id
int64 1.12k
1,000k
| poem
stringlengths 1
1.26k
| poet
stringclasses 203
values | cat
stringlengths 2
112
| text
stringlengths 7
109k
⌀ |
---|---|---|---|---|
1,119 |
رباعی شمارهٔ ۱
|
خیام
|
رباعیات
|
برخیز بتا بیا ز بهر دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم
زآن پیش که کوزهها کنند از گل ما
|
1,120 |
رباعی شمارهٔ ۲
|
خیام
|
رباعیات
|
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پرسودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
|
1,121 |
رباعی شمارهٔ ۳
|
خیام
|
رباعیات
|
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گهگاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
|
1,122 |
رباعی شمارهٔ ۴
|
خیام
|
رباعیات
|
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
|
1,123 |
رباعی شمارهٔ ۵
|
خیام
|
رباعیات
|
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانۀ خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
|
1,124 |
رباعی شمارهٔ ۶
|
خیام
|
رباعیات
|
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
|
1,125 |
رباعی شمارهٔ ۷
|
خیام
|
رباعیات
|
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
|
1,126 |
رباعی شمارهٔ ۸
|
خیام
|
رباعیات
|
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
|
1,127 |
رباعی شمارهٔ ۹
|
خیام
|
رباعیات
|
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
می خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
|
1,128 |
رباعی شمارهٔ ۱۰
|
خیام
|
رباعیات
|
امروز تو را دسترس فردا نیست
واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
|
1,129 |
رباعی شمارهٔ ۱۱
|
خیام
|
رباعیات
|
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
|
1,130 |
رباعی شمارهٔ ۱۲
|
خیام
|
رباعیات
|
ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست
بیدادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست
|
1,131 |
رباعی شمارهٔ ۱۳
|
خیام
|
رباعیات
|
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زآن پیش که سبزه بر دمد از خاکت
|
1,132 |
رباعی شمارهٔ ۱۴
|
خیام
|
رباعیات
|
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
زآن روی که هست کس نمیداند گفت
|
1,133 |
رباعی شمارهٔ ۱۵
|
خیام
|
رباعیات
|
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بودهست
|
1,134 |
رباعی شمارهٔ ۱۶
|
خیام
|
رباعیات
|
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست
از دیدهٔ شاهی و دل دستوریست
هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست
از عارض مستی و لب مستوریست
|
1,135 |
رباعی شمارهٔ ۱۷
|
خیام
|
رباعیات
|
این کهنه رباط را که عالم نام است
وآرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که واماندۀ صد جمشید است
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
|
1,136 |
رباعی شمارهٔ ۱۸
|
خیام
|
رباعیات
|
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
|
1,137 |
رباعی شمارهٔ ۱۹
|
خیام
|
رباعیات
|
بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
|
1,138 |
رباعی شمارهٔ ۲۰
|
خیام
|
رباعیات
|
پیش از من و تو لیل و نهاری بودهست
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بودهست
|
1,139 |
رباعی شمارهٔ ۲۱
|
خیام
|
رباعیات
|
تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام ، که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
|
1,140 |
رباعی شمارهٔ ۲۲
|
خیام
|
رباعیات
|
ترکیب پیالهای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست
|
1,141 |
رباعی شمارهٔ ۲۳
|
خیام
|
رباعیات
|
ترکیب طبایع چو به کام تو دمیست
رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمیست
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمیست
|
1,142 |
رباعی شمارهٔ ۲۴
|
خیام
|
رباعیات
|
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
|
1,143 |
رباعی شمارهٔ ۲۵
|
خیام
|
رباعیات
|
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
|
1,144 |
رباعی شمارهٔ ۲۶
|
خیام
