text
stringlengths 113
550k
| meta
dict |
---|---|
در این بخش 15 داستان بچه گانه و قصه کودکانه زیبای جدید و قدیمی خارجی و ایرانی را ارائه کرده ایم که برای کودکان مناسب می باشند و امیدواریم از خواندن این قصه های زیبا لذت ببرید. یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و ..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد.داد زد ننه جون من سیب می خوام.ننه اش گفت اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده .حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست.رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت ننه این کارا چیه در رو باز کن بابا.اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابیحسن کچل گفت خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم.ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد. حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین. همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش ونشست روش. ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدیحسن کچل گفت مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنهدیو با تعجب گفت یعنی تو شیطانی اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم.حسن گفت زور آزمایی کنیم.دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد.حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیلی ترسید. گفت حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرتسنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.حسن گفت ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد.دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت.حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ.جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که کیه داره در می زنه حسن همچین جا خورد ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد من شیطانم تو کی هستیصدا گفت من پادشاه دیوها هستم.حسن گفت خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم.پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم می زنم ناکارت می کنم ها.حسن کچل گفت اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم.پادشاه دیوها گفت باشه.بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت ببین این شپش سر منه!!!!حسن کچل گفت این که چیزی نیست. اینو ببین.اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو .پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیهگفت حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون .حسن گفت همین حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم.آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو .پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت حالا بیا نعره بکشیم نعره من اینقدر وحشتناکه که تن همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه. اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد. حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس. باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه .قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ تعدادی کبوتر زندگی میکردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان میرفت و تورش را روی زمین پهن میکرد و وقتی پرندهای روی تور مینشست آن را شکار میکرد. کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودندچون کمکم تعدادشان کم میشد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.یک روز کبوتر پیر همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند. هر کدام از کبوترها یک نظر میدادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام میکردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را میخواهم یادآوری کنم و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم چون هیچکس به تنهایی نمیتواند کاربزرگی انجام دهد مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد. تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با همپیمان بستند و بالهایشان را یکییکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست میدهیم.فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشهای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند. شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا میزد و کمک میخواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند. شکارچی که خیلی ترسیده بود کمکم دستهایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد. داخل آن درخت یک سنجاب زندگی میکرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتادهاند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طنابها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند. شکارچی هم دیگر هیچوقت آن طرف ها پیدایش نشد. یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.هرکسی از کوچه رد می شد لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود.تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند. یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید.وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد هندونه ی سرخ و شیرین دارم.هندونه به شرط چاقو.ببین و ببر.مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت.فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند.مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت.چشمش به سنگ کوچولو افتاد.آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکتهندوانه حرکت نکند و قل نخورد.بعد هم با ماشین به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد سنگ کوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت.سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و کسی لگدش نمی زند خوشحال بود و خدا را شکر می کرد. روزها گذشت.تابستان رفت و پاییز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند.سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود.گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت.او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین می رفتند.او کم کم به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد. یک روز چندتا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند.آنها می خواستند بدانند چرا سنگ های کف رودخانه صاف هستند.یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید.آن را برداشت و به خانه برد.آن را رنگ زد وبرایش صورت و مو و لباس کشید.سنگ کوچولو به شکل یک آدمک بامزه در آمد.پسرک سنگ را که حالا شکل تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد.حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست.پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده هر روز نگاهش می کند و او را خیلی دوست دارد. روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید گرگ گرگ گرگ آمد. مردم ده صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند پسرک را خندان دیدند او می خندید و می گفت من سر به سر شما گذاشتم. مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشتیک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید گرگ آمد گرگ آمد کمک مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند. از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد گرگ گرگ آمد کمک کنید ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید. طاووسی زیبا در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. او بال و پر و دم بسیار زیبایی داشت. روی پرهایش نقطه های بزرگی مثل چشم های درشت به نظر می رسید. رنگ سبز و آبی پرها چشم همه حیوانات را خیره می کرد. برای همین وقتی طاووس می دید که حیوانات جنگل با تعجب و تحسین نگاهش می کنند دمش را باز می کرد و با آن چتر زیبایی درست می کرد و با ناز و غرور جلوی چشم آن ها راه می رفت و فخر می فروخت. حیوانات جنگل هم که دم زیبای او را دوست داشتند به او نمی گفتند که پاهای زشتی دارد و صدایش هم اصلا خوب نیست. طاووس چون خودش را از همه بهتر می دانست با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک و تنها بود. در کنار جنگل سبز رودخانه ای بود که تمام حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا می رفتند. یک روز طاووس به سوی رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زیبایش را به حیوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد. دو تا خرگوش که یکی از آن ها رنگش سیاه بود و مشکی نام داشت و دیگری سفید بود و به او برفی می گفتند داشتند با هم بازی می کردند که طاووس را دیدند و به او گفتند سلام به طاووس قشنگ پرنده خوش آب و رنگ چتر دمت چه نازه وقتی که باز بازه گاهی نگاه کن به زمین دوستای خوبت را ببین اما طاووس به آن ها که سعی می کردند توجه او را جلب کنند اصلا اعتنا نکرد و همان طور که سرش را بالا گرفته بود با غرور به راهش ادامه داد. او بوته بزرگ خارداری را که سر راهش بود ندید و دم بلندش به آن گیر کرد. طاووس خواست دمش را آزاد کند اما کار آسانی نبود و تعدادی از پرهایش کنده شدند. طاووس به قدری از این پیشامد ناراحت شد که فریاد کشید و با صدای بلند گریه کرد. برفی و مشکی که کمی از او دور شده بودند صدایش را شنیدند و پشت سرشان را نگاه کردند و او را دیدند. دم طاووس فورا برگشتند و کمکش کردند تا از بوته دور شود. برفی پرهای کنده شده طاووس را جمع کرد و به عنکبوت درشتی که داشت از آنجا رد می شد گفت خاله عنکبوت دم قشنگ طاووس کنده شده بیا به او کمک کن عنکبوت ایستاد و پرسید چه کار باید بکنم مشکی گفت من و برفی پرها را سر جایشان قرار می دهیم و تو با آب دهانت تار درست کن و آن ها را بچسبان خاله عنکبوت گفت باشد این کار را می کنم بعد از آن برفی و مشکی پرها را یکی یکی و با دقت سر جایشان گذاشتند و عنکبوت آن ها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شکل اولش در آمد. طاووس خیلی خوشحال شد و از خاله عنکبوت و برفی و مشکی تشکر کرد و با آن ها دوست شد. آن روز برای طاووس روزی فراموش نشدنی بود چون برای اولین بار دوستانی پیدا کرد و فهمید که نباید به خاطر زیبایی ظاهری مغرور باشد. حالا برای او مهم بود که دوستانی داشته باشد و به آن ها محبت کند دوستانی که در هنگام سختی ها به یاری او بشتابند و هنگام خوشی ها در کنارش باشند. فردای آن روز طاووس از مشکی و برفی و خاله عنکبوت و دوستان آن ها دعوت کرد که به خانه اش بیایند و مهمانش باشند. آن ها آمدند و چند ساعتی را در کنار هم با شادمانی سپری کردند. پس از آن نیز حیوانات جنگل ندیدند که طاووس سرش را با غرور بالا بگیرد و به آن ها فخر بفروشد. پاتریک هیچ وقت تکالیف اش را انجام نمی داد. او می گفت این کار خسته کننده است. او همیشه بسکتبال بازی می کرد. معلم اش به او می گفت با انجام ندادن تکالیف چیزی یاد نمی گیری. البته حق با معلم اش بود. اما او چه کار می توانست بکند او از این کار متنفر بود. گربه او با یک عروسک بازی می کرد. گربه عروسک را با دستش محکم گرفته بود که درنرود. عجیب بود آن یک عروسک نبود او یک مرد کوچک بود که لباس پشمی قدیمی به تن داشت و یک کلاه بند شبیه جادوگرها سرش بود. او فریاد کشید ای پسر به من کمک کن من می توانم آرزویت را برآورده کنم. بهت قول می دهم. پاتریکس نمی توانست باور کند. این تنها راه حل برای مشکلاتش بود بنابراین گفت تو باید تا پایان این دوره تحصیلی که فقط 35 روز مانده است تکالیف مرا انجام دهی اگر تو تکالیف مرا خوب انجام بدهی من با نمره خوب قبول می شوم. چهره مرد کوچولو در هم شد. او با ناراحتی پایش را تکان داد و گفت من راضی نیستم اما این کار را انجام می دهم. آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام داد اما یک مشکل کوچولو وجود داشت آدم کوتوله نمی دانست که باید چه کار کند و نیاز به کمک داشت. او می گفت کمکم کن کمکم کن. پاتریک هم مجبور بود از هر راهی که می شد به او کمک کند. وقتی آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام می داد یکدفعه صدایش را بالا می برد و می گفت من این کلمه را بلد نیستم. یک لغت نامه بده نه بهتر است خودت آن را پیدا کنی و برایم بگویی. وقتی نوبت ریاضی بود وضع بدتر بود. آدم کوتوله می گفت جدول زمانی چیه من که تقسیم ضرب و کسر بلد نیستم بهتر است کنار من بنشینی و به من یاد بدهی. وقتی نوبت به تاریخ رسید آدم کوتوله هیچی درباره تاریخ آدم ها نمی دانست و به پسرک می گفت به کتابخانه برو من به کتاب های بیشتری احتیاج دارم و تازه باید به من کمک کنی تا آنها را بخوانم. خلاصه آدم کوتوله هر روز ایراد می گرفت و نق می زد و پاتریک مجبور بود که بیشتر و بیشتر کار کند و شب ها تا دیر وقت بیدار می ماند و صبح ها در حالی که به مدرسه می رفت که از خستگی چشم هایش پف کرده بود. بالاخره روز آخر مدرسه فرا رسید و آدم کوتوله آزاد بود که برود. او آرام و بی صدا از در پشتی ساختمان بیرون رفت. پاتریکس نمره های خوبی گرفته بود. همکلاس هایش متعجب بودند. معلمش در حالی که لبخند می زد از او تعریف می کرد و خانواده اش چه آن ها خیلی متعجب بودند نمی دانستند برای پاتریک چه اتفاقی افتاده است. او دیگر یک بچه نمونه بود. اتاقش تمیز بود کارهایش را انجام می داد خیلی بشاش بود و هیچ بی ادبی ای نمی کرد. یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود در جنگلی خوکی با سه پسرش زندگی می کرد . اسم بچه ها به ترتیب مومو توتو بوبو بود . یک روز مادر خوکها به آنها گفت بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید . مومو که از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پیش خودش فکر کرد چه لزومی دارد که زیادی زحمت بکشد برای همین با شاخ وبرگ درختها یک خانه برای خودش ساخت .توتو که کمی زرنگتر بود با تنه درختها یک خانه چوبی ساخت . بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ یک خانه سنگی محکم ساخت . مدتی گذشت یک روز مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید . گرگ تا اومد مومو را بگیرد مومو فرار کرد و به خانه رفت و در را بست . گرگ خندید و گفت حالا فوت می کنم و خونه ات را خراب می کنم و تو رو می خورم . بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد . چون خونه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد . مومو ترسید و شروع به دویدن کرد رفت ورفت تا به خانه توتو رسید .