Datasets:
feat: created audio/metadata pair files
Browse filesThis view is limited to 50 files because it contains too many changes.
See raw diff
- train/413833712.json +6 -0
- train/413833713.json +6 -0
- train/413833714.json +6 -0
- train/413833715.json +6 -0
- train/413833716.json +6 -0
- train/413833717.json +6 -0
- train/413833718.json +6 -0
- train/413833719.json +6 -0
- train/413833720.json +6 -0
- train/413833721.json +6 -0
- train/413833722.json +6 -0
- train/413833723.json +6 -0
- train/413833724.json +6 -0
- train/413833725.json +6 -0
- train/413833726.json +6 -0
- train/413833727.json +6 -0
- train/413833728.json +6 -0
- train/413833729.json +6 -0
- train/413833730.json +6 -0
- train/413833731.json +6 -0
- train/413833732.json +6 -0
- train/413833733.json +6 -0
- train/413833734.json +6 -0
- train/413833735.json +6 -0
- train/413833736.json +6 -0
- train/413833737.json +6 -0
- train/413833738.json +6 -0
- train/413833739.json +6 -0
- train/413833740.json +6 -0
- train/413833741.json +6 -0
- train/413833742.json +6 -0
- train/413833743.json +6 -0
- train/413833745.json +6 -0
- train/413833746.json +6 -0
- train/413833747.json +6 -0
- train/413833748.json +6 -0
- train/413833749.json +6 -0
- train/413833750.json +6 -0
- train/413833751.json +6 -0
- train/413833752.json +6 -0
- train/413833753.json +6 -0
- train/413833754.json +6 -0
- train/413833757.json +6 -0
- train/413833758.json +6 -0
- train/413833759.json +6 -0
- train/413833760.json +6 -0
- train/413833761.json +6 -0
- train/413833762.json +6 -0
- train/413833763.json +6 -0
- train/413833764.json +6 -0
train/413833712.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "مقدمۀ مارشال برمن بر مانیفست کمونیست",
|
3 |
+
"subtitle": "انتشارات پنگوئن نسخۀ جدیدی از «مانیفست کمونیست» را در مجموعۀ آثار کلاسیک خود به چاپ رسانده است",
|
4 |
+
"introduction": "مارکس فکر میکرد که شکسپیر نخستین نویسندۀ تماماً مدرنِ جهان است. اما نویسندهای در حد و اندازۀ شکسپیر نیز اگر نیروهای جدیدِ سرمایهداری نبود، نمیتوانست در سراسر جهان نامبردار شود. توجه به نیروهای زاینده و بیسابقۀ سرمایهداری، نقطۀ تمایز مارکس از دیگر متفکرانِ رادیکالی بود که منتقدِ سرمایهداری بودند. بدین سبب است که متنِ مانیفست حزب کمونیست، با ستایشی تمامعیار از سرمایهداری آغاز میشود.",
|
5 |
+
"content": "دیسنت — امروزه و در آستانۀ قرن بیست و یکم مانیفست کمونیست کمتر از هر زمان دیگری خوانده میشود. مردمانی که در عنفوان جوانیشان هستند بهدشواری روزهایی را به یاد میآورند که دولتهای کمونیستی بر پهنۀ گستردهای از جهان سیطره داشتند، سیطرهای که سالهای مدیدی به درازا انجامید. سیستم آموزشی کمونیستی به طرق متعددی هم موفق بود و هم بسیار کارآمد؛ اما در این سیستمها مارکس و انگلس همچون قدیسانی پرستیده میشدند و همین امر ساختار آموزشی این کشورها را معوج و مغشوش ساخته بود. مردمانی که هیچ تصوری از قدیسان حامی ندارند لابد نمیتوانند چنان سیستمی را در خیالشان مجسم کنند (البته آمریکاییها نباید خامدلانه تصور کنند که بیبروبرگرد در زمرۀ چنین مردمانیاند). برای دهههای بیشماری هر فردی که در هر جایی از جهان میخواست خود را در نهادهای کمونیستی بالا بکشد باید بندها و مضمونهایی از نوشتههای مارکس را، همچون واجبی عینی، بهجان حفظ میکرد و در وقت ضرورت با فصاحت تمام بر زبان میراند. البته انتظار این بود که فرد چیزی دربارۀ سایر ایدههای مارکسی نداند؛ ایدههایی دربارۀ کار ازخودبیگانه، سلطۀ دولت و ایدۀ آزادی.\n پس از فروپاشی دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ سیستم سیاسی کمونیسم نیز در چشمبههمزدنی سقوط کرد. در سرتاسر اروپای مرکزی و شرقی مجسمههای مارکس و انگلس را پایین کشیده و خرد کردند. تصاویر چنین لحظاتی تا مدتی عکس اول مجلهها بود. برخی، شکاکانه، بر آن بودند که خرابکردن مجسمهها نیاز به سازمان و ساماندهیِ ویژهای دارد و میپرسیدند کدام گروه، در پشت صحنه، این اقدامات را رهبری میکند. پاسخ هرچه باشد، ناگفتنی است که در پایان قرن بیستم بسیاری از شهروندانی که پیشتر در جوامع کمونیستی میزیستند احساس میکردند که زندگی بدون مارکس یعنی رهایی.\n طرفه اینکه افرادی که بیش از دیگران عمر خود را در کارِ خواندن مارکس گذرانده بودند نیز در این هیجان و شادی سهیم بودند؛ خوانندهای که شیفتۀ نویسندهای است نمیخواهد محبوبش بدل به یکی از عروسکهای خیمهشببازی «ساندی اسکول»۱ها شود که قرار است نماد حکمت خفیه باشند. آنها- و من باید بگویم «ما»ها – فقط زمانی به هیجان درمیآییم که ببینیم هالۀ قداست از پیرامون نویسندۀ محبوبمان به کناری رفته است. قدیسسازیِ دولتهای کمونیستی از مارکس پس از ۱۹۱۷ فاجعهای تمامعیار بود. هیچ متفکری نمیخواهد که بدل به شمایلی برای تیمّن و تبرک دیگران شود.\n روشنفکران در اقصینقاط جهان به این ویرانی آخرزمانی بهمنزلۀ «گناهی مقدس»۲ خوشامد گفتند. یکی از مدیران قدیمی من در سیتی کالج – که در اروپا�� شرقی و در دوران حکومتهای کمونیستی زیسته بود – میگفت که دیوار برلین فروریخته است و دیگر نباید به من اجازه بدهند تا مارکس درس دهم؛ چون «۱۹۸۹ثابت کرد که دوران تدریس مارکسیسم گذشته است». من به او گفتم با ازمیانرفتن دولتهای پلیسی اتفاقاً امروزه خواندن مارکس بیش از هر زمان دیگری هیجانانگیز است، چون مارکسِ قدیس دست و پایش را جمع کرده است. حالا میتوانیم بیواسطه چهره در چهرۀ متفکری بدوزیم که ما را با تناقضها و دینامیکهای حیات سرمایهداری آشنا کرد. او در پاسخ من فقط خندید؛ اما ظاهراً در پایان قرن این شادی فراگیر شده است. جان کسیدی، کارگزار مالی مجلۀ نیویورکر، در ۱۹۹۷ به ما میگفت که والاستریت مملو از گروههای تحقیقاتیای است که آثار مارکس را زیر ذرهبین گرفتهاند تا بسیاری از ایدههای محوری آثار مارکس را فهمیده و صورتبندی کنند: «جهانیشدن، نابرابری، فساد سیاسی، مدرنیزاسیون، فقر، پیشرفتهای تکنولوژیک… ماهیت تخدیریِ هستیِ مدرن». او میگفت که مارکس «متفکر آیندۀ والاستریت» است.\n خواندن مانیفست میتواند بیش از هر کتاب دیگری که تاکنون نوشته شده است به ما دربارۀ این موضوعات و مضامین بیاموزد. عمدۀ جذابیت مانیفست از این ایده ناشی میشود که گسترۀ وسیعی از پدیدارهای مدرن با یکدیگر مرتبطاند. مارکس گاهی میکوشد تا این روابط را تبیین کند و در باقی موارد تبیین این نسبتها را بر عهدۀ ما میگذارد.\n پرسش اینجاست که این ربط و نسبتها از چه سنخیاند. مارکس در وهلۀ نخست – و برخلاف تصور متعارف – سرمایهداری را تا حد اعجاب تحسین میکند. مارکس از همان ابتدای کتاب و در «بخش نخست: بورژواها و پرولتارها» فرایندهای برساخت مادیای را توصیف میکند که سرمایهداری بدان دست یازیده و نیز به تحلیل هیجاناتی مینشیند که از دل این فرایند سر برآوردهاند. وجه منحصربهفرد تحلیل مارکس از شیوۀ خاصی نشأت میگیرد که او فرایندهای تاریخی را با هیجانات و عواطف مرتبط میسازد. به دیدۀ او سرمایهداری این احساس را در افراد پدید آورد که گویی آنها در دل امری جادویی و لایُدرَک و لایوصَف قرار گرفتهاند:\n بورژوازی توانسته نیروهای تولیدیِِ عظیم و غولآسایی خلق کند، فراتر است از هر آنچه مجموع نسلهای پیشین ایجاد کردهاند. بهبند کشیدنِ نیروهای طبیعت برای خدمت به انسان، تولید ماشینی، به کار گرفتن شیمی در صنعت و کشاورزی، کشتی بخار، راهآهنها و …، مهیاساختنِ سرتاسرِ قارهها برای کشاورزی، کانالکشیِ رودخانهها و پدیدآوردنِ جمعیتهایی انبوه در یک چشمبههمزدن؛ مردمان کدام یک از قرون گذشته تصور میکردند که چنین نیروهای تولیدیای در بطن کار اجتماعی نهفته باشد؟\n یا در بند قبلی، دربارۀ دینامیسم درونی سرمایهداری -که هم مادی است و هم معنوی- چنین مینویسد: حیات و ممات بورژوازی تماماً بسته است به انقلاب مداوم در ابزار تولید و از این طریق در روابط تولید و، توأم با آنها، انقلاب در تمامیت روابط جامعه… انقلاب مداوم در تولید، آشفتگی بیوقفۀ مناسبات اجتماعی، تردید و اضطراب فراگیر و بیپایان از جمله خصایصی هستند که دوران بورژوازی را از تمامی دورانهای دیگر متمایز میسازد. تمامی روابط فسرده و یخزده، همعنان با سلسلهای از تعصبات و جزمیات کهن و تقدیس شده، محو میشوند و همۀ روابط تازهشکلگرفته پیش از آنکه قوام بگیرند فرومیپاشند. هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود؛ هرآنچه مقدس است عرفی میشود و انسان، ناگزیر، خود را چهره در چهرۀ شرایط واقعی زندگیاش و روابطش با همنوعش میبیند.\n بخش اول مانیفست مملو است از جملههایی با طنینی همچون جملات بالا. معاصران مارکس این جملات را نادیده نگرفتند؛ به دیدۀ برخی رفقای رادیکالِ مارکس، مانند پرودن و باکونین، ستایش او از سرمایهداری خیانتی به قربانیانِ این نظام بود. این اتهام هنوز این طرف و آن طرف شنیده میشود و باید بدان پاسخی درخور داد. مارکس از سرمایهداری متنفر بود، اما منافع عظیم مادی و معنویای را نیز که محصول سرمایهداری بود از نظر دور نمیداشت. مارکس میخواست تمامی افراد از محصولات این نظام بهرهمند شوند نه اینکه طبقۀ کوچک حاکم آنها را به انحصار خویش درآورد. این گفتۀ مارکس زمین تا آسمان متفاوت است با جنون توتالیتاریستیای که مشخصۀ افراطیانی بود که میخواستند همه چیز را به آتش بکشند. برخی از این منتقدان، مانند پرودن، فیالواقع از خود دوران مدرن منزجر بودند و خواب دوران طلاییِ روستاهای دهقانی را میدیدند که هر کس در جایگاه خویش قرار داشت و خود را سعادتمند میدید. برخی افراطیان دیگر، از نویسندۀ کتاب مکاشفات تا توماس مونتسر تا ورلاکِ جوزف کنراد تا یونابامبر، در واقع خشمشان معطوف به نفس واقعیت و حیات انسانی بود. این خشمِ آخرالزمانی موجدِ هیجاناتی آنی و زودگذر بود. نظرگاه خود مارکس، اما، سنجیدهتر و پیچیدهتر بود و به درد سادهاندیشانی نمیخورد که در پی پاسخی فوری بودند. از سوی دیگر، دیدگاه مارکس مناسب آنانی است که دست از خامدلیها شستهاند و خود را مواجه با جهانی میبینند که بهمراتب پیچیدهتر و مبهمتر از جهانی است که رفقای مارکس میدیدند.\n مارکس نخستین کمونیستی نبود که جهانِ خلاقانۀ سرمایهداری را میستود. این رویکرد را میتوان در آثار برخی از بزرگترین «سوسیالیستهای اتوپیست» نسلِ پیش از مارکس دید، یعنی افرادی همچون رابرت اوون، سنسیمون و پیروان خوشفکر آنها؛ اما مطمئناً مارکس نخستین نویسندهای بود که سبکی پدید آورد که این خلاقیت را در پیشگاه قرن بیستم آشکار و آفتابی میکرد. برای خوانندگانی که با زبان تی. اس. الیوت و ازرا پاوند و اتباعشان پرورش یافتهاند بسیار آسان است که ظرایف هنری و شاعرانۀ مانیفست را بعینه ببینند. مارکس در مانیفست پهنۀ گستردهای از ایدهها و مسائل را پیش چشم آورده است که تاکنون هیچ کس نتوانسته بود آنها را یکجا کنار هم جای دهد. اگر بتوانید افقی را تصور کنید که مارکس به تصویر کشیده، گامی اساسی بهسوی فهم جهان مدرن برداشتهاید.\n من سبک ویژۀ مانیفست را نوعی سبک غنایی اکسپرسیونیستی میدانم. پاراگرافها یکی پس از دیگری همچون موج خود را بر صورت ما میکوبند و ما را خیس و لرزان بر جای مینهند. نثرِ مارکس با شتابی نفسگیر پیش میتازد و ما را بیهیچ راه و راهنمایی جولانگاه تاختوتازش میکند؛ مرزها و محدودیتها را یکی پس از دیگری در هم میشکند و مدام ما را در دریای ایدهها و تجربیات غوطهور میسازد. برای مارکس فهرستها نقشی اساسی ایفا میکنند، چنانکه برای همروزگارانش مانند دیکنز و ویتمن. بخشی از افسون این سبک برگرفته از القای این حس است که فهرستها هیچ نهایتی ندارند و به روی حال و آینده گشودهاند؛ فهرست ما را فرامیخواند تا خودمان تجربهها و ایدهها و چیزها را در کنار هم گرد آوریم و حتی خود را نیز از قلم نیندازیم؛ اما به نظر میرسد که هر یک از مؤلفههای این مجموعهها در آستانۀ تصادم با یکدیگرند و چهبسا کل این انبوهه به ضربتی از هم بپاشد. از هر پاراگراف که به پاراگراف بعدی گذر میکنیم در این احساس غرقه میشویم که در صعبالعبورترین و خطرخیزترین گردنۀ قرون نوزدهم سوار سریعترین و عظیمترین قطار زمانه شدهایم و گرچه چراغها را روشن کردهایم اما در راهی قدم برمیداریم که هیچ راه و رهنمایی دیده نمیشود.\n***\nبه نظر مارکس چشمگیرترین خصیصۀ دوران مدرنْ افق جهانی و بافت جهانوطنانۀ آن است. بسیاری از مردم امروزه چنان دربارۀ اقتصاد جهانی سخن میگویند گویی این پدیده بهتازگی از کتم عدم بیرون آمده است. مارکس به ما کمک میکند تا طریقهای را مشاهده کنیم که اقتصاد جهانی از طریق آن در سرتاسر جهان عمل میکند:\n نیاز به گسترشِ مداومِ بازارْ بورژوازی را بر آن داشته است تا سرتاسر کرۀ خاکی را درنوردد. بورژوازی باید در هر رخنهای خانه کند؛ در همهجا مستقر شود و با همه جا رابطه برقرار کند.\n بورژوازی، با بهرهکشی از بازار جهانی، به مصرف و تولید در سرتاسر جهان صبغهای جهانوطنانه بخشیده است… تمامی صنایع ملی ریشهدار و کهنآیین یا از بین رفتهاند یا هماکنون در حال زوالاند. صنایع جدید صنایع ملی قدیمی را از بن برانداختهاند. فرایند تولیدی این صنایع جدید برای ملل متمدن حکم مرگ و زندگی را دارد، صنایعی که محصولاتش نهفقط در خود این کشورها که در اقصینقاط این کرۀ خاکی مصرف میشود.\n مارکس بر آن بود که این فرایند گسترش جهانی نمایانگر یکی از خیرهکنندهترین آیرونیهای تاریخ است. بورژواهای مدرن عموماً در بند آرزوها و خواستهای حقیرشان گرفتارند؛ بااینحال، تقاضای وقفهناپذیر بورژواها برای کسب سود آنها را به دامان همان افق بینهایت و ساختار-رانۀ۳ سیریناپذیری میاندازد که یادآور قهرمانان بزرگ رمانتیک است، قهرمانانی همچون دون ژوان، چایلد هارولد یا فاوستِ گوته. شاید تنها فکر و ذکر آنها افزایش سودِ شخصیشان باشد، اما همین کوتهبینیِ آنها فرایند ادغام و یکپارچهسازیای را میآغازد که چشم بشر تاکنون به خواب هم ندیده است؛ چشماندازِ حقیرانه و سطحی آنها راه را بر ژرفترین دگرگشتها میگشاید؛ فعالیتِ اقتصادیِ صلحآمیزِ آنها تکتک جوامع بشری را، از بدویترین قبایل تا اتحاد جماهیر شوروی قدرتمند، نیست و نابود میکند، چنانکه گویی بمبی بر سر آنها فرود آمده است. مارکس با تمام وجود متنفر است از بلایی که توسعۀ سرمایهدارانه بر سر انسان آورده است، اما بر آن است که افق جهانیای که سرمایهداری پیش روی انسان گشوده است یکی از بزرگترین دستاوردهای بشری بوده است و سوسیالیسم و کمونیسم باید بر روی این بنیان بالا روند. فراموش نکنیم که بند انتهایی مانیفست از کارگران «در سرتاسر جهان» میخواهد که متحد شوند.\n یکی از رویدادهای سرنوشتساز دوران مدرن این است که برای نخستین بار در تاریخ فرهنگی جهانی بسط و اشاعه پیدا کرد. مارکس در زمانی دست به قلم میبرد که رسانههای جمعی تازه داشتند از آب و گل درمیآمدند. تحلیل مارکس در قفای گوته بود، گوتهای که در سال پایانی عمرش و ��ر گفتوگو با اکرمان از «ادبیات جهانی» دم میزد. اکنون از آن زمان بیش از صد و پنجاه سال میگذرد و به نظر میرسد که میتوانیم آن رویداد تازه را «فرهنگ جهانی» بنامیم. مارکس نشان میدهد که چگونه این فرهنگ بهنحو خودجوش راهش را از میانۀ بازار جهانی میگشاید و به پیش میرود:\n به جای خواستهای کهن -که صرفِ تولیدات داخلی میتوانست برآوردهشان سازد- خواستهای تازهای پا به عرصه مینهند که برای برآوردهساختنشان نیازمند تولیدات دیگر کشورها و اقلیمها هستیم. به جای خودکفایی ملی و محلی، وابستگی متقابل و روابط همهجانبۀ ملتها جایگیر میشود. این امر بهیکسان دربارۀ فراوردههای مادی و فکری صادق است. آفریدههای فکری تکتک ملتها بدل به ملک مُشاع همگان میشود… و از خاکستر ادبیاتهای ملی و محلی، ادبیات جهانی سر بر میآورد.\n مارکس بر آن بود که شکسپیر، که در طلیعۀ دوران مدرن آثار خود را مینوشت، نخستین نویسندۀ تماماً مدرنِ جهان است. مارکس در دوران دانشآموزیاش بسیاری از نمایشنامههای شکسپیر را از سویدای جانش آموخته بود. در دهۀ ۱۸۴۰ هیچ به ذهن مارکس خطور نمیکرد که قرار است تا چه اندازه با ادبیات انگلیسی در هم بیامیزد. پس از شکست انقلاب ۱۸۴۸ در آلمان، مارکس تقریباً نیمی از زندگیش را در تبعید در لندن گذراند. او در طی این دوران صدها مقاله نوشت که در ابتدا انگلس ترجمهشان میکرد. روز به روز به تعداد مقالات مارکس برای نشریات انگلیسیزبان افزوده میشد و او عمدۀ مقالاتش را در نیویورک دیلی تریبون با عنوان «مخاطب اروپایی ما» مینوشت. عمدۀ مشغلۀ مارکس در این سالها تحریر سرمایه بود، کتابی که در هر صفحهاش میتوان پانوشتهایی از زبانها و فرهنگهای مختلف مشاهده کرد. همسر مارکس، ینی، در لندن بدل به منتقدی معتبر شد که برای نشریات آلمانیزبان دربارۀ تئاتر لندن مینوشت. دخترش، الینور، نخستین مترجم مادام بواریِ فلوبر و دشمن مردم ایبسن و نیز یکی از بنیانگذاران «کامیونیتی ارگانایزینگ» بود که روزهای یکشنبه در پارک «همستد هیت» نمایشنامههای شکسپیر را اجرا میکردند. همۀ این امور در حالی جریان داشت که خانوادۀ مارکس در فقر و مصیبت دست و پا میزدند و حتی از آپارتمانشان نیز بیرونشان میکردند؛ آنها نمیتوانستند زمستانها بیرون بروند، چون بسیاری از لباسهایشان را گرو گذاشته بودند؛ اما هیچ کدام از اینها باعث نشد که دست از فعالیتهایشان بردارند.\n بینش مارکس دربارۀ فرهنگ جهانی، مجموعاً، ایدههای پیچیدهای را به میان انداخته است. نخست، گسترش نیازهای انسانی: بازار پیچیده و پیوسته در حالِ گسترشِ جهانی، بهیکباره، خواهشهای انسانها را شکل و گسترش چشمگیری داده است. مارکس ما را دعوت میکند که این خیال را در ذهنمان بپرورانیم که معنای این بازار جهانی برای نحوۀ غذا خوردن، لباس پوشیدن، دینداری، عشقورزی و صمیمانهترین روابطمان و نیز زندگی عمومیمان چه خواهد بود. دیگری، ایدۀ فرهنگها بهمنزلۀ «ملک مُشاع»: هر چیزی که در هر جا و توسط هرکسی ایجاد شده باشد برای همۀ افراد در سرتاسر جهان حصولپذیر و در دسترس است. امروزه سرمایهگذاران و کارسالاران برای به دست آوردن پول کتاب (یا کتاب الکترونیک) منتشر میکنند؛ نمایشنامه میسازند و کنسرت برگزار میکنند؛ گالریهای هنرهای تجسمی برگزار میکنند و در این قرن پسامارکسی نرمافزارها و سختافزارهایی برای فیلمهای سینمایی، رادیو، تلویزیون و رایانهها تولید میکنند. با این حال، این بار نیز همچون گذشته تاریخ از میان دستان آنها میلغزد و به بیرون میپرد؛ مردم میتوانند در فرهنگ (یک ایده یا تصویری شاعرانه، یک قطعه موسیقی، افلاطون، شکسپیر، موسیقی اسپیریچوال – که کل خانوادۀ مارکس در دهۀ ۱۸۶۰ آن را یاد گرفته بودند) تصرف کنند حتی اگر نتوانند آن را به عقد مالکیتشان درآورند. اگر فرهنگهای مدرن را به منزلۀ «ملک مشاع» آدمیان لحاظ کنیم و شیوههایی را در نظر بگیریم که موسیقی پاپ، فیلمهای سینمایی، آثار ادبی و تلویزیون از رهگذر آنها این احساس را در ما برمیانگیزانند که گویی جهان خانۀ ماست، آنگاه بهتر میتوانیم این تصویر را در مخیلهمان بگنجانیم که چگونه روزی از روزها مردم در سرتاسر جهان در منابع جهان سهیم و شریک میشوند.\n این بینش دربارۀ فرهنگ تاکنون بهندرت به بحث و بررسی گذاشته شده است، اما بیشک یکی از امیدبخشترین و افقگشاترین بینشهای کل حیات فکری مارکس است. از حدود یک قرن پیش تاکنون، گشایش و بسطی که در صنعت فیلمسازی، تلویزیون، رادیو و رایانه رخ داده است زبان بصری جهانشمولی پدید آورده و همین امر است که ایدۀ فرهنگ جهانی را بیش از پیش ملموس و مجسم ساخته است؛ امروزه روز، بسیاری از بهترین کتابهایی که میخوانیم و زیباترین موسیقیهایی که میشنویم ملغمه و تلفیقی هستند از فرهنگهای مختلف. این نیمۀ پر لیوان است، اما خبر بد اینجاست که بسیاری از نوشتههای نویسندگان چپ در این باره سرشار از تلخی و نامیدی است. برخی چنان مینویسند گویی فرهنگ صرفاً محمل دیگری برای استثمار و سرکوب است و فینفسه هیچ ارزش و اعتباری ندارد. به دیدۀ برخی دیگر، اذهان مردم چیزی نیست مگر محفظهای پوک که در آن هیچ چیز یافت نمیشود مگر آنچه سرمایه در آن منطبع کرده است. برای آزمون این مدعا کافی است برخی از مقالاتی را که دربارۀ «گفتمانهای هژمونیک و ضدهژمونیک» نوشته شدهاند بخوانید (یا تلاش کنید بخوانید).\n***\nاما اگر سرمایهداری در بسیاری از طرق پیروز بوده است پس مشکلش کجاست؟ چرا ارزش دارد انسان عمر و حیاتش را بر سر مبارزه با آن بگذراند؟ (چنانکه مارکس گذراند) در قرن بیستم، جنبشهای مارکسیستی عمدتاً بر این استدلال مأخوذ از سرمایه تأکید میورزیدند که کارگران در جوامع بورژوایی همواره به فقر کشیده میشدهاند. این استدلال روزگاری صادق بود و انکار آن در حکم انکار بدیهیات (مثلاً در دوران رکود بزرگ)؛ اما این گفته دربارۀ آمریکای شمالی و اروپای غربی در روزگار جوانی من صادق نیست. بسیاری از اقتصاددانان مارکسیست، از طریق چرخشهای دیالکتیکی، به دامان اعداد متشبث میشدند تا این دعوی را بر کرسی بنشانند؛ اما مشکل مبنایی این شیوۀ بحث آن است که پرسش از تجربۀ انسانی را به پرسش از اعداد فرومیکاهد. همین امر منجر بدان شده که شیوۀ تفکر و استدلالورزی مارکسیسم پهلو به پهلوی سرمایهداری بزند.\n در مانیفست گهگاه به صورتهایی از این ادعا برمیخوریم؛ اما من این دعوی را بیشتر نوعی کیفرخواست سفتوسخت علیه سرمایهداری میانگارم، کیفرخواستی که حتی در اوج چرخۀ کسبوکار نیز بر صدق دعویاش پا میفشارد، آنهم در زمانهای که بورژواها و مدافعانشان غرقه در سرمستیشاناند. این کیفرخو��ست چیزی نیست مگر همان بینش مارکس در این باره که جامعۀ بورژوایی مردم را مجبور میکند تا چگونه باشند: مردم باید تمامی احساستشان برای همدیگر را به یک سو نهند تا بلکه بتوانند جایی در این جهان سرد و بیرحم پیدا کنند. جامعۀ بورژوایی «هیچ پیوندی میان انسانها بر جا نمیگذارد مگر صرف خودپرستی، مگر حقالزحمۀ سنگدلانه». این جامعه «هر نوع ارزش سانتیمانتالی را در آبهای یخزدۀ محاسبۀ خودپرستانه غرق میسازد»؛ هر ایدهای از آزادی را فرومیکاهد به «مفهومی منفرد و غیرمعقول از آزادی؛ تجارت آزاد»؛ «تمامی پردههای سانتیمانتال خانواده را میدَرَد و روابط خانوادگی را به صرف روابط مبتنی بر پول تنزیل میدهد»؛ «پزشکان، وکلا، کشیشان، شعرا و دانشمندان را بدل میکند به کارگران مزد بگیرش»؛ «به بیان دیگر، به جای استثماری که در نقاب توهمات دینی و سیاسی روی پوشیده، استثماری مستقیم، عریان، وقیحانه و سنگدلانه را جایگزین کرده». جامعۀ بورژوایی مردم را مجبور میکند تا به قیمت بقاء به هر خفتی تن در دهند.\n سنت مارکسیستی در قرن بیستم به این سو متمایل است که بورژواها را با قدرت کنترلی مافوق انسانی تصویر کند: هر چه رخ میدهد فقط به بورژواها کمک میکند تا «سرمایۀ بیشتری انباشت کنند». باید این نکته را به یاد داشت که نظر مارکس دربارۀ بورژواها بسیار متغیر است. مارکس آنها را به «ساحرانی» تشبیه میکند که دیگر نمیتوانند نیروهایی را به بند انقیاد درآورند که از جهان اسفل به مدد اوراد و طلسمهایشان بیرون کشیدهاند. مارکس البته گوشۀ چشمی به فاوست گوته دارد اما در عین حال به سنت بلندبالای کیمیاگرانهای تلمیح میزند که هدفش به عرش رساندن فرودستانی بود که در فقر دست و پا میزدند. البته افسون آن جادو هیچ گاه اثر نکرد. مارکس میگوید در عوض آنچه اتفاق افتاد صرفاً این بود که راه «بر بحرانهای ویرانگرتر و گستردهتر گشوده شد و راههایی که میشد به وساطت آنها جلوی بحرانها را گرفت از میان رفت». نجاتیافتگان بحران مالی ۲۰۰۸ بعدها طعم این قدرت جادویی را با تمام وجودشان مزمزه کردند، بحرانی که میلیونها نفر را چنان مسحور و مفتون ساخت تا بیش از آنچه ضرورت اقتضا میکرد دست از امید بشویند. جالب توجه است که ببینیم آیا مردم چیزی آموختهاند از تمامکارهای عجیب و غریبی که نامهایی چون میداف را بر صدر اخبار نشاند. مارکس هراس داشت که مردم از این وقایع چیزی نیاموزند. در سرمایهداری مدرن، حتی ورزیدهترین اذهان نیز ممکن است یکشبه تا مرحلۀ بدویت افول کنند. مردمانی که این نیرو را دارند تا عالمی از نو بسازند، به نظر، هنوز مشغول فروشکستنِ خودشاناند. مارکس سرشار از امید است اما نگرانیهای جدیای نیز پیوسته ضمیرش را میخلد.\n بیش از صد و پنجاه سال است که ما با حجم عظیمی از آثاری مواجهیم که به طبقهای حمله میکند که در آن هر کسی که بتواند سنگدلی بیشتری پیشه کند موفقتر است؛ اما همین نیروهای اجتماعی نیز بر اعضای گروه گستردهای فشار میآورند که مارکس «طبقۀ کارگری مدرن» میخواندشان. این طبقه همواره از مسئلۀ هویت جعلی در رنج بوده است. بسیاری از خوانندگان مارکس همیشه بر این تصور بودهاند که «طبقۀ کارگر» فقط افرادی را شامل میشود چکمه پایشان است و در صنایع و کارخانهها یقۀ آبی دارند و دستهایشان پینه بسته است و رنجور و گرسنهاند. این دسته از خوانندگان متوجه تغییر ماهیت نیروی کار در دینای امروز شدهاند: نیرویی که روزبهروز تحصیلکردهتر میشود، یقهسفید است و در بخش خدمات کار میکند (نه در کارخانهها) و جزوی از طبقۀ متوسط محسوب میشود. همین تصویر باعث میشود که این خوانندگان تصور کنند ما امروزه بهنوعی با «مرگ سوژه» مواجهیم و بدین نتیجه میرسند که طبقۀ کارگر در حال از بین رفتن است و تمامی امیدها برای این طبقه نقش بر آب شده است. مارکس تصور نمیکرد که طبقۀ کارگر در حال آبرفتن است: در تمامی جوامع صنعتی، این طبقه یا اکثریت مطلق است یا بدل به اکثریت مطلق خواهد شد. به دیدۀ مارکس، افزایش عددی طبقۀ کارگر قادرش میسازد تا «نبرد دموکراسی را ببرد». مبنای محاسبۀ سیاسی مارکس مفهومی است ساده و در عین حال جامع:\n طبقۀ مدرن کارگری بدل به طبقهای از رنجبران خواهد شد که فقط تا آن زمان میتوانند نفس بکشند که بتوانند کاری پیدا کنند و فقط میتوانند کاری پیدا کنند که منجر به انباشت سرمایه شود. این کارگران، که ذرهذره خودشان را میفروشند، مانند هر قطعۀ دیگری در دستگاه سوداگری، در واقع، کالاهایی بیش نیستند و مداوماً در معرض تمامی فرازونشیبهای مسابقۀ کسب سود و بالا و پایینهای بازار هستند.\n در تحلیل مارکس نه کار کردن در کارخانه مؤلفۀ نهایی و اثرگذار است، نه کار یدی و نه حتی فقیر بودن. تمامی اینها بهسرعت و با بالا و پایین رفتن عرضه و تقاضا در تکنولوژی و سیاست عوض میشود. واقعیت حیاتی و تعیینکننده نیاز توست به فروختن کارت برای بقاء، به تکهتکهکردن شخصیتت برای فروش، به نگاه کردن به آینه و فکر کردن به اینکه «امروز دیگر چه برایم باقی مانده تا بفروشم؟»؛ واقعیتْ هراس و اضطراب پایانناپذیر توست از اینکه حتی اگر امروز هم چرخ بر مرادت بچرخد، فردا شاید روزی دیگر باشد که نتوانی کسی را پیدا کنی که آنچه را داری یا آنچه را هستی بخرد؛ واقعیت این است که بازار ملوَّن چشم در چشم تو میدوزد و، بهمانند بسیاری دیگر، به تو میگوید: «تو هیچ ارزشی نداری»؛ واقعیت این است که تو، هم از نظر فیزیکی و هم از نظر متافیزیکی، تبعید شدهای تا در سرما بمیری. مرگ یک دستفروشِ۴ «آرتور میلر»، یکی از شاهکارهای مسلم ادبیات آمریکا، روایتی است جاندار از وحشتی که بیشتر اعضای طبقۀ کارگر در جهان مدرن روزانه با آن دست و پنجه نرم میکنند. نوشتههای اگزیستانسیالیستی – که من حدود نیمقرن پیش با خواندن آنها بزرگ شدم – این روال را با ژرفا و زیبایی بینظیری به تصویر کشیده است؛ با این حال بصیرتهای این دستنوشتهها هنوز بهنحو غریبی ناملموس است. خواندن مانیفست به ما کمک میکند تا از نزدیک این بصیرتها و نیز اضطرابهای عصر مدرن را لمس کنیم.\n مارکس میداند که بسیاری از مردمانِ طبقۀ کارگر از جایگاه و موقعیت خویش غافلند. آنها لباسهای شیک میپوشند و در خانههای شیک زندگی میکنند؛ چون اکنون تقاضای مناسبی برای کارشان وجود دارد و آنها نیز کارشان را بهخوبی انجام میدهند. آنها حتی ممکن است با سرخوشی خود را یکی از صاحبان سرمایه بینگارند، اما هیچ تصوری ندارند که خانهای بر آب بنا کردهاند و هر آنچه ساخته و پرداختهاند میتواند بهچشمبرهمزدنی دود شود و به هوا رود. آنها شاید نتوانند تشخیص دهند که حقیقتاً کیستند و متعلق به کدام طبقه؛ اما زمانی از خواب بیدار میشوند ��ه از کار بیکار شوند؛ تعلیق شوند؛ کارشان به دیگران سپرده شود؛ تعدیل شوند یا با آمدن تکنولوژی جدیدی مهارتشان بیمصرف شود. علاوهبراین، بسیاری از کارگرانِ ژندهپوشی که مهارت کافی ندارند شاید قاصر از دریافت این واقعیت باشند که بسیاری از کارگزاران آنها، علیرغم تمامی ادا و اطوارهایشان، حقیقتاً همطبقۀ آنها هستند و زندگیشان به همان تُردی و شکنندگی زندگی خودشان. چگونه میتوان این حقیقت را با مردمی در میان گذاشت که آن را نمیفهمند یا تابِ تحملش را ندارند؟ پیچیدگی این ایدهها سبب شده است که در جامعۀ مدرن حرفۀ تازهای ایجاد شود، حرفهای ضروری برای بقای این جامعه: سازماندهنده۵.\n گروهی که هویتش بهعنوان کارگر برای مارکس حیاتی است و در واقع مارکس نیز خود عضوی از این طبقه بود: روشنفکران.\n بورژوازی هر نوع فعالیتی را که تاکنون محترم شمرده میشد و با ستایش و اعجاب از آن سخن میرفت از هالۀ قداستش محروم ساخته است و پزشکان، وکلا، کشیشان، شعرا و دانشمندان را به کارگران مزد بگیرش بدل کرده است.\n این گفته بدان معنی نیست که این فعالیتها معنا یا ارزششان را از دست دادهاند؛ حتی میتوان گفت که این کنشها معنای ضروریتری پیدا کردهاند؛ اما مسئله اینجاست که مردم فقط از طریق کار کردن برای سرمایه است که میتوانند آزاد باشند تا آنچه را میخواهند انجام دهند. حتی خود مارکس نیز مجبور بود بر همین سبیل زندگی کند. او در طول مدتی چهلساله، روزنامهنگاری بینظیر بود. گاهی برای نوشتن پولی میگرفت و اغلب اوقات نه. مارکس بهخوبی این نکته را دریافته بود که چگونه کارگران میتوانند خود را سازمان دهند و چگونه توانایی آنها برای سازماندهی میتواند زندگی در قرن نوزدهم را بسیار انسانیتر از آن چیزی کند که در دهۀ ۱۸۴۰، زمانۀ مکتوب شدن مانیفست و ابتدای حیات فکری خود مارکس، متداول بود؛ اما آن زمان هیچ کس نمیدانست که چگونه میتوان آفرینندگان فرهنگ را سازمان بخشید. در زمانۀ مارکس انبوهی از نویسندگان و هنرمندان علیه سرمایهداری موضع میگرفتند؛ اما موضع مارکس منحصربهفرد و متمایز از دیگران بود.\n در قرن بیستم و بیست و یکم، گسترۀ فرهنگها بسط فوقالعادهای پیدا کرده است. روشنفکران مجبورند تا برای کمپانیهای دارویی، استودیوهای فیلمسازی، رسانههای تودهای، نهادهای آموزشی و بهداشتی، سیاستمداران و امثالهم کار کنند و بدین ترتیب همواره خلاقیتشان را به پای سرمایهداران میریزند تا آنها به فرایند تراکم سرمایهشان سرعت بخشند. این امر سبب میشود که روشنفکران، علاوه بر وحشت و اضطرابی که خود در جایگاه خویش حس میکنند، تحتالشعاع همان استرسهایی قرار گیرند که همۀ کارگران در عصر مدرن از آن رنج میبرند. هرچه روشنفکران وقت و توان بیشتری مصروف کار خویش میکنند تا آن را معنادارتر سازند، تضادشان با کارفرمایان بالادستیشان فزونی مییابد. در قرن بیستم، این آفرینندگان فرهنگ هستند که آن را راس و ریس کرده و سامان میبخشند؛ اما، چنانکه تاریخ سرمایه مکرراً بر این امر شهادت داده، تکنولوژی میآموزد تا خود را در مقیاسی بسیار گستردهتر سامان بخشد. در قرن بیست و یکم، اینترنت ابعادی یکسره جدید از این تضاد را هویدا ساخته است؛ انتشاراتیها، روزنامهها و مجلات در حال فروپاشیاند. امروزه، روشنفکران مجبورند تا نبردی تازه را آغاز کنند، نبردی فرسایشی برای دموکراسی: آنها میجنگند تا فرهنگ را زنده نگاه دارند. ما نتیجۀ این نزاع را بهقطع نمیدانیم. کثیری از روشنفکران به فهم این روابط پنهان نائل آمدهاند و دریافتهاند که خودشان هم چیزی نیستند مگر کارگرانی در عرض بقیه؛ اما بسیاری هم هنوز از در انکار درمیآیند. بسیاری از ما میتوانیم دربارۀ اموری بیندیشیم که ترجیح میدادیم آنها را انجام میدادیم. مارکس احتجاج میکند که ما باید یاد بگیریم تا خود را سازمان دهیم و سازمان خویش را حفظ کنیم و بیاموزیم که چگونه باید در این نبرد جنگید. اگر در این نبرد ببازیم دروازههای بسیاری را بستهایم، نهتنها به روی خود بلکه به روی همگان.\n***\nمارکس افقی پهناور پیشاروی خود داشت: او میتوانست تخیل کند که هزاران مایل دورتر از جایی که زندگی میکند زندگی بر کدام روال میگردد. مارکس در لندن میزیست که در آن زمان پویاترین اقتصاد جهان را داشت؛ اما در عین حال میتوانست چشمانش را به روی ابهامات و گنگیهای رشد اقتصادی باز کند. در طول دو دهۀ گذشته، پویاترین اقتصاد جهان از آن چین بوده است. بخش عمدۀ قدرت چین از طبقۀ کارگرش و توان حیرتانگیزشان نشأت میگیرد؛ اما تا همین اواخر این طبقه کاملاً منفعل بوده است. من در سال ۲۰۰۵ حدود یک ماه در چین به سر بردم و هنوز از آنچه در آنجا دیدم در حیرتم. من در کنفرانسی در دانشگاه چجیانگ در استان هانگژو شرکت کرده بودم. من به شهرهای بسیاری رفتم و با روشفکرانی از سنین مختلف ملاقات کردم. در کنفرانس حدود سی چینی و سه آمریکایی شرکت کرده بودند؛ اما فقط آمریکاییها بودند که انقلاب چین را به خاطر اقداماتی که انجام داده بود و موفقیتهایی که به دست آورده بود تحسین میکردند؛ اما خود چینیها بر این عقیده راه میپیمودند که گویی تاریخ چین بدل به نسخهای رنگورورفته از آمریکای دهۀ 50 میلادی شده است. به نظر آنها «کمونیستهای چینی» به موجوداتی مریخی میماندند و نه افرادی که از سنخ پدر و مادرشان و حتی خودشان بودند. مدارس و کالجها در چین حق تدریس آثار متفکران غربی را ندارند و این کار به نام مارکس انجام میپذیرد. من دربارۀ آثار و زندگی مارکس در نیمۀ دوم قرن نوزدهم در لندن سخن گفتم و چین امروز را انگلستان آن زمان مقایسه کردم. دربارۀ استحالۀ طبقۀ کارگر در بریتانیا نیز حرف زدم و گفتم که در جامعۀ پویای مدرن دیگر جایی برای انفعال طبقاتی وجود ندارد. سخن من در آنجا این بود که بخشهای هیجانانگیز مانیفست دقیقاً حال و اوضاع چین در قرن بیست و یکم را پیشبینی میکند. بسیاری از افرادی که با آنها سخن میگفتم بر این باور بودند که در چین سیستم طبقاتی و قشربندی اجتماعی وجود ندارد و به همین دلیل نمیتوان مقولات و مفاهیم مارکسی را دربارۀ جامعۀ چین به کار بست. برخی البته بر این باور نبودند اما مردم چین امروزه، مانند گذشته، بهخوبی میدانند که مجبورند چگونه فکر کنند.\n متأسفانه دانشآموزان شرکتکننده به من میگفتند که مقالهام از کنفرانس حذف شد. برخی از آنها میگفتند که بسیار دوست داند که اگر فرصتی پیش بیاید آثار مارکس را بخوانند. من به آنها گفتم که مهمترین چیزی که باید در این باره بدانند این است که خود آنها نیز بخشی از طبقۀ کارگرند و طبقۀ کارگر توان آن را دارد تا خود را سازمان دهد. به آنها کتابها و وبسایتهایی معرفی کردم و برایشان آرزوی موفقیت کردم. اکنون و در سال ۲۰۱۰، مجموعهمقالاتی در چین منتشر شده که در آن هم آثاری از من موجود است و البته از همه مهمتر آثاری از خود مارکس. من انتشار این مجموعهمقالات را طلیعهای میبینم بر بیداری طبقۀ کارگر در چین و سازماندهیشان در مقیاسی کلان. آیا آنها میتوانند پیروز شوند؟ کسی نمیداند؛ اما میتوان امیدوار بود که جبههای دیگر در «نبرد برای دموکراسی» باز شده است.\n***\nبه دیدۀ مارکس طبقۀ کارگر در جهان مدرنْ اجتماعی است جهانگستر که در انتظار وقایع آیندهاند. این امکانات گسترده به تاریخ سازماندهی طبقۀ کارگر جاذبه و شکوه خاصی بخشیده است. فرایند ایجاد و گسترش اتحادیهها صرفاً یکی از سیاستهای گروههای ذینفع نیست، بلکه بخشی اساسی است از آنچه لسینگ «آموزش نسل بشر» مینامدش. به نظر مارکس، بهموازات اینکه طبقۀ کارگر به دانشی روشن دربارۀ کیستیاش میرسد، به درک این واقعیت نیز میرسند که برای اینکه خودشان باشند نیازمند یکدیگرَند. کارگران بهمرور متوجه این واقعیت میشوند؛ زیرا جامعۀ بورژوایی آنها را مجبور میسازد تا باهوشتر باشند تا در هاویۀ پیوستهاش جان بدر برند. اگر یاد بگیریم که تا دست در دست کارگرانی بگذاریم که ممکن است در ظاهر زمین تا آسمان با ما متفاوت باشند اما در حقیقت یکی از ما هستند، بدین معنی است که ما توانستهایم بر وحشت این جهان غلبه کنیم و جایگاه خودمان را در این هاویۀ پرآشوب بیابیم.\n این بخشی ضروری از بصیرت اخلاقیای بود که در مانیفست نهفته است؛ اما مانیفست بعد اخلاقی دیگری نیز دارد که با کلیدواژههای دیگری ابراز شده است، اما از منظر انسانی به همین اندازه ضروری است. بسیاری از حرکتهای کمونیستی تاریخ که از افلاطون آغاز میشوند، نظم اجتماعیای را نشانه رفتهاند که در آن وجود فردی از طریق نوعی کل اشتراکی خرد میشود. جهان رادیکال سالهای ۱۸۴۰ که مارکس در آن پرورش یافت سرشار از مردمی بود که اینگونه میاندیشیدند. نوشتههای اولیۀ مارکس سرشار از ناسزا نسبت به چیزی هستند که خود مارکس آن را «کمونیسم خشن وبیفکر» مینامید. او همواره تأکید داشت که کمونیسم یعنی آزادی خود و این بدین معنی بود که انقلاب آینده به طبقات و نزاعهای طبقاتی پایان خواهد داد و لذت بردن از جهانی را ممکن خواهد کرد که در آن «شکوفاییِ آزاد هر شخص شرط شکوفایی آزادِ همگان است». مارکس در باب کمونیسم بهمثابه راهی برای خوشبختکردن انسانها نظر میکند. نخستین جنبۀ خوشبختی برای او «شکوفایی» است، شکوفایی صرفاً به معنای تکرار خویشتن تا بینهایت نیست، بلکه به معنای منازلِ بینهایت ِ تغییر و رشد است. اینگونۀ خوشبختی به نحو متمایزی مدرن است و با گسترش لاینقطع اقتصاد بورژوازی به آگاهی رسیده است؛ اما جامعۀ بورژوازی مدرن انسانها را وادار میکند که در تطابق با نیازهای بازار شکوفا شوند: برخی چیزها را فروش میتواند شکوفا کند، برخی را فروش نمیتواند سرکوب کند و چیزهای دیگری نیز هستند که اصلاً پدید نمیآیند. مارکس بر علیه شکوفایی کج و معوجی که از جانب بازار تحمیل میشود و برای «شکوفایی آزاد» میجنگد، نحوهای از شکوفایی که «خود» میتواند کنترلی بر آن داشته باشد.\n این اصرار بر شکوفایی آزاد در مقابل شکوفاییای که توسط بازار تحمیل شده است، ایدهای است که مارکس با هوشمندترین و شریفترین لیبرالهای قرن نوزدهم همچون جان استوارت میل بر سر آن اشتراک دارد. میل همچون مارکس «شکوفایی آزاد» را ارزش انسانی بنیادین میدانست؛ اما هرچه که میل پیرتر شد، متقاعد شد که گونهی کاپیتالیستیِ مدرنیزاسیون سبب رقابت توانفرسا، دنبالهروی اجتماعی و بیرحمی نسبت به دیگران میشود و بهترین ظرفیتهای مدرنیزاسیون را مسدود میسازد. بزرگترین لیبرالِ جهان در سالهای پایانی حیاتش خود را سوسیالیست میدانست.\n به نحوی آیرونیک لیبرالیسم و سوسیالیسم در زمینی با یکدیگر مشترکاند که ممکن است برای هردوی آنها مشکلزا باشد. گذشته از هر چیز اگر آقای کورتز زنده باشد چه؟ و اگر «شکوفایی آزادِ» قابل اطمینان، اعماق وحشتناک طبیعت انسان را بیرون بریزد چه؟ داستایوفسکی، نیچه و فروید همگی ما را وادار کردند تا با وحشتها مواجه شویم. مارکس و میل، هردو، ممکن است بگویند تا زمانی که ما بر عرصۀ اجتماعی غلبه نکردهایم، هیچ راهی نیست که بتوانیم بگوییم تباهیِ درونی ما تا چه اعماقی ادامه مییابد. فرآیند دستیافتن بدان نقطه، جایی که در آن راسکولنیکف در دیاونیو۶ نمیپوسد و جایی که در آن سویدریگایلف صدها جسم و روح را در تصاحب خود ندارد، آنقدر طولانی هست که به همهی ما کاری تدریجی برای انجام دادن ارزانی کند؛ و حتی اگر بدان نقطه برسیم و بفهمیم که انسان بد درونی ما هرگز ناپدید نخواهد شد، دستکم آموختهایم که چطور برای دفاع مشترک از خودمان با همدیگر همکاری کنیم. تروتسکی در سالهای ۱۹۲۰ به این باور رسیده بود که روانکاوی حقی انقلابی برای دفاع از خودمان دربرابر خودمان بوده است.\n***\nمن روایت محبوبم از مانیفست را گذاشته بودم برای آخر کار. این روایت متعلق به هانس مورگنتا است. نظریهپرداز بزرگ روابط بینالملل که به عنوان پناهندهای فراری از دست نازیها به آمریکا آمد. من این روایت را در دهۀ هفتاد در دانشگاه سیتییونیورسیتی نیویورک از او شنیدم. او داشت از کودکی خودش در باواریای پیش از جنگ جهانی اول برای ما حرف میزد، پدر مورگنتا، پزشکی در محلهای متعلق به طبقۀ کارگر (بیشتر آنها معدنچی بودند) در شهرِ کوبورگ بود و در آن دوره شروع کرده بود به اینکه پسرش را نیز در ویزیتهای خانگی با خود همراه کند. بیشتر بیماران او از مرض سل جان میسپردند، یک پزشک در آن سالها نمیتوانست کار خاصی برای نجات بیماران مبتلا به سل کند، اما میتوانست به بیماران کمک کند که بامتانت جان بسپارند. کوبورگ از آنجور جاهایی بود که بسیاری از بیمارانِ در حال مرگ تقاضا میکردند که یک انجیل با آنها به خاک سپرده شود؛ اما وقتی پدر مورگنتا از کارگران خود سؤال کرد که آخرین درخواستشان چیست، بسیاری از آنها گفتند آخرین درخواستشان این است که به جای انجیل با یک مانیفست به خاک سپرده شوند. آنها به دکتر التماس میکردند اطمینان حاصل کند که نزدیکانشان در دم مرگشان نسخههای جدیدی از مانیفست برای آنها میخرند و اینکه مراقب باشد کشیش فضولانه داخل نشود و لحظۀ آخر را تغییر ندهد. خود مورگنتا در آن زمان خیلی جوانتر از آن بود که بتواند کتاب را برای کارگران بخرد؛ اما اینکه اطمینان حاصل کند که خانوادهی کارگران کتاب را خریدهاند به اولین مسئولیت سیاسی او بدل شد. او میخواست اطمینان حاصل کند که ما هم، مثل خانوادههای آن کارگرها، حتماً یک نسخه از مانیفست برای خود��ان تهیه میکنیم.\n قرن بیستم با تخریب گستردۀ تمثال مارکس پایان یافت. گفته میشود که ما در «عصر پستمدرن» هستیم: قرار نیست دیگر نیازی به روایتهای عظیم یا ایدههای بزرگ داشته باشیم. بیست سال بعد، خود را در چنگ روایتهای متفاوتی گرفتار خواهیم دید: روایتهایی از جامعۀ پویای جهانیای که با کوچکسازی و تقلیل بیش از پیش به چیزی واحد بدل شده است، کارِ واقعی ناپدید میشود تا سهام کمپانیها بتواند صعود کند، تا پولدارها بتوانند پولدارتر شوند و بیش از بیش به خاطر آنچه بر سر جهان ما آوردهاند به خود تبریک بگویند. معدودی از ما امروزه با این احساس مارکس همدلند که آلترناتیوی روشن برای کاپیتالیسم در جهان وجود دارد. اما بسیاری از ما به چشمانداز رادیکال مارکس، به خشم او و به عقیدۀ او که مرد و زنِ مدرن توانِ آن را دارند که جهانی بهتر خلق کنند ایمان داریم و یا دستکم در خصوص آن خیالپردازی میکنیم. به نحوی دور از انتظار امر آیکونیک ممکن است متقاعدکنندهتر از امر آیرونیک به نظر برسد: آن شخصیت ریشوی کلاسیک، آن اتئیست که در هئیتِ پیامبری انجیلی درآمده بود، هنوز بسیاری سخن برای گفتن دارد. در آغاز قرن بیستم کارگرانی بودند که آماده بودند با مانیفست کمونیست بمیرند، در آغاز قرن بیست و یکم شاید کارگران بیشتری آماده باشند تا با آن زندگی کنند.\nنسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: [۱] Sunday-school یکی از نهادهای آموزشی مسیحی است که عموماً جلسات تعلیم و تدریس دینیشان را یکشنبهها برگزار میکردند و همین امر منشأ نامشان است. این مدارس دینی در انگلستان سابقهای ۲۵۰ ساله دارند. [مترجم] [۲] fortunate fall گناه یا خطای مقدس (به لاتین Felix culpa) عبارتی در الهیات مسیحی است که نخستین بار سنت آگوستین در اشاره به گناه اولیه به کار برد. منظور گناهی است که موجبات خیری بزرگتر، مثلاً رستگاری روح، را فراهم میکند و در متون عمومی به معنی حادثه یا حوادث بدی است که منجر به نتیجۀ خوبی میشود. [مترجم] [۳] drive-structure [۴] Death of a Salesman [۵] the organizer [۶] Avenue D\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833713.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "جهان به مرگ کاسترو عادت کرده بود",
|
3 |
+
"subtitle": "فیدل کاسترو، رهبر انقلاب کوبا و مظهرِ مبارزات مسلحانه در جهان سوم، در نودسالگی مرد",
|
4 |
+
"introduction": "مرگ فیدل کاسترو در موقعیت نمادینی رخ داده است. روزگاری دولت ایالات متحده ترور کاسترو را بهعنوان «راهحل بیولوژیک» مسائل کارائیب دنبال میکرد. ازقضا گویا مرگِ او بعد از دورۀ طولانی بیماریاش نیز نمادی از مرگ تدریجی چپ و آرمانهای انقلابی سوسیالیسم است. درهرصورت، کاسترو مظهر شیوهای از زندگی و حکمرانی بود و حالا در روز مرگ این رهبر انقلابی عدهای جشن، و دستهای عزا بهپا کردهاند.",
|
5 |
+
"content": "روری کارول، گاردین — بنا به اعلام تلویزیون دولتی کوبا، فیدل کاسترو در نودسالگی جان سپرد و بهاینترتیب مُهر خاتمه بر فصلی از تاریخ این کشور و آمریکای لاتین خورد.\n این نماد انقلابی و یکی از مشهورترین و جنجالیترین رهبران دنیا از بیشمار سوءقصد ایالات متحده و اعلامیههای فوت زودهنگام جان سالم به در بُرد، اما بالاخره پس از مبارزۀ طولانیمدت با بیماری تسلیم مرگ شد.\n بهخاطر سن و وضع سلامت رئیسجمهور سابق، مدتها بود که انتظار صدور این اعلامیه میرفت. بااینحال، خبر فوت او شوکهکننده بود: «فرمانده»، آن نماد منازعۀ مسلحانه در سراسر جهانِ درحالتوسعه، دیگر نیست. دوستان و دشمنان مدتها بود که هول و اشتیاق این خبر را داشتند.\n رائول، برادر کوچک کاسترو، که در سال ۲۰۰۶ رئیسجمهور کوبا شد، خبر فوت رهبر را در تلویزیون اعلام کرد: «فرمانده کل قوای انقلاب کوبا ساعت ۱۰:۲۹ امشب درگذشت.»\n او آنقدر عمر کرد که در دسامبر ۲۰۱۴ شاهد مذاکرۀ رائول برای فتح باب روابط با باراک اوباما در خاتمۀ دوران ریاستجمهوریاش باشد: در آن زمان، واشنگتن و هاوانا اعلام کردند که، برای اولین بار پس از قطع روابط در سال ۱۹۶۱، قصد ازسرگیری روابط دیپلماتیک را دارند.\nاو که ورود و خروج نُه زمامدار کاخ سفید را دیده بود، در نامهای که پس از یک ماه سکوت منتشر شد، محتاطانه این توافق تاریخی با دشمن قدیمی را مبارک دانست. اوج بهبود روابط زمانی بود که اوباما اوایل سال جاری میلادی از این جزیره دیدار کرد.\nکاسترو با اوباما ملاقات نکرد و، چند روز بعد، ستونی گزنده در نکوهش کلمات «عسلاندود» رئیسجمهور ایالات متحده نوشت و تلاشهای متعدد آمریکا برای براندازی و تضعیف حکومت کمونیستی را به کوباییها یادآور شد.\n کاسترو در مرگ خود، مانند حیاتش، تفرقهانداز شد. هزاران نفر در وب با جشن و نکوهش «دیکتاتور ستمگر» و رژیم سرکوبگرش به استقبال مرگ او رفتند. دیگران، برای درگذشت «مبارزی علیه امپریالیسم ایالات متحده» و «نمادی کاریزماتیک»، سوگوار شدند.\n در میامی که اقامتگاه جمع بزرگی از کوباییهای تبعیدی است مردم با آواز و رقص و تکاندادن پرچمهای کوبا به خیابانها ریختند تا مرگ او را جشن بگیرند.\n حزب کمونیست و تشکیلات دولتی از جولای ۲۰۰۶ آمادۀ این لحظه بود. در آن سال کاسترو زیر تیغ جراحی فوری روده رفت و قدرت را به برادرش رائول واگذار کرد که هنوز هم در قدرت است.\n فیدل هرازگاهی برای گرنما، روزنامۀ حزب، ستونی مینوشت. چند باری هم در محافل عمومی ظاهر شد که آخرین دفعه در کنگرۀ حزب کمونیست در سال ۲۰۱۶ بود، ولی جز این موارد دیده نمیشد.\n باوجود واکنشهای مختلف به مرگ او، همه با یک نکته موافقاند: اثر ای�� چهرۀ فوقالعاده بر صفحۀ تاریخ ماندگار شد.\n بیش از نیم قرن قبل، ارتش چریکهای «ریشدارِ» او، دیکتاتوری فاسد فولخنسیو باتیستا را برانداخت و حکومتی کمونیستی روی کار آورد که ایالات متحده را به چالش کشید و آن جزیره را به یکی از میدانهای جنگ سرد تبدیل کرد.\nاو در سال ۱۹۶۱ حملهای با پشتیبانی سیا به خلیج خوکها را ناکام گذاشت و بعدها از چندین سوءقصد جان سالم به در برد. اتحاد او با مسکو جرقۀ بحران موشکی کوبا در سال ۱۹۶۲ را زد: مقابلهای سیزدهروزه با ایالات متحده که دنیا را تا آستانۀ جنگ هستهای پیش رانده و پیش و پسازآن سابقه نداشته است.\n \n ایالات متحده از قدیم روی مرگ کاسترو بهعنوان «راهحلی بیولوژیک» برای کمونیسم در منطقۀ کارائیب حساب میکرد ولی رائول، که از ۲۰۰۸ رسماً جانشین برادرش شد، پایههای اقتدار خود را تحکیم کرد. او درعینحال سکان اصلاحات اقتصادی محتاطانه را به دست گرفت و در اواخر سال ۲۰۱۴، برای ازسرگیری روابط دیپلماتیک میان کوبا و ایالات متحده، توافقی تاریخساز را پذیرفت که به بیش از پنج دهه خصومت خاتمه میداد.\n ولی حتی خود رائول هم گفته است که جای فیدل پر نمیشود. وکیلی که در چرخش روزگار به قامت چریک درآمد، با قدرت کاریزما، تفکر و زیرکی سیاسی، تجسم انقلاب شد. اما کوباییها مدتها پیش از درگذشت او، با افزایش مهاجرت به آمریکا و گسترش انفجاریِ کسبوکارهای خصوصیِ کوچک، گذر از او آغاز کرده بودند.\n بزرگترین میراث او بهداشت و آموزش رایگان است که یکی از بهترین آمارهای توسعۀ انسانی منطقه را رقم زده است. ولی او مسئول برخی خطاها در برنامهریزی مرکزی امور کشور و نظارتهای حکومتی خفقانآور نیز هست که، در کنار تحریمهای ایالات متحده، چنگ به گلوی اقتصاد این کشور انداختهاند، چنان که اکثر کوباییها برای بهدستآوردن غذای مناسب تقلا میکنند و نومیدانه به فکر وضع بهتر زندگیاند.\n مردی که در آن بیان مشهورِ خود گفته بود «تاریخ مرا تبرئه خواهد کرد» میراثی دوپاره بر جای گذاشته است. کوباییهای مسنتر، که دوران بیرحم باتیستا را به یاد دارند، لابد بر دستاوردهای انقلاب تأکید میکنند، اما کوباییهای جوانتر احتمالاً از حکومت پیرمردها، سرکوب و فرصتهای ازدسترفته شکوه میکنند. البته حتی آنها نیز برای اشاره به کاسترو، نام صمیمانهترش «فیدل» را به زبان میآورند.\n از زمانی که از دید عموم کنار رفت، حضورش شبحگون بوده است؛ هرازگاهی با همان گرمکن مخصوصش ظاهر میشد تا مشوق ایمان به انقلاب شود. دوران غیبت او خداحافظی طولانیمدتی بود که کوباییها را به مرگ او عادت داد.\n انتظار میرود تبعیدیان در فلوریدا جشن بگیرند. آنجا مرکز کوباییهای دورافتاده از خانه است که از سیطرۀ حکومت کمونیستی گریختهاند. با خبرهای نادرستِ پیشین از مرگ کاسترو، جماعت خوشحال و پرچمبهدستْ کارناوالهای شادی به راه انداخته بودند.\n رهبران چپگرای آمریکای لاتین، در مقابل، سوگوار درگذشت چهرهای خواهند شد که کمتر نمادی کمونیستی و بیشتر نمادی ملیگرا از غرور و سرکشی علیه ابرقدرت مداخلهگر در آن منطقه بود. انتظار میرود که انبوهی از رهبران دولتهای خارجی، روشنفکران و هنرمندان در مراسم تدفین او شرکت کنند.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را روری کارول نوشته است و در تاریخ ۲۶ نوامبر ۲۰۱۶ با عنوان «Fidel Castro, Cuba’s revolutionary leader, dies aged 90» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۶ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «جهان به مرگ کاسترو عادت کرده بود»و با ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. •• روری کارول (rory carroll) خبرنگار گاردین و نویسندۀ کتاب فرمانده (Comandante) است.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833714.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "اگه میتونی منو بگیر",
|
3 |
+
"subtitle": "چرا دغلبازان دست به دغلبازی میزنند و چرا جذبِ آنها میشویم؟",
|
4 |
+
"introduction": "همۀ ما وقتی پایِ فیلمهایی مثل «اگه میتونی منو بگیر» مینشینیم، هر بار که شخصیتِ اصلی با دغلبازی و فریبکاری از مهلکه میگریزد، لبخندی از سرِ تحسین میزنیم. اما مگر فریبکاری بد نیست، پس تحسینِ چه؟ برخی روانشناسان معتقدند که علاقۀ ضمنیِ ما به دغلبازان از تمایل و ترس همزمانمان نسبتبه دغلبازی نشئت میگیرد. آیا همۀ ما بهواقع دغلبازانی هستیم که هر یک بهاندازهای فرصت و جسارتِ بروز یافتهایم؟",
|
5 |
+
"content": "بروس واتسون، نوتیلوس — در یکی از بعدازظهرهای خنک پاییزی در سال ۱۹۵۲، شانزده سرباز زخمی به عرشۀ ناوشکن کاناداییِ کایوگا آورده شدند که، در آبهای ساحلی اینچونِ کرۀ جنوبی، در دریای زرد گشتزنی میکرد. این مردان، که از مجروحین جنگِ کره بودند، وضعِ بدی داشتند. چند تن از آنها، بدون جراحی، زنده نمیماندند. خوشبختانه دکترِ کشتی به خدمه گفته بود که جراح تراماست. این مردِ میانسالِ فربهْ لباس جراحی به تن کرد و به پرستارها دستور داد بیماران را آماده کنند. سپس به کابین خود رفت، کتاب درسیِ جراحی را گشود و دورۀ جراحی سریعی گذراند. بیست دقیقه بعد، فردیناند دیمارا، دانشآموز ترکِ تحصیلی دبیرستان، که با اسامی جفرسون بیرد ثورن، مارتین گادگارت، دکتر رابرت لینتون فرنچ، آنتونی اینگولیا، بِن.دابلیو جونز و، در این بعدازظهر خاص، دکتر جوزف سایْر نیز شناخته میشد، با گامهایی بلند و مصمم وارد اتاق جراحی شد.\n «تیغ جراحی!»\n جراحِ تقلبی، پس از نفسی عمیق، شروع به بریدن گوشتِ لخم کرد. او اصلی اساسی را از یاد نبرد؛ به خود گفت: «هرچه کمتر ببُری بعدش مجبور به دوختودوز کمتری هستی.» پس از یافتنِ دندهای شکسته، دیمارا آن را برداشت و گلولهای را از نزدیکیِ قلب سرباز بیرون کشید. او نگران خونریزی سرباز بود، بنابراین مقداری ژلفوم، که مادهای لختهکننده است، درون زخم ریخت و زخم تقریباً بلافاصله لخته شد. دیمارا دنده را سرجای خود گذاشت، مرد را دوخت و مقدار زیادی پنیسیلین تزریق کرد. تماشاگران هورا کشیدند.\n دیمارا تمام بعدازظهر کار کرد و هر شانزده مرد مجروح را جراحی کرد. هر شانزده نفر زنده ماندند. خبر شاهکار دیمارا خیلی زود به مطبوعات درز کرد. دکتر جوزف سایْرِ حقیقی، که دیمارا برای مدت کوتاهی با او آشنایی داشت، دربارۀ شاهکارهای «خودش» در کره مطالبی خواند، جایی که هرگز گذارش بدان نیفتاده بود. هیئتی نظامی، برای احتراز از آبروریزی، بیسروصدا دیمارا را بازخواست و اخراج کرد.\n اما خبرِ آن پخش شد. پس از آنکه مجلۀ لایف دربارۀ دیمارا نوشت، جراحِ تقلبی صدها نامه از سوی هواداران دریافت کرد. زنی برای او نوشت: «شوهرم و من هر دو معتقدیم که تو را خدا فرستاده است.» یک کارگاه چوببری در بریتیش کلمبیا به او شغلی پیشنهاد داد، آن هم بهعنوان پزشک. بهزودی کتابی دربارهاش منتشر شد و پسازآن نیز فیلمی ساخته شد بهنام «دغلِ بزرگ»۱، که در آن نقشِ این بازیگر ماهر را هنرپیشهای نسبتاً آماتور بهنام تونی کِرتیس ایفا کرد. دیمارا خودْ در فیلمی به ایفای نقش یک پزشک پرداخت و به این فکر افتاد که به دانشکدۀ پزشکی برود، اما به این نتیجه رسید که زیادی مشکل است. او گفت: «من همیشه دنبال راههای میونبُر بودم�� دغلی هم عادتیه که ترکش خیلی سخته.»\n دغلها۲، این هنرمندانِفریبکار که لبخند بر لب و تخته شاسی در دستشان است، تاریخی طولانی دارند، میراثی اغواکننده از فریب که ما را مسحور و شیفته میسازد. درحالیکه اکثر ما میکوشیم درون مرزهای اجتماعی باقی بمانیم، دغلها این موانع را کنار زده و بهآسانی بر هر صحنهای که دلشان بخواهد گام مینهند. زمانی هم که در مرکز توجه قرار گرفتند، پردۀ نزاکت حرفهای را کنار زده و تظاهرهای آن را مسخره میکنند. روانشناسان میگویند جذابیتِ دغلها برای ما به این خاطر است که در ژرفنای وجودْ مشکوکیم که همگی، هریک بهدرجهای، در حال تظاهرکردنیم. ماجراهایِ دغلها کالئیدوسکوپِ۳ خویشتن۴ و اینکه ما خودْ چگونه میتوانیم از احساس بیهویتی اجتناب کنیم را آشکار میکنند.\n متیو هورنسی، استاد روانشناسی، پس از آنکه فریب همکارش در دانشگاه کوئینزلندِ استرالیا را خورد، شروع به مطالعۀ دغلها کرد. هلنا دِمیدِنکو، با ادعای اصلیتِ اوکراینی، براساس کودکیاش رمانی نوشت که جایزهای هم برد، اما حقیقت زود آشکار شد: هلنا دمیدنکو، زنی استرالیایی بود بهنام هلن دارویل که هیچ ربطی به اوکراین نداشت و تمام تاریخِ او افسانهبافی بود. از آن زمان هورنسیِ فریبخورده و خیانتدیده به مطالعۀ دغلها و چراییِ ستایشِ مردم از آنها پرداخته است. هورنسی میگوید: «ما در جهانی زندگی میکنیم که اغلبْ موانعی در آن وجود دارد. شما چنین مردمانی را میبینید که ریسکهای دیوانهواری میکنند تا به درون یک جهان اجتماعی پرتاب شوند که در غیر این صورت از آنها دریغ میشود. این مفهومی رمانتیک و جذاب است.»\n دغلها همچنین با اعتماد ما بازی میکنند، با اهمیتی که به یک یونیفورم، عنوان یا کارت ویزیتی میدهیم که عبارت «دکتر» روی آن درج شده است. در حسرت جایگاه، بهسمت آنهایی متمایل میشویم که میانبر میزنند. ما نمیخواهیم پزشکمان شیاد باشد، اما با شاهکارهای فرانک ابگنیل ذوقزده میشویم. او در فیلمی ساختۀ استیون اسپیلبرگ، «اگه میتونی منو بگیر»۵ به تصویر کشیده شده است که پیش از ۲۱سالگی، همچون فریبکار ماهری دور دنیا را میگردد، جعل و تظاهر میکند و سرِ بزنگاه پا به فرار میگذارد.\n اما روانشناسیِ تظاهر، تسلسلِ نگرانکنندهای پیش مینهد. در این سوی زنجیره، دغلهای سریالی همچون دیمارا و ابگنیل میایستند و در سوی دیگر دغلهای هرروزه، یعنی ما. هورنسی میگوید: «اکثر ما هر روز درگیر دغلگرایی۶ خفیفی هستیم. اگر لبخند بزنم درحالیکه خوشحال نیستم چه؟ اگر تظاهر کنم که چیزی برایم جالب است درحالیکه نیست چه؟ اگر وانمود کنم که اعتمادبهنفس دارم درحالیکه درواقع احساس بیقراری میکنم چه؟ مرز باریکی میان دغلگرایی و مدیریت تأثیرگذاری بر دیگران۷ یا حتی مهارتِ اجتماعی وجود دارد.» هورنسی میافزاید که دغلها ما را مجذوب میکنند، «نه به این دلیل که میخواهیم مثل آنها باشیم بلکه، در ژرفنای وجود، نگران این هستیم که مثل آنها باشیم.»\n احساس شایعِ «تظاهرکردن» با ناامنی درونی آغاز میشود. هنگامی که در اتاقی میان اعضای هیئترئیسه، کلاس درس یا جلسهای سطح بالا نشستهاید، هراسی آزارنده به وجود شما چنگ میاندازد: «جای تو اینجا نیست. مدرک یا رزومهات چه اهمیتی دارد؟ تو بهاندازۀ بقیه باهوش نیستی. ت�� دغلی.» این نوع شک به خودْ آنقدر میان ما رایج هست که عنوانی بیابد: پدیدۀ دغلی۸. زمانی که پائولین کلَنسِ روانشناس در سال ۱۹۷۸ این عبارت را میساخت، آن را، در میان زنان موفق، شایع دید اما، از آن زمان تاکنون، پژوهشهای بدونِ تمایز جنسیتی نشان دادهاند که مردان نیز به همان اندازه محتمل است که احساس تظاهر داشته باشند و حدود هفتاددرصد آدمهای حرفهای پدیدۀ دغلی را تجربه میکنند.\n روانشناسان گناهِ پدیدۀ دغلبازی را بهگردن شیوههای دوقطبیِ فرزندپروری میاندازند. سرزنشِ بیرحمانة کودک باعث میشود درونش چنان از آن سرزنش شعلهور شود که هیچ میزانی از موفقیت خاموشش نکند. در مقابل، «فرزند بینقص» نیز، که برای سادهترین نقاشی یا پروژه تشویق شده است، ممکن است در بزرگسالی دچار این تردید شود که آیا سزاوارِ هیچکدام از موفقیتهایش بوده است یا نه. دلیل آن هرچه باشد، کسی که به خود برچسب «دغل» میزند درمییابد که هر موفقیتی که کسب میکند و هر تعریفی که از او میشود تنها این هراس را عمیق میکند که روزی دستش بهعنوان شیاد رو شود.\n ترس از تظاهرکردنْ ما را جذبِ آنهایی میکند که در انجام شنیعترین فریبکاریها، هیچ نگرانی یا شرمی بروز نمیدهند. روزنامهنگار بریتانیایی سارا برتون در کتابِ خود، دغلها؛ شش نوع دروغگو۹، مینویسد: «مردم عاشق دغلها هستند.» ما «در انظار یا در نهان از این نوع تابوشکنیها» به هیجان میآییم. در کودکی به ما گفته شده که حقیقت را بگوییم «و زمانی که میفهمیم یک نفر دروغی خارقالعاده گفته اولین واکنش ما علاقۀ پرهیجان است».\n مردی جوان وانمود میکند که پسر سیدنی پوآتیه، هنرپیشۀ مشهور، است و با جلب اعتماد با دروغ، راه خود را بهدرون خانههای مجلل منهتن باز میکند. زنی اُتریشی، علیرغم اینکه حتی یک کلمه هم روسی نمیداند، بسیاری را متقاعد میکند که شاهدختْ آناستازیایِ گمشدۀ خاندانِ رومانوف است. مرد فرانسوی مکّاری بارهاوبارها خود را یتیمی جا میزند که مدتها گم شده بود. برتون میگوید شاید ما به این دلیل فریب دغلها را میخوریم که یک دغل «در مسیری که همۀ ما در آن هستیم، بهواقع پیشتر میرود».\n روانشناسان انگیزههای متعددی را به تظاهر سریالی نسبت میدهند. هریک از این انگیزهها توجه گروهِ سردرگمِ خویشتنهای ما را به خود میخواند. هورنسی میگوید برخی دغلها «ماجراجویان افسارگسیختهای» هستند که ما آرزو داریم باشیم. دیگران در پی احساسی از تعلق اجتماعیاند که خجالتیبودن یا بیگانگی از آنها دریغ کرده است. انگیزۀ سومْ عزت نفسِ در معرض خطر است. دغلِ ماهر، هنگامی که احساس یک بیعرضه را دارد، بهآسانی، با وانمودکردن به اینکه فردی محترم است، برای خود منزلت دستوپا میکند. لازم نبود هیچ روانشناسی به دیمارا بگوید که چرا خودش را دکتر جا زده است. دیمارا نوشت: «هرطور که به قضیه نگاه میکردی، [دکتر رابرت لینتون] فِرِنچ یا آدم خوبی بود یا بد. خوب یا بد، دیمارا لاابالی بود.»\n روانشناسی بهنام هلن دویْچ به این نکته پی برد که دغلها اغلب دچار بدبختیهای شدید شدهاند. آنها که در خانوادههای موفق بزرگ شده بودند، ناگهان بهدلیل طلاق، ورشکستگی یا خیانت از حقوقشان محروم گشتند. دغل، با این احساس خیانتدیدگی، فرصتی برای بالارفتن از نردبان موفقیت ندارد. درعوض ��وقعیت سابق را با قاپیدن آن اعاده میکند. اینگونه فرانک ابگنیل، از دادگاهی که در آن والدینِ درحالطلاقش برای حضانت او میجنگیدند، قدم به بیرون نهاد و تجسمبخشیدن به تخیلاتش را آغاز کرد. ابگنیلِ قدبلند و خوشتیپ که بهجای سن حساس واقعیاش، یعنی ۱۶ساله، ۲۶ساله به نظر میرسید سالها به بازی در نقشهای خلبان هواپیما، مأمور حراست، پزشک، وکیل و… پرداخت. او در کتاب خاطراتش نوشت: «خودِ بدیلِ هرکس چیزی بیش از تصویر موردعلاقهاش از خود نیست.»\n همۀ ما ممکن است در مقیاسی کوچک دست به تظاهر بزنیم، اما تعداد کمی از ما هوش یا زیرکی اجتماعیِ یک دغلِ سریالی را داریم. ابگنیل، بدون گذراندن حتی یک کلاس، کتابهای درسی حقوقی را مطالعه کرد و در آزمونِ کانون وکلای لوییزیانا قبول شد. دیمارا میتوانست یک روز متنی روانشناسی بخواند و روز بعد روانشناسی تدریس کند. دغلهای سریالی در خنثیکردن تنش با یک شوخی فرز و در درکِ حال و هوای افرادِ حاضر در اتاق استادند. دیمارا، که همچنین خود را نگهبان زندان، استاد دانشگاه، راهب و معاون کلانتر نیز جا زده بود، گفت: «در هر سازمانی همیشه مقدار زیادی قدرتِ رها و بلااستفاده ریخته است که میتوان آن را به دست گرفت، بدون آنکه حتی یک نفر رنجیده شود. قوانین و تفاسیر خود را بسازید. هیچچیز مثل این نیست. یادتان باشد، بساطتان را در خلاء قدرت پهن کنید.»\n کار به خودمان که میرسد، دغلِ درون مدتهاست که در کمین است. واژۀ ۱۰person از phersu در زبان اتروسکی۱۱ بهمعنای «نقاب» مشتق شده است. این اصطلاح پیش از لاتینیشدن، در قالب واژۀ «persona»، وصفِ شخصیتهای نقابدار در نمایشهای یونانی بوده است. شکسپیر این ایده را دنبال کرد و در انگارهای مشهور [بیان کرد] که «تمام جهان صحنهای است» و ما فقط بازیگرانی هستیم که نقشهایمان، بنا به زمان و شرایط، تغییر میکنند.\n ما دیالوگهای خود را بلدیم و نقشهای خود را میشناسیم. پس چرا نقاب بزنیم؟ روانشناسان میگویند خوراک دغلِ درون ما، تصویری از خود است در معرض هجوم. هر صبح به آینه مینگریم و از شخصی که از درونِ آن به ما خیره میشود، سرخورده میشویم. ما تنها سایهای هستیم از آنچه فکر میکردیم خواهیم بود. چگونه روز دیگری را سر کنیم؟ هویتی جعل کن، تبدیل به «آفتابپرستِ اجتماعی»۱۲ شو.\n مارک اسنایدر، استاد روانشناسیِ دانشگاه مینهسوتا میگوید این عبارتْ آنهایی را توصیف میکند که خویشتنِ درونیشان متفاوت از پرسونای۱۳ عمومیشان است. اسنایدر، که به مطالعۀ افراد و تعاملات اجتماعیِ آنها مشغول است، میگوید: «همۀ ما تاحدودی آفتابپرستهای اجتماعی هستیم. درست مثل آفتابپرست، که رنگهای محیط فیزیکی پیرامونش را به خود میگیرد، ما نیز رنگهای اجتماعیِ جامعۀ پیرامون را به خود میگیریم و رفتار خود را، در تناسب با شرایط، قالبریزی و سازگار میکنیم.»\n اسنایدر میگوید آفتابپرستهای اجتماعی «خودنظارهگریِ»۱۴ قدرتمندی دارند که هر موقعیت جدید، چگونه جاافتادن و چگونه مقبولبودن را ارزیابی میکند. «خودنظارهگرانِ توانا» در حرفههای متعددی چون حقوق، هنرپیشگی و سیاست یافت میشوند. اما بهگفتۀ اسنایدر هرکسی که خودنظارهگرِ توانایی باشد با این گزاره موافق است که «[در برخورد] با آدمهای مختلف، من مثل شخصی بسیار متفاوت رفتار میکنم».\n فیلسوفی به���نام دانیل سی. دِنِت هریک از ما را به شخصیتهای داستانی تشبیه میکند. او متذکر میشود که «همۀ ما گاهبهگاه تبدیل به افسانهسرایانی میشویم که برای خود داستانِ زندگیمان را، بدون چندان توجهی به واقعیات، تعریف و باز تعریف میکنیم». دنت با استناد به پژوهشهای عصبشناسی بهنام مایکل گازانیگا دربارۀ بخشهای تشکیلدهندۀ مغز، که هریک ادراکیْ دگرگونه دارند، خاستگاهِ رماننویس درونِ ما را آناتومی مغز میداند. دنت مینویسد این اجزای سازنده «مجبورند با روشهایی فرصتطلبانه اما بهگونهای شگفتانگیز زیرکانه عمل کنند تا مقدار ناچیزی یگانگیِ رفتاری تولید کنند». درنتیجه «همۀ ما رماننویسان زبردستی هستیم که خود را درگیر همهگونه رفتاری مییابیم… و همیشه بهترین «صورتها»یی را که میتوانیم روی آن میگذاریم. سعی میکنیم تمام مواد خام خود را در یک داستانِ واحدِ خوب، یکپارچه کنیم.»\n وودی آلن این ایده را در فیلم مُستندمضحکۀ۱۵ خود «زِلیگ»، ساختۀ ۱۹۸۳، تا حداکثر مبالغۀ ممکن در یک کمدی پیش میبرد. این فیلم دربارۀ یک آفتابپرستِ انسانی است که، از این گروه به آن یکی، ظاهر فیزیکی خود را تغییر میدهد. لنارد زِلیگ، با تبدیلشدن به یک روانکاو عینکی، یک موزیسنِ جَزِ تیرهپوست، یک بومی آمریکایی گلگونچهره و حتی یک ضربهزن ماهر یونیفورمپوش در تیم بیسبال نیویورک یانکیز، پزشکان را به شگفتی وامیدارد. تحتتأثیر هیپنوتیزم، زلیگ آشکار میکند که چرا خود را با همۀ این خویشتنها وانموده است: «شبیهِ دیگران بودن اَمنه.»\n چرا خویشتنبودن ناامن است؟ شاید به این دلیل که خویشتن، خود، یک داستان است. این نتیجهای بود که توماس متزینگر گرفت. او فیلسوفی آلمانی و مدیر بخش «اخلاق عصبشناختی» گروه مایْند در دانشگاه یوهان گوتنبرگ است. متزینگر در کتاب هیچکسبودن؛ تئوریِ مدلِ خویشتن از ذهنیت۱۶ مینویسد: «خویشتنی در جهان وجود ندارد. هیچکس هرگز خویشتن نبوده یا خویشتنی نداشته است.»\n بهبیانِ متزینگر، در اذهانِ ما تنها تصویری دروغین از خویشتن خانه کرده است، «خویشتنی محسوس» که جهان را از طریق پنجرهای مینگرد اما خودِ پنجره را نمیبیند. ما، با اشتباهگرفتن ادراکِ خویشتن با خویشتن واقعی، برای رسیدن به یکپارچگی تلاش میکنیم، اما اغلب به این رضایت میدهیم که روز سهشنبه یک نفر باشیم و روز بعدازآن، نسخهای اندکْ متفاوت از همان و کسی نمیداند آخر هفته که رسید چه کسی خواهیم بود.\n متزینگر میگوید ساختار متزلزل خویشتنِ ما بر اصلی مرکزی تکیه دارد. «نظریهای برای مدیریت هراس۱۷ هست که میگوید بسیاری از دستاوردهای فرهنگی درواقع تلاشهایی برای مدیریتِ هراسی هستند که همراه با آگاهیِ شما از فناپذیریتان میآید. این آگاهی که خواهید مُرد تنشی عظیم در مدلِ خویشتن ایجاد میکند. گاهی اوقات اسم آن را شکاف یا بریدگی میگذارم، زخمِ اگزیستانسیالیستیِ عمیقی که این آگاهی به ما میدهد. تمام ساختار عمیقِ احساسیام به من میگوید که اتفاقی هست که هرگز نباید بیفتد و مدل خویشتنم به من میگوید که خواهد افتاد.»\n بهبیاندیگر، خویشتن را اشارات ما از فناپذیری معنا میکند. این است که ما را از هیچبودن متمایز میکند. پس جای تعجب نیست که ما از پرسوناها لذت میبریم. اکنون رسانهای بینقص برای این کار داریم. شری تِرکِ��، روانشناس دانشگاه ام.آی.تی و نویسندۀ کتاب خویشتن دوم؛ کامپیوترها و روح انسانی۱۸، شبکههای اجتماعی را «تکنولوژی هویت» مینامد. بهگفتۀ او «شما میتوانید اینگونه باشید. این دوستان را داشته باشید. میتوانید این روابط را داشته باشید. میتوانید این عشق و درکشدن، این دنبالهروها و این مردمی که میخواهند با شما باشند همه را داشته باشید. مردم چنین ارتباطی را میخواهند» و اغلب برای رسیدن به آن تبدیل به آفتابپرستهای آنلاین میشوند.\n در همین حال برای حرفهایها، نورِ صحنه از همیشه درخشانتر است. زیر آن کاریکاتورِ مشهورِ نیویورکر از سگی پشت یک کامپیوتر، نوشته است: «توی اینترنت هیچکس نمیدونه تو یه سگی.» دغلهای دیجیتال، با انتخاب نام کاربری تقلبی، کوبیدن «پیاچدی» روی جلد کتابی که با هزینۀ شخصی منتشر شده یا فقط با نوشتن وبلاگی با تخصص دروغین، بر پهنۀ وب با گامهای بلند و دزدکی راه میروند. شما که واقعاً به آن عکسهای زیبای فیسبوک اعتماد نمیکنید، میکنید؟\n هریک از ما تصویری کوبیستی است، بدون هیچ خودنگارۀ واحدی. پس جای تعجبِ زیادی نیست که بهسمت آنهایی کشیده میشویم که چنین با اعتمادبهنفس و مطمئن از هویت خود هستند. این هنرمندان با دسیسه چینی چنان خودنگارههایی به نمایش میگذارند که مثل اثری از رامبرانت استادانه است: فردیناند دیمارا، فرانک ابگنیل، لنارد زلیگ و شما؟ شما چه کسی را میخواهید گول بزنید؟\nاین مطلب با همکاری ترجمان در صفحۀ «اندیشه» شمارۀ ۵۸۵ مجلۀ همشهری جوان، منتشر شده است.\n• نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را بروس واتسون نوشته است و در تاریخ ۱۸ نوامبر ۲۰۱۶ با عنوان «Catch Us If You Can» در وبسایت نوتیلوس منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۱ دی ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «اگه میتونی منو بگیر» و با ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است. •• بروس واتسون (Bruce Watson) نویسندۀ کتاب نور؛ تاریخچهای تابناک از آفرینش تا عصر کوانتوم (Light: A Radiant History from Creation to the Quantum Age) است. او در موسسۀ پلیتکنیک رنسلار استاد دپارتمان زمین و علوم محیطی است. The Great Impostor [۱] Imposter [۲]: کسی که برای فریفتنِ دیگران وانمود میکند کس دیگری است، مخصوصاً برای مقاصد کلاهبردارانه. گزینش این معادلْ ناظر به ابیات مشهوری از ادبیات منظوم است، بهخصوص این بیت از بوستان سعدی: برو شیر درنده باش ای دغل! / مینداز خود را چو روباه شل. kaleidoscope [۳]: زیبابین، وسیلهای بصری و اغلب به شکل استوانه است با آینهها و اشیای رنگی ازقبیل تیله یا سنگریزه. بیننده ازیکسو به درون آن نگریسته و ورود نور ازسویدیگر باعث میشود از طریق بازتابهای مکرر در آینهها الگوهای رنگارنگی شکل بگیرند. Self [۴]: در سراسر متن، معادل این واژه، در معانی فلسفی و روانشناختیِ آن، خویشتن به کار رفته است تا از ضمایر و اشاراتِ دیگر متمایز باشد. Catch Me If You Can [۵] Impostor-ism [۶]: نویسنده بهسیاقِ معمول imposterism را به کار نبرده است. impression management [۷]: مدیریت برداشتْ فرایندی آگاهانه یا ناآگاهانه است که در آن فرد در تلاش است تا بر ادراکات دیگران دربارهٔ شخص، شیء یا رویدادی تأثیر بگذارد. این امر با نظارت بر اطلاعات و کنترل آن در تعامل اجتماعی محقق میشود. the Impostor Phenomenon [۸] Imposters: Six Kinds of Liar [۹] [۱۰] بهمعنای شخصیت Etruscan [۱۱] social chameleon [۱۲]: بیانی استعاری است با کنایه از قابلیتِ تغییر رنگِ آفتابپرست. [۱۳] آن وجهه از شخصیت فرد که به دیگران ارائه میشود یا دیگران آن را ادراک میکنند. در روانشناسی به این مفهوم نقاب نیز گفته میشود. self-monitor [۱۴] یا self-monitoring ویژگی شخصیتیای تعریف میشود که به توانایی تنظیم رفتار برای سازگاری با موقعیتهای اجتماعی مربوط است. mockumentary [۱۵] Being No One: The Self-Model Theory of Subjectivity [۱۶] terror management theory [۱۷]: این تئوریْ تنشی روانشناختی و اساسی را پیش مینهد که ناشی از داشتن میل به زندگی و درعینحال فهمِ این نکته است که از مرگ گریزی نیست. The Second Self: Computers and the Human Spirit [۱۸]\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833715.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "هر نسلی مخدّر خاص خودش را دارد",
|
3 |
+
"subtitle": "از کوکائین و هروئین تا الاسیدی و اکستازی تا مخدرهای امروزی: نشئگی ما بازتاب میلها و ترسهای زمانۀ ماست",
|
4 |
+
"introduction": "در طول قرن گذشته، دههبهدهه، مُد مخدّرها عوض شده است: از کوکائین و هروئین در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، تا الاسدی در دهۀ ۱۹۵۰، اکستازی و کوکائین در دهۀ ۱۹۸۰، تا داروها و روانگردانهای بهبوددهندۀ قوای شناختی و بهرهوری در دوران امروزی. اما چرا در این سالها مخدّرها مدام تغییر کردهاند؟ گویا موادی که در هر بُرهه مصرف میشود تا حد زیادی متناسب با فرهنگ آن عصرند، و کاربرد مخدّرها، دریچهای بسیار کارا برای فهم فرهنگی است که در آن به سر میبریم.",
|
5 |
+
"content": "کُدی دلستراتی، ایان — در باب مخدرها، دیدگاههای کمتر کسی به قدر آلدس هاکسلی دستخوش دگرگونی شده است. هاکسلی که در سال ۱۸۹۴ در یک خانوادۀ مرفه انگلیسی به دنیا آمد، شاهد «جنگ علیه مخدرها» در اوایل قرن بیستم بود، یعنی زمانی که دو مادۀ بسیار محبوب ظرف چند سال از پی همدیگر ممنوع شدند: کوکائین و هروئین، محصول شرکتهای داروسازی آلمانی مِرک و بایر، که هر دو به عنوان درمان اعتیاد به مورفین فروخته میشدند.\n زمان این ممنوعیتهای دوقلو، تصادفی نبود. پیش از آغاز جنگ جهانی اول، سیاستمداران و روزنامهها جوّ هراس از «معتادین» را به راه انداخته بودند: کسانی که استفادهشان از کوکائین و هروئین و برخی آمفتامینها، به تعبیر تام متزر در کتاب پیدایش هروئین و دیوسازی از معتادین۱ (۱۹۹۸)، نشان میداد «بردۀ آن ابداع آلمانی» شدهاند.\n شعارهای اصلاحنژادی در فاصلۀ میان دو جنگ اوج گرفتند: هم از دهان آدولف هیتلر، و هم از دهان برادر بزرگتر هاکسلی، جولیان، که اولین مدیر مقر یونسکو در پاریس و یکی از هواداران بدنام اصلاحنژادی بود. بدینترتیب بود که آلدس هاکسلی، بهکارگیری مواد مخدر توسط نهادهای حکومتی را یک ابزار شنیع کنترلِ دیکتاتورمآبانه قلمداد کرد. در دنیای قشنگ نو۲ (۱۹۳۲)، داروی تخیلی سوما به مردم میدهند تا آنها را در عین سکوت، راضی و اشباع نگه دارند، یا به تعبیر هاکسلی: «همۀ مزایای مسیحیت و الکل، بدون نقائصشان.» و این کتاب چندین بار به مسکالین اشاره میکند (که آلدوس تا آن زمان امتحانش نکرده بود اما مشخصاً با آن موافق هم نبود)، یعنی دارویی که در شخصیت داستانش لیندا بلاهت و حالت تهوع ایجاد میکرد.\n بعداً هاکسلی در مجلۀ سَتردیایونینگپست نوشت: «دیکتاتوریهای آینده مردم را از آزادیشان محروم میکنند، اما در عوض با القاء شیمیایی، یکجور شادی به آنها میدهند که هرچند تجربهای ذهنی است، اما واقعی مینماید.» و افزود: «جستجوی شادی یکی از حقوق سنتی انسان است؛ متأسفانه دستیابی به شادی شاید با یکی دیگر از حقوق انسان ناسازگار باشد: آزادی.» در اوایل عمر هاکسلی، مواد مخدّر بالذات سیاستزده بودند، و از نظر سیاستمداران و روزنامههای مهم، هواداری از کوکائین یا هروئین از جهات مختلف به معنای همسویی با آلمان نازی بود.\n اما آنگاه، در شامگاه کریسمس ۱۹۵۵ یعنی ۲۳ سال پس از انتشار دنیای قشنگ نو، هاکسلی اولین بار الاسدی را تجربه کرد و همهچیز در نظرش عوض شد. او از الاسدی خوشش آمد. این ماده الهامبخش او برای نگارش بهشت و جهنم۳ (۱۹۶۵) شد، و او تیموتی لیری (یک چهرۀ سیاسی بلندآوازه د�� هواداری مزایایی درمانی داروهای روانگردان) را با آن ماده آشنا کرد. در نهایت، تا حدی همین تجربۀ مثبت کنونی هاکسلی از چنین داروهایی بود که او را با سیاستورزی هیپی و هنجارشکن لیری همسو کرد؛ یعنی نگرشی که از لحاظ ایدئولوژیک در نقطۀ مقابل کارزار ریاستجمهوری نیکسون و جنگ ویتنام قرار داشت.\n شخصیتهای رمانش به نام جزیره۴ (۱۹۶۲) ساکن یک آرمانشهر (در مقابل ویرانشهر دنیای قشنگ نو) هستند که با مصرف داروهای روانگردان به آرامش و درک میرسند. مخدرها در دنیای قشنگ نو ابزار کنترل سیاسیاند، اما در جزیره بواقع دارویند.\n چطور میتوان تغییر دیدگاه هاکسلی را توضیح داد: او که مخدرها را ابزار کنترل دیکتاتوری میدید، به جایی رسید که آنها را مفرّی از سرکوب سیاسی-فرهنگی قلمداد میکرد؟ بواقع در تصویر کلیتر ماجرا، چرا مخدرها یکدوره سوژۀ نفرت همگانیاند، و متفکران و ذینفوذان فرهنگی در دورهای دیگر از آنها استقبال میکنند؟ چرا مُد مخدّرها دههبهدهه عوض میشود، چنانکه مواد محبوبی مثل کوکائین ناگهان از عرصه محو میشود اما چند دهه بعد دوباره پا به صحنه میگذارد؟ ورای همۀ اینها، نقش مخدّرها در تحکیم یا فروپاشی مرزهای فرهنگی چیست؟ تقریباً تمام جنبههای تاریخ مدرن رنگ و بویی از پاسخ به این پرسشها دارد.\n کاربرد مخدّرها، دریچهای بسیار کارا برای فهم فرهنگی است که در آن به سر میبریم. در طول قرن گذشته، شهرت میان چند مواد خاص دستبهدست شده است: از کوکائین و هروئین در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، تا الاسدی و باربیتوراتها در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، تا اکستازی و (قدری بیشتر) کوکائین در دهۀ ۱۹۸۰، تا داروهای بهبوددهندۀ قوای شناختی و بهرهوری در دوران امروزی از قبیل آدرال، مودافینیل و همزادهای قویترشان. با تکیه بر مسیری که هاکسلی طی کرد، میشود گفت موادی که در هر بُرهه مصرف میکنیم تا حد زیادی متناسب با فرهنگ آن عصرند. ما موادی را استفاده (و ابداع) میکنیم که متناسب با نیازهای فرهنگمان باشند.\n به کمک موادی که الگوهای فرهنگمان در قرن گذشته را شکل دادهاند، میتوانیم مشخص کنیم که هر نسل بیش از هرچیز مشتاق چه بوده و چه چیزی را کم داشته است. پس مخدرهای یکیدوروزه بر پرسشی فرهنگی دلالت میکنند که نیازمند پاسخ است: خواه آن پرسش عطش تعالی معنوی باشد، یا بهرهوری، سرخوشی، خودمتفاوتپنداری یا آزادی. بدینترتیب، موادی که مصرف میکنیم بازتابی است از عمیقترین میلها و کمبودهایمان، یعنی دقیقاً همان احساساتی که فرهنگ زیستمان را خلق میکنند.\n جهت شفافسازی بگویم که این پژوهش تاریخی عمدتاً به مواد روانگردان میپردازد تا خانوادۀ بزرگی از مواد (شامل الاسدی، کوکائین، هروئین، اکستازی، باربیتوراتها، داروهای ضدهیجان، افیونها، آدرال و امثالشان) را تبیین کند اما به داروهای ضدالتهاب (مثل ایبوپروفن یا ادویل) یا مسکّنها (مثل استامینوفن یا تایلنول) نمیپردازد. این داروها موادی نیستند که وضع ذهنی فرد را تغییر دهند، و لذا در تحلیلهای اجتماعی-فرهنگی چندان کاربردی ندارند.\n همچنین مواد محل بحث، ورای مرزهای قانونی و طبقاتیاند: چون ممنوعیت یک ماده لزوماً مانع از نقش محوری آن در یک برهۀ فرهنگی نمیشود؛ و اهمیت فرهنگی مادهای که طبقات پایینتر استفاده میکنند کمتر از مادۀ مطلوب طبقات بالاتر نیست، هرچند که سوابق دستۀ دوم بهتر ثبت و ضبط میشود و لذا در نگاه تاریخی حائز «اهمیت فرهنگی بیشتر» محسوب میگردد. در نهایت، موادی که سوژۀ این پژوهشاند شامل همۀ مصارف درمانی، پزشکی و تفریحی میشوند.\n کوکائین نمونۀ خوبی است از اینکه چطور مواد را خلق و محبوب میکنیم تا متناسب با فرهنگ موجودمان شوند. این ماده که در طلیعۀ قرن بیستم در دسترس همگان بود، در انگلستان در ۱۹۲۰ با تصویب «قانون مواد خطرناک» (و در ایالات متحده در ۱۹۲۲ با «قانون واردات و صادرات مواد مخدر») ممنوع شد. به گفتۀ استوارت والتون، «نظریهپرداز نشئگی۵» و مؤلف بیمواد: یک تاریخ فرهنگی از نشئگی۶ (۲۰۰۱)، محبوبیت آغازین کوکائین در اواخر قرن نوزدهم عمدتاً به خاطر «اثرات شدید هیجانانگیزش» بود. والتون به من گفت که کوکائین «به تقویت یک فرهنگ مقاومت علیه هنجارهای ویکتوریایی، کنار گذاشتن آداب جدی نزاکت برای باز کردن راه «همهچی قبوله» یعنی آزادیطلبی اجتماعی در عصر هنر نو، و اوجگیری تمایلات سیاسی سوسیالدموکرات، کمک میکرد.»\n پس از غلبه بر اخلاقگرایی ویکتوریایی، مُد شدن آزادیطلبی اجتماعی و اوج گرفتن سکولاریسم در بازۀ پس از جنگ جهانی دوم، کوکائین در فرهنگ سفیدپوستان اروپایی-آمریکایی از مُد افتاد. یعنی تا دهۀ ۱۹۸۰ که کوکائین دوباره برآمد تا به پرسشهای فرهنگی جدیدی پاسخ دهد. والتون برایم چنین توضیح داد: «علت بازگشت آن در دهۀ ۱۹۸۰ دقیقاً نقطۀ مقابل تمایلات اجتماعی قبلی بود که به مُد شدن آن انجامید: یعنی همرنگیِ سفت و سخت با آنچه سرمایۀ پولی و بورسبازی دیکته میکرد، که بر ظهور دوبارۀ خودخواهیِ کارآفرینانه در دورۀ ریگان و تاچر تأکید داشت.»\n یک نمونۀ دیگر از موادی که به پرسشها (یا مسائل) فرهنگی پاسخ میدادند، زنانی بودند که در جوامع حومهشهری آمریکا در دهۀ ۱۹۵۰ معتاد باربیتوراتها شدند. اینها جماعتی بودند که آیندهای غمانگیز و سرکوبگر پیش روی خود میدیدند، همان وضعیتی که ریچارد ییتز و بتی فریدان در آثار خود جار زده بودند. فریدان در رمز و راز زنانه۷ (۱۹۶۳) توضیح داده بود که از این زنان انتظار میرفت هیچ «تعهدی به بیرون خانه» نداشته باشند و «کامیابی را فقط در انفعال جنسی، سلطۀ مردان و دل سپردن به عشق مادرانه جستجو کنند.» این زنان سرخورده، افسرده و روانرنجور، با باربیتوراتها خود را کرخت میکردند تا به هنجارهایی عمل کنند که هنوز اجازۀ سرکشی در برابرشان را نداشتند. در رمان درۀ عروسکها۸ (۱۹۶۶) اثر ژاکلین سوزان، سه شخصیت اصلی زن به طرز خطرناکی به داروهای محرّک، ضدافسردگی و خوابآور («عروسکهایشان») متکی میشوند تا بتوانند با تصمیمهای شخصی و بویژه مرزهای اجتماعی-فرهنگی کنار بیایند.\n اما راهحلی که این داروهای تجویزی پیش پا میگذاشتند، آن «حلّال همۀ مشکلاتی» نبود که انتظارش میرفت. وقتی داروها نتوانند پاسخ کامل و جامعی به پرسشهای موجود بدهند (در این مثال، پرسش این بود که زنان چطور میتوانند از کرختی فلجکنندهای رهایی یابد که مشخصۀ اغلب زندگیهایشان شده بود)، داروهای بدیل که اغلب گویا به وضع موجود نامربوطند، خود را به مثابۀ راهحلهای بالقوه عرضه میکنند.\n جودی بالابان در دهۀ ۱۹۵۰، زمانی که بیست و چند ساله بود، مصرف الاسدی را زیر نظر یک پزشک شروع کرد. او بهظاهر یک زندگی بیعیب و نقص داشت: دختر بارنی بالابان رییس مایهدار و محترم شرکت پارامونتپیکچرز، با دو دختر، یک خانۀ بی در و پیکر در لسآنجلس، و همسری که کارگزار فیلم و نماینده و دوست مارلون برندو، گریگوری پک و مرلین مونرو بود. او دوست نزدیک بازیگر مشهور آمریکایی گریس کلی بود و در عروسی شاهانهاش در موناکو ساقدوش شد. زیر همۀ این ظواهر، او عمیقاً از زندگیاش ناخرسند بود هرچند که اعتراف به این وضعیت ابلهانه به نظر میآمد. دوستانش که همگی جایگاه ممتاز و مشابهی با او داشتند هم همین حس را داشتند. پولی برگن، لیندا لاوسون، ماریون مارشال، همگی زنان بازیگرانی بودند که با کارگزاران یا کارگردانان مشهور فیلم ازدواج کرده بودند اما از نارضایتی مشابه و عمیقی از زندگیشان گلایه داشتند.\n گزینههای اندک برای کامیابی، انتظارات فرهنگی صریح و دورنمای غمانگیزِ زندگی با تکیه بر داروهای ضدافسردگی، بالابان و برگن و لاوسون و مارشال را واداشت تا یک دورۀ الاسدیدرمانی را شروع کنند. برگن در سال ۲۰۱۰ در مجلۀ ونیتیفیر به بالابان گفت: «من میخواستم یک شخص باشم، نه یک شخصیت.» بالابان نوشت که الاسدی میتوانست «چوب جادوگری» شود. الاسدی در مقام یک «پاسخ دارویی»، بهتر از داروهای ضدافسردگی موجود به مسائل آنها جواب میداد. بسیاری از همتایان بالابان که از حقوق فرهنگیشان محروم بودند نیز احساس مشابهی داشتند: گزارشها حاکی از آناند که در بازۀ ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۵، چهل هزار نفر دورۀ الاسدیدرمانی را گذراندند. این ماده قانونی بود اما نظارتی بر آن نمیشد، و تقریباً هرکسی آن را امتحان کرد بر اثربخشیاش شهادت میداد.\n الاسدی نه تنها به نیازهای کدبانوهای حومهشهرنشین، بلکه به نیازهای مردان همجنسگرا یا سردرگمِ جنسی هم پاسخ میداد. کَری گرنتِ بازیگر هم که سالها همخانۀ رندالف اسکاتِ خوشتیپ بود و با پنج زن (به طور متوسط هرکدام پنج سال، آن هم اغلب در زمان همخانگی با اسکات) ازدواج کرده بود، رهایی خود را در الاسدیدرمانی یافت. اگر همجنسگرایی گرنت آشکار میشد، حرفۀ بازیگریاش نابود میشد؛ او نیز مثل بسیاری از زنان حومهشهرنشینِ زمانهاش، دریافت که الاسدی میتواند همان سوپاپ اطمینانی باشد که به آن نیاز داشت، یعنی راهی برای بُرونریزی اضطرابهای جنسیاش در قالبی مقبولتر. او در مصاحبهای در ۱۹۵۹، به طرزی زیرکانه، گفت: «میخواستم از شرّ دوروییهایم خلاص شوم.» گرنت، پس از یک دوجین جلسۀ الاسدیدرمانی زیر نظر روانپزشکش، تصدیق کرد: «بالاخره به شادی نزدیک شدهام.»\n قرار این است که مردم مادهای برای پاسخ به پرسشهای فرهنگیشان بیابند. اما گاهی اوقات، مسائل فرهنگی جعل میشوند تا داروهای پیشساخته فروش روند.\n در مورد محبوبترین داروهای امروزی برای اختلال کمتوجهی-بیشفعالی (اِی.دی.اچ.دی) یعنی ریتالین و آدرال، چون این داروها بسیار در دسترساند میزان تشخیص این اختلال در مردم نیز افزایش یافته است: در بازۀ ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۱، تعداد دانشآموزان آمریکایی که مبتلا به این اختلال تشخیص داده شدند ۴۳درصد افزایش یافت. بعید است که در این هشت سال، میزان بروز این اختلال در دانشآموزان آمریکایی ناگهان فزونی یافته باشد: محتملتر آن است که حضور ریتالین و آدرال (و بازاریابی ماهرانهشان) در آن مدت افزایش یافته و به تشخیص بیشتر این اختلال منجر شده باشد.\n لورن اسلیتر در افشاء اتاقک شرطیسازی: آزمایشهای روانشناسی بزرگ قرن بیستم۹ (۲۰۰۴) مینویسد: «در قرن بیستویکم، میزان تشخیص افسردگی، همچون اختلال استرسی پس از ضایعۀ روانی (پی.تی.اس.دی) و اختلال کمتوجهی-بیشفعالی، رشد چشمگیری داشته است.» او میافزاید: «تصور میزان افزایش و کاهش موارد تشخیص اختلالهای خاص به برداشت عمومی وابسته است، اما دکترهایی نیز که این برچسبها را به افراد میزنند شاید چندان توجهی به معیارهای دی.اس.ام [دستورالعمل تشخیصی و آماری بیماریهای روانی] که در این حوزه حاکم است نداشته باشند.»\n یعنی داروسازهای امروزی به خلق فرهنگی کمک کردهاند که در آن مردم کمتوجهتر و افسردهتر تلقی میشوند، آن هم با هدف فروش داروهایی که شاید پاسخ همان مسائلی باشند که ساخته و پرداختۀ خودشان است.\n درمان جایگزینی هورمون (اچ.آر.تی) که برای بهبود ناخوشیهای دوران یائسگی به کار میرفت، و در آن استروژنها و گاهی پروژسترون تزریق میشود تا سطح هورمونهای بدن زن به صورت مصنوعی بالا رود، نیز تابع همین قصه است: دامنۀ آن گسترش یافته تا برای درمان افراد تراجنسی و همچنین جایگزینی اندروژن هم استفاده شود، یعنی یکجور هورموندرمانی که روی کاغذ میتواند روند سالخوردگی مردانه را کُند کند. این میل به گسترش دائمی استفاده و ضرورت داروها، از شیوۀ خلق (و تقویت) فرهنگمان توسط داروها حکایت میکند.\n روشن است که رابطۀ علّی دو طرفه است: پرسشهای فرهنگی میتوانند مایۀ محبوبیت برخی مواد خاص شوند، اما گاهی داروهای محبوب هم به خلق فرهنگمان میانجامند. از فرهنگ شاد۱۰ که روی دوش اکستازی اوج گرفت تا فرهنگ فوقبهرهوری که از داروهایی سواری میگیرد که در اصل برای جبران نقصهای شناختی و توجهی ساخته شدند، همزیستی کیمیا و فرهنگ هویداست.\n با اینکه مواد میتوانند هم به پرسشهای فرهنگی پاسخ دهند و هم فرهنگهایی سراسر جدید خلق کنند، به سادگی نمیتوان گفت کدام یک رُخ میدهند. اکستازی اگر خالق فرهنگ شاد بود، آیا به یک پرسش فرهنگی «پاسخ» میداد؛ یا اینکه اکستازی یک گوشه بود و فرهنگ شاد حول آن شکوفا شد؟ سیر علّی ماجرا بسیار مبهم است.\n یک اصل تبعی ماجرا را میتوان در علوم انسانی دید: به محض آنکه کسی ویژگیهایی را به گروهها نسبت میدهد، افراد تغییر میکنند و از دایرۀ پارامترهای منتسب به خود خارج میشوند، و به همین دلیل دستهبندی انواع مختلف افراد بسیار دشوار است. یان هکینگ، فیلسوف علم، واژهای برای این نکته ابداع کرد: «اثر حلقهزنی.»۱۱ هکینگ در لندن ریویو آو بوکز نوشت که مردم «اهداف متحرکاند چون پژوهشهای ما با آنها تعامل کرده و تغییرشان میدهد. و چون آنها تغییر میکنند، همان مردمی نیستند که پیشتر بودند.»\n این نکته دربارۀ رابطۀ میان مواد و فرهنگ هم صادق است. هنری کاولز، استادیار تاریخ طب در دانشگاه ییل، میگوید: «هربار دارویی ابداع میشود که با مغزها و ذهنهای مصرفکنندگانش تعامل دارد، سوژۀ مطالعه یعنی همان افراد مصرفکنندهاش را هم تغییر میدهد.» با این خوانش از ماجرا، این ایده که مواد خالق فرهنگاند تا حدی درست است، اما این نکته نیز درست است که جایگاه فرهنگ میتواند تغییر کرده و خلائی از امیال و پرسشهای گرهگشایینشده به جا بگذارد که داروها اغلب قادر به پُر کردنش هستند.\n مثلاً کدبانوهای آمریکایی را در نظر بگیرید که به باربیتوراتها و مواد دیگر معتاد شدند. روایت معیار که پیشتر به آن اشاره شد میگفت که سرکوب فرهنگی و محدودیت آزادیها ایشان را واداشت تا برای غلبه بر ناهنجاری خود دنبال مواد بروند: الاسدی و بعداً داروهای ضدافسردگی، «پاسخهای دارویی» به مقررات سختگیرانۀ فرهنگی و همچنین وسیلهای برای خوددرمانیِ رنج عاطفی بودند. ولی به قول کاولز، میتوان هم گفت که «با توجه به اقشار مختلفی از جامعه، این داروها ساخته شدند و در نهایت نوع جدیدی از کدبانو یا نوع جدیدی از زن کارگر فراهم میکنند که دارو میگیرد تا این نوع سبکزندگی میسّر شود.» به طور خلاصه، کاولز میگوید: «تنها دلیل ظهور اصل تصویر کدبانوی افسرده، امکان دارودرمانیِ اوست.»\n با این تبیین، مواد در بطن یک قرن تاریخ فرهنگی قرار میگیرند، آن هم به دلیلی صاف و ساده: اگر داروها میتوانند خالق و تحکیمکنندۀ محدودیتهای فرهنگی باشند، آنگاه داروها و سازندگانشان میتوانند اقشار جمعیتشناختیِ اجتماعی-فرهنگیِ مشخص (مثلاً «کدبانوی افسرده» یا «بورسبازهای عشرتطلب و کوکائینکش والاستریت») را حسب میل خود بسازند. نکتۀ مهم اینکه این خلق مقولههای فرهنگی شامل همهکس میشود، یعنی حتی کسانی که از داروهای محبوبشدۀ یک عصر خاص استفاده نمیکنند نیز مشمول اثرات فرهنگیاش میشوند. رابطۀ علّی ابهام دارد اما روشن است که دوسویه عمل میکند: مواد هم به پرسشهای فرهنگی «پاسخ» میدهند و هم امکان خلق فرهنگها حول محور خود را فراهم میسازند.\n نظر به فرهنگ امروزی، شاید بزرگترین پرسشی که داروها بدان پاسخ دادهاند مسألۀ تمرکز و بهرهوری باشد: که این یک پیامد از نسخۀ مدرن آن چیزی است که هربرت الکساندر سیمون (اقتصاددان برندۀ جایزۀ نوبل) نام «اقتصاد توجه» بر آن گذاشت.\n مودافینیل دارویی برای درمان حملۀ خواب بود، که به غلط برای بیدار ماندن و کار طولانیتر استفاده شد. مصرف مودافینیل و سوءمصرف سایر داروهای شایعِ کمبود توجه از قبیل آدرال و ریتالین به دلایلی مشابه، بازتاب تلاشی برای پاسخ به این پرسشهای فرهنگی است. مصرف این داروها نیز فراگیر است. در یک پیمایش مجلۀ نیچر در سال ۲۰۰۸، یکپنجم افراد گفتند که حداقل در دورهای از زندگیشان داروهای بهبوددهندۀ قوای شناختی را امتحان کردهاند. و بنا به یک نظرسنجی غیررسمی در وبسایت دِ تَب در سال ۲۰۱۵، بیشترین نرخ سوءمصرف متعلق به برجستهترین مؤسسات دانشگاهی است: دانشجویان دانشگاه آکسفورد بیش از دانشجویان هر دانشگاه دیگر انگلستان، دچار سوءمصرف داروهای بهبوددهندۀ قوای شناختیاند.\n والتون میگوید که این داروها «نقابی مضاعف بر ابتذال کار میزنند: از یک سو وضعیت هیجان بالا که حواس مصرفکننده را پرت میکند برای او رقم میزنند، و در عین حال به او میقبولانند که این احساس کامیابی لابد نتیجۀ موفقیت کاری اوست.»\n بدینترتیب، داروهای مدرن محبوب نه تنها افراد را سر کار نگه داشته و بهرهوریشان را میافزایند، بلکه به آنها اجازه میدهند حجم بیشتری از داراییِ عاطفی و شادیشان را در کار خود سرمایهگذاری کنند که در نتیجه، جنبهای مادی به اهمیت آن داده و زمان و انرژی صرفشده برایش را توجیه میکنند. این داروها نه تنها به مصرفکننده امکان میدهند تمرکز بهتری داشته و مدت طولانیتری بیدار بماند، بلکه از تیرهروزی او میکاهند؛ و بدینترتیب «پاسخ» مناسبی برای آن تجویز فرهنگیاند که کار بیشتر و بهرهوری بیشتر میطلبد.\n نیمۀ پُر این ضرورت فرهنگیِ «بهرهوری»، تقاضا برای افزایش سهولت و سادگیِ فراغت در زندگی روزمره است (مثالهایی مانند اُبر و دِلیورو)، یعنی آن میلی که تجربههای شبهدارویی اما با کارآیی نامعلوم ارضاء میشوند، مانند «ضربانهای دوگوشی»۱۲ و دیگر اصوات اصلاحگرِ قوای شناختی یا «داروهایی» که در اینترنت به سهولت در دسترساند. (در مورد ضربانهای دوگوشی، میتوان به ملودیهایی گوش داد که ادعا میشود «وضعیت نامعمولِ خودآگاهی» در شنونده ایجاد میکنند.) اما اگر داروهای امروزی عمدتاً به نیازهای فرهنگیِ اقتصاد توجه (تمرکز، بهرهوری، فراغت، سهولت) پاسخ میدهند، معنای «خودْ بودن» را هم تغییر میدهند.\n نکتۀ مهم آن است که شیوۀ امروزیمان در مصرف داروها، تغییر مفهوم «خویشتن» را نشان میدهد. داروهای بهاصطلاح «جادویی» (داروهای یکبارمصرف و محدودی که هریک قرار است مسألهای بسیار خاصی را حل کند) جای خود را به «داروهای نگهدار»۱۳ دادهاند، یعنی مثلاً قرصهای ضدافسردگی و ضداضطراب که باید تا ابد مصرف کرد.\n کاولز میگوید: «این یک گذار بزرگ از الگوی قدیمی است. قدیمها اینطور بود: من هِنری هستم، فلان بیماری را دارم، یک قرص کمکم میکند که دوباره هِنری باشم، و سپس مصرف قرص را متوقف میکنم. ولی اکنون اینطور است: من فقط وقتی هِنری هستم که دارو مصرف کنم. از بازۀ ۱۹۸۰ تا ۲۰۰۰ و اکنون، نسبت کسانی که داروهای نگهدار مصرف میکنند بی آنکه خاتمهای برای آن متصور باشند، دائم افزایش یافته است.»\n آیا داروهای نگهدار، اولین گام در مسیر مصرف دارویند که وضعیت پسابشری را ممکن میکنند؟ آنها لزوماً تغییر بنیادینی در کیستی ما نمیدهند (هرکس روزانه از قرصهای ضدافسردگی یا دیگر داروهای عصبی استفاده میکند این را خوب میداند)، اما یک حس مبهم یا کرختی خاص در کار است که به تدریج پایهایترین تجربههای فرد را نیز بازتعریف میکند. خودْ بودن یعنی مصرف دارو. آیندۀ داروها هم احتمالاً بسط همین نکته است.\n اینجا خوب است لحظهای درنگ کنیم. در یک سدۀ گذشته، تعاملی تنگاتنگ میان فرهنگ و مواد وجود داشته که هریک الهامبخش دیگری شده است تا تمثیلی از مسیر فرهنگی دلخواه انسانها شوند: خواه آن مسیر شورشگری باشد، یا تسلیم، یا خروج کامل از همۀ نظامها و قیدها. تأمل در خواستههایمان از داروهای امروز و فردا، فهمی از آن پرسشهای فرهنگی به دستمان میدهد که در صدد حلشان هستیم. والتون میگوید: «الگوی سنتی داروها که فعالانه اثری بر مصرفکنندۀ منفعل داشتند، احتمالاً جای خود را به موادی میدهد که مصرفکننده را قادر میسازند کلاً یک چیز دیگر شود.»\n مطمئناً این امکان، با شکل و شمایلی که نمیدانیم، در مدتی کوتاه محقق خواهد شد یعنی داروهایی میآیند که فرار کامل از خویشتن را میسّر میکنند. و همراه با آنها، شاهد تودهای جدید از پرسشهای فرهنگی خواهیم بود که داروها مطرح کرده و بالقوه به آنها پاسخ میدهند.\n االگوهای مصرف مواد طی یک سدۀ گذشته، به طرز شگفتآوری یک تصویر دقیق از مسیرهای گستردۀ تاریخ فرهنگی به دستمان میدهند: همه و همه، از بانکدارهای والاستریت و کدبانوهای افسرده تا دانشجویان کالج و تازهکارهای عرصۀ ادبیات، موادی مصرف میکنند که بازتاب میلهای آنهاست و به مسألههای فرهنگیشان پاسخ میدهد. اما مواد همیشه بازتابی از یک نکتۀ بدیهی سادهتر و همیشگی بودهاند: گاهی اوقات میخواهیم از قید خودمان رها شویم، گاهی از قید جامعه، گاهی از قید ملالت و فقر؛ ولی همواره، صرفنظر از موردش، خواستهایم از قید چیزی رها شویم. در گذشته، این میل همواره موقت بود، یعنی برای آنکه باطری وجودمان دوباره شارژ شود، برای آنکه محیطی فارغ از تجربههایمان و فشارهایی که زندگی رویمان میآورد پیدا کنیم. اما در دوران متأخّر، با مصرف مواد به دنبال یافتن یک مفرّ ماندگارتر، طولانیتر و وجودیتر رفتهایم. و مرز میان این میل با نابودسازی خویشتن، به طرز هولناکی باریک است.\n• نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را کدی دلستراتی نوشته است و در تاریخ ۴ ژانویه ۲۰۱۷ با عنوان «Drugs du jour» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۴ تیر ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «هر نسلی مخدّر خاص خودش را دارد» و با ترجمه محمد معماریان منتشر کرده است. •• کدی دلستراتی (Cody Delistraty) نویسنده و مورخ است. او دانشآموختۀ تاریخ اروپا از دانشگاه آکسفورد است و همکاری گستردهای با چارلی رُز داشته است. دلستراتی بیشتر دربارۀ ادبیات، روانشناسی و انسانهای مشهور مینویسد. کارهای او در نیویورک تایمز، پاریس ریویو، نیویورکر و آتلانتیک به انتشار میرسد. او درحالحاضر در حال بهپایانرساندن اولین رمانش در فرانسه است. [۱] The Birth of Heroin and the Demonization of the Dope Fiend [۲] Brave New World [۳] Heaven and Hell [۴] Island [۵] intoxication theorist [۶] Out of It: A Cultural History of Intoxication [۷] The Feminine Mystique [۸] Valley of the Dolls [۹] Opening Skinner’s Box: Great Psychological Experiments of the 20th Century [۱۰] Rave Culture [۱۱] The Looping Effect [۱۲] Binaural Beats: ارسال دو موج سینوسی با فاصلۀ فرکانسی اندک از همدیگر به دو گوش که گفته میشود برای تمدد اعصاب مناسب است [مترجم]. [۱۳] Maintenance Drugs\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833716.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "فوایدِ گریختن از جامعه",
