Dataset Viewer
Auto-converted to Parquet
url
stringlengths
30
89
title
stringlengths
2
61
author
stringlengths
1
211
content
stringlengths
463
22.9k
tags
sequencelengths
0
3
date
date32
likes
int64
0
509
dislikes
int64
0
243
views
int64
2
2.24M
prev_url
stringclasses
0 values
next_url
stringclasses
0 values
content_len_diff
float64
0
0.1
title_len_diff
float64
0
0.29
len
int64
463
22.9k
ld_ratio
float64
0.03
2.5
read_score
float64
0
0.84
tag_multiplier
float64
0.1
4.56
rating
float64
0
8.88
https://shahvani.com/dastan/باورم-نمیشه-پسرم-منو-
باورم نمیشه پسرم منو...
لینا خانوم
بچه سال بودم و زیبا. وقتی پسرعموم به خواستگاریم اومد خونوادم خیلی خوشحال شدند چون پسر خوبی بود و تازگی برای معلمی قبول شده بود. خودم هم‌فکر می‌کردم ازدواج یک‌جور بازیه و خیلی شوق و ذوق داشتم که زودتر لباس عروس بپوشم. در روستای ما تقریبا همه اینجوری ازدواج می‌کردند. ازدواج ما موفق و خوب بود. من خونه دار بودم و همیشه مشغول پخت و پز و ترشیجات انداختن بودم و شوهرم هم سرش به کار و بار خودش بود. چشم باز کردم دیدم پسرم زن گرفته و دخترم شوهر کرده و شوهرم بارنشسته شده و خودم هم یک زن میانسالم که لای موهام چند موی سفید پیدا شدن. یکبار به شمال رفتیم و از کاخ شاه دیدن کردیم و خیلی خوش گذشت و یکبار هم ماشین به شوهرم زد و تا یک قدمی مرگ رفت و برگشت. اینها خاطرات خوب و تلخ من بود. زندگی من بدون بالا و پایین خاصی گذشت. وقتی به گذشته فکر می‌کنم تنها چیزی که آزارم می‌دهد اتفاقی است که یک شب بارانی برایم افتاد. بارها و بارها از اول مرورش کردم و هرگز نتونستم به نتیجه برسم که در اونشب خاص چه بر من گذشت. امیدوارم با نوشتن این خاطره بتونم فراموشش کنم یا باهاش کنار بیام. عروسی یکی از آشناها در یکی از روستاها بود. مردم زیادی رو دعوت کرده بودن و خیلی شلوغ بود. جوون ترها تا پاسی از شب رقصیدند و پایکوبی کردند. ما زن‌ها هم همو بعد مدتها پیدا کرده بودیم و کلی حرف برای گفتن داشتیم. ساعت دوازده شب بالاخره بلندگوها و چراغ‌ها رو خاموش کردند. همه خسته و کوفته بودند. هر کسی دنبال آشنایی بود که با خود به خونه ببره. خانواده ما سهم مدیر روستا شد و به خونه‌شون رفتیم. طبقه بالا رو کامل در اختیارمون گذاشتند. خونه روستایی بود و اتاق‌های زیادی داشت. یه دوش گرفتم و مسواک زدم. شوهرم اومد دم گوشم گفت که کارهاتو انجام بده و برو توی یکی از اتاق‌ها بخواب چون مردها میخوان عرق بخورن. من توی یک اتاق رفتم و دخترم توی یک اتاق جدا و منتظر بودیم که شوهرامون کارشون تموم شه و بیان پیشمون. خسته و کوفته بودم. یک شلوار راحتی چسبون و یه تیشرت از چمدونم در آوردم و پوشیدم. با صدای رعد و برق از خواب پریدم. بارش اولین بارون پاییزی شروع‌شده بود و مثل سیل می‌بارید. پتو رو دور خودم پیچیدم. نیمه‌شب بود و شوهرم احتمالا چون مست بود توی هال خوابش برده بود. چشامو بستم و خیلی زود دوباره خوابم برد. ساعت حدود چهار صبح بود که دوباره بیدار شدم دستی توی بدنم بود. بغلم کرده بود و از پشت بهم چسبیده بود. دستش بین پاهام بود. از روی شلوار شروع به مالیدن کسم کرد. تمام وجودم یکباره پر از شهوت شد. اول گمان کردم شوهرم است چون هر وقت عرق می‌خورد کسمو خوب جر می‌داد. پاهامو باز کردم که دستش راحت کسمو بماله. کونم‌رو عقب دادم و به کیرش چسبوندم. بزرگی و سفتی کیرش رو کونم کامل حس می‌کردم و با تاب دادن کونم کیرش‌رو سفت‌تر می‌کردم. طاقت نیاوردم و دستشو گرفتم و بردم توی شلوارم. اصطکاک دست داغش سبب خیس شدن کسم شد. توی همون اوضاع یک چیزی به ذهنم خطور کرد. دست شوهرم کلفت و پرزور و پرمو بود ولی دستی که داخل کسم فرستاده بودم باریک و بی جون و صاف بود. مغزم درست‌کار نمی‌کرد. خواب الودگی و شهوت قدرت فکر کردنم رو زایل کرده بود. اتاق تاریک بود و جرات هیچ کاری رو نداشتم. می‌ترسیدم خون بپا بشه. از طرفی پر از شهوت بودم و قدرت مقاومت نداشتم. حتی فکر اینکه برای اولین بار تو آغوش یک مرد دیگه هستم بیشتر شهوتیم می‌کرد و در حد جنون داغ شده بودم. نرمه گوشم توی دهنش بود و گردن و پشتمو لیس می‌زد. از صدای نفس هاش معلوم بود اونم بشدت شهوتی شده بود. دستمو کردم تو شلوارم که دستشو دربیارم. می‌خواستم بگم اولش فکر کردم شوهرم هستی که خودمو تسلیمت کردم. ولی برای این حرفها دیر شده بود. دستش در حال بازی دادن کسم بود. یک چیزی مثل دستبند توی مچش بود. غیر از بازی کردن با دستبندش کاری ازم ساخته نبود. بوسه‌هایی که رو گردنم می‌گذاشت گرم و آتشین بود مثل دوران نامزدی با شوهرم. حس کردم به اون دوران برگشتم. کمرمو فشار داد و چرخوند. روی شکم خوابیدم و روم خوابید. شلوار راحتیم رو تا روی زانوم پایین کشید چون شورت تنم نبود کون برهنه شدم. سرشو بین پاهام گذاشت و شروع به خوردن کس و کونم کرد. خیلی نرم و آروم کسمو با زبونش بازی می‌داد. اولین باری بود کسی کسمو می‌خورد و می‌خواستم از شدت شهوت فریاد بزنم ولی نمیتونستم. بالشو محکم گاز گرفته بودم و از لذت به خودم می‌پیچیدم. نوک زبونش رو لوله کرده بود و داخل کسم کرد. توی آسمونها بودم و زمان و مکان رو فراموش کرده بودم. بدنم شروع به لرزیدن کرد و بیحال شدم. وقتی به خود اومدم سرکیرش بین پاهام بود و دنبال سوراخم می‌گشت. وقتی سر کلفت کیرش داخل کسم شد درد و لذت دوباره پیچید توی تنم. شک نداشتم برادر شوهرم بود که منو می‌کرد. چون از شوهرم شنیده بودم خانوادگی کیرشون بزرگ بود. فقط سر کیرش داخلم بود و من تشنه همه کیرش بودم. خودمو شل کردم و همه کیرش‌رو داخلم کرد. کیرش عین سنگ سفت بود و تا شکمم رفته بود. دستهاشو دو طرف بدنم گذاشته بود و کیرش‌رو تا نیمه از کسم خارج می‌کرد و بشدت تو کسم تلمبه می‌زد. نمیدونم چند دقیقه اینکارو کرد. ولی دوست نداشتم این سکس داغ هیچوقت تموم بشه و این کیر کلفت هیچوقت از کسم خارج بشه. از بدنش چند قطره عرق روی پشتم افتاد. شدت تلمبه هاشو بیشتر کرده بود و کسم حسابی خیس و داغ شده بود. یهو متوقف شد و کیرش‌رو خارج کرد. حالم گرفته شد. کیرش‌رو تو چاک کونم گذاشت. هوس کونم‌رو کرده بود. کاش میتونستم فریاد بزنم نترس من کونیم قبلا خیلی به شوهرم دادم تو هم بکن تو کونم. برام فرقی نداشت عقب یا جلوم باشه فقط دوست داشتم زودتر داخلم کنه. دوباره سرشو بین پاهام کرد و شروع به بوسیدن و لیسیدن کس و کونم کرد. با شوق و هوس کونم‌رو لیس می‌زد. خوشحال بودم اینقدر عاشق کونم بود. بدن من تپل و سفید بود و از نگاه غربیه و آشنا فهمیده بودم کون بزرگم مردها رو متحیر میکنه. چاک کونم‌رو باز کرد و یه تف گنده روی سوراخم انداخت. با یک فشار نیمه کیرش‌رو داخل کونم کرد. اگر چه کونم به قدر کافی باز بود ولی برای سایز کیرش تنگ بودم و اذیت می‌شدم. امیدوار بودم از نصف بیشتر داخلم نکنه. ولی خوابید روم و تا ته داخل کونم کرد. جلو خودمو نتونستم بگیرم و یه جیغ‌ریزی زدم. صداشو جلو دهنم گذاشت و شروع به جر دادن کونم کرد. یه دستش جلوی دهنم بود. با اون یکی دستش سینه‌مو گرفته بود و کیر بزرگش تو کونم عقب جلو می‌کرد. یکدفعه یه تلمبه شدید تو کونم زد و تا ته فشار داد و متوقف شد. کونم خیس و داغ شد. مگر آبش تمومی داشت. منم همون لحظه دوباره آبم اومد. لباسمو مرتب کرد و بوسیدمو و از اتاق بیرون رفت. بدنم سبک و سرحال شده بود. خیلی وقت بود چنین سکسی نداشتم. آبش از سوراخ کونم بیرون زده بود و بین پاهام اومده بود. چشامو بستم و بیهوش شدم. صبح که بیدار شدم شوهرم هنوز مست و مدهوش خواب بود. یه دوش گرفتم و وقتی لباس پوشیدم و بیرون رفتم مردها هم بیدار شده بودند و خودشونو جمع و جور می‌کردند که حرکت کنیم. دخترم صبحونه درست کرده بود و سرمیز نشستیم. دو تا برادر شوهرم هم اومدن سرمیز. از خجالت سرمو پایین انداخته بودم. شروع به صبحونه خوردن کردیم. خواستم اوضاعو عادی جلوه بدم. گفتم کی مربا میخواد. پسرم دستشو دراز کردمربا بگیره. از تعجب خشکم زد. یه دستبند پارچه‌ای توی دست لاغرش بود. دهنم از حیرت بازمونده بود و موهای تنم سیخ شده بود.
[ "مادر", "تابو", "معمایی" ]
2022-09-10
232
16
539,901
null
null
0.011445
0.045455
6,186
2.256656
0.70073
3.935825
8.881803
https://shahvani.com/dastan/آرزوم-بود-زنم-رو-لخت-ببینن-
آرزوم بود زنم رو لخت ببینن!
شهاب هستم
خودم فکر می‌کنم همه چیز از پورن شروع شد. از دوران نوجوانی که در به در دنبال فیلترشکن جدید بودیم برای دانلود فیلم سوپر تا حتی همین الان که ۳۲ سالمه و با سوگند که هم‌سن خودمه ازدواج کردم، دیدن فیلم پورن جزء جدا نشدنی زندگیم بوده. خوشبختانه سوگند مشکلی با پورن دیدن برای تحریک بیشتر قبل سکس نداره. ولی دور از چشم زنم هم پورن می‌بینم. با وجود اینکه سکس خیلی خوبی هم دارم اما در هفته حداقل یک‌بار رو جق می‌زنم. سکس گروهی و ضربدری پرطرفدارترین ژانریه که توی سایت‌های پورن دنبال می‌کنم. هرچند خودم همیشه دوست داشتم سکس موازی یا نهایتا سافت سواپ رو تجربه کنم. از همسرم بگم. سوگند یه دختر کاملا مدرن و سکسی، قد ۱۷۰، سینه‌های ۸۰ و ۶۴ کیلو وزن. بسیار شیطون و هات. دو سال پیش ازدواج کردیم. ماجرا از اونجایی شروع شد که یه روز قبل سکس وقتی داشتم دنبال ویدیوی پورن خوب می‌گشتم سوگند بهم گفت شهاب تو چرا اخیرا تو همیشه میری سراغ سکس ضربدری. بعد گوشی رو گرفت و بخش هیستوری سایت xnxx رو چک کرد. اونجا بود که فهمید من گاهی بدون اون هم پورن می‌بینم. یخ کرده بودم و توی ذهنم حس می‌کردم به نوعی بهش خیانت کردم. ازش عذرخواهی کردم و گفتم دست خودم نیست گاهی نیاز دارم. برخورد سوگند از اون چیزی که فکر می‌کردم خیلی بهتر بود. گفت چرا فکر می‌کنی کن درک نمی‌کنم. فانتزی یه بخش مهم از سکسه و من آدم بسته‌ای نیستم. گفتم یعنی تو با سکس ضربدری مشکل نداری؟ گفت چرا دارم. ولی توی فانتزی ایرادی نداره. بعد کیرم که از استرس بدجوری خوابیده بود رو گرفت و گذاشت دهنش. دست خودم نبود بدنم می‌لرزید. منی که با یک اشاره سوگند کیرم راست می‌شد یکی دو دقیقه زمان برد تا راست کنم. سوگند با شورت و سوتین افتاد روم و لب تو لب شدیم. بعد آروم توی گوشم گفت تصور کن یه زوج دیگه کنارمون رو تخت هستن. میذاری برم رو کیر اون آقا بشینم. من حسابی داغ کرده بودم. گفتم آره عزیزم. گفت بهش کس میدم و جیغ می‌زنم. زن اون هم میاد رو کیر تو میشینه. همون موقع از کنار شرتش کیرم رو کرد تو کسش. بالا و پایین می‌شد همش. از سکس فرضیش با اون مرد می‌گفت. از خورده شدن سینه‌هاش تا من که دارم سینه‌های یک زن دیگه رو می‌خورم. آخرش هم وقتی داشتم داگی می‌کردمش با تصور ساک زدن کیر یک مرد دیگه ارضا شدم. سوگند هنوز ارضا نشده بود. کسش رو براش خوردم و دادنش به یه مرد دیگه گفتم تا ارضا شد. اونجا اولین جرقه ورود ما به دنیای فانتزی بود. برای منی که تصور لخت شدن سوگند جلوی بقیه دیوونم می‌کرد دوست داشتم این فانتزی رو بیشتر جلو ببرم. یک ماهی سکس‌های متنوع با فانتزی‌های گوناگون داشتیم. ولی این فانتزی‌ها برای من کافی نبود. با اطلاع سوگند یک اکانت فیک تو اینستا زدم و خودمون رو زوج اهل فانتزی معرفی کردم. سوگند اولش مخالف بود بعد برای فان قبول کرد. یکی دوباری وویس دادیم و چت کردیم. تا میومد به جایی برسه سوگند کات می‌کرد ماجرا رو. شب سالگرد ازدواجمون بود و یه شراب درجه یک گرفته بودم تا یک جشن دو نفری کوچیک داشته باشیم. سوگند اهل الکل نیست ولی شراب قرمز خیلی دوست داره. اون شب از حالت همیشگیش بیشتر خورده بود و مست مست شده بود. تو همون حال رفت یک لباس خواب سکسی ناز پوشید و گفت پاشو برقصیم. صدای آهنگ رو بلند کرد و باهاش می‌خوند هی سکسی لیدی... خودش رو بهم می‌مالوند و آماده بودیم که بریم یه سکس جذاب داشته باشیم. یوهو به ذهنم رسید که عکس بگیرم ازش. با همون ست سکسی ازش عکس گرفتم. یه جا هم ازش خواستم یکی از سینه‌هاش رو بندازه بیرون و دستش رو بذاره رو نوک سینه‌هاش. بعد جلوی چشم خودش تو همون پیج فیک استوری کردم. سوگند تو اون حال گیجی که داشت مخالفتی نکرد. سی ثانیه بعد ریپلای بود که پشت ریپلای میومد. یکی می‌گفت خوش به حالت که چنین زنی داری. یکی می‌گفت جای ما هم بکنش. یکی دیگه عکس بیشتر می‌خواست... سوگند اینا رو میخوند و لبخندی از سر رضایت می‌زد. بغلش کردم و آروم دستم رو به کسش رسوندم و بهش گفتم عشق می‌کنی همه سینه‌هات رو می‌بیننا... اونم گفت نه که تو بدت میاد... انداختنش رو تخت و کامل لخت شدیم. افتادم روش و کیرم رو کردم تو کسش. تو اون حالت دوباره فیلم گرفتم از لحظه‌ای که کیرم می‌رفت تو کسش. همونجا به زور فیلتر انداختن و ایموجی گذاشتن برای اینکه اینستا پاک نکنه استوریش کردم. یکی از بهترین عکس‌های عمرمون رو داشتیم اون شب. آخر شب که یه کم مستی سوگند پریده بود با هم درباره اینستا صحبت کردیم. بهش گفتم من واقعا دوست دارم تجربه‌های سکسی متفاوت داشته باشیم. ته دلش دوست داشت ولی گفت شهاب می‌ترسم. هم از اینکه رابطه مون به هم بخوره هم اینکه نمیشه به کسی اعتماد کرد. هر طور بود راضیش کردم یک‌بار سکس موازی رو تجربه کنیم. ولی سوگند راست می‌گفت توی اینستا همه فیک بودن. یا اگر هم فیک نبودن آدمای عمدتا لاشی بودن. از همه مهمتر که برای ما مهم بود حتما با یک زوج رسمی تو رابطه باشیم. کارم شده بود هر روز توی اینستا با آدمای مختلف چت کردن. سوگند گاهی با اکراه میومد برای اثبات کنارم وویس می‌داد و دایرکت‌ها رو میخوند. تا اینکه یک روز توی توییتر به یه اکانت کم فالور برخوردم و متوجه شدم زوج هستن و قصد سکس موازی دارن. این همه تو اینستا گشتم اخر سر خیلی اتفاقی توی توییتر به این اکانت برخوردم. اینم بگم آدمایی که دنبال موازی باشن و قصد ضربدری نداشته باشن واقعا کم هستن. با این زوج که سامان و نسیم اسمشون بود از توییتر به اینستا و بعدش به تلگرام رسیدیم. اولین بار بود که برای یک اکانتی عکس باز از خودمون می‌فرستادیم. به نظر جفتمون زوج خوب و قابل معاشرتی بودن. خونه ما یوسف‌آباد بود و خونه اونا گیشا. فاصله‌مون هم کم بود. تا اینکه بالاخره قرار دیدار گذاشتیم. داخل یک کافه. از اینکه چقدر استرس داشتیم و این وسطا سوگند پشیمون شده بود می‌گذرم چون طولانی میشه. توی کافه همدیگرو دیدیم و خوب خیلی زود با هم جور شدیم. تو اون دیدار قرارمون این بود هیچ حرفی از سکس نزنیم و صرفا با هم آشنا بشیم. تا قرار بعدی کلی مخ سوگند رو زده بودم که وقتی می‌خواستیم سکس موازی رو تجربه کنیم قانون لمس و خوردن رو برای طرف مقابل بذاریم. (نمی‌دونم شاید براتون مسخره باشه. این همون سافت سواپ هست. یعنی هر کس پارتنر خودش رو می‌کنه ولی اجازه لمس یا خوردن برای طرف مقابل رو داره) هرچند کلی قانون دیگه هم باید قبل از برقراری این نوع رابطه گذاشت. مثلا بعد کلی صحبت که سوگند قبول کرد این مدل رابطه رو قرار شد لب دادن ممنوع باشه. دو بار دیگه توی کافه همدیگرو دیدیم و این بار درباره سکس حرف زدیم. جزییاتی که برای سکس مدنظرمون بود رو گفتیم. رومون تو روی‌هم باز شده بود. سامان می‌گفت می‌خوام ناله‌های سوگند رو بشنوم. منم می‌گفتم بالا پایین شدن سینه‌های نسیم وقتی داره جر میخوره دیدنیه. بالاخره قرار شد یک ویلا تو کردان اجاره کنیم. یه ویلای استخر دار فول امکانات. یک رستوران تو تهران قرار گذاشتیم ناهار رو خوردیم و رفتیم سمت ویلا. وارد ویلا که شدیم پیشنهاد همه این بود که بریم استخر. رفتیم تو یکی از اتاق‌ها. سوگند مایوی بلندش رو پوشید. اینقدر که بهش گفتم این مایو اسلامیه.