در زد وفریاد کشید توتو توتو در را بازکن گرگه دنبال من است . توتو در را باز کرد و گفت نگران نباش خانه من محکم است و با فوت گرگه خراب نمی شه . گرگه که مومو را دنبال می کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت الان فوت می کنم و خونه شما را خراب میکنم و هر دوی شما رو می خورم . بعد فوت کرد ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی شد آخر سر گرگه خسته شد پیش خودش فکر کرد که حالا چکار کنم . بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت چون خونه توتو چوبی هست اگر آنرا به آتش بکشم خوکها مجبور می شوند که بیرون بیایند بعد آنها رامی گیرم ومی خورم . برای همین خانه توتو را آتش زد. دود همه جا را پر کرده بود خوکه نمی توانستند نفس بکشند برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فریاد کشیدند بوبو درو بازکن گرگه دنبال ماست . بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آنها گفت که نگران نباشند. گرگه که دنبال آنها بود رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت چه بهتر حالا هر سه شما را می خورم . بعد شروع کرد به فوت کردن ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد فکر کرد آن را آتش بزند ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی گرفت . بعد سعی کرد از دودکش وارد خانه شود . همان موقع خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت . گرگه فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد. بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که هر کاری را باید به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آنها را تهدید کند . بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانه جدید کمکشان کند. سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد. یک روز پسر بعد از مدت ها برگشت اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود. درخت به پسر گفت بیا با من بازی کن. پسر جواب داد من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم. متاسفم. ولی من پولی ندارم اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری. پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد. یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت بیا باهم بازی کنیم. من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی متاسفم ولی من خانه ندارم اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی. مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد. یک روز گرم تابستانی مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد. درخت گفت بیا باهم بازی کنیم! مرد گفت من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری. مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد. سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت متاسفم پسرم اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم. مرد پاسخ داد مهم نیست چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم. حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم. درخت اشک ریخت و گفت من واقعا نمی توانم به تو کمکی بکنم تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است. مرد جواب دادمن حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام. خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن. مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت. اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن. زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد. روباه پیر با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود. میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن . خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود . حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن .اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن .اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه.حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه چاره ی کار قرعه کشی بود .ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن .قرعه کشی شروع شد و بعد از دوساعت نتایج اون اعلام شد. اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه ی مساوی رأی آورده بودند.از طرفی هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن. اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن.می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد.آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .خرگوشه داد می زد آی دزد دزد .کمکم کنیددزد همه ی پولامو برد بدبخت شدم. یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد .مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه ی حیوونارو برد کنار برکه . نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای که دوست صمیمی خرگوشه است . قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن. همه از این فکر خوبخوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند. جوجه کوچولو بلاخره تخم خودشو شکست و از اون بیرون اومد .مامان مرغه با خوشحالی اونو زیر پراش گرفت و گفت عزیزم.سلام کوچولوی من به دنیا خوش اومدی .وای چقدر انتظار کشیدم تا تو از تخمت بیرون اومدی! جوجه کوچولو به مامان نگاه کرد و با یه صدای ناز و یواش گفت جیک جیک سلام مامان. مامان مرغه دست جوجه کوچولو رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد .جوجه کوچولو خیلی زود راه رفتن رو یاد گرفت .بعد یه کم آب و دونه خورد .وقتی سیر شد مامان گفت عزیزم خواهر و برادرات رفتن بیرون بازی کنن .توهم برو پیششون .جوجه کوچولو گفت مگه من خواهر و برادر دارم .مامان گفت البته که داری .اونا هم مثل تو جوجه های زرد رنگ هستند و یه خورده هم از تو بزرگترند .جوجه کوچولو گفت زرد رنگ دیگه چیه مامان گفت به پرهای خودت نگاه کن .اونا زرد رنگند .جوجه کوچولو به پراش نگاه کرد و خندید و رفت . اون اول چند تا مرغابی دید که اصلا زرد نبودند .بعدش یه ببعی دید که اون هم زرد نبود .روی شاخه یه کلاغ دید که اصلا نفهمید چه رنگیه .بعد دور تا دور خودشو نگاه کرد .یه دفعه اون دورتر ها دوتا خرگوش کوچولو دید که زرد بودن .رفت جلو و گفت شما خواهر و برادر من هستید.شما خواهر و برادر من هستید . خرگوش ها گفتن چرا فکر کردی ما خواهر و برادرای تو هستیم گفت آخه شما زردرنگ هستید مامان بهم گفته بود خواهر و برادرای تو زرد رنگ هستند.خرگوش ها گفتند ولی ما که مثل تو نوک نداریم مثل تو پر نداریم مثل تو هم جیک جیک نمی کنیم .فقط رنگمون زرده .پس ما خواهر و برادر تو نیستیم . جوجه کوچولو با گریه گفت پس خواهر و برادر من چه جوری اند خرگوشا گفتن اونا مثل تو پر دارن نوک دارندوتا پا دارن و تازه مثل تو جیک جیک می کنن. همین موقع بود که یه دفعه صدای جیک جیک توجه جوجه کوچولو رو جلب کرد .دو تا جوجه شبیه خودش داشتن دنبال هم می دویدن و بازی می کردن . جوجه کوچولو پریدجلوشون و گفت سلام شما خواهر و برادر من هستید جوجه ها تا جوجه کوچولو رو دیدن فهمیدن که اون همون خواهر کوچولو شونه که تازه به دنیا اومده. با صدای بلند فریاد زدن تولدت مبارک تولدت مبارک حالا دیگه جوجه کوچولو هم خواهر و برادرشو پیدا کرده بود و هم چیزای زیادی رو فهمیده بود.او یاد گرفته بود که جوجه ها زردند .نوک دارن و جیک جیک می کنن. پر دارن که همون دستاشونه و دو تا پا دارن که باهاش راه می رن . روزی روزگار دختر کوچکی در دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد . دخترک هرگاه بیرون می رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن می کرد برای همین مردم دهکده او را شنل قرمزی صدا می کردند . یک روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست که اگر ممکن است به او اجازه دهد تا به دیدن مادر بزرگش برود چون خیلی وقت بود که آنها همدیگر را ندیده بودند . مادرش گفت فکر خوبی است . سپس آنها یک سبد زیبا از خوراکی درست کردند تا شنل قرمزی آنرا برای مادر بزرگش ببرد وقتی سبد آماده شد دخترک شنل قرمزش را پوشید و مادرش را بوسید و از او خداحافظی کرد . مادرش گفت عزیزم یکراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نکن در ضمن با غریبه ها حرف نزن . در جنگل خطرهای فراوانی وجود دارد اما وقتی در جنگل چشم او به گلهای زیبا و دوست داشتنی افتاد نصیحتهای مادرش را فراموش کرد . او تعدادی گل چید و به پرواز پروانه ها نگاه کرد و به صدای قورباغه ها گوش داد . شنل قرمزی از این روز گرم تابستانی خیلی لذت می برد و متوجه نزدیک شدن سایه سیاهی که پشت سرش بود نشد . شنل قرمزی گفت می خواهم به دیدن مادر بزرگم بروم . او در میان جنگل نزدیک نهر زندگی می کند شنل قرمزی متوجه شد که خیلی دیر کرده است و از گشتن صرف نظر کرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد . مادربزرگ تصور کرد کسی که در می زند نوه اش است . گفت اوه عزیزم ! بیا تو . بیا تو . من نگران بودم که اتفاقی در جنگل برایت رخ داده باشد مادربزرگ بیچاره دوید و داخل یک کمد شد و درش را بست . گرگ هرکار کرد نتواست در کمد را باز کند . گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید , به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن کرد و کلاه خواب چین داریرا به سر کرد چند لحظه بعد شنل قرمزی در زد . گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوک دماغش بالا کشید و با صدایی لرزان پرسید کیه وقتی شنل قرمزی وارد کلبه شد از دیدن مادربرزگش تعجب کرد شنل قرمزی پرسید مادر بزرگ چرا صداتون اینقدر کلفت شده آیا مشکلی پیش آمده گرگ ناقلا گفت من کمی سرما خورده ام و در آخر حرفهایش چند سرفه کرد تا شنل قرمزی شک نکند شنل قرمزی به تخت نزدیکتر شد و گفت اما مادربزرگ ! چه گوشهای بزرگی دارید . شنل قرمزی گفت اما مادربزرگ ! چه چشمهای بزرگی دارید . در حالیکه شنل قرمزی صدایش می لرزید گفت اما مادربرزگ چه دندانهای بزرگی دارید گرگ گفت برای اینکه تو را بهتر بخورم عزیزم . گرگ از تخت بیرون پرید و دنبال شنل قرمزی دوید شنل قرمزی خیلی دیر متوجه شده بود آن شخصی که در تخت بود مادربرزگش نیست بلکه یک گرگ گرسنه است . او بطرف در دوید و با صدای بلند فریاد کشید کمک ! گرگ ! مرد جنگلبانی که آن نزدیکی ها هیزم می شکست صدای او را شنید و تا آنجای که در توان داشت با سرعت بطرف کلبه دوید . مادربزرگ وقتی صدای نوه اش را شنید و فهمید او در خطر است از کمد بیرون آمد و ملحفه تخت را روی گرگ انداخت با یک چتر که در داخل کمد گیر آورده بود به سر گرگ کوبید در همین موقع جنگلبان رسید و به مادر بزرگ کمک کرد و گرگ را اسیر کردند شنل قرمزی بغل مادر بزرگش پرید و در حالیکه خوشحال بود گفت اوه مادربزرگ من اشتباه کردم دیگر با هیچ غریبه ای صحبت نمی کنم . جنگلبان گفت شما بچه ها باید این نکته مهم را هیچوقت فراموش نکنید . مرد جنگلبان گرگ را از خانه بیرون آورد و به قسمتهای دور جنگل برد جائیکه دیگر او نتواند کسی را اذیت کند . شنل قرمزی و مادربزرگش یک ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند . یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد جلوش دراومد و گفت پیرزنه گفت ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت آهای ننه پیرزن کجا می ری هیچ جا نرو که من خودم می خورمت. پیرزنه گفت من پیرم پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت پیرزنه گفت ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. آقا شیره هم که دید بد نمی گه گفت باشه برو اما من همین جا منتظرم. خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به خونه دخترش. چند شب که موند دلش شور خونه زندگی شو زد و خواست که برگرده اما می دونست که شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرش هستند. به دخترش گفت هر وقت رفتی بازار یه کدو تنبل گنده برام بخر. دخترش هم رفت و یه کدوی تنبل بزرگ براش خرید و نشستند توی کدو رو حسابی پاک کردن و پیرزن رفت توش نشست و به دخترش گفت یک قل بده تا من باهاش برم. کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره . آقا شیره گفت ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن پیرزنه از تو کدو گفت والله ندیدم بالله ندیدم . به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قلم بده بزار برم شیره قلش داد. کدو رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ گفت ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن پیرزنه از اون تو گفت والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قلم بده بزار برم. پلنگه قلش داد و کدو رفت. کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن. پیرزنه از توی کدو گفت والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قلم بده بزار برم. گرگه یه قل قایم داد. کدو خورد به یه سنگ بزرگ و از وسط دو نصف شد و پیرزن اومد بیرون. گرگ گفت خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی الان می خورمت. پیرزنه گفتآقا گرگه به جان شما رفته بودم این تو که قل بخورم و زودی بیام شما منو بخوری. اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف شدم و بوی کدو گرفتم. این دم آخری که می خوای منو بخوری آبرو داری کن و بزار من برم حموم لااقل منو تمیز بخور که فردا پشت سرم حرف در نیارن که عجب پیرزن شلخته ای بود. گرگه یه کم فکر کرد و گفت بدم نمی گه. تمیز بشه خوشمزه ترم می شه. خلاصه گرگه قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیام که مطمئن بشم فرار نمی کنی. پیرزن هم از خدا خواسته گفت باشه بیا . من که نمی خوام در برم. پیرزنه رفت سر تون حمام و از اونجا یه مشت خاکستر پاشید تو چشم گرگه . داد و فریاد گرگ به آسمون رفت و یه دفعه همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جون گرگه افتادند . گرگ هم دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت اون دور و برا پیداش نشد. یکی بود یکی نبود. در یک جنگل کوچک و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی میکردند. خانم گنجشکه بتازگی 2تا جوجه کوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری میکرد.روزها به اطراف جنگل میرفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد اما چند روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکلهاش پیدا شده بود و دوروبر گنجشکها میپرید.یک روز از این روزها که خانم گنجشکه میخواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچههایش نگاه میکند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجههایم را بخوره برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچههایش مراقبت کرد.