|
رباعیات
|
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
|
1,145 |
رباعی شمارهٔ ۲۷
|
خیام
|
رباعیات
|
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لالهرخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
|
1,146 |
رباعی شمارهٔ ۲۸
|
خیام
|
رباعیات
|
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بیخبری مرد چه هشیار و چه مست
|
1,147 |
رباعی شمارهٔ ۲۹
|
خیام
|
رباعیات
|
چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
|
1,148 |
رباعی شمارهٔ ۳۰
|
خیام
|
رباعیات
|
خاکی که به زیر پای هر نادانیست
کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانیست
هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانیست
انگشت وزیر یا سر سلطانیست
|
1,149 |
رباعی شمارهٔ ۳۱
|
خیام
|
رباعیات
|
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه اوفکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
ور نیک نیامد این صور عیب که راست
|
1,150 |
رباعی شمارهٔ ۳۲
|
خیام
|
رباعیات
|
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
|
1,151 |
رباعی شمارهٔ ۳۳
|
خیام
|
رباعیات
|
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟
می خور که به زیر خاک میباید خفت
|
1,152 |
رباعی شمارهٔ ۳۴
|
خیام
|
رباعیات
|
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
|
1,153 |
رباعی شمارهٔ ۳۵
|
خیام
|
رباعیات
|
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
|
1,154 |
رباعی شمارهٔ ۳۶
|
خیام
|
رباعیات
|
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
|
1,155 |
رباعی شمارهٔ ۳۷
|
خیام
|
رباعیات
|
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
دریاب که هفته دگر خاک شدهست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست
|
1,156 |
رباعی شمارهٔ ۳۸
|
خیام
|
رباعیات
|
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست
|
1,157 |
رباعی شمارهٔ ۳۹
|
خیام
|
رباعیات
|
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حورسرشت
پیش آر قدح که بادهنوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
|
1,158 |
رباعی شمارهٔ ۴۰
|
خیام
|
رباعیات
|
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رستست
ور بر تن تو عمر لباسی چستست
در خیمه تن که سایبانیست ترا
هان تکیه مکن که چارمیخش سستست
|
1,159 |
رباعی شمارهٔ ۴۱
|
خیام
|
رباعیات
|
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
|
1,160 |
رباعی شمارهٔ ۴۲
|
خیام
|
رباعیات
|
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف ، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
|
1,161 |
رباعی شمارهٔ ۴۳
|
خیام
|
رباعیات
|
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
|
1,162 |
رباعی شمارهٔ ۴۴
|
خیام
|
رباعیات
|
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
|
1,163 |
رباعی شمارهٔ ۴۵
|
خیام
|
رباعیات
|
می خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین دین من است
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو کابین من است
|
1,164 |
رباعی شمارهٔ ۴۶
|
خیام
|
رباعیات
|
می لعل مذاب است و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل در او پنهان است
|
1,165 |
رباعی شمارهٔ ۴۷
|
خیام
|
رباعیات
|
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
|
1,166 |
رباعی شمارهٔ ۴۸
|
خیام
|
رباعیات
|
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
|
1,167 |
رباعی شمارهٔ ۴۹
|
خیام
|
رباعیات
|
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالیست که بر رخ نگاری بودهست
|
1,168 |
رباعی شمارهٔ ۵۰
|
خیام
|
رباعیات
|
هر ذره که در خاک زمینی بودهست
پیش از من و تو تاج و نگینی بودهست
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کآن هم رخ خوب نازنینی بودهست
|
1,169 |
رباعی شمارهٔ ۵۱
|
خیام
|
رباعیات
|
هر سبزه که بر کنار جویی رستهست
گویی ز لب فرشتهخویی رستهست
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کآن سبزه ز خاک لالهرویی رستهست
|
1,170 |
رباعی شمارهٔ ۵۲