؛)) خندید و گفت بلنده ولی عوضش و کونم بیشتر به چشم میاد. سینه‌هام هم همینطور. خندیدم و گفتم چقدر پیشرفت کردی تو این چند وقت. یه مشت زد به بازوم گفت کجاش رو دیدی. رفتیم سمت استخر. سامان و نسیم هم اومدن. نسیم یه مایو دو تیکه سکسی پوشیده بود که ناخودآگاه چشمم رو برد سمت سینه‌هاش. سامان داد زد هوی هیز بازی در نیار هنوز زوده. همه خندیدیم. قبل اینکه بریم تو آب یه کم مشروب خوردیم. مستی توی آب رو فقط اونایی که تجربه کردن می‌دونن چقدر فوق‌العاده‌ست. لب استخر بودیم که سامان بهم چشمک زد و رفت سراغ سوگند. از پشت بلندش کرد و پرتش کرد تو استخر. منم سریع رفتم سراغ نسیم و همین کار رو کردم. بعد از یه کم آب‌بازی نسیم که حسابی مست بود داد زد گفت دیگه وقتشه شروع کنیم. شروع کرد سینه‌هاش رو از مایو بیرون آوردن. سامان هم یه هورا کشید و رفت سمتش. اون دو تا یه گوشه داشتن لب می‌گرفتن. منم دستام رو از پشت گذاشتم رو سینه‌های سوگند و یه کم مالوندم. سوگند که اونم مست شده بود چشماش رو خمار کرد. رفت بیرون استخر و خودش مایوش رو کامل درآورد. اونجا بود که به آرزوم رسیدم. زنم رو یه زوج دیگه لخت داشتن می‌دیدن. سامان همش می‌گفت جون جون و با نسیم می‌خندیدن. نسیم پیشنهاد داد بریم تو اتاق. رفتیم رو تخت دونفره. چهارتامون لخت شدیم. من افتادم رو سوگند و لباش رو می‌خوردم کنارم هم سامان داشت همین کار رو با نسیم می‌کرد. صدای ناله‌های نسیم دیوونم کرده بود. همش نگران بودم دست بزنم به نسیم و سوگند حسودیش کنه. واسه همین کل بدن سوگند رو خوردم. بیشتر از همیشه. دوست داشتم دستم رو برسونم به سینه نسیم ولی روم نمی‌شد. سامان کارم رو راحت کرد. کیرش رو کرد تو کس نسیم و همزمان دستش رو رسوند به سینه‌های سوگند و به نوکش ور می‌رفت. منم همین کار رو با نسیم کردم. بعد جفتمون پوزیشن داگی رو امتحان کردیم. قبل اینکه کیرم رو بکنم تو کس سوگند نسیم کیرم رو گرفت گفت خوش به حال سوگند و خودش گذاشت لای کس زنم. بعد یکی دو دقیقه همزمان با تعریف‌های سامان از بدن سکسی سوگند آبم اومد و ریختم تو دستام. متوجه شدم سوگند یه کم دیگه با ارضا فاصله داره دست سامان رو گرفتم گذاشتم رو کس سوگند تا بمالتش. همونجا بود سوگند هم ارضا شد. تا ما به خودمون بیایم سامان و نسیم هم ارضا شدن. بعد چهار تامون ولو شدیم رو تخت. بعد چند دقیقه هم رفتیم حموم و اونجا هم یه کم شیطنت کردیم. شبش هم به پیشنهاد سامان جرات حقیقت بازی کردیم. قشنگ معلوم بود تو سکس نتونسته به سوگند خیلی ور بره و برای همین این بازی رو راه انداخت. تو طول بازی هم جز کردن تقریبا هر کاری با سوگند کرد. تجربه خیلی جذابی بود برای ما. برای همین یک‌بار دیگه هم همین ویلا رو اجاره کردیم. ولی اونجا یه سری ماجرا اتفاق افتاد که ترجیح دادیم این رابطه ادامه پیدا نکنه. این ماجرا واقعا برای من و سوگند واقعا اتفاق افتاده. هرچند اصراری ندارم باور کنید. ولی احتمالا افرادی که متاهل هستن و از این تجارب داشتن بتونن متوجه بشن. ما یک تجربه دیگه هم با یک زوج ماساژور داشتیم که اگر از این داستان استقبالی شد اون رو هم می‌نویسم. ارادتمند شما. شهاب هستم
[ "زوج", "ضربدری", "موازی" ]
2024-01-20
125
5
175,401
null
null
0.001283
0
8,583
2.064215
0.479405
4.214489
8.69961
https://shahvani.com/dastan/تو-واقا-باکره-ای-
تو واقعا باکره‌ای؟
مدوزا
(بر اساس ماجرایی واقعی) یه جوون تازه ریش بودم که به عنوان کارگر جنسی سر از فاحشه خونه زیرزمینی در آوردم. واسه این‌که نرم سربازی منو فرستاده بودن خارج، خام بودم و ندید بدید و آخرش افتادم به تور جنده جماعت. وقتی پولم ته کشید بهم گفتن می‌تونم از کیرم پول در بیارم. این طوری بود که کارگر جنسی شدم. خیلی وقته کارم اینه. اینجا سرویس جنسی در مقابل پول غیرقانونیه. فرقی نمی‌کنه جنده باشی یا کونی، فقط بکن باشی یا شیمیل. واسه همین، ما توی فاحشه خونه‌های مخفی کار می‌کنیم. بیشتر مشتریای ما اونایی هستن که نمی‌تونن یا نمی‌خوان پارتنر آشنا داشته باشن، به دلیل سن، قیافه یا مخفی‌کاری. من اگه قیافهء ظریف‌تری داشتم می‌تونستم با لباس زنونه کار کنم. با این کیر ختنه شده فابریک نونم تو روغن بود. دو سره بار می‌کردم! بگذریم، فعلا تخصصم اینه که به پیر و پاتال و بی‌ریخت جماعت و مردایی که کونشون میخاره سرویس بدم. مشتری معمولی هم هست: یه دفعه یه دختری که می‌خواست خیانت دوست پسرشو تلافی کنه به تورم خورد. خیلی مال بود. خاک تو سر دوست پسرش. یه دفعه هم زن جوونی رو که با شوهرش مشکل داشت کردم. ولی اینا پول قلمبه نمیدن. کاری که من می‌کنم همچین آسونم نیست. سفت کردن کیر واسه یه زن بدقواره پا به سن یا یه کله طاس ابنه‌ای خودش داستانیه. در ضمن باید چارچشمی مواظب باشی. شده که پلیس به اسم مشتری بهمون رکب زده. اینجا مملکت گل و بلبل نیست که بتونی با رشوه و کرشمه قسر در بری. من به اسم باغبون و نظافتچی می‌رم مکان مشتری. نرخ کار بالاست چون واقعا خطریه. فقط مساله پلیس و بگیر و ببند نیست، پیرزن بوده که زیر کیر از هیجان سکته کرده و رو دست بکنش مونده! توی همه کارایی که کردم یکیش استثنائیه که داستانشو می‌گم. یه روز خانم رئیس گفت برام یه مشتری خرپول داره. حس زدم طرف باید حسابی زاغارت باشه. گفت: زنه نسبتا جوونه، ولی ویلچیریه. هواشو داشته باشی مشتری میشه. رئیس ما سر و زبون خوبی داره. بالاخره یه چیزی می‌گه راغب بشی. از پولی که می‌گریم نصفش می‌ره جیب خودش ولی حقشه. زن بامعرفتیه و به موقعش هوامونو داره، واسه مسایل اقامت و وکیل اگه جایی گیر کنیم مایه می‌ذاره. البته این کار جنبی منه. واسه نون خوردن مجبورم لوله‌کشی هم بکنم، تنها کار دیگه‌ای که ازم بر میاد. عجب گهی خوردیم نرفتیم سربازی! این کار یه فوت و فن‌هایی هم داره. نباید خودتو طوری تخلیه کنی که واسه دور بعدی کم بیاری. کیرت باید سه سوت آماه کار باشه. باید طوری به طرف حال بدی که خوش خوشانش بشه ولی لت و پارش نکنی. عین جنده‌ها لبخند بزنی و خوش زبونی کنی. انگاری کون آسمون پاره شده و شما دوتا مثل لیلی و مجنون افتادین تو بغل هم. تخصص من گائیدن پیرزنه. این‌که گفتن پیرزنو از کیر کلفت نترسون یه ضرب‌المثل اشتباهه. اینا کس و کونشون خشکه، آماده پکیدنه، اگه ناشی بازی در بیاری ممکنه جر بخورن. این طوری نیست که مثل یه جوون با ممه‌ها یا کسشون ور بری خودش لیز بشه. باید قبل از کردن حسابی با ژل و کرم روونش کنی. اینم یکی از همون فوت و فن‌های کاره که باید بلد باشی. با همهء تجربه‌ای که داشتم بازم دل نگرون بودم. قضیه ویلچیر رو مخم بود. تر و تمیز کرده بودم و شورت و تی‌شرت سکسی پوشیده بودم. کیف وسایل رو برداشتم: ژل، کاندوم روغنی، ویاگرا و اسپری. خنده داره، از یه طرف باید ویاگرا بزنی تو رگ که کیرت درست و درمون سیخ شه، از طرف دیگه اسپری بزنی یه وقت بی‌هوا تلنگت در نره. پشت آیفون خودمو سیف از موسسه خدمات باغبونی معرفی کردم. این اسم مستعار به خاطر شرقی بودنش و شباهتش به سیف انگلیسی تصویر خوبی از آدم میده: یه کیرکلفت خونگرم ختنه شده و کاردرست. در که باز شده یه خانم خندون، دوروبر چهل، رو ویلچیر کنترل به دست بهم خوشامد گفت. خوشگل نبود ولی لباس شاد و بدون آستینی که پوشیده بود ظاهر خوبی بهش می‌داد. در کل بهتر از چیزی بود که خودمو واسش آماده کرده بودم. پرسید: چیزی می‌خوری؟ هنوز یه کم وقت لازم داشتم تا ویاگرا کارشو بکنه. گفتم: کس با نوشیدنی. این واسه واز شدن یخ رابطه لازم بود. خدا نکرده نیم ساعت دیگه باید می‌رفتیم لای لنگ و پاچه هم. پرسیدم: تنهائیم دیگه؟ از سوالم جا نخور، بعضی وقتا می‌ریم سراغ یکی می‌بینیم دوتان. ریز خندید: نه، تنهام. از یه ساعت قبل گوشیم خاموشه، به پرستارم و هرکی ممکن بود موی دماغم بشه گفتم که امروز تعطیلم. گفتم: خوبه، راستی یه سوال، دفعه اولت که نیست. غش غش خندید، اوه، نه، یعنی آره، بالاخره تصمیم گرفتم تجربه کنم. گفتم: پس چرا اول گفتی نه. سرشو انداخت زیر. صورتش گل انداخته بود. شرمگین گفت: هروقت بهم فشار اومده مجبوری با خودم ور رفتم، ولی کسی باهام نبوده. گفتم: اوف، پس با یه دوشیزه باکره طرفم. می‌تونی رو من حساب کنی عزیزم. قبل از این‌که حرفی بزنه لبامو گذاشتم رو لباش و چند لحظه مکیدمشون. وقتی ازش فاصله گرفتم با دهن باز بهم خیره موند: اوف... منم اوف. دستشو گرفتم و گذاشتم رو خشتک شلوارم که بالا اومده بود: گفتم که، می‌تونی رو من حساب کنی! کنجکاو لمسش کرد: وای خدای من. صندلیشو چرخوند طرف من و افتاد به جون زیپ و کمربند. چیزی رو که دنبالش بود آزاد کرد و بهش زل زد. دستامو گذاشتم دوطرف سرش: تمیز و پاستوریزه س، راحت باش. دو دستی گرفته بودش و از قدش بالا و پائین می‌رفت. روش نمی‌شد بکنه تودهنش. تصمیم گرفتم بقیه یخا رو باز کنم: بخورش دیگه، جنده خانم! نیشش باز شد: اگه بهت بر نخوره، جنده تویی که پول می‌گیری! گفتم: چرا بهم بر بخوره، این شغلمه. همونطور که می‌لیسید و میک می‌زد گفت اوهوم. از تماشای کارش خوشم میومد ولی کیرم بی‌حس بود و تحریک نمی‌شدم. نمی‌شد مثل مجسمه نگاش کنم. رفتم تو جلد حرفه‌ای. با صداها و اداهای سکسی همراهیش کردم و دستامو بردم توی یقه ش. ور رفتن با سینه‌های کوچیکش بهم حال داد. وقتی نفسش تند شد گفتم: هر وقت خواستی بریم رو تخت. بدون اینکه کارشو قطع کنه سرشو تکون داد. به نظر منم که یه مرد هستم خوردن کیر چیزی نیست که بتونی راحت ازش دل بکنی. روی تخت طاقباز دراز بود. یقه شو دکمه کن کردم. من تو کار لب و سینه بودم و اون دستش به پپائین تنه م بند بود. وقتی دامنشو بالا زدم از این‌که شورت پاش نبود جا خوردم. این‌که یه دختر شورت پاش نباشه یه جورایی تحریک‌کننده است. به زبون بی زبونی میگه بیا منو بکن. کسش یه کم تپل بود و ظاهر تمیزی داشت. می‌گفت یالا منو بخور. یه کم پاهاشو فاصله دادم. سکانس بعدی با پوزیشن ۶۹ کلیک خورد. خیلی زود بدنش شروع کرد به جواب دادن، با لرزش و پرش. فهمیدم موقع کار اصلی رسیده. سختیش این بود که نمی‌تونست پاهاشو بالا نگهداره. باید خودم بلندشون می‌کردم. سوراخ کسش لیز بود ولی هنوز چیزی جلو نرفته به مانع برخوردم: تو واقعا بکره‌ای؟ صورتش از حیا قرمز شد. با چشم‌بسته سر تکون داد. خیلی آروم و میلیمتری جلو رفتم. از شانسم راحت باز شد. حتمی قبلا یه کارایی با خودش کرده بوده. بعد از چند دقیقه حرکات رفت و برگشتی آثار لذت رو توی صورتش دیدم ولی خودم هنوز حسی نداشتم. وقتی فهمیدم ارضا شده یواش‌یواش بیرون کشیدم و شق و رق کنارش دراز شدم. با تعجب به معامله سیخ مونده م نگاه می‌کرد. گفتم: آره، ما اینیم دیگه. خندید یه وری بغلم کرد و گفت: اونم مثل خودت حرفه ایه، جناب سیف. چند دقیقه بعد که با مزه مزه کردن آبجو و خوش و بش گذشت اشتهاش دوباره برگشته بود. وقتی دستی به سر معامله م کشیدم متوجه شدم بی حسیش رفته. باید از کاندوم استفاده می‌کردم تا بتونم جلوی ارضا شدنمو بگیرم. این جزو اصول کارمون بود. باید واسه دور بعدی یا مشتری بعدی خودتو نگهداری. در ضمن احتیاط شرط عقله. حاملگی و... دور دوم بی پرواتر و صمیمی‌تر جلو رفت. بهم چنگ می‌انداخت و با ناله‌ها و حرفهای سکسی اتاقو رو سرش گذاشته بود: راستس راستی داری منو می‌کنی... عجب کیری، اوف، آره، محکمتر. دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و به طرف خودش می‌کشید. سر و صداش حتا وقتی لب تو لب بودیم قطع نمی‌شد. این ادا و اطوارا باعث شد با همه کنترلی که روی خودم داشتم حسابی تحریک بشم. کار از این‌که فقط بخوام سرویس خوبی بهش بدم گذشته بود. داشتم واقعا حال می‌کردم. مثل خودش از خود بیخود شده بودم. وقتی به خودم اومدم که بعد از یک ارضای کامل و کشدار توی بغل هم‌نفس نفس می‌زدیم. از لذت محشری نشئه بودم. لذت کام گرفتن از یه دختر باکره. از جنس حالی که توی اولین هماغوشی عروس و داماده. محکمتر بغلش کردم و گفتم: عروسکم... بعد از این‌که نفسش سر جاش اومد گفت: خیلی عالی بود، مرسی. حیف که می‌سوزه، وگرنه دلم می‌خواست یه دور دیگه... گفتم: آره، محشر بود. به منم زیادی خوش گذشت. قرار بود من به تو سرویس بدم ولی انگار تو به من سرویس دادی. سورپریزم کردی. این پا و اون پا می‌کردم. دلم می‌خواست بازم پیشش بمونم. سابقه نداشت این طوری پابند کسی شده باشم. دختر ساده و بی شیله پیله‌ای بود. بهش یه حس خاصی پیدا کرده بودم. شروع کرد به نوشتن چک: شنبه یکشنبه به کسی قول نده. دوباره بیا پیش خودم. چک رو پس زدم: پول لازم نیست عزیزم، اگه بیام، که حتمی میام، فقط و فقط به خاطر خودته. چشماش برق زد. بغلشو باز کرد و نیم‌خیز شد. رفتم تو بغلش. محکم همیگه رو بغل کردیم. دوباره توی چشمام نگاه کرد. می‌خواست فکرمو بخونه. هیچ فکری که نبود. محبتی بین ما شکل‌گرفته بود که دست خودمون نبود. نیازهای پنهان آدمهای تنها کار خودشونو کرده بودن. نمی خوام روده‌درازی کنم. مری شد معشوقه و عشق من. واقعا سراغ کس دیگه‌ای نرفتم. نمی‌تونستم. مجبوری کارم رو با خانم رئیس هم فیصله دادم. خداییش برام خوشحال هم شد. واسه ازدواجم با مری کادوی خوبی بهمون داد. این طوری مساله پادرهوایی و اقامتم واسه همیشه حل شد. قبلا همش نگرون فردا بودم و چیزی از زندگی نمی‌فهمیدم. حالا احساس خوشبختی می‌کنم. مری با این‌که ویلچیریه از کار خونه کم نمی‌ذاره، توی رختخوابم که نگو، هر دفعه یه کاری می‌کنه که کم بیارم. به نظرم اونم یه رگ شرقی داره. انصافا خیلی خوبه.
