url
stringlengths 30
89
| title
stringlengths 2
61
| author
stringlengths 1
211
⌀ | content
stringlengths 463
22.9k
| tags
sequencelengths 0
3
| date
date32 | likes
int64 0
509
| dislikes
int64 0
243
| views
int64 2
2.24M
| prev_url
stringclasses 0
values | next_url
stringclasses 0
values | content_len_diff
float64 0
0.1
| title_len_diff
float64 0
0.29
| len
int64 463
22.9k
| ld_ratio
float64 0.03
2.5
| read_score
float64 0
0.84
| tag_multiplier
float64 0.1
4.56
| rating
float64 0
8.88
|
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
https://shahvani.com/dastan/باورم-نمیشه-پسرم-منو- | باورم نمیشه پسرم منو... | لینا خانوم | بچه سال بودم و زیبا. وقتی پسرعموم به خواستگاریم اومد خونوادم خیلی خوشحال شدند چون پسر خوبی بود و تازگی برای معلمی قبول شده بود. خودم همفکر میکردم ازدواج یکجور بازیه و خیلی شوق و ذوق داشتم که زودتر لباس عروس بپوشم. در روستای ما تقریبا همه اینجوری ازدواج میکردند.
ازدواج ما موفق و خوب بود. من خونه دار بودم و همیشه مشغول پخت و پز و ترشیجات انداختن بودم و شوهرم هم سرش به کار و بار خودش بود.
چشم باز کردم دیدم پسرم زن گرفته و دخترم شوهر کرده و شوهرم بارنشسته شده و خودم هم یک زن میانسالم که لای موهام چند موی سفید پیدا شدن.
یکبار به شمال رفتیم و از کاخ شاه دیدن کردیم و خیلی خوش گذشت و یکبار هم ماشین به شوهرم زد و تا یک قدمی مرگ رفت و برگشت.
اینها خاطرات خوب و تلخ من بود. زندگی من بدون بالا و پایین خاصی گذشت. وقتی به گذشته فکر میکنم تنها چیزی که آزارم میدهد اتفاقی است که یک شب بارانی برایم افتاد. بارها و بارها از اول مرورش کردم و هرگز نتونستم به نتیجه برسم که در اونشب خاص چه بر من گذشت. امیدوارم با نوشتن این خاطره بتونم فراموشش کنم یا باهاش کنار بیام.
عروسی یکی از آشناها در یکی از روستاها بود. مردم زیادی رو دعوت کرده بودن و خیلی شلوغ بود. جوون ترها تا پاسی از شب رقصیدند و پایکوبی کردند. ما زنها هم همو بعد مدتها پیدا کرده بودیم و کلی حرف برای گفتن داشتیم. ساعت دوازده شب بالاخره بلندگوها و چراغها رو خاموش کردند. همه خسته و کوفته بودند. هر کسی دنبال آشنایی بود که با خود به خونه ببره.
خانواده ما سهم مدیر روستا شد و به خونهشون رفتیم.
طبقه بالا رو کامل در اختیارمون گذاشتند.
خونه روستایی بود و اتاقهای زیادی داشت. یه دوش گرفتم و مسواک زدم. شوهرم اومد دم گوشم گفت که کارهاتو انجام بده و برو توی یکی از اتاقها بخواب چون مردها میخوان عرق بخورن.
من توی یک اتاق رفتم و دخترم توی یک اتاق جدا و منتظر بودیم که شوهرامون کارشون تموم شه و بیان پیشمون.
خسته و کوفته بودم. یک شلوار راحتی چسبون و یه تیشرت از چمدونم در آوردم و پوشیدم.
با صدای رعد و برق از خواب پریدم. بارش اولین بارون پاییزی شروعشده بود و مثل سیل میبارید. پتو رو دور خودم پیچیدم. نیمهشب بود و شوهرم احتمالا چون مست بود توی هال خوابش برده بود. چشامو بستم و خیلی زود دوباره خوابم برد.
ساعت حدود چهار صبح بود که دوباره بیدار شدم دستی توی بدنم بود. بغلم کرده بود و از پشت بهم چسبیده بود. دستش بین پاهام بود. از روی شلوار شروع به مالیدن کسم کرد. تمام وجودم یکباره پر از شهوت شد. اول گمان کردم شوهرم است چون هر وقت عرق میخورد کسمو خوب جر میداد. پاهامو باز کردم که دستش راحت کسمو بماله. کونمرو عقب دادم و به کیرش چسبوندم. بزرگی و سفتی کیرش رو کونم کامل حس میکردم و با تاب دادن کونم کیرشرو سفتتر میکردم. طاقت نیاوردم و دستشو گرفتم و بردم توی شلوارم. اصطکاک دست داغش سبب خیس شدن کسم شد. توی همون اوضاع یک چیزی به ذهنم خطور کرد. دست شوهرم کلفت و پرزور و پرمو بود ولی دستی که داخل کسم فرستاده بودم باریک و بی جون و صاف بود.
مغزم درستکار نمیکرد. خواب الودگی و شهوت قدرت فکر کردنم رو زایل کرده بود. اتاق تاریک بود و جرات هیچ کاری رو نداشتم. میترسیدم خون بپا بشه. از طرفی پر از شهوت بودم و قدرت مقاومت نداشتم. حتی فکر اینکه برای اولین بار تو آغوش یک مرد دیگه هستم بیشتر شهوتیم میکرد و در حد جنون داغ شده بودم.
نرمه گوشم توی دهنش بود و گردن و پشتمو لیس میزد. از صدای نفس هاش معلوم بود اونم بشدت شهوتی شده بود.
دستمو کردم تو شلوارم که دستشو دربیارم. میخواستم بگم اولش فکر کردم شوهرم هستی که خودمو تسلیمت کردم. ولی برای این حرفها دیر شده بود. دستش در حال بازی دادن کسم بود. یک چیزی مثل دستبند توی مچش بود. غیر از بازی کردن با دستبندش کاری ازم ساخته نبود.
بوسههایی که رو گردنم میگذاشت گرم و آتشین بود مثل دوران نامزدی با شوهرم. حس کردم به اون دوران برگشتم.
کمرمو فشار داد و چرخوند. روی شکم خوابیدم و روم خوابید. شلوار راحتیم رو تا روی زانوم پایین کشید چون شورت تنم نبود کون برهنه شدم. سرشو بین پاهام گذاشت و شروع به خوردن کس و کونم کرد. خیلی نرم و آروم کسمو با زبونش بازی میداد. اولین باری بود کسی کسمو میخورد و میخواستم از شدت شهوت فریاد بزنم ولی نمیتونستم. بالشو محکم گاز گرفته بودم و از لذت به خودم میپیچیدم. نوک زبونش رو لوله کرده بود و داخل کسم کرد. توی آسمونها بودم و زمان و مکان رو فراموش کرده بودم. بدنم شروع به لرزیدن کرد و بیحال شدم. وقتی به خود اومدم سرکیرش بین پاهام بود و دنبال سوراخم میگشت. وقتی سر کلفت کیرش داخل کسم شد درد و لذت دوباره پیچید توی تنم. شک نداشتم برادر شوهرم بود که منو میکرد. چون از شوهرم شنیده بودم خانوادگی کیرشون بزرگ بود. فقط سر کیرش داخلم بود و من تشنه همه کیرش بودم.
خودمو شل کردم و همه کیرشرو داخلم کرد. کیرش عین سنگ سفت بود و تا شکمم رفته بود. دستهاشو دو طرف بدنم گذاشته بود و کیرشرو تا نیمه از کسم خارج میکرد و بشدت تو کسم تلمبه میزد. نمیدونم چند دقیقه اینکارو کرد. ولی دوست نداشتم این سکس داغ هیچوقت تموم بشه و این کیر کلفت هیچوقت از کسم خارج بشه. از بدنش چند قطره عرق روی پشتم افتاد. شدت تلمبه هاشو بیشتر کرده بود و کسم حسابی خیس و داغ شده بود. یهو متوقف شد و کیرشرو خارج کرد. حالم گرفته شد. کیرشرو تو چاک کونم گذاشت. هوس کونمرو کرده بود. کاش میتونستم فریاد بزنم نترس من کونیم قبلا خیلی به شوهرم دادم تو هم بکن تو کونم. برام فرقی نداشت عقب یا جلوم باشه فقط دوست داشتم زودتر داخلم کنه. دوباره سرشو بین پاهام کرد و شروع به بوسیدن و لیسیدن کس و کونم کرد. با شوق و هوس کونمرو لیس میزد. خوشحال بودم اینقدر عاشق کونم بود. بدن من تپل و سفید بود و از نگاه غربیه و آشنا فهمیده بودم کون بزرگم مردها رو متحیر میکنه.
چاک کونمرو باز کرد و یه تف گنده روی سوراخم انداخت. با یک فشار نیمه کیرشرو داخل کونم کرد. اگر چه کونم به قدر کافی باز بود ولی برای سایز کیرش تنگ بودم و اذیت میشدم. امیدوار بودم از نصف بیشتر داخلم نکنه. ولی خوابید روم و تا ته داخل کونم کرد. جلو خودمو نتونستم بگیرم و یه جیغریزی زدم. صداشو جلو دهنم گذاشت و شروع به جر دادن کونم کرد.
یه دستش جلوی دهنم بود. با اون یکی دستش سینهمو گرفته بود و کیر بزرگش تو کونم عقب جلو میکرد.
یکدفعه یه تلمبه شدید تو کونم زد و تا ته فشار داد و متوقف شد. کونم خیس و داغ شد. مگر آبش تمومی داشت. منم همون لحظه دوباره آبم اومد.
لباسمو مرتب کرد و بوسیدمو و از اتاق بیرون رفت. بدنم سبک و سرحال شده بود. خیلی وقت بود چنین سکسی نداشتم. آبش از سوراخ کونم بیرون زده بود و بین پاهام اومده بود. چشامو بستم و بیهوش شدم.
صبح که بیدار شدم شوهرم هنوز مست و مدهوش خواب بود. یه دوش گرفتم و وقتی لباس پوشیدم و بیرون رفتم مردها هم بیدار شده بودند و خودشونو جمع و جور میکردند که حرکت کنیم.
دخترم صبحونه درست کرده بود و سرمیز نشستیم. دو تا برادر شوهرم هم اومدن سرمیز. از خجالت سرمو پایین انداخته بودم. شروع به صبحونه خوردن کردیم. خواستم اوضاعو عادی جلوه بدم. گفتم کی مربا میخواد. پسرم دستشو دراز کردمربا بگیره. از تعجب خشکم زد. یه دستبند پارچهای توی دست لاغرش بود. دهنم از حیرت بازمونده بود و موهای تنم سیخ شده بود. | [
"مادر",
"تابو",
"معمایی"
] | 2022-09-10 | 232 | 16 | 539,901 | null | null | 0.011445 | 0.045455 | 6,186 | 2.256656 | 0.70073 | 3.935825 | 8.881803 |
https://shahvani.com/dastan/آرزوم-بود-زنم-رو-لخت-ببینن- | آرزوم بود زنم رو لخت ببینن! | شهاب هستم | خودم فکر میکنم همه چیز از پورن شروع شد. از دوران نوجوانی که در به در دنبال فیلترشکن جدید بودیم برای دانلود فیلم سوپر تا حتی همین الان که ۳۲ سالمه و با سوگند که همسن خودمه ازدواج کردم، دیدن فیلم پورن جزء جدا نشدنی زندگیم بوده. خوشبختانه سوگند مشکلی با پورن دیدن برای تحریک بیشتر قبل سکس نداره. ولی دور از چشم زنم هم پورن میبینم. با وجود اینکه سکس خیلی خوبی هم دارم اما در هفته حداقل یکبار رو جق میزنم. سکس گروهی و ضربدری پرطرفدارترین ژانریه که توی سایتهای پورن دنبال میکنم. هرچند خودم همیشه دوست داشتم سکس موازی یا نهایتا سافت سواپ رو تجربه کنم.
از همسرم بگم. سوگند یه دختر کاملا مدرن و سکسی، قد ۱۷۰، سینههای ۸۰ و ۶۴ کیلو وزن. بسیار شیطون و هات. دو سال پیش ازدواج کردیم. ماجرا از اونجایی شروع شد که یه روز قبل سکس وقتی داشتم دنبال ویدیوی پورن خوب میگشتم سوگند بهم گفت شهاب تو چرا اخیرا تو همیشه میری سراغ سکس ضربدری. بعد گوشی رو گرفت و بخش هیستوری سایت xnxx رو چک کرد. اونجا بود که فهمید من گاهی بدون اون هم پورن میبینم. یخ کرده بودم و توی ذهنم حس میکردم به نوعی بهش خیانت کردم. ازش عذرخواهی کردم و گفتم دست خودم نیست گاهی نیاز دارم. برخورد سوگند از اون چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر بود. گفت چرا فکر میکنی کن درک نمیکنم. فانتزی یه بخش مهم از سکسه و من آدم بستهای نیستم. گفتم یعنی تو با سکس ضربدری مشکل نداری؟ گفت چرا دارم. ولی توی فانتزی ایرادی نداره. بعد کیرم که از استرس بدجوری خوابیده بود رو گرفت و گذاشت دهنش. دست خودم نبود بدنم میلرزید. منی که با یک اشاره سوگند کیرم راست میشد یکی دو دقیقه زمان برد تا راست کنم. سوگند با شورت و سوتین افتاد روم و لب تو لب شدیم. بعد آروم توی گوشم گفت تصور کن یه زوج دیگه کنارمون رو تخت هستن. میذاری برم رو کیر اون آقا بشینم. من حسابی داغ کرده بودم. گفتم آره عزیزم. گفت بهش کس میدم و جیغ میزنم. زن اون هم میاد رو کیر تو میشینه. همون موقع از کنار شرتش کیرم رو کرد تو کسش. بالا و پایین میشد همش. از سکس فرضیش با اون مرد میگفت. از خورده شدن سینههاش تا من که دارم سینههای یک زن دیگه رو میخورم. آخرش هم وقتی داشتم داگی میکردمش با تصور ساک زدن کیر یک مرد دیگه ارضا شدم. سوگند هنوز ارضا نشده بود. کسش رو براش خوردم و دادنش به یه مرد دیگه گفتم تا ارضا شد. اونجا اولین جرقه ورود ما به دنیای فانتزی بود. برای منی که تصور لخت شدن سوگند جلوی بقیه دیوونم میکرد دوست داشتم این فانتزی رو بیشتر جلو ببرم.
یک ماهی سکسهای متنوع با فانتزیهای گوناگون داشتیم. ولی این فانتزیها برای من کافی نبود. با اطلاع سوگند یک اکانت فیک تو اینستا زدم و خودمون رو زوج اهل فانتزی معرفی کردم. سوگند اولش مخالف بود بعد برای فان قبول کرد. یکی دوباری وویس دادیم و چت کردیم. تا میومد به جایی برسه سوگند کات میکرد ماجرا رو.
شب سالگرد ازدواجمون بود و یه شراب درجه یک گرفته بودم تا یک جشن دو نفری کوچیک داشته باشیم. سوگند اهل الکل نیست ولی شراب قرمز خیلی دوست داره. اون شب از حالت همیشگیش بیشتر خورده بود و مست مست شده بود. تو همون حال رفت یک لباس خواب سکسی ناز پوشید و گفت پاشو برقصیم. صدای آهنگ رو بلند کرد و باهاش میخوند هی سکسی لیدی... خودش رو بهم میمالوند و آماده بودیم که بریم یه سکس جذاب داشته باشیم. یوهو به ذهنم رسید که عکس بگیرم ازش. با همون ست سکسی ازش عکس گرفتم. یه جا هم ازش خواستم یکی از سینههاش رو بندازه بیرون و دستش رو بذاره رو نوک سینههاش. بعد جلوی چشم خودش تو همون پیج فیک استوری کردم. سوگند تو اون حال گیجی که داشت مخالفتی نکرد. سی ثانیه بعد ریپلای بود که پشت ریپلای میومد. یکی میگفت خوش به حالت که چنین زنی داری. یکی میگفت جای ما هم بکنش. یکی دیگه عکس بیشتر میخواست... سوگند اینا رو میخوند و لبخندی از سر رضایت میزد. بغلش کردم و آروم دستم رو به کسش رسوندم و بهش گفتم عشق میکنی همه سینههات رو میبیننا... اونم گفت نه که تو بدت میاد... انداختنش رو تخت و کامل لخت شدیم. افتادم روش و کیرم رو کردم تو کسش. تو اون حالت دوباره فیلم گرفتم از لحظهای که کیرم میرفت تو کسش. همونجا به زور فیلتر انداختن و ایموجی گذاشتن برای اینکه اینستا پاک نکنه استوریش کردم. یکی از بهترین عکسهای عمرمون رو داشتیم اون شب. آخر شب که یه کم مستی سوگند پریده بود با هم درباره اینستا صحبت کردیم. بهش گفتم من واقعا دوست دارم تجربههای سکسی متفاوت داشته باشیم. ته دلش دوست داشت ولی گفت شهاب میترسم. هم از اینکه رابطه مون به هم بخوره هم اینکه نمیشه به کسی اعتماد کرد. هر طور بود راضیش کردم یکبار سکس موازی رو تجربه کنیم. ولی سوگند راست میگفت توی اینستا همه فیک بودن. یا اگر هم فیک نبودن آدمای عمدتا لاشی بودن. از همه مهمتر که برای ما مهم بود حتما با یک زوج رسمی تو رابطه باشیم.