|
3 |
+
"subtitle": "جامعۀ ما مشوق رفتارهای اجتماعی است، اما اثر مثبت ساعتهای تنهایی را نادیده میگیرد",
|
4 |
+
"introduction": "در قرن نوزدهم پزشکان راه درمان بسیاری از بیماریهای روحی و جسمی را بیرونرفتن از محیط شلوغ و پردودِ شهرها میدانستند. راه درمان افسردگی یا اضطراب این بود که چندماهی را در آسایشگاهی روستایی در میان درختان و کوهها سپری کنید. اما در قرن بیستم قرصها اختراع شدند و وعده دادند که همهچیز را حل خواهند کرد. ولی نیاز انسانها به زندگی در طبیعت با هیچ قرصی برطرف نمیشود.",
|
5 |
+
"content": "مایکل هریس، والرس — ۱۴ آوریل ۱۹۳۴، ریچارد برد به پیادهروی روزانهاش رفت. هوا در دمای معمولش بود: منفی پنجاه درجۀ سانتیگراد. برن داشت به آرامی میان تودۀ انباشتهشدۀ برفها قدم برمیداشت و مسیر همیشگی خود را طی میکرد، ناگاه ایستاد و گوش فرا داد: هیچ صدایی نبود.\n او که کمی جا خورده بود، به سکوتِ عمیق و قدرتمندی که در آن گام نهاده بود گوشِ جان سپرد. تا شعاع چندین مایلی، تنها نشانههای حیات متعلق به چند میکروب سمج بود که به پناهگاههای یخی چسبیده بودند. ساعت تازه چهارِ بعدازظهر بود، اما زمین در گرگومیش همیشگیاش به خود میلرزید. حرکتی چند در افقِ یخبسته وجود داشت (واقعاً وجود داشت؟)، نوعی شکاف در آسمان کبود قطبی. و ناگهان، به طور عجیبی دنیای ریچارد برد شروع کرد به گسترش یافتن.\n پس از اینکه برد به کلبهاش بازگشت و خود را با کورۀ قابلحملش گرم کرد، در دفتر خاطراتش اینگونه نوشت: اینجا فرایندها و نیروهایِ توصیفناپذیری از کائنات حضور دارد، متوازن و بیصدا. توازن، بله، دقیقاً همین بود! این بود چیزی که از دلِ سکوت برآمد، آهنگی لطیف، زخمۀ تاری بینقص؛ شاید موسیقی کائنات بود. کافی بود تا لحظهای جذب آن آهنگ شوم تا خودْ بخشی از آن گردم. در آن لحظه شکی در یگانگی انسان با عالم نداشتم.\n دریاسالار برد به مدت پنجماهِ زمستانی، داوطلبانه مسئول یک پایگاه هواشناسی نزدیک به قطب جنوب شده بود. اما دلیل تنهاییاش در آنجا کمی مبهمتر بود. او در تلاش برای توضیح دلایل خود، اعتراف میکند که میخواسته «آن نوع تجربه را بهطور کامل بفهمم … آنقدر آرامش و سکوت و انزوا را بچشم تا ببینم واقعاً چه فایدهای دارد». او به دنبال نوعی آزادی شخصی نیز بود، چرا که اعتقاد داشت «هیچکس نمیتواند امید به آزادیِ کامل داشته باشد، مگر اینکه از دایرۀ عادات همیشگی خارج شود».\n برد به خاطر فعالیت خود مدال افتخار گرفت، اما برای اکثر ما، برگزیدن تنهایی در محیطی وحشی اصلاً خوشایند نیست، حتی شدیداً مشکوک هم هست. سفر به درون طبیعت را نشانۀ نوعی نگرش ضداجتماعی میپندارند، نوعی گرایش وحشی. دوستان و خانوادههای ما دوست ندارند ما در جستجوی آن الهامات عظیم و هیجانی برویم که برد در آن ورطۀ قطبی تجربه نمود. به جای این کار، خود را در فرهنگ راحتِ مانیتور و پیامرسانیْ گرم نگه میداریم. قطع ارتباطی که جنگل، بیابان و یخچالها ما را با آن تهدید میکنند، برایمان نفرتآور است. فرهنگمان چنان بر امور اجتماعی متکی است که افرادی که سر به طبیعت وحشی میگذارند اگر فقط انسانهایی عجیب محسوب شوند، بسیار خوششانس بودهاند. در بدترین حالت آنها افرادی نظیر یونابامبر۱ میشوند. این پیشداوری چنان شدید است که ما کلاً قید گردش در طبیعت وحشی را میزنیم. حتی به خود میگوییم که قطعاً توان انجام چنین ماجراجوییهایی را نداریم، آخرش در چالهای میافتیم و همانجا میمانیم تا بمیریم. حتی اگر میتوانستیم به طبیعت وحشی دسترسی داشته باشیم، شاید آن روح و روان پالوده را نداریم که چیزی از این سفر نصیبمان شود.\n انزوا به روش دریاسالار برد خطرات خود را نیز دارد. جدای از هیجانات عرفانی، او نزدیک بود در آن سمت یخبسته از زمین جان خود را از دست بدهد. گاز کربنمونواکسید از کورهاش به درون کلبه نشت کرده بود، تا جایی که گروهی از افراد در اردوگاه پشتیبانی پایگاه مجبور شدند به آنجا بروند و وقتی حالش خراب شده بود، جانش را نجات دهند. انزواجویان دیگری که همراهان بیسیمبهدست نداشتهاند، اینچنین خوششانس نبودهاند. مثلاً کریس مککندلس جوان را در نظر بگیرید (که کتاب به سوی طبیعت وحشی۲ اثر جان کراکائر یادبود اوست). او هیچ ردی نزد آشنایانش نگذاشته و فقط با یک تفنگ و یک کیسۀ ۱۰ پوندی برنج به درون طبیعت وحشی آلاسکا به راه افتاده بود. مککندلس پس از ۱۱۹ روز در طبیعتی که جویای آن بود، جان خود را از دست داد (یکی از حدسهایی که زده میشود این است که عامل مرگ او مسمومیت با دانههای کپکزده بوده). بدینترتیب قربانی بوالهوسی مادر طبیعت شد.\n در روزهای آخر ماجراجویی انفرادی دریاسالار برد در قطب جنوب (قبل از اینکه مردان ارودگاه پشتیبانی به نجاتش بیایند)، او خودش به مرگ بسیار نزدیک بود. بدنش بر اثر یخزدگی شروع به فرسایش کرده بود، در کیسهخوابش مانند راهبی زمزمه میکرد و گاهی چنان ضعیف میشد که نمیتوانست حرکت کند. کیسههای گرمایشی را به خود میچسباند و تهماندۀ لوبیا سبزهایش را از داخل قوطی میتراشید. سعی کرد ورقبازی کند، اما ضعف دستهایش در وصف نمیگنجید. سعی کرد زندگینامهای از ناپلئون بخواند، اما کلماتْ مات و بیمعنا روی صفحه شناور بود. صدایی کمجان از درونش میگفت «خودت خواستی، بفرما».\n با وجود تمام این آسیبها، دریاسالار برد با رهاوردی به جامعه بازگشت که خود جامعه هرگز نمیتوانست به او بدهد؛ او در خاطراتش مینویسد که آنچه کسب کرد را «قبلاً به طور کامل به دست نیاورده بودم». این رهاورد «دانستن قدرِ زیبایی ناب و معجزۀ زندگی بود … تمدن تفکراتم را عوض نکرده است. حالا سادهتر و با آرامش بیشتر زندگی میکنم».\n وقتی برد و مککندلس پا به طبیعت وحشی گذاشتند و اینچنین مصرانه بر انزوای در طبیعت پافشاری داشتند، هردو رو به غریزهای انسانی آورده بودند که پیشرفت بشرْ آن را به طور کامل سرکوب کرده است.\n کِی بود که برای اولین بار از طبیعت وحشی بیرون آمده و وارد شهرهای همیشه شلوغ شدیم؟ روزگاری بود که به جز طبیعت به هیچ چیز دسترسی نداشتیم؛ در آن زمان، بهطور جداییناپذیری در طبیعت و از طبیعت بودیم. اجدادمان ۲.۵میلیون سالِ اولِ خود را به صورت گروههای کوچنشینی گذراندند که گیاهان را در رویشگاههایشان جمع و حیوانات را در چراگاههایشان شکار میکردند. چندی پیش، در حدود دههزار سال پیش، تغییری اساسی رخ داد: اجداد ما ابتدا در ترکیه، ایران و دیگر مناطق خاورمیانۀ امروزی کاری را آغاز کردند که به آن انقلاب کشاورزی میگوییم. آنها شروع به دستکاری و مراقبت از گیاهان (و حیوانات) کردند، ایام خود را وقفِ کشتِ بذرها و مبارزه با علفهای هرز نمودند، گلهها را به چرا بردند و حیوانات درنده را از آنها دور کردند. البته این تحولی یکشبه نبود، بلکه به تدریج این چادرنشینان به این تصور جدید رسیدند که طبیعتْ نیرویی است که باید آن را مهار و مدیریت کرد.\n یا شاید هم طبیعت بود که ما را اهلی کرد؟ گرچه موادی مانند گندم، برنج و غلات را خانگی کردیم که هنوز هم برای تغذیۀ خود به آنها نیازمندیم، اما زندگی بشر به خاطر مراقبت از محصولات رو به بردگی نهاد. یووال نوآ هراریِ مورخْ این تبادل را «بزرگترین فریب تاریخ» میخواند و استدلال میکند که انقلاب کشاورزی باعث شد تا زندگی کشاورزان نسبت به شکارچی-گردآورندگان عموماً سختتر شده و رضایتبخشی کمتری داشته باشد». مارگارت ویسر، مورخ غذا نیز با این قضیه همنظر است و مثلاً برنج را «ستمگری» میخواند که ساختارهای قدرت، توان تکنولوژیک، ارقام جمعیت، روابط بینفردی و آداب دینی را مقرر میکند … وقتی انسانها میپذیرند که برنج را به عنوان محصولی ثابت کشت دهند، گرفتار شبکهای از پیامدها میشوند که گریزی از آنها نیست؛ مثلاً همین دلیل کافیست که از آن لحظه به بعد، برنج هم به آنها دیکته میکند که چه کاری باید بکنند و هم چه چیزی را باید ترجیح دهند.\n اتکا به یک کالای ثابت برای تأمینِ بخش اعظم دریافتی کالری مانند یک قمار نیز هست: این امر گرچه امکان رشد نمایی جمعیت را میسر میسازد، اما تنوع رژیم غذایی افراد کمتر شده و بیشتر در معرض آفت و زنگ گیاهی قرار میگیرد. برخی دیگر نیز اشاره کردهاند که مانند حیوانات اهلی که نسبت به اجداد وحشیشان مغز کوچکتری دارند، مغز «انسان اهلی» نیز به مراتب کوچکتر از انسانهای پیشاکشاورزی و پیشاشهری است.\n بهعلاوه، گیاهان و حیوانات نیازمندِ چنان مراقبتی از سوی انسانها بودند که آنها مجبور شدند گشتوگذار را کنار بگذارند و برای همیشه در کنار مزارعشان بمانند؛ پس باید بابت اولین سکونتگاههای انسان قدردان گندم و دیگر مواد مرتبط باشیم.\n پروفسور هراری خاطرنشان میکند که نقشۀ زمین اطراف اریحا در فلسطین در ابتدا «نهایتاً گروهی سرگردان و حدوداً صدنفره از افراد سالم و خوشتغذیه را پوشش میداده است»، حال آنکه پس از انقلاب کشاورزی (حدود سال ۸۵۰۰ پیش از میلاد)، «این واحهْ روستایی بزرگ اما فشرده از ۱۰۰۰ نفر را در خود جا میداده که افرادش خیلی بیشتر از پیشینیان از بیماری و سوءتغذیه رنج میبردند». در آن زمان، خاورمیانه پر از سکونتهای دائمی مشابه شده بود.\n\nدر سال ۷۵۰۰ پ.م، سلب امتیازهای ما از طبیعت به شکلی چشمگیرتر خود را نشان داد. در آن زمان، شهروندان اریحا دیواری عظیم دور شهر خود کشیدند که در نوع خود بیسابقه بود. این دیوار احتمالاً دومنظوره بود: هم سپری در برابر سیلها بود و هم در برابر دشمنان غارتگر. نکتۀ شگفتانگیز دربارۀ این نخستین شهرِ دیوارکشیده و جالبتوجه این است که این شهروندان عزمی تقریباً افراطی داشتند تا خود را از دنیای وحشی پیشین جدا سازند. این دیوار سنگی یک و نیم متر ضخامت و بیش از سه و نیم متر ارتفاع داشت. بعلاوه، خندقی کنار دیوار حفر شد که بیش از دو و نیم متر عمق و بیش از نُه متر پهنا داشت. کارگران اریحا این دیوار عظیم دفاعی در برابر بیرون را از سنگ بسترِ سخت ساختند؛ دیوار شاهکاری از عزم راسخ برای جدایی از دنیای پیشین بود که برای اجداد پیشاکشاورزیمان حتی قابلتصور هم نبود. این امرْ ان��ار حقیقی بوتهزارهای پهناور بود که طی هزاران سال منزلگاه ما بود. «طبیعت وحشی» تبعید شده بود و بعد از آن، هیچگاه آن را دوباره دعوت نکردیم. تا قرن چهارم پیش از میلاد، انقلاب کشاورزی به شکل «انقلاب شهری» تحول یافته بود، همان انقلابی که هنوز هم با آن زندگی میکنیم. در سال ۲۰۰۷ اعلام شد که تعداد افراد شهرنشین بیشتر از غیرشهرنشینان شده است. به گفتۀ سازمان جهانی سلامت، تا سال ۲۰۳۰ از میان هر ده نفر، شش نفر در شهر زندگی خواهند کرد. بعید است این وضعیت بازگشتی داشته باشد. شهرْ همچون یک سیرن۳ عظیم و بتنی ما را به سمت خود میکشد و ما کمکم خود را متقاعد میکنیم که این زندگی پرهیاهو تنها نوع زندگی «طبیعی» است و هیچچیز آنسوی دیوارهای اریحا برایمان وجود ندارد. حتی بنا به افسانه هیچگاه هم وجود نداشته است.\n با اوجگرفتن تمدن شهری و شهریشدنِ اکثریت انسانها، «اختلال کمبود طبیعت» در هر واحد آپارتمانی جلوه میکند و جمعیت شهری ابعادی کلیدی از زندگی انسانی خود را از صحنه خارج میکنند. ابعادی که هرگز نمیدانستیم باید از آنها مراقبت کنیم. فعالان طبیعت مانند ریچارد لوو لحن شاعرانه ندارند و بیشتر با تحقیق ثابت میکنند که شهرها تجربۀ حسیمان را دچار ضعف کرده و میتوانند منجر به فقر هویتی نیز بشوند، هویتی که به قول لوو، خالی از «حس فروتنیای است که لازمۀ هوش واقعی انسانی است».\n اما وقتی بیش از حد به جامعه روی میآوریم و از هوای نمکآلودِ ساحل دریا یا درک شهودی حرکاتی نادیدنی در جنگلِ روبهتاریکی روی میگردانیم، واقعاً چه اتفاقی میافتد؟ آیا واقعاً بخشهایی از خویشتن برتر خود را کنار میگذاریم؟\n مجموعهای روبهرشد از تحقیقات دقیقاً همین را نشان میدهد. مثلاً پژوهشی از دانشگاه لندن دریافت که اعضای قبیلۀ دورافتاده و گاودارِ هیمبا در نامیبیا که زندگیشان را در بیشههای آزاد سپری میکنند، نسبت به انگلیسیهای شهری، فراخنای توجه۴ بالاتر و رضایت بیشتری از زندگی دارند؛ اما وقتی اعضای همان قبیله به مراکز شهری نقل مکان کردند، فراخنای توجه و رضایت از زندگیشان به اندازۀ همنوعان بریتانیاییشان کاهش یافت. دکتر کارینا لینل، رهبر این پژوهش، از میزان برتری هیمباهای روستایی «بهتزده» شد. او به بیبیسی میگوید که این تفاوتهای عمیق «نتیجۀ نحوۀ زندگیکردنمان است» و این امر نشان میدهد که محیطهای شلوغ شهری نیازمند تغییر در وضعیت ذهنی است. لینل حتی پیشنهاد میکند که کارفرمایان اگر بخواهند بهترین نیروی کار را طراحی کنند، میتوانند کارمندانی را اسکان دهند که نیازمند استقرار در خارج از شهر هستند.\n همچنین در دانشگاه استنفورد، در پژوهشی از مغز شرکتکنندگان قبل و بعد از قدمزدن در چمنزارها و سپس در کنار ترافیک سنگین ماشینها اسکن گرفته شد. در شرکتکنندگانی که در محیطهای شهری قدم میزدند، نمونههای به مراتب بیشتری از «نشخوار ذهنی»۵ مشاهده شد، نوعی اندیشناکی و خودانتقادی که پژوهشگران آن را با شروع افسردگی مرتبط دانستهاند. اما همانطور که قسمتهای مرتبط با نشخوار ذهنی در مغز در پیادهرویهای شهری تحریک میشود، همان قسمتها در هنگام پیادهروی در طبیعت آرام میگردد.\n عکسهای طبیعت حس مهربانی و بازیگوشی را افزایش میدهد. سفری کوتاه به درون بیشهها (که ژاپنیها به آن «حمام جنگل» میگویند) سطح کرتیزول را کاهش داده و سیستم ایمنی بدن را تقویت میکند. محصلان، چه فقیر و چه ثروتمند، با دسترسی به فضاهای سبز عملکردِ درسیِ بهتری دارند. نمایی ساده از فضای سبز میتواند ما را از استرس مصون کند و انعطافپذیری ما را در برابر سختیها افزایش دهد. وقتگذرانی در طبیعت حتی به طور کاملاً ملموسی توانایی شامه، بینایی و شنیداری را تقویت میکند. این دادهها روز به روز در حال افزایش است.\n اثر تجمعی این فواید ظاهراً مرهمی بر روح آزردۀ شهری است. در قرن نوزدهم که شهرنشینی رشد تدریجی خود را آغاز نمود و خیابانهای شلوغ و آلودۀ شهر به قول پیپ در رمان آرزوهای بزرگ۶ به «لکهای از کثافت و چربی و خون و کف» تبدیل شد، پزشکان مرتباً برای درمان استرس و افسردگی بیماران، «طبیعت» را تجویز میکردند. دود و سروصدای شهرها عوامل واقعاً خارجیای پنداشته میشد که نیازمند درمان به شکل انزوا در طبیعت بود. آسایشگاهها در محیطهای سرسبز و آرکادی بنا شد تا تأثیرات مخرب شهرها را جبران کند. ایوا سلهوب و آلان لوگان، نویسندگان کتاب مغز شما در حالت طبیعی۷ توضیح میدهند که چگونه این تلاشها در قرن بیستم جای خود را به معجزۀ قرصها داد، قرصهایی که بیماران را قادر میساخت همیشه در شهر بمانند به شرطی که داروهایشان را مرتباً مصرف کنند: «تبلیغات نصفصفحهایِ آسایشگاه گلن اسپرینگز جای خود را به تبلیغ تمامصفحهایِ داروی ضدافسردگی مپروبامات داد». با توجه به این مسئله، جمعیت شهری امروز که با قرصهای خوابآور و ضدافسردگی خود را مدیریت میکند (بیش از ۱۰درصد از آمریکاییها داروهای ضدافسردگی مصرف میکنند) ما را به یاد شخصیتهای مصرفکنندۀ سوما در رمان پادآرمانشهری دنیای قشنگ نو۸ اثر آلدوس هاکسلی میاندازد. البته شاید این فکر اینک بالاخره شروع به تغییر نموده است. امروزه اثرات درمانی طبیعت دوباره آشکار شده است و برخی از پزشکان برای ناراحتیهای مختلفی نظیر آسم، اِی.دی.اچ.دی (اختلال کمتوجهی-بیشفعالی)، چاقی، دیابت و استرس، «گذران وقت در محیط بیرون» را تجویز میکنند.\n خروج از خانه و محدودۀ شهرمان به معنای کنارگذاشتن تظاهر و پیشفرضهایی است که بر اساس آنها زندگی میکنیم. اینگونه است که خود را آمادۀ پذیرش مفاهیم شگفتانگیز جدید یا نگرشهای مستقل میکنیم. اینگونه است که ذهن خود را میشناسیم.\n برخی افراد، بهجز پیادهروی کوتاهی بیرون از خانه، استراحت دیگری از زندگی خفقانآور خانگی ندارند. زنی انگلیسی را در اوایل قرن نوزدهم در نظر بگیرید که فعالیتهای بسیار کمی در دسترس دارد و قطعاً شانس او برای فرار از محدودۀ اتاق پذیرایی بسیار محدود است. در رمان غرور و تعصب۹، عزم الیزابت بنِت برای پیادهروی در روستا نشانۀ هنجارشکنی اوست. وقتی خواهر او، جین در منزل آقای بینگلی ثروتمند بیمار میشود، الیزابت به تنهایی از میان زمینهای گِلی گام برمیدارد تا در کنار او باشد و همین امر باعث میشود تا خواهر آقای بینگلی او را از نظر ظاهری و با آن موهای غیرقابلبخشش و «ژولیده»، «وحشی» بخواند: «پیادهروی سه مایلی او این اوایل صبح در چنین هوای کثیف و آن هم به تنهایی، تقریباً باورنکردنی بود … آنها او را به خاطر این کارش تحقیر کردند». توماس هابزِ فیلسوف عصایی برای پیادهروی داشت که نوک آن یک دوات شاخی ساخته شده بود تا هرگاه هنگام پیاده��ویهای طولانی چیزی به ذهنش میرسد، بتواند آنها را بنویسد. روسو مطمئناً چنین راهبردی را تأیید میکرد؛ او مینویسد «فقط هنگام پیادهروی میتوانم تفکر کنم. وقتی میایستم، فکرم هم میایستد. ذهن من فقط با پاهایم کار میکند». آلبرت انیشتین هم در حد خود میکوشید تا هر روز در میان درختان محوطۀ دانشگاه پرینستون قدمی بزند. مشاهیر دیگری نظیر چارلز دیکنز، مادر ترزا، جان بانیان، مارتین لوتر کینگ، فرانسیس آسیزی و تویوهیکو کاگاوا نیز مرتب پیادهروی میکردند.\n چرا این همه ذهنهای نابغه اصرار دارند دور از میزشان پیادهروی کنند؟ این نیست که فقط به خاطر تفکرکردن، نیاز به استراحت دارند؛ درواقع برخی از بهترین تفکرات آنها دقیقاً در هنگام «زنگ تفریح» در فضای آزاد انجام میشد.\n در محافل آموزشی، نظریهای وجود دارد که این الزام را تا حدی تبیین میکند؛ آن را نظریۀ قطعات جداشده۱۰ میگویند. این نظریه را ابتدا سایمن نیکولسنِ معمار در سال ۱۹۷۲ بسط داد، زمانی که میاندیشید چگونه زمینهای بازی را جذابتر کند. بنا به این نظریه، فرد به عناصر تصادفی، یعنی محیطهای متغیر نیاز دارد تا به طور مستقل فکر کند و بینش خود را از امور شکل بدهد. طبیعتْ منبعی لایزال از قطعات جداشده است، درحالیکه اداره یا اتاق نشیمن که انسانها آن را ساختهاند محدود است. ویرجینیا وولف مینویسد که حتی وسایل و لوازم خانه نیز شاید «خاطراتِ تجربۀ خودمان را تحمیل کنند» و اثراتی محدودیتبخش و خفقانآور بهوجود آورند. اما در خارج از خانههای مرتبمان، از خاطرات سنگینِ اینکه امور همیشه چگونه بودهاند میگریزیم و خود را آمادۀ پذیرش نگرشهای جدید میکنیم.\n اما ظاهراً پیادهروی نوعی هنر نیز در خود دارد؛ باید تمرین کنیم تا از آن لحظات گذرا بهره بگیریم. طبیعتگردی یا حتی عبور از مسیری سرسبز برای رفتن به سوپرمارکت فرصتی است تا در انزوای خود فرو رویم، اما باید آن را بقاپیم. حتی اگر روح کنجکاومان ما را وادار کند پا به دنیا بگذاریم (بدون گوشی، بدون تبلت، بدون اینترنت)، باز هم باید خودمان تصمیم بگیریم که غنای چیزهای اطرافمان را بچشیم.\n در بیرون از آن طوفان چت و شبکههای مجازی، سرانجام نهفقط با دنیایی بزرگتر، بلکه با خودمان نیز آشنا میشویم. پرسهزن مشهور، ویلیام هزلیت این تصویر را به خوبی ترسیم میکند. وقتی او بیرون از خانه به گردش میپردازد، به دنبال چنین چیزهاییست آزادی، آزادی کامل برای اندیشیدن، احساس کردن، هرطور که آدم دلش بخواهد … میخواهم اندیشههای مبهمم را ببینم که مانند پاپوسِ خاربن در مقابل نسیم شناور شوند، نه اینکه در بیشهها و خارهای مجادله گرفتار بمانند. یک بار هم که شده میخواهم تمام اینها را باب میل خودم داشته باشم؛ چنین چیزی غیرممکن است مگر اینکه تنها باشید.\n این پاداشِ حتی یک پیادهروی کوتاه و تنها در پارکی شهری است. اینکه با دیدن نشانهای گذرا از عناصر بفهمیم که به چیزی اساسیتر از جمعیتی شهری تعلق داریم، اینکه دنیایی از تجربیات ورای نظافت اجتماعی۱۱ و شبکههای انسانی وجود دارد؛ و اینکه چنین دنیایی خانۀ واقعی ماست. کارگران مرکز شلوغ اساکا میتوانند مسیرِ رفتن به محل کار را از میان پارک نامبا کج کنند. اهالی تورنتو میتوانند در راه رفتن به بهترین کتابفروشی شهر از پارک ترینیتی بلوودز بگذرند. نیویورکیها میتوانند در راه موزۀ متروپولیتن از سنترال پارک عبور کنند؛ و لندنیها هم میتوانند در راه رویال آلبرت هال از هایدپارک بگذرند. با چند دقیقه خارجشدن از پیادهروهای باریک میتوانیم به تعریفی جدید (و بسیار کهن) از خودمان برسیم، تعریفی که ارجاع کمتری به دیگران دارد.\n• نسخه صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید. \n\nاطلاعات کتابشناختی:\nHarris, Michael. Solitude: In Pursuit of a Singular Life in a Crowded World. Thomas Dunne Books, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب را مایکل هریس نوشته است و در تاریخ ۱۹ آوریل ۲۰۱۷ با عنوان «The Benefits of Solitude» در وبسایت والرس منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۹ خرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «فوایدِ گریختن از جامعه» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است. •• مایکل هریس (Michael Harris) نویسندۀ کانادایی است. کتاب قبلی او پایان غیبت (The End of Absence) بود که جایزۀ ادبی گاورنر جنرال را برای برترین کتاب غیرداستانی به خود اختصاص داد. هریس ساکن ونکوور است. [۱] یونابامبر (Unabomber) با نام واقعی تد کزینسکی نابغۀ ریاضیاتی اهل آمریکاست که چندین نفر را به خاطر ارتباطشان با فناوری مدرن کشته و زخمی کرده و هماکنون در حبس ابد به سر میبرد [مترجم]. [۲] Into The Wild [۳] سیرن در اساطیر یونان، زنان یا موجودات بالداری بودند که دریانوردان را با موسیقی و صدایشان به سمت خود کشانده و به کام مرگ میفرستادند [مترجم]. [۴] Attention span [۵] rumination [۶] Great Expectations [۷] Your Brain on Nature [۸] Brave New World [۹] pride and Prejudice [۱۰] The theory of loose parts [۱۱] Social grooming"
|
6 |
+
}
|
train/413833717.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "متفکر قدرت",
|
3 |
+
"subtitle": "اندیشههای میشل فوکو دربارۀ قدرت امروز بیش از هر زمان دیگری مهم است",
|
4 |
+
"introduction": "اگر بخواهیم اندیشۀ فیلسوفان بزرگ تاریخ را تنها در یک کلمه خلاصه کنیم، مطمئناً این کلمه برای میشل فوکو «قدرت» خواهد بود. فوکو در طول سالهای متمادی، بسیار به قدرت اندیشید، تعریفهای قدیمی ما از این مفهوم را در هم شکست و شیوههای زیرکانه و بسیار پنهانِ عملکرد قدرت در جامعه را مرئی کرد. با آنکه سیسال از مرگ او میگذرد، اما این صورتبندیها امروز هم به همان اندازه تازه و کاربردیاند.",
|
5 |
+
"content": "کولین کوپمن، ایان— تصور کنید از شما خواستهاند تاریخچهای بسیار کوتاه از فلسفه بنویسید. شاید برای گنجاندن تنوع بیحد و حصر فلسفه در چند جملۀ کوتاه به چالش کشیده شوید. یکی از کارهایی که میتوانید انجام دهید این است که به دنبال واژهای باشید که به بهترین شکل اندیشههای هر فیلسوف بزرگی را در بر داشته باشد. افلاطون «مُثُل» را داشت، رنه دکارت «ذهن» را و جان لاک «ایدهها» را، بعدها جان استوارت میل «آزادی» را آورد. در فلسفۀ متأخر کلمۀ ژاک دریدا «متن»، کلمۀ جان رالز «عدالت» و جودیت باتلر «جنسیت» بود. طبقِ این بازی کوچکِ خانوادگی، کلمۀ میشل فوکو قطعاً «قدرت» خواهد بود.\n فوکو یکی از مهمترین اندیشمندان قرن بیستم است و طبق برخی فهرستها، مهمترین چهره در علوم انسانی و علوم اجتماعی است. دو کتاب بسیار برجستۀ او یعنی مراقبت و تنبیه: تولد زندان(۱۹۷۵) و اراده به دانستن(۱۹۷۶) منابع اصلی تحلیلهای او از قدرت است. اگرچه، جالب است بدانیم که فوکو را همیشه به خاطر کلمۀ خاصش نمیشناختند. او تأثیر چشمگیر خود را ابتدا در سال ۱۹۶۶ و با انتشار کتاب نظم اشیاء به دست آورد. عنوان فرانسوی و اصلی کتاب حس محیط روشنفکریای را که کتاب در آن نوشته شده بهتر منتقل میکند: کلمهها و چیزها۱. فلسفه در دهۀ ۱۹۶۰، خصوصاً در میان معاصران فوکو، تماماً حول کلمهها میچرخید.\n در دیگر بخشهای پاریس، دریدا مشغول دفاع از این نظریه بود که «هیچ چیز خارج از متن وجود ندارد»، و ژاک لکان با این ادعا که «ساختار ضمیر ناخودآگاه همچون زبان است» روانکاوی را به زبانشناسی تغییر میداد. این روش تنها مخصوص فرانسویها نبود. در سال ۱۹۶۷، ریچارد رورتی، که قطعاً بدنامترین فیلسوف آمریکایی در نسل خود است، این جنبش جدید را در عنوان مجموعه مقالات خود چرخش زبانی۲ خلاصه کرد. در همان سال، یورگن هابرماس، که در آینده به فیلسوف اصلی آلمان تبدیل شد، کتاب خود با عنوان بنیان نهادن علوم اجتماعی در نظریۀ زبان۳ را منتشر کرد.\n معاصرین فوکو علاقۀ خود به زبان را حداقل برای چند دهۀ دیگر ادامه دادند. شاهکار هابرماس باعنوان نظریۀ کنش ارتباطی۴ به بررسی شرایط زبانی عقلانیت اختصاص داده شد. فلسفۀ انگلیسی و آمریکایی نیز همین راه را پیش گرفت، همینطور بیشتر فیلسوفان فرانسوی (با این تفاوت که آنها به طبیعتِ زبانیِ خردگریزی گرایش داشتند).\n باوجوداین، فوکو در میان نسل خود به شکلی تقریباً نامتعارف به راه خود ادامه داد. فوکو به جای اینکه در جهان کلمات باقی بماند در دهۀ ۱۹۷۰ توجّه فلسفی خود را به قدرت معطوف کرد. ایدهای که انتظار میرفت توضیح دهد کلمات، یا هر چیز دیگری، چگونه به چیزها نظم میدهد. اما اهمیت ماندگار فوکو در این نیست که یک مفهوم جامع یافته که میتواند تمام ��فاهیم دیگر را شرح دهد. قدرت در نگاه فوکو یک خدای فلسفی دیگر نیست. زیرا مهمترین ادعای فوکو دربارۀ قدرت این است که ما نباید با آن چنانکه فلاسفۀ دیگر با مفاهیم کلیدی رفتار کردند، رفتار کنیم، یعنی بهعنوان چیزی واحد و یکپارچه که چنان جامع است که میتواند تمام چیزهای دیگر را شرح دهد.\n فوکو تلاش نکرد قلعهای فلسفی پیرامون مفهوم خاص خود بسازد. او مستقیماً شاهد این بود که استدلالهای فلاسفۀ چرخش زبانی به محض آنکه که بیشتر و بیشتر بر پایۀ زبان بنیان نهاده شد چطور شکننده و بیدوام شد. بنابراین فوکو خود آشکارا از پروردن یک نظریۀ فراگیر قدرت اجتناب کرد. مصاحبهکنندگان گاهی او را تحت فشار قرار میدادند تا نظریهای واحد به آنها ارائه کند، اما او همواره مخالفت میکرد. او میگفت هدف او به هیچ وجه ارائۀ چنین نظریهای نیست. فوکو بیش از هرچیز، به خاطر تحلیلهایش از قدرت معروف است، به طور حتم نام او برای بیشتر اندیشمندان تقریباً مترادف با واژۀ قدرت است. باوجوداین، او خود فلسفهای برای قدرت ارائه نداد. چنین چیزی چطور ممکن است؟\n غنا و چالش کار فوکو همینجاست. رویکرد او رویکردی فلسفی به قدرت است که از ویژگیهای معرّف آن خلاقانه بودن، دقیق بودن، گاهی ناامید کننده بودن و تلاشهای درخشان برای سیاسیکردن خود قدرت است. فوکو به جای اینکه از فلسفه برای تبدیل کردن قدرت به یک ذات ابدی استفاده کند و سپس آن ذات را به منظور درک تمام جلوههای قدرت در جهان به کار گیرد، تلاش کرد تا فلسفه را از نگاه خیرهای که به دنبال ذاتهاست رهایی بخشد. او میخواست فلسفه را از دنبالکردن جنبشهای قدرت و هیجان آنها برای تعریف نظم چیزها آزاد کند.\n برای درک اصالت رویکرد فوکو، قراردادن آن در مقابل فلسفۀ سیاسیِ پیش از آن مفید خواهد بود. پیش از فوکو، فلاسفۀ سیاسی گمان میکردند قدرت یک ذات دارد: خواه آن ذات حاکمیت باشد یا برتری یا کنترل یکپارچه. ماکس وبر، جامعهشناس آلمانی به شکلی مستحکم استدلال کرد که قدرت دولت مبتنی بر حق استفادۀ مشروع از زور است. توماس هابز، فیلسوف انگلیسی و اولین نظریۀپرداز قدرت دولت، ذات قدرت را حاکمیت دولت میدانست. هابز معتقد بود قدرت در بهترین و خالصترین شکل از موقعیت منحصر به فرد حاکمیت اعمال میشود. او این حکومت را «لویاتان» مینامد.\n فوکو هرگز حقیقتِ قدرتِ دولت در معنای هابزی آن را انکار نکرد. اما فلسفۀ سیاسیِ او از شکاکیت او نسبت به این فرض سرچشمه میگیرد (و این فرض تا زمانی که فوکو در آن تردید کند مفروض بود) که تنها قدرت حقیقی، قدرت حاکمه است. فوکو پذیرفت که نیروهای واقعی خشونت در جهان وجود دارند که فقط به خشونت دولت منحصر نمیشوند. به دلیل انباشت کلان سرمایه خشونت شرکتی وجود دارد، خشونت جنسیتی به شکل پدرسالاری آشکار میشود و خشونتهای آشکار و پنهان برتری سفیدپوستان در شکلهایی نظیر بردهداری، عدم خدماترسانی به مناطق خاص و اکنون کشتار جمعی بروز میکند. اینها دیگر انواع خشونت هستند. تلاش فوکو اثبات کرد که چنین استفادههایی از زور شیوههای مختلفِ بروزِ قدرت حاکمه هستند، چیزی شبیه به لویاتان. آنچه او دربارهاش تردید داشت این فرض بود که ما میتوانیم از این مشاهدۀ ساده به نتیجۀ پیچیدهتری برسیم، اینکه قدرت تنها در شکل لویاتانی آن ظاهر میشود.\n فوکو وقتی از خلال این تکینگی فرضیِ قدرت به آن نگریست، توانست تصور کند که چنین قدرتی در مقابل خود خود قرار میگیرد. او این فرضیه را در نظر گرفت که ممکن است قدرت همیشه تنها یک فُرم به خود نگیرد، بنابراین محتمل است که فرمِ ازپیشدادهشدهای از قدرت با دیگر فرمهای قدرت همزیستی پیدا کند و حتی با آنها در تعارض باشد. او توانست این فرضیه را مطالعه کند. البته چنین همزیستی و تعارضهایی صرفاً معماهایی نظری نیستند، بلکه مسائلی هستند که باید برای فهمیدن آنها به شکلی تجربی تحلیل شوند.\n بنابراین فرضِ شکاکانه فوکو به او اجازه داد تحقیقاتی دقیق دربارۀ کارکردهای واقعی قدرت انجام دهد. آنچه این مطالعات آشکار میکند این است که قدرت، که خیلی راحت موجب وحشت ما میشود، از قرار معلوم، بسیار زیرکتر است، زیرا فرمهای بنیادینِ عملیاتش میتواند در واکنش به تلاشهای جاری ما در جهت آزادسازی خودمان از چنگ آن تغییر نماید. به عنوان مثال، فوکو دربارۀ روشی نوشت که در آن یک فضای حاکمۀ کلاسیک همچون دادگاه قضایی پذیرفت تا در جلسات خود شهادت پزشکان و روانپزشکان را بپذیرد، افرادی که قدرت و نفوذشان بدون رویآوردن به خشونت حاکمه اعمال میشد. امروز تشخیص جنون و صد سال پیش تشخیص فساد توسط یک متخصص، میتوانست یک حکم قضایی را شدت بخشیده یا در ملایم شدن آن تأثیر داشته باشد.\n فوکو نشان داد قدرت حاکمۀ لویاتان (مثلاً دادگاه، کنگره و سرمایه) چطور در طول دویست سال گذشته در مقابل دو شکل جدید از قدرت قرار گرفته است: قدرت انضباطی (که او آن را به خاطر توجّه مبسوط به تربیت بدن انسان سیاست کالبدی نیز مینامید) و زیستسیاست. قدرت زیستی موضوع بحث فوکو در اراده به دانستن بود. در حالیکه قدرت انضباطی یا سیاست کالبدی موضوع بحثِ مراقبت و تنبیه بود.\n در مراقبت و تنبیه است که فوکو بیش از هر کتاب دیگری، سبک خاص و دقیقش در تحقیق دربارۀ عملکردهای واقعی قدرت را بنا مینهد. چاپ اخیر درسگفتارهای فوکو در کلژدوفرانس (احتمالاً معتبرترین مؤسسه آکادمیک در جهان و جایی که فوکو از سال ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۴ در آن مشغول به تدریس بود) که اکنون تقریباً به مجموعهای کامل تبدیل شده است، نشان میدهد که مراقبت و تنبیه حاصل حداقل پنج سال تحقیق آرشیویِ فشرده بوده است. زمانی که فوکو بر روی این کتاب کار میکرد، عمیقاً درگیر مطالب تشکیلدهندۀ آن بود، سمینارهای تحقیقاتی و سخنرانیهای بزرگ عمومی برگزار میکرد که امروز تحت عناوینی چون جامعۀ تنبیهی و قدرت روانی۵ به چاپ رسیدهاند. مطالبی که او به آنها پرداخته است طیف وسیعی را در بر میگیرد، از زایش جرمشناسی مدرن گرفته تا ساخت و ساز جنسیتی جنون. این سخنرانیها رشد تفکر فوکو را نشان میدهد و بنابراین به شناخت فلسفۀ او در خلال دگرگونی افکارش کمک میکنند. وقتی او بالاخره منابع تحقیقاتی خود را در یک کتاب سازماندهی کرد، حاصل، یک گفتگوی تلفیقی و کارآمد دربارۀ مراقبت و تنبیه بود.\n براساس تحلیلهای فلسفی و تاریخی فوکو، مراقبت شکلی از قدرت است که به وسیلۀ ترغیب کردن مردم به تطبیق دادن خودشان با آنچه «طبیعی»۶ است، به آنها میگوید چطور رفتار کنند. این قدرت در شکل آموزش صحیح ظاهر میشود. مراقبت همچون استیلا سوژۀ خود را به زمین نمیزند. مراقبت به شیوهای ظریفتر و با دقتی بینقص عمل میکند تا مردمی مطیع تولید کند. فوکو به شکلی بسیار عالی محصولات عادی و مطیعِ مراقبت را «سوژههای سربهراه» نامید.\n گونهای از تجلّی قدرت مراقبتی یا انضباطی، زندان است. برای فوکو، موضوع مهم دربارۀ این نهاد که فراگیرترین مکان تنبیهی در جهان مدرن است (و قبل از قرن هجدهم عملاً به عنوان شکلی از مجازات وجود نداشت)، شیوۀ به زنجیرکشیدن زندانیان به وسیلۀ زور نیست. این عنصر قاهرانه است که در زندانهای جدید باقی میماند و اساساً تفاوتی با قدیمیترین شکلهای قدرت حاکمه ندارد، شکلهایی از قدرت که در برابر مجرمان، افراد تبعیدی، بردگان و اسرا از خشونت استفاده میکرد. فوکو ازین آشکارترین عنصر فراتر رفت تا نگاهی عمیقتر به نهاد پیچیدۀ زندان بیاندازد. چرا روشهای نسبتاً ارزان شکنجه و اعدام به تدریج در مدرنیته جای خود را به مجموعۀ گرانقیمت زندان دادند؟ آیا آنطور که ما دوست داریم باور کنیم، چنین تغییری به این دلیل بود که ما در قرن هجدهم راه انسانیتری را آغاز کردیم؟ فوکو معتقد بود چنین تبیینی قطعاً شیوۀ بنیادینی را که قدرت در آن تغییر میکند نادیده میگیرد، آنهم زمانی که مناظر تماشایی شکنجه جای خود را به هزارتوهای زندان میدهند.\n فوکو میگفت اگر به شیوۀ ادارۀ زندانها، یعنی سازوکار آنها، نگاه کنید، آشکار میشود که آنها آنقدر که برای مطیع ساختن وسر به راه کردن مجرمان طراحی شدهاند برای حبسکردن آنها به وجود نیامدهاند. زندانها در درجۀ اول و بیش از هرچیز نه بازداشتگاه که دپارتمانهای اصلاح هستند. بخش اصلی این نهاد سلول زندان نیست، بلکه روال عادی برنامههایی است که زندگی روزانۀ زندانیان را کنترل میکند. آنچه زندانیان را تربیت میکند بازرسیهای صبحگاهی تحت نظارت، وعدههای غذایی کنترلشده، شیفتهای کاری و حتی وقتهای آزادی است که توسط مجموعهای از متصدیان، از جمله نگهبانان مسلح و روانشناسان تختهشاسی به دست، تحت نظارت است.\n اساساً، تمام عناصر نظارات زندان به طور مدام قابل دیدن شدهاند. به همین دلیل است که عنوان کتاب فوکو، مراقبت و تنبیه، حائز اهمیت است. باید به زندانیان فهمانده شود که به طور مداوم تحت نظارت هستند. هدف از نظارت مداوم ترساندن زندانیانی نیست که فکر فرار در سر دارند، بلکه بیشتر واداشتن آنها به این است که خود را موضوع اصلاح و تربیت در نظر بگیرند. از لحظۀ بیدارباش صبح تا خاموشی شب، زندانیان تحت نظارت رفتاری مداوم هستند.\n حرکت اصلی زندان ترغیب کردن زندانیان است تا یاد بگیرند چگونه خود را وارسی، مدیریت و اصلاح کنند. اگر نظارت بر زندانیان به درستی طراحی شود، باعث میشود آنها دیگر نیازی به ناظر نداشته باشند. زیرا آنها خود ناظر خود خواهند شد. و این یعنی سر به راهی و تعلیمپذیری.\n فوکو به منظور شرح این شکل جدید از قدرت، از تصویری در مراقبت و تنبیه استفاده کرد که بسیار معروف شده است. فوکو از آرشیوهای تاریخ طرحی تقریباً فراموششده متعلق به فیلسوف اخلاق انگلیسی، جرمی بنتام، را بازیابی کرد. بنتام زندانی با نظارت حداکثری طراحی کرده بود که آن را سراسربین نام نهاده بود. طرح اصلی او متعلق به بنایی بود که برای اصلاح طراحی شده بود. در سراسربین، مصالح خشنی چون سنگهای سنگین و میلههای فلزی زندان فیزیکی نسبت به عناصر بیوزن نور و هوا از اهمیّت کمتری برخوردارند. عناصری که از طریق آنها تمام حرکات زندانی توسط ناظر دیده میشود.\n طرح سراسربین ساده بود. حلقهای از سلولها که پیرامون یک برج دیدهبانی مرکز�� قرار دارند. تمام سلولها در مقابل برج قرار گرفتهاند و به وسیلۀ پنجرۀ بزرگی که در پشت سلول قرار دارد روشن میشوند به طوریکه هرکسی داخل برج دیدهبانی باشد میتواند داخل سلول را ببیند تا به راحتی از فعالیتهای زندانی در آن مطلع شود. برج دیدهبانی به شدت در معرض دید زندانیان است اما به خاطر ساختار دقیق پنجرههای کور، زندانیان نمیتوانند داخل برج را ببینند تا متوجه شوند آیا کسی آنها را نگاه میکند یا خیر. این طرحی از یک نظارت مداوم و بیوقفه است. این بنا چندان به بنای یک زندان شبیه نیست و همانطور که بنتام میگوید «آسیابی است که انسانهای پست را آسیاب کرده و به انسانهای درست تبدیل میکند.»\n ممکن است سراسربین در حد نوعی رؤیا باقی مانده باشد. هیچگاه زندانی بر اساس مشخصات دقیق طرح بنتام ساخته نشد، اگرچه بنای چند زندان معدود به ساختار آن نزدیک شد. یک مورد مشابه زندان استیتویل در ایلینویز است که در سال ۱۹۲۲ شروع به کار کرد و سرانجام در اواخر نوامبر ۲۰۱۶ تعطیل شد. اما نکتۀ مهم در مورد سراسربین این بود که این زندان رؤیایی عمومی بود. لازم نیست یک شخص در سلول یک زندان به زنجیر کشیده شود تا در معرض دِرِساژ تأدیبی قرار گیرد. تکاندهندهترین عبارت مراقبت و تنبیه آخرین جملۀ بخش سراسربینگرایی است، جایی که فوکو به طعنه میپرسد: آیا عجیب است که زندانها شبیه به کارخانهها، مدارس، پادگانها و بیمارستانهاست؟ مکانهایی که همگی به زندان شباهت دارند؟ اگر حق با فوکو باشد، ما هرجا باشیم در معرض قدرت آموزش صحیح قرار داریم، چه پشت میز مدرسه، چه در خط مونتاژ کارخانه و شاید بیش از هرچیز در زمانۀ ما، در اتاقهای کارِ به دقت سازماندهیشده و دفترهای پلانِ باز که امروز محیطهای کار بسیار محبوبی هستند.\n قطعاً آموزش تأدیبی شکلی از خشونت حاکمه نیست. اما شکلی از قدرت است. به طور کلاسیک، قدرت شکل زور و اجبار به خود گرفت و چنین پنداشته شد که خالصترین شکل قدرت در اعمال خشونتآمیز فیزیکی خواهد بود. مراقبتْ برعکس این عمل میکند. مراقبت به شیوهای متفاوت با ما ارتباط برقرار میکند. مراقبت بدنهای ما را توقیف نمیکند تا به ورطۀ نابودی بکشد، کاری که لویاتان همواره بدان تهدید میکرد. مراقبت بیشتر تربیت میکند، آموزش میدهد و به صورت عادی و معمولی در میآورد. فوکو متوجه شد که تمام اینها برابر با شکلی متفاوت، سنگدلانه و زیرکانه از قدرت است. سر باز زدن از پذیرش چنین نظارت و مراقبتی به عنوان شکلی از قدرت ردی است بر چگونگی زیستهشدن و شکلگرفتن زندگی انسان.\n اثر فوکو نشان میدهد که قدرت تأدیبی تنها یکی از شکلهای متعددی بوده که قدرت در چند قرن گذشته به خود گرفته است. سیاست کالبدی تأدیبی نیز همچون قدرت زیست سیاست در کنار قدرت حاکمه حضور دارد. فوکو در کتاب بعدی خود، اراده به دانستن، استدلال کرد که زیستسیاست به ما کمک میکند تا بفهمیم شور و حرارت جنسی چگونه در فرهنگی که مرتباً به خود میگوید سکسوآلیتۀ حقیقیاش سرکوب شده باقی میماند. قدرت زیستی، سکسوآلیته را ممنوع نمیکند، بلکه آن را در جهت منافع حداکثری مفاهیم بسیار خاصی از تولید مثل، خانواده و سلامت سازماندهی میکند. این قدرت زیستیِ روانپزشکان و پزشکان بود که در قرن نوزدهم شیوههای نامتعارف رفتار جنسی را به این خاطر که نمیتوانست فعالیت جنسی را بر خانوادۀ تولید ��ثل کنندۀ سالم متمرکز کند، نابهنجاری و انحراف میدانست. دست یافتن به چنین چیزی به وسیلۀ اعمال حاکمانه و اجبار فیزیکی، اگر نگوییم غیرممکن، نامحتمل بود. بسیار کاراتر، ارتش پزشکانی بود که به خاطر منافع شخصی خود به دگرجنسگراکردنِ بیماران خود کمک کردند.\n شکلهای دیگری از قدرت نیز در میان ما وجود دارد. برخی قدرتِ داده، یعنی قدرت اطلاعاتی رسانۀ اجتماعی، تحلیل داده و سنجش الگوریتمی بیوقفه را مهمترین شکل از قدرت میدانند که از مرگ فوکو به این سو به وجود آمده است.\n فوکو به خاطر تعریف و همچنین تحلیل ماهرانۀ عملکردهای قدرت مدرن و در عین حال گسترش ندادن آن به نظریهای واحد درباب ذات قدرت، اهمیت خود را از لحاظ فلسفی حفظ میکند. شکاکیت فلسفی مصرانهای که تفکرات او در آن ریشه دوانده علیه استفاده از فلسفه به منظور تحلیل قدرت هدایت نشده است، بلکه به تهوّر مخفی در پس این ایده مشکوک است که فلسفه میتواند و باید ذات پنهان چیزها را آشکار کند. این بدین معنی است که کلمۀ کلیدی فوکو، قدرت، نام یک ذات نیست که او تلخیص کرده باشد بلکه بیشتر اشارهای به یک زمینۀ تحلیلی است که کار فلسفه باید به صورت پیوسته در آن ادامه داشته باشد.\n کسانی که فکر میکنند فلسفه همچنان باید به تعریف ذاتهای ابدی بپردازد، نظرگاه فوکو را کاملاً غیرمتقاعدکننده خواهند یافت. اما کسانی که فکر میکنند آنچه از نظر هرکدام از ما ابدی است ممکن است در میان نسلها و مناطق مختلف متفاوت باشد، احتمالاً بیشتر تحت تأثیر دیدگاه فوکو قرار خواهند گرفت. با توجّه به مفاهیم اصلی فلسفه سیاسی، از جمله جفت مفهومی قدرت و آزادی، نظر فوکو این بود که مردم با سر باز زدن از تعریف تمام شکلهایی که آزادی میتواند به خود بگیرد احتمالاً آزادی بیشتری به دست میآورند. این یعنی تعریفهای ثابت از قدرت را نپذیریم. تنها با به دنبال قدرت رفتن در تمام جاهایی که قدرت فعالیت دارد آزادی شانس شکوفا شدن پیدا میکند. تنها با تحلیل قدرت و کثرت آن شانس این را داریم تا به کثرت آزادیها برسیم، آزادیهایی که در مقابل تمام شیوههای متفاوتی میایستند که قدرت در آنها میرود تا حدود آنچه میتوانیم باشیم، تعریف کند.\n آیرونیِ فلسفهای که قدرت را یکبار و برای همیشه تعریف میکند این است که بدین وسیله ذات آزادی را محدود میکند. چنین فلسفهای آزادی را کاملاً دربند میسازد. کسانی که از پیشبینیناپذیری آزادی هراس دارند فوکو را بسیار خطرناک مییابند. اما کسانی که نمیخواهند امروز تصمیم بگیرند آزادی در آینده چه خواهد بود فوکو را، حداقل با توجه به چشماندازهای فلسفی ما، آزادیبخش خواهند یافت. بنابراین رویکرد فوکو به قدرت و آزادی نه تنها برای فلسفه مهم است، بلکه از آن مهمتر برای نقشی که فلسفه میتواند در تغییر نظم چیزها ایفا کند نیز حائز اهمیت است، چیزهایی که ما خود را در آنها پیدا میکنیم.\n• نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را کولین کوپمن نوشته است و در تاریخ ۱۵ مارس ۲۰۱۷ با عنوان «The power thinker» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «متفکر قدرت» و با ترجمۀ امیر قاجارگر منتشر کرده است. •• کولین کوپمن (Colin Koopman) نویسندۀ کتابی دربارۀ فوکو و تعداد زیادی مقاله در نیویورک تایمز، کریتیکال اینکوآیری و مجلات و سایت���های دیگر است. او در حال حاضر مشغول نوشتن یک تبارشناسی از سیاستِ دادهها است. کوپمن استاد فلسفه در دانشگاه آرگون است. [۱] Les mots et les choses [۲] The Linguistic Turn [۳] Grounding social sciences in a theory of language [۴] The theory of communicative action [۵] The Punitive Society and Psychiatric Power [۶] Normal\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833718.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "",
|
3 |
+
"subtitle": "",
|
4 |
+
"introduction": "",
|
5 |
+
"content": "سیمون گلدهیل، تی.ال.اس — فریدریش نیچه آدمی ازخودبیگانه بود و بیگانگی را همهجا مشاهده میکرد؛ او دربارۀ زندگی مدرن چنین مینویسد: «دیگر هیچجا احساس نمیکنیم که در خانۀ خود هستیم». با وجوداین، این کشیش بلندمرتبۀ افسونزدایی میدانست کجا احساس میکند که در خانۀ خود است: در یونان باستان. نیچه اصرار داشت که «ما میخواهیم به عقب بازگردیم»، و پیروزمندانه میافزود: «روز به روز بیشتر یونانی میشویم». یونانیشدن، در وهلۀ نخست، بهمعنای اندیشیدن همانند یونانیان باستان بود؛ اما هدف نهایی، بهنحوی باورنکردنیتر، عبارت بود از تحقق واقعی یک ایدهآل باستانی: «یک روز، کم و بیش چنین امید داریم، که از لحاظ بدنی نیز بیشتر یونانی خواهیم شد»، هرچند من گمان میکنم نیچه هرگز به باشگاه ورزشی نمیرفت تا از عضلات شکم خود یک سیکسپک ورزشکاری بسازد، یا سبیل پرپشت و بسیار غیرکلاسیک خود را هرگز نمیزد.\n از لحاظ این اشتیاق نوستالژیک به یونان باستان، نیچه نمونۀ بارز نوعی شیفتگی به یونان بود که از قرن هجدهم حیات فرهنگی آلمان را فرا گرفت. چنین به نظر میرسد که نوستالژی برای چندین قرن، بخشی از نگرشهای اروپاییان بوده است. بههمین ترتیب، ریچارد واگنرِ آهنگساز، قهرمان محبوب اما سپس مطرودِ نیچه، با شور ایدئولوژیکِ بارزی اعلام میکند: «من در مقایسه با هر وضعیتی که جهان مدرن میتواند ارائه کند، حقیقتاً در آتن باستان بیشتر احساس میکنم که در خانۀ خودم هستم». نویسندگان، هنرمندان و فیلسوفان در سراسر جهان اعلام میکردند که یونان «وطن دوم» آنها است؛ در عصر ملیگرایی شدید و بلندپروازانه، این حرف در واقع زبانی بسیار کنایهآمیز داشت. آرزوی بازگشت به گذشتۀ باستان صرفاً بخشی از جنبشی هنری یا فلسفی نبود، بلکه کاملاً در نظام مدرسه و دانشگاه نهادینه شده بود؛ در واقع، مطالعۀ جهان باستان یونان و روم آن چنان بر برنامۀ آموزشی سایه افکنده بود که در پایان قرن نوزدهم، امپراطور ویلهلم دوم تحت تأثیر این مسئله گفت: «ما باید جوانانی آلمانی پرورش دهیم، نه جوانانی یونانی و رومی». از دیدگاه ویلهلم، نوستالژی مستلزم تحریف نگرانکنندۀ ارزشهای ملی بود. \n چه معنایی دارد که یک فرهنگ، آرزوها و آرمانهای خود را از طریق اشتیاق به گذشتهای از دست رفته بیان میکند، حتی گذشتۀ کشوری دیگر؟ البته، هر جامعهای نسخههایی از گذشتۀ خود دارد، و بسیاری از آنها تصاویری آرمانی هستند. ایلیادِ هومر، نخستین اثر ادبی غرب، به ما یادآوری میکند که «ده مرد امروزین نمیتوانند سنگی را بلند کنند که هکتور بهآسانی بلند میکرد». هومر جهانی قهرمانانه را به تصویر میکشد که در آن، مردان در مقایسه با مردان جامعۀ خودش، قویتر و زیباتر بودند و ارتباط نزدیکتری با خدایان داشتند. قهرمانان هومر به الگویی برای قهرمانان اعصار آتی بدل شدند: چنین نوشتهاند که، اسکندر کبیر در جستجویش برای افتخار، هرگز بدون نسخهای از ایلیاد در زیر بالش خود مسافرت نمیکرد. اما عصر قهرمانی سرمشقهایی را عرضه میکرد که آدمیان باید طبق آنها زندگی میکردند، نه جهانی از دست رفته که آرزوی آن را در سر بپرورانیم. هیچ یونانیای هرگز نگفته است: من در جهان هومر واقعاً میتوانم احساس کنم که در خانۀ خودم هستم. هنگامی که معبد پارتنون با صحنههایی از نبردهای اساطیری تزیین شد، هدف از این کار ایجاد اشتیاق برای بازگشت به جهانی نبود که در آن انسانها و سانتورها۱ در هم آمیخته بودند، بلکه انعکاس درسی از نظم اخلاقی برای جامعۀ معاصر بود.\n رؤیاپردازی دربارۀ جهانی شادتر و سادهتر، واکنشی رایج در برابر دگرگونی اجتماعی سریع است. در کمدیهای آریستوفان، که رویدادهای آنها در آتن باستان رخ میدهد، شخصیتها رؤیای روزگار از دست رفتۀ پیش از سخنوری و سیاست مدرن را در سر میپرورانند، هنگامی که پسرها آنچه را به آنها گفته میشد انجام میدادند، و ارضای نیاز جنسی و تأمین غذا آسان بود. چنین نوستالژیای یک مزاح است که باید با دیگران به اشتراک گذاشته شود: موضوع مهم آن است که چنین احساساتی بر زبان مردان مسنترِ نسبتاً دلقکصفت جاری میشود. هر چقدر هم که شنونده خواستار دستیابی آسانتر به غذا و آمیزش جنسی و پسران فرمانبردار باشد، او با خندۀ همدستانۀ خود تشویق میشود که خیالبافی احمقانۀ نهفته در نوستالژی را تصدیق نماید. ششصدسال بعد، نویسندگان یونانیِ امپراطوری روم نیز بهنوبۀ خود، در همان حال که جایگاه خود را در چارچوب ساختارهای جدید قدرت در جامعۀ سلطنتی جستجو میکردند، کمدیهای آتن باستان، بهویژه آثار مناندر۲ را به ایدهآلی از شیفتگی به یونان تبدیل کردند که تقلید و تحقق مجدد آن مطلوب بود. اینکه رابطۀ بین گذشته و آینده را چگونه تعیین کنیم، یکی از شیوههای بنیادین تعریف هویت خویشتن است.\n گذشته همواره با ما است، و برای اهداف سیاسی، زیباییشناختی و فرهنگی دوباره و دوباره استفاده میشود. اما از دیدگاه من، بهطور ویژه امری متمایز دربارۀ قرن نوزدهم وجود دارد. یک ویژگی عبارت است از آگاهی عمیق از شتاب و ژرفای دگرگونی اجتماعی، از خطوط راهآهن و اصلاحات در قوانین انتخاباتی گرفته تا علوم جدید و تغییرات عظیم صنعتیسازی، مردم بهوضوح آگاه بودند که، بهگفتۀ توماس هاردی۳ در ۱۸۹۳، شاهد «پرتگاهی در زمان» هستند. معنای زیستن در دنیای امروز، در مدرنیته، در این عصر، موضوع همیشگی و مورد توجه در نوشتههای عصر ویکتوریا۴ است. تنها در قرن نوزدهم بود که مردم مرتباً شروع کردند به گفتن اینکه آنها در یک قرن خاص زندگی میکنند. هر چه احساس مشکلآفرینیِ زمانِ حال بیشتر میشد، گذشته با اهمیت بیشتری جلوه میکرد. اتفاقی نبود که اصطلاح «زمان قدیم»، یا «روزهای خوب گذشته»، در این دوره به یک کلیشه تبدیل شد. به تصویر کشیدن انگلستانِ عصر الیزابت۵ بهطور ویژه به راهی برای مجسمکردن بزرگی بریتانیای سلطنتی بدل شد. همچنین اتفاقی نبود که این همه نظرپردازان بزرگِ تغییر در مقیاس عظیم، مارکس، داروین و فروید، از بطن این محیط سر برآوردند. یا اینکه رمانهای تاریخی به سبکی چنان محبوب بدل شدند، از قرونوسطیگرایی در آثار سر والتر اسکات گرفته تا رمان بنهور. «ما چگونه به اینجا رسیدیم؟» و «ما به کجا میرویم؟» به پرسشهایی حاد بدل شدند که نویسندگان و اندیشمندان با طرح آنها میکوشیدند خود آن جهانی را دگرگون کنند که توصیفش میکردند.\n هنگامی که شلی در شعر هلاس۶ (۱۸۲۲) نوشت: «ما همه یونانی هستیم»، این فریادِ جنگ برای آزادی سیاسی در برابر استبدادگرایی محافظهکارانه بود. هنگامی که مارکس اعلام کرد: «انقلاب کبیر فرانسه در لباس رومی تحقق یافت»، بر این نکته تأکید داشت که جمهو��یخواهی برانگیزانندۀ انقلابیون، الهامگرفته از منابع کلاسیک بوده است و اقدامات آنها بهمثابۀ تجسم آرمانهای کلاسیک ادراک میشده است. ژرفترین آرمانها برای آینده متأثر از اشتیاقی عمیق به گذشتۀ آرمانی دوران باستان بود. این همان معنای مورد نظر نیچه است هنگامی که آرزو میکند روز به روز بیشتر یونانی شود: یعنی اینکه بتواند خویشتن را دگرگون سازد، از نظر سیاسی، فرهنگی، زیباییشناختی، و حتی بدنی. سخن واگنر نیز روشن است: اشتیاق به گذشته بدون برنامهای برای آینده بیمعنا است: او در مقالۀ «هنر و انقلاب» (۱۸۴۹) چنین استدلال میکند: «ما نمیکوشیم به یونانیمآبی بازگردیم، تنها انقلاب، نه بازگشتِ بردهوار، میتواند والاترین اثر هنری را به ما بازگرداند». شعار عصر ویکتوریا مبنی بر پیشرفت پیروزمندانه با بازگشت ایدئولوژیک و متعهدانه به گذشته پیوندی ناگسستنی دارد. این امری نمادین است که ۷۰ درصد از کلیساهای جامع و کلیساهای محلی انگلستان در قرن نوزدهم تجدید بنا شدند، یعنی، با تکنیکهای مدرن و مطابق با طراحیهای مدرنی بازسازی شدند که معماران با صدای بلند اظهار میکردند با ایدهآل مورد تصور آنها از اصول معماری دورۀ اولیۀ گوتیک همخوانی دارد. در اینجا، اشتیاق به گذشتهای از دست رفته، یعنی نوستالژی، اصل بنیادین تغییر بود.\n از این منظر، توجه به این امر بسیار جالب است که از اوایل دورۀ مدرن تا قرن بیستم، واژۀ نوستالژی اساساً نمایانگر نوعی بیماری بود، که علل، نشانهها و درمانهای آن محل مناقشه بود. نمونۀ آزمایشی نوستالژی، سربازان سوئیسی در خارج از کشور بودند که برای خانۀ خود دلتنگ بودند و احساس افسردگی میکردند. (این واژه اصلاً ریشهای در یونان باستان ندارد). ایمانوئل کانت بهطور ویژه بسیار با پذیرش این فرض مشکل داشت که رفتن به خانه میتواند بهنوعی اشتیاق به گذشتهای از دست رفته را ارضاء نماید، تا حدی که اصرار داشت این اشتیاق طبق تعریف باید غیرقابلارضاء باشد. نوستالژی در آن ایام یک اصطلاح فنی بود و اساساً از سوی متخصصان مورد بحث قرار میگرفت. باوجوداین، این واژه در قرن بیستم بهطور کامل معنایی غیرپزشکی پیدا کرده است. این واژه اکنون معنایی بیش از دلبستگی احساسی به عصری گذشته یا از دست رفته ندارد، احساسی مبهم دربارۀ چشماندازی کلی از زمانی در گذشته، و اغلب در رابطه با یک پویش تبلیغاتی، یک فیلم یا یک خاطرۀ کودکی به کار میرود تا در رابطه با هرگونه معنای قوی در ارتباط با ریشهشناسی آن، یعنی «رنج مرتبط با بهخانهآمدن». مردم عصر ویکتوریا دربارۀ احساسات خود نسبت به گذشته با شور و هیجان صحبت میکردند، به آرمانهای ازدسترفته اشتیاق میورزیدند، و همانطور که در یک عصر سلطنتی انتظار میرود، اغلب دربارۀ سفر به خانه صحبت میکردند، با معانی استعاری و عینیِ در همآمیخته. آنها همچنین این احساسات را در قالب نظریه ریختند و آن را در شعر، هنر، موسیقی و رمان با شور و هیجان عرضه کردند. اما «نوستالژی» اصطلاحی مهم برای ما است، نه آنها. حداقل در این معنا، نوستالژی آن چیزی نیست که در گذشته بوده است.\n من بیاختیار از خودم میپرسم آیا این تغییر کاربرد علاوهبر اینها، نمایانگر تغییری گستردهتر در سیاست، یا شاید در خودشناسی فرهنگی نیست؟ امروزه به نظر میرسد که نوستالژی نوع خاصی از توجه را مشخص می���کند. اگر شما چیزی را «نوستالژیک» بنامید، اشاره میکنید که آن چیز خاطرۀ لذتی پیشین را زنده میکند، بازشناسی تلخ و شیرینی از گذر زمان، یا حسی از عصری از دست رفته. شخصیتی نوستالژیک داشتن بهمعنای تجربۀ آن لذات (احتمالاً بهطرزی خفیف غمانگیز) است. توصیف بازگشت یک قربانیِ اردوگاهِ کار اجباری به آشویتس بهعنوان امری نوستالژیک، عجیب و در واقع توهینآمیز خواهد بود.\n این نوع توجه احساسی به گذشته دو پیامد دارد. نخست آنکه گذشته بهطور گزینشی جذاب باقی میماند؛ در تبلیغات شرکت هویس۷، هیچگونه بدبختی، خشونت، تعصب یا نومیدی وجود ندارد. دوم آنکه از پیونددادن گذشته به حال جلوگیری میشود، اگر بهنحوی بکوشیم تا امور را برای آینده تغییر دهیم. نوستالژی در این معنا درست در تضاد با آن نیروی تغییر است که شلی یا نیچه یا واگنر در اشتیاق خود به گذشتۀ آرمانی یونان مشاهده میکردند. بهترین امید نوستالژی در این معنا آن چیزی است که واگنر «بازگشت بردهوار» مینامد.\n امروزه صحبت مداوم از نوستالژی، برای جلدهای قدیمی گذرنامه، آداب قدیمی، غذاهای قدیمی، و بالاتر از همه رؤیای انگلستانِ قبل از چندفرهنگیگرایی، تا حدودی واکنشی به دگرگونی اجتماعی سریع و احساس ناامنی درونی است. تا حدودی، این همان چیزی است که هر کسی با افزایش سن احساس میکند، در همان حال که دوران کودکی بهوضوح دور میشود. اما این تصورات نوستالژیک جایگزینی بهدرد نخور برای هرگونه فهم دقیق از تاریخ هستند (یعنی داستان پیچیدۀ گذشته، و نیروهای در هم تنیدهای که گذشته و حال را به هم پیوند میدهند)، و بدین دلیل ما باید نگران باشیم هنگامی که سیاستمداران موضوع نوستالژی را به میان میکشند. هنگامی که ما فراموش میکنیم که پرسشهای «ما از کجا آمدهایم؟» و «ما به کجا میرویم؟» کاملاً با هم گره خوردهاند، بهطرزی چشمگیر فرصتهایمان برای خودشناسی یا اقدام کارآمد را کاهش میدهیم. اگر ما تاریخ را بیش از حد سادهسازی کنیم، آن چنان که سیسرو و کانت هر دو پیشبینی کردهاند، با توجه سطحیِ کودکان زندگی خواهیم کرد.\n• نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را سیمون گلدهیل نوشته است و در تاریخ ۳ می ۲۰۱۷ با عنوان «Look back with danger» در وبسایت تی.ال.اس منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۴ تیر ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «در آرزوی بازگشت» و با ترجمه علی برزگر منتشر کرده است. •• سیمون گلدهیل (SIMON GOLDHILL) استاد ادبیات کلاسیک در کالج کینگ دانشگاه کمبریج است. او متخصص تراژدی یونانی، فرهنگ و ادبیات یونان است. آخرین کتاب او سوفوکلس و زبان تراژدی (Sophocles and the Language of Tragedy) نام دارد. [۱] centaurs: موجوداتی اساطیری که نیمی انسان و نیمی اسب هستند [مترجم]. [۲] Menander: نمایشنامهنویس یونانی (۳۴۲ تا ۲۹۱ پیش از میلاد) [مترجم]. [۳] Thomas Hardy: رماننویس و شاعر انگلیسی (۱۹۲۸-۱۸۴۰) [مترجم]. [۴] Victorian: دوران حکومت ملکه ویکتوریا از ۱۸۳۷ تا ۱۹۰۱ میلادی [مترجم]. [۵] Elizabethan: دوران حکومت ملکه الیزابت از ۱۵۵۸ تا ۱۶۰۳ میلادی [مترجم]. [۶] Hellas [۷] Hovis: شرکت تولیدکنندۀ نان صنعتی در انگلستان [مترجم]."
|
6 |
+
}
|
train/413833719.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "حسرت برای گذشتهای که هرگز نبوده",
|
3 |
+
"subtitle": "آرزوی بازگشت به گذشته ناشی از تحملناپذیری دوران کنونی است",
|
4 |
+
"introduction": "نوستالژی حسرتی غمبار و توأمان لذتبخش برای گذشته است. در فرهنگ مدرن معمولاً نوستالژی را نکوهش میکنند و بازگشت به گذشته را نامطلوب یا نادرست میشمارند. اما گذشتهگرایی این روزها دامان خود مدرنیته را نیز گرفته است. زیگمونت باومن در آخرین کتاب خود چهار دسته از نوستالژیهای مدرن را برشمرده است: «بازگشت به هابز»، «بازگشت به قبیله»، «بازگشت به نابرابری» و «بازگشت به رحم مادر».",
|
5 |
+
"content": "الستر بونت، کرونیکل آو هایر اجوکیشن — برای بسیاری کسان، گذشته هیچگاه جذابتر و آینده ترسناکتر به نظر نمیرسد. جامعهشناس برجستۀ بریتانیایی، زیگمونت باومن (که در ژانویه درگذشت)، در آخرین کتاب خود، توجهش را به این حالت نوستالژیک عطف کرده و آن را «رتروتوپیا» نامیده است.\n باومن در سرتاسر زندگی کاری طولانیاش، شیفتۀ پارادکسهای مدرنیته بود. مهمترین آثار او، مثل مدرنیته و هولوکاست۱، نمونههای بارزی هستند از نظریۀ اجتماعی انتقادی که با نگاه تجربی همراه شده است. او در رتروتوپیا۲ به کندوکاو دربارۀ پیوستگی عجیب مدرنیته با نوستالژی میپردازد. مقصود اصلی این کتاب، تشریح روشهایی است که جریانهای نوستالژیک مختلف در پیش میگیرند، هم در خلق و هم در غالب آمدن بر زمان حالی که باعث اختلال و سردرگمی است.\n\nباومن با بهدستدادن رئوس کلی چیزی آغاز میکند که پژوهشگر ادبیات دانشگاه هاروارد، سوتلانا بویم، «اپیدمیِ نوستالژی» نامیده است؛ وضعیتی که -به گفتۀ باومن- امروزه «به نحوی ملموس در هر سطحی از همزیستی اجتماعی» وجود دارد. او وظیفۀ خود را چنین اعلام میکند: «گرهگشایی، ترسیم و علنیکردن پارهای از چشمگیرترین تمایلات ’بازگشت به گذشته در آینده‘ که در مرحلۀ رتروپیاییِ تاریخِ اتوپیا آشکار میشود». این تمایلات در چهار بخش دستهبندی میشوند: «بازگشت به هابز؟»؛ «بازگشت به قبیله»؛ «بازگشت به نابرابری»؛ و «بازگشت به رحم مادر».\n خواندن کتاب چیزی است شبیهِ سوار شدن در قطار وحشت؛ این کتابِ مختصر با استدلالهایی ژرف، مسافر را در دورۀ جدیدِ «جنگ همه علیه همه» سوار میکند، و پیش از آنکه خواننده در اثرِ تفسیری پیچیده دربارۀ ظهورِ خودشیفتگی و تنهایی از نفس بیفتد، در ایستگاههای بیگانههراسی و نژادپرستی و شکافِ فزاینده میان فقیر و غنی نیز توقف میکند.\n باومن برای گرهزدن این رشتههای ناهمگون، چیزی را پیشنهاد میکند که «تثلیث هگلی» میخواند. مجادلۀ او بر سر این است که جایگاه اصلی توماس مور -و اتوپیای جامعهمحور- توسط نوعی اتوپیای جدید واژگون شده است، اتوپیایی که محور آن، «نامشخص» است؛ محوری «فردی، خصوصی و شخصی شده»؛ جابهجاییای که اکنون خود آن، بر اثر حسرتی نوستالژیک و ظهور نسخههایی از آیندۀ مبتنی بر «گذشتهای گمشده/بهتاراجرفته/وانهادهشده و درعینحال، نیمهجان» به چالش کشیده شده است. نزاع صریحتری بر بخش عمدۀ این کتاب حاکم است: اینکه گذشته به این دلیل جذابیت یافته که آدمها زمان حاضر را غمانگیز و گیجکننده مییابند. باومن استدلال میکند که همۀ تلاشهای ما برای بازگشت به بسیاری از خاستگاههای امنیت، انس و آسودگی کودکوار، از ناتوانی در کنارآمدن با زمان حاضری ناشی شده که «به نحو آزاردهندهای ناپایدار و نامطمئن» است. این حالت ترس، با کنار همآوردنِ فردگراییِ خودشیفتهوار با سیستم اشتراکی نژادی، صورتهای مختلف و بلکه متعارضی از نوستالژی را به هم ربط میدهد و تقویت میکند. تأثیرگذارترین عبارات رتروتوپیا جایی است که باومن با این نوع پارادکس سروکله میزند: «بازگشت به خود» نوعی رجزخوانی بود در نبرد برای رهایی از وحشتهای زندان قبیلهای. و با ظهورِ جهانوطنیِ همچنان نوپا، دوباره جان گرفته است؛ همانگونه که بازگشت به قبیله شعاری بود –و هنوز هم هست- برای گریختنبهپناهگاه از زشتیهای تنهایی آدمهای بیکس و ماتمزدۀ عصر پسالیبرال. هر دو دعوت، زهرآلودند؛ و به طرزی عجیب، به عنوان پادزهری برای دیگری به کار میآیند.\n چنین موجزگوییهای از سرِ اطمینانی، شاخصۀ سبک باومن است و میتواند تخدیرکننده باشد، اما این حرف تا حدودی بر اعتقاد خوانندگان به عنوانگذاریهای او مثل «پدیدۀ بازگشت به رحم مادر» (که باومن عنوان «بازگشت به خود» را تحت آن قرار داده) مبتنی است. باومن این برچسب را از متنی در کتاب چه اندوهبار است امروز!۳ نوشتۀ ملیسا برودرِ جستارنویس گرفته است. برودر در آن کتاب اعتراف میکند زندگیاش را «صرف بازگشت» به امنیت رحم مادر کرده است. به نظر میرسد بیروناندازیِ این بینش خاص به وضعی اجتماعی، -دستکم برای من- معقول به نظر میرسد؛ اما همزمان شک دارم که نوستالژی بازگشت به رحم، به عصر ما منحصر باشد. مثل بسیاری از استدلالهای استثناگرا، پافشاری باومن بر این که دورۀ معاصر رابطهای آشفته و کاملاً استثنایی با گذشته دارد، ما را با نوعی تملق دغلبازانه روبهرو میکند؛ اما در نهایت، آیا کسانی هستند که بخواهند به این ادعا تن دهند که زمانه و قرن آنها، در مجموع، چندان خاص و ویژه نیست؟\n متأسفانه توصیفات پروپیمان باومن از وضع هراسآور و نوستالژیک ما به سیاهههایی شبیه است که میخواهند بگویند چقدر همه چیز بد است. در صدر این سیاهۀ او، «افزایش حجم و شدت خشونت» قرار دارد؛ حاکی از این واقعیت که «جهان ما… باز هم صحنۀ جنگ است: جنگ همه علیه همه». بر خلاف هابز، این «جنگ» نشاندهندۀ نبود لویاتان نیست، بلکه از وجود شمار عظیمی از لویاتانهای بزرگ، کوچک و خرد بهشدت بدکار» حکایت دارد. دیگر نقطۀ بحران، در فصلی به نام «بازگشت به نابرابری» بیان میشود که از دیگر اثر باومن الهام گرفته است: آیا ثروتِ عدهای اندک، به همۀ ما نفع میبخشد؟۴ باومن با تبیین این مسأله که چرا افزایش سطوحی از نابرابری به «موقعیتی انقلابی» منجر نشده، میگوید این بدان دلیل است که «وضع وجودی روزگار حاضر» چیزی نیست جز «کارخانهای از بدگمانی متقابل، تضاد علایق، رقابت و همچشمی». آمیختۀ درون این تصاویر کلی دیستوپیایی، مجموعۀ متنوعی از نقدهای مربوط به پدیدههای جزئیِ معاصر است که از اینترنت تا کتاب های خودآموز کشیده میشود. هنگامی که باومن شروع به گلایه دربارۀ رهیابهای ماهوارهای میکند (که به رغم آپدیتهای بیپایان، «غالب رانندگان خود را برای داشتن آنها به زحمت میاندازند، اگرچه چندان بهروز نیستند و احتمال دارد آنان را به بیراهه ببرند») به نظرم رسید که پارادکس دیگری هم میتوانست موضوع بحث کتاب او باشد؛ پارادکسی که خودش به آن نمیپردازد.\n باومن نگاه خصمانهای به نوستال��ی دارد و میخواهد «فرشتۀ تاریخ را یک بار دیگر بچرخاند» و او را به سوی آینده قرار دهد. اما رتروتوپیا کتابی عمیقاً نوستالژیک است. تقریباً هیچ چیزی در زمان حاضر نیست که باومن علاقهای به آن نشان دهد. در عصر پسامارکسیست و پساسوسیالیست، چندان جای شگفتی نیست که مطالعهای چپگرایانه، در پی بسط حسی نیرومند از فقدان و حسرت باشد. مسأله این است که این سنت در معرفی خود به عنوان سنتی روبهپیش و معرفی نوستالژی بهعنوان وضعی ذاتاً محافظهکارانه، آنقدر پیش رفته که دیگر قادر نیست به پندار نوستالژیک خاص خودش اعتراف کند. چنین اعترافی، نه کاری ساده و راحت، بلکه کاری است ضروری. سوتلانا بویم در آیندۀ نوستالژی۵ این نکته را به بهترین وجه بیان میکند: «ما بازماندگان قرن بیستم، همگی دلتنگ زمانهای هستیم که نوستالژیک نبوده است. اما به نظر میرسد که راهی به گذشته وجود ندارد.»\n • نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی:\nBauman, Zygmunt. Retrotopia. John Wiley & Sons, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب را الستر بونت نوشته است و در تاریخ ۱۶ آوریل ۲۰۱۷ با عنوان «Longing for a Past That Never Was» در وبسایت کرونیکل آو هایر اجوکیشن منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۱ خرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «حسرت برای گذشتهای که هرگز نبوده» و با ترجمه علی کوچکی منتشر کرده است. •• الستر بونت (Alastair Bonnett) استاد جغرافیای اجتماعی در دانشگاه نیوکاسل و نویسندۀ چند کتاب است؛ از جمله: جغرافیای نوستالژی: چشماندازهای جهانی و منطقهای به مدرنیته و فقدان (The Geography of Nostalgia: Global and Local Perspectives on Modernity and Loss). [۱] Modernity and the Holocaust [۲] Retrotopia [۳] So Sad Today [۴] Does the Richness of the Few Benefit Us All? [۵] The Future of Nostalgia"
|
6 |
+
}
|
train/413833720.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "قدرت چطور از فاجعه سود میبرد؟",
|
3 |
+
"subtitle": "برشی از کتاب تازۀ نائومی کلاین که به دولت دونالد ترامپ اختصاص دارد",
|
4 |
+
"introduction": "مشهورترین کتاب نائومی کلاین، «دکترین شوک»، روزنامهنگاری تحقیقیِ بینظیری است دربارۀ طوفان کاترینا. یکی از بازیگران اصلی آن طوفان، مایکل پنس، به لطفِ انتصابات عجیب و غریبِ ترامپ، امروز برای جهان نامی آشناست. پنس از بزرگترین رهبران چیزی است که کلاین «سرمایهداری فاجعهمدار» مینامد. سرمایهداریای که حالا نه مناطقِ حاشیهای بحرانزده، که گویی کل جهان را تهدید میکند.",
|
5 |
+
"content": "نائومی کلاین، گاردین — پس از بحران، پیمانکاران بخش خصوصی وارد میشوند و بودجۀ کاری را میبلعند که اگر هم انجام شود، بد اجرا میشود؛ و سپس آن میلیاردها دلار از بودجههای حکومت کاسته میشوند. مثل آتشسوزی برج گرنفل در لندن، طوفان کاترینا هم از خوار شمردن فقرا پرده برداشت.\n در دوران گزارشگریام از نواحی فاجعهزده، گاهی این دلآشوبه سراغم میآمد که شاید فقط شاهد بحران اینجا و اکنون نیستم، بلکه ذرهای هم از آینده را میبینم: یک پیشنمایش از مقصد مسیری که در آن پیش میرویم، مگر آنکه فرمان را بگیریم و دور بزنیم. وقتی به حرفهای دونالد ترامپ گوش میدهم که میل آشکاری به ایجاد جوّ آشوب و بیثباتی دارد، اغلب این فکر به سرم میزند که: این را قبلاً دیدهام، در همان لحظات غریبی که گویا دریچهای به روی آیندۀ جمعیمان باز میشود.\n یکی از آن لحظات در نیواورلئانز پس از طوفان کاترینا سر رسید که دیدم گلههای پیمانکاران نظامی روی شهر سیلزده فرود آمدند تا راهی برای سودبردن از فاجعه بیابند، در حالی که با هزاران نفر از ساکنان شهر، شهروندانی که حکومت رهایشان کرده بود، مثل تبهکاران رفتار میشد فقط چون سعی میکردند جان سالم به در ببرند.\n از آنجا بود که تاکتیکهای مشابهی در نواحی فاجعهزدۀ سراسر دنیا به چشمم آمد. من از تعبیر «دکترین شوک» برای توصیف آن تاکتیک بیرحمانهای استفاده کردهام که از سردرگمی مردم پس از یک شوک جمعی (جنگ، کودتا، حملۀ تروریستی، سقوط بازار یا فجایع طبیعی) برای پیش بُردن اقدامات رادیکالِ حامی بنگاهها استفاده میکند، یعنی کاری که اغلب «شوکدرمانی» نامیده میشود. هرچند ترامپ از جهاتی در قالب معمول نمیگنجد، تاکتیکهای شوک او تابع نسخۀ واحدی هستند، همان نسخۀ آشنا در دیگر کشورهایی که تغییرات سریع را زیر نقاب بحران تحمیل کردهاند.\n بیش از ۴۰ سال است که این استراتژی، جفت بیصدای تحمیل نئولیبرالیسم بوده است. تاکتیکهای شوک تابع الگویی روشناند: منتظر یک بحران بمانید (یا حتی در برخی موارد مثل شیلی یا روسیه، یاری کنید تا بحرانی راه بیافتد)، اعلام کنید بُرهۀ نیاز به چیزی فرارسیده که گاهی آن را «سیاستورزی فوقالعاده» مینامند، برخی یا همۀ هنجارهای دموکراتیک را معلق سازید، و بعد میخ فهرست خواستههای بنگاهها را در اسرع وقت بکوبید. پژوهشها نشان دادهاند که تقریباً هر وضعیت آشوبزدهای، اگر رهبران سیاسی آن را در قابی قرار دهند که عصبیّت کافی داشته باشد، میتواند به کار این جادهسازی بیاید. این بحران میتواند یک اتفاق بسیار رادیکال مثل کودتای نظامی باشد، اما شوک اقتصادی بازار یا بحران بودجه هم بس است. مثلاً در زمان تورم افسارگسیخته یا فروپاشی نظام بانکی، نخبگان حاکم معمولاً توانستهاند ضرورت حمله به حمایتهای اجتماعی یا نجات بخش مالی خصوصی با هزینۀ سرسامآور را به مردم وحشتزده بقبولانند، چون ادعا میکنند در غیر این صورت یک آخرالزمان اقتصادی تمامعیار رُخ میدهد.\n هماکنون در دولت دونالد ترامپ، جمهوریخواهان جوّ بحران دائمیِ حاکم بر دورۀ ریاستجمهوری او را قبضه کردهاند تا سیاستهای نامحبوب و هوادار بنگاهها را تا حد امکان پیش ببرند. و میدانیم که با یک شوک بیرونی بزرگتر، آنها بیشتر و سریعتر جلو خواهند رفت. این را میدانیم چون اعضای ارشد تیم ترامپ در بطن برخی از انگشتنماترین مصادیق دکترین شوک بودهاند که از سالهای اخیر در خاطر مانده است.\n رکس تیلرسون، وزیر خارجۀ ایالات متحده، عمدۀ پیشرفت حرفهای خود را مدیون بهرهبرداری از سود جنگها و بیثباتیها بوده است. افزایش قیمت نفتی که نتیجۀ حمله به عراق بود، بیش از هر غول نفتی دیگر به نفع اکسونموبیل تمام شد. همچنین این شرکت مستقیماً به شرایط جنگ عراق متوسل شد تا از توصیۀ وزارت خارجۀ ایالات متحده سرپیچی کرده و یک قرارداد اکتشاف در کردستان عراق ببندد، که این حرکت به خاطر دور زدن حکومت مرکزی عراق، میتوانست جرقۀ یک جنگ داخلی تمامعیار را بزند و مطمئناً در مناقشۀ داخلی این کشور سهمی داشت.\n تیلرسون در مقام مدیرعامل اکسونموبیل به شیوههای دیگری هم از فاجعه بهره بُرده است. او به عنوان مدیر ارشد یک غول سوختهای فسیلی، عمر حرفهایاش را در خدمت شرکتی بود که علیرغم تحقیقات دانشمندان خود این شرکت دربارۀ ماهیت بشرساختۀ تغییر اقلیمی، به تأمین بودجه و پخش اطلاعات نادرست و شبهعلم دربارۀ مسائل اقلیمی روی آورد. بنا به تحقیقات لسآنجلستایمز، در مواجهه با بحرانی که این شرکت جار میزد وقوعش محل تردید است، اکسونموبیل (هم پیش و هم پس از ادغام شرکتهای اکسون و موبیل) با تمام توان کوشید راههایی برای سودآوری از آن بحران و محافظت خود در برابرش بیابد؛ از جمله: تحقیقات اکتشافی برای حفر چاه در قطب شمال (که به لطف تغییر اقلیمی در حال ذوب شدن بود)، طراحی دوبارۀ یک خط لولۀ گاز طبیعی در دریای شمالی برای انطباق با بالا آمدن سطح دریا و طوفانهای شدید، و انجام همین کار برای یک دکل حفاری در آبهای ساحلی نُوا اِسکوشیا.\n در یک مراسم عمومی در ۲۰۱۲، تیلرسون تصدیق کرد که تغییر اقلیمی در حال وقوع است، ولی حرف بعدیاش سرّ درون او را آشکار کرد. او گفت «گونۀ» انسانها همیشه در حال انطباق بودهاند، «لذا با این هم انطباق پیدا میکنیم. تغییرات در الگوهای آبوهوایی که نواحی کشتوکار را جابجا میکنند، با این انطباق خواهیم یافت.»\n او راست میگوید. انسانها وقتی زمینشان دیگر غذا تولید نکند، انطباق مییابند. راه انطباقشان، نقل مکان است. آنها خانههایشان را رها میکنند و دنبال جایی برای زندگی میگردند که بتوانند شکم خود و خانوادههایشان را پُر کنند. ولی، همانطور که تیلرسون خوب میداند، در زمانهای به سر نمیبریم که کشورها در کمال مسرّت مرزهایشان را برای مردم گرسنه و بیچاره باز کنند. در واقع میدانیم او برای رییسجمهوری کار میکند که آوارگان سوری (که در آنجا خشکسالی یکی از شتابدهندههای تنشهایی بود که به جنگ داخلی منجر شد) را اسب تروجان تروریستها نامید. همان رییسجمهوری که ��ا صدور فرمان ممنوعیت سفر، هرچه توانست کرد تا مانع ورود مهاجران سوری به ایالات متحده شود.\n همان رییسجمهوری که دربارۀ کودکان پناهجوی سوری گفته است: «میتوانم در چشمهایشان نگاه کنم و بگویم: شما نمیتوانید بیایید.» همان رییسجمهوری که حتی پس از صدور فرمان حملات موشکی به سوریه، آن هم به گفتۀ خودش به خاطر تأثر از عواقب هولناک حملات شیمیایی روی کودکان و «بچههای خوشگل» سوری، ذرهای موضعش را عوض نکرد. (ولی آنقدر متأثر نشده بود که به آنها و والدینشان خوشامد بگوید.) همان رییسجمهوری که برنامههایی اعلام کرده است که رصد، نظارت، بازداشت و اخراج مهاجران را به شاخص دولت او تبدیل میکنند.\n بسیاری دیگر از اعضاء دولت ترامپ هم منتظر و مهیایند؛ کسانی که مهارتهای عمیقی در سود بردن از همۀ این ماجراها دارند.\n از روز انتخابات تا پایان ماه اولِ ترامپ در کاخ سفید، سهام دو شرکت بزرگ زندانداری خصوصی ایالات متحده، کُرسیویک -که قبلاً «بنگاه تأدیبات آمریکا» نام داشت- و جئوگروپ، دو برابر شد و به ترتیب ۱۴۰% و ۹۸% افزایش یافت. و چرا که نه؟ همانطور که اکسون یاد گرفت از تغییر اقلیمی سود ببرد، این شرکتها هم بخشی از آن صنعت قارچمانند زندانهای خصوصی، امنیت خصوصی و نظارت خصوصیاند که جنگ و مهاجرت (دو پدیدهای که اغلب مربوط به فشارهای اقلیمیاند) را جذاب و به منزلۀ گسترش فرصتهای بازار میبینند. در ایالات متحده، «آژانس اجرایی مهاجرت و گمرک» (آی.سی.ای) هر روز تا ۳۴ هزار مهاجر را بازداشت میکند. کسانی که گمان میرود به صورت غیرقانونی در کشورند، و ۷۳% آنها در زندانهای خصوصی نگه داشته میشوند. پس جای تعجب نیست که با انتخاب ترامپ، ارزش سهام این شرکتها افزایش یابد. کمی که گذشت، این شرکتها بهانۀ بیشتری پیدا کردند که جشن بگیرند: یکی از اولین کارهای دادستان کل جدید ترامپ، جف سشنز، آن بود که تصمیم دولت اوباما برای کاهش استفاده از زندانهای انتفاعی برای عموم مردم را لغو کرد.\n\nترامپ، پاتریک شاناهان را به عنوان معاون وزیر دفاع منصوب کرد: مدیر ارشدی در بوئینگ که در یک بُرهه مسئول فروش سختافزارهایی گرانقیمت از جمله بالگردهای آپاچی و شینوک به ارتش آمریکا بود. او ناظر برنامۀ دفاع موشکی بالستیک بوئینگ نیز بود. این برنامه بخشی از عملیاتی است که اگر تنشهای بینالمللی در دورۀ ترامپ همچنان وخیمتر شوند، سود سهمگینی میبرد.\n و این صرفاً بخشی از یک روند بسیار وسیعتر است. لی فَنگ در مارس ۲۰۱۷ در مجلۀ اینترنتی اینترسپت گزارش داد که «رئیسجمهور دونالد ترامپ که در صدد گسترش سریع بودجۀ ارتش و برنامههای امنیت میهنی است، با انتصاب پیمانکاران و لابیگران دفاعی به مناصب کلیدی حکومتی عملاً گرۀ میان حکومت و صنایع۱ را تسلیحاتی کرده است… تاکنون حداقل ۱۵ نفر که پیوندهایی مالی با پیمانکاران دفاعی دارند، منصوب یا نامزد تصدی این مناصب شدهاند.»\n گرۀ حکومت و صنایع البته پدیدۀ جدیدی نیست. افسران بازنشستۀ ارتش همیشه سراغ شغلها و قراردادهایی میرفتند که در شرکتهای اسلحهسازی وجود داشت. پدیدۀ جدید، تعداد ژنرالهای مرتبط با پیمانکاران نظامی است که ترامپ مناصب کابینه را به آنها سپرده و قدرت اختصاص بودجه دارند؛ از جمله بودجههای ناشی از برنامۀ ترامپ برای افزایش ۸۰ میلیارد دلاری مخارج ارتش، پنتاگون و وزارت امنیت میهنی ظرف فقط یک سال.\n یک تغییر دیگر، اندازۀ وزارت امنیت میهنی و صنعت نظارت است. پس از حملات یازده سپتامبر که دولت بوش اعلام کرد جنگ بیپایان علیه تروریسم را راه میاندازد، و هرچه را بتواند حتماً برونسپاری میکند، این بخش رشد پرشتابی یافت. شرکتهای جدید با شیشههای رنگی مثل قارچهای نحس در مناطق حومهشهری ویرجینیا، با فاصلهای اندک از واشینگتندیسی، سر بر آوردند و شرکتهای موجود مثل بوز آلن همیلتون هم به قلمروهای نو پا گذاشتند. دنیل گراس در یادداشتی در مجلۀ اسلیت در سال ۲۰۰۵، حال و هوای وضعی را ثبت و ضبط کرد که بسیاری «رشد حبابی صنایع امنیتی» نامیده بودند: «امنیت میهنی شاید به همان نقطهای رسیده باشد که سرمایهگذاری در اینترنت در سال ۱۹۹۷ داشت. در آن زمان کافی بود یک e (الکترونیک) اول اسم شرکتتان بگذارید تا ارزش سهامتان سر به فلک بکشد. الآن نیز همین کار از دست واژۀ استحکامات برمیآید.»\n یعنی بسیاری از منصوبان ترامپ از بنگاههای متخصص در اموری میآیند که تا همین چندی قبل، برونسپاری این امور در مخیلۀ هیچکس نمیگنجید. مثلاً رییس شورای امنیت ملی او، سپهبد بازنشسته کِیت کلاگ است. کلاگ از زمان بازنشستگی چندین شغل نزد پیمانکاران امنیتی داشته است، که یکی از آنها در شرکت کیوبیکدیفنس بوده است.\n به گفتۀ این شرکت، او هدایتگر «کسبوکار آموزش نبرد زمینی» بود و «بر توسعۀ پایۀ مشتریان جهانی شرکت تمرکز» داشت. اگر فکر میکنید «آموزش نبرد» چیزی است که پیشتر ارتشها خودشان انجام میدادهاند، حق دارید.\n یک نکتۀ جالب توجه دربارۀ منصوبان ترامپ از شرکتهای پیمانکار، انتخاب آنها از بنگاههایی است که بعد از یازده سپتامبر تأسیس شدهاند: L-1 Identity Solutions (متخصص زیستسنجشی)، Chertoff Group (مایکل چرتوف، مدیر امنیت میهنی جورج دابلیو بوش، بنیانگذار آن بود)، Palantir Technologies (یک بنگاه نظارت/کلانداده که پیتر تیل، میلیاردر مؤسس شرکت PayPal و حامی ترامپ، در زمرۀ بنیانگذارانش بوده است)، و بسیاری موارد دیگر. بنگاههای امنیتی برای تأمین پرسنل خود بسیار متکی به شاخههای نظامی و اطلاعاتی حکومت هستند.\n در دولت ترامپ، لابیگران و پرسنل این بنگاهها در حال بازگشت به حکومتاند، و در آنجا لابد سعی میکنند فرصتهای بیشتری برای پول درآوردن از شکار کسانی ایجاد کنند که ترامپ به آنها «آدم بدها»۲ میگوید.\n این وضعیت، معجونی خطرناک میسازد. عدهای که مستقیماً از جنگ سود میبرند را بردارید و در بطن حکومت بگذارید. کسی میماند که هوادار صلح شود؟ تصور اینکه یک جنگ میتواند به خاتمۀ قطعی برسد، خیال عتیقۀ جالبی است که در دورۀ بوش به آن «تفکرات پیشا-یازدهسپتامبری» میگفتند.\n و بعد میرسیم به معاون رییسجمهور مایک پنس، که خیلیها فکر میکنند عاقلهمرد در اتاق آشفتۀ ترامپ است. ولی او پنس است، فرماندار سابق ایالت ایندیانا، که در بحث بهرهکشیِ لجوجانه از رنج بشر، نگرانکنندهترین سابقه را دارد.\n وقتی اعلام شد پنس به عنوان معاون ترامپ وارد کارزار انتخابات میشود، به خودم گفتم: این اسم برایم آشناست، آن را جایی دیدهام. و بعد یادم آمد. او محور یکی از شوکهکنندهترین ماجراهایی بود که گزارش دادهام: آن سرمایهداری فاجعهمدارِ «رایگان برای همه» که پس از طوفان کاترینا و غرق شدن نیواورلئانز رُخ داد. کردار مایک پن�� در سودجویی از رنج بشر چنان هولناک است که میارزد قدری با تفصیل بیشتر به آن بپردازیم، چون خوب نشانمان میدهد که در اوج بحران باید چه انتظاری از این دولت داشته باشیم.\n پیش از کندوکاو در نقش پنس، باید این نکته را به خاطر داشت که هرچند طوفان کاترینا را معمولاً یک «فاجعۀ طبیعی» مینامند، هیچجای بلایی که این طوفان بر سر شهر نیواورلئانز آورد طبیعی نبود. وقتی طوفان کاترینا در آگوست ۲۰۰۵ به ساحل میسیسیپی رسید، از درجۀ پنج به درجۀ سه رسیده بود که البته باز هم ویرانگر بود. منتهی وقتی به نیواورلئانز رسید، بخش عمدۀ توانش از دست رفته بود و دوباره درجۀ شدت آن را به «طوفان گرمسیری» کاهش دادند.\n این نکته مهم است چون یک طوفان گرمسیری هرگز نباید از سد دفاعی نیواورلئانز در برابر سیلاب میگذشت. ولی کاترینا از این سد گذشت چون دیوارههای ساحلی محافظ شهر تاب نیاوردند. چرا؟ اکنون میدانیم که علیرغم هشدارهای مکرر، ارتش مهندسان این دیوارهها را رها کرد تا به وضع بدی افتادند. این مشکل، نتیجۀ دو عامل اصلی بود.\n یک عامل، بیتوجهی جدی به زندگی مردمان فقیر سیاهپوست بود که با عدم تعمیر دیوارهها، خانههایشان در محلۀ «لُور ناینث وارد» بیش از همه آسیبپذیر شده بود. این هم بخشی از یک بیتوجهی گستردهتر به زیرساختهای عمومی است که نتیجۀ مستقیم چندین دهه سیاستهای نئولیبرال است: چون وقتی جنگ نظاممندی علیه اصل ایدۀ قلمرو عمومی و منفعت عمومی راه میاندازید، طبیعی است که ستونفقرات عمومی و دولتی جامعه (جادهها، پلها، دیوارهها، سیستمهای آبرسانی) به چنان وضع بدی میافتند که با اندک ضربهای از هم میپاشند. وقتی مالیاتها را بسیار کاهش میدهید و در نتیجه پولی ندارید که خرج چیزی جز پلیس و ارتش کنید، همین اتفاق میافتد.\n ولی فقط زیرساخت فیزیکی نبود که شهر و بهویژه ساکنان فقیرش را درمانده کرد، ساکنان فقیری که از قضا مثل بسیاری شهرهای ایالات متحده عمدتاً سیاهپوستان هستند. سیستمهای انسانی واکنش به فاجعه هم ناکام ماندند، که دومین گسیختگی بزرگ را رقم زدند. آن بازوی دولت فدرال که وظیفۀ واکنش به بُرهههای بحران ملی از این دست را دارد، «آژانس مدیریت اضطراری فدرال» (اف.ای.ام.اِی) است، و مقامات ایالتی و شهری هم نقشهای کلیدی در برنامهریزی تخلیه و واکنش به بحران بازی میکنند. همۀ سطوح حکومت در این ماجرا شکست خوردند.\n پنج روز طول کشید تا فِما آب و غذا به مردم نیواورلئانز برساند که در سوپردُم پناه گرفته بودند. هولناکترین تصاویر آن روزها، مردمی بودند که روی پشتبامها (خانهها و بیمارستانها) گیر افتاده و علامت «کمک» به دست گرفته بودند اما میدیدند که بالگردها از کنارشان رد میشوند. مردم تا آنجا که میتوانستند به همدیگر کمک کردند. آنها با قایقهای سبک و پارویی همدیگر را نجات دادند. به همدیگر غذا دادند. مردم آن ظرفیت زیبای انسانی برای همبستگی را به نمایش گذاشتند که در مواقع بحران پررنگتر میشود. همیشه کلمات کورتیس محمد، یک برنامهریز سابقهدار حقوق مدنی در نیواورلئانز، در خاطرم میماند که گفت این تجربه «ما را متقاعد کرد هیچ سرپرستی نداریم.»\n این رهاسازی مردم، به طریقی بسیار نابرابر رُخنمایی کرد چنانکه تفاوتهای نژادی و طبقاتی روشن بود. برخی از مردم توانستند خودشان شهر را ترک کنند: سوار ماشی��هایشان شدند، به یک هتل در نواحی دور از طوفان رفتند، و با کارگزاران بیمهشان تماس گرفتند. برخی ماندند چون اعتقاد داشتند سدهای دفاعی در برابر طوفان تاب میآورند. ولی بسیاری از مردم ماندند چون چارۀ دیگری نداشتند: ماشین نداشتند، یا توان رانندگی نداشتند، یا نمیدانستند چه کنند. این بخش از مردم بودند که به یک نظام کارامد تخلیه و امداد نیاز داشتند، ولی اقبال یارشان نبود.\n رهاشده در شهری بدون آب و غذا، آن نیازمندان همان کاری را کردند که هرکسی در این شرایط میکند: توشۀ خود را از فروشگاههای محلی برداشتند. فاکسنیوز و دیگر خروجیهای رسانهها، روی این مسأله تمرکز کردند تا ساکنان سیاهپوست نیواورلئانز را «غارتگران» خطرناکی جلوه دهند که به زودی به نقاط خشک و سفیدپوستنشین شهر و حومهها و شهرهای مجاور هجوم میآورند. روی ساختمانها با اسپری نوشتند: «هرکس برای غارت بیاید، تیر میخورد.»\n ایستهای بازرسی راه انداختند تا افراد در نقاط سیلابزدۀ شهر گیر بیافتند. روی پل دنزیگر، افسران پلیس هر ساکن سیاهپوستی را به محض رؤیت هدف میگرفتند. (پنج نفر از افسران درگیر در این ماجرا نهایتاً در دادگاه گناه خود را پذیرفتند، و شهرداری هم به یک مصالحۀ ۱۳.۳ میلیون دلاری با خانوادههای این واقعه و دو مورد مشابه دیگر پس از طوفان کاترینا تن داد.) در این میانه، گروههای اوباش متشکل از پارتیزانهای مسلح سفیدپوست در خیابانها پرسه میزدند تا، چنانکه یکی از ساکنان بعداً در مقالۀ افشاگرانۀ ایسی تامپسون (روزنامهنگار تحقیقی) گفت، «فرصت شکار مردم سیاهپوست» را بیابند.\n من هنگام سیل در نیواورلئانز بودم و خودم دیدم که پلیس و ارتش چقدر عصبی بودند؛ بحث مراقبان امنیتی خصوصی از شرکتهایی مانند بلکواتر که تازه از عراق برگشته بودند که هیچ! آنجا حسی بسیار شبیه به یک منطقۀ جنگی داشت، و مردمان فقیر و سیاهپوست گرفتار شده بودند: کسانی که تنها جرمشان، تلاش برای بقا بود. وقتی گارد ملی برای تخلیۀ کامل شهر رسید، در این کار چنان پرخاشگر و بیرحم بود که درکش دشوار است. سربازان مسلسلهای خود را به سمت ساکنانی نشانه رفته بودند که سوار اتوبوسها میشدند بی آنکه بدانند به کجا بُرده میشوند. کودکان اغلب از والدینشان جدا میشدند.\n آنچه به هنگام سیلاب دیدم، شوکهام کرد. ولی با دیدن ماجراهای پس از کاترینا، بیشتر شوکه شدم. در شهری آشفته که ساکنانش در کشور پخش شده و قادر به حفاظت از منافعشان نبودند، طرحی پدیدار شد که سنبۀ فهرست خواستههای بنگاهها را با حداکثر سرعت بکوبد. میلتون فریدمن، اقتصاددان مشهور هوادار بازار آزاد که در آن زمان ۹۳ سال داشت، در مقالهای برای والاستریتژورنال نوشت: «اکثر مدارس نیواورلئانز ویرانه شدهاند، مثل خانههای کودکانی که به این مدارس میرفتهاند. اکنون کودکان در سراسر کشور پخش شدهاند. این یک تراژدی است. این فرصتی برای اصلاح رادیکال نظام آموزشی است.»\n ریچارد بیکر که آن زمان نمایندۀ لوئیزیانا در کنگره بود هم در همین راستا اعلام کرد: «بالاخره خانههای عمومی در نیواورلئانز را پاکسازی کردیم. ما نمیتوانستیم، ولی خدا توانست.» وقتی بیکر اینها را میگفت، من در یک پناهگاه افراد تخلیهشده در نزدیکی بیتونروژ بودم. مردمی که با آنها حرف میزدم، از شنیدن این صحبتها میخکوب شده بودند. تصور کنید مجبور شدهاید خانهتان را ترک کنید، در یک تخت اردوگاهی در یک مرکز عمومی غارمانند بخوابید، و سپس خبردار شوید افرادی که قرار بوده نمایندۀ شما باشند مدعیاند این اتفاق یک مداخلۀ آسمانی بوده است؛ انگار که خدا توسعۀ مجتمعهای مسکونی را دوست دارد.\n بیکر به خواستهاش، «پاکسازی» خانههای عمومی، رسید. در ماههای پس از طوفان، وقتی ساکنان نیواورلئانز (و نظرات ناخوشایند، فرهنگ غنی و دلبستگیهای عمیقشان) دیگر سر راه نایستاده بودند، هزاران واحد خانههای عمومی (که بسیاری از آنها چون در ارتفاعات بودند صدمۀ چندانی از طوفان ندیده بودند) تخریب شدند. جای آنها را مجتمعها و خانههای ویلایی گرفت که قیمتشان برای ساکنان سابق این نقاط بسیار زیاد بود.\n و اینجاست که مایک پنس وارد قصه میشود. هنگامی که کاترینا به نیواورلئانز رسید، پنس رییس «کمیتۀ مطالعاتی جمهوریخواهان» بود: یک گروه قدرتمند و بسیار ایدئولوژیک که محفلِ قانونگذارن محافظهکار است. در ۱۳ سپتامبر ۲۰۰۵، فقط ۱۵ روز پس از شکستن دیوارههای شهر که هنوز بخشهایی از نیواورلئانز زیر آب بود، این کمیته جلسهای سرنوشتساز در دفاتر بنیاد هریتج در واشینگتن دیسی برگزار کرد. با ریاست پنس، این گروه یک فهرست از «ایدههای حامی بازار آزاد برای واکنش به طوفان کاترینا و قیمتهای بالای گاز» تدوین کرد: ۳۲ سیاست شبهامدادی که تکتکشان از کتابچۀ سرمایهداری فاجعهمدار استخراج شده بود.\n نکتۀ برجسته، تعهد به جنگ تمامعیار علیه استانداردهای قانون کار و قلمرو عمومی است؛ که طنز تلخی است چون در اصل همان ناکامی زیرساخت عمومی بود که کاترینا را به یک فاجعۀ انسانی تبدیل کرد. یک نکتۀ شایان ذکر دیگر، عزم استفاده از هر فرصتی برای تقویت دست صنعت نفت و گاز است. این فهرست شامل توصیههایی از این قبیل بود: معلق کردن تعهد پیمانکاران فدرال برای پرداخت دستمزدهای حداقلی؛ تبدیل کل منطقۀ آسیبدیده به یک ناحیۀ آزاد تجاری؛ و «لغو یا تعلیق مقررات محدودکنندۀ زیستمحیطی … که جلوی بازسازی را میگیرند.» به بیان دیگر، یک جنگ از نوع آن نوارهای قرمزی که کشیده میشوند تا اجتماع از خطر مصون بماند.\n پرزیدنت بوش، ظرف یک هفته، بسیاری از این توصیهها را پیاده کرد، هرچند تحت فشار نهایتاً استانداردهای قانون کار را دوباره برقرار کرد. یک توصیۀ دیگر آن بود که کوپنهایی برای استفاده در مدارس خصوصی و نمونه (مدارس انتفاعی که با دلارهای مالیات یارانه میگیرند) به والدین داده شود، که این هم کاملاً همراستا با دیدگاه فرد منتخب ترامپ برای وزارت آموزش یعنی بتسی دیوس است. ظرف یک سال، خصوصیترین سیستم مدارس ایالات متحده در نیواورلئانز راه افتاد.\n و ماجرا به همینجا ختم نشد. دانشمندان اقلیمشناس میگویند افزایش شدت طوفانها ربط مستقیمی به افزایش دمای اقیانوسها دارد، ولی این گفته مانع از آن نشد که پنس و کمیتهاش از کنگره بخواهند مقررات زیستمحیطی در ساحل خلیج را لغو کنند، مجوز احداث پالایشگاههای جدید نفت در ایالات متحده را صادر نمایند، و چراغ سبز به «حفر چاه در پناهگاه ملی حیاتوحش قطب شمال» بدهند.\n این وضع، جنونآمیز است. بالاخره این اقدامها یقیناً به افزایش انتشار گازهای گلخانهای منجر میگردند، یعنی مهمترین عامل بشری در تغییر اقلیم که به وقوع طوفانهای شدیدتر منجر میشود. بااینحال، پنس بلادرنگ طلایهدار اقداماتی شد که بعداً بوش، ذیل نقاب واکنش به طوفانی ویرانگر، آنها را پیاده کرد.\n بهتر است لحظهای درنگ کنیم تا دلالتهای این قصه را درآوریم. علت تبدیل کاترینا به فاجعهای در نیواورلئانز، ترکیبی از آبوهوای بسیار بد (احتمالاً مرتبط با تغییر اقلیم) و زیرساخت عمومی ضعیف و مغفولمانده بود. آن بهاصطلاح راهحلهایی که این گروه، با ریاست پنس در آن زمان، پیشنهاد میداد دقیقاً همان چیزهایی بودند که لاجرم تغییر اقلیمی را وخیمتر کرده و زیرساخت عمومی را بیش از پیش تضعیف میکردند. گویا او و همراهانش در مسیر «بازار آزاد» عزم داشتند دقیقاً دست به همان کارهایی بزنند که تضمین میکرد کاتریناهای بیشتری در آینده پدید بیایند.\n و اکنون مایک پنس در جایگاهی قرار دارد که این دیدگاه را به کل ایالات متحده تسرّی دهد.\n فقط صنعت نفت نبود که از طوفان کاترینا سود بُرد. بلافاصله پس از طوفان، همان دستۀ اوباش پیمانکارهایی وارد نیواورلئانز شدند که پس از شروع جنگ روی سر بغداد نازل شدند (بچتل، فلور، هالیبرتون، بلکواتر، سیاچتوام هیل و پارسونز که به خاطر کارهای آشفتهاش در عراق بدنام شده بود)، وارد نیواورلئانز شدند. همۀ آنها یک دیدگاه داشتند: میخواستند اثبات کنند آن نوع خدمات خصوصی که در عراق و افغانستان ارائه میدادند، یک بازار جاری داخلی هم دارد (و قراردادهای غیرمناقصهای به مبلغ سرجمع ۳.۴ میلیارد دلار را از آن خود نمایند.)\n بیشمار موارد جنجالی رُخ داد. نحوۀ اختصاص قراردادها اغلب ربطی به تجربۀ مرتبط شرکتها نداشت. مثلاً آن شرکتی را در نظر بگیرید که از آژانس فِما ۵.۲ میلیون دلار گرفت تا یک کار حیاتی انجام دهد: ساخت یک اردوگاه مرکزی برای پرسنل نیروهای اضطراری در محلۀ سنتبرنارد در حومۀ نیواورلئانز. ساخت اردوگاه طبق زمانبندی جلو نرفت و هیچگاه تکمیل نشد. در تحقیقات روشن شد که پیمانکار این پروژه، گروه لایتهاوس دیزستر ریلیف، بهواقع یک گروه مذهبی بوده است. مدیر لایتهاوس، کشیش گری هلدرث، اعتراف کرد: «شبیهترین کارم به این پروژه، برگزاری یک اردوی جوانان برای کلیسایم بوده است.»\n پیمانکاران اصلی سهم خود را برمیداشتند و پروژه را به لایۀ بعدی پیمانکاران میسپردند و به همین ترتیب جلو میرفت تا در نهایت پولی برای کسانی نمیماند که قرار بود کار را انجام دهند. مایک دیویس، نویسنده و پژوهشگر، در تحقیقات خود دید که آژانس فِما برای نصب برزنت آبی روی سقفهای آسیبدیده به ازاء هر فوت مربع ۱۷۵ دلار داد، و خود برزنتها را دولت رایگان به پیمانکاران میداد. پس از اینکه سلسلۀ پیمانکاران همگی سهم خود را برداشتند، کارگرانی که عملاً برزنتها را نصب میکردند ۲ دلار برای هر فوت مربع میگرفتند.\n دیویس نوشت: «به بیان دیگر، همۀ سطوح این زنجیرۀ غذایی پیمانکاران به طرز عجیب و غریبی شکم خود را پُر میکنند، الا پلۀ پایین که کار عملی را میکند.» این بهاصطلاح «پیمانکاران» در واقع (مثل «سازمان ترامپ») بِرندهایی توخالی بودند که سودها را میبلعیدند و بعد نام خود را روی خدماتی میزدند که ارزانقیمت بود یا اصلاً در کار نبود.\n برای جبران دهها میلیارد دلاری که در قراردادها و تخفیفهای مالیاتی نصیب شرکتهای خصوصی شده بود، کنگرۀ تحت فرمان جمهوریخواهان در نوامبر ۲۰۰۵ اعلام کرد که باید ۴۰ میلیارد دلار از بودجۀ فدرال بکاهد. برخی از برنامههایی که بودجهشان ضربه خورد: وامهای دانشجویی، بیمۀ سلامت، و کوپن غذا.\n بدینترتیب فقیرترین مردم آمریکا، دوبار هزینۀ ثروت بادآوردۀ پیمانکاران را دادند: یکبار آنجا که عملیات امداد کاترینا تبدیل به اعانههای نظارتنشدۀ بنگاههایی شد که نه شغل مناسبی فراهم میکردند و نه خدمات عمومی بدردبخور میدادند؛ و بار دوم وقتی که بودجۀ معدود برنامههای مفید برای بیکاران و کارگران فقیر سراسر کشور کاهش یافت تا آن صورتحسابهای متورم پرداخت شود.\n نیواورلئانز نقشۀ معیار «سرمایهداری فاجعهمدار» است: نقشۀ طراحیشده توسط معاون فعلی رییسجمهور و بنیاد هریتج، یعنی همان اندیشکدۀ سرسخت راستگرا که ترامپ بخش عمدۀ بودجهنویسی دولتش را به آن سپرده است. در نهایت، واکنش به بحران کاترینا منجر به سقوط حمایت عمومی از جورج دابلیو بوش شد، سقوطی که در پایان به باخت جمهوریخواهان در انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۰۸ منجر شد. اکنون که ۹ سال از آن انتخابات گذشته است و جمهوریخواهان کنترل کنگره و کاخ سفید را در اختیار دارند، راحت میشود تصور کرد که این نمونۀ آزمایشی برای واکنش به فاجعه از طریق شرکتهای خصوصی، این بار در مقیاس ملی پیاده شود.\n حضور پلیسهای سرتاپا مسلح و سربازان مسلح خصوصی در نیواورلئانز برای بسیاری افراد غافلگیرکننده بود. از آن زمان به بعد، این پدیده رشدی پرشتاب داشته است: نیروهای محلی پلیس در سراسر کشور تا دندان مسلح به تجهیزات نظامی از جمله تانک و پهپاد شدهاند، و شرکتهای امنیتی خصوصی هم در موارد متعدد عهدهدار آموزش و پشتیبانیاند. نظر به طیف پیمانکاران نظامی و امنیتی که اکنون مناصب کلیدی در دولت ترامپ را اشغال کردهاند، میتوانیم انتظار داشته باشیم که همۀ اینها با هر شوک جدیدی دوباره توسعه یابند.\n همچنین، تجربۀ کاترینا یک هشدار رُک و صریح به همۀ کسانی است که همچنان به وعدۀ ترامپ برای سرمایهگذاری یک تریلیون دلاری در زیرساختها امید دارند. این مبلغ برخی جادهها و پلها را تعمیر میکند، و شغلهایی ایجاد خواهد کرد. مهم آن است که ترامپ اعلام کرده قصد دارد حداکثر ممکن از این کار را نه از طریق بخش دولتی، بلکه از طریق مشارکت دولتی-خصوصی انجام دهد، که این کار سابقهای وحشتناک در زمینۀ فساد دارد و دستمزدهایش شاید به مراتب پایینتر از پروژههایی باشند که واقعاً بر عهدۀ بخش دولتی است. عطف به سابقۀ کسبوکار ترامپ، و نقش پنس در دولت او، همۀ شواهد حاکی از آنند که باید نگران باشیم: نگران آنکه این مخارج سنگین زیرساختی، به یک دزدسالاری از جنس کاترینا تبدیل شوند: حکومت دزدها که در آن، دستۀ مارالاگو۳ مبالغ هنگفتی از پول مالیاتدهندگان را به جیب میزنند.\n نیواورلئانز تصوری دلخراش از اتفاقی است که با شوک بعدی میتوانیم به انتظار وقوعش بنشینیم. ولی متأسفانه همۀ قصه هم این نیست. شاید این دولت زیر نقاب بحران، سراغ اقدامات بسیار بیشتری برود. و برای اینکه در برابر شوک مقاوم شویم، باید آمادۀ این اقدامات هم شویم.\n • نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی: \nKlein, Naomi. No Is Not Enough: Resisting the New Shock Politics and Winning the World We Need. Knopf Canada, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب را نائومی کلاین نوشته است و در تاریخ ۶ جولای ۲۰۱۷ با عنوان «Naomi Klein: how power profits from disaster» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۳ مرداد ۱۳۹۶ آن را با عنوان «قدرت چطور از سرمایه سود میبرد» و با ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. •• نائومی کلاین (Naomi Klein) نویسنده، فعال اجتماعی و مستندساز آمریکایی است که بیش از هرچیز برای نقدهایش دربارۀ جهانیشدن شرکتی، بحران زیستمحیطی و نئولیبرالیسم شناخته میشود. کتاب دکترین شوکِ (The Shock Doctrine) او جنجالی عظیم در رسانهها به پا کرد و تحسین فراوان منتقدان را در پی داشت. ••• این متن چکیدهای است ویراستشده از کتاب نه کافی نیست (No Is Not Enough).\n[۱] در انگلیسی از تعبیر Revolving Door (در چرخان) برای بیان این مضمون و توصیف وضعیتی استفاده میشود که افرادی گاه در قوای مقننه و مجریه و گاه در بخش خصوصی فعالیت میکنند [مترجم]. [۲] Bad Hombres: ترامپ در گفتگوی تلفنی با رییسجمهور مکزیک، حرف از اعزام نیرو برای حل مسألۀ «آدم بدها» زده بود که سوژهای جنجالی شد. واژۀ Hombre در ریشۀ خود به معنای مرد اسپانیاییتبار است [مترجم]. [۳] Mar-a-Lago: یک مجموعۀ تفریحی و تاریخی در ساحل پالمبیچ در ایالت فلوریدا که ترامپ در سال ۱۹۸۵ آن را خریده است و میگوید «کاخ سفید زمستانی» اوست [مترجم]."