گنجشکهای کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید میرفت به جنگل تا غذا تهیه کند ولی روباه مکار که فکر میکرد از همه زرنگتر و مکارتره 4چشمی مراقب جوجهها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه چرب کند.خانم گنجشکه فکری کرد و با خودش گفت ای روباه بدجنس! دیگه نمیگذارم بچههایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه و بچههایم را تنها بگذارم و بروم همین طور که با خودش صحبت میکرد ناگهان فکری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیک روباه و گفت سلام روباه عزیز. از این طرفا!روباه گفت سلام گنجشک مهربون داشتم از اینجا رد میشدم گفتم یک سری به شماها بزنم.گنجشک گفت وای چقدر کار خوبی کردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچههایم غذا بیاورم تو میتوانی از آنها مراقبت کنی تا من برگردم.روباه گفت بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت میکنم. برو خیالت راحت باشه.گنجشک گفت روباه عزیز! برعکس صحبتهایی که دربارهات میکنند تو چقدر مهربانی ولی من به همه میگم که تو با وجود مریضیات از بچههای من نگهداری کردی. گنجشک گفت آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماریای شیوع پیدا کرده که کشنده است و اولین نشانهاش رنگ پریدگی است.روباه با شنیدن این حرف گنجشک گوشهای نشست و گفت یعنی من آن مریضی را گرفتهام چه چیزی بخورم تا خوب شومگنجشک گفت تنها دارویش نوشیدن یک جرعه از آبی است که از قله کوه پس از آب شدن برفها بیاید.روباه راهی شد به سمت کوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید که مرده است. گنجشکها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند. و گنجشک هم خوشحال بود از اینکه حیلهگرتر از روباه است. در یک جنگل سبز و خرم کلبه چوبی کوچکی بود که پیرمرد مهربانی در آن زندگی می کرد. او عاشق حیوانات بود و به خاطر علاقه به حیوانات بود که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد. پیرمرد مهربان روزها در جنگل می گشت اگر حیوانی زخمی پیدا می کرد آن را به کلبه می برد معالجه و مداوا می کرد. اگر کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کرد. اگر گاهی شکارچیان برای شکار حیوانات به آن جنگل می آمد حیوانات را خبر می کرد و کمک می کرد از دست شکارچیان فرار کنند. در جنگل سبز همه ی حیوانات پیرمرد مهربان را دوست داشتند . فقط یک عقاب بود که او را دوست نداشت بلکه دشمن پیرمرد بود. ماجرا این بود که عقاب پنج سال پیش در دام یک شکارچی افتاده بود. و بال بزرگش شکسته بود. اما توانسته بود از دام فرار کند. عقاب با خودش فکر می کرد شاید این پیرمرد بوده که آن دام را برای او پهن کرده و داستان شکارچیان دروغ است.او همیشه منتظر فرصتی بود تا از پیرمرد انتقام بگیرد. تا اینکه یک روز از حیوانات دیگر شنید که پیرمرد بیمار شده است و در کلبه ی خود استراحت می کند. عقاب دید که هر کسی دوست دارد به پیرمرد کمک کند. خرس بزرگ از رودخانه برای او ماهی می گیرد. میمون باهوش با کمک خرگوش و سنجاب ماهی را برای پیرمرد روی آتش کباب می کند. کلاغ و دارکوب هم به چشمه می روند و برای پیرمرد آب زلال و تمیز می آورند. عقاب با خودش فکر کرد اکنون وقت خوبی برای انتقام گرفتن است. او به اعماق جنگل رفت جایی که می دانست یک مار بزرگ زندگی می کند. او یک غذای لذیذ برای مار برد و از او خواست تا مقداری از زهر کشنده اش را به او بدهد. مار در عوض غذای خوشمزه ای که عقاب برایش آورده بود مقداری از کشنده ترین زهر خودش را به او داد. عقاب زهر را گرفت و پیش حیوانات بازگشت . به حیوانات گفت من تا حالا کاری برای پیرمرد نکرده ام اجازه بدهید این بار من غذایش را ببرم. حیوانات که از نقشه ی مار خبر نداشتند قبول کردند و غذای پیرمرد را به او دادند. مار غذا را زهرآلود کرد و به سمت کلبه راه افتاد. اما وقتی به کلبه رسید دید یک نفر دیگر در کلبه است . یک شکارچی که با تفنگ قصد کشتن پیرمرد را دارد. عقاب پشت در پنهان شد و به حرفهای آنها گوش کرد. شکارچی به پیرمرد می گفت تو همیشه مزاحم کار من هستی. امروز تو را می کشم و برای همیشه از شرت خلاص می شوم. پیرمرد گفت اگر می خواهی مرا بکش اما کاری به حیوانات بیچاره نداشته باش. شکارچی با صدای بلند خندید و گفت من همه ی آنها را یکی یکی شکار می کنم و هیچ حیوانی در جنگل باقی نمی گذارم این را به تو قول می دهم. پیرمرد آهی کشید و گفت امیدوارم هرگز موفق به این کار نشوی. شکارچی تفنگش را روی سر پیرمرد گذاشت و گفت یادت هست پنج سال پیش عقاب بزرگ و باشکوهی را در دام انداخته بودم و تو آن دام را پاره کردی و کمک کردی تا عقاب فرار کند اکنون تو را می کشم و بدنت را جلوی همان عقاب می اندازم تا تو را با منقارش تکه تکه کند. در همین لحظه عقاب که همه ی حرفها را شنید شروع به بال زدن کرد. شکارچی متوجه عقاب شد و به دنبال او دوید و به سمت عقاب شلیک کرد. عقاب فرار کرد و ماهی زهرالود را روی زمین انداخت. شکارچی ماهی را برداشت و بی معطلی شروع به خوردن آن کرد. بعد از خوردن ماهی دوباره به سراغ پیرمرد رفت اما قبل از اینکه تیری شلیک کند سرش گیج رفت و روی زمین افتاد و مرد. یک ساعت بعد عقاب به کلبه ی پیرمرد برگشت و برایش یک ماهی کباب دیگر آورد ولی این بار ماهی زهرالود نبود. از آن روز به بعد عقاب بهترین دوست پیرمرد شد. ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا آموزگار ماهی ها گفت بچه ها امروز روز تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از آب های غربی به این جا آمده اند. ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان می داد گفت من هم قبلا آن جا زندگی کرده ام. خانم هشت پا گفت چه خوب! من تا به حال آنجا را ندیده ام و خیلی دوست دارم درباره اش بیشتر بدانم. ماهی پفی ممکن است برای ما تعریف کنی ماهی پفی گفت آنجا خیلی عجیب و غریب است. رنگ آب ارغوانی و پر از گیاهان خیلی بزرگی است که تا سطح آب رشد کرده اند. سنگ های خیلی بزرگی هم دارد. خانم هشت پا گفت چه جالب! به به! دوست تازه مان هم آمد. سپس فرشته را نزدیک خود آورد و گفت بچه ها این فرشته است. فرشته به همه سلام کرد. خانم هشت پا به او گفت فرشته جان اگر ممکن است از جایی که آمدی بیشتر برای بچه ها بگو. فرشته گفت جایی که من بودم با این جا خیلی فرق ندارد به جز اینکه آب های آن جا سبز رنگ و رویایی است. خیلی هم شفاف و تمیز. ماهی رنگین کمان به فرشته گفت ولی من فکر می کردم آب آن جا ارغوانی است! فرشته گفت نه اینطور نیست. در همین لحظه همه ماهی ها با ناراحتی به ماهی پفی برگشتند. ماهی پفی فریاد زد منظورم این بود که وقتی خورشید در آن جا غروب می کند آب ارغوانی می شود. خانم هشت پا با مهربانی به ماهی پفی گفت عیبی ندارد. من هم مثل تو داستان های عجیب را دوست دارم. بعد از ناهار همه ماهی ها به طرف کشتی غرق شده رفتند تا در کنار بازی کنند. زردک به ماهی پفی گفت برای فرشته تعریف کن که کشتی چه جوری غرق شده. همه ماهی ها دور ماهی پفی جمع شدند و یک صدا با هم گفتند زود باش! تعریف کن. ماهی پفی گفت شبی تاریک و طوفانی بود. کشتی بار سنگینی را با خودش می برد. برای ادامه مسیر ناخدا می بایست از بار آن کم کند پس فرمان داد ناگهان فرشته با هیجان گفت بارهای روی عرشه را به دریا بیندازید! بعد با خجالت رو به ماهی پفی کرد معذرت می خواهم که حرفت را قطع کردم. آخر من اینجای داستان را دوست دارم. ماهی رنگین کمان در حالی که تعجب کرده بود از فرشته پرسید یعنی تو هم این داستان را شنیده ای فرشته گفت بله این داستان معروفی در مورد کشتی غرق شده ای است که به صخره های پروانه در دوردست برخورد کرده است. زردک از ماهی پفی پرسید ولی تو گفته بودی که این داستان همین جا اتفاق افتاده ! مروارید گفت اما اینجا که صخره ندارد پس حرف فرشته درست است. دم تیغی گفت به نظر من هم همین طور است. ماهی رنگین کمان از ماهی پفی پرسید راستش را بگو آیا داستان خیالی برای ما تعریف کرده ای در همین لحظه زنگ کلاس زده شد و ماهی پفی خوشحال زودتراز همه و با عجله به طرف کلاس شنا کرد. خانم هشت پا در کلاس بعداز ظهر گفت بچه های من! درس امروز در مورد سرزمین صدف هاست. تا حالا کسی از شما به این سرزمین زیبا و جالب رفته فرشته گفت بله من رفتم. ماهی پفی گفت من هم همینطور! خانم هشت پا گفت عالیه! خب من می خواهم در مورد آن جا بیشتر بدانم. فرشته تو اول بگو. فرشته گفت در آن جا به هر طرف که نگاه می کنی پر از صدف است. اگر حتی یک شن خیلی ریز داخل صدف بیفتد بعد از مدتی به مروارید زیبایی تبدیل می شود. اما پیدا کردن مروارید خیلی سخت است. من حتی یک دانه هم پیدا نکردم. ماهی پفی زود گفت اما من یکی پیدا کرده ام! ماهی رنگین کمان با شیطنت گفت شاید هم یک دروغ بزرگ بوده! همه ماهی ها مطمئن بودند که ماهی پفی مرواریدی پیدا نکرده و هیچ وقت به سرزمین صدف ها نرفته است. ماهی پفی با ناراحتی فریاد زد ملی من واقعا به آن جا رفته ام. در همین لحظه خانم هشت پا با مهربانی گفت بچه ها بس کنید. وقتی ماهی پفی می گوید به آن جا رفته ام پس حتما رفته است. بعد خانم هشت پا از شاگردانش خواست تا هر کس مرواریدی دارد فردا آن را به کلاس بیاورد. فردای آن روز ماهی پفی گفت خانم معلم من یک مروارید آورده ام. هیچ کدام از ماهی ها حرف او را باور نکردند. اما وقتی ماهی پفی مروارید را جلوی چشم آن ها گرفت همه گفتند وای چه قدر می درخشد. خیلی هم بزرگ است تو واقعا یک مروارید پیدا کرده ای. فرشته هم به ماهی پفی گفت این زیباترین مرواریدی است که تا به حال دیده ام! تو تنها ماهی هستی که بیش از اندازه از چیزی تعریف می کنی! ماهی پفی خندید و گفت بله همین طور است. فرشته گفت من کتاب جالبی درباره داستان های دریایی دارم که می توانیم با هم بخوانیم. ماهی پفی گفت همان کتابی که در آن داستان کشتی غرق شده آمده من آن را میلیون ها بار خوانده ام! اما با این حال دوست دارم با تو دوباره آن را بخوانم. استفاده از مطالب روزانه با ذکر منبع و قرار دادن لینک روزانه آزاد است. داستان بچه گانه قدیمی و جدید و قصه های سرگرم کننده برای کودکان مجموعه داستان های قدیمی و قصه های سرگرم کننده بچه گانه داستان بچه گانه قدیمی و جدید و قصه های سرگرم کننده برای کودکان مجموعه داستان های قدیمی و قصه های سرگرم کننده بچه گانه در این بخش 15 داستان بچه گانه و قصه کودکانه زیبای جدید و قدیمی خارجی و ایرانی را ارائه کرده ایم که برای کودکان مناسب می باشند و امیدواریم از خواندن این قصه های زیبا لذت ببرید. داستان حسن کچل یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و ..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد.داد زد ننه جون من سیب می خوام.ننه اش گفت اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده .حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست.رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت ننه این کارا چیه در رو باز کن بابا.اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابیحسن کچل گفت خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم.ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد. حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین. همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش ونشست روش. ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدیحسن کچل گفت مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنهدیو با تعجب گفت یعنی تو شیطانی اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم.حسن گفت زور آزمایی کنیم.دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد.حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیلی ترسید. گفت حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرتسنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.حسن گفت ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد.دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت.حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ.جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که کیه داره در می زنه حسن همچین جا خورد ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد من شیطانم تو کی هستیصدا گفت من پادشاه دیوها هستم.حسن گفت خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم.پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم می زنم ناکارت می کنم ها.حسن کچل گفت اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم.پادشاه دیوها گفت باشه.بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت ببین این شپش سر منه!!!!حسن کچل گفت این که چیزی نیست. اینو ببین.اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو .پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیهگفت حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون .حسن گفت همین حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم.آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو .پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت حالا بیا نعره بکشیم نعره من اینقدر وحشتناکه که تن همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه. اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد. حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس. باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه .قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. مطلب مشابه قصه برای خواب شبانه کودک مجموعه 6 قصه خواب زیبا برای کودک در هر سنی داستان کودک با هم بودن کبوتران روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ تعدادی کبوتر زندگی میکردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان میرفت و تورش را روی زمین پهن میکرد و وقتی پرندهای روی تور مینشست آن را شکار میکرد. کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودندچون کمکم تعدادشان کم میشد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.یک روز کبوتر پیر همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند. هر کدام از کبوترها یک نظر میدادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام میکردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را میخواهم یادآوری کنم و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم چون هیچکس به تنهایی نمیتواند کاربزرگی انجام دهد مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد. تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با همپیمان بستند و بالهایشان را یکییکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست میدهیم.فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشهای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند. شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا میزد و کمک میخواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند. شکارچی که خیلی ترسیده بود کمکم دستهایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد. داخل آن درخت یک سنجاب زندگی میکرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتادهاند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طنابها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند. شکارچی هم دیگر هیچوقت آن طرف ها پیدایش نشد. مطلب مشابه قصه شب کودک مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب قصه ی سنگ رنگی یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.هرکسی از کوچه رد می شد لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود.تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند. یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید.وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد هندونه ی سرخ و شیرین دارم.هندونه به شرط چاقو.ببین و ببر.مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت.فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند.مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت.چشمش به سنگ کوچولو افتاد.آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکتهندوانه حرکت نکند و قل نخورد.بعد هم با ماشین به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد سنگ کوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت.سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و کسی لگدش نمی زند خوشحال بود و خدا را شکر می کرد. روزها گذشت.تابستان رفت و پاییز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند.سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود.گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت.او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین می رفتند.او کم کم به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد. یک روز چندتا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند.آنها می خواستند بدانند چرا سنگ های کف رودخانه صاف هستند.یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید.آن را برداشت و به خانه برد.آن را رنگ زد وبرایش صورت و مو و لباس کشید.سنگ کوچولو به شکل یک آدمک بامزه در آمد.پسرک سنگ را که حالا شکل تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد.حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست.پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده هر روز نگاهش می کند و او را خیلی دوست دارد. قصه چوپان دروغگو روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید گرگ گرگ گرگ آمد. مردم ده صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند پسرک را خندان دیدند او می خندید و می گفت من سر به سر شما گذاشتم. مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشتیک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید گرگ آمد گرگ آمد کمک مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند. از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد گرگ گرگ آمد کمک کنید ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید. مطلب مشابه قصه شیرین کودکانه مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات زیبایی طاووس طاووسی زیبا در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. او بال و پر و دم بسیار زیبایی داشت. روی پرهایش نقطه های بزرگی مثل چشم های درشت به نظر می رسید. رنگ سبز و آبی پرها چشم همه حیوانات را خیره می کرد. برای همین وقتی طاووس می دید که حیوانات جنگل با تعجب و تحسین نگاهش می کنند دمش را باز می کرد و با آن چتر زیبایی درست می کرد و با ناز و غرور جلوی چشم آن ها راه می رفت و فخر می فروخت. حیوانات جنگل هم که دم زیبای او را دوست داشتند به او نمی گفتند که پاهای زشتی دارد و صدایش هم اصلا خوب نیست. طاووس چون خودش را از همه بهتر می دانست با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک و تنها بود. در کنار جنگل سبز رودخانه ای بود که تمام حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا می رفتند. یک روز طاووس به سوی رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زیبایش را به حیوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد. دو تا خرگوش که یکی از آن ها رنگش سیاه بود و مشکی نام داشت و دیگری سفید بود و به او برفی می گفتند داشتند با هم بازی می کردند که طاووس را دیدند و به او گفتند سلام به طاووس قشنگ پرنده خوش آب و رنگ چتر دمت چه نازه وقتی که باز بازه گاهی نگاه کن به زمین دوستای خوبت را ببین اما طاووس به آن ها که سعی می کردند توجه او را جلب کنند اصلا اعتنا نکرد و همان طور که سرش را بالا گرفته بود با غرور به راهش ادامه داد. او بوته بزرگ خارداری را که سر راهش بود ندید و دم بلندش به آن گیر کرد. طاووس خواست دمش را آزاد کند اما کار آسانی نبود و تعدادی از پرهایش کنده شدند. طاووس به قدری از این پیشامد ناراحت شد که فریاد کشید و با صدای بلند گریه کرد. برفی و مشکی که کمی از او دور شده بودند صدایش را شنیدند و پشت سرشان را نگاه کردند و او را دیدند. دم طاووس فورا برگشتند و کمکش کردند تا از بوته دور شود. برفی پرهای کنده شده طاووس را جمع کرد و به عنکبوت درشتی که داشت از آنجا رد می شد گفت خاله عنکبوت دم قشنگ طاووس کنده شده بیا به او کمک کن عنکبوت ایستاد و پرسید چه کار باید بکنم مشکی گفت من و برفی پرها را سر جایشان قرار می دهیم و تو با آب دهانت تار درست کن و آن ها را بچسبان خاله عنکبوت گفت باشد این کار را می کنم بعد از آن برفی و مشکی پرها را یکی یکی و با دقت سر جایشان گذاشتند و عنکبوت آن ها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شکل اولش در آمد. طاووس خیلی خوشحال شد و از خاله عنکبوت و برفی و مشکی تشکر کرد و با آن ها دوست شد. آن روز برای طاووس روزی فراموش نشدنی بود چون برای اولین بار دوستانی پیدا کرد و فهمید که نباید به خاطر زیبایی ظاهری مغرور باشد. حالا برای او مهم بود که دوستانی داشته باشد و به آن ها محبت کند دوستانی که در هنگام سختی ها به یاری او بشتابند و هنگام خوشی ها در کنارش باشند. فردای آن روز طاووس از مشکی و برفی و خاله عنکبوت و دوستان آن ها دعوت کرد که به خانه اش بیایند و مهمانش باشند. آن ها آمدند و چند ساعتی را در کنار هم با شادمانی سپری کردند. پس از آن نیز حیوانات جنگل ندیدند که طاووس سرش را با غرور بالا بگیرد و به آن ها فخر بفروشد. آدم کوتوله و پسر تنبل پاتریک هیچ وقت تکالیف اش را انجام نمی داد. او می گفت این کار خسته کننده است. او همیشه بسکتبال بازی می کرد. معلم اش به او می گفت با انجام ندادن تکالیف چیزی یاد نمی گیری. البته حق با معلم اش بود. اما او چه کار می توانست بکند او از این کار متنفر بود. گربه او با یک عروسک بازی می کرد. گربه عروسک را با دستش محکم گرفته بود که درنرود. عجیب بود آن یک عروسک نبود او یک مرد کوچک بود که لباس پشمی قدیمی به تن داشت و یک کلاه بند شبیه جادوگرها سرش بود. او فریاد کشید ای پسر به من کمک کن من می توانم آرزویت را برآورده کنم. بهت قول می دهم. پاتریکس نمی توانست باور کند. این تنها راه حل برای مشکلاتش بود بنابراین گفت تو باید تا پایان این دوره تحصیلی که فقط 35 روز مانده است تکالیف مرا انجام دهی اگر تو تکالیف مرا خوب انجام بدهی من با نمره خوب قبول می شوم. چهره مرد کوچولو در هم شد. او با ناراحتی پایش را تکان داد و گفت من راضی نیستم اما این کار را انجام می دهم. آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام داد اما یک مشکل کوچولو وجود داشت آدم کوتوله نمی دانست که باید چه کار کند و نیاز به کمک داشت. او می گفت کمکم کن کمکم کن. پاتریک هم مجبور بود از هر راهی که می شد به او کمک کند. وقتی آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام می داد یکدفعه صدایش را بالا می برد و می گفت من این کلمه را بلد نیستم. یک لغت نامه بده نه بهتر است خودت آن را پیدا کنی و برایم بگویی. وقتی نوبت ریاضی بود وضع بدتر بود. آدم کوتوله می گفت جدول زمانی چیه من که تقسیم ضرب و کسر بلد نیستم بهتر است کنار من بنشینی و به من یاد بدهی. وقتی نوبت به تاریخ رسید آدم کوتوله هیچی درباره تاریخ آدم ها نمی دانست و به پسرک می گفت به کتابخانه برو من به کتاب های بیشتری احتیاج دارم و تازه باید به من کمک کنی تا آنها را بخوانم. خلاصه آدم کوتوله هر روز ایراد می گرفت و نق می زد و پاتریک مجبور بود که بیشتر و بیشتر کار کند و شب ها تا دیر وقت بیدار می ماند و صبح ها در حالی که به مدرسه می رفت که از خستگی چشم هایش پف کرده بود. بالاخره روز آخر مدرسه فرا رسید و آدم کوتوله آزاد بود که برود. او آرام و بی صدا از در پشتی ساختمان بیرون رفت. پاتریکس نمره های خوبی گرفته بود. همکلاس هایش متعجب بودند. معلمش در حالی که لبخند می زد از او تعریف می کرد و خانواده اش چه آن ها خیلی متعجب بودند نمی دانستند برای پاتریک چه اتفاقی افتاده است. او دیگر یک بچه نمونه بود. اتاقش تمیز بود کارهایش را انجام می داد خیلی بشاش بود و هیچ بی ادبی ای نمی کرد. مطلب مشابه قصه شب کودکانه قدیمی داستان های آموزنده خاص برای خواب کودک سه بچه خوک بازیگوش یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود در جنگلی خوکی با سه پسرش زندگی می کرد . اسم بچه ها به ترتیب مومو توتو بوبو بود . یک روز مادر خوکها به آنها گفت بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید . مومو که از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پیش خودش فکر کرد چه لزومی دارد که زیادی زحمت بکشد برای همین با شاخ وبرگ درختها یک خانه برای خودش ساخت .توتو که کمی زرنگتر بود با تنه درختها یک خانه چوبی ساخت . بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ یک خانه سنگی محکم ساخت . مدتی گذشت یک روز مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید . گرگ تا اومد مومو را بگیرد مومو فرار کرد و به خانه رفت و در را بست . گرگ خندید و گفت حالا فوت می کنم و خونه ات را خراب می کنم و تو رو می خورم . بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد . چون خونه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد . مومو ترسید و شروع به دویدن کرد رفت ورفت تا به خانه توتو رسید .در زد وفریاد کشید توتو توتو در را بازکن گرگه دنبال من است . توتو در را باز کرد و گفت نگران نباش خانه من محکم است و با فوت گرگه خراب نمی شه . گرگه که مومو را دنبال می کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت الان فوت می کنم و خونه شما را خراب میکنم و هر دوی شما رو می خورم . بعد فوت کرد ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی شد آخر سر گرگه خسته شد پیش خودش فکر کرد که حالا چکار کنم . بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت چون خونه توتو چوبی هست اگر آنرا به آتش بکشم خوکها مجبور می شوند که بیرون بیایند بعد آنها رامی گیرم ومی خورم . برای همین خانه توتو را آتش زد. دود همه جا را پر کرده بود خوکه نمی توانستند نفس بکشند برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فریاد کشیدند بوبو درو بازکن گرگه دنبال ماست . بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آنها گفت که نگران نباشند. گرگه که دنبال آنها بود رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت چه بهتر حالا هر سه شما را می خورم . بعد شروع کرد به فوت کردن ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد فکر کرد آن را آتش بزند ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی گرفت . بعد سعی کرد از دودکش وارد خانه شود . همان موقع خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت . گرگه فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد. بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که هر کاری را باید به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آنها را تهدید کند . بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانه جدید کمکشان کند. مطلب مشابه داستان طنز و خنده دار برای کودکان و قصه های کوتاه بامزه درخت بخشنده سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد. یک روز پسر بعد از مدت ها برگشت اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود. درخت به پسر گفت بیا با من بازی کن. پسر جواب داد من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم. متاسفم. ولی من پولی ندارم اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری. پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد. یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت بیا باهم بازی کنیم. من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی متاسفم ولی من خانه ندارم اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی. مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد. یک روز گرم تابستانی مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد. درخت گفت بیا باهم بازی کنیم! مرد گفت من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری. مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد. سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت متاسفم پسرم اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم. مرد پاسخ داد مهم نیست چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم. حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم. درخت اشک ریخت و گفت من واقعا نمی توانم به تو کمکی بکنم تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است. مرد جواب دادمن حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام. خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن. مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت. مطلب مشابه قصه کودکانه جدید و قدیمی زیبا 20 داستان برای کودک از پینوکیو تا پسری در جنگل داستان پلیس جنگل اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن. زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد. روباه پیر با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود. میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن . خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود . حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن .اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن .اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه.حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه چاره ی کار قرعه کشی بود .ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن .قرعه کشی شروع شد و بعد از دوساعت نتایج اون اعلام شد. 1- مار خالخالی 2- یوزپلنگ تیزپا 3- کلاغ راستگو اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه ی مساوی رأی آورده بودند.از طرفی هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن. اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن.می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد.آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .خرگوشه داد می زد آی دزد دزد .کمکم کنیددزد همه ی پولامو برد بدبخت شدم. یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد .مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه ی حیوونارو برد کنار برکه . نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای که دوست صمیمی خرگوشه است . قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن. همه از این فکر خوبخوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند. مطلب مشابه داستان آموزنده 4 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا داستان جوجه کوچولو و خانواده اش جوجه کوچولو بلاخره تخم خودشو شکست و از اون بیرون اومد .مامان مرغه با خوشحالی اونو زیر پراش گرفت و گفت عزیزم.سلام کوچولوی من به دنیا خوش اومدی .وای چقدر انتظار کشیدم تا تو از تخمت بیرون اومدی! جوجه کوچولو به مامان نگاه کرد و با یه صدای ناز و یواش گفت جیک جیک سلام مامان. مامان مرغه دست جوجه کوچولو رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد .جوجه کوچولو خیلی زود راه رفتن رو یاد گرفت .بعد یه کم آب و دونه خورد .وقتی سیر شد مامان گفت عزیزم خواهر و برادرات رفتن بیرون بازی کنن .توهم برو پیششون .جوجه کوچولو گفت مگه من خواهر و برادر دارم .مامان گفت البته که داری .اونا هم مثل تو جوجه های زرد رنگ هستند و یه خورده هم از تو بزرگترند .جوجه کوچولو گفت زرد رنگ دیگه چیه مامان گفت به پرهای خودت نگاه کن .اونا زرد رنگند .جوجه کوچولو به پراش نگاه کرد و خندید و رفت . اون اول چند تا مرغابی دید که اصلا زرد نبودند .بعدش یه ببعی دید که اون هم زرد نبود .روی شاخه یه کلاغ دید که اصلا نفهمید چه رنگیه .بعد دور تا دور خودشو نگاه کرد .یه دفعه اون دورتر ها دوتا خرگوش کوچولو دید که زرد بودن .رفت جلو و گفت شما خواهر و برادر من هستید.شما خواهر و برادر من هستید . خرگوش ها گفتن چرا فکر کردی ما خواهر و برادرای تو هستیم گفت آخه شما زردرنگ هستید مامان بهم گفته بود خواهر و برادرای تو زرد رنگ هستند.خرگوش ها گفتند ولی ما که مثل تو نوک نداریم مثل تو پر نداریم مثل تو هم جیک جیک نمی کنیم .فقط رنگمون زرده .پس ما خواهر و برادر تو نیستیم . جوجه کوچولو با گریه گفت پس خواهر و برادر من چه جوری اند خرگوشا گفتن اونا مثل تو پر دارن نوک دارندوتا پا دارن و تازه مثل تو جیک جیک می کنن. همین موقع بود که یه دفعه صدای جیک جیک توجه جوجه کوچولو رو جلب کرد .دو تا جوجه شبیه خودش داشتن دنبال هم می دویدن و بازی می کردن . جوجه کوچولو پریدجلوشون و گفت سلام شما خواهر و برادر من هستید جوجه ها تا جوجه کوچولو رو دیدن فهمیدن که اون همون خواهر کوچولو شونه که تازه به دنیا اومده. با صدای بلند فریاد زدن تولدت مبارک تولدت مبارک حالا دیگه جوجه کوچولو هم خواهر و برادرشو پیدا کرده بود و هم چیزای زیادی رو فهمیده بود.او یاد گرفته بود که جوجه ها زردند .نوک دارن و جیک جیک می کنن. پر دارن که همون دستاشونه و دو تا پا دارن که باهاش راه می رن . مطلب مشابه داستان عشق مجموع 7 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان دختر شنل قرمزی روزی روزگار دختر کوچکی در دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد . دخترک هرگاه بیرون می رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن می کرد برای همین مردم دهکده او را شنل قرمزی صدا می کردند . یک روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست که اگر ممکن است به او اجازه دهد تا به دیدن مادر بزرگش برود چون خیلی وقت بود که آنها همدیگر را ندیده بودند . مادرش گفت فکر خوبی است . سپس آنها یک سبد زیبا از خوراکی درست کردند تا شنل قرمزی آنرا برای مادر بزرگش ببرد وقتی سبد آماده شد دخترک شنل قرمزش را پوشید و مادرش را بوسید و از او خداحافظی کرد . مادرش گفت عزیزم یکراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نکن در ضمن با غریبه ها حرف نزن . در جنگل خطرهای فراوانی وجود دارد شنل قرمزی گفت مادرجون نگران نباش . من دقت می کنم اما وقتی در جنگل چشم او به گلهای زیبا و دوست داشتنی افتاد نصیحتهای مادرش را فراموش کرد . او تعدادی گل چید و به پرواز پروانه ها نگاه کرد و به صدای قورباغه ها گوش داد . شنل قرمزی از این روز گرم تابستانی خیلی لذت می برد و متوجه نزدیک شدن سایه سیاهی که پشت سرش بود نشد . ناگهان یک گرگ جلوی او ظاهر شد گرگ با لحن مهربانی گفت دختر کوچولو چیکار می کنی شنل قرمزی گفت می خواهم به دیدن مادر بزرگم بروم . او در میان جنگل نزدیک نهر زندگی می کند شنل قرمزی متوجه شد که خیلی دیر کرده است و از گشتن صرف نظر کرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد . در همان وقت گرگ از راه میان بر گرگ دوید و به منزل مادر بزرگ رسید و آهسته در زد مادربزرگ تصور کرد کسی که در می زند نوه اش است . گفت اوه عزیزم ! بیا تو . بیا تو . من نگران بودم که اتفاقی در جنگل برایت رخ داده باشد گرگ داخل شدو بطرف مادر بزرگ دوید . مادربزرگ بیچاره دوید و داخل یک کمد شد و درش را بست . گرگ هرکار کرد نتواست در کمد را باز کند . گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید , به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن کرد و کلاه خواب چین داریرا به سر کرد چند لحظه بعد شنل قرمزی در زد . گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوک دماغش بالا کشید و با صدایی لرزان پرسید کیه شنل قرمزی گفت منم گرگ گفت اوه چطوری عزیزم . بیا تو وقتی شنل قرمزی وارد کلبه شد از دیدن مادربرزگش تعجب کرد شنل قرمزی پرسید مادر بزرگ چرا صداتون اینقدر کلفت شده آیا مشکلی پیش آمده گرگ ناقلا گفت من کمی سرما خورده ام و در آخر حرفهایش چند سرفه کرد تا شنل قرمزی شک نکند شنل قرمزی به تخت نزدیکتر شد و گفت اما مادربزرگ ! چه گوشهای بزرگی دارید . گرگ گفت عزیزم با آن بهتر صدای تو را می شنوم شنل قرمزی گفت اما مادربزرگ ! چه چشمهای بزرگی دارید . گرگ گفت چه بهتر عزیزم با آن بهتر تو را می بینیم در حالیکه شنل قرمزی صدایش می لرزید گفت اما مادربرزگ چه دندانهای بزرگی دارید گرگ گفت برای اینکه تو را بهتر بخورم عزیزم . گرگ از تخت بیرون پرید و دنبال شنل قرمزی دوید شنل قرمزی خیلی دیر متوجه شده بود آن شخصی که در تخت بود مادربرزگش نیست بلکه یک گرگ گرسنه است . او بطرف در دوید و با صدای بلند فریاد کشید کمک ! گرگ ! مرد جنگلبانی که آن نزدیکی ها هیزم می شکست صدای او را شنید و تا آنجای که در توان داشت با سرعت بطرف کلبه دوید . مادربزرگ وقتی صدای نوه اش را شنید و فهمید او در خطر است از کمد بیرون آمد و ملحفه تخت را روی گرگ انداخت با یک چتر که در داخل کمد گیر آورده بود به سر گرگ کوبید در همین موقع جنگلبان رسید و به مادر بزرگ کمک کرد و گرگ را اسیر کردند شنل قرمزی بغل مادر بزرگش پرید و در حالیکه خوشحال بود گفت اوه مادربزرگ من اشتباه کردم دیگر با هیچ غریبه ای صحبت نمی کنم . جنگلبان گفت شما بچه ها باید این نکته مهم را هیچوقت فراموش نکنید . مرد جنگلبان گرگ را از خانه بیرون آورد و به قسمتهای دور جنگل برد جائیکه دیگر او نتواند کسی را اذیت کند . شنل قرمزی و مادربزرگش یک ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند . مطلب مشابه داستان کوتاه و خواندنی 7 داستان جالب و آموزنده داستان کدو قلقله زن یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد جلوش دراومد و گفت آهای ننه پیرزن کجا می ری بیا که وقت خوردنت رسیده. پیرزنه گفت ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. گرگه گفت خب برو. من همین جا منتظرم. پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت آهای ننه پیرزن کجا می ری هیچ جا نرو که من خودم می خورمت. پیرزنه گفت من پیرم پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. پلنگه گفت خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم. پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت ننه پیرزن کجا می ری بیا اینجا که می خوام بخورمت. پیرزنه گفت ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. آقا شیره هم که دید بد نمی گه گفت باشه برو اما من همین جا منتظرم. خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به خونه دخترش. چند شب که موند دلش شور خونه زندگی شو زد و خواست که برگرده اما می دونست که شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرش هستند. به دخترش گفت هر وقت رفتی بازار یه کدو تنبل گنده برام بخر. دخترش هم رفت و یه کدوی تنبل بزرگ براش خرید و نشستند توی کدو رو حسابی پاک کردن و پیرزن رفت توش نشست و به دخترش گفت یک قل بده تا من باهاش برم. کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره . آقا شیره گفت ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن پیرزنه از تو کدو گفت والله ندیدم بالله ندیدم . به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قلم بده بزار برم شیره قلش داد. کدو رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ گفت ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن پیرزنه از اون تو گفت والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قلم بده بزار برم. پلنگه قلش داد و کدو رفت. کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن. پیرزنه از توی کدو گفت والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قلم بده بزار برم. گرگه یه قل قایم داد. کدو خورد به یه سنگ بزرگ و از وسط دو نصف شد و پیرزن اومد بیرون. گرگ گفت خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی الان می خورمت. پیرزنه گفتآقا گرگه به جان شما رفته بودم این تو که قل بخورم و زودی بیام شما منو بخوری. اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف شدم و بوی کدو گرفتم. این دم آخری که می خوای منو بخوری آبرو داری کن و بزار من برم حموم لااقل منو تمیز بخور که فردا پشت سرم حرف در نیارن که عجب پیرزن شلخته ای بود. گرگه یه کم فکر کرد و گفت بدم نمی گه. تمیز بشه خوشمزه ترم می شه. خلاصه گرگه قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیام که مطمئن بشم فرار نمی کنی. پیرزن هم از خدا خواسته گفت باشه بیا . من که نمی خوام در برم. پیرزنه رفت سر تون حمام و از اونجا یه مشت خاکستر پاشید تو چشم گرگه . داد و فریاد گرگ به آسمون رفت و یه دفعه همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جون گرگه افتادند . گرگ هم دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت اون دور و برا پیداش نشد. مطلب مشابه داستان در مورد مادر مجموعه داستان های کوتاه بلند در مورد مهر و محبت و فداکاری مادر قصه روباه و دو گنجشک یکی بود یکی نبود. در یک جنگل کوچک و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی میکردند. خانم گنجشکه بتازگی 2تا جوجه کوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری میکرد.روزها به اطراف جنگل میرفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد اما چند روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکلهاش پیدا شده بود و دوروبر گنجشکها میپرید.یک روز از این روزها که خانم گنجشکه میخواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچههایش نگاه میکند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجههایم را بخوره برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچههایش مراقبت کرد.گنجشکهای کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید میرفت به جنگل تا غذا تهیه کند ولی روباه مکار که فکر میکرد از همه زرنگتر و مکارتره 4چشمی مراقب جوجهها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه چرب کند.خانم گنجشکه فکری کرد و با خودش گفت ای روباه بدجنس! دیگه نمیگذارم بچههایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه و بچههایم را تنها بگذارم و بروم همین طور که با خودش صحبت میکرد ناگهان فکری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیک روباه و گفت سلام روباه عزیز. از این طرفا!روباه گفت سلام گنجشک مهربون داشتم از اینجا رد میشدم گفتم یک سری به شماها بزنم.گنجشک گفت وای چقدر کار خوبی کردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچههایم غذا بیاورم تو میتوانی از آنها مراقبت کنی تا من برگردم.روباه گفت بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت میکنم. برو خیالت راحت باشه.گنجشک گفت روباه عزیز! برعکس صحبتهایی که دربارهات میکنند تو چقدر مهربانی ولی من به همه میگم که تو با وجود مریضیات از بچههای من نگهداری کردی. روباه گفت چی چی گفتی کدام مریضی گنجشک گفت آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماریای شیوع پیدا کرده که کشنده است و اولین نشانهاش رنگ پریدگی است.روباه با شنیدن این حرف گنجشک گوشهای نشست و گفت یعنی من آن مریضی را گرفتهام چه چیزی بخورم تا خوب شومگنجشک گفت تنها دارویش نوشیدن یک جرعه از آبی است که از قله کوه پس از آب شدن برفها بیاید.روباه راهی شد به سمت کوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید که مرده است. گنجشکها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند. و گنجشک هم خوشحال بود از اینکه حیلهگرتر از روباه است. مطلب مشابه حکایت پندآموز 20 حکایت آموزنده زیبا و کوتاه از بزرگان قصه جنگل و پیرمرد در یک جنگل سبز و خرم کلبه چوبی کوچکی بود که پیرمرد مهربانی در آن زندگی می کرد. او عاشق حیوانات بود و به خاطر علاقه به حیوانات بود که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد. پیرمرد مهربان روزها در جنگل می گشت اگر حیوانی زخمی پیدا می کرد آن را به کلبه می برد معالجه و مداوا می کرد. اگر کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کرد. اگر گاهی شکارچیان برای شکار حیوانات به آن جنگل می آمد حیوانات را خبر می کرد و کمک می کرد از دست شکارچیان فرار کنند. در جنگل سبز همه ی حیوانات پیرمرد مهربان را دوست داشتند . فقط یک عقاب بود که او را دوست نداشت بلکه دشمن پیرمرد بود. ماجرا این بود که عقاب پنج سال پیش در دام یک شکارچی افتاده بود. و بال بزرگش شکسته بود. اما توانسته بود از دام فرار کند. عقاب با خودش فکر می کرد شاید این پیرمرد بوده که آن دام را برای او پهن کرده و داستان شکارچیان دروغ است.