|
خیام
|
رباعیات
|
یک جرعهٔ می ز ملک کاووس به است
از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
|
1,171 |
رباعی شمارهٔ ۵۳
|
خیام
|
رباعیات
|
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ
|
1,172 |
رباعی شمارهٔ ۵۴
|
خیام
|
رباعیات
|
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
|
1,173 |
رباعی شمارهٔ ۵۵
|
خیام
|
رباعیات
|
آن را که به صحرای علل تاختهاند
بی او همه کارها بپرداختهاند
امروز بهانهای درانداختهاند
فردا همه آن بود که درساختهاند
|
1,174 |
رباعی شمارهٔ ۵۶
|
خیام
|
رباعیات
|
آنها که کهن شدند و اینها که نوند
هر کس به مراد خویش یک تک به دوند
این کهنهجهان به کس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
|
1,175 |
رباعی شمارهٔ ۵۷
|
خیام
|
رباعیات
|
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقهٔ خاک نهاد
|
1,176 |
رباعی شمارهٔ ۵۸
|
خیام
|
رباعیات
|
آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچکسی راز همینگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانهٔ عمر ماست میپیمایند
|
1,177 |
رباعی شمارهٔ ۵۹
|
خیام
|
رباعیات
|
اجرام که ساکنان این ایواناند
اسباب تردد خردمنداناند
هان تا سر رشتهٔ خرد گم نکنی
کآنان که مدبرند سرگرداناند
|
1,178 |
رباعی شمارهٔ ۶۰
|
خیام
|
رباعیات
|
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
|
1,179 |
رباعی شمارهٔ ۶۱
|
خیام
|
رباعیات
|
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
|
1,180 |
رباعی شمارهٔ ۶۲
|
خیام
|
رباعیات
|
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
وز دست اجل بسی جگرها خون شد
کس نآمد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
|
1,181 |
رباعی شمارهٔ ۶۳
|
خیام
|
رباعیات
|
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد
|
1,182 |
رباعی شمارهٔ ۶۴
|
خیام
|
رباعیات
|
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
|
1,183 |
رباعی شمارهٔ ۶۵
|
خیام
|
رباعیات
|
این عقل که در ره سعادت پوید
روزی صد بار خود تو را میگوید
دریاب تو این یک دم وقتت که نهای
آن تره که بدروند و دیگر روید
|
1,184 |
رباعی شمارهٔ ۶۶
|
خیام
|
رباعیات
|
این قافلهٔ عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
|
1,185 |
رباعی شمارهٔ ۶۷
|
خیام
|
رباعیات
|
بر پشت من از زمانه تو میآید
وز من همه کار نانکو میآید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو
گفتا چه کنم خانه فرومیآید
|
1,186 |
رباعی شمارهٔ ۶۸
|
خیام
|
رباعیات
|
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردهست تو را
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
|
1,187 |
رباعی شمارهٔ ۶۹
|
خیام
|
رباعیات
|
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند
مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند
|
1,188 |
رباعی شمارهٔ ۷۰
|
خیام
|
رباعیات
|
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
|
1,189 |
رباعی شمارهٔ ۷۱
|
خیام
|
رباعیات
|
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فروخواهی شد
|
1,190 |
رباعی شمارهٔ ۷۲
|
خیام
|
رباعیات
|
تا راه قلندری نپویی نشود
رخساره بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگویی نشود
|
1,191 |
رباعی شمارهٔ ۷۳
|
خیام
|
رباعیات
|
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زآنکه فروشند چه خواهند خرید
|
1,192 |
رباعی شمارهٔ ۷۴
|
خیام
|
رباعیات
|
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و توست
از موم به دست خویش هم نتوان کرد
|
1,193 |
رباعی شمارهٔ ۷۵
|
خیام
|
رباعیات
|
حیی که به قدرت سر و رو میسازد
همواره همو کار عدو میسازد
گویند قرابهگر مسلمان نبود
او را تو چه گویی که کدو میسازد
|
1,194 |
رباعی شمارهٔ ۷۶
|
خیام
|
رباعیات
|
در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرمای بتا که می بهاندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ
فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
|
1,195 |
رباعی شمارهٔ ۷۷
|
خیام
|
رباعیات
|