[ "روسپی" ]
2023-06-05
144
2
80,901
null
null
0.006165
0
8,324
2.163286
0.769459
3.896857
8.430018
https://shahvani.com/dastan/همه-چیز-سکس-نیست
همه چیز سکس نیست
فرزاد
سلام اسمم فرزاده. داستان و اسم خودم واقعیه اما اسامی دیگه مستعاره. داستان برمیگرده به حدود ۱۴ سال پیش. تقریبا سال ۸۸. من یه پسر ورزشکار بودم و فوتسالیست. خب طبیعتا ن شکم داشتم ن چیزی مصرف می‌کردم. اما الان هم شکم دارم هم سیگاری شدم. بریم سر داستان. من تازه از خدمت اومده بودم و داداشم توی میدون بهارستان تهران یه کار برام پیدا کرد و من مشغول کار شدم. خب مثل همه کار‌های دیگه شب عید کارمون زیاد می‌شد و من توی هفته ۴ شب توی کارگاه می‌خوابیدم. یه شب که می‌خواستم اونجا بخوابم مادرم زنگ زد که امشب بیا خونه فردا صبح بریم بیمه منم ماشین نداشتم باید با تاکسی برمیگشتم. اینم بگم که توی اون دوران که همه ما پسر‌ها تجربش کردیم ی کم کلمون باد داره و همش دنبال دعوا و خودنمایی هستیم. موقع برگشت سمت میدون خراسان بودم که دیدم یه دختر توی ایستگاه بی آر تی نشسته و دوتا پسر مزاحمش شدن. منم با توجه ب اون کله باد کرده رفتم سمتشون و با دعوا و یه مقدار کتک‌کاری اون دوتا پسر رو دک کردم رفتن. ولی وقتی گریه دختر که اسمشو میذارم نازنین رو دیدم حالم بد شد. به پسر خالم که شبا توی کارخونه توی محلمون می‌خوابید و خیلی باهم رفیقیم زنگ زدم گفتم یه نفر رو میخوام بیارم پیشت. اونم گفت اوکی. من نازنین رو بردم پیش پسر خالم تو کارخونه که البته کار نمی‌کردن پسر خالم حکم نگهبان داشت اونجا چون کارخونه تعطیل‌شده بود و‌ی مدتی بود کار نمیکردن. وقتی نازنین رو بردم اونجا ترسیده بود ولی من بهش اطمینان دادم که نگرانیش بی مورده و بهم اعتماد کنه. به پسر خالم هم سپردم که این دختر بهمون پناه آورده و پسر خاله منم که دوسال ازم کوچکتره رو حرف من حرف نمیزنه. خلاصه من اون شب اون دختر رو اونجا گذاشتم و رفتم خونه و صبح کارای بیمه مادرم رو درست کردم و برگشتم پیش پسر خالم. نازنین گفت که آقا مهدی (پسر خالم) تا صبح توی کارخونه خوابیده و خودش توی اتاق نگهبانی. خلاصه بگم ک خیلی باهاش حرف زدم تا تونستم راضیش کنم بره پیش پدرش. اینم بگم یک هفته پیش ما بود ولی حتی موهاش رو هم ما ندیدیم. می‌ترسید بره پیش پدرش که خودم یه پنجشنبه جمعه وقت گذاشتم و و بردمش پیش پدرش و با پدرش حرف زدم و مشکلشون برطرف شد. و نازنین برگشت پیش خانوادش. راستی مشکلشون هم این بود ک پدر نازنین که وضع مالی خوبی نداشتن (معتاد نبود اما از کار بیکار شده بود) می‌خواست به زور نازنین رو به عقد یه مرد همسن خودش ولی پولدار در بیاره که نازنین مخالفت می‌کرد. اینم بگم که اصفهانی بودن و خونه‌شون اصفهان بود. اینکه من از کجا فهمیدم از خونه زده بیرون همون شب بهم گفت جا نداره و فرار کرده. اتفاقا سال ۹۵ بود پدرش زنگ زد و دعوتم کرد عروسیش. رفتم و چقدر تحویلم گرفتن و خوش گذشت. نازنین به من میگه داداش و باباش همیشه بهم زنگ میزنه و دعام میکنه. خواستم بگم بعضی اوقات چیزای مهمتری از سکس هست. من خیلی هاتم و هر وقت سکس کنم بازم کمه اما بعضی وقتا امتحان میشیم. ببخشید سرتونو درد آوردم یا حق
[ "دختر فراری" ]
2024-02-29
134
19
61,601
null
null
0.018248
0
2,511
1.939255
0.481508
4.247886
8.237736
https://shahvani.com/dastan/عاقبت-بخیر
عاقبت بخیر
سعید
((دوستان عزیز این داستان هرگز اتفاق نیفتاده)) عروسی دادش نوید دوستم بود و منم بخاطر رفاقت چند ساله با نوید و ارتباط خوبی که با خانواده‌اش داشتم، در بطن این ماجرا قرار گرفته بودم و پا به پای نوید و نادر برای هرچه بهتر برگزار کردن مراسم تلاش می‌کردم. چون فاصله شهر عروس تا تهران زیاد بود، قرار شد اونا هم بیان تهران و همه مراسم یکجا برگزار بشه. راستش وقتی خودم به نوید و خانواده‌اش پیشنهاد دادم بخشی از مهموناشون بیان خونه من، تصورم این بود که فقط خانواده سه چهار نفری عروس میان و اونم برای یکی دوشب! ولی یک هفته به عروسی باقی مونده نزدیک به بیست نفر از فک و فامیل عروس توی خونه ساکن شدند. خانواده راحت و بهتر بگم زیادی راحت بودند! اصلا احساس مهمون بودند نداشتند و هرزگاهی هم خورده فرمایشات‌شون باعث آزار می‌شد. یکی دو بار بابای نوید پیشنهاد داد که ببرن هتل یا خونه‌ای دیگه اجاره کنند ولی خوب درست نبود، حرفی زده بودم و از طرفی رفاقت و رفت وآمد چندین ساله باهاشون باعث شد نپذیرم. ناچارا وسایل مورد نیاز یک هفته خودم رو بردم اتاق بالا که مسیرش هم از جلوی در جدا می‌شد و پایین رو کامل در اختیار مهمون‌ها گذاشتم. روزا که تا ساعت پنج سر کار بودم و بعدش هم همراه نوید و نادر دنبال کارها بودیم و شبا هم دیر وقت میومدم خونه. شب اول وقتی رفتم خونه تا نزدیکی‌های ساعت دو، از سر و صداشون نتونستم بخوابم وکلافه بودم. با توجه به سکوت دائمی خونه، تحملشون سخت بود ولی چاره‌ای نبود. شب دوم همراه نوید شامم رو خوردم و حدود ساعت ده و نیم برگشتم خونه. بازم سر و صداشون تا توی کوچه میومد. بدون توجه، رفتم بالا... برق اتاق روشن بود ولی تا جایی که یادمه صبح روشن نکرده بودم. در رو که باز کردم از تعجب دهنم وا موند! اینجا چه خبره؟ نمیدونستم صحنه‌ای رو که دارم می‌بینم خوابه یا واقعیت؟ دوتا دختر بیست و سه چهار ساله کاملا لخت، روی تشک بصورت ۶۹ بهم چفت و سرشون لای پای هم بود، جوری توی حال و هوای خودشون غرق بودند که متوجه صدای پای من که از پله‌ها بالا اومده بودم، هم نشده بودند! دختری که رو بود، دوتا انگشتش تو کس دختر زیری بود و بهت‌زده زل زده بود به من! برای چند ثانیه هر دو توی شوک بودیم و ظاهرا فرمانی از مغزمون نمی‌رسید، تا بالاخره با صدای جیغ اونی که زیر بود و کمی سرش رو بالا آورده بود، به خودمون اومدیم! اونا دست‌پاچه از هم جدا شدن و خودشون رو زیر پتو پنهان کردند و منم برگشتم رو به بیرون! هم عصبی بودم از این‌که هیچ حریم خصوصی برام نذاشته‌اند و هم شوکه و شاید یک جورایی تحریک، از دیدن لز دو تا دختر، اونم بصورت زنده و واقعی! اندام ترکه‌ای و چشمای شهوتناک‌شون مدام جلوی چشمم بود. هرچی بیشتر بهشون فکر می‌کردم بیشتر تحریک می‌شدم. بیست دقیقه‌ای توی شوک بی‌هدف قدم می‌زدم و برگشتم خونه، اونا هم رفته بودند پایین. بیشتر از ده ساله با نوید دوستم، تا همین چند وقت پیش متوجه خال روی گردنش نشده بودم، اونوقت با چند ثانیه دیدن این دوتا، تمام جزییات و اندامشون مدام جلوی چشمم رژه می‌رفت و نمیتونستم ذهنم رو منحرف کنم! تمام اونشب و روز بعد رو ذهنم درگیر بود و افکار عجیب توی مغزم می‌چرخید. دو شب بعد با اصرار پدر و مادر نوید قرار شد منم همراه با خانواده عروس مهمون شون باشم. قبل از شام همراه نادر و نوید برای کاری رفتیم بیرون. وقتی برگشتیم خانواده عروس هم اومده بودند و خونه پر از آدم بود. سلام و احوالپرسی کردیم و یک‌گوشه نشستیم. از همون بدو ورود، نگاهم بدنبال اون دوتا بود، که از لا به لای حرفا متوجه شدم اسم اونی که دو شب پیش رو بود نگین (دختر خاله عروس) و اون یکی سحر (دختر دایی عروس) است. با کمی فاصله از بقیه، عین دوتا معشوقه دست توی دست و چسبیده به هم نشسته بودند. خوب طبیعتا توی اونجور مواقع افراد حتی اگر خودشون رو پنهان نکنند، لا اقل کمی خجالت چاشنی رفتارشون می‌کنند ولی این دوتا اصلا عین خیالشون نبود، مخصوصا نگین که بهش می‌خورد بزرگتر و سلطه‌گر باشه، جوری راحت بودند که من دچار عذاب وجدان شده بودم. یکی دوباری که سحر از جاش بلند می‌شد دست نگین رو می‌دیدم که روی باسنش می‌چرخید و یا مدام سحر رو می‌کشید سمت خودش و گهگاهی می‌بوسید. از رفتارشون داشتم شاخ درمیاوردم! خوب هنوز هم جامعه اونقدر روشنفکر نیست که این رفتار رو به راحتی بپذیره و از طرفی همجنسگرایی توی خانواده‌های ایرانی مخصوصا شهر‌های کوچک تابو محسوب میشه، ولی این دوتا علنی و بدون توجه به بقیه داشتن عشق‌بازی می‌کردند. شاید هم بقیه مثل من روشون حساس نشده بودند و به چشمی دیگه نگاهشون می‌کردند. ولی دهن من آسفالت شده بود! حتی جرات دستشویی رفتن نداشتم چون چنان راست کرده بودم که اگر بلند می‌شدم سرپا ممکن بود بره توی چشم یک نفر! خلاصه اون شب‌رو با هر بدبختی بود سر کردم ولی رفتار نگین باعث شده بود که فکر کنم داره چراغ سبز نشون میده و عمدا میخواد منو تحریک میکنه و الا دلیلی نداشت که مدام با سحر ور بره و چشم به من بدوزه! آخر شب که می‌خواستیم برگردیم علاوه بر دوتا ماشین خودشون قرار شد چند نفرشون هم با من بیان. منتهی بازم به غلط کردن افتادم! به زور چهار نفر چپوندن عقب و دو نفر هم روی صندلی جلو! خوب پلیس، جریمه و اینکه ظرفیت ماشین هم حدی داره به جهنم، لامصبا فکر این‌رو بکنید خدای نخواسته تصادف کنیم، چه خاکی می‌خواهید توی سرتون بریزید! با لبخند‌های زورکی و به روی خود نیاوردن نشستم ولی لابه لای این عصبانیت، نکته مورد توجه این بود که نگین و سحر جلو نشسته بودند. دوسه بار به بهانه خوابوندن ترمز دستی، رونش رو لمس کردم ولی نمی‌شد، چون پای نگین عملا روی اون قرار گرفته بود. می‌خواستم بهش بگم کمی جا به جا شو، ولی وسط اون بلبشو، فکری به ذهنم رسید. به زور دستم رو بردم زیر رونش و دستی رو خوابوندم. برگشت نیم نگاهی کرد و دوباره خیره شد به جلو. انگار دسته ترمز دستی حائل شد بود، چون با پایین رفتن اهرم ترمز، کمی بیشتر اومد به سمت من. عدم واکنشش باعث شده بود به بهانه دنده عوض کردن لمسش کنم. انگار نه انگار مثل بار هندوانه افتاده‌اند روی‌هم، هرهر می‍خندید و چرت و پرت می‌گفتند. شال نگین افتاده بود دور گردنش و بوی شامپو، کرم و اودکلنش پیچیده بود توی دماغم و کم‌کم احساساتم داشت بیدار می‌شد و خدا خدا می‌کردم زودتر برسیم. اما وسط راه یهو برگشت به سمتم: آقا سعید میشه یک دوری توی شهر بزنیم؟ متعجب نگاهی بهش انداختم! راستش چون فکر می‌کردم حتی اگر پا هم بده، با توجه به شلوغی خونه و بعدشم که اینا میذارن میرن و نهایتا هیچ کاری نمیتونم بکنم، پس دلم می‌خواست زودتر بریم خونه و از شرشون خلاص بشم. به همین خاطر گفتم: با این وضعیت؟ جاتون تنگه اذیت میشید! ولی در کمال تعجب دوتا از عقبی‌ها هم به همراه نگین گفتند ما مشکلی نداریم! ناچارا یکساعتی توی خیابونها دور زدیم و برگشتیم خونه. من موندم و یک شقی دائمی و مرور کردن صحنه لز نگین و سحر. بالاخره روز عروسی فرارسید وخوشحال بودم که دیگه میرن سر خونه زندگیشون. سعی کردیم کارها رو تا قبل ظهر تمام کنیم که بعد از ظهر هم استراحتی کنیم، هم دوش بگیریم وآماده بشیم. نهار رو خونه نوید خوردیم و رفتم خونه. هیچ‌کس خونه نبود و همه رفته بودند خونه عروس رو آماده کنند، عده‌ای هم با وقت آرایشگاه و اینجور چیزا سر گرم بودند. خونه جوری به هم ریخته بود که انگار یکبار دیگه مغولها حمله کرده‌اند. دیگه بالا نرفتم چون لباس‌هام هم پایین بودند. دوشی گرفتم و در حالی که یک حوله دور خودم پیچیده بودم رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. خوشبختانه تنها جایی که در امون مونده بود همین اتاق من بود که اونم درش قفل بود. ساعت رو تنظیم کردم که اگر خوابم برد ساعت پنج بیدار بشم و دراز کشیدم. فکر کنم یک ساعتی بود که خوابیده بودم که با صدای کوبیده شدن در حیاط از خواب پریدم! اینا که گفتند گفتند از خونه عروس میرن باغ و فقط شب برای خوابیدن میان! خواهر خودم هم که میدونه اینا اینجا هستند نمیاد، پسی کیه! شاید خواب‌دیده‌ام؟ میان خواب و بیداری و تردید تا از جام بلند شم صدای زنانه‌ای توی پذیرایی پیچید! سحر بجنب تا سر خری پیدا نشده!!! شاید چیزی جا گذاشته‌اند و اومدن اونو ببرن! نمی‌خواستم برم بیرون تا زودتربروند دنبال کارشون. ولی انگار خیال باطلی بود! صدای بوسه‌ها و لب گرفتنشون خونه رو پر کرده بود و داشتند قربون صدقه هم می‌رفتند! بازم؟ اینا دیوانه‌اند؟ یعنی اینقدر حشری هستند که حتی یک نگاه هم به اطرافشون نمی‌کنند؟ خوب لعنتیا کفشای من جلوی دره! از یک‌طرف از سر و صدای اونا دوباره داشتم تحریک می‌شدم و از طرف دیگه می‌ترسیدم همینجوری که اینا اومدند یکی دیگه‌شون هم بیاد و با دیدن من توی خونه دردسر بشه! در حالیکه من کاسه چه‌کنم دستم گرفته بودم، ظاهرا اونا رو اوج بودند. می‌خواستم صدایی ایجاد کنم شاید بیخیال بشن ولی دیگه دیر شده بود و کیر بی جنبه من کنجکاوانه بیدار شده بود ببینه چه خبره؟ خوب چه کاریه، بذار ببینم تهش چی میشه! شاید این وسط منم دلی از عزا درآوردم! بیشتر صدای نگین میومد که ظاهرابتکار عمل دستش بود و می‌گفت که چکار کنند! صداها و تصویر سازی صحنه باعث شده بود هر لحظه کیرم سفت‌تر بشه و حشریت بهم غالب بشه! صدای آه و ناله هاشون هر لحظه بیشتر می‌شد و منم بی‌تاب‌تر! ولی باید صبر می‌کردم تا جای حساس و با سرعت وارد عمل بشم، چون اینجوری ممکن بود رم کنند و چیزی گیرم نیاد یا آبرو ریزی بشه. بعد از سه چهار دقیقه آروم بلند شدم، گوشه در رو باز کردم و با احتیاط سرکی کشیدم. این‌بار نگین طاقباز دراز کشیده بود وسط پذیرایی ودر حالیکه چشماش رو بسته بود، پاهاش رو کامل باز کرده بود. سحر بین پاهاش چمباته زده و سرش لای پای نگین بود و براش می‌خورد! یک دست نگین روی سر ولای موهای سحر بود و دست دیگه‌اش داشت نوک پستونای خودش رو نوازش می‌کرد و می‌مالید. نگین هرزگاهی یا آهی می‌کشید یا با گفتن وای کشی به بدنش می‌داد. یکی دو دقیقه‌ای با همین پوزیشن سحر برای نگین می‌خورد. نگین دستاش رو قلاب کرد زیر بغل سحر و آروم کشید به سمت بالا. سحر بدون اینکه از بدن نگین فاصله بگیره، با بوسه‌های ریز بر روی شکمش رفت تا رسید به نوک پستوناش. چندباری نوک‌شون رو بین لباش گرفت و همزمان با دستاش نوازششون می‌کرد و در ادامه با بوسیدن زیر و اطراف گلو، کامل دراز کشید روش و با اشتیاق شروع به بوسیدن لبای هم کردند. دستای نگین روی پشت و ستون فقرات سحر حرکت می‌کرد و دستای سحر صورت نگین رو از دو طرف گرفته بود. جوری حشری شده بودم که هر آن ممکن بود صدای نفس هام رو بشنوند. نه وقت درنگ کردن بود و نه دیگه طاقت داشتم. در حالیکه اونا چشماشون رو بسته بودند و لباشون به هم گره خورده بود، آروم حوله رو از دور کمرم باز کردم و انداختم روی زمین و احتیاط حرکت کردم به سمتشون. بالای سرشون که رسیدم، یهو چشمای نگین باز شد وبا دیدن من و وضعیتم جا خورد و ترس توی چشماش آشکار شد، ولی دیگه فرصت عکس‌العمل بهشون ندادم و سریع دراز کشیدم روی سحر! همزمان با فرودم کیر سیخ شده‌ام هم لای چاک باسن سحر جا خوش کرد. هردو بصورت همزمان جیغی کشیدن و سعی کردن که خودشون رو از زیرم در بیارن، ولی خوشبختانه زورشون نرسید، در حالیکه کیرم رو لای باسن سحر بیشترفشار دادم، همزمان دستم رو گذاشتم روی دهن نگین، نیشم رو باز کردم و آروم گفتم بچه‌ها: این بازی سه نفره بیشتر حال میده! با وجود تلاش نگین احساسم این بود که خیلی بی‌میل نیست، فقط شوکه شده و ترسیده، ولی سحر صورتش قرمز شده بود، تلاش بیشتری داشت. نزدیک به یک دقیقه‌ای تلاشم این بود که زیرم بمونند وکاری نمی‌کردم. ظاهرا حدسم درست بود نگین دست از تلاش کشید و چشماش رو کمی فشار داد به هم. دستم رو بردم بین شون و رسوندم به پستوناشون که روی‌هم افتاده بود. و نرم شروع کرد مالیدن و با لحن آروم‌تری گفتم: ببینید بچه‌ها! اگر می‌خواهید آبرو ریزی نشه و تا کسی نیومد تمومش کنیم، بهتره که دخترای خوبی باشید و همکاری کنید! نگین کمی چشماش رو فشار داد بهم و با حالتی عصبی طور دستم رو از روی پستوناشون کشید و با حرص لبای سحر رو کشید توی دهنش و دوباره شروع کرد لب گرفتن. سحر هم انگار چاره‌ای نداشت و به تبعیت از نگین مشغول شد. یک دقیقه‌ای اونا مشغول لب گرفتن بودند، منم کیرم رو لای پای سحر حرکت می‌دادم و هرز گاهی هم فشارم رو بیشتر می‌کردم تا نوکش رو برسونم به کس نگین. اینجوری فایده‌ای نداشت! بین پاهاشون روی دو زانو ایستادم و با کشیدن پهلوهای سحر، به حالت داگی درآوردمش و سرش رو فشار دادم به سمت کس نگین، خودم هم کمی رفتم عقب و خم شدم و مشغول لیس زدن روی کس سحر شدم. لحظاتی با نوک زبون روی چوچول و داخل لبه کسش بازی کردم و بلند شدم. کلاهک کیرم رو خیس کردم وگذاشتم در کسش، دوباره پهلوهاش رو گرفتم و آروم فشار دادم. کلاهکش که رفت داخل کمی نگه داشتم و مشغول نوازش و بازی با باسنش شدم و دوباره و به نرمی فشارم رو بیشتر کردم تا کامل داخل کسش قرار گرفت. سحر سرش رو فشار داده بود لای پای نگین و با سرو صدا مشغول خوردن بود و صدای نگین هم دوباره درومده بود. با کمی مکث شروع به حرکت کردم. با حرکت‌های من سر سحر هم روی کس نگین حرکت می‌کرد و انگار اونم خوشش اومده بود چون ناله هاش پیوسته‌تر شده بود و مدام سر سحر رو فشار می‌داد روی کسش. دو سه دقیقه‌ای به این شکل توی کس سحر تلمبه زدم و با یاد آور صحنه ۶۹ شب اولشون به سرم زد که پوزیشن رو عوض کنیم. ازشون خواستم جاشون رو عوض کنند. نگین که ظاهرا نمی‌خواست حس و حالش بپره، سریع بلند شد سحر رو خوابوند و خودش هم پشت به من بین پاهاش قرار گرفت. ولی گفتم نه بصورت ۶۹! چپ چپ نگام کرد و بعدش در حالیکه خیره شده بود به کیرم، سریع چرخید روی سحر و سرش رو برد روی کس سحر. منم بلند شدم و رفتم پشت سرش. خوشبختانه به خاطر خوردن سحر هنوز کسش خیس بود و سحر هم مشغول زبون کشیدن روی چوچولش بود، پس نیازز به اضافه کاری نداشت! مقداری آب دهن ریختم کف دستم وکشیدم روی کیرم و باقی مونده‌اش رو هم مالیدم روی کس نگین. کیرم رو گذاشتم در سوراخش. نمیدونم چرا ولی یهو به سرم زد کمی اذیتش کنم. یکی دوبار تا پشت کلاهک کردم داخل و بیرون کشیدم و با یک فشار تا ته فرو کردم. صدای آخش توی کس سحر خفه شد و با سرعت بیشتری برای سحر می‌خورد. انگار تنگی کس سحر بیشتر و برای نگین گشادتر بود! یکی دوبار به بهانه بیرون افتادن، کیرم رو کامل کشیدم بیرون و تا نزدیکی دهن سحر بردم ولی نامرد کاری نکرد و مجبور شدم دوباره بکنم توی کس نگین. ترس از اومدن سر زده کسی واز طرفی هم چون مطمئن بودم اینا آب هم رو میارند، سرعتم رو بیشتر کردم البته با سرعت بیشتر من، سرعت خوردن نگین هم بیشتر شده بود و صدای اوم امم سحر بلندتر، تعداد بازدم‌های که به زیر تخم‌های من می‌خورد هم بیشتر شده بود. سرعتم رو یکنواخت تنظیم کردم و تا لحظه حرکت آبم ادامه دادم. ده پانزده تا تلمبه محکم زدم وکشیدم بیرون. همراه با آه کشیدن با کشیدن کف دستم روی کیرم آبم رو کامل تخلیه کردم روی کمر نگین ولو شدم کنارشون. اونا بدون توجه به من هنوز داشتند برای هم می‌خوردند و همدیگر رو نوازش می‌کردند. یک دقیقه‌ای دراز کشیدم کنارشون و لز اون دوتا رو تماشا کردم تا حالم جا اومد. انگار اونا خیلی دیگه کار داشتند. بلند شدم و رفتم حموم و دوباره دوشی گرفتم از حموم که بیرون اومدم دیدم هر دو طاقباز دراز کشیدن و سرهاشون چرخیده به سمت هم با پرویی گفتم: مرسی بچه‌ها خیلی حال داد! سری بعد انشالله سر حوصله و با برنامه‌تر انجام میدیم! نگین سرش رو چرخوند و با اخم بهم نگاه کرد ولی سحر لبخندی همراه با عشوه روی لباش نقش بست و رفت توی آغوش نگین!