او همیشه منتظر فرصتی بود تا از پیرمرد انتقام بگیرد. تا اینکه یک روز از حیوانات دیگر شنید که پیرمرد بیمار شده است و در کلبه ی خود استراحت می کند. عقاب دید که هر کسی دوست دارد به پیرمرد کمک کند. خرس بزرگ از رودخانه برای او ماهی می گیرد. میمون باهوش با کمک خرگوش و سنجاب ماهی را برای پیرمرد روی آتش کباب می کند. کلاغ و دارکوب هم به چشمه می روند و برای پیرمرد آب زلال و تمیز می آورند. عقاب با خودش فکر کرد اکنون وقت خوبی برای انتقام گرفتن است. او به اعماق جنگل رفت جایی که می دانست یک مار بزرگ زندگی می کند. او یک غذای لذیذ برای مار برد و از او خواست تا مقداری از زهر کشنده اش را به او بدهد. مار در عوض غذای خوشمزه ای که عقاب برایش آورده بود مقداری از کشنده ترین زهر خودش را به او داد. عقاب زهر را گرفت و پیش حیوانات بازگشت . به حیوانات گفت من تا حالا کاری برای پیرمرد نکرده ام اجازه بدهید این بار من غذایش را ببرم. حیوانات که از نقشه ی مار خبر نداشتند قبول کردند و غذای پیرمرد را به او دادند. مار غذا را زهرآلود کرد و به سمت کلبه راه افتاد. اما وقتی به کلبه رسید دید یک نفر دیگر در کلبه است . یک شکارچی که با تفنگ قصد کشتن پیرمرد را دارد. عقاب پشت در پنهان شد و به حرفهای آنها گوش کرد. شکارچی به پیرمرد می گفت تو همیشه مزاحم کار من هستی. امروز تو را می کشم و برای همیشه از شرت خلاص می شوم. پیرمرد گفت اگر می خواهی مرا بکش اما کاری به حیوانات بیچاره نداشته باش. شکارچی با صدای بلند خندید و گفت من همه ی آنها را یکی یکی شکار می کنم و هیچ حیوانی در جنگل باقی نمی گذارم این را به تو قول می دهم. پیرمرد آهی کشید و گفت امیدوارم هرگز موفق به این کار نشوی. شکارچی تفنگش را روی سر پیرمرد گذاشت و گفت یادت هست پنج سال پیش عقاب بزرگ و باشکوهی را در دام انداخته بودم و تو آن دام را پاره کردی و کمک کردی تا عقاب فرار کند اکنون تو را می کشم و بدنت را جلوی همان عقاب می اندازم تا تو را با منقارش تکه تکه کند. در همین لحظه عقاب که همه ی حرفها را شنید شروع به بال زدن کرد. شکارچی متوجه عقاب شد و به دنبال او دوید و به سمت عقاب شلیک کرد. عقاب فرار کرد و ماهی زهرالود را روی زمین انداخت. شکارچی ماهی را برداشت و بی معطلی شروع به خوردن آن کرد. بعد از خوردن ماهی دوباره به سراغ پیرمرد رفت اما قبل از اینکه تیری شلیک کند سرش گیج رفت و روی زمین افتاد و مرد. یک ساعت بعد عقاب به کلبه ی پیرمرد برگشت و برایش یک ماهی کباب دیگر آورد ولی این بار ماهی زهرالود نبود. از آن روز به بعد عقاب بهترین دوست پیرمرد شد. مطلب مشابه داستانک فارسی جدید بچه گانه برای کودک طولانی و کوتاه قصه ماهی رنگین کمان و دوستانش ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا آموزگار ماهی ها گفت بچه ها امروز روز تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از آب های غربی به این جا آمده اند. ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان می داد گفت من هم قبلا آن جا زندگی کرده ام. خانم هشت پا گفت چه خوب! من تا به حال آنجا را ندیده ام و خیلی دوست دارم درباره اش بیشتر بدانم. ماهی پفی ممکن است برای ما تعریف کنی ماهی پفی گفت آنجا خیلی عجیب و غریب است. رنگ آب ارغوانی و پر از گیاهان خیلی بزرگی است که تا سطح آب رشد کرده اند. سنگ های خیلی بزرگی هم دارد. خانم هشت پا گفت چه جالب! به به! دوست تازه مان هم آمد. سپس فرشته را نزدیک خود آورد و گفت بچه ها این فرشته است. فرشته به همه سلام کرد. خانم هشت پا به او گفت فرشته جان اگر ممکن است از جایی که آمدی بیشتر برای بچه ها بگو. فرشته گفت جایی که من بودم با این جا خیلی فرق ندارد به جز اینکه آب های آن جا سبز رنگ و رویایی است. خیلی هم شفاف و تمیز. ماهی رنگین کمان به فرشته گفت ولی من فکر می کردم آب آن جا ارغوانی است! فرشته گفت نه اینطور نیست. در همین لحظه همه ماهی ها با ناراحتی به ماهی پفی برگشتند. ماهی پفی فریاد زد منظورم این بود که وقتی خورشید در آن جا غروب می کند آب ارغوانی می شود. خانم هشت پا با مهربانی به ماهی پفی گفت عیبی ندارد. من هم مثل تو داستان های عجیب را دوست دارم. بعد از ناهار همه ماهی ها به طرف کشتی غرق شده رفتند تا در کنار بازی کنند. زردک به ماهی پفی گفت برای فرشته تعریف کن که کشتی چه جوری غرق شده. همه ماهی ها دور ماهی پفی جمع شدند و یک صدا با هم گفتند زود باش! تعریف کن. ماهی پفی گفت شبی تاریک و طوفانی بود. کشتی بار سنگینی را با خودش می برد. برای ادامه مسیر ناخدا می بایست از بار آن کم کند پس فرمان داد ناگهان فرشته با هیجان گفت بارهای روی عرشه را به دریا بیندازید! بعد با خجالت رو به ماهی پفی کرد معذرت می خواهم که حرفت را قطع کردم. آخر من اینجای داستان را دوست دارم. ماهی رنگین کمان در حالی که تعجب کرده بود از فرشته پرسید یعنی تو هم این داستان را شنیده ای فرشته گفت بله این داستان معروفی در مورد کشتی غرق شده ای است که به صخره های پروانه در دوردست برخورد کرده است. زردک از ماهی پفی پرسید ولی تو گفته بودی که این داستان همین جا اتفاق افتاده ! مروارید گفت اما اینجا که صخره ندارد پس حرف فرشته درست است. دم تیغی گفت به نظر من هم همین طور است. ماهی رنگین کمان از ماهی پفی پرسید راستش را بگو آیا داستان خیالی برای ما تعریف کرده ای در همین لحظه زنگ کلاس زده شد و ماهی پفی خوشحال زودتراز همه و با عجله به طرف کلاس شنا کرد. خانم هشت پا در کلاس بعداز ظهر گفت بچه های من! درس امروز در مورد سرزمین صدف هاست. تا حالا کسی از شما به این سرزمین زیبا و جالب رفته فرشته گفت بله من رفتم. ماهی پفی گفت من هم همینطور! خانم هشت پا گفت عالیه! خب من می خواهم در مورد آن جا بیشتر بدانم. فرشته تو اول بگو. فرشته گفت در آن جا به هر طرف که نگاه می کنی پر از صدف است. اگر حتی یک شن خیلی ریز داخل صدف بیفتد بعد از مدتی به مروارید زیبایی تبدیل می شود. اما پیدا کردن مروارید خیلی سخت است. من حتی یک دانه هم پیدا نکردم. ماهی پفی زود گفت اما من یکی پیدا کرده ام! ماهی رنگین کمان با شیطنت گفت شاید هم یک دروغ بزرگ بوده! همه ماهی ها مطمئن بودند که ماهی پفی مرواریدی پیدا نکرده و هیچ وقت به سرزمین صدف ها نرفته است. ماهی پفی با ناراحتی فریاد زد ملی من واقعا به آن جا رفته ام. در همین لحظه خانم هشت پا با مهربانی گفت بچه ها بس کنید. وقتی ماهی پفی می گوید به آن جا رفته ام پس حتما رفته است. بعد خانم هشت پا از شاگردانش خواست تا هر کس مرواریدی دارد فردا آن را به کلاس بیاورد. فردای آن روز ماهی پفی گفت خانم معلم من یک مروارید آورده ام. هیچ کدام از ماهی ها حرف او را باور نکردند. اما وقتی ماهی پفی مروارید را جلوی چشم آن ها گرفت همه گفتند وای چه قدر می درخشد. خیلی هم بزرگ است تو واقعا یک مروارید پیدا کرده ای. فرشته هم به ماهی پفی گفت این زیباترین مرواریدی است که تا به حال دیده ام! تو تنها ماهی هستی که بیش از اندازه از چیزی تعریف می کنی! ماهی پفی خندید و گفت بله همین طور است. فرشته گفت من کتاب جالبی درباره داستان های دریایی دارم که می توانیم با هم بخوانیم. ماهی پفی گفت همان کتابی که در آن داستان کشتی غرق شده آمده من آن را میلیون ها بار خوانده ام! اما با این حال دوست دارم با تو دوباره آن را بخوانم. مطالب مشابه را ببینید! قصه شیرین کودکانه مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات داستان عشق مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن! داستان کوتاه طنز 10 داستان خنده دار با طنز تلخ و آموزنده داستان آموزنده 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا داستان های طنز و خنده دار کوتاه 20 داستان و حکایت بامزه داستان وحشتناک 8 داستان ترسناک و جالب برای افراد بزرگسال 18 داستان خیانت مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی داستان های کوتاه پائولو کوئیلو با بیش از 25 قصه جالب و زیبا مطالب جدید متن تبریک تولد عشق اسفند ماهی جملات خاص اسفند ماهی ها بیوگرافی شهرام صولتی از آغاز فعالیت تا مهاجرت و درگیری با شهرام شب پره اشعار حسین خوارزمی گلچین بهترین اشعار کوتاه و بلند این شاعر داستان کوتاه واقعی جالب ۱۲ ماجرای جالب از داستان های واقعی جملات دادا واسوانی آموزگار هندی جملات ارزشمند و بامعنی از او جملات مارک فیشر نویسنده کتاب های موفقیت متن های قوی درباره پیروزی متن فلسفی برای واتساپ سخنان ناب و جملات عمیق فلاسفه معروف راهنمایی برای تغذیه سالم کودکان آموزش عادات غذایی سالم به کودک معتبرترین سایتهای خرید بلیط هواپیما در سال 1404 کدامند عکس پروفایل اسفند متن و جملات مخصوص افراد متولد اسفند و من متولد اسفند هستم متن زیبا در مورد ماه اسفند و جملات ادبی و زیبا با موضوع ماه اسفند شعر در مورد متولدین ماه اسفند مجموعه اشعار زیبا برای مردان و زنان متولد اسفند متن تبریک روز سپندارمذگان جملات عاشقانه و زیبای تبریک روز عشق ایرانی به همسر و دوست عکس نوشته سپندارمذگان متن های روز عشق ایرانی برای همسر چند تمرین چشم برای برگشت دامنه دید در افراد سکته مغزی راهنمای جامع غزل شماره ۲۱ از غزلیات سعدی تفاوتی نکند قدر پادشایی را غزل شماره ۲۲ از غزلیات شهریار پا شو ای مست که دنیا همه دیوانه توست همه چیز درباره قوانین کنسلی بلیط قطار متن تبریک تولد مادر اسفندماهی جملات مامان تولدت مبارک قشنگ خواص چای ترش تاثیرات بی نظیر چای ترش بر سلامت و روش هاتی تهیه آن بریدههایی از کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی رمان با داستانی خواندنی متن انگیزشی تلاش و کوشش جملات قوی و عمیق برای افزایش انگیزه | {
"length": 80815,
"url": "https://roozaneh.net/fun/intresting-subjects/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%a8%da%86%d9%87-%da%af%d8%a7%d9%86%d9%87/"
} |
تکنولوژی تازههای امروز موبایل تبلت لپ تاپ کیان دوربین گجت ها نرم افزار و اپلیکیشن کامپیوتر و سخت افزار لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت داغترینهای این دستهبندی ۴۴ روز سکوت مرکز ملی فضای مجازی؛ چرا مصوبه رفع فیلترینگ منتشر نمیشود؟ نوشته شده توسط علی مومنی | 2 هفته قبل جغد معروف دولینگو از دنیا رفت؛ کمپین بازاریابی محبوبترین اپ یادگیری زبان و واکنشها به آن نوشته شده توسط آزاد کبیری | 2 روز قبل پیشبینی برنده نوبل اقتصاد: ارزش بیتکوین میتواند به صفر برسد نوشته شده توسط حمید گنجی | 1 هفته قبل یک ربات انساننمای نظامی بهعنوان دیجی در مهمانی بزرگی ایفای نقش کرد نوشته شده توسط امیرحسین امامجمعه | 1 هفته قبل موبایل تبلت لپ تاپ کیان دوربین گجت ها نرم افزار و اپلیکیشن کامپیوتر و سخت افزار لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت تبلت لپ تاپ کیان دوربین گجت ها نرم افزار و اپلیکیشن کامپیوتر و سخت افزار لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت لپ تاپ کیان دوربین گجت ها نرم افزار و اپلیکیشن کامپیوتر و سخت افزار لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت کیان دوربین گجت ها نرم افزار و اپلیکیشن کامپیوتر و سخت افزار لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت دوربین گجت ها نرم افزار و اپلیکیشن کامپیوتر و سخت افزار لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت گجت ها نرم افزار و اپلیکیشن کامپیوتر و سخت افزار لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت نرم افزار و اپلیکیشن کامپیوتر و سخت افزار لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت کامپیوتر و سخت افزار لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت لوازم خانگی هوشمند اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت اینترنت و شبکه هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت هوش مصنوعی فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت فناوری ایران کریپتوکارنسی امنیت خودرو تازههای امروز اخبار خودرو آموزش خودرو معرفی و بررسی خودرو قیمت و شرایط فروش موتور اسپرت داغترینهای این دستهبندی حواله خودرو چیست و چگونه خرید و فروش میشود؟ + خطرات نوشته شده توسط مرتضی قانع | 2 هفته قبل اخبار خودرو آموزش خودرو معرفی و بررسی خودرو قیمت و شرایط فروش موتور اسپرت آموزش خودرو معرفی و بررسی خودرو قیمت و شرایط فروش موتور اسپرت معرفی و بررسی خودرو قیمت و شرایط فروش موتور اسپرت نقد و بررسی تازههای امروز بررسی موبایل بررسی تبلت بررسی لپ تاپ بررسی سخت افزار بررسی تلویزیون بررسی پوشیدنی بررسی اسپیکر و هدفون داغترینهای این دستهبندی بررسی کارت گرافیک Asus ROG Astral RTX 5080: کارت ۲۸۰ میلیون تومانی ایسوس نوشته شده توسط مهرانا عیسیپور | 2 روز قبل بررسی موبایل بررسی تبلت بررسی لپ تاپ بررسی سخت افزار بررسی تلویزیون بررسی پوشیدنی بررسی اسپیکر و هدفون بررسی تبلت بررسی لپ تاپ بررسی سخت افزار بررسی تلویزیون بررسی پوشیدنی بررسی اسپیکر و هدفون بررسی لپ تاپ بررسی سخت افزار بررسی تلویزیون بررسی پوشیدنی بررسی اسپیکر و هدفون بررسی سخت افزار بررسی تلویزیون بررسی پوشیدنی بررسی اسپیکر و هدفون بررسی تلویزیون بررسی پوشیدنی بررسی اسپیکر و هدفون بررسی پوشیدنی بررسی اسپیکر و هدفون ویدیو تازههای امروز دیجیتک تکتاک تکتاک اکسترا سیلیکون دیجیداکس بررسی و جعبه گشایی اکوسیستم داغترینهای این دستهبندی آیفون اسای ۴؛ ارزونترین آیفون که شاید بشه خرید! نوشته شده توسط کورش چایچی | 1 هفته قبل بررسی کارت گرافیک Asus ROG Astral RTX 5080: کارت ۲۸۰ میلیون تومانی ایسوس نوشته شده توسط مهرانا عیسیپور | 2 روز قبل دیجیتک تکتاک تکتاک اکسترا سیلیکون دیجیداکس بررسی و جعبه گشایی اکوسیستم تکتاک تکتاک اکسترا سیلیکون دیجیداکس بررسی و جعبه گشایی اکوسیستم تکتاک اکسترا سیلیکون دیجیداکس بررسی و جعبه گشایی اکوسیستم سیلیکون دیجیداکس بررسی و جعبه گشایی اکوسیستم دیجیداکس بررسی و جعبه گشایی اکوسیستم آموزش تازههای امروز ویندوز آفیس اندروید مک لینوکس وب و اینترنت آیفون و آیپد آموزش امنیت عکاسی و تدوین شبکه های اجتماعی داغترینهای این دستهبندی آشنایی با کدهای مخفی گوشیهای سامسونگ و عملکرد هرکدام نوشته شده توسط امیرحسین امامجمعه | 1 هفته قبل معرفی سایتهای هواشناسی ایرانی و خارجی: بهترین منابع برای پیشبینی وضعیت هوا نوشته شده توسط جواد تاجی | 2 روز قبل ویندوز آفیس اندروید مک لینوکس وب و اینترنت آیفون و آیپد آموزش امنیت عکاسی و تدوین شبکه های اجتماعی