در دهر هر آنکه نیمنانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوشجهانی دارد
|
1,196 |
رباعی شمارهٔ ۷۸
|
خیام
|
رباعیات
|
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنیها همه بود
|
1,197 |
رباعی شمارهٔ ۷۹
|
خیام
|
رباعیات
|
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همیشوید گرد
بلبل به زبان حال خود با گل زرد
فریاد همیکند که می باید خورد
|
1,198 |
رباعی شمارهٔ ۸۰
|
خیام
|
رباعیات
|
زآن پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا بادهٔ گلگون آرند
تو زر نهای ای غافل نادان که تو را
در خاک نهند و باز بیرون آرند
|
1,199 |
رباعی شمارهٔ ۸۱
|
خیام
|
رباعیات
|
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمری که اجل در پی اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد
|
1,200 |
رباعی شمارهٔ ۸۲
|
خیام
|
رباعیات
|
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من مینگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هرکه از مادر زاد
|
1,201 |
رباعی شمارهٔ ۸۳
|
خیام
|
رباعیات
|
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند
از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که زود
هم بگذرد و نماند این روزی چند
|
1,202 |
رباعی شمارهٔ ۸۴
|
خیام
|
رباعیات
|
گرچه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد
|
1,203 |
رباعی شمارهٔ ۸۵
|
خیام
|
رباعیات
|
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزان بارد
|
1,204 |
رباعی شمارهٔ ۸۶
|
خیام
|
رباعیات
|
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایهٔ سودای جهان
عمر است چنان کش گذرانی گذرد
|
1,205 |
رباعی شمارهٔ ۸۷
|
خیام
|
رباعیات
|
گویند بهشت و حورعین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
|
1,206 |
رباعی شمارهٔ ۸۸
|
خیام
|
رباعیات
|
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
|
1,207 |
رباعی شمارهٔ ۸۹
|
خیام
|
رباعیات
|
گویند هر آن کسان که با پرهیزند
زآنسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدام
باشد که به حشرمان چنان انگیزند
|
1,208 |
رباعی شمارهٔ ۹۰
|
خیام
|
رباعیات
|
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد
|
1,209 |
رباعی شمارهٔ ۹۱
|
خیام
|
رباعیات
|
هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
|
1,210 |
رباعی شمارهٔ ۹۲
|
خیام
|
رباعیات
|
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف مرا ز غنچه خوش میآید
کاو دامن خویشتن فراهم گیرد
|
1,211 |
رباعی شمارهٔ ۹۳
|
خیام
|
رباعیات
|
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
|
1,212 |
رباعی شمارهٔ ۹۴
|
خیام
|
رباعیات
|
هم دانهٔ امید به خرمن ماند
هم باغ و سرای بی تو و من ماند
سیم و زر خویش از درمی تا به جوی
با دوست بخور گرنه به دشمن ماند
|
1,213 |
رباعی شمارهٔ ۹۵
|
خیام
|
رباعیات
|
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
|
1,214 |
رباعی شمارهٔ ۹۶
|
خیام
|
رباعیات
|
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جرعهٔ می مملکت چین ارزد
جز بادهٔ لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
|
1,215 |
رباعی شمارهٔ ۹۷
|
خیام
|
رباعیات
|
یک قطرهٔ آب بود با دریا شد
یک ذرهٔ خاک با زمین یکتا شد
آمدشدن تو اندر این عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
|
1,216 |
رباعی شمارهٔ ۹۸
|
خیام
|
رباعیات
|
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکستهای دمی آبی سرد
مأمور کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
|
1,217 |
رباعی شمارهٔ ۹۹
|
خیام
|
رباعیات
|
آن لعل در آبگینهٔ ساده بیار
وآن محرم و مونس هر آزاده بیار
چون میدانی که مدت عالم خاک
باد است که زود بگذرد باده بیار
|
1,218 |
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
|
خیام
|
رباعیات
|
از بودنی ای دوست چه داری تیمار
وز فکرت بیهوده دل و جان افکار
خرم بزی و جهان به شادی گذران
تدبیر نه با تو کردهاند اول کار
|
Subsets and Splits
No community queries yet
The top public SQL queries from the community will appear here once available.