|
6 |
+
}
|
train/413833721.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "سیا چطور برای دانشمندان هستهای ایران تور پهن میکند؟",
|
3 |
+
"subtitle": "در همایشهای دانشگاهی مرتبط، گاهی تعداد مأموران امنیتی بیشتر از دانشمندان است",
|
4 |
+
"introduction": "برای بسیاری از استادان دانشگاه، همایشهای دورهای در سراسر دنیا، هم فال است و هم تماشا. آنها در این همایشها از جدیدترین تحقیقات مطلع میشوند، همکاران خودشان در دیگر کشورها را میبینند، فرصتهای شغلی و علمی به دست میآورند و سیر و سیاحتی هم میکنند. اما همایشها برای دستۀ دیگری هم بسیار جذابند: مأموران امنیتی و سرویسهای رنگارنگ جاسوسی که تلاش میکنند دانشمندان تأثیرگذارِ سایر کشورها را به دام بیاندازند.",
|
5 |
+
"content": "دنیل گولدن، گاردین — یک مأمور سیا آرام به در اتاق هتل کوبید. پس از نطقهای اصلی، پنلهای بحث و شام، شرکتکنندگان همایش برای استراحت شبانه رفته بودند. رصد سمعی و بصری اتاق نشان میداد عوامل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که مراقب دانشمندان هستهای بودند، خوابیدهاند، ولی او هنوز بیدار بود. او با اطمینان خاطر، به تنهایی در را باز کرد.\n به روایت یک فرد آشنا با این واقعه که حدود یک دهه پیش رُخ داد، آژانس۱ ماهها زمینهسازی کرده بود. آژانس از طریق یک شرکت صوری تجاری، بودجه و ساماندهی همایش در یک مرکز پژوهش علمی خارجی را ترتیب داده بود که شک و تردیدی برنمیانگیخت، سخنرانان و مهمانان را دعوت کرده بود، و مأموران خود را بین خدمتکاران آشپزخانه و دیگر کارمندان جا داده بود، فقط به این خاطر که بتواند آن کارشناس هستهای را به خارج از ایران بکشاند، چند دقیقه او را از نگهبانانش جدا کند، و رودررو به او پیشنهادی بدهد. در دقایق آخر یک مانع میرفت که برنامهها را به هم بریزد: هدف هتلش را عوض کرد چون هتل توصیهشدۀ کنفرانس ۷۵ دلار گرانتر از آن رقمی بود که بالادستیهای او در ایران حاضر بودند پول بدهد.\n آن مأمور سیا برای نشاندادن صمیمیت و حسننیتش، دست روی قلبش گذاشت و گفت: «سلام حبیبی! من از سیا آمدهام، و میخواهم با من سوار یک هواپیما بشوید و به ایالات متحده بیایید.» مأمور سیا میتوانست واکنشهای آن ایرانی را روی صورتش بخواند: مخلوطی از شوک، ترس و کنجکاوی. بنا به تجربۀ پیشین خود با پناهندگان، میدانست هزاران سؤال به ذهن آن دانشمند هجوم آوردهاند: خانوادهام چه میشود؟ چطور از من حفاظت میکنید؟ کجا زندگی خواهم کرد؟ چطور امرار معاش کنم؟ چطور ویزا بگیرم؟ وقت دارم چمدانم را ببندم؟ اگر بگویم نه، چه میشود؟\n همینکه دانشمند آمد تا سؤال اول را بپرسد، عنصر سیا وسط حرفش پرید و گفت: «اول سطل را یخ بردارید.»\n «چرا؟»\n «اگر نگهبانها بیدار شدند، میتوانید بگویید که میخواهید یخ بیاورید.»\n •••\nسیا در برنامهای که شاید جسورانهترین و استادانهترین نفوذ به تشکیلات دانشگاهی باشد، مخفیانه میلیونها دلار صرف صحنهچینی همایشهای علمی در سراسر دنیا کرده است. هدفش وسوسۀ دانشمندان ایرانی به بیرونکشاندن آنها از وطنشان به جایی بود که بتوان به آنها دسترسی داشت، جایی که افسران اطلاعاتیاش بتوانند تکبهتک سراغشان بروند و برای پناهندگی روی آنها فشار بیاورند. به بیان دیگر، آژانس راهی یافته بود تا توسعۀ سلاحهای هستهایِ ایران را به تأخیر بیاندازد: بهرهگیری از وجهۀ بینالمللی تشکیلات دانشگاهی، �� گذاشتن یک کلاه بزرگ سر نهادهایی که میزبان همایشها بودند و استادانی که در آنها شرکت و سخنرانی میکردند. روح شرکتکنندگان همایش هم خبر نداشت که بازیگر نمایشیاند که شبیهسازی واقعیت است اما از دوردستها صحنهچینی شده است. میشود بحث کرد که آیا آن مأموریت امنیت ملی میتواند گمراهسازی این دسته از استادان را توجیه کند یا خیر، اما تردیدی نیست که اکثر دانشگاهیان از اینکه نقش یک سادهلوح را در این طرح سیا بازی کردهاند برمیآشوبند.\n همایشها بیش از هر عرصۀ دانشگاهی دیگری، مستعد جاسوسیاند. این مراسمهایِ آیینیِ اجتماعی و فکری، به مدد جهانیسازی، همهجا رواج پیدا کردهاند. مثل پاتوقهای میزبانی تورهای تنیس یا گلف جهانی، این همایشها نیز هرجا که اقلیم مساعدی داشته باشد سر بر میآورند و جماعت هواپیماسوار را جلب میکنند. حتی اگر هم پولوپله کم داشته باشند، پرستیژی دارند که جبرانش میکند. گرچه محققان دائم با وسایل الکترونیکی با هم صحبت میکنند، جلسات مجازی اصلاً و ابداً جایگزین دورهمی با همتایان، شبکهسازی برای شغلیابی، امتحانکردن جدیدترین ابزارکها و ارائۀ مقالاتی نیست که بعدتر در مجلدات مشروح همایش چاپ میشوند. دیوید لاج، رماننویس مشهور انگلیسی، در رمان دنیای کوچک۲ (۱۹۸۴) که تقلیدی خندهدار از حیات دانشگاهی بود نوشت: «جاذبۀ همایشهای دورهای: شیوهای است برای تبدیل کار به تفریح، ترکیب حرفهایگری و گردشگری، و همۀ اینها به خرج یک نفر دیگر. مقالهای بنویسید تا دنیا را ببینید!»\n نه فقط تعداد برندگان جوایز نوبل یا اساتید آکسفورد، که تعداد جاسوسان حاضر در همایش هم میتواند معیار اهمیتش باشد. افسران اطلاعاتی آمریکایی و خارجی به همان دلیل روانۀ همایشها میشوند که مسئولان جذبِ نیروی ارتش روی محلات کمدرآمد تمرکز میکنند: اینجا بهترین زمین برای شکار است. در هر پردیس دانشگاهی شاید فقط یک یا دو استاد برای یک سرویس اطلاعاتی جذاب باشند، اما در یک همایش مناسب (مثلاً دربارۀ فناوری پهپادها یا شاید هم داعش) یک دوجین از آنها پیدا میشود.\n یک مأمور سابق سیا گفت: «هر سرویس اطلاعاتی دنیا همایش برگزار میکند، حامی همایشها میشود، و دنبال راهی برای فرستادن افرادی به همایشها میگردد.»\n مارک گلوتی، محقق ارشد در مؤسسۀ روابط بینالملل پراگ و مشاور ویژۀ سابق وزارت خارجۀ بریتانیا، میگوید: «نیروگیری یعنی فرآیند طولانی اغواء. گام اول، برنامهریزی برای رفتن به کارگاهی است که هدف در آن حضور دارد. حتی اگر فقط حرفهای عادی بزنید، دفعۀ بعد میتوانید بگویید: شما را در استانبول ندیده بودم؟»\n اف.بی.آی در سال ۲۰۱۱ دربارۀ همایشها به دانشگاهیان هشدار داد، و این سناریو را ذکر کرد: «دعوتنامۀ ناخواستهای برای ارسال مقاله به یک همایش بینالمللی به یک پژوهشگر میرسد. او مقالهای میفرستد که پذیرفته میشود. در همایش، میزبانها یک نسخۀ ارائهاش را میگیرند. میزبانها یک فلش به لپتاپ او وصل میکنند و بدون اطلاع او، هرچه فایل و اطلاعات را روی رایانهاش باشد دانلود میکنند.» \nاف.بی.آی و سیا هم سرازیر همایشها میشوند. یک مأمور سابق اف.بی.آی میگوید که در دورهمیها در آمریکا، «افسران اطلاعاتی خارجی سعی میکنند آمریکاییها را تور کنند؛ ما سعی میکنیم آنها را تور ک��یم.» سیا به چند طریق درگیر همایشهاست: افسران خود را به آنها میفرستد؛ از طریق شرکتهای صوری در محدودۀ واشنگتن میزبان همایشها میشود تا مجموعههای اطلاعاتی بتوانند چیزی از دریای حکمت دانشگاهی صید کنند؛ و همایشهای جعلی راه میاندازد تا به پناهندگان بالقوه از کشورهای متخاصم دست پیدا کند.\n سیا همایشهای آتی در سراسر دنیا را رصد کرده و نمونههای جالب را شناسایی میکند. فرض کنید یک همایش بینالمللی در پاکستان دربارۀ فناوری سانتریفیوژ برگزار میشود: سیا مأمور خود را تحت پوشش میفرستد، یا استادی را که شاید به آن همایش برود به خدمت میگیرد تا برایش گزارش بیاورد. اگر خبردار شود که یک دانشمند هستهای ایرانی در همایش شرکت میکند، روی او کلید میکند تا در نشست سال بعد نیروگیری کند.\n اطلاعات حاصل از همایشهای دانشگاهی ممکن است سیاستگذاریها را شکل دهد. در اقناع دولت جورج دابلیو بوش به اینکه صدام همچنان تسلیحات کشتار جمعی در عراق میسازد (که غلط از آب درآمد)، همایشها نقش داشتند. جان کیریاکو، افسر سابق ادارۀ ضدتروریسم سیا، در یادداشتی به سال ۲۰۰۹ نوشت: «جاسوسها و خبرچینهای ما متوجه شدند که دانشمندان عراقیِ متخصص در شیمی، زیستشناسی، و تا حد کمتری انرژی هستهای، همچنان در سمپوزیومهای بینالمللی حاضر میشدند. آنها مقاله ارائه میدادند، به ارائههای دیگران گوش میسپردند، یادداشتهای حجیم برمیداشتند، و به اردن برمیگشتند که از آنجا میتوانستند زمینی به عراق برگردند.»\n شاید برخی از آن جاسوسها به نتایج غلط رسیده بودند چون تحصیلات عالیه در شیمی، زیستشناسی یا انرژی هستهای نداشتند. بدون این تخصص، شاید آن مأموران بحث را درست نمیفهمیدند یا لو میرفت که قلابیاند. در همایشهای آژانس بینالمللی انرژی اتمی در وین حول موضوعاتی از قبیل هیدرولوژی ایزوتوپها و انرژی گداخت هستهای، «شاید تعداد افسران اطلاعاتی که در تالارها پرسه میزدند بیشتر از دانشمندان واقعی بود.» این را جین کویل میگوید که از ۱۹۷۶ تا ۲۰۰۶ برای سیا کار کرده است، و اضافه میکند: «فقط یک مشکل کوچک بود: اگر قرار است یکی از آدمهای سیا را به این همایشها بفرستید، باید بتواند مثل آنها حرف بزند. اعزام یک دانشآموختۀ تاریخ سخت است که فقط میتواند بگوید: «بله من دکترای فیزیک پلاسما دارم.» بهعلاوه، دنیای این رشتهها بسیار کوچک است. اگر بگویید از مؤسسۀ فِرمی در شیکاگو آمدهاید، میگویند: لابد باب، فرد و سوزی را میشناسی.»\n کویل میگوید که در عوض، آژانس میتواند یک استاد مناسب را از طریق «ادارۀ منابع ملی» به خدمت بگیرد. این اداره، سرویس پنهانی سیا در داخل کشور است که «رابطهای کاری» با تعدادی از دانشمندان دارد: «اگر همایشی در وین پیدا کنند میتوانند بگویند: پروفسور اسمیت، شرکت شما در این همایش طبیعی به نظر میآید.»\n «اسمیت هم مثلاً میگوید: من در آن شرکت میکنم، و به شما خبر میدهم با چه کسانی حرف زدهام. اگر به یک ایرانی بخورم، مسیرم را عوض نمیکنم. اگر او بگوید که «دوست دارم شرکت کنم ولی بودجۀ مسافرت دانشگاهمان خیلی کم است»، سیا یا اف.بی.آی شاید بگوید: «خُب، میدانید، شاید بتوانیم پول بلیط شما را بدهیم، البته بلیط قسمتِ ارزانقیمت.»\n •••\nدلدادن و قلوهگرفتنِ جاسوس و استاد اغلب با مواجههای ظاهراً تصادفی در یک همایش دانشگاهی شروع میشود، که در این حرفه به آن «برخورد» میگویند. یکی از عناصر سیا که قبلاً در مأموریتهای خارجی فعال بود برایم توضیح داد که «برخورد» چطور کار میکند. فرض کنیم اسمش آر. است.\n آر. به من گفت: «من یک عالم آدم را در همایشها نیروگیری کردم. در این کار ماهر بودم، و کار سختی هم نیست.»\n او در بین مأموریتهایش، به فهرستی از همایشهای آتی نگاه میانداخت، یکی را انتخاب میکرد، و روی دانشمندی انگشت میگذاشت که حداقل دوبار در سالهای قبل در همان رویداد با او حرف زده بود و احتمال داشت در آن همایش شرکت کند. آر. از کارآموزان سیا و آژانس امنیت ملی میخواست که پروفایلی از هدف تهیه کنند: به کدام دانشگاه رفته است، اساتیدش چه کسانی بودهاند، و مواردی از این دست. سپس به دفتر مرکزی پیغام میداد تا بودجۀ سفر را تقاضا کند. فوت کوزهگری آن بود که پیغامش قدری قانعکننده باشد که هزینهها را جور کند، اما آنقدر وسوسهانگیز نباشد که سایر مأمورانی که آن را میخوانند و به همایش نزدیکترند دنبال همان هدف بروند.\n بعد باید پوشش را درست میکرد، که معمولاً بازرگان بود. اسمِ یک شرکت را از خودش درمیآورد، وبسایت آمادهای برایش میساخت و کارت ویزیت چاپ میکرد. برای آن شرکتی که وجود خارجی نداشت، صورتحساب و تلفن و سوابق کارت اعتباری دست و پا میکرد. برای معرفی خودش هم سراغ یکی از هفت اسم مستعارش میرفت.\n آر. سررشتهای از علم نداشت. برای بازکردنِ سر حرف نمیتوانست چیزی دربارۀ فرضیۀ ریمان بگوید. در عوض، خوب میدانست دانشمندان اکثراً درونگراهاییاند که در روابط اجتماعی سررشته ندارند. برای همین راهش را به سمت هدف کج میکرد که در گوشۀ سالن دورهمی همایش ایستاده و میگفت: «شما هم مثل من از شلوغی بدتان میآید؟» بعد هم راهش را میگرفت و میرفت. آر. گفت: «این برخورد گذراست. فقط صورتتان در ذهن طرف میماند.» هیچکس دیگر نباید متوجه برخورد شود. یک خطای آماتوری آن است که جلوی دیگرانی سراغ هدف بروید که شاید مراقبان او از کشورش باشند. مراقبان لابد این گفتوگو را گزارش میدهند که امنیت هدف را به خطر میاندازد و موجب میشود دفعۀ بعد که سراغش میروید، میل یا توان همصحبتی نداشته باشد.\n در مابقی طول همایش، آر. «با انرژی فراوان این سو و آن سو پرسه میزد» تا در هر فرصتی به هدف برخورد کند. با هر تماس، که در اصطلاحات سیا «وقتگذراندن با هدف» نام دارد و جزء عملکرد شغلی او حساب میشود، خودش را در دل استاد بیشتر جا میداد. او که کارش را بلد بود مثلاً میگفت مقالهای عالی دربارۀ فلان موضوع خوانده است که اسم نویسنده یادش نیست. آن دانشمند هم میگفت: «نویسندهاش منم!» و گل از گلش میشکفت.\n\nپس از چند روز، آر. دانشمند را به ناهار یا شام دعوت میکرد و پیشنهادش را ارائه میداد: شرکتش به حوزۀ تخصصی آن دانشمند علاقمند است و میخواهد از کارش حمایت کند. او توضیح داد: «همۀ دانشگاهیانی که تا حالا دیدهام، همیشه در تلاشند کمکهزینهای برای ادامۀ پژوهششان بیابند. همۀ حرفهایشان در این باره است.» آن دو دربارۀ یک پروژۀ خاص و البته قیمتش توافق میکردند، که بسته به کشور دانشمند متفاوت بود: «هزار تا پنج هزار دلار برای یک پاکستانی. برای کره بیشتر.» همینکه پولی از سیا به یک استاد خارجی برسد، حتی اگر او در ��بتدا از منبع بودجه بیخبر باشد، تحت کنترلشان قرار میگیرد چون افشاء این رابطه میتواند شغل یا حتی زندگیاش در میهن خودش را به خطر بیاندازد.\n همایشهای علمی چنان کششی برای عناصر امنیتی دارند که یکی از بزرگترین نگرانیهای مأموران سیا، مداخلۀ همکارانی است که میخواهند برای هدف آنها دام پهن کنند. یک افسر سابق سیا با نام مستعار اشمائیل جونز در کتاب عامل انسانی: درون فرهنگ اطلاعاتی بدکارکرد سیا۳ (۲۰۰۸) نوشت: «ما اینطوری سرازیر برنامههایی از این دست میشویم.»\n جونز تعریف میکند که در یک همایش در سال ۲۰۰۵ در پاریس که انتظار داشت «میعادگاه دیدار دانشمندان تسلیحاتی از کشورهای سرکش» باشد، وقتی نگاهش به آن طرف اتاق افتاد و دو مأمور سیا را دید (که خودشان استاد بودند) دلش گرفت. سعی کرد از دید آنها دور بماند و مشغول پرسهزنی در همایش شد: به اتیکتهای اسامی نگاه میکرد تا برای «کسانی که شاید منابع خوبی باشند» تور بیاندازد، کسانی که ترجیحاً از کرۀ شمالی، ایران، لیبی، روسیه یا چین باشند.\n کرتسن گیسر گفت: «تعجب میکنم که حضور اطلاعاتیها در این همایشها اینقدر علنی است. یک عالم آدم میچرخند، از یک عالم جایی که فقط اسم اختصاری دارند.» گیسر، رییس سیاستگذاری امنیت مجازی وزارت خارجۀ آلمان، و من در ششمین همایش بینالمللی سالانۀ تعامل سایبری صحبت میکردیم که آوریل ۲۰۱۶ در دانشگاه جورجتاون در واشینگتن دی.سی. برگزار شد. آثار هنریِ مذهبی، پنجرههایی با شیشههای رنگی و نقلقولهای کلاسیکی که در تالار گستون ردیف شده بودند، مثل یک استتار استادانه برای مدیران ان.اس.ای۴ و اف.بی.آی عمل میکردند که ناطقان اصلی برنامه بودند؛ برنامهای پیرامون مبارزه با یکی از هولناکترین چالشهای قرن بیستویکم: حملات سایبری.\n در آنجا رمزشکن ارشد سابق ان.اس.ای سخنرانی کرد، همچنین رییس سابق شورای ملی اطلاعات، معاون وزارت امنیت ایتالیا، و مدیر مرکزی که برای سرویس اطلاعاتی سوئد پژوهشهای محرمانه انجام میدهد. اتیکتهای اسامی تقریباً همۀ آن ۷۰۰ شرکتکننده نشان میداد که برای حکومت ایالات متحده، سفارتخانههای خارجی، پیمانکاران اطلاعاتی یا فروشندگان محصولات سایبری کار میکردند، یا اینکه در دانشگاهها تدریس مینمودند.\n شاید همۀ حضور اطلاعاتیها هم علنی نبود. به طور رسمی ۴۰ کشور (از برزیل تا موریس، صربستان و سریلانکا) در آن همایش نماینده داشتنند، اما روسیه نه. ولی در انتهای بالکن مرد جوان باریکاندامی میپلکید که کیفی در دست داشت و به پنلها گوش میداد. یقهاش به اتیکت اسم آراسته نبود. سراغش رفتم، خودم را معرفی کردم، و اسمش را پرسیدم. گفت «الکساندر» و پس از مکثی کوتاه، «بلوزوف.»\n «از این همایش خوشتان آمده است؟»\n او گفت «نه» و سعی کرد جلوی سؤالهای بیشترم را بگیرد. «من از سفارت روسیهام. نظری ندارم. فقط میخواهم باخبر بشوم، همین.»\n یک کارت ویزیت به او تقدیم کردم و کارت ویزیتش را خواستم که بیثمر بود. «من فقط یک ماه است که اینجایم. هنوز کارتهایم چاپ نشدهاند.»\n اصرار کردم و از شغلش در سفارت پرسیدم. (با نگاهی به راهنمای دیپلماتیک فهمیدم که «دبیر دوم» است.) نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «ببخشید. باید بروم.»\n •••\nوقتی سیا نظر یک استاد مثلاً پروفسور جان بوث را میخواهد، به او تلفن میکند تا ببیند که آیا وقت سخنرانی در یک همایش را دارد یا خیر. اما خبری از اسم آژانس در دعوتنامه و دستوکار رسمی همایش نیست، همایشی که همیشه یک پیمانکار مستقر در واشنگتن را به عنوان حامی خود معرفی میکند.\n سیا با پنهانکردن نقشش، کار دانشپژوهان برای طرح نظراتشان را سادهتر میکند. ارائه در همایش میتواند به اعتبار رزومۀ علمیشان بیافزاید بدون اینکه افشاء کنند به سیا مشاوره دادهاند، چون این کار شاید رابطۀ آنها با برخی همکاران دانشگاهیشان و همچنین کشور محل اجرای تحقیقاتشان را به خطر بیاندازد.\n بوث استاد بازنشستۀ علوم سیاسی در دانشگاه نورثتگزاس است که در مطالعات آمریکای لاتین تخصص دارد، یعنی منطقهای که مقاماتش از تاریخ درس گرفتهاند دلواپس کارهای سیا باشند. بوث در مارس ۲۰۱۶ به من گفت «اگر قصد بازگشت به آمریکای لاتین را داشتید باید مراقب میبودید» که اثری از چنین ارائههایی «در روزمهتان نیامده باشد.» او گفت: «وقتی به یکی از این همایشها میروید، اگر مسئولان آژانسهای اطلاعاتی یا دفاعی در آنجا باشند، ردّش روی رزومۀ علمیتان نمیماند. این یک برگ انجیر برای پوشاندن عورت است. هنوز هم دانشگاه قدری سوگیری علیه این کارها دارد. من وقتی در نشستهای مطالعات آمریکای لاتین پرسه میزنم، نمیگویم به همایشی رفتهام که سیا برگزار کرده است.»\n سیا همایشهایی دربارۀ مسائل سیاست خارجی برگزار میکند تا تحلیلگرانش که اغلب در دریایی از اطلاعات محرمانه غوطهورند، بتوانند از دانشپژوهانی درس بگیرند که تصویر بزرگ ماجرا را درک کرده و با اطلاعات عمومی در آن زمینه آشنایند. اساتید شرکتکننده معمولاً علاوه بر مخارج سفر، یک هزار دلار دستمزد میگیرند. این جلسات، با ارائههای پژوهشی و سپس پرسش و پاسخ، مثل هر جلسۀ دانشگاهی دیگرند، با این استثنا که در اتیکتِ نام بسیاری از شرکتکنندگان (که گمان میرود تحلیلگران سیا هستند) فقط اسم کوچکشان دیده میشود.\n از ده همایش اطلاعاتی که بوث در سالهای متوالی شرکت کرده است (آخرین آنها نشستی در سال ۲۰۱۵ پیرامون ورود موج کودکان آوارۀ آمریکای مرکزی به ایالات متحده بود)، سیا و دفتر مدیر اطلاعات ملی (اُ.دی.ان.آی) فقط یک یا دو مورد را مستقیماً برگزار کردند. مابقی به شرکتی به نامِ سنتراتکنولوژی برونسپاری شد که در صنعت رو به رشد واسطهها (یا در زبان جاسوسی «فیوزهای خودکار») در محدودۀ واشنگتن پیشتاز است و همایشها را برای سیا برگزار میکند.\n سیا بودجه و فهرستی از شرکتکنندگان را به سنتراتکنولوژی میدهد که در مرکز همایشهای این شرکت در آرلینگتون (ایالت ویرجینیا) جمع میشوند. به گفتۀ وبسایت این شرکت، آنجا «محلی ایدئال برای همایشها، جلسات، بازیها و فعالیتهای مشارکتی مشتریانمان است.»\n رابرت جرویس، استاد سیاست بینالملل دانشگاه کلمبیا و مشاور قدیمی سیا، میگوید: «اگر دستی بر آتش داشته باشید، وقتی سنترا را ببینید میفهمید که احتمالاً سیا یا اُ.دی.ان.آی است. آنها بهواقع احساس میکنند که یک پوشش رقیق کار برخی از دانشگاهیان را راه میاندازد.»\n سنتراتکنولوژی که در سال ۱۹۹۷ تأسیس شده است، بیش از ۲۰۰میلیون دلار از قراردادهای حکومتی دریافت کرده است، از جمله ۴۰میلیون دلار از سیا برای پشتیبانی اداری از قبیل گردآوری و ویراستاری پیغامها و اسناد طبقهبندی��شده برای مطالعۀ پنجسالۀ کمیتۀ اطلاعاتی سنا دربارۀ برنامۀ شکنجۀ آژانس. در سال ۲۰۱۵، افسران اطلاعاتی سابق به ردههای مدیریتی آن پیوستند. هارولد رُزنبائوم، بنیانگذار و مدیرعامل آن، مشاور علم و فناوری سیا بوده است. معاون ارشدش ریک بوگوسکی رئیس بخش کره در آژانس اطلاعات دفاعی بوده است. معاون پژوهشیاش جیمز هریس به مدت ۲۲ سال برنامههای تحلیلی را در سیا مدیریت میکرده است. پگی لیونز، مدیر ارتباطات جهانی شرکت، مدیر و افسر قدیمی سیا بوده که چندین مأموریت در آسیای شرقی داشته است. دیوید کانین، مدیر تحلیلهای شرکت، ۳۱ سال تحلیلگر سیا بوده است.\n سامیت گنگالی استاد علوم سیاسی دانشگاه ایندیانا نیز مثل بوث در چند همایش سنتراتکنولوژی سخنرانی کرده است. او میگوید: «هرکسی که با سنترا کار میکند میداند که آنها عملاً برای حکومت ایالات متحده کار میکنند. اگر اسم سیا را بیاورد، کسانی هستند که اعتراض کنند. من برای همکارانم در این باره لاپوشانی نمیکنم. اگر رنجیده شوند، مشکل از خودشان است. من یک شهروند آمریکاییام و احساس میکنم که باید بهترین مشاورۀ ممکن را به حکومتم بدهم.»\n یک استاد علوم سیاسی دیگر که چهار ارائه در سنتراتکنولوژی داشته است گفت که به او گفته بودند این شرکت نمایندۀ «مشتریانی» است که نامشان معلوم نیست. او نفهمید آن مشتریان آژانسهای اطلاعاتی ایالات متحدهاند تا اینکه دید اتیکت نامهای مخاطبانش فقط اسم کوچکشان را دارد. او بعداً در یک همایش دانشگاهی به یکی دو نفر از همانها برخورد. آنها اتیکت اسم نداشتند و در فهرست برنامه نبودند.\n سنتراتکنولوژی سعی میکند ارتباطات خود با سیا را پنهان نماید. این شرکت در سال ۲۰۱۵ زندگینامۀ مدیرانش را از وبسایت خود حذف کرد. در فهرست «مشتریان برجسته» در آن وبسایت، وزارت امنیت داخلی و اف.بی.آی و ارتش و ۱۶ شاخۀ دیگر از دولت فدرال دیده میشوند، اما خبری از سیا نیست. به رُزنبائوم تلفن کردم و دربارۀ برگزاری همایشها توسط سنترا برای سیا پرسیدم. او گفت: «اشتباه تماس گرفتهاید. ما ربطی به این قضیه نداریم.» و بعد گوشی را گذاشت.\n به دفاتر سنترا در طبقۀ پنجم ساختمانی در برلینتگون (ایالت ماساچوست) سر زدم که در حومۀ شمالشرقی بوستون قرار دارد. در برگۀ ورود از بازدیدکنندگان میپرسید که شهروند کدام کشورند و «نوع بازدید» آنها چیست: طبقهبندیشده یا خیر. مسئول میز پذیرش به مدیر منابع انسانی شرکت، دایان کالپیتز، خبر داد. او مؤدبانه سؤالم را شنید، با رُزنبائوم چک کرد، و به من گفت که سنترا در این زمینه نظری نمیدهد. او گفت: «روشن بگویم، مشتریانمان ترجیح میدهند ما با رسانهها صحبت نکنیم.»\n برای دانشگاهیان ایرانی که به غرب میگریزند، همایشهای دانشگاهی یک نسخۀ امروزی از قطارهای زیرزمینیاند. سیا از این نقطهضعف کمال بهرهبرداری را کرده است. دیوید آلبرایت، از مؤسسۀ امنیت علم و بینالملل، به من گفت که از زمان پرزیدنت جورج دابلیو. بوش، حکومت ایالات متحده «پول بیکرانی» را برای تلاشهای مخفیانه خرج کرده است تا توسعۀ تسلیحات هستهایِ ایران را به تأخیر بیاندازد. یک برنامه، «عملیات فرار مغزهای سیا» بود که میخواست دانشمندان هستهای برجستۀ ایران را به پناهندگی وادارد.\n یک افسر اطلاعاتی سابق به من گفت که چون رفتن سراغ این دانشمندان در ایران دشوار بود، سیا آنها را به شرکت در همایشهایی در کشورهای دوست یا بیطرف ترغیب میکرد. آژانس ضمن مشورت با اسرائیل، یک کاندید را انتخاب میکرد. سپس همایشی در یک مؤسسۀ علمی معتبر از طریق یکی از آن فیوزهای خودکار راه میانداخت، یعنی نوعاً یک بازرگان که با مبلغی بین پانصد هزار تا دو میلیون دلار از بودجههای آژانس، هزینۀ سمپوزیوم را میپرداخت. بعضی وقتها آن بازرگان صاحب یک شرکت فناوری بود، یا آژانس یک شرکت صوری میساخت تا حمایت او برای آن مؤسسۀ پژوهشی موجه و مقبول باشد، مؤسسهای که خبر نداشت دست سیا در کار است. آن افسر سابق به من گفت: «دانشگاهیان هرچه بیخبرتر باشند، ماجرا برای همه امنتر میشود.» آن فیوزهای خودکار میدانستند که به سیا کمک میکنند، اما از دلیل کارشان خبر نداشتند، و آژانس هم از هرکدام فقط یکبار استفاده میکرد.\n محور آژانس یکی از جنبههای فیزیک هستهای بود که کاربردهای غیرنظامی داشت و با علایق پژوهشی آن هدف ایرانی هم قرابت داشت. دانشمندان هستهای ایران نوعاً مناصب دانشگاهی هم داشتند. مثل هر استاد دیگری، آنها هم از سیر و سیاحت لذت میبُردند. حکومت ایران گاهی اوقات به آنها اجازه میداد که همراه تعدادی مراقب به همایشها بروند تا از آخرین پژوهشها باخبر شوند و با تأمینکنندگان فناوریهای مدرن ملاقات کنند، که البته سفرشان بار تبلیغاتی هم داشت.\n رونن برگمن به من گفت: «از دیدگاه ایرانیها، فرستادن دانشمندان به همایشهایی دربارۀ استفادههای صلحآمیز انرژی هستهای مشخصاً سودمند بود.» برگمن یک روزنامهنگار برجستۀ اسرائیلی و مؤلف جنگ محرمانه با ایران: ۳۰ سال کشمکش مخفیانه علیه خطرناکترین قدرت تروریستی دنیا۵ است که اکنون مشغول نوشتن تاریخچهای از سرویس اطلاعات مرکزی اسرائیل (موساد) است. به گفتۀ او، «آنها میگویند: بله، ما دانشمندانمان را به همایشها میفرستیم تا از فناوری صلحآمیز برای مقاصد صلحآمیز استفاده کنیم.»\n وقتی یک افسر سیا برای این مأموریت منصوب میشود، در نقش دانشجو، مشاور فنی یا غرفهدار ظاهر میشود. اولین وظیفهاش آن است که مراقبان را از دانشمند دور کند. در یک مورد، سیا خدمتکاران آشپزخانه را استخدام کرد تا غذای مراقبان را مسموم کنند تا با اسهال و استفراغ از پا بیافتند. امید داشتند که آنها غذای هواپیما یا خوراک ناآشنای محلی را علت بیماریشان حساب کنند.\n با قدری شانس، افسر میتوانست چند دقیقه با دانشمند تنها شود و پیشنهادش را به او عرضه کند. او با خواندن پروندهها و همصحبتی با «عناصر دسترسیدار» نزدیک به آن دانشمند، روی وضعیت او سوار میشد. بدینترتیب، اگر آن دانشمند میگفت که مطمئن نیست واقعاً با سیا سروکار دارد، افسر میتوانست بگوید که همهچیز حتی خصوصیترین جزئیات را دربارۀ او میداند و میتوانست حرفش را اثبات کند. یک افسر به یکی از آن گزینههای پناهندگی گفته بود: «میدانم سرطان بیضه داشتهای و بیضۀ چپت را خارج کردهاند.»\n حتی پس از قبول پناهندگی، ممکن بود آن دانشمند نظرش عوض شود و فرار کند. آن افسر سابق به من گفت: «شما همواره درگیر نیروگیری دوبارۀ آن آدم هستید.» وقتی که او در یک ماشین مطمئن به سمت فرودگاه سوار میشد، سیا برای تدارک ویزاها و اسناد پروازی با آژانسهای اطلاعاتی همسو هماهنگی میکرد. همچنین تمام تلاش خود را میکرد تا همسر و فر��ندان او را هم خارج کند؛ اما برای معشوقهها، که یکبار یکی از دانشمندان تقاضا کرده بود، چنین نمیکرد. آژانس تدارکات اقامت آن دانشمند و خانوادهاش را میدید و مزایای درازمدت (از جمله پرداخت هزینۀ دانشگاه و تحصیلات تکمیلی فرزندانش) را در اختیارش میگذاشت.\n آن افسر سابق آشنا با این عملیات به من گفت تعداد کافی از دانشمندان (از طریق همایشها یا روشهای دیگر) به ایالات متحده پناهنده شدند که برنامۀ تسلیحات هستهای ایران به مانع بخورد. او گفت یک مهندس که سانتریفیوژها را برای برنامۀ هستهای ایران مونتاژ میکرد، به یک شرط حاضر به پناهندگی شد: اینکه برای دکترا به ام.آی.تی برود. متأسفانه سیا او را بدون مدارکش مثل دیپلم و رونوشتهایش، از ایران خارج کرده بود. در ابتدا ام.آی.تی تقاضای سیا برای بررسی پروندۀ او را نپذیرفت. اما آژانس اصرار کرد، و آن دانشکدۀ معتبر مهندسی هم پذیرفت که با کنارگذاشتن رویههای متعارف بررسیهایش، از سیا تمکین کند. ام.آی.تی یک گروه از اساتید دانشکدههای مرتبط را جمع کرد تا با او مصاحبه کنند. او در امتحان شفاهی نمرۀ عالی آورد، پذیرفته شد، و دکترایش را گرفت.\n مدیران ام.آی.تی منکر اطلاع از این قضیهاند. گنگ چِن، رییس دانشکدۀ مهندسی مکانیک، گفت: «من کاملاً از این قضیه بیخبرم.» با این حال، دو استاد بخشهای اصلی این قصه را تأیید کردند. محمد سهیمی، استاد مهندسی نفت در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی که توسعۀ هستهای و سیاسی ایران را دنبال و مطالعه میکند، به من گفت یک پناهنده از برنامۀ هستهای ایران، مدرک دکترای مهندسی مکانیک خود را از ام.آی.تی گرفته است. تیموتی گاتوفسکی، استاد مهندسی مکانیک ام.آی.تی، گفت: «مرد جوانی را میشناختم که اینجا در آزمایشگاهمان کار میکرد. به طریقی خبردار شدم که در ایران روی سانتریفیوژها کار کرده بود. پیش خودم فکر میکردم: اینجا چه خبر شده است؟»\n در سال ۲۰۱۵ که ایران پذیرفت توسعۀ تسلیحات هستهای را محدود کند تا تحریمهای بینالمللی برداشته شود، ضرورت نیروگیری تشکیلات اطلاعاتی آمریکا از پناهندگان فعال در این برنامه، قدری کاهش یافت. اما اگر رئیسجمهور ترامپ این توافق را کنار بگذارد یا به دنبال مذاکرۀ مجدد برود، توافقی که ماه سپتامبر در سخنرانی در مجمع عمومی ملل متحد آن را نکوهش کرد، همایشهای صحنهچینیشده به دستِ سیا برای جذب دانشمندان هستهای مهم ایران شاید دوباره در خفا جان بگیرند.\n • نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی:\nGolden, Daniel. Spy Schools: How the CIA, FBI, and Foreign Intelligence Secretly Exploit America’s Universities. Henry Holt, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب را دنیل گولدن نوشته است و در تاریخ ۱۰ اکتبر ۲۰۱۷ با عنوان «The science of spying: how the CIA secretly recruits academics» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۲ مهر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «سیا چطور برای دانشمندان هستهای ایران تور پهن میکند؟» و با ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. •• دنیل گولدن (Daniel Golden) روزنامهنگار پرسابقۀ آمریکایی، برندۀ جایزۀ پولیتزر و از دبیران ارشد سایت پروپابلیکا است. حوزۀ کاری گولدن عمدتاً بر دانشگاهها متمرکز است. نام کتاب دیگر او چنین است: قیمت پذیرش گرفتن: چطور طبقۀ حاکم آمریکا راه ورودش به دانشگاههای نخبه را میخرد و چه کسانی بیرون دروازه میمانند (The Price of Admission: How America’s Ruling Class Buys Its Way into Elite Colleges—and Who Gets Left Outside the Gates). ••• این نوشته گزیدهای است از کتاب مدرسۀ جاسوسی: چطور سیا، اف.بی.آی و امنیت خارجی، مخفیانه دانشگاههای آمریکا را استثمار میکنند (Spy Schools: How the CIA, FBI, and Foreign Intelligence Secretly Exploit America’s Universities) نوشتۀ دنیل گولدن. •••• این مطلب صرفا بیانگر نظرات نویسنده است و وبسایت ترجمان با رعایت اصل امانتداری آن را ترجمه و منتشر کرده است. [۱] Central Intelligence Agency: آژانس اطلاعات مرکزیْ همچنین مشهور با سرواژه سیا [۲] Small World [۳] The Human Factor: Inside the CIA’s Dysfunctional Intelligence Culture [۴] National Security Agency: آژانس امنیت ملی ایالات متحده آمریکا [۵] The Secret War With Iran: The 30-Year Clandestine Struggle Against the World’s Most Dangerous Terrorist Power"
|
6 |
+
}
|
train/413833722.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "دربارۀ شِکر، با عشق و نفرت",
|
3 |
+
"subtitle": "دوهزار سال است که شکر به تاریخِ لذتها و دردهای بشری پیوند خورده است",
|
4 |
+
"introduction": "شیرینی شگفتانگیزترین مزهای است که ما انسانها تجربه میکنیم. زندگی ما با شیرینیِ شیر مادر آغاز میشود و با شیرینیهایی که در مراسم ترحیممان مصرف میشود به پایان میرسد. به همین خاطر است که فراهمشدن امکان تولید انبوه شکر در دوران مدرنْ زندگیِ روزمرۀ ما را نیز تغییر داده است. امروزه عامۀ مردم چنان به شکر وابستهاند که هرچه در تولید و توزیع شکر اثر بگذارد به مسئلهای سیاسی تبدیل میشود. اما این تولید انبوه با رنج عظیم میلیونها انسان ممکن شد.",
|
5 |
+
"content": "سیدنی مینتز، پیشگفتار سیدنی مینتز بر کتاب راهنمای آکسفورد دربارۀ شکر و شیرینیجات — میتوانم بهخوبی اولین باری را به یاد بیاورم که وسطِ یک مزرعۀ بزرگِ نیشکر ایستاده بودم، مزرعهای غرق در شکوفه که برای دروکردن علامتگذاریاش کرده بودند. تابستان سال ۱۹۴۸ بود و من تازه کار میدانیام را در پورتوریکو شروع کرده بودم. مزرعه در ناحیهای روستایی، در ساحلِ جنوبی جزیره واقع شده بود و تنها حدود صد یارد از لب دریا فاصله داشت. خاکِ خوبآبیاریشدهای که نیشکرها در آن رشد میکرد رُسی بود و به رنگِ سیاه. زیر آفتابِ کورکننده، هوا به خنکی میزد، اما توی مزرعه بسیار گرم بود.\n نیشکرها از گونهای بود که آن را گرن کولترا۱ (لفظاً بهمعنی «با رشدِ زیاد») میخوانند، اسمی که مسمایش فقط این است که این قِسم نیشکر را باید گذاشت تا قبل از بریدن، برای پانزده ماه یا حتی بیشتر رشد کند. نیشکرها از مچِ دست آدم ضخیمتر بودند و سرشان را شکوفههای کمرنگِ سنبلهمانندِ بنفش پوشانده بود. به این شکوفهها گواجانا۲ میگویند. این نیها را با طولِ بیش از دوازده پا پرورش میدهند تا به یکی از اساسیترین و مهمترین خوردنیهای گیاهیِ دنیا تبدیل شوند. این گیاهان از شیرۀ بینهایت شیرینی پر میشوند که به آن گواراپو۳ میگویند، مایعی که تقریباً هر جایی که نیشکر کشت میشود، مردم فنجانفنجان از آن مینوشند.\n این عصاره بهآسانی از نیشکر گرفته نمیشود. باید بعد از قطع نی و جداکردنِ برگهایش، با سرعتِ هرچه تمامتر، آن را به کارخانه منتقل کنند و قطعهقطعه، خرد و خیسانده شود تا مایعِ آن پیش از آنکه خشک و ترشمزه شود، بیرون آید. مزۀ گواراپویِ تازهگرفتهشده مشخصاً آنی نیست که از همان دمِ اول دوستش داشته باشید، حتی برای آدمهایی که عاشقِ شیرینیاند. گواراپو رنگِ سبزی دارد که به خاکستری میزند، نه چندان جذاب و گیرا، و اگر تصفیه نشود، پر است از ذرههای فیبرِ نیشکر و دیگر چیزهای حتی ناخوشایندتر. اضافه کنید که کالریِ بسیار زیادی هم دارد. کاشت نیشکر در یک جریب زمین استواییِ خوب میتواند حدود هشتمیلیون کالری فراهم کند. تأمین همین میزان کالری از گندم نیازمند نُه تا دوازده جریب زمینِ کاشت است. (میپرسید چند جریب زمین برای تأمین این میزان کالری از گوشت گاو لازم است؟ اصلاً حرفش را هم نزنید.)\n در نیشکر لذتِ زیباییشناسانۀ عظیمی نیز نهفته است. هر ساقۀ نیشکر کارخانۀ فوتوسنتزکنندۀ باریکی است که با تلاش بشری تغییر کرده تا محصولش را بیشینه کند. اما تاریخِ این گیاهِ زیبا و تاریخِ مردمانی که در دوهزار سالِ گذشته به دنبال آن بودهاند اینقدرها زیبا نیست، بلکه باید گفت عمیقاً تراژیک است.\n من، پس از سی سال مطالعۀ شکر و کشورهایی که در دنیای نو۴ نیشکر و چغندر قند پرورش میدهند و شکر تولید میکنند، کارِ نوشتن کتابی دربارۀ شکر را آغاز کردم. میخواستم سهمی را آشکار کنم که شکر در تاریخ جهانی ایفا کرده است، مشخصاً در طولِ مرحلۀ اول نظامِ اقتصادیای که آن را سرمایهداری مینامند. من چیزهایی دربارۀ تاریخ شکر میدانستم، اما دریافتم که برای چنین کاری باید کلافِ باریکِ درهمپیچیدهای از شیرینی و خشونت را باز کنم که در بافتِ تودرتویی از گذشته تنیده شده است، کلافی که دامنهاش تا گذشتههای دور کشیده میشود، خیلی قبلتر از آنکه چیزی مانند سرمایهداری را حتی بتوان در رؤیاها تصور کرد. من انبوهی از دادههای غیرمنتظره یافتم که خیلی از آنها خیرهکننده بودند. آن چیزی که کشتیِ مرا در این دریای توصیفاتِ فریبدهنده به پیش میراند این ظنِ بسیط بود که نیشکر صرفاً نوعی «دسر گیاهی»۵نیست، آنگونه که پژوهشگرانِ چای، قهوه، شکلات و شکر عادتاً در توصیفش میگویند. من فکر میکنم تاریخِ تولید و مصرف شکر، بسیار فراتر از دسر، میتواند نوری بر زوایای پیشپاافتاده اما آشکارنشدۀ نظام سرمایهداری بیندازد.\n بهدلیل آنکه شیرینیِ شکر حداقل برای پنج قرن با درد و رنج میلیونها انسان آمیخته بوده است، مدتهاست که فکر میکنم این ریسمانِ شیرین باید سرخفام باشد، به رنگ خون. در خلال مشاجراتِ طولانیِ مربوط به تجارت برده و نظام بردگی، خون مایعی بود که طرفدارانِ انحلال بردگی از آن برای توصیفِ کار جانفرسای مردان و زنانی که در زنجیر بودند استفاده میکردند: یک قاشق چایخوری شکر بهازای هزاران قطره خون.\n این نوشته جای آن نیست که پیوند شکر و بردگی را بهتفصیل شرح دهم، اما بههرحال شایسته است به یک جنبه از آن اشاره کنم. آمریکایشمالیها، علیالخصوص، نظام بردگی را با پنبه پیوند میزنند نه با شکر. دلیلش هم جنگ داخلی آمریکاست. اما آن گیاهی که بیش از همه به مالکان برده در قارۀ آمریکا منفعت میرساند، و آن گیاهی که بیشترین تعداد بردگان را به کار وامیداشت نیشکر بود. بردگی برای کشتوکار در دنیای نو بیش از سهونیم قرن طول کشید و به کشتن یا بهبردگیکشیدنِ حدود ۱۳.۵میلیون نفر آفریقایی و آمریکایی-آفریقایی انجامید. این مردم و اخلافشان برای ۳۷۵ سال قربانیِ این نهاد بودند تا برای برخی کسب سود کنند و برای دیگران موضوعِ بحثهایی پرطولوتفصیل دربارۀ فلسفۀ اخلاقِ بردگی باشند. در سراسرِ نیمۀ اول این ۳۷۵ سال، تحسینهای بسیار فراوانِ غرب از ایدۀ جهانشمولِ آزادیِ انسان در حدِ یک جور مسخرهبازیِ وحشتناک باقی ماند. بردگی در دنیای نو صرفاً به رشد عادی خود ادامه داد و مهمتر هم شد.\n ارزشِ بیهمتای شکر برای انسانها از آنجاست که مزۀ شیرین تقریباً همیشه برای ما هیجانآور به نظر میرسد. منظورم این است که مزۀ شکر آنقدر قوی است که تقریباً میتواند مشام ما را از کار بیندازد. این مزه، برخلافِ مزههای شور، ترش و تلخ، تقریباً در همۀ ما، میلی را برای مصرفِ هرچه بیشتر برمیانگیزد. و خاطرۀ خوراکیهای شیرین خیلی آسان زنده میشود؛ امیال میتوانند الگومند شوند و به عادت مبدل گردند. یکی از پژوهشگرانِ فکور پرسیده است که آیا خاطرات ما از غذاها کیفیتاً فرقی با دیگر خاطراتِ انسانی دارند یا ��ه (ساتون، ۲۰۰۱). شاید این حرف حظی از حقیقتی بزرگ داشته باشد، اما من دربارۀ خاطرۀ شیرینی بهمثابۀ چیزی بحث میکنم که کیفیتاً از همۀ غذاهای دیگر متفاوت است. مزۀ شیرین روی زبان شبیهِ هیچ مزۀ دیگری نیست و بهاندازۀ شیر مادر برایمان شیرین و خوشایند است. همین مزۀ ناب و یکتای شکر بود که باعث شد بهآسانی در قریببهاتفاقِ غذاها پذیرفته شود. من میخواهم دربارۀ این مزه بیندیشم و دربارۀ استفادهکنندگانش و معناهای محفوف در آن، اما از منظری که هیچ وقت قبل از این نداشتهام.\n عسل هشتهزار سال پیش، هنرمندی از عصر مزولیتیک صحنهای را نقاشی کرد که پردهای از یک آزِ جاودانۀ بشر را افشا میکند. نقاشی همچنان پابرجاست، بر دیوارۀ غاری در شمال اسپانیا. نقاشی هیکل یک انسان را روی درخت نشان میدهد که در ابری از حشرات فرورفته است. آن حشرهها زنبور عسل هستند. این شاهدِ باستانی از عشقِ سراسریِ گونۀ ما به شیرینیِ زیاد احتمالاً مهر تأییدی است بر چیزی که میبایست عمل یا رسمی میان آن مردمی باشد که تجربهشان را بر دیوارۀ غار نقش کردهاند. این خواستِ شیرینی مشخصۀ اعضای گونۀ ماست: شامپانزهها و بونوبوها، خویشاوندانِ بدویای که ۹۷ درصد از دیانای ما با آنها مشترک است، نیز کندوهای عسل را میدزدند. تا جایی که میدانیم، هر جا انسانهایی کنار زنبورهای عسل زندگی کردهاند، همۀ تلاششان را به کار بردهاند تا به آن شیرۀ چسبناک شیرین دست پیدا کنند. خیلیها، ازجمله همین قلم، قانع شدهاند که این شهوتِ شیرینی بخشی از طبیعتِ بنیادی ما برای هزاران سال است.\n عسل شیرینیِ اناجیل است. جوابِ معمای سامسون (در کتاب قضات ۱۴) عسلِ زنبور است. در عهدین هیچ حرفی از شکر در میان نیست، اما الآن کلِ عسل دنیا اندازۀ یک قاشق چایخوری جلوه میکند اگر آن را با مقدارِ ساکاروزِ موجود مقایسه کنیم یا اگر آن را با بهاصطلاح «خانوادۀ شکر» بسنجیم. همیشه عسل را بهخاطرِ تنوعِ مزهها و رایحههای گوناگونش ذخیره میکردهاند، اما شکر را، که دیگر خیلی وقت است بزرگترین رقیب عسل شده، برای آن انبار میکنند که هیچ مزهای ندارد، یعنی هیچ مزهای غیر از خودِ شیرینی. تمام عسلهای سنتی مزههایی منحصربهفرد دارند. اصلاً بهعلت همین تفاوتهاست که ارزشمندند، همانطور که شرابها، ژامبونهای نمکسود و قهوهها در بینِ محصولات غذایی چنین خصوصیتی دارند. اما بهخاطر شکر بوده است که تاریخِ شیرینی اصطلاحاً به تاریخِ دموکراتیزاسیونِ این مزه تبدیل شده است، گسترشِ عظیمِ دسترسی به تولیدِ انبوه غذاهای کارخانهای که مشخصۀ ظهورِ دنیای مدرن بوده است. اما پیروزیِ شکر بهدلیل شیرینی آن نبوده است. حتی بهعلت آن نبوده است که بسیار ارزان شده است. در کنار این موارد، و برخلاف تمامِ رقبایش، شکر جز شیرینبودن هیچ چیزِ دیگری نبوده است. شکر را میتوان به رنگ سفید خالص درآورد، میتوان آن را در هر غذایی، هر شربتی، هر کیکی، هر دسری یا هر شکلاتی (و کلاً در هر دستورالعملی) به کار برد. و در همۀ این حالات، شکر تنها مزۀ شیرینی را تأمین میکند و هر مزۀ دیگری را نیز میتوان به آن اضافه نمود.\n عسل منسوخ نشده است، اما نیشکر و چغندر قند، که در مصارفِ غذاپزی مشابهِ عسل هستند، رفتهرفته بسیاری از شیرینکنندههای پرکالری دیگر را از میدان به در کردهاند، چیزهایی مثلِ شهدِ افرا، شکر پال��، شربتِ ذرت خوشهای، خرنوب و دیگر چیزها. این شیرینکنندهها نیز از میان نرفتهاند؛ هرکدام از آنها مزۀ خاص خودشان را دارد و بیشترشان بازارهای تخصصیِ خودشان را دارند. اما بازارِ شکر کل جهان است و برای این بازار شکر کالایی است یگانه. بازارهای تخصصی آن غذاهای شیرینِ دیگر در مقایسه با یکدیگر اندازه گرفته میشوند، نه در مقایسه با شکر.\n یک مثال گویا از غلبۀ شکرْ ساختنِ نوعی شربتِ شکرِ نیمهتصفیهشده است که بعداً نام آن را «شربتِ طلایی» گذاشتند و بدینترتیب، در چشمِ مصرفکنندگان تفاوتِ عسلی که زنبورها تولید کردهاند و شیرۀ نیشکری را که به دست انسان تولید شده است کاهش دادند. از همه جالبتر نشان این شربت بود که شیر مردهای را تصویر میکرد که زنبورها بر سرش ریختهاند: اشارهای به پاسخِ معمای سامسون، تمسکی به انجیل، با احترامات فائقه به تبلیغاتِ مدرن. اگرچه بهوضوح هیچ اثری از عسل در شربت طلایی نیست، چندین نسل از انگلیسیزبانان آن را چنان خوردهاند که گویی دارند عسل میخورند. شربت طلایی برندِ اول انگستان است، نوعی شربت شکر که جانشین مزۀ عسل شده و برای اکثر مصرفکنندگان عسل را از میدان به در کرده است. شربت شکر ارزان بود و در دو سبک «شفاف» و «تیره» عرضه شد و همیشه دقیقاً همان مزه را میداد. همانطور که گفتم، عسلهای قدیمی هرکدام با دیگری متفاوت بود. خوبیِ محصولات کارخانهای این است که همواره همان مزه را میدهند، برخلافِ مزههای طبیعت.\n طبیعتِ شکر، از منظر فرهنگی چندین خصیصه باعث شدهاند که شکر مهمترین چیز شیرین باشد. (گفتن این حرف آنقدرها که به نظر میرسد پوچ نیست.) به نظر میرسد میلِ سیریناپذیرِ گونۀ ما به شیرینیْ جهانشمول است یا نزدیک به جهانشمول. با وجود آنکه در چند نمونۀ جالبتوجه، شکر به تابو تبدیل شده است، اما هیچ گواهی در دست نیست که حتی یک گروه از انسانها بالکل به غذاهایی که طعمِ شیرین دارند بیعلاقه باشند. تابوهای غذایی در خوردن گیاه، حیوان یا چیزهای بخصوصِ دیگر معمول است (مثلاً نمک، تخم حیوانات یا خون)، اما هیچ تابویی برای شیرینیجات وجود ندارد. از جهت دیگر، هیچ شاهدی وجود ندارد که ثابت کند در انسانها و دیگر نخستیها از نظر ژنتیکی گرایشی به شیرینی وجود دارد. اما شواهد بر این گواهی میدهند که از نظر ساختاری، در سراسر گونۀ بشر، نوزادان به شیرینیجات میلی وافر دارند. بسیاری از انسانها در سراسر جهان در برابر شیرینی رفتاری مثبت از خود نشان میدهند و نوزادانِ بشر در همه جای زمین، هنگامِ دریافتِ مایعاتِ شیرین، نشانههای لذت از خود بروز میدهند. وقتی اولینبار به اسکیموها و اینوئیتهای ساکنِ آلاسکا و کانادا ساکاروز دادند، از آن خوششان آمد و ظاهراً ترجیح میدادند که به مصرف آن ادامه دهند، حتی وقتی ساکاروز باعث اختلال هاضمه در آنها میشد (بل و دیگران، ۱۹۷۳؛ جروم، ۱۹۷۷). اگر این علاقه واقعاً از نظر ساختاری وجود داشته باشد، احتمالاً باید آن را در رابطه با شیرینیِ میوههای رسیده در نظر گرفت. شیرینی، آنطور که بعضی از نویسندگان ادعا کردهاند، نشانهای است از اینکه میوه قابلخوردن است.\n اما در پهنۀ جهانی، تفاوتهای چشمگیری در مصرفِ ساکاروز (و دیگر شیرینکنندهها) وجود دارد. هر چقدر هم که ژنها و اشتیاقِ وافر به شیرینیخوری اهمیت داشته باشد، این مؤلفههای اقتصادی و اجتماعی بودهاند که مصرفِ شکر را بنیاناً تحت تأثیر قرار دادهاند. هر جا مصرف شکر رواج یافته است، حکومتها در قبال آن رفتاری سیاسی در پیش گرفتهاند، درست شبیهِ معاملهای که مدتهای مدید با الکل و پس از آن تنباکو کردند. علاقه به شکر از سویی و تأمینِ فراوان (اما ارزانِ) کالری از سرزمینهای استوایی از سوی دیگر به ما کمک میکند که بفهمیم چرا شکر نهتنها برای مصرفکنندگان بلکه برای حکومتها و شرکتها نیز خوشایند بوده است. بدینترتیب، کالریِ شیرینی که از شکر (نه عسل) به دست میآمد ارزان و تطبیقپذیر بود و میشد آن را به شکلهای بسیاری ارائه کرد. آنهایی که سالهای جنگ جهانی دوم را تجربه کردهاند شاید به خاطر بیاورند که وقتی ملتی به الکل، تنباکو، قهوه و شکرِ فراوان (اگر گوشت گاو را لحاظ نکنیم) معتاد شده است، چقدر هنگامِ مواجهه با جیرهبندیِ غذایی ناآرام و پرخاشگر میشود.\n پیش از سال ۱۸۰۰، کسی شکر را بهعنوان لذتی روزمره در نظر نمیگرفت. برای فقرا، شکر در سلیقۀ رایج اروپایی هنگامی ضرورت پیدا کرد که بهمثابۀ مکملِ نوشیدنیهای داغِ محرکی مطرح شد که تازه رواج یافته بودند، یعنی قهوه و چای و شکلات. چای و قهوه بهعنوان دو نوشیدنی به دست اروپا رسید، اما شیرینکردنشان کاری بود که اروپاییان آغاز کردند. قبل از قرن نوزدهم، شکلات نیز بهمثابۀ یک نوشیدنی برای اروپاییان شناختهشده بود، اما پس از آن به نوشیدنیای شیرینشده تبدیل شد. پس از آنکه شکافتنِ دانههای کاکائو در سال ۱۸۷۹ اختراع شد، امکانِ اضافهکردنِ کرۀ کاکائو به شکلات ایجاد شد و تنها پس از این بود که تولید انبوه آبنباتهای شکلاتی ممکن گردید. در دورههای بعدی، این محصول برای طعمدادن به سودا به کار رفت و اینگونه کوکاکولا بهعنوانِ حاملِ شکر و کافئین به وجود آمد. این غذاها آنقدر همهگیر شدند که ثابت شد کمیابی شکر، همچون کمبود کافئین یا الکل، میتواند یک ضرورتِ سیاسی فوری باشد. مانند آن نمونههای دیگر، و شاید بیشتر از آنها، شکر برای انبارکردن مناسب است، یعنی برای کنترلکردن هم مناسب است. از نظر بینالمللی، ایالات متحده کشف کرد که شکر نیز میتواند ابزاری برای کنترل دیگر ملتها باشد، کنترلی که با پاداشها و مجازاتهای سهمیهبندی و تعرفۀ گمرکی انجام میگرفت.\n\nعلاقۀ عمیقِ ما به شیرینی در زبانمان نیز رسوخ کرده است. کلماتِ شیرین به کلماتِ عشقوعاشقی تبدیل شدهاند: عسل، قندعسل، شاخهنبات، شیریندهن، مربا، شکلات. اما این کلمات چیزی بیش از واژگانی برای عزیزداشتناند. موتورِ آن خودرو مثلِ باقلوا۶ کار میکند. فلانی شیرینسخن است. بستنی جایزۀ بچهای است که شیرینکاری بلد باشد و آن ورزشکار در مسابقه حریف را مثلِ پشمک لوله میکند. پول هم میتواند مثلِ شکر باشد. قرار نیست ببینیم چطور این اتفاق افتاده، گویا خیلی ساده است. درست مثلِ قند که توی دل آدم آب میشود، بهراحتی میتوان فهمید که شیرینی میتواند بر چه چیزهایی دلالت کند. چه از لحاظ استعاری و چه از نظر نمادین، شیرینی آن چیزی است که با هضم سریع، خیلی زود به فعالیتهای جسمی تبدیل میشود. احتمالاً سیستمِ حسی بشر در مواجهه با هیچ مفهوم دیگری اینقدر از خود بیخود نمیشود و در برابر هیچ کلمهای بهاندازۀ مشتقاتِ شیرینی حواسش را جمع نمیکند و میل و اشتیاق از خود بروز نمیدهد.\n ایدۀ شیرینی با قلبهایمان صمیمی است و احتمالاً به خودآگاهی ما دربارۀ بدنهایمان نزدیک است. بیشتر ما وقتی هنوز خردسال هستیم، با شیرینی بهمثابۀ یک مزه آشنا میشویم و غالباً نیز در آغوش کسانی که دوستمان دارند. وقتی آنقدر بزرگ میشویم که بتوانیم وقایع را به خاطر آوریم، معمولاً شیرینی در آگاهی ما با پیوندهایی ناگسستنی و تأثیرگذار جا میگیرد. مزههای دیگری که قدرتِ برانگیختنِ سیستم حسی ما را دارند، یعنی تلخی، ترشی و شوری، سرنوشت بسیار متفاوتی از شیرینی دارند. نمک نیز مانند شکر به طبیعتِ خاص ما _پستانداران و نخستیها_ نزدیک است. باوجوداین، این دو مزه نه هیچ وقت با هم اشتباه گرفته میشوند و نه هیچ وقت جانشین یکدیگر میشوند. بههرحال، طبیعتِ نجیب و همیشه فریبای شکر قاطعیتِ خاص خود را نیز دارد. اگر با درخواستی فوری مزاحمِ شکلاتخوردن کسی شوند، احتمال دارد چشمانش سیاهی برود، اما خشمش وقتی فوران میکند که مجبور شود آن درخواست را پیش از بلعیدنِ آن شکلات پاسخ دهد. به همین دلیل است که حرفزدن همزمان با جویدنِ چیزهای شیرین کارهایی است که با یکدیگر تضاد پیدا میکنند. رفتار درست آن است که ابتدا آن تکه شکلاتِ نیمهآبشدۀ در دهانمان را قورت دهیم و آن حس گریزندۀ شیرینی را که این لقمۀ منحصربهفرد وعده داده بود برای همیشه از دست بدهیم و قربانیای را تقدیم کنیم که مغز انتظارش را میکشید.\n یکی از خصوصیاتِ برجستۀ شکر شیوههایی است که طی آنها، این ماده را در طول تاریخ، برای مصارف زیباییشناختی به کار گرفتهاند. اگر شکر، بادامزمینی و کمی روغن کاملاً در هم ادغام شوند، نوعی خمیر مخصوصِ مدلسازی را میسازند. شکر سفید تصفیهشده براثر حرارت ذوب میشود و اگر فرایندِ انجماد آن بهدرستی کنترل شود، قابلیتِ رنگآمیزی، فشردن، بادکردن، شکلپذیریِ هنری یا نقاشی پیدا میکند. استفاده از شکر در این راهها، برای مدتهای مدید، در چین، هند و خاورمیانه رواج داشته است. اما وقتی شکر از دنیای باستانی به دنیای نو قدم گذاشت، تولید آن به شکلی انفجاری افزایش یافت و استفادههای هنری از آن نیز در جاهای بسیارِ دیگری آغاز شد. بنابراین، نمیتوان برای استفادۀ هنری از شکر منشأ واحدی قائل شد، اما بههرحال، نانوا-مجسمهسازانِ مصری، ایتالیایی، آلمانی و انگلیسی شهرتی به هم زدهاند و آبنباتسازانِ مکزیکی و اندونزیایی هم شناختهشدهاند. از قرار معلوم، مجسمههایی که از شکرِ فشرده تراشیده شدهاند، چه توی آشپزخانه چه دوروبر آن، خلاصه هر جایی که آدمهای هنردوست کار میکنند، پیدا میشود. برخی از این مجسمهها کلاسیکاند و برخی کمیک. تکنیکِ مجسمهسازی از شکر احتمالاً از خاورمیانه وام گرفته شده است. در قرن شانزدهم، هنرمندانِ اروپاییای که با شکر کار میکردند نمونههای مشابهی میساختند از مجسمههایی که ترایُنفی۷ یا «طاق نصرت» نامیده میشدند و آنها را در ضیافتهای بزرگی که در مرکزهای تجارت و تجملِ ایتالیا برگزار میشد، به نمایش درمیآوردند. در بریتانیا و فرانسه، مجسمههای شکریِ بزرگی که بهشکلِ کاتدرال یا قلعه ساخته میشد و با نشانها و شعارهای خانوادگی تزیین میگشت به رسمِ معهودی میان خاندانهای سلطنتی و کشیشانِ بلندمرتبه تبدیل شده بود. در انگلستان به آنها «ظریفکاری»۸ میگفتند. چنین هنرنماییها فقط به مهارتِ سازندگان این تندیسها وابسته نبود، بلکه به کاهشِ محسوس قیمت شکر در سالهای اولیۀ پس از کشفِ آمریکا نیز ربط داشت. وقتی ثروتمندان وارد عرصۀ تولید شکر شدند و زمینهای پست و پرمحصولِ کارائیب را زیر کشت بردند و تولیدِ انبوه در سطح وسیع ممکن شد، قیمتها شروع به تنزل کرد. قیمتهای پایینتر به ثروتمندان و قدرتمندان اجازه داد تا بهراحتی مقادیرِ هنگفتی شکر بخرند، اما این امکان هنوز برای فقرا وجود نداشت. میبایست سه قرنِ دیگر بگذرد تا شکر بتواند به یک ضرورت روزمره برای مردمِ فرودست اروپا تبدیل شود.\n رنگآمیزیِ شکر نیز مانند مجسمهسازی از آن عرصۀ طبعآزمایی بود. اما فرایندِ تولیدِ شکرِ سفید بلورین یا پودرشده در درجۀ اعلای اهمیت بود. وقتی بتوان شکر را کاملاً تصفیه کرد، به سفیدی متمایل میشود و پس از آن، میتوان با دستکاری شیمیایی آن را سفیدتر هم کرد. اگر شکر بهطور کامل تصفیه نشود، نوعی سایۀ قهوهایرنگ بر آن باقی میماند. رنگِ شیرهای که از شکرِ نیمهکریستالشده گرفته میشود از قهوهای تا سیاه در تغییر است و شیرۀ نهاییای که معمولاً برای تغذیۀ حیوانات از آن استفاده میشود «شربت سیاه» نام دارد و طبعاً رنگش هم سیاه است. جهان مملو از شکرهای محلیای است که طیفی از رنگ قهوهای دارند و شکلهای جورواجور به خود گرفتهاند. این رنگها و شکلهای گوناگون به روشهای محلیِ تهیۀ شکر برمیگردد. شکر بلورین۹ به احتمالِ قریببهیقین اولینبار در هند تولید شده است و متون سانسکریت باستانیترین متونی هستند که در آنها از شکر سخن گفته شده است. شکر در مراسم مذهبیِ هندیها نقشهای فراوانی ایفا میکند. اما در هندوستان، شکر اگر بخواهد از نظرِ سنتی ناب تلقی شود، نباید به رنگ سفید درآید. در آن دوره، اکثر شکرها سفید نبود، چون بهطور کامل تصفیه نمیشد و به قهوهای میزد. هرکدام از این شکرهای کاملتصفیهنشده مزۀ بخصوص خود را داشت و به همین دلیل شاید بشود آنها را شکرهای «غیرمدرن» نامید.\n از نقطهای به بعد، سفیدبودنِ شکر به نوعی ایدئال تبدیل شد و حداقل در بعضی جاها، نشانۀ «خلوص» به شمار میرفت. پیش از اینکه شکر سفید به چیزی معمولی مبدل شود، برای مدتهای مدید، شکرِ سفیدِ خوب مادهای گرانقیمت و مرغوب به شمار میرفت که مصارف دارویی داشت و در فرایندی زمانبر و مشقتبار به دست میآمد. هر دارویی که برای سیاهمرگ۱۰ (طاعون خیارکی) ساخته میشد حاوی پودرِ شکر سفید بود، پودری که برای درمان بیماریهای چشم نیز مناسب دانسته میشد. با کمال تأسف، وقتی این پودر را همراه با پودرِ گل زعفرانی و خرخاکی توی چشم بیمار فوت میکردند، تنها تأثیرِ واقعیای که داشت هزینهاش بود، هزینهای که این درمان را برای فقرا دسترسیناپذیر میکرد. یک پزشک معروف انگلیسی در قرن هجدهم شکر را بهعنوان دندانشویه ترویج کرد و برای مشتریانش توضیح میداد که چطور بچهها شیر و دیگر مایعات را، اگر با شکر شیرین شوند، با ولعِ بیشتری خواهند نوشید. با عرضِ معذرت، باید یادآوری کنم که همین دو-سه دهه پیش، کوکاکولا هم بهعنوان نوشیدنیای سالم برای نسل جوان تبلیغ میشد.\n سفیدی، خواص دارویی و شکر در غذای اسپانیایی مانخار بلانکو۱۱ و غذای فرانسوی بولو موژی۱۲ به هم پیوستند، غذایی که از سینۀ مرغ، شیرۀ بادام یا بادامزمینی، ��ان سفید، شیر، زنجبیل و شکر تهیه میشد. این غذا برای بیمارانی اختراع شده بود که از ضعف مزاج رنج میبردند. شاید این ایده که «آنچه پاک است میتواند پاک کند» نیز در این ترکیب تجسم یافته بود. تا قرن بیستم، شکر از داروشناسیِ غربی بیرون گذاشته نشد، زیرا تا این قرن، هنوز ایدۀ پیوستگیِ مقابلِ پاکی و سفیدی جایگاه خود را از در اندیشۀ غربی کاملاً از دست نداده بود.\nمشکلاتی در آینده نزدیک به دوهزار سال است که مردم ساکاروز را به هزاران هزار شکل میخورند. در سراسرِ تاریخِ عرضه و تقاضای این ماده، تنها چیزی که بیتردید ثابت باقی مانده حکاکیِ آن بر تمثالِ بشریت است. حتی نگاهی گذرا به اهمیت آن در جهان طی چند سدۀ اخیر بهاندازۀ کافی گویاست. بااینحال، در نیم قرن گذشته، یا چیزی در حدود آن، جایگاه شکر بهمنزلۀ اصلیترین شیرینکنندۀ جهان به چالش کشیده شده است و پارهای از این چالشها ممکن است سؤالاتی دربارۀ موفقیتهای آیندۀ آن در مقامِ مادهای غذایی برای انسان را پیش آورد. پیشقراولِ این چالشها تأکید روافزونی است که بر زیانباربودن آن میشود که عمدتاً متأثر است از نقشی که برای شکر در نرخ بالای چاقی، فشار خون، دیابت و دیگر بیماریها در ایالات متحده و سایر جاها قائل شدهاند. صنعتِ شکر نیز با تمام توان این مبارزهجویی را جواب داده است و حداقل در بعضی کشورها مانند ایالات متحده توانسته است موقعیت خودش را حفظ کند. اما پویشهایی که علیهِ غذاهای فراوریشده فعالیت میکنند و برای رژیمهای غذایی سالمتر، غذاهای ارگانیک و کشاورزیِ پایدار میکوشند نیز از میدان به در نرفتهاند، اگرچه فعلاً فقط میتوانند خراشهای کوچکی روی صورت صنعتِ شکر بیندازند. با آنکه احتمالاً تشکیلِ اجماعِ علمیِ مستحکمی علیه ساکاروز سختتر از آن چیزی باشد که به نظر میرسید، اما تعداد زیادی از محققان غذایی، پزشکان و متخصصان تغذیۀ معتبر به این نتیجه رسیدهاند که ساکاروز، علیالخصوص در میان مصرفکنندگان جوان، لااقل یکی از شرکای جرم است.\n شیرینکنندههای بدونکالری مداوماً در حال افزایش بودهاند و میتوان تصور کرد که گسترش پیدا کنند. در حال حاضر، چند رقیب تازه وارد گود شدهاند که شیرینبرگ۱۳ یکی از آنهاست. اگرچه در دیگر کشورها مدتهاست که از این گیاه استفاده میشود، اما گلوکزهای استویا ریباندیانا۱۴ در ایالات متحده نسبتاً تازهوارد به شمار میروند. اگرچه در حال حاضر این شیرینکنندهها را عمدتاً کسانی مصرف میکنند که، به دلایل پزشکی، نمیتوانند ساکاروز بخورند یا به دنبالِ کنترل یا کمکردنِ وزن هستند، اما فشارِ مداومی را که این مادهها بر صنعت شکر میآورند نباید نادیده انگاشت.\n سومین چالش به اهمیتِ روزافزون شربتِ ذرت با فرکتوز بالای آن (HFCS) برمیگردد، رقیبی که جایگاه شکر را حداقل از دهۀ ۱۹۷۰ تهدید کرده است. این هماوری بسیار پیچیده است، اما در هر حال، شواهد حاکی از آن است که استویا ریباندیانا جانشینِ سالمی برای هر دو آنها، یعنی خانوادۀ شکر و شربت ذرت، خواهد بود (جپسن، ۲۰۱۳).\n در نهایت، باید به مبارزۀ قدیمیِ نیشکر و چغندر قند اشاره کنیم. این دعوا از آن جهت اهمیت دارد که کشتگاهِ این دو همواره بازنمای دو ناحیۀ آبوهوایی متفاوت بوده است: اقلیمِ استوایی و اقلیم معتدل. به همین دلیل، با توجه به تغییرات آبوهوایی ممکن است تحولاتی در پیش داشته باشیم، اگرچه در حال حاضر شکر استخراجشده از چغندر قند فقط حدود یکپنجم بازار سالیانۀ ساکاروز در جهان را تأمین میکند.\n اگرچه صنعت شکر هر شاهدی مبنیبر ربطِ شکر با چاقی را به مناقشه میکشد یا انکار میکند، اما افزایشِ عالمگیرِ چاقیْ مسئولان سلامت را همه جا دلواپس کرده است. مخصوصاً چاقی میان جوانان نگرانکننده است و در بسیاری از کشورهای بهاصطلاح کمترتوسعهیافته نیز افزایش پیدا کرده و تصویرِ دلخراشی ساخته است از مردمانی که هم از چاقی رنج میبرند و هم از سوءتغذیه. اینچنین تصاویر در غرب هم دیده میشود و پویشهایی را برای بهبود غذای مدارس یا تغییر مواد غذایی موجود در دستگاههای خودپردازِ غذا به وجود آورده است. همینطور تلاش برای افزایش برنامههای تربیت بدنی در مدارس و سرمایهگذاری روی دیگر مسائل بهبودبخش یا پیشگیریکننده ادامه داشته است. اما اینکه آیا هیچیک از این تغییرات _یا همۀ آنها_ قرار است تأثیری محسوس در عادات غذایی آمریکاییان داشته باشد یا نه سؤالی است که امروز واقعاً جوابش معلوم نیست. سیاست در موفقیت اولیۀ انواع شربتهای ذرت در بازار آمریکا نقشی غیرمستقیم داشته است، مشخصاً بهدلیل تحریمهای اقتصادیای که رئیسجمهور آیزنهاور و کنگرۀ آمریکا علیهِ شکر کوبا در سال ۱۹۶۰ اعمال کردند. درنتیجه، نیاز تجاری به شیرینکنندهای جایگزین بهسرعت افزایش یافت. در این موقع، شربت ذرت توانست جایگزینِ شکری بشود که در غذاهای ازپیشآماده و فراوریشده مانند شیرینیها، شکلاتهای صبحانه، غذاهای منجمد۱۵ و بیش از همه در نوشیدنیهای غیرالکلی به کار میرفت. بااینحال، در آن زمان هیچکس نمیدانست که اولین ورودِ مهم شربت ذرت به حیطۀ نوشیدنیهای غیرالکلی تلاشِ کوکاکولا بود که با شکست مواجه شد، اما این شکست موفقیتِ نسخۀ ماقبلِ خود، یعنی کوک کلاسیک۱۶، را تثبیت کرد، محصولی که با ساکاروز طراحی شده بود و نسخۀ تهیهشده با شربت ذرت میخواست جای آن را بگیرد. استفاده از شربت ذرت در تولید غذاهای آمادهبهمصرف ارزانتر از ساکاروز تمام میشد و به همین دلیل نیز در ایالات متحده و اروپای غربی و همینطور بین طبقۀ متوسط ساکن در شهرهای جهانی بیشتر مصرف میشود، اما در مناطقی که غذای بستهبندیشده اهمیتی ندارد، مصرف آن بسیار کم است. در ایلات متحده امروزه شاید شربت ذرت یکسوم کلِ شکر مصرفشده باشد. عمدهترین دلیلِ نگاه منفی عرصۀ عمومی به این شیرینکننده برمیگردد به نحوۀ جذب فراکتوزِ موجود در آن در بدن و تأثیراتی که روی سوختوساز کبد میگذارد.\n نیشکر حدوداً از ابتدای قرن نوزدهم به شیرینکنندۀ اصلی دنیا تبدیل شد. سه دهه بعد، چغندر قند رقابتش با نیشکر را شروع کرد، رقابتی که نهایتاً در سطحی جهانی ادامه پیدا کرد. این اولینبار بود که یک محصولِ تولیدشده در اقلیم معتدلْ خودش را بهمثابۀ رقیبی جدی برای یک محصولِ استواییِ مهم مطرح میکرد. در طول جنگ آمریکا و اسپانیا (۱۸۹۸-۱۸۹۹)، وقتی راه رسیدنِ همیشگیِ شکر از مستعمرههای اسپانیا در کارائیب و اقیانوس آرام به آمریکا بسته شد، این کشور توانست بسیاری از مشکلاتِ مربوط به شکر را برای خودش حلوفصل کند، دقیقاً بهدلیل اینکه ایالات متحده قادر به تولید چغندر قند بود و هنوز هم این توانایی را حفظ کرده است.\n مؤخره دیدگاههای شخصی، در بهترین حالت خود، دیدگاههایی هستند که در گذر زمان ساخته شده باشد. بهموازات تبدیلشدنِ لحظات اکنون به برهههای تاریخی، این جریانِ زمان است که به ما اجازه میدهد تا چیستی ماجرا را از نگاه خودمان بسازیم. والدین من، بیش از یک قرن پیش، از اروپای شرقی به ایالات متحده آمدند. مادرم در تمام طول زندگیاش از حبهقندهای آمریکایی مینالید، چون پیش از آنکه بتواند نوشیدنِ چایش را تمام کند، در دهانش آب میشدند. او قندهایی را به خاطر میآورد که در بلاروس با استفاده از قندشکن از یک کلهقند جدا میشدند؛ آن قندها را میشد در طول نوشیدن یک استکان چای روی زبان نگاه داشت و تا آخرین جرعه کاملاً حل نمیشدند. (سال ۱۹۶۶، در ایران این نوع کلهقندها را، که برای صادرات به شمال آفریقا تهیه شده بود، امتحان کردم. در شهرستانهای ایران، حتی تا امروز، کلهقند را ترجیح میدهند. ما چند نمونه از آنها را برای مادرم سوغاتی آوردیم.)\n مادرم دربارۀ اولین تجربۀ شکرینِ خودش نیز برایم تعریف کرده است، تجربهای بسیار قبل از آنکه شکر فراوریشده را چشیده باشد: زردک، ریشهای که از زمینِ یخزده بیرون میآورند، پوستش را میکَنند و روی اجاق میپزند. مادرم میگفت: «یک چیزی بود مثل بستنی.»\n خودم هم اولینباری که ساکاروز دلم را برد به یاد دارم. حدود سال ۱۹۳۰ بود، سالهایی که تأثیر رکود بزرگ نهتنها در ذهن مردم سراسر آمریکا باقی بود، بلکه هنوز تا مغز استخوانشان را میگزید. همان وقت بود که اولین آبنبات زندگیام را خوردم: خوشمزهترین غذایی که در تمام طول زندگیام خورده بودم. بعدها پیشخدمتی به اسم رُزی مزۀ دیگری را به من چشاند: کرم شکلاتی. آن کرمشکلاتیها محصول ارزانفروشیِ شهر ما، فروشگاه ولورث۱۷، بود و هر پوند از آن ده سِنت قیمت داشت. حالا که فکر میکنم، میبینم آن کرمشکلاتیها هیچ رازی نداشتند. ارزانترین آبنباتهای جهان بودند. نه سفیدۀ تخممرغ در آنها بود، نه کره و نه خامه و لایۀ بسیار نازکی از شکلات روی آنها را میپوشاند. اما آن شیرینی آنقدر برایمان هیجانآور بود که دلم میخواست تا شکلاتهای روی آن را با دندان پاک کنم.\n این خاطرههای قدیمی، با نوشتهای بسیار دور از آنها، با متنی از کلود لوی استروس دربارۀ عسلِ زنبورهای بدوننیشِ آمریکای جنوبی در هم میآمیزد. خاطرات او از چشیدنِ آن مزه احتمالاً ما را به طبیعتِ اولیۀ خودمان بازمیگرداند: «لذتی را چشیدم، نافذتر از هر چیزی که مزه و بو میتوانند برانگیزند، چیزی که از محدودههای احساس پیشی میگیرد و اعتبارشان را لکهدار میکند، چنان شدید که خورندۀ آن عسل در شگفت میماند که آیا دارد چیزی خوشمزه را میچشد یا دارد در لهیب آتش عشق میسوزد» (لوی استروس، ۱۹۷۳، ۵۲).\n شکر، در طول نیمی از هزاره، بخشی از تاریخ دنیای نو بوده است و حداقل برای مدتی چهاربرابر این، جزئی از دنیای قدیم. شکر غذایی است که انسانها بسیار به آن اهمیت میدهند و آن را در سراسر جهان، جایگزین غذاهای محبوب قبلیشان کردهاند. از آن گذشته، شکر یک استعاره است، تاریخی است مالامال از بیرحمی انسانها در حق انسانها و درعینحال، تاریخی است مملو از خاطرات شیرین و لذتبخشی که این مزه یادآور آنهاست.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی:\nGoldstein, Darra, and Sidney Mintz. The Oxford companion to sugar and sweets. Oxford University Press, 2015\n\nپینوشتها: • این متن ترجمهای است از پیشگفتار سیدنی مینتز بر کتاب راهنمای آکسفورد دربارۀ شکر و شیرینیجات (The Oxford companion to sugar and sweets) و برای نخستینبار با عنوان «دربارۀ شِکر، با عشق و نفرت» در سومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمد ملاعباسی به چاپ رسیده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با همین عنوان بازنشر کرده است. •• سیدنی مینتز (Sidney Mintz) استاد انسانشناسی دانشگاه ییل و محقق پرآوازۀ تاریخ فرهنگی غذا و انسانشناسیِ منطقۀ کارائیب بود. کتاب او دربارۀ تاریخ شکر، شیرینی و قدرت (Sweetness and power)، را یکی از مهمترین آثار در رشتۀ تاریخ فرهنگی میدانند. استعمار، بردگی و نابرابریهای اجتماعی از دیگر موضوعات مورد علاقۀ مینتز بود. شیوۀ او در ترکیب تاریخ خرد و کلان در مطالعات انسانشناسی برای بسیاری از پژوهشگران الهامبخش بوده است. مینتز در سال ۲۰۱۵ از دنیا رفت. [۱] gran cultura [۲] guajana [۳] guarapo [۴] new world: اصطلاحی برای نامیدن قارۀ آمریکا [مترجم]. [۵] dessert crop [۶] sweet [۷] trionfi [۸] subtleties [۹] چیزی که ما ایرانیان به آن «نبات» میگوییم [مترجم]. [۱۰] The Black Death [۱۱] manjar blanco: در زبان اسپانیایی بهمعنی ژلۀ شیری [مترجم]. [۱۲] blanc manger: در زبان فرانسوی بهمعنی خوردنیِ سفید [مترجم]. [۱۳] Stevia [۱۴] Stevia rebaudiana [۱۵] frozen dinner [۱۶] Classic Coke [۱۷] Woolworth \n\nمنابع:\nBell, R. R., H. H. Draper, and J. G. Bergman. “Sucrose, Lactose and Glucose Tolerance in Northern Alaskan Eskimos.” American Journal of Clinical Nutrition 26 (1973): 1185–119\nJeppesen, Per Bendix. “Is There a Correlation between High Sugar Consumption and the Increase in Health Problems in Latin America?” In Sugar and Modernity in Latin America, edited by V. de Carvalho, S. Hojlund, P. B. Jeppesen, and K.-M. Simonsen, pp. 25–54. Aarhus, Denmark: Aarhus University Press, 201\nJerome, Norge W. “Taste Experience and the Development of a Dietary Preference for Sweet in Humans: Ethnic and Cultural Variations in Early Taste Experience.” In Taste and Development: The Genesis of Sweet Preference, edited by James Weiffenbach, pp. 235–248. Fogarty International Proceedings No. 32. Washington, D.C.: Government Printing Office, 1977\nLévi-Strauss, Claude. From Honey to Ashes. New York: Harper & Row, 197\nMintz, Sidney. “Sweet, Salt and the Language of Love.” Modern Language Notes 106, no. 4 (1991): 852–860\nMintz, Sidney. Tasting Food, Tasting Freedom: Excursions into Eating, Culture and the Past. Boston: Beacon, 1996\nMintz, Sidney. “Quenching Homologous Thirsts.” In Anthropology, History, and American Indians: Essays in Honor of William Curtis Sturtevant, edited by William Merrill and Ives Goddard, pp. 349–357. Smithsonian Contributions to Anthropology 44. Washington, D.C.: Smithsonian Institution Press, 2002\nSutton, David E. Remembrance of Repasts: An Anthology of Food and Memory. Oxford: Berg, 2001"
|
6 |
+
}
|
train/413833723.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "قدرتْ مغز صاحبش را میخورد",
|
3 |
+
"subtitle": "قدرتمندان چگونه تواناییهای ذهنیای را از دست میدهند که برای رسیدنشان به قدرت ضروری بودهاند",
|
4 |
+
"introduction": "برای رسیدن به قدرت ذکاوت لازم است. باید موقعیتشناس باشی و ذهن دیگران را بخوانی و واکنشهای بجا و مناسب نشان بدهی. اما اگر چنین است، پس چرا دنیا مملو است از قدرتمندانی که انگار بویی از عقل و منطق به مشام آنها نخورده است؟ مجموعهای از تحقیقات نشان میدهد صاحب قدرت بودن، تأثیرات عمیقی بر ذهن ما و کارکردهایش میگذارد.",
|
5 |
+
"content": "جری یوسیم، آتلانتیک — اگر قدرت یک داروی درمانی بود، فهرست بلندی از عوارض جانبی را با خود به همراه داشت. این دارو میتواند از خود بیخود کند، میتواند به فساد بکشاند، حتی میتواند موجب شود تا هنری کیسینجر به این باور برسد که از از نظر جنسی مرد جذابی است. اما آیا قدرت میتواند باعث آسیب مغزی شود؟\n هنگامی که قانونگذاران متعدد در جلسۀ استماع کنگره در پاییز گذشته جان استامپف را به باد فحاشی گرفته بودند، به نظر میرسید هر کدامشان راهی تازه مییابد تا مدیر عاملِ اکنونْ اسبقِ بانک ولز فارگو را بهباد انتقاد بگیرد، به دلیل اینکه نتوانسته است حدود ۵۰۰۰ کارمند را از ساخت حسابهای جعلی برای مشتریان بازدارد. اما عملکرد استامپف بود که جلب توجه میکرد. آنجا شاهد مردی بودید که به بالاترین مقامِ ثروتمندترین بانکِ جهان رسیده است، باوجوداین، انگار از خواندن افکار حاضران در جلسه کاملاً ناتوان است. اگرچه او عذرخواهی کرد، اما به نظر نمیرسید که متنبه یا پشیمان باشد. او متمرد یا متکبر یا حتی ریاکار نیز به نظر نمیرسید. سردرگم به نظر میرسید، مثلِ یک مسافر فضایی پرواززده۱ که تازه از سیارۀ استامپف رسیده است، جایی که در آن احترام به او قانون طبیعی است و ۵۰۰۰ عددی بسیار کوچک. حتی صریحترین زخمزبانها، «شوخیت گرفته با من؟» (گفتۀ شان دافی نمایندۀ ویسکانسین) یا «نمیتونم برخی از چیزهایی که اینجا میشنوم رو باور کنم» (از زبان گرگوری میکس نمایندۀ نیویورک) نتوانست او را از خواب غفلت بیدار کند.\n در ذهن استامپف چه میگذشت؟ پژوهشهای جدید نشان میدهد که پرسش بهتر این است: چه چیزی در ذهنش نمیگذشت؟\n هنری آدامز، مورخ، وقتی در توصیف قدرت میگوید: «نوعی تومور که با کشتن حس همدلی با قربانی به کار خود پایان میدهد»، بیشتر معنایی استعاری در ذهن دارد تا پزشکی. اما این توصیف خیلی با آن چیزی تفاوت ندارد که داچر کلتنر، استاد روانشناسی در دانشگاه برکلی، پس از سالها آزمایش میدانی و آزمایشگاهی به آن رسیده است. او طی مطالعات خود در طول دو دهه دریافت که آزمایششوندگانْ تحت تأثیر قدرت چنان عمل میکنند که گویی ضربۀ مغزی خوردهاند، آنها بیشتر تابع امیال آنی میشوند، از ریسکآگاهیِ کمتری برخوردارند و مهمتر از همه، در دیدنِ مسائل از نگاه دیگران ناتوان میشوند. سوخویندر اوبی، عصبپژوهی از دانشگاه مکمستر در اونتاریو، اخیراً چیزی مشابه را شرح داده است. بر خلاف کلتنر، که رفتارها را مطالعه میکند، اوبی مغزها را مطالعه میکند. و هنگامی که سرِ افراد قدرتمند و نهچندان قدرتمند را زیر دستگاه تحریک مغناطیسی مغز قرار داد، دریافت که قدرت در واقع یک فرآیند عصبی خاص بهنام بازتاب۲ را مختل میکند. چیزی که شاید زیربنای همدلی باشد. این مبنایی ع��بشناختی برای آن چیزی به دست میدهد که کلتنر «پارادوکس قدرت» نامیده است: وقتی قدرت را در دست داریم، برخی از آن تواناییهایی را از دست میدهیم که در وهلۀ نخست برای بهدست آوردن قدرت بدانها نیاز داشتهایم.\n از دستدادن این تواناییها، به شیوههای خلاقانۀ مختلفی اثبات شده است. در یک مطالعه در سال ۲۰۰۶، از شرکتکنندگان خواسته شد تا حرف E را روی پیشانی خود جوری ترسیم کنند که دیگران آن را ببینند، کاری که مستلزم آن است که خود را از دیدگاه مشاهدهگر ببینید. آنهایی که خود را قدرتمند احساس میکردند، سه برابر بیشتر احتمال داشت که حرف E را برای خودشان درست رسم کنند، و برای دیگران وارونه (که آدم را به یاد جورج دبلیو بوش میاندازد، که بهطرزی بهیادماندنی پرچم آمریکا را در المپیک ۲۰۰۸ وارونه دست گرفته بود). آزمایشهای دیگر نشان داده است که افراد قدرتمند عملکرد بدتری دارند در تشخیص احساس انسانها در یک عکس، یا دریافتن اینکه همکاران چگونه یک اظهارنظر را تفسیر خواهند کرد.\n آدمها گرایش دارند که حالتها و زبان بدن مافوق خود را تقلید کنند، این واقعیت مشکل را تشدید میکند: زیردستان سرنخهای قابلاعتماد اندکی در اختیار قدرتمندان قرار میدهند. اما کلتنر میگوید که مهمتر از آن، این واقعیت است که قدرتمندان از تقلید دیگران دست میکشند. خندیدن هنگامی که دیگران میخندند یا عصبیشدن هنگامی که دیگران عصبی میشوند، کاری بیش از جلب محبت دیگران انجام میدهد. اینجور کارها به برانگیختن همان احساساتی کمک میکند که دیگران در حال تجربۀ آن هستند و دریچهای به خاستگاه این احساسات میگشاید. کلتنر میگوید افراد قدرتمند «از شبیهسازی تجربۀ دیگران دست میکشند»، که به چیزی منجر میشود که او «کمبود همدلی» مینامد.\n بازتاب نوع ظریفتری از تقلید است که بهطور کامل در داخل مغز ما رخ میدهد، و بدون آگاهی ما. وقتی میبینیم کسی عملی را انجام میدهد، بخشی از مغز که ما از آن برای انجام همان عمل استفاده میکنیم، در واکنشی همدلانه فعال میشود. این مسئله را به بهترین وجه میتوان در تجربۀ جانشینی۳ درک کرد. این همان چیزی بود که اوبی و گروهش سعی داشتند آن را فعالسازی کنند، آنها از آزمایششوندگان خود خواستند تا فیلم دستِ کسی را مشاهده کنند که یک توپ لاستیکی را فشار میدهد.\n برای شرکتکنندگان غیرقدرتمند، بازتاب بهخوبی جواب داد: آن مسیرهای عصبی که آنها خودشان از آنان برای فشردن توپ استفاده میکردند، بهشدت فعال شدند. اما واکنش عصبی گروه قدرتمند چگونه بود؟ از شدت کمتری برخوردار بود.\n آیا واکنش بازتابی از بین رفته بود؟ بیشتر گویی در حالت بیحسی فرو رفته بود. هیچ یک از شرکت کنندگان از قدرت دائمی برخوردار نبود. آنها دانشجویانی بودند که با بازگویی تجربهای که در آن مسئول امور بودهاند، «از پیش آماده شده بودند» که احساس کنند قدرتمند هستند. محتملاً با زوال این احساس، اثر بیحسی نیز زوال خواهد یافت، مغز آنها پس از گذراندن یک بعدازظهر در آزمایشگاه از نظر ساختاری آسیب ندیده بود. اما اگر تأثیر طولانیمدت باشد، برای مثال، بهواسطۀ اینکه تحلیلگران وال استریت بزرگی آنها را فصل به فصل زمزمه میکنند، اعضای هیئت مدیره به آنها وعدۀ دستمزد اضافی میدهند، و نشریۀ فوربس آنها را برای «عملکرد خوب و در عین حال مو��قیتآمیز» ستایش میکند، ممکن است دچار آن چیزی شوند که در پزشکی با نام تغییرات «کارکردی» در مغز شناخته میشود. من از خودم میپرسیدم که آیا ممکن است قدرتمندان صرفاً از اینکه خودشان را به جای دیگران بگذارند خودداری کنند، بدون اینکه توانایی انجام این کار را از دست بدهند؟ اتفاقاً، اوبی یک مطالعۀ دیگر انجام داد که شاید در پاسخ به این پرسش به ما کمک کند. این بار، به آزمایششوندگان گفته شد که بازتاب چیست و از آنها خواسته شد تا آگاهانه تلاش کنند تا واکنش خود را تشدید یا تضعیف کنند. او و همکارش، کاترین نایش، نوشتند: «نتایج ما هیچ تفاوتی را نشان نداد». تلاش در این زمینه بیتأثیر است.\n این یافتهای ناراحتکننده است. چنین فرض میشود که دانش قدرت است. اما چه سودی دارد که بدانید قدرت شما را از دانش محروم میسازد؟\n امیدبخشترین تفسیر ممکن، گویا این باشد که چنین تغییراتی فقط گاهی مواقع زیانبار هستند. طبق تحقیقات، قدرتْ مغز ما را از پیش آماده میکند تا اطلاعات حاشیهای را نادیده بگیریم. در اغلب موقعیتها، این کار باعث افزایش کارآیی سودمند میشود. اما این کار در موقعیتهای اجتماعی، دارای اثر جانبی ناگواری است که ما را کودنتر میکند. حتی این مسئله در امید به موفقیت قدرتمندان، یا گروههایی که آنها رهبری میکنند، ضرورتاً بد نیست. همانطور که سوزان فیسک، استاد روانشناسی دانشگاه پرینستون، بهطرزی قانعکننده استدلال کرده است، قدرت نیاز به خوانش دقیق افکار دیگران را کاهش میدهد، زیرا آن منابعی را تحت اختیار ما قرار میدهد که زمانی باید با چربزبانی از دیگران به دست میآوردیم. اما البته، در یک سازمان مدرن، حفظ این سلطه بر منابع مبتنی بر سطحی خاص از پشتیبانی سازمانی است. و تعداد صرف نمونههای غرور مدیران ارشد که عناوین روزنامهها را آکنده است، نشان میدهد که بسیاری از رهبران تا آنجا پیش میروند که وارد حوزۀ حماقتِ زیانبار میشوند. \n از آنجا که آنها توانایی کمتری در فهم درست ویژگیهای شخصی آدمها دارند، بیشتر بر تصورات کلیشهای تکیه میکنند. و تحقیقات دیگر نشان میدهد که هر چه آنها قدرت تشخیص کمتری داشته باشند، بیشتر بر «بینشی» فردی برای هدایت رفتار خود تکیه میکنند. جان استامپف یک بانک ولز فارگو را میدید که در آن هر مشتری دارای هشت حساب مجزا بود. (همانطور که او اغلب به کارمندان یادآور میشد، هشت (eight) با عالی (great) همقافیه است). او به کنگره گفته بود: «فروش اضافی کلمۀ اختصاری برای تحکیم روابط است».\n آیا هیچ کاری برای تغییر این وضعیت میتوان انجام داد؟\n آری و نه. جلوگیری از گرایش قدرت در تأثیر بر مغز شما، کار دشواری است. کار راحتتر، حداقل، گاه به گاه، آن است که از احساس قدرتمند بودن دوری کنید.\n کلتنر به من یادآور میشود که قدرت، تا آنجا که بر شیوۀ تفکر ما تأثیر میگذارد، یک مقام یا منصب نیست، بلکه یک حالت ذهنی است. آزمایشهای او نشان میدهد که اگر زمانی را به خاطر بیاورید که احساس قدرتمندی نمیکردید، مغزتان میتواند با واقعیت ارتباط برقرار کند.\n بهیادآوردن یک تجربۀ پیشین از بیقدرتی، به نظر میرسد که برای برخی از افراد مؤثر باشد، و تجاربی که بهاندازۀ کافی تلخ باشد، میتواند نوعی صیانت دائمی را فراهم آورد. طبق یافتههای یک پژوهش باورنکردنی منتشره در دِ ژورنال آو فایننس در فوریۀ گذشته، مدیران عاملی که در کودکی یک فاجعۀ طبیعی را از سر گذراندهاند که مرگومیرهای چشمگیری به بار آورده است، در مقایسه با مدیران عاملی که چنین تجربهای نداشتهاند، بسیار کمتر طالب ریسک هستند. (بهگفتۀ راگاوندرا رائو، یکی از نویسندگان این پژوهش و استاد دانشگاه کمبریج، یک مشکل این است که، مدیران عاملی که فجایعی بدون مرگومیرهای چشمگیر را از سر گذراندهاند، بیشتر طالب ریسک هستند).\n اما گردبادها، آتشفشانها و سونامیها، تنها نیروهای مهارکنندۀ غرور در جهان بیرون نیستند. ایندرا نویی، رییس و مدیر عامل پپسی گاهی داستان روزی در سال ۲۰۰۱ را بازگو میکند که فهمید به عضویت هیئت مدیرۀ شرکت منصوب شده است. او سرشار از حس منزلت و سرزندگی، شادمان به خانه میرسد، در حالی که مادرش، قبل از اینکه او «خبر مهم» خود را بگوید، از او میپرسد آیا میتواند برود مقداری شیر بخرد. نویی با عصبانیت بیرون میرود و شیر میخرد. وقتی برمیگردد، توصیۀ مادرش این است: «آن تاج لعنتی را بگذار توی گاراژ».\n نکتۀ داستان، در واقع، همان است که نویی بازگو میکند. این قصه مثل یک یادآوری سودمند است دربارۀ وظیفۀ معمولی و نیاز به خویشتنداری. در این داستان، مادر نویی، نقش یک «نیشگون» را ایفا میکند، اصطلاحی که یکبار از سوی مشاور سیاسی لوئیس هاو به کار برده شد برای توصیف رابطهاش با رئیسجمهور فرانکلین د. روزولت که چهار بار پیروز انتخابات ریاستجمهوری شد، و هاو همیشه او را فرانکلین صدا میزد. \n برای وینستون چرچیل این نقش را همسرش کلمنتین ایفا میکرد که شجاعتِ آن را داشت که چنین بنویسد: «وینستون عزیزم. باید اعتراف کنم که متوجۀ نوعی تنزل در رفتار و حالات تو شدهام؛ و تو دیگر مثل گذشته مهربان نیستی». این نامه که روز ورود هیتلر به پاریس نوشته شده بود، و اگرچه پارهپاره، اما به هر صورت فرستاده میشود، شکوه و شکایت نبود بلکه یک هشدار بود: کلمنتین مینویسد، فردی بهصورت محرمانه به او گفته بوده که چرچیل در جلسات با زیردستان «آنچنان تحقیرآمیز» رفتار میکند که «هیچ ایدهای، خوب یا بد، از سوی کسی مطرح نمیشود»، که با این خطر همراه است که «بهترین نتایج حاصل نشود».\n لرد دیوید اوون، عصبشناسی بریتانیایی که به نمایندگی مجلس میرسد و قبل از آنکه بارون شود، وزیر امور خارجه بوده است، هر دو داستان هاو و کلمنتین چرچیل را در کتاب سال ۲۰۰۸ خود، در بیماری و در قدرت۴، بازگو میکند؛ این کتاب کاوشی است در زمینۀ بیماریهای مختلفی که بر عملکرد نخستوزیران بریتانیا و رئیسانجمهور آمریکا از سال ۱۹۰۰ تأثیر گذاشته است. در حالی که برخی از سکتۀ مغزی رنج میبردند (وودرو ویلسون)، برخی از سوءمصرف مواد مخدر (آنتونی اِدِن)، یا محتملاً اختلال شخصیت دوقطبی (لیندون ب. جانسون، تئودور روزولت)، حداقل چهار نفر دیگر دچار اختلالی شدند که متون پزشکی آن را به رسمیت نمیشناسد، اما اوون استدلال میکند که باید به رسمیت شناخته شود.\n «سندروم غرور»، آنچنان که وی و نویسندۀ همکارش جاناتان دیویدسون در یک مقاله در سال ۲۰۰۹ در نشریۀ بِرِین آن را تعریف کردهاند، «یک اختلال ناشی از تصاحب قدرت است، بهویژه قدرتی که با موفقیت چشمگیر همراه باشد، برای چندین سال حفظ شود و کمترین فشار را بر رهبر وارد آورد». ۱۴ مشخصۀ بالینی آن از جمله عبارت است از: بیاحترامی آشکار به دیگران�� ازدستدادن ارتباط با واقعیت، اعمال بیفکر یا شتابزده، و نمایش بیکفایتی. در ماه مه، انجمن سلطنتی پزشکی میزبان همایشی بود که بهطور مشترک با بنیاد دایدالوس برگزار شد، سازمانی که اوون برای مطالعه و جلوگیری از غرور تأسیس کرده است.\n من از اوون، که به وجود گرایشی معمولی به غرور در نهاد خودش اذعان دارد، پرسیدم که آیا چیزی به او کمک میکند تا ارتباط خودش با واقعیت را حفظ کند، چیزی که دیگر اشخاص واقعاً قدرتمند بتوانند آن را سرمشق خود قرار دهند. او چند راهبرد را با من در میان گذاشت: اندیشیدن به رویدادهایی در گذشته که میتواند حس غرور را زایل کند؛ تماشای برنامههای مستند دربارۀ مردم معمولی؛ خود را عادتدادن به خواندن نامههای رأیدهندگان.\nاما من حدس میزنم که بزرگترین مانع در برابر حس غرور اوون، شاید ریشه در کوششهای تحقیقاتی اخیر او داشته باشد. او پیش من شکوه کرد که دنیای تجارت تقریباً از خود هیچ تمایلی برای تحقیق دربارۀ غرور نشان نمیدهد. دانشکدههای بازرگانی نیز وضعیت چندان بهتری ندارند. طنین نومیدی در کلام او بر نوعی ناتوانی گواهی میدهد. تأثیر سودمند این نومیدی بر اوون هر چه باشد، نشان میدهد که مرضی که در اتاقهای هیئت مدیره و جایگاههای ارشد مدیریتی بیش از حد متداول است، نامحتمل مینماید که به این زودی درمان شود.\n • نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را جری یوسیم نوشته است و در شمارۀ جولای و آگوست مجلۀ آتلانتیک با عنوان «Power Causes Brain Damage» منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۷ تیر ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «قدرتْ مغز صاحبش را میخورد» و با ترجمه علی برزگر منتشر کرده است. •• جری یوسیم (Jerry Useem) روزنامهنگار حوزۀ تجارت و اقتصاد است که در نیویورک تایمز، فورچون و آتلانتیک مینویسد.\n [۱] jet-lagged: پرواززدگی حالتی است که در آن تنظیم خواب فرد پس از پروازی طولانی و به علت اختلاف ساعت مبدأ با مقصد پرواز به هم میریزد [مترجم]. [۲] mirroring: تقلید ناخودآگاه رفتار یا حالات دیگران [مترجم]. [۳] vicarious experience [۴] In Sickness and in Power\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833724.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "زیستفناوری و هوش مصنوعی سلسلهمراتب طبقاتی جدیدی ایجاد میکنند",
|
3 |
+
"subtitle": "نابرابری در طول قرن بیستم کاهش یافت، اما نابرابرترین جامعۀ ممکن در آینده منتظر ماست",
|
4 |
+
"introduction": "زندگی انسانها پیش از انقلاب کشاورزی زندگیای بسیار برابرتر از امروز بود. اما آغاز کشاورزی و یکجانشینی نابرابریهای هرچه بیشتری میان انسانها به وجود آورد. رفتهرفته نابرابری به چیزی طبیعی و بدیهی تبدیل شد، تا آنکه با آغاز انقلابهای دوران مدرن بار دیگر جوامع تلاش برای برابری را پی گرفتند. مدرنیته میگفت نابرابری چیزی «غیرطبیعی» است و انسانها همه برابرند. اما شاید عصر جدیدی در راه باشد، عصری که در آن نابرابری به چیزی «طبیعی» تبدیل شود.",
|
5 |
+
"content": "یوول نوا هراری، گاردین — نابرابری به قدمت عصر پارینهسنگی است. سی هزار سال قبل، گروههایی از قبایل شکارچی در روسیه، بعضی از اعضای قبیله را در مقابری باشکوه، انباشته از هزاران مهره از جنس عاج، دستبندها، جواهرات و اشیای هنری به خاک میسپردند، درحالیکه سهمِ بقیه چالهای ساده در دل خاک بود.\n بااینحال، گروههای شکارچیِ باستانی، بیش از جوامع انسانیِ پس از خود، برابریطلب بودند، چون داراییهای بسیار اندکی داشتند. داراییْ پیششرطی ضروری برای نابرابری درازمدت است.\n در پی انقلاب کشاورزی، داراییها بیشتر شدند و، به موازات آن، نابرابری نیز افزایش یافت. همچنانکه انسانها مالکیت زمین، حیوانات، درختان و ابزار را به دست گرفتند، جوامع سلسلهمراتبیای ظهور کردند که در آنها اعیان انگشتشمار، برای نسلهای متمادی، بخش عمدۀ ثروت و قدرت را به خود اختصاص دادند.\n انسانها سرانجام به جایی رسیدند که این نظم و ترتیب را بهعنوان امری طبیعی و حتی بهمثابۀ تقدیری الهی بپذیرند. سلسلهمراتب نهتنها قاعده و هنجار، بلکه مطلوب نیز بود. چگونه میشد نظمی وجود داشته باشد، جز در قالبِ سلسلهمراتبی آشکار میان اعیان و عوام، میان مردان و زنان، یا میان والدین و فرزندان؟\n روحانیان، فیلسوفان و شاعران در سراسر جهان با صبر و حوصله توضیح میدادند که همانگونه که در بدن انسان همۀ اعضا برابر نیستند -مثلاً پاها باید فرمانبردار سر باشند- در جامعۀ انسانی نیز برابری، چیزی جز هرجومرج، به بار نخواهد آورد.\n اما در دورۀ مدرن متأخر، تقریباً در همهجا، برابری بهسرعت به ارزشی غالب در جوامع انسانی تبدیل شد. این امر، تا حدودی بهسبب اوجگیری ایدئولوژیهای جدیدی همچون اومانیسم، لیبرالیسم و سوسیالیسم بود. اما انقلاب صنعتی نیز از علتهای آن بود، پدیدهای که اهمیت تودههای عمومی را از هر زمان دیگری بیشتر کرد.\n اقتصادهای صنعتیْ به تودههای کارگران معمولی تکیه داشت؛ ارتشهای صنعتی نیز به تودههای سربازان عادی متکی بودند. دولتها، چه در دموکراسیها و چه در دیکتاتوریها، سرمایهگذاریهای کلانی در بخش سلامت، آموزش و رفاهِ تودهها انجام دادند. به این دلیل که به میلیونها کارگر سالم برای کار در کارخانهها و میلیونها سرباز وفادار برای خدمت در ارتشها نیاز داشتند.\n درنتیجه، تاریخ قرن بیستم تا حد زیادی بر محور کاهش نابرابری میان طبقات، نژادها و جنسیتها میچرخید. جهان در سال ۲۰۰۰ وضع برابرتری نسبتبه وضع جهان در سال ۱۹۰۰ داشت. با پایان جنگ سرد، افراد بیش از پیش خوشبین ب��دند و امید داشتند که این فرایند ادامه یافته و در قرن بیستویکم سرعت بیشتری بگیرد.\n آنها بهویژه امیدوار بودند که جهانیسازیْ رفاه اقتصادی و آزادیهای دموکراتیک را در سرتاسر جهان گسترش دهد؛ و درنتیجه، مردم در هند و مصر سرانجام از همان حقوق، مزیتها و فرصتهایی برخوردار شوند که مردم سوئد و کانادا از آن برخوردارند. یک نسل کامل با این وعده عمرشان را سپری کردند.\n اینک چنین به نظر میرسد که این وعدهْ دروغی بیش نبود.\n بیتردید جهانیسازی به بخشهای بزرگی از جمعیت انسانی سود رسانده است، اما نشانههایی از افزایش نابرابری، هم در میان جوامع و هم در درون آنها، وجود دارد. همچنانکه بعضی گروهها ثمرات جهانیسازی را بیش از پیش به انحصار خود در میآورند، میلیاردها نفر پشتِسر رها شدهاند.\n حتی ترسناکتر از این، همانطور که وارد جهان پساصنعتی میشویم، تودههایی از مردمْ اضافی و مازاد بر نیاز تلقی میشوند. بهترین ارتشها دیگر به میلیونها تازهسرباز معمولی متکی نیستند، بلکه به شمار نسبتاً اندکی از سربازان بسیار حرفهای وابستهاند که کیتهای بسیار پیشرفته و پهپادهای خودگردان، رباتها و کرمهای سایبری را به کار میاندازند. همین امروز هم غالب افراد بهلحاظ نظامی بیمصرفاند.\n شاید بهزودی همین اتفاق در اقتصادِ غیرنظامی نیز رخ دهد. هر چه هوش مصنوعی نسبتبه انسانها در مهارتهای بیشتری موفق از آب درآید، این احتمال هست که در بسیاری از مشاغل جایگزین انسانها شود. درست است که احتمال دارد مشاغلِ جدیدِ بسیاری به وجود آید، اما این امر ضرورتاً حلّال مشکلات نخواهد بود.\n انسانها اساساً فقط دو دسته مهارت دارند -بدنی و شناختی- و اگر رایانهها در هر دو مهارت بهتر از ما باشند، شاید بتوانند در مشاغل جدید نیز مانند مشاغل قدیمی بهتر از ما عمل کنند. در پی آن، شاید میلیاردها انسان، دیگر نتوانند شغلی پیدا کنند و ما شاهد ظهور یک طبقۀ عظیم و جدید خواهیم شد: طبقۀ بیمصرف.\n همین امر یکی از دلایل این مسئله است که چرا جوامع انسانی در قرن بیستویک میتوانند نابرابرترین جوامع در تاریخ باشند و البته دلایل دیگری نیز برای ترس از چنین آیندهای وجود دارد.\n با پیشرفتهای سریع در زیستفناوری و زیستمهندسی شاید به جایی برسیم که، برای نخستین بار در تاریخ، تبدیل نابرابری اقتصادی به نابرابری زیستشناختی امکانپذیر شود. زیستفناوری بهزودی امکان مهندسی بدنها و مغزها و ارتقای قابلیتهای جسمانی و شناختی ما را فراهم خواهد کرد. اما چنین اقداماتی، احتمالاً گرانقیمت و فقط برای طبقات بالای جامعه در دسترس خواهد بود. در پی آن، نوع بشر را میتوان به طبقات زیستشناختی تقسیم کرد.\n در سرتاسر تاریخ، اغنیا و طبقۀ اشراف همواره خود را برخوردار از مهارتهای برتر نسبت به هر کس دیگری تصور کردهاند و، به همین دلیل، خود را شایستۀ ریاست میدانستند. تاآنجاکه به ما مربوط است، میتوانیم بگوییم که چنین تصوری درست نبوده. یک دوک معمولی بااستعدادتر از یک رعیت معمولی نبود؛ او برتریاش را فقط مدیون تبعیض حقوقی و اقتصادی ناعادلانه بود. اما ممکن است در سال ۲۱۰۰ اغنیا واقعاً بااستعدادتر، خلاقتر و باهوشتر از زاغهنشینان شوند. هنگامی که چنین شکاف واقعیای در تواناییهای میان اغنیا و فقرا باز شود، بستن آن تقریباً ناممکن خواهد شد.\n آن دو فرایند (زیستمهندسی و ظهور هوش مصنوعی) توأمان با هم میتواند به تقسیم بشر به یک طبقۀ کوچک از ابرانسانها و زیرطبقهای عظیم از آدمهای «بیمصرف» منجر شود.\n یک نمونۀ ملموس بازار حملونقل است. امروزه چندین هزار رانندۀ کامیون، تاکسی و اتوبوس در بریتانیا مشغول کارند. هر یک از آنها سهم کوچکی از بازار حملونقل را در اختیار دارند و، به همین دلیل، از قدرتی سیاسی برخوردارند. آنها میتوانند اتحادیه تشکیل دهند و اگر دولت برخلاف خواستهشان کاری کند، میتوانند اعتصاب کنند و کل نظام حملونقل را از کار بیندازند.\n حال ۳۰ سال جلو برویم. همۀ وسایل نقلیه خودران هستند. یک شرکت، الگوریتمی را کنترل میکند که آن الگوریتم کنترل کل بازار حملونقل را در دست دارد. همۀ قدرت اقتصادی و سیاسیای که پیش از آن در دست هزاران آدم بود، اکنون در دست شرکت واحدی است که چند میلیاردر صاحب آناند.\n هنگامی که تودهها اهمیت اقتصادی و قدرت سیاسی خود را از دست بدهند، دولت دستکم پارهای از انگیزههای سرمایهگذاری در بخشهای بهداشت و سلامت، آموزش و رفاه را از دست خواهد داد. بسیار خطرناک است که کسی مازاد به شمار برود. آیندۀ شما به خیرخواهی گروه کوچکی از طبقۀ صدرنشین بستگی خواهد داشت. شاید خیرخواهی برای چند دهه دوام بیاورد، اما هنگام بحرانهایی همچون فجایعِ اقلیمی بسیار وسوسهانگیز و ساده خواهد بود که شما را کنار بگذارند.\n در کشورهایی همچون بریتانیا با سنتی ریشهدار از باورهای اومانیستی و اقدامات رفاهی دولتی، شاید طبقۀ نخبه به مراقبت از تودهها اقدام کنند، حتی هنگامی که به کمک آنها نیاز نباشد. مشکل واقعی، در کشورهای در حال توسعۀ بزرگی همچون هند، چین، آفریقایی جنوبی یا برزیل پدیدار خواهد شد.\n این کشورها به قطارهایی بزرگ شباهت دارند: طبقات صدرنشین در واگنهای درجۀ یک، از مراقبتهای بهداشتی، آموزش و سطوحی از درآمد برخوردارند که با توسعهیافتهترین ملتهای جهان قابل مقایسه است. اما صدها میلیون شهروند عادی، که در واگنهای درجۀ سه ازدحام کردهاند، همچنان از بیماریهای رایج، بیسوادی و تنگدستی رنج میبرند.\n طبقۀ صدرنشین هند، چین، آفریقای جنوبی یا برزیل ترجیح میدهند که در کشور آیندهشان چه کنند؟ برای حل مشکلات صدها میلیون فقیرِ بهدردنخور سرمایهگذاری کنند یا به بهبود وضع چند میلیون ثروتمند بپردازند؟\n در قرن بیستم، نخبگان سهمی در حل مشکلات طبقۀ فقیر داشتندْ چون آنها بهجهت نظامی و اقتصادی مهم بودند. اما در قرن بیستویک، مؤثرترین (و ظالمانهترین) تدبیر میتواند ولکردن واگنهای درجۀ سه باشد و سرعتبخشیدن به حرکت واگنهای درجۀ یک. برزیل برای رقابت با کرۀ جنوبی، شاید به مشتی ابرانسانِ ارتقایافته بیشتر نیاز داشته باشد تا میلیونها کارگر سالم اما بهدردنخور.\n درنتیجه، بهجای آنکه جهانیسازیْ رفاه و آزادی را برای همگان به ارمغان آورد، واقعاً میتواند به نوعی گونهزایی منجر شود: انشعاب نوع انسان به طبقات زیستشناختی مختلف یا حتی به گونههای مختلف. جهانیسازیْ جهان را براساس یک محور عمودی و برانداختن تفاوتهای ملی متحد خواهد کرد، اما همزمان انسانیت را براساس یک محور افقی نیز تقسیم میکند.\n از این چشمانداز، خشم پوپولیستی جاری از «طبقات صدرنشین» موجه است. اگر مراقب نباشیم، ممکن است نوادگان سرمایهداران سیلیکونولی نسبتبه نوادگان کوهنشینان آپالاچیا به طبقۀ زیستشناختی برتری تبدیل شوند.\n یک گام احتمالی دیگر در مسیر نابرابری باورنکردنی یادشده وجود دارد. شاید در کوتاهمدت، اقتدار از تودهها به طبقۀ صدرنشین کوچکی منتقل شود که مالکیت و کنترل الگوریتمهای اصلی را در اختیار دارند و دادههایی که این طبقه به خورد آنها میدهند. اما در درازمدت، ممکن است اقتدار کاملاً از انسانها گرفته و به الگوریتمها سپرده شود. هنگامی که هوش مصنوعی، حتی از نخبگان انسانی باهوشتر شود، همۀ بشریت میتواند مازاد بر نیاز تلقی شود.\n پس از آن، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ مطلقاً هیچ تصوری از آن نداریم؛ واقعاً نمیتوانیم چنین چیزی را تصور کنیم. چطور میتوانیم تصور کنیم یک رایانۀ ابرهوشمند از تخیلی بسیار پربارتر و خلاقتر از آنچه ما داریم برخوردار باشد؟\n البته فناوری هیچگاه جبرآور نیست. ما میتوانیم از همین فناوری استفاده کنیم و بهسوی خلق انواع بسیار متفاوتی از جوامع و موقعیتها پیش برویم. مثلاً در قرن بیستم، انسانها توانستند از فناوریهای انقلاب صنعتی -قطار، برق، رادیو، تلفن- برای خلق دیکتاتوریهای کمونیستی، رژیمهای فاشیستی، یا دموکراسیهای لیبرال استفاده کنند. کرۀ شمالی و کرۀ جنوبی را در نظر بگیرید: آنها دقیقاً به فناوری یکسانی دسترسی داشتهاند، اما انتخابشان در بهکارگیری آن بسیار متفاوت بوده است.\n در قرن بیستویک مطمئناً ظهور هوش مصنوعی و زیستفناوری جهان را دگرگون خواهد کرد؛ اما ضروری نیست که این دگرگونی، خروجی واحد و جبریای داشته باشد. ما میتوانیم این فناوریها را برای ایجاد گونههای بسیار متفاوتی از جوامع به کار بگیریم. اینکه استفادۀ ما از آنها چه اندازه خردمندانه باشد مهمترین مسئلۀ پیش روی بشر امروز است. اگر بعضی از طرحهای ترسیمشدۀ من را نمیپسندید، هنوز هم میتوانید فکری به حال این ماجرا بکنید.\n • نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را یوول نوا هراری نوشته است و در تاریخ ۲۴ می ۲۰۱۷ با عنوان «Are we about to witness the most unequal societies in history» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲ دی ۱۳۹۶ آن را با عنوان «زیستفناوری و هوش مصنوعی سلسلهمراتب طبقاتی جدیدی ایجاد میکنند» و با ترجمۀ علی کوچکی منتشر کرده است. •• یووِل نوا هراری (Yuval Noah Harari) مورخ و نویسندۀ انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر (Sapiens: A Brief History of Humankind) و انسان خداگونه: تاریخ مختصر فردا (Homo Deus: A Brief History of Tomorrow) است.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833725.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "چطور بفهمیم چه کسی دروغ میگوید؟",
|
3 |
+
"subtitle": "در یک گفتوگوی دهدقیقهای بهطور متوسط سه بار دروغ میگوییم",
|
4 |
+
"introduction": "برخی دروغها کوچکاند و برخی بزرگترند. دروغها گاهی بیضررند و گاهی هم نه. بههرحال دروغْ دروغ است و همۀ ما کمابیش به آن مبتلاییم، بهطوری که در یک گفتوگوی دهدقیقهای بهطور متوسط سه بار دروغ میگوییم. اما اغلب ما خیال میکنیم از پس دروغگوها برمیآییم چون بهسادگی از روی اشارههای صورت و بدن میتوانیم بفهمیم طرف مقابل دارد دروغ میگوید. پژوهشهای جدید روانشناسی میگوید این تصورات قصه و افسانه است و چیزی به اسم «دماغ پینوکیو» وجود ندارد.",
|
5 |
+
"content": "ماریا کانیکووا، نیویورکر — کریسا، دختر دوازدهسالۀ پنی بودریو، روز ۲۷ ژانویۀ ۲۰۰۸ در شهر محل سکونتش بریجواتر (کانادا) گم شد. عصر آن روز، مادر و دختر در پارکینگ یک مغازۀ خواروبارفروشی با هم دعوا کرده بودند. به گفتۀ بودریو، آنها «حرف دلشان» را دربارۀ «چیزهای نوجوانانه» زده بودند. ساعت هفت و نیم بعدازظهر، بودریوی نگران به چند نفر از دوستان و معلمها زنگ زد که هیچیک خبری نداشتند، و به پلیس اطلاع داد. روز بعد کریسا هنوز پیدا نشده بود و پلیس بریجواتر به بقیۀ حوزهها خبر داد. آنها یک هشدار رسانهای منتشر کردند و جستوجوی کامل آغاز شد.\n روز بیستونهم ژانویه، پاسگاه پلیس یک کنفرانس مطبوعاتی گذاشت. پنیِ پریشان از دخترش خواست برگردد، و تلویزیون هم تقاضای او را پوشش داد. روز یکم فوریه، پنی تقاضایش را تکرار کرد. او التماس کرد هرکسی از محل دخترش خبر دارد، فوراً تماس بگیرد. گروههای جستوجو گستردهتر شدند و ساکنان محلی دست به دست مأموران قانون دادند تا دنبال دختری بگردند که اسمش را «دختر بریجواتر» گذاشته بودند. کریسا همچنان گمشده ماند.\n روز نهم فوریه، دو هفته پس از ناپدید شدن او، کریسا بالاخره پیدا شد. در بزرگراه شمارۀ ۳۳۱ (جادهای که به موازات رودخانۀ لاهیو از بریجواتر میگذرد)، یک خانم ماشینش را کنار جاده متوقف کرد تا پسر سهسالهاش دور از چشم خودروهای عبور دستشویی کند. وقتی پسر شروع به جیغ زدن کرد، آن خانم به سمتش دوید: در ساحل رودخانه میتوانست یک جفت انگشت پای انسان ببیند که از برف بیرون زده بود. اندکی بعد، پلیس بریجواتر آن جسد را شناسایی کرد: کریسا بودریو. او از کمر به پایین برهنه بود، بدنش در سرمای زمستان یخ زده و منجمد شده بود، لباس زیرش با طرح پو خرسه تا زانوهایش پایین آمده بود. پنج روز بعد، پلیس اعلام کرد که پروندۀ شخص مفقودی رسماً به پروندۀ قتل تبدیل شده بود. ***\n مردم همیشه دروغ میگویند. به قول رابرت فلدمن، روانشناسی که بیش از چهار دهه به مطالعۀ این پدیده پرداخته است، ما در یک گفتوگوی معمول دهدقیقهای با یک غریبه یا آشنای معمولیمان به طور متوسط سه بار دروغ میگوییم. کمتر کسی پیدا میشود که اصلاً دروغ نگوید، و برخی افراد گفتهاند که در آن بازۀ زمانی تا دوازده دروغ میگویند. مثلاً ممکن است در آغاز مکالمه بگویم چقدر از دیدار فرد روبرویم خوشحالم، ولی در واقع اصلاً از این قضیه خوشحال نباشم. شاید در ادامه بگویم که در بوستون بزرگ شدهام، که در معنای دقیق کلمه دروغ است چون واقعاً در شهرکی بزرگ شدهام که حدود چهل دقیقه با بوستون فاصله دارد. ممکن است بگویم کار آن شخص جذاب است ولی اینطور نباشد، یا از کراوات (شلخته) یا پیراهن (افتضاح) او تعریف کنم. و اگر طرف بگوید عاشق فلان رستوران مرکز شهر است که من تجربۀ بدی از آن داشتهام چطور؟ احتمالاً لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و میگویم که بله، جای خوبی است. حرفم را قبول کنید: ما اغلب دروغ میگوییم بی آنکه لحظهای دربارۀ حرفمان درنگ کنیم.\n ما تقریباً در هر زمینهای دروغ میگوییم. فلدمن در پژوهشهایش، دروغهای رایج در روابط را از صمیمیترین رابطهها (ازدواج) تا برخوردهای کاملاً عادی دیده است. برخی دروغها کوچکاند («انگار یهکمی لاغر شدی») و برخی بزرگترند («من با آن زن رابطه نداشتهام»). دروغها گاهی بیضررند و گاهی هم نه.\n بسیاری از ما معتقدیم که میتوانیم بفهمیم طرف مقابل کِی دروغ میگوید، و در گذر ایام ادبیات عامیانهای پدید آمده است که میگوید کدام اشارههای صورت و بدن میتوانند فرد را لو بدهند. دروغگوها مستقیم به چشمانتان نگاه نمیکنند. وقتی فرد دروغ میگوید به بالا و اطراف نگاه میکند انگار دنبال چیزی میگردد. دروغگو بیقرار است و یکجورهایی عصبی به نظر میرسد. گاهی گوشش را میخاراند یا میکشد. دودل است انگار که مطمئن نیست میخواهد به شما چه بگوید. لین تنبرینک، روانشناس دانشگاه کالیفرنیا-برکلی که در پژوهشهایش بر تشخیص فریب تمرکز دارد، به من گفت که همۀ اینها «قصه و افسانه است. ادبیات پژوهشهای تجربی چنین چیزی نمیگویند».\n ناهمخوانی فهم ما از شخص دروغگو با واقعیت (اینکه، به تعبیر تنبرینک، «دماغ پینوکیو» وجود ندارد)، بیتردید یکی از دلایل آن است که علیرغم اعتمادبهنفسمان، تواناییمان در تشخیص دروغ از راست تقریباً بسته به شانس و اقبالمان است و بس. پُل اکمن، استاد بازنشستۀ روانشناسی دانشگاه کالیفرنیا-سنفرانسیسکو، بیش از نیمقرن را صرف مطالعۀ ابرازهای غیرکلامی هیجانات و فریبها کرده است. او در سالیان متمادی از بیش از پانزده هزار فرد خواسته است ویدئوکلیپهای افرادی را ببیند که دربارۀ طیف گستردهای از موضوعات (از واکنشهای هیجانی به مشاهدۀ قطععضو تا سرقت، از نظرات سیاسی تا برنامههای آینده) دروغ یا راست گفتهاند. نرخ موفقیت آنها در تشخیص راستگویی حدود ۵۵ درصد بوده است. ماهیت دروغ (یا حقیقت) هم هیچ اهمیتی نداشته است.\n در طول این مطالعات، اکمن متوجه شد که یک مشخصۀ خاص میتواند مفید باشد: حالتهای ریز صورت، یعنی آن حرکات بسیار سریع صورت که به طور متوسط بین یکپانزدهم تا یکبیستم ثانیه طول میکشند و هرچه سرعتشان بیشتر باشد کنترل خودآگاهانۀ آنها دشوارتر میشود. ولی اینها هم موقتیتر و پیچیدهتر از آن هستند که افراد آموزشندیده بتوانند تشخیص دهند: در بین پانزده هزار نفری که اکمن مطالعه کرده است، فقط پانزده نفر همواره میتوانستند آنها را تشخیص بدهند.\n از نظر تنبرینک، یک جای روایت موجود از فریب، مشکل دارد. چرا ما در امری که اینقدر ضروری است، چنین ناتوانیم؟ اگر یادگیری یگانه نشانههایی که خبر از فریب میدهند به صرف این حجم زمان و انرژی نیاز دارد، این نشانهها چندان هم به درد نمیخورند. تنبرینک میگوید: «این قضیه با دیدگاه تک��ملی ما به رشد انسان جور در نمیآمد. اگر توان تشخیص دروغ و حقه را داشتیم، مفید نبود؟»\n شاید هم مایِ «آموزشندیده» اینقدر هم در تشخیص دروغ بد عمل نمیکنیم. شاید پژوهشگران سؤالات نادرستی میپرسیدند. شاید تشخیص آگاهانۀ دروغ، یعنی قضاوت اجباریِ بله یا خیر، اهمیتی نداشته باشد. شاید تواناییمان در ادراک ناخودآگاه نهفته باشد: در اینکه چیزی را حس کنیم به شرط آنکه دنبالش نگردیم، چیزی که اگر مستقیم بررسی کنیم، ناپدید میشود. تنبرینک میگوید: «تشخیص دروغ برای اینکه به یک مهارت انطباقی تبدیل شود، که به ما کمک کند از دروغگویان پرهیز کنیم و با راستگویان دوست شویم، لازم نیست مثل یک زنگ هشدار خودآگاه باشد. بلکه میتواند ظریفتر عمل کند. یعنی بیشتر از جنس اینکه احساس کنید واقعاً میل ندارید بیست دلار به فلان شخص بدهید، یا واقعاً از اینکه سر قرار دوم با فلانی بروید به هیجان نمیآیید.» تنبرینک و همکارانش تصمیم گرفتند تحقیقات خود را بر یافتن شواهد مربوط به تشخیص ناخودآگاه دروغ متمرکز کنند.\n در یکسلسله مطالعه که ماه جاری در ژورنال سایکولوژیکال ساینس منتشر شد، تیم برکلی از دانشجویان خواست به تماشای ویدئوی یک مجرم احتمالی بنشینند که از او دربارۀ سرقت صد دلار بازپرسی میشد. مثل یک بازپرسی واقعی، متهم هم به سؤالات پایه جواب میداد («چه چیزی پوشیدهای؟» «هوای بیرون چطور است؟») و هم به سؤالات هدف («آیا آن پول را دزدیدی؟» «آیا الآن به من دروغ میگویی؟»). نیمی از آن مجرمان احتمالی دروغ میگفتند و نیمی راست میگفتند. هریک از شرکتکنندگان ویدئوی یک راستگو و یک دروغگو را دید.\n سپس دانشجویان یک تکلیف ارزیابی ساده انجام دادند: آیا آن متهمان راست میگفتند؟ مثل مطالعههای قبلی، شرکتکنندگان در آزمایش تنبرینک وقتی با سؤالات مستقیم روبرو میشدند، جوابهایشان دربارۀ راستگویی و دروغگویی افراد صرفاً شانسی بود.\n اما بعد دانشجویان در یکی از دو تکلیف تشخیص ناخودآگاه دروغ شرکت کردند. در هر تکلیف، تصاویر ثابت از دو متهم به آنها نشان داده میشد که کنارش کلماتی مرتبط با حقیقت (مثل «صادق» یا «واقعی») یا دروغ (مثل «فریبکار» یا «دغل») قرار داشت. وظیفۀ دانشجویان آن بود که با حداکثر سرعت و دقت ممکن، و فارغ از چهرهای که کنار کلمات میدیدند، بگویند این کلمات حاکی از صداقتاند یا دروغگویی. اگر کلمۀ «واقعی» روی صفحهنمایش ظاهر میشد، آنها باید به سرعت دکمهای را فشار میدادند که آن را در دستۀ کلمات مرتبط با حقیقت قرار میداد.\n در این کندوکاو عمیقتر، پژوهشگران دیدند که غریزۀ ناخودآگاه شرکتکنندگان بسیار بهتر عمل میکند: در هر دو مطالعه، وقتی آن مفاهیم کنار چهرۀ فرد دروغگو یا راستگوی ویدئو نشان داده میشدند، شرکتکنندگان بسیار سریعتر میتوانستند مفاهیم مرتبط با دروغ یا حقیقت را به درستی دستهبندی کنند. دیدن چهرۀ یک فرد دروغگو موجب میشد افراد کلمات مربوط به دروغ را سریعتر از کلمات مربوط به حقیقت دستهبندی کنند؛ و دیدن چهرۀ یک راستگو هم تأثیر برعکس داشت. تنبرینک اینطور فرضیهسازی میکند: «وقتی شما چهرۀ یک دروغگو را میبینید، مفهوم فریب در ذهنتان فعال میشود حتی اگر آگاهانه نسبت به آن هوشیار نباشید.» او اضافه میکند که «هنوز روشن نیست ذهن ناخودآگاهمان چه درصدی از دروغها را میتواند به دقت تشخیص بدهد، اما قطعاً بین دروغ و حقیقت تمایز قائل است».\n تمایزگذاری ناخودآگاه گویا در سناریوهای واقعیتر زندگی هم رُخ میدهند. در یکسلسله مطالعات قبلی که گروه دیگری در دانشگاه منهایم انجام دادند، مارکاندری رینهاردِ روانشناس و همکارانش دریافتند که اگر دانشجویان در مقام قضاوت فرصت فکر کردن داشته باشند تواناییشان در تشخیص دروغ بهبود چشمگیری مییابد ولی فقط به این شرط که در آن بازۀ زمانی، این دانشجویانِ قاضی به چیزی غیر از پروندۀ پیش رویشان فکر کنند. اگر آنها میخواستند یک قضاوت فوری بدهند، درستی قضاوتشان فقط به شانس و اقبالشان بستگی داشت. همین نتیجه دربارۀ کسانی هم صادق بود که اجازه داشتند آگاهانه فکر کنند. اما وقتی اجازۀ فکر آگاهانه پیدا نمیکردند، مثلاً از آنها خواسته میشد یک جدول لغت سخت را پُر کنند، دقتشان بهبود معناداری مییافت. رینهارد نتیجه گرفت که در وضعیت فکر ناخودآگاه، مغز فرصت مییابد اشارههای ظریفتری را بررسی کند که ذهن خودآگاه نمیتواند در قضاوت خود بگنجاند.\n ***\n در سال ۲۰۰۸، تنبرینک دانشجوی ارشد در دانشگاه دالهاوزی در شهر هلیفکس (مرکز استان نُوا اِسکوشیای کانادا) بود که حدود یک ساعت با بریجواتر فاصله دارد. او طی یک سال پیش از آن، مشغول پژوهش روی نشانههای فریب در افرادی بوده که برای یافتن دلبندانشان در تلویزیون از دیگران کمک میخواهند. او دهها نوار ضبطشده را همراه با نتیجۀ نهایی آن پروندهها جمع کرده بود. روشن شده بود که در تقریباً نیمی از موارد، فرد تقاضادهنده در حقیقت مرتکب جرم آن پرونده شده است. او و استاد راهنمایش استیون پورتر مشغول گردهمآوری مشخصههای کسانی بودند که حقیقتاً دچار فشار روانی بودند و کسانی که ادایش را درمیآوردند. آنها به مرور زمان توانسته بودند فهرستی از نشانههای رفتاری تهیه کنند که به طور یکنواخت اعضاء این دو دسته را از هم متمایز میکرد.\n بعدازظهر ۲۹ ژانویۀ ۲۰۰۸، تنبرینک در دفترش، یک اتاق کوچک بیپنجره در گوشۀ پشتی دانشکدۀ روانشناسی، تنها نشسته بود. به تماشای اخبار محلی نشست، و آنجا در میانۀ صفحۀ نمایشش پنی بودریو را دید که با چشمان اشکبار تقاضا میکرد دخترش سالم برگردد. تنبرینک اخم کرد. این قضیه مشکل داشت. تنبرینک تعریف میکند که: «یکجای کار درست نبود. با دیدن پنی زنگ خطر برایم به صدا درمیآمد».\n تنبرینک که دلواپس بود، مشاهدهاش را با استاد راهنمایش در میان گذاشت. او هم موافق بود، اما دادههایشان هنوز کامل و اثبات نشده بودند. تنبرینک فقط یک ظنّ داشت و بس؛ اما اصلاً به گمان شهودیاش اعتماد نداشت. آنها منتظر ماندند که ببینند پرونده چطور پیش میرود.\n روز چهاردهم ژوئن، پس از چهار ماه تحقیق فشرده، برنت کروهرست رییس پلیس بریجواتر اعلام کرد که بالاخره ادارۀ پلیس خبر جدیدی آورده است: پنی بودریو بخاطر قتل عمد درجهاول دستگیر و تفهیم اتهام شده است.\n امروز بودریو حکم حبس ابد خود را میگذراند. او به قتل کریسا اعتراف کرد: او به دادگاه گفت که میخواست رابطۀ متزلزلش با دوستپسرش را حفظ کند، و دوستپسرش به او گفته بود که باید بین او و فرزندش یکی را انتخاب کند. و او لحظات پایانی عمر کریسا را با ��زئیات کامل شرح داد. (بودریو میگوید که وقتی روی سینۀ کریسا نشسته بود تا با یک طناب خفهاش کند، آخرین کلمات دخترش این بود: «مامان، نکن».)\n آیا اگر این اتفاق امروز میافتاد، تنبرینک ظنّ خود را با پلیس در میان میگذاشت؟ او به من گفت: «اکنون دادههای بسیار بیشتری برای پشتیبانی از ارزیابیام دارم. و بله، شاید صحبت با پلیس برای کمک به آنها در جهتدهی تحقیقاتشان مفید باشد. اما خُب، نوشدارو هم نیست.» همۀ نشانههای دروغگویی، بواقع نشانهاند و بس. این نشانهها جایزالخطا هستند و شاید گمراهکننده باشند. هرقدر داده هم داشته باشید و هرچند هزار ساعت هم آموزش دیده باشید، هرگز چیزی به قطعیت [دماغ] پینوکیو در اختیارتان نیست که هدایتتان کند. و بدترین کاری که میتوانید بکنید چیست؟ آنقدر به تواناییتان در تشخیص دروغ مطمئن شوید که اطمینان خودآگاه شما سد راه ادراکهای ناخودآگاهتان شود. ما میتوانیم بفهمیم چه کسی دروغ میگوید، به شرط آنکه بیش از حد به آن فکر نکنیم.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار در اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را ماریا کانیکووا نوشته است و در تاریخ ۲۳ آوریل ۲۰۱۴ با عنوان «How to Tell When Someone Is Lying» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۶ دی ۱۳۹۶ آن را با عنوان «چطور بفهمیم چه کسی دروغ میگوید؟» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. •• ماریا کانیکووا (Maria Konnikova) دربارۀ روانشناسی و علم در نیویورکر مینویسد. او نویسندۀ کتاب پرفروشی به نام مغز متفکر: چطور مثل شرلوک هولمز فکر کنیم (Mastermind: How to Think Like Sherlock Holmes) است. او علاوه بر نیویورکر در تایمز، آتلانتیک و نیوریپابلیک نیز نوشته است.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833726.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "به من گفتند تنها بیا: اولین زنی که با یک فرماندۀ ارشد داعش مصاحبه کرد و زنده ماند",
|
3 |
+
"subtitle": "نمیدانستم رهبری که قرار است ملاقات کنم، مدیر برنامۀ گروگانگیری داعش است",
|
4 |
+
"introduction": "سعاد مخنت درخواست کرده بود تا با یکی از رهبران داعش مصاحبه کند. تقاضای او برای مصاحبه در طول روز و در مکانی عمومی رد شد، بهجای آن باید ساعت ۱۱:۳۰ شب، در مرز ترکیه و سوریه، سوار ماشینی میشد که یکی از فرماندهان ارشد داعش در آن نشسته بود. مخنت بر تردیدهایش غلبه کرد و برای مصاحبه رفت و با مرد جوانِ تحصیلکردهای مواجه شد که از خیلی جهات او را یاد برادر کوچک خودش میانداخت.",
|
5 |
+
"content": "سعاد مخنت، هافینگتونپست — ملاقات با داعش، ترکیه، ۲۰۱۴.\n به من گفتند تنها بیا. نباید کارت شناسایی میبُردم و باید تلفن همراه، دستگاه ضبط صدا، ساعت و کیفم را در هتلم در انتاکیۀ ترکیه جا میگذاشتم. فقط میتوانستم دفترچه و خودکار ببرم.\n در عوض، میخواستم با یکی از مهرههای پرنفوذ حرف بزنم، کسی که بتواند استراتژی درازمدت دولت اسلامی عراق و شام یا داعش را توضیح بدهد. تابستان ۲۰۱۴ بود، سه هفته پیش از آنکه این گروه با انتشار ویدئوی سربُریدن روزنامهنگار آمریکایی، جیمز فولی، در اینجا مشهور شود. حتی همان زمان هم حدس میزدم که داعش به بازیگر مهمی در دنیای جهاد در جهان تبدیل خواهد شد. من روزنامهنگاری بودم که ستیزهجویی اسلامی در اروپا و خاورمیانه را برای نیویورکتایمز، خروجیهای خبری مهم آلمانیزبان و اکنون واشنگتنپست، پوشش میدادم؛ دیده بودم که در دنیای خلقشدۀ پس از حملات یازده سپتامبر، دو جنگ به رهبری آمریکا، و تحولاتی که اکنون به بهار عربی مشهور شدهاند این گروه شکل گرفت. سالها بود که با برخی اعضای آتی این گروه حرف میزدم.\n به رابطهایم با داعش گفتم که هر سؤالی بخواهم میپرسم و قرار نیست تأییدیۀ نقلقولها را بگیرم یا مقاله را پیش از انتشار نشانشان بدهم. همچنین باید تضمین میکردند که ربوده نشوم. و چون گفته بودند کس دیگری را از واشنگتنپست نیاورم، تقاضا کردم رابط مورد اعتمادم همراهم باشد، کسی که کمک کرده بود قرار این مصاحبه را بگذارم.\n به رهبران داعش گفتم: «من متأهل نیستم. نمیتوانم با شما تنها باشم.»\n من، زن مسلمانی از تبار مراکشی-ترکی که در آلمان به دنیا آمده و بزرگ شدهام، بین روزنامهنگارانی که جهاد جهانی را پوشش میدهند مورد خاصی هستم. اما از همان زمان که بهعنوان یک دانشجوی کالج شروع به گزارشدادن دربارۀ هواپیماربایان یازده سپتامبر کردم، به خاطر پیشینهام، دسترسیِ منحصربهفردی به رهبران ستیزهجوی زیرزمینی داشتهام، مثل همین مردی که میخواستم آن روز در ماه جولای در ترکیه ببینم.\n میدانستم که داعش روزنامهنگاران را گروگان میگیرد. اما نمیدانستم رهبری که قرار است ملاقات کنم، مدیر برنامۀ گروگانگیریِ این گروه است و بر کار آن قاتلی نظارت داشته که با لهجۀ بریتانیایی در ویدئوهای این گروه ظاهر شد و نزد جهانیان به «جان جهادی» معروف شد. بعداً فهمیدم مردی که تابستان آن سال دیدم، همانی که به ابویوسف مشهور بود، هدایت شکنجۀ گروگانها ازجمله غرق مصنوعی را به عهده داشت.\n تقاضا کرده بودم که با ابویوسف در طول روز و در یک مکان عمومی دیدار کنم، اما امکانپذیر نبود. ملاقات باید شبانه و در مکانی خصوصی انجام میشد. چند ساعت قبل از قرار، رابطم ساعت ملاقات را به ۱۱:۳۰ شب تغییر داد. اتفاق خوشایندی نبود. یک سال قبل، نیروهای واحد پلیس ضدتروریستی آلمان درِ خانهام آمدند که بگویند از نقشۀ یک گروه اسلامی خبردار شدهاند که میخواهد با وعدۀ مصاحبۀ اختصاصی مرا به خاورمیانه بکشاند، سپس من را گروگان بگیرد و به ازدواج یک ستیزهجو درآورد. حالا آن تهدیدها داشت یادم میآمد و در این خیال بودم که شاید این کارم دیوانگی باشد. علیرغم فشار عصبی، مسیرم را ادامه دادم. اگر همهچیز خوب پیش میرفت، اولین زنِ روزنامهنگاری میشدم که با یک فرماندۀ ارشد داعش مصاحبه میکند و زنده میماند تا ماجرا را تعریف کند.\n\nآن روز یکی از روزهای گرم اواخر ماه رمضان بود، و در هتلم در انتاکیه که مشغول تنظیم سؤالات بودم، جین و تیشرت پوشیده بودم. پیش از ترک هتل، یک عبایۀ مشکی پوشیدم، یکی از همان لباسهای سنتی خاورمیانهای که همۀ بدن به جز صورت، دستها و پا را میپوشاند. این لباس را یکی از همقطاران ابومصعب الزرقاوی سالها قبل برایم انتخاب کرده بود، همان وقتی که از شهر این رهبر القاعده یعنی زرقای اردن دیدار کردم. آن همقطار زرقاوی با افتخار میگفت این عبایه، که قلابدوزی صورتیرنگ هم داشت، یکی از بهترین مدلهای موجود در فروشگاههاست و پارچهاش آنقدر نازک است که حتی در هوای گرم هم اذیت نمیکند. از آن زمان، عبایهام طلسم شانس من شده است. همیشه در مأموریتهای دشوار آن را میپوشم.\n قرار بود ابویوسف را در مرز ترکیه-سوریه، در نقطهای نزدیک به گذرگاه ریحانلی، ببینیم. آن منطقه را خوب میشناختم: مادرم آن حوالی بزرگ شده بود و من هم در کودکی اغلب به آنجا سر میزدم.\n با آنتونی فایولا، همکارم از واشنگتنپست، خداحافظی کردم. او در هتل میمانْد. شماره تلفنهایی را برایش گذاشتم که اگر اتفاقی افتاد بتواند با خانوادهام تماس بگیرد. حدود ساعت ۱۰:۱۵ شب، مردی که کمک کرده بود قرار مصاحبه را بگذارم و او را در این مطلب اکرم مینامم، آمد هتل دنبال من. پس از چهل دقیقه رانندگی، وارد پارکینگ یک هتل-رستوران در نزدیکی مرز شدیم و منتظر ماندیم. اندکی بعد دو ماشین از دل تاریکی پیدا شدند. رانندۀ خودروی جلویی، از یک هوندای سفید، پیاده شد. من و اکرم سوار شدیم. اکرم پشت فرمان نشست و من در صندلی بغل.\n سرم را برگرداندم تا به مردی نگاه کنم که برای مصاحبه آمده بود. ابویوسف که در صندلی عقب نشسته بود، بیست و هفت یا هشت ساله به نظر میآمد و یک کلاه بیسبال سفید و عینک دودی داشت که چشمهایش را پوشانده بود. قدبلند و خوشبُنیه بود، با ریش کوتاه و موهای مجعدی که تا روی شانهاش میرسید. با آن پیراهن پولو و شلوار خاکیاش، اگر در خیابانهای اروپا راه میرفت اصلاً توی چشم نمیزد.\n سه تلفن همراه قدیمی نوکیا یا سامسونگ روی صندلی کنار او بود. توضیح داد که بنا به دلایل امنیتی، هیچ کسی در موقعیت او از آیفون استفاده نمیکند چون رصدش راحت است. یک ساعت دیجیتال مشابه آنهایی داشت که دیده بودم سربازان آمریکایی در عراق و افغانستان به دست میکنند. جیب راستش برآمده بود که به نظرم تفنگ داشت. در این خیال بودم که اگر پلیس ترکیه جلوی ما را بگیرد، چه میشود.\n اکرم سوییچ ماشین را چرخاند و در تاریکی به موازات مرز در خاک ترکیه شروع به حرکت کردیم. گاهی از روستاهای کوچکی میگذشتیم. میتوانستم صدای باد ��ا بشنوم که به شیشههای ماشین میخورد. سعی کردم مسیر را به خاطر بسپارم، اما غرق گفتوگویم با ابویوسف شدم.\n او نرم و آرام حرف میزد. سعی کرد نسب مراکشیاش را پنهان کند و نگوید دقیقاً از کدام نقطۀ اروپا آمده است، اما متوجه شدم ویژگیهایش به اهالی شمال آفریقا میخورد، و وقتی بهجای عربی کلاسیک به عربی مراکشی حرف زدم، او متوجه شد و واکنش نشان داد. معلوم شد که در مراکش به دنیا آمده است اما از نوجوانی در هلند زندگی کرده بود. با خنده گفت: «اگر میخواهی فرانسویام را هم امتحان کنی، بگو!» هلندی هم حرف زد. بعداً فهمیدم که مهندسی خوانده است.\n در طول مسیر، دیدگاهش را توضیح داد: داعش مسلمانان را از فلسطین تا مراکش و اسپانیا آزاد میکند و بعد جلوتر میرود تا علمدار اسلام در سراسر دنیا شود. هرکسی که مقاومت کند، دشمن حساب میشود. ابویوسف گفت: «اگر آمریکا گل تقدیممان کند، ما هم گل تقدیمشان میکنیم. اما اگر آتش روی ما بریزد، با آتش جوابشان را میدهیم، و نهفقط اینجا که حتی در خاک خودشان. با هر کشور غربی دیگری نیز همین برخورد را داریم».\n به من گفت داعش منابع و متخصصین فراوانی دارد. در حقیقت این گروه مدتها پیش از ظهور در عرصۀ دنیا، در سکوت مشغول راهاندازی خود بود. افراد تحصیلکرده از کشورهای غربی، افسران امنیتی آموزشدیده از گارد ریاستجمهوری صدام حسین و دستیاران سابق القاعده در جرگۀ اعضایش بودند. پرسید: «فکر میکنید خُلوچلها به ما میپیوندند؟ نه. ما آدمهایی از سراسر دنیا داریم. برادران بریتانیایی با مدارک دانشگاهی از تبارهای مختلف داریم: پاکستانی، سومالی، یمنی و حتی کویتی». بعدتر فهمیدم دربارۀ نگهبانانی حرف میزد که گروگانهای داعش لقب «بیتلز» به آنها داده بودند: جانِ جهادی و سه نفر دیگر با لهجۀ بریتانیایی.\n از او پرسیدم چه چیزی موجب شد به این گروه بپیوندد. ابویوسف گفت از دورویی حکومتهای غربی به تنگ آمده بود. از اینکه از اهمیت حقوق بشر و آزادیهای دینی حرف میزدند اما ساکنان مسلمانشان را شهروند درجهدو حساب میکردند. به من گفت: «ببینید در اروپا چطور با ما برخورد میشود. میخواستم در همان جامعهای بمانم که بزرگ شده بودم، اما احساسم به من میگفت: تو فقط یک مسلمانی، یک مراکشی، هرگز پذیرفته نمیشوی».\n گفت حملۀ آمریکا به عراق در سال ۲۰۰۳ ناجوانمردانه بود: سلاح کشتار جمعیای در کار نبود، عراقیها در ابوغریب شکنجه شدند، و این قضایا هیچ عواقبی برای آمریکاییها نداشت.\n به او گفتم: «شما میگویید مخالف کشتن افراد بیگناهید. پس چرا افراد بیگناه را میکشید و میربایید؟»\n چند ثانیه ساکت بود. بعد گفت: «هر کشوری شانس آن را دارد که شهروندانش را آزاد کند. اگر نکند، مشکل خودشان است. ما به آنها حمله نکردیم، آنها به ما حمله کردند».\n جواب دادم: «وقتی مردم را گروگان میگیرید، چه انتظاری دارید؟»\n آنوقت شروع به صحبت دربارۀ پدربزرگ مراکشیاش کرد که برای آزادی خود علیه استعمارگران فرانسوی جنگیده بود، و میگفت آن جهاد نظیر این جهاد است. او گفت: «همۀ اینها نتیجۀ استعمار عراق توسط آمریکاست. اکنون ما مشغول جهادیم تا جهان اسلام را آزاد کنیم».\n اما پدربزرگ من هم یکی از مبارزان آزادی در مراکش بود. وقتی دختربچه بودم، دربارۀ آن «جهاد» برایم حرف زده بود، دربارۀ اینکه چطور مسلمانان و «برادران یهودیشان» جنگید�� بودند تا فرانسویهایی را بیرون کنند که کنترل سرزمین اجدادیشان را در اختیار گرفته بودند. پدربزرگم به من گفته بود: «ما زنها و بچهها، یا غیرنظامیها را نکشتیم. در جهاد اجازۀ این کار را نداریم». شورش او هیچ شباهتی به کارهای وحشتناکی نداشت که داعش مرتکب میشد.\n من گفتم: «ولی او در کشور خودش بود. اینجا که کشور شما نیست». «اینجا زمین مسلمانان است. کشور همۀ مسلمانان است». به او گفتم: «من هم مثل شما در اروپا بزرگ شدهام. مثل شما در اروپا درس خواندهام». پرسید: «چرا هنوز معتقدی نظام اروپایی منصفانه و عادلانه است؟» – «بدیل آن چیست؟» – «بدیل آن خلافت است».\n بحثمان داغ و شخصی شده بود. پیشینۀ او و من تناظرهای زیادی داشت. اما مسیرهای متفاوتی را انتخاب کرده بودیم، و مسیر من آنی نبود که او «راه درست» برای یک زن مسلمان بداند.\n پرسید: «چرا با خودت این کار را میکنی؟ واقعاً معتقدی که غرب به ما احترام میگذارد؟ رفتار یکسانی با مسلمان دارد؟ یگانه راه درستْ راه ماست». منظورش راهِ بهاصطلاح دولت اسلامی بود.\n به من گفت: «مطالبت را خواندهام. با رئیس القاعده در مغرب اسلامی مصاحبه کردهای. چرا فقط گزارشگر هستی؟ چرا برنامۀ تلویزیونی خودت را در آلمان نداری؟ با این همه جایزه که بُردهای، چرا در حرفهات در آلمان جلو نرفتهای؟»\n نمیتوانستم تظاهر کنم که منظورش را نمیدانم. بزرگشدن و بهجاییرسیدن در حرفهام، بهعنوان یک مسلمان در اروپا، گاهی اوقات دشوار بود. من روسری نمیپوشم. لیبرال و فمینیست حساب میشوم. در نوشتن کتابی دربارۀ یافتن آخرین نازیهای زنده در مراکش همکاری کردهام. چند بورسیۀ معتبر در آمریکا بُردهام. اما ابویوسف حق داشت: من در آلمان برنامۀ تلویزیونی ندارم. اگر یک مهاجر مسلمان یا حتی فرزندِ مهاجران باشید، برای رُشد در کشور من، باید تمکین کنید و ترقیخواهی اروپایی را تمجید کنید. اگر حکومت را زیاده از حد علنی نقد کنید یا سؤالهای جدی دربارۀ هر چیزی (از سیاستخارجی تا اسلامهراسی) مطرح نمایید، ممکن است ضربۀ شدیدی بخورید.\n بهروشنی مخالف ابویوسف بودم که خلافت را راهحل میدانست. اما این فکر از سرم نمیرفت که جوامع و سیاستمداران غربی در مسیر حلوفصل آن سیاستهایی که مردان جوانی مانند او را رادیکال کرده است چندان قدم برنداشتهاند. تأسیس سرویسهای امنیتیِ بیشتر، که محدودیتهای بیشتری برای مردم ایجاد میکنند، راهحل نیست؛ شبکههای نظارت و رصد جهانی که حریمِ خصوصی افراد بیگناه و گناهکار را به یک اندازه به خطر میاندازند نیز راهحل نیست. ابویوسف از نسل آن مسلمانان جوانی بود که بهدلیلِ حمله به عراق رادیکال شده بود، همانطورکه نسل پیش از او بهخاطرِ حملۀ شوروی به افغانستان در سال ۱۹۷۹ رادیکال شد. از برخی جهات، او مرا یاد برادر کوچکترم میانداخت، و احساس یک خواهر بزرگتر را داشتم که باید از او محافظت کنم. ولی میدانستم برای این کار دیر شده است.\n به او گفتم: «شاید حق با شما باشد که با تبعیض مواجهیم و دنیا منصفانه نیست. اما این جنگی که شما راه انداختهاید، جهاد نیست. جهاد آن بود که در اروپا میماندید و حرفهتان را پیش میبُردید. آن کار بهمراتب دشوارتر بود. شما سادهترین راهِ خلاص را انتخاب کردهاید».\n برای چند ثانیه، هر دویمان ساکت شدیم.\n ابویوسف اصرار کرده بود بهجای اینکه ما را به محل ملاقات اصلیمان برگرداند، من را به انتاکیه ببرد، و حالا دیگر به نزدیکیِ هتلم رسیده بودیم. از او تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. حتی در این ساعت قهوهخانهها پُر از مردمی بود که پیش از طلوع خورشید مشغول خوردن بودند، چیزی رایج در ماه رمضان که مسلمانها در طول روز روزه میگیرند. از این مصاحبه احساس رضایت میکردم، اما نگران هم بودم که ابویوسف با چنان اطمینان و غضبی حرف زد. او گفت: «هرکس به ما حمله کند، در قلبِ کشورش به او حمله میکنیم. مهم نیست ایالات متحده باشد، یا فرانسه، یا بریتانیا، یا هر کشور عربی.»\n پیش خودم فکر میکردم که داریم آدمها را یکی پس از دیگری از دست میدهیم. این مرد میتوانست آدم دیگری باشد. میتوانست زندگی دیگری داشته باشد.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید. \n\nاطلاعات کتابشناختی:\nMekhennet, Souad. I Was Told to Come Alone: My Journey Behind the Lines of Jihad. Henry Holt, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب برشی از کتاب جدید سعاد مخنت به نام به من گفتند تنها بیا (I Was Told to Come Alone) است که در تاریخ ۱۳ ژوئن ۲۰۱۷ با عنوان «I Was Told to Come Alone» در وبسایت هافینگتونپست منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۶ آذر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «به من گفتند تنها بیا: اولین زنی که با یک فرماندۀ ارشد داعش مصاحبه کرد و زنده ماند» و با ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.•• سعاد مخنت (Souad Mekhennet) روزنامهنگار مسلمان آلمانی است که برای واشنگتنپست دربارۀ تروریسم گزارش میدهد. او پیش از این با نیویورکتایمز کار میکرد. بچههای جهاد (Children of Jihad) از کتابهای اوست."
