Datasets:
{ | |
"title": "دو کتابباز به هم دل بستند، اما زن رازی شرمآور داشت", | |
"subtitle": "طی شش سالِ پس از بیست سالگی، آدم دیگری شدم که خودم هم نمیشناختم", | |
"introduction": "بعضیها کتابباز نیستند، نه کتاب میخرند و نه تظاهر میکنند اهل کتاب هستند. اما کتاببازها متفاوتاند. کتابها در نظر آنها ارزشمند است؛ ساعتها بین قفسهٔ کتابفروشیها پرسه میزنند، با ولع تمامنشدنی کتابهای جدید را میخرند و در شبکههای اجتماعی گروههای کتابخوانی را دنبال میکنند و در پروفایل خود علاقهشان به کتاب را در صدر تمایلاتشان مینویسند و از همه مهمتر اینکه افراد بیگانه با کتاب را تحقیر و ملامت میکنند. اما آیا کتاببازها خود مرتکب گناهی بزرگ نشدهاند؟ کارلا دِروس کتاببازی است که اعتراف میکند.", | |
"content": "کارلا ماری-رز دروس، نیویورک تایمز — طی شش سالِ پس از بیست سالگی، آدم دیگری شدم که خودم هم نمیشناختم. پیش از آن، همیشه اهل مطالعه بودم. بچه که بودم هفتهای چندبار به کتابخانه میرفتم و شبها چندین ساعت بیدار میماندم و زیر پتو با چراغ قوه کتاب میخواندم. آنقدر زیاد کتاب میگرفتم و سریع آنها را پس میدادم که یک بار کتابدار با پرخاش گفت: «اگر نمیخوای بخونی، این همه کتاب را نبرخونه».\nکتابها را در دستش گذاشتم و گفتم: «همه را خوندم».\nدر مقطع کارشناسی رشتهٔ زبان انگلیسی خواندم و بعد هم کارشناسی ارشد ادبیات گرفتم. اما خیلی زود، بعد از این که پایاننامهٔ سیمیشدهام کنار مدرک تحصیلیام در قفسهٔ کتابها جا گرفت، دیگر کتاب نخواندم. به تدریج اتفاق افتاد، همانطور که کسی درمان میشود یا میمیرد.\nوقتی در وبسایت اُ.کی.کوپید پروفایل خود را میساختم (با نام مستعار: دوشیزه کتابدوست۵۲۵۹۸)، بخش «کتابهای مورد علاقه» را پر کردم و سلیقهام را در ادبیات نشان دادم: صد سال تنهایی، ضیافت متحرک 1، سپید دندان، همنام 2، جهان شناختهشده 3، خدای چیزهای کوچک 4، چطور جو را بشناسیم 5. اما هول برم داشت وقتی متوجه شدم بیش از دو سال از خواندن برخی عنوانها و بیش از پنج سال از خواندن برخی دیگر میگذرد.\nبا وجود افتخارات قبلی، کوشیدم شخصیت کتابدوستم را حفظ کنم. به کلوپهای کتابخوانی در سایت میتآپ پیوستم، البته هرگز در بحثها شرکت نکردم. هرگز اجازه نده بروم کازو ایشیگورو را از کتابخانه امانت گرفتم، آخر همه داشتند آن را میخواندند؛ با یک هفته تأخیر نخوانده تحویلش دادم و جریمه هم شدم.\nهنوز هم کتابخوانی را دوست داشتم. کتابها و کتابفروشیها در نظرم گرانقدر بودند. هربار یک کتابفروشی پیدا میکردم، ساعتها بین قفسهها میگشتم، انگار به دوستان قدیمی برخورده بودم، جلدهایی را که خوانده بودم برمیداشتم و آنهایی را که نخوانده بودم میخریدم.\nوقتی دوست پدرم کتابی را از جول اوستین برای کریسمس به من هدیه داد، من هم در مقابل یک بخشش 6 تونی موریسون را به او هدیه دادم. یک مجموعه داستانهای کوتاه داستایووسکی را هم خریدم. اما هیچ کدام را نخواندم.\n\nدیوید اولین دوستم در اُ.کی.کوپید بود -اولین قرار اینترنتیام. قدبلند و خوشایند بود، هر چند دستوپا چلفتی. پشت سر هم از او سؤال پرسیدم تا راحت باشد و گفتوگویمان پیش برود و همچنین حواسش را پرت کنم (یک حقهٔ درونگرایانهٔ قدیمی).\nدر پروفایلش گفته بود اهل مطالعه است، به همین خاطر از آخرین کتابی پرسیدم که خوانده است. چهرهاش باز شد و انگشتانش به حرکت درآمدند. در همان چند هفتهٔ اول آشنایی متوجه شدم دیوید بسیار بیشتر از من کتاب میخواند، تقریباً یک یا دو کتاب در هفته. ظاهراً زوج مناسبی نبودیم: من، دختری ۱۵۵ سانتی و سیاهپوست با مادری کارائیبی و او، پسری ۱۸۴ سانتی اهل اوهایو. اما کمکم که با هم آشنا شدیم، ایمان مشترک و علاقهٔ دوسویهمان به کتابها فاصلهٔ میانمان را پر کرد.