کارم شده بود هر روز توی اینستا با آدمای مختلف چت کردن. سوگند گاهی با اکراه میومد برای اثبات کنارم وویس میداد و دایرکتها رو میخوند. تا اینکه یک روز توی توییتر به یه اکانت کم فالور برخوردم و متوجه شدم زوج هستن و قصد سکس موازی دارن. این همه تو اینستا گشتم اخر سر خیلی اتفاقی توی توییتر به این اکانت برخوردم. اینم بگم آدمایی که دنبال موازی باشن و قصد ضربدری نداشته باشن واقعا کم هستن. با این زوج که سامان و نسیم اسمشون بود از توییتر به اینستا و بعدش به تلگرام رسیدیم. اولین بار بود که برای یک اکانتی عکس باز از خودمون میفرستادیم. به نظر جفتمون زوج خوب و قابل معاشرتی بودن. خونه ما یوسفآباد بود و خونه اونا گیشا. فاصلهمون هم کم بود. تا اینکه بالاخره قرار دیدار گذاشتیم. داخل یک کافه. از اینکه چقدر استرس داشتیم و این وسطا سوگند پشیمون شده بود میگذرم چون طولانی میشه. توی کافه همدیگرو دیدیم و خوب خیلی زود با هم جور شدیم. تو اون دیدار قرارمون این بود هیچ حرفی از سکس نزنیم و صرفا با هم آشنا بشیم. تا قرار بعدی کلی مخ سوگند رو زده بودم که وقتی میخواستیم سکس موازی رو تجربه کنیم قانون لمس و خوردن رو برای طرف مقابل بذاریم. (نمیدونم شاید براتون مسخره باشه. این همون سافت سواپ هست. یعنی هر کس پارتنر خودش رو میکنه ولی اجازه لمس یا خوردن برای طرف مقابل رو داره) هرچند کلی قانون دیگه هم باید قبل از برقراری این نوع رابطه گذاشت. مثلا بعد کلی صحبت که سوگند قبول کرد این مدل رابطه رو قرار شد لب دادن ممنوع باشه. دو بار دیگه توی کافه همدیگرو دیدیم و این بار درباره سکس حرف زدیم. جزییاتی که برای سکس مدنظرمون بود رو گفتیم. رومون تو رویهم باز شده بود. سامان میگفت میخوام نالههای سوگند رو بشنوم. منم میگفتم بالا پایین شدن سینههای نسیم وقتی داره جر میخوره دیدنیه. بالاخره قرار شد یک ویلا تو کردان اجاره کنیم. یه ویلای استخر دار فول امکانات.
یک رستوران تو تهران قرار گذاشتیم ناهار رو خوردیم و رفتیم سمت ویلا. وارد ویلا که شدیم پیشنهاد همه این بود که بریم استخر. رفتیم تو یکی از اتاقها. سوگند مایوی بلندش رو پوشید. اینقدر که بهش گفتم این مایو اسلامیه.؛)) خندید و گفت بلنده ولی عوضش و کونم بیشتر به چشم میاد. سینههام هم همینطور. خندیدم و گفتم چقدر پیشرفت کردی تو این چند وقت. یه مشت زد به بازوم گفت کجاش رو دیدی. رفتیم سمت استخر. سامان و نسیم هم اومدن. نسیم یه مایو دو تیکه سکسی پوشیده بود که ناخودآگاه چشمم رو برد سمت سینههاش. سامان داد زد هوی هیز بازی در نیار هنوز زوده. همه خندیدیم. قبل اینکه بریم تو آب یه کم مشروب خوردیم. مستی توی آب رو فقط اونایی که تجربه کردن میدونن چقدر فوقالعادهست. لب استخر بودیم که سامان بهم چشمک زد و رفت سراغ سوگند. از پشت بلندش کرد و پرتش کرد تو استخر. منم سریع رفتم سراغ نسیم و همین کار رو کردم. بعد از یه کم آببازی نسیم که حسابی مست بود داد زد گفت دیگه وقتشه شروع کنیم. شروع کرد سینههاش رو از مایو بیرون آوردن. سامان هم یه هورا کشید و رفت سمتش. اون دو تا یه گوشه داشتن لب میگرفتن. منم دستام رو از پشت گذاشتم رو سینههای سوگند و یه کم مالوندم. سوگند که اونم مست شده بود چشماش رو خمار کرد. رفت بیرون استخر و خودش مایوش رو کامل درآورد. اونجا بود که به آرزوم رسیدم. زنم رو یه زوج دیگه لخت داشتن میدیدن. سامان همش میگفت جون جون و با نسیم میخندیدن. نسیم پیشنهاد داد بریم تو اتاق. رفتیم رو تخت دونفره. چهارتامون لخت شدیم. من افتادم رو سوگند و لباش رو میخوردم کنارم هم سامان داشت همین کار رو با نسیم میکرد. صدای نالههای نسیم دیوونم کرده بود. همش نگران بودم دست بزنم به نسیم و سوگند حسودیش کنه. واسه همین کل بدن سوگند رو خوردم. بیشتر از همیشه. دوست داشتم دستم رو برسونم به سینه نسیم ولی روم نمیشد. سامان کارم رو راحت کرد. کیرش رو کرد تو کس نسیم و همزمان دستش رو رسوند به سینههای سوگند و به نوکش ور میرفت. منم همین کار رو با نسیم کردم. بعد جفتمون پوزیشن داگی رو امتحان کردیم. قبل اینکه کیرم رو بکنم تو کس سوگند نسیم کیرم رو گرفت گفت خوش به حال سوگند و خودش گذاشت لای کس زنم. بعد یکی دو دقیقه همزمان با تعریفهای سامان از بدن سکسی سوگند آبم اومد و ریختم تو دستام. متوجه شدم سوگند یه کم دیگه با ارضا فاصله داره دست سامان رو گرفتم گذاشتم رو کس سوگند تا بمالتش. همونجا بود سوگند هم ارضا شد. تا ما به خودمون بیایم سامان و نسیم هم ارضا شدن. بعد چهار تامون ولو شدیم رو تخت. بعد چند دقیقه هم رفتیم حموم و اونجا هم یه کم شیطنت کردیم. شبش هم به پیشنهاد سامان جرات حقیقت بازی کردیم. قشنگ معلوم بود تو سکس نتونسته به سوگند خیلی ور بره و برای همین این بازی رو راه انداخت. تو طول بازی هم جز کردن تقریبا هر کاری با سوگند کرد. تجربه خیلی جذابی بود برای ما. برای همین یکبار دیگه هم همین ویلا رو اجاره کردیم. ولی اونجا یه سری ماجرا اتفاق افتاد که ترجیح دادیم این رابطه ادامه پیدا نکنه.
این ماجرا واقعا برای من و سوگند واقعا اتفاق افتاده. هرچند اصراری ندارم باور کنید. ولی احتمالا افرادی که متاهل هستن و از این تجارب داشتن بتونن متوجه بشن.
ما یک تجربه دیگه هم با یک زوج ماساژور داشتیم که اگر از این داستان استقبالی شد اون رو هم مینویسم.
ارادتمند شما. شهاب هستم | [
"زوج",
"ضربدری",
"موازی"
] | 2024-01-20 | 125 | 5 | 175,401 | null | null | 0.001283 | 0 | 8,583 | 2.064215 | 0.479405 | 4.214489 | 8.69961 |
https://shahvani.com/dastan/تو-واقا-باکره-ای- | تو واقعا باکرهای؟ | مدوزا | (بر اساس ماجرایی واقعی)
یه جوون تازه ریش بودم که به عنوان کارگر جنسی سر از فاحشه خونه زیرزمینی در آوردم. واسه اینکه نرم سربازی منو فرستاده بودن خارج، خام بودم و ندید بدید و آخرش افتادم به تور جنده جماعت. وقتی پولم ته کشید بهم گفتن میتونم از کیرم پول در بیارم. این طوری بود که کارگر جنسی شدم. خیلی وقته کارم اینه. اینجا سرویس جنسی در مقابل پول غیرقانونیه. فرقی نمیکنه جنده باشی یا کونی، فقط بکن باشی یا شیمیل. واسه همین، ما توی فاحشه خونههای مخفی کار میکنیم. بیشتر مشتریای ما اونایی هستن که نمیتونن یا نمیخوان پارتنر آشنا داشته باشن، به دلیل سن، قیافه یا مخفیکاری. من اگه قیافهء ظریفتری داشتم میتونستم با لباس زنونه کار کنم. با این کیر ختنه شده فابریک نونم تو روغن بود. دو سره بار میکردم! بگذریم، فعلا تخصصم اینه که به پیر و پاتال و بیریخت جماعت و مردایی که کونشون میخاره سرویس بدم. مشتری معمولی هم هست: یه دفعه یه دختری که میخواست خیانت دوست پسرشو تلافی کنه به تورم خورد. خیلی مال بود. خاک تو سر دوست پسرش. یه دفعه هم زن جوونی رو که با شوهرش مشکل داشت کردم. ولی اینا پول قلمبه نمیدن.
کاری که من میکنم همچین آسونم نیست. سفت کردن کیر واسه یه زن بدقواره پا به سن یا یه کله طاس ابنهای خودش داستانیه. در ضمن باید چارچشمی مواظب باشی. شده که پلیس به اسم مشتری بهمون رکب زده. اینجا مملکت گل و بلبل نیست که بتونی با رشوه و کرشمه قسر در بری. من به اسم باغبون و نظافتچی میرم مکان مشتری. نرخ کار بالاست چون واقعا خطریه. فقط مساله پلیس و بگیر و ببند نیست، پیرزن بوده که زیر کیر از هیجان سکته کرده و رو دست بکنش مونده!
توی همه کارایی که کردم یکیش استثنائیه که داستانشو میگم. یه روز خانم رئیس گفت برام یه مشتری خرپول داره. حس زدم طرف باید حسابی زاغارت باشه. گفت: زنه نسبتا جوونه، ولی ویلچیریه. هواشو داشته باشی مشتری میشه.
رئیس ما سر و زبون خوبی داره. بالاخره یه چیزی میگه راغب بشی. از پولی که میگریم نصفش میره جیب خودش ولی حقشه. زن بامعرفتیه و به موقعش هوامونو داره، واسه مسایل اقامت و وکیل اگه جایی گیر کنیم مایه میذاره. البته این کار جنبی منه. واسه نون خوردن مجبورم لولهکشی هم بکنم، تنها کار دیگهای که ازم بر میاد. عجب گهی خوردیم نرفتیم سربازی!
این کار یه فوت و فنهایی هم داره. نباید خودتو طوری تخلیه کنی که واسه دور بعدی کم بیاری. کیرت باید سه سوت آماه کار باشه. باید طوری به طرف حال بدی که خوش خوشانش بشه ولی لت و پارش نکنی. عین جندهها لبخند بزنی و خوش زبونی کنی. انگاری کون آسمون پاره شده و شما دوتا مثل لیلی و مجنون افتادین تو بغل هم.
تخصص من گائیدن پیرزنه. اینکه گفتن پیرزنو از کیر کلفت نترسون یه ضربالمثل اشتباهه. اینا کس و کونشون خشکه، آماده پکیدنه، اگه ناشی بازی در بیاری ممکنه جر بخورن. این طوری نیست که مثل یه جوون با ممهها یا کسشون ور بری خودش لیز بشه. باید قبل از کردن حسابی با ژل و کرم روونش کنی. اینم یکی از همون فوت و فنهای کاره که باید بلد باشی.
با همهء تجربهای که داشتم بازم دل نگرون بودم. قضیه ویلچیر رو مخم بود. تر و تمیز کرده بودم و شورت و تیشرت سکسی پوشیده بودم. کیف وسایل رو برداشتم: ژل، کاندوم روغنی، ویاگرا و اسپری. خنده داره، از یه طرف باید ویاگرا بزنی تو رگ که کیرت درست و درمون سیخ شه، از طرف دیگه اسپری بزنی یه وقت بیهوا تلنگت در نره.
پشت آیفون خودمو سیف از موسسه خدمات باغبونی معرفی کردم. این اسم مستعار به خاطر شرقی بودنش و شباهتش به سیف انگلیسی تصویر خوبی از آدم میده: یه کیرکلفت خونگرم ختنه شده و کاردرست. در که باز شده یه خانم خندون، دوروبر چهل، رو ویلچیر کنترل به دست بهم خوشامد گفت. خوشگل نبود ولی لباس شاد و بدون آستینی که پوشیده بود ظاهر خوبی بهش میداد. در کل بهتر از چیزی بود که خودمو واسش آماده کرده بودم.
پرسید: چیزی میخوری؟
هنوز یه کم وقت لازم داشتم تا ویاگرا کارشو بکنه. گفتم: کس با نوشیدنی.
این واسه واز شدن یخ رابطه لازم بود. خدا نکرده نیم ساعت دیگه باید میرفتیم لای لنگ و پاچه هم.
پرسیدم: تنهائیم دیگه؟ از سوالم جا نخور، بعضی وقتا میریم سراغ یکی میبینیم دوتان.
ریز خندید: نه، تنهام. از یه ساعت قبل گوشیم خاموشه، به پرستارم و هرکی ممکن بود موی دماغم بشه گفتم که امروز تعطیلم.
گفتم: خوبه، راستی یه سوال، دفعه اولت که نیست.
غش غش خندید، اوه، نه، یعنی آره، بالاخره تصمیم گرفتم تجربه کنم.
گفتم: پس چرا اول گفتی نه.
سرشو انداخت زیر. صورتش گل انداخته بود. شرمگین گفت: هروقت بهم فشار اومده مجبوری با خودم ور رفتم، ولی کسی باهام نبوده.
گفتم: اوف، پس با یه دوشیزه باکره طرفم. میتونی رو من حساب کنی عزیزم.
قبل از اینکه حرفی بزنه لبامو گذاشتم رو لباش و چند لحظه مکیدمشون. وقتی ازش فاصله گرفتم با دهن باز بهم خیره موند: اوف...
منم اوف.
دستشو گرفتم و گذاشتم رو خشتک شلوارم که بالا اومده بود: گفتم که، میتونی رو من حساب کنی!
کنجکاو لمسش کرد: وای خدای من.
صندلیشو چرخوند طرف من و افتاد به جون زیپ و کمربند. چیزی رو که دنبالش بود آزاد کرد و بهش زل زد.
دستامو گذاشتم دوطرف سرش: تمیز و پاستوریزه س، راحت باش.
دو دستی گرفته بودش و از قدش بالا و پائین میرفت. روش نمیشد بکنه تودهنش.
تصمیم گرفتم بقیه یخا رو باز کنم: بخورش دیگه، جنده خانم!
نیشش باز شد: اگه بهت بر نخوره، جنده تویی که پول میگیری!
گفتم: چرا بهم بر بخوره، این شغلمه.
همونطور که میلیسید و میک میزد گفت اوهوم. از تماشای کارش خوشم میومد ولی کیرم بیحس بود و تحریک نمیشدم. نمیشد مثل مجسمه نگاش کنم. رفتم تو جلد حرفهای. با صداها و اداهای سکسی همراهیش کردم و دستامو بردم توی یقه ش. ور رفتن با سینههای کوچیکش بهم حال داد. وقتی نفسش تند شد گفتم: هر وقت خواستی بریم رو تخت.
بدون اینکه کارشو قطع کنه سرشو تکون داد. به نظر منم که یه مرد هستم خوردن کیر چیزی نیست که بتونی راحت ازش دل بکنی. روی تخت طاقباز دراز بود. یقه شو دکمه کن کردم. من تو کار لب و سینه بودم و اون دستش به پپائین تنه م بند بود. وقتی دامنشو بالا زدم از اینکه شورت پاش نبود جا خوردم. اینکه یه دختر شورت پاش نباشه یه جورایی تحریککننده است. به زبون بی زبونی میگه بیا منو بکن. کسش یه کم تپل بود و ظاهر تمیزی داشت. میگفت یالا منو بخور. یه کم پاهاشو فاصله دادم. سکانس بعدی با پوزیشن ۶۹ کلیک خورد. خیلی زود بدنش شروع کرد به جواب دادن، با لرزش و پرش. فهمیدم موقع کار اصلی رسیده.