|
6 |
+
}
|
train/413833727.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "در شبکههای اجتماعی بازنشردهندگان بیش از پدیدآوران مطالب اهمیت دارند",
|
3 |
+
"subtitle": "آدمها منبع اصلی خبر را فراموش میکنند، اما بازنشرکنندۀ آن را به یاد میآورند",
|
4 |
+
"introduction": "یک مطالعۀ جدید دربارۀ شیوۀ برخورد خوانندگان با خبرهایی که در شبکههای اجتماعی منتشر میشود نشان داد که افراد، وقتی میخواهند به درستی یک خبر اعتماد کنند، بیشتر از آنکه منبع اصلی خبر برایشان اهمیت داشته باشد، کسی که آن را بازنشر کرده برایشان مهم است. این نشانۀ دیگری است از اهمیتِ روزافزون شبکههای اجتماعی در ساختارِ اعتماد ما انسانها. نشانهای که شبکههای اجتماعی باید بیش از پیش به آن توجه کنند.",
|
5 |
+
"content": "دیوید بادر، آسوشیتد پرس — مطالعهای که میدیا اینسایت پراجکت انجام داده نشان میدهد خوانندگان برای اینکه خبری را باور کنند به بازنشردهندۀ آن نگاه میکنند، نه پدیدآور اصلی.\n در مطالعهای قدیمیتر، مشتریان گفته بودند به منبع اصلی خبر توجه بیشتری میکنند. اما میدیا اینسایت پراجکت آزمونی ترتیب داد که نتیجۀ متفاوتی به دست آورد.\n نهادهای خبری علاقۀ زیادی به تحقیقاتی دارند که عادات مشتریان را در دنیای بهسرعت متغیر رسانه دنبال میکنند. براساس اعلام مرکز تحقیقات پیو، فیسبوک برای هواداران ترامپ و هیلاری کلینتون، هر دو، در مبارزات انتخابات ریاستجمهوریِ پاییز گذشته، در صدر منابع خبری غیرتلویزیونی قرار داشت. کسبوکارهای زیادی پا گرفت تا مدام داستانهای ساختگی منتشر کنند تا آدمها در فضای مجازی بازنشر دهند.\n مبنای بررسی میدیا اینسایت پراجکت پستی بود در یک شبکه اجتماعی شبیه فیسبوک که گزارشی در حوزۀ سلامت با موضوع دیابت بود. برای نیمی از کسانی که پست را میدیدند آسوشیتد پرس به عنوان پدیدآور درج شده بود و برای باقی از قول یک منبع غیرخبری نقل شده بود، دیلی نیوز ریویو. برای نیمی از شرکتکنندگان، بازنشردهندۀ پستْ شخصیتی مشهور بود که قبلاً گفته بودند به او اعتماد دارند، مثل اوپرا وینفری یا دکتر اُز. برای نیم دیگر بازنشردهندۀ پستْ فرد مشهوری بود که گفته بودند به او اعتماد ندارند.\n پنجاه درصد شرکتکنندگان، در حالتی که پست را کسی بازنشر داده بود که به او اعتماد داشتند، گفتند که گزارش سلامت مذکور اطلاعات درستی داشته است، درحالیکه تنها ۳۵ درصد از نیمۀ دومِ شرکتکنندگان چنین تصدیقی داشتند. وقتی از افراد دربارۀ کیفیت گزارش نیز سؤال میشد تقریباً با همین الگو پاسخ میدادند.\n شرکتکنندگان همچنین گفتهاند وقتی گزارش را فرد مورد اعتمادی بازنشر داده بود بیشتر تمایل داشتند که آن را برای دوستانشان نیز بفرستند.\n در مقابل، منبع اصلی -اِی.پی یا سایت غیرخبری- تأثیر کمی بر برداشت خوانندگان نسبتبه مقاله داشت.\n برای مثال، ۵۲ درصد افراد گفتند در صورتی روی درستی اطلاعات مقالۀ ای.پی حساب میکردند که شخصیتی مورد اعتماد آن را فرستاده بود. ولی تنها ۳۲درصد، وقتی مقالۀ ای.پی را فردی کمتر مورد اعتماد بازنشر داده بود، به اطلاعات آن اطمینان داشتند.\n «اگر از کسانی خوشم بیاید و با آنها موافق باشم، هم بر چیزهایی که میبینم تأثیر دارد و هم بر اینکه چیزی را باور کنم یا نه؛ من به آنها اعتماد دارم و این اعتماد را به مطالبی هم که بازنشر میدهند تسری میدهم». این را تام روزنستیل گفته است، مدیر اجرایی مؤسسۀ مطبوعات آمریکایی.\n درحالیکه نزدیک به نیمی از افراد شرکتکننده در آزمون پراجکت میتوانستند بعداً به یاد بیاورند چه کسی مطلب دیابت را به اشتراک گذاشته بود، تنها بیست درصد به خاطر داشتند که نویسنده ای.پی بود یا دیلی نیوز ریویو.\n این مطالعه دوستان غیرمشهور فیسبوکی مثل عمو یا دوستِ دوران دانشگاه را بررسی نکرده، اما نتایج آن معلوم است. افراد بیش از پیش از خبرخوان شبکههای اجتماعیشان خبر دریافت میکنند و باورهای «دوستانشان» معین میکند که آنها عادتاً چه میبینند، مثل سردبیر که تصمیم میگیرد چه مطالبی در روزنامه چاپ شوند.\n مایکل ویرگا، تکسینین برق در کلورادو اسپرینگ، که در بررسی ای.پی شرکت کرده بود، گفت که در شبکههای اجتماعی بیشتر به مقالههایی اعتماد داشته که کسانی که آنها را میشناخته پستشان کرده بودند. اما بعد از اینکه نادرستی برخی مطالبِ خبرخوانش معلوم شد، یاد گرفته که محتاطتر باشد و اینکه دوستانش خبرهای نادرست به اشتراک میگذارند او را ناراحت میکند.\n ویرگا گفت: «اینطور نیست که چیزی را ببینم و همانطور که هست قبول کنم، بهخصوص حالا، چون افراد زیادی هستند که خبرهای خود را از اینترنت دریافت میکنند. گاهی در تلاش برای فهمیدن صحت اطلاعات مأیوس میشوید».\n بهدنبال نگرانیهای بعد از انتخابات در مورد خبرهای ساختگی، فیسبوک مقیاسهایی را اعلام کرد تا جلب توجه کاربران را به اخبار ساختگیای که میبینند آسانتر کند، فیسبوک همچنین در حال همکاری با سازمانهای خبری و نهادهای حقیقتسنجی است تا خبرهای غیرمطمئن و شبههزا را بیازماید. برخی منتقدان معتقدند اینکه فیسبوک، بهجای حذف اخبار، صرفاً آنها را ساختگی اعلام میکند، نشان از کمکاری این کمپانی است.\n فیسبوک همچنین این اقدامات را حمایت از تلاشهای آگاهیبخش رسانهای دانست.\n معاون عملکرد جهانی و همکاری رسانهای فیسبوک گفته است «این موضوعی است که زیاد در شبکههای اجتماعی و صنعت خبر روی میدهد و در حال همکاری هستیم تا به افراد کمک کنیم، پیش از آنکه اطلاعات را میان دوستان و خانوادۀ خود بازنشر دهند، منابع و اعتبار آن را بهتر بشناسند. مهم است که ابزار تصمیمگیری هوشمندانه درمورد محتوای مطالب را در اختیار افراد بگذاریم، با این هدف که به ساختن جوامعی آگاهتر از طریق محیط دیجیتال کمک کنیم».\n روزنستیل میگوید یافتههای پراجکت نشان میدهد نهادهای خبری باید توجه بیشتری به این نشان دهند که چگونه مقالههایشان در شبکههای اجتماعی پخش میشود. او میگوید: «خوانندگان دیگر فقط تماشاچی نیستند، سفیران شمایند».\n او افزود شبکههای اجتماعی باید آنچه را که روی سایتهایشان قرار دارد بهتر کنترل کنند.\n «اگر یک اتوبان بسازید، مسئول تأمین امنیت آن نیز هستید. نه اینکه بگویید اگر چالهای هست رانندهها خودشان حواسشان باشد».\n این نظرسنجی از ۱۴۸۹ فرد بالغ بین ۹ نوامبر تا ۶ دسامبر ۲۰۱۶ با حمایت مالی مؤسسۀ مطبوعات آمریکایی انجام شد. این نظرسنجی از نمونههایی استفاده کرد که برای بازنمایی جمعیت آمریکا طراحی شده بود. میزان خطای نمونهگیری برای همۀ پاسخدهندگان مثبت و منفی سه و نیم درصد بود.\n پاسخدهندگان ابتدا با استفاده از روشهای نمونهگیریِ نشانی-محور انتخاب شدند و بعد بهوسیلۀ تلفن یا بهصورت آنلاین مصاحبه شدند.\n • نسخۀ صوتی این نو��تار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را دیوید بادر نوشته و در تاریخ ۲۰ مه ۲۰۱۷ با عنوان «Sharers rather than authors more important on social media» در وبسایت آسوشیتد پرس منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۹ آذر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «در شبکههای اجتماعی بازنشردهندگان بیش از پدیدآوران مطالب اهمیت دارند» و ترجمۀ نرگس نخجوانی منتشر کرده است. •• دیوید بادر (David Bauder) نویسنده و گزارشگر آسوشیتد پرس است.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833728.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "در اینترنت هرچه به همدیگر نزدیکتر میشویم، بیشتر از هم متنفر میشویم",
|
3 |
+
"subtitle": "چگونه تکنولوژی دهکدهای جهانی خلق میکند، و ما را به جان هم میاندازد؟",
|
4 |
+
"introduction": "گسترش اینترنت و شبکههای اجتماعی خیلیها را به این فکر انداخت که تکنولوژی میتواند جهانی یکپارچه را بنا کند و ما را در جهانی دوستانهتر به هم نزدیک خواهد کرد. البته پیش از ما و در دوران اختراع رادیو یا تلفن نیز بودند کسانی که چنین برداشتی داشتهاند. بااینحال نگاهی به واقعیت زندگی روزمرۀ نشان میدهد ضربالمثل سادۀ «دوری و دوستی» توصیف بهتری برای روزگار ماست. چرا که هرچه بیشتر کسی را بشناسیم، تمایلمان به تحقیر او بیشتر میشود.",
|
5 |
+
"content": "نیکلاس کار، بوستون گلوب — روز یکشنبه، عید پاک، مردی در شهر کلیولند حین کشتن فردی ۷۴ ساله که بهصورت اتفاقی انتخاب کرده بود از خودش فیلم گرفت و ویدئوِ آن را در فیسبوک منتشر کرد. در عرض دو یا سه ساعت، شبکه اجتماعی فیسبوک این فیلم هولناک را پاک کرد، اما تا آن زمان کاربران آن را بر روی وبسایتهای دیگر به اشتراک گذاشته بودند و مردم در سراسر دنیا هنوز میتوانستند آن را مشاهده کنند.\n قطعاً آنچه مارک زاکربرگ در سر داشت، حادثههایی از این دست نبودند. بنیانگذار فیسبوک، در سال ۲۰۱۲، زمانی که کمپانی او برای جهانیشدن آماده میشد، نامهای پرشور به سهامداران آینده نوشت و در آن توضیح داد که کمپانی او چیزی بیش از یک کسب و کار است. این کمپانی «رسالتی اجتماعی» برعهده دارد تا جهان را از راه ابراز عقیده و گفتوگو به جای بهتری بدل کند. این کارآفرین جوان نوشت: «ارتباط بیشتر مردم با یکدیگر فرهنگ بازتری را بوجود میآورد و منجر به درکی بهتر از زندگی و دیدگاههای دیگران میگردد».\n اوایل امسال زاکربرگ نامۀ سرگشادۀ دیگری نوشت و در آن به اهدافی بهمراتب بزرگتر اشاره کرد. وی اعلام کرد که فیسبوک رسالتش را از «ارتباط بین دوستان و خانواده» به ساختن «یک اجتماع جهانی برای همه» گسترش داده است. هدف نهایی تبدیل این شبکه اجتماعیِ وسیع به نوعی دولت فراملیتی است که « تمام فرهنگها، ملیتها و مناطق» را شامل میشود.\n اما قتل کلیولند و حوادث مشابهی که بهدنبال آن رخ داد، پوچیِ وعدههای سیلیکونولی را آشکار ساخت، وعدههایی که میگفت شبکههای دیجیتال ما را در جهانی دوستانهتر به هم نزدیک خواهد ساخت.\n زاکربرگ، چه بداند چه نه، بخشی از سنت دیرپای تفکر غربی است. حتی در زمان بنانهادن سیستم تلگراف در قرن نوزدهم نیز مردم بر این باور بودند که پیشرفت در تکنولوژیِ ارتباطات سازگاری اجتماعی را ارتقا میبخشد. هرچه بیشتر دربارۀ یکدیگر بدانیم، زودتر به این درک میرسیم که همه ما یکی هستیم. ستوننویس نیویورک تایمز، در مقالهای که در سال ۱۸۹۹ در ستایش راهاندازی کابلهای اطلس پیمای شرکت وسترن یونیون نوشته بود، این فرضیۀ فراگیر را بهخوبی بیان کرد: «هیچ چیز به اندازۀ ارتباطات ارزان، پرسرعت و راحت نمیتواند درک دوسویه و وحدت عواطف و عقاید و علایق را ارتقاء و پرورش دهد».\n شبکههای بزرگ قرن بیستم -رادیو، تلفن، تلویزیون- این تصور را تقویت نمودند. آنها با گستردن مرزها و پاککردن فاصلهها این سیاره را کوچک کردند. گولیلمو مارکونی در سال ۱۹۱۲ گفت اختراع رادیو «جنگ را غیرممکن خواهد ساخت، چراکه رادیو جنگ را بیمعنی خواهد کرد». جان کارتی مهندسِ ردهبالای شرکتِ اِی.تی.اند.تی در مصاحبهای در سال ۱۹۲۳ پیشبینی کرد که سیستم تلفن «تمام مردم کرۀ زمین را در فضایی برادرانه به هم متصل خواهد کرد». مارشال مکلوهان نظریهپرداز رسانه، در کتابش با عنوان کهکشان گوتنبرگ۱ که در سال ۱۹۶۲ منتشر شد، برای توصیف «وابستگی متقابل و جدید جهان الکترونیک» از اصطلاح بهیادماندنی «دهکدۀ جهانی» استفاده کرد. بیشتر مردم این عبارت را بهمنزلۀ پیشگویی ظهور نوعی پیشرفت اجتماعی اجتنابناپذیر به فال نیک گرفتند. به هر حال چه چیزی میتوانست زیباتر از یک دهکده باشد؟\n اگر فرضیۀ ما مبنی بر اینکه ارتباطاتْ مردم را به یکدیگر نزدیک میکند حقیقت داشت، امروز باید شاهد غلبۀ صلح و عشق و درک متقابل در کل سیاره میبودیم. به لطف اینترنت و شبکۀ تلفن همراه اکنون انسانها بیشتر از همیشه با هم در ارتباط هستند. از ۷ میلیارد جمعیت جهان، ۶ میلیارد نفر تلفن همراه دارند، یعنی یک میلیارد و پانصد میلیون نفر بیشتر از کسانی که، براساس گزارشهای سازمان ملل، به دستشوییِ قابلاستفاده دسترسی دارند. نزدیک به ۲ میلیارد نفر در فیسبوک عضو هستند، بیش از یک میلیارد نفر از یوتیوب ویدئو دانلود کرده یا در آن ویدئو به اشتراک میگذارند، و چندین میلیارد دیگر از طریق اپلیکیشنهایی نظیر واتساپ و ویچت با یکدیگر صحبت میکنند. هر انسانی با یک گوشی هوشمند در دست به قطبی رسانهای بدل شده است که بیوقفه اطلاعات را دریافت و ارسال میکند. \n اما ما در زمانهای عبوس زندگی میکنیم که نه با سازگاری و هماهنگی بلکه با تضاد و تعارض تعریف شده است. بیگانههراسی افزایش پیدا کرده است. شکافهای سیاسی و اجتماعی درحال عمیقتر شدن هستند. از کاخ سفید گرفته تا سطوح پایین، لحن خصمانه و توهینْ مشخصۀ تمام گفتمانهای عمومی است. احتمالاً نباید متعجب شویم.\n اکنون چند سالی است که تحقیقات روانشناختی و جامعهشناختی این تفکر که ارتباط تفاوتها را محو میکند را مورد تردید قرار دادهاند. این تحقیقات عکسِ این قضیه را درست میداند: جریان آزاد اطلاعات، تفاوتهای فردی و فرهنگی را برجستهتر میسازد، و بهجای نزدیککردن مردم به یکدیگر، آنها را برعلیه هم تحریک میکند. «دوری و دوستی»۲ یکی از غمانگیزترین ضربالمثلهاست. اما براساس شواهد یکی از درستترینها نیز هست.\n در مجموعه گزارشهایی که در ژورنال آو پرسونالیتی اند سوشیال سایکولوژی۳ در سال ۲۰۰۷ منتشر شد، مایکل نورتون و دو تن از همکارانش متوجه شدند که برخلاف تصورات ما، هرچه بیشتر کسی را بشناسیم، تمایلمان به تحقیر او بیشتر میشود. این محققان مینویسند: «اگرچه مردم معتقدند دانستن به دوستداشتن منجر میشود، بیشتر دانستن به معنای کمتر دوستداشتن است». بدتر اینکه آنها شواهدی یافتند که نشاندهندۀ غلبۀ تفاوتها بود. همزمان که دربارۀ دیگران اطلاعات بیشتری دستگیرمان میشود، به تفاوتهایی که با ما دارند اهمیت بیشتری میدهیم تا شباهتهایشان، و زمانی که حجم اطلاعات بر روی هم انباشته شود، این گرایش به تأکید بر تفاوتها (در مقایسه با شباهتها) شدت مییابد. بهطور معمول، وقتی دربارۀ غریبهها کمتر بدانیم آنها را بیشتر دوست خواهیم داشت.\n تحقیقی که پیش از این در سال ۱۹۷۶ به چاپ رسید، الگوی مشابهی را در اجتماعات آشکار ساخت. ��ه استادِ دانشگاه کالیفرنیا در شهر سن دیگو گسترشِ [محدودۀ] مالکیتِ مشاع در جایی نزدیک لسآنجلس را مطالعه کردند و نمودار روابط میان همسایگان را ترسیم نمودند. آنها متوجه شدند که احتمال دوستشدن مردم زمانی که نزدیک به هم زندگی میکنند بالاست، اما احتمال دشمنی بین آنها حتی بالاتر خواهد بود. دانشمندان منشأ این پدیده را «فساد محیطی»۴ مینامند. هرچه به دیگران نزدیکتر میشویم، نادیدهگرفتن عادتهای آزاردهندۀ آنها سختتر میشود. همجواری و نزدیکبودن تفاوتها را برجسته میسازد.\n این حالت در فضای مجازی که در آن همه در کار هم سرک میکشند تشدید میشود. شبکههای اجتماعی مانند فیسبوک و اپلیکیشنهای مخصوص گفتوگو مانند اسنپچت به خودافشایی مداوم میدان میدهند. ازآنجاکه وضعیت کاربر بهلحاظ کمی و از نظر تعداد فالوور، دوستان و لایکها بهصورت آنلاین ارزیابی میشود، مردم به پخش جزییات بیپایان در مورد زندگی و افکارشان از طریق پیامکها و عکسها تشویق میشوند. ساکتماندن، حتی برای مدتی اندک، به معنای ناپدیدشدن است. نتیجۀ مطالعهای دیگر نشان میدهد مردم زمانی که از طریق کامپیوتر گفتوگو میکنند چهار برابر بیشتر از زمانی که رودررو حرف میزنند اطلاعات خودشان را با دیگران به اشترک میگذارند.\n گروهی از دانشمندان انگلیسی در مقالهای که در سال ۲۰۱۱ به چاپ رسید نوشتند که قرارگرفتن در معرض سیل اطلاعات شخصی میتواند حسی غیرقابلتحمّل از «ازدحام دیجیتال» بوجود آورد و این موضوع بهنوبۀخود میتواند موجب بروز استرس، اضطراب و واکنشهای جامعهستیزانه شود. آنها به این نتیجه رسیدند که «با ظهور رسانههای اجتماعی شناخت بیشتر ما از دیگران اجتنابناپذیر و به همین دلیل احتمال نفرت از یکدیگر نیز حتمی خواهد بود».\n اگر رسانۀ اجتماعی مردمگریزی را در ما تقویت میکند، پس قابلیت این را دارد که امیال تاریکتر وجود ما را نیز رها سازد. در سال ۲۰۱۴ سه روانشناس کانادایی در مقالهای در پرسونالیتی اند ایندیویژوال دیفرنس۵ نوشتند که در بحث و تبادل نظرهای آنلاین، افرادی که تمایلات دیگرآزارانه دارند گرایش بیشتری به قرارگرفتن در صف نظردهندگان فعال دارند. این مطالعه نشان داد که ترولها نیز مانند دیگر افرادِ دیگرآزار، با تدارکدیدن لذت برانگیخته میشوند؛ آنها از تحمیل آزار روانی به دیگران لذت میبرند. اگرچه هنوز مشخص نیست که اینترنت خود عامل قساوت و بیرحمی است یا تنها به آن دامن میزند، این یافتهها «بر انبوه شواهدِ دال بر استفادۀ بیشازحدِ افرادِ جامعهگریز از تکنولوژی میافزاید». این پژوهشگران میافزایند «افرادِ دیگرآزار فقط میخواهند خوش بگذرانند و اینترنت تفریحگاه آنهاست!».\n مارشال مکلوهان، علیرغم بیان گهگاه آرمانگرایانهاش، خود نیز پندارهایی دربارۀ زندگی در دهکدۀ جهانی در سر دارد. او دهکده را ذاتاً قبیلهای و شاخصۀ اصلی آن را بیاعتمادی و اختلافی میداند که مستعدِ وحشیگری و خشونت است. او در مصاحبهای تلویزیونی در سال ۱۹۷۷ گفت: «زمانی که افراد به یکدیگر نزدیک میشوند، نسبتبه هم بیشتر و بیشتر وحشی و ناشکیبا میشوند». «دهکدۀ جهانی مکانی است با روابط دشوار و موقعیتهایی زمخت و خشن». این توصیف بسیار خوبی از وضعیت کنونی ماست.\n بااینوجود، همانطور که زاکربرگ در نامۀ ماه فوریۀ خود میگوید، اشتیاق به اینکه تکنولوژیِ ارتباطات را درمانی برای بیماریهای اجتماعی بدانیم همچنان به قوت خود باقی است. علیرغم دردسرهای اخیر فیسبوک در کنترل سخنان نفرتآمیز، پروپاگاندا و اخبار جعلی، به نظر میرسد زاکربرگ مطمئنتر از همیشه معتقد است که میتوان از نرمافزار یک «جامعۀ جهانی» ساخت. سنگ بنایِ پروژۀ جدید او «زیرساخت اجتماعیِ» کامپیوترمحوری است که از فرایند هوش مصنوعی برای به جریان انداختن اطلاعات بهشکلی که همه راضی و خشنود باشند استفاده خواهد کرد. این سیستم شیوۀ ابراز عقاید شخصی در جهان را ارتقا بخشیده و همزمان از افراد در برابر« محتویات زشت و زننده» محافظت میکند.\n مشکل این بزرگنماییِ نابجا فراتر از انکار طبیعت بشری است. و این ایدۀ رایج و قدیمی فرهنگ آمریکایی را تقویت میکند که رسیدن به پیشرفت تکنولوژیک برای اطمینانیافتن از پیشرفت اجتماعی کافی است. اگر مهندسی را بهدرستی درک کنیم، به سعادت خواهیم رسید. این تفکر هرچند دلپذیر است، توهمی بیش نیست. پیشرفت بهسوی جهانی مسالمتآمیزتر نیازمند معیارهای انضمامی، دقیق و درکل انسانی است نه جادوی تکنولوژی، مثل معیارهایی نظیر مذاکره و مصالحه، تأکید دوباره بر آموزشهای شهروندی و گفتوگوی منطقی و درنهایت شهروندی که قابلیت درک دیدگاههای مخالف را دارد. از لحاظ شخصی ممکن است، بیشتر از ابراز عقاید، نیازمند خودآزمایی باشیم.\n تکنولوژی یک تقویتکننده است که خصلتهای خوب ما را پررنگ و خصلتهای بد ما را بدتر میکند. آنچه تکنولوژی انجام نمیدهد تبدیلکردن ما به آدمهایی بهتر است. این وظیفهای است که نمیتوانیم به ماشین محول کنیم.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: * این مطلب در تاریخ ۲۱ آوریل ۲۰۱۷ با عنوان «How tech created a global village — and put us at each other’s throats» در وبسایت بوستون گلوب منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۸ آذر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «در اینترنت هرچه به همدیگر نزدیکتر میشویم، بیشتر از هم متنفر میشویم» ترجمه و منتشر کرده است. ** نیکلاس کار (Nicholas Carr) در زمینۀ فناوری، کسبوکار و فرهنگ مینویسد. یکی از کتابهای او به نام کمعمقها (The Shallows) در سال ۲۰۱۱ از فینالیستهای جایزۀ پولیتز بود. [۱] The Gutenberg Galaxy [۲] Familiarity breeds contempt [۳] Journal of Personality and Social Psychology [۴] environmental spoiling [۵] Personality and Individual Differences\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833729.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "چرا فقرا اینقدر تصمیمهای بد میگیرند؟",
|
3 |
+
"subtitle": "تلاشها برای مبارزه با فقر معمولاً با سوءتفاهمی بزرگ مواجه است: اینکه فقرا خودشان باید خودشان را نجات دهند",
|
4 |
+
"introduction": "وقتی کسی میخواهد لاغر شود، یکی از اولین توصیههایی که به او میکنند این است که شام نخور. کاری که برای اکثر افراد سخت نیست. اما فرض کنید چنان فقیرید که «نمیتوانید» شام بخورید. آنوقت است که از صبح ذهنتان درگیر این مسئله است که برای شام باید چکار کنم؟ این تجربه چیزی است که نویسندگان یک کتاب جنجالی به آن میگویند کاهش «پهنای باند ذهنی»، چیزی که باعث میشود فقرا مداوماً تصمیمات بد بگیرند.",
|
5 |
+
"content": "روتخر برگمان، کارسپاندنت — روز سیزدهم نوامبر سال ۱۹۹۷، کازینوی جدیدی در نزدیکی جنوب کوهستان گریت اسموکی در کارولینای شمالی، افتتاح شد. علیرغم آبوهوای ناجور، صفی طولانی جلوی در ورودی شکل گرفت و درحالیکه هردم صدها نفر از راه میرسیدند، مدیر کازینو شروعکرد به نصیحتکردن مردم برای اینکه در خانه بمانند.\n این اشتیاق شدید اصلاً عجیب نبود. از هرچه بگذریم، این کازینو یک قمارخانۀ مکارانۀ مافیایی دیگر نبود که آن روز کارش را شروع کرد. هاراز چروکی، از همانزمان و تا امروز نیز، کازینوی مجلل عظیمی است که مالکان آن شاخۀ شرقی بومیان آمریکایی چروکی هستند و مدیریتش را هم خودشان برعهده دارند؛ افتتاح آن نشانۀ پایان یک مسابقۀ سیاسی دهساله بود. یکی از رهبران قبیلهای حتی پیشبینی کرده بود که «قمارْ نفرین چروکیها خواهد بود»، و فرماندار کارولینای شمالی در هر فرصتی کوشید تا پروژه را متوقف کند.\n اندکی پس از افتتاح، مشخص شد که کازینو برای قبیله نه نفرین، بلکه آسایش به همراه دارد. سود آن -که در سال ۲۰۰۴ بالغ بر ۱۵۰ میلیون دلار بود و سال ۲۰۱۰ تا حدود ۴۰۰ میلیون رشد کرد- قبیله را قادر ساخت تا یک مدرسه، بیمارستان، و ایستگاه آتشنشانی جدید بسازد. هرچند بخش عمدۀ درآمد، مستقیم به جیب ۸ هزار زن، مرد و کودک قبیلۀ شاخۀ شرقی چروکی رفت. از سالیانه ۵۰۰ دلار اولیه، درآمد کازینو بهسرعت بالغ بر ۶۰۰۰ دلار در سال شد که یک چهارم تا یک سوم درآمد یک خانوار متوسط را تشکیل میداد.\n بهتصادف، استادی در دانشگاه دوک به اسم جین کاستلو، از سال ۱۹۹۳ در حال انجام پژوهشی در رابطه با سلامت روانی جوانهای جنوب کوهستان گریت اسموکی بوده است. هر سال، ۱۴۲۰ کودکی که در پژوهش او ثبتنام کرده بودند یک آزمون روانی میدادند. نتایج جمعشده همان موقع نیز نشان میداد آنهایی که در فقر رشد کرده بودند، به نسبت سایر کودکان، بسیار بیشتر در معرض مشکلات رفتاری قرار داشتند.\n اما سؤال هنوز پابرجا بود: علت کدام بود و معلول کدام؟\n مرغ یا تخممرغ؟ زمانیکه کاستلو در حال انجام پژوهش بود، نسبتدادن مشکلات روانی به فاکتورهای ژنتیکی فردی روزبهروز محبوبتر میشد. اگر دلیل اصلی طبیعت بود، درنتیجه پخش سالانۀ کیسهای پر از پول نشانهها را درمان میکرد، ولی به بیماری بیتوجه بود. اما اگر مشکلات روانی افراد نه علت بلکه پیامد فقر بود، آنگاه آن ۶۰۰۰ دلار میتوانست واقعاً معجزه کند. کاستلو فهمید که سررسیدن کازینو، فرصتی یگانه فراهم آورده تا نوری بر این سؤال همیشگی بتاباند، زیرا یکچهارم کودکانِ پژوهش او از قبیلۀ چروکی بودند و بیش از نیمی از آنها زیر خط فقر زندگی میکردن��.\n کاستلو همانگاه، اندک زمانی پس از افتتاح کازینو، متوجه پیشرفتهای بزرگی در زندگی شرکتکنندگان شد. مشکلات رفتاری در میان کودکانی که از فقر بیرون کشیده شده بودند ۴۰ درصد کاهش یافت، که آنها را در یک ردیف با همسنوسالهایی قرار میداد که هرگز طعم فقر را نچشیده بودند. نرخ جرائم نوجوانی و همچنین استفاده از مواد مخدر و الکل در چروکی کاهش یافت، درحالیکه نمرات مدرسۀ آنها بهنحو مشخصی پیشرفت کرد. کودکان چروکی اکنون در مدرسه با شرکتکنندگان غیرقبیلهای برابر بودند.\n اولین واکنش کاستلو، پس از دیدن دادهها، ناباوری بود. او بعدها گفت «انتظار این است که مداخلات اجتماعی اثر نسبتاً کمی داشته باشند. این یکی اثر بزرگی داشت». استاد کاستلو محاسبه کرد که ۴ هزار دلار اضافۀ سالانه، منجر به یک سال تحصیل اضافه تا سن ۲۱ سالگی میشد و شانس داشتن سابقۀ مجرمانه تا ۱۶ سالگی را ۲۲% کاهش میداد.\n ده سال پس از تأسیسِ کازینو، یافتههای کاستلو نشان داد که کودکان هرچه در سن پایینتری از فقر بگریزند سلامت روانیشان در نوجوانی بیشتر است. کاستلو «کاهشی چشمگیر» در رفتار مجرمانه در میان جوانترین گروه شرکتکنندگانش مشاهده کرد. درواقع، کودکان چروکی در پژوهش او اکنون بهتر از گروه کنترل رفتار میکردند.\n اما مهمترین پیشرفت این بود که چگونه پول به والدین کمک کرد تا بهواقع سرپرستی کنند. پیش از افتتاح کازینو والدین تابستانها سخت کار میکردند اما اغلب در زمستان بیکار و دچار استرس بودند. درآمد جدید خانوادههای چروکی را قادر ساخت تا پول کنار بگذارند و قبضها را پیشاپیش بپردازند، والدینی که از فقر رهایی یافته بودند اکنون خبر میدادند که زمان بیشتری برای فرزندانشان دارند.\n\nکاستلو کشف کرد که بااینحال آنها بههیچوجه کمتر از قبل کار نمیکردند. پدر و مادرها بهیکسان همان میزان ساعتهایی را کار میکردند که پیش از گشایش کازینو کار میکردند. ویکی بردلی، عضو قبیله، میگوید بیشازهرچیز پول کمک کرد تا فشار از روی خانوادهها برداشته شود، درنتیجه نیرویی که آنها صرف نگرانی دربارۀ پول میکردند اکنون برای پرداختن به بچهها آزاد شده بود. بردلی توضیح میدهد که این «کمک میکند تا والدین سرپرستان بهتری باشند».\n پس چه چیز عامل مشکلات سلامت روانی در میان فقیران است؟ طبیعت یا فرهنگ؟ نتیجهگیری کاستلو این بود که هر دو، زیرا استرسِ فقر خطر ابتلای افراد به بیماری یا اختلال را بهصورت ژنتیکی افزایش میدهد. اما نتیجۀ مهمتری نیز از این پژوهش به دست میآید.\n ژنها را نمیتوان کاری کرد. فقر را چرا.\n چرا فقرا کارهای احمقانه میکنند؟ جهانی بدون فقر میتواند قدیمیترین آرمانشهری باشد که میشناسیم.\n اما هرکسی که این رؤیا را جدی بگیرد ناگزیر باید به چند سؤال سخت پاسخ دهد. چرا احتمال ارتکاب جرم در میان فقرا بیشتر است؟ چرا بیشتر در معرض چاقی مفرط هستند؟ چرا بیشتر الکل و مواد مخدر مصرف میکنند؟ خلاصه اینکه، چرا افراد فقیر اینهمه تصمیمهای بد میگیرند؟\n بیرحمانه است؟ شاید، اما نگاهی به آمار بیندازید: فقرا بیشتر قرض میکنند و کمتر پسانداز؛ بیشتر سیگار میکشند و کمتر ورزش میکنند؛ بیشتر مینوشند و رژیم غذاییشان ناسالمتر است. اگر آموزش مدیریت پول ارائه شود، افراد فقیر آخرین کسانی هستند که ممکن است ثبتنام کنند. افراد فقیر، زمانیکه به تبلیغ کاریابی پاسخ میدهند، اغلب بدترین تقاضانامهها را مینویسند و برای مصاحبهها لباسی را میپوشند که از دیگران نامناسبتر است.\n مارگارت تاچر، نخستوزیر بریتانیا، زمانی به فقر گفت «ضعف شخصیتی». هرچند بسیاری از سیاستمدارها اینقدر تند نمیروند، این نظر که راهحل در درون خود فرد است آنچنان هم نظری شگفتانگیز نیست. از استرالیا تا انگلستان، و از سوئد تا ایالات متحده، ایدهای تثبیتشده وجود دارد: فقر چیزی است که افراد باید خود بر آن غلبه کنند. بله، دولت میتواند به آنها سقلمه۱ بزند و با مشوقهایی به راه راست هدایتشان کند، با سیاستهای مروج آگاهی، با مجازاتها، و مهمتر از همه با آموزش. درواقع، اگر چراغ جادویی افسانهای در مبارزه با فقر وجود داشته باشد، همانا مدرک دیپلم است (یا حتی بهتر، مدرک دانشگاهی).\n اما آیا همهاش همین است؟\n اگر فقرا عملاً توان کمک به خود را نداشته باشند چه؟ اگر تمام مشوقها، تمام اطلاعات و آموزشها مصداق آب در هاون کوبیدن باشد چه؟ و اگر تمام آن سقلمههای با نیتِ خوب تنها وضع را بدتر کنند چه؟\n قدرت زمینه اینها سؤالات سختیاند اما، ازطرفی، کسی که آنها را میپرسد هرکسی نیست: اِلدار شَفیر، روانشناس دانشگاه پرینستون است. او و سندیل مولایناتان، اقتصاددان هاروارد، بهتازگی نظریۀ انقلابی جدیدی دربارۀ فقر منتشر کردهاند. لب کلام؟\n مسئله زمینه است، احمق!\n شفیر در آرزوهایش متواضع نیست. او به کمتر از تثبیت یک رشتۀ علمی کاملاً تازه راضی نمیشود: علم کمیابی. اما آیا همین حالا آن را نداریم؟ اقتصاد؟ زمانیکه او را در هتلی در آمستردام دیدم، خندید و گفت «خیلی به ما این را میگویند. اما من به روانشناسیِ ’کمیابی‘ علاقهمندم، که دربارۀ آن بهنحو عجیبی پژوهش کمی انجام شده است».\n برای اقتصاددانها همهچیز حول محور کمیابی میگردد؛ بهرغم همهچیز، حتی پولدارترین ولخرجها هم نمیتوانند همهچیز را بخرند. باوجوداین، ادراک کمیابی بدیهی نیست. بین یک برنامۀکاری خالی با یک روز کاری شلوغ تفاوتی احساس میشود. و این احساسْ احساسِ کوچک و بیآزاری نیست. کمیابی ذهن شما را اشغال میکند. افراد، زمانیکه برداشتشان این است که چیزی کمیاب است، رفتارشان فرق میکند.\n مهم نیست که چه باش، میخواهد زمان بسیار کم، پول، رفاقت، یا غذا باشد؛ همۀ اینها به یک «ذهنیت کمیابی» یاری میرسانند. و این مزایایی دارد. افرادی که درکی از کمیابی را تجربه میکنند در مدیریت مشکلات کوتاهمدت خود خوب عمل میکنند. افراد فقیر توانایی باورنکردنیای دارند -در کوتاهمدت- برای اینکه پول بخور و نمیری در بیاورند، همانطور که مدیرعاملانی که بیشازحد کارکردهاند بهزور قراردادها را به سرانجام میرسانند.\n نمیشود از فقر مرخصی گرفت علیرغم همۀ اینها، معایب «ذهنیت کمیابی» بر مزایای آن میچربد. کمیابی دایرۀ توجه شما را معطوف به فقدان بلافصل میکند. به جلسهای که پنج دقیقۀ دیگر شروع میشود یا قبضهایی که باید تا فردا پرداخت شوند. چشمانداز بلندمدت از پنجره خارج میشود. شفیر توضیح میدهد که «کمیابی شما را تحلیل میبرد. توانایی شما را برای توجه به سایر چیزهایی که برایتان مهم است کمتر میکند».\n این وضعیت را با کامپیوتر نویی مقایسه کنید که در آن واحد ده برنامه را همزمان اجرا میکند. کند و کندتر میشود، خطا میکند و درنهایت هنگ میکند، نه به این دلیل که کامپیوتر بدی است، بلکه به این دلیل که در یک زمان کارهای زیادی باید انجام دهد. افراد فقیر مشکل مشابهی دارند. تصمیمهای احمقانهای که میگیرند به این خاطر نیست که احمقاند، بلکه ازآنروست که در زمینهای زندگی میکنند که هرکس در آن قرار بگیرد، تصمیمهای احمقانه میگیرد.\n سؤالاتی مثل شام را چکار کنم؟ و چطور این هفته را به آخر برسانم؟ ظرفیت ذهنی زیادی را اشغال میکنند. شفیر و مولایناتان به آن «پهنای باند ذهنی» میگویند. مینویسند «اگر میخواهید افراد فقیر را درک کنید، خودتان را تصور کنید که ذهنتان جای دیگری است. خویشتنداری مثل یک چالش است. حواستان پرت است و بهآسانی پریشان میشوید. و این هر روز تکرار میشود». کمیابی -چه کمیابی زمان چه پول- اینگونه منجر به تصمیمهای نابخردانه میشود.\n اما تمایزی کلیدی وجود دارد میان افرادی که زندگیهای شلوغ دارند و آنهایی که در فقر به سر میبرند: نمیتوان از فقر مرخصی گرفت.\n فقر شما را چقدر خنگتر میکند؟ شفیر میگوید «تلاشهای ما با چیزی بین ۱۳ تا ۱۴ نمرۀ آیکیو مطابق است. این قابلقیاس با یک شب بیخوابی یا اثرات الکلی بودن است». چشمگیر این است که میتوانستیم همۀ اینها را ۳۰ سال پیش بفهمیم. شفیر و مولایناتان به چیزی به پیچیدگیِ اسکنهای مغزی متکی نبودند. شفیر توضیح میدهد که «اقتصاددانها سالهاست که دربارۀ فقر، و روانشناسها سالهاست که دربارۀ محدودیتهای شناختی پژوهش میکنند. ما فقط دو را با دو جمع زدیم».\n کل ماجرا چند سال پیش با مجموعهای از آزمایشهایی آغاز شد که در یک فروشگاه معمولی آمریکایی انجام شد. خریداران را متوقف کرده و از آنها میپرسیدند که اگر قرار بود برای تعمیر ماشین خود پول بدهند، چه میکردند؟ برخی با تعمیر ۱۵۰ دلاری و برخی با تعمیری که ۱۵۰۰ دلار خرج داشت مواجه شدند. آیا همهاش را یکجا میپرداختند، وام میگرفتند، اضافهکاری میکردند یا تعمیرات را به تعویق میانداختند؟\n درحالیکه مراجعان فروشگاه درحال فکرکردن به آن بودند، در مجموعهای از آزمونهای شناختی شرکت کردند. در مورد تعمیرات کمهزینهتر، افراد با درآمد پایین نمرهای مشابه با افراد با درآمد بالا گرفتند. اما در مواجهه با تعمیر ۱۵۰۰ دلاری، افراد فقیر نمرهای بهمراتب کمتر دریافت کردند. تنها فکرکردن به یک مصیبت اقتصادی کافی بود تا توانایی شناختی آنها مختل شود.\n شفیر و پژوهشگران همکارش در نظرسنجی فروشگاه، تمام متغیرهای ممکن را مطابقت دادند، اما مؤلفهای وجود داشت که نمیتوانستند مشکل آن را حل کنند: افراد پولدار و فقیری که از آنها سؤال میشد، مردم یکسانی نبودند. درحالت ایدئال، آنها باید میتوانستند نظرسنجی را با شرکتکنندگانی تکرار کنند که زمانی فقیر و زمانی دیگر پولدار باشند.\n شفیر چیزی را که دنبالش بود حدود ۸ هزار مایل دورتر در مناطق روستایی هند، ویلوپورام و تیرووانامالای یافت. شرایط بینقص بود؛ داستان از این قرار بود که کشاورزان نیشکر آن منطقه ۶۰ درصد درآمد سالانهشان را یکجا، بلافاصله پس از برداشت، دریافت میکنند. یعنی بخشی از سال غنیاند و بخش دیگر، فقیر.\n خب آنها در این آزمایش چه نتیجهای گرفتند؟\n در زمانیکه آنها نسبتاً فقیر بودند، نمرۀ آنها بهصورت معناداری در آزمونهای شناختی بدتر بود، نه بهایندلیل که بهنوعی افراد خنگتری شده بودند -آنها هنوز همان کشاورزان نیشکر هندی بودند-، بلکه فقط و فقط به این دلیل که پهنای باند ذهنیشان کاهش یافته بود.\n پول پخشکردن چطور عملاً باعث حفظ پول میشود؟ شفیر اشاره میکند که «مبارزه با فقر مزایای بزرگی دارد که تا کنون نسبتبه آنها کور بودهایم». درواقع، پیشنهاد او این است که، علاوهبر اندازهگیری تولید ناخالص داخلی، شاید زمان آن فرا رسیده که همچنین پهنای باند ذهنی ناخالص داخلی را هم در نظر داشته باشیم. پهنای باند بیشتر مساوی است با فرزندپروری بهتر، سلامت بیشتر، کارمندان پربازدهتر، و خلاصه هرچه فکرش را بکنی. شفیر پیشبینی میکند «مبارزه با کمیابی حتی میتواند هزینهها را کاهش دهد».\n و این دقیقاً همان اتفاقی است که در جنوب کوهستان گریت اسموکی افتاد. رندال اِیکی، اقتصاددان دانشگاه لسآنجلس، محاسبه کرد که پول کازینوی توزیعشده میان کودکان چروکی نهایتاً از مخارج کاسته است. براساس تخمینهای محافظهکارانۀ او، ازمیانبردن فقر، ازطریق کاهش جرم، استفاده از امکانات مراقبتی، و تکرار پایههای درسی عملاً باعث تولید پولی بیشتر از جمع تمام پرداختیهای کازینو شده است.\n بنابراین چه میشود کرد؟\n شفیر و مولایناتان چند راهحل ممکن در آستین دارند: مثلاً کمک به دانشآموزان نیازمند در رابطه با کاغذبازیهای کمکهای مالی، یا تهیۀ جعبههای قرصی که برای یادآوری افراد برای مصرف داروهایشان، روشن میشوند. به این نوع راهحل «سقلمه» میگویند. سقلمهها در میان سیاستمداران بسیار محبوباند، بیشتر ازآنرو که تقریباً هیچ خرجی ندارند.\n اما، بیتعارف، یک سقلمه واقعاً چه توفیری دارد؟ سقلمه تجسد کامل زمانهای است که در آن سیاستها عمدتاً مشغول مبارزه با نشانهها هستند. سقلمهها ممکن است باعث شوند فقر ذرهای تحملپذیرتر شود اما، وقتی از دور بنگرید، میبینید که دقیقاً هیچچیز را حل نمیکنند. با بازگشت به تمثیل کامپیوتر، از شفیر میپرسم: وقتی بهراحتی میشود مشکل را با نصب حافظۀ اضافی حل کرد، چرا با نرمافزارها ور برویم؟\n شفیر با نگاهی بیحالت پاسخ میدهد. میگوید «آها! منظورت پول پخشکردن است؟ قطعاً، خیلی هم عالی است»، و میخندد. «اما با در نظر گرفتن محدودیتهای آشکار […] این نوع سیاستهای چپروانهای که شما اینجا در آمستردام دارید، در ایالات متحده نمیشود حتی خوابش را دید».\n درست است، محوکردن فقر از ایالات متحده به برنامۀ بزرگی احتیاج دارد. براساس محاسبات اقتصاددانی به نام مت بروئینگ، ۱۷۵ میلیارد دلار خرج دارد. اما فقر از این هم گرانتر است. پژوهشی در سال ۲۰۱۳ تخمین زد که هزینۀ فقر کودکان حدود ۵۰۰ میلیارد دلار در سال است. کودکانی که فقیر بزرگ میشوند در نهایت ۲ سال کمتر آموزش میبینند، سالانه ۴۵۰ ساعت کمتر کار میکنند، و خطر ابتلا به بیماریشان سهبرابر آنهایی است که در خانوادههای مرفه بزرگ شدهاند.\n پژوهشگران میگویند سرمایهگذاری در امر آموزش واقعاً کمکی به این کودکان نمیکند. آنها اول باید به بالای خط فقر برسند. فراتحلیل جدیدی از ۲۰۱ پژوهش دربارۀ تأثیر آموزش مالی به نتیجهگیری مشابهی رسید: چنین آموزشی تقریباً هیچ توفیری نمیکند. این به معنای آن نیست که هیچکس چیزی یاد نمیگیرد، مسلماً فقرا میتوانند کمی عاقلتر شوند. اما این کافی نیست. استاد شفیر مینالد که «مثل این است که به آدمها شنا یاد بدهی و بعد پرتشان کنی وسط دریای طوفانی».\n میتواند چنین نباشد.\n ساموئل جانسون، ادیب انگلیسی، در سال ۱۷۸۲ گفت «فقر دشمنی بزرگ است برای شادی آدمی؛ فقر قطعاً آزادی را نابود میکند و برخی فضایل را غیرعملی و سایر آنها را بسیار دشوار میسازد». برخلاف بسیاری از معاصرانش، او فهمید که فقر فقدان شخصیت نیست.\n فقدانِ پول است.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی:\nBregman, Rutger. Utopia for Realists: The Case for a Universal Income, Open Borders, and a 15-Hour Workweek. The Correspondent, 2016\n\nپینوشت: • این مطلب را روتخر برگمان نوشته و در تاریخ ۸ ژوئن ۲۰۱۶ با عنوان «Why do the poor make such poor decisions» در وبسایت کارسپاندنت منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۹۶ آن را با عنوان «چرا فقرا اینقدر تصمیمهای بد میگیرند؟» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است. •• روتخر برگمان (Rutger Bergman) نویسندۀ اهل هلندِ نشریۀ کارسپاندنت و یکی از جوانترین متفکران حال حاضر اروپاست. او نویسندۀ کتاب آرمانشهر برای واقعبینها: استدلالی برای درآمد پایه، مرزهای باز و هفتۀ کاری ۱۵ساعته (Utopia for Realists: The Case for a Universal Income, Open Borders, and a 15-Hour Workweek) است. ••• این متن برشی است از کتاب جدید روتخر برگمان، آرمانشهر برای واقعبینها: استدلالی برای درآمد پایه، مرزهای باز و هفتۀ کاری ۱۵ساعته. الیزابت منتون و اریکا متن را به انگلیسی ترجمه کردهاند و تراویس ماشت آن را ویراسته است. [۱] Nudge: کنایه است از ترغیب و تشویق افراد فقیر به انجام بهتر امور [مترجم]."
|
6 |
+
}
|
train/413833730.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "«خانه» مکانی فیزیکی نیست، رؤیایی ذهنی است",
|
3 |
+
"subtitle": "بوی پختوپز، خراشیدگیِ روی راهپله و خطهای خودکار بچههاست که خانه را میسازد",
|
4 |
+
"introduction": "خیلی از ما تا آخر عمر دنبال خانهایم، حتی اگر از اجارهنشینی درآمده باشیم و مسکنی برای خودمان خریده باشیم. خانه مکانی که در آن زندگی میکنیم نیست، یعنی در واقع اصلاً مکان نیست. خانه چیزی است که با روح و احساس ما پیوند میخورد. احساس تعلق و در عینحال امنیت و آرامش. شاید خانۀ ایدئال چیزی مثل خوشبختی باشد. گذرا، مبهم و انتزاعی. حسی که لحظهای سراغمان میآید و ناگهان پر میکشد و میرود.",
|
5 |
+
"content": "مگان داوم، لیترری هاب — در میان اصیلترین رؤیاهای مشترک ما، گل سرسبدْ رؤیایی است که در آن ناگاه فضایی غریب را چون خانهای آشنا مییابیم. این رؤیا معمولاً چنین است: در فضایی مسکونی هستیم که شاید مال خودمان باشد و شاید هم فضایی است که به طور توضیحناپذیری، شکل جدیدی به خود گرفته («منزل مادربزرگم بود، اما نخستوزیر فرانسه هم آنجا زندگی میکرد!») و ناگهان اتفاقات تازهای پیش میآید. ناگهان همان مکانْ ملحقات جدیدی پیدا میکند. اما دقیقاً جدید هم نیست. حسی وجود دارد که آن قسمت همیشه وجود داشته، اما بههرشکل از نگاه ما دور مانده است. گاهی فقط یک اتاق جدید وجود دارد، گاهی هم چندین اتاق. گاهی یک قسمت کناری کاملاً جدید هست، گاهی هم به یک گلخانه یا قسمت گستردهای که قبلاً به نظرمان یک حیاط پشتی کوچک بوده میرسیم.\n بهتزده، مسحور. شاید حتی احساس بلاهت کنیم که قبلاً آن فضا را ندیدهایم. همچنین به گفتۀ روانشناسان و متخصصان رؤیا، منظرۀ تغییر را از سر میگذرانیم، یعنی شکوفاییِ پتانسیلهای جدید. تفسیر مرسوم رؤیای اتاق اضافه این است که این اتاق نشانه یا یادآوریِ دوستانۀ تغییر اوضاع است. این اتاق نماد بخشهایی از وجودمان است که تاکنون غیرفعال مانده، اما به زودی ظهور میکند، اتفاقی که امیدواریم در جهت مثبتی صورت گیرد. اما خب، از کجا معلوم؟ رؤیای اتاق اضافه به ما میگوید دقیقتر نگاه کن. هندسۀ زندگیات آن چیزی نیست که به نظر میرسد. ابعادی بیشتر از آنچه فکر میکردی وجود دارد. زوایا بازترند و ابعادْ بسیار بزرگتر از آنچه فکرش را میکردی.\n نه اینکه هر روز در این باره بشنویم. اما ذهن انسان میتواند به طور فاجعهباری ظاهربین و فاقد تخیلورزی باشد. احتمالاً رؤیایمان به پایان میرسد و فقط به این فکر میافتیم که ارزش ملکمان بالا رفته است. اما وقتی کامل بیدار میشویم میبینیم اتاق اضافهای وجود ندارد. لحظهای ناامید میشویم و سپس روز خود را شروع میکنیم و به زندگی عادیمان برمیگردیم. ما حرکاتمان را در رابطه با معماریای سامان میدهیم که عیناً اطراف ماست. به دیگر عبارت، ما در فضاهایی زندگی میکنیم که تصمیم گرفتهایم به آنها خانه بگوییم.\n یک چیز باید روشن شود. مسکن۱ با خانه۲ فرق دارد. خانه نوعی ایده و برساختی اجتماعی است، داستانی که دربارۀ کیستیمان به خود میگوییم و اینکه دوست داریم چه کس و چه چیزهایی را در نزدیکترین فاصله به خودمان داشته باشیم. هیچ مکانی مثل خانه نیست چون خانه درواقع اصلاً یک مکان نیست. اما مسکن (یا آپارتمان، تریلر، کابین، قلعه، خرپشته، یورت) وجودی فیزیکی است. شاید آن را بتوان گوشت و استخوانِ خانه دانست، اما نمیتواند رو�� خانه را در بر گیرد. روح خانه از بوی پختوپز و خراشیدگیِ روی راهپله و خطهای خودکار روی دیوارها ساخته میشود که رشد قد بچهها را در خود به یادگار دارد. این روح در طول زمان تکامل پیدا میکند. ضربالمثلی قدیمی میگوید «مسکن را میخری، اما خانه را خودت میسازی». ولی حقیقت این است که خانه را پرورش میدهید. میگذارید به میل خودش شکوفا شود. منتظرش میمانید. روزی که وارد ساختمان مسکونی جدیدی میشویم، بعید است خانه آنجا باشد. گاهی حتی تا وقتی از آن منزل اثاثکشی میکنیم هم خانه آنجا نیست. شاید باید خودمان را خوششانس بدانیم اگر در طول عمرمان یک خانۀ واقعی بدست آوریم، همانطور که اگر به یک عشق واقعی برسیم، فرضاً خوششانس هستیم.\n فیلیپ جانسونِ پستمدرنیست میگوید «کل معماری پناهگاه است. کل معماریهای زیبا طراحی فضایی است که آدمها را در خودش جا میدهد، نوازش میکند، تعالی میدهد یا به تحرک وا میدارد».\n اگر کل معماریها صرفنظر از هدفشان حکم پناهگاه دارد، پس معماریای که مقصودش پناهگاه است، باید نقطۀ اوج پناهدادن باشد. اگر یک فرودگاه یا کتابخانه میتواند نوازش کند، تعالی دهد یا برانگیزاند، آغوش یک ساختمان مسکونی باید هم عمیقاً صمیمی و هم بهصورت خلسهباری از خودبیخودکننده و شاید حتی اروتیک باشد.\n\nمیخواهم کاملاً روراست باشم. من این را بهعنوان کسی مینویسم که ساختمانهای مسکونی شاید برایش کیفیتی تقریباً برانگیزاننده داشته باشند. میگویم «تقریباً» چون موج دیگری که از یک مسکن زیبا میگیرم چیزی شبیه به الوهیت است. یک ساختمان مسکونی بینقص (منظورم ساختمانی محترم است، ساختمانی که با احترام طراحی شده، استوار بنا شده و از آن وقت منزلتش در آن حفظ شده است) یکجور کلیسای کوچک است. اما مسکنِ بینقصْ تجسم مِیل نیز هست. چنین ساختمانی ممکن است بازدیدکنندگان را با میل و هوس وهمزده کند، میتواند آنها را طوری مشوش کند که از دست کمتر انسانی برآید. منزلی که ابژۀ شهوت است میگوید «تو مرا میخواهی، اما هیچگاه دستت به من نمیرسد». میگوید «حتی اگر پولش را هم داشتی، باز هم دستت به من نمیرسید. حتی اگر مال کس دیگری نبودم هم دستت به من نمیرسید». علت این ماجرا آن است که مسکن هم مانندِ اکثر ابژههای شهوت، به محض اینکه به آن دست یابیم، کمال خود را از دست میدهد. وقتی به یک مسکن دست پیدا میکنید، یعنی همان لحظهای که قرارداد را امضا میکنید، جادوی آن باطل میشود. یعنی میپذیرید که مسکنِ محل زندگیتان هرگز همان مسکنی نخواهد بود که با چنان ولعی میل آن را داشتید. یعنی قبولِ اینکه رؤیای آمریکایی خانهداری مشروط به پشتکردن به دیگر رؤیاهاست، مثلاً همان رؤیایی که در آن اتاقهایی در جاهای جدید ظاهر میشود.\n شاید به همین دلیل است که معماران اینچنین جذاب و حتی منبع الهام هستند. آنها اگر اتاقی اضافه میخواهند، کافیست آن را ترسیم کنند. اگر خواهان پنجرهای بزرگتر، راهرویی پهنتر یا کلاً طرحی نو هستند، قلمشان آن را محقق خواهد کرد. دستکم فانتزی افراد غیرمتخصص این است. تعجبی ندارد که بسیاری از قهرمانهای ادبیات و سینما معمار هستند. این شغل به خصوص وقتی به دست مردان باشد، ظاهراً ترکیبی رضایتبخش از انواع جذابیت است. مرد معمار با حساسیت و ذوق هنری پشت میز طراحی خود مینشیند. مرد معمار در کنار چارچوب فولادی ساختمانی نیمهساز بر بلندای زمین نشسته است، درحالیکه کلاهی آهنین بر سر و نقشههای ساختمان را لولکرده زیر بغل گرفته است. مرد معمار رو به آسمان به آفریدۀ خود مینگرد و بازتاب نور خورشید در شیشه و فولاد، صورتش را روشن میکند و شکوه و جلالِ کل آن منظره او را شگفتزده میکند، حال آنکه خودش هم به نوبۀ خود شکوهمند است.\n تقریباً همیشه مردانی در حال مأموریت وجود دارند. شغل آنها فقط یک حرفه نیست، بلکه علاقهایست که هم راهنمایشان است و هم تهدید به نابودیشان میکند. در رمان سرچشمه۳ اثر آین رند (که شاید نمونۀ اعلای افسونسازی معماری باشد)، شخصیت یکدنده و زمخت هاوارد رورک باعث میشود کارش به بیگاری در یک معدن ختم شود، چون حاضر نیست اصول زیباییشناختی خود را زیرپا بگذارد. در رمان مورد سوخته۴ اثر گراهام گرین نیز قهرمان که معماری مشهور در دنیاست اما در وجود خودش احساس پوچی میکند، برای آرامش به اجتماعِ جزامیها میگریزد. هالیوود هم ظاهراً ترجیح میدهد معمارانش را بیچاره و ماتمزده نشان دهد، حال چه به صورت پدران دوستداشتنی و همسرمردهای نظیر شخصیت تام هنکس در «بیخواب در سیاتل۵» و شخصیت لیام نیسون در «درواقع عشق۶» (حتی معمار پدرسالار و خصوصاً غیرماتمزدۀ «بردی بانچ»۷ هم از نظر فنی پدری همسرمرده بود، نه؟) یا نامزدهایی هراسان از تعهد و شوهرهایی حسود و دیوث. در اکثر موارد، نگرش افراطی آنها عمیقاً به نابودیشان منجر میشود. چرا وودی هارلسون که در «پیشنهاد بیشرمانه» نقشِ یک معمار گرفتار را بازی میکرد، به رابرت ردفورد اجازه داد بهازای یک میلیون دلار با همسرش بخوابد؟ چون برای ساختن خانۀ رویاییاش شدیداً زیر بار قرض رفته است.\n راهی بدتر از این برای سقوط وجود دارد؟\n به نظرم یکی از مشکلاتی که با پرسش «خانه کجاست؟» (و شاید بدتر از آن: «اهل کجایی؟») دارم، این است که پیچیدگیهای افراد را نادیده میگیرد. همۀ ما یک زادگاه مشخص داریم (شاید به استثنای کسانی که در دریا یا در پرواز به دنیا میآیند)، اما بقیۀ ماجرا فقط بحث تفسیر است. سکونتگاههایی که در آنها بزرگ میشویم لزوماً حکم «خانه» ندارند. شهرهایی که در آنها بزرگ میشویم همیشه حس شهرِ زادگاه را به ما نمیدهند، مکانهایی که در بزرگسالی در آنها ساکن میشویم نیز همینطور. اطلاعات سرشماری حاکی از آن است که آمریکاییها به طور متوسط در طول عمرشان یازده بار اثاثکشی میکنند. من خودم متأسفانه در طی سالها حداقل در سی منزل و آپارتمان زندگی کردهام. البته از این قضیه متأسف نیستم. هریک از آنها به شیوۀ خود برایم هیجانانگیز بود. اما با وجود این هیجانات، فقط چندتا از آنها حس «خانه» داشتند، اما حتی در آنها هم حس موجود از آن نوعی بود که یک لحظه به شما دست میدهد و سپس پر میکشد. «خانه» هم مانند «شادی» (مفهوم انتزاعی دیگری که آمریکاییها همیشه سعی میکنند آن را شستهرفته تعریف کنند) همیشه آنقدر گذرا به نظرم رسیده که ارزش صحبتکردن نداشته باشد. خانه هم مثل شادی وقتی به تورتان بخورد، فوقالعاده است، اما نمیتوانید دنبال آن بروید.\n اما مسکن را تا حد زیادی میتوان دنبالش رفت. بیدلیل نیست که خرید مسکن یا آپارتمان را شکار میگویند. املاکْ ما را تبدیل به حیواناتی درنده میکنند. میتوانیم بهصورت آنلاین یا از خیابان دنبال یک مسکن بی��تیم. میتوانیم حتی قبل از اینکه وارد خانه شویم، در مورد آن وسواس به خرج دهیم، بجنگیم، در ذهنمان وارد آن شویم و شروع به تخریب دیوارهایش نماییم. میتوانیم یکشنبهها به خانههای درباز برویم، گویی که به کلیسا رفتهایم. میتوانیم بیستوچهارساعته برنامههای طراحی خانه را در تلویزیون تماشا کنیم. میتوانیم به سایتهای اینترنتی اطلاعات املاک معتاد شویم، طوری که انگار عکسها و توضیحات آنها نوعی پورنوگرافی است، که البته کاملاً هم هست.\n در اقتباس سینمایی از رمان سرچشمه، پاتریشیا نیل، در نقش دومینیک فرانکون، معشوقه و سپس همسر خشکرفتار و رنجدیدۀ هاوارد رورک میگوید «ای کاش هیچگاه ساختمانتان را ندیده بودم. همان چیزهایی ما را اسیر میکنند که آنها را تحسین میکنیم یا میخواهیم».\n کاملاً روشن است که مسکنها هرچند جزء اصلیترین منابع حفاظت ما هستند، از بزرگترین اسیرکنندگان ما نیز به شمار میآیند. شاید بتوان گفت علت این امر آن است که به خاطر آنها زیاد زیر بار قرض میرویم و زیاد بزرگشان میکنیم و خرتوپرت زیادی داخلشان میگذاریم. میتوان گفت علت این است که همیشه نیازمند توجهمان هستند، همیشه تهدید به چکه یا شکاف و قرارگرفتن در معرض طوفان میکنند. مسکنها پناهگاهند، اما بلایایی کمینگرفته نیز هستند. و ظالمانهتر از همه اینکه آنها آینهاند، انعکاس خستگیناپذیر و بیرحمِ بهترین و بدترین غرایزمان. برخلاف هرجومرج و ناخوشایندیهای دنیای بیرون که نمیتوان خود را مسئول آن دانست، صحنۀ زیر سقفمان ساخت خودمان است. چهرۀ بیتوجه ما (خرت و پرت، گرد و خاک، کشوی آشپزخانۀ پر از ریزههای ناشناس که بلای جان هر خانهایست) نیز مانند چهرۀ مرتب و شستهورفته، بخشی از ماست. مسکنهای ما فقط مکان نمایش نیستند، بلکه مخفیگاه نیز هستند.\n اما خانهها ناکجاهای باشکوه و دیوانهکنندهاند. خانهها همان چیزی هستند که در تمام طول عمر به دنبال آنها میگردیم یا از آنها گریزانیم یا هردو. آنها محتوای رؤیایمان هستند، همان اتاقهای اضافهای که به محض بیداری ناپدید میشوند، همان پتانسیلهای نامرئی که بدون اینکه بدانیم آنها را تخریب میکنیم. خانهها معماری ذهن ناخودآگاه هستند، فضایی که از لحاظ فیزیکی قابل سکونت نیست. خدا را شکر که هنوز افرادی هستند که خانه میسازند.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی:\nFriedman, Bernard. The American Idea of Home: Conversations about Architecture and Design. University of Texas Press, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب را مگان داوم نوشته است و در تاریخ ۱۰ می ۲۰۱۷ با عنوان «What Makes a House a Home» در وبسایت لیترری هاب منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان ««خانه» مکانی فیزیکی نیست، رؤیایی ذهنی است» و با ترجمه علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است. •• مگان داوم (Meghan Daum) نویسندۀ چهار کتاب است که آخرینشان مجموعهای از مقالات منتشرنشده به نام ناگفتنیها و دیگر موضوعات بحث (The Unspeakable: And Other Subjects of Discussion) نام دارد. این کتاب در سال ۲۰۱۵ جایزۀ مرکز پن آمریکا برای کتاب خلاقانۀ غیرداستانی را به خود اختصاص داد. داوم همچنین ویراستار کتاب خودخواه، پوچ و خودشیفته: سخنان شانزده نویسنده در مورد تصمیم به بچهدارنشدن (Selfish, Shallow & Self-Absorbed: Sixteen Writers on the Decision Not To Have Kids) است. دیگر کتابهای او عبارتند از مجموعهمقالات جوانی بربادرفتۀ من (My Misspent Youth) و رمان گزارش کیفیت زندگی و زندگی فوقالعاده میشد اگر در آن خانه زندگی میکردم: خاطرات (The Quality of Life Report, and Life Would Be Perfect If I Lived In That House, a memoir). ••• این مطلب برشی است از کتاب ایدۀ آمریکایی خانه: گفتوگوهایی در باب معماری و طراحی (The American Idea of Home: Conversations about Architecture and Design) نوشتۀ برنارد فریدمن. [۱] house [۲] home [۳] The Fountainhead [۴] A Burnt-Out Case [۵] Sleepless in Seattle [۶] Love Actually [۷] The Brady Bunch"
|
6 |
+
}
|
train/413833731.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "خوشبختی را در نیمۀ خالی لیوان بجویید",
|
3 |
+
"subtitle": "شاید مسیر درست برای رسیدن به رضایت خاطر از فهم درستِ شکست میگذرد",
|
4 |
+
"introduction": "مروجان مثبتاندیشی مدام زیر گوشمان میخوانند که نیمۀ پر لیوان را ببین، همه چیز درست خواهد شد. اما همهچیز درست نخواهد شد. مثبتاندیشان امید واهی میدهند. زندگی سخت است و قضایا آنطوری که دلمان میخواهد پیش نمیرود. بااینحال، نباید چیز دیگری را هم فراموش کرد: حتی وقتی اوضاع بد است، آنچه واقعاً اتفاق میافتد بهتر از چیزی است که فکر میکنیم. ازدستدادن یک رابطه بدبختمان نمیکند و ازدستدادن شغل مساوی مردن از گرسنگی نیست.",
|
5 |
+
"content": "الیور برکمن، گاردین — در مجتمع اداری-تجاریِ پیشپاافتادهای بیرون شهر آنآربور در ایالت میشیگان یادبودی اندوهناک برای رؤیاهای بربادرفتۀ بشریت ساختهاند، گرچه این اندوه از ظاهر آن به نظر نمیآید. حتی هنگامی که وارد این مجتمع میشوید -که عموم مردم بهندرت چنین میکنند- مدتی طول میکشد تا چشمتان به آنچه میبینید عادت کند. مثل یک سوپرمارکت بسیار وسیع و سازمانیافته است؛ در امتداد هر راهرو قفسههای فلزی خاکستری رنگ، از هزاران بسته غذا و محصولات خانگی انباشته شده است. چیز عجیبی دربارۀ ویترینها وجود دارد که بهزودی دلیل آن را خواهید فهمید: اینکه برخلاف یک سوپرمارکت واقعی از هر جنسی تنها یک عدد وجود دارد و بسیاری از آن کالاها را بههیچوجه در سوپرمارکتهای واقعی پیدا نمیکنید: اینها اجناس شکستخوردهاند، محصولاتی که پس از چند هفته یا چند ماه دیگر فروخته نمیشوند، زیرا تقریباً هیچکس مایل به خرید آنها نبوده. در کسب و کار طراحی صنعتی، این فروشگاه -که شرکتی به نام تحقیقات بازرگانی آمریکای شمالی جی.اف.کی آن را اداره میکند- نامی مستعار یافته است: موزۀ محصولات ناموفق.\nاین موزه گورستانِ کاپیتالیسم مصرفی است، سویۀ تاریکِ فرهنگِ بیاندازه خوشبین و موفقیتمحورِ بازاریابیِ مدرن. یا اگر بخواهیم به زبان سادهتر بگوییم: تقریباً بهطور قطع تنها جایی بر روی زمین که میتوانید شامپوی ماست کلیرول را در کنار تیغ اصلاح مخصوص موهای چرب و تعدادی بطری خالی پپسی رژیمی برای صبحانه بیابید (تولید ۱۹۸۹؛ انقضا ۱۹۹۰). این موزهْ خانۀ آبجوهای کافئینداری است که تولید آنها متوقف شده است؛ همچنین غذاهای نیمهآمادهای که نام کارخانۀ خمیردندان کولگیت روی آنها زده شده است؛ قوطیهای سوپ گرم که تمایل عجیبی به منفجرشدن توی صورت مصرفکننده داشتند؛ بستههای خنککنندۀ دهان که باید از خط تولید خارج میشدند چون شبیه بستههای کوچک کوکائین بودند که فروشندگان خیابانی مواد مخدر در آمریکا پخش میکردند. این موزه همان جایی است که تخممرغهای مخلوطشدۀ قابل استفاده در ماکروویو -تخممرغهایی که قبلاً هم زده شدهاند و در یک لولۀ مقوایی با یک مکانیزم بالابرنده برای راحتی مصرف در ماشین فروخته میشوند- بهسمت نابودی میروند.\nاصطلاحی ژاپنی وجود دارد که میگوید مونو نوآواره۱ که تقریباً به «ترحمبرانگیزی اشیا» ترجمه میشود: این اصطلاح به نوعی افسردگیِ تلخ و شیرین در ناپایداری زندگی اشاره دارد: آن زیباییای که به شکوفههای گیلاس یا چهرههای انسانی نسبت میدهیم، هردو نتیجۀ گذر گریزناپذیر زمان در زمین است. این جملات تنها قدری پیچ و تاب دادن به احساس مالک این موزه است: کارول شری، کارمند خوشلباس جی.اف.کی که به نگهداری بستههای شیرموز یا کلوچههای شانس برای سگها مشغول است. از نظر او هر جنس ناموفقی قصۀ تلخ خود را در نگاه طراحان، بازاریابان و فروشندگان آن دارد. او آگاه است که وام، قسط ماشین و تعطیلات خانوادگیِ بسیاری از مردم وابسته به موفقیت محصولاتی مانند شامپوی ماست بوده است.\nشری با اشاره به خوشبوکنندههای دهان که شبیه مواد مخدر بودند میگوید «من واقعاً برای طراح این محصول متأسفم». سری تکان میدهد و میگوید «منظورم این است که من این فرد را ملاقات کردهام. چرا او باید وقت خود را در خیابانها صرف فروش مواد مخدر کرده باشد؟» «اینها افرادی هستند که صادقانه میخواهند نهایت تلاششان را بکنند ولی اتفاقات ناگواری پیش میآید».\nایجاد موزۀ محصولات ناموفق خود حاصل نوعی اتفاق بوده است، هرچند اتفاقی مبارک. خالق آن بازاریابی به نام رابرت مکمث بود که اکنون بازنشسته شده است. او صرفاً میخواست یک «کتابخانۀ مرجع» برای همۀ محصولات مصرفی و نه صرفاً محصولات ناموفق ایجاد کند. بنابراین در دهه ۱۹۶۰ آغاز به خرید و نگهداری یک نمونه از هر محصولی که میتوانست بیابد کرد. چیزی نگذشت که مجبور شد مجموعۀ جمعآوری شده در دفتر خود در منطقهای در بالای شهر نیویورک را به یک انبار انتقال دهد. بعدها جی.اف.کی همۀ این محصولات را از او خرید و آنها را به میشیگان منتقل کرد. آنچه مکمث در نظر نگرفته بود حقیقتی چهار کلمهای بود که حرفۀ او را توجیه میکرد: «بیشتر محصولات موفق نمیشوند». طبق برخی برآوردها احتمال شکست یک محصول تا ۹۰درصد است. مکمث با صِرف جمعآوری تصادفی محصولات جدید مطمئن شد که بخش زیادی از آنها محصولات ناموفقاند.\nمطمئناً جالبترین نکتۀ این موزه این است که باید در درجه اول یک کسب و کار زنده و پرسود باشد. ممکن است تصور کنید هر تولیدکنندۀ کالای مصرفی که لایق این نام باشد چنین مجموعۀ شخصیای را خواهد داشت: منابعی که با دقت نگهداری میشوند تا به او کمک کنند اشتباهات رقبای خود را تکرار نکند. با این حال تعداد مدیرانی که هر هفته به خانۀ شری میآیند شاهدی بر نادر بودن این اتفاق است. طراحان محصولات چنان بر امیدهای بعدی خود برای موفقیت تمرکز کردهاند -و در نتیجه مایل به صَرف انرژی و زمان برای اندیشیدن درباره شکستهای پیشین خود نیستند- که تنها مدت کوتاهی است که متوجه شدهاند چقدر به دسترسی به مجموعۀ جی.اف.کی نیاز دارند. عجیبتر آنکه بسیاری از طراحانی که راهشان به این موزه افتاده است برای بررسی محصولاتی آمدهاند که شرکتهای خودشان تولید کرده و سپس کنار گذاشتهاند. ظاهراً آنها به قدری از داشتن کسبوکار ناموفق متنفرند که حتی فراموش کردهاند نمونهای از محصولات خجالتآور خود را نگه دارند.\nشکست همه جا وجود دارد. مسئله تنها این است که بسیاری از اوقات نمیخواهیم با این واقعیت مواجه شویم.\nدر پس تمامی رویکردهای مدرن به خوشبختی و موفقیتْ فلسفۀ سادهای وجود دارد و آن تمرکز بر خوب پیش رفتن امور است. اما از زمان نخستین فیلسوفان یونان و روم رویکرد مخالفی مطرح شده است: اینکه تلاش بیوقفۀ ما برای خوشحالی یا دستیابی به اهدافی معین دقیقاً همان چیزی است که ما را درمانده و از اهدافمان دور میکند. و این تلاش مدام ما برای حذف یا نادیدهگرفتن امور منفی -مانند عدم اعتمادبهنفس، تردید، ناکامی، ناراحتی- خود موجب میشود تا احساس عدم اعتمادبهنفس، اضطراب، تردید یا ناشادبودن کنیم.\nبااینحال، چنین نتیجهگیریای نباید ناراحتکننده باشد. در عوض این موضوع باید رویکرد دیگری را نشان دهد: یک «مسیر سلبی» برای رسیدن به خوشبختی مستلزم برگزیدن موضعی کاملاً متفاوت در قبالِ آن چیزهایی است که اکثر ما زندگی خود را صرف تلاش برای اجتناب از آنها میکنیم. این مسیر مستلزم این است که بیاموزیم از تردید لذت ببریم، عدم اعتمادبهنفس را در آغوش بکشیم و با ناکامی خو بگیریم. برای اینکه واقعاً خوشحال باشیم باید بخواهیم که بیش از پیش احساسات منفی را تجربه کنیم، یا لااقل تلاش نکنیم کاملاً از آنها دوری بجوییم.\nدر عالمِ خودیاری، واضحترین بروز دلمشغولی ما به خوشبینیْ فنی است که به «تجسم مثبت»۲ معروف شده است: تصور کنید اوضاع خوب پیش خواهد رفت، و به احتمال زیاد چنین خواهد شد. درواقع شاید تمایل به نگاه به جنبۀ مثبت قضایا چنان با بقای انسان درهم تنیده بوده است که تکاملْ ما را به این سمتوسو برده است. دانشمند عصبشناس، تالی شاروت، در کتاب پیشداوریِ خوشبینی۳ شواهد روبهرشدی را گردآوری کرده که بر اساس آن احتمالاً یک ذهنِ دارای عملکرد عادی طوری ساخته شده که گویی احتمال وقوع چیزهایی که ممکن است خوب پیش بروند را بیشتر میداند از آنچه که در واقع رخ میدهد. تحقیقات نشان میدهند آدمهایی که افسرده نیستند، نسبتبه افسردهها، غالباً درکی ناقصتر و بیشازحد خوشبینانه از توانایی واقعیشان برای تأثیرگذاری بر اتفاقات دارند.\nبااینحال، فارغ از احساس ناامیدیای که هنگام خوب پیشنرفتن کارها به ما دست میدهد، این چشمانداز مشکلاتی دارد. طی چند سال گذشته روانشناس آلمانی، گابریل اوتینگن و همکارانش مجموعه آزمایشهایی طراحی کردهاند تا حقیقت را دربارۀ «خیالپردازیهای مثبت دربارۀ آینده» آشکار کنند. نتایج قابل توجه است: این تحقیقات نشان داده است که صَرف زمان و انرژی برای تمرکز بر اینکه امور چگونه پیش میروند در واقع انگیزۀ بسیاری از افراد را برای رسیدن به آن اهداف کاهش میدهد. برای مثال افرادی که در این آزمایش تشویق شده بودند تا در این باره بیندیشند که قرار است هفتۀ بسیار موفقی را در محل کارشان پشت سر بگذارند به موفقیت کمتری دست یافتهاند. اوتینگن در یک آزمایش هوشمندانه آب بدن شرکتکنندگان را به آرامی کم میکند. سپس به تعدادی از آنها تمرینی میدهد که مستلزم تجسم نوشیدن یک لیوان آب خنک و تازه است، درحالیکه به مابقی تمرین دیگری داده میشود. کسانی که در تمرین تجسم شرکت داشتند کاهش قابل توجهی در میزان انرژی خود که از طریق فشار خونشان اندازهگیری میشد تجربه کردند. آنها بهجای اینکه آب بنوشند، با استراحتکردن به تجسم مثبت واکنش نشان دادند. به نظر میرسد آنها بهطور ناخودآگاه تصور موفقیت را با رسیدن به آن اشتباه گرفتهاند.\nالبته این لزوماً به این معنا نیست که در مقابل بهتر است تجسم منفی را برگزینیم. بااینحال، این دقیقاً یکی از نتایجی است که رواقیون میگیرند، مکتبی فلسفی که ریشه در آتن دارد و مدتی کوتاه پس از مرگ ارسطو به وجود آمده است. این طرز تفکر درباره خوشبختی حدود پنج قرن بر تفکر غربی مسلط بود.\nاز نظر رواقیها حالت ایدئال ذهن حالت آسودهخاطری است و نه خرسندیِ تحریکپذیری که به نظر میرسد متفکران مثبتاندیش هنگام استفاده از کلمۀ «خوشبختی» منظور دارند. دستیابی به این آسودهخاطری نه از طریق دنبالکردن تجربیات لذتبخش، بلکه از طریق پروردن نوعی بیتفاوتی آرام به شرایط فرد به دست میآید. رواقیها میگفتند یکی از راههای انجام این کار روبهرو شدن با احساسات و تجربیات منفی است: یعنی اینکه بهجای اجتناب از آنها بهدقت آنها را بیازماییم.\nرواقیها نشان میدهند که بسیاری از ما با این توهم زندگی میکنیم که افراد، شرایط و اتفاقاتِ خاصی در کارند که ما را غمگین، مضطرب یا عصبانی میکنند. هنگامی که همکارتان، که پشت میز کناری مینشیند، با صحبتهای بیوقفهاش آزارتان میدهد، طبیعتاً فرض میکنید این همکارتان است که موجب آزار شما شده؛ وقتی میفهمید یکی از بستگان نزدیکتان بیمار است و با او احساس همدردی میکنید، منطقی است که گمان کنید این بیماری منبع همدردی شما است. بااینحال رواقیها میگویند اگر دقیقتر به تجربیاتتان بنگرید ناگزیر نتیجه خواهید گرفت که هیچیک از این رویدادهای بیرونی فینفسه «منفی» نیستند. درواقع هیچچیز بیرون از ذهن خود شما نمیتواند کاملاً منفی یا مثبت دانسته شود: درواقع آنچه موجب رنجتان میشود باورهای شما دربارۀ اتفاقات است. همکار شما فینفسه آزاردهنده نیست، مگر اینکه اعتقاد داشته باشید اتمامِ بدون وقفۀ کارتان هدف مهمی است. حتی بیماریِ یکی از آشنایانتان نیز تنها در سایۀ این باورتان بد است که خوب است آشنایتان بیمار نباشد. بههرحال میلیونها انسان هر روز بیمار میشوند؛ ما هیچ احساسی دربارۀ بسیاری از آنها نداریم و درنتیجه اندوهگین نیز نمیشویم.\nاین موضوع میتواند استدلالی برای متفکران مثبتاندیش باشد تا تلاش کنند باورهای استرسزای شما را با باورهای خوشبینانهتری جایگزین کنند. اما هنگامی که بحث تفکر دربارۀ آینده میشود توصیۀ رواقیهایی مانند سنکا اغلب این است که فعالانه به بدترین سناریوها بپردازیم و چشم در چشم به آنها خیره شویم. خوشبینی مدام هنگامی که کارها خوب پیش نمیروند منجر به صدمۀ بیشتری میشود (و کارها نیز خوب پیش نخواهند رفت)، اما تصور بدترین اتفاقها مزایایی دارد. روانشناسان مدتهاست روی این موضوع توافق دارند که یکی از بزرگترین دشمنان خوشبختی انسان «سازگاری لذتجویانه» است: مسیر پیشبینیپذیر و خستهکنندهای که در آن هر منبع لذت جدیدی که کسب میکنیم، چه منبعی کوچک مانند یک ابزار الکترونیکی باشد و چه منبعی بزرگ مانند ازدواج، بهسرعت وارد متن زندگی ما میشود؛ یعنی به آنها عادت میکنیم و این خود مانع از کسب لذت بیشتر میشود. نتیجه آنکه پس از آن بهطور منظم به خودتان یادآوری میکنید که ممکن است هریک از چیزهایی که اکنون از آنها لذت میبرید را از دست بدهید و این موضوع اثر سازگاری را معکوس میکند. اندیشیدن دربارۀ امکانِ ازدستدادن چیزی که برایتان ارزشمند است آن را از حاشیۀ زندگیتان به مرکز آورده و این میتواند موجب لذت دوباره شود.\nدومین فایدۀ این نوع تفکر منفی که قدرتمندتر از اولی هم هست این است که این نوع اندیشهها پادزهری برای اضطراب است. راههایی که معمولاً برای تسکین نگرانیهایمان دنبال میکنیم را در نظر بگیرید: ما با متقاعدکردن خودمان به اینکه نهایتاً همهچیز درست خواهد شد به خودمان اطمینان خاطر میبخشیم. اما اطمینان خاطر شمشیری دولبه است. در کوتاهمدت میتواند فوقالعاده باشد، اما مانند همۀ انواع خوشبینی مستلزم نگهداری دائمی است: به دوستی که در معرض اضطراب قرار دارد اطمینان خاطر دهید و اغلب متوجه خواهید شد که چند روز بعد برای کسب اطمینان خاطرِ بیشتر نزدتان خواهد آمد. بدتر آنکه اطمینان خاطردادن در واقع میتواند موجب اضطراب بیشتری شود: هنگامی که به دوستتان اطمینان خاطر میدهید بدترین سناریویی که نگرانش است اتفاق نخواهد افتاد، تعمداً این باور را در او تقویت میکنید که این اتفاقِ فاجعهبار رخ خواهد داد. بنابراین صرفاً اضطراب او را بیشتر میکنید، نه اینکه آن را از بین ببرید.\nرواقیها متذکر میشوند که اغلب همهچیز به بهترین نحو رخ نمیدهد. اما این موضوع نیز حقیقت دارد که حتی هنگامی که قضایا خوب پیش نمیروند هم اغلب بهتر از آن چیزی هستند که از آن میترسیم. بسیار بعید است که ازدستدادن شغلتان منجر به سوءتغذیه و مرگتان شود؛ ازدستدادن یک رابطه هم موجب بدبختی شما نخواهد شد. این ترسها بر پایۀ قضاوتهای نادرست دربارۀ آینده است. آلبرت اِلیس، روانشناسی که تحتتأثیر رواقیهاست، میگوید بدترین چیز دربارۀ هر اتفاقی در آینده «معمولاً باور اغراقشدۀ شما دربارۀ جنبههای ترسناک آن» است. مدتی را صَرف تصور روشن این موضوع کنید که دقیقاً در واقعیت چه اتفاقات ناگواری ممکن است رخ بدهد. اغلب با این کار میتوانید ترسهای عمیق و گنگ خود را به ترسهای محدود و قابلکنترلتری تبدیل کنید. خوشبختیِ حاصل از تفکر مثبت زودگذر و شکننده است؛ تجسم منفی موجب آرامش قابلاعتمادتری میشود.\nاگر به موزۀ محصولات ناموفق بازگردیم تصور این موضوع دشوار نخواهد بود که چگونه دیگر جنبۀ منفی فرهنگ تفکر مثبت -نفرت از مقابله با ناکامی- میتواند مسئول وجود بسیاری از محصولاتی باشد که در این قفسهها جای گرفتهاند. احتمالاً برای تولید هریک از این محصولات مجموعه جلساتی ترتیب داده شده که هیچکس در هیچیک از آنها نمیدانسته این محصول محکوم به شکست است. شاید هیچکس نمیخواسته به ناکامی بیندیشد؛ شاید هم کسی به این موضوع اندیشیده اما نخواسته آن را در جلسه مطرح کند. حتی اگر کسانی متوجه این موضوع شده باشند، بازاریابان بهخاطر انگیزههای لجوجانهای که دارند پول بیشتری خرج امور بیهوده خواهند کرد: آنها با این کار میتوانند محصولی را به بازار قالب کرده و بدین وسیله شأن خود را حفظ کنند. با گذشت زمان این حقیقت آشکار میشود که طراحان اصلی به سمت محصولات و شرکتهای دیگر رفتهاند. انرژی اندکی صَرف کشف اشتباهات میشود؛ هرکسی که درگیر این موضوع است، شاید بدون آنکه بداند چه میکند، با دیگران همپیمان میشود تا دیگر هرگز دراینباره چیزی نگویند.\nمشکل دیگرِ عدم تمایل ما به اندیشیدن به ناکامی یا تحلیل آن -چه ناکامی خودمان باشد و چه ناکامی دیگران- این است که منجر به تصویر مخدوشی از دلایل موفقیت میشود. کتابفروشیها مملو از خودزندگینامههایی مانند کتابی است که فلیکس دنیس، ناشر میلیاردر، تحت عنوان چگونه ثروتمند شویم: عصارۀ عقل یکی از ثروتمندترین کارآفرینان خودساختۀ بریتانیا۴ منتشر کرده است. کتابی جذاب برای مطالعه که پیامی مشابه به دیگران انتقال میدهد: اینکه چیزی که برای رسیدن به ثروت به آن نیاز دارید سرسختی و تمایل به خطرکردن است. اما تحقیقی که نظریهپرداز مدیریت دانشگاه آکسفورد، جرکر دنرل، انجام داده است نشان میدهد که اینها ویژگیهای انسانهای بهشدت ناموفق نیز میتواند باشند. تنها مسئله اینجاست که انسانهای ناموفق کتابی نمینویسند. شما بهندرت زندگینامۀ خودنوشت افرادی را میبینید که خطر کرده اما موفق نشدهاند.\nخوشبختانه پروردن رویکرد سالمتری به ناکامی میتواند آسانتر از آن چیزی باشد که تصور میکنید. تحقیق روانشناس دانشگاه استنفورد، کارول دوک، نشان میدهد تجربیات ما از ناکامی بهشدت متأثر از باورهایی است که دربارۀ ماهیت استعداد و توانایی داریم -و اینکه کاملاً میتوانیم خودمان را بهسمت نگرش بهتری پیش ببریم. به نظر دوک هر یک از ما بسته به «دیدگاه ضمنی» -یا موضع ناگفتۀ- خود میتوانیم در یک سر طیف دربارۀ اینکه استعداد چیست و از کجا ناشی میشود قرار بگیریم. فرض کسانی که «نظریۀ تثبیتشده»۵ دارند این است که استعداد امری درونی است؛ در مقابل، کسانی که دارای یک «نظریۀ رشدیابنده»۶ هستند باور دارند که استعداد از طریق چالش و تلاش بسیار حاصل میشود. اگر شما از آن نوع افرادی هستید که بهشدت تلاش میکنید تا ناکامی را تجربه نکنید، احتمالاً در انتهای طیف دوک و نزدیک به افرادی هستید که نظریۀ «تثبیتشده» را باور دارند. افراد دارای نظریۀ تثبیتشده چالشها را موقعیتهایی میدانند که از آنها میخواهند تا تواناییهای ذاتیشان را بروز دهند و درنتیجه ناکامی در نظر این دسته از افراد بسیار وحشتناک است: ناکامی برای آنها نشانۀ این است که تلاش کردهاند نشان دهند چقدر خوب هستند اما موفق نشدهاند. مثال رایج این موضوع ستارۀ ورزشیِ جوانی است که تشویق شده است تا خود را دارای نوعی استعداد «طبیعی» بداند، اما نتوانسته تمرینات لازم را انجام دهد تا بفهمد چه تواناییهایی دارد. اگر استعداد ذاتی باشد، استدلال ضمنی او صحیح خواهد بود، پس چرا خودمان را [با تمرین] به زحمت بیندازیم؟\nاما افرادی که نظریۀ رشدیابنده دارند متفاوتاند. ازآنجاکه آنها تواناییها را حاصل حل مسائل میدانند، تجربۀ ناکامی برایشان معنای کاملاً متفاوتی دارد: روشن است که آنها تواناییهای خود را بهاندازۀ محدودیتهای فعلیشان به کار میگیرند. اگر چنین نمیکردند موفق نمیشدند. قیاس مناسب در اینجا مربوط به اضافهکردن وزن است: عضلات به واسطۀ فشارآوردن به آنها در محدودۀ ظرفیت کنونیشان رشد میکنند، یعنی هنگامی که بافتها از هم گسیخته و دوباره جوش میخورند. «آموزش ناکامی» در میان وزنهبرداران به معنای پذیرش ناکامی نیست بلکه یک استراتژی است.\nخوشبختانه مطالعات دوک نشان میدهد که ما محکوم به داشتن یک ذهنیت خاص در طول زندگی نیستیم. برخی از افراد، به صرفِ آشناشدن با تمایز میان نظریۀ تثبیتشده و رشدیابنده، موفق به تغییر نگرش خود میشوند. بهعنوان یک راه چاره ارزش دارد دفعۀ دیگر که دچار ناکامی میشوید این تمایز را به یاد آورید: دفعۀ بعد که در امتحانی رد شدید یا در یک موقعیت اجتماعی رفتار درستی از خود نشان ندادید، این را در نظر بگیرید که تنها دلیل آن این است که در حال فشارآوردن به محدودیتهای کنونیتان هستید. دوک میگوید اگر میخواهید نگاهی رشدیابنده را در کودکانتان تشویق کنید، مراقب باشید که آنها را بهخاطر تلاشهایشان تحسین کنید و نه بهخاطر هوششان: تمرکز بر روی هوش ممکن است ذهنیت تثبیتشده را تشدید کند و موجب شود که در آینده و در مواجهه با ناکامی کمتر تمایل به خطرکردن داشته باشند. ذهنیت رشدیابنده ذهنیتی است که بیشتر امکان دارد به یک موفقیت پایدار منتهی شود. اما نکتۀ مهمتر این است که داشتن نگرشی رشدیابنده راه بهتری برای زندگیکردن است، چه منجر به موفقیت چشمگیری بشود چه نشود. این یک پیشنهاد عالی است که تنها پیششرط آن تمایل جدی به شکست است.\nآموزگاران آموزههای مثبتاندیشی و خوشبینی نمیتوانند این موضوع را هضم کنند که خوشبختی میتواند در بهآغوشکشیدن شکست بهمثابۀ شکست نهفته باشد، نه صرفاً در یکسری فن برای دستیابی به موفقیت. اما چنانکه ناتالی گلدنبرگ، نویسندهای که تحتتأثیر تعالیم ذن است، استدلال میکند نوعی گشودگی و صداقت در شکست وجود دارد، نوعی مواجهۀ زمینی با واقعیت که به نظر میرسد در بلندترین قلههای موفقیت نیز یافت نمیشود. کمالگرایی یکی از ویژگیهایی است که بسیاری از افراد پنهانی و یا نهچندان پنهانی مفتخر به داشتنش هستند، چراکه تقریباً شبیهِ یک نقطهضعف شخصیتی نیست. بااینحال درنهایت کمالگرایی نوعی تلاش ناشی از ترس برای اجتناب از تجربۀ ناکامی به هر قیمتی است. کمالگرایی درنهایت روشی خستهکننده است و مداوماً استرسزا: محققان دریافتهاند که ارتباط بیشتری میان کمالگرایی و خودکشی وجود دارد تا میان ناامیدی و خودکشی. برای پذیرش کامل تجربۀ ناکامی و نه صِرف تحمل آن بهعنوان مسیری برای رسیدن به خشنودی، باید این مفهوم را که هرگز نباید گام اشتباهی برداریم کنار گذاشته و آرام بگیریم.\n• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\nپینوشتها:\n• این مطلب را الیور برکمن نوشته است و در تاریخ ۱۵ جولای ۲۰۱۲ با عنوان «Happiness is a glass half empty» در وبسایت گاردین منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۹۶ آن را با عنوان «خوشبختی را در نیمۀ خالی لیوان بجویید» و ترجمۀ حمیدرضا محمدی منتشر کرده است.\n•• الیور برکمن (Oliver Burkeman) نویسندهای ساکن نیویورک است که در گاردین مینویسد. پادزهر: خوشبختی برای کسانی که تحمل مثبتاندیشی را ندارند (The Antidote: Happiness for People Who Can’t Stand Positive Thinking) از آثار اوست.\n[۱] Mono no aware\n[۲] positive visualisation\n[۳] The Optimism Bias\n[۴] How To Get Rich: The Distilled Wisdom Of One Of Britain’s Wealthiest Self-made Entrepreneurs\n[۵] Fixed theory\n[۶] Incremental theory\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833732.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "حقیقت را دوست داریم، اما دروغ را بیشتر",
|
3 |
+
"subtitle": "دروغها بهشکل خاصی به ذهنمان وارد میشوند و شاید تا ابد در همان جا بمانند",
|
4 |
+
"introduction": "دروغ اگر دروغ باشد، فوراً در کنج ذهن شنونده جا خوش میکند. پس از چند لحظه، چند روز، یا حتی چند سال، نوبت به این میرسد که فرد بیچاره ترمزدستی را بکشد و دربارۀ درستی باور خود کمی بیندیشد. روانشناسانِ بسیاری در سالهای اخیر به این نتیجه رسیدهاند که احتمال این توقف و اندیشیدن خیلی کم است. کافی است دروغی بشنویم و رسانهها هم چندبار در گوشمان زمزمهاش کنند تا درعمل تمام راههای نجات از آن دروغ بر رویمان بسته شود.",
|
5 |
+
"content": "ماریا کانیکووا، پولیتیکو — طی دههها، پژوهشگران با ماهیت دروغ دستوپنجه نرم کردهاند: چگونه به وجود میآید؟ چه تأثیری بر مغزمان میگذارد؟ آیا میتوانیم با آن مبارزه کنیم؟ پاسخ این سؤالات چندان امیدوارکننده نیست. مبارزه با دروغها طاقتفرساست. دروغها اثراتی مخرب دارند و شاید بدتر از همه اینکه اگر محتوایشان در تلقی مردم از خودشان بهخوبی طنینانداز شود، اصلاح آنها تقریباً غیرممکن خواهد بود.\n وقتی یک دروغ به مغزتان میرسد، چه اتفاقی میافتد؟ مدلی را که حالا معیار محسوب میشود اولین بار روانشناس دانشگاه هاروارد، دنیل گیلبرت، بیش از ۲۰ سال پیش ارائه کرد. گیلبرت استدلال میکند که افراد دنیا را در دو گام میبینند. ابتدا لحظهای کوتاه، دروغ را به عنوان حقیقت میپذیریم؛ به منظور درک چیزی، اول باید آن را قبول کنیم. مثلاً اگر کسی (فرضاً) به ما بگوید در شمارش آرای ریاست جمهوری در ویرجینیا تقلب شده، باید لحظهای بپذیریم که این تقلب واقعاً اتفاق افتاده است. آن وقت است که گام دوم را برمیداریم: یا فرایند تصدیق ذهنی را کامل میکنیم (بله، تقلب!) یا آن را رد مینماییم (چی؟ امکان نداره). گام اول بخشی طبیعی از تفکر است که خودکار و بدون هیچگونه تلاش صورت میگیرد، اما متأسفانه گام دوم میتواند بهآسانی دچار اختلال گردد. گام دوم نیازمند تلاش است: باید بهطور فعال انتخاب کنیم که هر سخن را بپذیریم یا رد کنیم. در برخی شرایط، این راستیآزمایی رخ نمیدهد. به گفتۀ گیلبرت، ذهن انسان «وقتی با کمبود زمان، انرژی یا شواهد قاطع روبهرو میشود، ممکن است نتواند مفاهیمی را که در مرحلۀ دریافت به صورت غیرداوطلبانه پذیرفته رد کند».\n مغز ما بهخصوص زمانی در مواجهه با دروغ دچار ضعف است که دروغها نه تکی، بلکه رگباری به گوش ما میرسند. وقتی ما با سخنان غلط بمباران میشویم، مغزمان چنان به کار واداشته میشود که دیگر نمیتواند همه چیز را الک کند. این را «بار شناختی»۱ میگویند، یعنی زمانی که منابع شناختی محدود ما تحت فشار قرار میگیرد. حرفها هر قدر هم غیرعملی باشند، تعداد زیادی از آنها را بگویید و ببینید مردم چقدر خوب برخی از آنها را جذب و باور میکنند. بالاخره کار به جایی میرسد که بدون اینکه خودمان متوجه شویم، مغزمان دست از تلاش برای فهمیدن اینکه چه چیز درست است برمیدارد.\n تکرار مداوم یک دروغ خاص (نهفقط رگباری دَرهم) بالاخره آن را بهعنوان حقیقت در ذهنمان رقم میزند. این اثر را «حقیقت موهوم»۲ مینامند که اولین بار در دهۀ ۱۹۷۰ کشف شد و اخیراً با رشد اخبار دروغ نمود یافته است. در اولین نمود این پدیده، گروهی از روانشناسان از افراد خواستند تا، سه بار در طی دورهای دوهفتهای، یکسری سخنان را بهعنوان درست یا غلط ارزیابی کنند. برخی سخنان فقط یک بار پدیدار شد و برخی دیگر تکرار شد. احتمال اینکه سخنان تکراری، صرفنظر از صحت و سقمشان در بار دوم و سوم حقیقت ارزیابی شوند بسیار بیشتر از سخنانی بود که یک بار گفته میشد. اگر دروغی خاص را بارها و بارها تکرار کنید، این باور کمکم در مغز مردم نفوذ میکند.\n اما خبری واقعاً بد برای تمام کسانی که امید دارند با ادعاهای غلط مقابله کنند: هر نوع تکرار دروغ، حتی برای رد آن، فقط دروغ را تقویت میکند. مثلاً اگر بگویید «درست نیست که تقلب رخ داده است» یا سعی کنید این ادعا را با شواهد رد کنید، خیلی وقتها مخالف آنچه میخواهید اتفاق میافتد. بعداً وقتی مغز میخواهد این اطلاعات را به یاد آورد، بخش اول جمله معمولاً گم شده و فقط بخش دوم باقی میماند. در پژوهشی در سال ۲۰۰۲، کالین سیفرت، روانشناس دانشگاه میشیگان دریافت که حتی اطلاعات تکذیبشده (که قبول داریم تکذیب شدهاند) هم ممکن است همچنان بر قضاوتها و تصمیماتمان تأثیر بگذارد. مثلاً در یک آتشسوزی، حتی زمانی که به مردم گفتند عامل آتشْ رنگ و سیلندرهای گازِ باقیمانده در کمد نبوده، آنها همچنان از این اطلاعات استفاده کردند (مثلاً میگفتند که علت شدت زیاد آتش مواد فرار بوده است)، درحالیکه اصلاحیۀ این اطلاعات را هم قبول کردهاند. وقتی تناقض پاسخهایشان به آنها گوشزد میشد، چیزهایی میگفتند نظیر اینکه «ابتدا سیلندرها و قوطیها در کمد بودهاند، اما سپس آنها را برداشتهاند»؛ این کار باعث ایجاد یک فکت جدید میشود که تبیین میکند چرا آنها همچنان به اطلاعات غلط اتکا میکنند.\n در سیاست، اطلاعات غلط قدرت خاصی دارد. اگر اطلاعات غلط با باورهای ازپیشموجود همخوانی داشته باشد (که معمولاً در استدلالهای جانبدارانه به همین شکل است)، آنگاه تلاش برای رد آن اثری عکس دارد و باعث میشود که آن اطلاعات عمیقتر در ذهن فرد ریشه بدواند. وقتی یک سیاستمدار بتواند حس خشم اخلاقی را برانگیزد، حقیقت دیگر اهمیتی نخواهد داشت. مردم با احساساتشان همراه میشوند، از نهضت حمایت میکنند و در هویت گروهیِ مرکزیِ خود سنگر میگیرند. حقیقت امر دیگر واقعاً هیچ اهمیتی نخواهد داشت.\n برندِن نایهان پژوهشگر علوم سیاسی در دانشگاه دارتموث است، که به مطالعۀ باورهای غلط میپردازد. او دریافته که وقتی اطلاعات غلط ماهیتی سیاسی داشته و بخشی از هویت سیاسیمان میشود، اصلاح دروغها تقریباً غیرممکن خواهد بود. مثلاً مردم مقالهای خوانده بودند که با سخن جرج بوش آغاز میشد، مبنی بر اینکه عراق ممکن است به شبکههای تروریستی سلاح بدهد. همین مقاله در قسمتهای بعد نوشته بود که عراق در زمان حملۀ آمریکا اصلاً سلاح کشتار جمعی نداشته است. اما این سوءبرداشت اولیه در میان جمهوریخواهان باقی ماند و حتی خیلی وقتها هم بر آن تأکید هم داشتند. آنها، در مواجهه با هجمهای فرضی به هویتشان، ذهنیتشان را تغییر ندادند تا حقیقت را بپذیرند: بلکه متعجباً بر همان دیدگاههایی که غلطبودن آنها نشان داده شده بود بیش از پیش پافشاری میکنند.\n در رابطه با ترامپ، نایهان اذعان میکند که ادعاهای مرتبط با ملیگرایی قومیتی (مثلاً ترامپ در اولین کمپین خود اعلام کرده بود که مکزیک افراد «متجاوز به ع��ف» را به این سوی مرز میفرستد) بر هستۀ هویت ما بهعنوان انسان مینشیند و «ممکن است باعث شود افراد تمایل یا توانایی چندانی برای ارزیابی تجربی سخن نداشته باشند». اگر شما همین الآن باور دارید که مهاجران فرصتهای شغلیتان را در خطر میاندازند، از کجا معلوم که پاکدامنی دخترانتان هم در خطر نباشد؟ یا به بیان استیون پینکر، روانشناس دانشگاه هاروارد، وقتی ترامپ این رابطۀ احساسی را برقرار میکند، «او هر چه میخواهد میگوید و آنها به دنبالش راه میافتند».\n پس برای اصلاح باورهای غلط و سوءبرداشتهای سیاسی باید چکار کنیم؟ در اینجا هم متأسفانه خبرهای چندان نویدبخشی نداریم. مقالهای در سال ۲۰۱۳ را در نظر بگیرید که، بهطور خاص، در پی اصلاح سوءبرداشتهای سیاسی بود. در این پژوهش، از گروهی از افراد پرسیدند که تا چه حد از چند سیاست مشخص دولتی اطلاع دارند. بعد از سؤالات، همۀ شرکتکنندگان مقالهای خبری را خواندند که مخصوص این پژوهش نوشته شده بود و سیاست مورد نظر را شرح میداد. سپس هر شرکتکننده اصلاحیهای بر این مقاله مشاهده کرد که میگفت این مقاله تعدادی اشتباه عینی داشته و این اشتباهات را توضیح میداد. اما تنها کسانی که پس از خواندن اصلاحیه واقعاً باورهای غلطشان را تغییر دادند آنهایی بودند که ایدئولوژی سیاسیشان از قبل با اطلاعاتِ درست همخوانی داشت. اما آنها که باورهایشان خلاف این اصلاحیه بود چه؟ آنها نظرشان را در مورد صحت روزنامهای تغییر دادند که میتواند چنین اصلاحیۀ دروغینی منتشر کند.\n اما واقعیت ترسناکتر این است که دروغگو ممکن است مغز همه را استعمار کند. وقتی در محیطی هستیم که رئیس آن مرتباً دروغ میگوید، اتفاق وحشتناکی میافتد: دیگر به آن دروغگو بهعنوان یک دروغگو واکنش نشان نمیدهیم. دروغگویی او عادی میشود. حتی احتمال اینکه خودمان هم دروغ بگوییم بیشتر میشود. فایریکوشمن، روانشناس اخلاقی دانشگاه هاروارد، معتقد است «شهود اخلاقی ما را بازیهایی منحرف میکنند که انجام میدهیم». اگر ما را در محیطی قرار دهند که مجموعصفر۳ و «بخور تا خوردهنشوی»۴ باشد، به زبان نظریۀ بازی به «پناهندگانی شهودی»۵ تبدیل میشویم، یعنی غریزۀ اولمان این است که با دیگران همکاری نکنیم، بلکه براساس منفعت شخصیمان عمل نماییم. این میتواند باعث شود خودمان هم دروغها را اشاعه دهیم. کوشمن میگوید این جهانبینی [مجموعصفر، من پیروز شوم تو شکست خوردهای] در فرهنگهایی شایعتر است که حاکمیت قانون در آنها ضعیف، فساد بالا، و اعتماد عمومی کم است.\n واقعیت تأسفبار این است که تلقی ما از حقیقت بسیار بیشتر از آنچه مایلیم بپذیریم شکننده است، بهخصوص در عرصۀ سیاسی و بهخصوص وقتی فردی صاحب قدرت این تلقی حقیقت را تحریف میکند. به قول الکساندر بین، فیلسوف قرن نوزدهم اسکاتلند، «بزرگترین اشتباهِ ذهن انسان باور زیاد از حد است». باورهای غلط را وقتی نهادینه شوند سخت میتوان اصلاح کرد.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را ماریا کانیکووا نوشته است و برگرفته است از مطلب «Trump’s Lies vs. Your Brain» که در تاریخ ژانویۀ ۲۰۱۷ در وبسایت پولیتیکو منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۲ دی ۱۳۹۶ آن را با عنوان «حقیقت را دوست داریم اما دروغ را بیشتر» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب تلخیص و منتشر کرده است. •• ماریا کانیکووا (Maria Konnikova) مقالهنویس نیویورکر است و آخرین کتاب او بازی اعتماد: چرا هر بار فریب آن را میخوریم؟ (The Confidence Game: Why We Fall for It … Every Time) نام دارد. [۱] Cognitive load [۲] Illusory truth [۳] Zero-sum [۴] Party-eats-party [۵] Intuitive defector\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833733.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "انسانها دلدادۀ اخبار بد، خاطرات غمانگیز و چهرههای عصبانی هستند",
|
3 |
+
"subtitle": "افقها تیره و تار است، گویی بدبینی در ذات ماست. اما چرا؟",
|
4 |
+
"introduction": "خبر خوب یا خبر بد، کدام را میخواهید اول بشنوید؟ اگر انتخابتان خبر بد است، تنها نیستید؛ انتخاب اکثر آدمها همین است. اما چرا؟ انبوهی از تحقیقات نشان میدهد که ما انسانها سوگیری شدیدی به مسائل منفی داریم. تجربههای بد در مقایسه با اتفاقات خوشایند اثر بسیار بیشتری بر ما میگذارند، طوری که یک روانشناس مشهور معتقد است تأثیر یک اتفاق ناخوشایند بر ذهن ما پنج برابر اتفاقی خوشایند است. اما بدبینی چه فایدهای دارد؟",
|
5 |
+
"content": "جیکوب بوراک، ایان — خبر خوب دارم و خبر بد. کدام را اول میخواهید بشنوید؟ اگر انتخابتان خبر بد است، تنها نیستید؛ انتخاب اکثر آدمها همین است. اما چرا؟\n رویدادهای منفی بیشتر از رویدادهای مثبت بر ما اثر میگذارند. آنها را واضحتر به یاد میآوریم و نقشی بزرگتر در شکلدادن به زندگیهایمان دارند. وداعها، تصادفها، بد سرپرستی، زیانهای مالی یا حتی یک حرفِ نیشدارِ سهوی برای اینکه به ما در مسیر چالشانگیز زندگی کمک کند، بیشترِ فضای روانیمان را اشغال میکند و جای کمی برای تمجیدها یا تجربههای خوشایند باقی میگذارد. توانایی حیرتآور انسان برای سازگارشدن تضمین میکند که سرخوشیِ ناشی از افزایش حقوق بعد از چند ماه کم میشود و فقط معیاری برای افزایش حقوقهای آتی به جا میگذارد. ما درد را حس میکنیم، اما نبودنش را نه.\n صدها مطالعۀ علمی از سراسر جهان سوگیری منفیگرای ما را تأیید میکند: در حالی که یک روز خوب اثر ماندگاری بر روز بعدش ندارد، یک روز بد بسط پیدا میکند. ما دادههای منفی را سریعتر و کاملتر از دادههای مثبت پردازش میکنیم و این قبیل دادهها اثری طولانیتر بر ما دارند. از نظر اجتماعی، برای اجتناب از وجهۀ بد بیشتر از ایجاد شهرتی خوب زمان صرف میکنیم. از نظر احساسی، در مقایسه با تلاش برای تجربۀ حالی خوب، به زحمت زیادی میافتیم تا حالمان بد نشود. بدبینها گرایش دارند سلامت خود را دقیقتر از خوشبینها ارزیابی کنند. در این عصر نزاکت سیاسی، نکات منفی برجسته و ظاهراً موثقتر هستند. مردم -حتی نوزادان شش ماهه- صورتی عصبانی را سریعتر در جمعیت کشف میکنند، اما در تشخیص صورتی خوشحال کندتر هستند؛ در واقع، مهم نیست که ما چند لبخند در یک جمعیت ببینیم، همیشه ابتدا صورت عصبانی را پیدا میکنیم.\n سیستمی که با استفاده از آن احساساتِ صورت را تشخیص میدهیم، در ناحیهای از مغز به نام بادامه قرار گرفته است و طبیعت ما را در کل بازتاب میدهد: ریک هانسون، عصبرواشناس و مدرس ارشد «مرکز علوم گِرِیتر گود» در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی میگوید دو سوم نورونها در بادامه مربوط به اخبار بد هستند، بلافاصله واکنش نشان میدهند و آن را در حافظۀ طولانیمدتمان ذخیره میکنند. این همان چیزی که باعث واکنش «مبارزه یا گریز» میشود: نوعی غریزۀ بقا که بر اساس تواناییهای ما طراحی شده است تا از حافظه برای ارزیابی سریع تهدیدها استفاده کند. در مقایسه، ۱۲ ثانیه طول میکشد تا اخبار خوب از حافظۀ موقت به حافظۀ طولانیمدت منتقل شوند. اجداد باستانی ما عاقلانهتر میدیدند که از هر ریسمانی که شبیه مار است فرار کنند، به جای اینکه ق��ل از تصمیمگیری برای اینکه چه کار باید کرد، آن را به دقت بررسی کنند.\n این گرایش ملالآور و غمبار راه ورودش به زبان شفاهی را هم پیدا میکند، چنانکه تقریباً دو سوم از کلمات انگلیسی بیانکنندۀ ابعاد منفی اشیا هستند. در فهرست واژگانی که ما برای توصیف افراد استفاده میکنیم این رقم به درصد حیرتآور ۷۴ میرسد. و تنها انگلیسی به این شکل نیست. به جز هلندی، تمام زبانهای دیگر به یأس و تیرگی متمایل هستند.\n ما آنقدر به نگرش منفی اخت گرفتهایم که این حالت به خوابهایمان هم نفوذ میکند. کالوین هال روانشناس فقید آمریکایی، هزاران خواب را طی بیش از ۴۰ سال تحلیل کرد و دریافت که شایعترین احساس اضطراب است و همراه با احساسات منفی (شرمندگی، از دست دادن پرواز، تهدیدهای خشونتآمیز). این احساسات بسیار بیشتر از احساسات مثبت تکرار میشد. مطالعهای در سال ۱۹۸۸ دریافت که در میان ساکنین کشورهای توسعهیافته، مردان آمریکایی بالاترین میزان خوابهای پرخاشگرانه را دارند، چیزی در حدود ۵۰درصد از کل مردان. در مقایسه با ۳۲ درصد از مردان هلندی که ظاهراً به طرز فوقالعادهای گروه مثبتی هستند.\n یکی از اولین محققانی که جهتگیری منفی ما را بررسی کرد، دنیل کانمن، روانشناس پرینستونی و برندۀ جایزۀ نوبل ۲۰۰۲ بود که به دلیل پیشگامی در حوزۀ اقتصاد رفتاری شهرت دارد. کانمن در سال ۱۹۸۳ عبارت «زیانگریزی» را اختراع کرد تا یافتههایش را تشریح کند. او دریافت که ما بیشتر از آنکه از منفعت لذت ببریم، برای زیان ماتم میگیریم. ناراحتیِ پس از زیان مالی همیشه بیشتر از شادیِ بعد از کسب همان مقدار پول احساس میشود.\n بامیستِر، روانشناسی که اکنون استاد دانشگاه ایالتی فلوریداست، توضیح بیشتری دربارۀ این مفهوم داده است. او در سال ۲۰۰۱ نوشت، «قرنها تلاش ادبی و اندیشۀ مذهبی، زندگی انسان را همچون تقلایی بین نیروهای خوب و بد ترسیم کرده است. در سطح متافیزیکی، خدایان اهریمنی یا شیاطین طرف مقابل نیروهای الهی آفرینش و نظم هستند. در سطح فردی، وسوسهها و غرایز مخرب در برابر تلاش برای فضیلت و نوعدوستی و خرسندی میجنگند. «خوب» و «بد» از اولین کلمات و مفاهیمی هستند که کودکان (و حتی حیوانات خانگی) یاد میگیرند.» بامیستر و تیمش پس از مرور صدها مقالۀ منتشرشده گزارش کردند که یافتۀ کانمن را میشود به تمام حوزههای زندگی بسط داد: عشق، کار، خانواده، یادگیری، شبکههای اجتماعی و غیره. «بد قدرتمندتر از خوب است»: آنها در مقالۀ اصلیشان که با همین نام منتشر شد به چنین نتیجهای رسیدند.\n به پیروی از مقالۀ بامیستر، پائول روزین و ادوارد رویزمن، دو روانشناس از دانشگاه پنسیلوانیا، خیلی زود به عبارت «سوگیری منفی» متوسل شدند تا یافتههایشان را نشان دهند. اینکه رویدادهای منفی، به طور ویژه، مسری هستند. محققان دانشگاه پنسیلوانیا در مقالهشان در سال ۲۰۰۱ مثالی میآورند: اگر لحظهای نگاهتان به یک سوسک بیفتد، «معمولاً غذایی خوشمزه برایتان غیرقابلخوردن میشود.» اما «پدیدۀ معکوس -مقدار زیادی سوسک در یک بشقاب که کنارش هم غذای مورد علاقۀ شما را گذاشتهاند- باورنکردنی است. به شکل متعادلتر، ظرفی از غذایی را در نظر بگیرید که دوست ندارید: باقالی، ماهی یا هر چیز دیگری. چه چیز میتوانید کنار آن بگذارید که آن غذا را برایتان مطلوب کند؟ به عبارت دیگر، چه چیز میتواند ضد سوسک باشد؟ هیچ چیز!» آنها بحث میکنند که وقتی صحبت از چیزی منفی است، تماسی حداقلی کافی است تا آن چیز را از بیخوبن کنار بگذارید.\n از میان کلِ سوگیریهای شناختی، سوگیری منفی چه بسا بیشترین اثر را بر زندگیمان دارد. بااینحال، زمانه فرق کرده است. ما دیگر در ساوانا پرسه نمیزنیم، و با عذابهای شدید طبیعت و زندگیِ در حرکت مواجه نیستیم. غریزهای که از ما در بیشتر سالهای تکاملمان محافظت کرد، حالا اغلب نوعی مانع است: روابط صمیمیمان را تهدید و تیمهای کاریمان را تضعیف میکند.\n جان گاتمن، روانشناس دانشگاه واشنگتن و متخصص بحث ثبات در ازدواج است، او کسی بود که نشان داد بُعد تاریکمان چقدر میتواند دمار از روزگار ما دربیاورد. گاتمن در سال ۱۹۹۲ فرمولی پیدا کرد تا فقط با صرف ۱۵ دقیقه با زوجی که به تازگی ازدواج کرده بودند، احتمال طلاق را با دقت بیش از ۹۰درصد پیشبینی کند. وی این زمان را صرف ارزیابی نسبت احساسات مثبت به منفیای میکرد که بین دو نفر در حالات و زبان بدن تبادل میشد. گاتمن بعداً گزارش کرد که اگر قرار بود رابطهای حفظ شود، زوجین نیاز داشتند تا به «نسبت جادویی» حداقل پنج احساس مثبت به ازای هر احساس منفی برسند. بنابراین، اگر از غر زدن به شریک زندگیتان برای کارهای خانه فارغ شدید، حتماً خیلی زود او را پنج بار تحسین کنید. زوجهایی که تا طلاق پیش رفتند، چهار اظهار نظر منفی در برابر سه نظر مثبت داشتند. زوجهایی که با هم سازگار شدند، اما به شکلی مشمئزکننده، نرخی حدود ۲۰ به یک را نشان دادند که موهبتی برای رابطه است، اما احتمالاً برای شریک زندگیای که به کمک صادقانهای برای پیش رفتن در جهان نیاز دارد، چندان مفید نیست.\n بقیۀ محققان این یافتهها را در دنیای کسبوکار به کار بردند. مارسیال لوسادا، روانشناسی شیلیایی، ۶۰ تیم مدیریتی را در یک شرکت پردازش اطلاعات بزرگ مطالعه کرد. در کارآمدترین گروهها، کارکنان به ازای هر بار که تحقیر میشدند، شش بار مورد تحسین قرار میگرفتند. در گروههایی که خاصتاً عملکرد پایینی داشتند، تقریباً به ازای هر تذکر مثبت، سه تذکر منفی وجود داشت.\n لوسادا با همکاری باربارا فردریکسون، روانشناسی از دانشگاه کارولینای شمالی در چَپِل هیل، مفهوم مناقشهبرانگیزِ «نرخ حیاتی مثبتگرایی» را طرحریزی کرد که براساس ریاضیات پیشرفته بود. هدف او ارائۀ فرمول بینقصِ ۳-۶ به ۱ بود. به عبارت دیگر، به گفتۀ محققان شنیدنِ تحسینْ بین سه تا شش بار بیشتر از انتقاد، باعث حفظ رضایت کارمند، موفقیت در عشق و اکثر معیارهای دیگر در یک زندگی پررونق و شاد میشود. این فرمول در مقالهای با عنوان «اثر مثبت و پویایی پیچیدۀ انسان کامیاب»۱ در مجلۀ معتبر امریکن سایکولوژیست در سال ۲۰۰۵ منتشر شد.\n رسیدن به نرخ حیاتی خیلی زود به یکی از بخشهای اصلی جعبۀ ابزاری تبدیل شد که روانشناسی مثبتنگر توسعه داد. این نوع روانشناسی زیرشاخۀ جدیدی از روانشناسی است که بر ارتقای معیارهای مثبت مثل شادی و انعطافپذیری در مقابل ویژگیهای منفی مثل اختلالات ذهنی تمرکز میکند. البته این نسبت موجب واکنشهای منفی هم شد که نیکولاس براون، دانشجوی مقطع ارشد روانشناسی در دانشگاه لندن شرقی آغازگرش بود و فکر میکرد ریاضیات مزخرف است. براون سراغ آلن سوکال، ریاضیدان دانشگاه نیویورک و دانشگاه لندن رفت. سوکال به او کمک کرد تا فرمول را در مقالهای به نام «پویایی پیچیدۀ تفکر آرزومند: نرخ حیاتی مثبتگرایی»۲ (۲۰۱۳) تبیین کند. مقالۀ فردیکسون و لوسادا از آن زمان تا حدی کنار گذاشته شده است و فردیکسون به طور کامل آن کار را رد کرده است.\n در نهایت، شاید هیچ راهی برای فرونشاندن سوگیری منفی ذهنمان وجود نداشته باشد. با ناتوانی در غلبه بر این سوگیری منفی با تحسین، تصدیق، فرمولهای جادویی و مشابه آن، شاید زمان آن رسیده است تا مزیتی را بپذیریم که قابلیت منفینگری به ما اعطا میکند؛ مخصوصاً، توانایی صریح دیدن ِواقعیت، و در ادامه، روندِ سازگارشدن و جان سالم به در بردن. در واقع، مطالعات نشان میدهند که افراد افسرده شاید غمگینتر باشند اما عاقلتر هم هستند، که تجسمی از حرف مشهور ساموئل تیلور کالریج است. این «واقعگرایی غمافزا» به شخص غمگین درک صحیحتری از واقعیت میدهد، مخصوصاً از نظر جایگاه خودش در جهان و تواناییاش برای اثرگذاری بر رویدادها.\n وقتی صحبت از حل تضادها در صحنۀ جهانی میشود، سوگیری منفی باید بخشی از ماجرا باشد. مناقشات بینالمللی با تفکر مثبت و بدون مقدار عظیمی از واقعگرایی حل نمیشود. در نهایت، به هر دو چشمانداز نیاز داریم تا به ما کمک کند منابع را تقسیم کنیم، برای صلح مذاکره کنیم و با هم کنار بیاییم. در مقالهای که ماه ژوئن امسال در مجلۀ بیهیویرال اند برین ساینس۳ منتشر شد، تیمی که هدایتش بر عهدۀ جان هیبینگ، دانشمند سیاسی دانشگاه نبراسکا-لینکلن بود، بحث کرد که تفاوت میان محافظهکارها و لیبرالها تا حدی با واکنشهای روانشناختی و فیزیولوژیکی آنها به امور منفی در محیطْ تبیینپذیر است. آنها میگویند که در مقایسه با لیبرالها، «محافظهکارها گرایش دارند به ثبت واکنشهای شدیدتر فیزیولوژیکی به محرکهای منفی و نیز صرف منابع روانی بیشتری برای آن.» این قضیه شاید توضیح دهد که چرا حامیان سنت و ثبات اغلب به جنگ حامیان اصلاحات میروند و چرا نقطۀ تعادل این مسابقۀ طنابکشی –یعنی میانۀ میدان- اغلب جایی است که در انتها به آن میرسیم.\n ماه نوامبر سال گذشته، دنیل کانمن در یادبود روز جهانی حقوق بشر مصاحبهای به زبان عبری با صندوق اسرائیل جدید انجام داد. در این مصاحبه، او به اثری اشاره کرد که سوگیری منفی ممکن است بر مذاکرات صلح اسرائیلی-فلسطینی داشته باشد. کانمن مدعی شد که این سوگیری، مشوق دیدگاههای جنگطلب (که معمولاً بر خطر یا ضرر آنی تأکید میکند) و علیهِ پیشنهادات صلحآمیز (که بر احتمال مزایای آتی تأکید میکند) است. او پیشنهاد کرد که بهترین رهبران دیدگاهی ارائه میدهند که در آن «منافع آتی» برای جبران خطرات حاضر در صلح، به اندازۀ کافی چشمگیر باشند. بااینحال بدون یک فرمول جادویی، نگرش منفی در هر دو طرف غالب است.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: * این مطلب در تاریخ ۴ سپتامبر ۲۰۱۴ با عنوان «Outlook: gloomy» در وبسایت ایان منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۰ آذر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «انسانها دلدادۀ اخبار بد، خاطرات غمانگیز و چهرههای عصبانی هستند» منتشر کرده است. ** جیکوب بوراک (Jacob Burak) بنیانگذار سایت الاکسون، مجلهای دیجیتال دربارۀ فرهنگ، هنر و علم عامهپسند است. آخرین کتاب او چطور گربۀ سیاهی را در اتاقی تاریک پیدا کنیم (How to Find a Black Cat in a Dark Room) (۲۰۱۷) نام دارد. [۱] Positive Affect and the Complex Dynamics of Human Flourishing [۲] The Complex Dynamics of Wishful Thinking: The Critical Positivity Ratio [۳] Behavioral and Brain Sciences\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833734.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "ارتباط با افراد شبیه خودمان در شبکههای اجتماعی به نابرابری اقتصادی دامن میزند",
|
3 |
+
"subtitle": "ما در تعاملات خود بهشکلی روزافزون به افرادی شبیه خودمان گرایش داریم",
|
4 |
+
"introduction": "ما دوست داریم با افرادی معاشرت کنیم که شباهت بیشتری به خودمان دارند و بالطبع نسبتبه کسانی که در این دایره قرار نمیگیرند حساسیت نشان نمیدهیم. حتی در شبکههای اجتماعی هم آن کسانی را دنبال میکنیم که بههرحال قرابتی با ما دارند. کسی چه میداند؟ شاید در این صورت زندگیِ همهمان آسودهتر سپری شود. اما تحقیقات نشان میدهند این آسودگی به قیمت گزافی تمام میشود: محدودیت ارتباطهای ما نابرابری و اختلاف طبقاتی را در جامعه تشدید میکند.",
|
5 |
+