آفیس اندروید مک لینوکس وب و اینترنت آیفون و آیپد آموزش امنیت عکاسی و تدوین شبکه های اجتماعی اندروید مک لینوکس وب و اینترنت آیفون و آیپد آموزش امنیت عکاسی و تدوین شبکه های اجتماعی مک لینوکس وب و اینترنت آیفون و آیپد آموزش امنیت عکاسی و تدوین شبکه های اجتماعی لینوکس وب و اینترنت آیفون و آیپد آموزش امنیت عکاسی و تدوین شبکه های اجتماعی وب و اینترنت آیفون و آیپد آموزش امنیت عکاسی و تدوین شبکه های اجتماعی آیفون و آیپد آموزش امنیت عکاسی و تدوین شبکه های اجتماعی آموزش امنیت عکاسی و تدوین شبکه های اجتماعی علمی تازههای امروز انرژی سلامت نجوم و فضا محیط زیست میان رشته ای داغترینهای این دستهبندی انقلابی در پرتاب ماهواره: منجنیق غولپیکری که بدون سوخت، ماهواره را به فضا میفرستد [تماشا کنید] نوشته شده توسط لیلا برغمدی | 2 هفته قبل استارتاپ XDOWN از پهپاد انتحاری به شکل توپ فوتبال آمریکایی رونمایی کرد نوشته شده توسط حمید گنجی | 2 هفته قبل هوش مصنوعی مادهای طراحی کرده که به سبکی یونولیت و استحکام فولاد است نوشته شده توسط آزاد کبیری | 1 هفته قبل برندگان مسابقه عکاسی حشرات 2024 مشخص شدند؛ مگس راهزن و مورچه زامبی نوشته شده توسط آزاد کبیری | 4 روز قبل انرژی سلامت نجوم و فضا محیط زیست میان رشته ای سلامت نجوم و فضا محیط زیست میان رشته ای نجوم و فضا محیط زیست میان رشته ای کسب و کار تازههای امروز بازاریابی کارآفرینی استراتژی رشد مالی و سرمایه گذاری داغترینهای این دستهبندی جغد معروف دولینگو از دنیا رفت؛ کمپین بازاریابی محبوبترین اپ یادگیری زبان و واکنشها به آن نوشته شده توسط آزاد کبیری | 2 روز قبل 42.5 درصد سهام «آپ» به فروش میرسد؛ بانک شهر، خریدار احتمالی نوشته شده توسط مجتبی آستانه | 2 هفته قبل ایلان ماسک آژانس توسعه جهانی ایالات متحده را به مشارکت در توسعه ویروس کرونا متهم کرد نوشته شده توسط ایمان صاحبی | 2 هفته قبل دسترسی اداره بهرهوری ایلان ماسک به سوابق وزارت خزانهداری بهطور موقت مسدود شد نوشته شده توسط جواد تاجی | 2 هفته قبل بازاریابی کارآفرینی استراتژی رشد مالی و سرمایه گذاری کارآفرینی استراتژی رشد مالی و سرمایه گذاری استراتژی رشد مالی و سرمایه گذاری دیجیاتو تبلیغات تماس با ما درباره ما موقعیتهای شغلی شرایط بازنشر شرایط خدمت رسانی تیم دیجیاتو تبلیغات تماس با ما درباره ما موقعیتهای شغلی شرایط بازنشر شرایط خدمت رسانی تیم دیجیاتو تماس با ما درباره ما موقعیتهای شغلی شرایط بازنشر شرایط خدمت رسانی تیم دیجیاتو درباره ما موقعیتهای شغلی شرایط بازنشر شرایط خدمت رسانی تیم دیجیاتو موقعیتهای شغلی شرایط بازنشر شرایط خدمت رسانی تیم دیجیاتو شرایط بازنشر شرایط خدمت رسانی تیم دیجیاتو لطفا میزان رضایت خود را از دیجیاتو انتخاب کنید. چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟ از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمندتر دیجیاتو همراهی میکنید از شما سپاسگزاریم. بیمار آمریکایی رکورد زد: ادامه زندگی با پیوند کلیه خوک پس از ۲ ماه زنی آمریکایی به نام «تووانا لونی» (Towana Looney) اکنون تنها انسان زندهای است که یک کلیه خوک در بدن او قرار دارد. جهت بهرهمندی و دسترسی به امکانات ویژه و بخشهای مختلف در دیجیاتو عضو ویژه دیجیاتو شوید. گزارش ویدئویی دیجیاتو از رویداد «برای فردا» آرین سیستم 5 ساعت قبل روزیاتو: غیرقابل پیش بینی ترین فیلم های تریلر ۲۵ سال اخیر؛ از Searching تا Gone Baby Gone 6 ساعت قبل قابلیت SOS پیکسل تصویر برهنه یک کاربر را به مخاطبانش فرستاد 6 ساعت قبل اپل احتمالاً در سال 2025 از آیفون SE 4 حدود 11 میلیارد دلار درآمد کسب میکند 7 ساعت قبل مارک گرمن: مدلهای جدید مکبوک ایر با تراشه M4 تا فروردین معرفی میشوند 8 ساعت قبل زنی آمریکایی شنبه نقطه عطف مهمی را پشت سر گذاشت؛ او حدوداً ۶۱ روز قبل کلیهای اصلاحشده ژنتیکی خوک را دریافت کرد و همچنان زنده است که رکورد محسوب میشود. پیشازاین اولین بیمار دریافتکننده کلیه اصلاحشده خوک تقریباً 2 ماه پس از جراحی درگذشت. براساس گزارش آسوشیتد پرس ، زنی آمریکایی به نام «تووانا لونی» (Towana Looney) اکنون تنها انسان زندهای است که کلیه خوک در بدن او قرار دارد. ۴ آمریکایی دیگر که اعضای اصلاحشده ژنتیکی خوک (2 قلب و 2 کلیه) دریافت کرده بودند، هیچکدام بیش از ۲ ماه عمر نکردند اما لونی رکورددار است. دکتر «رابرت مونتگومری» که رهبری پیوند کلیه لونی را برعهده داشت، میگوید: «اگر او را در خیابان میدیدید، نمیتوانستید حدس بزنید تنها انسانی است که با عضو فعال خوک در بدنش راه میرود.» تنها انسان زنده جهان با کلیه خوک دکتر مونتگومری عملکرد کلیه لونی را «کاملاً طبیعی» ارزیابی کرده است. پزشکان امیدوارند او بتواند حدود یک ماه دیگر، نیویورک (که موقت برای معاینات پس از پیوند آنجا زندگی میکند) را به مقصد خانهاش در آلاباما ترک کند. پزشکان خوشبیناند که مدت قابلتوجهی این کلیه بهخوبی کار کند. لونی سال ۱۹۹۹ یک کلیهاش را به مادرش اهدا کرد. سپس عوارض بارداری باعث فشار خون بالا شد که به کلیه دیگر او آسیب زد و درنهایت کلیهی او از کار افتاد. ۸ سال را با دیالیز گذراند تا اینکه پزشکان به این نتیجه رسیدند احتمالاً هرگز عضوی اهدایی دریافت نخواهد کرد؛ زیرا بدنش سطوح فوقالعاده بالایی از آنتیبادیهایی ایجاد کرده بود که بهطور غیرعادی آماده حمله به کلیههای انسانی هستند. لونی ۵۳ ساله بهدنبال دریافت کلیه خوک رفت و تاکنون نیز بدن او به کلیه پیوندی واکنش خوبی نشان داده است. البته در این ۲ ماه، پزشکان با هرگونه نشانه رد کلیه جدید در بدن آن را برطرف کردهاند. درکل دانشمندان مشغول تغییر ژنتیکی خوکها هستند تا اندامهای آنها به اعضای قابلپیوند به انسان شبیهتر باشد. طبق گزارشها، بیش از ۱۰۰ هزار نفر در لیست پیوندهای ایالات متحده قرار دارند که بیشتر آنها به کلیه نیاز دارند؛ سالانه نیز هزاران نفر در انتظار پیوند کلیه جانشان را از دست میدهند. دانشآموختهی ساکتِ زبانشناسی هستم و همانقدر که به کلمات علاقهمندم، سرککشیدن به هر گوشه از تکنولوژی و علم را هم دوست دارم. حدود 15 سال نیز از نگارش اولین متن رسمی من میگذرد. چهارمین عمل پیوند کلیه خوک به انسان در آمریکا با موفقیت انجام شد عربستان اولین پیوند قلب کاملاً رباتیک جهان را با موفقیت انجام داد برای اولین بار در آمریکا پیوند دو کلیه با جراحی رباتیک انجام شد ادعای عجیب یک استارتاپ: پیوند سر انسان حدود یک دهه دیگر ممکن میشود [تماشا کنید] اولین بیمار دریافتکننده کلیه اصلاحشده خوک درگذشت دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید. اسپیس ایکس ویدیو حیرتانگیزی از استقرار ماهوارههای استارلینک در مدار منتشر کرد [تماشا کنید] معاون اول رئیسجمهوری: شورای عالی دفاع سایبری ایجاد میکنیم کانسپت لپتاپ جدید سامسونگ با خنککننده بدون فن AirJet به CES 2025 میرود تصویر روز ناسا: طلوع صورت فلکی شکارچی بر فراز کوههای برفی لهستان شبکههای اجتماعی دیجیاتو سریعترین روش دسترسی به اخبار فناوری، علم و خودرو است. اگر میخواهید بهروز باشید، شبکههای اجتماعی دیجیاتو را دنبال کنید. تمامی حقوق برای وبسایت دیجیاتو محفوظ است | دیجیاتو توسط سرورهای قدرتمند پارس پک پشتیبانی میشود کلیه شرایط و ضوابط دیجیاتو را مطالعه کردهام و آنها رو میپذیرم. | {
"length": 10349,
"url": "https://digiato.com/health/only-person-in-the-world-with-a-functioning-pig-organ"
} |
برنامه نویسی ساخت بازی پازل در فلاتر از صفر تا صد در این مقاله به بررسی روش طراحی و ساخت بازی پازل در فلاتر میپردازیم. الگوهای طراحی این بازی را میتوانید روی هر نوع اپلیکیشن دیگر به کار بگیرید. ۲۸ خرداد ۱۳۹۹ . میثم لطفی ادامه مطلب برنامه نویسی ساخت بازی پازل با فلاتر از صفر تا صد در این مقاله قصد داریم با روش ساخت بازی پازل با فلاتر آشنا شویم. این بازی روی دستگاههای مجهز به سیستم عامل iOS و همچنین اندروید کار خواهد کرد. ۲۹ شهریور ۱۳۹۸ . میثم لطفی ادامه مطلب | {
"length": 461,
"url": "https://blog.faradars.org/tag/%d8%b3%d8%a7%d8%ae%d8%aa-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%db%8c-%d8%a8%d8%a7-%d9%81%d9%84%d8%a7%d8%aa%d8%b1/"
} |
با ایران کتاب آزمون و خطایی در انتخاب و خرید کتاب در کار نخواهد بود. بهترین و تحسینشدهترین کتاب های سراسر این کرهی خاکی در انواع سبک های گوناگون گرد هم آمدهاند تا برای کسانی که تمایل به خرید کتاب های ارزشمند دارند هیچ دغدغهای وجود نداشته باشد. با انتخاب از میان کتاب های متنوع و دستچین شدهی ایران کتاب میتوانید مطمئن باشید که کتابی که خریده اید ارزش زمانی که برای آن صرف میکنید را دارد. ایرانکتاب رسالت خود را ارائهی اطلسی جامع از برترین کتابها و معتبرترین جوایز ادبی سراسر دنیا میداند و بر آن است تا با خلق آرمانشهری ادبی بهترینها را در اختیار علاقهمندان قرار دهد. | {
"length": 565,
"url": "https://www.iranketab.ir/profile/2876-anthony-giddens"
} |
یک روزی وقتی که ریشم سفید شد و خل و چل شدم می ذارن از اینجا برم کاری که با بروس کردن اونقدر جلد زندون شده بود که بعد آزادی خودش رو دار زد وقتی که شیره روحت کشیده شد و تبدیل شدی به یک پوسته خالی تکیده رهات می کنن و دست از سرت بر می دارن کی اونهایی که یقینا دنباله اعمال پلیدشون تا خاندان ها ادامه داره اما به صرف قدرت برای سرنوشت بقیه تصمیم می گیرند تو آزادی ... کلماتی ساختگی برای منت گذاشتن بر سر آزادیتـ ... من پشیمونم نه به خاطر اینکه توی زندانم یا به خاطر اینکه تو فکر می کنی باید پشیمون باشم چون دوست دارم با اون بچه احمق حرف بزنم و راهنماییش کنم اما اون نیست و مدت هاست که رفته تنها چیزی که ازش مونده این پیرمرده بی تفاوته که دیگه چیزی براش اهمیت نداره حتی آزادی و زندگی | {
"length": 676,
"url": "https://carpediem.blogsky.com/1402/05/18/post-488/"
} |
برای جستجو شروع به تایپ کردن کنید ایندیانا جونز و دایره بزرگ: چگونه کد جدول رمز کاپیتان را حل کنیم How to Solve the Code for the Captain’s Cipher Table ایندیانا جونز و دایره بزرگ رویای عاشقان پازل است که پازل های کوچک و بزرگ، ساده و پیچیده را ارائه می دهد. برخی از آنها می توانند سر خراش دهند، در حالی که برخی دیگر می توانند به طرز فریبنده ای ساده به نظر برسند. یک معمای خاص که بازیکنان را ملزم به درک نحوه عملکرد جدول رمزی 1937 می کند، می تواند باعث شود که بازیکن بخواهد موهای خود را کند. گیمرهای پازل هرگز نمیخواهند غافلگیر شوند و به دنبال راهنما بگردند، اما گاهی اوقات برای پیشرفت لازم است و هیچ شرمی در آن وجود ندارد. کد درب کاپیتان به اندازه کافی آسان به نظر می رسد تا زمانی که بازیکن متوجه شود که دقیقاً در استفاده از جدول رمز ماهر نیست. ایندی و جینا در کشتی غرق شده نازی، KMS Kummetz که به نوعی خود را در کنار هیمالیا سقوط کرده است، باید قایق را برای سرنخ ها و قطعه بعدی دایره بزرگ کاوش کنند. در نهایت، بازیکنان خود را در یک اتاق کنفرانس کوچک با نازی های مرده و یخ زده و تعداد انگشت شماری سرنخ برای حل معما خواهند دید. چگونه جدول رمز کاپیتان را حل کنیم یادداشت به جا مانده از کاپیتان نشان می دهد که او خود را در اتاقی قفل کرده است که توسط دری با رمز محافظت شده است. قدم زدن در اتاق با پازل بلافاصله سرنخ هایی را در اختیار بازیکنان قرار می دهد و آنها را با اعتماد به نفس پر می کند که این پازل به اندازه کافی آسان خواهد بود. تا اینکه واقعاً به جدول رمز برسند. نه، بیشتر بازیکنان نمیدانند یک دستگاه رمزگشای منسوخ چگونه کار میکند، و حالا آنها را دیوانه میکند. با این حال، در اینجا آمده است که چگونه بازیکنان می توانند سلامت عقل خود را حفظ کنند. یادداشتی از کاپیتان روی میز کنفرانس وجود دارد که کد مورد نیاز برای جدول رمز را نشان میدهد ، به همراه دو کلیپ بورد حاوی جداول کد. چهار دیسک جدول رمز روی زمین زیر آن پراکنده خواهد شد و درب دارای یک کد قفل چهار عددی خواهد بود. با تمام مواد لازم و اطلاعات جمع آوری شده، زمان رمزگشایی فرا رسیده است. کد باقیمانده کاپیتان چیزی است که بازیکنان را به پرواز در می آورد یک ورق کاغذ شامل سه کد خط خورده خواهد بود — نگران آنها نباشید. آنها یک هدایت نادرست نیستند - و کد واقعی: JÖGM . وقتی بازیکنان به سراغ جدول رمز می روند و دیسک ها را قرار می دهند، متوجه می شوند که همه آنها حروف خاصی دارند و باید آن ها را تغییر دهید تا کد به ترتیب درست وارد شود. فقط تغییر دهید تا دیسک ها در جای مناسب قرار گیرند و آنها را بچرخانید تا JÖGM نوشته شود ، و اجازه دهید ایندی جدول رمز را ببندد، کد را در نقاطی که فلش های روی جدول رمز نشان می دهند نشان می دهد. اینجاست که گیج کننده می شود. با وجود وارد کردن کد صحیح به ظاهر، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. ایندی حتی جدول رمز را رها نمی کند، و وقتی این کار را کرد، دوباره باز می شود. این باعث میشود بازیکنان باور کنند که کد اشتباهی را وارد کردهاند - حتی هر دو کلیپبورد را برای آن کد خاص جستوجو میکنند و خالی میشوند - اما نگران نباشید، اینطور نیست. جداول رمز در رمزگشایی غیر مستقیم هستند. کدی که بازیکنان به دنبال آن هستند همان چیزی است که در زیر JÖGM ظاهر می شود. زیر JÖGM - که همچنان با فلشهای جدول رمز قرار گرفته است - BLUT خواهد بود. اکنون، بازیکنان میتوانند به کلیپبورد جدول کد - همان مورد روی میز کنفرانس - نگاه کنند و کد درب مربوط به BLUT را پیدا کنند. کد 3666 است . کد را در درب وارد کنید، قفل آن باز می شود. معما حل شد، نه به لطف جینا که مدام در مقابل ایندیانا قدم می زد و سعی می کرد آن را رمزگشایی کند. Indiana Jones and the Great Circle چگونه می توان کلید و لباس ورماخت ایندیانا جونز را دریافت کرد 10 بهترین مکان برای یک دنباله ایندیانا جونز و دنباله بزرگ دایره ایندیانا جونز و دایره بزرگ : حل معمای A Game Of Wits ایندیانا جونز و دایره بزرگ: نحوه تکمیل Belongs In A Museum ایندیانا جونز و دایره بزرگ: چگونه اتاق Board Game را حل کنیم 6 نکته برای مبارزه کردن در ایندیانا جونز و دایره بزرگ ایندیانا جونز و دایره بزرگ: راهنمای حل معمای Bright Future مکانهای لباس های مبدل/یونیفرم در ایندیانا جونز و دایره بزرگ ایندیانا جونز و دایره بزرگ: راه حل رمز و راز Cloud Atlas چگونه می توان کلید و لباس ورماخت ایندیانا جونز را دریافت کرد 10 بهترین مکان برای یک دنباله ایندیانا جونز و دنباله بزرگ دایره ایندیانا جونز و دایره بزرگ : حل معمای A Game Of Wits ایندیانا جونز و دایره بزرگ: نحوه تکمیل Belongs In A Museum ایندیانا جونز و دایره بزرگ: چگونه اتاق Board Game را حل کنیم 6 نکته برای مبارزه کردن در ایندیانا جونز و دایره بزرگ ایندیانا جونز