سختیش این بود که نمیتونست پاهاشو بالا نگهداره. باید خودم بلندشون میکردم. سوراخ کسش لیز بود ولی هنوز چیزی جلو نرفته به مانع برخوردم: تو واقعا بکرهای؟
صورتش از حیا قرمز شد. با چشمبسته سر تکون داد. خیلی آروم و میلیمتری جلو رفتم. از شانسم راحت باز شد. حتمی قبلا یه کارایی با خودش کرده بوده. بعد از چند دقیقه حرکات رفت و برگشتی آثار لذت رو توی صورتش دیدم ولی خودم هنوز حسی نداشتم. وقتی فهمیدم ارضا شده یواشیواش بیرون کشیدم و شق و رق کنارش دراز شدم. با تعجب به معامله سیخ مونده م نگاه میکرد. گفتم: آره، ما اینیم دیگه.
خندید یه وری بغلم کرد و گفت: اونم مثل خودت حرفه ایه، جناب سیف.
چند دقیقه بعد که با مزه مزه کردن آبجو و خوش و بش گذشت اشتهاش دوباره برگشته بود. وقتی دستی به سر معامله م کشیدم متوجه شدم بی حسیش رفته. باید از کاندوم استفاده میکردم تا بتونم جلوی ارضا شدنمو بگیرم. این جزو اصول کارمون بود. باید واسه دور بعدی یا مشتری بعدی خودتو نگهداری. در ضمن احتیاط شرط عقله. حاملگی و...
دور دوم بی پرواتر و صمیمیتر جلو رفت. بهم چنگ میانداخت و با نالهها و حرفهای سکسی اتاقو رو سرش گذاشته بود: راستس راستی داری منو میکنی... عجب کیری، اوف، آره، محکمتر.
دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و به طرف خودش میکشید. سر و صداش حتا وقتی لب تو لب بودیم قطع نمیشد. این ادا و اطوارا باعث شد با همه کنترلی که روی خودم داشتم حسابی تحریک بشم. کار از اینکه فقط بخوام سرویس خوبی بهش بدم گذشته بود. داشتم واقعا حال میکردم. مثل خودش از خود بیخود شده بودم. وقتی به خودم اومدم که بعد از یک ارضای کامل و کشدار توی بغل همنفس نفس میزدیم. از لذت محشری نشئه بودم. لذت کام گرفتن از یه دختر باکره. از جنس حالی که توی اولین هماغوشی عروس و داماده. محکمتر بغلش کردم و گفتم: عروسکم...
بعد از اینکه نفسش سر جاش اومد گفت: خیلی عالی بود، مرسی. حیف که میسوزه، وگرنه دلم میخواست یه دور دیگه...
گفتم: آره، محشر بود. به منم زیادی خوش گذشت. قرار بود من به تو سرویس بدم ولی انگار تو به من سرویس دادی. سورپریزم کردی.
این پا و اون پا میکردم. دلم میخواست بازم پیشش بمونم. سابقه نداشت این طوری پابند کسی شده باشم. دختر ساده و بی شیله پیلهای بود. بهش یه حس خاصی پیدا کرده بودم.
شروع کرد به نوشتن چک: شنبه یکشنبه به کسی قول نده. دوباره بیا پیش خودم.
چک رو پس زدم: پول لازم نیست عزیزم، اگه بیام، که حتمی میام، فقط و فقط به خاطر خودته.
چشماش برق زد. بغلشو باز کرد و نیمخیز شد. رفتم تو بغلش. محکم همیگه رو بغل کردیم. دوباره توی چشمام نگاه کرد. میخواست فکرمو بخونه. هیچ فکری که نبود. محبتی بین ما شکلگرفته بود که دست خودمون نبود. نیازهای پنهان آدمهای تنها کار خودشونو کرده بودن.
نمی خوام رودهدرازی کنم. مری شد معشوقه و عشق من. واقعا سراغ کس دیگهای نرفتم. نمیتونستم. مجبوری کارم رو با خانم رئیس هم فیصله دادم. خداییش برام خوشحال هم شد. واسه ازدواجم با مری کادوی خوبی بهمون داد. این طوری مساله پادرهوایی و اقامتم واسه همیشه حل شد. قبلا همش نگرون فردا بودم و چیزی از زندگی نمیفهمیدم. حالا احساس خوشبختی میکنم. مری با اینکه ویلچیریه از کار خونه کم نمیذاره، توی رختخوابم که نگو، هر دفعه یه کاری میکنه که کم بیارم. به نظرم اونم یه رگ شرقی داره. انصافا خیلی خوبه. | [
"روسپی"
] | 2023-06-05 | 144 | 2 | 80,901 | null | null | 0.006165 | 0 | 8,324 | 2.163286 | 0.769459 | 3.896857 | 8.430018 |
https://shahvani.com/dastan/همه-چیز-سکس-نیست | همه چیز سکس نیست | فرزاد | سلام
اسمم فرزاده. داستان و اسم خودم واقعیه اما اسامی دیگه مستعاره.
داستان برمیگرده به حدود ۱۴ سال پیش. تقریبا سال ۸۸.
من یه پسر ورزشکار بودم و فوتسالیست. خب طبیعتا ن شکم داشتم ن چیزی مصرف میکردم. اما الان هم شکم دارم هم سیگاری شدم. بریم سر داستان.
من تازه از خدمت اومده بودم و داداشم توی میدون بهارستان تهران یه کار برام پیدا کرد و من مشغول کار شدم. خب مثل همه کارهای دیگه شب عید کارمون زیاد میشد و من توی هفته ۴ شب توی کارگاه میخوابیدم. یه شب که میخواستم اونجا بخوابم مادرم زنگ زد که امشب بیا خونه فردا صبح بریم بیمه منم ماشین نداشتم باید با تاکسی برمیگشتم. اینم بگم که توی اون دوران که همه ما پسرها تجربش کردیم ی کم کلمون باد داره و همش دنبال دعوا و خودنمایی هستیم.
موقع برگشت سمت میدون خراسان بودم که دیدم یه دختر توی ایستگاه بی آر تی نشسته و دوتا پسر مزاحمش شدن. منم با توجه ب اون کله باد کرده رفتم سمتشون و با دعوا و یه مقدار کتککاری اون دوتا پسر رو دک کردم رفتن. ولی وقتی گریه دختر که اسمشو میذارم نازنین رو دیدم حالم بد شد. به پسر خالم که شبا توی کارخونه توی محلمون میخوابید و خیلی باهم رفیقیم زنگ زدم گفتم یه نفر رو میخوام بیارم پیشت. اونم گفت اوکی. من نازنین رو بردم پیش پسر خالم تو کارخونه که البته کار نمیکردن پسر خالم حکم نگهبان داشت اونجا چون کارخونه تعطیلشده بود وی مدتی بود کار نمیکردن. وقتی نازنین رو بردم اونجا ترسیده بود ولی من بهش اطمینان دادم که نگرانیش بی مورده و بهم اعتماد کنه. به پسر خالم هم سپردم که این دختر بهمون پناه آورده و پسر خاله منم که دوسال ازم کوچکتره رو حرف من حرف نمیزنه. خلاصه من اون شب اون دختر رو اونجا گذاشتم و رفتم خونه و صبح کارای بیمه مادرم رو درست کردم و برگشتم پیش پسر خالم. نازنین گفت که آقا مهدی (پسر خالم) تا صبح توی کارخونه خوابیده و خودش توی اتاق نگهبانی. خلاصه بگم ک خیلی باهاش حرف زدم تا تونستم راضیش کنم بره پیش پدرش. اینم بگم یک هفته پیش ما بود ولی حتی موهاش رو هم ما ندیدیم. میترسید بره پیش پدرش که خودم یه پنجشنبه جمعه وقت گذاشتم و و بردمش پیش پدرش و با پدرش حرف زدم و مشکلشون برطرف شد. و نازنین برگشت پیش خانوادش.
راستی مشکلشون هم این بود ک پدر نازنین که وضع مالی خوبی نداشتن (معتاد نبود اما از کار بیکار شده بود) میخواست به زور نازنین رو به عقد یه مرد همسن خودش ولی پولدار در بیاره که نازنین مخالفت میکرد. اینم بگم که اصفهانی بودن و خونهشون اصفهان بود.
اینکه من از کجا فهمیدم از خونه زده بیرون همون شب بهم گفت جا نداره و فرار کرده.
اتفاقا سال ۹۵ بود پدرش زنگ زد و دعوتم کرد عروسیش. رفتم و چقدر تحویلم گرفتن و خوش گذشت. نازنین به من میگه داداش و باباش همیشه بهم زنگ میزنه و دعام میکنه.
خواستم بگم بعضی اوقات چیزای مهمتری از سکس هست. من خیلی هاتم و هر وقت سکس کنم بازم کمه اما بعضی وقتا امتحان میشیم.
ببخشید سرتونو درد آوردم یا حق | [
"دختر فراری"
] | 2024-02-29 | 134 | 19 | 61,601 | null | null | 0.018248 | 0 | 2,511 | 1.939255 | 0.481508 | 4.247886 | 8.237736 |
https://shahvani.com/dastan/عاقبت-بخیر | عاقبت بخیر | سعید | ((دوستان عزیز این داستان هرگز اتفاق نیفتاده))
عروسی دادش نوید دوستم بود و منم بخاطر رفاقت چند ساله با نوید و ارتباط خوبی که با خانوادهاش داشتم، در بطن این ماجرا قرار گرفته بودم و پا به پای نوید و نادر برای هرچه بهتر برگزار کردن مراسم تلاش میکردم. چون فاصله شهر عروس تا تهران زیاد بود، قرار شد اونا هم بیان تهران و همه مراسم یکجا برگزار بشه. راستش وقتی خودم به نوید و خانوادهاش پیشنهاد دادم بخشی از مهموناشون بیان خونه من، تصورم این بود که فقط خانواده سه چهار نفری عروس میان و اونم برای یکی دوشب! ولی یک هفته به عروسی باقی مونده نزدیک به بیست نفر از فک و فامیل عروس توی خونه ساکن شدند. خانواده راحت و بهتر بگم زیادی راحت بودند! اصلا احساس مهمون بودند نداشتند و هرزگاهی هم خورده فرمایشاتشون باعث آزار میشد. یکی دو بار بابای نوید پیشنهاد داد که ببرن هتل یا خونهای دیگه اجاره کنند ولی خوب درست نبود، حرفی زده بودم و از طرفی رفاقت و رفت وآمد چندین ساله باهاشون باعث شد نپذیرم. ناچارا وسایل مورد نیاز یک هفته خودم رو بردم اتاق بالا که مسیرش هم از جلوی در جدا میشد و پایین رو کامل در اختیار مهمونها گذاشتم.
روزا که تا ساعت پنج سر کار بودم و بعدش هم همراه نوید و نادر دنبال کارها بودیم و شبا هم دیر وقت میومدم خونه. شب اول وقتی رفتم خونه تا نزدیکیهای ساعت دو، از سر و صداشون نتونستم بخوابم وکلافه بودم. با توجه به سکوت دائمی خونه، تحملشون سخت بود ولی چارهای نبود. شب دوم همراه نوید شامم رو خوردم و حدود ساعت ده و نیم برگشتم خونه. بازم سر و صداشون تا توی کوچه میومد. بدون توجه، رفتم بالا... برق اتاق روشن بود ولی تا جایی که یادمه صبح روشن نکرده بودم. در رو که باز کردم از تعجب دهنم وا موند! اینجا چه خبره؟ نمیدونستم صحنهای رو که دارم میبینم خوابه یا واقعیت؟ دوتا دختر بیست و سه چهار ساله کاملا لخت، روی تشک بصورت ۶۹ بهم چفت و سرشون لای پای هم بود، جوری توی حال و هوای خودشون غرق بودند که متوجه صدای پای من که از پلهها بالا اومده بودم، هم نشده بودند! دختری که رو بود،
دوتا انگشتش تو کس دختر زیری بود و بهتزده زل زده بود به من! برای چند ثانیه هر دو توی شوک بودیم و ظاهرا فرمانی از مغزمون نمیرسید، تا بالاخره با صدای جیغ اونی که زیر بود و کمی سرش رو بالا آورده بود، به خودمون اومدیم! اونا دستپاچه از هم جدا شدن و خودشون رو زیر پتو پنهان کردند و منم برگشتم رو به بیرون!
هم عصبی بودم از اینکه هیچ حریم خصوصی برام نذاشتهاند و هم شوکه و شاید یک جورایی تحریک، از دیدن لز دو تا دختر، اونم بصورت زنده و واقعی!
اندام ترکهای و چشمای شهوتناکشون مدام جلوی چشمم بود. هرچی بیشتر بهشون فکر میکردم بیشتر تحریک میشدم. بیست دقیقهای توی شوک بیهدف قدم میزدم و برگشتم خونه، اونا هم رفته بودند پایین. بیشتر از ده ساله با نوید دوستم، تا همین چند وقت پیش متوجه خال روی گردنش نشده بودم، اونوقت با چند ثانیه دیدن این دوتا، تمام جزییات و اندامشون مدام جلوی چشمم رژه میرفت و نمیتونستم ذهنم رو منحرف کنم! تمام اونشب و روز بعد رو ذهنم درگیر بود و افکار عجیب توی مغزم میچرخید.
دو شب بعد با اصرار پدر و مادر نوید قرار شد منم همراه با خانواده عروس مهمون شون باشم. قبل از شام همراه نادر و نوید برای کاری رفتیم بیرون. وقتی برگشتیم خانواده عروس هم اومده بودند و خونه پر از آدم بود. سلام و احوالپرسی کردیم و یکگوشه نشستیم. از همون بدو ورود، نگاهم بدنبال اون دوتا بود، که از لا به لای حرفا متوجه شدم اسم اونی که دو شب پیش رو بود نگین (دختر خاله عروس) و اون یکی سحر (دختر دایی عروس) است. با کمی فاصله از بقیه، عین دوتا معشوقه دست توی دست و چسبیده به هم نشسته بودند. خوب طبیعتا توی اونجور مواقع افراد حتی اگر خودشون رو پنهان نکنند، لا اقل کمی خجالت چاشنی رفتارشون میکنند ولی این دوتا اصلا عین خیالشون نبود، مخصوصا نگین که بهش میخورد بزرگتر و سلطهگر باشه، جوری راحت بودند که من دچار عذاب وجدان شده بودم. یکی دوباری که سحر از جاش بلند میشد دست نگین رو میدیدم که روی باسنش میچرخید و یا مدام سحر رو میکشید سمت خودش و گهگاهی میبوسید. از رفتارشون داشتم شاخ درمیاوردم! خوب هنوز هم جامعه اونقدر روشنفکر نیست که این رفتار رو به راحتی بپذیره و از طرفی همجنسگرایی توی خانوادههای ایرانی مخصوصا شهرهای کوچک تابو محسوب میشه، ولی این دوتا علنی و بدون توجه به بقیه داشتن عشقبازی میکردند. شاید هم بقیه مثل من روشون حساس نشده بودند و به چشمی دیگه نگاهشون میکردند. ولی دهن من آسفالت شده بود! حتی جرات دستشویی رفتن نداشتم چون چنان راست کرده بودم که اگر بلند میشدم سرپا ممکن بود بره توی چشم یک نفر! خلاصه اون شبرو با هر بدبختی بود سر کردم ولی رفتار نگین باعث شده بود که فکر کنم داره چراغ سبز نشون میده و عمدا میخواد منو تحریک میکنه و الا دلیلی نداشت که مدام با سحر ور بره و چشم به من بدوزه!