"content": "لیزا وینشتایگر، گاردین — تحقیقات نشان میدهند که ما بیشتر با افرادی شبیه خودمان تعامل داریم و درنتیجه دربارۀ اینکه افراد خارج از «حباب ارتباطی» ما چطور زندگی میکنند حساسیت کمتری داریم. این امر میتواند سوءتفاهمهایی جدی دربارۀ وضع جامعه بهدنبال آورد.\n دایرۀ ارتباطی شما چگونه است؟ به دوستان، خانواده و همکاران خود بیندیشید: اگر مدرک دانشگاهی دارید، چند نفر از دوستانتان مانند شما مدرک دانشگاهی دارند؟ چند تن از آشنایانتان درآمدی مشابه شما دارند؟ والدین دوستان مدرسۀ فرزندانتان را در نظر بگیرید: چند نفر از آنها اتومبیلی مشابه شما سوار میشوند و شغلهای مشابه شما دارند؟\n حالا نگاهی به فیسبوک یا اینستاگرامتان بیندازید: آیا دوستان و همکارانتان به همان رستورانهایی میروند که شما میروید؟ برای تعطیلات به همان جاهایی سفر میکنند که شما سفر میکنید؟ همان چیزهایی را دوست دارند که شما دوست دارید؟ در همین ارتباط، تا حالا شده ببینید فردی که جلوی شما در صف ایستاده دارد همان کتابی را میخواند که شما میخوانید؟ (اخیراً این اتفاق برای من افتاد…)\n حتماً حالا نتیجه میگیرید که دایرۀ ارتباطیتان آنقدر هم که فکر میکردید متنوع نیست. اگر اینطور است، آرام باشید: شما تنها نیستید. شواهدی در ایالات متحده و بریتانیا نشان میدهند که ما در تعاملات خود بهشکلی روزافزون به افرادی شبیه خودمان گرایش داریم؛ و خودمان هم به درستی درک نمیکنیم که دیدگاههایمان دربارۀ جامعه چقدر گزینشی است.\n شاید بپرسید: خوب که چه؟ آیا اینکه با افرادی همفکر مرتبط باشیم، لزوماً بد است؟\n درواقع، دلایل مهمی برای نگرانی دربارۀ این تمایل روزافزون به جداسازی اجتماعی داریم؛ و تنها به این خاطر نیست که [جداسازی] مانع درک متقابل است و به تفرقه و قطبیسازی جوامع میانجامد (همانطور که در رأی به ترامپ و برگزیت نشان داده شد).\n جداسازی همچنین نقش مهمی در سطح نابرابری اقتصادی جوامع دارد؛ اول آنکه، بهسبب «تأثیرات شبکه»، کار ثروتمندان رونق میگیرد و علت آن نهتنها درآمد بلکه محلههای پولدارنشین و ارتباطات مهم آنها است. به همین شکل، افراد فقیرتر شاید ضرر کنند و علت نهتنها درآمد پایین بلکه محلههای اغلب محروم، مدرسههای درجۀ دو، و نداشتن ارتباطی تأثیرگذار است. آتشسوزی اخیر در برج گرنفل نمونۀ بارز چنین جداسازی سکونتی است، در این حادثه به نگرانیهای ساکنین دربارۀ ایمنی آتشسوزی بیتوجهی شد، چون افراد تحتتأثیر آنقدرها «مهم» تلقی نمیشدند.\n البته جداسازی میتواند بهشکلی ثانوی و غیرمستقیم هم بر نابرابری تأثیر بگذارد: جداسازی اجتماعی میتواند سوءتفاهمها را دربارۀ وضع جامعه تشدید کند و درنتیجه بر حمایت شهروندان از برخی سیاستها مانند توزیع درآمد و توسعۀ وضعیت رفاهی تأثیر بگذارد.\n آنطور که کریس راک، کمدین آمریکایی، در مصاحبه با نیویورک مگزین بیان کرد: «اگر فقرا میدانستند ثروتمندان چقدر ثروتمند هستند، مدام در خیابانها شاهد راهپیمایی اعتراضآمیز بودیم. اگر افراد متوسط میتوانستند سالن استراحت پرواز درجۀ یک شرکت هواپیمایی ویرجین را ببینند، حتماً میگفتند: ’چی؟ چی؟ این غذا مجانی است و آنها…؟ چی؟ ماساژ؟ شوخی میکنید؟‘».\n جداسازی سوءتفاهم به بار میآورد\n مطالعات نشان میدهند که، در هر دو سوی دامنۀ توزیع درآمدی، افراد مایلاند که نابرابری ثروت و درآمد را کماهمیت جلوه دهند و اینطور تصور کنند که خود به میانۀ دامنۀ توزیعِ درآمدی نزدیکتر هستند.\n پژوهش من نقش جداسازی را در این سوءتفاهمها برجسته میکند. من از طریق آمازون مکنیکال ترک در ایالات متحده تحقیقی کمّی انجام دادم که بهزودی کل کشورهای اروپایی را شامل میشود. این تحقیق نشان میدهد که تعصبات افراد با سطح جداسازی اجتماعی-اقتصادی آنها ارتباط تنگاتنگی دارد.\n افراد با دایرههای ارتباطی خیلی یکدست که عموماً با افرادی شبیه خود از نظر شرایط مالی، تحصیلی و غیره تعامل دارند، در مقایسه با آنهایی که ارتباطات اجتماعی متنوعتری دارند، تعصب بیشتری روی شکل توزیع درآمدی دارند. شاید چون از تنوع بسیار افراد خارج از دایرۀ خود چندان باخبر نیستند و این طور برداشت میکنند که بیشتر مردم شبیه خودشان هستند.\n این سبب میشود ثروتمندان فکر کنند فقرا آنقدر هم که گفته میشود فقیر نیستند و فقیرترها نیز نمیفهمند که ثروتمندان چقدر ثروتمند هستند. جداسازی سبب میشود همه سطح نابرابری را بیاهمیت جلوه دهند؛ یعنی فقرا، در مقایسه با حالتی بدون تعصب، کمتر خواستار بازتوزیع هستند. از سوی ثروتمندان نیز، محتملترین تأثیر این است که تقاضای بازتوزیعْ بیشتر از زمانی است که این سوءتفاهمها در کار باشند، که خود به نابرابری بیشتر پس از مالیات میانجامد.\n استلزامات کامل این پدیده زمانی آشکار میشوند که متوجه باشیم جداسازی و نابرابری پابهپای هم جلو میروند: مطالعات بسیاری در ایالات متحده نشان میدهند که طی چهل سال اخیر در اغلب نواحی کلانشهرها نابرابریِ درآمد و جداسازی افزایش یافتهاند. به نظر میرسد که نابرابری بیش از هر چیز افزایش یافته و ثروتمندان روزبهروز بیش از پیش از سایر اعضای جامعه جدا میشوند درحالیکه «محلههای طبقۀ متوسط» کوچکتر شدهاند، مثلاً همانطور که در نمودار زیر نشان داده شده در شیکاگو این اتفاق مشهود است.\n این حقیقت که جداسازی با سوءتفاهم مرتبط است در برخی دورههای افزایش نابرابری، مثل دورۀ کنونی، پیامدهای مهمی در تقاضای بازتوزیع داشته است. برای مثال، اگر نابرابری افزایش یابد، اما جامعه همزمان بیش از پیش جداسازی شود، شاید مردم متوجه این افزایش -یا گسترۀ آن- نشوند، یعنی بر این اساس حمایت آنها از سیاستهای بازتوزیعی افزایش نمییابد.\n در شکل افراطی، این سوءتفاهمها حتی میتواند سبب شود مردم فکر کنند که نابرابری کاهش یافته، چون دایرههای ارتباطی آنها یکدستتر از قبل شده است. درنتیجه این افراد در واقع کمتر از دوران پیش از افزایشِ نابرابری بهدنبال بازتوزیع هستند.\n این سازوکار میتواند به توضیح این مسئله کمک کند که چرا ما اغلب شاهد دورههای افزایش نابرابری درآمدیای هستیم که با افزایش همزمان تقاضای بازتوزیع همراه نیستند (مثلاً در ایالات متحده بین ۱۹۷۵ و ۲۰۰۸، زمانی که نابرابری درآمدی اوج میگرفت، حمایت از سیاستهای بازتوزیعی ثابت ماند یا حتی کمی کاهش یافت).\n چه میتوان کرد؟\n در سوی ثروتمندان، جداسازیِ مکانی ظاهراً اغلب خودخواسته و بهواسطۀ مجموعههای دردار، محافظان امنیتی، حمل و نقل شخصی و مدارس خصوصی است. من در تحقیق خود فرضیهسازی میکنم که در جوامع نابرابرتر، شرکتها سود بیشتری میکنند اگر امکان جداسازی را برای مشتریان فراهم سازند زیرا اگر نابرابری بیشتر و فقرا فقیرتر باشند، ثروتمندان حاضرند پول بیشتری بدهند تا از فقرا دور شوند.\n اما در سوی فقرا، این مسئله اغلب پیامد مستقیمِ قدرتِ خریدِ پایین است: هزینۀ مسکن و کیفیت مدرسۀ محله رانههای مهمی در جداسازی اجتماعی هستند.\n پس برای کاهش جداسازی چه میشود کرد و آیا این کار بر نابرابری تأثیر خواهد داشت؟\n بیشک برای شکستنِ جداییِ مکانی میتوان سیاستهایی همچون حمل و نقل عمومیِ ایمنتر و پیشرفتهتر را به کار برد، که سبب میشود دستۀ بزرگتری از افراد این شیوه [حمل و نقل] را برگزینند، آن هم در کنار هزینۀ ترافیک که عاملی بازدارنده در حمل و نقل با اتومبییل شخصی است. گرایش به بخشهای بازتر و ویژۀ عابران پیاده در شهرها گام مهم دیگری است.\n البته علاوهبر جداسازی اجتماعی در زندگی واقعی، در ارتباطات هرروزه، لازم است آگاه باشیم که عصر اینترنت وجه جدیدی از انزوای اجتماعی را با خود آورده است. رسانههای اجتماعی که در نظر میتوانستند ابزاری باشند تا ما را به جمعیتی متنوع وصل کنند، به افرادی که در غیر این صورت با آنها مرتبط نمیشدیم، در عمل اغلب نقشی عکس این دارند.\n الگوریتمهای ساخته شده در فیسبوک و مانند آن اتاقهای پژواکی ایجاد میکنند که میتوانیم در آنها مانند زندگی واقعی تعامل داشته باشیم، اغلب با افرادی که شرایط زندگی و عقایدی مشابه ما دارند. حبابهای رسانههای اجتماعیِ ما، بهجای تنوعبخشیدن به دیدگاههایمان، عقاید متعصبانه و دیدگاههای گزینشی را در جامعه تثبیت میکنند.\n کَس سانستین، استاد دانشگاه هاروارد، در کتاب جدید خود #جمهوری۱ به خطرات این نوع جدید جداسازی اجتماعی اشاره میکند که (دقیقاً مانند معادل غیرمجازی خود) اغلبِ افراد متوجهش نیستند. سانستین راهحلهای خلاقانۀ بخش خصوصی مانند «کلیدهای بخت» را پیشنهاد میدهد، تا افراد در معرض دیدگاههای متنوع یا موضوعاتی قرار گیرند که در غیر این صورت با آنها مواجه نمیشدند. و آخرین راهحلْ مداخلۀ دولت در تنوعدادن به تغذیۀ رسانههای اجتماعی مردم و، دستکم تاحدی، اصلاح دیدگاههای تحریفشدۀ آنهاست.\n اینکه برای مقابله با جداسازی، گزینش اجتماعی و ایجاد حبابهای رسانۀ اجتماعی، میخواهیم نظارت دولتی را- در فضای مجازی و حقیقی- افزایش دهیم یا نه، پرسشی ایدئولوژیک است.\n البته واضح است برای اینکه همه بتوانیم دربارۀ نوع جامعهای که میخواهیم در آن زندگی کنیم، انتخابهایی غیرمتعصبانه و آگاهانه انجام دهیم؛ لازم است موانعی را که دیدگاههای ما ر�� دربارۀ آن جامعه بهمثابۀ یک کل واحد محدود میکنند از سر راه برداریم. این را به دست آورید و بهزودی شواهد روزافزون آغاز روند کاهش سطح نابرابری را با چشمان خود ببینید.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را لیزا وینشتایگر نوشته است و در تاریخ ۲۷ ژوئن ۲۰۱۷ با عنوان «How our narrowing social circles create a more unequal world» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۹ دی ۱۳۹۶ آن را با عنوان «ارتباط با افراد شبیه خودمان در شبکههای اجتماعی به نابرابری اقتصادی دامن میزند» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است. •• لیزا وینشتایگر (Lisa Windsteiger) در حال اتمام دورۀ دکتری در مدرسۀ اقتصاد لندن است و از ماه آگوست بهعنوان محقق ارشد در موسسۀ «حقوق مالیات و امور مالی عمومی ماکس پلانک» مشغول به کار میشود. [۱] #Republic\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833735.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "دوران کودکی دارد به نوعی بیماری روانی تبدیل میشود",
|
3 |
+
"subtitle": "کودکان دارند یاد میگیرند که برای حرفزدن دربارۀ حالشان از کلمات روانشناختی استفاده کنند",
|
4 |
+
"introduction": "بچهها آزمایشگاه تشخیصهای پزشکی پدر و مادرند. اگر ساکت و آرام باشند، به افسردگی و ناتوانی در تعامل متهم میشوند، اگر شور و شر زیادی به پا کنند، برچسبِ بیشفعالی میخورند. اگر نگران امتحانشان باشند «امتحانهراس» میشوند و اگر نگران نباشند «اختلال تمرکز حواس» در انتظارشان است. دوران کودکی طی این سالها به طور بیسابقهای پزشکینه شده است. اما آیا واقعاً این فرایند کودکان را توانمند میکند یا ناتوان؟",
|
5 |
+
"content": "فرانک فوردی، اسپایکد — از چند سال قبل که مطالعۀ کودکی و والدگری را آغاز کردهام، متوجه افزایش گزارشهای هشدار دهندهای شدم که ادعا میکنند دربارۀ وضعیت نگرانکنندۀ سلامت روان خُردسالان نوشته شده است. ظاهراً هر ساله شمار مشکلات روانیای که به کودکان آسیب میزند بیشتر میشود. این گزارشها نوعاً مدعی هستند که «مشکل بزرگتر از آن چیزی است که فکر میکنیم» و احتمالاً بدتر از این هم خواهد شد. از قرار معلوم هر چه بگذرد کودکان بیشتری دچار بیماریهای روانی خواهند شد.\n این هفته نوبت گروه حامی چایلدلاین۱ بود که آژیر خطر را به صدا درآورد. به گفتۀ چایلدلاین افزایش افسردگی در میان کودکان و نوجوانان باعث شده است «تعداد جلسات مشاره رکورد بزند». گروه مزبور میگوید طی دو سال گذشته، شمار کودکانی که برای معالجۀ اضطراب در جلسات درمانی شرکت کردهاند شصت درصد افزایش یافته است. پیتر ونلس از موسسۀ ان.اس.پی.سی.سی اعلام کرد که «اضطرابْ مشکلی روزافزون است که امروزه بر زندگی کودکان سایه افکنده و خیال رفتن ندارد».\n روشن نیست که ونلس به چه طریقی رشد اضطراب را اندازه گیری کرده است. اضطراب بخشی درونی از تجربۀ انسانی است. از زمان برآمدن مدرنیته، تحلیلگران هر دورهای، زمانۀ خودشان را «عصر اضطراب» خواندهاند. اضطراب به دغدغهها و نگرانیهایی اشاره دارد که افراد در بارۀ آینده و نامعلوم بودگی دارند. قرنها است که فلاسفه، یزدانشناسان و افرادی که ادعای شفادهندگی دارند، در بارۀ اثرات فرسایندۀ اضطراب بحث و گفتگو کردهاند. در برخی زمانها آنچه که ما با نام اضطراب میشناسیم به مالیخولیا یا حتی نوعی هیستری نسبت دادهاند. از اواخر سدۀ نوزدهم به بعد، کم کم حالتهای افراطیِ اضطراب امراضی روانشناختی تشخیص داده شدند. تا اواخر قرن بیستم، این نوع از پزشکینهسازیِ اضطراب، بالنسبه مهارشده بود و پزشکان کماکان توجه خود را بر جنبههای آشکار و تضعیفکنندۀ ترس معطوف میکردند. سپس در ۱۹۸۰، انجمن روانپزشکی آمریکا اصطلاح «اختلال اضطراب»۲ را ابداع کرد و از آن پس بود که رنج و عذاب مرتبط با اضطراب بهکلی پزشکینه شد. ما شاهد نمونهای بارز از تشخیص پزشکیِ خزنده و پیشرونده بودهایم که به تعریفی گسترده از اضطراب منجر شده است و بالنتیجه تعداد روزافزونی از افراد را بیمار تشخیص داده است.\n افزایش تمایل به بازتعریف مسائل زندگی، مثلِ موضوعاتی که در مقولۀ سلامت روانی قرار میگیرد، اثری خاص و زیانبار بر کودکان و رشدِ آنها داشته است. از اواخر دهۀ ۱۹۷۰ این گرایش تدریجی و بالنده به وجود آمد که کودکان بهمنزلۀ موجوداتی ترسیم شوند که به طو��ِ خاص دربرابرِ لطمات هیجانی آسیبپذیرند. تا قبل از آن، باور عمومی بر آن بود که کودکان قادرند که در مواجهه با تجربههای هیجانی و دشوار، قوای خود را تجدید و ترمیم کنند. اما در اواخر قرن بیستم، به موازات گسترش پزشکینهشدنِ همۀ جنبههای حیات، جامعۀ انسانی مجذوب شکنندگی آشکار دوران کودکی شد.\n در همین نقطه بود که این ایده کم کم اهمیت یافت که بیماری روانی یکی از ویژگیهای رایج دورۀ کودکی است. در دهههای بعدی، شمار روزافزونی از کودکان، بیمار روانی تشخیص داده شدند. این روند علیالخصوص در آمریکا شایان توجه بود، کشوری که در آن، در ماه مارس ۲۰۰۲، ۵۷۵ هزار کودک دارای اختلال اضطراب تشخیص داده شدند؛ ۱۳۶ هزار نفر از این کودکان،کمتر از ده سال داشتند. با شروع سدۀ بیستویکم بریتانیا خود نیز را به قافلۀ ایالات متحده رساند و به پزشکینه کردن کودکان روی آورد. پیشتر در ۱۹۹۹، دکتر جنیفر کانینگهام پزشک اطفال در شهر گلاسکو به من گفت «تعریف سلامت روانی آنقدر گسترده شده است که امروز چنین فرض میشود که هر کودکی که در برابر شرایط نامساعد (زندگیاش) واکنشی طبیعی از خود نشان میدهد از نظرسلامت روانی مشکلی دارد». تفسیر مشکلات و اضطرابهای دورۀ کودکی از ورای منشور سلامت روانی، اکنون به باوری جزمی تبدیل شده است و بدتر اینکه با عبور از دالان باورهای جزمی مزبور است که نونهالان به عرصۀ اجتماع وارد میشوند.\n اغلب از سلامت روانی کودکان همچون وضعیتی گفتوگو میشود که باید «اصلاح» شود تا در مراحل بعدی زندگی، آنها را از مشکلات روانی صیانت کند. در نتیجه، ترسهای طبیعی دانشآموزان مرتباً بهمنزلۀ مشکلاتی دیده میشود که به پزشکی یا بهداشت روانی مربوط است.\n از همین رو تولید و سرهم کردن مسائلی که با سلامت روانی کودک مرتبط است، به صنعتی رو به رشد مبدل شده است. گزارشها یکی پس از دیگری ادعا میکنند که بیماریهای روحی در میان کودکان رو به افزایش است. چنین گزارشهایی تأکید میورزند که کودکان بیش از هر زمان دیگری، مضطرب، پراسترس و افسرده هستند. احتمالاً کودکانِ سردرگم و ناایمن، به عنوان افرادی افسرده و به لحاظ روحی آسیب دیده، تشخیص داده میشوند و ادعا میشود که بچههای پرانرژی و شلوغ از اختلال کمبود توجه و بیش فعالی (اِی.دی.اچ.دی) رنج میبرند. حتی ممکن است کودکانی که کارِ معلمانشان را دشوار میکنند یا با بزرگسالان جروبحث میکنند، قربانی «اختلال نافرمانیِ مقابلهجویانه»۳ تلّقی شوند و برچسب بخورند.\n شدت یافتن این مقولاتِ پزشکینه شده دربارۀ کودکان، بیشتر از آنکه بیانگر ماهیت دورۀ کودکی در عصر حاضر باشد، حاکی از قوای مبتکرانۀ صنعت درمان است. بدین ترتیب به محصّلینی که خجالتی هستند برچسب جمعهراسی زده میشود و به بچههایی که واقعاً از رفتن به مدرسه بدشان میآید، انگ «مدرسههراسی» زده میشود. شاگردانی که امتحانات آشفتهخاطرشان میکند، بهمنزلۀ افرادی تلقی میشوند که از «استرس امتحان» رنج میبرند. البته همۀ ما که روزگاری کودکی را تجربه کردهایم و تمام کسانی که بچهها را درک میکنند، میدانند که کودکان اغلب نگران عملکرد خودشان در امتحان هستند؛ اما تفاوت در اینجاست که در دوران کنونی، این رفتار طبیعی در ضمن ادبیات درمانیِ «استرس امتحان» از نو برچسب گذاری شده است.\n رابطۀ میان این روایت جدید از بیماری و تأثیرش بر افراد خُردسال، رابطهای دیالکتیکی و جدلی است. به عبارت دیگر رابطۀ مزبور نحوۀ رویارویی کودکان با مشکلات را در شکلی پیشبینیپذیر قالببندی میکند، و به این ترتیب، همچون دعوتی به رنجوری عمل میکند. \n کودکان که در طی فرایند اجتماعی شدن، تجربههای خود را از ورای منشور سلامت روانی ملاحظه میکنند، روایت مزبور را درونی میسازند. محصلین امروز، بر خلاف بچّههایی که سی چهل سال پیش به مدرسه میرفتند، برای توصیف احساساتشان به راحتی کلماتی نظیر استرس، ضربۀ عاطفی و افسردگی را به کار میبرند و مشکلات خود را در قالب واژگانی روانشناختی بیان میکنند.\n در ضمن پژوهشی که در سال ۲۰۰۰ در انگلستان انجام شد، کودکانی که فقط هشتسال داشتند، در زمینۀ روابط اجتماعی و مدرسه، خود را «استرسی» توصیف کردند. این تحقیق دریافت که «سطوح بیسابقهای از استرس» در میان مردم انگلستان و در تمام سنین وجود دارد و علیالخصوص و «به طرز نگران کنندهای» سطوح بالایی از استرس در کودکان دیده میشود. پروفسور استفن پالمر از سیتی یونیورسیتی و سرپرست تحقیق یادشده، گفت که از مشاهدۀ «وسعت دامنۀ این مشکل جا خورده است» و اضافه کرد «اگر بیست قبل، از بچههای هشت ساله دربارۀ استرس میپرسیدید گیج میشدند ولی حالا مفهومش را میدانند و شمار چشمگیری از آنها میگویند که استرس را تجربه کردهاند».\n همین که بیست سال قبل، کودکان هشتساله از مفهوم استرس سردر نمیآوردند ولی امروزه با آن آشنا هستند گواهی بر تأثیر تسریِ بیماریها به دوران کودکی است. استفادۀ بیوقفه از واژگان روانشناختی به منظور فهم و وتوصیف زندگی کودکان به جایی میرسد که خُردسالان شروع میکنند تا به واسطۀ چنین واژگانی از حیات و تجربههای خویش سردر بیاورند. مفهوم پزشکینهکردنِ کشمکشهای هیجانی کودکان این است که اکنون کودکان طوری آموزش دیدهاند که تجارب دشوار را بهمنزلۀ منبعی از بیماری ملاحظه کنند؛ بیماریای که باید برایش کمک طلبید. زمانی که اضطرابی طبیعی یا مشکلی هیجانی همچون وضعیتی روانشناختی دیده شود خردسالان کمتر در خود این قابلیّت را میبینندکه قادرند با آلام و رنجها، که در حقیقت مولفهای کاملاً عمومی از حیات خردسال است، دست و پنجه نرم کنند.\n بدین ترتیب، خردسالان کم کم چالشها، که لازمۀ رشد هستند، را به مثابه منشأیی از پریشانحالی روانشناسانه ملاحظه میکنند. مبارزان خیراندیشی که در مدارس و جاهای دیگر، تدابیر بیشتری را برای سلامت روانی مطالبه میکنند، به رغم نیّات و مقاصد بلندشان، ناخواسته از کودکان دعوت میکنند تا احساس رنجوری بکنند. ترویج آسیبپذیری و بیماریهای افسانهای که بدین شکل صورت میپذیرد، برای کودکانی که واقعاً بیمار هستند، پیامدی جدّی دارد. در واقع پزشکینهکردنِ دورۀ کودکی، تنها خردسالان را به طور عام تباه نمیکند؛ بلکه علاوه بر آن، چنین فرایندی چون همۀ کودکان را نیازمند مساعدت روانشناختی میداند، امکاناتِ لازم را از دسترس کودکانی که وضعیت جدی روانی دارند، دور و منحرف میگرداند.\n کاری که بزرگسالان باید برای کودکان بکنند، نه تشخیص بیماری، که الهامبخشیدن و راهنمایی است. به جای آنکه دربارۀ آسیبپذیری و شکنندگی کودکان وسواس نشان دهیم، لازم است که مشوق انعطافپذیری آنان باشیم و به داشتن حسی واقعی از استقلال و خودمختاری تشویق��شان کنیم.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را فرانک فوردی نوشته است و در تاریخ ۱۳ دسامبر ۲۰۱۷، با عنوان «Turning Childhood into a Mental Illness» در وبسایت اسپایکد منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «دوران کودکی دارد به نوعی بیماری روانی تبدیل میشود» و ترجمۀ هوشمند دهقان منتشر کرده است. •• فرانک فوردی (Frank Furedi) جامعهشناس و تحلیلگر اجتماعی است. آخرینکتاب او پوپولیسم و کارزارهای فرهنگی در اروپا: تضاد ارزشها میان مجارستان و اتحادیه اروپا (Populism And The Culture Wars In Europe: The Conflict Of Values Between Hungary and the EU) نام دارد. [۱] Childline [۲] anxiety disorder [۳] oppositional defiant disorder\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833736.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "چه میشود اگر کل زندگی را با کار اشتباه بگیریم؟",
|
3 |
+
"subtitle": "اگر بخواهیم، علاوه بر سود، معنا و زیبایی را نیز تجربه کنیم، گاهی باید دست از کار بکشیم",
|
4 |
+
"introduction": "پس از جنگ جهانی دوم، یک فیلسوف آلمانی اصطلاح «کار مطلق» را وضع کرد. به نظر او کارِ مطلق شرایطی است که در آن انسانها تمامِ فلسفۀ وجود و زندگیشان را در کارکردن میجویند. مدام از اینکه کم کار کردهاند یا آن کارهایی که میخواستهاند را انجام ندادهاند، احساس گناه میکنند. امروز، در این دنیای هراسان و شتابزده گویا فاصلۀ چندانی از «کار مطلق» نداریم، اما اگر چنین شود، چه چیزها را از دست خواهیم داد؟",
|
5 |
+
"content": "اندرو تگرت، ایان — تصور کنید کار تمام دنیا را تصرف کرده و به کانون دیگر عرصههای زندگی بدل شده است. در این صورت، سایر امور مطیع کار خواهند بود. سپس، کمکم هر چیز دیگری -بازیها و سرگرمیهایی- که زمانی جریان داشتند، آهنگهایی که پیش از آن خوانده میشدند، عشقهایی که کامروا میشدند، جشن و بزمهایی که برپا میشدند همگی بهشکلی تقریباً نامشهود شبیه هم شده و نهایتاً به کار تبدیل میشوند. پس از آن زمانی فرا خواهد رسید که دنیاهای متعددی که پیش از حکمفرمایی کار بر جهان وجود داشتند، کاملاً از حافظۀ فرهنگی و تاریخی ما پاک شده و به دست فراموشی سپرده میشوند.\n حال، در این جهان کار مطلق، نحوۀ اندیشیدن، ظاهر و رفتار مردم چگونه خواهد بود؟ آنها در هر جایی انسانی را ببینند، او را در نسبتش با کار قضاوت میکنند: پیش از استخدام، حین استخدام، پس از استخدام، نیمهبیکار و بیکار؛ کسی در این سرشماری از قلم نخواهد افتاد. مردم کار را در همهجا ستایش کرده و به آن عشق خواهند ورزید، پرثمرترین روز را برای یکدیگر آرزو خواهند کرد، صبحشان را با بیدارباش کار آغاز میکنند و شب را در آغوش کار به خواب میروند. روحیۀ پُرکاری و سختکوشی، راه دستیابی به موفقیت معرفی خواهد شد و تنبلیْ نابخشودنیترین گناه شناخته میشود. همهجا در میان تأمینکنندگان محتوا، کارگزاران دانش۱، گروههای طراحی، رئیسهای اداره و سازمانهای جدیدْ مدام حرافیهایی دربارۀ گردش کار، طرحها و معیارهای پیشرفت، گسترش مقیاس و رشد شنیده خواهد شد.\n در چنین جهانی، خوردن و دفعکردن و استراحت و رابطۀ جنسی و مراقبه و رفت و آمدهای کاری -که بهدقت نظارت شده و پیوسته بهینهسازی میشوند- همگی موجبات سلامتی را فراهم میآورند، که این نیز بهنوبۀخود در خدمت بیشینهکردن بهرهوری قرار خواهد گرفت. هیچکس بیش از حد مشروب نخواهد نوشید، برخی برای بهبود عملکرد کاری مقدار اندکی مواد روانگردان استعمال خواهند کرد و همه عمری طولانی خواهند داشت، بدون پایانی مشخص. گهگاهی، اینور و آنور، شایعاتی دربارۀ مرگ یا خودکشی ناشی از بیشکاری به گوش میرسد، اما این زمزمههای مطبوعِ خفیف را، از سر صداقت، چیزی بیش از تجسم روح و جوهرۀ کار مطلق در سطح محلی نخواهند پنداشت و حتی برخی آن را حرکتی ستودنی میانگارند که با فراتربردن مرزهای منطقی کار، همچون ایثاری نهایی، نمایان شده است. ازاینرو، در گوشهکنار جهان تلاش بر این خواهد بود تا ژرفترین تمنای کار محقق شود: اینکه کارْ تجلی و تحقق کامل خود را به تماشا بنشیند.\n دنیایی که توصیف شد از قضا اثری علمی-تخیلی نیست؛ بلکه بدون تردید، همین نزدیکیها، در پس دروازههای دنیای امروزیمان به انتظار نشسته است. اصطلاح «کار مطلق» ابداع فیلسوف آلمانی جوزف پیپر است که پس از جنگ جهانی دوم در کتاب فراغت: اساس فرهنگ۲ (۱۹۴۸) آن را مطرح کرد. این عبارت به فرایندی اشاره دارد که انسانها در نتیجۀ آن به کارگرانی صرف تبدیل میشوند. از نظر من، کار از این طریق در مسیر مطلقشدن قرار میگیرد، غایتِ همهچیز میشود، کانونی که کل زندگی بشری بر مدار آن میچرخد؛ در این هنگام، هر چیز دیگری در خدمت کار خواهد بود؛ فراغت، جشن و سرور و بازی همگی همسان میشوند و نهایتاً به کار تبدیل خواهند شد؛ وقتی هیچ بُعد دیگری ورای کار برای زندگی باقی نمانده است، زمانهای که انسانها عمیقاً به این باور رسیدهاند که ما صرفاً زاده شدهایم برای کارکردن. و سایر طریقههای زیستن و وجود که پیش از یکهتازی کار مطلق رواج داشتند، کاملاً از حافظه و پیشینۀ فرهنگی ما محو خواهند شد.\n ما در آستانه تحقق کار مطلق قرار داریم. هر روز با افرادی صحبت میکنم که کارْ افسار زندگی آنها را در دست گرفته است، تکلیف و وظیفهْ جهانشان را پر کرده و مسئولیتی وصفناشدنی بر افکارشان سنگینی میکند.\n برخلاف کسی که زندگی خود را وقف تفکر و تعمق میکند، فرد مقید به کار مطلقْ خود را کارگزاری میداند که از ازل در پیشگاه جهانی بوده است که تلقیاش از آن جهانْ زنجیرۀ بیپایانی از تکالیف است که در امتداد آیندهای نامشخص گسترده شده. در نتیجۀ این تکلیفانگاری جهان، زمان در نظر او همچون منبع کمیابی میماند که باید حسابگرانه استفاده شود، همیشه نگران انجام کاری است که باید انجام دهد و اغلب دو دلواپسی در ذهن دارد: یکی درستیِ کاری که در حال انجام آن است و دیگری اینکه همیشه کار بیشتری برای انجامدادن وجود دارد. اساساً، بیشکاری نمیتواند آیینۀ تمامنمای نگرش فرد مقید به کار مطلق باشد، نگرش چنین فردی در این مسئله تبلور مییابد که مصرّانه غرق در انجام کارهایی میشود که به او محول شده و درعینحال بهرهوری، کارایی و اثرگذاری را نیز باید ارتقا دهد. اما چگونه؟ از طریق شیوههای برنامهریزی کارآمد، تعیین هوشمندانۀ اولویتها و محولکردن بهموقع کارها. در یک کلام، سرسپردۀ کار مطلقْ شمایلی از فعالیت بیوقفه، فشرده و شلوغ است، شمایلی که اساسیترین رنج و محنتش بیتابیِ وجودیِ عمیقی است که بر تولید فایده استقرار مییابد.\n آزاردهندهترین مسئله دربارۀ کار مطلق صرفاً این نیست که رنجی بیجهت را بر بشر تحمیل میکند، بلکه شیوههای پویای مکاشفهای را از میان میبرد که هدفش پرسیدن، اندیشیدن و پاسخدادن به اساسیترین مسائل وجودی است. برای اینکه روشن شود این رنج بیسبب چگونه بر بشر تحمیل میشود، محتویات گفتوگویی دونفره را که در زیر آمده است در نظر بگیرید و ببینید چگونه پدیدارشناسی واضحِ کار مطلقْ خود را در آگاهی روزمرۀ دو طرف این گفتوگوی خیالی نمایان میکند. پیش از هر چیز، تنشی دائم مشهود است، حس همهجانبۀ فشار در نتیجۀ این مشغولیت ذهنی که کاری هست که باید انجام شود و همیشه انتظار میرود در هر لحظه مشغول انجام کاری باشم. طرف دیگر گفتوگو نیز از پرسشی سخن میگوید که همواره با این افکار همراه است: آیا بهتر از این نمیتوانم از زمانم استفاده کنم؟ زمان، همچون دشمن یا عنصری نایاب، محدودیت اختیار و عمل کارگزار خو�� را در قالب رنجِ شتاب و عجله و بهای مسلم فرصتهای ازدسترفته آشکار میسازد.\n افکاری مثل هنوز کاری را که باید انجام ندادهام، باید تا حالا تمام شده بود، الان باید کار مفیدتری انجام میدادم، و همچنین کار بعدیای که همیشه در نوبت است به دشمنان صاحب خود بدل شده و با دسیسهچینیْ او را به ستوه میآورند، او که بهخودیِخود همیشه از پی اکنونِ ناتمامْ دوان است. همچنین، اوقاتی که فرد فکر میکند بهقدر کافی مفید نبوده است، احساس معصیت خواهد کرد. معصیت در اینجا بیانگر ناکامی در تسلط بر امور و مهار آنها است، بهعلاوۀ اینکه کارها در نتیجۀ غفلتی فرضی یا کاهلی نسبی -بهزعم خود فرد- روی هم انباشته شدهاند. نهایتاً اینکه تکانههای طعن و لعنآمیزی که متوجه به سرانجام رساندن کارهاست نشان میدهد این حالتِ بودنْ تجربۀ کامل و بیکموکاست امور را در عمل ناممکن میسازد. طرف اولِ گفتوگو نتیجه میگیرد که شالودۀ «هستی من» «یک مسئولیت است»، یا به عبارت دیگر چرخۀ بیپایان نارضایتی.\n از این رو، ماهیت مسئولیتمدارِ کارِ مطلقْ با چنین چیزهایی شناخته میشود: با فعالیت بیوقفه، بیقرار و سراسیمه؛ نگرانی برای آینده؛ بار طاقتفرسای زندگی؛ غرولند افکار پریشان برای فرصتهای ازدسترفته، و احساس گناه ناشی از ظنِ کاهلی یا سستی. بنابراین، نگاه تکلیفانگار به جهان با ماهیت مسئولیتمدار کار مطلق در ارتباط است. جان کلام اینکه کار مطلقْ ناگزیر به دوکا۳ منتهی میشود، اصطلاحی بودایی که به طبیعت رضایتناپذیر و مملو از رنج زندگی اشاره دارد.\n کار مطلق علاوه بر پدیدآوردن دوکا یا بهعبارتی رنج، مانع از دستیابی به سطوح والاتر واقعیت میشود. از این رو تبلور زیبایی در هنر، تجلی جاودانگی در دین، حظ بیآلایش عشق و حس سرگشتگی فلسفی، واقعیاتی هستند که در دنیای کار مطلق یافت نمیشوند. همۀ این احوالات برای اینکه دریافت شوند نیازمند سکوت، سکون و اشتیاقی برآمده از دل و جاناند. اگر معنا، به مفهوم تعامل بازیگوشانۀ کران و بیکران، گسترۀ ادراک ما را فراتر از مشغولیات و امور پیشپاافتادۀ مادی بُرده و به آن تعالی بخشد، و به ما امکان دهد آنچه والاتر از خودمان است را مستقیماً تجربه کنیم، آنگاه متاع نایاب دنیای کار مطلق، قطعاً فرصت تجربۀ معناست. آنچه یافت مینشود، کشف چرایی حضور ما در این عالم است.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را اندرو تگرت نوشته است و در تاریخ ۲۰ دسامبر ۲۰۱۷، با عنوان «If work dominated your every moment would life be worth living» در وبسایت ایان منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۰ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «چه میشود اگر کل زندگی را با کار اشتباه بگیریم؟» و ترجمۀ سجاد امیری منتشر کرده است. •• اندرو تگرت (Andrew Taggart) فیلسوفی پراگماتیست و کارآفرینی برجسته است. او عضو هیئت علمی موسسه بَنف سنتر در کانادا است و در آنجا رهبران مبتکر را آموزش میدهد. آخرین کتابش زندگی خوب و زندگی پایدار (The Good Life and Sustaining Life) نام دارد.\n[۱] Knowledge broker: واسطهای (سازمان یا شخص) است که هدفش ایجاد رابطه و شبکه میان تولیدکنندگان و کاربران دانش با ارائه پیوندها، منابع دانش و در برخی موارد خود دانش به سازمانهای موجود در شبکه است [مترجم]. [۲] Leisure: The Basis of Culture [۳] dukkha\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833737.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "اگر میخواهید حال یک میانسال را بفهمید، شوپنهاور بخوانید",
|
3 |
+
"subtitle": "چه آدم موفقی باشید و چه آدمی شکستخورده، در میانسالی با بحرانی معنایی مواجه میشوید",
|
4 |
+
"introduction": "در مقایسه با جوانها و سالمندان، میانسالها با شدت بیشتری از زندگیشان ناراضیاند. احساس میکنند به چیزهایی که میخواستهاند نرسیدهاند و چیزهایی که به آن رسیدهاند هم دیگر رنگ و بویی برایشان ندارد. کارشان ملالآور و تکراری است و زندگی روزمرهشان خستهکننده و غمبار. به این حالت بحران میانسالی گفته میشود. موضوعی که فلاسفه هنوز آنچنان که باید و شاید به آن توجه نکردهاند.",
|
5 |
+
"content": "کیرن ستیا، ایان — علیرغم اینکه بیش از ۲۵۰۰ سال است فلاسفه دربارۀ مشخصات زندگی نیک تأمل میکنند، چندان چیزی دربارۀ میانسالی نگفتهاند. برای من، نزدیکشدن به چهلسالگی آغاز یک بحران کلیشهای بود. منی که از روی موانع حرفۀ آکادمیک پریده بودم، میدانستم خوش اقبالم که استاد دائمی فلسفه هستم. بااینحال، وقتی از مشغولیات زندگی و هجوم چیزهایی که باید انجام دهم، فاصله میگیرم، خودم را سرگردان مییابم؛ خب که چه؟ احساس تکرار و پوچی میکنم، پروژههایی که کامل میشوند تا صرفاً پروژههایی دیگر جایگزینشان شود. این مقاله را تمام میکنم، این کلاس را تدریس میکنم و باز روز از نو روزی از نو. چنین نبود که همه چیز بیارزش به نظر برسد، حتی مواقعی که دل و دماغ نداشتم، باز احساس نمیکردم کارهایم کاملاً بیمعناست. با این حال، به نوعی، تکرار فعالیتهایی که هر یک فینفسه منطقی بودند، برایم بیارزش شده بود.\n فقط من این حس را ندارم. احتمالاً شما نیز در پیگیری اهداف ارزشمند نوعی پوچی را حس کردهاید. این شکلی از بحران میانسالی است که هم آشناست و هم به لحاظ فلسفی گیجکننده. تناقض در اینجاست که ممکن است موفقیت شبیه شکست باشد. این بحران، نظیر هر تناقض دیگری، نیازمند تأملات فلسفی است. اگر بحران میانسالی یک پوچی مطلق نیست که در آن فرد ارزشی در هیچ چیز نمیبیند، پس پوچی آن به چه معناست؟ مشکل زندگی من در کجاست؟\n در جستوجوی پاسخ بودم که به سراغ آرتور شوپنهاور، فیلسوف بدبین سدۀ نوزدهم، رفتم. شوپنهاور مشهور است به موعظهگرِ پوچیِ امیال. اینکه ممکن است رسیدن به خواستههایمان باعث شادی ما نشوند، اصلاً او را متعجب نمیکند. از سویی دیگر، نرسیدن به خواستههایمان نیز به همان اندازه بد است. به اعتقاد شوپنهاور، اگر کاری را انجام دهید یا ندهید در هر حال محکوم میشوید. اگر به خواستۀ خود برسید، جستوجویتان به پایان رسیده است. همانگونه که او در جهان بهمثابۀ اراده و بازنمایی۱ میگوید، بیهدف میشوید و «ترس پوچی و ملالت» شما را فرامیگیرد. زندگی نیازمند جهت است: خواستهها، پروژهها و هدفهایی که تاکنون تحصیل نشدهاند. این نیز کشنده است. زیرا خواستن چیزهایی که ندارید، رنج است. اگر این پوچی را با یافتن کارهایی برای انجامدادن به تعویق بیندازید، خود را محکوم به فلاکت کردهاید. زندگی «شبیه یک آونگ، مابین درد و ملالت میگردد، و در واقع این دو مؤلفههای غاییِ زندگیاند».\n شاید تصویر شوپنهاور از زندگی بیجهت تهی و غمبار باشد. میانسالی غالباً با شکست یا موفقیت در پروژههایی محبوب همراه است: شغلی دارید که برای رسیدن به آن سالها تلاش کردید، شریکی دارید که آرزویش را داشتید، خانوادهای که قصد تشکیل آن را داشتید، یا اینکه آنها را ندارید. در هر صورت، جهتهایی تازه را میجویید. اما ظاهراً پاسخ به رسیدن یا نرسیدن به اهدافتان روشن است: شما صرفاً هدفهایی جدید میسازید. پیگیری آنچه میخواهید، مشقت صرف نیست. نوسازی آرزوهایتان میتواند لذتبخش باشد.\n با این حال، به نظرم در تصور غمانگیز شوپنهاور از روابط ما با اهدافمان حقیقی نهفته است که میتواند تاریکی میانسالی را روشن سازد. انتخاب پروژههایی جدید در نهایت فقط مسئله را مبهم میسازد. وقتی یک هدف را در آینده قصد میکنید، رضایتمندی به تعویق میافتد: قرار است به موفقیت برسیم. اما وقتی موفق شدید، دستاوردتان در گذشته است. ضمناً، مشغولیت شما به پروژهها نافی خود است. در پیگیری یک هدف یا شکست میخورید یا، در صورت موفقیت، توانش برای هدایت زندگی شما را از دست میدهد. بدون تردید، میتوانید نقشههایی دیگر بکشید. مسئله نه کمبود پروژهها (حالت بیهدفی ملالتبارِ مورد نظر شوپنهاور)، بلکه شیوۀ مشغولیت شما به پروژههایی است که بیشترین اهمیت را برایتان دارند. بدین صورت که میکوشید آنها را تکمیل کنید و سپس از زندگیتان کنار بگذارید. وقتی یک هدف را تعقیب میکنید، به تعاملتان با چیزی خوب پایان میدهید، انگار قرار باشد دوستی پیدا کنید تا با او خداحافظی کنید.\n بنابراین، چهرۀ رایج بحران میانسالی به این صورت است: فرد سختکوش و پردستاوردی که وسواس تکمیل کارها را دارد و پوچی زندگی روزمره او را آزار میدهد. وقتی دلمشغول پروژهها میشوید و مدام پروژههایی جدید را جایگزین پروژههای قدیمی میکنید، رضایتمندی همیشه در آینده است. یا در گذشته. رضایتمندی منوط خواهد شد، سپس به دست میآید، اما مالک آن نمیشویم. شما، در پیگیری اهدافتان، مترصد نتایجی هستید که امکان آن پیگیری را از بین میبرد و بارقههای معنا را در زندگیتان خاموش میکند.\n پرسش این است که در این خصوص چه کار کنیم. به اعتقاد شوپنهاور، هیچ راه خروجی وجود ندارد: آنچه من بحران میانسالی میخوانم، وضعیت بشر است. اما او اشتباه میکرد. برای اینکه به این اشتباه او پی ببریم، باید بین فعالیتهایی که ارزشمند میدانیم، تمایز قائل شویم: بین فعالیتهایی که هدف تکمیل آنهاست و فعالیتهایی که پایان نمییابند.\n با وامگیری از اصطلاحات زبانشناسی، میتوان گفت فعالیتهای «غایتمند»۲ ـ مأخوذ از واژۀ یونانی «تلوس»۳ به معنای هدف ـ آنهاییاند که معطوف به حالات پایانی تکمیل و اتمام هستند. در یک کلاس تدریس میکنید، ازدواج میکنید، خانواده تشکیل میدهید، درآمد بیشتری کسب میکنید. اما تمام فعالیتها این چنین نیستند. دیگر فعالیتها «غایتگریز»۴ هستند: معطوف به هیچ پایانی نیستند، یا حالتی نهایی که در آن تحصیل شدهاند و دیگر کاری برای انجامدادن نیست، وجود ندارد. گوشدادن به موسیقی، وقتگذاشتن برای خانواده یا دوستان را در نظر بیاورید. میتوان از این کارها دست کشید، اما نمیتوان آنها را پایان داد یا تکمیل کرد. گذرا بودنِ آنها نه از جنس گذرا بودنِ یک پروژه با هدفی غایی، بلکه از جنس گذرا بودنِ یک فرایند بیپایان است.\n اگر بحرانی که شوپنهاور تشخیص داد منوط به سرمایهگذاری مفرط بر روی پروژهها باشد، چاره سرمایهگذاری کاملتر در این فرایند است، معنادادن به زندگیِ خود از مجرای فعالیتهایی که هیچ پایانی ندارند: چون این فعالیتها تکمیل نمیشوند، مشغولیت شما با آنها پایان نمییابد. این فعالیتها نافی خود نیستند؛ همچنین، باعث آن حس ناکامیای نمیشوند که شوپنهاور با خواستههای تحققنیافته تمسخرش میکرد، حس فاصلهداشتن با هدفِ خود، بدین نحو که اتمام آن همیشه منوط به آینده یا گذشته است.\n نباید از اهداف ارزشمند خود دست برداریم. دستیابی بدانها اهمیت دارد. اما باید در باب ارزش این فرایند نیز تأمل کنیم. اتفاقی نیست که جوانان و سالمندان در مقایسه با میانسال رضایتمندی بیشتری از زندگی دارند. جوانان بالغ هنوز درگیر پروژههای تعریفکنندۀ زندگی نشدهاند و سالمندان نیز از این مرحله گذشتهاند. این امر باعث میشود زندگی در اکنون برایشان طبیعیتر باشد: یافتن ارزش در فعالیتهایی غایتگریز که با مشغولیت پایان نمیگیرند یا به آینده تعویق نمیشوند، بلکه اینجا و اکنون تحقق مییابند. مقاومت در برابر استبداد پروژهها در میانسالی، یافتن تعادل بین فعالیتهای غایتمند و غایتگریز دشوار است. اما این کاری است که باید انجام داد، اگر امیدواریم که بر بحران میانسالی فائق شویم و از تیرگی پوچی و خودتخریبی بگریزیم.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را کیرن ستیا نوشته است و در تاریخ ۲۶ ژانویه ۲۰۱۸، با عنوان «How Schopenhauer’s thought can illuminate a midlife crisis» در وبسایت ایان منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «اگر میخواهید حال یک میانسال را بفهمید، شوپنهاور بخوانید» و ترجمۀ میلاد اعظمیمرام منتشر کرده است. •• کیرن ستیا (Kieran Setiya) استاد فلسفۀ مؤسسۀ تکنولوژی ماساچوست است و تازهترین کتاب او راهنمایی فلسفی به میانسالی (Midlife: A Philosophical Guide) نام دارد. [۱] The World as Will and Representation [۲] telic [۳] telos [۴] atelic\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833738.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "دربارۀ فواید و مضرات کمرویی",
|
3 |
+
"subtitle": "کتاب جو موران، «آدمهای کمرو»، هم تاریخچۀ جامعی است از مسئلۀ کمرویی و هم کتابی است در دفاع از این مسئله",
|
4 |
+
"introduction": "داروین در شگفت مانده بود که چرا گونۀ انسان باید خصلتِ عجیبی مثلِ کمرویی داشته باشد. به نظر نمیرسد حیوانات چیزی شبیه کمرویی را تجربه کنند، حتی انسانهای بدوی هم چیزی به نام کمرویی ندارند، اما دنیای متمدن پر بود از آدمهای کمرویی که معاشرت با دیگران را سخت مییافتند و در جمعها دستوپایشان را گم میکردند. بدینمنوال، آیا میشود گفت کمرویی پدیدهای است مدرن؟ از این گذشته، احساسی خوب است یا بد؟ مفید یا مضر؟",
|
5 |
+
"content": "مگان گاربر، آتلانتیک — مانور هایملیک۱ (کشش شکمی) نزدیک به پنجاه سال قدمت دارد. این اقدام درمانی توسط دکتر هنری هایملیک پدید آمد و چون جان بسیاری را از مرگ نجات داده است، اقدامی ارزشمند تلقی میشود. اما شاید این مانور بهاندازۀ کافی هم موفق نبوده است. این مانور ساده و عالی یک عیب بزرگ دارد: کسی که در معرض خفگی قرار دارد، قبل از اینکه کسی بتواند کمکش کند، باید با سروصدا به دیگران بفهماند که در حال خفگی است. بسیاری از افراد اصلاً تمایل ندارند چنین کاری کنند.\n دکتر هایملیک با افسوس بیان میکند که چگونه «گاهی اوقات» سرشت آدمی میتواند تهدیدی برای زندگی خود او شود؛ «کسی که در معرض خفگی است از اینکه در این مخمصه گیر افتاده خجالتزده میشود، برمیخیزد و بدون جلب هیچ توجهی محیطی را که در آن است ترک میکند، میمیرد و یا اینکه به مغزش آسیبهای دائمی وارد میشود.»\n اتفاق بدی در حال وقوع است، نگذار دیگران آن را ببینند، تو باعث شرمندگی آنها و خودت خواهی شد: این تکانهای است که اثری کاملاً معکوس دارد و درک آن بهنحو فوقالعادهای آسان است. خودآگاهی چیز قدرتمندی است. بااینهمه، حتی در جنونآمیزترین و هولناکترین لحظات نیز چیزهای بسیاری وجود دارد که به نظر میرسد مطلوبتر از المشنگهبهپاکردن است.\n کمرویی، این احساس یگانه که شامل چیزهای متفاوتی است _ازجمله دستپاچگی، کمجرئتی، ترس از طردشدن، بیزاری از ایجاد مزاحمت_ علیرغم شیوع بسیارش، همچنان رازآلود و مبهم است. آیا کمرویی صرفاً یک احساس است؟ آیا وضعیتی است حاکی از شخصیت افراد؟ آیا شکلی از اضطراب است؟ کمرویی، اگرچه برای برخی همراهی همیشگی است و غلیانات و علائم آن حاکی از نوع سختی از یک بیماری مزمن است، میتواند حتی بر اجتماعیترین و مقبولترین افراد بهیکباره، بدون هیچ هشداری، مستولی شود. وقتی در آسانسور با غریبهای روبهرو میشوید، این حس میتواند در لبخندی بیصدا آشکار شود؛ یا درست قبل از اینکه پردههای نمایش کنار رود، در دستان خیس از عرق، دلآشوب و تهوع و میل به فرار به هر جای دیگری غیر از مکانی که در آن هستی بروز و ظهور پیدا کند. یا میتواند در احساس خفگی در گلو، بستهشدن راه نفس، سرگیجه یا این حس که همه به تو زل زدهاند ظاهر شود. در این شرایط، تنها چیزی که میخواهی این است که از شر همۀ اینها خلاص شوی.\n کمرویی اساساً هیولایی بیملاحظه است. یا آنگونه که جو مورانِ مورخ در کتاب آدمهای کمرو: راز دوام خجلت۲ بیان میکند، هیولای بیملاحظهای است که در طول تاریخ همدم قابلاعتمادی، اگرچه نامرئی، برای بشر بوده است. امروزه، ک��رویی در ایالات متحده عمدتاً با آشفتهبازاری از وضعیتهای مشابه و متداخل پیوند خورده است، از رفتارهای خجولانۀ مقطعی گرفته تا دستپاچگیهای کلی، از ترسِ از صحنه گرفته تا اختلالاتی که راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی۳ آنها را اختلال اضطراب اجتماعی میداند. به نظر میرسد این بیدقتی و گستردگی پر بیراه هم نیست: موران میگوید کمرویی وضعیت یا ویژگی شخصیتیِ واحدی نیست، بلکه امری است که بر زندگی انسانها در همۀ سنها، فرهنگها و کشورها تأثیر میگذارد. کمرویی برخی مواقع میتواند بلا و مصیبت باشد، بلایی که به تصدیق دکتر هایملیک گهگاه ممکن است مرگبار هم باشد.\n موران استدلال میکند که کمرویی میتواند موهبتی بزرگ هم باشد؛ میل به درونگرایی راه را برای تفکر مبتکرانۀ نابغههای خلاق که میل به اجتناب از پرگویی دارند باز میکند. کتاب آدمهای کمرو اثری است که تاریخچۀ جامعی از این مسئله ارائه میکند و سویههای انسانشناسانه و جامعهشناسانۀ کمرویی را میکاود و نظرات زیمل و سنکا و سونتاگ دربارۀ عدماعتمادبهنفس را بیان میکند. علاوهبراین، این کتاب حاوی مجموعهای از بیوگرافیهای کوتاه آدمهایی است که در درجات مختلف تحت تأثیر این مسئله بودهاند. موران میگوید آلن تورینگ اغلب اوقات همانقدر که عجول و بیپروا بود، خجول هم بوده است. موران در کتابش به شکلی درخشان اشاره میکند که آگاتا کریستی بهطرز غمانگیزی کمرو بوده است. شارل دوگل نیز به همین ترتیب در زمانهایی که رهبری کاری را به عهده نداشته خجول و کمرو بوده است. استیون پاتریک موریسی، خواننده و نوازندۀ بریتانیایی، نیز در زمانهایی که موسیقی کار نمیکرده کمرو بوده است. لوسیوس لیسینیوس کراسوس، کنسول امپراتوری روم و مربی سیسرون، نیز خود اعتراف کرده است که قبل از ارائۀ هر سخنرانی تا سرحد مرگ میترسیده است. پریمو لوی به فیلیپ راث دربارۀ کمرویی خود گفته است. نخستین کتابِ اولیور ساکس مدتها منتشرنشده باقی مانده بود، چراکه او نسخۀ دستنویس کتابش را به دوستی قرض داده بود، دوستی که مدتی بعد خودکشی کرده بود و ساکس رویش نمیشد از بیوۀ آن دوست تقاضای پسدادن کتاب را بکند.\n\nکمرویی _که در معنای بنیادینش شاید تصدیق مضطربانۀ فاصلۀ زیادی باشد که ذهن انسانها را از یکدیگر جدا میکند_ همواره همدم مردم و تلاشهایشان بوده است. شاید ما خودمان را در شمار بزدلان بزرگ قلمداد نکنیم، آنگونه که روانشناس فرانسوی، لودویچ دوگا، علاقه دارد برخی را چنین بنامد. برای بعضی از ما، کمرویی مهمان ناخواندهای است که گهگاه سروکلهاش پیدا میشود. موران استدلال میکند که کمرویی _هرچند اغلب اوقات خودش انتخاب میکند که آشکار شود و عملاً کسی که آن را تجربه میکند هیچ قدرتی در رد آن ندارد_ همانقدر که میتواند بلا باشد میتواند یک مزیت نیز باشد. افراد کمرو اغلب فکور و بعضاً باهوش هستند.\n آنها معمولاً نسبتبه نیازها و نگاه خیرۀ دیگران حساساند. مشکل اینجاست که آنها در جهانی به سر میبرند که علیرغم شیوع گستردۀ کمرویی، صبر و تحمل بسیار کمی در برابر آن وجود دارد.\n مورانِ بریتانیایی خودش را در زمرۀ کمروها قلمداد میکند، ازاینرو آگاه است که کمروبودن در این دنیای فضلفروشِ متکبر چه مصائبی دارد. او همچنین نیک میداند تکریم کمرویی چه دیدگاه رادیکالی است. بهطور مشخص در بریتانیا، جایی که کتاب آدمهای کمرو نخستینبار در آنجا منتشر شد، کمرویی بهعنوان یک مشکل متداول قلمداد میشود که باید درمان شود. این طرز تلقی حتی بهنحو فزایندهتری در ایالات متحده نیز وجود دارد. کمرویی از لحاظ احساسی دیواربهدیوار شرم و آزرم است و اغلب بهعنوان دلیل آزرم به آن توجه میشود. در فرهنگی که برای اعتمادبهنفس ارزش بسیاری قائل است و در آن، مهارتهای اجتماعی شواهد بیرونی عزتنفس باطنی هستند، به کمرویی با سوءظن نگریسته میشود. سکوت، در جهانی که در آن همۀ صداها بلند است، ممکن است به دشمنی منجر شود.\n در سال ۱۹۹۷، در شهر کاردیف ولز دانشگاهیان گرد هم آمدند تا اولین کنفرانس بینالمللی کمرویی را برگزار کنند. فیلیپ زیمباردو، روانشناس برجسته، در آن کنفرانس استدلالی مطرح کرد که هم تعجبآور بود و هم تحریکآمیز. او گفت کمرویی دارد به یک اپیدمی تبدیل میشود. تحت تأثیر فناوری دیجیتالی و کاراییهایی که این فناوری به ارمغان آورده است _اینترنت، ایمیل، دستگاههای سخنگو_ «چسب اجتماعی»، که نسلهای پیشین را به گروههای اجتماعی متصل میکرد و تعاون و همکاری را بالا میبرد، رو به زوال است. دیدگاههای زیمباردو _که برآمده از آزمایش زندان استنفورد او بود_ اکنون مسیری تازه یافته بود: او با جلب توجه دیگران به یافتههای شری ترکل و رابرت پوتنام شروع به ابراز نگرانی نسبتبه فناوری کرد؛ او گفت همۀ راههایی که انسانها ابداع کردهاند تا از یکدیگر دوری کنند نهایتاً به وخیمترشدن معضل کمرویی منجر خواهد شد. او در آن زمان پیشبینی کرد که در سال ۲۰۰۰، شرایطی پدید خواهد آمد که میتوان یک روز را بدون سخنگفتن با هیچ انسان زندهای سپری کرد. زیمباردو هشدار داد که ما در حال ورود به «عصر نوین یخبندان» هستیم.\n باید منتظر ماند و دید که آیا شبکۀ جهانی اینترنت ما را آزاد خواهد کرد یا اسیر و دربند. اما موران اظهار میکند که «عصر نوین یخبندان»، در جایگاه یک مفهوم، بهنحو نظاممندی به ایدههای سنتی موجود دربارۀ ماهیت کمرویی تلنگر زده است: یعنی اینکه کمرویی صرفاً پاسخی عاطفی به دیگران نیست، بلکه بهطور خاص پاسخی عاطفی به شرایط زندگی مدرن است. در این خوانش از تاریخِ انسان، کمرویی هم یک حس است و هم تا حدودی یک پدیدۀ نوظهور.\n اورماند ماداک دالتون، محقق، باستانشناس و موزهدار موزۀ بریتانیا در اوایل قرن بیستم، در همین راستا اعتقاد داشت که کمرویی محصول جانبی تمدن است. دالتون معتقد بود که حیوانات و بربرها (انسانهای وحشی) اگر پای تنازع بقایشان در میان باشد، احساس لوکس و تجملیِ کمرویی را ندارند. انسانهایی که صرفاً دلمشغولی تأمین اساسیترین نیازهایشان _غذا، سرپناه و تولیدمثل_ را دارند کمتر از خودآگاهی، که لازمۀ کمرویی است، استفادۀ عملی خواهند کرد. چارلز داروین، کسی که در سرتاسر کار خود نسبتبه عواطف و احساسات حیوانات علاقهمند بود، نسبتبه تکامل کمرویی گیج و سرگشته بود. او کمرویی را «وضعیت غریب ذهن» نامید. داروین اظهار شگفتی مینمود که چگونه تکامل شرایطی را برای انسان به ارث گذاشته بود که در طبیعت استفادۀ کمی داشت. بخشی از این شگفتی داروین به این دلیل بود که او خودش گاهی اوقات بهشدت از کمرویی رنج میبرد.\n در دیدگاه دال��ون، کمرویی نتیجۀ بلافصل تمدن نبود، بلکه یکی از محصولات جانبی آن بود: زندگی بهمثابۀ نوعی صحنۀ بیپایان نمایش زیسته میشود. البته، این ایده برآمده از نظرات اروین گافمن (یا همکار جامعهشناس او، نوبرت، که در همان زمان استدلال مشابهی کرده بود که کمرویی مسئلهای مدرن است) نبود، بلکه دالتون این ایده را با تمرکز بر گروه بزرگی از انسانها به دست آورد که تا حدی مسئول برخاستن همۀ خدعهها و مکرها دانسته میشدند: زنان. دالتون اعتقاد داشت که گرایش زنان به تبدیل زندگی به مجموعهای از صحنههای نمایش شرایطی خلق خواهد کرد که در آن شرایط نمایشها میتوانند شکست بخورند. بنابراین، کمرویی، که در میان بسیاری چیزهای دیگر نوعی آگاهیِ خودآگاه است، یکی از راههای بسیار زیادی است که در آن تعاملات انسان میتواند به خطا برود.\n ایدههای دالتون همچنان زندهاند. امروزه بهصورت گسترده در انسانشناسی پذیرفتهاند که کمرویی همانقدر که واجد مؤلفههای فیزیولوژیک است دارای عناصر فرهنگی نیز هست. باوجوداین، این ایدهها تداوم دارند، به این مفهوم که کمرویی نهفقط بهعنوان فعل و انفعال پیچیدۀ میان مغز انسان و جهانی اجتماعی، بلکه بیشتر بهعنوان یک انحراف فهمیده میشود. مردمآمیزی عادی و نرمال است؛ پس کمرویی غیرعادی است. بااینهمه، ما انسانها حیواناتی اجتماعی هستیم. این حرف البته کلیشه است، ولی عمیقاً درست است. ما انسانها خودمان را گونههایی میدانیم که همانقدر که در ساختار دیانای مشترکیم، در پرگویی و وراجی نیز اشتراک داریم. ما انسانها از انگشت شست دستمان استفاده میکنیم تا نهفقط کار کنیم و اثر هنر خلق کنیم، بلکه نامه بنویسیم، تلفن را در دستمان نگه داریم و ایموجی ارسال کنیم تا شور و اشتیاقمان از برنامههای سر شب خود را ابراز کنیم. ما انسان هستیم. [تفاوتمان با حیوانات] در چند نکتۀ کوچک اما عمیق نهفته است: ما بهطور دستهجمعی انسان هستیم.\n اگرچه کمرویی گاهی اوقات مورد تردید است و گاهی اوقات نیز آسیبشناسی شده، اما ازجمله موجبات تحول اجتماعی است. سوزی اسکاتِ جامعهشناس استدلال میکند که انسانهای کمرو صرفاً تنهایی را در برابر همراهی با دیگران انتخاب نمیکنند یا گروههای کوچک را بر گروههای بزرگتر ترجیح نمیدهند؛ انسانهای کمرو، هر بار که عذرخواهی میکنند یا از انجام کاری طفره میروند، دارند تجربهای ناخواسته را نقض میکنند. آنها، درست بهواسطۀ کمرویی خود، دارند از نظم اجتماعی گستردهتری منحرف میشوند.\n بنابراین، انسان کمرو _و این عدماعتمادبهنفسی که از خودش به نمایش میگذارد_ مظنون است. توماس براون، فیلسوف انگلیسی، درحالیکه معتقد است کمرویی با دستپاچگی۴ پیوندی وثیق دارد، به کمرویی بهعنوان «شرم روستایی»۵ ارجاع داده است. پلوتارک ترجیح میداد که کمرویی را «فقدان تأیید و حمایت» در نظر بگیرد. هنریک ایبسن، کسی که بهنحو افراطی میخوارگی میکرد تا بخشی از کمروییاش را درمان کند، سردی هموطنان نروژی خودش را محکوم میکرد و میگفت نروژیها از «کمرویی روح» رنج میبرند. جین آستین، در نامهای طبق معمول کنایهآمیز به خواهرش، کمرویی را درون حوزۀ گستردهتر «خلقوخوی و بیماریهای طبیعی» جای میداد. زیگموند فروید، کسی که صحبتکردن را نوعی درمان و ��یر اجتماعی میدانست، نسبتبه کمرویی مظنون بود: او کمرویی را مدرکی برای خودشیفتگی راندهشده۶ محسوب میکرد.\n کمروبودن، بهخاطر همۀ این مطالبی که بیان شد، صرفاً به این معنا نیست که وارد یک مهمانی بشوید و مستقیماً به گوشهای بروید و در کنار دیواری پناه بگیرید یا اینکه قبل از برداشتن تلفن دهها بار سلاموعلیککردن را تمرین کنید یا وقتی به حضار نگاه میکنید، حتی وقتی هم که تصور میکنید آنها حاضرند از روی فرمانبُرداری از شما لباسهایشان را از تن خارج کنند، حس آشنای گیرافتادن در چنگال ترس و وحشت به سراغتان بیاید. کمرویی بدفهمیدهشدن هم هست. عموماً دیگران برداشت غلطی از انسانهای کمرو دارند و آنها را بهاشتباه سرد، بیتفاوت، مغرور یا کسانی که همچون دختربچهها خجولاند تلقی میکنند. برخی اوقات دیگران بهشدت در مورد انسانهای کمرو دچار سوءتعبیر میشوند. روانشناس آمریکایی، جیسیا مورس، در اوایل قرن بیستم بر این باور بود که بین کمرویی و حماقت ارتباطی ذهنی وجود دارد. تام وولف، نویسندهای که نیکبختانه از موهبت برونگرایی برخوردار بود، فقدان شدید اعتمادبهنفس اجتماعی در ویلیام شاون، ویراستار درخشان و محبوب نیویورکر، را به سخره میگرفت و از این کار لذت میبرد.\n موران میگوید دکتر زیمباردو در این اظهارنظرش که قرن جدید «عصر نوین یخبندان» را به ارمغان میآورد ممکن است دچار خطا شده باشد یا دستکم شدیداً نظرش ناپخته باشد. کمرویی ممکن است رایج باشد، اما عموماً با آن بهمثابۀ نوعی بیماری مسری برخورد میشود. بله، ما پرداخت قبوض را خودکار کردهایم. بله، ما سرویسهای آنلاین سفارش غذا داریم. بله، مطمئناً ما، اگر تمایل داشته باشیم، میتوانیم یک روز کامل را بدون اختلافات ناشی از تماس با انسانها پشتسر بگذاریم. اما همچنان راههای بسیاری برای صحبتکردن، ایجاد ارتباط و اجتماعیبودن و انسانبودن وجود دارد، راههایی که بهواسطۀ آنها میتوانیم خودمان را هنگام برقراری ارتباط با دیگران از منظر خودمان ارزیابی و قضاوت کنیم. هرچند جهان در حال حاضر پوشیدهشده از کابلهای سرد اینترنت است، اما بهاندازۀ گذشته گرم و شلوغ و پرسروصداست و شاید حتی واقعاً بیش از گذشته. جهان، دستکم در ایالات متحده، عموماً به کسانی گرایش دارد که تمایل دارند آن را با شوروشوق و صدا پیوند دهند.\n این همان پارادکسی است که به کتاب انسانهای کمرو روح میدهد: کمرویی وضعیتی کاملاً عادی و نرمال است که، علیرغم همۀ مطالبی که بیان شد، باید همچنان عادیسازی شود. موران، در کتابش، با استفاده از بصیرتهای متفکران باستان و میراثداران بعدی آنها، کوشیده است اثبات کند که او، در جایگاه فردی کمرو، چقدر خوب کمرویی را شناخته است و با آن زیسته است: جهان، علیرغم همۀ گامهای مثبتی که در راستای پذیرش و بهبود کمرویی برداشته است، همچنان به کمرویی مهربانانه نمینگرد.\n کتاب انسانهای کمرو، از این جهت که بیان میکند اگر انسانهای کمرو کمی بیشتر خودشان را نشان بدهند و کمی بیشتر اعتمادبهنفس به خرج دهند شرایطشان بهتر خواهد شد، یادآور کتابی است که سوزان کین ۲۰۱۲ منتشر کرد، با عنوان ساکت: قدرت درونگرایان در جهانی که از صحبت دست نمیکشد. انسانهای کمرو کمرویی را وضعیت عاطفی رایجی میداند، ام�� بهنحو تلویحی و بهدفعات جهانی را که با این وضعیت با تردید، سوءظن و سردرگمی رفتار میکند محکوم میکند. بنابر گفتۀ کین، ازآنجاکه مدرسهها و کسبوکارها عموماً برای افراد برونگرا ساخته شدهاند _زیرا در واقع اغلب خود این افراد آنها را ساختهاند_ بنابراین، ساختارهای اجتماعی عموماً و بهنحو مفرطی بیشترین انطباق را با زرقوبرق و سروصدا دارند.\n پس تا حدودی، چرخهایی که جیرجیر میکنند اولویت فرهنگی پیدا میکنند. و بهنحو خاصتری نهتنها فرهنگ آمریکایی نسبتبه گذشته راههای بیشتری برای صحبتکردن پیشنهاد میدهد، بلکه گرایش دارد تا بر صحبتکردن بهمثابۀ یک نیاز زندگی مدرن تأکید کند. بسیاری چنین میپندارند (یا امید دارند) که ارتباطات خوب و پایدار به سرمایهگذاریهای موفق در کسبوکار، روابط عاشقانۀ موفق و عملکرد آموزشی مطلوب کمک خواهد کرد. برونگرایی ما را نجات خواهد داد. پوسترهایی که کار جمعی و مشارکت با دیگران را تبلیغ میکنند به ما تماشاکنندگانشان یادآوری میکنند که کار جمعی خوب است و در «تیم» هیچ «من»ی وجود ندارد. قایقسوارانی که در حال پاروزدن هستند، حقیقتاً، استعارۀ عالیای از زندگی است. آنها بهنحو کارآمدی به این نکته اشاره میکنند که به تیم بپیوندید؛ سوار قایق شوید.\n بااینهمه، شاید همۀ ما کمی بهتر عمل خواهیم کرد اگر فقط کمی بیشتر با کسانی همگام شویم که ترجیح میدهند، دستکم بعضی اوقات، بهتنهایی پارو بزنند. شاید عملکرد مطلوبتری خواهیم داشت اگر با سعۀ صدر و دید بازتری به آنچه کاریزما، خلاقیت و کامیابی اجتماعی را میسازد بنگریم. شاید همۀ ما باید نصیحت موران را گوش کنیم که «انسانها اساساً و بهنحو فطری حیواناتی اجتماعی هستند». موران مینویسد: «کمرویی صرفاً ما را از راههای عجیبوغریب و پیچدرپیچ اجتماعی دور میکند.» کمرویی ازاینرو سزاوار تکریم است و شاید حتی میتوان فرض کرد که در میان همۀ آن جستوخیزهایی که پاروزنهای خندان انجام میدهند تا قایق را حرکت دهند جای کوچک خودش را دارد.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی:\nMoran, Joe. Shrinking Violets: The Secret Life of Shyness. Yale University Press, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب را مگان گاربر نوشته است و در تاریخ ۲۰ فوریه ۲۰۱۶ با عنوان «The Case for Shyness» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده و برای نخستینبار با عنوان «دربارۀ فواید و مضرات کمرویی» و با ترجمه مهدی ذوالقدری در سومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی به چاپ رسیده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۵ تیر ۱۳۹۶ این مطلب را با همین عنوان بازنشر کرده است. •• مگان گاربر (Megan Garber) دانشآموختۀ دانشگاه کلمبیا در رشتۀ روزنامهنگاری است. او در آتلانتیک دربارۀ مسائل فرهنگی مینویسد. [۱] مانور هایملیک یکی از مهمترین اقدامات حیاتی در فوریتهای پزشکی است. این اقدام درمانی که برای جلوگیری از خفگی ناشی از ورود جسم خارجی به مجاری تنفسی انجام میشود میتواند از مرگ بسیاری از افراد مبتلا جلوگیری نماید [مترجم]. [۲] Shrinking Violets: The Secret Life of Shyness [۳] راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی (در اختصار انگلیسی: DSM) یک زبان مشترک و استاندارد برای طبقهبندی اختلالات روانی ارائه میکند و توسط انجمن روانپزشکی آمریکا تهیه شدهاست [مترجم]. [۴] embarrassment [۵] pudor rusticus, or “rustic shame” [۶] displaced narcissism"
|
6 |
+
}
|
train/413833739.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "چیزهای زیادی هست که فلسفه میتواند از فیلم بیاموزد",
|
3 |
+
"subtitle": "درست است که فیلم استدلال فلسفی نمیآورد، اما میتواند کاری کند که مسائل فلسفی را «حس» کنیم",
|
4 |
+
"introduction": "برخی از فیلسوفان میگویند فلسفه میدانِ برهانآوری عقلی است، نه بازی با احساسات و هیجانات، و به همین دلیل نباید فیلمها را وارد بحثهای فلسفی کرد. اما واقعیت آن است که سردرگمیها، شعفها و غمها بخشی جدانشدنی و پراهمیت از حیات انسانیاند، مسائلی که جایشان در بحثهای فلسفی معمولاً خالی است. اینجاست که اتفاقاً یک فیلم میتواند به ما نشان دهد، بهعنوان یک موجود بشری، قرارگرفتن در موقعیتی فلسفی چه حال و هوایی دارد.",
|
5 |
+
"content": "کاستیکا براداتان، ایان — این صحنه را تصور کنید: یک مرد، مردی سامورایی، در یک بیشه کشته میشود. همۀ آنهایی که در ماجرا بودهاند، یکبهیک در محضر دادگاه حاضر میشوند. هیزمشکن میگوید وقتی سر جسد رسید، چه هولی به جانش افتاد. راهب شهادت میدهد آن مرد را قبلاً دیده است و یک ضارب احتمالی را شناسایی میکند. سپس ضارب، به نام تاجومارو، به دادگاه میآید. او مدعی میشود که سامورایی را طنابپیچ کرد، جلوی چشم او همسرش را فریفت، و بعد در نبردی با شمشیر او را کشت.\n شاید برخی از خوانندگان، طرح این پیرنگ را به یاد بیاورند. این فیلم، همان شاهکار آکیرا کوروساوا به نام «راشومون» (۱۹۵۰) است که خواننده را به ضیافتی منحصربهفرد دعوت میکند: اندیشیدن روی پردۀ نقرهای. فلسفهورزی نه از مسیر استدلالهای ساختاریافته یا با زبان غامض، بلکه از طریق داستانسرایی بدیع، تصویرسازی گیرا و فیلمبردای نوآورانه.\n بعد نوبت شهادتدادن همسر سامورایی میرسد. در روایت او، تاجومارو به او تجاوز میکند، اما بدون آنکه همسرش را بکشد، میرود. پس از تجاوز، او به همسرش میپیوندد، اما بیهوش میشود و وقتی به هوش میآید میبیند همسرش بیجان کنار اوست چون خودکشی کرده است.\n آن معمای فلسفی که در بطن فیلم کوروساوا است تا همینجا روشن شده است: اگر نتوانیم واقعاً بدانیم که چه اتفاقی افتاده است، چه؟ اگر هر روایتی که دربارۀ دنیای پیرامونمان میسازیم، یک دنیای درونی باشد، و روایت هرکسی بسیار متفاوت از دیگری باشد، بی هیچ راهی برای اینکه بدانیم کدامیک واقعیت دارد، چه؟\n حتی گیراتر از همۀ اینها روایت خود ساموراییِ جانباخته است که از طریق یک احضارکنندۀ روح میشنویم: پس از آنکه تاجوماروِ راهزن به همسرش تجاوز کرد، از او خواست با هم فرار کنند. زن پذیرفت، به این شرط که او ابتدا همسرش را بکشد. اما تاجومارو ناگهان جانب سامورایی را میگیرد. زن به طریقی میگریزد، و راهزن سامورایی را آزاد میکند و از محل میرود، و سامورایی خودکشی میکند. شخصیتهای فیلم کوروساوا به دنیایی یکسان مینگرند، اما، بنا به دلایل اخلاقی یا شناختی، روایتهایشان از آنچه میبینند هریک دنیای درونیِ خود را دارد. درنتیجه، نمیشود دانست که دنیای واقعی به چه شکل است. پیام غایی فیلم آن است که ما از اساس ناتوان از «تشخیص و گفتن حقیقت» هستیم.\n در ادامه، نسخهای دیگر را میشنویم، یعنی روایت هیزمشکن را. او شاهد عینی کل ماجرا بوده است، اما چیزی به دادگاه نگفته است. او روایتش را پس از محاکمه سر قبر راشومون میگوید: تاجومارو پس از آنکه به زن تجاوز کرد، از او تقاضا کرد با هم ازدواج کنند. زن که از تقاضای راهزن متأثر نشده است، همسرش را آزاد میکند و از او میخواهد با راهزن بجنگد. سامورایی با شمشیر به نبرد او میرود و کشته میشود.\n این آخرین نسخه است، اما نمیتوانیم بگوییم که نسخۀ حقیقی است. اگر کسان دیگری در ماجرا بودند، روایتهای بیشتری هم میشنیدیم که هریک با قبلی خود فرق داشت. این نکته، از لحاظ فلسفی، بدیع نیست: از شالودهشکنی حقیقت در قالب «ارادۀ معطوف به قدرتِ» نیچه، تا این مفهوم ریچارد رورتی که حقیقت «نه یافته، بلکه ساخته میشود» تا «برساخت اجتماعی» همهچیز در عصر حاضر. ما به دنیایی عادت کردهایم که گویا نیاز به دانستن اینکه حقیقت چیست و کجاست را رها کرده است. شاید پیام فیلم کوروساوا در سطح انسانیاش ما را آشفته کند، اما خود فیلم سر میزِ همان بحثی مینشیند که در فلسفۀ غرب سابقهای قدیمی دارد.\n ولی شاید برایمان سؤال شود که یک فیلمساز سر میزِ بحث فلسفی چه میکند؟ بنا به یک خط فکری که تا الآن در حاشیه است ولی روزبهروز اثرگذارتر میشود، کوروساوا دقیقاً همان کاری را میکند که هر فیلمساز خوب باید بکند: تحریک بینندگان به اینکه از آنچه روی پرده میبینند فراتر بروند، درگیر پرسشهای بزرگ دربارۀ وضعیت بشر شوند، سینما را وسیلهای برای پیگیری اهداف فلسفی کنند. چهرههای متعددی، از ژیل دلوز و استنلی کول تا استیون مالهال و رابرت سینربرینک، استدلال میآورند که «فیلم میتواند فلسفه باشد». یعنی اینکه خدمت سینما به فلسفه میتواند فقط در یک نقش فرعی (مثلاً با تأمین نسخههای «نمایشی» از مسائل فلسفی برای کلاس درس) محدود نشود، بلکه در ذات خود، با روشهای خود، و به شیوهای باشد که نتوان آن را به روشهای فلسفهورزی سنتی تقلیل داد. روشن است که همۀ فیلمها بهطرز چشمگیر فلسفی نیستند، اما برخی فیلمها هستند و همین ما را بس. به تعبیر مالهال در دربارۀ فیلم۱ (۲۰۰۱): «چنین فیلمهایی مادۀ خام فلسفه یا مایۀ تزیینش نیستند، بلکه مشق فلسفهاند، فلسفه در عمل، فیلم بهمثابۀ تفلسف».\n فلاسفه اگر جدل نکنند که فیلسوف نیستند. به همین خاطر، «نظریۀ جسورانهای» که فیلم را فلسفه میداند چنان که باید و شاید محاصره شده است. خط اصلی حمله میگوید فیلم نمیتواند فلسفه باشد چون فلسفه باید با استدلال کار کند. اما فیلم، بهجای استدلال، با تصاویر و هیجانات و امثالش کار میکند. به بیان دیگر، فیلمساز نمیتواند فیلسوف باشد چون براساس آن درکی عمل نمیکند که عصارۀ فلسفه را طرح استدلالها و ردیّههای پیشدستانه میداند. ولی با این تعریف، تعداد قابل توجهی از فلاسفه هم فیلسوف نیستند: در این تعریف جایی برای هراکلیتوس و دیوگنس نمیماند، یا برای کنفوسیوس و نیچه.\n فارغ از اینکه آیا فیلمها با چنین تعاریف فنیای از فلسفه جورند یا نه، این حقیقت پابرجاست که این آثار میتوانند تأثیری مشابه با آثار سترگ و جاودانۀ فلسفه بر ما داشته باشند: تکاندادن و بیدارکردن ما، دمیدن حیات تازه به ذهنهایمان، مهیا کردنمان برای شیوههای جدید دیدن خودمان و دنیای پیرامونمان. در آثار آندره تارکوفسکی، اینگمار برگمان و کوروساوا یکجور نظارهگری ناب، نگاه عمیق و بصیرت ظریف وجود دارد که همتای آثار فلاسفۀ بزرگ است.\n ولی مهمترین نکته به وسواس ناسالم خردورزی نزد فلاسف�� برمیگردد، که فیلمسازان میتوانند معنای انسانبودن را به آنها بیاموزند: شیوههای آشفتۀ زندگیمان را، اینکه گاهی ممکن است چقدر بیثبات و پیچیده و نهایتاً بیخرد باشیم. هیجانات و اشتیاقات هم به اندازۀ خرد ما را به حرکت وامیدارند؛ ما خیالپردازی اسطورهای را هم بهقدر تفکر استدلالی به کار میگیریم. و شاید به مصلحت خود فلسفه باشد که در تعریفهایش گشادهدستتر شود و در رابطهاش با سایر حوزهها متواضعتر. فلسفه مثلاً از فیلم میتواند چیزهای مفید زیادی یاد بگیرد: حرارت انسانی، اضطرارهای اجتماعی، و شیوۀ صحبت مستقیم با قلب انسان. در متون فلسفی، چندان خبری از این چیزها نیست.\n فیلم «راشومون» کوروساوا دقیقاً همینکار را میکند. این فیلم نهتنها آن ایدۀ قدیمی را بیرون میکشد که حقیقت امری انسانساخته است، بلکه چنان درام و شوری به آن میبخشد که فلسفه بهتنهایی از عهدهاش برنمیآید. ما از طریق روایت، سبک فیلمبرداری، بازی، میزانسن و امثالش، تا حدی میفهمیم که ناتوانی در بهچنگآوردن واقعیت چه «حسی» دارد: داستانهای متعارض با یکدیگر با فلاشبک در فیلم مطرح میشوند که یک مسئلۀ حیاتی را طرح میکند، یعنی رابطۀ حقیقت با حافظه و فراموشکاری، با یادآوری درست و نادرست. هنگام یادآوری و بازگویی واقعه، بارانْ بیامان میبارد، انگار که همه چیز این دنیا (واقعیت، حقیقت، خودمان) سیال شده است. مکان یادآوری هم ویرانه است، معبدی مخروبه، که متذکر میشود «خدا مُرده است» یا حداقل بسیار ساکت است؛ که نیازی هم به این تذکر نیست. در دادگاه هرگز چهرۀ قاضیان را نمیبینیم، بلکه فقط صورتِ کسانی را میبینیم که آورده شدهاند تا شهادتهای بسیار متناقض با همدیگر بدهند: آنها خطاب به «ما» حرف میزنند؛ قاضی خودِ ما هستیم، ماییم که باید همهچیز را درک کنیم. برخی صحنهها هم مستقیم از خورشید فیلمبرداری شدهاند، که حسی از کوری و گمگشتگی میآفریند که به این سادگیها دست از سرمان برنمیدارد. همۀ اینها لاجرم این برداشت طاقتفرسا را تعمیق میکنند که آنچه شاهدش هستیم، این پایان تواناییمان در تشخیص و گفتنِ حقیقتْ یک تراژدی در ابعاد کیهانی است. مرثیههای راهب بوداییْ جانگداز است:\n جنگ، زلزله، باد، آتشسوزی، قحطی، طاعون. سال به سال، هیچ نبوده جز فاجعه. و راهزنان هر شب بر سرمان هوار میشوند. بسیار مردانی را دیدهام که مثل حشرات کشته شدهاند، اما هرگز داستانی به این هولناکی نشنیدهام. بله. بسیار هولناک. این بار شاید بالأخره ایمانم به روح بشر را از دست بدهم. این بدتر از راهزنی، طاعون، قحطی، آتشسوزی یا جنگ است.\n البته همۀ اینها «فقط فیلم» هستند. بهعلاوه، بازیکردن با این ایده که حقیقت دستساز بشر است، اینکه میتوان تا ابد مشغول شالودهریزی و شالودهشکنی هر چیزی بود، بسیار مفرّح است. بسیار مفرّح. ولی! زمان تسویهحساب شاید زودتر از آنی رسیده باشد که انتظارش را داشتیم. چون وقتی حکومت ما را وامیدارد که دروغ را نه دروغ، بلکه «حقیقتِ» بدیل بدانیم، میفهمیم مرجع حرفش رورتی یا نیچه نیست، بلکه رمان ۱۹۸۴ جورج اورول است. و این دیگر داستانی نیست که بخوانیم، بلکه ساکن آن شدهایم.\n حداقل باید آمدنش را پیشبینی میکردیم. بالاخره «راشومون» کم هشدار نداده بود.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\n��ینوشتها: • این مطلب را کاستیکا براداتان نوشته است و در تاریخ ۳ جولای ۲۰۱۷ با عنوان «Philosophy has a lot to learn from film» در وبسایت ایان منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ آن را با عنوان «چیزهایی زیادی هست که فلسفه میتواند از فیلم بیاموزد» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. •• کاستیکا براداتان (Costica Bradatan) استاد علوم انسانی در دانشگاه صنعتی تگزاس و محقق دانشگاه کوئینز استرالیاست. همچنین سردبیری بخش مطالعات تطبیقی و دینی لسآنجلس ریویو آو بوکز را بر عهده دارد. او بیش از ده کتاب نوشته یا جمعآوری کرده که جان دادن در راه ایدهها: حیات پرمخاطرۀ فیلسوفان (Dying for Ideas: The Dangerous Lives of the Philosophers) از جملۀ آنهاست. [۱] On Film\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833740.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "پایان عصر شبکههای اجتماعی دور از تصور نیست",
|
3 |
+
"subtitle": "شاید روزی جامعۀ ما این شیفتگی به توییتر و فیسبوک را هوسی زودگذر و اغلب مخرب ببیند",
|
4 |
+
"introduction": "چندماه قبل، شان پارکر، اولین رئیس فیسبوک، حرفهایی زد که داغ دل خیلیها را تازه کرد. پارکر تأیید کرد که فیسبوک و دیگر شبکههای اجتماعی، آگاهانه و عامدانه، از نقصانهای روانشناختی انسانها سوءاستفاده میکنند تا کاربرانشان را هرچه بیشتر درگیر کنند. دقیقاً مثل نوعی اعتیاد. این سخنان نشانهای بود از موج جدیدی که بین مردم راه افتاده است. حالا خیلیها دارند شبکههای اجتماعی را ترک میکنند تا شاید آرامش قبلیشان را دوباره پیدا کنند.",
|
5 |
+
"content": "نیک بیلتون، ونیتیفر — بسیاری آمریکای پیش از جنگ داخلی را یک فانتزی پیشرو تصور میکنند: مردانی با سبیلهای چخماقی که در سالنهای گردوخاکگرفته لم دادهاند و عرق ذرت بالا میاندازند و صدای پیانو هم در پسزمینه میآید. ولی در واقعیت، زندگی در آن روزگار کثیفتر از این حرفها بود: آمریکاییها پس از فراغت از کار وقت خود را در شیرهکشخانههای کاملاً قانونی با کشیدن هروئین میگذراندند. در سال ۱۸۸۵ میلادی تریاک و کوکائین را حتی به بچهها هم میدادند تا مرهمی باشد بر درد دندان درآوردن. «قطرۀ کوکائین برای دنداندرد»، که با شعار «تسکین فوری» تبلیغ میشد، بستهای ۱۵ سنت فروخته میشد. امروزه، در میانۀ بحران مواد مخدر، وقتی این را میشنویم، بیبروبرگرد تعجب میکنیم و میپرسیم: «واقعاً چه فکری پیش خودشون میکردن؟»\n من نیز غالباً همین تعجب و سؤال را دارم وقتی به شبکههای اجتماعی و تسلط فعلیشان بر جامعه فکر میکنم. آیا نسلهای آینده در ده یا بیست یا صد سال آینده به امروز ما خواهند نگریست و با سردرگمی خواهند پرسید درست است که این شبکههای اجتماعی فوایدی داشتند ولی با وجود شواهدی مبنیبر اینکه این پلتفرمها در حال نابودکردن جامعه بودند، چرا نسلی از انسانها اینقدر به آنها باور داشتند؟ شواهدی همچون اینکه تروریستها از این شبکهها برای عضوگیری استفاده میکنند، این شبکهها باجگیری را تسهیل میکنند، اضطراب را افزایش میدهند و انتخاباتمان را خراب میکنند. البته برخی از افرادی که این شبکههای اجتماعی را ایجاد کردهاند امروز مطمئن نیستند که اینها اصولاً فایدهای هم دارند. یک ماه پیش، نوشتهای منتشر کردم که بهتفصیل شرح میداد برخی از نخستین کارمندان فیسبوک اینک هیولایی را میبینند که خودشان خلق کردهاند. چنانکه یکی از نخستین کارمندان فیسبوک به من گفت: «شبها در جایم دراز میکشم و به چیزهایی فکر میکنم که در آن روزهای نخستین خلق کردیم و اینکه چه کاری میتوانستیم بکنیم تا از این محصول اینطور استفادههایی نشود».\n پس از انتشار آن نوشته، منتظر ایمیلها و پیامهای خشمناک کارمندان سابق و فعلی فیسبوک و توییتر و اینستاگرام بودم. ولی چنین نشد و درعوض ایمیلهای بسیاری از کارکنان سابق (حتی فعلی) این شبکههای اجتماعی دریافت کردم که اعتراف میکردند همین حس را دارند. حتی برخی از آنها گفتند که خودشان دیگر از این پلتفرمها استفاده نمیکنند. کسانی که با من تماس گرفتند از ردههای مهندسی بودند تا مدیران ارشد. برخی از سرمایهدارانی که در روزهای نخستین این شبکه���ها یا رقبایشان از آنها حمایت مالی کردهاند به من گفتهاند که دیگر از این شبکهها استفاده نمیکنند یا خیلی کم استفاده میکنند. ماه پیش، مارک ساستر از شرکت آپفرانت ونچرز نوشت که پس از مشاهدۀ استفادۀ ترامپ از شبکههای اجتماعی، فیسبوک و توییتر را از گوشی خود پاک کرده است. او نوشت: «اینکار موجب بهبودی عظیم در هر روز از زندگی من شد، بهبودی که نمیتوانم توصیف کنم و باید خودتان هم اینکار را بکنید تا بفهمید». این کار او بهموازات تعداد بیشمار روزنامهنگارانی است که به من گفتهاند حساب کاربری خود را حذف کردهاند یا اپلیکیشن شبکههای اجتماعی را در گوشی خود پاک کردهاند یا اینکه بدون حذفکردن حساب کاربری یا اپلیکیشن دنیای رسانههای اجتماعی را ترک گفتهاند.\n وقتی دریافتم یکی از این سرمایهگذاران خطرپذیر، که عشقی الهی به توییتر داشت، مدتی است در این شبکه غیرفعال شده است، ایمیلی به او زدم تا حالش را بپرسم. چنین پاسخ داد: «بهسختی میتوانم تصور کنم چرا باید به توییتر برگردم. مانند یک بیماری عفونی و اعتیادآور است که بر آن غلبه کردهام و اینک سیستم ایمنی بدنم رضایت بیشتری دارد». همانطورکه همکارم، مایا کوزوف، چند روز پیش نوشته است، رونق شبکههای اجتماعی، که به لطف رشد صنعت موبایل شکل گرفت، به پایان رسیده است. اشارۀ درستی میکند: «اینکه آیا صنعت فناوری اطلاعات بتواند ورای بهرهگیری از اضطرابهای اجتماعی ما بهقصد فروش آگهی یا ورای خشمگینترکردن ما به سمتِ افزایش مشارکت [اجتماعی] ما برود، شاید نیازمند درانداختن طرحی نو در رابطۀ میان خلیج سانفرانسیسکو۱ با بقیۀ کشور باشد». این حس، همزمان، در بخشهایی از خلیج سانفرانسیسکو و بقیۀ کشور وجود دارد.\n حالا (البته چندماهی میشود) خودِ من هم بخشی از این گروهم. اینستاگرام و فیسبوک و اسنپچت را از گوشی پاک کردهام. ماهی یکبار، حتی شاید هم کمتر، سری به فیسبوک میزنم تا اگر کسی پیغامی برایم فرستاده باشد ببینم و لایک و کامنت هم نمیگذارم. بیشتر از یک سال است که وارد اسنپ نشدهام. روزی سهبار در اینستاگرام عکس میگذاشتم ولی اکنون سالی سهبار عکس میگذارم. برای مقاصد کاری، هنوز از توییتر کمی استفاده میکنم ولی آخرهفتهها اپلیکیشن آن را از گوشی پاک میکنم زیرا مرا غمگین یا خشمگین یا مضطرب میکند. دیگر به یاد نمیآورم که آخرینبار چه زمانی سرزدن به شبکههای اجتماعی مرا شاد یا توانمند کرده است. شاید مهم به نظر نرسد ولی کسی این را میگوید که آنقدر توییتر را دوست داشت که کتابی دربارۀ آن نوشته است.\n بله تمام اینها را پیشتر نیز شنیدهایم، اینکه مردم شبکههای اجتماعی را ترک میکنند و اینکه پلتفرمها کارشان تمام است. نیویورکتایمز نسخههای مختلفی از این داستان را نوشته است و پرداختن به این موضوع در بخش اقتصادی این روزنامه مثل یک ستون ثابت شده است. ولی باور دارم اینبار اوضاع فرق دارد و این شروع یک چرخش بزرگ است و تقصیر بر گردن همین شبکههای اجتماعی است.\n یکی از مشکلات این است که این شبکههای اجتماعی شباهت زیادی به مواد مخدر دارند. فیسبوک و سایر شبکهها بهخوبی این موضوع را میدانند. گوشیهایمان چندبار در ساعت از لایکها و کامنتها و ریتوئیتها میگویند. تلاش همهشان یکی است، اینکه ما را دوباره آنجا بکشند تا آمار و ارقامشان برای گزارش درآمد سهماهۀ بعد بهتر شود. شان پارکر، یکی از نخستین سرمایهگذاران فیسبوک و نخستین رئیس فیسبوک، چیزی را به زبان آورد که همگی میدانستیم: قصد فیسبوک این است که مثل مواد مخدر عمل کند با «دادن گاهبهگاه دوزهای پایین دوپامین ازاینطریق که کسی برای عکسی یا برای نوشتهای لایکی یا کامنتی گذاشته است». پارکر گفت که این کار عامدانه و با نقشۀ قبلی بوده است. این شرکتها «از نقطهضعفی در روانشناسی انسان سوءاستفاده میکنند». این نکته را چامات پالیهاپیتیا، از مدیران سابق فیسبوک، نیز بازتاب داده است. در برنامهای در تلویزیون سی.ان.ان، که دربارۀ نقش فیسبوک در جامعه بود، او از خود پرسید «آیا خودم را مقصر میدانم؟» و پاسخ داد «قطعاً خودم را مقصر میدانم».\n و درنهایت بزرگترین دلیلی که منجر میشود مردم شبکههای اجتماعی را کنار بگذارند: وعدۀ ارتباط ختم شد به واقعیتِ گسست. همگی دیدیم دونالد ترامپ چگونه از شبکههای اجتماعی بهره گرفت تا بین ما تفرقه بیندازد، چگونه مشکلات درونی تاریک و رقتانگیز خود را به جهانیان توییت کرد، چگونه توجه نکرد که عواقب برچسبزدنهای بچهگانه روی یک دیکتاتور کمونیست، که بهاندازۀ خود او مشکلات درونی دارد، ممکن است ما را در آستانۀ یک جنگ هستهای قرار دهد. دیدن همۀ این اتفاقات بهصورت زنده موجب میشود از خود بپرسید با این عمر گرانقدر چه میکنم؟ درمورد گفتوگو با سایر شهروندان نیز چنین است. همۀ ما تلاشی منجر به شکست برای گفتوگو با سایرین در این شبکهها داشتهایم که بهسرعت تبدیل به جنگ و دعوا شده است یا افرادی غریبه به شما حملهور شدهاند چون عقایدتان با آنها متفاوت است. سالها پیش، یکی از مدیران فیسبوک به من گفت اختلافنظر سر یک مسئله اصلیترین دلیل قطع دوستی در فیسبوک است. او بهشوخی گفت «کی میدونه، اگه این وضع ادامه پیدا کنه، شاید آخرسر کاربرهایی داشته باشیم که فقط چندتا دوست تو فیسبوک دارن». ازهمهبدتر، همگی دیدیم روسیه بهگونهای این شبکههای اجتماعی را علیه ما آمریکاییها به کار گرفت که ده سال پیش کسی نمیتوانست فکرش را هم بکند.\n اصلاً بیایید این شبکههای اجتماعی را بدهیم به روسها. روسیه از شبکههای اجتماعی ما استفاده کرد تا تفرقهافکنی کند، مانند عروسکگردانی که ارادهاش را بر عروسک تحمیل میکند. همانطورکه یک مقام دولتی اخیراً به من گفت، «پروپاگاندای پنهانی پوتین یکی از موفقترین کارزارهای تاریخ معاصر بوده است». به گفتۀ مقامات، تمام چیزی که پوتین نیاز داشت همین شبکههای اجتماعی بود. از وقتی عضو این شبکههای اجتماعی شدم، این نخستینبار است که در اردوگاه کسانی قرار میگیرم که میپرسند «چه فکری پیش خودمون میکردیم؟».\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را نیک بیلتون نوشته است و در تاریخ ۲۳ نوامبر ۲۰۱۷، با عنوان «The End of the Social Era Can’t Come Soon Enough» در وبسایت ونیتیفر منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «پایان عصر شبکههای اجتماعی دور از تصور نیست» و ترجمۀ بابک طهماسبی منتشر کرده است. •• نیک بیلتون روزنامهنگار انگلیسی-آمریکایی است که در حال حاضر گزارشگر ویژۀ ونیتیفر است. از تخم درآمدنِ توییتر: داستانی واقعی دربارۀ پول، قدرت، دوستی و خیانت (Hatching Twitter: A True Story of Money, Power, Friendship, and Betrayal) از جمله کتابهای اوست.\n[۱] ثروتمندین منطقۀ آمریکا که محل استقرار بسیاری از ابرکمپانیهای تکنولوژی است.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833741.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "تجربه بخرید، نه کالا",
|
3 |
+
"subtitle": "در مقایسه با خرید کالاهای تازه، خرجکردن برای تجربههای جدید لذت بیشتری دارد",
|
4 |
+
"introduction": "فرض کنید مقداری پول دارید و دو راه جلوی رویتان است: یکی اینکه به مسافرتی خانوادگی بروید و دیگری اینکه یک گوشی تازه بخرید. ممکن است فکر کنید که سفر تمام میشود و چیزی از آن نمیماند، اما از گوشی میتوانید مدتی طولانی استفاده کنید. اما تحقیقات تازه در حوزۀ اقتصاد رفتاری نشان میدهد این فکر اشتباه است. یعنی برخلاف تصور ما، لذتِ سفر در ذهنمان میماند و لذتِ گوشی تازه خیلی زود فراموش میشود.",
|
5 |
+
"content": "جیمز همبلین، آتلانتیک — ذهن ما بهطور متوسط در چهلوهفت درصد اوقات سرگردان است. در یکسوم زمانهایی که مطالعه میکنیم، با کس دیگری حرف میزنیم یا از کودکی مراقبت میکنیم، ذهنمان تمرکز ندارد. حتی در طول معاشقه، ذهن در ده درصد زمان از موضوع منحرف میگردد. به نظر روانشناس معاصر، متیو کیلینگز ورث، این حواسپرتی برای بهروزی فرد خوب نیست. ذهن وقتی یکجا باشد خوب عمل میکند. کیلینگز ورث، در طول دورۀ تحصیلش در هاروارد، ارقام بالا را گردآوری و تدوین کرد و از همۀ کلیشههایی که دربارۀ زیستن در لحظه وجود دارد مسئلهای علمی ساخت. در گزارشی که در سال ۲۰۱۰ با همکاری دنیل گیلبرت، استاد روانشناسی هاروارد، در مجلۀ ساینس منتشر شد، او و همکارش نوشتند: «ذهنی که سرگردان است، نمیتواند شادمان باشد».\n به نظر کیلینگز ورث، شادمانی در رضایت از تجربههای لحظه به لحظۀ ما نهفته است. هیچ کالای مادیای ذاتاً ارزشمند نیست، مگر بهخاطر نویدِ شادکامیای که به ما میدهد. البته خشنودی از داشتن یک کالا الزاماً در لحظهای که آن را به دست میآوریم حاصل نمیشود. ممکن است خشنودی در قالب انتظار امری در آینده یا حسرتی نوستالژیک برای رویدادی در گذشته ظاهر گردد. بااینحال، این دو روانشناس در مجموع اعتقاد دارند که توفیق مغز انسان در فرو رفتن در بحر حوادث گذشته و آینده، برای مدت زمانی زیاد و ملالآور، به هزینۀ [از دستدادن] شادمانی تمام شده است. اساساً ذهن آدمی تمایل دارد که در جاهای تاریک پرسه بزند، نه جاهای فرحبخش، مگر آنکه چیزی مهیّج برای انتظارکشیدن یا خاطرهای شیرین برای بهیادآوردن داشته باشد.\n در طول دهۀ گذشته، شمار فراوانی از پژوهشهای روانشناختی نشان داده است که تجربه بیش از دارایی انسان را مسرور میکند. این ایده که خریدن تجربه از خریدن کالاهای مادی رضایتبخشتر است مدّتها موضوع مطالعۀ استاد روانشناسی دانشگاه کورنل توماس گیلوویچ بوده است. او از سال ۲۰۰۳ به این سو تلاش کرده است تا دقیقاً بفهمد که چگونه و به چه علت خریدن تجربه از خریدن کالاهای مادی بسیار بهتر است. ماه گذشته در نشریۀ سایکولوژیکال ساینس گیلوویچ و کیلینگز ورث به اتفاق آمیت کومار، دانشجوی دکترای دانشگاه کورنل، این برداشت موجود را بسط دادند که پول خرجکردن برای تجربه «شادمانی پایدارتری ایجاد میکند». آنها بخصوص موضوع پیشنگری یا انتظار را، بهمثابۀ محرکی برای شادمانی پایدار، بررسی کردند. این مسئله که آیا منفعتِ پول خرجکردن برای یک تجربه، علاوهبر آنکه پس از خرید تجربه حاصل میشود، پیش از خریدن تجربه نیز ثمر میدهد یا خیر؟ جواب این پرسش مثبت است.\n آنها میگویند اساساً، زمانی که نمیتوانید در لحظۀ حال زندگی کنید، بهترین حالت این است که چشم به راه یک تجربه باشید. خریدن تجربه، مثل سفرکردن، رفتن به کنسرت و تماشای فیلم عموماً بر خرید کالاهای مادّی رجحان دارد، چون درواقع پیش از آنکه هر چیزی را بخرید سودمندی خریدن آن چیز شروع به جوانهزدن میکند.\n از قرار معلوم چشم به راه یک تجربه بودن در قیاس با انتظارکشیدن برای یک کالای مادّی، شادمانی و هیجان بیشتری ( و نیز التذاذ بیشتری) را پدید میآورد. بالعکس، انتظار برای تملک کالایی مادی در مقایسه چشمانتظار بودن برای یک تجربه بیشتر احتمال دارد که لبریز از بیتابی باشد. کومار به من گفت «فکر کن که در رستورانی خوب، منتظر غذایی خوشمزه هستی، یا چشم به راه فرا رسیدن تعطیلاتی و احساس تو در این موارد چقدر متفاوت است با وقتی که چشم انتظار رسیدن آیفونی باشی که قبلاً سفارش دادهای یا موقعی که مدّت زمان دو روزهای که برای حمل و نقل کالایی که به آمازون سفارش دادهای آنقدر که باید سریع به نظر نمیرسد».\n\nتحقیق پیشین گیلوویچ نشان داده است که تجربهها، عموماً افراد را بیشتر خشنود میسازد چون کمتر محتمل است که آدمها ارزش تجربههای خویش را از طریق مقایسه با تجارب دیگران اندازه بگیرند. مثلاً گیلبرت و همکارانش در مقالۀ تازۀ خود توجّه دادند که بسیاری از افراد مطمئن نیستند که کدامیک از گزینههای پیشنهادی زیر را ترجیح میدهند: اینکه حقوقی بالایی داشته باشند که از درآمد همتایانشان پایینتر باشد یا از حقوقی پایینتری برخوردار باشند که از درآمد همگنانشان بالاتر باشد. ولی دربارۀ تجربهای مثل رفتن به تعطیلات چنین معمّایی در کار نیست. مثلاً ترجیح میدهید که دو هفته به تعطیلات بروید درحالیکه همکارانتان فقط یک هفته به تعطیلات بروند یا اینکه چهار هفته بروید و همکاران شما هشت هفته؟ معلوم است که پاسخدهندگان با کمترین درنگی چهار هفته را انتخاب میکنند.\n همچنین خرید تجربه با هویت، ارتباط و رفتار اجتماعی رابطۀ قویتری دارد. وقتی دربارۀ خریدهایمان تأمل میکنیم در مییابیم که خریدِ تجربه، بیش از خرید کالا، افراد را خوشحال میکند. واقعیت مزبور خلاف این منطق است که اگر شما پولتان را خرج تجربه کنید، تجربه تمام میشود و از بین میرود ولی اگر کالایی ملموس مثل یک کاناپه را بخرید لااقل برای مدت زمانی طولانی آن را در اختیار خواهید داشت. حقیقت آن است که بیشتر ماها ظرفیتی بسیار قوی برای مقاومت یا سازگاری لذتطلبانه در خود داریم، یعنی از تمجید کالاهایی که مرتباً در معرضشان قرار میگیریم دست بر میداریم. در این حالت، آیفون، لباس، کاناپه و امثال اینها صرفاً به پسزمینه تبدیل میشوند؛ خراب یا کهنه میشوند. این تجربۀ زودگذرِ خریدِ آنهاست که این اشیا را برای ما خوشایند میسازد، چه آن اشیا اینقدر نپایند که معیوب شوند، چه وقتی معیوب میشوند. درهرحال، خاطره یا حکایت آنها در طول زمان شیرین میشود. حتی یک تجربۀ بد به سرگذشتی خوب مبدّل میشود.\n کومار مثال میزند که وقتی در خلال تعطیلات در کنار دریا هوا به هم میخورد و بارانی میشود «میگوییم که خب، در خانه ماندیم و بازیهای فکری کردیم و این یک تجربۀ دورهمی معرکه بود» حتی اگر آن تجربه در لحظۀ وقوع ناخوشایند باشد بعداً به خاطرهای خوش تبدیل میشود. اما دربارۀ کالاهای مادی این ماجرا خیلی دشوارتر اتفاق میافتد چون ��نها درست پیش چشم ما قرار دارند. کومار میگوید «مثلاً وقتی صفحۀ نمایش مکبوکم هنگ میکند، نمیتوانم بگویم که حداقل جای شکرش باقی است که کامپیوترم بد عمل میکند!».\n من به کومار پیشنهاد کردم که میتوانیم بگوییم «دستکم حالا که کامپیوترم اینقدر کُند کار میکند، من و کامپیوترم میتوانیم وقت بیشتری با هم صرف کنیم».\n او گفت «دقیقاً».\n به او گفتم «شاید بایستی کالاهای مادی خود را وقتی در اوج کارایی هستند نابود کنیم تا در حالتی ایدهال در ذهن ما باقی بمانند؟»\n کومار گفت «من این را نمیگویم. منتها امکان اینکه خریدهای مادی را بیشتر تجربی کنیم موضوع جالب توجّهی است».\n معنای این گفته آن است که از خریدکردن یک تجربه بسازیم، که در عالم نظرْ شعار بازاریابانۀ مزخرفی است ولی، در شرایط عملی، تجربیکردن خرید میتواند به معنای خریدکردن کالایی در مناسبتی خاص یا در تعطیلات یا موقع پوشیدن کلاهی واقعاً منحصر به فرد باشد. و یا عبارت از پیوندزدن آن خرید به تعامل اجتماعیای است که متعاقب آن صورت میپذیرد. یعنی فلان تجربه را که میخرید، بعد میتوانید در بارۀ خرید آن صحبت کنید و چون شما واجد آن تجربه هستید مردم دربارۀ شما صحبت خواهند کرد. کومار میگوید «مردم، خیلی دوست ندارند که دربارۀ داراییهای دیگران چیزی بشنوند، ولی خوششان میآید که خاطرهتان از تماشای کنسرت ’ومپایر ویکند‘ را بشنوند». \n البته من نمیتوانم بپذیرم که همه دوست دارند حکایت کسی را بشنوند که ومپایر ویکند را دیده است، بااینحال متوجه مقصود کومار شدهام. افراد معقول از صحبتکردن در مورد تجربههایی که به دست آوردهاند بیشتر خوششان میآید تا حرفزدن دربارۀ کالاهایی که خریدهاند. اینگونه صحبتها آغازی برای تعاملات اجتماعی است. (این آخر هفته چه کار کردید؟ خب، سؤال خوبی پرسیدید…)\n به نظر کومار جالبترین بخشِ مطالعۀ جدید قسمتی است که «نشان میدهد چنین تحقیقی میتواند نتایجِ شایانتوجهی در دنیای واقعی داشته باشد». این تحقیق شامل گزارشهایی از آدمهایی است که در صفهای طولانی انتظار میکشند تا معاملهای مصرفی را انجام دهند. انتظار کشیدنهایی که بدین ترتیب برای تجربه تحمّل میشد حال و هوایی بهتر از انتظار کشیدن برای کالاهای مادی داشت. کومار میگوید «شما گزارشهایی میخوانید که مربوط به افرادی است که وقتی مجبورند منتظر بمانند، بلوا به پا میکنند، اسپری فلفل میپاشند، و با یکدیگر به نحو ناخوشایندی برخورد میکنند» بعداً کاشف به عمل میآید که این قبیل گزارشها بیشتر مربوط به مواردی است که افراد برای بهدستآوردن کالایی مادی در صف انتظار میکشند. وقتی افراد برای گرفتن بلیت کنسرت، یا برای خرید خوراکی جدیدی از کامیون طبخ غذا، در صف میایستند عموماً خلق و خوی آنها بسیار بهتر است.\n به قول کومار «وقتی مردم انتظار تجربهای را میکشند، درواقع اتّفاقات مثبتی هم پیش میآید». مثل وقتی که در صف کنسرت با افراد دیگر دربارۀ آهنگی که گروه ومپایر ویکند ممکن است اجرا کند، گفتوگو میکنیم. بدینترتیب در این مواقع، فرصتی پیش میآید تا با دیگران ارتباط داشته باشیم.\n به علاوه، مطالعۀ مزبور نشان داده است که وقتی افراد به خرید تجربه، و نه خرید کالایی مادی، فکر میکنند گرایش بیشتری به سخاوتمندی دارند. همچنین بیشتر امکان دارد که فعالیته��ی اجتماعی را تعقیب کنند. مثلاً میگوییم: خب، خریدن این بلیتهای هواپیما به نفع جامعه است. (البته بیشینۀ نفع جامعه و خشنودی شخصی، از جستوجوی معنا، و نه شادمانی، سرچشمه میگیرد. کل این مطالعه که پیرامون شادمانی و اقتصاد رفتاری انجام شده است، احتمالاً فرض میکند که شما تا به حال ۹۹درصد از درآمدتان را صرف مقاصدی وسیعتر از وجود خودتان کردهاید و فقط مقدار ناچیزی از آن برای استفادۀ بیشینه باقیمانده است).\n تصورِ خرید تجربی چه ماهیتی دارد که آن را از فکرکردن دربارۀ خرید کالاهای مادی در آینده متفاوت میکند؟ جذّابترین فرضیه این است که شما همۀ انواع احتمالاتی که در یک تجربه قرار است باشد را میتوانید تصوّر کنید. کومار میگوید «این همان چیزی است که سرگرم کننده است. چون در عمل، یک عالمه احتمال وجود دارد». اما در کالاهای مادی، شما میدانید که چهچیزی به دست خواهید آورد. به قول کومار، به جای آنکه اشتهای خود را با تصوّر پیامدهای مختلف تحریک کنید، بفهمی نفهمی فکر میکنید که حالا فقط این کالا را میخواهم.\n ممکن است معلوم شود که، برای بهدستآوردن بیشترین فایدهمندی از خرید تجربی، بهترین کار این است که پیشاپیش برای آینده نقشه بکشیم. اگر روزها، هفتهها و سالها، خریدهای آیندهمان را مزهمزه کنیم تجربۀ خریدن ارزشمندتر میشود. این نوع خریدکردن قطعاً بر خرید بیبرنامه، یعنی جایی که پیشنگری کاملاً نامربوط است، ترجیح دارد (دیگر هرگز بیبرنامه خرید نکنید).\n این مزیّت در افراد خوشبین، در قیاس با آدمهای بدبین، ممکن است بسیار قویتر باشد. برخی افراد از سورپرایز شدن بدشان میآید. بعضیها از پیشبینی تجربه حذر میکنند بدین دلیل که آنها به آنچه که «ممکن است» اشتباه از آب درآید فکر میکنند. و لزومی ندارد که ما به آنچه که در سر آنها میگذرد فکر کنیم. هر کسی میتواند میزان بهزیستیاش را از طریق انتخاب آمیزهای درست از مصرف مادی و تجربی به بیشترین حد رساند. گیلوویچ در مصاحبهای مطبوعاتی اظهار کرد که نتایج گستردهتر مطالعۀ مزبور این است که «با ایجاد زیرساختهایی نظیر پارکها، مسیرهای پیادهروی و سواحل دریا، که تجربه، و نیز مصرف کالاهای مادی، را فراهم میآورد، میتوان میزان بهروزی را افزایش داد» یا حداقل با نوید به ایجاد این زیرساختها همۀ ما میتوانیم چشمانتظار استفاده از آنها باشیم. و هر وقت که ذهنمان سرگردان است، میتواند بدانجا پناه بَرد.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را جیمز همبلین نوشته است و در تاریخ ۷ اکتبر ۲۰۱۴ با عنوان «Buy Experiences, Not Things» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ آن را با عنوان «تجربه بخرید، نه کالا» و ترجمۀ هوشمند دهقان منتشر کرده است. •• جیمز همبلین (James Hamblin) از دبیران ارشد آتلانتیک است. او مجری مجموعهای ویدئویی با نام «اگر بدنمان میتوانست حرف بزند» (If Our Bodies Could Talk) و مؤلّف کتابی به همین نام است.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833742.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "نئولیبرالیسم یعنی سرمایهداری لایکها",
|
3 |
+
"subtitle": "سرمایهداری در عصر نئولیبرال فهمید، بهجای سختگیری، باید اغواگر باشد",
|
4 |
+
"introduction": "اورول آیندۀ غرب را جامعهای انضباطی میدانست. اما دنیا در سال ۱۹۸۴، شباهت چندانی به پیشبینیهای ضدآرمانشهری او نداشت. اپل بهتازگی مکینتاش را عرضه کرده بود و رایانهها که نویدبخش آزادی و دسترسی همگانی بودند با سرعت پیشرفت میکردند. بعد نوبت اینترنت، گوشیهای هوشمند و شبکههای اجتماعی رسید. خبری از جامعۀ انضباطی نبود. اما فیلسوف عجیبوغریب و منزوی آلمانی، بیونگچول هان، میگوید فریب نخورید. حالا تک تک ما انسانها، برادر بزرگتر شدهایم.",
|
5 |
+
"content": "استوارت جفریز، گاردین — در قسمت تبلیغات بازرگانی در سوپرباولِ۱ سال ۱۹۸۴، اپل تبلیغی را به کارگردانی ریدلی اسکات پخش کرد. کارگران دلمُرده و ملول در یک تالار بزرگِ بیروح نشسته بودند و به دکلمههای برادر بزرگ روی یک نمایشگر غولپیکر گوش میدادند. سپس یک ورزشکار تکرو، که دستنشاندۀ استیو جابز بود، پتک سنگینی را بهسمت نمایشگر پرتاب کرد. پتک نمایشگر را شکست و نوری شفابخش بر کارگران تابید. بعد صدای راوی گفت: «روز بیستوچهارم ژانویه، شرکت رایانۀ اپل مکینتاش را عرضه خواهد کرد. و شما خواهید دید که سال هزار و نهصد و هشتاد و چهار، شبیه ۱۹۸۴ [رمان جورج اورول] نخواهد بود».\n بیونگچول هان، فیلسوف آلمانی که اصالتاً اهل کره است، مینویسد ایدۀ این تبلیغ آن بود که مکِ اپل تودههای مستضعف را از قید دولت نظارتگر تمامیتخواه رها میکند. و در حقیقت، اوجگیری اپل، اینترنت، توییتر، فیسبوک، آمازون و عینک گوگل که در دوران پس از آن تبلیغ رُخ دادهاند نشان میدهند که وضع امروزمان هیچ شباهتی به کابوسی ندارد که اورول ترسیم کرده بود. بالاخره برادر بزرگ به شوک الکتریکی، محرومیت از خواب، حبس انفرادی، داروهای مخدر و برنامههای پروپاگاندای قلدرمآبانه نیاز داشت تا قدرتش را حفظ کند؛ «وزارت فراوانی» هم کاری میکرد که کالاهای مصرفی کمیاب باشند تا رعایا در وضعِ مصنوعیِ نیاز به سر ببرند.\n هان استدلال میکند جامعۀ نظارتی جدیدی که از ۱۹۸۴ بدین سو پدیدار شده است سازوکاری متفاوت دارد، اما بهطرز ظریفی تمامیتخواهتر و سرکوبگرتر از توصیفات اورول یا جرمی بنتام است. او مینویسد: «اعترافی که با زور گرفته میشد، جای خود را به افشاگریهای داوطلبانه داده است. گوشیهای هوشمند هم جایگزین دخمههای شکنجه شدهاند». خُب، دقیقاً هم اینطور نیست. دخمههای شکنجه هنوز هم وجود دارند، فقط ما در غربِ نئولیبرال (به لطف پروازهای تحویل مظنونان) آنها را برونسپاری کردهایم تا آن وقاحتی که «جامعۀ مؤدب»۲ نام دارد بتواند تظاهر کند که اینها وجود ندارند.\n بااینحال، هان استدلال میکند سرمایهداری در عصر نئولیبرال فهمید که، بهجای سختگیری، باید اغواگر باشد. او اسم این را «هوشسیاست»۳ میگذارد. این پدیده، بهجای نه گفتن، آری میگوید؛ بهجای آنکه با فرمان و انضباط و کمبود ما را محروم کند، گویا به ما اجازه میدهد هر چه را میخواهیم -در زمانی که میخواهیم- بخریم، آنچه میخواهیم بشویم، و رؤیای آزادیمان را محقق کنیم. «این پدیده، بهجای ممنوعسازی و محرومسازی، از طریق لذتبخشی و کامیابسازی عمل میکند. بهجای آنکه مردم را تمکینگر کند، دنبال آن است که آنها را وابسته کند».\n به نظر هان، گوشی هوشمندتان از این جهت ضروری است چون ابزار چندکارهای برای استثمار خودکار ماست. اکنون همۀ ما برادر بزرگ هستیم. این ابزار، تا حدی، کاتولیسیسم همراه با یک فناوری مدرن است: ترکیب دانههای مدرن تسبیحِ اعتراف با دستگاهِ نظارتی مؤثر در یک قطعه. او اینطور توضیح میدهد: «هم تسبیح و هم گوشی هوشمند، در خدمت پایش و کنترل خویشتن هستند. قدرتْ زمانی مؤثرتر عمل میکند که وظیفۀ نظارت را به افراد مجزا از هم تفویض میکند». و ما شبها صف میکشیم تا آخرین مدل را بگیریم: ما میل داریم که تحت سلطه باشیم. پس تعجبی ندارد که درس کتاب هانْ شعار جنی هولزر (هنرمند ویدئوساز آمریکایی) است: «مرا از شرّ آنچه میخواهم، حفظ بفرما».\n از نگاه هان، شکل قدیمی سرمایهداریِ سرکوبگر که تجسم آن در «برادر بزرگ» بود دریافته است که پرطنینترین جلوهاش در مفهوم «سراسربین» است که بنتام معرفی کرده بود: یک پاسبان منفرد میتواند ناظر همۀ افراد دربند آن مکان باشد، بدون آنکه بدانند آیا در هر لحظه تحت نظارتاند یا خیر. آن ابداع بنتام، الهامبخش تأملات میشل فوکو دربارۀ قدرت انضباطدهنده و تنبیهگری شد که با سرمایهداری صنعتی اوج گرفت، و او را به ابداع واژۀ «زیستسیاست»۴ کشاند. هان استدلال میکند که چون بدن همان نیروی محوری در تولید صنعتی است، لذا میشود درک کرد که چرا سیاستِ انضباط، تنبیه و کمالبخشی به بدنْ نقشی محوری در فهم فوکو از سازوکار قدرت بازی میکند.\n اما در عصر صنعتیزُداییشده و نئولیبرال غربْ این زیستسیاست منسوخ شده است. در عوض، نئولیبرالیسم با بهکارگیری «کلانداده»۵ به قلمروِ روانی دست انداخته و آن را استثمار کرده است. هان با آب و تاب میگوید که در نتیجۀ این فرآیند، «افراد به اندامهای تناسلی سرمایه تقلیل یافتهاند». دفعۀ بعد که کاتالوگهای شرکت خردهفروشی آرگوس را ورق میزنید، هرزهنگاری آنلاین میبینید یا توییتهای پُل میسون را بازنشر میکنید، به نکتهای که هان گفت توجه کنید. آن سراسربینی که با کلانداده ساخته شده است، بهجای نظارت بر رفتار انسان، هدایت روانسیاسی این رفتار را بر عهده گرفته است.\n\nولی شاید بپرسید که کلانداده چیست؟ هان اینطور توضیح میدهد: «کلانداده یک تشکیلات گستردۀ تجاری است. در آن، از دادههای شخصی، بیوقفه، برای پولسازی و تجاریسازی استفاده میشود. اکنون با افراد به مثابۀ بستههایی از دادهها برخورد میشود که برای مقاصد اقتصادی مبادله میشوند. یعنی ابنای بشر به کالا تبدیل شدهاند». به تعبیر هگلی، ما ارباب و بردۀ همزمان شدهایم تا از دیالکتیک ارباب-برده بگریزیم.\nو ما جماعت مدرنِ شبکهای حتی زبان نیوزپیک۶ خودمان را داریم، گرچه از جنس اورولی نیست. مثلاً آزادی یعنی اجبار. شعار تبلیغاتی آغازین مایکروسافت، «امروز کجا میخواهید بروید؟»، بر یک دنیای مملوّ از گزینههای بیکران دلالت داشت. هان میگوید آن بیکرانگی دروغی بیش نیست: «امروزه، آزادی و ارتباط بیکران بهسمت کنترل و نظارت تامّ و تمام میروند… ما تازه از چالۀ سراسربین انضباطی بیرون آمده بودیم، که خودمان را به چاه یک سراسربین جدید و حتی کارآمدتر انداختیم». شاید حتی بتوان افزود که این سراسربینْ نیازی به پاسبان ندارد چون حتی نوابغ اهریمنی نئولیبرالیسم (مارک زاکربرگ و جف بیزوس) هم لازم نیست نقش برادر بزرگ را بازی کنند. آنها دقیقاً از این رو اهریمنیاند که بازیکردن آن نقش را به دوش خود ما انداختهاند.\n در رمان ۱۹۸۴، حداقل کسی احساس آزادی نمیکرد. به نظر هان، در سال ۲۰۱۷ همه احساس آزادی میکنند که همین مشکلآفرین است. «ما با اختیار خودمان، هرگونه اطلاعات متصور مربوط به خودمان را روی اینترنت میگذاریم، بیآنکه ابداً بدانیم چه کسی چه چیزی را چه زمانی یا در چه موقعیتی میداند. این عدمکنترل، نمایندۀ یک بحران آزادی است که باید جدی گرفته شود».\n در عصر روانسیاست۷، سیاستورزی هم دگرگون شده است. سیاستورزی بهعنوان یک فعالیت جمعی و اشتراکی در مخیلۀ ما نمیگنجد چون عادت کردهایم، بهجای شهروند، مصرفکننده باشیم. سیاستمداران با ما مثل مصرفکنندگانی برخورد میکنند که باید چیزی تحویلشان داده شود؛ غرولندهای ما از سیاست هم مثل مصرفکنندگانی است که از یک محصول یا خدمت نامناسب شاکیاند. وقتی سیاستورزی امتداد خرید و مغازهگردی شود، یگانه نگرشی که با عرصۀ سیاستورزی جور درمیآید شوک و تأسف خریداران خواهد بود.\n آن دنیای روانسیاست که هان به صلّابهاش میکشد برای هواداران طنزپردازان برجستۀ ما یعنی چارلی بروکر و دیو اگرز آشناست. در سریال «آینۀ سیاه»۸ که ساختۀ نفر اول است و در رمان حلقه۹ که نفر دوم نوشته است، شعار سیاستمدار قرننوزدهم فرانسه، پییر ژوزف پرودون، که میگفت «داریی یعنی سرقت»، به شعار جدیدی تبدیل شده است: «حریمخصوصی یعنی سرقت».\n هرکسی که از اعتراف در صحن علنی جامعه امتناع کند، نکوهش میشود. شما توییت میکنید پس هستید؛ لایک میکنید تا بیتردید لایک بگیرید؛ به تکتک جزئیات کسالتبار زندگیتان اعتراف کنید تا نجات یابید. هان میگوید: «نئولیبرالیسم یعنی سرمایهداری لایکها».\n در این مرثیهسراییِ گیرا و انگیزهبخش، رخنۀ کوچکی وجود دارد که از آن لذت بسیار بُردم. هان میپرسد: «آیا ما واقعاً میخواستیم آزاد باشیم؟» او با نگاه نکتهسنجش میگوید شاید آزادی حقیقی بهیکباره تحملناپذیر باشد و لذا خدا را آفریدیم تا گناهکار و بدهکار چیزی باشیم. به همین خاطر است که پس از کشتن خدا، سرمایهداری را آفریدیم. سرمایهداری مثل خدا اما به شیوهای کاراتر کاری میکند که بهخاطر خطاهایمان احساس گناه کنیم، و (شاید خودتان هم دیده باشید که) ما را تشویق میکند در منجلاب بدهکاریای فرو برویم که توان حرکت را از ما بگیرد. ولی اغراق هان، حرفش را ضعیف میکند. در یک فصل که به کتاب دکترین شوک۱۰ نائومی کلاین پرداخته است، سراغ این ایدۀ میلتون فریدمن میرود که: فاجعۀ اقتصادی خودساختهْ فرصتی در اختیار سرمایهداری میگذارد تا ما را با شوک به تسلیم وادارد. این نکته به نظر من همانی است که از سال ۲۰۰۸ بدین سو رُخ داد، که پس از آن سختتر کار کردهایم و پول کمتری گرفتهایم؛ اما هان تردید دارد: «سیاستورزی نئولیبرال از جنس هوشسیاست است: این پدیده بهدنبال لذتبخشی و کامیابسازی است، نه سرکوب». ولی بیتردید حقیقت این است که دخمههای شکنجه، شغلهای کوتاهمدت و وضع مخاطرهآمیز اقتصادی هم به اندازۀ هوشسیاست، واقعیت سیاسی ما هستند: پارادوکس ماجرا اینجاست که آن رضایتبخشی و کامیابسازی در روانسیاس�� هان، با دکترین شوک سرکوبگر کلاین که ما را رام نگه میدارد، همزیست است. اما فلسفۀ هان به این همزمانی و همزیستی وارد نمیشود.\n مهم هم نیست.\n چگونه میتوانیم در برابر روانسیاست مقاومت کنیم؟ از این جهت، هان شخصیت جالبی را از خودش به نمایش میگذارد. او بهندرت در مجامع عمومی حاضر میشود یا مصاحبه میکند (وقتی هم مصاحبه بکند از روزنامهنگاران میخواهد ضبطصوتهایشان را خاموش کنند)، صفحۀ فیسبوکش را گویا هواداران اسپانیاییاش ساختهاند، و ایمیل نیز همین اواخر ساخته است که بهندرت سراغش میرود. البته در گوگل پیدایش میکنید و از رادارها خارج نشده است؛ او استاد دانشگاه هنر برلین است و ۱۶ کتاب نقد فرهنگیِ برازنده نوشته است که در عین ایجاز، دوستداشتنیاند. (من بهخصوص این کتابها را پیشنهاد میکنم که به زبان انگلیسی هم موجودند: جامعۀ فرسوده۱۱، رایحۀ زمان۱۲، نجات زیبایی۱۳ و اخراج دیگری۱۴). او را همراه با مارکوس گابریل و ریچارد دیوید پرشت، اغلب به عنوان نمایندگان مستعد و جوانی برای یک فلسفۀ آلمانی میدانند که به تازگی دوباره سر برآورده است و، برخلاف سابقۀ فلسفۀ آلمانی، خواندنی و فهمیدنی هم هست.\n باهمۀاینها، بیونگچول هان یکجورهایی سفیه است؛ البته این صفت را برای تحبیب به کار میبرم. او مینویسد: «شبکهسازی و ارتباطات تمام و کمال دیجیتال، اجبار به همرنگشدن را بهشدت تقویت کردهاند. خشونتی که در ملازمت با اِجماع شکل میگیرد سرکوب هر نوع سفیهبازی است».\n درحقیقت، عنوان فصل آخر کتاب او «سفیهبازی»۱۵ است که تاریخ پُر و پیمان سفیهبازی ضدفرهنگی در فلسفه را رصد میکند. سقراط فقط یک چیز میدانست: اینکه چیزی نمیداند. دکارت در جملۀ «من فکر میکنم پس هستم» به همهچیز شک داشت. هان میخواهد این سنت سفیهبازی را احیا کند. در عصر خودابرازگریِ اجباری، او مرتکب دو کُفر همزاد میشود: پنهانکاری و سکوت.\n در عصر زیادهگویی و کمفکری کنونی ما، شاید مثل او، به صلاح سلامت ما هم باشد که فضیلت بستن دهانمان را یاد بگیریم.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی:\nByung-Chul Han, Psychopolitics: Neoliberalism and New Technologies of Power, Verso Futures, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب را استوارت جفریز نوشته است و در تاریخ ۳۰ دسامبر ۲۰۱۷ با عنوان «Psychopolitics: Neoliberalism and New Technologies of Power by Byung-Chul Han» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «نئولیبرالیسم یعنی سرمایهداری لایکها» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. •• استوارت جفریز (Stuart Jeffries) از نویسندگان گاردین است که عموماً دربارۀ فرهنگ، نقد فیلم و کتابها مینویسد. انتشارات ترجمان کتاب تحسینشدۀ او دربارۀ سرگذشت مکتب فرانکفورت، گراند هتل پرتگاه (GrandHotel Abyss) را ترجمه و بهزودی منتشر میکند.\n[۱] Super Bowl: مسابقات سالانۀ قهرمانی فوتبال آمریکایی که اواخر تابستان برگزار میشود و از مهمترین رویدادهای ورزشی ایالات متحده به شمار میرود [مترجم]. [۲] polite society [۳] smartpolitics [۴] biopolitics [۵] big data [۶] زبان خاص کشور اقیانوسیه در رمان ۱۹۸۴ که واژگان دوپهلو دارد و برای اهداف ایدئولوژیک استفاده میشود [مترجم]. [۷] psychopolitics [۸] Black Mirror [۹] The Circle [۱۰] Shock Doctrine [۱۱] The Burnout Society [۱۲] The Scent of Time [۱۳] Saving Beauty [۱۴] The Expulsion of the Other [۱۵] Idiotism"