\nاولینباری که دیوید به خانهام آمد، کتابخانههایمان را با هم مقایسه کردیم. فقط چهار عنوان کتاب مشترک داشتیم که دو تا از آنها مجموعه آثار سی. اس. لوئیس بودند. دیوید تاریخ و آثار غیرداستانی را دوست داشت و من به نویسندگان داستان با موضوعات رنگینپوستها و مهاجران علاقه داشتم.\nچند ماه بعد، وقتی کمکم وارد گفتوگو دربارهٔ ازدواج شدیم، موضوع تلفیق کتابخانههایمان را مطرح نکردم -نه به این خاطر که میترسم روزی مجبور باشم آنها را از هم جدا کنم بلکه بهاینخاطر که دوست داشتم داستانهای خودم را داشته باشم و با دیگران به اشتراک بگذارم.\nدر هفتمین دیدارمان به کتابخانهٔ مرکزی شهر رفتیم.\nدو خودکار و دستهای کاغذ یادداشت چسبی از کیفش بیرون آورد و گفت: «من یک بازی دارم. بیا کتابهایی را که خواندهایم پیدا کنیم و برای خوانندهٔ بعدی آنها یادداشت بگذاریم».\nبیش از یک ساعت بین ردیفها چرخ زدیم. دست آخر، وسط کتابهای شعر روی زمین نشستیم و من برای او شعری از لیندا پاستان خواندم. گوش داد، سرش را به پایین خم کرد، چانهاش به سینهاش خورد و بعد پرسید: «این چیزی است که میپسندی؟»\nآن سال بهار که برای گشتوگذار رفته بودیم بیرون از شهر، گفتم: «اگر چیزی را به تو بگویم، میتوانی دربارهام قضاوت نکنی؟»\nدیوید داشت فهرست کتابهایی را تهیه میکرد که میخواست در تابستان بخواند، مکث کرد، نگاهی به من انداخت و ابروهایش را با تعجب بالا برد.\n– گفتم: «امسال من فقط یک کتاب خواندم. خواندن سه تای دیگر را هم شروع کردم اما تمام نشدند».\nگفت: «الان شش ماه از سال میگذره».\n– «بله».\n«یک کتاب؟»\n– «بله».\n«آخر تو کتاب دوست داری. کتابفروشیها را دوست داری. کتابخانهها را دوست داری».\n– «حالا قرارهایمان به هم میخورد؟»\n«نه، اما خب. کتاب بخوان!»\nدردآور بود و خودم به خوبی از این دورویی در زندگیام خبر داشتم. از ارزش کتابفروشیها در عصر فروشگاههای آنلاین دفاع میکردم و هر وقت میشد کتابی میخریدم اما به ندرت میشد که آنها را بخوانم. آنها را هر جایی در خانهام میگذاشتم و طوری بود که انگار خانهام کتاب پوشیده؛ درست مثل آدمی که لباس میپوشد. کتابهای مختلف روی صندلیها برج درست کرده بودند و کنار دستهٔ کاناپه افتاده بودند.\nدر زبان ژاپنی این پدیده واژهای خاص دارد: تسوندوکو. خریداری کتابهایی که هرگز خوانده نمیشوند.\nوسط طبقات قفسهٔ کتابم شکم داده است. نه فقط به این خاطر که جنس چوبش نامرغوب است، بلکه از این جهت که هر طبقه دو ردیف کتاب را در خود جای داده، ردیف بیرونی و ردیف داخلی.\nاگر دنبال کتابهای دوران دانشگاه باشم، خودم میدانم که باید در ردیف داخلی پیدایش کنم. اگر دنبال نسخهای جدیدتر باشم، لبهٔ قفسه را نگاه میکنم. دور و بر قفسهٔ کتابم کپهکپه کتابهایی با دستهبندیهای مختلف روی هم تلنبار شدهاند: کتابهایی که خواندهام. کتابهایی که میخواهم بخوانم.کتابهایی که خواندنشان را شروع کردم اما تمام نکردم چون دوستشان نداشتم. کتابهایی که خواندنشان را شروع کردم و دوستشان داشتم اما چون محتوای جنسی یا خشونتآمیز داشتند ادامهٔ خواندن را شایسته ندانستم. در این دستهٔ آخر تنها دو کتاب از فیلیپ راث قرار گرفته است.\nآخرین باری که از یک کتابفروشی یکدلاری خرید کردم، پنج کتاب برای خودم و دو کتاب برای دیوید خریدم. دستور او که گفته بود «کتاب بخوان» مدام دور سرم میچرخید. یک روز عصر یکی از کتابهای با جلد سخت را که از آنجا خریده بودم برداشتم، عنوان شاعرانهاش جذبم کرده بود.