آخر شب که میخواستیم برگردیم علاوه بر دوتا ماشین خودشون قرار شد چند نفرشون هم با من بیان. منتهی بازم به غلط کردن افتادم! به زور چهار نفر چپوندن عقب و دو نفر هم روی صندلی جلو! خوب پلیس، جریمه و اینکه ظرفیت ماشین هم حدی داره به جهنم، لامصبا فکر اینرو بکنید خدای نخواسته تصادف کنیم، چه خاکی میخواهید توی سرتون بریزید! با لبخندهای زورکی و به روی خود نیاوردن نشستم ولی لابه لای این عصبانیت، نکته مورد توجه این بود که نگین و سحر جلو نشسته بودند. دوسه بار به بهانه خوابوندن ترمز دستی، رونش رو لمس کردم ولی نمیشد، چون پای نگین عملا روی اون قرار گرفته بود. میخواستم بهش بگم کمی جا به جا شو، ولی وسط اون بلبشو، فکری به ذهنم رسید. به زور دستم رو بردم زیر رونش و دستی رو خوابوندم. برگشت نیم نگاهی کرد و دوباره خیره شد به جلو. انگار دسته ترمز دستی حائل شد بود، چون با پایین رفتن اهرم ترمز، کمی بیشتر اومد به سمت من. عدم واکنشش باعث شده بود به بهانه دنده عوض کردن لمسش کنم. انگار نه انگار مثل بار هندوانه افتادهاند رویهم، هرهر میخندید و چرت و پرت میگفتند. شال نگین افتاده بود دور گردنش و بوی شامپو، کرم و اودکلنش پیچیده بود توی دماغم و کمکم احساساتم داشت بیدار میشد و خدا خدا میکردم زودتر برسیم. اما وسط راه یهو برگشت به سمتم: آقا سعید میشه یک دوری توی شهر بزنیم؟
متعجب نگاهی بهش انداختم! راستش چون فکر میکردم حتی اگر پا هم بده، با توجه به شلوغی خونه و بعدشم که اینا میذارن میرن و نهایتا هیچ کاری نمیتونم بکنم، پس دلم میخواست زودتر بریم خونه و از شرشون خلاص بشم. به همین خاطر گفتم: با این وضعیت؟ جاتون تنگه اذیت میشید!
ولی در کمال تعجب دوتا از عقبیها هم به همراه نگین گفتند ما مشکلی نداریم! ناچارا یکساعتی توی خیابونها دور زدیم و برگشتیم خونه. من موندم و یک شقی دائمی و مرور کردن صحنه لز نگین و سحر.
بالاخره روز عروسی فرارسید وخوشحال بودم که دیگه میرن سر خونه زندگیشون. سعی کردیم کارها رو تا قبل ظهر تمام کنیم که بعد از ظهر هم استراحتی کنیم، هم دوش بگیریم وآماده بشیم. نهار رو خونه نوید خوردیم و رفتم خونه. هیچکس خونه نبود و همه رفته بودند خونه عروس رو آماده کنند، عدهای هم با وقت آرایشگاه و اینجور چیزا سر گرم بودند. خونه جوری به هم ریخته بود که انگار یکبار دیگه مغولها حمله کردهاند. دیگه بالا نرفتم چون لباسهام هم پایین بودند. دوشی گرفتم و در حالی که یک حوله دور خودم پیچیده بودم رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. خوشبختانه تنها جایی که در امون مونده بود همین اتاق من بود که اونم درش قفل بود. ساعت رو تنظیم کردم که اگر خوابم برد ساعت پنج بیدار بشم و دراز کشیدم.
فکر کنم یک ساعتی بود که خوابیده بودم که با صدای کوبیده شدن در حیاط از خواب پریدم! اینا که گفتند گفتند از خونه عروس میرن باغ و فقط شب برای خوابیدن میان! خواهر خودم هم که میدونه اینا اینجا هستند نمیاد، پسی کیه! شاید خوابدیدهام؟ میان خواب و بیداری و تردید تا از جام بلند شم صدای زنانهای توی پذیرایی پیچید! سحر بجنب تا سر خری پیدا نشده!!!
شاید چیزی جا گذاشتهاند و اومدن اونو ببرن! نمیخواستم برم بیرون تا زودتربروند دنبال کارشون. ولی انگار خیال باطلی بود! صدای بوسهها و لب گرفتنشون خونه رو پر کرده بود و داشتند قربون صدقه هم میرفتند!
بازم؟ اینا دیوانهاند؟ یعنی اینقدر حشری هستند که حتی یک نگاه هم به اطرافشون نمیکنند؟ خوب لعنتیا کفشای من جلوی دره! از یکطرف از سر و صدای اونا دوباره داشتم تحریک میشدم و از طرف دیگه میترسیدم همینجوری که اینا اومدند یکی دیگهشون هم بیاد و با دیدن من توی خونه دردسر بشه!
در حالیکه من کاسه چهکنم دستم گرفته بودم، ظاهرا اونا رو اوج بودند. میخواستم صدایی ایجاد کنم شاید بیخیال بشن ولی دیگه دیر شده بود و کیر بی جنبه من کنجکاوانه بیدار شده بود ببینه چه خبره؟ خوب چه کاریه، بذار ببینم تهش چی میشه! شاید این وسط منم دلی از عزا درآوردم! بیشتر صدای نگین میومد که ظاهرابتکار عمل دستش بود و میگفت که چکار کنند! صداها و تصویر سازی صحنه باعث شده بود هر لحظه کیرم سفتتر بشه و حشریت بهم غالب بشه! صدای آه و ناله هاشون هر لحظه بیشتر میشد و منم بیتابتر! ولی باید صبر میکردم تا جای حساس و با سرعت وارد عمل بشم، چون اینجوری ممکن بود رم کنند و چیزی گیرم نیاد یا آبرو ریزی بشه.
بعد از سه چهار دقیقه آروم بلند شدم، گوشه در رو باز کردم و با احتیاط سرکی کشیدم. اینبار نگین طاقباز دراز کشیده بود وسط پذیرایی ودر حالیکه چشماش رو بسته بود، پاهاش رو کامل باز کرده بود. سحر بین پاهاش چمباته زده و سرش لای پای نگین بود و براش میخورد! یک دست نگین روی سر ولای موهای سحر بود و دست دیگهاش داشت نوک پستونای خودش رو نوازش میکرد و میمالید. نگین هرزگاهی یا آهی میکشید یا با گفتن وای کشی به بدنش میداد. یکی دو دقیقهای با همین پوزیشن سحر برای نگین میخورد. نگین دستاش رو قلاب کرد زیر بغل سحر و آروم کشید به سمت بالا. سحر بدون اینکه از بدن نگین فاصله بگیره، با بوسههای ریز بر روی شکمش رفت تا رسید به نوک پستوناش. چندباری نوکشون رو بین لباش گرفت و همزمان با دستاش نوازششون میکرد و در ادامه با بوسیدن زیر و اطراف گلو، کامل دراز کشید روش و با اشتیاق شروع به بوسیدن لبای هم کردند. دستای نگین روی پشت و ستون فقرات سحر حرکت میکرد و دستای سحر صورت نگین رو از دو طرف گرفته بود.
جوری حشری شده بودم که هر آن ممکن بود صدای نفس هام رو بشنوند. نه وقت درنگ کردن بود و نه دیگه طاقت داشتم. در حالیکه اونا چشماشون رو بسته بودند و لباشون به هم گره خورده بود، آروم حوله رو از دور کمرم باز کردم و انداختم روی زمین و احتیاط حرکت کردم به سمتشون. بالای سرشون که رسیدم، یهو چشمای نگین باز شد وبا دیدن من و وضعیتم جا خورد و ترس توی چشماش آشکار شد، ولی دیگه فرصت عکسالعمل بهشون ندادم و سریع دراز کشیدم روی سحر! همزمان با فرودم کیر سیخ شدهام هم لای چاک باسن سحر جا خوش کرد. هردو بصورت همزمان جیغی کشیدن و سعی کردن که خودشون رو از زیرم در بیارن، ولی خوشبختانه زورشون نرسید، در حالیکه کیرم رو لای باسن سحر بیشترفشار دادم، همزمان دستم رو گذاشتم روی دهن نگین، نیشم رو باز کردم و آروم گفتم بچهها: این بازی سه نفره بیشتر حال میده! با وجود تلاش نگین احساسم این بود که خیلی بیمیل نیست، فقط شوکه شده و ترسیده، ولی سحر صورتش قرمز شده بود، تلاش بیشتری داشت. نزدیک به یک دقیقهای تلاشم این بود که زیرم بمونند وکاری نمیکردم. ظاهرا حدسم درست بود نگین دست از تلاش کشید و چشماش رو کمی فشار داد به هم. دستم رو بردم بین شون و رسوندم به پستوناشون که رویهم افتاده بود. و نرم شروع کرد مالیدن و با لحن آرومتری گفتم: ببینید بچهها! اگر میخواهید آبرو ریزی نشه و تا کسی نیومد تمومش کنیم، بهتره که دخترای خوبی باشید و همکاری کنید! نگین کمی چشماش رو فشار داد بهم و با حالتی عصبی طور دستم رو از روی پستوناشون کشید و با حرص لبای سحر رو کشید توی دهنش و دوباره شروع کرد لب گرفتن. سحر هم انگار چارهای نداشت و به تبعیت از نگین مشغول شد. یک دقیقهای اونا مشغول لب گرفتن بودند، منم کیرم رو لای پای سحر حرکت میدادم و هرز گاهی هم فشارم رو بیشتر میکردم تا نوکش رو برسونم به کس نگین.
اینجوری فایدهای نداشت! بین پاهاشون روی دو زانو ایستادم و با کشیدن پهلوهای سحر، به حالت داگی درآوردمش و سرش رو فشار دادم به سمت کس نگین، خودم هم کمی رفتم عقب و خم شدم و مشغول لیس زدن روی کس سحر شدم. لحظاتی با نوک زبون روی چوچول و داخل لبه کسش بازی کردم و بلند شدم. کلاهک کیرم رو خیس کردم وگذاشتم در کسش، دوباره پهلوهاش رو گرفتم و آروم فشار دادم. کلاهکش که رفت داخل کمی نگه داشتم و مشغول نوازش و بازی با باسنش شدم و دوباره و به نرمی فشارم رو بیشتر کردم تا کامل داخل کسش قرار گرفت. سحر سرش رو فشار داده بود لای پای نگین و با سرو صدا مشغول خوردن بود و صدای نگین هم دوباره درومده بود. با کمی مکث شروع به حرکت کردم. با حرکتهای من سر سحر هم روی کس نگین حرکت میکرد و انگار اونم خوشش اومده بود چون ناله هاش پیوستهتر شده بود و مدام سر سحر رو فشار میداد روی کسش. دو سه دقیقهای به این شکل توی کس سحر تلمبه زدم و با یاد آور صحنه ۶۹ شب اولشون به سرم زد که پوزیشن رو عوض کنیم. ازشون خواستم جاشون رو عوض کنند. نگین که ظاهرا نمیخواست حس و حالش بپره، سریع بلند شد سحر رو خوابوند و خودش هم پشت به من بین پاهاش قرار گرفت. ولی گفتم نه بصورت ۶۹! چپ چپ نگام کرد و بعدش در حالیکه خیره شده بود به کیرم، سریع چرخید روی سحر و سرش رو برد روی کس سحر. منم بلند شدم و رفتم پشت سرش. خوشبختانه به خاطر خوردن سحر هنوز کسش خیس بود و سحر هم مشغول زبون کشیدن روی چوچولش بود، پس نیازز به اضافه کاری نداشت! مقداری آب دهن ریختم کف دستم وکشیدم روی کیرم و باقی موندهاش رو هم مالیدم روی کس نگین. کیرم رو گذاشتم در سوراخش. نمیدونم چرا ولی یهو به سرم زد کمی اذیتش کنم. یکی دوبار تا پشت کلاهک کردم داخل و بیرون کشیدم و با یک فشار تا ته فرو کردم. صدای آخش توی کس سحر خفه شد و با سرعت بیشتری برای سحر میخورد. انگار تنگی کس سحر بیشتر و برای نگین گشادتر بود! یکی دوبار به بهانه بیرون افتادن، کیرم رو کامل کشیدم بیرون و تا نزدیکی دهن سحر بردم ولی نامرد کاری نکرد و مجبور شدم دوباره بکنم توی کس نگین. ترس از اومدن سر زده کسی واز طرفی هم چون مطمئن بودم اینا آب هم رو میارند، سرعتم رو بیشتر کردم البته با سرعت بیشتر من، سرعت خوردن نگین هم بیشتر شده بود و صدای اوم امم سحر بلندتر، تعداد بازدمهای که به زیر تخمهای من میخورد هم بیشتر شده بود. سرعتم رو یکنواخت تنظیم کردم و تا لحظه حرکت آبم ادامه دادم. ده پانزده تا تلمبه محکم زدم وکشیدم بیرون. همراه با آه کشیدن با کشیدن کف دستم روی کیرم آبم رو کامل تخلیه کردم روی کمر نگین ولو شدم کنارشون.
اونا بدون توجه به من هنوز داشتند برای هم میخوردند و همدیگر رو نوازش میکردند. یک دقیقهای دراز کشیدم کنارشون و لز اون دوتا رو تماشا کردم تا حالم جا اومد. انگار اونا خیلی دیگه کار داشتند. بلند شدم و رفتم حموم و دوباره دوشی گرفتم
از حموم که بیرون اومدم دیدم هر دو طاقباز دراز کشیدن و سرهاشون چرخیده به سمت هم با پرویی گفتم: مرسی بچهها خیلی حال داد! سری بعد انشالله سر حوصله و با برنامهتر انجام میدیم! نگین سرش رو چرخوند و با اخم بهم نگاه کرد ولی سحر لبخندی همراه با عشوه روی لباش نقش بست و رفت توی آغوش نگین! | [
"تریسام",
"مهمان",
"سورپرایز"
] | 2022-05-31 | 84 | 10 | 92,901 | null | null | 0.000077 | 0 | 13,003 | 1.804714 | 0.478784 | 4.55793 | 8.22576 |
https://shahvani.com/dastan/فاحشه-حلالم-کن | فاحشه حلالم کن | WhiteHunter | آهنگ فرانسوی لارا فابیان بنام
Je suis Malade
(اگر دوست داشتید، داستان را حین گوش دادن به این موزیک زیبا از لارا فابیان بخوانید)
مرورگر شما فایل صوتی را پلی نمیکند.
نمیدونم اسمم چیه، اهل کجام، نمیدونم دقیقا چند سالمه حتی نمیدونم خوابم یا بیدار، زندهام یا مرده، فقط میدونم باید دوام بیارم، بجنگم تا شاید یه روزی برای خودم یک هویت بسازم!
از وقتی یادم میاد صدام میزدن صحرا، گاهی وقتا فکر میکنم واقعا اسم من صحراست، چون توی صحرا هم هیچی نیست، نه آب، نه سرسبزی، نه شادابی... بگذریم!
یادم میاد خیلی کوچولو بودم، شاید چهار یا پنج سال فقط داشتم، با پسر صمد که همسایه روبروییمون بود نزدیکای غروب خورشید میرفتیم توی پارک، مینشستیم روی یکی از نیمکتهای چوبی کهنه پارک، پسر صمد کیف مدرسشو با خودش میاورد ولی نه واس درسه خواندن، صمد وسط کتاب هاشو پاره کرده بود و مواد جاساز کرده بود، اون موقع من نمیدونستم چه خبره، نیمکت ما زیاد بزرگ نبود، ولی ما بچه بودیم، بالاخره میشد سه نفری هم اونجا نشست، سعید، پسر صمد فقط ۱۲ سالش بود، بعضیا میومدن مینشستن کنار سعید، یک پولی رو بهش میدادن و سعید از داخل کیفش، لای یکی کتاباشو باز میکرد و بهشون مواد میداد.
یادمه یه روزی از همون روزا که داشتم داخل پارک بازی میکردم، یکی از همون آقاهایی که از سعید مواد خریده بود صدام زد، رفتم پیشش، بچه بودم، نمیفهمیدم! سعید رفته بود دستشویی پارک، اون آقا بهم گفت میخواد برام بستنی بخره، خانوادهام بهم یاد نداده بودن از غریبهها چیزی نگیر، نگفته بودن صحرا مراقب خودت باش، برام بستنی خرید، بردم توی ماشینش، روی صندلی عقب نشستم، نشسته بود کنارم، داشتم بستنی قیفی خوشمزمو میخوردم، من اون موقع فقط هشت سالم بود، خوشگل بودم، مثل خیلی از بچه کوچولوهای نازی که میان توی پارک و بازی میکنن، مثل همون کوچولوهایی که دست مادرشون رو ول نمیکنن، پدرشون از دور داد میزنه که حواستو جمع کن، اما من کسی رو نداشتم بگه صحرا، نرو توی ماشین غریبهها...
تا اومدم به خودم بیام، دیدم جای بسنی، دارم کیر صاحب ماشینرو ساک میزنم، نمیدونستم کار بدیه، بهم میگفت فکر کن بستنیه، اگر خوب بخوریش برام بازم بستنی میخره... وقتی از ماشینش پیاده شدم، سعید منو دید، کلی دعوام کرد که چرا روی نیمکت ننشسته بودم تا برگرده، کلی اون روز گریه کردم ولی من فقط هشت سالم بود...