|
6 |
+
}
|
train/413833743.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "برام مهم نیست چی میگی",
|
3 |
+
"subtitle": "آیا راهی برای برونرفت از اختلافنظرهای بیپایان وجود دارد؟",
|
4 |
+
"introduction": "شبکههای اجتماعی سیلابی از اختلافنظر را بر روابط انسانی روانه کرده است. صبح تا شب یا خودمان مشغول جدل با دیگرانیم یا شاهد مجادلات سایرین هستیم. این وسط، آنچه قربانی شده، بحثهای سازنده و معنادار است. آناتول رپوپورت معتقد است برای نجات از این آشوب باید دو اصل را محور هر بحثی قرار بدهیم: اولاً مدعای رقیب را در کاملترین صورت خود درک کنیم و ثانیاً نقاط اشتراکمان با طرف مقابل را آشکارا تصدیق کنیم.",
|
5 |
+
"content": "جاسپریت گیل، کویلیت — اختلافنظر همۀ ما را به افرادی ناخوشایند تبدیل کرده است. ابتذال در جامۀ بحثهای متفکرانه شبکههای خبری را آلوده کرده. آدمها که قانع شدهاند میزان صحت استدلالهایشان به میزان بلندی صدایشان ربط دارد، بر شلوغی این نطقهای آتشین میافزایند. رسانههای چاپی تیترهایی میزنند که عوض هدفگرفتن آرای مخالفانشان شخصیت آنها را ترور میکند. دنیای مجازیْ ما را به جدالهای سطحی آنلاینی کشیده است که به گفتوگوهای شخصی ما نیز سرایت کرده است. تحقیق مرکز پژوهشی پیو۱ نشان میدهد ۹۱درصد از جمهوریخواهان و ۸۶درصد از دمکراتها نظر ناخوشایندی نسبت به گروه مقابل دارند. راحت ولی نامنصفانه است که تقصیر را گردن سیاستمداران و روشنفکران حوزۀ عمومی و روزنامهنگاران بیندازیم ولی خود ما مردم نیز در این سقوط شریک جرم هستیم.\n وقتی در قبیلههای اعتقادی خود دور آتش حلقه میزنیم، از تابش گرم عقاید زیرسؤالنرفتۀ خود لذت میبریم. استدلالهایی را که به طور کامل درون حلقۀ اعتقادی ما نمیگنجند کاریکاتوروار ترسیم میکنیم. با کنارگذاشتن تأمل عمیقاً دردناک بهنفع لفاظی، به خلق و بقای محیطی کمک کردهایم که مخالفت را فقط تا جایی تحمل میکند که آن نظر مخالفْ موردقبول ما باشد. چون قبیلهای گاو مقدس را محترم میشمارد و قبیلهای دیگر آن را سلاخی میکند، هم آن ستایش و هم این سلاخی را وحشیانه میبینیم. سیستم ایمنی ما، در هراس از اینکه مبادا بدنمان به صرفِ رودرروشدن با نظرات مخالف دچار کمخونیِ اخلاقی شود، پاسخی دفاعی میدهد و ما را به عقایدی که خارج از پنجرۀ اُورتنِ۲ شخصیشدۀ ما قرار دارند آلرژیک (و کَر) میسازد. این عصرِ بهشدت شبکهایشدهْ ما را از یکدیگر دور و نامتصل ساخته و شیوعِ سریعِ طرفداریِ متعصبانۀ همهگیر را تسهیل کرده است.\n در یک حکایت مشهور هندی، عدهای نابینا که پیشتر شناختی از فیل نداشتند با یک فیل رودررو میشوند. بسته به اینکه چه قسمتی از فیل را لمس کردهاند، هریک از آنها دربارۀ چیستی آن حیوان به نتایج متفاوتی میرسند و دیگران را به عدمصداقت متهم میکنند و اختلافها بالا میگیرد. این افسانه به فرهنگهای دیگر نیز راه پیدا کرده است و در جملۀ مشهور جان استوارت میل بازتاب یافته است: «هرکسی که فقط روایت خودش از موضوع را میداند چیز زیادی نمیداند». تجارب ناکاملِ گمراهکننده و محدودیتِ نظرگاههای ذهنی بر اهمیت گفتوگوی صادقانه در جستوجوی حقیقت عینی صحه میگذارد.\n اثر راشومون۳، که نام آن از فیلم مشهور آکیرا کوروساوا در سال ۱۹۵۰ میلادی با نام «راشومون» گرفته شده است، به تفاسیر متضاد شاهدان یک واقعه اشاره دارد. در این فیلم، چهار شخصیت غیرقابلاعتماد سیر وقایع را روایت میکنند. کوروساوا در تلاش برای توضیح فیلمنامه به دستیارانش، تفسیری تلخ و نیشدار از سرشت بشری ارائه داد. از این گفت که انسانها در افکار درونیشان ناتوان از صداقت هستند، باور به دروغهای خود را برمیگزینند تا شاید خودشان را قانع کنند که «بهتر از آن چیزیاند که در واقعیتاند». کوروساوا به دستیارانش توصیه کرد با درنظرداشتن «ناممکنبودنِ درک حقیقیِ روانشناسی انسان» دوباره فیلمنامه را بخوانند.\n دو دانشمند علوم شناختی، دن اسپربر و هوگو مرسیِ، در تحقیق مشهورشان با نام «چرا انسانها فکر میکنند؟»۴ متون روانشناسی شناختی و اجتماعی را بررسی کردهاند و نتیجه گرفتهاند قوای فکری ما نه برای جستوجوی حقیقت که برای فراهمساختن استدلالهایی فرگشت یافتهاند که از عقاید موجود ما پشتیبانی میکنند. جهتگیری تأییدی۵، که رفتاری در پی کسب آرامش است، حاکی از این است که همۀ ما راویانی غیرقابلاعتماد در جهان کوروساوا هستیم. عقلْ آن دسته از واکنشهای وکیلوار را تقویت میکند که برای دعواهای اعتقادی لازم هستند و علاقۀ خاصی به فهم کلیت فیل ندارد.\n درعوض، اصل همساندوستی۶ افرادِ همفکر را در شبکههای اجتماعی دور هم جمع کرده است. پروفسور ویلیام بردی و همکارانش در دانشگاه نیویورک در پژوهشی در سال ۲۰۱۷ میلادی دریافتند استفاده از زبان عاطفی نکتهای محوری در افزایش گردش توییتهایی است که به آرای سیاسی میپردازند. علاوهبراین، انتشار چنین توییتهایی در درون حلقههای لیبرال یا درون حلقههای محافظهکار بیشتر بود ولی میان این دو گروه کمتر بود. این بالکانیزهشدن دیجیتال منجر شده است به پدیدآمدن تعدادی اتاق پژواک۷ که از نظرات یکدیگر دور ماندهاند. وقتی این توییتها از زمین خودی خارج میشوند، در واکنش به آن توییت، به جای نقد دقیق معمولاً اتهام نمایشگری اخلاقی۸ منتظر آنهاست. در اقتصاد توجه، محکومکردن پرفورماتیو با پوششی از گزینگویی دست بالا را دارد.\n حال که محدود به جمعهای اعتقادی شدهایم و قوۀ تفکر نیز به ما خیانت کرده است، آیا هیچ راهی برای جلوگیری از آن شبهایی وجود دارد که صبح بعدش دوستان دشمن شدهاند؟ چرا بحث سیاسی تبدیل به زخمزبان و حملات شخصی شد؟ آناتول رپوپورت، روانشناس و نظریهپرداز بازی، پیشنهاد میکند پیش از مبارزه علیه یک استدلال رقیب، در راستای رسیدن به بحثی سازنده و صادقانه، دو گام برداریم که هم مهم و هم همواره شدنی است. در گام نخست، موضع رقیب خود را بهشیوهای منسجم و منصفانه تکرار کنید تا مطمئن شوید با قویترین شکل استدلال آنها روبهرو خواهید شد. در گام بعدی، تمام موارد موردتوافق را جزءبهجزء مشخص کنید و توضیح دهید که از این موارد چه آموختید. فقط پس از اجرای این مراحل است که میتوانید موضع طرف مقابل را نقد کنید.\n گام نخست را «پهلوانآهنیسازی» مینامند که متضاد و پادزهر «پهلوانپنبهسازی» است. حملۀ موفق به یک ایدۀ بیجان را نباید با نشاندادن قوتِ موضع خویش اشتباه بگیریم. پهلوانآهنیسازی نیاز مبرم صداقت فکری در هر تضارب آراست. صورتبندی گشادهدستانۀ تمامی نکات موردتوافق راه را برای رسیدن به زمینۀ مشترک، هرقدر هم که شکننده، هموار میسازد. فهرستکردن آموختهها از بحث به آن جهت میدهد و شاید آن را در مسیری پُربار و در حالوهوایی سخاوتمندانه و مبادیآداب به پیش ببرد. اگر رقبای عقیدتی را چنین پیشداوری کنیم که ازلحاظ اخلاقی ورشکسته هستند و همزمان فضیلت معصوم انگیزههای خود را سبکسرانه فرض بگیریم، تمرین ریاکاری را به جستوجوی حقیقت ترجیح دادهایم. این ایدهها و جهتگیریهای شناختی هستند که باید دادگاهی شوند نه ویژگیهای اخلاقی.\n خوانندگان نیویورک تایمز باید برای خواندن نشنال ریویو هم وقت بگذارند. خوانندگان تلگراف باید لطفشان را شامل حال گاردین هم بکنند.۹ هریک از موافقان خروج بریتانیا از اتحادیۀ اروپا باید پیش از رد نظر مخالفان خروج از اتحادیۀ اروپا بتوانند قویترین حالت استدلال مخالفان را صورتبندی کنند (و برعکس). حتی ترامپ هم سزاوار آن است که سرسختترین مخالفانش دستاوردهایش (هرچند کم) را بپذیرند (هرچند سخت). سفتوسختترین و تندترین نقدها بر یک طرزفکر را معمولاً کسانی ارائه دادهاند که زمانی دل در گروی آن داشتهاند زیرا ازلحاظ روانشناختی با نقاط قوت و ضعف آن آشنا هستند.\n درک و پذیرش یک خطا میتواند شبیه تجربهای عرفانی باشد که شدت آن بستگی دارد به میزان قداست گاو موردنظر. اگر قرار است گفتوگو سازنده باشد، پیش از تسلیمشدن به هیجانِ سلاخیْ باید به آن امر مقدسِ عمیق بیندیشیم.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nمنابع:\nMercier, Hugo, and Dan Sperber. \"Why do humans reason? Arguments for an argumentative theory.\" Behavioral and brain sciences 34.2 (2011): 57-74\nMcPherson, Miller, Lynn Smith-Lovin, and James M. Cook. \"Birds of a feather: Homophily in social networks.\" Annual review of sociology 27.1 (2001): 415-444\n\nپینوشتها: • این مطلب را جاسپریت گیل نوشته است و در ۱۰ فوریه ۲۰۱۸، با عنوان «Our Tribes and Tribulations» در وبسایت کویلیت منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷ آن را با عنوان «برام مهم نیست چی میگی» و ترجمۀ بابک طهماسبی منتشر کرده است. •• جاسپریت گیل (Jaspreet Gill) فارغالتحصیل دکترای روانپزشکی است. او همچنین در رشتۀ دین و فلسفه نیز تحصیل کرده است. حوزۀ تخصص وی نیز مشخصاً بررسی رابطۀ موجود میان فرهنگ، تکنولوژی و رسانه است. [۱] Pew Research Center [۲] Overton Window: یا window of discourse دامنۀ عقایدی است که در گفتمان عمومی تحمل میشود. نام آن برگرفته از نام جوزف اورتن است که این نظریه را صورتبندی کرده است[مترجم]. [۳] Rashomon effect [۴] Why do humans reason [۵] Confirmation bias: جهتگیری در جمعآوری و تعبیر اطلاعات طوری که عقاید موجود شخص را تأیید کنند[مترجم]. [۶] Homophily principle [۷] Echo chamber: یعنی وضعیتی که در آن اطلاعات و باورها با تکرار درون یک جمع محدود تقویت میشوند و دیدگاههای رقیب یا سانسور میشوند یا کمترازحد پوشش داده میشوند[مترجم]. [۸] Moral exhibitionism [۹] نیویورک تایمز و تلگراف مهمترین مطبوعات محافظهکار در ایالات متحده و بریتانیا هستند و اصلیترین رقبای آنها به ترتیب نشنال ریویو و گاردین به شمار میروند [مترجم].\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833745.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "مصائب بزرگترین متخصص خودمهاری برای مهار خود",
|
3 |
+
"subtitle": "برای مقاومت در برابر وسوسهها باید تصویر آنها را در ذهن تغییر داد",
|
4 |
+
"introduction": "واژۀ خودمهاری با نام والتر میشل عجین است. با این حال بد نیست بدانید که میشل سالها درگیر ترک سیگار بوده و هنوز هم نمیتواند جلوی تند غذاخوردن و عصبانیتهای ناگهانیاش را بگیرد. میشل بر اساس تجربیات شخصی و پژوهشیاش معتقد است که انسان زمانی میتواند خود را در برابر وسوسههای گوناگون حفظ کند که ارزش عینیِ آنها را تغییر دهد.",
|
5 |
+
"content": "ماریا کانیکووا، نیویورکر — والتر دشواریهای زیادی برای ترک سیگار کشیده است. او در سنی کم سراغ سیگار رفته و حتی زمانی که فهم و خودشناسیاش افزایش یافته بود، باز هم نمیتوانست آن را کنار بگذارد. این عادت او سالها ادامه یافت، در دوران کارشناسی در دانشگاه ایالتی اوهایو و سپس در آغاز دوران تدریس روانشناسی در دانشگاه هاروارد و بعد از آن، استنفورد در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰. میشل اخیراً به من گفت: «روزی سه پاکت سیگار به علاوۀ یک پیپ میکشیدم و وقتی هم پیپ تمام میشد، یک سیگار برگ میکشیدم». پس از انتشار اولین گزارش جراح کل ایالات متحده در مورد خطرات تنباکو در سال ۱۹۶۴، میشل فهمید که اعتیاد او میتواند موجب مرگش شود. اما باز هم تلاشهای او برای ترکْ هر بار با شکست روبرو شد. ترک میکرد و همچون بسیاری افراد دیگر که میخواهند این عادت را کنار بگذارند، دوباره سراغش میرفت. او ادامۀ این عادت را به عنوان بخشی از تصویر حرفهایش توجیه میکرد.\n داستان میشل چیز عجیبی نیست (نیکوتین اعتیادآور است و ترک آن دشوار)، مگر از یک جهت: میشل مبتکر آزمایش مارشملو۱ است. این تست که یکی از مشهورترین آزمایشات در تاریخ روانشناسی است و آن را معمولاً شاهدی بر اهمیت خودمهاری میدانند. در آزمایش اصلی که در دهۀ ۱۹۶۰ در دانشکدۀ بینگ نرسری در استنفورد انجام شد، تیم پژوهشی میشل به یک کودک خوراکیای میدادند (مارشملو فقط یکی از گزینههای موجود بود) و به او میگفتند که یا میتواند یک خوراکی را در جا بخورد و یا چندین دقیقه تنها در اتاق بماند تا پژوهشگر برگردد و دو خوراکی به او بدهد. خوراکیهای وعدهدادهشده همیشه قابل رؤیت بود و کودک میدانست که اگر میخواهد این انتظار عذابآور را پایان دهد، کافیست زنگی را به صدا درآورد تا پژوهشگر به اتاق برگردد، هر چند در چنین حالتی، کودک به خوراکی دوم نمیرسید. میشل دریافت که کودکانْ هرچه برآوردن خواستههای خود را بیشتر به تعویق میانداختند (یعنی هرچه بیشتر میتوانستند صبر کنند)، در سالهای بعدی زندگی خود، اوضاع بهتری در معیارهایی داشتند که امروزه آنها را کارکرد اجرایی۲ مینامیم. چنین کودکانی در آینده عملکرد آکادمیک بهتری داشتند، به درآمد بیشتری میرسیدند و سالمتر و شادتر بودند. این افراد به احتمال بیشتر از سرنوشتهای منفی همچون حبس، چاقی و اعتیاد هم به دور بودند.\n میشل به دور دنیا سفر کرد تا تأخیر در برآوردن خواستهها را در بسترهای مختلف فرهنگی و اجتماعی بررسی نماید. به نظر میرسید که اصول تست مارشملو جهانشمول است. اما همزمان با اینکه او درمییافت خودمهاری تا چه حد برای موفقیت در زندگی مهم است، خودش نمیتوانست از سیگار دوری کند. به خودش میگفت که همه چیز تحت کنترل است و سیگار کشیدن به آرامش، تعادل و تمرکز او کمک میکند. او خود را مجاب کرده بود که تمام آن پیامدهای منفی که آموخته است، هیچ ارتباطی به او ندارد.\n تا اینکه یک روز در اواخر دهۀ ۱۹۶۰، مردی را در راهروهای دانشکدۀ پزشکی استنفورد دید که سرطان دگرنشین ریه داشت، با سینۀ باز، سرِ تراشیده و نشانههای کوچک و سبزرنگ «x» بر تمام بدنش که نشان میداد اشعهها کجا باید برود. در آن زمان بود که میشل دریافت تاکنون خود را فریب داده است. بالاخره جرقهای در دلش خورد. از آن روز به بعد، هر وقت که او میخواست سیگاری بکشد (طبق برآورد خودش، تقریباً هر سه دقیقه یکبار)، در ذهنش تصویری از مرد سرطانی درون راهرو ایجاد میکرد. میشل قضیه را اینطور برایم توصیف کرد: «ارزش عینی سیگار را تغییر دادم، به طوریکه از چیزی که هوسش را داشتم به چیزی منزجرکننده تبدیل شد». او از آن روز به بعد هیچگاه سیگار نکشیده است.\n میشل که اکنون هشتادوچهار سال سن دارد، به تازگی اولین کتاب عامهپسند خود به نام آزمایش مارشملو: تسلط بر خودمهاری۳ را منتشر کرده است. این کتاب تا حدی خاطرات، تا حدی تحلیل علمی و تا حدی راهنمای خودیاری است. او در این کتاب، انگیزۀ اولیه را برای پژوهش مارشملو توضیح میدهد. در آن زمان، دخترانش جودیت، ربکا و لیندا به ترتیب سه، چهار و پنج ساله بودند. میشل به من میگوید «شاهد این پدیدۀ جذاب بودم که آنها که پیشتر، موجوداتی شدیداً جوگیر و لحظهبین بودند و نمیتوانستند هیچ چیز را به تعویق بیندازند، دچار تحول شدند. تغییراتی که در آنها شکل میگرفت بهطرز عجیبی سریع بود. همه چیز دور و برشان همان بود، اما چیزی درونشان تغییر کرده بود. دریافتم که اصلاً نمیفهمم در ذهنشان چه میگذرد». میشل نمیدانست چه چیز باعث این تغییر شده است، آنها در ابتدا فقط میخواستند صبر کنند، اما حالا واقعاً میتوانستند این کار را انجام دهند. میشل پاسخ را در میان همکلاسیهایشان در پیشدبستانی بینگ یافت.\n میشل بهمدت پنج دهه نمونۀ اولیۀ بینگ را دنبال کرد و در پی پاسخ این پرسش بود که توانایی اعمال خودمهاری در سن کم چه ارتباطی با سرنوشتهای مختلف زندگی در نوجوانی و بزرگسالی دارد. (او همچنین اخیراً اسکن مغزی همان گروه اولیه را بررسی کرد تا ببیند توانایی تأخیر در برآوردن خواستهها چه ارتباطی با ساختارهای عصبی دارد.) میشل در تمام این پژوهشها همواره دریافته که عامل کلیدی در تأخیر در برآوردن خواستهها این است که بتوانید درکتان را از جسم یا عملی که میخواهید در برابر آن مقاومت کنید، تغییر دهید. میخواهید از خوراکی خوشمزهای که جلوی صورتتان است اجتناب کنید؟ در ذهنتان قابی دور آن بگذارید، گویی که یک تصویر یا عکس است. این کار باعث میشود تا وسوسه کمی از شما فاصله بگیرد. یکی از پسران در آزمایش میشل ابتدا نمیتوانست صبر کند، اما با آموزش دقیق نکات، بالاخره یاد گرفت به مقدار لازم منتظر بماند. وقتی میشل از او پرسید چه چیزی تغییر کرده، پسرک پاسخ داد: «عکسو که نمیشه خورد». میشل هنگام ترک سیگار از نوعی دیگر از تصویرسازی استفاده کرد: او بهجای تداعیهای لذتبخش سیگار، تصویر مرد درون بیمارستان را قرار داد. مطابق یافتهها، نکتۀ کلیدی این است که بیاموزیم چیزی را که میشل ابعاد «داغ» محیط مینامد، در ذهنمان «سرد» کنیم: یعنی چیزهایی که ما را از اهدافمان دور میکند. سرد کردن این ابعاد محیط با قرار دادن جسم در یک فاصلۀ فرضی (عکس خوراکی نیست) یا قاببندی مجدد آن (تصور مارشملوها به عنوان ابر، نه شیرینی) حاصل میشود. تمرکز بر تجربهای کاملاً نامرتبط هم مؤثر است و نیز همینطور هر تکنیکی که واقعاً توجهتان را منحرف کند.\n پژوهشهای میشل مکرراً نشان داده که هرچند برخی افراد بهطور طبیعی توانایی بیشتری در سردسازی نسبت به دیگران دارند، اما هم کودکان و هم بزرگسالان میتوانند تکنیکهای منحرفسازی ذهن را یاد بگیرند تا خودمهاری خود را تقویت نمایند. در سالهای پس از پژوهش اولیۀ بینگ، میشل و همکارانش چندین طرح را در مدارس استارت زدند تا تکنیکهای تعویق را به کودکان و نوجوانان بیاموزند، بهخصوص آنهایی که در محیطهای پراسترس هستند. آنها به عنوان مشاورین مجموعۀ تلویزیونی کودکانۀ «سسمی استریت»۴ هم فعالیت کردهاند. در این مجموعه، هیولای کلوچه۵ در سالهای اخیر دچار تحول در خودمهاری شده است.\n میشل معتقد است که مهارتهایی که ما را قادر به تعویقِ برآوردن خواستهها میکنند، همان مهارتهایی هستند که با آنها میتوانیم با وجود وسوسه به انجام کارهای دیگر، تصمیمات درست بگیریم. او به من میگوید «ما روشی یافتهایم تا اختیار و آزادی انسان واقعاً افزایش یابد. اگر مهارتهایی داشته باشیم که با آنها بتوانیم تشخیص دهیم کِی کاری را انجام دهیم و کِی ندهیم، کی چیزی را بنوشیم و کِی ننوشیم و کِی برای چیزی صبر کنیم یا کِی نکنیم، دیگر قربانی امیالمان نیستیم». به قول روی باومایستر، استاد روانشناسی دانشگاه ایالتی فلوریدا که در مورد قدرت اراده پژوهش میکند، خودمهاری همچون یک عضله است: هر چه بیشتر از آن استفاده کنید، قویتر میشود. اگر یک بار از چیزی وسوسهبرانگیز اجتناب کنید، این امر کمک میکند در آینده بتوانید در برابر وسوسههای دیگر مقاومت کنید.\n در دهۀ ۱۹۸۰، پزشکان تشخیص دادند که میشل مبتلا به بیماری سلیاک است. او دریافت که این بار، «ترک کردن» اسنکهای مورد علاقهاش بسیار آسانتر از ترک سیگار است. میشل به یاد میآورد که «این لحظۀ اکتشاف بود که به من نشان داد وقتی یک تحول درونی خودکار رخ دهد چه اتفاقی میافتد. این تغییری ناگهانی است که طی آن، چیزهایی که در زندگی عاشق آنها بودم (شیرینیهای وینی، پاستای آلفردو) در ذهنم به سم تبدیل شده است».\n اما اگر مرشد خودمهاری هم باشید، بعضی وقتها نقاط داغی وجود دارد که هیچگاه کاملاً سرد نمیشوند. میشل هیچوقت نتوانست کیک شکلاتیای (که امروزه بدون آرد هستند) ببیند و از آن خوشش نیاید. بیطاقتی هم همواره در زندگی گریبانگیر او بوده است: بیطاقتی در پژوهش (او اعتراف میکند که ساعت ۲ بامداد به دانشجویان کارشناسیاش زنگ میزده تا نتایج پژوهش را بررسی کنند)؛ بیطاقتی در صفها (او تحمل ایستادن در صف را ندارد)؛ بیطاقتی در غذاخوردن (او حتی در رسمیترین مهمانیها هم بسیار زودتر از بقیه غذایش را تمام میکند). میشل همچنین آگاه است که از نظر تندخویی، میان دوستان و همکارانش بدنام است. او همهابزاری در اختیار دارد، اما این مشکلات برجسته همچنان پابرجاست. چرا؟ به گفتۀ خود او «انگیزۀ من برای تغییر آنها به قدر کافی قوی نبوده است. و حوزههایی مانند کنترل تندخویی (که میدانم باید آن را مدیریت کنم) هنوز خودکار نشدهاند. اکنون نسبت به آن آگاهتر شدهام، اما مسئله این است که به خودم اجازه میدهم کمی از آن فارغ باشم».\n میشل پس از استنفورد به دانشگاه کلمبیا رفت. در آنجا بود که در سال ۲۰۰۸ با او آشنا شدم و آخرین دانشجوی کارشناسی بودم که او پذیرفت. به همین خاطر تصمیم گرفتم در پایان مصاحبهمان از او بپرسم که به عنوان دانشجوی او، چه عملکردی در خودمهاری داشتهام؟ او بدون هیچ درنگی گفت: بهطور کلی فوقالعاده بودی، اما با یک استثنای اصلی. ظاهراً مشکل من دوقلوی پلید خودمهاری بود: یعنی اهمالکاری۶. هنوز با وجود گوشزدهای مکرر میشل، نتایج پنج سال پژوهشمان را منتشر نکردهام. او در پایان گفتوگویمان، همان نوع عهدی را با من بست که زمانی با دختر سهسالهاش بسته بود: اینکه اگر دخترش دیگر انگشت شستش را نمکد، او هم دیگر پیپ نمیکشد. او به من یادآوری کرد به عهد خود پایبند بوده و کتاب عامهپسندش دربارۀ حاصل عمر خود را به پایان رسانده. من هم همینجا قول میدهم که دادهها را برای انتشار تحویل دهم، اما سال آینده.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را ماریا کانیکوا نوشته است و در تاریخ ۹ اکتبر ۲۰۱۴ با عنوان «The struggles of a psychologist studying self-control» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۵ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «مصائب بزرگترین متخصص خودمهاری برای مهار خود» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است. •• ماریا کانیکووا مقالهنویس نیویورکر است که در موضوعات روانشناسی و علم مینویسد. از آثار او میتوان به کتاب پرفروش مغزمتفکر: چگونه مانند شرلوک هولمز بیاندیشیم؟ (Mastermind: How to Think Like Sherlock Holmes) اشاره نمود که نامزد جایزۀ آگاتا برای بهترین کتاب غیرداستانی شد.\n[۱] Marshmallow test [۲] Executive function [۳] Marshmallow Test: Mastering Self-Control [۴] Sesame Street [۵] Cookie Monster [۶] procrastination\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833746.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "قدکوتاهها همیشه بازندهاند، اما چیزی از ارزشهایشان کم نمیشود",
|
3 |
+
"subtitle": "تمام جوامع انسانی گرایش منفی شدیدی نسبت به مردان کوتاهقد دارد، اما معلوم نیست چرا",
|
4 |
+
"introduction": "اگر مردی کوتاه قامت هستید، واقعاً کسی نمیتواند کاری برایتان بکند. پیشداوریهای عمیقی علیه شما وجود دارد. مردم بدونِ آنکه شناخت چندانی از شما داشته باشند، فکر میکنند نازک نارنجی و بیعرضه و خجالتی هستید. زنهای خیلی کمی راضی میشوند با شما ازدواج کنند و کارفرماها ترجیح میدهند استخدامتان نکنند. تازه هیچکس هم شما را جزء گروههای اقلیت نمیداند و برایتان حقوق و مزایایی قائل نمیشود، چون همه فکر میکنند خودتان مقصرید که قدتان کوتاه است.",
|
5 |
+
"content": "جاناتان راچ، اکونومیست — زمانی که جورج بوش [پدر] رئیسجمهور آمریکا بود و دنیل اورتگا رئیسجمهور نیکاراگوئه، آقای اورتگا تهدید کرد که قرارداد صلح محلیای را که آمریکاییها با زحمت زیاد ترتیب داده بودند، لغو خواهد کرد. آقای بوشِ خشمگین با شنیدن این خبر دنبالِ طعنهای میگشت که به توهین هم شانه بزند. او غرولندکنان چندبار گفت «امان از آن مرد کوچک» با لحنی تحقیرآمیز، «امان از آن مرد کوچک».\n درواقع آقای اورتگا ۱۷۸ سانتیمتر قد دارد و حدود ۱.۳ سانتیمتر از قد متوسط آمریکاییها بلندتر است. حتی از خود آقای بوش هم که قدی ۱۸۸ سانتیمتری دارد، چندان کوتاهتر نیست. اما وقتی آقای بوش به دنبال طعنهای سنگین اما مؤدبانه بود، چیزی که فوراً به ذهنش رسید قد بود. از این جهت رفتار او شباهتی با یک رئیسجمهور نبود، بلکه مثل نخستیسانان بود، چرا که انسانهای خردمندِ اولیهْ نرهای خود را بر اساس قد دستهبندی میکردند.\n هر پسری عملاً از بدو تولد میداند که «کوتوله» بودن تقریباً به اندازۀ نازکنارنجی بودن بد است، و پیوند نزدیکی با آن دارد. اگر مردی را «کوچک» صدا کنید، متوجه میشود که مورد تحقیر قرار گرفته است. وقتی بوش اورتگا را «آن مرد کوچک» خواند، مخچۀ نخستیِ نرِ او میدانست چه کار میکند و درگیر چیزی بود که شاید بتوان آن را ماندگارترین نوع تبعیض در دنیا دانست.\n پیشداوری علیه قدکوتاهها آنها را آزرده میکند. ناجوانمردانه است، غیرمنطقی است. پس چرا جدی گرفته نمیشود؟ سؤالی جدی: علیالخصوص اگر شما هم از قضا کوتاه قامت باشید.\n ابتدا خبر بد به توصیۀ وکیلهایمان، در اینجا مکثی میکنیم تا نکتهای دربارۀ سلامت ذهنی بگوییم. از مردان بلندقد دعوت میکنیم که این مقاله را تا انتها بخوانند، زنان هم همینطور (چون برای زنان، عامل تیرهبختی قد نیست، وزن است. اما این قضیهای جداست). منتها مردان قدکوتاه با مسئولیت خود ادامۀ این مقاله را بخوانند. متن پیشِ رو آنها را افسرده میکند.\n تبعیض بر اساس قد از لحظهای آغاز میشود که نرهای انسان به حالت ایستاده درمیآیند. به ۱۰۰ مادر، عکسهای دو پسر ۱۹ ماهه را نشان دهید که بسیار شبیه به هماند و فقط یکی از آنها بلندتر از دیگری به نظر میرسد. سپس از آنها بپرسید کدام پسر شایستهتر و توانمندتر است. مادران بلااستثنا کودک «بلندتر» را انتخاب میکنند. با بزرگتر شدن پسران، اهمیت قد بیوقفه به آنها گوشزد میشود. فکوفامیل با رضایت خاطر هیاهو میکنند که «خدایا، چقدر بلندقد شدهای!» یا طعنه میزنند که «مگر نمیخواهی بلند و قوی شوی؟»\n سلسلهمراتبِ قدی از سنی کم آغاز میشود، و تا مدتها برجای میماند. به پسران قدبلند حق ابراز عقیده میدهند و آنها را بالغ میدانند، اما قدکوتاهها را مسخره میکنند و بچهصفت میشمارند. مردان بلندقد را «رهبرانی» طبیعی میپندارند و کوتاهقدها را «نچسب» مینامند. دیوید ویکس، روانشناس بالینی در بیمارستان رویال ادینبرو میگوید «اگر مردی قدکوتاه ذاتاً جسور باشد، فکر میکنند تمایلات ناپلئونی دارد. اگر هم درونگرا و کمی سربهراه باشد، او را بیعرضه میدانند».\n دکتر ویکس ۱۵۷ سانتیمتر قد دارد، پس برای اظهار نظر، دلایل شخصی دارد. اما او میتواند حرفش را اثبات کند. مثلاً نگاهی میاندازیم به پژوهش دو روانشناس آمریکایی، لزلی مارتل و هنری بیلر. کتاب این دو به نام قامت و داغ ننگ۱ در این رابطه بسیار مفید است.\n مارتل و بیلر از چندصد دانشجو خواستند تا به ویژگیهای مردانی دارای قدهای مختلف بر اساس ۱۷ معیار نمره دهند. هم مردان و هم زنان، چه قدبلند و چه قدکوتاه، معتقد بودند که مردان کوتاهقد (بین ۱۵۷ و ۱۶۵ سانتیمتر) دارای بلوغ کمتر، مثبتاندیشی کمتر، امنیتبخشی کمتر، مردانگی کمتر، موفقیت کمتر، قابلیت کمتر، اعتمادبهنفس کمتر، خوشمشربی کمتر، محدودیت بیشتر، خجالت بیشتر، انفعال بیشتر و … هستند. پژوهشهای دیگر هم تأیید میکند که مردم و حتی خود افراد قدکوتاه قضاوتی منفی دربارۀ کوتاهقدها دارند. پیمایشهای متعددی دریافته که مردان قدکوتاه در محیطهای اجتماعی احساس راحتی کمتری میکنند و رضایت کمتری از جسم خود دارند. میگویند داستین هافمن، بازیگر ۱۶۷ سانتیمتری سالها بهخاطر قد کوتاه خود تحت نظر روانشناس بوده است.\n ایدئال غربی برای مردان حدود ۱۸۷ سانتیمتر به نظر میرسد (و آهسته، همزمان با افزایش میانگین قد، در حال رشد است). بالاتر از این حد، مزایای قد اضافه را به تدریج کاهش میدهد، هرچند مردان خیلی بلندقد به جز اینکه سرشان به چارچوبها بخورد، با مشکل خاص دیگری روبهرو نیستند. مردانی که قد متوسط دارند هم اوضاعشان بد نیست (هرچند آنها معمولاً میگویند که دوست داشتند قدشان بلندتر بود، همانطور که زنان همیشه میخواهند لاغرتر باشند). کسانی که در این میان رنج میبرند، مردانی هستند که قدشان به شکل قابلتوجهی کوتاه است: مثلاً ۱۶۸ سانتیمتر یا کمتر. این افراد در دنیای مردان هیچ وجههای ندارند. ارتباط میان قد و جایگاه حتی در خود زبان هم نهادینه شده است: مردان محترم دارای جایگاهی «بلند» هستند و دیگران «به چشم بزرگی» به آنها مینگرند: اینها از قضا کاملاً ظاهربینانه است.\n یکی از جذابترین آزمایشهای مربوط به قد را پل ویلسون، روانشناس استرالیایی در سال ۱۹۶۸ گزارش کرد. او مردی ناشناس را به پنج گروه دانشجو معرفی کرد و هر بار به شیوهای متفاوت موقعیت مرد را معرفی میکرد. ویلسون در یک کلاس، او را دانشجو، در کلاس دیگر استاد و همینطور تا در آخرین کلاس، او را بهعنوان پروفسوری در دانشگاه کمبریج معرفی کرد. وقتی مرد مهمان اتاق را ترک میکرد، ویلسون از هر گروه میخواست تا قد آن مرد را در مقایسه با قد مدرس کلاس [که خود او بود] تخمین بزنند. دانشجویان «پروفسور» را بیش از ۵ سانتیمتر بلندتر از «دانشجو» میدانستند و تخمین قد همراستا با موقعیتِ رسمیِ مردِ مهمان افزایش مییافت.\n پس تعجبی ندارد که وقتی آدمها شخص مشهوری را میبینند خیلی وقتها میگویند «فکر میکردم قدبلندتر باشه». اگر هنوز هم شک دارید که قد مسئلۀ مهمی است، نگاهی به اطرافتان بیاندازید. در کاخ ویلیام سوم در همپتون کورت لندن خواهید دید که کوبههای درْ بالاتر از سطح چشمها قرار دارد: این باعث میشد تا فردی که با شاه کار دارد (خود شاه در اصل قدی کوتاه داشته) عملاً احساس فرودستی کند. یا مثلاً در دفترِ رئیستان جلوی او بنشینید و ببینید که صندلی کدامتان بلندتر است.\n حالا خبر بدتر شاید فکر کنید که قدپرستی صرفاً نوعی پیشداوری فرهنگی در غرب است، اما متأسفانه اینطور نیست. در پیمایشهای کشور چین، زنان همیشه قد را در جایگاهی بالا در میان شرطهای زوج آیندهشان قرار میدهند. در واقع این پیشداوری چیزی جهانی به نظر میرسد.\n در دهۀ ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، تامس گرگور، انسانشناس دانشگاه وندربیلت آمریکا در میان قبیلۀ مهیناکو زندگی کرد. مهیناکوها مردمی بودند که در جنگلهای گرمسیری مرکز برزیل زندگی میکردند و از دیدن ابزارهای جدیدی مانند عینک شگفتزده میشدند. در میان این قبیله، مردان جذاب باید قدی بلند داشته باشند: آنها را با لفظ محترمانۀ «وکپی» صدا میزنند. اما وای بر «پریتسی»، لفظی تحقیرآمیز که برای مردان خیلی قدکوتاه به کار میبردند (این کلمه همقافیۀ ایتسی است که به معنای آلت مردانه است). مرد قدبلندْ کائوکاپاپای یعنی ارجمند و محترم است، اما مرد قدکوتاه صرفاً سوژۀ خنده است، قدِ کوتاهِ او هم ضعفی جسمی و هم ضعفی اخلاقی است، چون آن را حاصل بیبندوباری جنسی در نوجوانی میدانند.\n آقای گرگور مینویسد «هیچکس یک پریتسی را به دامادی نمیپذیرد». مردان قدبلند در بسیاری عرصهها -ثروت، قبیلهسالاری، تعداد دفعات شرکت در آیینها- در زندگی قبیلهای برتر هستند. آنها از فرصتهای تولیدمثل هم به بیشترین شکل بهره میگیرند. آقای گرگور تعداد همخوابگان مردان مهیناکو را که قدهای مختلف داشتند، بررسی کرد. او در این رابطه به الگویی پی برد: هرچه مرد قدبلندتر باشد، همخوابگان بیشتری دارد. او توضیح میدهد «سه نفر از بلندقدترین مردان به اندازۀ هفت نفر از کوتاهقدترین مردان رابطۀ جنسی داشتند، درحالیکه میانگین سن تخمینیشان برابر بود».\n او در ادامه خاطرنشان میکند که جزیرهنشینان تروبریاند در اقیانوس آرام، تیمبیرای برزیل و ناواهوی آمریکا نمونههایی از بیشمار فرهنگهای سنتی دیگری هستند که قد مردان را ارج مینهند. او میگوید «هیچ جا ندیدم که مردان کوتاهقد را ترجیح دهند». در میان انسانشناسان این چیزی بدیهی است که در جوامع سنتی «مرد بزرگ» نه فقط از لحاظ اجتماعی، که از لحاظ جسمانی هم بزرگ است.\n راحت میتوان حدس زد که چرا انسانها بهطور غریزی به قد احترام میگذارند. انسانها در محیطی تکامل یافتهاند که اندازه و قوای جسمانی (و نیز سلامتی که ارتباطی نزدیک با این دو دارد) بهخصوص برای مردان اهمیت داشته است. البته این ویژگیها هنوز هم اهمیت دارند، اما کمتر از زمان قدیم. اگر همهچیز دیگر برابر باشد، مردانِ درشتاندام هیبت و طول عمر بیشتری دارند. پس میل ذاتی به احترامگذاشتن به آنها یا ترجیح دادنشان به عنوان زوج از لحاظ تکاملی منطقی به نظر میرسد. شاید این میل ذاتی در جامعۀ مدرن صنعتی تلطیف شده باشد، اما چقدر؟ شش وجه یک فرهنگِ فرضاً پیشرفته را در نظر بگیرید.\n سیاست. به استثنای سه مورد، در هر انتخابات ریاستجمهوری در آمریکای قرن بیستم، مرد بلندقدتر پیروز شده است. البته شاید این اتفاقی باشد و البته بعضی سیاستمداران قدکوتاه هم بسیار موفق بودهاند (مثلاً فرانسوا میتران در فرانسه و هرولد ویلسون در بریتانیا). اما این الگو کاملاً روشن است و در کسبوکار هم مشاهده میشود.\n کسبوکار. پیمایشی در سال ۱۹۸۰ دریافت که بیش از نیمی از مدیرعاملان شرکتهای فرچون ۵۰۰ در آمریکا دارای قد ۱۸۲ یا بیشتر هستند. این «وکپیها» بهعنوان یک طبقه، حدود ۶.۳ سانتیمتر بلندتر از قد میانگین بودند. فقط ۳درصد از آنها «پریتسی»، یعنی ۱۷۰ یا کوتاهتر بودند. پیمایشهای دیگری هم نشان میدهد که حدود ۹۰درصد از مدیرعاملان دارای قدی بلندتر از متوسط هستند. همین قضیه دربارۀ جایگاه شغلی هم صدق میکند.\n جایگاه شغلی. پژوهشی با بررسی چندین شغل دریافت که افراد دارای شغلهای رده بالا حدود ۵ سانتیمتر بلندتر از افراد دارای شغلهای ردهپایین هستند. همین الگو هنگام مقایسۀ جایگاه تحصیلی و اجتماعیاقتصادی مردم هم قابل مشاهده بود. مثلاً خدمتگذاران مدنی ارشد معمولاً بلندتر از دونپایهها هستند. افراد کوتاهقد شغلهای بدتری هم دارند.\n شغل. به مسئولین استخدام، دو رزومۀ خیالی بدهید که مطابقت کامل دارند، به جز قد فرد موردنظر. این کاری بود که در پژوهشی در سال ۱۹۶۹ صورت گرفت. دقیقاً در ۷۲درصد از موارد، مرد بلندقدتر را «استخدام» میکنند و وقتی هم این افراد استخدام میشوند، معمولاً پول بیشتری کسب میکنند.\n پول. در سال ۱۹۹۴، جیمز سارجنت و دیوید بلنچفلاور از کالج دارتموث آمریکا نمونهای از ۶۰۰۰ مرد بریتانیایی را تحلیل کردند و پیشرفتشان را از بدو تولد تا اوایل دوران بزرگسالی زیر نظر قرار دادند. پسران نوجوان قدکوتاه وقتی به جوانی میرسیدند (سن ۲۳ سالگی) درآمد کمتری نسبت به همنوعان قدبلندشان داشتند، حتی زمانی که عوامل دیگر نظیر امتیاز تستهای توانایی یا جایگاه اجتماعی والدین با هم مشابه بود. به ازای هر ۱۰ سانتیمتر قدِ بلندتر در نوجوانی، درآمد در دوران اوایل بزرگسالی بیش از ۲درصد افزایش مییافت. پیمایش دیگری میان فارغالتحصیلان دانشگاه پیتسبرگ دریافت که حقوق اولیۀ افراد دارای قد ۱۸۸ یا بلندتر ۱۲درصد بیشتر از افراد کوتاهتر از ۱۸۲ سانتیمتر است.\n هم بلندقدان ثروتمندتر میشوند و هم ثروتمندان بلندقدتر. آنها در کودکی تغذیۀ مناسب و سلامت جسمانی دارند. ارتباط قد و موفقیت هم باعث تقویت و تثبیت علاقۀ اجتماعی به قدِ بلند شده است. و این علاقه در سکهای نمود مییابد که حتی از پول هم ارزشمندتر است: سکس.\n سکس. فرصتهای رابطۀ جنسی، حداقل از دیدگاه تکاملی، بزرگترین پاداش جایگاه فرد هستند. و بدترین تحقیر کوتاهقدان در همین راستاست. وقتی از ۱۰۰ زن خواستند که عکسهای یک سری مرد قدبلند، متوسط و قدکوتاه را ارزیابی کنند، تمام آنها مردان قدبلند و متوسط را «بسیار جذابتر» از کوتاهقدها میدیدند. در پژوهش دیگری، از میان ۷۹ زن فقط ۲ نفر از آنها اعلام کردند که حاضرند با مردی کوتاهتر از خودشان قرار بگذارند (بقیه به طور متوسط مایل بودند با مردی قرار بگذارند که حداقل ۴.۳ سانتیمتر بلندتر از آنها باشد). مارتل و بیلر مینویسند: «قانون بنیادین تأییدشده در دانشگاه دربارۀ قرارگذاشتن و رابطۀ جنسی این است که مرد بهطور قابلتوجهی از زن بلندتر باشد. این قانون تقریباً هیچ وقت نقض نمیشود». پس برای مردان کوتاهقد، گزینههای رابطۀ جنسی بسیار محدود است.\n پس چرا اهمیت نمیدهید؟ پس خبر خوبی برای کوتاهقدان وجود ندارد؟ نه، هیچ خبری وجود ندارد. و اگر با رسیدن به این قسمت مقاله، هنوز هم فکر نمیکنید که تبعیض قد مسئلهای جدی است، بیشک فردی قدبلند در مراحل متأخر انکار هستید. یا شاید هم از این میترسید که یک گروه قربانی دیگر به خط ایستاده و تقاضای غرامت کنند. مطمئناً فهمِ مقولۀ مرد کوتوله (افراد مذکر دارای قد شدیداً محدود) به عنوان یک گروه اجتماعی ستمدیده ابلهانه است و فکر مصونیت یا مزایای غرامتی برای قدکوتاهان مسخره است، نه؟ درواقع نه، مگر اینکه تمام اینگونه مزایای گروهی را مورد تردید قرار دهیم.\n بهطور کلی، تبعیضهای نگرانکننده دو ویژگی دارند: اولاً تبعیض باید گسترده و نظاممند باشد. تبعیض تصادفی صرفاً به تنوع سلیقه برمیگردد و مسئلهای جدی نیست. اما اگر مثلاً اکثریتی از کارفرمایانْ سفیدپوستان را ترجیح دهند، پس گزینههای رنگینپوستان در زندگی بسیار محدود میشود. دوماً این تبعیض باید غیرمنطقی باشد و ربطی به وظیفۀ موردنظر نداشته باشد. اگر دانشکدۀ ریاضیات دانشگاه بر علیه احمقها تبعیض داشته باشد، شاید منصفانه نباشد (کار هرکس نیست که نظریۀ مجموعهها را یاد بگیرد)، اما منطقی است.\n به زبان مؤدبانه، کسانی که دارای یک ویژگی نامعمول هستند که باعث مخالفت گسترده و غیرمنطقی دیگران میشود حق دارند خود را اقلیتی آسیبپذیر بدانند. با این اوصاف، آیا تبعیض علیه کوتولهها گسترده است؟ قطعاً همینطور است. آیا غیرمنطقی است؟ قطعاً همینطور است، بهجز موارد نادری که قد ممکن است بر عملکرد کاری تأثیر بگذارد. آیا مضر است؟ کافی است از والدینی بپرسید که اصرار دارند هورمونهای رشد به پسربچههایشان بدهند. آیا این تبعیض با روشنگری مردم خودبهخود از بین میرود؟ شوخی نکنید. تصور کنید که یک قرن بعد، زمانی که مهندسی ژنتیک امکان طراحی کودکان را فراهم میکند، والدین برای پسرانی کوتاهقد صف بکشند!\n حتی در برخی موارد، کار برای کوتاهقدها بدتر از اقلیتهای قومیتی است. یهودیان، آسیاییها و دیگر قومیتها معمولاً برای شغل، ازدواج و دیگر موارد، خودشان را به دیگران ترجیح میدهند. آنها اگر در فرهنگ اکثریت دچار ضعف باشند، حداقل میان خودشان قوت دارند. اما تقریباً هیچکس کوتاهقدان را ترجیح نمیدهد، حتی دیگر افراد قدکوتاه. آنها اگر قصد فرار دارند، باید سیارۀ دیگری بیابند.\n با این حال، ظاهراً هیچ کشوری دارای مصونیتهای ضدتبعیض برای کوتولهها نیست. آمریکا امروزه قوانینی دارد که تبعیض علیه بیش از ۷۰ درصد از جمعیتش را ممنوع میکند، جمعیتی که شامل زنان، افراد مسن، سیاهپوستان، اسپانیاییتبارها، آسیاییها، جزایرنشینان اقیانوس آرام، الیوتها، سرخپوستان و معلولین، و حتی افرادی نظیر عینکیها و افراد دارای مشکل کمر میشود. در بریتانیا هم تبعیض علیه زنان و تقریباً تمام قومیتها و فرهنگها (به استثنای راستافاریان) ممنوع است. اما کوتولهها؟ کل قضیه اگر حتی مطرح شود فقط باعث استهزا میشود.\n چه چیز باعث این حالت عجیب و غریب میشود؟ کمیسیون فرصتهای شغلی برابر در آمریکا که ناظر قوانین ضدتبعیض است، کارمندی دارد که تا حدی به این قضیه اندیشیده است. او پل استیون میلر نام دارد و دارای ۱۳۵ سانتیمتر قد است. او در واقع کوتولهای مبتلا به آکندروپلازی است. در پزشکی، کوتوله کسی است که دارای وضعیت ژنتیکی قابلتشخیصی با دستوپاهای کوتاه، تنۀ متوسط، سری اندکی بزرگ و مواردی از این دست است. این را در آمریکا یک ناتوانی به حساب میآورند و به همین خاطر تحت مصونیت قانونی علیه تبعیض است.\n آقای میلر حامی مصونیت برای این دست افراد است. اما مخالف بسط مصونیتها به قدکوتاهان «نرمال» همچون وزیر کار آمریکا، رابرت رایش است. قد رایش ۱۴۷ سانتیمتر است و همواره مورد طعنه قرار میگیرد. (بیل کلینتون پس از دیدن یک ماکت لگو از کاخ سفید گفته بود «رایش میتونست اینجا زندگی کنه»). چرا باید آقای میلر تحت مصونیت باشد، اما آقای رایش نه؟ میلر میگوید علت این است که نمیتوان همه را تحت مصونیت قرار داد. «سخت میتوان همه را وارد عرشه کرد». کاملاً درست. اما به خاطر راحتی کار، خطی رسم کردهاند که او وارد شود و بسیاری از مدعیان دیگر تحت مصونیت قرار نگیرند. اما راحتی کار دلیل درستی نیست برای اینکه کوتاه قدها را رها کنیم تا از سرنوشت خود رنج ببرند.\n درواقع هیچ دلیل درستی نمیتوان برای این کار یافت. اکثر توجیههای بدیهی برای خارجکردن کوتولهها از فهرست گروههای محرومْ تنها کاری که میکنند این است که نشان میدهند مفهوم «گروه» تا چه حد قراردادی است. مثلاً میتوان استدلال کرد که خط روشنی وجود ندارد که معین کند فرد آنقدر کوتاه است که کوتوله محسوب شود. این درست؛ اما در دنیایی که خونها و نژادها به راحتی ترکیب میشود، یک «اسپانیاییتبار» را هم نمیتوان به روشنی از یک «آنگلو» تفکیک کرد، یا یک سرخپوست را از یک «سفیدپوست».\n پس شاید «گروه اقلیتی» باید یک گروهبندی قومیتی یا وراثتی باشد؟ قطعاً نه. اگر زنان، دگرباشها و افراد ویلچرنشین میتوانند گروههای اقلیتی باشند، پس کوتاهقدان هم میتوانند. اسپانیاییتبارهای آمریکایی هیچ چیز مشترکی بهجز خود برچسب «اسپانیاییتبار» ندارند (آنها را معمولاً فقط از روی نامشان میشناسند). حداقل کوتولهها کاملاً واضح است که کوتاه هستند.\n در غرب، ربع قرن اخیر دورۀ بیداری و آگاهی گروهی بوده است. سیاهپوستان و زنان، آسیاییها و بومیها، دگرباشها و دگرتوانها، همه یکی پس از دیگری هویتها و مصونیتهای گروهمبنا را پذیرفتهاند. چاقها هم دارند به جایگاه یک گروه میرسند؛ البته آنها هم حرفشان حق است. اما چرا کوتاهقدها اینطور نباشند؟ از لحاظ منطقی، هیچ توجیهی وجود ندارد.\n مردان کوچک دنیا، متحد شوید! به همین دلایل، اکونومیست خواهان این است که کنوانسیون حقوق بشر اروپا همان مصونیتی را به کوتولهها بدهد که دیگر اقلیتهای محروم بهدست آوردهاند. سازمان ملل باید کنفرانسهای جهانی دربارۀ جایگاه کوتولهها برگزار کند. پیمانکاران فدرال آمریکایی را باید از لحاظ قد ارزیابی کنند تا ببینند آیا کوتولهها به سهم خود میرسند؟ کارفرمایان باید همت کنند و کوتولهها را به کار گرفته و ترفیع دهند؛ حتی اگر اجازه دهند دیگر کارگران کوتولهها را مسخره کنند، باید به خاطر این کار جریمه شوند. دانشگاههای برتر باید اطمینان حاصل کنند به تعداد کافی از کوتولهها را در میان دانشجویان و هیأتعلمیشان گنجاندهاند. حتی روزنامههایی را هم که قدکوتاهان را به تمسخر کوتوله مینامند، باید مورد دادخواهی قرار دهند و نویسندگان مسئول را باید به دورههای آموزشی دربارۀ حساسیتها بفرستند (حتی اگر قدشان ۱۷۰ باشد و گمنام بنویسند).\n اما احتمالاً باز هم هیچ. دانستن اینکه قدکوتاهان پول کمتری نسبت به دیگر جوانان کسب میکنند قطعاً جالب است. دانستن اینکه فقط ۹درصد از اسپانیاییتبارهای آمریکا (در مقابل ۲۴درصد از غیراسپانیاییتباران) مدرک دانشگاهی دارند هم جالب است. اما این فکتها حاکی از چیست؟ باید به یاد داشت که اینها صرفاً گزیدههایی آماری است که افرادی را کنار هم قرار میدهد که عملاً هیچ اشتراکی با هم ندارند. مثلاً یک «اسپانیاییتبار» صرفاً کلمهای است که خود را به جای یک سری انسان جا میزند. کوتوله هم چیزی بیشتر از یک نشان روی متر نیست. تبدیل صفتها به اسم (مثلاً کوتوله، سیاه، آسیایی، یا دگرباش) یعنی اینکه یک مؤلفه از کل وجود فرد را مدنظر بگیریم و هر چیز دیگر او را پشت پرده بیافکنیم. این نوع تفکر میتواند به عنوان یک ابزار تحلیل اجتماعیْ مفید باشد، اما به عنوان زیربنایی برای سیاستگذاری عمومی، نوعی خیانت است.\n طی قرنها، کوتاهقدها شانه بالا انداخته و به کارشان ادامه دادهاند. آنها حداقل از دید خودشان و دیگران افرادی متنوع هستند، نه یک گروه اجتماعی یکنواخت. این شاید بهترین رویکرد نسبت به تمام ویژگیهای انسانیِ اینچنینی باشد.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را جاناتان راچ نوشته است و در شمارۀ ۲۳ دسامبر ۱۹۹۵ نشریۀ اکونومیست به چاپ رسیده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۶ آن را با عنوان «قدکوتاهها همیشه بازندهاند، اما چیزی از ارزشهایشان کم نمیشود» منتشر کرده است. •• جاناتان راچ (Jonathan Rauch) نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی است که نوشتههایش در اکونومیست، نشنال مگزین و دیگر مطبوعات به چاپ رسیده است. او در حال حاضر در موسسه بروکینز کار میکند و از دبیران آتلانیتک است. آخرین کتاب او واقعگرایی سیاسی (Political Realism) در سال ۲۰۱۵ به انتشار رسیده است. [۱] Stature and Stigma\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833747.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "کسی استعداد ذاتی ندارد، اگر هم داشته باشد، چه بدتر",
|
3 |
+
"subtitle": "به گفتۀ یک روانشناس دانشگاه استنفورد، اگر یاد بگیرید هرازگاهی پذیرای لغزش باشید، به بلندیهای جدیدی خواهید رسید",
|
4 |
+
"introduction": "آیا میتوانید نقاشی پرترۀ خودتان را بکشید؟ خیلی از ما اگر دست به چنین آزمایشی بزنیم، حاصل کارمان با خطخطیهای بچهها تفاوت چندانی ندارد. چهبسا به یاد بیاوریم که در دوران مدرسه هم هیچوقت نقاشیمان خوب نبوده است، و احتمالاً به این نتیجه میرسیم که خب، استعدادش را ندارم! این دقیقاً نتیجهگیریای است که روانشناس پرآوازه، کارول دوک، با آن مخالف است. او بر پایۀ سالها تحقیق میگوید استعداد چیزی ذاتی نیست، بلکه حاصل تمرین و مهارتاندوزی است.",
|
5 |
+
"content": "مارینا کراکوفسکی، استنفورد مگزین — یکی از روزهای ماه نوامبر گذشته [۲۰۰۷]، استاد روانشناسی استنفورد کارول دوک پذیرای دو مهمان از تیم فوتبال بلکبرن رُورز بود که در لیگ برتر انگلستان بازی میکند. آکادمی آموزشی رُورز جزء سه آکادمی برتر انگلستان است، اما مدیر عملکرد این تیم، تونی فاکنر، مدتها بود که گمان میکرد تعدادی از بازیکنان آیندهدارش پتانسیل خود را شکوفا نمیکنند. مستعدترین افراد، با نادیدهگرفتن شعار صدسالۀ باشگاه یعنی «مهارت و سختکوشی»، تمرین جدی را دستکم میگرفتند.\n فاکنر بهنوعی ریشۀ مشکل را میدانست: فرهنگ فوتبال بریتانیایی بر این باور بود که ستارهها تربیت نمیشوند، بلکه ستاره به دنیا میآیند. اگر این دیدگاه را قبول کنید، و به شما بگویند استعداد فراوانی دارید، تمرین به چه دردتان میخورد؟ بالاخره اگر سخت تمرین کنید، انگار به خودتان و بقیه میگویید که خوب هستید اما عالی نه. فاکنر مشکل را شناسایی کرده بود، اما برای ترمیمش به کمک دوک نیاز داشت.\n بعید است از یک روانشناس دانشگاهی شصتساله استادِ انگیزش ورزشی دربیاید. اما تخصص دوک (و کتاب اخیرش با نام ذهنیت: روانشناسی جدید برای موفقیت۱) بیش از سه دهه است که، با پژوهش نظاممند، سعی در یافتن پاسخ این سؤال داشته است که چرا برخی افراد پتانسیل خود را محقق میکنند ولی کسانی با استعدادهای مشابه نه؛ یا اینکه چرا برخی محمدعلی میشوند و مابقی مایک تایسون. او دریافت که کلید ماجرا توانایی نیست، بلکه این است که آیا توانایی را چیزی ذاتی بدانید که باید نمایش داده شود، یا چیزی که میتواند توسعه بیابد.\n بهعلاوه دوک نشان داده است که آدمها میتوانند یاد بگیرند که باور دوم را اقتباس کنند و جهشهای چشمگیری در عملکردشان داشته باشند. این روزها هرجا بهدنبال انگیزش و موفقیت باشند دنبال او میروند: از آموزش تا فرزندپروری تا مدیریت کسبوکار و پیشرفت شخصی.\n دوک زمانی که دانشجوی تحصیلات تکمیلی دانشگاه ییل بود، مطالعه روی انگیزش حیوانات را آغاز کرد. در اواخر دهۀ ۱۹۶۰، یک سوژۀ داغ در پژوهشهای حیوانی «درماندگی آموختهشده»۲ بود: حیوانات آزمایشگاهی گاهی اوقات آنچه را قادر به انجامش بودند انجام نمیدادند، چون پس از شکستهای مکرّر دست از تلاش کشیده بودند. برای دوک سؤال بود که انسانها چگونه با این وضعیت کنار میآیند. او تعریف میکند که: «پرسیدم: چه چیزی موجب میشود یک کودکِ واقعاً توانا در مواجهه با شکست دست از کار بکشد، درحالیکه شکست موجب انگیزش بقیۀ کودکان میشود؟»\n در آن زمان، درمان پیشنهادی برای درماندگی آموختهشده حصول یک رشتۀ طولانی از موفقیتها بود. دوک مدعی شد که تفاوت بین واکنش درماندگی و نقطۀ مقابلش (ارادۀ تسلطیافتن بر چیزهای جدید و غلبه بر چالشها) در دیدگاهی ریشه دارد که افراد بهعلت شکستشان دارند. به نظر دوک، افرادی که شکستشان را به فقدان توانایی نسبت میدادند، حتی در حوزههایی که توانمند بودند دلسرد میشدند. در سوی دیگر، آنهایی که فکر میکردند صرفاً تلاششان به اندازۀ کافی نبوده است از مانعها قوت میگیرند. این نکته به موضوع رسالۀ دکترای او تبدیل شد.\n دوک و دستیارانش یک آزمایش روی کودکان دبستانی کردند که به گزارش پرسنل مدرسه درمانده بودند. این کودکان با آن تعریف کاملاً جور بودند: مثلاً اگر به چند مسئلۀ ریاضی میرسیدند که نمیتوانستند حل کنند، دیگر نمیتوانستند مسائلی را حل کنند که قبلاً حل کرده بودند (و برای تعدادی از آنها چند روز طول میکشید تا آن توانایی را بازیابی کنند).\n با یک سلسله تمرین، آزمایشگران به نیمی از دانشآموزان یاد دادند که خطاهایشان را به تلاش ناکافی نسبت بدهند، و آنها را تشویق به ادامۀ تلاش کردند. آن کودکان یاد گرفتند که، هنگام مواجهه با شکست، ایستادگی کنند (و موفق بشوند). هیچ نشانۀ بهبودی در گروه کنترل دیده نشد؛ تمرکزشان همچنان بهسرعت از هم میپاشید و به کُندی خودشان را بازیابی میکردند. دوک میگوید این یافتهها «واقعاً حامی این ایده بودند که انتساب۳ یک مؤلفۀ کلیدی در عوامل پیشبرندۀ درماندگی و روندهای مهارتگراست». مقالۀ او در سال ۱۹۷۵ دربارۀ این موضوع به یکی از پرارجاعترین مقالهها در روانشناسی معاصر تبدیل شده است.\n نظریۀ انتساب که به قضاوتهای افراد دربارۀ علل رویدادها و رفتارها میپردازد، همان زمان هم یک حوزۀ فعال در پژوهش روانشناختی بود. اما لی راس میگوید تمرکز در آن زمان بر آن بود که ما چگونه انتساب انجام میدهیم. راس استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد است که عبارت «خطای بنیادین انتساب»۴ را ابداع کرد تا این تمایلمان را نشان دهد که کنشهای دیگران را براساس خصیصههای شخصیتیشان تبیین میکنیم و از اقتضائات قدرت چشمپوشی میکنیم. به گفتۀ او، دوک کمک کرد تا «تأکید از خطاها و سوگیریهای انتسابی بهسمت پیامدهای انتساب برود، یعنی اینکه چرا انتسابهای افراد اهمیت دارد». دوک از نظریۀ انتساب استفادۀ کاربردی کرد.\n او وقتی استادیار دانشگاه ایلینوی شد به این کار ادامه داد. در آنجا با همکاری کارول دینر، که آن هنگام دانشجوی تحصیلات تکمیلی بود، از کودکان میخواستند در تکالیف حل مسأله، که برخی از آنها برایشان بسیار دشوار بود، «بلند فکر کنند». غافلگیری بزرگ این بود: بعضی از بچههایی که تلاش زیادی میکردند، اصلاً انتساب انجام نمیدادند. این بچهها فکر نمیکردند در حال شکستاند. تعبیر دینر این است: «شکست همان اطلاعات است؛ به آن برچسب شکست میزنیم، اما بیشتر از این جنس است که: این جواب نداد، من یک مسألهحلکُن هستم، و روش دیگری را امتحان خواهم کرد». در یک لحظۀ فراموشنشدنی، یک پسر (از آن بچههایی که اسوۀ نوع مهارتگرا هستند) وقتی با اولین مانع روبرو شد، روی صندلیاش نشست، دستهایش را به هم مالید، ملچمولوچ کرد و اعلام کرد: «من عاشق چالشم».\n این شوق به چالش به تبیین این نکته کمک میکرد ��ه چرا سایر بچههای توانمند فقط بهخاطر برخورد به یک مانع فکر میکردند فاقد تواناییاند. عقل سلیم میگوید که توانایی الهامبخش اعتمادبهنفس است. و تا زمانی نیز همینطور است، تا وقتی که پیشرفتن ساده باشد. اما موانع همهچیز را دگرگون میکنند. دوک متوجه شد (و اندکی بعد با همکارش الین الیوت نشان داد) که ریشۀ تفاوت در اهداف بچههاست. دوک میگوید «کودکان مهارتگرا واقعاً مصمماند چیزی را یاد بگیرند»، و «اهداف یادگیری» الهامبخش زنجیرۀ افکار و رفتاری متفاوت از «اهداف عملکردی» میشود.\n دانشآموزانی که عملکرد برایشان مهمتر است، میخواهند باهوش به نظر بیایند حتی اگر نتیجهاش آن باشد که در فرآیند هیچ یاد نگیرند. برای آنها، هر تکلیف یک چالش برای خودانگارۀ آنهاست، و هر مانع یک تهدید شخصی میشود. لذا آنها فقط فعالیتهایی را پی میگیرند که مطمئن باشند در آنها میدرخشند؛ و از تجربههای لازم برای رشد و شکوفایی در هر تلاشی میپرهیزند. در سوی دیگر، دانشآموزانی که هدف آنها یادگیری است، ریسکهای لازم را میپذیرند و نگران شکست نیستند چون هر خطا به فرصتی برای یادگیری تبدیل میشود. این بینش دوک، حوزۀ جدیدی در روانشناسی آموزشی رقم زد: نظریۀ هدف پیشرفت.\n سؤال بعدی دوک این بود: در وهلۀ اول، چه چیزی موجب تمرکز دانشآموزان بر اهداف متفاوت میشود؟ او در یک دورۀ مرخصی که به هاروارد رفته بود، در این باره با مری بندورا (دختر روانشناس شهیر استنفورد آلبرت بندورا که آن زمان دانشجوی دکترا بود) بحث کرد، و پاسخ ناگهان به ذهنشان رسید: اگر برخی دانشآموزان میخواهند با تواناییشان تظاهر کنند، ولی دیگران میخواهند تواناییشان را افزایش دهند، لابد «توانایی» معانی متفاوتی برای دو گروه دارد. دوک توضیح میدهد: «اگر بخواهید چیزی را مکرّر نمایش بدهید، حس چیزی ایستا را پیدا میکند که درون شما خانه دارد؛ ولی اگر بخواهید تواناییتان را افزایش بدهید، حس پویایی و چکشخواری پیدا میکند». او استدلال میکرد افرادی که اهداف عملکردی دارند، فکر میکنند هوش از زمان تولد ثابت است. افرادی که اهداف یادگیری دارند، ذهنیت رشد نسبت به هوش دارند یعنی معتقدند که میتوان آن را پرورش داد. (روانشناسان بین خودشان این ذهنیت رشد را «نظریۀ افزایشی»۵ مینامند و از عبارت «نظریۀ بنیاد»۶ برای ذهنیت ثابت استفاده میکنند.) الگوی آنها تقریباً کامل شده بود.\n دوک که در دهۀ ۱۹۵۰ در بروکلین بزرگ شده بود، دانشآموز موفقی در دبستان بود که توانست در مقطع ششم یکجا در کلاس دانشآموزان تیزهوش بگیرد. و از قضا، نه هر جایی. معلمشان، خانم ویلسون، دانشآموزان را به ترتیب آیکیو مینشاند و حتی برای تقسیم مسئولیتهای کلاس هم از نمرات آیکیو استفاده میکرد. خانم ویلسون، خواسته یا ناخواسته، باورش به هوش ثابت را نشان میداد. دوک، که در ردیف اول و صندلی اول مینشست، معتقد است خانم ویلسون حسننیت داشت. این تجربه به او آسیب نزد (دوک میگوید که همانوقت هم قدری از ذهنیت رشد را داشت) اما او نشان داده است بسیاری از دانشجویان که برچسب باهوش میخورند، بهویژه دختران بهخوبی او نتیجه نمیگیرند.\n دوک خاطرنشان میکند که آزمونها بهشدت در اندازهگیری پتانسیل دانشآموزان ضعیفاند. به یک گروه از بزرگسالان بگویید یک پرتره از خودشان بکشند. اکثر آمریکاییها فکر میکنند طراحی یک استعداد ذاتی است که ندارند، و پرترههایشان فرقی با خطخطیهای بچهها ندارد. ولی کافی است آنها را در کلاسی با طرح درس مناسب بنشانید (همان کاری که بتی ادواردز، مؤلف بهرهگیری از سمت راست مغز۷، کرد) تا پرترههای حاصل از این کلاس چنان ماهرانه به نظر بیاید که نشود باور کرد کار همان افراد «بیاستعداد» است. باور به اینکه امکان ارتقا ندارید، جلوی پیشرفت را میگیرد.\n دوک میگوید فرهنگ نقش گستردهای در شکلدادن به باورهای ما بازی میکند. یک مدرس فیزیک کالج اخیراً برای دوک نوشت در هند، که محل تحصیل او بود، اصلاً چنین تصوری وجود ندارد که برای یادگیری فیزیک باید نابغه باشید یا حداقل استعداد ویژهای داشته باشید. «فرض آن بود که هرکس از پس این کار برمیآید، و عموماً هم اینطور بود». ولی اگر با ذهنیت ثابت نسبت به فیزیک (یا زبانهای خارجی یا موسیقی) بزرگ شده باشید، چطور؟ نگران نباشید: دوک نشان داده است که میتوانید خودتان آن ذهنیت را عوض کنید.\n چشمگیرترین اثبات برای این قضیه، حاصل مطالعۀ اخیر دوک و لیزا سوریچ بلکول روی کلاس هفتمیهایی است که پیشرفت کمی داشتهاند. همۀ دانشآموزان، در جلساتی دربارۀ مهارتهای مطالعه، مغز و این قبیل چیزها شرکت میکردند؛ بهعلاوه، یک گروه در جلسهای معمولی دربارۀ حافظه شرکت کردند اما گروه دیگر یاد گرفتند که هوش مثل عضله از طریق تمرین و مشق قویتر میشود. وقتی دانشآموزان آموزش میبینند که ذهنیتِ رشد نسبت به هوش اتخاذ کنند، تأثیری شتابدهنده بر انگیزش و نمرات ریاضیشان دارد؛ در دانشآموزان گروه کنترل، علیرغم همۀ مداخلههای دیگر، هیچ بهبودی دیده نشد.\n دوک چنین توضیح میدهد: «مهارتهای مطالعه و مهارتهای یادگیری بیتحرکاند تا اینکه عاملی فعال آنها را به حرکت درآورد». شاید دانشآموزان نحوۀ مطالعه را بلد باشند، اما اگر اعتقاد داشته باشند که تلاشهایشان بیثمر است از آن استفاده نخواهند کرد. «اگر آن باور را نشانه بروید، میتوانید شاهد ثمراتی بیش از آن باشید که امید داشتهاید».\n برگزاری کارگاه کلاسی در سطح کلان مقدور نیست؛ اول از همه آنکه، هزینهاش گزاف است. لذا دوک و بلکول یک واحدِ آموزشی رایانهای طراحی کردهاند تا مداخلۀ زنده و واقعی را شبیهسازی بکند. نرمافزار چندرسانهای مُد روز آنها به نام Brainology (مغزشناسی) هنوز در حال توسعه است، اما به لطف همهمۀ اولیهای که یک مقاله در مجلۀ تایم بهپا کرد، و همچنین بهواسطۀ کتاب اخیر دوک، معلمان مصرّانه متقاضی آن شدهاند، چنانکه حتی یک نفر خواسته که توزیعکنندۀ آن باشد.\n برخلاف بسیاری از آن چیزهایی که قیافۀ حکمت و معرفت در زمینۀ آموزش و عملکرد را میگیرند، نتیجهگیریهای دوک بر مبنای پژوهشهای جدی و استوار است. او از آن مربیهای شعاری انگیزش نیست که بگوید سقفی جز آسمان نیست و همهچیز بسته به نگرش است؛ اینکه کاری ندارد. اما شواهد نشان میدهند که اگر ذهنیت ثابت داشته باشیم، لاجرم آنقدر که میتوانیم بالا نمیرویم.\n گرچه عمدۀ پژوهش دوک دربارۀ ذهنیتها در بافت مدرسه انجام شده است، میتوان نتایجش را در ورزش، کسبوکار، روابط میانفردی و … هم پیاده کرد. مارک لپر میگوید: «خیلی افراد به کار او علاقهمندند؛ پژوهش او به حوزههای مختلف متعددی از روانشناسی و بیرون از روانشناسی مربوط است. لپر استاد روانشناسی استنفورد است که در سال ۲۰۰۴ وقتی رییس دانشکده بود، دوک را از کلمبیا که ۱۵ سال آنجا تدریس کرده بود به استنفورد کشاند. لپر اضافه میکند: «روانشناسان اجتماعی دوست دارند بگویند او روانشناس اجتماعی است؛ روانشناسان شخصیت میگویند او روانشناس شخصیت است؛ و روانشناسان رشد میگویند او روانشناس رشد است».\n مالکوم گلدول میگوید حق آن است که جاذبۀ دوک از دانشگاه فراتر برود. گلدول نویسندۀ مجلۀ نیویورکر است، که بهخاطر عامهفهم کردن پژوهشهای روانشناختی شهرت دارد. گلدول در مصاحبهای در ژورنال آو منیجمنت اینکوایری۸ گفت: «یکی از محبوبترین کارهایی که تابهحال کردهام اساساً مبتنی بر پژوهش کارول دوک بود. کارول دوک سزاوار آن است که مخاطبان وسیعی داشته باشد. اگر چنین مخاطبانی نداشته باشد جنایت است». شاید کتاب ذهنیت به این درد بخورد چون برای خوانندگان عام نوشته شده است.\n لابد همین بود که فاکنر را متقاعد کرد که دوک میتواند به تیم فوتبال بلکبرن رُورز کمک کند. برخلاف کودکان کمبهره در مطالعۀ مدرسهایِ دوک، بازیکنان رُورز فکر نمیکردند فاقد توان لازم برای موفقیت هستند. بلکه کاملاً برعکس: آنها فکر میکردند استعدادشان بهخودیخود باید آنها را تا اوج قله برساند. ولی ذهنیت ثابتی که در هر دو گروه وجود داشت، بیزاریشان از تلاش را تبیین میکرد.\n اما مگر بسیاری افراد را نداریم که هم به توانایی ذاتی اعتقاد دارند و هم باور دارند که هیچ چیزی بیزحمت به دست نمیآید؟ این دو ایده منطقاً با هم سازگارند. ولی دوک میگوید که از لحاظ روانشناختی، بسیاری از افرادی که به هوش ثابت اعتقاد دارند، فکر میکنند که برای عملکرد خوب نیازی به سختکوشی ندارند. او میگوید این اعتقاد کاملاً هم نامعقول نیست. دانشآموزی که یک مجموعه مسأله را ظرف ده دقیقه حل میکند، بهواقع در ریاضی بهتر از آن کسی است که برای حل همان مسائل چهار ساعت وقت لازم دارد. و بازیکن فوتبالی که بدون تلاش خاصی گل میزند احتمالاً مستعدتر از کسی است که همیشه تمرین میکند. دوک میگوید: «مغالطه آنجاست که افراد با تعمیم این نکته به این باور میرسند که تلاش برای هر تکلیفی، حتی تکالیف دشوار، بر کم بودن تواناییشان دلالت میکند».\n توصیهای که او به رُورز کرد، برای همۀ کسانی صادق است که ذهنیت ثابت دارند. او میگوید: «تغییر دادن ذهنیت، مثل جرّاحی نیست. شما نمیتوانید ذهنیت ثابت را بردارید و ذهنیت رشد را جای آن بگذارید». رُورز در حال آغاز کارگاههایشان برای تازهترین بازیکنانش است: جوانترین و چکشخوارترین بازیکنها. (فاکنر میداند بازیکنانی که با همان حالت «طبیعی» خود میلیونها دلار پول درآوردهاند، انگیزۀ چندانی برای تغییر شکل مغزهایشان ندارند). استعدادیابهای تیم از بازیکنان جدید میپرسند که چه دیدگاهی دربارۀ استعداد و تمرین دارند؛ آنها نمیخواهند کسانی که ذهنیت ثابت دارند را حذف کنند، بلکه تمرینهای ویژهای برای آنها در نظر میگیرند.\n گلدول، در مقالهای در سال ۲۰۰۲ که بر پایۀ پژوهشهای دوک نوشته شده بود، به یکی از مشهورترین آزمونهای او اشاره کرد تا نشان دهد شاید شرکت نفتی عظیم انرون دقیقاً به خاطر وسواس فرهنگش نسبت به استعداد، نه علیرغم این وسواس، فروپاشید. مطالعۀ دوک نشان میداد که وقتی هوش کودکان (نه تلاششان) تحسین میشود، انگیزۀ آنها کاهش مییابد. نگرانکنندهتر آنکه، ۴۰درصد از آنهایی که بهخاطر هوششان تحسین شده بودند، دربارۀ دستاوردهایشان برای همکلاسیها و همتایانشان مبالغه میکردند. دوک میگوید: «ما بچههای معمولی را به دروغگو تبدیل کردهایم. به همین ترتیب، مدیران انرون که بهخاطر استعداد ذاتیشان تحسین میشدند، پس از مدتی کوتاه، بهجای آنکه مشکلات را بپذیرند و سعی در حل آنها کنند، به دروغ روی میآوردند.\n جفری ففر، استاد دانشکدۀ کسبوکار، میگوید که پژوهش دوک به درد یک مسألۀ عادیتر یعنی مدیریت عملکرد هم میخورد. به گفتۀ او، این اقدام کسبوکارهای مختلف خطاست که بهجای توسعۀ مهارتهای کارکنانشان زمان زیادی را صرف «سنجش و اخراج ضعیفترها» (یعنی نمرهدهی و ارزیابی آنها) میکنند. «این تئوری مدیریتی مثل تئوری بابانوئل در هدیهآوردن برای بچههاست: کدامشان شیطنت میکرده و کدامشان بچۀ خوبی بوده است».\n رابرت استرنبرگ، رئیس دانشکدۀ هنر و علوم دانشگاه تافتز، میگوید رهبران هم میتوانند از پژوهش دوک بهره ببرند. او که سابقاً رئیس انجمن روانشناسی آمریکا بوده است میگوید وقتی بیش از حد دلواپس آن باشید که باهوش به نظر بیایید، نمیتوانید به اقدامات جسورانه و آیندهنگر دست بزنید. «اگر از خطاکردن بترسید، هرگز در مدت کار خود چیزی یاد نمیگیرد و رویکردتان تماماً تدافعی میشود چون دائم به خودتان میگویید: باید مطمئن شوم که گند نمیزنم».\n پیتر سالووِی، روانشناس اجتماعی که رئیس کالج ییل و پیشتاز حوزۀ هوش هیجانی است، میگوید ایدههای دوک به او کمک کردهاند تا از بحثی جنجالی در حوزهاش گرهگشایی کند. در این موضوع که یادآور بحثِ چکشخوار بودنِ هوش عمومی است، برخی پژوهشگران میگویند هوش هیجانی عمدتاً مادرزادی است، ولی دیگرانی از جمله سالووی آن را مجموعهای از مهارتها میدانند که قابل آموزش و یادگیری است. سالووی میگوید «همیشه از آدمها میشنوم که میگویند مثلاً اجتماعی نیستم یا مدیریت هیجاناتم را بلد نیستم» اما نمیدانند که این حرفشان نشانۀ ذهنیت ثابت است.\n جیمز گروس، استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد، بسط پژوهشهای دوک به حوزۀ هیجانات را آغاز کرده است. در یک مطالعۀ جدید، گروس و همکارانش یک گروه از دانشجویان کارشناسی تازهوارد استنفورد را زیر نظر گرفتند تا گذار و ورود آنها به زندگی دانشگاهی را بررسی کنند. آنهایی که ذهنیت ثابت نسبت به هیجانات داشتند توان کمتری در مدیریت هیجانات خود داشتند، و در انتهای سال اول، انطباق اجتماعی و هیجانیشان کمتر از آن همقطارهایشان بود که ذهنیت رشد داشتند.\n دوک که اکنون به پایان سومین سال حضور خود در استنفورد نزدیک میشود، با ذهنیت رشد به استقبال شوک فرهنگی ناشی از جابهجایی رفته است. او میگوید سانفرانسیسکو، که در نزدیکی دانشگاه است، مزایای شهری بزرگ را برایش فراهم میکند، از جمله مکانهای خوشمنظرهای برای غذاخوردن که در حد و اندازۀ نیویورک است؛ و دانشگاه هم حس دنجتری از یک اجتماعِ کوچک را به او میدهد. او حتی قدری از فضای سینمایی نیویورک را هم با خودش آورده است: دیوید گلدمن، یعنی همسرش را، که منتقد و کارگردان است. او بنیانگذار و مدیر «مرکز ملی نمایشهای جدید» در استنفورد است.\n در همایش «انجمن علم روانشناسی» در ماه می، دوک سخنران اصلی بود. عنوان سخنرانیاش این بود: «آیا میتوان شخصیت را تغییر داد؟» البته که پاسخ او، بهصورت خلاصه، بلی است. بهعلاوه، ذهنیتِ رشد به درد روابط فرد هم میخورد. دوک در یک مطالعۀ جدید دریافت افرادی که اعتقاد دارند شخصیت را میتوان تغییر داد، با احتمال بیشتری میتوانند به صورت سازندهای نگرانیها را مطرح کرده و از پس مسائل برآیند. به نظر دوک، ذهنیت ثابت موجب شکلگیری یک دیدگاه جزمیِ «همه یا هیچ» دربارۀ صفات افراد میشود؛ این دیدگاه معمولاً موجب میشود مسائلی را نادیده بگیرید که در حال ریشه دواندن هستند، یا در سوی دیگر ماجرا، به محض مشاهدۀ اولین نشانههای مشکل از رابطهتان دست بکشید. (ولی ذهنیت رشد هم میتواند افراطی شود: وقتی که فرد در یک رابطۀ آزارنده میماند به این امید که شریکِ رابطهاش تغییر کند. اینجا هم مثل هرجای دیگر، فرد باید بخواهد که تغییر کند).\n این روزها، دوک الگوی خود را روی رشد اخلاقی بچهها پیاده میکند. بچههای کمسنوسال شاید اعتقادِ خاصی دربارۀ «توانایی» نداشته باشند، اما تصوراتی راجع به «خوب بودن» دارند. بسیاری از بچهها باور دارند که مطلقاً خوب یا بد هستند؛ سایر بچهها فکر میکنند که میتوانند در «خوب بودن» پیشرفت کنند. دوک دریافته است آن بچههای پیشدبستانی که ذهنیت رشد دارند، با خرابکاریهایشان به مشکل نمیخورند و کمتر نگاه قضاوتگر به دیگران دارند؛ همچنین در مقایسه با کودکانی که ذهنیت ثابتی به خوب بودن دارند، احتمال بیشتری دارد که سعی کنند خطاهایشان را تصحیح کرده و از اشتباهاتشان درس بگیرند. مثلاً آنها درک میکنند که ریختن آبمیوه روی زمین یا پخش و پلا کردن اسباببازیها حکم بدبودن آنها را صادر نمیکند، به شرط آنکه آشفتهبازاری که درست کردهاند را تمیز کرده و تصمیم بگیرند دفعۀ بعد بهتر عمل کنند. اکنون دوک و دانشجوی تحصیلاتتکمیلیاش الیسون مستر مشغول آزمونهایی در کودکستان بینگ هستند تا ببیند که آیا آموزش ذهنیت رشد به کودکان میتواند مهارتهای انطباقیشان را بهبود ببخشد یا خیر. آنها یک کتاب داستان با این پیغام طراحی کردهاند که بچههای پیشدبستانی که در یک سال فرضی بد بودهاند میتوانند سال بعد بهتر باشند. آیا شنیدن چنین داستانهایی میتواند به یک کودک چهارساله کمک کند که وقتی در جعبۀ شن بازیاش به مانع برخورد، از پس آن برآید؟\n دانشجویانی که در سالهای مختلف شاگرد دوک بودهاند، او را سخاوتمند و پرورشگر و مربی میدانند. لابد او این خصیصهها را استعدادهایی ذاتی نمیداند، بلکه یک ذهنیت بسیار رشدیافته تلقی میکند. دوک میگوید: «همینکه از ذهنیت رشد آگاهم و دربارۀ آن مطالعه میکنم و مینویسم، احساس میکنم باید آن را در زندگیام بیاورم و از آن سود ببرم». او، که در پنجاه و چند سالگی سراغ یادگیری پیانو و زبان ایتالیایی رفته است، اضافه میکند: «انتظار نمیرود بزرگسالان اینجور چیزها را بتوانند خوب یاد بگیرند».\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را مارینا کراکوفسکی نوشته است و در شماره مارس و آوریل ۲۰۰۷ مجلۀ استنفورد با عنوان «The Effort Effect» منتشر شده و سپس در وبسایت همین مجله بارگذاری شده است. و وبسایت ترجمان در تاریخ ��۱ بهمن ۱۳۹۶ آن را با عنوان «کسی استعداد ذاتی ندارد، اگر هم داشته باشد، چه بدتر» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. •• مارینا کراکوفسکی (Marina Krakovsky)، دانشآموختۀ علوم اجتماعی در دانشگاه استنفورد است که اکنون در سیلیکونولی کار میکند. آخرین کتاب او اقتصاد دلالی (The Middleman Economy) نام دارد. [۱] Mindset: The New Psychology of Success [۲] learned helplessness [۳] Attribution [۴] fundamental attribution error [۵] incremental theory [۶] entity theory [۷] Drawing on the Right Side of the Brain [۸] Journal of Management Inquiry\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833748.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "دوستیها چگونه در بزرگسالی تغییر میکند؟",
|
3 |
+
"subtitle": "دوستی شاخصترین رابطهای است که در برابر وقفههای بسیارطولانی نیز مقاومت میکند",
|
4 |
+
"introduction": "آدمها در تعامل با دوستانشان رویکردهای مختلفی دارند. بعضیها بسیار سخت با کسی دوست میشوند، اما اگر این پیوند عاطفی را با کسی برقرار کنند، برای سالهای سال با او دوست میمانند، اما برخی دیگر، خیلی زود با دیگران دوست میشوند و خیلی راحت هم از آن دست میکشند. هر چه باشد، دوستی جزئی جداییناپذیر از زندگی است. ما با دوستانمان دنیا را میشناسیم، با ازدواج اغلبشان را رها میکنیم و با بازنشستگی دوباره سراغ آنها میرویم.",
|
5 |
+
"content": "جولی بک، آتلانتیک — در سلسلهمراتب روابط، دوستی پایینترین جایگاه را دارد و شریکهای عشقی، والدین و فرزندان همه بالاتر از آن هستند.\n این قضیه در زندگی و در علم هم صادق است. معمولاً پژوهشهای علمی مرتبط با روابطْ بر زوجین و خانوادهها تمرکز دارند. امیلی لنگان، استادیار ارتباطات در کالج ویتن، در کنفرانس انجمن بینالمللی پژوهشگران روابط۱ میگوید: «دوستی در این سلسلهمراتب کوچکترین حلقه را دارد، و گاه در بهترین حالت فقط یک پنل [نصیبش میشود]».\n دوستی رابطهای منحصربهفرد است. برخلاف روابط خانوادگی، با انتخاب خودمان وارد آن میشویم. همچنین، دوستی برخلاف دیگر پیوندهای داوطلبانه مانند ازدواج یا رابطۀ عاشقانه، فاقد ساختاری رسمی است. بعید است چندین ماه با مخاطب خاصتان حرف نزنید یا او را نبینید، اما میتوان چنین مدتی را بدون ارتباط با یک دوست گذراند.\n بااینحال، پیمایشهای مختلف نشان میدهند که دوستان چقدر در خوشبختی فرد اهمیت دارند. گرچه دوستیها با افزایش سن تغییر میکند، در آنچه افراد از رفاقت انتظار دارند نوعی ثبات وجود دارد.\n ویلیام رولینز، استادیار ارتباطات در دانشگاه اهایو، میگوید: «به سخنان افراد مختلف، از ۱۴ تا ۱۰۰ساله دربارۀ دوستان صمیمیشان گوش دادهام. طبق شنیدههایم، آدمها در طول زندگیشان سه انتظار از یک دوست صمیمی دارند و برایش ارزش قائلاند. کسی که بتوان با او صحبت کرد، کسی که بتوان روی او حساب کرد، کسی که بتوان از همراهی او لذت برد. این انتظارات ثابت میماند، و فقط شرایط تحقق آنها تغییر میکند».\n ماهیت داوطلبانۀ دوستی باعث میشود تا به شکلی متفاوت از روابط رسمیتر تحت سیطرۀ بازی روزگار باشد. در بزرگسالی که هرکس دنبال زندگی خود میرود، رابطهای که به احتمال زیاد از این قضیه ضربه میخورد، دوستی است. شما همیشه با خانوادتان هستید و همسرتان برایتان اولویت دارد. اما برخلاف روزگاری که در لحظهای به سمت خانۀ تامی میدویدید و از او میپرسیدید که میتواند با شما بازی کند یا نه، حالا باید از تامی بپرسید که آیا دو هفته بعد، چند ساعت وقت دارد که با هم گلویی تازه کنید؟\n ویژگی خاص و زیبای دوستی این است که دوستان به این دلیل با هم دوست هستند که خودشان میخواهند، چون خودشان یکدیگر را انتخاب میکنند. اما به گفتۀ لنگان، این ویژگی «چاقویی دولبه است، چون من میتوانم به میل خودم دوستی را آغاز کنم و میتوانم به میل خودم به آن پایان دهم».\n در تمام طول زندگی، از دبستان تا خانۀ سالمندان، دوستی دارای فواید ذهنی و جسمی است. اما با شتابگرفتن زندگی، اولویتها و مسئولیتهای افراد تغییر ��رده و دوستیها تحت تأثیر قرار میگیرند، گاهی این تأثیر مثبت است، اما در اکثر موارد متأسفانه این تأثیر منفی است.\n حماسۀ دوستیهای دوران بزرگسالی شروعی خوب دارد. رولینز میگوید: «به نظرم اوایل جوانی دورۀ طلایی ایجاد دوستیهاست، بهخصوص برای افرادی که از امتیاز و نعمت رفتن به کالج برخوردارند».\n در اوایل جوانی، دوستیها پیچیدهتر و معنادارتر میشوند. در دوران کودکی، دوستان غالباً کودکان دیگری هستند که بازی با آنها لذتبخش است. در نوجوانی، خودشناسی و حمایت بیشتری میان دوستان وجود دارد، اما نوجوانان هم هنوز در حال کشف هویت خود هستند و میآموزند که صمیمیبودن چه معنایی دارد. دوستی در این یادگیری به آنها کمک میکند.\n اما به گفتۀ رولینز: «در نوجوانی، افراد معمولاً خویشتنِ بسیار تأثیرپذیری دارند. آنها تغییر میکنند». چه بسیار تیشرتهای هات تاپیک مربوط به گروههای موسیقی مختلف که در آخر، متأسفانه در ته کشو مچاله و چروک میشوند، چون دوستان صاحبان این تیشرتها به آنها گفتهاند که گروهشان مزخرف است. چه بیشمارند اینها. در اوایل جوانی، آدمها معمولاً امنیت و اطمینان بیشتری درون خود حس میکنند و بیشتر پی دوستانی میروند که در مسائل مهم با آنها ارزشهای مشترک دارند. در اینجا، مسائل کوچک اهمیت چندانی ندارند.\n این جوانان با رویکرد جدیداً پیچیدۀ خود نسبت به دوستی، وقت بیشتری هم دارند که صرف دوستانشان کنند. طبق گفتۀ دایرةالمعارف روابط انسانی۲، این جوانان معمولاً در هفته ۱۰ تا ۲۵ ساعت با دوستانشان هستند. پیمایش سال ۲۰۱۴ امریکن تایم دریافته است که آدمهای ۲۰ تا ۲۴ ساله به طور متوسط نسبت به گروههای سنی دیگر، بیشترین وقت را صرف معاشرت میکنند. کالج با مهمانیها و اتاقهای مشترکش، محیطی است که این معاشرت را آسان میکند، اما حتی جوانانی که به کالج نمیروند هم بعید است دارای مسئولیتهایی باشند که آنها را از دوستانشان دور کند، مسئولیتهایی نظیر ازدواج یا مراقبت از کودکان یا والدین پیر.\n در جوانی، شبکههای دوستی هم طبیعتاً فشردهتر است، چون اکثر افرادی که با آنها آشنا میشوید هممدرسهایتان هستند یا در همان شهر خودتان زندگی میکنند. وقتی افراد بهخاطر دانشگاه، کار و خانواده به مناطق دیگر نقلمکان میکنند، شبکهها گستردهتر میشود. رفتن به کالج در شهری دیگر اولین مزۀ این جدایی را به برخی افراد میچشاند. در یک مطالعۀ طولیِ نوزدهساله دربارۀ چند جفت دوستِ صمیمی، گروهی به رهبری اندرو لدبتر، استادیار مطالعات ارتباط در دانشگاه تگزاس کریستین، دریافت که در دورۀ پژوهش، هر یک از مشارکتکنندگان بهطور متوسط ۵٫۸ دفعه نقلمکان کردهاند.\n لدبتر میگوید: «به نظرم این صرفاً بخشی از زندگی در جامعۀ سرشار از تکنولوژی حملونقل و ارتباطات ماست. به این فکر نمیکنیم که این مسئله چگونه به بافتار اجتماعی زندگی ما آسیب میزند».\n ما آنگونه که به شریک عشقی، شغل یا خانوادمان تعهد داریم، به دوستانمان متعهد نیستیم. از رفتن و دورشدن ناراحت میشویم، اما بههرحال میرویم. این یکی از تنشهای ذاتی دوستی است که رولینز آن را «آزادی مستقلبودن و آزادی وابستهبودن» مینامد.\n رولینز در توضیح این تنش از من میپرسد: «خونهتون کجاست؟» به او میگویم «واشنگتن دیسی».\n – «کجا به کالج رفتی؟»\n – «شیکاگو».\n – «خب، پس تو شیکاگو هستی و دوستان صمیمیای اونجا داری. پیش خودت میگی ’آه، یه فرصت توی واشنگتن واسم پیش اومده …‘». [دوستت] میگه: ’جولی، باید این فرصتو بقاپی‘! اون درواقع میگه: ’آزادی که بری. برو و از فرصت استفاده کن، اما هر وقت کاری داشتی، من اینجام‘».\n کاش از من بهعنوان مثال استفاده نمیکرد. این باعث ناراحتیام میشود.\n معمولاً افراد با ورود به میانسالی محدودیتهای زمانی بیشتری دارند و بسیاری از کارهایشان مهمتر از دوستی است. هرچه باشد، نرفتن پیش یک دوست آسانتر از نرفتن به نمایش کودکتان یا لغو یک سفر مهم تجاری است. رولینز میگوید که انتظارات ایدئال افراد از دوستی همیشه در تنش با واقعیتهای زندگیشان است.\n به گفتۀ رولینز: «جنبۀ واقعاً تلخ و شیرین دوستی این است که در ابتدای جوانی وقت زیادی برای دوستانتان دارید و عالم دوستی اهمیت بسیار عمیق و جانانهای در رقمزدن شخصیت و آیندهتان دارد. اما با گذر از آن دوره درمییابید که حالا برای همان افرادی که کمکتان کردند تمام این تصمیمات را بگیرید، وقت ندارید.»\n زمان عمدتاً صرف شغل و خانواده میشود. البته اینطور نیست که همه ازدواج کنند یا بچهدار شوند، اما حتی کسانی که مجرد میمانند هم دوستیشان تحتتأثیر ازدواج دیگران قرار میگیرد. به گفتۀ رولینز: «بزرگترین کاهش تعداد دوستان در کل دوران زندگی هنگام ازدواج رخ میدهد. این به نوعی تناقضآمیز است. چون در [مراسم ازدواج]، هر دو طرف دوستانشان را دعوت میکنند. پس این مراسم به نوعی آخرین دورهمی بزرگ و دراماتیک دوستان زوجین است، اما بعد از آن همهچیز تمام میشود».\n رولینز در یک مجموعه مصاحبه که در سال ۱۹۹۴ با آمریکاییهای میانسال در مورد دوستیهایشان انجام داد مینویسد: «در جایجای بحث این بزرگسالان از دوستی صمیمی یا ’حقیقی‘، تناقض ملموسی مشهود بود». آنها دوستی را بهعنوان «پایهبودن» برای یکدیگر تعریف میکردند، اما در عین حال گزارش میدادند که بهندرت برای باارزشترین دوستانشان وقت دارند که بهخاطر شرایط یا به دلیل مشکل قدیمی و همیشگی نیت خوب و عمل بد بود: «دوستانی که در فاصلۀ نسبتاً دوری از یکدیگر زندگی میکردند، دریافتند که… تنظیم برنامههایی برای وقتگذراندن با یکدیگر ضروری است. منتها چندین نفر از آنها اشاره کردند که این برنامهها بیشتر در حد حرف است و بهندرت عملی میشود».\n افراد در مسیر زندگی خود، به شکلهای مختلفی با دیگران دوست میشوند و دوستیها را حفظ میکنند. بعضیها مستقلاند، هر جا بروند دوست پیدا میکنند و احتمالاً بیشتر رابطههایشان آشناییهای دوستانه باشد تا دوستیهای عمیق. برخی دیگر مشکلپسندند، یعنی چند دوست صمیمی دارند و سالیانِ سال با آنها صمیمی میمانند، اما این دوستی عمیق بدین معناست که از دست دادن یکی از این دوستان، فرد را نابود میکند. منعطفترین آدمها زیادهخواهند، یعنی هم با دوستان قدیمی در ارتباط میمانند و هم با حرکت در دنیا، دوستان جدید پیدا میکنند.\n رولینز میگوید دوستیهای جدیدی که در میانسالی شکل میگیرد، احتمالاً در انواع دیگر رابطه ادغام میشود، روابطی نظیر مثلاً همکار یا والدینِ دوستانِ فرزند. علت آن است که والدین پرمشغله، زمانی راحتتر میتوانند دوست شوند که بهانهای برای وقتگذراندن با یکدیگ�� داشته باشند. بنابراین، مهارت «دوستیابی» میتواند به مرور تضعیف شود. لنگان میگوید: «[در مطالعهای که انجام دادیم] از افراد خواستیم داستان آخرین کسی را که با او دوست شدند برایمان بگویند، اینکه این فرد چگونه از یک آشنا به دوست تبدیل شده است. جالب بود که افراد به نوعی با گفتن چنین داستانی کلنجار میرفتند».\n *** اما اگر طرحی از مشغولیت خود در طول مسیر زندگی ترسیم کنید، به شکل یک سهمی۳ درمیآید. کارها و وظایفی که وقتمان را میگیرند در پیری کمتر میشوند. وقتی افراد بازنشست و کودکانشان بزرگ میشوند، ظاهراً دوباره وقت بیشتری برای دوستی همراه با زندگی مشترک به وجود میآید. آدمها معمولاً با دوستان قدیمیشان که از آنها بیخبرند، دوباره ارتباط برقرار میکنند. ظاهراً معاشرت با این دوستان در این دوره ضروریتر هم هست، براساس نظریۀ گزینشگری اجتماعی-عاطفی۴، آدمها در اواخر عمر تجربیاتی را در اولویت قرار میدهند که آنها را در لحظه شاد میکنند، تجربیاتی نظیر وقتگذرانی با دوستان صمیمی و خانواده.\n برخی افراد هم واقعاً موفق میشوند در تمام طول عمر، یا دستکم بیشتر آن را، با هم دوست بمانند. اما چه چیز پیشبینی میکند که چه کسانی در گرداب میانسالی دوام میآورند و در عصر نقرهای دوستی همراه فرد خواهند ماند؟\n ظاهراً اینکه افراد به دوستان قدیمیشان پایبند بمانند یا از آنها جدا شوند، در بحث تعهد و ارتباط خلاصه میشود. در مطالعۀ طولی لدبتر دربارۀ بهترین دوستان، تعداد ماههای صمیمت آنها در سال ۱۹۸۳، پیشبینی میکرد که آنها در ۲۰۰۲ همچنان صمیمی ماندهاند یا خیر. این رابطه حاکی از آن است که هرچه بیشتر برای یک دوستی مایه بگذارید، احتمال اینکه آن دوستی ادامه پیدا کند بیشتر است. پژوهش دیگری دریافت که افراد باید احساس کنند که از دوستیشان همانقدر برداشت میکنند که برای آن مایه میگذارند و اینکه این برابری میتواند موفقیت مداوم یک دوستی را پیشبینی کند.\n معاشرتِ دیگران با دوستان صمیمی و قدیمی میتواند آزارنده باشد، چون سالها شوخی و ارجاعات خصوصی غالباً باعث میشود ارتباط آنها برای دیگران قابلدرک نباشد. اما همین زبان مشترک بخشی از چیزی است که باعث ماندگاری دوستیها میشود. در مطالعهای طولی، پژوهشگران همچنین توانستند صمیمیت آتی دوستان را با عملکردشان در یک بازی حدس کلمات در سال ۱۹۸۳ پیشبینی کنند. (این بازی شبیه به تابو بود، به این لحاظ که یکی از دوستان در مورد کلمهای راهنمایی میکرد بدون اینکه خود کلمه را ادا کند، و دیگری میبایست حدس میزد).\n در این مطالعه آمدهاست: «این مهارت ارتباط و درک متقابل میتواند به دوستان کمک کند با موفقیت از تغییرات زندگی گذر کنند، تغییراتی که ثبات دوستیها را تهدید میکند». لزوماً نیاز نیست که دوستان مکرراً، یا به صورت پیچیده، با هم ارتباط داشته باشند، فقط این ارتباط باید در هر دو مشابه باشد.\n البته امروزه بیش از گذشته راههایی وجود دارد که افراد میتوانند با دوستان خود ارتباط برقرار کنند، و مطابق نظریۀ چندگانگی رسانه، دوستان هرچه در پلتفرمهای بیشتری با هم در ارتباط باشند (پیامک، ایمیل، ارسال اسنپچتها و لینکهای بامزه در فیسبوک و دیدار حضور��)، دوستیشان قویتر است. لدبتر میگوید: «اگر ارتباطمان فقط از طریق فیسبوک باشد، این دوستی بیشتر در خطر این است که در آینده دوام نیاورد».\n شاید فکر کنید که ما امروزه دیگر خط پررنگ و واضحی میان روابط آنلاین و روابط «واقعی» ترسیم نمیکنیم، اما لنگان میگوید که شاگردانش هنوز هم وقتی میگویند «واقعی» منظورشان «حضوری» است.\n چهار سطح اصلی برای حفظ یک رابطه وجود دارد و در برخی از این سطوح ارتباط دیجیتال بیشتر جواب میدهد. نخست این است که یک رابطه را صرفاً زنده نگه داریم، یعنی وجود آن را حفظ کنیم. «تولدت مبارک» گفتن در فیسبوک، فیوکردن توییت یک دوست، اینها همه ماشینهای نجات دوستیاند، یعنی ضربان آن را حفظ میکنند، اما به صورت مکانیکی.\n سطح دوم این است که یک دوستی را به شکل ثابتی صمیمی نگه داریم. لنگان در این رابطه میگوید: «به نظرم این کار رو بشه آنلاین انجام داد، چون پلتفرمها آنقدر گسترده هستن که بشه یه پیام نوشت، یا اگه لازم باشه واسه کسی نظرات حمایتی نوشت». گاه میتوان رابطهای خدشهدارشده را به صورت آنلاین اصلاح کرد (که این هم سطح دیگر حفظ رابطه است)، بسته به اینکه چقدر ضربه سختی خورده است. این کار را میتوان با ارتباط مجدد با کسی یا ارسال یک پوزش از صمیم قلب با ایمیل انجام داد.\n لنگان در مورد سطح چهارم میگوید: «اما وقتی به سطح بعدی میرسید، یعنی اینکه ’آیا میتوان آن را به رابطهای رضایتبخش تبدیل کرد؟‘ به نظرم آنجاست که این آمار ریزش میکند. چون افراد معمولاً رابطۀ رضایتبخش را چیزی فراتر از حضور آنلاین میدانند».\n رسانۀ اجتماعی حفظ دوستیهای بیشتر را ممکن میسازد، اما این دوستیها شاید سطحیتر باشند. با این رسانهها، روابطی زنده میمانند که در غیر این صورت از بین میروند (و شاید باید هم از بین بروند).\n لنگان میگوید: «برایم عجیب است که تامی، دوست دوران پنجسالگیام هنوز در لیست فیسبوکم هست. من هیچ ارتباطی با زندگی کنونی تامی ندارم و حتی اگر ۲۵ سال هم به عقب برگردم، چرا باید برایم مهم باشد که پسر تامی بهتازگی در دانشگاه نوتردام قبول شدهاست؟ احسنت به او! اما او برای من تقریباً یک غریبه است. ولی در عصر کنونی روابط رسانهای، این روابط هرگز به مرور زمان از بین نمیروند».\n افراد تا دوران میانسالی احتمالاً دوستان زیادی از شغلهای مختلف و فعالیتهای مختلف جمع کردهاند که اصلاً یکدیگر را نمیشناسند. این دوستیها به سه دسته تقسیم میشوند: فعال، غیر فعال و خاطره. دوستی فعال زمانی است که مرتب در ارتباط باشید، بتوانید برای حمایت اساسی به آنها سر بزنید و عجیب نخواهد بود اگر بدانید در این لحظه در زندگیشان چه خبر است. دوستی غیر فعال دارای پیشینه است، شاید مدتی با یکدیگر صحبت نکرده باشید، اما هنوز هم آن فرد را دوست خود میدانید. خوشحال میشوید از آنها باخبر شوید و اگر به شهرشان بروید، قطعاً با آنها دیدار میکنید.\n دوست خاطرهای کسی نیست که انتظار داشته باشید خبری از او بشنوید یا او را ببینید، شاید هیچ وقت هم این اتفاق نیفتد. اما آنها روزگاری برایتان مهم بودهاند و به همین دلیل خاطرۀ خوبی از آنها دارید و هنوز هم آنها را دوست خود میدانید.\n فیسبوک با نگهداشتن این دوستان در دید شما، اوضاع را عجیب و غریب میکند. این اوضاع از آنچه قانون دوستِ اردویی در دوستیهای خاطرهای مینامم، تخطی میکند؛ هرقدر هم با بهترین دوستانتان در یک اردوی تابستانی صمیمی باشید، خیال خام است که بخواهید بعد از شروع مدارس هم ارتباطتان را با آنها حفظ کنید. چون خویشتنِ اردوییِ شما با خویشتنِ مدرسهتان تفاوت دارد و اگر بهزور سعی کنید که از آنچه پیشتر داشتید تقلید کنید، جادوی خاطره ضعیف میشود.\n همین قضیه دربارۀ دوستانی که فقط آنلاین میبینیدشان هم صادق است. اگر دوستانتان را هرگز حضوری نبینید، واقعاً تجربۀ مشترکی نخواهید داشت، بلکه فقط یکدیگر را از زندگیهای جدایتان باخبر میکنید. این رابطه مبتنی بر داستانگویی است، نه زندگی مشترک. البته چیز بدی نیست، اما فرق دارد.\n *** رولینز میگوید: «این چیزی است که واقعاً میخواهم به شما بگویم. دوستیها همیشه نسبت به شرایط آسیبپذیر هستند. اگر به تمام کارهایی فکر کنید که باید انجام دهید، –باید کار کنیم، باید از بچهها یا والدینمان مراقبت کنیم- دوستان انتخاب میکنند که برای یکدیگر کاری انجام دهند، پس میتوانیم با آنها به هم بزنیم. آنها از یاد میروند.»\n به گفتۀ او، دلیلِ پایانیافتنِ دوستیها پس از اوایل جوانی معمولاً بهخاطر شرایط است، یعنی چیزهایی که خارج از خود رابطه است. یکی از یافتههای مطالعۀ «آداب دوستیِ» لنگان این بود که به گفته خودش «بزرگسالان فکر میکنند باید در دوستیهایشان مؤدبتر باشند. در بزرگسالی دیگر حس نمیکنیم که چیز زیادی از دوستمان میخواهیم. این منصفانه نیست، آنها کارهای دیگر دارند. ما به انتظاراتمان پایان میدهیم که به نظرم غمانگیز است که از این قضایا دور میشویم» آن هم بهخاطر مؤدببودن.\n اما آنچه دوستی را شکننده میکند، آن را منعطف هم میسازد. افرادی که رولینز با آنها مصاحبه کرد معمولاً دوستیِ خود را ادامهدار میدانستند، حتی اگر مدتی مدید باهم ارتباطی نداشتند. این دیدگاهی نسبتاً خوشبینانه است، اگر چندین ماه خبری از والدینتان نشنوید، بعید است که فکر کنید رابطهتان با آنها خوب است. اما در مورد دوستان به طور پیشفرض فکر میکنید که همچنان دوست هستید.\n رولینز میگوید: «اینطوری است که دوستیها ادامه مییابد، چون افراد معمولاً مطابق انتظارات هم زندگی میکنند. و اگر ما انتظارات چندانی از هم نداشته باشیم، یا حتی انتظاراتمان را تعلیق کنیم، به نحوی متوجه این میشویم. یک تابستانِ سهماهه در سن ده سالگی یکسیام عمرتان است. وقتی سی سالتان باشد چه؟ سه ماه مثل یک پلک به هم زدن است».\n احتمالاً به این دلیل دوستان تمایل دارند انقطاعهای طولانی را در ارتباطشان فراموش کنند، چرا که خودشان هم شتابزدگیِ زندگی را شدیداً احساس میکنند. البته، این بیشک غمانگیز است که هر چه بزرگتر میشویم، کمتر به دوستانمان تکیه میکنیم، اما همین امر نوعی متفاوت از رابطه را براساس درک متقابل از محدودیتهای بشری یکدیگر ممکن میسازد. احتمالاً همانگونه که رولینز خواهد گفت، این ایدهآل نیست، اما واقعی است. دوستی رابطهای است که هیچ ریسمانی به آن وصل نیست، جز آنهایی که خودتان تصمیم گرفتهاید به آن گره بزنید، رابطهای که فقط مربوط به پایهبودن است، آن هم به بهترین شکلی که میتوانید.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار ��ا اینجا شنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را جولی بک نوشته است و در تاریخ ۲۲ اکتبر ۲۰۱۵ با عنوان «How Friendships Change in Adulthood» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۰ دی ۱۳۹۶ آن را با عنوان «دوستیها چگونه در بزرگسالی تغییر میکند؟» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است. •• جولی بک (Julie Beck) ویراستار ارشد آتلانتیک است و دربارۀ موضوعات مربوط به حوزۀ روانشناسی و سلامت برای این نشریه مینویسد. [۱] International Association of Relationship Researchers [۲] Encyclopedia of Human Relationships [۳] parabola [۴] socioemotional selectivity theory\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833749.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "چرا جهاد را انتخاب میکنند؟",
|
3 |
+
"subtitle": "مروری بر «به من گفتند تنها بیا»، کتاب جدیدی که حاصل سفری ماجراجویانه میان جهادیهاست",
|
4 |
+
"introduction": "چه چیز جوانان مسلمانی را که در اروپا زندگی میکنند جذب جهاد میکند؟ سعاد مخنت برای یافتن جواب این سؤال ماجراجویی خطرناکی را آغاز کرد. او، که خود بهعنوان روزنامهنگاری مسلمان در آلمان کار میکرد، بارها آن بیگانگی و خشمی که همتایانش را به جهاد میکشاند چشیده بود. اما تصمیم گرفت، بهجای پیوستن به آنها، با سفر به قلب درگیریهای جهادی و ترتیبدادن مصاحبههایی خطرناک نشان دهد در ذهن آنها چه میگذرد.",
|
5 |
+
"content": "الکسیس اکویو، نیویورکر — در گزارشهای خبری پیرامون اقدامات تروریستی در اروپا و ایالات متحده، یا اخبار غربیهایی که میروند تا به داعش در سوریه بپیوندند، شباهتهای انکارناپذیری دیده میشود. این گزارشها معمولاً روایتگر قصۀ آدمهای جوان و باهوشیاند که شاید ریشههای اجدادیشان به یک کشور مسلمان برسد، اما بخش عمدۀ زندگیشان را در شهرهای غربیای گذراندهاند که محل تولد، رشد یا اقامتشان پس از نقلمکان بوده است. آنها افرادیاند که اغلب بهدلایل نامعلوم و بسیار ناگهانی جذب یک دیدگاه بنیادگرا از اسلام میشوند. دوستان و اقوامشان به گزارشگران میگویند که، علیرغم تمایلات این مسلمانان جوان به باورهای رادیکال، آدمهایی «نرمال»، سازگار و آرام بودهاند، و وقتی شنیدهاند که آنها دل به جهاد دادهاند غافلگیر شدهاند.\n از رادیکالسازی که حرف میزنیم، روایت مرسوم ماجرا از نارضایتیهای مبهم به افراطیگری میرسد، و بیگانگی و تبعیض و فقر محرک این سفر هستند. روزنامهنگار عرب-آلمانی سعاد مخنت، در کتاب جدیدش به من گفتند تنها بیا: سفرم به پشت خطوط جهاد، که ترکیبی سحرانگیز و گاهی شوکهکننده از گزارشنویسی و خاطرهنویسی از مراکز شبکههای جهادی در خاورمیانه و شمال آفریقاست، به کندوکاو دربارۀ این پیشفرضها میپردازد که البته همیشه هم صادق نیستند. مخنت که خبرنگار واشنگتن پست در فرانکفورت است، با زاویهدید منحصربهفردش دربارۀ بحران جدیدِ خشونت تروریستی، از نزدیک مشغول پرسشگری دربارۀ این پدیده است. مخنت میگوید خودش از آنهایی است که فاصلۀ اندکی با رادیکالشدن داشتند، و فرارش [از جهادیشدن] به لطف والدین و دوستان خانوادگی متعهد اوست. حالا میخواهد کشف کند که انگیزههای پرشورترین معتقدان به جهاد چیست، و آنها چطور اینقدر بر خطای خود مصر شدند.\n مخنت در سرتاسر به من گفتند تنها بیا به ما یادآوری میکند که کار او در مقام یک روزنامهنگار مسلمان، از تبار ترک و مراکشی، هزینهای دارد: اغلب هم جهادیها و هم همکارانش در ابتدا به او بیاعتمادند. او در طول ماشینسواری در یک جادۀ خلوت در نزدیکی مرز ترکیه با سوریه به یک ستیزهجوی داعش میگوید: «شاید حق با شما باشد که با تبعیض مواجهیم و دنیا منصفانه نیست. اما این جنگی که شما راه انداختهاید جهاد نیست. جهاد آن بود که در اروپا میماندید و حرفهتان را پیش میبردید. آن کار بهمراتب دشوارتر بود. شما سادهترین راهِ فرار را انتخاب کردهاید». در جریان پیشرفتهایش حین گزارشگری دربارۀ حملهکنندگان یازده سپتامبر از هامبورگ، یکی از کارفرمایان او دربارهاش از سرویسهای امنی��ی آلمان پرسوجو کرد چون میخواست بداند که آیا مخنت بهخاطر پیشینۀ خانوادگیاش با سازمانهای تروریستی پیوند دارد یا خیر. در صحبت با یک سردبیر دیگر، وقتی مخنت ایدۀ مصاحبه با والدین یک نوجوان آلمانی را پیشنهاد داد که مسلمان شده و به افغانستان کوچ کرده بود، سردبیر به او گفت این کار را نکند چون شاید والدین آن بچه وقتی او را ببینند گمان کنند که جاسوس طالبان است. ولی او کارش را کرد و مصاحبه را گرفت.\n\nدر گرماگرمِ شوخی با جهادیها دربارۀ همسران دومشان در یک اردوگاه آوارگان در لبنان، یا هنگام صرف چای یا تحمل یک ستیزهجوی طالبان که در جریان مصاحبه به شوخی از ربودن او میگوید، مخنت از سوژههایش دربارۀ وقایعی میپرسد که به افراطگرایی آنها منجر شد. مردان اهل سنت در عراق از شبهنظامیان شیعۀ تحت حمایت آمریکا میگویند که، مصون از هر مجازاتی، مرتکب شکنجه و قتل میشوند؛ الجزایریها از فقر و بیاعتمادی به حکومت میگویند که القاعده را برایشان گزینۀ جذابی کرده است. چندین مرد از اشغال عراق و افغانستان بهدست ایالات متحده حرف میزنند. یک مرد دیگر، در پاکستان، میگوید بهخاطر آن پهپادهایی که دلبندانش را کشتند به رادیکالیسم روی آورده است، کسانی که به گفتۀ او بیگناه بودند. مخنت دربارۀ یک زن مراکشی-آلمانی هم تحقیق کرده بود که، در دوران سخت زندگیاش، یک امام [جماعت] به یاریاش آمد و آنگاه راهش به محافل رادیکال باز شد. یک مرد تونسی به او میگوید: «هیچ کس به زندگی مسلمانان اهمیت نمیدهد»، و با دیگرانی روبهرو میشود که معتقدند با نبرد در دفاع از مسلمانان ستمدیده در افغانستان و عراق و بعداً سوریه به تکلیف دینی خود عمل میکنند. آنها در نواحی جنگی، برخلاف موطنشان که احساس میکنند روزبهروز در آن ناتوانتر میشوند، میتوانند دست به کارهای ملموسی بزنند که غرور دینیشان را حفظ کند.\n مخنت هیچ پاسخ قرص و قاطعی برای این پرسش ندارد که چطور میتوان از رادیکالشدن مسلمانها جلوگیری کرد. بنا به مشاهدات او، «هر چه مسلمانان در اروپا بیشتر احساس بیگانگی کنند… عملاً هم بیشتر جدا میافتند، که درنتیجه عمیقتر وارد آن ایمان و اجتماعی میشوند که سوژۀ انتقاد فرهنگ اکثریت است». اما او استدلال میکند که ما باید افراطیهای مسلمان را نهفقط قاتل که انسان ببینیم، و درعینحال منتقد آن استدلالشان باشیم که تبعیض و دشواریها را دلیل معتبری برای رویآوردن به ستیزِ خشونتآمیز میداند. او پس از صحبت با یک مرد جوان، یک مجرم خردهپا، میگوید: «در اروپا یک ذهنیت عمومی وجود دارد که جوانان مسلمان وقتی به بلوغ میرسند با آن مواجه میشوند. فرید اعتقاد داشت جامعۀ بلژیک او را نخواهد پذیرفت، لذا مشکلی در دزدی از بلژیکیها و سایر اروپاییها یا حتی کشتن آنها نمیدید. انگار آنها برایش واقعی نبودند. هر دو طرف جبهه موفق شده بودند از دیگری انسانزدایی کنند».\n کنار به من گفتند تنها بیا یک بیانیۀ مطبوعاتی منتشر شده است که به خوانندگان میگوید مؤلف از قدیم مجبور بوده است «بین دو کفۀ تربیت خود توازن برقرار کند: مسلمان و غربی». اما خودِ مخنت سندی است برای اینکه این دوقطبی ساده دیگر وجود ندارد. سنتها و آیینهای غرب به زندگی مهاجران مسلمانی میخزد که در آنجا منزل میکنند، و کردارها و باورهای مهاجران هم لاجرم در فرهنگ شهرک��ها و شهرهای جدیدشان لانه میکند. در محیط رشد فرزندان مهاجر، همۀ این عناصر درهمآمیختهاند. برای بسیاری از جوانان، اکنون مسلمانبودن و غربیبودن اساساً درهمتنیدهاند، اما از همه سو با این تصور مواجهاند که این دو جنبۀ هویتی با همدیگر تعارضی خشونتبار دارند. مخنت با لیبرالهای آلمانی در این باره بحث کرده بود که آیا کاریکاتورهای طنز از پیامبر اسلام در دایرۀ آزادی بیان قرار میگیرند یا نه؟ او دربارۀ آن لیبرالها میگوید: «گویا درک نمیکردند که، با… اکراهی که از ورود به بحث صادقانه و سالم دربارۀ اخلاقیات، آزادی بیان و نفرتپراکنی دارند، غرب همچنان اروپاییهای جوان بیشتری را به رادیکالهایی میسپارد که به آنها میگویند غرب دارد با اسلام میجنگد». این جنگ جنگی خیالی است که پروپاگاندای جهادیها و سیاستمداران فرصتطلب برای جذب نیرو شده است، و ابزاری است که کماکان بهطور نگرانکنندهای موفق عمل میکند.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی:\nMekhennet, Souad. I Was Told to Come Alone: My Journey Behind the Lines of Jihad. Henry Holt, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب در تاریخ ۲۰ ژوئن ۲۰۱۷ با عنوان « Souad Mekhennet’s I Was Told to Come Alone: My Journey Behind the Lines of Jihad» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «چرا جهاد را انتخاب میکنند؟» در ششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را با همان عنوان و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. •• الکسیس اکویو (Alexis Okeowo) نویسندۀ نیویورکر و مؤلف یک آسمان بیماه و بیستاره: زنان و مردان معمولی در نبرد علیه افراطیگری در آفریقا (A Moonless, Starless Sky: Ordinary Women and Men Fighting Extremism in Africa) است."