و دایره بزرگ: راهنمای حل معمای Bright Future مکانهای لباس های مبدل/یونیفرم در ایندیانا جونز و دایره بزرگ ایندیانا جونز و دایره بزرگ: راه حل رمز و راز Cloud Atlas موارد از دست رفتنی فصل ۴ بازی Red Dead Redemption 2 راهنمای دریافت تیغه اونیکس Onyx Blade در Dark Souls 3پ هایدس ۲: راهنمای جامع گرفتن سگ (Puppy) پاپی در Hades 2 راهنمای یافتن کلید انبار Northreach در بازی Avowed راهنمای بازی Sniper Elite: Resistance - شکست نازیها و هیتلر راهنمای بهترین روشهای برداشت زغال سنگ Coal در Fallout 76 کشف رمزآلود بازیکن Red Dead Redemption 2 در جزیره گوارما Kingdom Come: Deliverance 2 - نحوه تقطیر (How to Distill) Kingdom Come: Deliverance 2 - چگونه کلارا را عاشق کنیم موارد از دست رفتنی فصل ۴ بازی Red Dead Redemption 2 راهنمای دریافت تیغه اونیکس Onyx Blade در Dark Souls 3پ هایدس ۲: راهنمای جامع گرفتن سگ (Puppy) پاپی در Hades 2 راهنمای یافتن کلید انبار Northreach در بازی Avowed راهنمای بازی Sniper Elite: Resistance - شکست نازیها و هیتلر راهنمای بهترین روشهای برداشت زغال سنگ Coal در Fallout 76 کشف رمزآلود بازیکن Red Dead Redemption 2 در جزیره گوارما Kingdom Come: Deliverance 2 - نحوه تقطیر (How to Distill) Kingdom Come: Deliverance 2 - چگونه کلارا را عاشق کنیم موارد از دست رفتنی فصل ۴ بازی Red Dead Redemption 2 موارد از دست رفتنی فصل ۴ بازی Red Dead Redemption 2 راهنمای دریافت تیغه اونیکس Onyx Blade در Dark Souls 3پ راهنمای دریافت تیغه اونیکس Onyx Blade در Dark Souls 3پ هایدس ۲: راهنمای جامع گرفتن سگ (Puppy) پاپی در Hades 2 هایدس ۲: راهنمای جامع گرفتن سگ (Puppy) پاپی در Hades 2 راهنمای یافتن کلید انبار Northreach در بازی Avowed راهنمای یافتن کلید انبار Northreach در بازی Avowed راهنمای بازی Sniper Elite: Resistance - شکست نازیها و هیتلر راهنمای بازی Sniper Elite: Resistance - شکست نازیها و هیتلر راهنمای بهترین روشهای برداشت زغال سنگ Coal در Fallout 76 راهنمای بهترین روشهای برداشت زغال سنگ Coal در Fallout 76 کشف رمزآلود بازیکن Red Dead Redemption 2 در جزیره گوارما کشف رمزآلود بازیکن Red Dead Redemption 2 در جزیره گوارما Kingdom Come: Deliverance 2 - نحوه تقطیر (How to Distill) Kingdom Come: Deliverance 2 - نحوه تقطیر (How to Distill) Kingdom Come: Deliverance 2 - چگونه کلارا را عاشق کنیم Kingdom Come: Deliverance 2 - چگونه کلارا را عاشق کنیم کلیه حقوق مادی و معنوی برای سایت گیمر بلاگ محفوظ می باشد کلیه حقوق مادی و معنوی برای سایت گیمر بلاگ محفوظ می باشد کلیه حقوق مادی و معنوی برای سایت گیمر بلاگ محفوظ می باشد | {
"length": 6461,
"url": "https://gamerblog.ir/indiana-jones-great-circle-captains-cipher-table-code-guide"
} |
تام هنکس بازیگر Forrest Gump در بخشی از مصاحبهی اخیر خود با وب سایت Collider به اهمیت بالای MCU در سینمای امروز پرداخت. دنیای سینمایی مارول یا Marvel Cinematic Universe را میتوان یکی از مهمترین اتفاقات سینما طی دو دههی اخیر دانست. این فرنچایز با اکران Iron Man محصول سال ۲۰۰۸ میلادی کار خود را به آغاز کرد و به واسطهی اکران The Incredible Hulk و Iron Man روند رو به رشد خود را ادامه داد تا امروز به یکی از مهمترین فرنچایزهای سینمایی تاریخ تبدیل شود. محصولات کمیک بوکی مارول نه تنها تحسین منتقدان و مخاطبان را برانگیختهاند بلکه در زمینهی تجاری هم عملکرد بینظیری را از خود بر جای گذاشتهاند. علاوه بر این آنها باعث شدند تا مفهوم دنیای مشترک Shared Universe مورد توجه سینماگران قرار گرفته و شاهد خلق دنیاهای سینمایی مختلف از جمله دیسی باشیم. تام هنکس Tom Hanks یکی از بازیگران بزرگ سینما است که در طول سالهای فعالیت خود به موفقیتهای بزرگی مانند دریافت جایزهی اسکار بهترین بازیگر مرد دست یافت. او از لحاظ تجاری هم در گروه هنرپیشههای موفق قرار دارد. فیلمهای هنکس در مجموع بیش از ۹ میلیارد و ۹۶۰ میلیون دلار فروش داشتهاند. بازیگر فیلم Saving Private Ryan چندی پیش مصاحبهای را با وب سایت Collider انجام داد. وقتی بحث سینما و وضعیت کنونی آن به میان آمد هنکس گفت صنعت فیلمسازی به لطف فرنچایزهای بلاکباستر از جمله دنیای سینمایی مارول فاصلهی زیادی تا نابودی داشته و در حال حاضر جای نگرانی نیست. در ادامه میتوانید صحبتهای بازیگر Forrest Gump را مطالعه کنید موعد تغییرات گسترده در صنعت سینماداری فرا رسیده است. آیا سالنهای سینما در آینده وجود خواهند داشت قطعا وجود خواهند داشت. فکر میکنم وقتی سالنها باز شده و به صورت کامل فعال شوند سینماداران آزاد بیشتری در انتخاب فیلمی که میخواهند به نمایش بگذارند خواهند داشت. با رخ دادن این اتفاق فیلمهای بلاکباستر بر پردههای نقرهای حکفرما خواهند بود. احتمالا News of the World یکی از آخرین فیلمهایی باشد که دربارهی موضوعات بزرگسالانه صحبت میکند و به سینماها میآید. چون بعد از این همهگیری ویروس کرونا به جهت تضمین حضور مردم در سینماها تنها فرنچایزهای بزرگ مانند مارول را روی پردهی نقرهای خواهیم داشت. اگرچه طی هفتههای اخیر شرکتهای مختلف از واکسنهای خود به منظور مقابله با کرونا رونمایی کردهاند اما احتمال اینکه ایمنی جمعی طی ماههای آتی حاصل شود به دو دلیل بسیار پایین است دلیل اول به سرعت تولید واکسنهای مورد نیاز مربوط میشود که چندان بالا نیست. از همین رو امکان تولید تعداد زیادی واکسن در کوتاه مدت وجود ندارد دلیل دوم با عدم اطمینان از تاثیرگذاری واکسنها مربوط میشود. اگرچه نتایج اولیه امیدبخش بودهاند اما باید دید واکسنها در بلند مدت تاثیرگذار هستند یا خیر. استودیوهایی مانند مارول حاضر نیستند آثار بلاکباسترها خود را در در شرایط کرونایی به سینماها بیاورند. از همین رو با پایان یافتن همهگیری شاهد رونق دوبارهی سالنهای تماشای فیلم و ثبت رقمهای بالا در باکس آفیس خواهیم بود. بازیگر Forrest Gump از اهمیت بالای MCU در سینمای امروز میگوید بهروزرسانی اخیر گونههای جانوری جدید به بازی ماینکرفت اضافه میکند شهر نیویورک در ماینکرفت توسط یکی از پلیرها بازسازی شد مارول ظاهرا ستاره فیلم Substance را برای ریبوت X-Men میخواهد تهیه کننده مارول از ارتباط Captain America 4 و ریبوت مردان ایکس پرده برداشت یک افشاگر از احتمال پیوستن جنا اورتگا به MCU میگوید والدین تام هالند زمان فیلمبرداری Spider-Man 4 را رسما اعلام کردند بازیگر کاپیتان آمریکا زمان شروع فیلمبرداری Avengers Secret Wars را اعلام کرد نقدهای Captain America 4 منتشر شدند دنبالهای کار راه انداز! بازی های هفته چهارم بهمن ماه گیم آپ رو از دست ندین! 1 0 10 بازیگر Forrest Gump از اهمیت بالای MCU در سینمای امروز میگوید تام هنکس مارول ناجی صنعت فیلم 0 10 ۲ ۰۸ دی ۱۳۹۹ سینمای جهان کپی لینک تام هنکس بازیگر Forrest Gump در بخشی از مصاحبهی اخیر خود با وب سایت Collider به اهمیت بالای MCU در سینمای امروز پرداخت. دنیای سینمایی مارول یا Marvel Cinematic Universe را میتوان یکی از مهمترین اتفاقات سینما طی دو دههی اخیر دانست. این فرنچایز با اکران Iron Man محصول سال ۲۰۰۸ میلادی کار خود را به آغاز کرد و به واسطهی اکران The Incredible Hulk و Iron Man روند رو به رشد خود را ادامه داد تا امروز به یکی از مهمترین فرنچایزهای سینمایی تاریخ تبدیل شود. محصولات کمیک بوکی مارول نه تنها تحسین منتقدان و مخاطبان را برانگیختهاند بلکه در زمینهی تجاری هم عملکرد بینظیری را از خود بر جای گذاشتهاند. علاوه بر این آنها باعث شدند تا مفهوم دنیای مشترک Shared Universe مورد توجه سینماگران قرار گرفته و شاهد خلق دنیاهای سینمایی مختلف از جمله دیسی باشیم. تام هنکس Tom Hanks یکی از بازیگران بزرگ سینما است که در طول سالهای فعالیت خود به موفقیتهای بزرگی مانند دریافت جایزهی اسکار بهترین بازیگر مرد دست یافت. او از لحاظ تجاری هم در گروه هنرپیشههای موفق قرار دارد. فیلمهای هنکس در مجموع بیش از ۹ میلیارد و ۹۶۰ میلیون دلار فروش داشتهاند. بازیگر فیلم Saving Private Ryan چندی پیش مصاحبهای را با وب سایت Collider انجام داد. وقتی بحث سینما و وضعیت کنونی آن به میان آمد هنکس گفت صنعت فیلمسازی به لطف فرنچایزهای بلاکباستر از جمله دنیای سینمایی مارول فاصلهی زیادی تا نابودی داشته و در حال حاضر جای نگرانی نیست. در ادامه میتوانید صحبتهای بازیگر Forrest Gump را مطالعه کنید موعد تغییرات گسترده در صنعت سینماداری فرا رسیده است. آیا سالنهای سینما در آینده وجود خواهند داشت قطعا وجود خواهند داشت. فکر میکنم وقتی سالنها باز شده و به صورت کامل فعال شوند سینماداران آزاد بیشتری در انتخاب فیلمی که میخواهند به نمایش بگذارند خواهند داشت. با رخ دادن این اتفاق فیلمهای بلاکباستر بر پردههای نقرهای حکفرما خواهند بود. احتمالا News of the World یکی از آخرین فیلمهایی باشد که دربارهی موضوعات بزرگسالانه صحبت میکند و به سینماها میآید. چون بعد از این همهگیری ویروس کرونا به جهت تضمین حضور مردم در سینماها تنها فرنچایزهای بزرگ مانند مارول را روی پردهی نقرهای خواهیم داشت. اگرچه طی هفتههای اخیر شرکتهای مختلف از واکسنهای خود به منظور مقابله با کرونا رونمایی کردهاند اما احتمال اینکه ایمنی جمعی طی ماههای آتی حاصل شود به دو دلیل بسیار پایین است دلیل اول به سرعت تولید واکسنهای مورد نیاز مربوط میشود که چندان بالا نیست. از همین رو امکان تولید تعداد زیادی واکسن در کوتاه مدت وجود ندارد دلیل دوم با عدم اطمینان از تاثیرگذاری واکسنها مربوط میشود. اگرچه نتایج اولیه امیدبخش بودهاند اما باید دید واکسنها در بلند مدت تاثیرگذار هستند یا خیر. استودیوهایی مانند مارول حاضر نیستند آثار بلاکباسترها خود را در در شرایط کرونایی به سینماها بیاورند. از همین رو با پایان یافتن همهگیری شاهد رونق دوبارهی سالنهای تماشای فیلم و ثبت رقمهای بالا در باکس آفیس خواهیم بود. Marvel Studios , Tom Hanks Comic Book مطالب مرتبط دیگران نیز خواندهاند ۰ 56 دقیقه قبل اخبار جهان تلویزیون فیلمبرداری فصل دوم Daredevil Born Again آغاز شد ۳ 8 ساعت قبل سینمای جهان هویت قاتل کانگ فاتح در فرنچایز MCU لو رفت ۷ ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ سینمای جهان مارول ظاهرا ستاره فیلم Substance را برای ریبوت X-Men میخواهد ۲ ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ سینمای جهان تهیه کننده مارول از ارتباط Captain America 4 و ریبوت مردان ایکس پرده برداشت ۱۷ ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ سینمای جهان یک افشاگر از احتمال پیوستن جنا اورتگا به MCU میگوید ۲۴ ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ سینمای جهان والدین تام هالند زمان فیلمبرداری Spider-Man 4 را رسما اعلام کردند ۹ ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ سینمای جهان بازیگر کاپیتان آمریکا زمان شروع فیلمبرداری Avengers Secret Wars را اعلام کرد ۵۳ ۲۴ بهمن ۱۴۰۳ سینمای جهان نقدهای Captain America 4 منتشر شدند دنبالهای کار راه انداز! نظرات دیدگاه خود را اشتراک گذارید وارد شوید Label نام نمایشی ایمیل Δ Label نام نمایشی ایمیل Δ 2 دیدگاه جدیدترین قدیمیترین بیشترین رای Inline Feedbacks View all comments بارگذاری دیدگاههای بیشتر تام هنکس بازیگر Forrest Gump در بخشی از مصاحبهی اخیر خود با وب سایت Collider به اهمیت بالای MCU در سینمای امروز پرداخت. دنیای سینمایی مارول یا Marvel Cinematic Universe را میتوان یکی از مهمترین اتفاقات سینما طی دو دههی اخیر دانست. این فرنچایز با اکران Iron Man محصول سال ۲۰۰۸ میلادی کار خود را به آغاز کرد و به واسطهی اکران The Incredible Hulk و Iron Man روند رو به رشد خود را ادامه داد تا امروز به یکی از مهمترین فرنچایزهای سینمایی تاریخ تبدیل شود. محصولات کمیک بوکی مارول نه تنها تحسین منتقدان و مخاطبان را برانگیختهاند بلکه در زمینهی تجاری هم عملکرد بینظیری را از خود بر جای گذاشتهاند. علاوه بر این آنها باعث شدند تا مفهوم دنیای مشترک Shared Universe مورد توجه سینماگران قرار گرفته و شاهد خلق دنیاهای سینمایی مختلف از جمله دیسی باشیم. تام هنکس Tom Hanks یکی از بازیگران بزرگ سینما است که در طول سالهای فعالیت خود به موفقیتهای بزرگی مانند دریافت جایزهی اسکار بهترین بازیگر مرد دست یافت. او از لحاظ تجاری هم در گروه هنرپیشههای موفق قرار دارد. فیلمهای هنکس در مجموع بیش از ۹ میلیارد و ۹۶۰ میلیون دلار فروش داشتهاند. بازیگر فیلم Saving Private Ryan چندی پیش مصاحبهای را با وب سایت Collider انجام داد. وقتی بحث سینما و وضعیت کنونی آن به میان آمد هنکس گفت صنعت فیلمسازی به لطف فرنچایزهای بلاکباستر از جمله دنیای سینمایی مارول فاصلهی زیادی تا نابودی داشته و در حال حاضر جای نگرانی نیست. در ادامه میتوانید صحبتهای بازیگر Forrest Gump را مطالعه کنید موعد تغییرات گسترده در صنعت سینماداری فرا رسیده است. آیا سالنهای سینما در آینده وجود خواهند داشت قطعا وجود خواهند داشت. فکر میکنم وقتی سالنها باز شده و به صورت کامل فعال شوند سینماداران آزاد بیشتری در انتخاب فیلمی که میخواهند به نمایش بگذارند خواهند داشت. با رخ دادن این اتفاق فیلمهای بلاکباستر بر پردههای نقرهای حکفرما خواهند بود. احتمالا News of the World یکی از آخرین فیلمهایی باشد که دربارهی موضوعات بزرگسالانه صحبت میکند و به سینماها میآید. چون بعد از این همهگیری ویروس کرونا به جهت تضمین حضور مردم در سینماها تنها فرنچایزهای بزرگ مانند مارول را روی پردهی نقرهای خواهیم داشت. اگرچه طی هفتههای اخیر شرکتهای مختلف از واکسنهای خود به منظور مقابله با کرونا رونمایی کردهاند اما احتمال اینکه ایمنی جمعی طی ماههای آتی حاصل شود به دو دلیل بسیار پایین است دلیل اول به سرعت تولید واکسنهای مورد نیاز مربوط میشود که چندان بالا نیست. از همین رو امکان تولید تعداد زیادی واکسن در کوتاه مدت وجود ندارد دلیل دوم با عدم اطمینان از تاثیرگذاری واکسنها مربوط میشود. اگرچه نتایج اولیه امیدبخش بودهاند اما باید دید واکسنها در بلند مدت تاثیرگذار هستند یا خیر. استودیوهایی مانند مارول حاضر نیستند آثار بلاکباسترها خود را در در شرایط کرونایی به سینماها بیاورند. از همین رو با پایان یافتن همهگیری شاهد رونق دوبارهی سالنهای تماشای فیلم و ثبت رقمهای بالا در باکس آفیس خواهیم بود. | {
"length": 9534,
"url": "https://www.sargarme.com/tom-hanks-says-the-marvel-cinematic-universe-will-help-save-movie-theaters/"
} |
Subsets and Splits
No community queries yet
The top public SQL queries from the community will appear here once available.