یادم میاد همون سال، رفتم پیش بابام، یه تلویزیون قدیمی جلوش بود، داشت داخل یکی از شبکههای ماهوارهای آهنگ گوش میداد، از همین آهنگهای تصویری، یادم نیست آهنگش چی بود، فقط رنگ سبز پیکنیکی که جلوش بود یادمه، پخش شدن دود تریاک وقتی سیخ داغش رو روی سوزن تریاکش میکشید یادمه، باهاش حرف میزدم ولی گوش نمیداد، من فقط میخواستم بهش بگم باباجون؟ مهسا دختر اقا حمید داره میره مدرسه، من میخوام برم مدرسه دکتر بشم، ولی اون داد میزد مهسا دختر اقا حمید گوه خورده با تو، گمشو برو تو حیاط با عروسکت بازی کن... ولی من فقط میخواستم درس بخوانم، اما بجاش سیلی خوردم...
ده سالم بود که مامانم مریض شد، بابام نبردش دکتر، میگفت چایی نبات بخور، عنبر نسارا دود کن خوب میشی، ولی مامانم سرطان داشت، مگه عنبر نسارا سرطان رو هم خوب میکنه؟
اسم مامانم سمیه بود، غروبا که میشد من و چند تا بچه دیگه رو برمیداشت، میبرد سرچهار راهها، خیابونا، پارکا، هرجایی که میشد پول درآورد، مامان من تنها نبود، خیلیا بهش میگفتن مامان، آخر شبم که میشد خورد و خسته برمیگشتیم سگ دونی که بهش میگفتیم خونه، ما شناسنامه نداشتیم، جزو آمار حساب نمیشدیم، حتی شاید وجود نداشتیم، فقط تلاش میکردیم برای یه روز بهتر ولی همیشه فردا، بدتر از امروز بود...
سیزده سالم بود، داشتم توی راهپلهی داخل حیاط سیبزمینی خورد میکردم، صدای خنده بابام و رفیقاش تا تو حیاط میومد، دوستش اومد تو حیاط بره دستشویی، صدام زد اما من جوآبشرو ندادم، مست بود، عصبانی شد، اومد سمتم دستمو گرفتم، اومدم داد بزنم دستشو گذاشت روی دهنم، گفت صدات در بیاد میگم اصغر با کمربند سیاه و کبودت کنه، عین سگ ترسیده بودم و گریه میکردم، با زور بردم داخل آشپزخانه توی حیاط، در رو گذاشت رویهم، شلوارشو کشید پایین و کیرشرو تا جا داشت کرد تو حلقم،، یه نامرد لاغر مردنی با صورت استخوانی که داشت حال میکرد یه دختر بچه ۱۳ ساله داره کیرشرو ساک میزنه... وقتی خوب براش خوردم برم گردوند، چنگ میزد به کون و کوسم، بیشرف انگار بچه آهو گیر آورده بود، داشت شلوارمو میکشید پایین که بابام اومد تو حیاط و صداش کرد، دست و پاشو گم کرد و تهدیدم کرد که اگر حرفی بزنم سرمو میبره و هیچکس هم نمیفهمه، راست میگفت، چون من هیچکی رو نداشتم، حتی هویت و شناسنامهام نداشتم، بعد از اون روز، هفتهای دو سه بار میومد خونه ما، به بهانه شیره کشیدن، منو دستمالی میکرد و براش ساک میزدم تا اینکه خبر اومد مامورا موقع فروختن مواد گرفتنش و باید چند سالی آب خنک بخوره، تازه داشتم نفس راحت میکشیدم که دیگه قرار نیست اذیتم کنه که تا به خودم اومدم دیدم توی ۱۴ سالگی شدم عقد یکی حرومزاده تراز بابام...
بابام پول نداشت خرج مستی و موادشو بده، منو فروخته بود به یه آدم ۶۳ ساله، من فقط ۱۴ سالم بود، ۸ سال زنش بودم تا اینکه تصادف کرد و مرد، سال اولی که زن این پیرسگ شدم هرروز منو میکرد، بیناموس حال میکرد داره با این سن و سالش یه دختر ۱۴ سالو رو میکنه، زندگی من شده بود شستن رخت چرکای اون و کوس و کون دادن و خدمتکار بودن، پیرمرد دو تا پسر داشت از زن قبلیش که فوتشده بودن، اسماعیل و حسین، حسین توی ترکیه پارچه فروشی داشت، اسماعیل ساقی مواد بود، بابام نتونسته بود پول مواد اسماعیل رو بهش پس بده، منو فروخته بود بجای بدهیش، شده بودم زن بابای اسماعیل، اسماعیل خودش زن داشت، سال دومی که گذشت، اسماعیل به بهونه سر زدن به باباش میومد دستمالیم میکرد، اولاش دستمالیم میکرد، بعدا شده بودم جنده اسماعیل، وقتی حبیب مرد، شوهرمو میگم، تقریبا ۲۰ سالم بود، نباید توی اون خونه میموندم، حبیب همه اموالش رو زده بود بنام پسراش، هیچی نداشت، تنها دارایی من لباسایی بود که داشتم و پولهایی که توی این هشت سال پسانداز کرده بودم، بعد از چهلم حبیب، وسایلمو برداشتم و از اون شهر لعنتی فرار کردم، رفتم یه شهر دیگه، یک سال اونجا موندم تا آبها از آسیاب بیفته.، شنیدم اسماعیل بعد از مردن باباش رفته ترکیه پیش حسین، بابامم مامورا ریخته بودن گرفته بودنش و به جرم بچه دزدی زندان بود، آخه میدونید، من بچه اونا نبودم، خدا میدونه چه روزی من رو از کدوم محله و از کی دزدیده بودن تا مثل خیلی بچههای دیگه که اونجا بودن، کار کنم براشون...
من سحرا هستم یعنی صحرا صدام میزنن، ۲۵ سالمه، اهل تهرانم، ۵ سالی میشه برگشتم تهران، توی این ۵ سال جنگیدم، تلاش کردم تا فردام بهتر از امروزم باشه، زیاد سواد ندارم چون بابام نذاشت برم مدرسه، خونه حبیب که بودم میرفتم مدرسه بزرگسالان، اینم بعد از دو سال دیگه حبیب نذاشت برم، سال اولی که برگشتم هیچ جا رو نداشتم بمونم، روزا توی خیابونا بودم، شبا گوشه خیابون منتظر یه ماشین که شبرو تا صبح خونهاش بمونم، درسته هیچی نداشتم ولی خدایی که به من هیچی نداده بود، یه ظاهر خوشگل و یه سینه بزرگ داده بود که هزینه یک شب اقامت تو این شهر خرابشده رو فراهم میکرد، بعد از پنج سال تونستم یک خونه کوچولو رهن کنم، اونم با یه شناسنامه قلابی که از کشوی کمد اتاقخواب یکی از همونایی که شب خونش مونده بودم دزدیده بودم...
یادمه هشت سالم بود، بچه بودم، نمیفهمیدم، یک آقایی برام بستنی خرید و مجبورم کرد توی ماشینش کیرشرو براش ساک بزنم و الان ۲۵ سالمه، هنوزم کسی رو ندارم مراقبم باشه، هنوزم کسی نیست بگه صحرا؟ سوار ماشین این آقا نشو، شاید امشب که رفتی خونهاش، زنده برنگردی، صحرا اخه کی توی این شهر دنبال جنازه یک دختر بیهویت میگرده... دیگه توی شهر صدام میزنن فاحشه، ناراحت نمیشم، گاهی وقتا باید فریاد بزنم من فاحشهام، من جندهام، این شده شغل من، تنها مهارتی هست که بلدم، خیلی خواستم برم مدرسه، خیلی خواستم برم خیاطی، خیلی دلم میخواست منم مثل دخترای همسن و سال خودم توی خیابون یه آقایی کنارم راه بیاد و بچمو صدا بزنم، من تلاش میکنم تا منم یک روز دخترمو بغل کنم، ولی من نمیخوام سمیه باشم، نمیخوام با اصغر ازدواج کنم، اصلا میدونی چیه من نمیخوام ازدواج کنم، نمیخوام یک صحرای دیگه بیاد داخل این شهر... میدونی چیه اصلا من خودمم نمیدونم چی میخوام... فقط میخوام این کابوس وحشتناک تموم بشه، گاهی وقتا که زیر دوش دارم بلند بلند گریه میکنم، میگم این تقصیر کیه، شاید صمد، شاید پسر صمد، شاید خودم، شاید پدر و مادر واقعیم، شاید اصغر شاید سمیه، شاید حمید و بچهاش، شاید اسماعیل شاید حبیب شاید شاید شاید...
یکی از روزای ماه محرم بود، نشسته بودم روی نیمکت یکی پارکهای شهر، از بلندگوی مسجد روبروی پارک صدای یه حاج آقایی میومد، داشت میگفت توی این شهر پر از دخترهای خرابی هست که آبروی شهر رو بردن، میگفت بارون نمیاد بخاطر ما فاحشه هاست، میگفت همه چی تقصیر منه... اما به همون خدایی که اون حاج آقا میپرستید، من نمیخواستم بارون نیاد، دلم میخواد روی سنگ قبر همه اونایی که فکر نکردن منم آدمم و منو به اینجا رسوندن بنویسن «فاحشه حلالم کن» | [
"خودفروش"
] | 2023-09-22 | 61 | 4 | 39,801 | null | null | 0.01441 | 0 | 7,797 | 1.761421 | 0.493718 | 4.55793 | 8.028434 |
https://shahvani.com/dastan/سبزآبی | سبزآبی | هیچکس | تازه از حموم بیرون اومده بودم و میخواستم بخوابم. گوشیم رو از روی اپن برداشتم؛ ساعت دوازده و نیم شب بود. همون موقع یه پیام «شب بخیر» از طرف بیتا برام اومد. هنوز هم حوله دورم بود که با صدای کوبیدن در از جام پریدم. رفتم در رو باز کردم. رضا با یه دست رو پیشونیش، به دیوار تکیه داده بود. بهش گفتم: «زندهای هنوز؟!»
با شنیدن صدام به خودش اومد و تلوتلو خوران اومد داخل. دستش رو گرفتم و به سمت اتاق همراهیش کردم. سرش رو پایین انداخته بود و زیر لب ناله میکرد؛ از ته گلوش فقط یه چندتا اسم و صدای نامفهوم به گوشم میرسید. یهو سرش رو به سمتم برگردوند و با یه صدای خسته بهم گفت: «جات خالی بود. باید میاومدی و یکمی میخوندی برامون. مثل قدیما، مثل قدیما...»
+مهم نیست. بذارش برای دفعهی بعد. فعلا استراحت کن.
_خیلی پسر با معرفتیه. خیلی! تو رو هم خیلی دوست داره.
+مگه من رو میشناسه؟!
_حتی از منم بهتر.
+یعنی چی از تو هم بهتر؟!
حرفی نزد و جوابش بهم فقط یه لبخند ریز بود. چشماش خمار خواب بودن. تشکش رو پهن کردم. با همون لباسا رفت روی تشک ولو شد. نمیدونستم حرفاش رو جدی بگیرم یا بذارم پای مستیش. تنها چیزی که برام عجیب بود و هی توی سرم تکرار میشد، جملهی «حتی بهتر از من» بود که ازش شنیدم. حس عجیبی داشتم. آدمی که حتی ندیده بودمش، من رو از رضا هم بهتر میشناخت. چطور ممکنه؟! رضا و بهروز از قدیم با من بودن و ما سهتا با هم بزرگ شدیم. مطمئنا این دوتا خیلی بهتر از بقیه من رو میشناسن. با شنیدن این حرفا از دهن رضا، میلم برای آشنایی با اون پسرهی بامعرفتی که رضا میگفت، بیشتر شد. میخواستم هرچه زودتر باهاش ملاقات کنم و بفهمم که چه چیزی باعث شده که رضا این حرفا رو بزنه.
خودم رو خشک کردم و یه شلوارک پوشیدم و رفتم توی رختخواب. با فکر کردن به اتفاقی که بین من و بیتا افتاده بود، خودم رو از زنجیر سایر فکرهای دیگه رها میکردم. هربار که پلکهام رو رویهم میبستم، چشمای قهوهای بیتا رو جلوی خودم میدیدم که دارن بهم نگاه میکنن و همین چشما باعث میشدن که یه لبخند ریز غیرارادی روی لبام حک بشه.
داشتم لباسام رو میپوشیدم و خودم رو آمادهی رفتن به آرایشگاه میکردم که صدای رضا از توی اتاق بلند شد. رفتم توی اتاق و بهش گفتم: «بلند شدی؟! پاشو خودت رو آماده کن باهم بریم.»
_سرم خیلی درد میکنه سهیل. سیگار ندارم، یه نخ بهم بده.
+میخواستی دیشب، کمتر بخوری. سرت درد میکنه، سیگار نکش.
_یه سیگار بهم بده. من بکشم، سردردم خوب میشه.
+به درک. بکش.
پاکت سیگار رو از جیبم در آوردم و یه نخ به سمتس پرت کردم. سیگار رو آتیش زد و یه پک بهش زد. روم رو به سمت در برگردوندم و خواستم از اتاق خارج بشم که اسمم رو صدا زد و گفت: «میدونستی بهروز یه دختر دیگه تور کرده؟!»
حدس میزدم که بهروز وقتی جواب مثبت رو از یه دختر بگیره، نمیتونه دهنش رو بسته نگه داره و به هرکی میرسه، پز دوستدخترش رو میده.
صدام رو کمی آروم کردم تا نشون بدم که این قضیه برام اهمیتی نداره و بهش گفتم: «آره، میدونستم.»
_دختره رو دیدی؟!
+فقط چشماش رو دیدم، خواهشا نگو چرا فقط چشماش!
_میدونی دختره کیه؟!
+نه!
با این جوابم خندهش گرفت. سیگارش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد و از جاش بلند شد. با یه لبخندی روی چهرهش به سمتم اومد و دستش رو روی شونهم گذاشت و گفت: «پس بهتره زود با این دختر خانوم آشنا بشی.»
حرفاش برام عجیب بود. دستش رو گرفتم و ازش پرسیدم: «ببین رضا، از دیشب که اومدی فقط داری چرت و پرت تحویلم میدی. یا مثل آدم حرفت رو بزن یا خفه شو و چیزی نگو.»
_خیلی خب. دیگه چیزی نمیگم. بعدا خودت میفهمی.
با دوتا از انگشتام، شقیقهش رو فشار دادم و گفتم: «آدم شو.»
یه لبخندی بهم زد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
رفتارای رضا برام عجیب بود. تا به حال پیش نیومده بود که چنین مکالماتی بین من و رضا رد و بدل بشه. همیشه سعی میکردم جلوی رضا طوری رفتار کنم که احساس کنه، کارای بهروز برام بیاهمیت هستن ولی رضا همیشه خیلی از دستش حرص میخورد و عصبی میشد. با این حال جرئت این رو نداشت که به روش بیاره و برای همین خیلی وقتها میاومد پیش من و بهم میگفت که با بهروز حرف بزنم. اما جفتمون میدونستیم حرف زدن با بهروز هیچ فایدهای نداره و تهش کار خودش رو میکنه. یه خصلت مشترک بین من و بهروز، این بود که اگه یه نفری بهمون میگفت فلان کار رو نکنید، حتی اگه اون کار بد برامون تموم میشد، از سر لجبازی و کلهشقی که داشتیم حتما انجامش میدادیم و اینکه آخرش چه بلایی سرمون میاومد برامون بیاهمیت بود. یه جورایی میخواستیم به بقیه بفهمونیم که دست از سرمون بردارن و کاری به کارمون نداشته باشن. اما وقتی به خودمون میرسیدیم، همه چیز فرق میکرد. وقتی یه سری حرفا رو به بهروز میزدم و عملا بهش میگفتم که یه سری کارا رو نکنه و چندباری بهش گوشزد میکردم، با من هم مثل بقیه رفتار میکرد و حرفام رو پشت گوشش میانداخت. اون موقع بود که درک میکردم بقیه چه حرصی میخورن و خودمم از دستش ناراحت میشدم. اما بعد از یه مدتی تصمیم گرفتم زیاد توی کاراش دخالت نکنم و بذارم کار خودش رو بکنه. وجود رابطهی من و بیتا هم حکم میکرد که خیلی نسبت به بهروز حساس نباشم تا بعدا موجب ناراحتی هیچکس نشه.
چند دقیقهای جلوی در منتظر موندم تا رضا هم آماده بشه. هنوز صورتش خیس بود و قطرههای آب از گونههاش به سمت پایین لیز میخوردن. یه نیمنگاهی بهش انداختم و گفتم: «حداقل صورتت رو خشک میکردی و بعدش میاومدی بیرون.»
آستین پیراهنش رو روی صورتش کشید و جوابم رو داد: «حالا راضی شدی مامان جون؟!»
حرفش باعث شد یه قهقهه بزنم. با آرنجم یه ضربه به پهلوش زدم و گفتم: «مامان که نه ولی میتونی بگی داداش بزرگه.»
_چشم داداش بزرگه.