|
6 |
+
}
|
train/413833750.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "باشه برای بعد",
|
3 |
+
"subtitle": "در زندگی، کلی کارِ نکرده داریم که قرار است «شنبه» سراغشان برویم، اما کدام شنبه؟",
|
4 |
+
"introduction": "مقالهای که ماههاست گوشۀ دسکتاپ چشمک میزند اما حوصلۀ تمامکردنش را نداریم؛ پروژهای که زمان تحویلش گذشته اما بهجای تکمیلش ترجیح میدهیم سریال ببینیم؛ جلسهای که باید با کارفرمایمان بگذاریم اما هر روز به عقب میاندازیم: ذهن ما تمایلِ بیپایانی به اهمالکاری دارد. به عقبانداختن چیزهایی که میدانیم عقبافتادنشان به ضرر ماست. در سالهای اخیر، اهمالکاری موضوع چندین پژوهش جالبتوجه در حوزۀ اقتصاد رفتاری بوده است.",
|
5 |
+
"content": "جیمز سوروویاکی، نیویورکر — چند سال قبل، اقتصاددان آمریکایی، جورج اکرلوف، دید که باید کار سادهای انجام دهد: پستکردن یک بسته لباس از هند، که محل زندگیاش بود، به ایالات متحده. لباسها مال دوست و همکارش، جوزف استیگلیتز، بود که در سفر به هند جا گذاشته بود، و لذا اکرلوف مشتاق بود این بسته را بفرستد. اما مشکلی در کار بود: ترکیبی از بوروکراسی هندی با آنچه خود اکرلوف «بیعرضگیام در اینجور کارها» میخواند این کار را پرزحمت میکرد. به حساب و کتاب خود او، چنین کاری یک روز کامل از او وقت میگرفت. به همین دلیل، انجام این کار را هفتهبههفته عقب انداخت. قضیه بیش از هشت ماه طول کشید، و اندکی پیش از آنکه اکرلوف به خانه برگردد مشکل را حلوفصل کرد: اکرلوف خبردار شد یکی دیگر از دوستانش میخواهد چیزی به ایالات متحده بفرستد، و توانست لباسهای استیگلیتز را هم به بستۀ دوستش اضافه کند. عطف به عجایب و غرایبی که در تحویل مرسولههای میانقارهای رخ میدهد، محتمل است که اکرلوف قبل از لباسهای استیگلیتز به ایالات متحده رسیده باشد.\nنکتهای در این قصه هست که میتواند برایمان خوشایند باشد: حتی اقتصاددانهای برندۀ جایزۀ نوبل هم اهمالکاری 1میکنند! بسیاری از ما در گذر زندگی کارهای بزرگ و کوچک عقبماندهای داریم که وجدانمان را انگولک میکنند. اما، نزد اکرلوف، این تجربه علیرغم آنکه آشنا بود مرموز به نظر میآمد. او واقعاً قصد داشت بسته را برای دوستش بفرستد اما، چنانکه در مقالهای با عنوان «اهمالکاری و تمکین»(۱۹۹۱) 2نوشت، «هشت ماه هر روز صبح بلند میشدم و تصمیم میگرفتم که صبح فردا بستۀ استیگلیتز را بفرستم». او همیشه در آستانۀ فرستادن بسته بود، اما لحظۀ اقدام هرگز فرا نرسید. اکرلوف، که یکی از چهرههای محوری در اقتصاد رفتاری شد، به این نتیجه رسید که اهمالکاری شاید صرفاً عادتی بد نباشد. او استدلال کرد که این رفتار میتواند نکتهای مهم را دربارۀ محدودیتهای تفکر عقلایی روشن کند و درسهای مفیدی دربارۀ پدیدههای متنوعی از سوءمصرف مواد تا عادتهای پسانداز به ما بیاموزد. از زمان انتشار مقالهاش، مطالعۀ اهمالکاری به یک حوزۀ مهم در محافل دانشگاهی تبدیل شده است چنانکه فلاسفه، روانشناسان و اقتصاددانان همگی دربارهاش نظر میدهند.\nدانشگاهیان، که در بازههای طولانی بهصورت سرخود فعالیت میکنند، شاید بهطور خاص مستعد آن باشند که کارهایشان را به تعویق بیندازند: پیمایشها میگویند که اکثریت گستردهای از دانشجویان کالج اهمالکاری دارند، و مقالات موجود در ادبیات پژوهشی اهمالکاری اغلب گریزی هم به مشکل خود مؤلف در تمامک��دن مقاله میزنند (همین یادداشت هم استثنایی بر آن قاعده نیست). اما همهمۀ دانشگاهی دربارۀ این موضوع فقط حکایت منورالفکرهایی نیست که تنبلیشان را توجیه میکنند. کتاب دزد زمان 3، که سرویراستاریاش به عهدۀ کریسولا اندرو و مارک دی. وایت بوده است، مجموعهای از مقالات دربارۀ اهمالکاری است که از ادبیات کاملاً نظری تا محتوای کاربردی غافلگیرکننده در آن وجود دارد. بنا به استدلالهای دانشپژوهان در این اثر، میل به اهمالکاری پرسشهای بنیادین فلسفی و روانشناختی را پیش میکشد. شاید آخرینبار که کاری را عقب انداختهاید تا سریال «چگونه با مادرتان آشنا شدم» را ببینید پیش خودتان فکر کرده باشید که فقط تنبلبازی درآوردهاید. اما، از یک زاویۀ دیگر، شما دقیقاً درگیر کاری شدهاید که سیالیّت هویت انسان و رابطۀ غامض بشر با زمان را نشان میدهد. جورج اینسلی، اقتصاددانی که چهرهای محوری در مطالعۀ اهمالکاری است، در یکی از مقالات کتاب استدلال میکند که کِشدادن کارها «پدیدهای بنیادین مثل شکل زمان است، و میتواند تکانۀ پایه نامیده شود».\n\nشاید حق با اینسلی باشد که اهمالکاری یک تکانۀ پایۀ بشری است، اما اضطراب دربارۀ آن بهمنزلۀ یک مسئلۀ جدی گویا در اوایل دوران مدرن پدید آمد. اصل واژۀ procrastination (از ریشۀ لاتین به معنای «به فردا انداختن») در قرن شانزدهم وارد زبان انگلیسی شد، و در قرن هجدهم ساموئل جانسون آن را «یکی از ضعفهای عمومی» نامید که «بیش یا کم بر ذهن هر کسی مستولی میشود» و برای اصل این تمایل مرثیهسرایی کرد: «نمیتوانم خودم را ملامت نکنم که مدتی طولانی از کاری که ناگزیر باید کرد غفلت کردهام، که هر لحظه تنبلی در آن به دشواریاش افزوده است». و گویا به مرور زمان این مسئله حادتر شده است. به قول پیرز استیل، استاد کسبوکار در دانشگاه کلگری، درصد افرادی که معترف بودهاند مشکل اهمالکاری دارند از ۱۹۷۸ تا ۲۰۰۲ چهار برابر شده است. در این پرتو میتوان اهمالکاری را مسئلۀ جوهری دوران مدرن دانست.\nهمچنین این مسئله بهنحو شگفتآوری پرهزینه است. هر سال آمریکاییها صدها میلیون دلار تلف میکنند چون مالیاتهایشان را سر وقت ثبت نمیکنند. دیوید لیبسون، اقتصاددان دانشگاه هاروارد، نشان داده است که کارگران آمریکایی که هیچ وقت در یک طرح مستمری بازنشستگی ثبتنام نکردهاند، بهخاطر آنکه از معافیت مالیاتی مربوطه بهره نبردهاند، مبالغ عظیمی از دست دادهاند. هفتاد درصد از بیماران مبتلا به آبسیاه، چون قطرههای چشم را مرتب استفاده نمیکنند، در خطر نابیناییاند. اهمالکاری همچنین هزینههای هنگفتی بر کسبوکارها و حکومتها تحمیل میکند. بحران اخیر یورو، که بهواسطۀ دودلی حکومت آلمان تشدید شد، و زوال صنعت خودروِ آمریکا که مصداقش ورشکستگی جنرالموتورز بود، تا حدی بهخاطر میل مدیرانی بود که دوست داشتند تصمیمگیریهای دشوار را به تعویق بیندازند. (یکی از نتیجهگیریهای کلیدی در صد تا صفر 4، تاریخچهای که اخیراً الکس تیلور از جنرالموتورز نوشته است، آن است که «اهمالکاری سود ندارد».)\nفلاسفه بهدلایلِ دیگری به اهمالکاری علاقهمندند. این پدیده یک نمونۀ مهم از آن چیزی است که یونانیها آکراسیا5 مینامیدند: انجام کاری خلاف صلاحدیدِ خود شخص. پیرز استیل اهمالکاری را اینطور تعریف میکند: به��تعویقانداختن عامدانۀ یک کار با اینکه احتمال میدهید این تأخیر به ضرر شما خواهد بود. به بیان دیگر، اگر ته ذهنتان این باشد که «بخور و بیاشام و خوش باش که فردا زنده نیستی»، مرتکب اهمالکاری نشدهاید. تأخیر آگاهانهای که گمان میکنید کاراترین بهرهبرداری از زمانتان است نیز اهمالکاری به حساب نمیآید. جوهرۀ اهمالکاری این است که آنچه فکر میکنید باید بکنید را انجام ندهید، یعنی همان ذهنیت کج و معوجی که توضیح میدهد این عادت چرا بار روانی سنگینی برای مردم دارد. نکتۀ غامض دربارۀ اهمالکاری همین است: با این کار گرچه بهظاهر از تکالیف ناخوشایند اجتناب میکنیم، اما معمولاً شاد هم نمیشویم. در یک مطالعه، ۶۵ درصد از دانشجویانی که پیش از آغاز کار روی مقالۀ پایانترم خود پیمایش شدند گفتند که مایلاند از اهمالکاری پرهیز کنند: آنها میدانستند که هم کارشان را سر وقت انجام نخواهند داد و هم آن تأخیر ناشادشان میکند.\nاکثر مقالات این کتاب جدید همنظرند که این رفتارِ عجیبِ غیرعقلانی در رابطۀ ما با زمان ریشه دارد: بهطور خاص، همان تمایلی که اقتصاددانان «تنزیل هذلولی» 6مینامند. یک آزمایش دومرحلهای این پدیده را بهصورت کلاسیک نشان میدهد: در مرحلۀ اول، افراد باید بین دریافت ۱۰۰ دلار امروز یا ۱۱۰ دلار فردا انتخاب کنند؛ در مرحلۀ دوم، افراد باید بین دریافت ۱۰۰ دلار یک ماه دیگر یا ۱۱۰ دلار یک ماه و یک روز دیگر انتخاب کنند. این دو انتخاب اساساً یکساناند: یک روز بیشتر صبر کن و ده دلار بیشتر بگیر. اما انتخاب بسیاری افراد در مرحلۀ اول آن است که مبلغ کمتر را فوراً بگیرند، ولی در مرحلۀ دوم ترجیح میدهند یک روز بیشتر صبر کنند و ده دلار بیشتر بگیرند. به بیان دیگر، این «تنزیلدهندگان هذلولی» هنگامیکه به آینده فکر میکنند توان تصمیمگیری عقلایی دارند ولی، در موقعیت حال، ملاحظات کوتاهمدت بر اهداف درازمدتشان چیره میشوند. در آزمایشی که یک گروه دیگر از همکاران اقتصاددان آمریکایی، جورج لونشتاین، انجام دادند نیز پدیدۀ مشابهی دیده شد. در آن آزمایش از افراد خواسته شد یک فیلم برای تماشا در همان شب و یک فیلم برای تماشا در یک روز دیگر انتخاب کنند. جای تعجب نبود که برای فیلمی که میخواستند فوراً تماشا کنند معمولاً کمدیهای مبتذل و فیلمهای پرفروش را انتخاب میکردند، اما برای تماشا در آینده احتمال بیشتری داشت که فیلمهای جدی و مهم را انتخاب کنند. طبعاً مشکل آن است که وقتی زمان تماشای فیلم جدی میرسد، اغلب یک فیلم سطحی دیگر جذابتر به نظر میرسد. به همین خاطر است که صفهای نتفلیکس پُر از فیلمهایی است که هرگز دیده نمیشوند: خودِ مسئولیتپذیر ما «هتل رواندا» 7 و «مُهر هفتم» 8 را در صف تماشایمان میگذارد، اما وقتش که میرسد جلوی «خماری» 9نشستهایم.\nدرسی که از این آزمایشها میگیریم این نیست که آدمها کوتهبین یا سطحیاند، بلکه این است که ترجیحاتشان در گذر زمان تغییر میکند. ما میخواهیم که شاهکار برگمان را ببینیم، وقت کافی پیدا کنیم که گزارشمان را درست بنویسیم، پولی برای بازنشستگی کنار بگذاریم. اما وقتی آیندۀ درازمدت به حال کوتاهمدت تبدیل میشود، امیالمان هم تغییر میکند.\nچرا این اتفاق میافتد؟ یک پاسخِ رایج جهل است. سقراط اعتقاد داشت که آکراسیا به معنای دقیق کلمه ممکن نیست، چون ما چیزی را ک�� برایمان بد است نمیخواهیم. یعنی اگر خلاف منافعمان عمل میکنیم، لابد علتش آن است که کار درست را نمیدانیم. در همین راستا، به نظر لونشتاین هم اهمالکاران بهدلیلِ پاداشهای «شهودیِ» حال حاضر است که منحرف میشوند. به تعبیر جان رِی، اقتصاددان اسکاتلندی قرن نوزدهم میلادی، «دورنمای خیرهای آتی که شاید سالهای آینده به دستمان برسد در چنین لحظهای ملالآور و مشکوک جلوه میکند، و محتمل است آن را پستتر از آن چیزی بدانیم که نورِ امروز پرتوان بر آن میتابد و میبینیم که در کمالِ تر و تازگی در چنگ ماست». لونشتاین همچنین میگوید که شدت این پاداشهای شهودی درست در خاطرمان نمیماند: وقتی آمادهشدن برای جلسه را به تعویق میاندازیم و به خودمان میگوییم فردا آماده میشویم، نمیبینیم که فردا هم وسوسۀ بهتعویقانداختن کار به همین شدت خواهد بود.\nهمچنین، بهواسطۀ آن چیزی که جان السترِ جامعهشناس «مغالطۀ برنامهریزی» نامیده است، جهل میتواند بر اهمالکاری اثر بگذارد. به نظر الستر، افراد مدتزمان «لازم برای انجام یک تکلیف» را دستکم میگیرند: «تا حدی به این خاطر که توجه نمیکنند تکمیل پروژههای مشابه در گذشته چقدر از آنها وقت گرفته است، و تا حدی بهخاطر تکیه بر سناریوهای بیمشکل که تصادفها یا مشکلات غیرمترقبه را در آنها در نظر نگرفتهاند». بهعنوان نمونه، وقتی مشغول نوشتن این یادداشت بودم، مجبور شدم ماشینم را به تعمیرگاه ببرم، به دو سفر ناگهانی بروم، یکی از اعضای خانوادهام مریض شد و… . این اتفاقات به یک معنا غیرمترقبه بودند و قدری از وقتِ کارم را گرفتند. ولی همگی از آنجمله مسائلی بودند که انتظار میرود در زندگی روزمره با آنها روبهرو شوید. تظاهر به اینکه هیچ مزاحمتی در کارم پیش نخواهد آمد یک مصداق مغالطۀ برنامهریزی بود.\nبااینحال، همۀ قصه هم نمیتواند جهل باشد. در وهلۀ اول، به هنگام اهمال، کارهایی که انتخاب میکنیم لزوماً مفرّح نیستند، بلکه صرفاً جذاباند چون آن کاری نیستند که باید بکنیم. مثلاً آپارتمان من بهندرت منظمتر از الان است. و مردم از تجربه درس میگیرند: اهمالکاران وسوسهانگیزیِ حال حاضر را خوب میشناسند و میخواهند در برابرش مقاومت کنند، ولی نمیکنند. مثلاً یکی از آشنایانم که سردبیر یک مجله است تعریف میکرد که آقای نویسندهای ظهر یک چهارشنبه به او گفت همین که از ناهار برگردد یادداشت، با ضربالاجل، روی میزش خواهد بود. بالاخره یادداشت روی میز او آمد، البته سهشنبۀ هفتۀ بعد. پس برای تبیین کاملتری از اهمالکاری باید نگرشهایمان به وظایفی را مد نظر قرار دهیم که از انجامشان اجتناب میکنیم. یک مثال مفید را میتوان در دوران حرفهای ژنرال جورج مکللان دید: رهبر ارتش پوتوماک در سالهای آغازین جنگ داخلی، و یکی از اهمالکاران کبیر روزگار. وقتی ژنرال مکللان رهبری قوای ایالتهای شمالی را به عهده گرفت، یک نابغۀ نظامی حساب میشد، اما اندکی بعد بهخاطر دودلیهای مزمنش مشهور شد. در سال ۱۸۶۲ که با حملۀ گازانبری یکی دیگر از یگانهای شمالی فرصتی عالی داشت تا ریچموند را از چنگ مردان رابرت لی درآورد، این پا و آن پا کرد چون اعتقاد داشت که دستههای سربازان کنفدراسیون راهش را سد کردهاند، و درنتیجه آن شانس را از دست داد. در ادامۀ همان سال، هم پیش و هم پس از نبرد آنتیتام، دوباره تعلل کرد تا مزیت دوبرابری نفراتش در مقابل نیروهای لی را از دست بدهد. پس از واقعه، ژنرالِ فرماندۀ کل قوای ایالتهای شمالی، هنری هالک، نوشت: «این بیتحرکی که در اینجا دیده میشود در مخیلۀ هیچ کس نمیگنجد. برای تکاندادن این تودۀ بیحرکت باید اهرم ارشمیدسی آورد».\n«بیتحرکی» مکللان چند دلیل کلاسیک اهمالکاریهای ما را برجسته میکند. گرچه او هنگام عهدهدارشدنِ فرماندهی ارتش ایالات شمالی به لینکلن گفت «من میتوانم از پسش برآیم»، ظاهراً مطمئن نبود که از پس هیچ کاری بربیاید. او همواره تسلیحات جدید از لینکلن میخواست و، به قول یکی از شاهدان، «هرگز احساس نکرد قوای کافی دارد که به اندازۀ کافی آموزش دیدهاند یا تجهیزات دارند». نبود اعتمادبهنفس، که گاهی رؤیاهای غیرواقعبینانه از موفقیتهای حماسی هم در آن نفوذ میکند، اغلب به اهمالکاری میانجامد. و بسیاری مطالعات میگویند که اهمالکاران شخصاً دست خودشان را میبندند: آنها، بهجای اینکه ریسک ناکامی را بپذیرند، ترجیح میدهند شرایطی پدید بیاورند که موفقیت ناممکن شود، که این واکنش طبعاً دور باطل میآفریند. همچنین مکللان مبتلا به «برنامهریزی بیشازحد» بود، انگار که در نبرد فقط میارزد که طرح جنگ ایدئال در دست باشد. اهمالکاران اغلب مبتلا به این نوع کمالطلبیاند.\nاز این منظر، اهمالکاری، بهجای آنکه جهل محض باشد، ترکیبی از ضعف و جاهطلبی و تعارض درونی است. اما برخی فلاسفه در دزد زمان برای شکاف بین آنچه مایل به انجامش هستیم و آنچه درنهایت انجام میدهیم تبیینی بنیادیتر میآورند: فردی که برنامه میریزد و فردی که در اجرای آن برنامه ناکام میماند واقعاً عین هم نیستند، بلکه اجزای متفاوتی از آن چیزی هستند که توماس شلینگ (استاد نظریۀ بازی) «خویشتنِ متفرق» 10 میخواند. فرد خود را در قالب یک خویشتن متحد نمیفهمد، بلکه موجودات متفاوتی میبیند که در حال کشمکش و رقابت و چانهزنی برای کسب کنترلاند. یان مکایون در رمان اخیرش به نام خورشیدی 11 همین وضعیت را خاطرنشان میکند: «در لحظههای تصمیمگیری مهم، ذهن را میشود یک پارلمان، یا یک اتاق رایزنی، دانست. فراکسیونهای مختلف مشغول نزاعاند، منافع کوتاهمدت و درازمدت همدیگر را لعن و نفرین میکنند. نهتنها هیجانات مطرح و مورد مخالفت واقع میشوند، که برخی پیشنهادها فقط برای تحتالشعاع قراردادن پیشنهادات دیگر پیش کشیده میشوند. جلسات ممکن است به بیراهه بروند یا به آشوب کشیده شوند». به همین منوال، اتو فون بیسمارک گفته بود: «فاوست شاکی بود که در سینهاش دو روح دارد، ولی من جماعتی از ارواح را درون خودم جای دادهام که مشغول مشاجرهاند. مثل این است که در جمهوری به سر میبرم». با این معنا، اولین گام در حلوفصل اهمالکاری این نیست که بپذیرید شخص شما مشکلی دارید، بلکه تصدیق آن است که خویشتنهای شما مشکل دارند.\n\nاگر هویت را کلکسیونی از خویشتنهای رقیب همدیگر بدانیم، هر کدامشان نمایندۀ چیست؟ سادهترین پاسخ آن است که یکی نمایندۀ منافع کوتاهمدت (تفریح، بهتعویقانداختن کار و…) است، و دیگری اهداف درازمدتتان را نمایندگی میکند. اما اگر اینگونه باشد، روشن نیست که چطور از پس کارها برمیآیید: لابد خویشتنِ کوتاهمدتبین همیشه پیروز میدان میشود. دان راسِ فیلسوف پاسخ متقاعدکنندهای برای این مسئله دارد. به نظر راس، بخشهای مختلف خویشتن همگی یک جا حضور دارند چنانکه درگیر رقابت و چانهزنی با همدیگرند: یکی میخواهد کار کند، یکی میخواهد تلویزیون ببیند، و… . نکتۀ کلیدی به نظر راس آن است که گرچه خویشتنِ تلویزیونبین فقط به تلویزیوندیدن علاقه دارد، نهفقط اکنون که در آینده هم به تلویزیوندیدن علاقهمند است. به همین خاطر میشود با آن چانهزنی کرد: اگر الان کار کنی، در ادامۀ راه میتوانی بیشتر تلویزیون ببینی. در این خوانش، اهمالکاری نتیجۀ یک فرایند چانهزنی است که به بیراهه رفته است.\nایدۀ «خویشتن متفرق»، گرچه برای برخی افراد ناخوشایند است، در عمل میتواند رهاییبخش باشد چون از شما میخواهد اهمالکاری را پدیدهای نبینید که صرفاً با سختکوشی میتوان بر آن غلبه کرد. درعوض، باید به آن چیزی اتکا کنیم که جوزف هیت و جول اندرسون، در مقالهشان در کتاب دزد زمان، «ارادۀ گسترده» مینامند: ابزارها و تکنیکهای بیرونی برای کمک به آن بخشهایی از خویشتن که مایل به کار است. یک مثال کلاسیک از پیادهسازی ارادۀ گسترده را میتوان در اولیس دید که از مردانش خواست او را به دکل کشتیاش ببندند. اولیس میداند که وقتی نغمۀ حوریان دریایی را بشنود، چنان ضعیف است که برای رسیدن به آنها کشتی را بهسمت صخرهها هدایت میکند. لذا از مردانش میخواهد او را طنابپیچ کنند تا مجبور به تبعیت از اهداف درازمدتش شود. به همین قیاس، توماس شلینگ یک بار گفته بود که حاضر است پیشپرداخت بیشتری برای اتاق هتل بدهد به شرط آنکه تلویزیون نداشته باشد. امروزه معتادان به قماربازی هم قراردادهایی با کازینوها امضا میکنند تا جلوی ورودشان به محوطۀ کازینو را بگیرند. و افرادی که میخواهند وزن کم کنند یا پروژهای را تمام کنند با دوستانشان شرط میبندند که اگر به قولشان عمل نکردند پولی از جیبشان برود. در سال ۲۰۰۸، یک دانشجوی دکتری در چپلهیل نرمافزاری نوشت که به افراد امکان میداد اینترنتشان را برای حداکثر هشت ساعت قطع کنند. این برنامه، با نام «آزادی»، اکنون حدود ۷۵ هزار کاربر دارد.\nالبته همۀ صاحبنظران دزد زمان هم موافق اتکا به ارادۀ گسترده نیستند. مارک وایت یک استدلال ایدئالیستی مطرح میکند که در اخلاقیات کاربردی کانتی ریشه دارد: وقتی بپذیریم که اهمالکاری یعنی ناکامی اراده، باید، بهجای تکیه بر کنترلهای بیرونی که زمینهساز نقصان بیشتر ارادهاند، بهدنبال تقویت اراده برویم. چنین اقدامی ثمراتی هم دارد: جدیدترین پژوهشها حاکی از آناند که قدرت اراده، از جهاتی، شبیه عضله است و میتواند قویتر شود. ولی همین پژوهشها میگویند که مقدار قدرت ارادۀ اکثر ما محدود است و بهسادگی مصرف میشود. در یک مطالعۀ مشهور، افرادی که از آنها خواسته شده بود تا از یک وسوسۀ موجود چشمپوشی کنند (مثال این مطالعه یک بسته کلوچۀ شکلاتی بود که حق نداشتند به آن دست بزنند)، در مقایسه با افرادی که اجازه داشتند کلوچه بخورند، سختتر میتوانستند به اجرای یک تکلیف دشوار ادامه دهند.\nعطف به این تمایل، منطقی است که برای مساعدت خودمان اغلب بهطور شهودی بر قواعد بیرونی تکیه میکنیم. چند سال پیش، دن آریلی (روانشناس دانشگاه ام.آی.تی) در یک آزمایش جذاب به بررسی یکی از پایهایترین ابزارهای بیرونی در مقاب��ه با اهمالکاری پرداخت: ضربالاجلها. دانشجویان کلاس باید در طول ترم سه مقاله تحویل میدادند و میتوانستند یکی از این دو روش را انتخاب کنند: ضربالاجلهای مجزا برای تحویل هر یک از مقالات معین کنند، یا هر سه مقاله را در انتهای ترم با هم تحویل بدهند. تحویل زودهنگام مقالهها هیچ مزیتی نداشت چون همۀ آنها در انتهای ترم نمره میگرفتند، اما تعیین ضربالاجل یک هزینۀ بالقوه داشت، چون اگر آن را رعایت نمیکردند نمرهشان کم میشد. پس گزینۀ منطقی آن بود که همۀ مقالهها را در پایان ترم تحویل بدهند، چون در این حالت آزاد بودند که مقالهها را زودتر بنویسند، اما ریسک کمشدن نمره بهخاطر عدم رعایت ضربالاجل را هم نداشتند. بااینحال، اکثر دانشجویان تصمیم گرفتند که ضربالاجلهای مجزا برای هر مقاله تعیین کنند، دقیقاً به این خاطر که میدانستند در غیر این صورت بعید است کار روی مقاله را زود شروع کنند و درنتیجه ریسک آن وجود داشت که نتوانند هر سه مقاله را تا پایان ترم تمام کنند. این نکته جوهرۀ «ارادۀ گسترده» است: دانشجویان، بهجای اعتماد به خودشان، بر یک ابزار بیرونی تکیه کردند تا خودشان را وادار به انجام کاری بکنند که واقعاً میل به انجامش داشتند.\nفارغ از متعهدسازی خود، راههای دیگری هم برای اجتناب از تعلل وجود دارند که اکثرشان وابسته به چیزیاند که در روانشناسی میتوان «قاببندی نو از وظیفۀ پیش رو» نامید. یک دلیل اهمال شکاف بین تلاش (تلاشی که اکنون لازم است) و پاداش (پاداشی که شاید در آینده نصیبتان شود) است. پس پُرکردن این شکاف، به هر طریق لازم، مفید است. چون بهتعویقانداختن وظایفِ نهچندان معین که ضربالاجلهای طولانیمدت دارند سادهتر از پروژههای متمرکز و کوتاهمدت است، تقسیم پروژهها به بخشهای کوچکتر و تعریفشدهتر مفید است. به همین دلیل است که دیوید آلن، مؤلف یک کتاب پرفروش مدیریت زمان با عنوان به سرانجام رساندن کارها12 تأکید زیادی بر دستهبندی و تعریف دارد: هر چه یک تکلیف مبهمتر باشد، یا هرچه به تفکر انتزاعیتری نیاز داشته باشد، احتمال آنکه تمامش کنید کمتر است. یک مطالعه در آلمان میگوید که واداشتن افراد به فکر دربارۀ مسائل عینی و عملی (مثل نحوۀ بازکردن حساب بانکی) موجب میشود در تمامکردن کارشان (حتی وقتیکه به یک موضوع کاملاً متفاوت مربوط است) بهتر عمل کنند. یک راه دیگر برای آنکه احتمال وقوع اهمال کمتر شود آن است که تعداد گزینههایتان کمتر شود: وقتی افراد میترسند که گزینۀ اشتباهی را انتخاب کنند، غالباً درنهایت سراغ هیچ یک از گزینهها نمیروند. پس بهتر است شرکتها تعداد کمتری از گزینههای سرمایهگذاری را در طرح بازنشستگی به کارمندانشان ارائه دهند، و امضای این طرح را به صورت پیشفرض در قرارداد بگنجانند.\nنمیتوان از این حقیقت چشمپوشی کرد که جوهرۀ همۀ این ابزارها تحمیل محدودیت و کاهش گزینههاست؛ یا به بیان دیگر، محرومسازی عامدانۀ خویشتن از آزادی است. (ویکتور هوگو عادت داشته برهنه مشغول نوشتن شود، و به پیشخدمت خود میگفت لباسهایش را قایم کند تا وقتی که قرار است مشغول نوشتن باشد نتواند بیرون برود). ولی پیش از آنکه بهسمت غلبه بر اهمال بشتابیم، باید به این هم فکر کنیم که شاید بهتر باشد به این تکانۀ روانی اعتنا کنیم. مارک کینگول فیلسوفی است که این نکته را با تعابیر وجودگرایانه گفته است: «اهمال غالباً ناشی از این احساس است که کارهای زیادی مانده که بکنیم، و لذا هیچ یک از آنها بهتنهایی ارزش انجام ندارد… . این شکل عجیب از آن دیدگاهی که عمل را عین بیعملی میبیند، در لایههای زیرینش، حاوی یک پرسش دلآزار است: آیا اصلاً کاری هست که به انجامش بیرزد؟» در این معنا، شاید بهتر باشد که دو نوع اهمال را در نظر بگیریم: آن نوعی که حقیقتاً از جنس آکراسیا است، و آن نوعی که به ما میگوید کاری که قرار است انجام بدهیم در بطن خود هیچ فایدهای ندارد. چالشِ پیش روی اهمالکاران، و شاید فلاسفه، آن است که انواع مختلف اهمال را از هم تشخیص دهند.\n\nفصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟\nفصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.\n \nفصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.\n \n\n\n\n\n\n \n\n\n \n \n این مطلب را جیمز سوروویاکی نوشته است و در تاریخ ۱۱ اکتبر ۲۰۱۰ با عنوان «LATER» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است است و برای نخستین بار با عنوان «باشه برای بعد» در هفتمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمد معماریان منتشر شده است. و وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۴ بهمن ۱۳۹۶ با همان عنوان منتشر کرده است.\n \n \n \n \n جیمز سوروویاکی (James Surowiecki) روزنامهنگاری در حوزۀ اقتصاد و کسبوکار است که در مجلاتی مانند اسلیت و فورچون کار کرده است. او از سال ۲۰۰۰ نویسندۀ ثابت نیویورکر بوده است. آخرین کتاب او خرد تودهها (The Wisdom of Crowds) نام دارد.\n \n \n \n \n \n\n\n\n \n پاورقی\n \n \n 1\n procrastinate\n \n \n 2\n Procrastination and Obedience\n \n \n 3\n The Thief of Time\n \n \n 4\n Sixty to Zero: نام کتاب شصت تا صفر اشارهای معکوس به اصطلاح «صفر تا شصت» است که معیاری برای سنجش قدرت اتومبیلها به شمار میرود. این معیار در فارسی به «صفر تا صد» معروف است (شصت مایل معادل صد کیلومتر سرعت در ساعت). به همین دلیل در معادل فارسی به «صد تا صفر» ترجمه شد [مترجم].\n \n \n 5\n akrasia\n \n \n 6\n Hyperbolic Discounting\n \n \n 7\n Hotel Rwanda: یک درام تاریخی با موضوع نسلکشی در رواندا [مترجم].\n \n \n 8\n The Seventh Seal: یکی از فیلمهای کلاسیک کارگردان مشهور اینگمار برگمان [مترجم].\n \n \n 9\n The Hangover: یک کمدی بسیار مشهور [مترجم].\n \n \n 10\n the divided self\n \n \n 11\n Solar\n \n \n 12\n Getting Things Done\n \n \n \n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833751.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "به احتمال زیاد، عجیبترین خلبازیهایتان را دقیقاً در ۲۹سالگی درمیآورید",
|
3 |
+
"subtitle": "هر نقطۀ پایان به ما انگیزه و نیرو میدهد تا وضعمان را ارزیابی کنیم و برای نداشتههایمان بکوشیم",
|
4 |
+
"introduction": "بیشترین امتیازات در خیلی از مسابقات ورزشی در آخرین دقایق گرفته میشوند؛ در روزهای پایانیِ انجام یک پروژه یا نوشتن یک رساله، بیشترین سرعت و انگیزه را از خود نشان میدهیم و چند روز مانده به تولدمان، بیش از همیشه دچار بحرانهای معنایی و افسردگی میشویم. «پایانها» به شیوههای مختلف بر رفتارها و تصمیمگیریهای ما اثر میگذارند: از تصمیم برای ترک شغلی که دوستش نداریم بگیرید تا شرکت در یک ماراتن نفسگیر.",
|
5 |
+
"content": "دنیل پینک، آتلانتیک — هر سال، شهرها و منطقهها و سایر نهادهای سراسر دنیا حدود سه هزار ماراتن برگزار میکنند. در نمونههای بزرگی مثل ماراتن لسآنجلس یا ماراتن لندن، بیش از نیمی از کسانی که میدوند برای اولین بار در زندگیشان وارد ماراتن شدهاند.\n رد هونگ یی، هنرمند ساکن مالزی، در مصاحبهای به من گفت که برای او «ماراتن یکی از آن کارهای ناممکن بود» و لذا تصمیم گرفت «بیخیال تعطیلات آخر هفته شوم و دنبالش بروم.» او پس از شش ماه تمرین، در ماراتن ملبورن استرالیا در سال ۲۰۱۵ دوید که اولین بارش بود. جرمی مدینگ که در تلآویو در کار الماس است و ماراتن نیویورکسیتی در سال ۲۰۰۵ اولین تجربهاش بود، گفت «همیشه هدفی هست که قولش را به خودمان میدهیم» و در فهرست این وعدهها، دویدن در یک ماراتن هم یکی از مواردی بود که تیک نخورده بود. سیندی بیشاپ که در بخش مرکزی ایالت فلوریدا مشغول وکالت است، گفت اولین بار در سال ۲۰۰۹ در اولین ماراتن زندگیاش شرکت کرد «تا زندگیام را تغییر بدهم و خودم را از نو بسازم». اندی موروزوفسکی، جانورشناس سابق که اکنون مدیر یک شرکت زیستفناوری است، در ماراتن سال ۲۰۱۵ سانفرانسیسکو شرکت کرد گرچه قبلاً هرگز مسافتی در این حد و حدود را ندویده بود. او به من گفت: «قصدم بُردن ماراتن نبود. فقط میخواستم تمامش کنم. میخواستم ببینم که از پسش برمیآیم».\n چهار نفر در چهار حرفۀ مختلف در چهار نقطۀ متفاوت دنیا، همگی با یک هدف متحد شدهاند: ۴۲ کیلومتر بدوند. اما چیز دیگری هم هست که این دوندهها و مابقی جماعت تازهکار در ماراتن را پیوند میدهد.\n رد هونگ یی اولین ماراتن زندگیاش را در ۲۹ سالگی دوید. جری مدینگ در ۳۹ سالگی. سیندی بیشاپ در ۴۹ سالگی. اندی موروزوفسکی در ۵۹ سالگی.\n هر چهار نفر در آن بُرههای از زندگیشان بودند که دو روانشناس اجتماعی به نامهای آدام آلتر و هال هرشفیلد «منتهیبه نُه»۱ مینامند، یعنی آخرین سال یک دهۀ عمر. آنها در سنین ۲۹، ۳۹، ۴۹ و ۵۹ سالگی خودشان را وادار به کاری کردند که در سنین ۲۸، ۳۸، ۴۸ و ۵۸ سالگی نمیکردند یا حتی در فکرش نبودند؛ و در ۳۰، ۴۰، ۵۰ یا ۶۰ سالگی هم آن را تکرار نکردند.\n در بین همۀ اصطلاحاتی که سازوکار زندگی را شرح میدهند، کمتر نمونهای به این قوت وجود دارد: زمانبندی یعنی همهچیز. زندگی ما، یک جریان بیپایان از تصمیمگیری «کِی؟» است: اینکه کِی وقت یک کلاس، تغییر حرفه، جدی فکرکردن به یک فرد یا پروژه، یا تمرین برای یک دوندگی دشوار، فرا میرسد. با این حال، مُرداب مهآلودی از شهود و حدسیات، خاستگاه اکثر تصمیمهای ماست. ما باور دا��یم که زمانبندی یک هنر است.\n در حقیقت، زمانبندی یک علم است. مثلاً پژوهشگران نشان دادهاند که با توجه به ساعت روز میتوان حدود ۲۰ درصد از تفاوت عملکرد انسان در تکالیف شناختی را تبیین کرد. احتمال بروز خطاهای بیهوشی در بیمارستانها در ساعت ۳ بعدازظهر چهار برابر ساعت ۹ صبح است. دانشآموزانی که بعدازظهر آزمونهای استاندارد میدهند نمرهای بسیار پایینتر از دانشآموزانی میآورند که همان آزمونها را صبح میدهند. پژوهشگران دریافتهاند برای دانشآموزان مدارس دولتی دانمارک، هر یک ساعت دیرتر گرفتن امتحان بعد از ساعت هشت صبح معادل آن است که دو هفته مدرسه نیامده باشند.\n سایر پژوهشگران دیدهاند که ما از «شاخصهای زمانی» برای کنار گذاشتن رفتار بد قدیم و آغاز دوباره استفاده میکنیم. به همین دلیل است که احتمال آنکه ماه بعد از تولدتان به باشگاه ورزشی بروید بیشتر از آن است که ماه قبل از تولدتان بروید.\n دهههای تقویمی، اهمیت جسمانی چندانی ندارند. از نظر یک زیستشناس یا پزشک، تفاوت فیزیولوژیک بین مایکل ۳۹ ساله و مایکل ۴۴ ساله چندان زیاد نیست؛ شاید به اندازۀ تفاوت مایکل ۳۸ ساله و مایکل ۳۹ ساله باشد. همچنین اقتضائات زندگیمان هم در سالهای منتهی به نُه چندان فرق چشمگیری با سالهای منتهی به صفر ندارند. روایت زندگیمان، مثل فصلهای یک کتاب، اغلب بند به بند گشوده میشود. اما اصل داستان چندان در گروی اعداد گرد نیست، چنانکه رمانها هم اینگونه نیستند. بالاخره کتاب را که بر اساس شماره صفحاتش ارزیابی نمیکنید که بگویید: «دهصفحۀ بعد از ۱۶۰ خیلی هیجانانگیز است، ولی دهصفحۀ بعد از ۱۷۰ یه کمی خستهکننده است». با این حال، وقتی افراد به نشان خودساختۀ پایان دهه نزدیک میشوند، چیزی در ذهنشان روشن میشود که رفتارشان را عوض میکند.\n مثلاً برای دویدن در یک ماراتن، شرکتکنندگان باید نزد برگزارکنندگان مسابقه ثبتنام کنند و سنشان را بنویسند. آلتر و هرشفیلد دریافتهاند که نسبت «منتهیبه نُه» سالهها در بین جماعتِ تازهکار در ماراتن، ۴۸ درصد بیشتر از بقیه است که خُب خیلی زیاد است. در کل طول زندگی، سنی که بیشترین احتمال میرود فرد برای اولین بار در ماراتن شرکت کند، ۲۹ سالگی است. احتمال شرکت ۲۹ سالهها در ماراتن دو برابر ۲۸ سالهها یا ۳۰ سالهها بود.\n اولین دویدن در ماراتن در اوایل گذر از چهلسالگی کاهش مییابد، اما در سن ۴۹ سالگی افزایش چشمگیری پیدا میکند. یک فرد ۴۹ ساله سهبرابر کسی که فقط یکسال بزرگتر از اوست احتمال دارد در ماراتن شرکت کند.\n بهعلاوه، نزدیک شدن به پایان یک دهۀ زندگی گویا سرعت دونده را هم افزایش میدهد، یا حداقل به او انگیزه میدهد که سختتر تمرین کند. کسانی که در چندین ماراتن دویدهاند، در سنین ۲۹ و ۳۹ سالگی رکوردهایی بهتر از دو سال قبل یا بعد از آن سنین به جا گذاشتهاند.\n تأثیر انرژیبخش پایان دهه، به نظر موروزوفسکی، این دانشمند دوندۀ ماراتن، منطقی نمیآید. او به من گفت: «پیگیری سنمان؟ سیارۀ زمین اهمیتی به این چیزها نمیدهد. اما مردم میدهند، چون زندگیمان کوتاه است. ما پیگیری میکنیم تا ببینیم عملکردمان چطور است. میخواستم پیش از شصتسالگی از پس این چالش فیزیکی بربیایم. و برآمدم». برای وی که هنرمند است، چشمانداز آن علامت تقویمی انگیزهبخش بود. او گفت: «چون داشتم به آن سهصفر بزرگ نزدیک میشدم، باید واقعاً در بیستونهمین سال زندگیام کاری میکردم. نمیخواستم آن سال آخر همینجوری از چنگم برود».\n ولی تنظیم مسافتسنج عمر روی عدد نُه همیشه هم محرّک رفتارهای سالم نیست. آلتر و هرشفیلد مشاهده کردند که «نرخ خودکشی بین منتهیبهنُهها بیشتر از کسانی است که سنشان با یک رقم دیگر تمام میشود». همچنین گویا میل مردان به خیانت به همسرانشان نیز تابع این قاعده بود. در وبسایت اشلیمدیسون که مختص روابط خارج از ازدواج است، تقریباً یکهشتم مردان در سنین ۲۹، ۳۹، ۴۹ یا ۵۹ سالگی هستند که حدود ۱۸ درصد بیشتر از حالتی است که سنها تصادفی باشند.\n آلتر و هرشفیلد چنین توضیح میدهند: «با نزدیک شدن به پایان یک دهۀ تقویمی، احتمال آنکه افراد مستعد ارزیابی زندگیشان باشند بیشتر میشود. ذهن منتهیبهنُهها به طور خاص درگیر سپری شدن عمر و معناست، که با افزایش رفتارهایی پیوند دارد که بر جستجو یا بحران معنا دلالت دارند».\n همچنین، نزدیک شدن به پایان میتواند ما را برانگیزد که در سایر حوزهها هم با احساس فوریّت عمل کنیم. مثلاً به لیگ ملی فوتبال آمریکایی نگاه کنید. بنا به تحلیل ده فصل این لیگ توسط مؤسسۀ استتز، تیمها مجموعاً حدود ۳۲۰۰ امتیاز در دقیقۀ آخر بازیها کسب کردند، که بیشتر از تقریباً تمام تکدقایق دیگر بازی است. اما همین رقم هم در برابر ۷۹۰۰ امتیازی که تیمها در دقیقۀ آخر نیمۀ اول کسب کردند، هیچ نیست. در آن دقیقهای که نیمۀ اول خاتمه مییابد، وقتی تیم مالک توپ انگیزۀ فراوانی دارد که امتیازی روی تابلو بچسباند، تیمها حدود دو برابر امتیازی را میگیرند که در طول سایر دقایق بازی میگیرند.\n کلارک هال، گرچه چهل سال قبل از تأسیس لیگ ملی فوتبال به دنیا آمد، اگر این یافتهها را میدید غافلگیر نمیشد. هال یک روانشناس برجستۀ آمریکایی در اوایل قرن بیستم بود، یکی از آن چهرههای پیشتاز حوزۀ رفتارگرایی که مدعی است رفتار انسانها چندان متفاوت از رفتار موشها در مارپیچ نیست. در اوایل دهۀ ۱۹۳۰، هال «فرضیۀ شیب هدف» را پیشنهاد داد. او یک مسیر طولانی ساخت که به قسمتهای مساوی تقسیم شده بود. او در هریک از «خطوط پایان» غذا گذاشت. سپس موشها را وارد مسیر کرد و سرعت دویدن آنها در هر قسمت را اندازه گرفت. هال دریافت که «وقتی حیوانات در مارپیچ حرکت میکنند، با نزدیک شدن به هدف سرعتشان تدریجاً زیادتر میشود». به بیان دیگر، هرچه موشها به خوراکیها نزدیکتر میشدند، سریعتر میدویدند. فرضیۀ شیب هدف که هال مطرح کرد، بیشتر از عموم نظریات رفتارگرایی دوام آورده است. در ابتدای راه، عموماً از آن مقداری که طی کردهایم انگیزه میگیریم؛ در انتهای راه، عموماً بیشتر از تلاش برای تمام کردن مقدار باقیمانده انرژی میگیریم.\n قدرتِ انگیزهبخشِ خاتمهها، یکی از دلایلی است که ضربالاجلها اغلب (البته نه همیشه) مؤثرند. مثلاً افرادی که یک کوپن هدیه با اعتبار سههفتهای دارند، سه برابر بیشتر از کسانی که یک کوپن هدیه با اعتبار دوماهه دارند محتمل است کوپنشان را نقد کنند. کسانی که یک ضربالاجل قطعی (روز و ساعت) دارند، بیشتر از کسانی که ضربالاجل معین ندارند، محتمل است برای اهدای عضو ثبتنام کنند. از یک نظر، این تفاوتها بیمعنا به نظر میآیند. افرادی که دو ماه برای نقد کردن کوپن هدیه فرصت دارند، چهار برابر صاحبان کوپنهای دوهفتهای وقت داشتند که چیزی را به دست بیاورند که حق آنهاست و برایشان سودمند است. آنهایی که برای اهدای عضو ضربالاجل داشتند، بیشتر از کسانی ثبتنام کردند که تا ابد برای این کار وقت داشتند. اما مثل همان موشهای آزمایش کلارک هال، امکان بو کشیدن خط پایان (خواه یک تکهپنیر برای ما داشته باشد یا یک تکه معنا) میتواند به ما نیرو بدهد که سریعتر حرکت کنیم.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب در تاریخ ۵ ژانویه ۲۰۱۸، با عنوان «You’re Most Likely to Do Something Extreme Right Before You Turn 30» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «به احتمال زیاد، عجیبترین خلبازیهایتان را دقیقاً در ۲۹ سالگی درمیآورید» منتشر کرده است. •• دنیل اچ. پینک (Daniel H. Pink) محقق و نویسندهای ساکن واشنگتن است. آخرین کتاب او کِی: رازهای علمی زمانبندی بینقص (When: The Scientific Secrets of Perfect Timing) نام دارد. [۱] nine-enders\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833752.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "انتشار اخبار جعلی توییتر کار کیست؟ من و شما",
|
3 |
+
"subtitle": "پژوهشی جدید نشان میدهد چرا حل مشکل اخبار جعلی توییتر اینچنین دشوار است",
|
4 |
+
"introduction": "در خیابانهای توییتر حقیقت مثل یک ماشین قراضه است و اخبار جعلی شبیه ماشینی آخرین مدل. طبیعی است که ماشینهای آخرین مدل سریعتر از «ماشین قراضه» خیابانهای توییتر را بالا و پایین میکنند و توجه بیشتری جلب میکنند. طبق یافتههای علمی دروغ شش برابر سریعتر از حقیقت در توییتر بازنشر میشود. این شرایط تقصیر کیست و برایش چه میتوان کرد؟",
|
5 |
+
"content": "برایان رزنیک، ووکس — در سال ۲۰۱۳، کاربران ردیت و توییتر اتهاماتی کاملاً جعلی نسبت به یک سری افراد نشر میدادند که طبق ادعا، «متهم» بمبگذاری بودند. پس از حادثۀ پارکلند هم، یک تئوری توطئه در شبکههای اجتماعی نشر یافت که میگفت تیراندازانِ جانبهدربرده در اصل کنشگرانی هستند که میخواهند برای قوانین مربوط به کنترل سلاح جلب حمایت کنند. این شایعه قبل از اینکه پلتفرمهای رسانههای اجتماعی وارد عمل شوند و آن را حذف نمایند، به اطلاع صدها هزار کاربر رسید.\nاخیراً ژورنال ساینس پژوهشی منتشر کرده که این الگو را (حداقل در رابطه با شیوع اطلاعات غلط در توییتر) اعتبارسنجی میکند. این پژوهش با تحلیل میلیونها توییت مربوط به سالهای ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۷، به نتیجهای شوکهکننده میرسد: «در تمام شاخههای اطلاعات، اکاذیب بسیار دامنهدارتر، سریعتر، عمیقتر و گستردهتر از حقایق نشر مییابد». این پژوهش همچنین دریافت که «تأثیر اخبار سیاسی جعلی به مراتب پررنگتر از اخبار جعلی مربوط به تروریسم، بلایای طبیعی، علم، افسانههای محلی یا اطلاعات مالی است». این تحلیل عظیمْ با گردهمآوردن دادهها، به این ظن متداول میپردازد که رسانههای اجتماعی بهعنوان پلتفرمی برای نشر اخبار، گرایش به خبرهای خالهزنکی، تأییدنشده، احساسی و جعلی دارد. و این امر نگرانکننده است، چون رسانههای اجتماعی به نیرویی غالب برای نشر اخبار تبدیل شدهاند.\n اما شاید بتوان گفت یافتۀ مهمتر این پژوهش این است که چه چیزی به این اخبار جعلی دامن میزند؟ این عامل نه حسابهای پرنفوذ توییتری با میلیونها کاربر دنبالکننده است و نه باتهای روسی که آنها را برای توییت خودکار اطلاعات غلط طراحی میکنند. عامل اصلی شیوع این اخبار جعلی خودِ کاربران عادی توییتر با دنبالکنندههای اندک هستند که معمولاً اخبار غلط را با دوستانشان به اشتراک میگذارند.\n آنچه امروزه بیش از هر زمان دیگر مشخص است این است که شیوع اخبار جعلی از پیامدهای نقص در ابعاد روانشناختی انسان است. پلتفرمهایی مثل توییتر صرفاً این نقص را تقویت میکنند. اما مشخص نیست که آیا چنین پلتفرمهایی میتوانند این مشکل را حل کنند یا نه.\n چگونه یک دروغ را در سراسر توییتر انگلیسیزبان ردیابی کنیم؟ پژوهش جدید ساینس حاصل کار سه محقق علوم کامپیوتری در دانشگاه امآیتی است. آنها این پروژه را دو سال قبل از اینکه «اخبار جعلی» به لفظی متداول تبدیل شود، آغاز کرده بودند.\n هدف آنها بررسی چیزی بود که ساده بهنظر میرسید، اما دربرگیرندۀ حجمی عظیم از دادههاست. همۀ ما واکنش زنجیرهای یک توییت ویروسی را دیدهایم. یک نفر چیزی را توییت میکند، دیگری آن را ریتوییت، فرد سوم بابی کاملاً مجزا اما در رابطه با همان مطلب باز میکند. توییتها در واکنش زنجیرهای که یادآور شکافت هستهای است، پراکنده و بازنشر میشوند.\n پژوهشگران امآیتی میخواستند تلاش کنند تمام آن زنجیره را ثبت کنند (تا ببینند شایعات جعلی با چه سرعت و عمقی و برای چند نفر نشر مییابند) و سپس آن را با نحوۀ نشر اخبار واقعی مقایسه نمایند. (توییتر به کاربران اجازه میدهد خاستگاه و مسیر نشر توییتها را ببینند. انجام چنین تحلیلی با شبکههای الگوریتممحورتر مانند فیسبوک بسیار دشوارتر است).\n آنها در ابتدای کار به وبسایتهای حقیقتسنجی نظیر اسنوپز، پولیتیفکت و فکتچک مراجعه کردند تا مطالب واقعی و جعلی که قابل اعتبارسنجی هستند را از ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۷ پیدا کنند. سینان آرال، نویسندۀ ارشد مقاله میگوید «سپس سراغ دادههای توییتر رفتیم و کار را رو به عقب آغاز نمودیم» تا بفهمند هر خبر جعلی اولین بار در کجا مورد اشاره قرار گرفته است.\n آنها با این کار تمام دفعاتی را که این اخبار جعلی از روی توییت اولیه، ریتوییت شدند یا کاربری دیگر آنها را بازگو کرد، مشاهده نمودند. سروش وثوقی، یکی دیگر از مؤلفان این مقاله توضیح میدهد که این تحلیل شامل ریتوییتهای نقلقول۱ نبود (در این نوع از ریتوییت، کاربران میتوانند نظری را در بالای توییت اصلی اضافه کنند)، چون نمیتوان فهمید ریتوییتهای نقلقول «اطلاعات غلط را گسترش میدهند یا آنها را اصلاح میکنند».\n اما در نهایت، پژوهشگران به نمونهای از ۱۲۶۰۰۰ «آبشار» توییت (یعنی زنجیرۀ ریتوییتها) رسیدند که ۳میلیون نفر در نشر آنها دست داشتند.\n توییتر امکان دسترسی مخصوص به حجم واقعاً شگفتانگیزی از دادهها را داد. دیوید لیزر، دانشمند علوم سیاسی و کامپیوتری در دانشگاه نورثایسترن میگوید: «کمتر پلتفرمی چنین امکان دسترسیای در اختیار قرار میدهد». او میافزاید توییتر را باید تحسین کرد که با کمال میل به پژوهشگران اجازه میدهد هر توییت عمومی را که قصد دارند در تحلیلشان بگنجانند، مورد پرسوجو قرار دهند. معمولاً توییتر حجم دادههایی را که پژوهشگران از سرورهایش به دست میآورند، محدود میکند.\n اخبار جعلی در توییتر سریعتر، عمیقتر و دامنهدارتر از اخبار واقعی نشر مییابند پژوهشگران پس از اینکه دادههایشان را تکمیل کردند، تأثیر این اخبار جعلی را از سه جهت مورد سنجش قرار دادند: ۱. سرعت: مطلب با چه سرعتی به دست تعداد مشخصی از افراد میرسد ۲. عمق: هر خبر جعلی چند بار ریتوییت میشود ۳. دامنه: کاربران اطلاعات غط را چگونه ارزیابی میکنند\n پژوهشگران شیوع اخبار غلط را با نشر اخبار واقعیِ حقیقتسنجی شده و چند خبرِ موردتأیید دستیاران پژوهشی مقایسه کردند.\n نتایج بسیار آزارنده بود: در هر یک از این معیارها، اخبار جعلی سرتر از اخبار موثق بود. «در تمام شاخههای اطلاعات، اخبار جعلی دامنهدارتر، سریعتر، عمیقتر و گستردهتر از حقایق نشر مییابد». این را آرال میگوید و میافزاید که تأثیر اخبار سیاسی بهطور خاص بیشتر است.\n در مجموع، یافتههای این تحلیل نشان میدهد که «حقیقت شش برابر بیشتر از دروغ طول میکشد تا به دست ۱۵۰۰ نفر برسد».\n یک محدودیت بزرگ: آیا مقایسۀ اخبار جعلی با اخبار واقعی منصفانه است؟ بزرگترین محدودیت این پژوهش نمونۀ مقایسهایِ مربوط به اخبار واقعی بود. پژوهشگرانْ اخبا��ی را استخراج نمودند که وبسایتهای حقیقتسنج آنها را تأیید کرده بود. آنها مسیر این اخبار را در میان اکوسیستم توییتر ردیابی کردند. پژوهشگران همچنین چند خبر واقعی دیگر را هم افزودند که دستیاران پژوهشی آنها را انتخاب کرده بودند.\n با این حال، چنین کاری شاید مثل مقایسۀ سیب و پرتقال باشد. وبسایتهای حقیقتسنجی صحت اخبار جعلی را هم اگر بهطور گسترده شیوع و نشر یافته باشد تأیید میکنند. خبرهای واقعی ممکن است در آن حد ویروسی نشود.\n همچنین اخبار واقعی از طریق خروجیهای مختلفی به دست ما میرسند، اما بسیاری از شایعات ریشه در توییتر دارد.\n مثلاً وقتی یک تیرانداز دست به کشتار در محیط یک مدرسه بزند، احتمالاً آن را از منابع مختلفی نظیر تلویزیون، رادیو و پیامهای متنی دوستان بشنویم. این نوع انتشار اخبارْ تفاوتی کیفی با شایعات توییتری دارد که میتوان آنها را تا خاستگاه چند نفرهشان ردیابی کرد. به گفتۀ دیوید رند، روانشناس دانشگاه ییل که در مورد شیوع اطلاعات غلط پژوهش میکند «میلیونها خبر واقعی و مهم هم وجود دارد که توجهات زیادی را به خود جلب کردهاند».\n به همین خاطر سخت میتوان مشخص کرد که گروه مناسب مقایسه باید در این پژوهش به چه صورت باشد. این را رند میگوید که خودش در مقالۀ ساینس دستی نداشته. آیا درست است شیوع تئوریهای توطئه در مورد دانشجویانی که به عنوان «کنشگران بحران» عمل میکنند را با اخبار هواشناسی یا بازار سهام مقایسه کرد؟ سخت میتوان چنین گفت.\n اما بهر حال این مقاله نشان میدهد که اخبار جعلی شتاب دلهرهآوری در توییتر دارند اما حتی اگر مقایسه با اخبار واقعی را هم نادیده بگیریم، این مقالۀ ساینس واقعیتی دلسردکننده را در مورد اخبار توییتری نشان میدهد: اینکه اخبار جعلی میتواند سریع و عمیق نشر یابد.\n این پژوهش دریافت که «اکاذیب در هر سطحی نسبت به حقیقت، به دست افراد بیشتری میرسد، بدین معنا که افراد اکاذیب را بسیار بیشتر از حقیقت ریتوییت میکنند».\n همچنین مهم است بدانیم چرا و چه کسی پشت این قضیه است.\n برای پاسخ به این پرسش، پژوهشگران بررسی کردند که آیا اخبار جعلی میان افراد عادی و دوستانشان نشر مییابد یا اینکه حسابهای بزرگ با چندین میلیون دنبالکننده آنها را میپراکنند؟\n آنها دریافتند که «افرادی که اخبار جعلی را نشر میدهند بهطور معناداری دنبالکنندههای کمتری دارند، معمولاً اعتبارسنجی نشدهاند و فعالیت کمتری در توییتر دارند». این را آرال میگوید. به عبارت دیگر، همین اعضای عادی هستند که اخبار جعلی را نشر میدهند. این تحلیل چیز چندانی در مورد حسابهای پرطرفداری مانند اینفووارز۲ که عمدتاً اکاذیب را نشر میدهند نمیگوید. وثوقی میگوید «نمیگوییم حسابهای بزرگ و پرطرفدار نقشی در نشر اخبار جعلی ندارند». حرف آنها بهطور خلاصه این است که حسابهای نشردهندۀ اخبار کذبْ نسبت به حسابهای نشردهندۀ اخبار واقعی، به دست افراد بیشتری میرسند.\n این تحلیل باتهای توییتری (یعنی حسابهایی که آنها را میسازند تا بدون دخالت انسان، مطالبی را توییت کنند) را نیز مدنظر قرار میدهد. جالب است باتها در مجموع اخبار واقعی و جعلی را با نرخی برابر نشر میدهند. با این حال مشخص است که سرعت و عمق انتشار اخبار جعلی را باید به انسانهایی نسبت داد که آنها را نشر میدهند.\n اخبار جعلی نسبت به اخبار واقعی تازهتر و احساسیتر است. همین ویژگی همیشه کلیکخور را بالا میبرد هدف از طراحی این پژوهش درک انگیزۀ افرادِ نشردهندۀ اخبار جعلی نبود. آیا این کاربران عمداً اطلاعات غلط را نشر میدهند؟ آیا ترول میکنند؟ آیا به طعنۀ ریتوییت مینمایند؟ این پژوهش حرفی در این مورد نمیزند.\n اما پژوهشگران توانستند به یک پاسخ احتمالی برسند: اینکه اخبار جعلی تازهتر و غیرمنتظرهتر از اخبار واقعی هستند. اینجا بود که مجموعه دادههای عظیم به کار آمد. این قضیه برای پژوهشگران قابل مشاهده بود که آیا کاربرانی که اخبار جعلی توییت میکنند، قبلاً این اخبار جعلی را در صفحۀ فید (خوراک) خود دیدهاند یا نه. اگر قبلاً آن را ندیدهاند، میتوان آن اخبار را تازهتر به حساب آورد.\n به گفتۀ آرال «اخبار جعلی به طور قابلتوجهی تازهتر از اخبار واقعی بودند و این با عقل جور درمیآید؛ چون وقتی اصلاً در قید واقعیت نباشید، اطلاعات خیلی تازهتری به ذهنتان میرسد». تحلیل احساسات در این مقالۀ ساینس نشان داد که پاسخهای ارائهشده به توییتهای اخبار جعلی خیلی بیشتر از اخبار واقعی حاوی ابزار شگفتی یا انزجار است. شاید به همین خاطر است که اخبار جعلی مرگ سلبریتیها تا این حد در توییتر شایعاند: این اخبار غیرمنتظره و احساسی هستند و سخت میتوان در برابر به اشتراکگذاری آنها مقاومت کرد.\n پژوهشهای دیگری هم این فرضیۀ «تازگی» را نشان دادهاند. بنا به مقالهای در سال ۲۰۱۷ که رند یکی از نویسندگان آن بود، وقتی شرکتکنندگان سرتیترهایی را میبینند که تکرار میشوند، به احتمال زیاد آنها را باور میکنند (این امر نتیجۀ چیزی است که به به «اثر حقیقت موهوم»۳ معروف است)، اما احتمالش کمتر است آنها را در رسانههای اجتماعی به اشتراک بگذرانند. پژوهش دیگری دریافت که هر چه بار اخلاقی یا احساسی یک توییت بیشتر باشد، احتمال نشر آن در میان یک گروه با ایدئولوژی خاص بیشتر است.\n آیا توییتر واقعاً میتواند این مشکل را حل کند؟ مشکل پیگیری اخبار از طریق توییتر همین است که بر عمیقترین لایههای احساسمان دست میگذارد. و اخبار جعلی را هم معمولاً با همین هدف طراحی میکنند.\n در گفتوگویی که با میریام متسگر داشتم، این پژوهشگر دانشگاه کالیفرنیا در سانتا باربارا که دستی در این پژوهش ساینس نداشت میگوید «اخبار جعلی برای نشر دادن بسیار مناسب است: هم شوکهآور است، هم غیرمنتظره است و هم بر احساسات مردم دست میگذارد. فرمول نشر اطلاعات غلط همین است». نقش ابعاد روانشناختی انسان باعث میشود تا بسیاری از ما جذب محتوای جعلی شویم و تمایل به نشر آن داشته باشیم.\n رند معتقد است که «همکاری ناسالمی میان ترولها و پلتفرمها وجود دارد. درگیر کردن مردم در محتوا برای پلتفرمها خوب است و ترولها هم میخواهند محتوای درگیرکننده ایجاد کنند».\n این مسیری سخت است که توییتر باید از آن عبور کند. توییتر میخواهد مرجع اخبار فوری باشد. این را نیز میخواهد که تجربهای درگیرکننده و موثق برای کاربران خود فراهم نماید. این دو هدف شاید همیشه در تضاد باشند. در عین حال، سود این قضیه (تا حدی) به افرادی هم میرسد که درگیر محتوای جعلی هستند و آنها را نشر میدهند.\n برایم سؤال است که آیا شبکههای اجتماعی واقعاً روزی میتوانند این مشکل را حل کنند؟ اگر آنها بخواهند تجربۀ ��لتفرمشان کاربرمحور باشد (و اگر الگوریتمها سرنخهای سادهای از کاربران بگیرند تا مشخص کنند چه چیز مهم است)، اخبار جعلی همیشه دست بالا را در نشر در این پلتفرمها خواهند داشت.\n توییتر پیشرفتهایی داشته: باتها را مسدود کرده و در راستای ارزیابی مجدد سلامت گفتگوهای پلتفرم خود فراخوان داده است. این رسانه پژوهشگرانی نظیر آرال را دعوت میکند تا اطلاعات غلط را بر روی پلتفرم بررسی کنند. توییتر میتواند در کشف توییتهای سرشار از نظریههای توطئه و سرکوب آنها عملکرد بهتری داشته باشد. همچنین میتواند کاربران بیشتری را که عمداً اطلاعات غلط را نشر میدهند، مسدود نماید.\n اما اخبار جعلی فقط برای کسانی جذاب نیست که خواهان نابودی دنیا هستند، بلکه برای بسیاری از ما جذاب است. ما هم عضو توییتر هستیم.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را برایان رزنیک نوشته است و در تاریخ ۱۹ مارس ۲۰۱۸، با عنوان «False news stories travel faster and farther on Twitter than the truth» در وبسایت ووکس منتشر شده است. و وبسایت ترجمان در تاریخ ۶ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «انتشار اخبار جعلی توییتر کار کیست؟ من و شما» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است. •• برایان رزنیک (Brian Resnick) گزارشگر وبسایت ووکس است. نوشتههای او مرتبط با علوم اجتماعی و رفتاری، فضا، پزشکی، محیط زیست و اصولاً هر چیزی است که باعث شود بگویید «چه جالب».\n[۱] Quote retweet [۲] Infowars [۳] Illusory truth effect\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833753.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "قهرهای خانوادگی نه کمشمارند و نه بیدلیل",
|
3 |
+
"subtitle": "پژوهشی جدید تحقیقات موجود دربارۀ قهرهای خانوادگی را مرور کرده است",
|
4 |
+
"introduction": "به واسطۀ پژوهشهای شاخۀ جدیدی از مطالعات خانواده که بر رابطۀ میان فرزندان و والدین متمرکز است، تصویرِ ذهنی ما از خانواده بسیار تغییر کرده است. حالا میدانیم که کم نیستند پدر و مادرهایی که با سوءاستفاده یا زورگویی به فرزندانشان، زندگی آنها را با چالشهای ناگوار روبهرو میکنند. چالشهایی که معمولاً در بزرگسالی به قطع رابطه با خانواده یا قهر منجر میشود. بااینحال هنوز باید این پدیده را بیشتر بشناسیم.",
|
5 |
+
"content": "کاترین سنلوئی، نیویورک تایمز — تصویر کلاسیک تعطیلات به این صورت است: پدر و مادر، خواهرها و برادرها و بچههایشان در خانۀ پدری جمع میشوند تا جشن بگیرند و از زندگی یکدیگر باخبر شوند. اما واقعیت همیشه هم اینطور نیست.\nبرخی بزرگسالان پس از سالها نارضایتی تصمیم میگیرند دیگر با پدر و مادرشان صحبت نکنند، یا در دورهمیهای خانوادگی حاضر نشوند. والدین هم ممکن است چنان از یکی از فرزندان ناراضی باشند که دیگر به حضور او در خانه علاقهای نشان ندهند.\nدر پنج سال گذشته، تصویری روشنتر از قهرهای خانوادگی به دست آمده است، چرا که پژوهشگران بیشتری به این نوع شکافهای خانوادگی توجه کردهاند. یافتههای آنها این باور عمیق را که روابط خانوادگی ناگسستنی است به چالش کشیده و نشان میدهد که قهرهای خانوادگی چندان هم نامرسوم نیست.\nبه طور کلی، قهر خانوادگی به شرایطی گفته میشود که یک یا چند خویشاوند به خاطر یک رابطۀ منفی مستمر، با میلِ خود تصمیم میگیرند قطع رابطه کنند. (خویشاوندانی که به خاطر شرایط بیرونی، نظیر تقسیم نیروهای نظامی یا حبس، مدتها حالی از هم نمیپرسند در این تعریف نمیگنجند).\nکریستینا شارپ، استادیار ارتباطات در دانشگاه ایالتی یوتا در لوگان میگوید: «وقتی به طور فعال سعی کنید از کسی فاصله بگیرید و این فاصله را حفظ کنید، این کار قهر محسوب میشود».\nماه گذشته، لوسی بلیک، مدرس دانشگاه اجهیل در انگلستان، مروری نظاممند از ۵۱ مقاله با موضوع قهرهای خانوادگی را در ژورنال فَمیلی تئوری اند ریویو 1 منتشر کرد. دکتر بلیک مینویسد که این مجموعه ادبیات فرصتی در اختیار پژوهشگران خانواده قرار میدهد تا «روابط خانوادگی را آنطور که هستند درک کنند، نه آنطور که میتوانند یا باید باشند».\nمعمولاً تصورات نادرستی دربارۀ قهرهای خانوادگی وجود دارد، اما امروزه که افرادِ بیشتر و بیشتری تجربیاتشان را بهطور عمومی به اشتراک میگذارند، برخی باورهای غلط در حال زدودهشدن هستند. بسیار سادهلوحانه است اگر فرض کنیم همۀ روابط میان والدین و فرزندانشان در تمام طول عمر ادامه دارد، درست مثل این که تصور کنیم هیچ زوجی از هم جدا نخواهند شد.\nافسانۀ اول: قهر ناگهانی رخ میدهد\nمعمولاً قضیه بلند و طولانی است، نه یک اتفاق تکی. رابطۀ مادر یا پدر با فرزندش به مرور زمان خراب میشود، نه یکشبه.\nکایلی آگلیاس، مددکار اجتماعی ساکن استرالیا و نویسندۀ کتاب قهرهای خانوادگی 2 (۲۰۱۶) است. او دریافته که قهرها «طی سالها و دههها رخ میدهند. تمام جراحتها و خیانتها، تمام چیزهایی که انباشت میشوند، حس اعتماد یک فرد را از بین میبرند».\nدکتر شارپ در پژوهشی که در ماه ژو��ن منتشر شد، با ۵۲ فرزند بزرگسال مصاحبه کرد و دریافت که آنها به مرورِ زمان به شکلهای مختلف از والدینشان فاصله گرفتهاند.\nمثلاً بعضی از آنها محل زندگیشان را تغییر دادند. برخی دیگر هیچ تلاشی نمیکردند تا انتظارات والدینشان را برآورده کنند. نمونۀ این حالت، زنی ۴۸ ساله بود که پس از ۳۳ سال قطع رابطه با پدرش، حاضر نشد به عیادت او در بیمارستان برود یا در مراسم تدفین او حضور یابد.\nبرخی دیگر هم تصمیم گرفته بودند گفتوگوهایشان را با یک عضو خانواده به صحبتهایی جزئی محدود کنند، یا میزان ارتباطشان را کاهش دهند. مردی ۲۱ ساله توضیح میداد که پس از رفتن به دانشگاه، از طریق پیامک و تماسِ تلفنی با مادرش در ارتباط بوده، اما با پدرش نه. او میگفت «اونا هنوزم با هم زندگی میکنن، پس حتماً اون مرد متوجه میشه و این آزارش میده».\nبه گفتۀ دکتر شارپ، قهر یک «فرایند طولانیمدت است». او توضیح میدهد «در فرهنگ ما، نبخشیدنِ اعضای خانواده با عذابوجدان زیادی همراه است». بههمین خاطر، «فاصله گرفتن سخت است، اما حفظ فاصله از آن هم سختتر است».\nشکاف کامل ممکن است طی سالها شکل بگیرد. سه سال از آخرین باری که نیکلاس ماک ۴۷ ساله با بعضی اعضای خانوادهاش ارتباط داشت میگذرد. اما فاصله گرفتن از والدین و خواهر و برادرانش از یک دهه قبل شروع شده بود. آقای ماک که مددکار اجتماعی ساکن اوتاواست میگوید «خودم را از آنها دور نگه میداشتم». به گفتۀ او، رفتار پدرش همیشه او را عصبی میکرد و غذاخوردنهای دورهمی در تعطیلات بیش از همه باعث آزار و تحقیر او میشد. بالاخره آقای ماک تصمیم گرفت که کلاً از حضور در جشنهای کریسمس خودداری کند.\nپدر آقای ماک که برایش ایمیلی فرستاده بودیم، حاضر به مصاحبه نشد، فقط به آقای ماک ناسزا گفت و اعلام کرد که دیگر او را پسر خود به حساب نمیآورد.\nافسانۀ دوم: قهر خانوادگی مسئلهای نادر است\n«استند الون»، موسسۀ خیریۀ حامی افراد جداشده از خانواده، در سال ۲۰۱۴ پیمایشی را در سطح ملی انجام داد. بر اساس این پژوهش، هشت درصد از حدوداً ۲۰۰۰ بزرگسال بریتانیایی با یک عضو خانوادۀ خود قطع رابطه کرده بودند که این به عبارتی در کل کشور برابر است با بیش از ۵ میلیون نفر.\nهمچنین ۱۹ درصد از شرکتکنندگان گزارش دادند که خودشان یا یک خویشاوند دیگرِ آنها با خانوادهشان در ارتباط نیستند.\nافسانۀ سوم: قهر میان افراد دلیل روشنی دارد\nظاهراً عوامل متعددی دخیل هستند. دکتر آگلیاس در پژوهشی در سال ۲۰۱۵، با ۲۵ پدر یا مادرِ استرالیایی مصاحبه کرد که حداقل یک فرزندشان با آنها قطع ارتباط کرده بود. سه دلیل اصلی برای این شکاف وجود داشت. در برخی موارد، پسر یا دختر میان والدین و کسی یا چیزی دیگر (مثلاً یک شریک زندگی) یکی را انتخاب کرده بود. در برخی دیگر از موارد، والدینْ یک فرزند بزرگسال را بهخاطر «خطای آگاهانه» یا تفاوت در ارزشها تنبیه کرده بودند. اکثر والدین همچنین به عوامل استرسزای جانبی و ادامهدار همچون خشونت خانگی، طلاق و بدشدن وضع جسمانی اشاره کردند.\nزنی به دکتر آگلیاس گفته بود که هفت سال است با پسر و عروس خود صحبت نکرده، چون یکبار از عروسش خواسته بود برای یک دورهمی خانوادگی، دسری خاص را بیاورد، اما عروس او عمداً همان دسری را آورده بود که او خودش برای آن روز پخته بود. به گفتۀ دکتر آگلیاس، مادرشوهرْ این کار را نماد «بیاحترامی تمامعیار» میدانست، اما او عوامل دیگری را نیز برملا کرده بود که به رابطهشان ضربه زده بود، عواملی نظیر اینکه او احساس میکرد عروسش نوههایش را از او دور نگه میدارد و نیز اینکه به خوبی مراقب پسرش نیست. دکتر آگلیاس میگوید که این دسر به نماد «بیاحترامی انباشتهشدهای» تبدیل شده بود که او احساسش میکرد.\nافسانۀ چهارم: قهر با یک تصمیم آنی رخ میدهد\nدر پژوهشی که در ژورنال مددکاری اجتماعی استرالیا منتشر شد، ۲۶ بزرگسال گزارش دادند که به سه دلیل اصلی با والدینشان قهر کردهاند: سوءاستفاده (همهچیز از تحقیر گرفته تا سواستفادۀ جسمی یا جنسی)، خیانت (حفظ یا لودادن راز) و نگرش نادرست به فرزندان (انتقاد بیش از حد، شرمسار کردن فرزندان یا مقصردانستن آنها برای همهچیز). به گفتۀ دکتر آگلیاس، مدرس دانشگاه نیوکاسل در استرالیا، این سه عامل معمولاً با یکدیگر همپوشانی داشتند.\nبیشتر شرکتکنندگان اعلام کردند که قهرشان پیامد دوران کودکیای بوده که در آن، روابط ضعیفی با والدینشان داشتهاند، والدینی که حضور فیزیکی یا احساسیشان کمرنگ بوده است.\nمثلاً آقای ماک از این امر آزرده بود که همیشه او را مسئول مراقبت از دو خواهر و برادر کوچکترش میکردند. این امر آنقدر افراطی رخ داده بود که او تصمیم گرفت هیچگاه بچهدار نشود.\nپس از سالها دور شدن از والدین، ضربۀ نهایی مراسم ازدواج او بود.\nدر سال ۲۰۱۴، او و دختری که سالهای سال نامزدش بود تصمیم گرفتند بنا به مصلحت در تالار شهر با یکدیگر ازدواج کنند: آنها دریافته بودند که درغیراینصورت، آن زن نمیتواند حقوق بازنشستگی آقای ماک را به ارث ببرد. او خانوادهاش را به مراسم دعوت نکرد، چون یک دورهمی خودمانی بود. اما دلیل دیگر هم این بود که یکی از برادران او چندی پیش در مراسمی سنتی ازدواج کرده بود و پدرش در آن مراسم حاضر به سخنرانی نشده بود. او نگران بود که پدرش چنین عمل شرمآوری را تکرار کند. به همین خاطر نمیخواست او را دعوت کند و میگفت که به نظرش، بدون حضور او، کس دیگری هم حضور نمییابد.\nآقای ماک میگفت: «مدتها دوراهی دعوتکردن یا دعوتنکردنِ آنها زجرم میداد، اما در آخر تصمیم گرفتم که نمیتوانم آنها را به اینجا بیاورم».\nخانوادهاش از طریق فیسبوک متوجه شدند که او ازدواج کرده. یکی از برادرانش اعلام کرد که از اینکه به او نگفتهاند شدیداً ناراحت است. خواهر و پدرش نیز به روشنی گفتند که دیگر با او صحبت نخواهند کرد. این را خود آقای ماک و همسرش گفتند و دو نفر دیگر از خویشاوندان هم حرفشان را تأیید کردند.\nاکنون یکی از برادران آقای ماک با او صحبت میکند، که آن هم غالباً از طریق فیسبوک است، اما آنها حرفی از بقیۀ اعضای خانواده نمیزنند.\n• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\n\n\nفصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟\nفصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهم��لکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.\nفصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.\n\n\n\n\n\n\n\n\n \n\n\n \n \n این مطلب را کاترین سنلویی نوشته و در تاریخ ۲۰ دسامبر ۲۰۱۷، با عنوان «Debunking Myths About Estrangement» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «قهرهای خانوادگی نه کمشمارند و نه بیدلیل» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.\n \n \n \n \n کاترین سنلویی (Catherine Saint Louis) گزارشگر علم و سلامت در نیویورکتایمز است.\n \n \n \n \n \n\n\n\n \n پاورقی\n \n \n 1\n Family Theory and Review\n \n \n 2\n Family Estrangement\n \n \n \n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833754.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "عصر طلایی آزادی بیان و سکۀ از رونق افتادۀ دموکراسی",
|
3 |
+
"subtitle": "شبکههای اجتماعی سطح بینظیری از آزادی بیان را به ما دادهاند، اما در عوض اعتمادمان را از بین بردهاند",
|
4 |
+
"introduction": "شیوۀ معیار سانسور برای دههها چنین بود: گلوگاههای اصلیِ انتشار خبر را شناسایی و مسدود کن. حالا این شیوه بیشتر خندهدار است تا ترسناک. دیگر گلوگاهِ اصلیای وجود ندارد، و خبرها در شبکهای عظیم از ارتباطات فردیِ مجازی دست به دست میشود. آدمی گمنام با یک گوشی همراه، میتواند به اندازۀ سی.ان.ان در جریان یک واقعه اثرگذار باشد. اما سادهلوحانه است اگر گمان کنیم جهتدهی به افکار در این سیستمِ هولناک از میان رفته است.",
|
5 |
+
"content": "زینب توفکچی، وایرد — در عمدۀ تاریخ مدرن، سادهترین راه برای بستن مسیر انتشار یک ایده آن بود که جلوی نشر مکانیکیاش گرفته شود. روزنامه را ببندید، به رییس شبکه فشار بیاورید، یک سانسورچی رسمی در انتشارات بگذارید. یا در صورت ضرورت، یک تفنگ پر روی شقیقۀ گزارشگر بگیرید.\nاین اتفاق آخر واقعاً یکبار در ترکیه افتاده است. بهار سال ۱۹۶۰ بود و گروهی از افسران ارتش، تازه کنترل حکومت و رسانۀ ملی را در اختیار گرفته بودند. آنها اطلاعرسانی را متوقف کرده بودند تا جلوی هماهنگسازی هرگونه تهدیدی علیه کودتایشان را بگیرند. اما از اقبال بد توطئهگران، قرار بود دو هفته بعد از کودتا یک مسابقۀ فوتبال بین ترکیه و اسکاتلند برگزار شود که مردم بسیار منتظرش بودند. مسابقههایی مثل آن در رادیوی ملی پخش میشدند و گزارشگر تکتک حرکات بازی را توضیح میداد. مردم سراسر ترکیه دور دستگاههای رادیو جمع میشدند تا تیم ملی را تشویق کنند.\nریسک لغو مسابقه برای کودتاچیها زیاد بود چون احتمال داشت جرقۀ اعتراض را بزند. اما اگر گزارشگر در پخش زندۀ رادیویی یک حرف سیاسی میزد چطور؟ یک اشاره کافی بود تا کشور به آشوب کشیده شود. لذا افسران به یک راهحل بدیهی رسیدند: چند تفنگدار گذاشتند که در کل دو ساعت و چهلوپنج دقیقۀ پخش زنده، گزارشگر را نشانه بگیرند.\nاین هم ریسک داشت، ولی ریسکی مدیریتشده بود. بالاخره آنها فقط مجبور بودند یک گزارشگر را تهدید کنند: فقط یک گلوگاه برای کنترل امواج.\nنسخههای مختلف این روش استاندارد در سانسور (گلوگاه درست را انتخاب کنید و فشارش بدهید) روزی روزگاری هنجار سراسر دنیا بود. علتش آن بود که تا همین اواخر پخش و نشر، اموری دشوار و پرهزینه بودند که زیرساختهایشان چندین و چند گلوگاه داشت و در دست عدهای محدود متمرکز بود.\nاما امروز آن روش استاندارد کمابیش منسوخ شده است. وقتی هرکسی میتواند ظرف چند ثانیه یک حساب در توییتر باز کند، وقتی در تقریباً هر واقعهای یک عده از مردم موبایلبهدست با گوشیهای هوشمندشان حضور دارند و صحنه را ضبط میکنند، گلوی چه کسی را میخواهید فشار بدهید؟ در آگوست ۲۰۱۴ که اعتراضات در فرگوسن (ایالت میزوری) آغاز شد، یک کاربر که مستقیماً گزارش میکرد به نام مصطفی حسین، بنا به گزارشها، مخاطبانی به دست آورد که برای مدتی کوتاه از لحاظ حجم با سی.ان.ان برابری میکردند. اگر یک جنایتکار جنگی کروات در بوسنی، در صحن دادگاه زهر بنوشد، خبرش ظرف چند دقیقه به همۀ اهالی توییتر میرسد.\nدر محیط شبکهای امروز، وقتی کسی پخش زنده میکند یا اندیشههایش را در یک شبکۀ اجتماعی پست میکند�� گویا سانسور ناممکن است. گویا این روزگار را باید یگانه عصر طلایی آزادی بیان دانست.\nو مطمئناً هم در «یک» عصر طلایی آزادی بیان به سر میبریم، به شرط آنکه باورکردن دروغ عادت چشمانتان باشد. آیا آن قطعه فیلمی که در حال تماشایش هستید، واقعی است؟ آیا واقعاً همانجا و همانوقت که میگوید، فیلمبرداری شده است؟ آیا اوباش راستگرای افراطی یا لشگر روباتهای روسی آن را همخوان میکنند؟ یا حتی شاید هم با کمک هوش مصنوعی ساخته شده باشد؟ (بله، سیستمهایی هستند که ویدئوهای قلابیای خلق میکنند که روزبهروز باورپذیرتر میشوند).\nیا فرض کنیم شما آن ویدئو را پست کردهاید. در این صورت، آیا اصلاً کسی تماشایش میکند؟ یا در دریای پستهای صدها میلیون محتواساز دیگر گم شده است؟ آیا با الگوریتم فیسبوک جور درمیآید؟ آیا یوتیوب آن را توصیه میکند؟\nشاید خوشاقبال باشید و در حوزۀ عمومی الگوریتمی امروز، برندۀ بلیط بختآزمایی شوید: مخاطبی پیدا کردهاید که از شما خوشش یا بدش میآید. آیا پستتان تلانباری از لایک و همخوان گرفته است؟ یا انبوهی از نوع دیگری از «تعامل» نصیبش شده است: آیا هزاران پیغام، منشن، اعلام و ایمیل گرفتهاید که تهدید و مسخرهتان میکنند؟ آیا به خاطر زحمتتان، هویتتان افشا شده است؟ آیا جماعت خشمگین و ناپیدا، صد پیتزا به آدرس خانهتان سفارش دادهاند؟ آیا نیروی ضدشورش را خبر کردهاند، یعنی همان مردان سیاهپوشی که در میانۀ شام با تفنگهای آمادهبهشلیک سر میرسند؟\nوقتی دستهایتان را روی سرتان گذاشته و آنجا ایستادهاید، احساس میکنید چون نظرتان را گفتهاید، از قدرت مهیب دولت تخطی کردهاید. ولی در واقع فقط جماعت ساکن وبسایت ۴چن را عصبانی کردهاید۱. یا سرگرمشان کردهاید. به هرحال، تبریکات ما را پذیرا باشد: شما مخاطبی پیدا کردهاید.\nنحوۀ کار واقعی این عصر طلایی آزادی بیان اینطوری است: در قرن بیستویکم، توان انتشار ایدهها و دسترسی به مخاطبان، محدود به آن کسانی نیست که به زیرساختهای گرانقیمت و متمرکزِ سخنپراکنی دسترسی دارند. اما در عوض، توانایی فرد برای جلب و توزیع توجه است که محدودیت میسازد. و هماکنون، چند پلتفرم دیجیتالِ معدودند که تا حد بسیار زیاد و وحشتناکی، به جریان توجه دنیا ساختار میدهند: فیسبوک، گوگل (که مالک یوتیوب است)، و تا حد کمتری توییتر.\nاین شرکتها، که دوست دارند خود را سرلوحۀ آزادی بیان بدانند، به چنان مقیاسی دست یافتهاند که دنیا هرگز به خود ندیده بود: آنها بر توزیع رسانهای سلطه یافتهاند، و روزبهروز بیشتر جایگزین اصل حوزۀ عمومی میشوند. اما کسبوکارشان، در بطن خود، خاکیتر از این حرفهاست: آنها دلال تبلیغاتاند. آنها ظرفیت هدفگیری دقیق چشمانتان را به تقریباً هرکسی که حاضر باشد به آنها پول بدهد میفروشند. آنها با استفاده از نظارت فراگیر آنلاین و آفلاین بر رفتارمان، به صورت خودکار و روزبهروز دقیقتر میتوانند پیشبینی کنند که ما مستعد قبول کدام تبلیغهاییم و چه محتوایی ما را مشغول کلیک و مرور فیدها یا همان خوراکهای بیانتها نگه میدارد.\nخُب، این حوزۀ عمومی الگوریتمی معمولاً چه چیزی به خورد ما میدهد؟ در ادبیات حوزۀ فناوری میگویند فیسبوک و یوتیوب «برای تعامل بهینه» هستند. مدافعانشان میگویند که این جمله یعنی آنها دقیقاً همانی را به ما میدهند که خواستارش هستیم. اما شیوهای که فیسبوک و یوتیوب برای احاطۀ توجه ما پیش گرفتهاند، یک پدیدۀ طبیعی یا گریزناپذیر نیست. اکنون الگوها را خوب میشناسیم. بنا به گزارش معروف وبسایت بازفید در نوامبر ۲۰۱۶، «کل میزان تعاملات کاربرانی که برترین خبرهای جعلی دربارۀ انتخابات را در فیسبوک به دست آوردند، بیش از مجموع برترین اخبار انتخاباتی ۱۹ خروجی رسانهای بزرگ بود».\nانسان موجودی اجتماعی است: ما بهجز تواناییمان در کسب دانش و ماندن در گروههایی که دستهجمعی کار میکنند، توان دفاعی چندانی علیه دنیای طبیعی نداریم. ما بهویژه در برابر شعاعهای نوری که بر نو و تازه بودنِ چیزی دلالت میکنند، و در برابرِ پیغامهای تأییدی که بر حس تعلق ما صحّه میگذارند، و در مقابلِ پیغامهای خشمآلود علیه دشمنان خیالیمان، آسیبپذیریم. نقش این نوع پیغامها در اجتماع انسانی، مثل نقش نمک و شکر و چربی برای ذائقۀ انسان است. و فیسبوک انبوهی از این پیغامها را به ما میخوراند؛ آن هم از طریق روشی که شان پارکر، اولین رییس این شرکت، اخیراً نامش را «حلقۀ بازخورد تأیید اجتماعی» گذاشته است.\nبهعلاوه، محصولات این کافهتریا، برچسب ارزش غذایی ندارند. در نظر فیسبوک و یوتیوب و توییتر، هر بیان و گفتاری (خواه یک گزارش خبری فوری باشد، یک ویدئوی بانمک از حیوانات، یک کاریکاتور یهودستیزانه، یا یک تبلیغ زیرکانه برای تیغ صورتتراشی)، صرفاً «محتوا» است؛ هر پستی، یک تکۀ کیک در بشقابِ گرد است. یک پست فردی تقریباً شبیه یک تبلیغ است، که آن تبلیغ هم بسیار شبیه یک مقالۀ نیویورکتایمز است، که حس بصری آن دستکمی از یک روزنامۀ قلابی ندارد که یک بعدازظهر از سر بیکاری یا تفریح ساخته شده است.\nعلاوه بر اینها، اینهمه گفتار آنلاین دیگر به معنای سنتیاش «عمومی» نیست. بله، گاهی اوقات حس میکنیم فیسبوک و توییتر جاییاند که تودههای مردم چیزهایی را همزمان به صورتِ دستهجمعی تجربه میکنند. اما در واقعیت، یک الگوریتم خصوصی برای تحویل پستها وجود دارد که مخاطب هدف را مورد به مورد به مورد معین میکند. آن شبح حوزۀ عمومی که امروز داریم، هزارپاره شده و زیر میلیاردها مویرگ فردی دفن شده است. بله، مشارکت در گفتمان جمعی برای هرکسی سادهتر شده است؛ اما در عین حال، این گفتمان جمعی به مجموعهای از گفتوشنودهای خصوصی تبدیل شده است که پشت سر شما رُخ میدهند. پشت سر همگان.\nرُک باشیم و اصل حرف را قطرهچکانی نزنیم: این موارد، بخش عمدۀ باورهای ما دربارۀ آزادی بیان (از لحاظ مفهومی، حقوقی و اخلاقی) را نامعتبر میکند.\nامروزه، مؤثرترین شکلهای سانسور بستن راه گفتار نیستند، بلکه دستکاری اعتماد و توجه است. لذا اصلاً شبیه شکلهای سابق سانسور نیستند. بلکه به شکل کارزارهای آزار ویروسی یا هماهنگشده درمیآیند، که از ظرفیت پویای خشمی که مثل ویروس منتشر میشود بهره میبرند تا هزینهای تحملناپذیر و نامتناسب بر کنش «اعلام موضع» تحمیل کنند. آنها شبیه همهگیر شدن اطلاعرسانیهای انحرافیاند که میخواهد ریشۀ اعتبار منابع خبر معتبر را بزند. آنها شبیه کارزارهای اوباشیگری و حواسپرتکُنی هستند که روی دوش روباتها پیش میروند، یا شبیه درز تکهتکۀ اطلاعات هکشده که میخواهند همۀ توجه رسانههای سنتی را جلب کنند.\nاین تاکتیکها معمولاً مستلزم قانونشکنی نیستند یا زنگهای خطر «متمم اول قانون اساسی» را به صدا درنمیآورند. اما همگی در خدمت همان هدفیاند که شکلهای قدیمی سانسور دنبال میکردند: آنها بهترین ابزارهای موجودند برای جلوگیری از انتشار یک خبر و مورد توجه قرار گرفتن آن. همچنین میتوانند پلتفرمهای بزرگ را به جایی افتضاح برای تعامل با دیگران تبدیل کنند.\nگاهی هم پلتفرمهای بزرگ هم کسانی را به خاطر تخطی از «استانداردهای اجتماع» از شبکههایشان تعلیق یا اخراج میکنند. این عمل به نظر بسیاری افراد واقعاً شبیه مدلهای قدیمی سانسور است. اما چنین کاری حتی اگر نمایش قدرت مهیب پلتفرم هم باشد، باز به معنای دقیق و فنیاش نقض آزادی بیان نیست. هنوز هم همه میتوانند حرفهای آن ترول راست افراطی یعنی تیم گیونت مشهور به بیکدآلاسکا را در اینترنت بخوانند. توییتر با اخراجش، او را از توجه محروم کرد.\nدر عصر رسانههای اجتماعی، بسیاری دیگر از رفیعترین ایدههای قدیمی دربارۀ آزادی بیان هم در حساب و کتاب رایانشی نمیگنجند. انتشار ویروسی اخبار قلابی، تیشه به ریشۀ این ایدۀ جان استوارت میل زده است که معتقد بود «بازار ایدهها» موجب ترفیع جایگاه حقیقت میشود. و وقتی بیان در آن واحد هم تودهای و هم غیرعمومی است، این ضربالمثل مشهور آمریکایی که «بهترین درمان حرف بد، حرفهای بیشتر است» (تأویلی از سخن لوئیس برندایس، قاضی دیوان عالی) تمام معنایش را میبازد. چگونه به چیزی که نمیتوانید ببینید، پاسخ میدهید؟ چگونه میتوانید اثرات حرف «بد» را درمان کنید وقتی که هیچ راهی برای هدف گرفتن آن مخاطبی ندارید که پیغام اولی را دریافت کرده است؟\nاین حرفهایی که میگویم، از سر نوستالژیبازی نیست. در گذشته، صداهای حاشیهای به سختی میتوانستند مخاطب گستردهای بیابند. آن صداها هرگز از سد دروازهبانانی نمیگذشتند که اخبار شامگاهی را مینوشتند، آنهایی که محل کار و زندگیشان در منهتن و واشینگتن دی.سی. فقط چند خیابان فاصله داشت. بهترین کاری که از دست ناراضیان برمیآمد، راه انداختن صحنههای تماشایی عمومی بود که مستلزم فداکاری بود اما آن دروازهبانان هم نمیتوانستند بر چنین صحنهای چشم ببندند؛ مثل رهبران جنبش حقوق مدنی ایالات متحده که بچههای مدرسهای را به تظاهرات در خیابانهای بیرمنگام در ایالت آلاباما فرستادند تا عریانترین شکل بیرحمی پلیس ایالتهای جنوبی پیش چشم دوربینها قرار بگیرد.\nاما در آن زمانه، هر کنشگر سیاسی کمابیش میتوانست همانچیزهایی را ببیند که مابقی مردم میدیدند. امروزه، حتی قدرتمندترین نخبگان هم نمیتوانند دستۀ مناسبی از مردم را گرد هم آورند تا با پیغامهای ویروسی مقابله کنند. بنا به گزارشی که جاشوا گرین و ساشا آیزنبرگ در بلومبرگ منتشر کردند، در جریان انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۱۶، تیم ترامپ از بهاصطلاح «پستهای تیره» (پستهای غیرعمومی که مخاطبان خاصی را هدف میگیرند) استفاده کرد تا سیاهپوستان را از رأی دادن در ایالتهای معلق بین دموکراتها و جمهوریخواهان منصرف کند. تیم کلینتون حتی نمیتوانست این پیغامها را رصد کند، چه رسد به آنکه مستقیماً با آنها مقابله کند. حتی اگر خود هیلاری کلینتون در اخبار شامگاهی حاضر میشد، این هم راهی برای دسترسی به مخاطبان متأثر از آن پیامها نبود. چون فقط تیم ترامپ و فیسبوک میدانستند مخاطبان چه کسانی بودهاند.\nباید این نکته را دانست که استفادۀ تیم ترامپ از این پستهای تیره، مصداق آن نیست که یک ابزار ساده و بیگناه را شرورانه به عنوان اسلحه به کار گرفته باشند. بلکه این تیم از فیسبوک دقیقاً همان استفادهای را کرد که فیسبوک برایش طراحی شده است. این کار برای تیم ترامپ کمهزینه بود چون پرسنل فیسبوک هم در دفتر نشسته بودند و یاری میرساندند، یعنی همان کاری که شرکتهای فناوری برای اکثر تبلیغکنندگان و کارزارهای سیاسی بزرگ انجام میدهند. تا وقتی که مردم تبلیغها را ببینند، چه اهمیتی دارد که آن گفتار از کجا میآید یا چه تأثیری دارد؟ مابقی قصه هم در قلمرو مسئولیت فیسبوک نمیگنجد.\nبه نظر مارک زاکربرگ، مأموریت فیسبوک برای «متصل کردن دنیا» و «نزدیکتر کردن دنیا به هم» سند فضیلت مدنی اوست. او در یک ویدئوی آنلاین، با نگاهی به انتخاباتی که گذشت، در کمال افتخار گفت: «در سال ۲۰۱۶، مردم میلیاردها تعامل و بحث باز در فیسبوک داشتند. نامزدها، کانالهای مستقیم برای ارتباط با دهها میلیون شهروند داشتند».\nیک شعار رایج در صنعت فناوری، این ایده است که بیشتر شدن حرف و بیان و گفتار (مشارکت بیشتر، اتصال بیشتر)، والاترین و خالصترین نیکیها را شکل میدهد. اما یک تاریخنگار میتواند سفسطۀ این حرف را بلافاصله تشخیص دهد. فیسبوک فقط ناراضیانِ دموکراسیدوستِ مصری و هواداران بازی ویدئویی «تمدن» را به هم متصل نمیکند؛ بلکه برتریطلبان سفیدپوست را هم گرد هم میآورد که اکنون گردهماییهای بسیار مؤثرتری راه میاندازند. فیسبوک به متصل کردن برنامههای راهبان رادیکال بودایی در میانمار کمک میکند که اکنون ابزارهای بسیار قدرتمندتری برای پخش پیامهایی دارند که مخاطبان را به پاکسازی قومی تحریک میکند؛ همین نیز آن بحران آوارگانی را در دنیا رقم زده است که سرعت گسترشش نظیر ندارد.\nآزادی بیان یک ارزش مهم دموکراتیک است، اما یگانه ارزش از این جنس نیست. در سنت لیبرال، آزادی بیان معمولاً یک حامل به حساب میآید، یعنی یک شرط ضروری برای دستیابی به ایدئالهای اجتماعی دیگر: برای خلق مردمی مطلع؛ برای راه انداختن بحث سالم، عقلایی و آگاهانه؛ برای واداشتن افراد و نهادهای صاحبقدرت به پاسخگویی؛ برای زنده و بانشاط نگه داشتن اجتماعها. امروز شاهد آن هستیم که وقتی با آزادی بیان همچون یک هدف (نه یک وسیله) برخورد کنیم، احتمال آن هست که همۀ چیزهایی که انتظار میرفت از آن حاصل شود، عقیم و تحریف گردد.\nبه منظور ایجادِ مردمی مطلع باید حداقل چند علامت بهدردبخور برای تشخیص حقیقت از دروغ وجود داشته باشد. ترویج یک بحث سالم، عقلایی و آگاهانه در یک جامعۀ تودهای مستلزم سازوکارهایی است که دیدگاههای مغایر با هم (ترجیحاً بهترین نسخههای هریک) را مطرح کند. مطمئناً هیچ حوزۀ عمومیای را نمیتوان سراغ گرفت که کاملاً به این شرایط ایدئال دست یافته باشد؛ اما حداقل این ایدئالها وجود دارد تا بتوان فاصلهگرفتن از آنها را تشخیص داد. در مقابل، الگوریتمهای تعامل امروزی هیچگونه ایدئالی از حوزۀ عمومی سالم ندارند.\nبرخی دانشمندان پیشبینی میکنند که ظرف چند سال آینده، تعداد کودکانی که مشکل چاقی دارند بیشتر از کودکانی خواهد شد که با گرسنگی دستوپنجه نرم میکنند. چرا؟ در آن زمانهای که گرسنگی و قحطی نشانۀ وضع بشری بود، میل به کالریهای چگال و نمک کاملاً معقول بود. ما اکنون در محیط مملوّ از غذا زندگی میکنیم، و دفاعهای ژنتیکی، فرهنگی یا روانشناختیِ ما در برابرِ این تهدیدِ دستنخورده و تازه علیه سلامتیمان، بسیار کماند. به همین قیاس، اکنون که در حجم گفتههای بیسابقه غرق میشویم، دفاعهای معدودی هم مقابل این تهدیدهای دستنخورده و قدرتمند علیه ایدئالهای بیان و گفتار دموکراتیک داریم.\nپای چیزهایی در میان است که ابداً کماهمیت نیستند. در گذشته، چندین نسل طول میکشید تا پادزهرهای سیاسی، فرهنگی و نهادی در مقابل تازگی و تحول انقلابهای سابق در حوزۀ اطلاعرسانی، ایجاد شوند. اگر فیلمهای «تولد یک ملت»۲ و «پیروزی اراده»۳ امروز اکران میشدند، شکست میخوردند؛ اما هر دوی آنها زمانی عرضه شدند که صنعت فیلم در دوران نوزادی خود بود، و استفادۀ نوآورانهشان از این رسانه در احیای گستردۀ کوکلاکسکلان (مجموعههای نژادپرست و تندروی آمریکایی) و اوجگیری نازیسم نقش بازی کرد.\nتا همینجا آنقدر دیدهایم که تشخیص بدهیم آن الگوی محوری کسبوکاری که زیربنای پلتفرمهای شرکتهای بزرگ فناوری است (درو کردن توجه مردم با استفاده از زیرساخت گستردۀ نظارتی، برای فراهم آوردن امکان تبلیغ هدفمند و عمدتاً خودکار در مقیاس بسیار بزرگ)، با اقتدارطلبی و پروپاگاندا و اطلاعرسانی نادرست و قطبیسازی بسیار خوب جفتوجور میشود. آن پادزهرهای نهادی که بشر تاکنون برای حفاظت از خود علیه سانسور و پروپاگاندا ساخته است (قوانین، آییننامههای اخلاقی روزنامهنگاری، نگهبانهای مستقل، آموزش عمومی) همگی برای دنیایی ساخته شدند که در آن فشردن گلوی چند دروازهبانِ اخبار و تهدیدِ چند فرد میتوانست راهی مؤثر برای بستن مجرای گفتار و بیان باشد. این پادزهرها دیگر کفایت نمیکنند.\nولی مجبور هم نیستیم که تسلیم وضع موجود بشویم. فیسبوک فقط سیزده سال عمر دارد، توییتر یازده سال، و حتی گوگل هم بیش از نوزده سال ندارد. وقتی صنعت خودروسازی در چنین دورهای از پیشرفت خود بود، هنوز کمربند ایمنی، کیسۀ هوا، کنترلکنندههای آلاینده یا نقاط اجباری شکست تنۀ خودرو ایجاد نشده بودند. آن قوانین و ساختارهای انگیزهساز که زیربنای سازوکار توجه و نظارت در اینترنت هستند، باید تغییر کنند. اما اگر بخواهیم انصاف را در حق فیسبوک و گوگل و توییتر رعایت کنیم باید گفت گرچه آنها در بسیاری موارد میتوانستند و میتوانند بهتر از این عمل کنند، این غوغای عمومی که ادعا میکنند «آنها» میخواهند مشکل را حل کنند اساساً نابجاست. راهحل مشکلاتِ گفتمان دیجیتال که مستلزم بدهبستانهای سنگین نباشد و سایر ایدئالها را فدا نکند، چند تا بیشتر نیست؛ و اینها نیز تصمیماتی نیستند که مارک زاکربرگ بخواهد به تنهایی بگیرد. این تصمیمات عمیقاً سیاسیاند. در قرن بیستم، ایالات متحده قوانینی تصویب کرد که مصرف سرب در رنگهای نقاشی و بنزین را ممنوع میکرد، مشخص میکرد موجر باید چقدر حریمخصوصی به مستأجرانش بدهد، و معین میکرد یک شرکت تلفن چقدر میتواند بر مشتریانش نظارت کند. ما میتوانیم برای نحوۀ ادارۀ نظارت دیجیتال، کانالدهی توجه، آزار، جمعآوری داده و تصمیمگیری الگوریتمی، تصمیم بگیریم. فقط باید ��حث و گفتوگو را دربارۀ آن آغاز کنیم. همین الآن.\n• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\nپینوشتها:\n• این مطلب را زینب توفکچی نوشته است و در تاریخ ۱۶ ژانویه ۲۰۱۸، با عنوان «It’s The (Democracy-Poisoning) Golden Age Of Free Speech» در وبسایت وایرد منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۷ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «عصر طلایی آزادی بیان و سکۀ از رونق افتادۀ دموکراسی» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.\n•• زینب توفکچی (Zeynep Tufekci) نویسنده و جامعهشناسی اهل ترکیه است که در دانشگاه کارولینای شمالی تدریس میکند. عمدۀ تحقیقات توفکچی بر تأثیر تکنولوژیهای جدید بر سیاست و مسئولیتهای شرکتهای فناوری در این زمینه متمرکز بوده است. آخرین کتاب او توییتر و گاز اشکآور: قدرت و شکنندگی اعتراضات شبکهای شده (Twitter and tear gas : the power and fragility of networked protest) نام دارد. میتوانید در مطلب «آیا اعتراض فایدهای هم دارد؟» دربارۀ این کتاب بیشتر بخوانید.\n[۱] یک انجمن اینترنتی که کاربرانش با اسمهای مستعار، پستهای تصویری میگذارند. این کاربران در شوخیهای عجیبوغریب، بویژه حمله به سایر وبسایتها و کاربران اینترنت، مشهورند [مترجم].\n[۲] The Birth of a Nation\n[۳] Triumph of the Will\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833757.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "هر چیز «نو» باید تا اندازهای «قدیمی» باشد",
|
3 |
+
"subtitle": "آیا آدمها، فناوریها یا محصولات نو واقعاً قرار است زندگی ما را بهتر کنند؟",
|
4 |
+
"introduction": "آدمهای نوگرا دستههای مختلفی دارند: آدمهایی که با هیجان و اضطراب منتظر معرفی رنگ سال هستند، تا لباسهایشان مد روز باشد. آدمهایی که جلوی فروشگاههای اپل صف میکشند تا آخرین مدل آیفون را بخرند، آدمهایی که وقتی نویسندۀ مورد علاقهشان خبر از انتشار کتاب تازهای میدهد، دل توی دلشان نیست تا آن را بخوانند. چرا ما اینقدر به چیزهای نو علاقه داریم؟ اساساً یک چیز «نو» چگونه چیزی است؟",
|
5 |
+
"content": "سانتیاگو زابالا، پابلیک سمینار — عطف به پیشداوری ما نسبت به نوآوری، هرچه برچسب «نو» میخورد توجهمان را به وعدۀ بهبود واقعی جلب میکند. اما آیا سیاستمداران، اکتشافات فناورانه و آثار هنری نو لزوماً بهتر از نسخههای قبلیاند؟ با فرارسیدن سال ۲۰۱۸، پیشرفتهای سال قبل را بهبود سیاستورزی، فناوری و هنر حساب میکنیم. انگار که تازگیْ یگانه معیار ماست: رییسجمهور جوان فرانسه نهتنها کشورش را اصلاح خواهد کرد بلکه اروپا را نجات میدهد؛ نرم افزار جدید تشخیص چهره (Face++) امکان دسترسی به ساختمان، صدور اجازۀ پرداخت و رصد مجرمان را فراهم میکند؛ و «گنجینههایی از ویرانۀ باورنکردنی» اثر دمین هرست بر کارهای قبلیاش چیره میشود.\n این چیزها شاید همگی نو باشند، ولی لزوماً بهبود نیستند. بورس گرویز در کتابش دربارۀ امر نو۱ توضیح میدهد که «هر نوآوری، نتیجۀ یک تفسیر جدید، یک بافتیابی یا بافتزُدایی جدید از نگرش یا کنشی فرهنگی است». به بیان دیگر، «نو» نسبی است. ولی اگر نوآوری را صرفاً نتوان با وسواس اجباریمان به پیشرفت، رشد و بهبود تعریف کرد، چگونه میتوانیم وقوع یک امر نو را بفهمیم؟\n موتور محرّک جستجوی امر نو، در گذشته، میل به کشف حقیقت، ذات و آن معنای استعلایی بود که ورای تفاوتهای فرهنگی است؛ ولی امروز امر نو عمدتاً در قیاس با آن چیزی تعریف میشود که سنتی، کهنه و درگذشته قلمداد میشود. امروزه سیاستمداران و دانشمندان و هنرمندان بهجای پیروی از سنت و تبعیت از معیارهایش، ملزم به تولید سنتها و معیارهای نو هستند. ولی آیا سنتهای سابق واقعاً به خاتمه رسیدهاند؟ آیا نمیشود گفت که همواره چیزی، حداقل به عنوان مرجع مقایسه، باقی میماند تا به ما کمک کند که بفهمیم آیا امر نو واقعاً نوست یا خیر؟ در مدرنیته، اعلام امر نو پیوندی ایدئولوژیک با امید به خاتمه دادن (یا یافتن) سنتهای قدیم داشت؛ ولی عصر جدید پستمدرن میگوید که زمان توقفپذیر نیست. ما وسواس آن را داریم که خاتمۀ عصر پستمدرن را اعلام کنیم (چون وسواس امر نو را داریم)، اما روزبهروز بیشتر میبینیم که گرفتار یک اکنون بینهایت هستیم.\n به قول گرویز، «امر نو، فقط امر دیگر نیست؛ بلکه امر دیگرِ ارزشمند است، یعنی یک دیگریِ به قدر کافی ارزشمند که حفاظت، مطالعه، تزیین و انتقاد شود، تا یک آن بعد ناپدید نشود». موزهها و بایگانیها برای حفظ این نوآوریهای ارزشمند ضروریاند، اما در ارزیابی چیزهایی هم که بدونِ آنها وجود نداشتند نقشآفرینی میکنند. به همین دلیل گرویز معتقد است که «امر نو فقط زمانی نو است که نهفقط برای یک آگاهی فردی خاص، بلکه بر اساس بایگانی فرهنگیْ نو باشد». نباید جای تعجب دا��ته باشد که این «دیگریِ ارزشمند» در آثار فریدریش نیچه و مارتین هایدگر هم وجود داشت. اولی، اولین کسی بود که ارزیابی مجدد ارزشها را همان اصلی دانست که آگاهیبخشِ نوآوری فرهنگی است؛ و دومی اشاره کرد که این ارزیابی مجدد به عصری تعلق دارد که نو بودن یعنی بودن در «دنیایی که به تصویر تبدیل شده است».\n در این تصویر، که امروزه نام جهانیسازی گرفته است، پدیدار شدن یک چیز نو بسیار دشوار شده است چون زمین نوآوری بسیار قاببندی -و محصور- شده است. تفاوتها حداقلی شدهاند و در برابر تغییر مقاومت میشود. ما در عصری زندگی میکنیم که حتی اتفاقات اورژانسی هم اگر دقیقاً پیشبینی نشده باشند، حداقل انتظارشان میرود. همانطور که والتر بنیامین و ژیل دلوز اعتقاد داشتند، در این بافت برای آنکه چیزی حقیقتاً نو پدیدار شود، باید «وقفه» رُخ بدهد. چیزی باید در مسیر تکرار، در جریان بیامان اکنون، وقفه بیاندازد. آیا مکرون، Face++ و هرست وقفهای در دنیای سیاست، فناوری و هنر آفریدهاند، یا صرفاً به تکرار کمک رساندهاند؟\n برای پاسخ به این پرسش، باید ضروریات هر یک از این حوزهها را درک کنیم. پارادوکس ماجرا آنجاست که این سیاستمداران، فناوریها و آثار هنری نو، فارغ از تفاوتهای میانشان، زمانی پدیدار میشوند که برای جریان فعلی امور ضرورت داشته باشند، نه لزوماً آنهنگام که این جریان را مختل کنند. گرچه شاهد وجود وقفههایی هستیم که این پدیدههای نو خلق میکنند، اما بدون دنیایی که آنها را به رسمیت شناخته و تأیید کند نمیتوانند معنادار باشند. به همین علت است که کشف چیزی نو امروزه بسیار دشوار است. امر نو نهتنها باید پدیدار شود، بلکه باید به منزلۀ نو به رسمیت شناخته شود، و برای این شناخت هم عنصر تداوم ضرورت دارد. بدون تداومِ سنت، یک نوآوری جدید متفاوتتر از آن خواهد بود که حتی دیده شود. پس پارادوکس ماجرا آنجاست که برای تأیید توسط یک حوزه باید درگیر سنت بود، یعنی امر نو باید به عنوان یک عضو سنت پذیرفته شود. به بیان دیگر، امر نو باید بهقدر کافی برایمان قدیمی باشد تا بتوانیم آن را بهمثابۀ نو بشناسیم. نوشتههای گئورگ زیمل در باب مُد، به این نکته مربوطند. آنچه مُد میشود باید بهقدر کافی متفاوت باشد که به چشم بیاید، اما خیلی هم متفاوت نباشد وگرنه کسی آن را به رسمیت نمیشناسد. به همین دلیل است که مُد همیشه تغییر میکند: این یعنی دیالکتیک بین یکسانی و تفاوت.\n آنچه امروز یک چیز را نو میسازد، نزاع بین سنتی و مدرن یا بین عقبمانده و مترقی نیست؛ بلکه تنش بین بازشناخت و پذیرش است، که در نمونههای مکرون، Face++ و هرست هویداست. مکرون برای مردم فرانسه کاملاً ناشناخته نبود: او پیش از نامزدی ریاستجمهوری، وزیر مالیه بود و تشکیلات سیاسی حتی پیش از انتخابش هم برنامۀ او را تأیید کرده بودند. تشخیص چهره هم چندین دهه وجود داشته است، و Face++ فقط سطحی از دقت را فراهم میکند که حکومتها منتظرش بودند تا بتواند نیازهای امنیتیشان را برآورده کند. و آثار جدید هرست، علیرغم وجهۀ اسطورهایشان، صرفاً یک نمونۀ دیگر از کارهای اویند که چیزهایی را در ویترین و کشوی موزهها و دلالان آثار هنری میچپاند تا تمجید کنند و بفروشند.\n اینکه آیا این نمونههای «نو» واقعاً بهبود به شمار میروند یا خیر، فقط با گذشت زمان (و تفسیر) مشخص خواهد شد. آنچه اکنون با اطمینان میدانیم آن است که مکرون اروپا را نجات نمیدهد، Face++ برای جاسوسی از ما استفاده خواهد شد، و «گنجینههایی از ویرانۀ باورنکردنی» نام هرست را ماندگار نخواهد کرد.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را سانتیاگو زابالا نوشته است و در تاریخ ۲۰ فوریه ۲۰۱۸، با عنوان «What Makes Something New Today» در وبسایت پابلیک سمینار منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷ آن را با عنوان «هر چیز ‘نو’ باید تا اندازهای ‘قدیمی’ باشد» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. •• سانتایگو زابالا (Santiago Zabala) استاد فلسفه در دانشگاه پومپئو فابرا است. حوزۀ علایق او از هرمنوتیک تا فلسفۀ تحلیلی، دین و زیباییشناسی گسترده است. آخرین کتاب او چرا فقط هنر میتواند ما را نجات دهد؟ زیباییشناسی و فقدان اضطرار (Why Only Art can Save Us, Aesthetics and the Absence of Emergency) نام دارد. علاوهبراین، زابالا برای نیویورک تایمز، لسآنجلس ریویو آو بوکز و الجزیره نیز مینویسد. [۱] On the New\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833758.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "سوتلانا آلکسیِویچ: فقط عشق میتواند ما را که آغشتۀ نفرتیم نجات دهد",
|
3 |
+
"subtitle": "واقعیتی وجود دارد که نه میتوانیم ببینیم و نه بشنویم، بلکه فقط حسش میکنیم",
|
4 |
+
"introduction": "کتابهای سوتلانا آلکسیویچ نوشتههایی عجیب و تکاندهندهاند. خودش آنها را رمان میداند، اما رمانهایی که در واقع از هزاران صدای واقعی، از سالها مصاحبه با دیگران ساخته شدهاند، رمانهایی که نویسنده در آنها شبیهِ کسی است که سوار قطاری شده است و دارد از پنجره به دنیای بیرون مینگرد. آلکسیویچ در این مصاحبه از درک پیچیدۀ خود از واقعیت میگوید و از پروژههای جدیدی که دارد روی آنها کار میکند: کتابهایی دربارۀ عشق و مرگ.",
|
5 |
+
"content": "گفتوگوی استافان یولن با سوتلانا آلکسیِویچ، یوروزین — روزنامهنگار و نویسندۀ بلاروسی سوتلانا آلکسیویچ بهخاطر مستندسازیِ زندگی شهروندان در دوران قبل و پس از فروپاشی شوروی، جایزۀ نوبل ادبی ۲۰۱۵ را از آن خود کرد. جدیدترین کارش با عنوان دربارۀ عشق موضوع فیلمی مستند بهکارگردانی فیلمساز سوئدی استافان یولن است۱. این نوشتار گفتوگوی آلکسیویچ است با یولن دربارۀ علت انتخاب این موضوع و اینکه محرک کارش چیست.\n •••\n [جلوی دوربین نشسته] کجا را باید نگاه کنم؟\n …\n خود زندگی است که همۀ درونمایههای من را آفریده است. در ابتدای امر، چنانکه میدانید، حاصل کارم چندین کتاب بود. تاریخی از آن دوران، دوران سرخ، زمانی که آن ایده مهمترین چیز بود. همه کمابیش به آن ایده آلوده شده بودند. یا دستکم با آن محدود و محصور شده بودند. بههرحال، همه به آن وابسته بودند و بسیاری به آن باور قلبی داشتند. در پایان، خیلیها ایمان خود را از دست دادند. ولی ایده، مانند یک هستۀ درونیِ انعطافناپذیر است، مثلِ میلگردی فولادی. در طول این دوران، دوران حاکمیت این ایده، اتفاقات مختلفی افتاد. من قدرتمندترین و تأثیرگذارترین رویدادها را انتخاب کردم، رویدادهایی که قادر بودند این مسئله را روشن کنند که ما چهجور انسانهایی بودیم. اینکه چه بر سر ما آمده بود؟ چگونه فریبِ این پندار آرمانشهری را خورده بودیم؟ و چگونه در ابتدا درک نکرده بودیم ولی درنهایت بهتدریج فهمیدیم؟ چرا نمیتوانستیم زندگی به سبکی دیگر را تحمل کنیم؟ همینطور که از کتابی به کتاب دیگر میرفتم، موضوعی به ذهنم خطور کرد. مردم یا از جنگ حرف میزنند و یا از حادثۀ چرنوبیل. اما بهندرت کسی از شادی و شادکامی میگوید. این احساس در من ریشه دواند که مردم دربارۀ چیزهایی صحبت نمیکنند که واقعاً در حیات بشر اهمیت دارد. به زندگی گذشتۀ خودم فکر کردم، مثلاً به دوران کودکیام. پدر و مادرم هرگز دربارۀ شادی حرف نمیزدند. دربارۀ اینکه چگونه باید شاد باشید و بزرگ شوید. اینکه زندگی چقدر زیباست و وقتی عاشق میشوید چقدر زندگی لذتبخش میشود. چگونه بچهدار خواهید شد و گذشته از آنها، عشق خود را پیدا خواهید کرد. و اینکه عشق چقدر اسرارآمیز و جذاب است. ولی … همۀ صحبتهای ما دربارۀ مرگ بود و میهن. دربارۀ اینکه چه چیزی برای انسانبودن مهم است هرگز صحبتی به میان نیامد. پس از کودکی نیز، اوضاع کمابیش همین بود. البته مردم عاشق میشدند و زندگیشان را به پیش میبردند. اما هرگز به نظر نمیرسید که نوعی فلسفۀ زندگی برایشان مطرح باشد. این به عهدۀ خود فرد بود که هر روز سعی کند برای زندگیاش معنایی بیابد. این حرفها نه برای افراد فلسفهای مناسب به شمار میآمد و نه برای جوامع. همیشه چیز مهمتری بود که بر انسانها اولویت داشت. نوعی جهد، نوعی فداکاری که همیشه باید آمادگیاش را داشته باشید. و وقتی به پایان آن مجموعه کتاب رسیدم -زمانی که آرمانشهر ویران شده بود و همۀ ما در آوار بهجای مانده از آن گرفتار شده بودیم- به این فکر افتادم که شرحی بر کیستیِ خودمان بنویسم، اما از نظرگاهی متفاوت.\n با خود فکر کردم: هسته و جان چنین روایتی چه خواهد بود؟ اگر پیشتر این هسته، افغانستان یا جنگ و یا حادثۀ چرنوبیل بود، موقعیت کنونی آن کجا بود؟ با خود گفتم احتمالاً این مرکزیت را در میان چیزهایی باید بیابم که قبلاً هرگز فکرش را نمیکردیم. یعنی هرگز تاکنون فکرش را نمیکردیم، اکنون که زندگی خصوصی از نو احیا شده است. اکنون که نهایتاً پول معنا و اهمیت یافته است. پیشتر، همه بهیکاندازه بیپول بودند. پول معنای خاصی نداشت. اما حالا مردم شروع کرده بودند به سیر و سفر، برای دیدن دنیا. پرسشهای فراوانی برای آنها مطرح شده بود، امیال جدیدی پیدا کرده بودند. اگر میخواستند، میتوانستند در اقیانوس وسیعی که کاملاً برایشان ناشناخته بود غوطه بخورند. بهعبارتی، در زندگی خصوصی. بهجای ترک صحنه و مردن در جایی، شکل دیگری از معناداری بشری مطرح شده بود. مشخص شد که ادبیات -ادبیات روسی- قادر نیست به آنها کمک کند، چون همیشه با موضوعاتی کاملاً متفاوت درگیر بوده است. یعنی با ایدههایی والاتر و بالامرتبهتر. این ادبیات همیشه چیزی را شامل میشود که بر زندگی انسان فشار میآورد. حالا این ایده هرچقدر هم بالامرتبه باشد. البته بعداً فکر کردم که عشق مهمترین و اساسیترین ویژگی زندگی ماست؛ عشق و زمانی که در آستانۀ غیب شدنیم. یعنی وقتی که خودمان را برای محوشدن از صحنۀ این دنیا آماده میکنیم. پس به این ایدۀ اولیه رسیدم: عشق و مرگ. سپس آن را انتخاب کردم و شروع کردم به پرسوجو کردن از مردم و از آنها میخواستم برایم از زندگیشان تعریف کنند. مهمتر از همه، از عشق بگویند و اینکه آیا عاشق شدهاند یا نه. اینطور به نظر میرسد که مردم در یکی از این دو گروه قرار میگیرند: یا میدانند عشق چیست یا نمیدانند. ممکن است بچهدار باشند یا نه، این چیزی را تغییر نمیدهد. بنابراین، برای مدتی نسبتاً طولانی… از حدود پنج، شش یا هفت سال پیش، این فکر ذهنم را مشغول کرده است. در این حین، صحبتهای مردم را ضبط میکنم. این وقتی است که کموبیش مطلب دستتان میآید و کمکم با کتاب خو میگیرید و موضوع را پیشبینی میکنید.\n میدانید… وقتی از کسی سؤال میکنم، از او دربارۀ جنگ بازجویی نمیکنم. بلکه از زندگیاش میپرسم و وقتی دربارۀ زندگیاش صحبت میکند، ناگزیر از عشق سخن خواهد گفت. یعنی اغلب مواقع از عشق برایم میگوید. در کتابهای قبلیام عشق موضوع اصلی و محوری نبود. بلکه نوعی رویداد مثل حادثۀ چرنوبیل عنصر کلیدی بحث را تشکیل میداد. بنابراین، عشق فینفسه درونمایۀ داستان نبود. البته از بسیاری هیجاناتِ متفاوت که در آن زمان تجربه کردند اطلاعی نداریم. ماجرا بیشتر به عشقی مربوط میشد که فداکاری میطلبد. زنان برای چنین فداکاریهایی آماده ��ودند. بنابراین عشقشان هم قدرتمند بود.\n بااینحال، مهمترین موضوع خود حادثه بود؛ همان حادثۀ فاجعهبار چرنوبیل. موافق نیستید؟ این بار از منظر دیگری به عشق بهعنوان درونمایه خواهیم پرداخت. مثلاً وقتی از این منظر شروع کردم به مطالعۀ آثار معتبر ادبی و از طرفی به ادبیات امروزی و کلاسیک نگاه کردم، به این نتیجه رسیدم که در ادبیات ما کمتر از هر موضوع دیگر به عشق پرداخته شده است. در آثار ما موضوع از این قرار است: یا از گل و بلبل سخن میرود، یعنی نوعی احساساتگرایی؛ یا قهرمان داستان به خاطر میهنش یا برای عقیدهای خاص روانۀ جایی میشود، مثل آثار ایوان تورگنیِف. در آثار لئو تولستوی نیز میبینیم که ورانسکی روانۀ میدان جنگ میشود. برخلاف همۀ اتفاقات، کمتر دیده میشود که فقط از عشق گفته شود. حتی بهدرستی میتوان گفت که در زبان ما، زبان عشق چندان توسعهیافته نیست. در زبان ما، زبان عشق به اندازۀ ادبیات فرانسه قوی نیست. زبان فرانسه ده واژه برای توصیف وضعیت بدن زن پس از معاشقه دارد. یا برای حرکت دستان معشوق. اما چنین چیزی مطلقاً در زبان ما وجود ندارد. ملاقات و عشقبازی داریم، اما خود فرایند عشق … خود عشق … آسمانی تلقی میشود. از بچهای پرسیدم: «نظرت دربارۀ عشق چیست؟» درواقع پرسیدم: «چطوری به وجود آمدی؟» بچه پاسخ داد: «مامان و بابا همدیگر را بوسیدند، بعدش من به دنیا آمدم». در ادبیات نیز ماجرا به همین منوال است. میخواهم این فضا را به جایی قابلسکونت تبدیل کنم و مردم را آمادهتر کنم برای اینکه شادکامی را نوعی انبساط عظیم بدانند. مثل ساختمان و خانهای که گنجهها و اتاقهای کوچکی دارد که برای هرکدام کلید مخصوصی نیاز دارید. اگر عشق لانۀ عنکبوت باشد، باید تمام عمر خود را صرف بافتن آن کنید و باید برای این کار آماده باشید. دقیقاً به همین دلیل میخواهم این درونمایه را به دنیا معرفی کنم.\n در پیگیری این هدف، متأسفانه باید بگویم که به مشکلات بزرگی برخوردم. موضوع فقط این نیست که عشق در ادبیات وجود ندارد. بلکه با مشکلات دیگری نیز روبرو بودم، چون کتاب جدید باید بهقلم شخصی جدید نگاشته شود. کسی که روش فکری دیگری دارد و از واژگان متفاوتی بهره میگیرد. کسی که حس آزادی هیجانی را نیز دارد، حسی که در کارهای قبلیام ضروری نبود. پس واژگان متفاوتی برگزیدم. این بار با زبانی دیگر و دشوارتر سروکار داشتم. احساس میکنم این کار به راهی بسیار طولانی منجر خواهد شد و مأموریتی است فوقالعاده سخت.\n از یک طرف: این راهِ پیش روی من است، مرحلهای از سفرهایم. این مسافرت بخشی از اهداف کنونی من است. از طرف دیگر: در این راه، فرصتی پیش میآید برای اینکه بگوییم چه چیزی در زندگی ارزشمند است – که شخصاً احساس میکنم همۀ واژگان دیگر از معنی تهی شدهاند. آیا باید برای یافتن معنای جنگ دوباره قدم در این راه بگذارم و از جنگ بنویسم؟ و بار دیگر فریاد بزنم که مردم چه بیهوده همدیگر را میکشند و چه شغل جنونآمیزی است کشتن انسانی دیگر؟ و اینکه ایدهها را باید کشت نه آدمها را و همه باید بر سر یک میز بنشینند و با یکدیگر گفتوگو کنند…؟ هیچیک از این حرفها دیگر کارساز نیست و پیشپاافتاده شده است. هر روز به اینترنت سر میزنم و خبرهایی از این دست میخوانم: «امروز، سی نفر از شبهنظامیان حامی روسیه و بیست نفر از سربازان ارتش اوکراین کشته شدند. همینطور پنج غیرنظامی». روزم این طور شروع میشود. فکر نمیکنم ادامۀ صحبت در این مورد کمکی به اوضاع کند. چون معتقدم که عشق گمشدهترین ارزش انسانهاست. شاید این همان زبانی است که باید با آن حرف بزنم. گذشته از این، امروزه جامعه شدیداً تکهتکه شده و مردم به خشم آلوده شدهاند. بنابراین نفرت همهجا را فراگرفته است. فکر نمیکنم بتوان با کلمات معمولی و استدلالهای عادی بر این نفرت غلبه کرد. خانوادهها از هم میپاشند، همه درخصوص اوکراین خشمگیناند. کودکانی را میشناسم که بهخاطر مخالفت با الحاق کریمه به روسیه، از خانه طرد شدهاند. دوران هولناکی است.\n اکسانا زابوژکو۲ اخیراً براساس پستهایی که طی اشغال میدان استقلال کییف در اینترنت گذاشته شده بود کتابی منتشر کرد. من در آن کتاب نوشتهام که همۀ اتفاقات وحشتناکِ نقلشده در آن -مرگ مردم و بدرفتاری با آنها- را میتوان به نفرت یا عشق تبدیل کرد. آرزو کردم که کاش از آنها در راه عشق استفاده میشد. فقط عشق میتواند کسانی را که به نفرت آلوده شدهاند نجات دهد. همچنین از اوکراین نوشتم، از اینکه زندگی در کریمه چه وضعی دارد و مطالبی علیه سیاستهای پوتین. با خواندنِ پستهای اینترنتی بعد از این اظهار نظر، حس رعب و وحشت به انسان دست میداد: همه مرا به باد فحش گرفته بودند. نهتنها من بلکه بسیاری از افراد دیگر را. ماکارِویچ، آکونین و اولیتسکایا، همۀ کسانی که سعی کرده بودند حرفی علیه پوتین بزنند. واقعاً وحشتناک بود شنیدن حرفهایی که در اینترنت زده میشد. دیری نمیپاید که مردم واقعاً به خیابانها میریزند و همدیگر را تکهتکه میکنند. نفرت همه جا را فراگرفته است. به نظرم حالا باید به زبان دیگری سخن گفت. نباید در پی اثبات چیزی باشیم. شاید ضرورت دارد از چیزهای بچهگانه سخن بگوییم، مثل عشق و دوستداشتن. بله، زبان دیگری نمیشناسم که بتواند از پس این کار برآید. دیگر هیچچیز کارساز نیست.\n دو کتاب آتیِ من پروژههایی کاملاً متفاوتاند. اولی کتابی است دربارۀ عشق. و دومی دربارۀ مرگ خواهد بود. یا بهعبارتدیگر کتابی خواهد بود دربارۀ کسانی که [پا به سن گذاشتهاند و] وارد جادۀ مرگ شدهاند که پروسهای طولانی است. یعنی دربارۀ اینکه شخص چگونه پیرتر میشود، جهانبینیاش چگونه تغییر مییابد و چگونه شرایطش برای ارتباط با جهان چهرۀ متفاوتی میگیرد. بههرحال، علم بیست تا سی سال عمر بیشتری به ما ارزانی کرده است. ما با این هدیه چه کار کردهایم؟ رؤیای نامیرایی در سر داریم، اما درحقیقت با این سالهای اضافی هم خوب تا نمیکنیم. یکی از قهرمانانم۳ به من گفت که کهولت سن چیز جالبی است. فقط هدفم این است که این مسیر را به پایان برسانم، در کنار کسانی که در طول عمرم شناختهام. فقط آنها را دنبال کنید و به خودتان اجازه دهید تمام زندگی انسان را درک کنید. از ابتدا تا انتها.\n من همیشه مشغول نوشتن کتابهایم بودهام و هیچ شخص خاصی بهاندازۀ کسی که به زمان مشخصی تعلق دارد برایم جذاب نبوده است. من همیشه مجذوب چیزی شدهام که آن را «انسان ابدی» مینامم، یعنی چیزی که در بشریت ابدی است. حالا، کاری که قصد دارم بکنم، چون کتابهای کمتری از این نوع داریم، این است که زندگیمان را نه از دیدگاه تاریخی بلکه از بیرون بررسی کنم. مثلاً از زاویۀ دید کهکشان نگاهش کنم. بههمین دلیل، از نظر من، حیوانات، گیاهان و انس��نها ارتباط نزدیکی با هم دارند. به این معنی که: همهچیز زنده است. واقعاً میخواهم به آن نگرشی برسم که در آلبرت شوایتزر دیدهام و عاشق این نوع نگرشم. عاشق حرمتی که او برای زندگی قائل است. یعنی وقتی یک انسان را، نه یک اوکراینی یا بلاروسی یا اهل هر جای دیگر، بلکه بهمثابه کسی میبینید که حیات دارد. چیزی که اغلب احترامی برایش قائل نیستیم. انگار زندگی ابدی داریم. گویی هدفی غیر از این نداریم که جایی در چرنوبیل پیدا کنیم. یا در دونتسک. \n [تلفن زنگ میزند]\n سلام! لودا، من سر فیلمبرداریام. بعداً باهات تماس میگیرم. خداحافظ.\n بههرحال همهچیز به هم وصل است: انسانها، حیوانات، پرندگان، هرچیزی که بهنحوی زنده است. ما بهکلی از این نکته غافلیم. گویی فناناپذیریم. گویی به این جهان آورده شدهایم تا در این مکان و این لحظه هدفی تمامیتخواهانه را تحقق بخشیم. اما درواقع برای هدفی کاملاً متفاوت خلق شدهایم.\n فعلاً تا تصمیم بعدی، عنوان کتاب من درموضوع عشق این خواهد بود: گوزن شگفتانگیزِ شکار ابدی۴. این عنوان براساس اثری از نویسندۀ روسی، الکساندر گرین، انتخاب شده است، که قبل از انقلاب نویسندۀ مشهوری بود. این عنوان ظریف حاوی نوعی اشتیاق وافر روسی به عشق است. مردم روسیه شخصیتهای فوقالعاده جالبی دارند. این شخصیت همیشه مرا سردرگم میکند، حتی وقتی که همهچیز عادی به نظر میرسد. حتی وقتیکه اوضاع خوب به نظر میآید، همیشه نوعی اشتیاق مالیخولیایی جایی در کمین است.\n بههمین دلیل این مردم عاشق قطارند؛ چون میتوانید داخلش بنشینید و از پنجره اطراف را تماشا کنید. و بههمین دلیل اتومبیل را دوست دارند؛ چون میتوان برای مدتی طولانی در داخل آن مسافرت کرد. تابهحال نتوانستهام در بین دیگر ملتها چنین چیزی پیدا کنم اما در میان مردم روسیه حقیقتاً چنین چیزی هست. شاید این اشتیاق ریشه در جغرافیای این کشور پهناور دارد. واقعاً جالب است، اینطور نیست؟\n شکارِ چیزی… بله! شکار و جستجوی ابدی… جستجوی چیزی خاص، چیزی که نوع بشر هرگز موفق به تسخیرش نشده است. البته سادهلوحی است که باور کنیم درصورت تسخیر و به دوش کشیدنِ آن، تمام مهملات متافیزیکی، همۀ این تکههای حیات … ناگهان به کتاب و اثری هنری بدل خواهند شد. مسلماً این توهمی سادهلوحانه است. درواقع، کاری بسیار زیرکانه و یواشکی است و شبیه کار حیوان شکارچی نیست. این کار مستلزم جدوجهد معنوی عظیم و درکی والاست و تواناییهای فراوان، بهخصوص از نوع ادبی و انسانی. این کار وظیفهای بس پیچیده است. در مورد ژانر مورداستفادۀ من، کارهای مشابهی در ادبیات روسیه و بلاروس داریم … کتابهایی هست … بهخصوص کتابهایی دربارۀ جنگ. وقتی که تودۀ عظیمی از مردم گرفتار مصیبت و محنت شده بودند و حسی وجود داشت که بهمعنی واقعی کلمه هیچکس، حتی هیچ مرد یا زن صاحب نبوغی، نمیتوانست عظمتِ آن را درک کند. واقعاً جنگ جهانی دوم چیست؟ مسلماً این جنگ بسیار فراگیرتر از مثلاً جنگهای ناپلئونی بود. و مردم به همین دلیل سعی میکردند مطالب جدیدی دربارهاش گردآوری کنند. آنها احساس میکردند که این مطالب جدید نباید فقط در درون مغز نخبگان یا قهرمانان سرشناس جنگی ذخیره شود. چون من در روستا بزرگ شدهام، کسانی که همیشه مرا مجذوب خود میکردند، نه قهرمانان بلکه مردمان پاییندست بودند. پیرزنان روستا را به یاد دارم���\n خدای من، خیلی جالب بود، همۀ آن… مردمان پیچیده و عجیبی بودند… و بسیار جالب. چیزهایی را که این بانوان سالخورده میتوانستند به من بگویند، هرگز در هیچ کتابی نخوانده بودم. مادر بزرگ پدریام… یکی از آنها بود. و من میخواستم… هدفم خیلی ساده بود… شنیدن هرچیزی که این افراد دربارۀ آنها با من حرف میزدند و هیچکس به آنها گوش نداده بود. که بهمثابۀ دانههایی شن در تاریخ بودند. البته نکتۀ مهم این بود که رگههایی از نبوغ حقیقی را در آنها حفظ کنیم. عناصری که بههرحال با پایان عمرشان ناپدید میشدند. همۀ آن داستانهایی که کسی اهمیتی به آنها نمیداد و به تاریخ عواطف و هیجانات سپرده شده بود. میخواستم آنها را حفظ کنم. میفهمم که باید به یکی از همین «رمانهای چندصدایی» تبدیل شود: حافظهای چندصدایی. به همین دلیل هرکتاب نیازمند پانصد یا حتی هزار صدا بود. هزار صدا برای کتاب جنگ چهرۀ زنانه ندارد۵ و نیز صداهای بسیار زیاد دیگری برای دعای چرنوبیل۶. و برای کتاب دوران دست دوم۷ نیز به تعداد زیادی از مردم نیاز داشتم. انسان واقعاً همیشه به دنبال این تکههای ریز میگردد، ذرات طلا، و از آنها کلاژی خلق میکند. \n چطور میتوانید اینقدر خوشحافظه باشید؟ [خطاب به کاژسا اوبرگ لیندستن، که در طول مصاحبه حرفهایش را ترجمه میکرد].\n رودن تشبیهی دارد برای مجسمهسازی. اگر نظرش را دربارۀ مجسمهسازی میپرسیدند، میگفت: «یک بلوک از جنس مرمر برمیدارم و شروع میکنم به تراشیدنِ بخشهای زائدِ آن». این مثل یک … این یک اصل کلی است. چگونه، از هرجومرجی بهنام زندگی، قسمتهای زائد را حذف میکنید تا تصاویر یا سازههایی خاص را از آن استخراج کنید. این سازه از نظر او مجسمه است. از دیدگاه شخصی دیگر، ممکن است یک معبد باشد. اما من باید این سازه را از واژهها خلق کنم.\n واقعیت مملو از رمز و راز است. اول از همه زمان را در نظر بگیرید که بهسرعت در گذر است. همیشه بهدستآوردن هرچیزی بسیار دشوار است. موافق نیستید؟ آن را به دست بیاورید و شکل خاصی برای آن بیابید. مهم این است که بدانید مردم اغلب حتی به آنچه که درون مغزشان دارند واقف نیستید. گاهی وقتی چیزی را که در حافظۀ مردم است بیرون میکشید، میگویند: «اصلاً نمیدانستم این را میدانم. آن را کاملاً فراموش کرده بودم. اگر از من نمیپرسیدی، هیچوقت به فکرم خطور نمیکرد…» برای اینکه چیز جدیدی یاد بگیریم، باید روشهای پرسشگریمان را عوض کنیم.\n درحالحاضر احساس نمیکنم که سانسور میشوم. ممکن است سانسوری در کار باشد که متوجه آن نیستم، چیزی که از آن اطلاع ندارم. این تنها محدودیتی است که احساس میکنم. بههمین دلیل موسیقی، نقاشی و حتی فلسفه برایم بسیار مهماند، همانطور که برخی کتابهای جالبِ علمی. همۀ دانشهای بشری کمک میکنند به دانستن اینکه کجا جستجو کنیم و چه چیزی را جستجو کنیم. تا از ابتذال دل بکَنیم. بههرحال، زندگی ما بیشتر اوقات با ابتذال احاطه شده است. باید خود را از بند این ابتذال آزاد کنیم.\n در ابتدای کار، دیدگاههای درونی خاصم را دربارۀ کتاب مطرح میکنم؛ یعنی ایدههایم را. ایدههایی که نسبتاً کلیاند. مثلاً «زنان در جنگ» یا «عشق». اینها ایدههایی بسیار کلی هستند. سپس به شرح و تفصیل مطلب میپردازم. درمجموع، انبوهی از مصاحبههای مختلف دارم و فرایندی که ممکن است چند سال طول بکشد. میتوانید بهراحتی در میان هزاران صفحه غرق شوید. هزاران هزار صفحۀ دیگر را نیز زیرورو میکنید. هزاران صفحه، صدها شخص… همینطور جستجو میکنید و جستجو میکنید و به فکر فرو میروید و ناگهان آن اتفاق به خودی خود میافتد. ناگهان سطوری را پیدا میکنید که باید در بین همۀ واژگان دنبال کنید. مهمترین الگوها را میبینید. اغلب، موضوع مربوط میشود به چندین داستان بنیادین که در آن ایدۀ موردنظر، همان فلسفهای که از قبل در درون شما در حال شکلگیری است، بهطریقی فضای مشترک پیدا میکند. و آنگاه ایدۀ محوری پدیدار میشود. صدای کتاب، که معمولاً از این عبارت استفاده میکنم. عنوان کتاب نمایان میشود و مطالب کمکم شکل میگیرد. اما هنوز هم… همیشه، تا آخرین لحظه، تا وقتی که نقطۀ پایانی را بگذارم، به کار خود ادامه میدهد. چون ممکن است آهنگ روایت بهگونهای باشد که لازم است مطلبی را در داستانی دیگر حذف کنید. ممکن است چیز جدیدی به ذهنتان خطور کند. گاهی ناگهان یادم میافتد که فراموش کردهام مطلبی را از کسی بپرسم – آنگاه برمیگردم و دوباره با آن شخص صحبت میکنم. خلاصه اینکه شغلی دیوانهکننده و پیچیده است… شغلی دیوانهکننده!\n مسلماً نوعی محافظهکاری وجود دارد. و مفاهیمی همچون ادبیات و ژانر داریم. و دوران جدید ژانرهای جدیدی برمیانگیزد. انگار دستیابی به آن برای دانش فعلی بسیار سخت است. درمورد خود ما، مثلاً همین اواخر بود که مردم درنهایت شعر منثور را به رسمیت شناختند و اشعار بیقافیه را پذیرفتند. حتی الان هم هستند کسانی که هنوز میپرسند چگونه میتوان اینها را شعر نامید. این نوع شعر هنوز هم در فرهنگ ما با مقاومت مواجه است. و این کاملاً طبیعی است. ضمیر انسان نمیتواند آن را تحمل کند و مردم به خودشان زحمت نمیدهند. آنها آمادگی ندارند روی چنین مشکلاتی وقت بگذارند و واکنشهایشان از روی عادت و غیرارادی است. \n ما اینجا یک نویسندۀ کلاسیک بهنام ایوان شِمیاکین داریم. او بهتازگی از دنیا رفته است. او متوجه موفقیت کتاب جنگ چهرۀ زنانه ندارد شده بود و نتوانسته بود تحمل کند. بنابراین اعلام کرد: «قصد دارم رمانی بنویسم!» کارش درمجموع داستان فاخری از آب درآمد، اما برای هیچکس جذابیت نداشت. همین اتفاق درمورد رمان چرنوبیل روی داد. آن وقت نیز یکی بلند شد و گفت: «این که کاری ندارد. من این رمان را خواهم نوشت!» آخر هیچچیز سر جای خودش نیست؛ تمرکز وجود ندارد، همینطور شور و هیجان و حس نوعی تفکر جدید. بهبیان دقیقتر همان چیزی که نیروی قدرتمندِ ژانرِ اثر از آن سرچشمه میگیرد. من واقعاً کتابهایم را رمان میدانم اما در قالبی دیگر. رمانِ صداها، این اسمی است که من روی آنها میگذارم.\n گذشته از اینها، تلویزیون بارها و بارها مردم را فریب داده و سرشان کلاه گذاشته است. همینطور ادبیات. در کشورهای ما، مردم فریب ایدههای آرمانشهری را خوردهاند. بههمین دلیل امروزه میخواهند از رویدادها و شرایطی بشنوند که حقیقتاً وجود دارند. تا بتوانند مطمئن شوند که آنچه میشنوند بهنحوی نسخۀ بازبینیشده نیست، بلکه همانطور توصیف شده که واقعاً بوده است. و نویسنده باید این محتوا را با نوعی ساختار ادبی بیامیزد. درواقع اصل اساسی من همین است. وقتی هم که ستوننویسِ روزنامۀ گوتنبورگز-پُستِن بودم، از همین اصل تبعیت میکرد��.۸ خواه موضوع سیاست باشد یا زندگی روزمره، من همیشه از زاویۀ دید یک فرد مینوشتم. مطالب من با جزئیات ریزشان داستان زندگی انسان را میساخت. خیلی زود، واکنشهایی بسیار مثبت دیده میشد. چراکه مردم به این مطالب علاقه داشتند.\n خیلی بهندرت میتوان چیزی را که در تلویزیون پخش میشود فیلم به حساب آورد، اکثر برنامهها چرندیاتی بیش نیستند. مثل گزارشهای که حتی هنرمندانه ساخته نشدهاند بلکه خیلی سطحی تهیه شدهاند. اغلب اوقات، ربط چندانی به واقعیت ندارند. چون فکتها عین واقعیت نیستند. واقعیت را باید تفسیر کرد، واقعیت را باید درک کرد. فرد باید آن را درک کند. بهطورکلی روابط ما با واقعیت بسیار پیچیده است. واقعیتی وجود دارد که میتوانیم ببینیم. واقعیتی هست که میتوانیم بشنویم. واقعیتی وجود دارد که نه میتوانیم ببینیم و نه بشنویم، بلکه فقط حسش میکنیم. هر فرد توصیفِ مخصوص خودش را از رویدادها دارد. گاهی باید رشتههای گوناگون فراوانی را به هم ببافیم. هیچوقت به این سادگی نیست که ابزارها و تجهیزاتی را سرهمبندی و راهاندازی کنیم و آنگاه واقعیت به دست آید… نه اینطور نیست. این گفتۀ مشهور بهاندازۀ کافی گویای حقیقت است: «بدترین دروغها مستند شدهاند». دقیقاً اینطور است: فقط کافی است فرد دستگاه را آماده و روشن کند. نه، این واقعیت نیست. نه، این واقعیت نیست.\n هرکس میتواند از من هرچه خواست بگیرد. و هرکس از واقعیت هرچیزی را که میتواند برداشت میکند. بههرحال هرچه بنویسیم یا تصویرش را بگیریم، شخصیت در آن مداخله میکند. شخصیتِ شما تنها آنتنی است که دارید و چیزی است که یا خودتان کسب کردهاید یا مادزادی به شما ارزانی شده است، بهواسطۀ ویژگیها و استعدادهایتان، یا چیزی در همین مایهها. هرچه آنتن شما بزرگتر باشد، واقعیت را بزرگتر و پررنگتر خواهید دید. و حتی بیشتر مثل واقعیت خواهد بود… نه، هیچ راه آسانی وجود ندارد.\n شاعر روسی ما جوزف برادسکی پاسخی بسیار زیبا به این پرسش داد: «فرق بین ادبیات فاخر و معمولی چیست؟» برادسکی جواب داد: «تفاوت در ذائقۀ متافیزیکی است». حال این «متافیزیک» را چگونه باید درک کنیم؟ صحبت از وقتی است که فرد… عمیقتر میبیند. در این حالت، دنیاهای بیننده، فضای او و رمز و رازهای جهان همگی درگیر ماجرا میشوند. فکرش به نحوی دیگر روشن میشود. تفاوت کار در اینجا نهفته است.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را سوتلانا آلکسیویچ نوشته است و در ۵ ژانویه ۲۰۱۸، با عنوان «Only love can save those who are infected with anger» در وبسایت یوروزین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲ تیر ۱۳۹۷ آن را با عنوان «فقط عشق میتواند ما را که آغشتۀ نفرتیم نجات دهد» و با ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است. •• سوتلانا آلکسیویچ (Svetlana Alexievich) نویسنده و روزنامهنگار بلاروسی است که جایزۀ نوبل ادبی را در سال ۲۰۰۵ از آن خود کرد. جنگ چهرۀ زنانه ندارد (The Unwomanly Face of War) مشهورترین اثر اوست که به فارسی نیز ترجمه شده است. ••• استافان یولن (Staffan Julén) کارگردان و مستندساز سوئدی است. •••• اصل این متن مصاحبهای بهزبان سوئدی است بین سوتلانا آلکسیویچ و استافان یولن. کاژسا اوبرگ لیندستن (Kajsa Öberg Lindsten) آن را بهزبان روسی اجرا کرده و خودش پیادهسازی و بهزبان سوئدی ترجمه کرده است. سپس آنا پاترسون متن سوئدی ��ا به انگلیسی برگردانده است. [۱] فیلم یولن با عنوان «لوبوف: کارلک پا روسکا (Lyubov: kärlek på ryska)» (لوبوف: عشق بهزبان روسی) با همکاری اسوتلانا آلکسیویچ ساخته شده است [مترجم]. [۲] Oksana Zabuzhko: نویسندۀ اوکراینی که از تظاهرکنندگانی که میدان استقلال کییف را اشغال کرده بودند حمایت کرد. [۳] توضیح ویراستار: آلکسیویچ برای اشاره به مصاحبهشوندگانش از واژۀ «قهرمان» استفاده میکند. [۴] The Wondrous Deer of the Eternal Hunt [۵] Unwomanly Face of War [۶] Chernobyl Prayer [۷] Secondhand Time [۸] آلکسیویچ با حمایت مالی سازمان آیکورن (شبکۀ بینالمللی شهرهای پناهندگی) برای گذراندن دورۀ تحقیقاتی دوساله (۲۰۰۶ تا ۲۰۰۸) به گوتنبرگ سوئد رفت.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833759.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "سارتر چه بر سر جایزۀ نوبل آورد؟",
|
3 |
+
"subtitle": "لو گویین، نویسندۀ فرانسویتبار، از چرایی و تجربههای نپذیرفتن جایزههای ادبی میگوید",
|
4 |
+
"introduction": "برای یک نویسندۀ ادبی، چه افتخاری بالاتر از بردن جایزۀ نوبل؟ برخی نویسندگان سالها بهپای کاغذ و قلمشان عرق میریزند، اما حتی اسمشان جزو نامزدهای این جایزه هم نوشته نمیشود. اما ژان پل سارتر در زمان خودش از این قماش نویسندهها نبود؛ او نه برای گرفتن آن اشتیاقی داشت و نه وقتی برندهاش شد آن را پذیرفت. این کار او باعث شد جایزهای ادبی به نام او تأسیس شود تا نویسندگان، بههوای بردن «جایزۀ سارتر»، «جایزۀ نوبل» را قبول نکنند.",
|
5 |
+
"content": "اورسولا کِی. لو گویین، پاریس ریویو — نخستین بار که با «جایزۀ سارتر» آشنا شدم وقتی بود که سرگرم خواندن صفحۀ «قابل توجه!»، یعنی صفحۀ پایانی و خواندنیِ تایمز لیترری ساپلیمنت، با امضای «جی.سی» بودم. آوازۀ جایزه، که از نام نویسندهای گرفته شده که در سال ۱۹۶۴ از دریافت جایزۀ ادبی نوبل امتناع ورزید، دارد بهسرعت بر سر زبانها میافتد یا به هر تقدیر شایسته است که اینچنین شود؛ چنانکه جی.سی در شمارۀ ۲۳ نوامبر ۲۰۱۲ نشریۀ تایمز نوشت «منزلت جایزۀ ادبیِ سارتر آنقدر رفیع است که نویسندگان در سراسر اروپا و امریکا به امید آنکه نامزد دریافت این پاداش بشوند از گرفتن جوایز دیگر خودداری میکنند». او با مباهاتی فروتنانه افزود «تابهحال کسی از گرفتن خود جایزۀ سارتر امتناع نورزیده است».\n لارنس فلینگتی، که از دریافت پاداش ادبی پنجاههزاریوروییِ بخش مجارستانِ «جایزۀ پِن» خودداری کرد، بهتازگی نامزد دریافت جایزۀ سارتر شده است. این پاداش تاحدودی توسط حکومت سرکوبگر مجارستان پرداخت میشود. فلینگتی مؤدبانه پیشنهاد داد که آن پاداش برای تخصیص بودجهای در جهت «انتشار کتابهای نویسندگان مجاری» صرف شود «که آثارشان از آزادی کامل بیان حمایت میکند». قهراً به این قضیه فکر میکنم که بد نبود مو یان۱ هم چنین میکرد، ولی بعید به نظر میرسد.\n امتناع سارتر از دریافت جایزۀ نوبل با استنکافش از پیوستن به لژیون دونور۲، و سازمانهای مشابه دیگر، مطابقت داشت و مشخصۀ شخصیت اگزیستانسیالیست، پیچیده و غیرانعطافپذیرش بود. سارتر اظهار داشت که «فرق است میان آنکه نوشتههایم را با نام ژان پل سارتر امضا کنم یا اینکه آنها را تحت عنوان ژان پل سارتر، برندۀ جایزۀ نوبل، بنگارم». به باور سارتر «یک نویسنده باید از گرایش به نهادی خاص حذر کند». البته او در آن موقع آدم سرشناسی بود، منتها برای استقلال شخصی خودش ارزش قائل بود (بااینحال، بر من معلوم نیست که او چطور استقلال شخصی را با گرایشش به مائویسم سازش داد). سارتر به مؤسسات و نهادها اجازه نداد که او را به تصاحب خود درآورند؛ باوجوداین به خیزشهای مردمی ملحق شد و بهخاطر همراهی با تودۀ مردم در نافرمانی مدنی و حمایت از اعتصابهای مۀ ۱۹۶۸ بازداشت شد، هرچند که رئیسجمهور مارشال دوگُل سریعاً او را بخشید و طی عبارتی باشکوه و فرانسویمآبانه اظهار داشت که «هرگز کسی ولتر را بازداشت نمیکند».\n ای کاش جایزۀ سارتر برای امتناع از پذیرفتن جایزه، به یاد یکی از قهرمانان مورد احترام من، جایزۀ بوریس پاسترناک نامیده شده بود. منتها این امر شدنی نبود، چون پاسترناک با اختیار خودش از دریافت جایزۀ نوبلش در ۱۹۵۸ خ��دداری نکرد. وی ناچار بود که این کار را بکند. اگر پاسترناک برای دریافت جایزه اقدام میکرد، حکومت شوروی بیدرنگ و ازخداخواسته او را دستگیر میکرد و به یک گولاک (اردوگاه کار اجباری) در سیبری میفرستادش تا در سکوتی ابدی جان بکند.\n من هم زمانی از پذیرفتن یک جایزۀ ادبی امتناع کردم. گرچه دلایل من ناچیزتر از دلایل سارتر بود ولی به آنها بیربط هم نبود. آن وقتها بحبوحۀ سردترین و احمقانهترین روزهای جنگ سرد بود، زمانی که حتی قلمرو کوچک اِساِف۳ بهلحاظ سیاسی دستهبندی شده بود. همان روزها داستان من با عنوان خاطرات رُز۴ جایزۀ نبولا را به خود اختصاص داد، جایزهای که توسط «انجمن نویسندگان داستانهای علمی-تخیلیِ آمریکا» اهدا میشود. تقریباً همان زمان، این انجمنْ استانیسلاو لِم، داستانپرداز لهستانی، را از عضویت افتخاریاش محروم کرد. در آن اوقات، گروهی از مبارزان جنگ سرد اعتقاد داشتند کسی که در پشت پردۀ آهنین زندگی میکند و دربارۀ داستانهای علمی-تخیلی آمریکایی گستاخی نشان میدهد، قاعدتاً یک موش کمونیست است که با اس.اف.دبلیو.اِی (انجمن نویسندگان داستانهای علمی-تخیلی آمریکا) سنخیتی ندارد. آنها از تبصرهای قانونی استفاده کردند تا او را از عضویتش محروم سازند و بر اجرای تبصرۀ مزبور اصرار ورزیدند. لِم، فردی سرسخت و پرنخوت و گهگاه غیرقابلتحمل و، درعینحال، نویسندهای شجاع و طراز اول بود و با استقلالی مطلب مینوشت که از کسی که در لهستانِ تحت حکومت شوروی میزیست انتظار نمیرفت. من از ستم و اهانت زشت و تنگنظرانهای که انجمن اس.اف.دبلیو.اِی بر او روا داشته بود خیلی عصبانی شدم. از همین رو عضویتم را لغو کردم و پیش خود فکر کردم که شرمآور خواهد بود از دست کسانی که بهتازگی از خود عدم تسامح سیاسی نشان داده بودند، بهخاطر نوشتن داستانی در بارۀ تسامح سیاسی، جایزه دریافت کنم و کمی قبل از آنکه برندگان جوایز اعلام شوند کتابم را از مسابقۀ نبولا بیرون کشیدم. مسئولین اس.اف.دبلیو.اِی مرا دعوت کردند تا از من بخواهند که از تصمیم خود منصرف گردم، چون درواقع داستان من برنده شده بود. اما برای من ممکن نبود که به خواستۀ آنان عمل کنم. به مصداق طنز تلخی که در انتظار تمام کسانی است که براساس اخلاقیاتی رفیع قیافهای اصیل به خود میگیرند، درنتیجه جایزۀ من به نفر دوم آیزاک آسیموف، سردستۀ مبارزان جنگ سرد، رسید.\n\nآنچه امتناع ناچیز مرا به خودداری عظیم سارتر مربوط میسازد این احساس است که پذیرفتن جایزهای که یک موسسه اهدا میکند بهمنزلۀ همکاری با آن نهاد و تجسم آن است. سارتر براساس یک اصل عام از پذیرفتن جایزه سر باز زد، حالآنکه عکسالعمل من یک اعتراض خاص بود. منتها من در این بدگمانیِ سارتر که بر خود روا نمیدانست که از چیزی جز خودش کسب هویت کند با وی همدل هستم. سارتر معتقد بود برچسب موفقیت بزرگی که جایزۀ نوبل بر پیشانی نویسنده میچسباند چهرۀ او را پنهان مینماید. نوبلیستشدنِ او مرجعیتش بهعنوان سارتر را تحتالشعاع قرار میداد. البته این دقیقاً همان چیزی است که دستگاه تجاریِ فروش و پاداش از خدا میخواهد: نام، همچون محصول. یا بهعبارتی مُهر تضمینزدن بر موفقیتی که فروختنی است: «برندۀ جایزۀ نوبل: فلان و بهمان…»، «نویسندۀ پرفروشترین کتابها: چنین و چنان…»، «سی هفته در فهرست نویسندگان پرفروش از دید نیویورک ��ایمز»، «جِین دیِ برنده۵ … جان. کیو مکآرتورِ نابغه …».\n البته در اصل، مقصود و نیت بنیانگذاران این دست از جوایز این نبود، اما حالا اینگونه پاداشها به این شیوه استفاده میشوند. جایزه بهعنوان راهی برای احترام به یک نویسنده ارزشی واقعی دارد، اما هنگامی که کاپیتالیسمِ شرکتهای عمده آن را بهعنوان طریقی برای بازاریابی به کار میبَرد، و زمانی که جایزهدهندگان از آن همچون ترفندی سیاسی استفاده میکنند، ارزش این جوایز ضایع میگردد و هرچه جایزهای بیشتر معتبر و ارزشمند باشد، بیشتر در معرض تباهشدن قرار میگیرد.\n بااینهمه، خشنودم که ژوزه ساراماگو، کسی که در هواداری از مارکسیسم سرسختتر از سارتر بود، صلاح ندانست که از دریافت جایزۀ نوبل خودداری کند. او میدانست که هیچ چیز، حتی موفقیت، نمیتواند به سازش وادارش کند و هیچ مؤسسهای قادر نیست که وی را بهسمت خود متمایل گرداند. همیشه چهرۀ خودش بود که به وی وجهه میبخشید. کمیتۀ جایزۀ نوبل در ادبیات، بهرغم بسیاری از انتخابهای عجیب و غریب و سهو و خطاهایی که برای گزینش آثار ادبی مرتکب میشود، همچنان به ارزشهایی عالی پایبند است، درست بهخاطر آنکه این کمیته هویتش را از نویسندگانی نظیر پاسترناک، شیمبورسکا و ساراماگو کسب میکند و با آنان همدلی نشان میدهد یا دستکم سوسویی میزند که از چهرۀ آنان بازتابیده است.\n معالوصف، اعتقاد دارم که جایزۀ سارتر برای امتناع از دریافت جایزه، بهمثابۀ جایزهای ارزشمند و بهنگام و مهمتر از آن بهعنوان جایزهای بسیار سالم که به لوث استثمار آلوده نشده، باید به رسمیت شناخته شود. ای کاش کسی واقعاً نفرتانگیزْ جایزهای به من اعطا کند، تا بتوانم شانس بهدستآوردن جایزۀ سارتر را داشته باشم.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nاطلاعات کتابشناختی:\nLe Guin, Ursula K. No Time to Spare: Thinking About What Matters, Houghton Mifflin Harcourt Publishing Company, 2017\n\nپینوشتها: • این مطلب را اورسولا لو گویین نوشته است و در تاریخ ۶ دسامبر ۲۰۱۷ با عنوان «The Literary Prize for the Refusal of Literary Prizes» در وبسایت پاریس ریویو منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۸ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «سارتر چه بر سر جایزۀ نوبل آورد؟» و ترجمۀ هوشمند دهقان منتشر کرده است. •• خانم اورسولا کِی. لو گویین (Ursula K. Le Guin) در ۱۹۲۹ در برکلی کالیفرنیا به دنیا آمد. او جایزۀ «نشنال بوک»، شش جایزۀ هوگو و پنج جایزۀ نبولا را از آن خود ساخت و به عضویت افتخاری آکادمی هنر و ادبیات آمریکا درآمد. گورهای آتوان (The Tombs of Atuan) و دست چپ تاریکی (The Left Hand of Darkness) از جمله کتابهای اوست. وی ۲۲ ژانویۀ سال جاری درگذشت. ••• نوشتۀ حاضر گزیدهای است از کتاب فرصتی برای فراغت نیست: تأمل در باب آنچه اهمیت دارد. نوشتۀ اورسولا کِی. لو گویین.\n[۱] Mo Yan: نویسندۀ چینی و برندۀ نوبل ادبی [مترجم]. [۲] نشان افتخاریِ کشور فرانسه که اغلب نیز به فرانسویها اعطا میشود [مترجم]. [۳] Esseff: احتمالاً اساف مخفف Science Fiction یا «ادبیات علمی-تخیلی» است [مترجم]. [۴] The Diary of the Rose [۵] Jane D. Wonthepulitzer: لو گویین به محوشدن نویسنده در جایزۀ اهدایی طعنه میزند تا آنجا که «برنده» به نام فامیلی نویسنده مبدل میگردد [مترجم]."