[ "تریسام", "مهمان", "سورپرایز" ]
2022-05-31
84
10
92,901
null
null
0.000077
0
13,003
1.804714
0.478784
4.55793
8.22576
https://shahvani.com/dastan/فاحشه-حلالم-کن
فاحشه حلالم کن
WhiteHunter
آهنگ فرانسوی لارا فابیان بنام Je suis Malade (اگر دوست داشتید، داستان را حین گوش دادن به این موزیک زیبا از لارا فابیان بخوانید) مرورگر شما فایل صوتی را پلی نمی‌کند. نمیدونم اسمم چیه، اهل کجام، نمیدونم دقیقا چند سالمه حتی نمیدونم خوابم یا بیدار، زنده‌ام یا مرده، فقط میدونم باید دوام بیارم، بجنگم تا شاید یه روزی برای خودم یک هویت بسازم! از وقتی یادم میاد صدام می‌زدن صحرا، گاهی وقتا فکر می‌کنم واقعا اسم من صحراست، چون توی صحرا هم هیچی نیست، نه آب، نه سرسبزی، نه شادابی... بگذریم! یادم میاد خیلی کوچولو بودم، شاید چهار یا پنج سال فقط داشتم، با پسر صمد که همسایه روبروییمون بود نزدیکای غروب خورشید می‌رفتیم توی پارک، می‌نشستیم روی یکی از نیمکت‌های چوبی کهنه پارک، پسر صمد کیف مدرسشو با خودش میاورد ولی نه واس درسه خواندن، صمد وسط کتاب هاشو پاره کرده بود و مواد جاساز کرده بود، اون موقع من نمیدونستم چه خبره، نیمکت ما زیاد بزرگ نبود، ولی ما بچه بودیم، بالاخره می‌شد سه نفری هم اونجا نشست، سعید، پسر صمد فقط ۱۲ سالش بود، بعضیا میومدن مینشستن کنار سعید، یک پولی رو بهش می‌دادن و سعید از داخل کیفش، لای یکی کتاباشو باز می‌کرد و بهشون مواد می‌داد. یادمه یه روزی از همون روزا که داشتم داخل پارک بازی می‌کردم، یکی از همون آقاهایی که از سعید مواد خریده بود صدام زد، رفتم پیشش، بچه بودم، نمی‌فهمیدم! سعید رفته بود دستشویی پارک، اون آقا بهم گفت میخواد برام بستنی بخره، خانواده‌ام بهم یاد نداده بودن از غریبه‌ها چیزی نگیر، نگفته بودن صحرا مراقب خودت باش، برام بستنی خرید، بردم توی ماشینش، روی صندلی عقب نشستم، نشسته بود کنارم، داشتم بستنی قیفی خوشمزمو می‌خوردم، من اون موقع فقط هشت سالم بود، خوشگل بودم، مثل خیلی از بچه کوچولوهای نازی که میان توی پارک و بازی میکنن، مثل همون کوچولوهایی که دست مادرشون رو ول نمیکنن، پدرشون از دور داد میزنه که حواستو جمع کن، اما من کسی رو نداشتم بگه صحرا، نرو توی ماشین غریبه‌ها... تا اومدم به خودم بیام، دیدم جای بسنی، دارم کیر صاحب ماشین‌رو ساک می‌زنم، نمیدونستم کار بدیه، بهم می‌گفت فکر کن بستنیه، اگر خوب بخوریش برام بازم بستنی میخره... وقتی از ماشینش پیاده شدم، سعید منو دید، کلی دعوام کرد که چرا روی نیمکت ننشسته بودم تا برگرده، کلی اون روز گریه کردم ولی من فقط هشت سالم بود... یادم میاد همون سال، رفتم پیش بابام، یه تلویزیون قدیمی جلوش بود، داشت داخل یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای آهنگ گوش می‌داد، از همین آهنگ‌های تصویری، یادم نیست آهنگش چی بود، فقط رنگ سبز پیک‌نیکی که جلوش بود یادمه، پخش شدن دود تریاک وقتی سیخ داغش رو روی سوزن تریاکش می‌کشید یادمه، باهاش حرف می‌زدم ولی گوش نمی‌داد، من فقط می‌خواستم بهش بگم باباجون؟ مهسا دختر اقا حمید داره میره مدرسه، من میخوام برم مدرسه دکتر بشم، ولی اون داد می‌زد مهسا دختر اقا حمید گوه خورده با تو، گمشو برو تو حیاط با عروسکت بازی کن... ولی من فقط می‌خواستم درس بخوانم، اما بجاش سیلی خوردم... ده سالم بود که مامانم مریض شد، بابام نبردش دکتر، می‌گفت چایی نبات بخور، عنبر نسارا دود کن خوب میشی، ولی مامانم سرطان داشت، مگه عنبر نسارا سرطان رو هم خوب میکنه؟ اسم مامانم سمیه بود، غروبا که می‌شد من و چند تا بچه دیگه رو برمیداشت، می‌برد سرچهار راه‌ها، خیابونا، پارکا، هرجایی که می‌شد پول درآورد، مامان من تنها نبود، خیلیا بهش می‌گفتن مامان، آخر شبم که می‌شد خورد و خسته برمیگشتیم سگ دونی که بهش می‌گفتیم خونه، ما شناسنامه نداشتیم، جزو آمار حساب نمی‌شدیم، حتی شاید وجود نداشتیم، فقط تلاش می‌کردیم برای یه روز بهتر ولی همیشه فردا، بدتر از امروز بود... سیزده سالم بود، داشتم توی راه‌پله‌ی داخل حیاط سیب‌زمینی خورد می‌کردم، صدای خنده بابام و رفیقاش تا تو حیاط میومد، دوستش اومد تو حیاط بره دستشویی، صدام زد اما من جوآبش‌رو ندادم، مست بود، عصبانی شد، اومد سمتم دستمو گرفتم، اومدم داد بزنم دستشو گذاشت روی دهنم، گفت صدات در بیاد میگم اصغر با کمربند سیاه و کبودت کنه، عین سگ ترسیده بودم و گریه می‌کردم، با زور بردم داخل آشپزخانه توی حیاط، در رو گذاشت روی‌هم، شلوارشو کشید پایین و کیرش‌رو تا جا داشت کرد تو حلقم،، یه نامرد لاغر مردنی با صورت استخوانی که داشت حال می‌کرد یه دختر بچه ۱۳ ساله داره کیرش‌رو ساک میزنه... وقتی خوب براش خوردم برم گردوند، چنگ می‌زد به کون و کوسم، بی‌شرف انگار بچه آهو گیر آورده بود، داشت شلوارمو می‌کشید پایین که بابام اومد تو حیاط و صداش کرد، دست و پاشو گم کرد و تهدیدم کرد که اگر حرفی بزنم سرمو میبره و هیچکس هم نمیفهمه، راست می‌گفت، چون من هیچکی رو نداشتم، حتی هویت و شناسنامه‌ام نداشتم، بعد از اون روز، هفته‌ای دو سه بار میومد خونه ما، به بهانه شیره کشیدن، منو دستمالی می‌کرد و براش ساک می‌زدم تا اینکه خبر اومد مامورا موقع فروختن مواد گرفتنش و باید چند سالی آب خنک بخوره، تازه داشتم نفس راحت می‌کشیدم که دیگه قرار نیست اذیتم کنه که تا به خودم اومدم دیدم توی ۱۴ سالگی شدم عقد یکی حرومزاده تراز بابام... بابام پول نداشت خرج مستی و موادشو بده، منو فروخته بود به یه آدم ۶۳ ساله، من فقط ۱۴ سالم بود، ۸ سال زنش بودم تا اینکه تصادف کرد و مرد، سال اولی که زن این پیرسگ شدم هرروز منو می‌کرد، بی‌ناموس حال می‌کرد داره با این سن و سالش یه دختر ۱۴ سالو رو میکنه، زندگی من شده بود شستن رخت چرکای اون و کوس و کون دادن و خدمتکار بودن، پیرمرد دو تا پسر داشت از زن قبلیش که فوت‌شده بودن، اسماعیل و حسین، حسین توی ترکیه پارچه فروشی داشت، اسماعیل ساقی مواد بود، بابام نتونسته بود پول مواد اسماعیل رو بهش پس بده، منو فروخته بود بجای بدهیش، شده بودم زن بابای اسماعیل، اسماعیل خودش زن داشت، سال دومی که گذشت، اسماعیل به بهونه سر زدن به باباش میومد دستمالیم می‌کرد، اولاش دستمالیم می‌کرد، بعدا شده بودم جنده اسماعیل، وقتی حبیب مرد، شوهرمو میگم، تقریبا ۲۰ سالم بود، نباید توی اون خونه می‌موندم، حبیب همه اموالش رو زده بود بنام پسراش، هیچی نداشت، تنها دارایی من لباسایی بود که داشتم و پولهایی که توی این هشت سال پس‌انداز کرده بودم، بعد از چهلم حبیب، وسایلمو برداشتم و از اون شهر لعنتی فرار کردم، رفتم یه شهر دیگه، یک سال اونجا موندم تا آب‌ها از آسیاب بیفته.، شنیدم اسماعیل بعد از مردن باباش رفته ترکیه پیش حسین، بابامم مامورا ریخته بودن گرفته بودنش و به جرم بچه دزدی زندان بود، آخه میدونید، من بچه اونا نبودم، خدا میدونه چه روزی من رو از کدوم محله و از کی دزدیده بودن تا مثل خیلی بچه‌های دیگه که اونجا بودن، کار کنم براشون... من سحرا هستم یعنی صحرا صدام میزنن، ۲۵ سالمه، اهل تهرانم، ۵ سالی میشه برگشتم تهران، توی این ۵ سال جنگیدم، تلاش کردم تا فردام بهتر از امروزم باشه، زیاد سواد ندارم چون بابام نذاشت برم مدرسه، خونه حبیب که بودم می‌رفتم مدرسه بزرگسالان، اینم بعد از دو سال دیگه حبیب نذاشت برم، سال اولی که برگشتم هیچ جا رو نداشتم بمونم، روزا توی خیابونا بودم، شبا گوشه خیابون منتظر یه ماشین که شب‌رو تا صبح خونه‌اش بمونم، درسته هیچی نداشتم ولی خدایی که به من هیچی نداده بود، یه ظاهر خوشگل و یه سینه بزرگ داده بود که هزینه یک شب اقامت تو این شهر خراب‌شده رو فراهم می‌کرد، بعد از پنج سال تونستم یک خونه کوچولو رهن کنم، اونم با یه شناسنامه قلابی که از کشوی کمد اتاق‌خواب یکی از همونایی که شب خونش مونده بودم دزدیده بودم... یادمه هشت سالم بود، بچه بودم، نمی‌فهمیدم، یک آقایی برام بستنی خرید و مجبورم کرد توی ماشینش کیرش‌رو براش ساک بزنم و الان ۲۵ سالمه، هنوزم کسی رو ندارم مراقبم باشه، هنوزم کسی نیست بگه صحرا؟ سوار ماشین این آقا نشو، شاید امشب که رفتی خونه‌اش، زنده برنگردی، صحرا اخه کی توی این شهر دنبال جنازه یک دختر بی‌هویت میگرده... دیگه توی شهر صدام میزنن فاحشه، ناراحت نمیشم، گاهی وقتا باید فریاد بزنم من فاحشه‌ام، من جنده‌ام، این شده شغل من، تنها مهارتی هست که بلدم، خیلی خواستم برم مدرسه، خیلی خواستم برم خیاطی، خیلی دلم می‌خواست منم مثل دخترای همسن و سال خودم توی خیابون یه آقایی کنارم راه بیاد و بچمو صدا بزنم، من تلاش می‌کنم تا منم یک روز دخترمو بغل کنم، ولی من نمیخوام سمیه باشم، نمیخوام با اصغر ازدواج کنم، اصلا میدونی چیه من نمیخوام ازدواج کنم، نمیخوام یک صحرای دیگه بیاد داخل این شهر... میدونی چیه اصلا من خودمم نمیدونم چی میخوام... فقط میخوام این کابوس وحشتناک تموم بشه، گاهی وقتا که زیر دوش دارم بلند بلند گریه می‌کنم، میگم این تقصیر کیه، شاید صمد، شاید پسر صمد، شاید خودم، شاید پدر و مادر واقعیم، شاید اصغر شاید سمیه، شاید حمید و بچه‌اش، شاید اسماعیل شاید حبیب شاید شاید شاید... یکی از روزای ماه محرم بود، نشسته بودم روی نیمکت یکی پارک‌های شهر، از بلندگوی مسجد روبروی پارک صدای یه حاج آقایی میومد، داشت می‌گفت توی این شهر پر از دخترهای خرابی هست که آبروی شهر رو بردن، می‌گفت بارون نمیاد بخاطر ما فاحشه هاست، می‌گفت همه چی تقصیر منه... اما به همون خدایی که اون حاج آقا می‌پرستید، من نمی‌خواستم بارون نیاد، دلم میخواد روی سنگ قبر همه اونایی که فکر نکردن منم آدمم و منو به اینجا رسوندن بنویسن «فاحشه حلالم کن»
[ "خودفروش" ]
2023-09-22
61
4
39,801
null
null
0.01441
0
7,797
1.761421
0.493718
4.55793
8.028434
https://shahvani.com/dastan/سبزآبی
سبزآبی
هیچکس
تازه از حموم بیرون اومده بودم و می‌خواستم بخوابم. گوشیم رو از روی اپن برداشتم؛ ساعت دوازده و نیم شب بود. همون موقع یه پیام «شب بخیر» از طرف بیتا برام اومد. هنوز هم حوله دورم بود که با صدای کوبیدن در از جام پریدم. رفتم در رو باز کردم. رضا با یه دست رو پیشونیش، به دیوار تکیه داده بود. بهش گفتم: «زنده‌ای هنوز؟!» با شنیدن صدام به خودش اومد و تلوتلو خوران اومد داخل. دستش رو گرفتم و به سمت اتاق همراهیش کردم. سرش رو پایین انداخته بود و زیر لب ناله می‌کرد؛ از ته گلوش فقط یه چندتا اسم و صدای نامفهوم به گوشم می‌رسید. یهو سرش رو به سمتم برگردوند و با یه صدای خسته بهم گفت: «جات خالی بود. باید می‌اومدی و یکمی می‌خوندی برامون. مثل قدیما، مثل قدیما...» +مهم نیست. بذارش برای دفعه‌ی بعد. فعلا استراحت کن. _خیلی پسر با معرفتیه. خیلی! تو رو هم خیلی دوست داره. +مگه من رو می‌شناسه؟! _حتی از منم بهتر. +یعنی چی از تو هم بهتر؟! حرفی نزد و جوابش بهم فقط یه لبخند ریز بود. چشماش خمار خواب بودن. تشکش رو پهن کردم. با همون لباسا رفت روی تشک ولو شد. نمی‌دونستم حرفاش رو جدی بگیرم یا بذارم پای مستیش. تنها چیزی که برام عجیب بود و هی توی سرم تکرار می‌شد، جمله‌ی «حتی بهتر از من» بود که ازش شنیدم. حس عجیبی داشتم. آدمی که حتی ندیده بودمش، من رو از رضا هم بهتر می‌شناخت. چطور ممکنه؟! رضا و بهروز از قدیم با من بودن و ما سه‌تا با هم بزرگ شدیم. مطمئنا این دوتا خیلی بهتر از بقیه من رو می‌شناسن. با شنیدن این حرفا از دهن رضا، میلم برای آشنایی با اون پسره‌ی بامعرفتی که رضا می‌گفت، بیشتر شد. می‌خواستم هرچه زودتر باهاش ملاقات کنم و بفهمم که چه چیزی باعث شده که رضا این حرفا رو بزنه. خودم رو خشک کردم و یه شلوارک پوشیدم و رفتم توی رخت‌خواب. با فکر کردن به اتفاقی که بین من و بیتا افتاده بود، خودم رو از زنجیر سایر فکرها‌ی دیگه رها می‌کردم. هربار که پلک‌هام رو روی‌هم می‌بستم، چشمای قهوه‌ای بیتا رو جلوی خودم می‌دیدم که دارن بهم نگاه می‌کنن و همین چشما باعث می‌شدن که یه لبخند ریز غیرارادی روی لبام حک بشه. داشتم لباسام رو می‌پوشیدم و خودم رو آماده‌ی رفتن به آرایشگاه می‌کردم که صدای رضا از توی اتاق بلند شد. رفتم توی اتاق و بهش گفتم: «بلند شدی؟! پاشو خودت رو آماده کن باهم بریم.» _سرم خیلی درد می‌کنه سهیل. سیگار ندارم، یه نخ بهم بده. +می‌خواستی دیشب، کمتر بخوری. سرت درد می‌کنه، سیگار نکش. _یه سیگار بهم بده. من بکشم، سردردم خوب می‌شه. +به درک. بکش. پاکت سیگار رو از جیبم در آوردم و یه نخ به سمتس پرت کردم. سیگار رو آتیش زد و یه پک بهش زد. روم رو به سمت در برگردوندم و خواستم از اتاق خارج بشم که اسمم رو صدا زد و گفت: «می‌دونستی بهروز یه دختر دیگه تور کرده؟!» حدس می‌زدم که بهروز وقتی جواب مثبت رو از یه دختر بگیره، نمی‌تونه دهنش رو بسته نگه داره و به هرکی می‌رسه، پز دوست‌دخترش رو می‌ده. صدام رو کمی آروم کردم تا نشون بدم که این قضیه برام اهمیتی نداره و بهش گفتم: «آره، می‌دونستم.» _دختره رو دیدی؟! +فقط چشماش رو دیدم، خواهشا نگو چرا فقط چشماش! _می‌دونی دختره کیه؟! +نه! با این جوابم خنده‌ش گرفت. سیگارش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد و از جاش بلند شد. با یه لبخندی روی چهره‌ش به سمتم اومد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت: «پس بهتره زود با این دختر خانوم آشنا بشی.» حرفاش برام عجیب بود. دستش رو گرفتم و ازش پرسیدم: «ببین رضا، از دیشب که اومدی فقط داری چرت و پرت تحویلم می‌دی. یا مثل آدم حرفت رو بزن یا خفه شو و چیزی نگو.» _خیلی خب. دیگه چیزی نمیگم. بعدا خودت می‌فهمی. با دوتا از انگشتام، شقیقه‌ش رو فشار دادم و گفتم: «آدم شو.» یه لبخندی بهم زد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. رفتارای رضا برام عجیب بود. تا به حال پیش نیومده بود که چنین مکالماتی بین من و رضا رد و بدل بشه. همیشه سعی می‌کردم جلوی رضا طوری رفتار کنم که احساس کنه، کارای بهروز برام بی‌اهمیت هستن ولی رضا همیشه خیلی از دستش حرص می‌خورد و عصبی می‌شد. با این حال جرئت این رو نداشت که به روش بیاره و برای همین خیلی وقت‌ها می‌اومد پیش من و بهم می‌گفت که با بهروز حرف بزنم. اما جفتمون می‌دونستیم حرف زدن با بهروز هیچ فایده‌ای نداره و تهش کار خودش رو می‌کنه. یه خصلت مشترک بین من و بهروز، این بود که اگه یه نفری بهمون می‌گفت فلان کار رو نکنید، حتی اگه اون کار بد برامون تموم می‌شد، از سر لجبازی و کله‌شقی که داشتیم حتما انجامش می‌دادیم و اینکه آخرش چه بلایی سرمون می‌اومد برامون بی‌اهمیت بود. یه جورایی می‌خواستیم به بقیه بفهمونیم که دست از سرمون بردارن و کاری به کارمون نداشته باشن. اما وقتی به خودمون می‌رسیدیم، همه چیز فرق می‌کرد. وقتی یه سری حرفا رو به بهروز می‌زدم و عملا بهش می‌گفتم که یه سری کارا رو نکنه و چندباری بهش گوشزد می‌کردم، با من هم مثل بقیه رفتار می‌کرد و حرفام رو پشت گوشش می‌انداخت. اون موقع بود که درک می‌کردم بقیه چه حرصی می‌خورن و خودمم از دستش ناراحت می‌شدم. اما بعد از یه مدتی تصمیم گرفتم زیاد توی کاراش دخالت نکنم و بذارم کار خودش رو بکنه. وجود رابطه‌ی من و بیتا هم حکم می‌کرد که خیلی نسبت به بهروز حساس نباشم تا بعدا موجب ناراحتی هیچکس نشه. چند دقیقه‌ای جلوی در منتظر موندم تا رضا هم آماده بشه. هنوز صورتش خیس بود و قطره‌های آب از گونه‌هاش به سمت پایین لیز می‌خوردن. یه نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم: «حداقل صورتت رو خشک می‌کردی و بعدش می‌اومدی بیرون.» آستین پیراهنش رو روی صورتش کشید و جوابم رو داد: «حالا راضی شدی مامان جون؟!» حرفش باعث شد یه قهقهه بزنم. با آرنجم یه ضربه به پهلوش زدم و گفتم: «مامان که نه ولی می‌تونی بگی داداش بزرگه.» _چشم داداش بزرگه. +در رو ببند تا بریم. در رو بست و حرکت کردیم. تا نصفه‌ی راه حرفی نزدیم و رضا هم سرش توی گوشی بود. منم دستام رو گذاشته بودم توی جیبم و داشتم به بدبختیام فکر می‌کردم. دست رضا رو روی شونه‌هام حس کردم، همیشه از این کارش بدم می‌اومد. خودم رو کمی خم کردم تا دستش از روی شونه‌هام بیوفته. گوشیش رو گذاشت توی جیبش و گفت: «راستی نگفتی دیشب چی شد؟» +به شما ربطی نداره. _سهیل چیکار کردی؟ +کاری نکردم. _پس حتما یه کاری کردی که بعدش یه دوشی هم گرفته بودی. صورتم رو به سمتش چرخوندم و باهاش چشم تو چشم شدم. استرس و نگرانی رو از توی چشماش می‌خوندم. این حجم از نگرانی که از سمت رضا بهم منتقل می‌شد برام عجیب بود. انگاری خودش جواب سوالش رو می‌دونست ولی باز هم برای اطمینان، می‌خواست اون رو از دهن خودم بشنوه. صداش رو بلند کرد و دستش رو زیر چونه‌م گذاشت و گفت: «اون خواهر بهروزه لعنتی! حرفای خودت رو یادت رفته؟!» +صدات رو بیار پایین احمق. جای این حرفا توی کوچه و خیابونه؟! _آب دهنش رو قورت داد و دستش رو برداشت، سرش رو پایین انداخت و دیگه حرفی نزد. این عصبانیت رضا رو درک نمی‌کردم و باید دلیلش رو می‌فهمیدم. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم: «چرا الان این حرفا رو می‌زنی؟! این عصبانیتت برای چیه؟! در ضمن فکر می‌کنم دوستش دارم، پس مشکلی نیست، چه‌بسا باهاش ازدواج کردم.» _سهیل تو دیگه خیلی عوضی شدی! فکر می‌کنی دوستش داری؟ شاید باهاش ازدواج کردی؟! تو با خواهر رفیقت ریختی رو هم! +مگه همون رفیق خودمون کم از این کارا نکرد؟! این بحث رو ادامه نده رضا. اینجا جاش نیست. _چرا کرد ولی با رفیقش این کار رو نکرد. تو خیلی از اون بدتری. +از کجا معلوم نکرد؟! _داری چی می‌گی سهیل؟! درست حرفت رو بزن ببینم. دستم رو روی دهنش گذاشتم و اجازه ندادم بیشتر از این حرف بزنه. بهش گفتم: «رضا تمومش کن. بعدا حرف می‌زنیم. یکم دیگه ادامه بدی اعصابم بهم می‌ریزه.» با این حرفاش یه جورایی بهم فهموند که دلیل عصبانیتش چیه ولی برای خودم قابل‌قبول نبود. حداقل خودم از کارم پشیمون نبودم. پاکت سیگارم رو بیرون آوردم و دوتا سیگار روشن کردم. یکیش رو دادم به رضا و دیگه تا دم در آرایشگاه حرفی نزدیم. سیگار برای ما حکم پرچم سفید توی جنگ رو داشت. نزدیکای ناهار بود. کم‌کم داشتیم با رضا آماده می‌شدیم که بریم قهوه‌خونه و ناهارمون رو بخوریم. روی صندلی نشسته بودم، رضا هم داشت زمین رو جارو می‌کشید. سرم توی گوشی بود که شنیدن صدای سلام کردن بهروز باعث شد سرم رو از توی گوشیم بیرون بیارم. همیشه وقتی می‌اومد توی آرایشگاه، بلند سلام می‌کرد. پشت سر بهروز یه پسره‌ی قد بلند هم اومد داخل. برخلاف بهروز، آروم سلام کرد و به سمت رضا رفت و یکم با اون خوش و بش کرد. جواب سلامشون رو دادم. بهروز به سمت من اومد و رضا هم داشت با اون پسره حرف می‌زد. یه تیشرت سیاه‌رنگ پوشیده بود و اولین چیزی که به وقت دیدنش، نظرم رو به خودش جلب کرد، خالکوبی سیم خارداری بود که روی دستش بود. بهروز دستاش رو روی شونه‌هام گذاشت و یه کمی ماساژ داد. سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت: «این همون پسره‌ست که گوشی رو بهم داد. خیلی پسره خوبیه.» +احساس می‌کنم چندباری دیدمش فقط یادم نمیاد کجا؟! _بعدا یه چیزی رو بهت میگم. بذار فعلا آشناتون کنم. +از چشم آبی چه خبر؟! _بعدا پیامامون رو بهت نشون می‌دم. هر دومون یه خنده‌ای سر دادیم و دیگه حرفی نزدیم. از سر جام بلند شدم. بهروز جلوتر از من حرکت کرد و به سمت اون پسره رفت. از پشت سر بهروز داشتم، براندازش می‌کردم. نیم‌رخش به سمت من بود. یه شلوار شیش‌جیب سبزرنگ تنش بود و مدام حین حرف زدن با رضا، دکمه‌ی بالاترین جیبش رو باز و بسته می‌کرد. به کنارش رفتم. بهم نگاه کرد. با دیدن صورتش شوکه شدم. وقتی باهاش چشم تو چشم شدم، دیدم که رنگ یکی از چشماش آبی بود و یکی دیگه‌ش سبز. اولین باری بود که چنین چشمایی رو از نزدیک می‌دیدم. توی اون چشم‌ها غرق‌شده بودم که با صدای بهروز به خودم اومدم و گفت: «عماد جان، ایشون سهیل هستن، دوستی که برام مثل برادر بوده. خیلی تعریفش رو برات کردم.» عماد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: «خوشبختم از آشناییتون سهیل خان.» دستش رو گرفتم و کمی فشارش دادم و بهش گفتم: «من هم از آشنایی با شما خوشبختم.» بهروز صورتش رو به سمت من چرخوند، یه چشمک بهم زد و گفت: «این هم آقا عماده، همونی که گوشی رو بهم داد و دیشبم مهمونمون کرد ولی یه بی‌شعوری دعوتش رو رد کرد.» همه‌مون از حرف رضا خنده‌مون گرفت. دوباره به عماد نگاه کردم. صورت لاغری داشت. رنگ پوستش به خاطر آفتاب‌سوختگی، تیره شده بود. معلوم بود زیاد بیرون بوده و بچه‌ی کوچه و خیابونه. با لبخند مرموزی بهم نگاه می‌کرد. حس خوبی ازش نمی‌گرفتم و برای همین از نگاهش خوشم نمی‌اومد. چشمام رو از روش برداشتم و رو به بهروز گفتم: «ما واسه ناهار می‌ریم قهوه‌خونه‌ی سید، شما هم بیاید که ناهار رو با هم بزنیم.» بهروز بلافاصله جوابم رو داد: «نه حاجی، من موتورم مغازه‌ی عماده، می‌ریم اون رو برمی‌داریم. برای ناهار خونه‌ی عماد دعوتم.» رضا جارو رو گوشه‌ی آرایشگاه گذاشت و دستاش رو شست. وقتی بهروز بحث دعوت شدن به خونه‌ی عماد رو پیش کشید، رضا با تعجب روش رو برگردوند و بهش نگاه می‌کرد. از اون آدمایی نبودم که زیاد تعارف کنم و با توجه به رابطه‌ی قدیمی که من و بهروز داشتیم، تعارف اصلا معنی نداشت و هردومون ازش بدمون می‌اومد. دستم رو روی شونه‌ی عماد گذاشتم و پرسیدم: «پس عماد موتورسازه؟!» خود عماد جوابم رو داد: «بله. در خدمتیم داداش.» +خدمت از ماست. پس بریم دیگه. همه از آرایشگاه بیرون اومدیم. بهروز و عماد از ما جدا شدن و رفتن. من و رضا هم به سمت قهوه‌خونه حرکت کردیم. داخل قهوه‌خونه مثل همیشه شلوغ بود. داد و بیداد مشتری‌ها تا چند خیابون اونورتر هم می‌رسید. وقتی بچه بودم، سه ماه تابستون رو پیش سید که صاحب این قهوه‌خونه بود کار کردم. فقط اسم سید رو یدک می‌کشید وگرنه یزید و شمر هم به پاش نمی‌رسیدن. یه زن به راحتی نمی‌تونست از جلوی در قهوه‌خونه عبور کنه مگر اینکه یه تیکه‌ای از طرف سید بشنوه. حدود چهل سالش بود و یه پسر و یه دختر داشت. هر روز هم چاق‌تر از دیروزش می‌شد. از اون آدمایی بود که برای پول حتی پدر خودش رو هم برای فروش میذاشت. برای منی که سه ماه پیشش کار کرده بودم، آدمی نبود که زیاد ازش خوشم بیاد ولی اون خیلی من رو دوست داشت. حداقل اینجوری تظاهر می‌کرد. یه چندباری مشتری‌ها بهم گفته بودن که سید پیش اونا ازم تعریف کرده و گفته: «شاگرد به این دست پاکی تا حالا نداشتم.» اون موقع که این حرفا رو می‌شنیدم خنده‌م می‌گرفت ولی الان که یادم میاد، دلم می‌خواد گریه کنم. بعضی وقت‌ها می‌خواست برام دلسوزی کنه و نصیحتم می‌کرد. ولی وقتی به روش آوردم که چه چیزایی رو ازش می‌دونم، دیگه قید نصیحت کردنم رو زد. آدم دورویی بود. یادمه یه بار یه سرباز بیچاره‌ای که از یه شهر دور اومده بود به سید اعتماد کرد و موبایلش رو به دستش سپرد. سید هم همونجا گوشی رو خاموش می‌کنه و جلوی چشمای سرباز، میذارتش توی جعبه‌ای که بالای یخچال گذاشته بود و بهش اطمینان این رو می‌ده که دیگه جاش امنه. اما بعدش، سید سیم‌کارت طرف رو بیرون آورد و انداختش توی سطل آشغال قهوه‌خونه. گوشی رو هم برداشت برای خودش و بعدش، فروختش. یه ماه بعد که پسره‌ی از همه چی بی‌خبر، دوباره به سید سر می‌زنه و امانتیش رو ازش طلب می‌کنه می‌فهمه که یه روزی یکی اومده توی مغازه و گوشیش رو دزدیده. سید جوری براش فیلم بازی کرد که سرباز بیچاره در آخرش برای سید افسوس می‌خورد. چند نفری هم که از حتی روحشون خبر نداشت چه خبره، حرفای سید رو تایید کردن تا سربازه بهونه‌ای نداشته باسه و بعدا به سید گیر نده. همون لحظه می‌خواستم همه چیز رو بگم و دروغای سید رو براشون برملا کنم ولی کی به حرف یه بچه گوش می‌داد. البته بحث منفعت خودم هم مطرح بود. مطمئنا بعدش جایی پیش سید نداشتم و باز مجبور می‌شدم که درد کتکای پدرم رو تحمل کنم. رفتم داخل قهوه‌خونه. رضا دم در داشت با یکی حرف می‌زد. به چندتا از مشتری‌هایی که اونجا بودن و می‌شناختمشون سلام کردم. سید کنار سماور ایستاده بود و داشت استکان‌های چایی رو پر می‌کرد. جواب سلامم رو داد. یه استکان دیگه برداشت و یه چایی پررنگ ریخت. حدس زدم که اون چایی برای منه. با همون لبخند همیشگیش به سمتم اومد و چایی رو داد دستم. برای خودم و رضا دوتا املت سفارش دادم. به رضا اشاره کرد و گفت: «این لاشخور باز هم باهاته؟!» +سید! چیکارش داری بیچاره رو؟! _لاشخوره، لاشخور! این یه روز میزنه زیر پات سهیل. ببین کی گفتم. تحمل حرفایی که می‌زد، برام سخت بود. از نارو زدن و بی‌معرفتی حرف می‌زد، با وجود اینکه خودش استاد این کارا بود. جوابش رو دادم: «حالا شما ازش خوشتون نمیاد. ولش کنید. اون برای من اثبات شد‌ه‌ست حداقل. تا به این جا بی‌معرفتی در حقم نکرده.» یه «چشم»، گفت سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و رفت. چند لحظه بعد هم رضا وارد شد و پهلوی من نشست. می‌خواستم استکان چایی رو بردارم که لرزش گوشی توی جیبم رو حس کردم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. تماس از طرف بیتا بود. فضولی رضا هم گل کرده بود و نگاهش رو روی صفحه‌ی گوشیم حس می‌کردم. بهش گفتم: «راه رو باز کن میخوام برم بیرون حرف بزنم.» با یه اخمی بلند شد تا بتونم برم بیرون. تماس رو جواب دادم. +الو... _سلام سهیل. +سلام. _من الان دم در خونه‌تونم. میشه زود خودت رو برسونی اینجا. +می‌خواستم ناهار بخورم. الان هم قهوه‌خونه‌م. _سهیل خواهشا! +باشه چی شده؟ _باید بیای تا بهت بگم. سهیل دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه. زود بیا فقط. +اومدم. گوشی رو قطع کردم و رفتم توی قهوه‌خونه. به سید گفتم که یه کاری برام پیش اومده و باید برم. ازم پرسید که اگه کمکی از دستش برمیاد، تعارف نکنم. یه تشکر ازش کردم و اومدم بیرون. رضا جلوی راهم رو گرفت و گفت: «کجا؟ چیزی شده؟» +میام و تعریف می‌کنم. فعلا خودم هم چیزی نمی‌دونم. _باشه من ناهارو می‌خورم و می‌رم آرایشگاه. +باشه فعلا خداحافظ. یه تاکسی گرفتم و آدرس رو بهش دادم. توی کل مسیر دل توی دلم نبود و پاهام می‌لرزیدن. پاکت سیگارم رو از جیبم بیرون آوردم و از راننده اجازه گرفتم. خودش شیشه‌ی سمت من رو یکمی پایین کشید و گفت: «راحت باش جوون.» +ممنونم. سیگارم رو روشن کردم و هی صفحه‌ی گوشیم رو بالا_پایین می‌کردم تا یه زنگ یا یه پیام دیگه از بیتا برام بیاد. توی ذهنم به تک‌تک اتفاقایی که ممکن بود افتاده باشن فکر کردم و هر بار بیشتر از قبل ترس و استرس، وجودم رو تسخیر می‌کرد. نزدیکای خونه بودیم که به راننده گفتم نگه داره تا پیاده بشم. بیتا رو می‌دیدم که جلوی در خونه قدم می‌زد و توی فکر بود و هر چند ثانیه یه بار شالش رو مرتب می‌کرد. کرایه تاکسی رو حساب کردم، از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت بیتا رفتم. در رو باز کردم و هردومون رفتیم داخل. با عجله راه می‌رفت و اصلا بهم نگاه نمی‌کرد. با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم که شاید خودش حرفی بزنه. دیگه صبرم سر اومد و جلوش رو گرفتم و گفتم: «چه مرگته بیتا؟» _میخواید چیکار کنید؟ +قرار نیست کاری بکنیم. داری از چی حرف می‌زنی؟ _سهیل خواهشا راستش رو بگو. +راست چی رو بگم؟! درست حرف بزن، ببینم چه خبره؟ _دیشب، بهروز با یه پسری اومد خونه. تا حالا ندیده بودمش. فکر کنم اسمش عماد بود. می‌شناسیش؟! +فکر کنم چند باری این اطراف دیدمش ولی شناخت چندانی ازش ندارم اما امروز با داداشت اومد آرایشگاه و آشنا شدیم. _پس تو از چیزی خبر نداری؟! +از چی؟! _دیشب بهروز و عماد مست بودن، هردوتاشون توی آشپزخونه خوابیدن. اتفاقی حرفاشون رو شنیدم که داشتن در مورد جور کردن اسلحه حرف می‌زدن. سهیل تو رو خدا بگو چی می‌دونی؟! با شنیدن حرفای بیتا، منم شوکه شدم. بهروز حرفی نزده بود. حتی رضا هم چیزی نگفته بود. شاید هم می‌خواستن به زودی در جریانم بذارن. به بیتا نگاه کردم. ترس و وحشت، رنگ صورتش رو سفید کرده بود. بهش گفتم که بشینه. یه لیوان آب براش آوردم و بهش دادم که بخوره. برای دلگرمیش گفتم: «حلش می‌کنم. نمی‌ذارم اتفاقی بیوفته.» _بهروز نمی‌ذاره ما یه روز راحت داشته باشیم. اون از بابا، اینم از بهروز. +خودت رو ناراحت نکن الکی. می‌گم حلش می‌کنم. فقط از این تعجب می‌کنم که چرا هیچی بهم نگفتن. _شاید اگه دیشب می‌رفتی باهاشون، می‌فهمیدی. +فعلا که چیزی نشده. بهروز مطمئنا اگه بخواد کاری هم بکنه به من می‌گه. البته این جوری فکر می‌کنم. _نذار کاری بکنه که یه عمر بدبخت و آواره بشیم. +باشه. بهت قول می‌دم. وادارم کرد روی زمین بشینم. همین کار رو هم کردم و به دیوار تکیه دادم، سرش رو روی شونه‌م گذاشت. دستم رو روی صورتش گذاشتم و نوازشش کردم. بهش گفتم: «تا کی اینجایی؟» _مادرم خونه نیست. بهروز هم از صبح رفته بیرون و محاله تا آخر شب برگرده. منم از اینجا می‌رم خیاطی. +خوبه! دستم رو زیر چونه‌ش گذاشتم و توی چشماش نگاه کردم. بهش گفتم: «می‌دونی دلم برات تنگ شده بود؟» _هنوز یه روز هم نشده که با هم بودیم. +همین یه روز برای من یه سال بود. با حرفم لبخندی زد. از اینکه تونسته بودم حواسش رو از بهروز پرت کنم و یکم آرومش کنم، خوشحال شدم. سرش رو بلند کرد و توی چشمام خیره شد. دکمه‌های پیرهنم رو یکی‌یکی باز کرد و گفت: «وقت طلاست و منم دلتنگ!» با حرفش خنده‌م گرفت و لبام رو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش. چشماش رو بست و لبام رو مک می‌زد. دستم رو بردم توی موهاش. لمس کردن موهاش رو دوست داشتم، چون آرامش خاصی بهم می‌داد. پیرهنم رو از تنم بیرون آورد. بلند شد، دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. دستم رو روی سینه‌هاش گذاشتم و آروم فشارشون دادم. دستش رو روی بدنم می‌کشید و به سمت زیپ شلوارم می‌رفت. ضربان قلبش رو حس می‌کردم. سرم رو نزدیک گردنش بردم. نفساش تندتر شدن. آروم گردنش رو بوسیدم. محکم بغلش کردم و تنش رو به تنم چسبوندم. گرمای بدنش رو حس می‌کردم. زبونم رو روی گردنش کشیدم، آه خفیفی کشید. سراغ لاله‌ی گوشش رفتم و همزمان سینه‌هاش رو توی مشتم فشار می‌دادم. لاله‌ی گوشش رو بین لبام گرفتم و آروم مک زدم. با دستاش کمربندم رو باز کرد و شلوارم رو پایین کشید. از روی شورتم کیرم رو می‌مالید. یه بوس به لباش زدم و با دستم، شونه‌هاش رو فشار دادم و بهش گفتم که روی زانوهاش بشینه. شورتم رو پایین کشیدم و کیرم رو به دهنش نزدیک کردم. چند بوسه به سر کیرم زد و دهنش رو باز کرد. آهسته کیرم رو وارد دهنش کردم. یه دستش رو دور کیرم حلقه کرده بود و با دست دیگه‌ش تخم‌هام رو می‌مالید. چند دقیقه‌ای برام ساک زد. کیرم رو از دهنش بیرون آورد و زبونش رو دور کلاهک کیرم چرخوند. دستش رو گرفتم و بلندش کردم. لباساش رو از تنش بیرون آوردم. به سمت دیوار هلش دادم. دستاش رو روی دیوار گذاشت و خودش رو خم کرد. سرم رو لای کونش بردم و چندباری زبونم رو روی کسش کشیدم. همه چیز رو فراموش کرده بودم. شهوت و حس بودنم با بیتا، چاشنی بود که توی زندگیم کم داشتم و الان به دستش آورده بودم. هنوزم احساسی که بهش داشتم رو درک نکرده بودم، فقط می‌دونستم که میخوام باهاش باشم. کیرم رو لای پاهاش گذاشتم و عقب‌_جلو کردم. بهم گفت: «می‌خوام توی خودم حست کنم.» با شنیدن این حرفش، وجودم آتیش گرفت. کیرم رو روی سوراخ کسش گذاشتم و آروم وارد کسش کردم. سرش رو خم کرده بود و بدنش رو به سمتم فشار می‌داد. صدای ناله‌هاش کل اتاق رو فراگرفته بود. دستم رو روی کسش گذاشتم و در حین تلمبه زدنام، چوچولش رو می‌مالیدم. سرش رو به سمت من چرخوند. با دیدن چشماش از خود بی‌خود شدم و بدون اراده لباش رو بوسیدم. لرزش پاهاش رو احساس کردم. لباش رو از لبام جدا کرد و یه آه بلند کشید. بعد از شنیدن صداش، کیرم رو از کسش بیرون کشیدم و آبم رو روی کمرش خالی کردم. جفتمون روی زمین ولو شدیم. اینقدر گرسنه بودم که حتی طاقت بلند شدن هم نداشتم. بیتا سرش رو روی بازوم گذاشته بود و انگشتاش رو روی سینه‌م می‌کشید. با صدای خسته‌ش اسمم رو صدا زد و گفت: «سهیل، نذار اتفاقی برای بهروز بیوفته. جلوش رو بگیر.» دستم رو روی سرش کشیدم، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: «نمی‌ذارم کاری بکنه. قول می‌دم.»