+در رو ببند تا بریم.
در رو بست و حرکت کردیم. تا نصفهی راه حرفی نزدیم و رضا هم سرش توی گوشی بود. منم دستام رو گذاشته بودم توی جیبم و داشتم به بدبختیام فکر میکردم. دست رضا رو روی شونههام حس کردم، همیشه از این کارش بدم میاومد. خودم رو کمی خم کردم تا دستش از روی شونههام بیوفته. گوشیش رو گذاشت توی جیبش و گفت: «راستی نگفتی دیشب چی شد؟»
+به شما ربطی نداره.
_سهیل چیکار کردی؟
+کاری نکردم.
_پس حتما یه کاری کردی که بعدش یه دوشی هم گرفته بودی.
صورتم رو به سمتش چرخوندم و باهاش چشم تو چشم شدم. استرس و نگرانی رو از توی چشماش میخوندم. این حجم از نگرانی که از سمت رضا بهم منتقل میشد برام عجیب بود. انگاری خودش جواب سوالش رو میدونست ولی باز هم برای اطمینان، میخواست اون رو از دهن خودم بشنوه. صداش رو بلند کرد و دستش رو زیر چونهم گذاشت و گفت: «اون خواهر بهروزه لعنتی! حرفای خودت رو یادت رفته؟!»
+صدات رو بیار پایین احمق. جای این حرفا توی کوچه و خیابونه؟!
_آب دهنش رو قورت داد و دستش رو برداشت، سرش رو پایین انداخت و دیگه حرفی نزد. این عصبانیت رضا رو درک نمیکردم و باید دلیلش رو میفهمیدم. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم: «چرا الان این حرفا رو میزنی؟! این عصبانیتت برای چیه؟! در ضمن فکر میکنم دوستش دارم، پس مشکلی نیست، چهبسا باهاش ازدواج کردم.»
_سهیل تو دیگه خیلی عوضی شدی! فکر میکنی دوستش داری؟ شاید باهاش ازدواج کردی؟! تو با خواهر رفیقت ریختی رو هم!
+مگه همون رفیق خودمون کم از این کارا نکرد؟! این بحث رو ادامه نده رضا. اینجا جاش نیست.
_چرا کرد ولی با رفیقش این کار رو نکرد. تو خیلی از اون بدتری.
+از کجا معلوم نکرد؟!
_داری چی میگی سهیل؟! درست حرفت رو بزن ببینم.
دستم رو روی دهنش گذاشتم و اجازه ندادم بیشتر از این حرف بزنه. بهش گفتم: «رضا تمومش کن. بعدا حرف میزنیم. یکم دیگه ادامه بدی اعصابم بهم میریزه.»
با این حرفاش یه جورایی بهم فهموند که دلیل عصبانیتش چیه ولی برای خودم قابلقبول نبود. حداقل خودم از کارم پشیمون نبودم. پاکت سیگارم رو بیرون آوردم و دوتا سیگار روشن کردم. یکیش رو دادم به رضا و دیگه تا دم در آرایشگاه حرفی نزدیم. سیگار برای ما حکم پرچم سفید توی جنگ رو داشت.
نزدیکای ناهار بود. کمکم داشتیم با رضا آماده میشدیم که بریم قهوهخونه و ناهارمون رو بخوریم. روی صندلی نشسته بودم، رضا هم داشت زمین رو جارو میکشید. سرم توی گوشی بود که شنیدن صدای سلام کردن بهروز باعث شد سرم رو از توی گوشیم بیرون بیارم. همیشه وقتی میاومد توی آرایشگاه، بلند سلام میکرد. پشت سر بهروز یه پسرهی قد بلند هم اومد داخل. برخلاف بهروز، آروم سلام کرد و به سمت رضا رفت و یکم با اون خوش و بش کرد.
جواب سلامشون رو دادم. بهروز به سمت من اومد و رضا هم داشت با اون پسره حرف میزد. یه تیشرت سیاهرنگ پوشیده بود و اولین چیزی که به وقت دیدنش، نظرم رو به خودش جلب کرد، خالکوبی سیم خارداری بود که روی دستش بود.
بهروز دستاش رو روی شونههام گذاشت و یه کمی ماساژ داد. سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت: «این همون پسرهست که گوشی رو بهم داد. خیلی پسره خوبیه.»
+احساس میکنم چندباری دیدمش فقط یادم نمیاد کجا؟!
_بعدا یه چیزی رو بهت میگم. بذار فعلا آشناتون کنم.
+از چشم آبی چه خبر؟!
_بعدا پیامامون رو بهت نشون میدم.
هر دومون یه خندهای سر دادیم و دیگه حرفی نزدیم. از سر جام بلند شدم. بهروز جلوتر از من حرکت کرد و به سمت اون پسره رفت. از پشت سر بهروز داشتم، براندازش میکردم. نیمرخش به سمت من بود. یه شلوار شیشجیب سبزرنگ تنش بود و مدام حین حرف زدن با رضا، دکمهی بالاترین جیبش رو باز و بسته میکرد. به کنارش رفتم. بهم نگاه کرد. با دیدن صورتش شوکه شدم. وقتی باهاش چشم تو چشم شدم، دیدم که رنگ یکی از چشماش آبی بود و یکی دیگهش سبز. اولین باری بود که چنین چشمایی رو از نزدیک میدیدم. توی اون چشمها غرقشده بودم که با صدای بهروز به خودم اومدم و گفت: «عماد جان، ایشون سهیل هستن، دوستی که برام مثل برادر بوده. خیلی تعریفش رو برات کردم.»
عماد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: «خوشبختم از آشناییتون سهیل خان.»
دستش رو گرفتم و کمی فشارش دادم و بهش گفتم: «من هم از آشنایی با شما خوشبختم.»
بهروز صورتش رو به سمت من چرخوند، یه چشمک بهم زد و گفت: «این هم آقا عماده، همونی که گوشی رو بهم داد و دیشبم مهمونمون کرد ولی یه بیشعوری دعوتش رو رد کرد.»
همهمون از حرف رضا خندهمون گرفت. دوباره به عماد نگاه کردم. صورت لاغری داشت. رنگ پوستش به خاطر آفتابسوختگی، تیره شده بود. معلوم بود زیاد بیرون بوده و بچهی کوچه و خیابونه. با لبخند مرموزی بهم نگاه میکرد. حس خوبی ازش نمیگرفتم و برای همین از نگاهش خوشم نمیاومد. چشمام رو از روش برداشتم و رو به بهروز گفتم: «ما واسه ناهار میریم قهوهخونهی سید، شما هم بیاید که ناهار رو با هم بزنیم.»
بهروز بلافاصله جوابم رو داد: «نه حاجی، من موتورم مغازهی عماده، میریم اون رو برمیداریم. برای ناهار خونهی عماد دعوتم.»
رضا جارو رو گوشهی آرایشگاه گذاشت و دستاش رو شست. وقتی بهروز بحث دعوت شدن به خونهی عماد رو پیش کشید، رضا با تعجب روش رو برگردوند و بهش نگاه میکرد.
از اون آدمایی نبودم که زیاد تعارف کنم و با توجه به رابطهی قدیمی که من و بهروز داشتیم، تعارف اصلا معنی نداشت و هردومون ازش بدمون میاومد. دستم رو روی شونهی عماد گذاشتم و پرسیدم: «پس عماد موتورسازه؟!»
خود عماد جوابم رو داد: «بله. در خدمتیم داداش.»
+خدمت از ماست. پس بریم دیگه.
همه از آرایشگاه بیرون اومدیم. بهروز و عماد از ما جدا شدن و رفتن. من و رضا هم به سمت قهوهخونه حرکت کردیم.
داخل قهوهخونه مثل همیشه شلوغ بود. داد و بیداد مشتریها تا چند خیابون اونورتر هم میرسید. وقتی بچه بودم، سه ماه تابستون رو پیش سید که صاحب این قهوهخونه بود کار کردم. فقط اسم سید رو یدک میکشید وگرنه یزید و شمر هم به پاش نمیرسیدن. یه زن به راحتی نمیتونست از جلوی در قهوهخونه عبور کنه مگر اینکه یه تیکهای از طرف سید بشنوه. حدود چهل سالش بود و یه پسر و یه دختر داشت. هر روز هم چاقتر از دیروزش میشد. از اون آدمایی بود که برای پول حتی پدر خودش رو هم برای فروش میذاشت. برای منی که سه ماه پیشش کار کرده بودم، آدمی نبود که زیاد ازش خوشم بیاد ولی اون خیلی من رو دوست داشت. حداقل اینجوری تظاهر میکرد. یه چندباری مشتریها بهم گفته بودن که سید پیش اونا ازم تعریف کرده و گفته: «شاگرد به این دست پاکی تا حالا نداشتم.»
اون موقع که این حرفا رو میشنیدم خندهم میگرفت ولی الان که یادم میاد، دلم میخواد گریه کنم. بعضی وقتها میخواست برام دلسوزی کنه و نصیحتم میکرد. ولی وقتی به روش آوردم که چه چیزایی رو ازش میدونم، دیگه قید نصیحت کردنم رو زد. آدم دورویی بود. یادمه یه بار یه سرباز بیچارهای که از یه شهر دور اومده بود به سید اعتماد کرد و موبایلش رو به دستش سپرد. سید هم همونجا گوشی رو خاموش میکنه و جلوی چشمای سرباز، میذارتش توی جعبهای که بالای یخچال گذاشته بود و بهش اطمینان این رو میده که دیگه جاش امنه. اما بعدش، سید سیمکارت طرف رو بیرون آورد و انداختش توی سطل آشغال قهوهخونه. گوشی رو هم برداشت برای خودش و بعدش، فروختش. یه ماه بعد که پسرهی از همه چی بیخبر، دوباره به سید سر میزنه و امانتیش رو ازش طلب میکنه میفهمه که یه روزی یکی اومده توی مغازه و گوشیش رو دزدیده. سید جوری براش فیلم بازی کرد که سرباز بیچاره در آخرش برای سید افسوس میخورد. چند نفری هم که از حتی روحشون خبر نداشت چه خبره، حرفای سید رو تایید کردن تا سربازه بهونهای نداشته باسه و بعدا به سید گیر نده. همون لحظه میخواستم همه چیز رو بگم و دروغای سید رو براشون برملا کنم ولی کی به حرف یه بچه گوش میداد. البته بحث منفعت خودم هم مطرح بود. مطمئنا بعدش جایی پیش سید نداشتم و باز مجبور میشدم که درد کتکای پدرم رو تحمل کنم.
رفتم داخل قهوهخونه. رضا دم در داشت با یکی حرف میزد. به چندتا از مشتریهایی که اونجا بودن و میشناختمشون سلام کردم. سید کنار سماور ایستاده بود و داشت استکانهای چایی رو پر میکرد. جواب سلامم رو داد. یه استکان دیگه برداشت و یه چایی پررنگ ریخت. حدس زدم که اون چایی برای منه. با همون لبخند همیشگیش به سمتم اومد و چایی رو داد دستم. برای خودم و رضا دوتا املت سفارش دادم. به رضا اشاره کرد و گفت: «این لاشخور باز هم باهاته؟!»
+سید! چیکارش داری بیچاره رو؟!
_لاشخوره، لاشخور! این یه روز میزنه زیر پات سهیل. ببین کی گفتم. تحمل حرفایی که میزد، برام سخت بود. از نارو زدن و بیمعرفتی حرف میزد، با وجود اینکه خودش استاد این کارا بود.
جوابش رو دادم: «حالا شما ازش خوشتون نمیاد. ولش کنید. اون برای من اثبات شدهست حداقل. تا به این جا بیمعرفتی در حقم نکرده.»
یه «چشم»، گفت سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد و رفت.
چند لحظه بعد هم رضا وارد شد و پهلوی من نشست. میخواستم استکان چایی رو بردارم که لرزش گوشی توی جیبم رو حس کردم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. تماس از طرف بیتا بود. فضولی رضا هم گل کرده بود و نگاهش رو روی صفحهی گوشیم حس میکردم. بهش گفتم: «راه رو باز کن میخوام برم بیرون حرف بزنم.»
با یه اخمی بلند شد تا بتونم برم بیرون. تماس رو جواب دادم.
+الو...
_سلام سهیل.
+سلام.
_من الان دم در خونهتونم. میشه زود خودت رو برسونی اینجا.
+میخواستم ناهار بخورم. الان هم قهوهخونهم.
_سهیل خواهشا!
+باشه چی شده؟
_باید بیای تا بهت بگم. سهیل دلم مثل سیر و سرکه میجوشه. زود بیا فقط.
+اومدم.
گوشی رو قطع کردم و رفتم توی قهوهخونه. به سید گفتم که یه کاری برام پیش اومده و باید برم. ازم پرسید که اگه کمکی از دستش برمیاد، تعارف نکنم. یه تشکر ازش کردم و اومدم بیرون. رضا جلوی راهم رو گرفت و گفت: «کجا؟ چیزی شده؟»
+میام و تعریف میکنم. فعلا خودم هم چیزی نمیدونم.
_باشه من ناهارو میخورم و میرم آرایشگاه.
+باشه فعلا خداحافظ.
یه تاکسی گرفتم و آدرس رو بهش دادم. توی کل مسیر دل توی دلم نبود و پاهام میلرزیدن. پاکت سیگارم رو از جیبم بیرون آوردم و از راننده اجازه گرفتم. خودش شیشهی سمت من رو یکمی پایین کشید و گفت: «راحت باش جوون.»
+ممنونم.
سیگارم رو روشن کردم و هی صفحهی گوشیم رو بالا_پایین میکردم تا یه زنگ یا یه پیام دیگه از بیتا برام بیاد. توی ذهنم به تکتک اتفاقایی که ممکن بود افتاده باشن فکر کردم و هر بار بیشتر از قبل ترس و استرس، وجودم رو تسخیر میکرد.
نزدیکای خونه بودیم که به راننده گفتم نگه داره تا پیاده بشم. بیتا رو میدیدم که جلوی در خونه قدم میزد و توی فکر بود و هر چند ثانیه یه بار شالش رو مرتب میکرد. کرایه تاکسی رو حساب کردم، از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت بیتا رفتم. در رو باز کردم و هردومون رفتیم داخل. با عجله راه میرفت و اصلا بهم نگاه نمیکرد. با تعجب داشتم نگاهش میکردم که شاید خودش حرفی بزنه. دیگه صبرم سر اومد و جلوش رو گرفتم و گفتم: «چه مرگته بیتا؟»
_میخواید چیکار کنید؟
+قرار نیست کاری بکنیم. داری از چی حرف میزنی؟
_سهیل خواهشا راستش رو بگو.
+راست چی رو بگم؟! درست حرف بزن، ببینم چه خبره؟
_دیشب، بهروز با یه پسری اومد خونه. تا حالا ندیده بودمش. فکر کنم اسمش عماد بود. میشناسیش؟!
+فکر کنم چند باری این اطراف دیدمش ولی شناخت چندانی ازش ندارم اما امروز با داداشت اومد آرایشگاه و آشنا شدیم.
_پس تو از چیزی خبر نداری؟!
+از چی؟!
_دیشب بهروز و عماد مست بودن، هردوتاشون توی آشپزخونه خوابیدن. اتفاقی حرفاشون رو شنیدم که داشتن در مورد جور کردن اسلحه حرف میزدن. سهیل تو رو خدا بگو چی میدونی؟!
با شنیدن حرفای بیتا، منم شوکه شدم. بهروز حرفی نزده بود. حتی رضا هم چیزی نگفته بود. شاید هم میخواستن به زودی در جریانم بذارن. به بیتا نگاه کردم. ترس و وحشت، رنگ صورتش رو سفید کرده بود. بهش گفتم که بشینه. یه لیوان آب براش آوردم و بهش دادم که بخوره. برای دلگرمیش گفتم: «حلش میکنم. نمیذارم اتفاقی بیوفته.»
_بهروز نمیذاره ما یه روز راحت داشته باشیم. اون از بابا، اینم از بهروز.
+خودت رو ناراحت نکن الکی. میگم حلش میکنم. فقط از این تعجب میکنم که چرا هیچی بهم نگفتن.
_شاید اگه دیشب میرفتی باهاشون، میفهمیدی.
+فعلا که چیزی نشده. بهروز مطمئنا اگه بخواد کاری هم بکنه به من میگه. البته این جوری فکر میکنم.
_نذار کاری بکنه که یه عمر بدبخت و آواره بشیم.
+باشه. بهت قول میدم.
وادارم کرد روی زمین بشینم. همین کار رو هم کردم و به دیوار تکیه دادم، سرش رو روی شونهم گذاشت. دستم رو روی صورتش گذاشتم و نوازشش کردم. بهش گفتم: «تا کی اینجایی؟»
_مادرم خونه نیست. بهروز هم از صبح رفته بیرون و محاله تا آخر شب برگرده. منم از اینجا میرم خیاطی.