|
6 |
+
}
|
train/413833760.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "بچهتنبلهای آسیا چطور در اروپا نابغه میشوند؟",
|
3 |
+
"subtitle": "یک فرد چینی از تصویر آرمانیِ نادرستی میگوید که خارجیها از سیستم آموزشی غرب دارند",
|
4 |
+
"introduction": "پوژانگ یائو دانشآموزی بود که در کلاسش در شهری دورافتاده در چین از آخر دوم بود. چند سال بعد او به عنوان رتبۀ اول در کل انگلستان سر از دانشگاه کمبریج درآورد و سپس به بزرگترین بانک سرمایهگذاری جهان پیوست. در آنجا نیز به خاطر اشتباه فاحشش در یک معامله ترفیع گرفت و برای ادامۀ تحصیل به دانشکدۀ بازرگانی استنفورد معرفی شد. یائو از نقش شانس در موفقیت و تصویر آرمانیِ نادرستی میگوید که خارجیها از سیستم آموزشی غرب دارند.",
|
5 |
+
"content": "پوژانگ یائو، آمریکن افرز — اکثر اوقاتی که با مسیحیان انجیلی در ایالات متحده همکلام شدهام، برایم از تغییری گفتهاند که خواندن انجیل در زندگیشان ایجاد کرده. از اینکه بعد از خواندنِ آن، انگار دوباره متولد شدهاند.\nمن مسیحیِ انجیلی نیستم. من یک آتئیست چینیام که به غرب آمد، در بهترین دانشگاههای جهان درس خواند، و بعدها در یکی از بزرگترین شرکتهای نظام سرمایهداری، یعنی گلدمن ساچس، کار کرد.\n با این حال زندگی من نیز مانند مسیحیان انجیلی با خواندن یک کتاب دگرگون شد: زندگینامۀ خودنوشتِ رابرت روبین به نام در دنیایی نامطمئن (رندم هاوس، ۲۰۰۳). رابرت روبین یکی از شرکای اصلی گلدمن ساچس بود و متعاقباً وزیر خزانهداری شد. بعدها بود که متوجه شدم بعضی از آمریکاییها او را در حد خداوند میستایند. \n در وهلۀ اول این کتاب را به خاطر عنوانش خریدم. انتخاب چنین عنوانی از سوی فردی که این همه دستاورد داشت برایم سؤالبرانگیز بود. قبل از آن همیشه فکر میکردم که هر اتفاقی دلیلی دارد. والدینم یادم داده بودند که آدمهای خوب پاداش میگیرند و آدمهای بد مجازات میشوند. معلمهای مدرسه یادم داده بودند که اگر سخت کار کنی موفق میشوی و اگر تلاش نکنی شکستت حتمی است. زمانی که آن کتاب را دست گرفتم، در دانشگاه کمبریج ریاضی میخواندم و بهواسطۀ آزمونهای استاندارد و برنامۀ درسی پرفشاری که زندگیام را فرا گرفته بود، نشانی از نااطمینانی در اطرافم نمیدیدم.\n اما بعد از مطالعۀ کتابِ روبین نگاهم به دنیا عوض شد. رابرت روبین هیچگاه قصد نداشت که یکی از شرکای عمدۀ گلدمن ساچس شود: او حتی چند سال بعد از شروع کارش نامۀ استعفایش را هم تسلیم کرده بود. با خودم فکر کردم که شاید اتفاقات تصادفی، مثل چیزی که در مسیر شغلی روبین مشاهده میشد، تنها یک عامل اختلالی بیاهمیت نیست و اتفاقاً کاملاً تعیینکننده است. آن دلایلی هم که به اتفاقات تاریخی نسبت میدهیم تنها نوعی عقلاییسازیِ بعد از وقوع است. وقتی هم این عقلاییسازیها را به بچهها یاد میدهیم، با خود این طور خواهند گفت که هر چیز به دلیلی روی میدهد. با این حال تصور من از اتفاقاتی که در دنیا میافتد چیزی شبیه این است: یک نفر روی یک صندلی راحتی نشسته و گهگاه سکهای میاندازد و تصمیم میگیرد که چه اتفاقی در دنیا بیفتد. بیشترِ آمریکاییهایی که من دیدهام از شنیدن چنین تفسیری تعجب میکنند. شاید بتوان به آنها حق داد چرا که در دنیای بازارهای مالی زندگی نکرده و کتاب روبین را هم نخواندهاند. هدف آنها همیشه ایجاد تغییر بوده است؛ شعار مدرسۀ بازرگانی استنفورد این است: «زندگیها را تغییر دهید، سازمانها را تغییر دهید، جهان را تغییر دهید». با این حال به نظر نمیرسد که بدانند برای این کار چه چیز را چگونه باید تغییر دهند، یا بدانند نقش شانس و پیشامد در این میان چیست. در هر حال اگر هدف تغییر یک چیز است، آنها باید بتوانند آینده را رقم بزنند، غیر از این است؟ خودِ رویای بزرگ آمریکایی تصمیم به کنترل سرنوشت فرد توسط خودِ او و رقم زدن یک زندگی خارقالعاده بر پایۀ پسزمینهای عادی است. اما چنین چیزی در دنیای نامطمئن رابین چطور ممکن است؟\n من ادعا نمیکنم که الکسی دو توکویل مدرن هستم، اصلاً نقاط مشترک زیادی هم با این مطالعهگر زندگی آمریکایی ندارم. او بزرگشدۀ پاریس است. شهری که به فرهنگ و معماریاش مشهور است. من بزرگشدۀ شیجیاژوانگ هستم. شهری که به کارخانۀ بزرگش مشهور است، کارخانهای که شیر خشکهای سمّی تولید میکرد. پدر و مادر او اشراف زادهبودهاند؛ پدر و مادر من کارگر ساده.\n با این همه امیدوارم که مشاهدات دسته اول من بتواند شناخت بهتری را از نهادهای نخبهگرای غرب حاصل کند. همان اندازه که در شیجیاژوانگ مِهدود مرسوم بود، در میان همکلاسیهایم در غرب باورهایی خاص همهگیر بود. دکترینهایی که جهانبینی و فروض فرهنگی در نهادهای غربی مانند کمبریج، استنفورد و گلدمن ساچس را ساختهاند تقریباً تبدیل به دین شدهاند. با این حال امیدوارم نقطه نظرات یک آتئیستِ چینیِ روراست بتواند حاوی نکات مفیدی برای آنها باشد.\n از شیجیاژوانگ به کمبریج تابستان سال ۲۰۰۰ بود. ۱۵ سالم بود، و تازه آزمون ورودی دبیرستان را در چین داده بودم. از کلاس اول تا آن موقع پیشرفت قابل ملاحظهای کرده بودم. آن اوائل در کلاسمان از آخر دوم بودم و باید روی صندلیای مینشستم که درست زیر تختهسیاه و دمِ دست معلم قرار داشت. قبل از امتحان ورودی دبیرستان هر طور که بود توانسته بودم در مدرسهای متوسط دانشآموزی متوسط شوم. در آن روزها والدینم به این نتیجه رسیده بودند که من در چین به جایی نخواهم رسید و میخواستند برای دبیرستان مرا به خارج از کشور بفرستند. اما بر خلاف همۀ انتظارات من در کلاس و مدرسه بهترین نمره را کسب کردم. نمرۀ امتحاناتم آنقدر خوب بود که در میان بیش از ۱۰۰ هزار دانشآموز در کل شهر، جزء ۱۰ نفر اول قرار گرفته بودم. هم معلمم و هم خود من اولین باری که این نمره را شنیدیم مطمئن بودیم که اشتباهی صورت گرفته.\n آن امتحان باعث شد که بتوانم وارد بهترین کلاس در بهترین مدرسۀ شهرم شود؛ و این شروعی بود بر رنجآورترین سال زندگیام. آن اعتماد به نفس تازه به دست آمده، با دیدن همکلاسیهای فوقالعاده مستعدم به یکباره فرو ریخت. در اولین کلاس، معلم ریاضی اعلام کرد که درس را از فصل چهارم کتاب درسی شروع میکند، چرا که بهدرستی فرض کرده بود که بیشترِ ما سه فصل اول را بلدیم و دوبارهگوییِ آن خستهکننده خواهد بود. بیشتر اعضای کلاس در مقاطع گذشته در انواع و اقسام رقابتها شرکت کرده بودند، و از قبل با مطالب درسی دبیرستان آشنا بودند. علاوه بر این آنها بهواسطۀ آن رقابتها با یکدیگر بزرگ شده بودند. و در این میان بدون اینکه چیزی بدانم یا کسی را بشناسم، دور تا دورم را افرادی گرفته بودند که اطلاعات بیشتری داشتند، بسیار باهوشتر از من بودند، و به همان سختی که من کار میکردم کار میکردند. شما بگویید که من در این شرایط چه شانسی داشتم؟ در طول آن سال سخت تلاش کردم تا خودم را برسانم: همه چیز را کنار گذاشتم و حتی به مکانی نزدیکتر به مدرسه نقل مکان کردم تا وقتم کمتر در رفتوآمد تلف شود؛ اما همۀ این تلاشها هیچ ثمری نداشت. با گذر زمان، رفتن به مدرسه و زور زدن در رقابتی که مطمئن بودم آخرش باختِ من است، تبدیل به شکنجه شده بود. با این حال هر روز باید این کار را میکردم. در امتحان آخر سال، از آخر دوم شدم؛ درست همان جایگاهی که در سال اول تحصیلم بدست آورده بودم. اما قبول این جایگاه بسیار دشوارتر بود، چرا که یک سال پیش از آن افتخار بزرگی بدست آورده بودم و در طول آن سال نیز تلاش بسیار زیادی را صرفِ درسخواندن کرده بودم. در نهایت تسلیم شدم و از والدینم خواستم که مرا به خارج بفرستند. هر جایی در این کرۀ خاکی برایم بهتر از آنجا بود.\n به این ترتیب در سال ۲۰۰۱ و در ۱۶ سالگی به بریتانیا آمدم. بر خلاف تصور من سیستم آموزشی آزمونمحور انگلستان بسیار شبیه چین بود. علاوه بر آن، رفتن به «مدرسۀ حسابی» و به دستآوردن «شغلی حسابی» در هر دو کشور برای بخش زیادی از پدر و مادرها بسیار مهم بود. به این ترتیب، آوردنِ نمرۀ خوب در امتحان و موفقیت در مصاحبههای مدارس (یا حتی جلسۀ معارفه در مهدکودکها) بسیار مهم تلقی میشد. حتی در سطح دانشگاه نیز، مدرک کارشناسی از دانشگاه کمبریج تنها به یک چیز بستگی داشت و آن امتحان پایان سال گذشتهاش بود.\n البته از سوی دیگر اگرچه سیستم دانشگاهی انگلستان برتر از سیستم چین به حساب میآمد، جمعیتی که یک بیستم کشورِ من بود باعث میشد که رقابت اگرچه سخت، ولی کمتر رعبآور باشد. مثلاً در انگلستان یک نفر از هر ده نفر میتواند وارد آگزبریج شود، و استنفورد و هاروارد یک نفر از هر بیستوپنج داوطلب را میپذیرند. اما در استان محل تولد من یعنی هبئی، تنها یک نفر از هر هزار و پانصد نفر میتوانند وارد دانشگاه پکن یا کینگهوا شوند.\n با این همه نمیتوانستم باور کنم که همهچیز این اندازه آسانتر است. در آزمون ریاضی جی.سی.اس.ای (دبیرستان) در کل کشور اول شدم و عکسم در یک روزنامۀ سراسری به چاپ رسید. توانستم به کالج ترینیتی در دانشگاه کمبریج راه پیدا کنم، جایی که زمانی سِر آیزاک نیوتون، فرانسیس بیکن، و شاهزاده چارلز در آن تحصیل کرده بودند.\n من در کمبریج اقتصاد خواندم، حوزهای که از دهۀ ۱۹۷۰ به این سو هر روز بیشتر و بیشتر ریاضیمحور شده است. هدف همیشه این است که از یک مدل ریاضی برای یافتن یک راه حل مشخص برای مسئلهای در دنیای واقعی استفاده کنیم. الآن که فکر میکنم درست نمیفهمم که چرا اساتید من تا این حد روی این مدلها تاکید داشتند. از همان موقع دریافتم که تکیۀ کورکورانه به مدلها هم در تجارت و هم در سرمایهگذاری بسیار شایع است؛ تکیهای که معمولاً نتایجی فاجعهبار به همراه داشته است که فروپاشی مشهور صندوق پوشش ریسک ال.تی.سی.ام از نمونههای آن بود. سالها بعد بود که به این آموزۀ وارن بافِت رسیدم: تقریباًدرستبودن بهتر از قطعاًغلطبودن است. اما اساتیدمان به ما میآموختند که دنیای واقعی را مانند یک مسئلۀ ریاضی ببینیم.\n فرهنگ حاکم بر کمبریج هم خیلی متفاوت از این اصول جزماندیشانۀ کلاسها بود: تبعیت بیچونوچرا از قوانین و مدلهایی که به شکل سنتی ایجاد شده بود. مثلاً دانشجویان در کمبریج حق ندارند روی چمن راه بروند، اما اساتید از این حق بهرهمند ه��تند. البته یک استثنا هم وجود دارد؛ دانشجویانی که در امتحانات نمرۀ ممتاز میگیرند میتوانند یک روز در سال را در محوطۀ چمن راه بروند.\n رفتار همکلاسیهای بریتانیایی من کاملاً رفتاری گلّهای بود؛ حتی بیشتر از آنچه دربارۀ دانشجویان ام.بی.اِی آمریکا گفته میشود. برای مثال، از بین سیزده اقتصاددان همسال من در ترینیتی، دوازده نفر بعدها به بانکهای سرمایهگذاری پیوستند، و پنج نفرمان برای گلدمن ساچس کار کردیم.\n گلدمن ساچس و معاملۀ تورمی بینظیر من سه سال بعد من به عنوان شاگرد اول از آنجا فارغالتحصیل شدم و پیشنهادی کاری از سوی بخش «درآمد ثابت، ارز و کالا» در گلدمن دریافت کردم؛ بخشی که بنیانگذارش قهرمان من یعنی روبین بود. مثل این بود که هر چه میخواهم بهسرعت حاصل میشود. اما ته دلم همیشه نگران این بودم که این خوشیها روزی تمام شود. بالاخره خیلی دور نبود زمانی که در کلاسم در چین شاگرد آخر بودم. با خودم فکر میکردم اگر نمیتوانستم از پسِ چند همکلاسی در شهری که هیچکس اسمش را نشنیده بود برآیم، چطور میتوانم شایستۀ رفتن به کمبریج یا گلدمن باشم؟ آیا باهوشتر شده بودم؟ یا شاید هم بریتانیاییها ابلهتر از چینیها بودند؟\n با این افکار مغشوش، در سال ۲۰۰۷ به عنوان معاملهگر در گلدمن مشغول کار شدم. شعار غیررسمی گلدمن این است: «حریصِ بلندمدت باش». همکارانم در گلدمن بسیار باهوش و رقابتجو بودند. با این حال به نظرم میآمد که خیلی به قسمت «بلندمدت» شعار «حریص بلندمدت» توجهی نمیشود. گلدمن ساچس، حتی با وجود شهرتش به عنوان یک بانک سرمایهگذاری برجسته، در رسوایی مربوط به گزینههای مختلف وام و تجارت با دولت یونان دست داشت، با شرکت فاسد وان.ام.دی.بی ارتباطاتی داشته و رسواییهای دیگری را نیز در کارنامه دارد. شاید دلیل نزدیکبینیِ شایع در گلدمن این حقیقت باشد که این شرکت در حال حاضر شرکتی عمومی است که باید در مجامع سهماهه گزارش درآمدی ارائه دهد. یا شاید هم به این خاطر باشد که تجارت با بازار واقعی روبروست نه شعارهای آرمانی. زمانی که میبینید که اعداد و ارقام ثانیه به ثانیه جلوی چشمتان بالا و پایین میشود (و بهخصوص زمانی که آن تغییر در مسیر دلخواهتان نباشد)، حتی یک روز هم حکم یک عمر را دارد. با این تفاسیر میتوانید حدس بزنید که تمایل معاملهگرها به بلندمدت چقدر بوده است.\n کار در گلدمن ترکیبی از بازارگردانی برای تسهیل معاملات مشتریان و یافتن معاملاتی مناسب برای خود بانک بود. اوایل سال ۲۰۰۹ به این نتیجه رسیدم که سرمایهگذاری روی معاملهای بلندمدت مبتنی بر افزایش تورم بریتانیا مناسب است. در واقع این معامله به نظرم آنقدر خوب میآمد که بزرگترین نگرانیام این بود که شاید کسی نخواهد طرف دیگر معامله قرار گیرد و روی کاهش آن سرمایهگذاری کند. با این حال توانستیم این معامله را با یک بانک بریتانیایی ترتیب دهیم. سال بعد با افزایش مدام تورم این معامله سود بسیار زیادی به بار آورد و میلیونها دلار نصیب گلدمن شد.\n اولش با خود فکر کردم که چه معاملهگر فوقالعادهای هستم. اما یک مشکل کوچک وجود داشت: من به این دلیل مشتاق انجام این معامله بودم که فکر میکردم بازار به سمتی خواهد رفت که نرخ بهرۀ بریتانیا را افزایش دهد. و خب طبیعتاً با بالا رفتن نرخ بهره، نرخ تورم نیز به خاطر تعریف و نحوۀ محاسبهاش به صورت مکانیکی ا�� آن پیروی کرده و بالا میرود. اما بانک مرکزی انگلستان در آن سال اصلاً نرخهای بهره را افزایش نداد. در حقیقت افزایش تورم به خاطر چیزهای دیگری مثل افزایش مالیات، نوسانات نرخ ارز، تکانههای قیمت نفت و چیزهایی مثل این اتفاق افتاد؛ چیزهایی که من بهشان فکر هم نکرده بودم. موفقیتِ معاملۀ من شانس محض و در واقع برآمده از منطقی اشتباه بود.\n در دوران کارآموزی، در یکی از جلسات آموزشی، بانکداری باتجربه به ما گفت که بین فرآیند و نتایج تمایز قائل شوید. او گفت که باید روی فرآیند تمرکز کنید، چرا که فرآیند را میتوان کنترل کرد در حالی که نتایج به شانس بستگی دارند. او همچنین گفت که در گلدمن کسی را به خاطر اینکه با منطقی درست ضرر کرده تنبیه نمیکنند. من همیشه عاشق سؤال کردن بودم، به همین خاطر پرسیدم که آیا تا به حال کسی به خاطر سود کردن با منطقی نادرست تنبیه شده است؟ بعد از اینکه چند ثانیه فکر کرد گفت که تا به حال ندیده که چنین اتفاقی بیفتد. درست هم میگفت. حقیقت این است که به نظر میرسد که اصلاً هیچکس به خاطر ندارد که چرا من این معاملۀ مبتنی بر تورم را انجام دادم. تنها چیزی که آنها در ذهن داشتند این بود که من این معامله را انجام دادهام و اینکه این معامله به نتیجه ختم شده است.\n زمانی که با مدیرم برای بررسی عملکرد دیدار کردم، انتظار داشتم که به خاطر قضاوت نادرستم نکوهش شوم. اما درست برعکس ترفیع گرفتم! به مدیرم گفتم که معاملهام اشتباه بوده اما او فقط گفت «پوژانگ، این حرف رو جای دیگهای نزن». خودِ او هم البته به خاطر مدیریت معاملۀ «بینظیر» من ترفیع گرفت. در واقع آقای مدیر آنقدر از این معامله خوشنود بود که من را به دانشکدۀ بازرگانی استنفورد معرفی کرد، و این شد که کمی بعد راهی آمریکا شدم.\n چیزی که در گلدمن آموختم این بود که برای ترفیع درجات تنها معاملهگر بودنِ خوب کافی نیست. فرد باید بتواند مدیر، دیگر همکاران و افرادی که به آنها گزارش میدهند را هم مدیریت کند. من هیچ وقت به این چیزها توجه نکرده بودم و امیدوار بودم که در مدرسۀ بازرگانی این نکات را بیاموزم.\n آمدن به آمریکا به نظر من کاستکو بهترین نماد سرمایهداری آمریکایی است. این شرکت به توجه بسیار به کارکنان و مشتریانش مشهور است، و در عین حال سالهاست که سودی درست و حسابی به سهامدارانش رسانده است. کاستکو از نظر مشتریان بهترین ترکیب از کیفیت بالا و قیمت پایین را ارائه میدهد. این شرکت هرگاه که بتواند هزینههایش را کاهش دهد، بهسرعت این کاهش هزینه را به مشتری منتقل میکند. رسیدن به حاشیه سود ناخالص ده درصدی، با قیمتهایی کمتر از آمازون حقیقاً فوقالعاده است. خودِ من بعد از اولین تجربۀ خریدی که در کاستکو داشتم، به خرید از هیچ فروشگاه دیگری راضی نمیشوم.\n از نظر حقوق نیز کاستکو بیش از همۀ فروشگاههای مشابه پرداختی دارد. زمانی که رکود ۲۰۰۸ حادث شد، شرکت درآمدها را افزایش داد تا کارکنانش بتوانند با شرایطِ سختِ پیشآمده سر کنند. کارتی که روی سینۀ فروشندگان نصب شده نشان میدهد که بعضی چنددهه است در این فروشگاه مشغول فعالیت هستند؛ چیزی که سخت میتوان در فروشگاههای دیگر نمونهاش را دید.\n استفورد برای من، اگرچه با فاصله، اما در ردۀ دوم تجربۀ خوشایند از سرمایهداری آمریکایی قرار دارد. روی هم رفته از تحصیلاتی که در مدرسۀ بازرگانی استنفورد داشتم راضیام. البته که بعضی کلاسها برایم جذابیت کمتری داشت، اما اساتید آن کلاسها هم آدمهای فهمیدهای بودند و موقعی که در طول کلاس مشغول خواندن کیندلم میشدم، کاری به کارم نداشتند.\n یکی از کلاسها مربوط به استراتژی بود. تمرکز کلاس روی میزان الهامبخشبودن شعارها و لوگوهای شرکتی برای کارکنان بود. بسیاری از دانشجویان پیش از آن برای شرکتهای غیرانتفاعی، مراقبتهای بهداشتی، یا فناوری کار کرده بودند؛ شرکتهایی که شعارهایشان به تغییر جهان، نجات جان افراد، نجات سیاره و چیزهایی از این دست مربوط میشود. استاد هم از این شعارها خوشش میآمد. وقتی شعارمان در گلدمن یعنی «حریصِ بلندمدت باش» را به استاد گفتم نه معنایش را میفهمید و نه متوجه میشد که چنین چیزی چطور میتواند الهامبخش باشد. برایش توضیح دادم که همۀ افراد دیگر در بازار حریصِ کوتاهمدت هستند و ما با بلندمدت فکرکردن همۀ پولشان را مال خود میکنیم. چون معاملهگرها عاشق پول هستند، این شعار الهامبخش است. او پرسید که شعار یا لوگوی دیگری نمیشناسم که شاید دیگر همکلاسیها هم با آن ارتباط برقرار کنند؟ برایش از قوی سیاهی گفتم که روی میزم گذاشته بودم تا یادم بماند که رویدادهایی که احتمال کمی دارند بهوفور اتفاق میافتند. این یکی هم به دل استاد ننشست و بهتر دید که سراغ دانشجوی دیگری برود که در شرکت دارویی فایزر کار کرده بود. شعار آنها این بود: «همۀ مردم سزاوار زندگی سالماند». به نظر استاد این شعار خیلی بهتر بود. من نمیتوانستم بفهمم که چطور چنین شعاری میتواند افراد را برانگیزد، اما خب اصلاً من برای همین به استنفورد آمده بودم: برای یادگیری درسهایی کلیدی دربارۀ روابط میانفردی و رهبری.\n زمانی که به دانشکدۀ بازرگانی استنفورد میآمدم میدانستم که در حوزۀ روابط و رهبری ضعف دارم و امیدوار بودم که بهتر شوم. کلاس مورد علاقۀ من «پویاییهای میانفردی» نام داشت و دانشجویان نامش را گذاشته بودند کلاس «درد دل». در کلاس درد دل، دانشجویان در گروههای چندنفری هفتهای چند ساعت و به مدت یکترم دور هم جمع میشدند و رک و پوستکنده از تاثیراتی میگفتند که گفتهها و اعمالشان بر دیگران داشته است.\n حرفهای آن کلاس حول محور بحثهای کوچک، احساسات، همدردی و گوش دادن میگذشت. گاهی در کلاس استاد به من رو میکرد و میگفت «پوژانگ، به نظر میآد حرفهای مِری تحت تأثیر قرار دادت» یا «پوژانگ میتونم تو چشات ببینم که داستان پیتر متاثرت کرده». اما واقعیت این بود که با شنیدن این حرفها هیچ احساس خاصی نداشتم. کاملاً گیج شده بودم.\n در یکی از مقالاتی که میخواندیم گفته شده بود که افراد معمولاً زمانی که در شرایطی غرق میشوند متوجهِ احساسات خود نمیشوند، اما نشانگرهای جسمی مانند ضربان قلب نشان میدهد که احساساتی قوی بر آنها غالب شده. فکر کردم شاید مشکل همین است و با این راه میتوانم احساسات نهفتهای را کشف کنم که استاد مدام سراغشان را میگرفت.\n به این ترتیب یک دستگاه ثبت ضربان قلب خریدم و ضربانم را درزمان استراحت اندازهگیری کردم: چیزی حدود ۷۸. زمانی که استاد گفت «پوژانگ به نظرم میاد که این داستان احساساتت رو جریحهدار کرده» سریع آستینم را بالا زدم و ضربان قلبم را دیدم: حدود ۷۷. و خب طبیعتاً پاسخ دادم «نه، خبری نیست». نتیجۀ این آزمایش همانی بود که فکر میکردم: ضربان قلبم، حتی زمانی که مورد انتقاد قرار میگرفتم تکان نمیخورد، اما زمانی که هیجانزده میشدم یا میخندیدم دچار جهش میشد.\n این وضعیت خوشایندِ برخی همکلاسیهایم نبود. به نظر آنها من جدیت لازم را در این مباحث به خرج نمیدادم. استاد هم دیگر کفری شده بود. درسی که از این کلاس گرفتم این بود که من در زمینۀ مهارتهای میانفردی آنقدر افتضاحم که بدون اینکه بخواهم و بهسادگی باعث آزار دیگران میشوم. این بود که تصمیم گرفتم بعد از فارغالتحصیلی سراغ کاری بروم که تا جای ممکن از تعاملات انسانی بهدور باشد.\n خب بهترین کار برای چنین منظوری همان بازگشت به بازارهای مالی بود. به یک دفتر خدمات کاری رفتم و به آنها گفتم که بعد از گذراندن دورۀ ام.بی.اِی هدف اصلیام پول درآوردن است. بهشان گفتم که ۵۰۰ هزار دلار به نظرم رقم خوبی است. این حرفها برایشان عجیب بود و میگفتند میخواهند کمک کنند تا خواستهها و نداهای دورنیام را بیابم. به آنها گفتهام ندای دروانیام پول درآوردن برای خانوادهام است. آنها واقعاً میخواستند کمک کنند ولی در مورد من کمکشان کارگر نبود.\n دستِ آخر توانستم با مدیر مالی شرکت موردعلاقهام، کاستکو، دیدار کنم. او به من گفت که فارغالتحصیلان ام.بی.اِی را جذب نمیکنند. همه کارشان را از جابجا کردن سبدهای چرخدار فروشگاه آغاز میکنند. (بهطور جدی به شروع کار از جابجایی سبدها فکر کردهام، اما همسرم بهشدت مخالف است). به نظرم آمد که به همین دلیل است که شرکت موفق شده: ام.بی.اِی ممنوع!\n دنیای نامطمئن در کمونیسم آینده حتمی است؛ چیزی که ممکن است حتمی نباشد گذشته است. چند سال پیش سرگذشتی خودنوشت از دختری چینی به نام نیان میخواندم که در زمان جوانی به انگلستان سفر کرده بود. (کسی در جایی گفته بود که برای شناخت چین باید انگلیسی دانست. دورنماهای مهم دربارۀ چین معمولاً تنها به زبان انگلیسی موجود است و معمولاً در داخل کشور در دسترس نیست). او در مدرسۀ اقتصاد لندن درس خوانده بود و در همانجا با همسر آیندهاش آشنا شده بود. نیان، همسرش و همۀ دوستانشان بعد از فارغالتحصیلی به چین باز میگردند.\n تا پیش از آن سفر، زندگی من و او شباهتهای بسیاری داشت. مطمئنم که آن موقع او هم به همان اندازۀ امروز ما به زندگیاش خوشبین بوده است. او در سال ۱۹۳۵ به انگلستان رفت و زمان برگشتش به چین تقریباً مصادف شد با شکلگیری جمهوری خلق چین. تحصیلاتی که در خارج و در کشوری سرمایهدار کرده بود، و باورش به حقوق فردی و آزادی باعث شده بود که در کمپینهای مختلف سیاسی و انقلاب فرهنگی در جناح مخالف حکومت قرار بگیرد. او در آن سالها تعداد قابل توجهی از دوستان و خانوادهاش، از جمله همسر و دخترش را از دست داد. خودِ او هم به زحمت از زندانی طولانیمدت جان سالم به در برد. تا دهۀ ۱۹۸۰ طول کشید که بتواند پاسپورت بگیرد و با بستگانش به خارج از کشور سفر کند. در سفر دریاییاش به سوی هنگ کنگ مدام به تصمیم سالها پیش خود برای بازگشت به چین فکر میکرد.\n خواندن داستان زندگی نیان را که تمام کردم، مدام به شباهتها و تفاوتهای زندگی او با خودم فکر میکردم. اگر او در عصر کنونی زندگی میکرد چه اتفاقاتی برایش میافتاد، یا اگر من هفتاد سال قبل متولد شده بودم چه چیزهایی در انتظارم بود؟ آنچه دریافتم این بود که اگر زندگی یک نفر را در انزوا بررسی کنیم، دوست ��اریم به این نتیجه برسیم که اقدامات خاص او بوده که منجر به نتایج پیشآمده شده است. اما اگر جامعه را یک مجموعه ببینیم یا نگاهمان را به نسلهای مختلف معطوف کنیم، میتوانیم افرادی را با پیشزمینههای بسیار مشابه بیابیم که اقداماتی مشابه کردهاند و در نهایت به نتایجی بسیار متفاوت دست یافتهاند.\n به زعم وارن بافت لحظهای که یک نفر در ایالات متحده یا یک کشور غربی دیگر متولد میشود، در واقع برندۀ یک لاتاری شده است. کسی شهروند ایالات متحده به دنیا میآید در مقایسه به کسی که در کشوری در حال توسعه متولد میشود، تقریباً در تمام جنبههای زندگی از مزیتی قابل توجه برخوردار خواهد بود؛ در جنبههایی مانند ثروت، آموزش، مراقبتهای بهداشتی، محیط زیست، امنیت و غیره. برای یک نفر خارجی «خرید» این امتیازها امروز چیزی حدود ۱ میلیون دلار خرج بر میدارد (ارزش تقریبی ویزای سرمایهگذاری ای.بی۵). حتی در این سطح قیمت نیز تقاضای بعضی کشورها بیش از سهمیۀ سالیانهای است که به آنها اختصاص داده شده و به این ترتیب مجبورند مدتها برای پرداخت این پول منتظر بمانند. شهروندان آمریکایی میلیونر به دنیا میآیند!\n با این حال شاید فکر کنید که این شانس تا کجا فرد را پیش میبرد. برای پاسخ به این سؤال باید به عنوان کتاب روبین بازگردم: «دنیای نامطمئن». در چنین دنیایی بسیاری از چیزها خارج از کنترل ما بوده، توسط خدا یا شانس رقم زده میشود. وقتی نهایت تلاشمان را کردیم و دیگر کاری از دستمان بر نمیآمد، نه باید از آنچه به دست میآوریم بیش از اندازه هیجانزده شویم و نه به خاطر چیزی که به دست نیاوردهایم افسرده شویم. باید نتیجه را قبول کنیم و از کنارش بگذریم. شاید این کلید زندگی شاد باشد.\n اینکه درس مهم سیستم آموزشی غرب به یک نفر چنین چیزی باشد عجیب است. در چینِ کمونیست آموخته بودم که برای موفقیت باید سخت کار کرد. در سرزمین رویای آمریکایی دریافتم که موفقیت حاصل شانس خوب، شعارهای درست، و زیر نظر گرفتن احساسات خودت و دیگران است.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n \n\nفصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.\nفصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع ��مومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را پوژانگ یائو نوشته است و در زمستان ۲۰۱۷ با عنوان «The Western Elite from a Chinese Perspective» در مجلۀ آمریکن افرز منتشر شده است. و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «بچهتنبلهای آسیا چطور در اروپا نابغه میشوند؟» و ترجمۀ سیدامیرحسین میرابوطالبی منتشر کرده است. •• پوژانگ یائو (Puzhong Yao) مدیر یک شرکت سرمایهگذاری خصوصی است. او فارغالتحصیل ترازاول کالج تریتینی در دانشگاه کمبریج بوده و در مقطع دکتریِ رشتۀ مدیریت بازرگانی از دانشگاه استنفورد فارغالتحصیل شده است.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833761.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "بطالت را دوست دارم ولی انتظارکشیدن را نه",
|
3 |
+
"subtitle": "انتظارکشیدن ما را فرسوده و مضطرب میکند، اما قواعد امروزی دنیای کار طرفدار آن است",
|
4 |
+
"introduction": "فرض کنید باید در هفته چهلساعت کار کنید. بسته به کارفرما و جایگاه شغلیای که دارید، چند حالت برایتان پیش میآید: یا باید همۀ چهل ساعت را با جدیت و دقت کار کنید، که بد به حالتان. یا میتوانید سی ساعت کار کنید و ده ساعت را به بطالت بگذرانید که در این صورت وضعتان بد نیست، یا آنکه سی ساعت را به بطالت میگذرانید و ده ساعت کار میکنید که اگر چنین است، احسنت بر شما.",
|
5 |
+
"content": "ونکاتش راو، ریبنفارم — در خیلی از اوقات زندگیمان هیچکاری نمیکنیم. این عدم مشغولیت را معمولاً اتلاف زمان میانگاریم که به دو شیوه انجام میشود. هنگامی که وقتتان به دستِ خودتان تلف میشود، بطالت محسوب میشود؛ و در صورتی که دیگران وقت شما را تلف کنند، معطلی به حساب میآید. من از بطالت لذت میبرم اما معطلشدن را دوست ندارم.\n اوقات تلفشدهْ زمانهای خنثایی نیستند. زمان خنثی زمانی است که مراقبه میکنیم. به عبارت دیگر، در حالت مراقبه، زمان ذهنی و شخصی فرد ساکن است. در این شرایط خنثی، ظرفیت مولد شما بهلحاظ نظری محفوظ مانده یا ارتقا یافته است. همچنین وضعیتهایی مثل احیا، تمدد اعصاب یا تجدید قوا در ردۀ اتلاف زمان قرار نمیگیرند. این امورْ کارکردی دارند، یعنی بهکارگیری لحظاتی جهت کارآمدتر کردن سایر لحظات.\n وقت تلفشده باید با فعالیتی بیهوده و بیثمر پر شود. مثال مناسب زمانی است که وارد بحثی آزاردهنده با انسانی احمق دربارۀ موضوعی بیاهمیت میشوید، که در نهایتْ ناامیدی شما را در پی دارد. شما ظرفیت مولد زمان را بهدست خود میکُشید. دوست دارم گاهی این کار را انجام دهم.\n حتی فکرِ اتلاف زمان برخی را آشفته و آزرده میکند. صحنهای جالب در مجموعه داستانهای ربیت۱، نوشتۀ جان آپدایک، وجود دارد که نامزد ربیت آرمسترانگ، شخصیت اصلی داستان، او را ملامت میکند که «هراسی بنیادی از بطالت» دارد.\n من هم قبلاً مثل ربیت بودم. اما با گذشت زمانْ بطالت و وقتگذرانی برایم عادیتر شد. ولی هنوز با این مسئله کنار نیامدهام که دیگران مرا منتظر بگذارند و معطلم کنند. فکر کنم به اندازۀ کافی برای این مسئله خویشتندار و بزرگمنش نباشم.\n فرهنگ کاری ما حول محورِ اتلاف وقت برای دیگران بنا شده است. البته این فقط شامل معطلی در صف یا انتظار کشیدن برای افراد مهمی که بدقولی میکنند نمیشود. آن معطلیها نوعی انتظارِ مبتنی بر جایگاه است. رابرت لوین در کتاب جغرافیای زمان۲ بحث جالبی دربارۀ رابطۀ جایگاه و انتظارکشیدن در فرهنگهای مختلف دارد.\n دغدغۀ من حالتهای اساسیتر اتلاف زمان است.\n بر خلاف کارهایی مثلِ بایگانیکردنهای پرزحمت و یکنواخت، مبنای محاسبۀ فیش حقوقیای که به کار اطلاعاتی خلاقانه تعلق میگیرد، خرید زمان نیست. این فیش حقوقی نه تعهد کارفرما، که انتخاب او را برای کسب هرچه بیشتر ارزش و فایده از زمان خریداریشده نشان میدهد.\n چنین نگرشی بهشدت جریحهدار میکند اخلاق کاری بسیاری از کسانی را که ترویج روشهای فعال و سودمند هدر دادن زمان را به روشهای فرحبخش و مشخصاً بیهدف ترجیح میدهند. آنهایی که بر شیوۀ اول اصرار میورزند کار پرمشغله را دوست دارند. آن دستهای که روش دوم را میپسندند بخشی از «کارزار بازنشستگی ضمن اشتغال» هستند. استنلی بینگ۳ منادی این جنبش است.\n کارفرمایان این نیاز ریشهدار را بهعنوان نیازی «ثمربخش» معرفی و تبلیغ میکنند و فرهنگ کار پرمشغله را بیش از نگرش «بازنشستگی ضمن اشتغال» ترویج میدهند. بهرغم این، کارفرمایانِ آگاه واقفند که در حوزۀ کار اطلاعاتی، انتخابهای زمانی کارکنان را میخرند و نه اندوختۀ زمانِ آنها را. علاوهبراین، پیروانِ رویکرد بازنشستگی ضمن اشتغالْ کارایی بیشتری دارند. درهرحال، کارفرمایان دستۀ اول زحمت ترویج ساختارهای مبتنی بر حمایت از کار پرمشغله را متقبل میشوند.\n از آنجایی که اساساً کار پرمشغله بهرهوری ندارد، نمیتوان شواهد تجربیای یافت که حاکی از ارزشافزایی آن باشد. بنابراین مجبورید قرائن اجتماعی برای آن جور کنید. کسانی که کار پرمشغله را اشاعه میدهند، با دستاویز قرار دادن ترفندهای اجتماعی، نوعی عقدۀ اضطراب جمعی را ایجاد میکنند تا بهمدد تبادل بازخوردهای مثبت، خروجی کار یکدیگر را ارزشمند جلوه دهند.\n افرادی که در اقتصادهای مبتنی بر کار پرمشغله گیر افتادهاند، معمولاً پذیرفتهاند که بهراستی در وضعیت انتظار قرار دارند و منتظرند در عملْ اتفاقی در زندگیشان روی دهد. اما اغلب اوقات، آموختهاند که حتی این انتظار را هم به فراموشی بسپارند. به همین خاطر است که نسبت به افراد کارآمد یا وقتگذرانها به فرصت بسیار بیشتری برای احیای خود یا تجدید قوا احتیاج دارند. کار پرمشغله بهمراتب طاقتفرساتر از آن دو حالت دیگر است. انتظار از نظر وجودی هزینهبر است. فرد ویلسون زمانی گفت که هدف آیپد کاهش هزینههای انتظار است و حق با اوست. این ابزار هزینههای انتظار مبتنی بر جایگاه که معطل شدن در صفها و اتاقهای انتظار باشد را کاهش میدهد.\n ضمناً، جالب نیست که در عصر صنعت اتاقهای انتظار در همهجا به چشم میخورند؟\n متأسفانه برای کاهش هزینههای پرمشغلگی، کاری از آیپد برنمیآید.\n خوشبختانه، بطالت هیچ هزینهای ندارد. نیازی به پایین آوردن هزینههای بطالت نیست، زیرا هزینهای وجود ندارد. اگر روزی سازمانی بزرگ را مدیریت کنم، بهجای قرار دادن اتاقهای انتظار در مقابل دفتر مدیران مهم، اتاقهایی را در مکانهای تصادفی به بطالت و وقتگذرانی اختصاص خواهم داد.\n وضعیت در محیطهایی که خبری از فیش حقوقی نیست و افراد در استخدام جایی نیستند، نیز همینگونه است، زیرا اضطرابهای ناشی از قواعد کاری همهجا شایع است. ترفند گنگ و مبهم تعیین نرخهای مشاوره ساعتی و قیمتگذاری طرح پروژهها آنقدر گسترده و متنوع است که میتوانید همان شیوهای را برگزینید که اضطراب شما برای هدر دادن زمان نیازمند آن است. من مشاورهایی را دیدهام که مشتریانشان را با سِیلی از خروجیهای کار پرمشغله مواجه میکنند که میزان آن حتی از مشغلۀ کارمندان مقرراتی و دقیق نیز بیشتر است، همچنین با مشاورهای متفاوتی نیز برخوردهام که بیشتر وقتشان را کاری انجام نمیدهند، اما درآمدشان بهاندازه آنهایی است که کارشان تکثیر و هدر دادن کاغذ است. در الگوی کاری دوم، نیازی به توسل به ترفندهای غیراخلاقی بازار پیچیده کار جهانی نیست تا هفتۀ کاری چهارساعته خود را تنظیم کنید. اکثر شیوههای کار اطلاعاتی خلاقانه این امکان را برای شما فراهم میآورند.\n در عالم کار، تمایز آشکار بین کسانی که زمانشان را با انتظار تلف میکنند و کسانی که بطالت را انتخاب میکنند، بسیار مهمتر از اختلاف عدد و رقمها بین دسته حقوقبگیران و شاغلان آزاد است.\n در میان صنفی که بطالت را پیشه میکنند، بسیاری را دیدهام که به ازای سی ساعت کار مفید، ده ساعت را به بطالت میگذرانند. اینها افرادی پرتکاپو و پرتوان هستند. همچنین با افراد دیگری مواجه شدهام که مثل خودم روال ۳۰ ساعت بطالت به ۱۰ ساعت کار مفید را در پیش میگیرند. من با دنبالکنندگان هر دوی این الگوها موافقم، اگرچه دستهای که ساعات بطالت کمتری دارند، معمولاً پیشی میگیرند و مرا پشت سر میگذارند.\n این انتظار است که مرا آزار میدهد. دیگران معمولاً نمیدانند چگونه وقت مرا درست هدر دهند. خودم بهتر از پس این کار برمیآیم.\n شیوههای ما برای سنجش ارزش زمان بسیار ابتدایی و پیشپاافتادهاند. با اهمیت یافتن هرچهبیشتر خلاقیت و ایدهپردازی در حوزۀ کار اطلاعاتی، معادلۀ ارزش زمان در برابر پول به شدت درهمریخته است. اما کسانی که بطالت را به انتظار ترجیح میدهند، دست بالا را دارند.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب را ونکاتش راو نوشته است و در تاریخ ۱۰ فوریه ۲۰۱۱، با عنوان «Waiting versus Idleness» در وبسایت ریبنفارم منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۹ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «بطالت را دوست دارم ولی انتظارکشیدن را نه» و ترجمۀ سجاد امیری منتشر کرده است. •• وِنکاتش راو (Venkatesh Rao) بنیانگذار و سردبیر وبلاگ ریبنفارم است. [۱] Rabbit [۲] The Geography of Time [۳] Stanley Bing: نام مستعارِ طنزنویس حوزۀ بازرگانی و اقتصاد، گیل شوارتز.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833762.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "تنهایی، مثل اعتیاد، بیصدا و نامرئی و مرگبار است",
|
3 |
+
"subtitle": "تنهایی جذام قرن بیستویکم است که قربانیان خود را ذرهذره میخورد و از میان میبرد",
|
4 |
+
"introduction": "«تنهایی چه حسی دارد؟» مگی فرگوسن با این سؤال هولناک سراغ کسانی رفت که در دوران زندگی خود دورههای طاقتفرسایی از تنهایی را تجربه کرده بودند، آدمهایی که در ظاهر شباهتی با یکدیگر نداشتند: زن، مرد، جوان، سالخورده، ثروتمند یا فقیر، ولی در یک چیز مشترک بودند: سقوط در چاه تاریک تنهایی. اما رنج و اندوه تنها چیزی نیست که در تنهایی پیدا میشود؛ این را راهبان بهتر از همه میدانند.",
|
5 |
+
"content": "مگی فرگوسن، اکونومیست ۱۸۴۳ — هیچجای زندگی ربکا، غمانگیز به نظر نمیآمد. زنی بسیار جذاب که در شغلش هم موفق بود. زمانی که در آپارتمان دوبلکس راحتش در فولهام با او دیدار کردم، تازه سر کار جدیدی رفته بود که یک پله او را در نردبان شغل و درآمد بالاتر میبرد. چهار سال قبل که ۳۱ ساله بود، رابطۀ طولانیمدتش که گمان میکرد به ازدواج میانجامد ناگهان خاتمه یافت. او هنوز محتاط است، اما در عین حال میخواهد سر و سامان بگیرد و پیش از آنکه دیر شود بچهدار شود. میگوید: «خیلیها نمیتوانند بفهمند چرا تنهایم. شغل خوبی دارم، خانوادهای دوستداشتنی، و یک عالم دوستان نزدیک. ولی اکثرشان الآن متأهلاند و سرگرم بچههایشان. سعی میکنم برایشان خوشحال باشم، ولی اگر روز بدی داشته باشم کسی نیست که به او زنگ بزنم؛ کسی نیست که مهمترین آدم زندگیاش باشم. مثلاً وقتی فُرم پُر میکنم، شدیداً احساس تنهایی میکنم. نزدیکترین خویشاوند من کیست؟ پدرم».\n ربکا به ۷۰ میلیون نفر بریتانیایی دیگری پیوسته است که سعی میکنند از طریق اینترنت به عشق برسند. حساب و کتاب که میکند، تا الآن سر حداقل ۱۰۰ قرار رفته است. هر بار تلاشش را میکند (به تعبیر استرالیاییهای frock up یعنی به سر و وضع خودش میرسد) اما تاکنون سرانجامی نداشته است، و در مسیر برگشت به خانه احساس میکند «با این کار تنهاتر شده است». بیرغبتیاش به کل این قضیه ملموس است. با این حال، چون گزینۀ بهتری نیست، ادامه میدهد.\n او صفحهاش را در وبسایت گاردینسولمیتز باز میکند (که نشان میدهد تا امروز ۱۳۰۵ نفر او را دیده و ۳۵۶ نفر او را پسندیدهاند). میپرسم: «چه حسی دارد؟»\n «حس اینکه کاربردی است، و غمانگیز. اعتراف میکنم که: تنهایم و میخواهم خانوادهای داشته باشم. و این اعتراف قدری مایۀ شرمندگی است».\n پروفایلهای مردانی را نشانم میدهد که تازگی به وبسایت پیوستهاند؛ اکثرشان اسمهای شوخ و شنگ دارند: کوربیچاپ، سروان گِرِی، جف شکمو. نشانم میدهد که پروفایل خودش را چطور ساخته است: خودش را یک زن بیخیال جا زده است که کتاب زیاد خوانده و سفر زیاد رفته است. «اینکه مجبور باشی خودت را طور خاصی نشان بدهی، بیتردید قدری حس تنهایی به همراه میآورد. فاصلۀ بین تصویری که از خودم میسازم و واقعیت، بیشتر و بیشتر میشود. ولی اگر حقیقت را مینوشتم، اینکه تنهایم و نگرانم بیخانواده بمانم، همه را بیمیل میکرد».\n «پس مردم فکر میکنند که تنهایی تقریباً یک بیماری مُسری است؟» «بله. چیزی در همین حدود. اکثر افراد آن را بسیار غیرجذاب میدانند». «آیا کسی در وبسایت گاردین بوده که در پروفایلش به تنهایی اعتراف کند؟» «هرگز». «مط��ئنی؟»\n ربکا واژۀ «تنها» را در نوار جستجویی تایپ میکند که با آن میتوانید دنبال شریکی با ویژگیهای خاص بگردید، مثلاً هندی حرف بزند یا هوادار تیم فوتبال اولداتونینز باشد.\n وبسایت فوراً جواب میدهد: «هیچ یاری پیدا نشد».\n بنا به گزارش «دفتر آمار ملی»، بریتانیا «پایتخت تنهایی اروپا» است. به نظر دِبورا موگاک، رماننویس، تنهایی «آخرین تابو» است: «ما دربارۀ هر چیز دیگر، حتی مرگ، حرف میزنیم اما هیچکس دوست ندارد اعتراف کند که تنهاست». و تنهایی، گرچه علامت فیزیکی ندارد، اما ابتلائی است که میتواند آزارندهتر از بیخانمانی، گرسنگی یا بیماری باشد». مادر ترزا نوشته است: «بزرگترین رنجْ تنها بودن است، احساس دوست داشته نشدن، اینکه بیکس باشی». تنهایی همان جذام قرن بیستویکم است که قربانیان را ذرهذره میخورد و هرکه با آن مواجه شود از آن میگریزد.\n در بریتانیا ۷.۷ میلیون نفر تنها زندگی میکنند. یک مادر مجرد سیوچند ساله به من گفت: «شکر خدا قیمت املاک در لندن سر به فلک میکشد. برایم نمیصرفد جایی را تنهایی بخرم، برای همین مجبورم خانهام را با کسی شریک شوم». آمار نسل انفجار جمعیت (افراد بین ۴۵ تا ۶۴ سال) که تنها زندگی میکنند، سال به سال افزایش مییابد. هفده میلیون بزرگسال در بریتانیا، پیوند خانوادگی ندارند. بیش از یک میلیون نفر از سالخوردهترها، اکثر یا تمام اوقات احساس تنهایی میکنند، و اکثرشان حس میکنند که نمیتوانند پیش خانواده و دوستانشان به تنهاییشان اعتراف کنند. تنهایی یکی از دلایل اصلی تماس مردم با خیریۀ ساماریتنز است که خدمات مددکاری عاطفی ارائه میدهد، اما اعتراف به این مسئله برای اغلب تماسگیرندگان دشوار است. نیک، یکی از داوطلبان قدیمی فعال در این خیریه، میگوید: «آدمهایی که با ما تماس میگیرند گاهی احساس میکنند تنهایی فینفسه دلیل کافیای برای تماسگرفتن نیست. آنها احساس خجالت یا شرمندگی دارند، انگار که احساس تنهایی مسألۀ جدیای نیست». سهچهارم پزشکان عمومی میگویند که هر روز بین یک تا پنج فرد تنها را میبینند؛ فقط هم ۱۳درصد این پزشکان توان کافی برای کمک به آن افراد را دارند، در حالی که اثر مخرّب تنهایی بر سلامت معادل ۱۵ نخ سیگار کشیدن در روز است. فقط ۲۲درصد از ما هرگز احساس تنهایی نکردهایم.\n میخواستم دریابم که این جماعت تنهایان چه کسانیاند و از شالودۀ رنجشان سر در بیاورم. و میخواستم روانشناسی تنهایی را بفهمم: چه حسی دارد؟ آیا قابل درمان است؟ آیا نتیجۀ درآمدهای پایین (یا حتی بهواقع رفاه) است؟\n در کوچهای حوالی خیابان پورتوبلو در لندن، یک در خاکستری رنگورو رفته به راهرویی باز میشود که پُر از مرسولههای تبلیغاتی است. سه ردیف پله بالاتر، در یک خانۀ نقلی تلمبار از کتاب، آدام فیلیپسِ روانشناس نشسته است که روزگاری بهخاطر هوش سرشار و کارهای اغلب شهرآشوبش، «مارتین آمیسِ۱ روانکاوی بریتانیا» نامیده میشد. او همانجا کتابهای پرفروشش را مینویسد و بیمارانش را درمان میکند. به گفتۀ او، اکثر بیمارانش قدری از تنهایی رنج میبرند و جستجوی دیوانهوار رمانس هم میتواند مشکلشان را وخیمتر کند. میگوید: «در فرهنگی که اکثر افراد احساس تنهایی میکنند، لابد تصویری ایدهآل از رابطهها ساخته میشود. لابد انتظاری که افراد از دیگری پیدا میکنند، بیش از توان آنهاست. ناچار برای جبران آن، رؤیایی از صمیمیت خلسهآور و باورناپذیر ساخته میشود. و از بسیاری چیزها (مثل سکس) میتوان برای تسکین این درد استفاده کرد. بهنظرم در فرهنگ ما، تنهایی تا حد زیادی وجهۀ سکسی پیدا میکند. بهنظرم، هرزهنگاری به یک معنا همین است: نومیدی از رابطه، نومیدی از بدهبستان واقعی. و تنهایی اساساً حول باور فرد به قدرت بدهبستان میچرخد: آیا میتوانیم چیزی به یکدیگر بدهیم که واقعاً اثری داشته باشد؟ آیا میتوانیم برای همدیگر کاری کنیم که احساس بهتری پیدا کنیم؟»\n فیلیپس معتقد نیست که آدمها تنها به دنیا میآیند یا بهاصطلاح «ژن» تنهایی وجود دارد، اما تقریباً مطمئن است که تنهایی در اغلب موارد با فرزندپروری نامناسب و روابط ناکارای آغازین ربط دارد. او میگوید: «به نظرم بسیار محتمل است افرادی که در بزرگسالی تنهایند، در کودکی هم تنها بوده باشند».\n حرفهای او وقتی یادم آمد که ساماریتنز مرا به جیمز متصل کرد: یک کارآفرین فناوری اطلاعات و دلال املاک که اکنون در نیمۀ چهلسالگی است. جیمز میگوید که با نگاهی به گذشته، گویا حوالی ششسالگی بود که فاصله گرفتن از والدینش و رابطۀ زناشویی تلخ آنها را آغاز کرد. در نُهسالگیِ او که آن دو طلاق گرفتند، او «کاملاً از آنها جدا» شده بود: «در خانه کنار مادر و خواهرم زندگی میکردم، اما بعید میدانم بیش از ۱۵ دقیقه در روز همدم آنها بوده باشم. معمولاً تنها غذا میخوردم، سپس به اتاقم میرفتم و آنجا میماندم، در تنهایی». او در مدرسه و دانشگاه منزوی بود؛ اما تا اوایل بیست سالگی و رفتن سر اولین شغلش طول کشید تا بفهمد که چقدر برای سر و کله زدن با دیگر انسانها کمبُنیه است: «با دیگران جور نمیشدم، و نمیفهمیدم علتش چیست. عدم اعتمادبهنفس، همراه با عصبانیت و اضطراب، آرام اما سرسختانه سراغم میآمد. آن وضعیت، تنهایی به معنای محرومیت واقعی بود، به معنای فقدان کامل تماس با انسانها».\n «و تنهایی چه حسی دارد؟»\n «تنهایی یعنی بیارزشی. احساس میکنید با دیگران جور نیستید، آدمها درکتان نمیکنند. احساس افتضاحی نسبت به خودتان دارید، احساس میکنید طرد شدهاید. همه به میخانه میروند اما شما دعوت نمیشوید. چرا؟ لابد چون شما مشکل دارید».\n وقتی حس «شدید خودکشی» در جیمز برانگیخته شد، سراغ ساماریتنز رفت و تا هشت بار در روز با آنها تماس میگرفت. آنها کمک کردند که او «حس کند انسان است،» و بیش از بیست سال است که کمک کردهاند زنده بماند و زندگی کند، از جمله ۱۳ سال پیش که یار او بودند تا از یک «فروپاشی روانی کامل» عبور کند. او با کمکهای مالی سنگین، از آنها تقدیر میکند. چون جیمز، علیرغم نپختگی و انزوایش، مالتیمیلیونر شده است. در کنار پرنسس دایانا، مرلین مونرو و پرزیدنت ترامپ (که زندگینامهنویسش تیم اوبراین در وصف او نوشته است: «یکی از تنهاترین آدمهایی که میشناسم»)، جیمز هم سند آن است که نمیتوانید با پول از تنهایی درآیید. او میگوید: «هرقدر هم پول داشته باشید، فرآیندهای روانیتان شما را در قید و بند نگه میدارند».\n شاید بتوان گفت که رفاه، اوضاع را بدتر میکند. ما برای فضا، حریم و استقلال شخصی ارزش قائلیم، و هرچه ثروتمندتر باشیم خرج مقدار بیشتری از اینها را میتوانیم بدهیم؛ اما همینها یک دلالت جانبی هم دارند: تنها بودن. اگر افراد جابجا شوند تا کار پیدا کنند به سود اقتصادمان است، اما تحرّک آنها پیوندهای خانوادگی و اجتماعی را گاهی تا نقطۀ شکست کامل گسسته میکند. فیلیپس به من گفت «سرمایهداری و بازار نیرویکار متحرّک، پیوندهای میان مردم را پرمخاطره و دشوار میکند. از آنجا که مردم احساس میکنند چارهای جز ادامۀ این راه ندارند، چنانکه دیدهایم، تشویق میشوند تا رابطه و صمیمیت را قربانی کنند».\n ولی اگر پولْ سپر دفاع شما در برابر تنهایی نیست، فقر آن را وخیمتر هم میکند. با اویان در یک غذاخوری خیریه در یک شامگاه سرد پیش از کریسمس آشنا شدم. او قبلاً مدیر یک مغازۀ شرطبندی بود، اما پس از یک فروپاشی روانی، سر از خیابانها درآورد. به من گفت: «من تکفرزند بودم و به انزوا عادت داشتهام. زندگی من چیزی جز تنهایی نیست. احساس میکنم سزاوار آن نیستم که با دیگران باشم یا رابطهای داشته باشم».\n «تنهایی چه حسی دارد؟»\n «انگار که یک پرس غذای کامل به شما تعارف کردهاند اما نمیتوانید آن را بخورید».\n کریس ماهونی مدیر ارشد هوماستارت است، خیریهای که امداد عملی و عاطفی میدهد به خانوادههای بحرانزدهای که بچههای کوچک دارند. او میگوید: «بسیاری از مادرانمان به شدت تنهایند، بهویژه اگر آواره یا پناهجو باشند. بهواقع میتوانم بگویم احتمالاً عمدۀ رنجشان ناشی از تنهایی است».\n در دفتر کریس در ایستشین، با آلیس و پسر نوپایش تام آشنا میشوم. شوهر آلیس در شیفتهای دوازدهساعته نگهبانِ یک مجتمع آپارتمانی مدرن است ولی درآمد پایینی دارد، و آلیس بهخاطر مشکلات سلامت روانی نتوانسته است از مقرری مخصوص بیکاران جویای شغل بهرهمند شود. به همین خاطر، تا چندین ماه پس از تولد تام، آنها در یک آپارتمان تکاتاقۀ کوچک بالای یک رستوران گیر کرده بودند که دود مونوکسید کربن هم هوایش را آلوده میکرد. آلیس میگوید: «نمیتوانستم کسی را به آنجا دعوت کنم. فکر میکردم که اگر کسی بیاید، پیش خودش میگوید: ای بابا، چرا میگذارید بچهتان در این شرایط زندگی کند؟ تام تا وقتی سهماهه شد هیچ بچۀ دیگری را ندیده بود و من هم به طرز اسفباری تنها بودم».\n «چه حسی دارد؟»\n «مثل یک ابر تیره است. نمیخواهید کسی شما را ببیند و به همین خاطر تنهاتر میشوید. یک چرخۀ معیوب».\n شاید فکر کنید که وضع آلیس بدک نیست، چون بالاخره همسر و فرزندی دارد. اما تنهایی در ازدواج میتواند تلخ باشد. کرولاین که اکنون ۴۷ سال دارد و نویسندۀ موفقی است، ۱۲ سال همسر مردی بود که گرچه هیچگاه بیرحم نبود اما روزبهروز جای خالیاش بیشتر میشد. کرولاین میگوید: «او بسیار جمعدوست بود، همیشه شمع محفل مهمانیها بود، اما واقعاً تشویش زیادی داشت. وقتی تنها بودیم، توی خودش فرو میرفت و غیبش میزد. واقعاً چندان حرف نمیزد و نمیشنید. نمیتوانستم ریشۀ مشکل را پیدا کنم، اما همین به نوبۀ خودش اصل مسأله بود: هیچ مشکلی دیده نمیشد». کرولاین تعریف میکند که یک روز تابستانی با همسرش روی چمنها نشسته بودند و بچههایشان همان حوالی بازی میکردند. «کمی غمگین بودم و گفتم: امروز دهمین سالگرد فوت پدرم است. لحظهای سکوت بود که فکر کردم از سر همدلی است؛ ولی بعدش گفت که هفتۀ آینده به نیویورک میرود و متوجه شدم که طبق معمول گوش نمیکرده است».\n همسر کرولاین سراغ مشروبات رفت و اوضاع بدتر شد: «او هرگز واقعاً تمام و کمال با من نبود. آن وقتهایی هم که در دفتر کارش نبود، سرش پر از الکل بود. شاید اگر دوستش نداشتم اهمیتی نداشت؛ ولی دوستش داشتم و برای همین این وضعیت بسیار دردناک بود». والدین کرولاین بُردباری و شکیبایی را به او یاد داده بودند، و او میخواست زندگیاش از هم نپاشد، برای همین هم با کسی حرف نزد. «فکر میکردم این تَرَکها هرچه آشکارتر شوند، احتمال فروپاشی کل زندگی بیشتر میشود. پس چندین سال به همان وضع ادامه دادیم، عین یک خانوادۀ عالی و بینقص، با بچههای دوستداشتنی و شغلهای خوب؛ اما همۀ آن ایام احساس تنهایی میکردم». او دوستانش را هم کنار گذاشت چون احساس میکرد نمیتواند به نزدیکترین کسانش بگوید که چقدر درد میکشد. سپس بالاخره ازدواجشان به پایان رسید و او توانست حرف بزند، «و این شکاف هولناک بین من و بقیهای که برایم مهم بودند پُر شد و دیگر تنها نبودم».\n «تنهایی چه حسی دارد؟»\n «انگار در محاصرۀ یک خلأ تیره و تارید که راهی برای عبور از آن ندارید».\n سنمان که بالاتر میرود، اثرات فرسایندۀ تنهایی آشکارتر میشوند. ادبیات پُر از دختران بهاصطلاح ترشیدۀ تنهاست. مثلاً شخصیت اصلی رمان اندوه تنهاییِ جودیت هرن۲ نوشتۀ برایان مور که نامش در عنوان کتاب آمده است: او در اتاقک چرکی در بلفاست زندگی میکند که نقاشیهای خالۀ مرحومش و «قلب مقدس» آن را احاطه کردهاند. در چهل و چند سالگی، جودیت هرن ساده، گرفته و به طرز اسفباری غمگین است؛ چنانکه «هیچ مردی را وسوسه نمیکند». او مینوشد تا تلخیِ وجودش را فرو ببرد.\n مور به مصاحبهگری گفت: «وقتی جودیت هرن را مینوشتم، بسیار تنها بودم، در یک کاروان اجارهای مینوشتم، تقریباً دوستی نداشتم، از اعتقاداتم دست کشیده بودم، تقریباً هیچ پولی درنمیآوردم، و چندان آیندهای برای خودم نمیدیدم. برای همین میتوانستم با یک ترشیدۀ الکلی و منزوی همذاتپنداری کنم». اما این قصه مال سال ۱۹۵۵ بود. مطمئناً اکنون که شصت سال گذشته است، خانمهای مجرد میانسال و تنها را یک کاسه نمیکنیم؛ یا میکنیم؟\n پاییز پارسال با فیونا، یک روانکاو بسیار تیزهوش، آشنا شدم، و وقتی به او گفتم روی چه چیزی کار میکنم فوراً داوطلبانه گفت «به طرز اسفباری تنها» بوده و با کمال میل دربارهاش حرف میزند. از او پرسیدم: «چند سالت است؟» جواب داد: «من ۵۷ سال دارم، یا به تعبیر وبسایتهای زوجیابی: من ۵۷ سال دارم ولی احساس میکنم ۲۷ سالهام». یک بعدازظهر آرام برای ناهار و قدم زدن کنار رودخانۀ تیمز دیدار کردیم. حس میکردم آنچه میخواهد به من بگوید دردناک است، لذا مدتی دربارۀ همهچیز حرف زدیم جز تنهایی. ولی بالاخره وقتی روی نیمکتی نشسته بودیم، ضبطصوتم را روشن کردم و قدم در گود گذاشتیم.\n فیونا تصدیق کرد که حرف زدن دربارۀ تنها بودن ساده نیست: «مشکلات مربوط به سلامت روانی و افسردگی این روزها بسیار شیک شدهاند، اما تنهایی چنین نیست. تنهایی عنصری شرمآور دارد که آدم به خودش میگوید: تقصیر من است، من مشکلی دارم، من آدم ناگواریام». گفتم که اخیراً سر میز شام در آکسفورد، یک خانم سرزندۀ آمریکایی به من گفت که راهحل تنهایی آن است که دوستیهای درست و درمان داشته باشیم: «آدمهای تنها باید مشق دوستی کنند». اما فیونا توضیح داد که وقتی تنهایی چنگ میاندازد، این کار روزبه روز دشوارتر میشود. او گفت: «خیل�� طول کشید تا واقعاً خودم را کسی بدانم که تنهاست، و احساس میکنم واقعاً همین چهار یا پنج سال گذشته به چنین درکی رسیدهام. اگر زندگی اجتماعی خوبی داشته باشید و کسانی در زندگیتان باشند که مدتهاست میشناسید و ساده دوست پیدا کنید (که من این شکلیام)، به سادگی ممکن است احساس کنند تنها نیستید چون سرتان شلوغ است و با مردم قطع ارتباط نکردهاید. ولی من فهمیدم که به هر دلیل، دیگر چنان معاشرتی ندارم». یک علتش آن است که دوستانم چنان غرق زندگیهای خودشان شدهاند (در آستانۀ بازنشستگیاند، از لندن رفتهاند، پدربزرگ یا مادربزرگ شدهاند) «که حلقۀ معاشران تنگتر شده است. اکنون مقدار ترسناکی از زمان را با خودم میگذرانم». یک علتش هم آن است که او پذیرفته است معاشرتهای هیجانی، هرگز اشتیاقهای عمیق او را ارضا نخواهند کرد. او میگوید: «آنچه واقعاً نیاز دارید، آدمهایی است که شما را خوب بشناسند، به شما اهمیت بدهند و در دسترستان باشند؛ کسانی که هر وقت بتوانید دربارۀ هر چیزی با آنها تماس داشته باشید. و من چنین چیزی ندارم، و این وضعیت خیلی تنهاست. کسی نیست که گوشی را بردارم، زنگ بزنم و بگویم: میآیی اینجا؟ برویم سینما؟ آخرهفته چکارهای؟ اکنون چنین چیزی برایم موجود نیست. من متوجه نبودم اما این اتفاق رُخ داده است. برای همین گرفتار یک چرخۀ معیوب شدهام. اگر احساس کنید دوستداشتنی نیستید، احساس میکنید نمیتوانید دور و بر دیگران باشید، که آن هم احساس انزوا را تقویت میکند، و ماجرا همینطور عمیقتر میشود».\n عبور از سن بچهداری هم این درد را تسکین نداده است: «نه بخدا، این برایم تسکین نبود که هیچ، یک سوگواری مدام هم شده است. پیش خودم فکر میکردم که پس از ورود به چهلسالگی حل میشود. فکر میکردم: وقتی از لحاظ زیستشناختی بیمعنا شود، معنای روانشناختیاش را هم از دست میدهد. اما در واقع، اوضاع وخیمتر شد».\n او میگوید اکنون فقط یک چیز میخواهد: زندگیاش را «به شیوههای بسیار معمولی» با کسی شریک شود: «به نظرم تمام معنای زندگی همین شریک شدن و رابطهداشتن و مصاحبت است. در تنهایی که زندگی بگذرانید انگار واقعاً زندگی نکردهاید. اگر کسی نباشد که خودتان را در آینۀ او ببینید یا با شما رابطه بگیرد، انگار وجودتان متوقف شده است».\n از فیونا میپرسم: «تنهاییات چه حسی دارد؟»\n «حس داغدیدگی، مثل یک فقدان مهیب. و حس خفگی: همان چیزی که نیست، میفشارد و خفه میکند و جلوی نفس را میگیرد».\n «و وقتی این احساسها طاقتت را طاق میکنند چه میکنی؟»\n «هیچ. قبلاً عادت داشتم خودم را به دوچرخهسواری و اینجور کارها وادار کنم. الآن فقط سعی میکنم تحملش کنم. پیش خودم فکر میکنم: همین است که هست. تنهایی همین است».\n با نزدیک شدن سالخوردگی، تنهایی تقویت میشود. فیونا میگوید: «چیز خوبی ندارم که در خاطرم مانده باشد. به این فکر میکنم که هیچ کار شگفتانگیزی نکردهام و این فکر ناخوشم میکند. میبینم که جسمم خُردهخُرده مشکل پیدا میکند و فکر میکنم که: هیچکس نیست که مراقبم باشد یا بداند الآن چکار میکنم؛ اگر اتفاق بدی برایم بیافتد، چه کسی هست که خبردار شود؟»\n این دلواپسی، بجاست. پاییز پارسال، جسد ماری کانلونِ ۶۸ ساله در آپارتمانش در لارکسپررایز در بلفاست پیدا شد. او تقریباً سه سال قبل جان داده بود. خانوادهاش در اعلامیه��ی گفتند که از درگذشت «خواهر عزیزشان شوکه و دلشکسته» شدهاند. شاید بگویید سنگدلم؛ ولی چقدر «عزیزشان» بوده که از ابتدای سال ۲۰۱۵ نه او را دیده و نه با او حرف زدهاند؟ سراغ مدیران گورستان محله رفتم تا بپرسم چقدر به جسدهایی برمیخورند که در آپارتمانهایش تنها ماندهاند تا اینکه به فساد افتادهاند. خانمی که آن روز مسئول دفتر بود دربارۀ این سؤال ملاحظاتی داشت و قول گرفت اسمش را نیاورم. ولی گفت پاسخ مثبت است و این اتفاق مرتب میافتد: جسدهایی که کسی سراغشان نمیرود و آنقدر میمانند که همسایهها از بوی بد شاکی میشوند.\n شاید این خبر شوکهکننده باشد، اما غافلگیرکننده نیست. بیش از نیمی از مردان و زنان بالای ۷۵ سال در بریتانیا تنها زندگی میکنند. سهچهارم افراد مسنتر میگویند تنهایند و بیش از یکسومشان احساس میکنند تنهاییشان «خارج از کنترل» است. اکثرشان اعتراف میکنند هرگز دربارۀ احساسشان با دوستان یا خانواده حرف نزدهاند.\n در یک روز لطیف پاییزی، به روتلند میروم تا با بَری ۸۵ ساله ملاقات کنم و در مهمانسرای فینچزآرمز در همبلتون با او ناهار بخورم. او عادت داشت اغلب با همسرش کریستین به اینجا بیاید، و گرچه سه سال از فوت او میگذرد، بَری همچنان با ضمیرهای جمع به جای مفرد حرف میزند. کریستین ۱۵ سال جوانتر از بَری بود و لذا این زوج همیشه گمان میکردند بَری زودتر از دنیا میرود. بعد کریستین دچار تومور مغزی شد. بَری اکنون میگوید: «مرگ ناگهانی او چنان شوک جسمی عمیقی به من وارد کرد که در وصف نمیآید. آیندهام شد یک شورهزار پُر از روزهای خالی».\n ما در جامعهای زندگی میکنیم که استقلال را تمجید اما انزوا را تمسخر میکند. ولی برای بسیاری از سالخوردگان، این دو همپای هماند. کلیو لویسِ رماننویس در تابستان ۱۹۶۰، پس از درگذشت همسرش جوی، نوشت که این بیقید شدن چه رنجی دارد. او برای پیتر براید، کشیشی که خطبۀ عقدشان را خوانده بود، نوشت: «دوست دارم ملاقات کنیم چون من اکنون بسیار آزادم (ای خدا، کاش نبودم). هیچکس اوایل عمرش نمیفهمد که آزادی به بهای تنهایی تمام میشود. شاد بودن یعنی پیوند داشتن». این دقیقاً تجربۀ بَری بود. برایش روشن نیست که کجا سوگواری تمام و تنهایی آغاز میشود، اما تجربهاش از این دو در کنار هم چنین بوده است: «یک زخم جانسوز که تسکین نمییابد؛ یک مسألۀ روانی که جسمانی میشود و تمام انگیزهتان را میرباید. در آستانۀ آن بودم که اراده به زندگی را از کف بدهم: نومیدی همیشه در خانۀ تنهایان را میکوبد».\n سایر سالخوردگانی که طرف صحبتم بودهاند نیز تجربۀ مشابهی را به شیوههای مختلف وصف کردهاند. برای رابیِ ۹۱ ساله که در کنت زندگی میکند و همسرش را در ۲۰۱۲ از دست داده است، «تنهایی یعنی اینکه کسی را نداشته باشی که با همدیگر علافی طی کنید». رابی دو سال است که جز برای بیمارستان پا از خانه بیرون نگذاشته است، و تلویزیونش را همیشه روشن میگذارد تا همدم او باشد. (چهلدرصد سالخوردگان بریتانیا میگویند تلویزیون همدم اصلی آنهاست). «اکثر اوقات واقعاً تلویزیون را تماشا نمیکنم. بعد یک چیز جالب شروع میشود و میگویم: کُر، اینو ببین! و سرم را برمیگردانم و هیچکس نیست». ونسا که تقریباً هشتاد سال دارد، قبلاً در صنعت مُد کار میکرد. او میگوید: «هنوز هم در فروشگاههای خیریه دنبال لباسها میگردم، اما دنبال دوست نمیشود گشت».\n «تنهایی چه حسی دارد؟»\n «شما را زمینگیر میکند. نمیتوانید از تختتان بیرون بیایید. بیدار که میشوم، پیش خودم فکر میکنم: خُب باید چه غلطی بکنم؟ فهرستهای کوچکی درست میکنم، سعی میکنم به خودم بگویم که امروزْ روز تازهای است».\n آدام فیلیپس معتقد است که آدمهای تنها قدری حق انتخاب دارند: «تنهایی هست، ولی استفادههایی هم دارد. تنهایی میتواند یکجور جانپناه باشد، البته جانپناهی تیره و تار. میتواند به منزلۀ اجتناب از چیزهای بسیاری باشد که گرچه شاید هیجانانگیز باشند اما مشکلآفرینند. تنهایی میتواند امن و امان بیاورد». اما اگر افراد با تنهاییشان رودررو شوند، امکان بازیابی وجود دارد: «کسی که احساس تنهایی میکند لاجرم تجربۀ احساس تنها نبودن را داشته است. به بیان دیگر، این احساس واکنشی به چیزی دیگر است: فرد احساس تنهایی میکند چون میداند جای چیزی خالی است که روزی روزگاری تجربه کرده است. میداند چیزی خوب در دنیا وجود دارد که شاید تنهاییاش را تسکین بدهد. این بهنظرم فینفسه عنصری امیدبخش است. پس به نظرم وقتی فرد احساس تنهایی میکند، به گونهای علامت امید است».\n سارا میتلند، مؤلف اثر پرفروش یک کتاب از سکوت۳ و یک کتاب راهنما با عنوان چگونه تنها باشیم۴، بیست سال است که تنها زندگی میکند. خانهاش در یک درّۀ دورافتاده در اسکاتلند است که با نزدیکترین مغازه بیست کیلومتر فاصله دارد. پیش از آنکه به آنجا نقلمکان کند هرگز تنها زندگی نکرده بود، و «مشتاقانه منتظر بودم که تماماً تیرهبخت شوم و بتوانم تقصیر یک چیز دیگر را هم گردن همسر سابقم بیاندازم». ولی در عوض دید که مجذوب سکوت میشود، مجذوب «آن اتفاقی که برای روح انسان میافتد، برای هویت و شخصیت، وقتی که حرف زدن متوقف میشود، وقتی دکمۀ خاموش را فشار میدهید، وقتی رهسپار یک تهیِ عظیم میشوید». یکی از اتفاقهایی که برای سارا افتاد آن بود که افسردگی («که در تمام دوران بزرگسالی فکر میکردم بخشی از شخصیتام بود») دیگر اذیتش نکرد. اکنون که به زندگی شهری در احاطۀ مردم فکر میکند، وحشت میکند.\n انزوای سارا (با گوسفندان سیاه همسایگان و بدون خط موبایل) منتهای انزواست. ولی پس از حرف زدن با او، برایم سؤال شد که آیا راههایی نه به این اندازه رادیکال هم وجود دارند تا تنهایان بتوانند با یادگیری آنها، پریشانی خود را به نوعی خلوت غنی تبدیل کنند؟ با لورنس فریمن، راهب بندیکتی و واعظ مشهور بینالمللیِ مراقبه، در میدانی ساکت در ایسلینگتون ملاقات کردم. چیزی از ملاقاتمان نگذشته بود که درک عمیق او از سرشت بشر و تمایزی که بین خلوت و تنهایی قائل بود، شگفتزدهام کرد. به نظر او، تنهایی نوعی «خلوت ناموفق» است. بنا به تجربۀ او، تنهایی حاوی یکجور «حس بدِ ناکامی است که شرمندگی میآورد. افراد تنها احساس میکنند که باید با دیگران در پیوند باشند، و اگر احساس کنند جداافتاده و غریبهاند لابد خطایی کردهاند؛ یا دست سرنوشت یا کاری که کردهاند آنها را به اینجا کشانده است. این هم اغلب به ترکیبی از پارانویا و قضاوتهای تند و تیز دربارۀ دیگران میانجامد. بدینترتیب، آنها از دو جهت در دام میافتند: احساس میکنند دیگران قضاوتشان میکنند و خودشان هم دیگران را قضاوت میکنند». به اعتقاد او، خلوت یعنی «کشف و پذیرش منحصربهفرد بودنتان. این فقط خودشناسی نیست، بلکه تجربۀ حقیقی و عینیِ بودن است، که ما در مراقبه میچشیم». این هم لزوماً ریشه در دین ندارد: تکنیکهای مراقبۀ او در مدارس و زندانهای سراسر کشور تدریس و تمرین میشوند. «بدین معنا، خلوت مبنای رابطه است: ورود به خلوت خود، منحصربهفردی خود، شما را برای رابطههای عمیقتر و اصیلتر آماده میکند».\n میپرسم: «پس آیا میشود یاد گرفت که تنها نبود؟»\n میگوید: «فکر کنم میشود؛ آنهم با در آغوش کشیدن خلوت. اما فکر کنم که بیرون آمدن از تنهایی، کار دشواری است».\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب در شمارۀ فوریه و مارس ۲۰۱۸ مجلۀ اکونومیست ۱۸۴۳ با عنوان «In Solitude What Happiness» به چاپ رسیده و سپس در وبسایت همین مجله بارگذاری شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷ آن را با عنوان «تنهایی مثل اعتیاد، بیصدا و نامرئی و مرگبار است» منتشر کرده است. •• مگی فرگوسن (Maggie Fergusson) منشی انجمن سلطنتی ادبیات در انگلستان و دبیر بخش ادبی مجلۀ ۱۸۳۴ است. اولین کتاب او، زندگیِ جورج مکی براون (George Mackay Brown: The Life) برندۀ جوایز متعددی شده است. [۱] رماننویس معاصر بریتانیایی. [۲] The Lonely Passion of Judith Hearne [۳] A Book of Silence [۴] How to Be Alone\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833763.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟",
|
3 |
+
"subtitle": "زندگی کجاست؟ شاید در یادداشتی قدیمی که فراموشش کردهایم",
|
4 |
+
"introduction": "وقتی زندگی در روالی یکنواخت و کسالتبار میافتد و عملاً به مُردگی تبدیل میشود، چه باید بکنیم؟ دو پاسخ برای این سؤال وجود دارد: دائماً دنبال چیزهای تازه باش، یا معنای باثباتتر و عمیقتری برای همین روال پیدا کن. اما هر دو پاسخ به یک اندازه تباهاند. شان کِلی در رابطهای که با استادش هیوبرت دریفوس داشته راهحل سومی را جستوجو میکند.",
|
5 |
+
"content": "شان دورنس کِلی، نیویورک تایمز — چند هفته پیش، سطر جالبی در یادداشتهای یکی از درسهایم پیدا کردم. نمیدانم از چه زمانی آنجا بوده یا چطور اصلاً وارد یادداشتهای من شده است. یادم نمیآید که آن را قبلاً نوشته باشم یا حتی دیده باشم. آن سطر این بود: «هدف زندگی، از نظر پاسکال، شادکامی، صلح، یا شکوفایی نیست، بلکه زنده بودن است». به عقیدۀ من این سطر را ممکن است معلم و دوستم، هیوبرت دریفوس، نوشته باشد. هیوبرت در ماه آوریل (۲۰۱۷) در سن ۸۷ سالگی درگذشت.\n دستکم در بدو امر تصور اینکه هیوبرت ممکن است از درون گور با من حرف زده باشد عجیب است. ولی شاید عجیبتر این باشد که او از آن جایگاه بالاتر و نه چندان ایدئال که اکنون دارد بتواند به من دربارۀ هدف احتمالی زندگی چیزی بگوید. ولی اگر میدانستید که طرز کار یادداشتهای درسی من چطور است، احتمالاً این قدر ماجرا عجیب نبود..\n میدانید که من فیلسوف فرانسویِ قرن هفدهم، بلیز پاسکال، را تدریس میکنم، و سنت اگزیستانسیالیستیای که او منادی آن بوده است، آنهم از هنگامی که هیوبرت تقریباً سی سال پیش من را با آنها آشنا کرد. یادداشتهای درسیای که من استفاده میکنم از دل همان یادداشتهایی درآمده که وقتی دانشجو بودم در کلاس هیوبرت برمیداشتم. در طول سالیان، این یادداشتها، بیشتر و کاملتر شدند، نه فقط بر اثر چیزهایی که از دانشجویانم یاد گرفتم، بلکه همچنین و بهویژه بر اثر گفتگوهای مداوم و فراوانی که با هیوبرت داشتم. مسیرهای تأثیرپذیری این یادداشتها آن قدر فراوان و متنوع بوده که مدتهاست دیگر قابل تشخیص نیستند. گاهی اوقات حتی خودم هم چیزهایی در آنها پیدا میکنم که متعجب میشوم.\n این جور تعجب کردنها جالباند، اما گاهی گیجکننده هم هستند. بالاخره یعنی چه که هدف زندگی زنده بودن است؟ خیلی حرف مبتذلی است، حتی اینهمانگویی است. اما شاید، بعد از کمی تفکر، اهمیتش آشکار شود. به این فکر کنید که چطور ممکن است، در عمل، زندگی به مُردگی تبدیل شود. میدانید چطور این اتفاق میافتد: بیدار شو، برو سر کار، کار کن، ناهار بخور، اضافهکاری کن، سر راه برو کافه، بعد هم باشگاه، آخر سر هم تلویزیون ببین. تا مدتی این روال فوایدی دارد و مایۀ ثبات آدم میشود؛ راحت است چون پیشبینیپذیر است. اما خیلی زود روزها در امتدادی بینهایت در پس و پیش شما کِش میآیند. و در نهایت شما در درون آنها پژمرده میشوید و فرومیمیرید. روزها تنها خالی از معنا نیستند بلکه به دلیل اصرارشان بر این بیمعنایی بیرحمانه هم میشوند. زندگیای دارید که اعلام میکند دیگر زنده نیست.\n دستکم دو پاسخ طبیعی، اما به یک اندازه ناقص، به این اعلام وجود دارد: دائماً دنبال چیزهای تازه باش، یا معنای باثباتتر و عمیقتری برای همین روال پیدا ک��. در قرن هجدهم، این پاسخها به ترتیب در ایتالیا و آلمان داده میشدند. بازماندگان آنها هنوز هم هستند.\n انسان ایتالیایی -که الگوی اصلیاش جاکومو کازانووا بوده- به این نتیجه میرسد که عنصر غایب در زندگیاش خودانگیختگی است: او در روال خود مرده است چون این روال همۀ امیال طبیعی را میکشد. برای دوباره زنده شدن، خودش را با شور و اشتیاق متعهد میکند که از امیالش پیروی کند، تا هر جا که خواستند او را ببرند. معشوقههای فراوانی میگیرد -عشقهای مهیج و سوزان!- اما در نهایت هر کدام را به امید بعدی رها میکند؛ او در لحظه زندگی میکند بدون هر گونه توجهی به تعهداتش در گذشته یا امکانهایش در آینده. زندگی او از هیجانی خام به هیجانی دیگر در حرکت است. اما بالاخره منزوی، بیثبات، و لگامگسیخته میشود. به کسانی که پیرامونش هستند آسیب میرساند. با هیچکس نمیتواند وارد رابطهای اصیل بشود، و واقعاً نمیداند کیست. نومید میشود.\n انسان آلمانی رویکرد دیگری اتخاذ میکند. میخواهید اسمش را بگذاریم کانت؟ او به این نتیجه میرسد که مشکل زندگیاش نداشتن دلیل برای روال جاریاش است. دنبال دلیل میگردد. برای خودش داستانی میسازد، داستانی که توجیه معناداری برای زندگی روزمرهاش فراهم بیاورد. و بعد دوباره وارد روال میشود، این بار مصمم به زندگی کردن با این دانش که زندگی هر قدر هم که کسالتبار و کُشنده باشد، بالاخره موجّه است و بنابراین باید آن را ادامه داد. وظیفهاش است که این کار را بکند. اما با اینکه چراییِ کاری که میکند را میداند، نمیتواند از این احساس فرار کند که با انجام دادن این کار به هر حال زندگی نمیکند. یکنواختی دوباره خودش را تحمیل میکند. او نمیتواند از عرضاندامِ بیرحمانۀ پوچیِ این یکنواختی فرار کند. نومید میشود.\n با نگاه به اینکه این پاسخها چطور در نهایت در رسیدن به مقصود خویش ناکام میمانند متوجه میشویم که واقعاً در چه جهتی هستند – میفهمیم به چه نوع زنده بودنی چشم دارند. زنده بودن یعنی داشتن شور و شوق کازانووا بدون انزوا، بیثباتی و نومیدیاش، یا یقین قاطع کانت بدون یکنواختی و پوچیاش. در واقع، شاید بهترین چیزی که بتوانیم به آن امید ببندیم این باشد که به زنده بودن در غیابش توجه کنیم: زنده بودن آن چیزی است که وقتی یکنواختی روال جاری خودش را تحمیل میکند غایب است. اما آیا میتوانیم به صورت ایجابی هم حرفی دربارۀ اینکه زنده بودن چیست بزنیم؟\n قطعاً رسیدن به تعریفی کامل از این پدیده برای ما امکانپذیر نیست. اما به عقیدۀ من گریزنده بودن آن دو ویژگی ممتاز دارد که میتوانیم آنها را تشخیص دهیم. اول اینکه همۀ سرچشمههای ظاهریِ زنده بودن به محض اینکه در پی آنها برویم ناپدید میشوند؛ یعنی سرمنشأهای زنده بودن از دیده شدن طفره میرود. یک مثال ساده را در نظر بگیرید: عشقی که هنگام خیره شدن به صورت معشوق خود احساس میکنید. وقتی عاشق هستید، شما زندهاید؛ کل جهان ضرباهنگی معنادار دارد. طبیعی است که بخواهید آن زنده بودن را نگه دارید، کاری کنید تا همیشه دوام داشته باشد، سرچشمهاش را پیدا کنید. و به جز در صورت معشوقِ شما در کجا میتواند باشد؟ پس نگاه میکنید. اما حواستان باشد! اگر خیلی بادقت نگاه کنید چیزی از دست خواهد رفت.\n چون هر چه عشقی که آن صورت ایجاد میکند عمیقتر باشد، و تجربۀ شما از آن فرد هر چه متعالیتر باشد، این احتمال کمتر خواهد شد که یک صورت، یک صورت جسمانی، بتواند واقعاً سرچشمۀ آن باشد. این پدیده به ژرفترینِ رازها آغشته است، مثل آدمی که خداست یا مغزی که ذهن است. بالاخره چطور ممکن است این شیء مادی و جسمانی، که از پوست و رگ و ماهیچه و چربی ساخته شده، چطور ممکن است این ماده و چیزی که صرفاً فیزیکی است منشأ آن جذبه و منتهای عشق باشد؟ البته که میتواند! اما هر چه بیشتر به شکل و شمایل یک صورت انسانی نگاه کنید، کمتر میتواند باشد. ابژۀ عشق، از آن جهت که ابژۀ عشق است، وقتی به آن نگاه میکنید از میان میرود. سرمنشأ زنده بودن از دیده شدن طفره میرود.\n ویژگی دوم نیز همین قدر رازآلود است. وقتی واقعاً احساس زنده بودن میکنید، به طریقی، گذشته و اکنون و آیندهتان در کنار هم معنا پیدا میکند، همچون یک کل یکپارچه که همیشه وعدۀ آن داده شده است. من گاهی اوقات واقعاً احساس زنده بودن میکنم، مثلاً، وقتی که به دانشجوها درس میدهم. وقتی خوب پیش میرود، وقتی با هم ارتباط برقرار میکنیم و درگیر میشویم و کلاس پر از سروصدا میشود، ماجرا فقط این نیست که در یک لحظۀ خاص با هم شریک میشویم. از نظر من، خاص بودن آن لحظه به این دلیل است که وعدههای نهفته در لحظات مشابهی از کودکی و جوانی خودم را محقق میسازد. اعتباری است برای آنچه در گذشته رخ داده و همین طور مهیا شدن برای چیزی است که در آینده خواهد آمد. وقتی به دانشجوهایت نگاه میکنی، این حس که آنچه اکنون در حال رخ دادن است با آنها باقی خواهد ماند، همچون خاطرهای در آینده زنده خواهد ماند و در لحظاتی دیگر میتواند آنها را درگیر خود کند، لحظاتی بسیار دورتر و متفاوتتر از این لحظهای که اکنون با هم شریک هستید، آنگاه آن لحظه با چنان نیرویی ضربان پیدا میکند که در هیچ صورت دیگری ممکن نیست. از این جهت شکی نیست که هیوبرت آن سطر را دربارۀ زنده بودن در یادداشتهای درسی من نوشته است، چون او واقعاً ظهور و بروز پدیدهای بود که این سطر دربارۀ آن است. از نظر من، کلاسهای هیوبرت زندهترین مکان روی زمین بود. آن سطر در یادداشتهای من که حالا سه دهه بعد مورد توجهم قرار گرفته است، در واقع چیزی تکافتاده و جدا نبود. بر گذشته دلالت داشت و زمینه را برای خود پدیدۀ زنده بودن مهیا میکرد، که کلاسهای هیوبرت مرا با آن آشنا کرد. این سطر تحقق کل زنده بودنی است که تدریس هیوبرت در خود داشت و به ما وعدۀ آن را میداد.\n اما اخیراً به این فکر افتادهام که شاید هیوبرت به معنایی حقیقیتر نیز مؤلف آن سطر بوده است؟ اشتباه برداشت نکنید. معتقد نیستم که او دربارۀ زنده بودن اصلاً حرف زده است، و این فکر را به هیچ کس دیگری که میدانم آن را در سر داشته نیز ربط نمیدهم. حتی به نظر نمیرسد که این فکر مربوط به سایر سطور کناریاش در یادداشتها باشد. اما باز هم مطمئنم که این سطر به نحوی از هیوبرت سرچشمه گرفته است. چون با اینکه شنیدن این حرف که هدف زندگی زنده بودن است بسیار تعجبآور و غیرمنتظره به نظر میرسد، ولی حالا میتوانم متوجه شوم که این همان دیدگاهی است که مقتضی زندگی او بود. و بالاخره مگر نه این است که گاهی اوقات این طوری است؟ چیزهایی هست که میدانی باید گفته شوند، که لازماند، حتی با اینکه دلیلش را هم نمیدانی. و بعدها در سالهای بعد است که ضرورت و اهمیت آن حرف معلوم میشود. چون به آن ��یرسی، یا آن به تو میرسد. یا هر دو.\n و مگر این یک جور دیگر از زنده بودن نیست؟ اینکه در لحظات گفتن و انجام دادن آنچه لازم به نظر میرسد، پُر از کلمات و کارها و تصورات میشویم، اما در اکثر موارد کاملاً نمیفهمیم که چرا لازماند؟ و گاهی اوقات اشتباه میکنیم؛ چیزهایی را میگوییم یا انجام میدهیم که غلط هستند. اما گاهی اوقات حق با ماست، عمیقاً حق با ماست -چیزی را میگوییم که واقعاً و عملاً درست است- بدون اینکه بدانیم حق با ماست یا بفهمیم که چرا. و وقتی این اتفاق میافتد حرفها و کارهای ما زندگی مستقلی برای خودشان پیدا میکنند: از ما میآیند اما از ما فراتر میروند، حتی به فراتر از خودشان گسترش مییابند.\n پس اگر هیوبرت واقعاً مؤلف آن سطر بوده، تنها دلیلش این نیست که او آن را نوشته است. دلیلش این است که او، حتی بدون آگاهی داشتن از آن، به نحوی آن را در دل یادداشتهای من دفن کرده بوده، سالها پیش، همچون گنجی اسرارآمیز. و ناگهان پدیدار شده و زندگی یافته است. یک هدیه. هدیهای از جانب او.\nو حالا باز شده است.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nفصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.\nفصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.\n\n\nپینوشتها:• این مطلب را شان دورنس کِلی نوشته است و در تاریخ ۲۵ دسامبر ۲۰۱۷، با عنوان «Waking Up to the Gift of Aliveness» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۶ اسفند ۱۳۹۶ آن را با عنوان «باید ایتالیایی زندگی کرد یا آلمانی؟» و با ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است. •• شان دورنس کلی (Sean D. Kelly) استاد فلسفۀ دانشگاه هاروارد است و حوزۀ تخصص او مفهوم «تجربه انسانی» است. همهچیز میدرخشد (All Things Shining) از جمله کتابهای اوست.\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|
train/413833764.json
ADDED
@@ -0,0 +1,6 @@
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
1 |
+
{
|
2 |
+
"title": "هرگز با موادِ خودت نشئه نکن!",
|
3 |
+
"subtitle": "چرا اربابان رسانههای اجتماعی از رسانههای اجتماعی استفاده نمیکنند؟",
|
4 |
+
"introduction": "چندماه پس از عرضۀ آیپد به بازار، استیو جابز در گفتوگو با نیویورکتایمز گفت که بچههایش هنوز به آیپد دست نزدهاند، چون او و همسرش استفاده از فناوری را برای بچههایشان محدود کردهاند. همین ماجرا در زندگی شخصی بسیاری از مدیران شرکتهای عظیم فناوری صادق است. آنها نه خودشان از محصولات خودشان استفاده میکنند و نه اجازه میدهند نزدیکانشان چنین کاری کنند. به نظرتان این کار معنای خاصی ندارد؟",
|
5 |
+
"content": "الکس هرن، گاردین — مارک زاکربرگ از فیسبوک مثل شما یا من استفاده نمیکند. بنا به گزارش بلومبرگ، این مدیرعامل سیوسهساله یک تیم ۱۲ نفرۀ ناظر دارد تا کامنتها و هرزنامهها را از صفحهاش پاک کنند. او یک «مُشت» کارمند هم دارد که به او کمک میکنند پستها و سخنرانیهایش را بنویسد، و تعدادی عکاس حرفهای که وقتی با کهنهسربازها در کنتاکی، مالکان کسبوکارهای کوچک در میزوری یا فروشندگان چیزاستیک در فیلادلفیا دیدار میکند تصویرهای صحنهچینیشدۀ بینقص از او میاندازند.\n بهخاطر ماهیت بستۀ فیسبوک، آدمها نمیتوانند پستهای خصوصی تایملاین زاکربرگ را ببینند، اما بعید است او وارد بحث و جدل دربارۀ یک کاریکاتور ضدمهاجرت شود که یکی از آشنایان نژادپرستش منتشر کرده است. این هم مختص زاکربرگ نیست. هیچیک از مدیران کلیدی شرکت، حضوری «نرمال» در فیسبوک ندارد. شما نمیتوانید آنها را به دوستانتان اضافه کنید، آنها به ندرت پست عمومی میگذارند، و برخی از اطلاعاتی را خصوصی نگه میدارند که پلتفُرم پیشنهاد میدهد به صورت پیشفرض عمومی باشند، اطلاعاتی از قبیل تعداد دوستانی که دارند.\n در توییتر هم ماجرا همین است. از ۹ مدیر ارشد شرکت، فقط چهار نفر به طور متوسط بیش از یک توییت در روز داشتهاند. نِد سگال، مدیر ارشد مالی شرکت، بیش از شش سال در توییتر بوده و کمتر از دو توییت در ماه فرستاده است. جک دورسی، یکی از بنیانگذاران شرکت که توییتری نسبتاً پرکارتری است، از زمان تأسیس سایت حدود ۲۳ هزار توییت فرستاده است، اما این هم بسیار کمتر از آن مقداری است که حتی کاربران نیمهدرگیر در همین مدت فرستادهاند. دورسی به ندرت به غریبهها جواب میدهد و از بحث یا جدل در سایت پرهیز میکند. او توییت زنده از برنامههای تلویزیونی یا ورزشی نمیفرستد. در حقیقت، او از توییتر واقعاً «استفاده» نمیکند؛ فقط هر از گاهی یک توییت میزند.\n چنین الگویی در کل این بخش از اقتصاد صادق است. علیرغم آنهمه شعار «خودت هم از همان چیزی که میپزی بخور»۱ در این صنعت، سرسختترین کاربران رسانههای اجتماعی به ندرت آنهاییاند که بر کرسیهای قدرت تکیه زدهاند.\n من یک کاربر وسواسی رسانههای اجتماعیام. از آوریل ۲۰۰۷ که به توییتر پیوستم، حدود ۱۴۰ هزار توییت فرستادهام، یعنی ششبرابر جک دورسی. هر روز از اینستاگرام، اسنپچت و ردیت استفاده میکنم. همچنین در اِلو، پیچ و ماستودون هم حساب کاربری دارم. (اینها را یادتان میآید؟ نه؟ جای نگرانی نیست). سه سال پیش توانستم فیسبوک را کنار بگذارم. آن را یکباره ترک کردم: یک لحظه که هوشیار شدم تا ببینم مرا به چه احساسها و اعمالی واداشته است، حسابم را حذف کردم و یکباره ترکش کردم. هرگز از این کارم تأسف نخوردهام، اما نتوانستهام این شیرینکاری را یک بار دیگر هم پیاده کنم.\n عادت کرده بودم که رؤسای شبکههای اجتماعی را دنبال کنم و از اینکه آنها وبسایتهای خودشان را درک نمیکنند میرنجیدم. کاربران دائمی با خطاها، سوءاستفادهها یا طراحیهای نادرستی روبرو میشوند که مدیران بدون استفادۀ شخصی از وبسایت هرگز نمیتوانند درک کنند. برایم سؤال بود که اگر آنها مثل مردم عادی از شبکههایشان استفاده نکنند، چگونه میتوانند بهترین خدمات ممکن را ارائه دهند؟\n اکنون چیز دیگری برایم سؤال شده است: آنها چه چیزهایی میدانند که ما نمیدانیم؟\n شان پارکر، رییس بنیانگذار فیسبوک، اکتبر سال گذشته این عهد رازداری را شکست و در همایشی در فیلادلفیا گفت که او «از روی وجدان، تقریباً معترض» رسانههای اجتماعی است.\n پارکر گفت: «آن خط فکری که صرف ساختن این برنامهها، و قبل از همهشان خود فیسبوک، شد … حول این محور بود: چگونه میتوانیم حداکثر ممکن از زمان و توجه هوشیارانۀ شما را مصرف کنیم؟ این یعنی هرازگاهی باید یکجورهایی یککمی نشئگی دوپامین به شما بدهیم، چون مثلاً کسی عکس شما را لایک کرده یا روی یک عکس نظر گذاشته یا چیزهایی از این قبیل. و همین میتواند شما را وادار کند که محتوای بیشتری بیافرینید که آن هم برایتان… لایکها و نظرهای بیشتری میآورد».\n «این فرایند یک حلقۀ بازخورد تأیید اجتماعی میسازد… دقیقاً از جنس همان ایدهای که به ذهنِ هکری مثل من میرسد، چون با این کار از یک ضعف در روانشناسی بشر بهره بُردهایم. مخترعان و سازندگان (من، مارک [زاکربرگ]، کوین سیستروم در اینستاگرام، همۀ این آدمها) آگاهانه از این موضوع خبر داشتند. و بااینحال، این کار را کردیم».\n یک ماه بعد، یکی دیگر از معترضان فیسبوک هم به پارکر پیوست: چامات پالیهاپیتیا، معاون سابق رشد کاربران. او در همایشی در استنفورد در ایالت کالیفرنیا گفت: «آن حلقههای بازخورد کوتاهمدت و مبتنی بر دوپامین که ما ساختهایم، دارند سازوکار جامعه را نابود میکنند. نه خبری از گفتمان مدنی است و نه از همکاری؛ فقط اطلاعرسانی نادرست است و ناحقیقت… مسأله تبلیغاتِ روسها نیست، بلکه مسألهای جهانی است. این مشکل، بنیانهای محکمِ نحوۀ رفتار مردم با هم و میان همدیگر را میفرساید. من میتوانم تصمیمهایم را کنترل کنم، یعنی از آن مزخرف استفاده نمیکنم. من میتوانم تصمیمِ بچههایم را کنترل کنم، یعنی آنها اجازه ندارند از آن مزخرف استفاده کنند».\n گفتههای پالیهاپیتیا چنان فیسبوک را آشفته کرد که با صدور یک پاسخ، به خطاهای گذشتهاش اعتراف کرد. (این حرکتی نادر بود از جانب کسبوکاری که علیرغم مأموریت «متصل کردن مردم»، به این بدنامی شُهره است که دربارۀ نقصهایش سکوت پیشه میکند). خانم سخنگوی شرکت گفت: «وقتی چامات در فیسبوک بود، ما روی خلق تجربههای جدید در رسانۀ اجتماعی و رشد فیسبوک در سراسر دنیا تمرکز داشتیم… فیسبوک در آن زمان شرکت بسیار متفاوتی بود… به موازات رشدمان، فهمیدهایم که مسئولیتهایمان نیز رشد کردهاند. ما نقشمان را بسیار جدی میگیریم و سخت میکوشیم که بهبود پیدا کنیم».\n چند روز بعد، سایت یک حرکت جالبتر زد و نتایج تحقیقی را منتشر کرد که میگفت فیسبوک کاری میکرده است که کاربران احساس بدی پیدا کنند؛ البته کاربرانی که به قدر کافی پست نمیگذاشتند. دو محقق فیسبوک در مرور ادبیات پژوهشی موجود، گفتند: «به طور کلی، وقتی افراد مدتی طولانی را به مصرف منفعل اطلاعات میگذرانند، یعنی میخوانند اما با دیگران تعامل نمیکنند، پس از آن میگویند که احساس بدتری پیدا کردهاند». ولی در سوی دیگر، «تعامل فعال با دیگران، بهویژه همخوان کردن پیغامها و پستها و نظرها با دوستان و یادآوری تعاملاتِ سابق، با بهبود حال خوب پیوند دارد». چقدر هم سهل و ساده.\n به نظر آدام آلتر، روانشناسی که کتاب مقاومتناپذیر۲ را در بررسی اعتیاد به فناوری نوشته است، اینکه آیا رسانههای اجتماعی شما را در کوتاهمدت شاد یا غمگین میکنند، اصل مسأله نیست. مسألۀ عمیقتر این است که استفادۀ شما، وسواسی است؛ یا حتی اعتیادی.\n آلتر میگوید: «در مقایسه با آنچه شاید فکر میکردهایم، مفهوم اعتیاد گستردهتر است و دربارۀ رفتارهای بسیار بیشتری صدق میکند، و لذا دربارۀ افراد بیشتری از جامعه صادق است. حدوداً نیمی از بزرگسالان، حداقل یک اعتیاد رفتاری دارند. رقم معتادان به مواد میان ما زیاد نیست، اما با سازوکار فعلی دنیا، رفتارهای بسیار زیادی وجود دارند که مقاومت در برابرشان برای ما دشوار است، و کثیری از ما تعلق خاطری نسبت به آن رفتارها پیدا میکنیم که تیشه به ریشهمان میزند و کم از اعتیاد ندارد یا اعتیاد میشود».\n آلتر استدلال میکند که این اعتیادها تصادفاً رُخ ندادهاند. بلکه آنها نتیجۀ مستقیم نیت شرکتهایی مثل فیسبوک و توییتر برای ساخت محصولاتی «چسبناک» هستند، محصولاتی که ما میخواهیم بارها و بارها دوباره سراغشان برویم. «شرکتهایی که این محصولات را تولید میکنند، بهویژه شرکتهای بسیار بزرگ فناوری، با این نیت آنها را میسازند که به قلابشان گیر کنیم. آنها تمام تلاششان را میکنند، اما نه برای حفظ بهروزی ما، بلکه برای اینکه هرچه میتوانیم بیشتر وقت روی محصولات و برنامهها و اپهای آنها صرف کنیم. هدف کلیدیشان همین است: هدفشان ساختن محصولی نیست که مردم از آن لذت ببرند و در نتیجه سودآور باشد، بلکه ساختن محصولی است که مردم نتوانند از استفادهاش دست بکشند و به این دلیل سودآور شود».\n «آنچه پارکر و پالیهاپیتیا میگویند این است که این شرکتها، شرکتهایی که آنها در بالاترین سطوح و از همان آغاز با کارشان آشنا بودهاند، بر مبنای این اصول بنیانگذاری شدهاند: اینکه ما باید هرکاری از دستمان برمیآید بکنیم تا روانشناسی انسان را هک کنیم، تا بفهمیم چه چیزی انسانها را درگیر نگه میدارد، و از آن تکنیکها نه برای حداکثر کردن بهروزی، بلکه برای حداکثر کردن درگیری استفاده کنیم. و این آشکارا همان کاری است که میکنند».\n در میان ساکنان سیلیکونولی، فقط پارکر و پالیهاپیتیا نیستند که ناراحتی خود را از ماهیت عادتساز فناوری مدرن علناً ابراز کردهاند. بنا به گزارش گاردین در ماه اکتبر، تعداد روزافزونی از برنامهنویسان و طراحان هم کار خود را ترک میکنند چون از فحوای کارشان سرخورده شدهاند. از کریس مارسلینو (یکی از مبدعان سیستم نوتیفیکیشن پوش۳ برای اپل که این صنعت را ترک کرد تا درس جراحی اعصاب بخواند) تا لورن بریکتر (که حرکت رفرش با کشیدن۴ را خلق کرد، یعنی همان حرکتی که بسیاری از اپها را به ��اشینهای ژتونگیر تکدستهای تبدیل کرده است، و اکنون وقتش را صرف ساختن خانهای در نیوجرسی میکند)، بسیاری از کارکنانی که روی طراحی واسطههای کاربری کار میکردهاند اکنون نظر دیگری دارند.\n دیگرانی هم بودهاند که به این درک رسیدند اما تصمیم گرفتند با این وضعیت ناخوشایند کنار بیایند؛ از جمله یک شرکت «مشاورۀ نگهداری» به نام دوپامینلبز که در لسآنجلس مستقر است. این شرکت یک سرویس پلاگین ارائه میدهد که در برنامههای استفادهکننده از آن، «لحظههای لذت» را شخصیسازی میکند. این شرکت به مشتریانش وعده میدهد: «کاربرانتان مشتاقش خواهند بود. و مشتاق شما خواهند شد».\n اگر اینگونه باشد، مدیران رسانههای اجتماعی هم صرفاً تابع همان قانونیاند که همۀ دستفروشها و قاچاقچیها رعایت میکنند، یعنی چهارمین مورد از «دهفرمان مواد» که رپر آمریکایی نوتوریوس بی.آی.جی خوانده است: «هرگز با مواد خودت نشئه نشو!»\n آلتر میگوید: «بسیاری از غولهای فناوری دربارۀ استفادۀ خصوصی و شخصیشان از فناوری، اینکه اجازۀ چه استفادهای را به بچههایشان میدهند، و تا چه حد به بچههایشان اجازه میدهند به صفحات و اپها و برنامههای مختلف دسترسی داشته باشند، بسیار بسیار محتاطاند. آنها، حداقل برخیهایشان، روی صحنه میآیند و چیزی از این جنس میگویند که: این بزرگترین محصول دوران ماست. اما وقتی کندوکاو کنید میبینید که مانع دسترسی بچههایشان به همان محصول میشوند».\n هفتۀ گذشته، مدیر عامل اپل، تیم کوک، به گاردین گفت: «من بچه ندارم، اما خواهرزادهای دارم که برایش حد و حدودی گذاشتهام. چیزهایی هست که اجازهشان را نمیدهم. نمیخواهم آنها عضو یک شبکۀ اجتماعی باشند».\n او اضافه کرد: «فناوری فینفسه نمیخواهد خوب باشد، و نمیخواهد هم بد باشد. برای تضمین استفادۀ درست، پای انسانها وسط است. و برای تضمین اینکه خلق آن محصول هم کار خوبی است، باز پای انسانها در فرآیند طراحی و توسعه وسط است».\n آلتر میگوید مصداق کلاسیک این رویکرد، رییس ماقبل کوک است، یعنی استیو جابز «که از فضایل آیپد حرف میزد اما نمیگذاشت بچههایش نزدیک آن شوند». (جابز چند ماه پس از عرضۀ آیپد به بازار، به یک گزارشگر نیویورکتایمز گفت: «آنها از آیپد استفاده نکردهاند. ما در خانه میزان استفادۀ بچههایمان از فناوری را محدود میکنیم»).\n فقط هم بچهها نیستند. آلتر میگوید: «میتوانید این را در رفتار خودشان هم ببینید. جک دورسی، در شیوۀ استفادهاش از توییتر، گویا بسیار مراقب است که چقدر وقت صرف میکند. مشخص است که سر او خیلی شلوغ است و خیلی پُرکار است، در نتیجه احتمالاً خیلی چیزهای دیگر حواسش را پرت میکنند و میتواند خودش را از این پلتفُرم جدا کند».\n «ولی این دربارۀ همۀ کاربران توییتر صادق نیست. بنا به تعبیر مصطلح، خیلی از آنها میگویند که معتادند. خواه این اعتیاد از جنس بالینی باشد یا نه، احساسشان این است که میخواهند آن را کم کنند چون تیشه به ریشۀ بهروزیشان میزند. و من فکر میکنم که این قطعاً درست است: برای بسیاری از کاربران توییتر، آنجا یکجور سیاهچاله است که شما را به درون خودش میمکد و قطع استفاده از این برنامه خیلی سخت است».\n بیتردید من نسبت به توییتر همین حس را دارم. پس از اینکه متوجه شدم چقدر وقت برای مرور آن فیدی می��گذارم که پُر از کلمات قصار است، از توییتهای نسبتاً مفرّح تا آنهایی که تراژدی مبهمی درون خود دارند، سعی کردم مصرفم را کم کنم. من ۱۳۳ هزار توییتم را پاک کردم؛ با این کار سعی داشتم این احساس را کم کنم که توان کنار گذاشتن چیزی را که اینهمه برایش وقت گذاشتهام ندارم. برنامهاش را از گوشی همراه و رایانهام حذف کردم تا همۀ کارها را از طریق مرورگر وب انجام بدهم. چندین بار هم از آن فاصله گرفتهام. ولی هربار دوباره سراغش برمیگردم.\n اینکه بچهای با پدر و مادری سختگیر باشی که فناوری را از تو دور نگه میدارند، یک بحث است. ولی اینکه خودت مثل یک مدیر فناوری زندگی کنی، و تلاش مشترک هزاران نفر از باهوشترین افراد دنیا برای تزریق اشتیاقِ باز کردن هرروزۀ برنامه را شکست بدهی، یک بحث دیگر است. در این کشمکش، من تنها نیستم.\n کوین هولش، یک طراح آزادکار برنامههای کاربردی، از کسانی است که سعی کرده مصرفش را کم کند. او برنامهای به اسم مومنت۵ (لحظه) نوشته است که رصد میکند هر روز چقدر از وقتتان صرف نگاه به گوشی میشود. برای یک کاربر متوسط، این رقم بیشتر از سه ساعت در روز است. آمارهای هولش کافی بود تا درونش انگیزۀ تغییر ایجاد شود. «وقتی آمارها را دیدم، خود این آمارها به من کمک کردند که کمتر از گوشیام استفاده کنم. از آن زمان چند قدمی در این مسیر برداشتهام، اما میدانستم که دیدن آن عدد و رقم خودش نصف راه است. دیدن آن رقم واقعاً رویکردم را عوض کرد… من هر روز یک ساعت فقط وقتم را تلف میکردم بیآنکه هیچ کار مفیدی بکنم».\n هولش در نهایت همۀ شبکههای اجتماعی و حساب ایمیل کاریاش را از گوشیاش حذف کرد. «این همان قدمی است که بیش از همه به من کمک کرد، همین که دسترسی نداشته باشم. در ابتدا مأموریتم این بود: ببینم چقدر وقت گذراندن با گوشی، شما را شاد میکند. اما در رویکرد فعلیام یک قدری پیشتر رفتهام، الآن کمتر نسبت به محتوای خبری یا اینکه عمویم چیزی جنجالی در فیسبوک گذاشته است، استرس دارم. متوجه شدهام که با روشهای قدیمیتر، بهتر میتوانم ارتباط برقرار کنم».\n آلتر میگوید قدرت اراده میتواند تا حدی مفید باشد، ولی کنار گذاشتن این برنامهها برای استفادۀ تفنّنی و تفریحی بیشتر مفید است. ولی در نهایت، سخت میشود به تنهایی بر اعتیادها غلبه کرد.\n «ممکن است ۲۰ سال دیگر به نسل فعلی بچهها نگاه کنیم و بگوییم: ’ببینید، اینها از لحاظ اجتماعی با همۀ نسلهای قبلی بشر فرق دارند و لذا این یک مشکل عظیم است و شاید باید این رفتارها را تنظیم و کنترل کنیم.‘ یا شاید هم نگاه کنیم و بگوییم: ’نمیدانم اینهمه سروصدا بابت چه چیز بود، چون نمیفهمم چرا اینقدر دلواپس بودیم.‘ تا زمانی که شواهد تجربی نداشته باشیم، تا زمانی که چیزی ملموس در دستمان نباشد، به نظرم واداشتن تودۀ مردم به تغییر رفتارشان دشوار است».\n اگر نمیتوانید خودتان را به کاهش مصرف رسانههای اجتماعی متقاعد کنید، میتوانید از الگوی زاکربرگ پیروی کنید و یک تیم ۱۲ نفره استخدام کنید تا این کار را برایتان بکنند. شاید این کار به ارزانی و سادگی حذف فیسبوک نباشد، اما رعایتش سادهتر است.\n • نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.\n\n\nپینوشتها: • این مطلب در تاریخ ۲۳ ژانویه ۲۰۱۸، با عنوان «‘Never get high on your own supply’ – why social media bosses don’t use social media» در وبسایت گاردین منتشر شده است و و��سایت ترجمان در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷ آن را با عنوان «هرگز با موادِ خودت نشئه نکن!» منتشر کرده است. •• الکس هرن (Alex Hern) یکی از گزارشگران گاردین در زمینۀ تکنولوژی است که مرتباً دربارۀ تأثیرات اجتماعی فناوریها مینویسد. [۱] Eating your own dog food: اصطلاحی است به معنی تحتاللفظی «خوت هم از غذای سگت بخور» و در شرایطی به کار میرود که یک سازمان از محصولات خودش استفاده کند. این موضوع در واقع نشاندهندۀ میزان اعتماد آن شرکت به کالای تولیدی خود است [ویکیپدیا]. [۲] Irresistible [۳] Notification push [۴] pull-to-refresh [۵] Moment\n \n\n\n \n\n\n\n \n \n \n \n \n خبرنامه را از دست ندهید"
|
6 |
+
}
|