[ "معمایی", "جنایت" ]
2022-02-27
75
2
23,601
null
null
0.004171
0
18,296
1.889788
0.725521
4.200407
7.937879
https://shahvani.com/dastan/دایره
دایره
null
یا کنج قفس، یا مرگ! این بخت کبوترهاست دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست ای بر پدرت دنیا! آن باغ جوانم کو؟ دریاچه آرامم، کوه هیجانم کو؟ بر آیینه‌خانه جای کف دستم نیست، آن پنجره‌ای را که، با توپ شکستم نیست!.. توی کافه نشسته بودم و با کف دو دستم سرم رو گرفته بودم، سیگارم بین دو انگشت لرزونم بود و فقط دود می‌شد، هوای بیرون خاکستری پوش بود، با اینحال، بیرون از کافه مردم با عجله و شتاب به دنبال کار روزانه خودشون بودند، اما من منتظر بودم تا ببینم سرنوشت برای همه آینده‌ام چه چیز اعجاب انگیزی رو طرح ریخته و حوادث پیش روم چطور رقم میخوره، برای همه چیز برنامه‌ریزی کرده بودم، اما دلنگرانی رهام نمی‌کرد. ترس زده و عصبی بودم و گرما و آرامش کافه هیچ تأثیری روی حال خراب من نداشت، بدون دلیل تکه‌ای از زر ورق پاکت سیگار رو پاره کردم و با کف دستم صافش کردم، انگار هوس نقاشی به سرم زده بود و باید خودم رو ارضاء می‌کردم، شایدم راه فراری بود برای فرار از فکرهای ناجوری که دوره‌ام کرده بودند. خودنویس نقره‌ای که با دایره‌های طلایی از قسمتهای بالاوکمر تزیین شده بود رو از جیب روی سینه‌ام در آوردم و روی تکه کاغذ پیش روم دوتا دایره کج و معوج کشیدم. دو تا دایره که یک اندازه نبودند، شاید شبیه به سینه‌های زیبایی که اون داشت، اما تنها وجه تشابهش تو اندازه اشون بود، یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر، با هاله‌ای که وسط هر کدوم بود. طعم دهنم عطر نعنا و میخک می‌داد، تازه از دندون پزشکی برگشته بود، و جلوی درب آپارتمانش بهش رسیده بودم، عجله داشتم و سردم بود، خیلی فرصت نداشتم وباید حتما می‌دیدمش! نگران و ترس زده جلوی درب آپارتمانش ایستاده بودم که دیدم درب آسانسور باز شد و رو به روم با چشمهای متعجب ایستاد. بهش لبخند زدم، ظهر آخرین روز آذر بود و باید می‌رفتم، میدونست که تو اون لحظه نباید اونجا می‌بودم. دوباره دستم، روی کاغذ رفت، سعی کردم با دقت و به تقارن از بالا تا پایین، موازی با هر کدوم از اون دایره‌ها، دو تا خط مواج بکشم، شاید به یاد بالا تنه و شکمش و به خیال خودم، کمی پایین‌تر از سینه‌هاش، یه نقطه سیاه گذاشتم. برق لوستر بالای سرم، چشم‌سفیدی رو وسط صورت اون نقطه سیاه درست کرده بود! چشمی که بی‌حیا و خیره به من زل زده بود. دلم براش تنگ شد، هنوز بالاپوش تیره رنگم بوی عطر تند و شیرینش رو می‌داد، از همون درب آسانسور که بیرون اومد، خودش رو تو بغلم انداخت، میدونستم که نباید تو اون ساعت اونجا می‌بودم، اما... با لبهایی که بهم گره خورده بود، وارد آپارتمانش شدیم، هنوز لبهامون بهم چسبیده بود و سیر نمی‌شدیم از این بوسه‌های وحشی. زبونش رو که وارد دهنم کرد، طعم تند میخک و نعنا هم بدون دعوت وارد شد. یکی از دندونهاش پانسمان شده بود و باقی مونده پاسنمان که گچ مانند بودند، بین لبهای ما تقسیم می‌شد، بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل بشه، هردو مشغول خارج کردن لباسهای همدیگه بودیم. دستهام ازفشاری که به باسن خوشفرمش می‌داد، دست کشید و به سراغ بند سوتینش رفت و به آرومی، بازش کرد، صورتهامون هنوز بهم چسبیده بود، کمی بالا تنه‌اش رو از من جدا کرد تا سوتینش رو از بینمون عبور بده و به گوشه اتاق‌خواب دنجش پرتابش کرد، هر دو با هم بروی تخت خواب افتادیم. حریص‌تر از کسی بودم که داشت قبل از اعدام، به سیگار نیم سوخته، آخرین پک رو می‌زد. خاکستر سیگارم روی دستم ریخت و همزمان قطره اشکم به روی زر ورق افتاد، بنظر میومد، حالا دوتا چشم روی زر ورق بود، یکی سیاه و دیگری سفید، و کم‌کم، مثل حال خراب من داشتند، با هم قاطی می‌شدند. روی تخت خواب بهم پیچیده بودیم، معلوم نبود کدوم یکی از ماها، بروی دیگری هستش، کاملا گره خورده بودیم و اون بالا تنه من رو چنگ انداخته بود و من پایین‌تنه‌اش رو با تمام تمنا و خواهشی که داشتم به آغوش کشیده بودم. صورتم رو نزدیک پوست لطیف تنش بردم، عطر تنش رو می‌خواستم، می‌خواستم هرچی که ممکن هست رو به خاطر بسپارم برای روزهایی که قرار بود نداشته باشمش، برای روزهایی که پیش روی من بود! درب کافه باز شد و مردی با کاپشن قهوه‌ای چرم همراه با سوز آخر پاییز وارد شد و نگاهش سالن نیمه خلوت رو طی کرد. بعد با قدمهایی آروم نزدیکم شد و کاغذی رو بروی میزم گذاشت و خیلی سریع به چشمهای من نگاه کرد و با انگشت اشاره‌اش ضربه‌ای به روی میز زد و به آرومی به کاغذ اشاره کرد. منتظرش بودم و بالاخره اومده بود،، اون نوشته برای زندگی من اهمیت زیادی داشت و قسمتی از برنامه‌ام به خوبی پیش رفته بود. اگر امروز به خوبی تموم می‌شد، فاصله من تا گریز از این حس لعنتی ترس و آوارگی فقط یک روز بود، فقط امروز رو باید بدون خطر و بر اساس برنامه‌ای که داشتم طی می‌کردم، سرنوشتم تو خوندن اون کاغذ بود و دریچه نجاتی که دنبالش بودم. وقتی یادم می‌افتاد که سالها کار و زحمتم رو و تمام کسانی که می‌شناختم رو باید می‌گذاشتم و می‌رفتم بغضی بی‌رحم گلوم رو می‌فشرد، فراری بودن به جرم اینکه از آزادی حرف زده باشی، حس خیلی بدیه، بجرم اینکه نمی‌خواستم شبیه به بقیه باشم و سکوت نکرده بودم، محکوم به گریز بودم! بدون اینکه جلب توجه کنم، انگشتهام به سمت کاغذ خزیده شد و سعی کردم با دستم روش رو بپوشونم. مرد غریبه که در واقع رابط من بود و یک ساعتی می‌شد که، منتظرش بودم به سمت پیشخوان کافه رفت و به مردی که پشت پیشخوان بود، چیزی گفت و دوباره به سمت درب خروج رفت. دستم رو که از روی کاغذ برداشتم، چندتا اسم رو که به ترتیب خاصی نوشته‌شده بود رو دیدم، میدونستم که باید باهاش چیکار کنم، دستم رو مشت کردم و پایین آوردم، زیر لب اسمها رو تکرار کردم و سعی کردم به حافظه‌ام بسپارمشون، اما خیلی اتفاقی دستم به فنجون قهوه روی میز برخورد کرد و کمی از قهوه روی شلوارم ریخته شد، اجبارا برای تمیز کردنش به سمت دستشویی راه افتادم. تو آخرین لحظه، قبل از اینکه وارد دستشویی بشم، چشمم به درب خروج افتاد و دیدم که همون مردی که رابطم بود با چند نفر درگیر شده و یکی از اونها سعی داره که بهش دستبند بزنه. برای یک‌لحظه دنیا روی سرم خراب شد، یخ کردم، نا امیدی مطلق وجودم رو گرفته بود و حس کردم که همه چیز تمومه، برنامه ریزیم انگار بهم ریخته بود. باید راهی برای خودم پیدا می‌کردم، اینکه تا کافه بدون اینکه بفهمم تعقیب شده بودم، اصلا اتفاق جالبی نبود. سریع نگاهی به آدمهای توی کافه انداختم، همه با چهره عادی مشغول صحبت و یا نوشیدن بودند، اما مردی که گوشه کافه و رو به قاب عکس ونگوک که گوش خودش رو بجای دسته فنجون قهوه به دست گرفته بود، نشسته بود و بظاهر بی‌اعتنا به اطراف هدفون توی گوشش بود، خیلی بنظرم مشکوک اومد و انگار داشت زیر چشمی منو نگاه می‌کرد. پسرک، تیپ اسپرتی داشت و تو نگاه اول اصلا جلب توجه نمی‌کرد، اما الان مطمئن بودم که زیر چشمی تمام حرکات من رو میپائید. نگاهم به سمت پیشخون کافه چرخید و دیدم پسرک کافه‌چی داره تلاش میکنه به من اشاره بده که از راه دستشویی از مهلکه در برم! به محض دیدنش، با عجله وارد دستشویی شدم و به سمت اتاقک نگهداری جارو‌ها رفتم، درست حدس زده بودم، توی اون اتاقک پشت جاروها یه درب خروج به کوچه پشتی وجود داشت، درب رو که باز کردم صدای فریاد «ایست» مردی رو از پشت سرم شنیدم. در حالیکه داشتم با تمام وجود می‌دویدم، ناخودآگاه به پشت سرم نگاه کردم و همزمان با صدای شلیک گلوله‌ای که از کنارم رد شد از ترس روی زمین پرتاب شدم. مرد که فکر می‌کرد تونسته منو زخمی کنه، با مکث و تردید منتظر عکس‌العمل من شد. سعی کردم براش نقش بازی کنم و پام رو گرفتم و به خودم پیچیدم. با قدمهای آروم و بعد کمی سریعتر به من نزدیک شد و سعی کرد خم بشه و با دست منو برگردونه، اما به محض اینکه دستش به بدنم، خورد، با هر دو دست بروی خودم کشیدمش و دستی که اسلحه رو بدست گرفته بود رو به سمت مخالف چرخوندم و با تمام قدرتم مشتم رو تو گیجگاهش زدم. مرد بینوا روی زمین و هوا بی‌هوش به روی من افتاد. در چند صدم ثانیه، هیکل سنگینش رو از روی خودم به کناری انداختم و با پام اسلحه رو به دور‌ترین نقطه ممکن شوت کردم. پالتوی تیره‌ام حسابی خاک‌آلود شده بود، احساس ضعف شدید و حالت تهوع داشتم، کف دستهام خراشیده شده بود و حسابی می‌سوخت، تو سایه روشن پارگی شلوارم، رد خونی رو روی زانوم می‌دیدم. دستم رو به دیوار گرفتم و از شدت ضعف چندبار عق زدم. میدونستم که با صدای شلیک گلوله‌اش، هرلحظه ممکن بود که بقیه اشون هم سر برسن، برای همین با تمام حال خرابی که داشتم، بازهم شروع به دویدن کردم. مثل دیوونه‌ها می‌دویدم و داخل بینی‌ام از شدت تنفس و سردی هوا به سوزش افتاده بود. وارد جمعیت توی خیابون شده بودم و بدون توجه به سایرین جلو می‌رفتم و به هرکسی که می‌رسیدم ناخواسته تنه می‌زدم. میدونستم که دیگه راه برگشتی ندارم، حتی یک درصد احتمال نمی‌دادم اینطور تعقیب شده باشم، اما باید فعلا جای امنی رو پیدا می‌کردم تا دوباره تمرکزم رو بدست بیارم، می‌ترسیدم اگه اون رابط همه چیز رو لو داده باشه، واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم... بنظر می‌رسید چاره‌ای نیست، فقط باید می‌رفتم وجز فرار چیز دیگه‌ای مهم نبود، با شتاب وارد ایستگاه مترو شدم و تو شلوغی و جمعیتی که داشت با عجله به هر سمتی می‌رفت، خودم رو تو یکی از واگنها انداختم و پالتوم رو سریع روی زمین انداختم، با اولین توقف قطار، فورا پیاده شدم و دوباره مسیرم رو عوض کردم و سوار قطار بعدی شدم. دو یا سه ساعتی بود که تو خیابون چرخیده بودم و جرأت متوقف شدن نداشتم، نمیدونستم چیکار باید بکنم و دست و پاهای زخمیم درد می‌کرد و خون سر زانوی شلوارم پاره شدم ماسیده بود، از زور سرما انگار، تمام تنم در حال یخ زدن بود. تنها جایی که بنظرم امن بود، آپارتمانش بود، برای همین از روی ناچاری به سمت خونه‌اش راه افتادم. میدونستم که از اینکه به فاصله چند ساعت دوباره منو با این حال داغون روبروی خودش ببینه حسابی میترسه! وقتی درب رو بروی من باز کرد بهم نشون داد که درست حدس زده بودم، سراسیمه و وحشت‌زده دستم رو گرفت و به سرعت با خودش به داخل آپارتمانش کشید. نگاهم به دست ظریفش بود که با چه فشاری مچ من رو بین انگشتهاش گرفته بود و از اینکه گرمای بدنش رو به من منتقل می‌کرد لذت می‌بردم. دقیقه‌ای بعد، روی مبل تکی نشسته بودم و اون سرش رو گرفته بود و داشت دور خودش می‌چرخید. با عجله به اتاق خوابش رفت و از من خواست که لباسهام رو در بیارم و همه لباسهام رو توی پلاستیک زباله گذاشت و بجای اونا یه پتوی نرم و سبک بهم داد. با هم به حمام رفتیم و اونجا با بتادین، زخمهای زانو و کف دستم رو که بخاطر زمین خوردنم بود، شستشو داد. توی حمام غرق نگاه کردنش بودم و درد و رنج عمیقی که داشتم رو فراموش کرده بودم. گاهی وقتها یه موجود میتونه اینقدر دوست‌داشتنی باشه که حتی خودت رو فراموش می‌کنی. وقتی‌که داشت با پنبه آغشته به بتادین، زخمهام رو می‌شست، نگاهم به موهای بلندش بود که اطراف صورتش می‌ریخت و هرازگاهی با پشت دستش اونها رو کنار می‌زد. با سرانگشت اشاره‌ام سعی کردم دسته‌ای از موهای خوشرنگش رو پشت گوشش نگه دارم که سرش رو بالا آورد و به چشمهام نگاه کرد. تو یه لحظه همه خاطرات آشناییمون تو نگاهش برای من مرور شد، از اولین سلام، تا همخوابگی هامون، نقدهایی که به نظرات من داشت و تو کافه در موردش ساعتها بحث کرده بودیم، کتابهایی رو که بلند بلند برام میخوند، فیلم دیدنمون و غذا خوردن‌های دو نفره امون، سرماخوردگی پارسالش و پرستاری‌ها و خرابکاری‌های من برای پختن شلغم و لبو وساختن معجون عسل و لیمو... همه‌اش رو شاید تو چند ثانیه وسط اون رقص مردمک چشمهاش دوباره مرور کردم. اگه امروز به خوبی گذشته بود، آخ فقط اگه امروز این اتفاقها نمی‌افتاد، چند ماه بعد، میتونستم کنار خودم تو ارامش و آزادی داشته باشمش، گاهی وقتها از این بی رحمی خدا کلافه میشم و دلم میخواد سرش داد بزنم که چرا نمیگذاره همه چیز مطابق برنامه‌ای که ما داریم پیش بره، از حکمت بلندش الان فقط ترس و اضطراب از آینده نامعلوم نصیب هر دوی ما شده بود. روی مبل خسته و نا امید چنباته زدم، تأثیر بتادین انگار زخمها رو تازه کرده بود و حسابی می‌سوختند. از حالت چهره‌ام دردی که می‌کشیدم رو متوجه شد و برام مسکن آورد و خودش سریع مانتوی مشکی بلندش رو پوشید و شال بافتش رو دور سر و صورتش پوشوند و در حلیکه درب آپارتمان رو باز می‌کرد رو به من گفت: از این جا تکون نخور تا برگردم. و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از من بشه، از آپارتمان خارج شد. از روی مبل بلند شدم و به سمت بخاری سالن رفتم، انگشتم رو داخل کاسه آب روحی که داشت نقش بخور گرم رو بازی می‌کرد و چند برگ اکالیپتوس توش شناور بودند، کردم و تا زمانیکه احساس سوختن بهم دست نداده بود، انگشتم رو توی آب نگه داشتم. سرانگشت یخ‌زده‌ام انگار فقط میتونست دو تا حس رو متوجه بشه، یخزدگی کامل و سوختن! نگاهم به پنجره سالن و به میزی که جلوی پنجره بزرگ بود، افتاد، دو تا فنجونی که همین چند ساعت پیش قبل از همه اون حادثه‌ها، با چای سبزی که توشون خورده بودیم، بعد از اون سکس عاشقانه، قرار بود آرامش رو به من منتقل کنه، به همراه و قوری چایی هنوز به همون شکل روی میز بودند و روی لبه یکی از فنجونها رد رژ ارغوانی رنگی خودنمایی می‌کرد. با صدای برخورد توپ‌بازی بچه‌ها به میله‌های محافظ جلوی بالکن از جا پریدم و اون آرامش مقطعی که از گرما و سکوت خونه نصیبم شده بود یکهو جای خودش رو با عکس‌العمل عصبی من عوض کرد. در حالیکه داشتم زیر لب فحشهایی که فقط شنونده‌اش خودم بودم، رو نصیب بچه‌ها می‌کردم، به سمت پرده‌ها رفتم و پرده‌ها را با ترس و استرس زیاد کشیدم، اما کنار رونم به گوشه میز خورد و فنجونها تکون شدیدی خوردند. با درد جدیدی که تو وجودم پیچید، یاد لحظه‌ای افتادم که وسط سکس بازوم رو گاز گرفت و این بار هم پام به همون شدت درد گرفت و باعث شد با صدای بلند و بدون خجالت داد بزنم آی... نگران بودم و نمیتونستم یکجا بشینم، بنظرم هر لحظه که می‌گذشت انگار دیرتر کرده بود، برای دوری از استرس، دور خونه چرخیدم و فکر می‌کردم، تو دلم آرزو می‌کردم که اون مأمور بی‌نوا بلایی سرش نیومده باشه، بنظرم رسید بهتره فورا برم ترمینال و یه ماشین شخصی کرایه کنم و خودم مستقیما برم مرز سرو! اونجا میتونستم با رابطهای دیگه ارتباط برقرار کنم، بالاخره پول زیادی بهشون داده بودم و اونا هم آدمهای حرفه‌ای تو کارشون بودند. تو همین افکار مغشوش بودم که درب اپارتمان باز شد و با چندتا پلاستیک بزرگ اومد داخل و گفت زود باش اینا رو بپوش تا راه بیفتیم. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم کجا بریم؟ بپوش تا بهت بگم! در حالیکه داشتم لباهاسهای گرمی که خریده بود رو می‌پوشیدم، دیدم دوتا کوله‌پشتی روی مبل انداخت و گفت اینایی که میارم رو بذار تو کوله‌ها! و بعد خودش چنددست لباس آورد روی مبل ول کرد. بدون اینکه حرفی بزنم کوله‌ها رو با لباسها و مابقی چیزهایی که خریده بود پر می‌کردم. جلوی آیینه ایستاد و با سرانگشتش، کمی ریمل چشمش رو درست کرد و سوئیچ ماشینش رو نشونم داد و گفت بریم؟ با خنده گفتم، دیوونه تو کجا میخوای بیایی؟ -هرجا که تو بری! -انگار نفهمیدیا! من میگم الان بغیر از جرم تهدید امنیت ملی، با مأمور دولت هم کتک‌کاری کردم و الان نمیدونم یارو که بیهوش روی زمین افتاد زنده است یا مرده! -اولا تو متهم بودی و چیزی ثابت نشده بود، اگه بخاطر وسوسه‌های بابک نبود و دادگاهت رو رفته بودی، همه چیز تموم شده بود و الان یا تبرئه می‌شدی یا با پول موضوع رو حل می‌کردیم، ثانیا از کجا معلوم که طرف مرده باشه، با همه اینها، من دیگه اصلا تنهات نمی‌گذارم، هرجا بخوای بری خودم هم باهات میام. -خواهش می‌کنم! این سفر خطرناکه، اونا حکم تیر داشتن و به من شلیک کردن، توی راه هزار و یه اتفاق ممکنه بیفته! -مدارک جعلیت همراهت هست؟ -آره، ولی... -خوبه، راه بیفت پس و انقدر آیه یأس نخون، فقط بگو بنظرت از کدوم مسیر بهتره بریم که زودتر برسیم به جایی که قرار بود فردا حاضر باشی؟ -باید از مرز سرو بگذریم، حدود سه صبح باید خودمون رو برسونیم به پارکینگی که نزدیک پاسگاه هست، وقتی‌که رسیدیم باید به عابد زنگ بزنم. قرار بود با ماشین یکی به اسم شیرزاد بریم اونجا، اما ترسیدم که یکوقت اونم لو رفته باشه! -خیلی خوب، پس راه بیفت دیگه، ممکنه خونه من هم لو رفته باشه‌ها! -می‌ترسم، عابد تو رو با من ببینه، دبه کنه! -مشکل اونا با پول حل میشه، نگران هیچی نباش، فوقش هم که دبه کنن، من تو رو میرسونم و خودم از طریق قانونی میام، میتونی رانندگی کنی یا میخوای بخوابی؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم، سوئیچ رو از دستش گرفتم و راه افتادیم. پخش رو روشن کرد و صدای یزدانی تو اتاقک ماشین طنین انداخت: وقتی همه چی گذشته، اهمیتی نداره... کی واست کلاه می‌بافه، کی کلاتو برمی‌داره! من اصلا یادم نمیاد از کی این چاقو رو خوردم... یا کجای این اتوبان توی یه سانحه مردم اهمیتی نداره، قسمت این بوده تو تقدیر... تو خیالم مه نشسته، برفکی می‌شن تصاویر... سرش رو تکیه داده بود به صندلی و آروم خوابیده بود، بخاری رو زیادتر کردم، اینکه اینقدر سریع تصمیم گرفته بود که زندگیش رو بخاطر من به خطر بندازه برام به اندازه یه دنیا ارزش داشت، با خودم عهد کردم که یه لحظه ازش غافل نشم، خارج از تمام عشقی که بهش داشتم، تمام وجودش برام ارزشمند بود. حضورش سرشار از آرامش بود و به من قوت قلب می‌داد، دوستش داشتم و این دوست داشتن نه بخاطر هوس، بلکه از اعماق قلبم سرچشمه می‌گرفت. هزار آرزوی نشکفته تو سرم برای نشوندن لبخند به لبهاش داشتم و نباید به هیچکس اجازه می‌دادم، جلوی رخ دادن این آرزوها رو بگیره، حالا که همراهم بود، حالا که همسفرم بود، حالا که تو هر لحظه از زندگیم شریک شده بود، جای ترس و نگرانی نداشتم، باید ادامه می‌دادم، نه فقط بخاطر خودم، بلکه بخاطر این مایی که تو اون لحظه وجود داشت. کافی بود که بتونم اون روز رو با موفقیت تموم کنم، آینده من و آینده اون گره خورده با به سلامت گذشتن از اتفاقاتی که تا پایان روز جلوی راهمون سبز می‌شد. میدونستم که تحملش رو دارم، چون منبع انرژی بی پایانش رو کنار خودم حس می‌کردم و میدونستم که هر اتفاقی که بیفته، یکی هست اون بالا که هوای هر دو مون رو داشته باشه... از اینکه امروز از لحظه دیدارمون جلوی آپارتمانش، یه مسیر دایره‌وار رو طی کرده بودم تا دوباره جلوی خونه‌اش سر دربیارم، ذهنم رو درگیر قدرت مرموزی می‌کرد که زندگی من رو در اختیار داشت. حالا می‌فهمیدم که گاهی بهتره بگذارم، تغییراتی که اون میخواد، برنامه‌ریزی‌های منو بهم بریزه، تا شاید مسیرم برای رسیدن، مسیر قشنگتری باشه... همراه با همسفری از جنس عشق. پایان...