+خوبه!
دستم رو زیر چونهش گذاشتم و توی چشماش نگاه کردم. بهش گفتم: «میدونی دلم برات تنگ شده بود؟»
_هنوز یه روز هم نشده که با هم بودیم.
+همین یه روز برای من یه سال بود.
با حرفم لبخندی زد. از اینکه تونسته بودم حواسش رو از بهروز پرت کنم و یکم آرومش کنم، خوشحال شدم. سرش رو بلند کرد و توی چشمام خیره شد. دکمههای پیرهنم رو یکییکی باز کرد و گفت: «وقت طلاست و منم دلتنگ!»
با حرفش خندهم گرفت و لبام رو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش. چشماش رو بست و لبام رو مک میزد. دستم رو بردم توی موهاش. لمس کردن موهاش رو دوست داشتم، چون آرامش خاصی بهم میداد. پیرهنم رو از تنم بیرون آورد. بلند شد، دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. دستم رو روی سینههاش گذاشتم و آروم فشارشون دادم. دستش رو روی بدنم میکشید و به سمت زیپ شلوارم میرفت. ضربان قلبش رو حس میکردم. سرم رو نزدیک گردنش بردم. نفساش تندتر شدن. آروم گردنش رو بوسیدم. محکم بغلش کردم و تنش رو به تنم چسبوندم. گرمای بدنش رو حس میکردم. زبونم رو روی گردنش کشیدم، آه خفیفی کشید. سراغ لالهی گوشش رفتم و همزمان سینههاش رو توی مشتم فشار میدادم. لالهی گوشش رو بین لبام گرفتم و آروم مک زدم. با دستاش کمربندم رو باز کرد و شلوارم رو پایین کشید. از روی شورتم کیرم رو میمالید. یه بوس به لباش زدم و با دستم، شونههاش رو فشار دادم و بهش گفتم که روی زانوهاش بشینه. شورتم رو پایین کشیدم و کیرم رو به دهنش نزدیک کردم. چند بوسه به سر کیرم زد و دهنش رو باز کرد. آهسته کیرم رو وارد دهنش کردم. یه دستش رو دور کیرم حلقه کرده بود و با دست دیگهش تخمهام رو میمالید. چند دقیقهای برام ساک زد. کیرم رو از دهنش بیرون آورد و زبونش رو دور کلاهک کیرم چرخوند. دستش رو گرفتم و بلندش کردم. لباساش رو از تنش بیرون آوردم. به سمت دیوار هلش دادم. دستاش رو روی دیوار گذاشت و خودش رو خم کرد. سرم رو لای کونش بردم و چندباری زبونم رو روی کسش کشیدم. همه چیز رو فراموش کرده بودم. شهوت و حس بودنم با بیتا، چاشنی بود که توی زندگیم کم داشتم و الان به دستش آورده بودم. هنوزم احساسی که بهش داشتم رو درک نکرده بودم، فقط میدونستم که میخوام باهاش باشم.
کیرم رو لای پاهاش گذاشتم و عقب_جلو کردم. بهم گفت: «میخوام توی خودم حست کنم.»
با شنیدن این حرفش، وجودم آتیش گرفت. کیرم رو روی سوراخ کسش گذاشتم و آروم وارد کسش کردم. سرش رو خم کرده بود و بدنش رو به سمتم فشار میداد. صدای نالههاش کل اتاق رو فراگرفته بود. دستم رو روی کسش گذاشتم و در حین تلمبه زدنام، چوچولش رو میمالیدم. سرش رو به سمت من چرخوند. با دیدن چشماش از خود بیخود شدم و بدون اراده لباش رو بوسیدم. لرزش پاهاش رو احساس کردم. لباش رو از لبام جدا کرد و یه آه بلند کشید. بعد از شنیدن صداش، کیرم رو از کسش بیرون کشیدم و آبم رو روی کمرش خالی کردم.
جفتمون روی زمین ولو شدیم. اینقدر گرسنه بودم که حتی طاقت بلند شدن هم نداشتم. بیتا سرش رو روی بازوم گذاشته بود و انگشتاش رو روی سینهم میکشید. با صدای خستهش اسمم رو صدا زد و گفت: «سهیل، نذار اتفاقی برای بهروز بیوفته. جلوش رو بگیر.»
دستم رو روی سرش کشیدم، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: «نمیذارم کاری بکنه. قول میدم.» | [
"معمایی",
"جنایت"
] | 2022-02-27 | 75 | 2 | 23,601 | null | null | 0.004171 | 0 | 18,296 | 1.889788 | 0.725521 | 4.200407 | 7.937879 |
https://shahvani.com/dastan/دایره | دایره | null | یا کنج قفس، یا مرگ! این بخت کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
ای بر پدرت دنیا! آن باغ جوانم کو؟ دریاچه آرامم، کوه هیجانم کو؟
بر آیینهخانه جای کف دستم نیست، آن پنجرهای را که، با توپ شکستم نیست!..
توی کافه نشسته بودم و با کف دو دستم سرم رو گرفته بودم، سیگارم بین دو انگشت لرزونم بود و فقط دود میشد، هوای بیرون خاکستری پوش بود، با اینحال، بیرون از کافه مردم با عجله و شتاب به دنبال کار روزانه خودشون بودند، اما من منتظر بودم تا ببینم سرنوشت برای همه آیندهام چه چیز اعجاب انگیزی رو طرح ریخته و حوادث پیش روم چطور رقم میخوره، برای همه چیز برنامهریزی کرده بودم، اما دلنگرانی رهام نمیکرد.
ترس زده و عصبی بودم و گرما و آرامش کافه هیچ تأثیری روی حال خراب من نداشت، بدون دلیل تکهای از زر ورق پاکت سیگار رو پاره کردم و با کف دستم صافش کردم، انگار هوس نقاشی به سرم زده بود و باید خودم رو ارضاء میکردم، شایدم راه فراری بود برای فرار از فکرهای ناجوری که دورهام کرده بودند.
خودنویس نقرهای که با دایرههای طلایی از قسمتهای بالاوکمر تزیین شده بود رو از جیب روی سینهام در آوردم و روی تکه کاغذ پیش روم دوتا دایره کج و معوج کشیدم. دو تا دایره که یک اندازه نبودند، شاید شبیه به سینههای زیبایی که اون داشت، اما تنها وجه تشابهش تو اندازه اشون بود، یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر، با هالهای که وسط هر کدوم بود.
طعم دهنم عطر نعنا و میخک میداد، تازه از دندون پزشکی برگشته بود، و جلوی درب آپارتمانش بهش رسیده بودم، عجله داشتم و سردم بود، خیلی فرصت نداشتم وباید حتما میدیدمش!
نگران و ترس زده جلوی درب آپارتمانش ایستاده بودم که دیدم درب آسانسور باز شد و رو به روم با چشمهای متعجب ایستاد.
بهش لبخند زدم، ظهر آخرین روز آذر بود و باید میرفتم، میدونست که تو اون لحظه نباید اونجا میبودم.
دوباره دستم، روی کاغذ رفت، سعی کردم با دقت و به تقارن از بالا تا پایین، موازی با هر کدوم از اون دایرهها، دو تا خط مواج بکشم، شاید به یاد بالا تنه و شکمش و به خیال خودم، کمی پایینتر از سینههاش، یه نقطه سیاه گذاشتم.
برق لوستر بالای سرم، چشمسفیدی رو وسط صورت اون نقطه سیاه درست کرده بود! چشمی که بیحیا و خیره به من زل زده بود.
دلم براش تنگ شد، هنوز بالاپوش تیره رنگم بوی عطر تند و شیرینش رو میداد، از همون درب آسانسور که بیرون اومد، خودش رو تو بغلم انداخت، میدونستم که نباید تو اون ساعت اونجا میبودم، اما...
با لبهایی که بهم گره خورده بود، وارد آپارتمانش شدیم، هنوز لبهامون بهم چسبیده بود و سیر نمیشدیم از این بوسههای وحشی.
زبونش رو که وارد دهنم کرد، طعم تند میخک و نعنا هم بدون دعوت وارد شد.
یکی از دندونهاش پانسمان شده بود و باقی مونده پاسنمان که گچ مانند بودند، بین لبهای ما تقسیم میشد، بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل بشه، هردو مشغول خارج کردن لباسهای همدیگه بودیم.
دستهام ازفشاری که به باسن خوشفرمش میداد، دست کشید و به سراغ بند سوتینش رفت و به آرومی، بازش کرد، صورتهامون هنوز بهم چسبیده بود، کمی بالا تنهاش رو از من جدا کرد تا سوتینش رو از بینمون عبور بده و به گوشه اتاقخواب دنجش پرتابش کرد، هر دو با هم بروی تخت خواب افتادیم.
حریصتر از کسی بودم که داشت قبل از اعدام، به سیگار نیم سوخته، آخرین پک رو میزد.
خاکستر سیگارم روی دستم ریخت و همزمان قطره اشکم به روی زر ورق افتاد، بنظر میومد، حالا دوتا چشم روی زر ورق بود، یکی سیاه و دیگری سفید، و کمکم، مثل حال خراب من داشتند، با هم قاطی میشدند.
روی تخت خواب بهم پیچیده بودیم، معلوم نبود کدوم یکی از ماها، بروی دیگری هستش، کاملا گره خورده بودیم و اون بالا تنه من رو چنگ انداخته بود و من پایینتنهاش رو با تمام تمنا و خواهشی که داشتم به آغوش کشیده بودم.
صورتم رو نزدیک پوست لطیف تنش بردم، عطر تنش رو میخواستم، میخواستم هرچی که ممکن هست رو به خاطر بسپارم برای روزهایی که قرار بود نداشته باشمش، برای روزهایی که پیش روی من بود!
درب کافه باز شد و مردی با کاپشن قهوهای چرم همراه با سوز آخر پاییز وارد شد و نگاهش سالن نیمه خلوت رو طی کرد.
بعد با قدمهایی آروم نزدیکم شد و کاغذی رو بروی میزم گذاشت و خیلی سریع به چشمهای من نگاه کرد و با انگشت اشارهاش ضربهای به روی میز زد و به آرومی به کاغذ اشاره کرد.
منتظرش بودم و بالاخره اومده بود،، اون نوشته برای زندگی من اهمیت زیادی داشت و قسمتی از برنامهام به خوبی پیش رفته بود.
اگر امروز به خوبی تموم میشد، فاصله من تا گریز از این حس لعنتی ترس و آوارگی فقط یک روز بود، فقط امروز رو باید بدون خطر و بر اساس برنامهای که داشتم طی میکردم، سرنوشتم تو خوندن اون کاغذ بود و دریچه نجاتی که دنبالش بودم.
وقتی یادم میافتاد که سالها کار و زحمتم رو و تمام کسانی که میشناختم رو باید میگذاشتم و میرفتم بغضی بیرحم گلوم رو میفشرد، فراری بودن به جرم اینکه از آزادی حرف زده باشی، حس خیلی بدیه، بجرم اینکه نمیخواستم شبیه به بقیه باشم و سکوت نکرده بودم، محکوم به گریز بودم!
بدون اینکه جلب توجه کنم، انگشتهام به سمت کاغذ خزیده شد و سعی کردم با دستم روش رو بپوشونم.
مرد غریبه که در واقع رابط من بود و یک ساعتی میشد که، منتظرش بودم به سمت پیشخوان کافه رفت و به مردی که پشت پیشخوان بود، چیزی گفت و دوباره به سمت درب خروج رفت.
دستم رو که از روی کاغذ برداشتم، چندتا اسم رو که به ترتیب خاصی نوشتهشده بود رو دیدم، میدونستم که باید باهاش چیکار کنم، دستم رو مشت کردم و پایین آوردم، زیر لب اسمها رو تکرار کردم و سعی کردم به حافظهام بسپارمشون، اما خیلی اتفاقی دستم به فنجون قهوه روی میز برخورد کرد و کمی از قهوه روی شلوارم ریخته شد، اجبارا برای تمیز کردنش به سمت دستشویی راه افتادم.
تو آخرین لحظه، قبل از اینکه وارد دستشویی بشم، چشمم به درب خروج افتاد و دیدم که همون مردی که رابطم بود با چند نفر درگیر شده و یکی از اونها سعی داره که بهش دستبند بزنه.
برای یکلحظه دنیا روی سرم خراب شد، یخ کردم، نا امیدی مطلق وجودم رو گرفته بود و حس کردم که همه چیز تمومه، برنامه ریزیم انگار بهم ریخته بود.
باید راهی برای خودم پیدا میکردم، اینکه تا کافه بدون اینکه بفهمم تعقیب شده بودم، اصلا اتفاق جالبی نبود.
سریع نگاهی به آدمهای توی کافه انداختم، همه با چهره عادی مشغول صحبت و یا نوشیدن بودند، اما مردی که گوشه کافه و رو به قاب عکس ونگوک که گوش خودش رو بجای دسته فنجون قهوه به دست گرفته بود، نشسته بود و بظاهر بیاعتنا به اطراف هدفون توی گوشش بود، خیلی بنظرم مشکوک اومد و انگار داشت زیر چشمی منو نگاه میکرد.
پسرک، تیپ اسپرتی داشت و تو نگاه اول اصلا جلب توجه نمیکرد، اما الان مطمئن بودم که زیر چشمی تمام حرکات من رو میپائید.
نگاهم به سمت پیشخون کافه چرخید و دیدم پسرک کافهچی داره تلاش میکنه به من اشاره بده که از راه دستشویی از مهلکه در برم!
به محض دیدنش، با عجله وارد دستشویی شدم و به سمت اتاقک نگهداری جاروها رفتم، درست حدس زده بودم، توی اون اتاقک پشت جاروها یه درب خروج به کوچه پشتی وجود داشت، درب رو که باز کردم صدای فریاد «ایست» مردی رو از پشت سرم شنیدم.
در حالیکه داشتم با تمام وجود میدویدم، ناخودآگاه به پشت سرم نگاه کردم و همزمان با صدای شلیک گلولهای که از کنارم رد شد از ترس روی زمین پرتاب شدم.
مرد که فکر میکرد تونسته منو زخمی کنه، با مکث و تردید منتظر عکسالعمل من شد.
سعی کردم براش نقش بازی کنم و پام رو گرفتم و به خودم پیچیدم.
با قدمهای آروم و بعد کمی سریعتر به من نزدیک شد و سعی کرد خم بشه و با دست منو برگردونه، اما به محض اینکه دستش به بدنم، خورد، با هر دو دست بروی خودم کشیدمش و دستی که اسلحه رو بدست گرفته بود رو به سمت مخالف چرخوندم و با تمام قدرتم مشتم رو تو گیجگاهش زدم.
مرد بینوا روی زمین و هوا بیهوش به روی من افتاد.
در چند صدم ثانیه، هیکل سنگینش رو از روی خودم به کناری انداختم و با پام اسلحه رو به دورترین نقطه ممکن شوت کردم.
پالتوی تیرهام حسابی خاکآلود شده بود، احساس ضعف شدید و حالت تهوع داشتم، کف دستهام خراشیده شده بود و حسابی میسوخت، تو سایه روشن پارگی شلوارم، رد خونی رو روی زانوم میدیدم.
دستم رو به دیوار گرفتم و از شدت ضعف چندبار عق زدم.
میدونستم که با صدای شلیک گلولهاش، هرلحظه ممکن بود که بقیه اشون هم سر برسن، برای همین با تمام حال خرابی که داشتم، بازهم شروع به دویدن کردم. مثل دیوونهها میدویدم و داخل بینیام از شدت تنفس و سردی هوا به سوزش افتاده بود. وارد جمعیت توی خیابون شده بودم و بدون توجه به سایرین جلو میرفتم و به هرکسی که میرسیدم ناخواسته تنه میزدم.
میدونستم که دیگه راه برگشتی ندارم، حتی یک درصد احتمال نمیدادم اینطور تعقیب شده باشم، اما باید فعلا جای امنی رو پیدا میکردم تا دوباره تمرکزم رو بدست بیارم، میترسیدم اگه اون رابط همه چیز رو لو داده باشه، واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم...
بنظر میرسید چارهای نیست، فقط باید میرفتم وجز فرار چیز دیگهای مهم نبود، با شتاب وارد ایستگاه مترو شدم و تو شلوغی و جمعیتی که داشت با عجله به هر سمتی میرفت، خودم رو تو یکی از واگنها انداختم و پالتوم رو سریع روی زمین انداختم، با اولین توقف قطار، فورا پیاده شدم و دوباره مسیرم رو عوض کردم و سوار قطار بعدی شدم.