\nطول کشید در جریان قصه قرار بگیرم. راوی بنا بود مردی باشد مسن اما بیشتر شبیه تصور زنی جوان از یک پیرمرد بود. هر بار که تحریک میشدم تسلیم شوم و کتاب را ببندم، یاد دیوید میافتادم. او به تازگی خواندن شوخی بیپایان 7 را آغاز کرده بود.\nدو فصل اول را هر طور بود پشت سر گذاشتم و در فصل سوم به یک راوی جدید برخوردم. تغییر زاویه دید را دوست داشتم. کتاب را با خودم سر کار بردم و وقت نهار مطالعه کردم. در مسیر پیادهروی تا خانه هم خواندن را ادامه دادم، گاهی سرم را بلند میکردم تا مطمئن شوم به کسی نمیخورم و کفپوش پیادهروی مقابلم ناهمواری ندارد.\nاحساس غرور میکردم وقتی میدیدم بیشتر همنسلانم که وقت راه رفتن در پیادهرو سرشان پایین بود، فقط داشتند صفحات اینستاگرام را بالا و پایین میکردند. اما من داشتم میخواندم. داشتم کتاب میخواندم.\n\nدیوید پیام داد: «حالت چطوره؟»\nپاسخ دادم: «خوب. کمی خستهام. دیشب تا دیروقت بیدار بودم و کتاب میخواندم و کتابم تمام شد». سعی میکردم عادی جلوه کنم اما واقعاً به خودم افتخار میکردم. آخرین باری که شب تا صبح بیدار مانده بودم که کتاب بخوانم دوازده ساله بودم و مشغول خواندن زنان کوچک.\nرقابتی در کار نبود اما نوعی فشار بود. حس میکردم دیوید دارد من را هل میدهد تا هر چه بیشتر شبیه آدمی باشم که قبلاً بودم و شبیه آدمی که دوست داشتم باشم. هر گاه او بحث را عوض میکرد تا دربارهٔ کتاب غیرداستانی فعلی خود حرف بزند، دربارهٔ ظهور سیلیکونولی یا فیلسوفان محیط زیست، من برای او از داستان میگفتم، از مردانی که در جعبه پنهان میشدند و کشورشان را ترک میکردند و بعد بیرون میآمدند و به پرنده تبدیل میشدند. به او یادآوری میکردم که گاهی تنها راه برای توضیح جهانی که در آن زندگی میکنیم این است که لباس داستان بر تنش بدوزیم.\nیک بار از دیوید پرسیدم، از چه چیزی در من خوشش میآید.\nمکثی کرد و بعد گفت: «تو بدبینی من را کم میکنی. با تو جهان را جایی پرجاذبهتر مییابم».\nیک سال و اندی از رفتنمان به کتابخانه میگذشت، دیوید پیشنهاد داد دوباره آنجا برویم. از کنار قفسهها که رد میشدیم، پرسید بازی سال گذشته را یادم هست یا نه، همان که در کتابهای مورد علاقهمان یادداشت میگذاشتیم.\nگفتم: «بله، یادم هست».\nکتابی را از قفسه بیرون کشید، روی زمین زانو زد و آن را باز کرد. داخل کتاب، یادداشت او بود: «کارلا، تو همانی هستی که دنبالش بودم. با من ازدواج میکنی؟»\nنامهٔ خواستگاریاش بیش از یک سال بود که لای صفحات شاهزادهٔ شورشی 8 مانده بود.\nگفتم: «بله. با تو ازدواج میکنم».\nدر میان سالن داستان یکدیگر را در آغوش کشیدیم، اطرافمان پر بود از داستانهای دیگران و ما بنا بود داستان خود را آغاز کنیم.\n\nفصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟\nفصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.\nفصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.\n\n\n\n\n\n \n\n\n \n \n این مطلب را کارلا ماری-رز دروس نوشته است و در تاریخ ۲۲ فوریه ۲۰۱۹ با عنوان «HOW BIBLIOPHILES FLIRT» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۷ تیر ۱۳۹۸ با عنوان «دو کتابباز به هم دل بستند، اما زن رازی شرمآور داشت» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.\n \n \n \n \n کارلا ماری-رز دروس (Karla Marie-Rose Derus) نویسندهای ساکن لسآنجلس است.\n \n \n \n \n \n\n\n\n \n پاورقی\n \n \n 1\n A Moveable Feast\n \n \n 2\n The Namesake\n \n \n 3\n The Known World\n \n \n 4\n The God of Small Things\n \n \n 5\n How to Read the Air\n \n \n 6\n A Mercy\n \n \n 7\n Infinite Jest\n \n \n 8\n The Rebel Princess\n \n \n \n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید" | |
} |