[ "اساطیر" ]
2017-01-02
52
2
14,590
null
null
0.001921
0
15,588
1.740501
0.686056
4.55793
7.93308
https://shahvani.com/dastan/نوار-بهداشتی
نوار بهداشتی
Hidden moon
زیر پتو خزیدم، ترسیده بودم و با شک و تردید بالا تنه‌ام رو لمس می‌کردم! فقط ۸ سالم بود و کلی وحشت‌زده بودم. با لرزش و استرس دوباره سینه‌ام رو دست زدم، درد می‌کرد، خیلی... حتی دیگه نمیتونستم درست بخوابم، عادتم به دمر یا روی شکم خوابیدن بود، اما درد عجیب قفسه‌ی سینه‌ام انقدر زیاد بود که با برخورد بالاتنه‌ام به تشک هم کلی اذیت می‌شدم. فکر کردم که شاید بهتر باشه وصیت‌نامه بنویسم! یه نامه‌ی خداحافظی... اینطوری حداقل بعد از مرگ، یه چیزی ازم باقی می‌موند... دستگاه میکرو م چی؟! وصیت می‌کنم بدنش به بهروز! عاشقش بود... از درد اخیر سینه‌ام چیزی به مادرم نگفته بودم، طاقت نداشت. انقدر منو دوست داشت که اگر می‌فهمید قلبم درد میکنه حتما دق می‌کرد... مشغول فکر و نوشتن وصیت‌نامه شدم... یکی دو روز با درد گذشت. هنوز هم شب‌ها نمیتونستم درست بخوابم و تیر کشیدن‌ها ادامه داشت اما یه چیزی فهمیدم!! درد از قفسه‌ی سینه و قلبم نبود! دقیقا نوک سینه‌هام بود! غده‌ی سرطانی درآورده بودن!!! با کوچکترین برخورد درد میگرفتن و خدا میدونست کی قراره بمیرم! از ترس زیاد حتی نمیتونستم غذا بخورم... خداحافظی از مادرم سخت بود... نصفه شب بی‌تاب از درد حس می‌کردم ممکنه خیلی زود بمیرم، پس رفتم و مامانم رو بغل کردم. بعد از کمی بغل خواستم برم سرجام که هوشیار شد و فهمید دارم گریه می‌کنم. مجبور شدم همه چیز رو بهش بگم. با هق‌هق براش گفتم... فکر می‌کردم گریه میکنه اما نکرد! فقط به فکر فرو رفت و به یکی از سینه‌هام دست زد و وقتی از درد به خودم پیچیدم گفت احتمالا سینه‌هام دارن جوونه میزنن!! گفت قراره سینه دربیارم و بزرگ بشم. خجالت کشیدم! همیشه خجالتی نبودم، اما این فرق داشت! حتی می‌ترسیدم کسی بفهمه و بهم دقت کنه. یا خاله و دخترخاله‌های کوچیکم مسخره‌ام کنن! از مامانم خواهش کردم به مادر بزرگ و خاله هام نگه، دلم نمی‌خواست کسی بفهمه. ازش قول گرفتم به کسی نگه... حس‌های خجالت و تعجب و پریشونی و غم رو باهم داشتم. آسوده ازینکه نمی‌میرم، اما پر از حس‌های مختلف، با درد آزاردهنده‌ی سینه‌هام، با اشک خوابیدم... فکر این تغییر و استرسش راحتم نمیذاشت... یکی دو روزی گذشت و متوجه شدم سینه‌هام دقیقا برجستگی نخود مانندی! پیدا کردن. تصویرم رو توی آینه دوست نداشتم... تیشرت‌های جذبم رو کنار گذاشته و لباس‌های گشاد می‌پوشیدم، موقع راه رفتن و نشستن هم نامحسوس کمی قوز می‌کردم تا اون برجستگی رو کسی نبینه. کلی جلوی آینه بررسی و دقت کرده بودم تا به هیچ‌وجه هیچ‌چیزی از روی لباس معلوم نباشه... زنگ مدرسه خورد و معلم قبلش مشق هارو داده بود. کیفم رو رو کولم انداختم. امروز ناهار خونه مادربزرگم باید می‌رفتم. خونه‌شون نزدیک بود و هفته‌ای ۴ _ ۵ بار ناهارا اونجا بودیم. ۶ تاخاله داشتم و اونجا همیشه شلوغ بود و خوش می‌گذشت... برای شیطون‌ترین دختر دنیا، اونجا حکم شهربازی رو داشت! از همه‌ی خاله هام بیشتر، شیما و سحر و ویدا رو دوست داشتم، شوخ‌تر بودن و کمتر مذهبی و جدی... با خوشحالی رفتم به بهترین جای دنیام. هرکسی تو هر دوران زندگیش یه بهترین جا داره... جا یا کس / کسایی که وقتی بهشون نزدیکه از همیشه حالش بهتره... داشتن وسایل سفره رو آماده می‌کردن و منم رفتم آشپزخونه تا نمکدونارو بیارم. خاله سحرم، صدام زد و با شوخی و خنده طرفم اومد! به شوخی کلمه‌ی «بالغ» رو «بالوغ» تلفظ کرد و با شوخی گفت: پس بالوغ شدی! چرا قایم می‌کنی؟ ببینم فسقلی! دنیا رو سرم آوار شد! مامانم رازم رو نگه نداشت!! قول داده بود نگه به کسی، اما گفته بود! دلم شکست و هزار تیکه شد، خجالت و حس مزخرفم به کنار... جواب خاله‌ام رو ندادم و تو دلم سعی کردم مامانم رو تبرئه کنم، اما با لباسی که پوشیده بودم و طرز قوز کردن نامحسوسم، امکان نداشت خاله‌ام خودش فهمیده باشه... رفتم خرپشته‌ی نیم طبقه‌ی بالای خونه‌ی مادربزرگم. یه فضای کوچیک حدودا ۶ متری بود که هرکدوم از خاله هام کنکور داشتن، اونجا درس میخوندن. کسی نبود، داخل رفتم و درو قفل کردم. نشستم و‌های‌های گریه کردم... چندشم می‌شد از برخورد خاله‌ها، نمی‌خواستم کسی بدونه! چرا گفته بود؟؟؟ چرا هرچی می‌شد به خواهراش می‌گفت؟ من چیز خصوصی نداشتم؟! انگار دیده بودن سر سفره نیستم. مامانم سراغم اومد، در زد و صدام کرد و گفت چرا در رو قفل کردم! بین گریه گفتم: قول دادی به کسی نگی! گفت: چیو نگم؟؟ نگفتم خب! آره پس سحر علم غیب داشت! مسخره‌ام میکنن، هی نگام میکنن!! همه چیزامو میگی همش به همه! همه میفهمن! ای! به کسی نمیگن خواهرا! سیاه‌سیاه نشون میدی! دیگه همه در میارن مگه چیه؟! پاشو بیا ناهارتو بخور! با گریه گفتم نمیام. رازمو فاش کرده بود... گفته بودم نگه... حس خیلی بدی داشتم. همون لحظه «قول دادم به خودم، وقتی کسی بهم گفت چیزی رو به کسی نگو، هرگز نگم.» مامانم رفت و مادربزرگم رو دنبالم فرستاد... دلم نیومد در رو برای مادربزرگم باز نکنم، باز کردم و با گریه گفتم خجالت می‌کشم و چرا مامانم به همه گفته... مادربزرگمم با لهجه‌ی لری همیشگیش گفت: عیبی نداره، زوده اصلا تو بالغ بشی. بیا یواشکی برو تو حموم! یه دمپایی بهت میدم تهشم تمیز می‌کنم، تو حموم لباستو بزن بالا، با دمپایی بزن رو سینه‌هات و برا هرکدوم بخون «پسو در نیا، پسو در نیا!» (سینه بیرون نیا!). محکم بزن ک برن تو. دیگه در نمیان... تعجب کردم! یعنی می‌شد؟! مادربزرگم همیشه مهربون و خرافی بود... اعتقاد داشت... همین یک ماه پیش وقتی گریه می‌کردم ک دلم میخواد خواهر و برادر داشته باشم و چرا مامانم بچه نمیاره، بهم گفته بود: «یه قاشق میراثی دارم، مال عزیزه خاتون، مادر آقام بوده، رسیده به من، داغش می‌کنم میذارم پشت پیز (پایین ساق) پای راستت. میگن پشت بچه رو اگه با دعا بسته باشن، باز میشه و هی پشت بندش بچه میاد!» منم با وجود درد قاشق، به خاطر داشتن خواهر یا برادر داغی قاشق رو تحمل کردم و مدام منتظر بودم مامانم حامله بشه... هرچند هرگز نشد. خلاصه به حرف مادربزرگم، با تردید دمپایی رو ازش گرفتم و رفتم حمومشون، لباسم رو بالا زدم. دوس نداشتم اون دوتا برجستگی نخود مانند دردناک رو... چندبار دمپایی رو بالا بردم اما از ترس دلم نمیومد بکوبم... ولی بالاخره کوبیدم و درحالیکه چشام از حس بد و درد اشکی بود، گفتم: «پسو در نیا!»... گرچه سینه‌ی سرتق به دمپایی کاری نداشت و کم‌کم در اومد، ولی عبرت شد برام که همچین چیزهای خصوصی‌ای رو هرگز به مادرم نگم. اما... ۵ سال بعد... یکی دو روزی بود که کمی بی‌حوصله بودم. خیلی کم، اما خودمم نمیدونستم چم شده... ترشحات بی‌دلیل واژنم هم زیاد شده بود! دوم راهنماییم رو تازه تموم کرده بودم و تابستون بود. از اتاق بیرون رفتم و در خونه رو باز کردم و از راه‌پله بهروز رو صدا زدم. خونه مون یه خونه ویلای دو طبقه بود که طبقه‌ی اول ما، و طبقه‌ی دوم عموم اینا سکونت داشتن. دستشویی هم یه دونه تو حیاط بود. بهروز صدامو شنید و اومد و از بالای نرده‌ها با رکابی‌ای که شکم تپلش رو نشون می‌داد نگاهم کرد. گفتم حوصله‌ام سررفته و بیاد بازی کنیم. پلی‌استیشن ۲ داشتم و تنهایی کیف نمی‌داد. بهروز دوسال ازم کوچیکتر بود و بهترین هم‌بازی تمام بچگیم بود، حتی شاید اگر برادر داشتم، اندازه‌ی بهروز باهاش صمیمی نبودم... البته از من خیلی درشت‌تر بود، اما دلش مهربون بود و خودشم بامزه بود. همیشه هم وقت داشت... کلا خیلی کارا هستن که تنهایی کیف نمیدن، باید دوتا باشی... فیلم و سریال دیدن، بازی‌های کامپیوتری و پلی‌استیشن، قدم زدن، آب هویج بستنی و نوشمک خوردن، تاب‌بازی، دوچرخه‌سواری، دویدن، کافه و کافی‌شاپ رفتن، سینما و... اگر اون یه نفر باشه، خیلی همه چیز راحت تره، اگه «یه نفر» هاتون رو پیدا کردین، مراقبش باشید، بعدا همه کارایی که دوتایی شیرین بوده براتون، تنهایی خیلی تلخ میشه، مراقبت کنین... خب بهروز هم تا ۱۷ سالگی من تهران بود و اونموقع هنوز خانواده‌ها قهر نکرده بودن و برن و جدا بشن و... اومد و کلی کراش و پلنگ صورتی و کشتی کج پلی‌استیشن رو بازی کردیم... ولی با وجود بازی و کل‌کل و بستنی خوردن، باز هم ته دلم انگار گرفته بود! شب زنعموم اینا شام اومدن پایین و باز هم دورهم بودیم. اما باز من دلم تنهایی و حتی لوس شدن می‌خواست! حتی به شهاب فکر می‌کردم و اینکه کاش بار آخری که تهران اومده بودن و بهم گفت بیا یه چیزی بهت بگم، رفته بودم ببینم چی میگه! از نگاه‌ها و رفتارا و توجه‌های پنهانش به خودم حس خوبی داشتم، مطمئن بودم بهم حس داره و برای همین وقتی دلتنگ می‌شدم و دلگیر، خود به خود اون تو ذهنم میومد! بی‌حوصله از جمع، از خونه بیرون رفتم به طرف دستشویی گوشه‌ی حیاط، درخت پربار انجیرمون عطر خوبی داشت.... توی دستشویی موقع بالا کشیدن شلوارم، یکهو نگاهم به داخل لباس زیرم افتاد! خدای من! چی بود؟!؟! لکه‌ی قرمز تیره‌ی مایل به قهوه‌ای روش، فقط شبیه لکه‌ی خون بود! گوشه‌ای ایستادم و درش آوردم. با وسواس و اعصاب خوردی بررسیش کردم. اگر خون بود چرا انقدر تیره؟! یعنی عادت ماهانه شده بودم؟ پریود؟! ترسیدم... به مامانمم نشونش نمی‌دادم و نمی‌گفتم... اون خاطره‌ی سینه‌هام کافی بود برای از یه سوراخ دوبار نیش نخوردن. حرفامو تو دلش نگه نمی‌داشت... پس باید چکار می‌کردم؟! از کجا مطمئن می‌شدم؟! نه دلم میومد دوباره لباس زیر رو بپوشم، نه می‌شد بیرون ببرمش، تابلو می‌شد... نگاهم به جاروی دسته‌دار پلاستیکی گوشه‌ی سرویس افتاد، محفظه‌اش جا برای لباس زیرم داشت! تو محفطه‌اش می‌گذاشتمش و بعد میومدم برش می‌داشتم و مینداختمش دور... سریع ته محفظه انداختمش و جارو رو روش، سرجاش گذاشتم. بیرون اومدم و به بهروز غر زدم... عموم این‌ها تا دیر وقت نشستن و خواب‌آلودگی باعث شد خوابم ببره... صبح که از خواب بیدار شدم حتی یادم نمیومد دیشب چطور خوابم برد؛ و ازونجایی که همیشه مثل ماهی قرمز، حافظه‌ام ضعیف بود، لباس زیرم رو فراموش کرده بودم... بیخیال مشغول صبحونه خوردن بودم که زن‌عموم در خونه رو زد و مامانمو صدا کرد. مامانم در رو باز کرد و طبق معمول تو راهرو مشغول حرف زدن شدن... احساس گرسنگیم خیلی بود و دلم می‌خواست کلی عسل و خامه بخورم و می‌خوردم... همش حس دل ضعف و گرسنگی داشتم. مشغول خوردن بودم که مامانم صدام کرد. غرولند کنان پا شدم، اما دم در رفتنم همانا و دیدن لباس ریزم که زن‌عموم تو مشمبا انداخته بودش و دستش بود همانا... هنوز نفهمیدم بودم چی باید بگم و با خودم چند چندم و چند چند باید باشم، که مامانم گفت: پس شورتتو چرا انداختی تو دستشویی؟؟ هیچی نگفتم. زن‌عموم: بهروز صبح دیدش، اومد بردم نشونم دادش، گفت این مال کیه، گفتم دستمال کهنه اس... باز خوبه اینو گفته...! کلا قفل کرده بودم! چی باید می‌گفتم؟! مثل منگل‌ها زل زده بودم به راه‌پله! وقتی زن‌عموم پرسید «چرا لباست لک داشت؟»، تازه تونستم زبونم رو حرکت بدم و بگم «فکر کنم خونی بود، ترسیدم!» و حالا شروع کردن به صحبت و مشورت و گفتمان در مورد اینکه من پریود شدم یا نه! ازم پرسیدن بازم لباس زیرم لک شده، که خب نشده بود! پرسیدن دل‌درد و کمردرد داری یا نه، که خب نداشتم... گفتم نه، و حدس زن‌عموم مبهوتم کرد!! گفت: شاید لک دستشوییت بوده! با حالت تعجب و انزجار گفتم؛ «نه!» هرچی بودم ریقو نبودم!! بی‌حوصله رفتم اون اتاق، و به این فکر کردم که چرا انقدر بد شانسم؟ لباس زیر کثیفم رو باید ۸۷۵۴۸۹ نفر میدیدن؟! هرچقدر دلم می‌خواست مسائل خصوصیم مخفی بمونه، برعکس می‌شد! انگار رو هرچی حساس بشی، سرت میاد! خلاصه زن‌عموم احتمالا با تصور ریقو بودن من پاشد و رفت. منم لباس زیر رو با مشمباش با حرص دور انداختم. سرزنش‌های مامانم که «چرا به خودم نگفتی» و «چرا قایمش کردی اونجا» «آبرومون رو بردی» رو بی‌جواب گذاشتم... رفتم یه پتو برداشتم و زیرش گوله شدم. با احساس خیسی بین پاهام از جا پریدم! سریع با گذاشتن دستمال کاغذی، چک کردم و با دیدن خون روش، مطمئن شدم که عادت شدم... ذهنم رو داشتم مرتب می‌کردم که دیدم احساس خیسی داره زیاد میشه! ‘نوار بهداشتی’! باید نوار بهداشتی می‌گذاشتم... بازم دم معلم‌های مدرسه مون گرم که خیلی اوقات برامون حرف زده بودن و برای روبه رویی با بلوغ آماده مون کرده بودن... خب دوران راهنمایی مدرسه‌ی خیلی خوبی می‌رفتم که معلم‌های روشن‌فکر و خوبی داشت. خونریزی زیاد بود و ناچار سراغ مامانم رفتم و گفتم دوباره خون میاد ازم، باید نوار بذارم... بهم یه بسته داد و توضیح مختصری داد که چطور استفاده‌اش کنم. هشدار داد که اصلا به کسی نگم! البته ‘کسی’ منظورش همه، بجز خاله هام و اینا بود... گفت: به زن‌عموتم میگم پریود نشدی، اگر بفهمه کل فامیل رو خبر میکنه، هنر نکردی که همه رو خبر کنن... همون فکر کنه لک دستشویی بوده! خدایا... یعنی رسما حاضر بود من اختیار دستشوییم رو نداشته باشم، تا اینکه پریود بشم!! مگه یه مرحله‌ی عادی از زندگی هر دختری نبود؟! مگه عیب بود؟! دست خود دخترا که نیست! خب هیچکس دلش نمیخواد یک چهارم از هر ماه‌رو اونطوری سپری کنه... اما جزء طبیعت هر دختر سالمی بود! ننگ که نبود. از ختنه‌ی پسرا که براش جشن میگیرن خیلی پایین‌تر بود؟! چرا انقدر تعصب و اخم و انزجار؟! حتی نوار بهداشتی هم باید یواشکی می‌خریدیم! معمولا هم مادربزرگم که کلی دختر داشت، با کارتن می‌خرید، برای ما هم می‌خرید... اگر هم تکی و از مغازه خریده می‌شد، باید تو مشمبای سیاه گذاشته می‌شد تا دیده نشه! حالا دلیل این یکی هم تحریک نکردن مردها بوده یا چیز دیگه، نمیدونم...! مصیبت بود که چطور سریع و مختصر و بدون چشم تو چشم شدن با مغازه‌دار یا متصدی داروخونه، اسم نوار و نوعش رو بگی... انگار که داری اسلحه‌ی شیمیایی می‌خری! حتی اون زمان پدهای نازک و فشرده‌ی الان نبود. دو کیلو پنبه تو هر نوار چپونده بودن؛ جوری که وقتی با شلوار تنگ می‌گشتی، از پشت و جلو کاملا مشخص می‌شد برجستگیش. ناچار لباس‌های بلند و شلوارهای گشاد می‌پوشیدم تو دوران عادت. چه بابام، چه بهروز یا عموم، نباید متوجه می‌شدن... همه‌ی این‌ها در کنار فشار جسمی پریود، داغون کننده بود؛ جدا ازینکه خیلی دختر و زن‌ها، از نظر روحی هم وحشتناک آسیب میدیدن... البته احیرا درک و اطلاعات نسبت به این پدیده‌ی تحمیلی به زن‌ها، زیاد شده، اما خب هرگز کافی نیست... پریود شدن، درد و ضعف و کلافگیه، گناه پنهان کردنی هیچ زنی نیست...
[ "پریود" ]
2019-03-13
78
14
137,398
null
null
0.023763
0
12,020
1.70623
0.557377
4.55793
7.776878
https://shahvani.com/dastan/مسافر-خارجی
مسافر خارجی
ندا
سلام اسمم ندا و ۲۷ سالمه. مدرس زبانم و با چند تا هتل هم قرارداد همکاری دارم اینجوری که اگه مسافر خارجی داشتن تو امر مترجمی کمکشون می‌کنم یا همراه مسافرا بیرون میرم. یه سالی میشه که از همسرم جدا شدم و چون خانواده مذهبی دارم و هنوزم مسائلی مثل طلاق براشون اتفاق جالب و مبارکی نیست مستقل زندگی می‌کنم. این خاطره مربوط میشه به ۶ ماه پیش. اینم بگم که من اهل داستان نوشتن نیستم و تا همین یکی دو ماه پیش هم با این سایت هنوز آشنا نشده بودم و به طور اتفاقی یکی از داستان هاش رو دیدم و بعدش دیگه شدم یکی از داستان خون‌های این سایت. اینبار دیگه اومدم داستان خودم رو بنویسم و امیدوارم لذت ببرین. بعد این‌که از همسرم جدا شدم یه مدت اصلا حالت روحی و روانی خوبی نداشتم از یه طرف فشار خانواده از یه طرف سوالای تکراری و دخالت‌ها و حرفای مردم. بعد از طلاق و یکم آروم شدن اوضاع تا همین شیش ماه پیش هیچ رابطه‌ای نداشتم. همش سرم تو سایت‌های پورن بود و خودارضایی می‌کردم و دیگه خودمم خسته شده بودم. اینم بگم که اصلا دنبال رابطه نبودم و فکرم اصلا سمت و سویی برای برقراری رابطه جنسی با کسی نداشت هرچند بعد طلاق مردای خود شیرین و هوس‌باز اطرافم زیاد شده بود ولی علاقه‌ای به هیچکدومشون نداشتم. بگذریم... یه روز که بعد کلاس تو اتاق مدیریت موسسه نشسته بودم گوشیم زنگ خورد. مدیر یکی از هتل‌هایی بود که براشون کار می‌کردم. ازم خواست که اگه وقتشو دارم یکی از مسافرای خارجیشون رو تو شهر همراهی کنم که دچار مشکل نشه. اینم بگم که پشت تلفن گفتن حاضر بابت هر ساعت ۱۵۰ دلار بهم پول بدن و این پول اصلا پول کمی برای من نبود. خلاصه اینکه قبول کردم و وسایلم رو جمع کردم رفتم سمت هتل. رسیدم هتل مدیریت بهم گفت که برم لابی بشینم تا مسافرارو صدا بزنه. یه ساعتی می‌شد منتظر شدم و شاکی از اینکه مدیریت چرا اصرار داشت زود بیام. بعد کلی غر زدن و رفتن رو اعصاب مدیریت مسافرا اومدن. اونم چه مسافرایی!! دو مسافر سیاه‌پوست که هرکدومشون هیکلش دو برابر من بود. ناخودآگاه ذهنم رفت سمت پورن‌هایی که نگاه می‌کردم و خندم گرفت. ازم پرسیدن که چه چیز خنده داری هست که با هر بدبختی پیچوندم و جوابشون رو ندادم. اون روز تا سر شب هرجایی که میتونستیم از تهران رو گشتیم و شام هم مهمون اونا بودم و از خدامم بود که ساعت هم طولانی‌تر بشه تا پول بیشتری به جیب بزنم. برگشتیم هتل و همونجا دستمزدم رو بهم دادن و بعد یکیشون تعارف کرد بریم تو اتاق یکم استراحت کنیم بعد میری. با خنده در جوابش گفتم تو ایران و رسم و رسومات ما همچین چیزی امکان نداره و بنا به دلایلی نمیتونم قبول کنم اصلا هتل هم اجازه همچین کاری رو نمیده. ازشون خدافظی کردم و قرار شد فردا عصر دوباره برم دنبالشون و بریم بیرون. خسته و کوفته رسیدم خونه و رفتم اتاق که لباسام رو عوض کنم جلو آیته وایسادم و به بدن لختم نگاه می‌کردم و دستم رو می‌کشیدم رو کصم و سینه‌هام و همش فکرم می‌رفت سمت اون دوتا کاکا سیاه که دیگه آستانه تحملم تموم شد و به فکرشون رفتم تو حموم و خود ارضایی کردم و بعدش یه دوشی هم گرفتم. بدجور حشری بودم. اومدم بیرون دیدم تماس بی‌پاسخ دارم. شماره ناشناس بود واسه همین زنگ نزدم گفتم شاید اشتباه گرفته بعد یکم که داشتم می‌خوابیدم دوباره از همون شماره گوشیم زنگ خورد جواب دادم دیدم یکی از مسافراس و بابت اینکه جواب ندادم ازشون معذرت خواستم. ازش پرسیدم اتفاقی افتاده این موقع شب تماس گرفتن گفتن از مدیریت راجب ایران پرسیدیم و گفتم شمال آب و هوای خوبی داره اگه بخواین براتون ماشین اجاره می‌کنم که بتونین برین. خواستم ازت بپرسم میتونی فردا صبح باهامون بیای چون بهت نیاز داریم. من دو به شک بودم که برم یا نه چون تا به حال با هیچ مسافری خارج از تهران نرفتم اونم الان که مسافرا دو مرد سیاه‌پوست مجردن. چیزی نمی‌گفتم که دیدم اصرار شون داره زیاد و زیادتر میشه و می‌گفتم ما از مترجمیتون راضی بودیم و سخته تا فردا یکی دیگه رو پیدا کنیم حاضریم ساعتی ۲۰۰ دلار هم بهتون بدیم. اولین باری بود از یه مسافر اینقدر می‌گرفتم هرچند هتل درصدیش رو می‌برد اما بازم برای من یا حتی هرکس دیگه‌ای پول خیلی زیادی بود. قبول کردم‌و گفتم فردا اگه میتونین بیاین دنبالم براتون لوکیشن می‌فرستم اگه هم میدونین نمیتونین با جی پی اس مسیر رو پیدا کنین خودم میام هتل. همین هم شد مجبور شدم صبح خودم برم هتل و از اونجا بریم. ساعت ۸ صبح بود که رسیدم هتل اینبار اونا منتظر من تو لابی نشسته بودن و من دیر کرده بودم. مدیر هتل هم حسابی ازشون پول تلکه کرده بود چون خدایی ماشین خوبی هم براشون اجاره کرده بود. ولی ظاهرا انقدر پولدار بودن که اصلا براشون اهمیتی نداشت. راه افتادیم و رسیدیم نمیخوام راجب مسیر حرف بزنم چون بیشتر راه رو ساکت بودیم و حرفی نمی‌زدیم. غروب بود و اونام خسته. یه هتلی میخواستن که استخر داشته باشه من گفتم بهتره که یه ویلا بگیرن و اینجوری براشون راحت تره و ارزانتر میفته. به واسطه یکی از دوستام یه شماره‌گیر آوردم و از اونا خواستم که خودم برم خونه و کلید رو تحویل بگیرم که نبینن شما با من هستین چون اجازه نمیدن و اینجوری مجبوریم من برم تو هتل بمونم. اونام گفتن نه نمیشه باید پیش ما باشی و این چیزا. منم که از خدام بود. رفتم کلید و آدرس ویلا رو گرفتم آدرس سر راستی داشت و تو اون منطقه فقط چند تا ویلای جنگلی بود که حسابی هم از هم دور بودن. عجب ویلایی بود حیاط بزرگ جکوزی استخر و و چند تا اتاق‌خواب. من رفتم سمت یکی از اتاقا که رو به حیاط و استخر بود. اونام که که لخت شدن و پریدن تو استخر منم از بالا به بدن‌های ورزیده و گندشون نگاه می‌کردم و چون یکم تاریک بود اونا تو نگاه اول متوجه من نمی‌شدن. لباسای راحتیم رو پوشیدم ولی شورت و سوتینم رو در نیاوردم چون می‌خواستم برم پایین پیششون و یه تعارف کوچیک می‌خواستم که من بپرم تو استخر. دقیقا هم همینجوری شد همینکه منو دیدن ازم خواستن که بیام تو استخر و خستگی را از تنم در بره. یکم خجالت می‌کشیدم ولی چون این چیزا برا اونا عادی بود روم نشد چیزی بگم آروم لخت شدم رفتم سمت پله استخر دیدم هر دو نگاهشون به منه و یکیشون اومد لبه استخر و دستم رو گرفت که بیام تو استخر. لعنتیا خیلی جنتلمن بود رفتارشون و همین باعث می‌شد حشری بشم. یکی دو بار اینور اونور استخر رو شنا کردم و بعد اومدم یه گوشه و تکیه زدم به دیوار استخر. جو سنگینی بود حرفی نمی‌زدیم و همش شنا کردن هم رو نگاه می‌کردیم ولی اون دو تا بیشتر نگاهشون به سینه‌های خیس من بود قشنگ می‌فهمیدم که دارن نگاه میکنن سوتین مشکی و بدن سفید فک کنم دلیل خوبی براشون بود. منم کم‌کم دیگه حشری بودم کاری کرده بود خدا خدا می‌کردم حداقل یکیشون بیاد و ترتیب کص خیس منو بده همش براشون با خنده عشوه می‌رفتم. دیدم دوتایی دارن نزدیکم میشن قلبم داشت تند‌تر و تندتر می‌زد. اومدن بغل من تکه زدن به دیوار استخر یکیشون دستش رو آورد و موهام رو انداخت پشت گردنم. نگاهم میخ شده بود که آروم اومد جلو لبای گوشتیش رو انداخت رو لبم و آروم منو بوسید. نفسم بند اومده بود و دیگه نمیتونستم تحمل کنم اینبار من نزدیکش شدم و شروع کردم به بوسیدن لباش و اون یکیشون هم اومد جلو و گردنم رو بوسید و برگشتم دستم رو کشیدم رو صورتش و خندیدم. دوتایی شروع کردن به خوردن لبا و گردنم و دستمالی کردن ممه‌هام. دست‌های گنده و لبای گوشتی اصلا طعم دیگه داشت. یکم اومدم عقب و گفتم ادامش رو بریم بالا تو اتاق من یه تخت هست اونجا بهتره. همینکه از استخر اومدیم بیرون یکیشون بغلم کرد و گفت من تا بالا میارمت من تا بالا براشون می‌خندیدم و ناز می‌کردم که زه طور وحشیانه‌ای منو انداخت رو تخت و خودش رو انداخت روم. از لب بگیر تا نوک انگشت پام شروع کرد ب خوردن و بعد دوستش رو صدا زد دوتایی بغل هم ایستادن و شورتاشون رو کشیدن پایین. با دیدن کیراشون ترسیدم ولی چون عاشق کیر بزرگ و کلفت بودم نمیتونستم نه بگم (یکی ندونه می‌گفتم نه اونام نمی‌کردنم _) رفتم جلو و شروع کردم به مالوندن و ساک زدن براشون اینقدر کلفت بودن به زور دهنم جا می‌شدن ولی لعنتیا اینقدر خشن بودن سرم رو فشار میدادن و تا جایی که می‌رفت می‌کردن دهنم. دیگه داشتم خسته می‌شدم نفسم بالا نمیومد تا حالا که تجربه چنین سکسی رو نداشتم سکسی که اینجوری شروع می‌شد قطعا سخت‌تر هم می‌شد ولی تنها چیزی که میدونستم‌این بود که لذت می‌بردم. بعد چند دقیقه یکیشون رو تخت دراز کشید و ازم خواست که تو اون پوزیشن براش ساک بزنم. سگی رو زانو هم نشستم و خم شدم سمت کیرش و شروع کردم به ساک زدن براش تف می‌زدم و میمالوندم و ساک می‌زدم سیر نمی‌شدم. اون یکیشون همزمان شروع کرد به خوردن کس و کون من انگار علاقه زیادی هم به کصم نداشت کونم‌رو بیشتر انگشت می‌کرد و می‌خورد انگشتشم اندازه یه کیر کلفت بود قشنگ معلوم بود میخواد جا باز کنه و پاره م کنه. داشتم ساک می‌زدم که یکهو درد خیلی زیادی رو احساس کردم جوری که صدام تو کل ویلا پیچید آروم آروم داشت کیرش رو می‌کرد تو کونم ولی انقد تنگ بود داخل نمی‌رفت فقط دردش بیشتر می‌شد ولی اون انگار کارش رو بلد بود و دست بر نمی‌داشت منم که آه و نالم پیچیده بود و اصلا نمی‌تونستم ساک بزنم. دردم آنقدر زیاد شد که احساس پشیمونی بهم دست داده بود و می‌گفتم کاش اجازه نمی‌دادم. فشارش بیشتر و بیشتر می‌شد ولی دیگه اون درد اول رو نداشت و عادت کرده بودم تا حدی آه و ناله هام آروم‌تر شده بود و میتونستم برا اون یکی هم ساک بزنم. کیرش رو از تو کونم در آورد و رفت عقب من از بس داد زده بودم صدام گرفته بود پاشدم و یکم تف مالیدم به کصم و آروم نشستم رو کیر اونی که براش ساک زده بودم. برا کیر اونا کس کون فرقی نمی‌کرد هردوشون تنگ بودن اما احساس عجیب و خوبی داشت و لذت می‌برم و قشنگ ارضام می‌کرد. آروم آروم بالا پایین می‌کردم که کم‌کم جا باز کنه. خم شدم سمتش و ازش لب می‌گرفتم و این بار خودش تلمبه می‌زد. رو ابرا بودم انگار اون همه تشنگی که کصم کشیده بود ارزشش رو داشت داشتم از لذت از حال می‌رفتم آرزو می‌کردم که اون شب تموم نشه هرچند میدونستم فرداش قراره به زور راه برم. تلمبه هاش تندتر و تندتر می‌شد منم که دوست داشتم لذت می‌بردم که اون یکی هم اومد کونم رو تف مالید و کیرش رو کرد تو کونم. اولین تجربه اس بود که دو تا کیر تو کون و کصم بود شاید قبل می‌ترسیدم اگه بهش فکر می‌کردم اما الان تنها چیزی که می‌فهمیدم این بود این لذت قرار نیست هیچوقت تکرار بشه این حس بود مثل یه خوابه قشنگ داشت کس و کونم یکی می‌شد اونا خسته نمی‌شدن ولی من خسته بودم و نای داد زدنم نداشتم دلم نمیومد بگم بس کنید داشتم از لذت سر می‌شدم و از هوش می‌رفتم که خودشون کم‌کم کشیدن عقبو و آبشون رو ریختن رو کمر و شکمم نای رفتن به حموم و نداشتم نای تکون خوردن هم نداشتم با دستم کصم رو پیمالیدم که یکم دردش آروم شه...
[ "هتل", "سیاهپوست", "تریسام" ]
2024-08-26
112
19
116,901
null
null
0.006894
0
9,055
1.839862
0.402594
4.214489
7.754077
https://shahvani.com/dastan/دنیای-پورنوگرافی
دنیای پورنوگرافی
مایکل
سلام. مایکل هستم، فیلمبردار و عکاس پورنو گرافی از مونترال کانادا. درسته که مایکل اسم اصلی من نیست اما اسمی هست که همه منو با این اسم تو کانادا میشناسن ومدارک شناسایی کانادایی رو با این اسم گرفتم. من با این سایت اصلا آشنا نبودم تا در سفری که کریسمس گذشته به سیدنی داشتم و دوست بسیار عزیزی میزبانم بود این سایت رو معرفی کرد. واقعیتش فکر نمی‌کنم چیز چندان جالبی برای نوشتن داشته باشم، تو این سایت بچه‌ها یا از تجربیات جنسی خودشون میگن یا حداقل از فانتزیهاشون، ولی من تجربه شخضی خاصی ندارم و فکر هم نمی‌کنم آنچه ورای دوربین فیلمبرداری هست برای کسی چندان جالب باشه، اما این دوستم که خودش هم تحت عنوان همشهری کین چند تا داستان نوشته منو مجاب کرد که بیام و خاطرات کاریم رو بنویسم. من از بچگی عاشق عکاسی و فیلمبرداری بودم چون بابام یه عکاسی تو ساری داشت و عروسیها رو هم با مادرم و گاهی وقتها من عکس مینداختند و این اواخر فیلم می‌گرفتند. سال هفتاد و سه که پدرم مرد من دانشجوی عکاسی بودم و به از خدمت تو یکی از روزنامه‌های اصلاح‌طلب مشغول به کار شدم و همونجا هم با این دوستم که الان سیدنی هست آشنا شدم وهمکار بودیم. اون نویسنده بود و من عکاس بودم. یه مدت از این روزنامه به اون روزنامه می‌رفتیم تا سال هشتاد و سه که هر دومون احساس کردیم ممکنه بگیرن ما رو و با هم به ترکیه فرار کردیم و من پناهندگی کانادا رو گرفتم و سال دو هزار و شش بالاخره به کانادا رسیدم. یه مدت علاف بودم و اول تو یه شرکت کوچیک فیلمبرداری مراسم کار کردم تا توسط یه دوست الجزایری به شرکتی که الان کار می‌کنم در سال دو هزار هفت معرفی شدم. شرکتی که من توش کار می‌کنم یکی از بزرگترین تولید کننده‌های محصولات پورنو تو دنیاست و اگه یه کم تو اینترنت سرچ کنید راحت اسم رو پیدا میکنین. دفتر اصلی شرکت تون مونترال نزدیک اتوبان دکقی بین ایستگاه نموق و دولاسوان هست و یکی از بزرگترین سایتهای رایگان پورن (پورن هاب) هم متعلق به همین شرکت هست. برای من کار کردن در صنعت پورن نه افتخاره نه مایه خجالت. یه کاره مثل کارهای دیگه. خیلی خیلی به ندرت (شاید پنج یا شش بار) با مدلها رابطه داشتم و نگاهم کاملا حرفه ایه به کار. این حرفهایی که مدلها تو مصاحبه هاشون میگن که بعد از فیلم همه با هم سکس گروهی دارن و از این حرفا، اینا همش شر و وره. من تا به حال اون چیزی که بهش میگن (Embarrassing Erection) تو فارسی میشه شق کردن خجالت آور که گاهی اوقات برای فیلمبردارها پیش میاد نداشتم. سالهای اول از استرس انجام درست‌کار الانم از روی عادت. برای رسیدن به اینجایی که الان هستم هم خیلی سختی کشیدم. سالهای اول دستیار آلفردو ایتالیایی بودم. یکی از بزرگای این صنعت. اون اوایل هر کار سخیفی که بود رو به من می‌داد. از جابجا کردن وسایل سنگین و گرفتن بومهای نورپردازی برای ساعتها تا پاک کردن آب منی مدلها از روی مبل و تخت و حتی انما (تنقیه) کردن مدلهای بی‌تجربه‌ای که نمیدونستن قبل از آنال سکس باید کونشون رو انما بکنن. ولی خب الان میدونم هرچی یاد گرفتم بخاطر کارکردن با آلفردو بوده. آلفردو الان ۸۰ سالشه و از دوران طلایی دهه هشتاد تا الان تو این‌کاره. اون این دوران حدودا ۴۰ ساله رو به چهار دوران تقسیم میکنه. دهه ۸۰ که صنعت در انحصار آلمانیا و ایتالیاییها بوده. دهه ۹۰ که مدلهای شرق اروپا بخصوص مجارستان و چک به صحنه اومدن. مدلهایی مث سیلویا سینت، دورا ونترو ریتا فالتویانو و آنجل دارک و آلتا اوشن. دهه دوهزار که درانحصار آمریکاییها و کاناداییها بوده. مثل آلکسیس تگزاس، جنا هیز، شایلا استایلزو این اواخر آنیکا آلبرایت و این ده سال اخیر که روسها و برزیلیها بازار رو دست گرفتن. من تا الان تو بیشتر از دو هزارتا ویدیو نقش داشتم. بیشترشون آنال و لزبین بودن. آلفردو بخاطر تجربه زیادش بیشتر وقتها آنال می‌گرفت. از وقتی به عنوان فیلمبردار کار می‌کنم (حدود شش سال) لزبین هم خیلی گرفتم. هاردکور کم گرفتم و کاتاگوریهای خاص مثل گی و شیمیل رو تا حالا اصلا کار نکردم. تا حالا سه بار در جشن سالانه‌ای وی ان در لاس‌وگاس شرکت کردم، اما تا حالا کاندید هم نشدم چه برسه به جایزه. یه بار تو جشنواره بارسلون جایزه رو با آلفردو بردیم اما معلومه که جایزه مال اونه نه من. با پورن استارهای معروف زیادی کار کردم که از مردها میک بلو، دیوید پری، عمر گالانتی و مانویل فررا و از دخترها آدریانا چیچیک، ای جی اپلگیت، آنجل دارک، شایلا استایلز، شانل پریستون و میا مالکووا از معروفترینهاشون هستن که سه تای آخر در مقاطعی قرارداد انحصاری با کمپانی داشتن و حتی با میا مالکووا دوست (فقط دوست، نه بیشتر) هم هستم. دختر بسیار خونگرم و مهربونیه. اون اهل مونتراله و بیشتر وقتهای سال اینجاست بر خلاف تصور رابطه بسیار نزدیکی با خانوادش داره. خونه خودش تو محله وستمونت مونترال هست و خونه مادر پدرش تنها چند کوچه باهاش فاصله داره. با این همه اکثر مدلهای شرق اروپا یا لاتین توسط خانواده هاشون طرد شدن. اصولا بر خلاف فیلمهای سینمایی در فیلمهای پورن غیر از مدلها (پورن استارها) یکی دو نفر دیگه بیشتر حضور ندارن. الان من اکثر ویدیوهایی که می‌گیرم تنها هستم. هرچند که الان خیلی ویدیو‌ها بدون فیلمبردار با دوربین ثابت گرفته میشه و حتی پورن استار بزرگی مثل روکو زیفردی که دیگه آخر این کار هست هم با دوربین ثابت این اواخر ویدیو بیرون می‌داد. شرکتهای پورن همین جوور هزینه هاشون رو پایین میارن. اصولا مدلی که سابقه نداشته باشه باید مفتی بیاد کار کنه و باید خوشگل و خوش‌هیکل باشه تا کمپانی راضی بشه هزینه کنه براش. شاید بپرسین پس برای چی میان تو این کار. جوابش خیلی سادس. حضور در فیلمهای پورن ویترینه برای برنامه‌های خصوصی. اکثر مدلهای حرفه‌ای برای هارد کور ۵۰۰ تا هزار دلار و برای آنال ۱۰۰۰ تا ۲۰۰۰ دلار میگیرن اما در برنامه‌های خصوصی گاهی اوقات تا دوبرابر میگیرن و بخصوص مدلهای معروف برنامه هر شبشون پره. سال گذشته که نمایشگاه پورنوگرافی تو مونترال بود و من هم خیلی براش زحمت کشیدم ایجنت تینا لاپولدینا، مدل روس رو دیدم. آشنا بود و برنامه کاری مدل روس رو که اون براش ردیف کرده بود نشونم داد. یک هفته اقامت در مونترال با ۵۴ تا نوبت؟!!! خب جوون و خوشگله و کس و کون گشادی هم داره و خواهان زیاد داره. فقط پورسانت این رفیق ما حدود ۱۰۰۰۰ دلار می‌شد برای اون یه هفته. البته در حالت عادی اینقدر نیست و خب طبیعیه که خیلیها منتظر بودن تا اینو بکنن. سر الکسیس تگزاس که دعوا بود. البته اون مدل فوق‌العاده گرونی هست. بنابراین درآمد پورن استارها از پورن نیست، پورن فقط ویترین قابلیتهاشون هست. شرکتها هم خیلی وقتا ویدیوهایی که چند هزار دلار براشون هزینه کردن رو تو سایتهای رایگان میزارن و حتی شرکت ما خودش سایت مفتی داره. درآمد شرکتها هم از تبلیغاته. بنابراین تعداد ویو‌های هر ویدیو بسیار مهمه و اگه ویدیوهای ما در سه ماه زیر ۵۰۰۰۰۰ ویو داشته باشه مواخذه میشیم. البته اکثر ویدیوهای من بالای یک‌میلیون ویو رو داشته، اما خب به هر حال شکست هم داشتم. من اگر ببینم که مطالبم خواننده داره چند تا از تجربه‌های یونیک خودم رو می‌نویسم، اما اگه مطلب جذاب نبود یا پراکنده نوشتم ازتون عذر خواهی می‌کنم. برام قابل درکه که کسیکه میاد تو این سایت میخواد یه چیزی بخونه تحریک شه. شاد و پیروز باشین.
[ "پورن" ]
2019-04-23
52
5
39,959
null
null
0.004749
0
6,136
1.668655
0.322448
4.55793
7.60561
End of preview. Expand in Data Studio
README.md exists but content is empty.
Downloads last month
119