دو یا سه ساعتی بود که تو خیابون چرخیده بودم و جرأت متوقف شدن نداشتم، نمیدونستم چیکار باید بکنم و دست و پاهای زخمیم درد میکرد و خون سر زانوی شلوارم پاره شدم ماسیده بود، از زور سرما انگار، تمام تنم در حال یخ زدن بود.
تنها جایی که بنظرم امن بود، آپارتمانش بود، برای همین از روی ناچاری به سمت خونهاش راه افتادم.
میدونستم که از اینکه به فاصله چند ساعت دوباره منو با این حال داغون روبروی خودش ببینه حسابی میترسه!
وقتی درب رو بروی من باز کرد بهم نشون داد که درست حدس زده بودم، سراسیمه و وحشتزده دستم رو گرفت و به سرعت با خودش به داخل آپارتمانش کشید.
نگاهم به دست ظریفش بود که با چه فشاری مچ من رو بین انگشتهاش گرفته بود و از اینکه گرمای بدنش رو به من منتقل میکرد لذت میبردم.
دقیقهای بعد، روی مبل تکی نشسته بودم و اون سرش رو گرفته بود و داشت دور خودش میچرخید.
با عجله به اتاق خوابش رفت و از من خواست که لباسهام رو در بیارم و همه لباسهام رو توی پلاستیک زباله گذاشت و بجای اونا یه پتوی نرم و سبک بهم داد.
با هم به حمام رفتیم و اونجا با بتادین، زخمهای زانو و کف دستم رو که بخاطر زمین خوردنم بود، شستشو داد.
توی حمام غرق نگاه کردنش بودم و درد و رنج عمیقی که داشتم رو فراموش کرده بودم.
گاهی وقتها یه موجود میتونه اینقدر دوستداشتنی باشه که حتی خودت رو فراموش میکنی.
وقتیکه داشت با پنبه آغشته به بتادین، زخمهام رو میشست، نگاهم به موهای بلندش بود که اطراف صورتش میریخت و هرازگاهی با پشت دستش اونها رو کنار میزد.
با سرانگشت اشارهام سعی کردم دستهای از موهای خوشرنگش رو پشت گوشش نگه دارم که سرش رو بالا آورد و به چشمهام نگاه کرد.
تو یه لحظه همه خاطرات آشناییمون تو نگاهش برای من مرور شد، از اولین سلام، تا همخوابگی هامون، نقدهایی که به نظرات من داشت و تو کافه در موردش ساعتها بحث کرده بودیم، کتابهایی رو که بلند بلند برام میخوند، فیلم دیدنمون و غذا خوردنهای دو نفره امون، سرماخوردگی پارسالش و پرستاریها و خرابکاریهای من برای پختن شلغم و لبو وساختن معجون عسل و لیمو... همهاش رو شاید تو چند ثانیه وسط اون رقص مردمک چشمهاش دوباره مرور کردم.
اگه امروز به خوبی گذشته بود، آخ فقط اگه امروز این اتفاقها نمیافتاد، چند ماه بعد، میتونستم کنار خودم تو ارامش و آزادی داشته باشمش، گاهی وقتها از این بی رحمی خدا کلافه میشم و دلم میخواد سرش داد بزنم که چرا نمیگذاره همه چیز مطابق برنامهای که ما داریم پیش بره، از حکمت بلندش الان فقط ترس و اضطراب از آینده نامعلوم نصیب هر دوی ما شده بود.
روی مبل خسته و نا امید چنباته زدم، تأثیر بتادین انگار زخمها رو تازه کرده بود و حسابی میسوختند.
از حالت چهرهام دردی که میکشیدم رو متوجه شد و برام مسکن آورد و خودش سریع مانتوی مشکی بلندش رو پوشید و شال بافتش رو دور سر و صورتش پوشوند و در حلیکه درب آپارتمان رو باز میکرد رو به من گفت:
از این جا تکون نخور تا برگردم.
و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از من بشه، از آپارتمان خارج شد.
از روی مبل بلند شدم و به سمت بخاری سالن رفتم، انگشتم رو داخل کاسه آب روحی که داشت نقش بخور گرم رو بازی میکرد و چند برگ اکالیپتوس توش شناور بودند، کردم و تا زمانیکه احساس سوختن بهم دست نداده بود، انگشتم رو توی آب نگه داشتم.
سرانگشت یخزدهام انگار فقط میتونست دو تا حس رو متوجه بشه، یخزدگی کامل و سوختن!
نگاهم به پنجره سالن و به میزی که جلوی پنجره بزرگ بود، افتاد، دو تا فنجونی که همین چند ساعت پیش قبل از همه اون حادثهها، با چای سبزی که توشون خورده بودیم، بعد از اون سکس عاشقانه، قرار بود آرامش رو به من منتقل کنه، به همراه و قوری چایی هنوز به همون شکل روی میز بودند و روی لبه یکی از فنجونها رد رژ ارغوانی رنگی خودنمایی میکرد.
با صدای برخورد توپبازی بچهها به میلههای محافظ جلوی بالکن از جا پریدم و اون آرامش مقطعی که از گرما و سکوت خونه نصیبم شده بود یکهو جای خودش رو با عکسالعمل عصبی من عوض کرد.
در حالیکه داشتم زیر لب فحشهایی که فقط شنوندهاش خودم بودم، رو نصیب بچهها میکردم، به سمت پردهها رفتم و پردهها را با ترس و استرس زیاد کشیدم، اما کنار رونم به گوشه میز خورد و فنجونها تکون شدیدی خوردند.
با درد جدیدی که تو وجودم پیچید، یاد لحظهای افتادم که وسط سکس بازوم رو گاز گرفت و این بار هم پام به همون شدت درد گرفت و باعث شد با صدای بلند و بدون خجالت داد بزنم آی...
نگران بودم و نمیتونستم یکجا بشینم، بنظرم هر لحظه که میگذشت انگار دیرتر کرده بود، برای دوری از استرس، دور خونه چرخیدم و فکر میکردم، تو دلم آرزو میکردم که اون مأمور بینوا بلایی سرش نیومده باشه، بنظرم رسید بهتره فورا برم ترمینال و یه ماشین شخصی کرایه کنم و خودم مستقیما برم مرز سرو!
اونجا میتونستم با رابطهای دیگه ارتباط برقرار کنم، بالاخره پول زیادی بهشون داده بودم و اونا هم آدمهای حرفهای تو کارشون بودند.
تو همین افکار مغشوش بودم که درب اپارتمان باز شد و با چندتا پلاستیک بزرگ اومد داخل و گفت زود باش اینا رو بپوش تا راه بیفتیم.
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم کجا بریم؟
بپوش تا بهت بگم!
در حالیکه داشتم لباهاسهای گرمی که خریده بود رو میپوشیدم، دیدم دوتا کولهپشتی روی مبل انداخت و گفت اینایی که میارم رو بذار تو کولهها! و بعد خودش چنددست لباس آورد روی مبل ول کرد.
بدون اینکه حرفی بزنم کولهها رو با لباسها و مابقی چیزهایی که خریده بود پر میکردم.
جلوی آیینه ایستاد و با سرانگشتش، کمی ریمل چشمش رو درست کرد و سوئیچ ماشینش رو نشونم داد و گفت بریم؟
با خنده گفتم،
دیوونه تو کجا میخوای بیایی؟
-هرجا که تو بری!
-انگار نفهمیدیا! من میگم الان بغیر از جرم تهدید امنیت ملی، با مأمور دولت هم کتککاری کردم و الان نمیدونم یارو که بیهوش روی زمین افتاد زنده است یا مرده!
-اولا تو متهم بودی و چیزی ثابت نشده بود، اگه بخاطر وسوسههای بابک نبود و دادگاهت رو رفته بودی، همه چیز تموم شده بود و الان یا تبرئه میشدی یا با پول موضوع رو حل میکردیم، ثانیا از کجا معلوم که طرف مرده باشه، با همه اینها، من دیگه اصلا تنهات نمیگذارم، هرجا بخوای بری خودم هم باهات میام.
-خواهش میکنم! این سفر خطرناکه، اونا حکم تیر داشتن و به من شلیک کردن، توی راه هزار و یه اتفاق ممکنه بیفته!
-مدارک جعلیت همراهت هست؟
-آره، ولی...
-خوبه، راه بیفت پس و انقدر آیه یأس نخون، فقط بگو بنظرت از کدوم مسیر بهتره بریم که زودتر برسیم به جایی که قرار بود فردا حاضر باشی؟
-باید از مرز سرو بگذریم، حدود سه صبح باید خودمون رو برسونیم به پارکینگی که نزدیک پاسگاه هست، وقتیکه رسیدیم باید به عابد زنگ بزنم. قرار بود با ماشین یکی به اسم شیرزاد بریم اونجا، اما ترسیدم که یکوقت اونم لو رفته باشه!
-خیلی خوب، پس راه بیفت دیگه، ممکنه خونه من هم لو رفته باشهها!
-میترسم، عابد تو رو با من ببینه، دبه کنه!
-مشکل اونا با پول حل میشه، نگران هیچی نباش، فوقش هم که دبه کنن، من تو رو میرسونم و خودم از طریق قانونی میام، میتونی رانندگی کنی یا میخوای بخوابی؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم، سوئیچ رو از دستش گرفتم و راه افتادیم.
پخش رو روشن کرد و صدای یزدانی تو اتاقک ماشین طنین انداخت:
وقتی همه چی گذشته، اهمیتی نداره... کی واست کلاه میبافه، کی کلاتو برمیداره!
من اصلا یادم نمیاد از کی این چاقو رو خوردم... یا کجای این اتوبان توی یه سانحه مردم
اهمیتی نداره، قسمت این بوده تو تقدیر... تو خیالم مه نشسته، برفکی میشن تصاویر...
سرش رو تکیه داده بود به صندلی و آروم خوابیده بود، بخاری رو زیادتر کردم، اینکه اینقدر سریع تصمیم گرفته بود که زندگیش رو بخاطر من به خطر بندازه برام به اندازه یه دنیا ارزش داشت، با خودم عهد کردم که یه لحظه ازش غافل نشم، خارج از تمام عشقی که بهش داشتم، تمام وجودش برام ارزشمند بود.
حضورش سرشار از آرامش بود و به من قوت قلب میداد، دوستش داشتم و این دوست داشتن نه بخاطر هوس، بلکه از اعماق قلبم سرچشمه میگرفت.
هزار آرزوی نشکفته تو سرم برای نشوندن لبخند به لبهاش داشتم و نباید به هیچکس اجازه میدادم، جلوی رخ دادن این آرزوها رو بگیره، حالا که همراهم بود، حالا که همسفرم بود، حالا که تو هر لحظه از زندگیم شریک شده بود، جای ترس و نگرانی نداشتم، باید ادامه میدادم، نه فقط بخاطر خودم، بلکه بخاطر این مایی که تو اون لحظه وجود داشت.
کافی بود که بتونم اون روز رو با موفقیت تموم کنم، آینده من و آینده اون گره خورده با به سلامت گذشتن از اتفاقاتی که تا پایان روز جلوی راهمون سبز میشد.
میدونستم که تحملش رو دارم، چون منبع انرژی بی پایانش رو کنار خودم حس میکردم و میدونستم که هر اتفاقی که بیفته، یکی هست اون بالا که هوای هر دو مون رو داشته باشه... از اینکه امروز از لحظه دیدارمون جلوی آپارتمانش، یه مسیر دایرهوار رو طی کرده بودم تا دوباره جلوی خونهاش سر دربیارم، ذهنم رو درگیر قدرت مرموزی میکرد که زندگی من رو در اختیار داشت.
حالا میفهمیدم که گاهی بهتره بگذارم، تغییراتی که اون میخواد، برنامهریزیهای منو بهم بریزه، تا شاید مسیرم برای رسیدن، مسیر قشنگتری باشه... همراه با همسفری از جنس عشق.
پایان... | [
"اساطیر"
] | 2017-01-02 | 52 | 2 | 14,590 | null | null | 0.001921 | 0 | 15,588 | 1.740501 | 0.686056 | 4.55793 | 7.93308 |
https://shahvani.com/dastan/نوار-بهداشتی | نوار بهداشتی | Hidden moon | زیر پتو خزیدم، ترسیده بودم و با شک و تردید بالا تنهام رو لمس میکردم!
فقط ۸ سالم بود و کلی وحشتزده بودم.
با لرزش و استرس دوباره سینهام رو دست زدم، درد میکرد، خیلی...
حتی دیگه نمیتونستم درست بخوابم، عادتم به دمر یا روی شکم خوابیدن بود، اما درد عجیب قفسهی سینهام انقدر زیاد بود که با برخورد بالاتنهام به تشک هم کلی اذیت میشدم.
فکر کردم که شاید بهتر باشه وصیتنامه بنویسم! یه نامهی خداحافظی... اینطوری حداقل بعد از مرگ، یه چیزی ازم باقی میموند...
دستگاه میکرو م چی؟!
وصیت میکنم بدنش به بهروز! عاشقش بود...
از درد اخیر سینهام چیزی به مادرم نگفته بودم، طاقت نداشت.
انقدر منو دوست داشت که اگر میفهمید قلبم درد میکنه حتما دق میکرد...
مشغول فکر و نوشتن وصیتنامه شدم...
یکی دو روز با درد گذشت. هنوز هم شبها نمیتونستم درست بخوابم و تیر کشیدنها ادامه داشت اما یه چیزی فهمیدم!!
درد از قفسهی سینه و قلبم نبود! دقیقا نوک سینههام بود!
غدهی سرطانی درآورده بودن!!!
با کوچکترین برخورد درد میگرفتن و خدا میدونست کی قراره بمیرم!
از ترس زیاد حتی نمیتونستم غذا بخورم...
خداحافظی از مادرم سخت بود...
نصفه شب بیتاب از درد حس میکردم ممکنه خیلی زود بمیرم، پس رفتم و مامانم رو بغل کردم.
بعد از کمی بغل خواستم برم سرجام که هوشیار شد و فهمید دارم گریه میکنم.
مجبور شدم همه چیز رو بهش بگم. با هقهق براش گفتم...
فکر میکردم گریه میکنه اما نکرد!
فقط به فکر فرو رفت و به یکی از سینههام دست زد و وقتی از درد به خودم پیچیدم گفت احتمالا سینههام دارن جوونه میزنن!!
گفت قراره سینه دربیارم و بزرگ بشم. خجالت کشیدم!
همیشه خجالتی نبودم، اما این فرق داشت!
حتی میترسیدم کسی بفهمه و بهم دقت کنه. یا خاله و دخترخالههای کوچیکم مسخرهام کنن!
از مامانم خواهش کردم به مادر بزرگ و خاله هام نگه، دلم نمیخواست کسی بفهمه. ازش قول گرفتم به کسی نگه...
حسهای خجالت و تعجب و پریشونی و غم رو باهم داشتم.
آسوده ازینکه نمیمیرم، اما پر از حسهای مختلف، با درد آزاردهندهی سینههام، با اشک خوابیدم... فکر این تغییر و استرسش راحتم نمیذاشت...
یکی دو روزی گذشت و متوجه شدم سینههام دقیقا برجستگی نخود مانندی! پیدا کردن.
تصویرم رو توی آینه دوست نداشتم...
تیشرتهای جذبم رو کنار گذاشته و لباسهای گشاد میپوشیدم، موقع راه رفتن و نشستن هم نامحسوس کمی قوز میکردم تا اون برجستگی رو کسی نبینه.
کلی جلوی آینه بررسی و دقت کرده بودم تا به هیچوجه هیچچیزی از روی لباس معلوم نباشه...
زنگ مدرسه خورد و معلم قبلش مشق هارو داده بود. کیفم رو رو کولم انداختم. امروز ناهار خونه مادربزرگم باید میرفتم. خونهشون نزدیک بود و هفتهای ۴ _ ۵ بار ناهارا اونجا بودیم. ۶ تاخاله داشتم و اونجا همیشه شلوغ بود و خوش میگذشت... برای شیطونترین دختر دنیا، اونجا حکم شهربازی رو داشت!
از همهی خاله هام بیشتر، شیما و سحر و ویدا رو دوست داشتم، شوختر بودن و کمتر مذهبی و جدی...
با خوشحالی رفتم به بهترین جای دنیام.
هرکسی تو هر دوران زندگیش یه بهترین جا داره... جا یا کس / کسایی که وقتی بهشون نزدیکه از همیشه حالش بهتره...
داشتن وسایل سفره رو آماده میکردن و منم رفتم آشپزخونه تا نمکدونارو بیارم. خاله سحرم، صدام زد و با شوخی و خنده طرفم اومد!
به شوخی کلمهی «بالغ» رو «بالوغ» تلفظ کرد و با شوخی گفت:
پس بالوغ شدی! چرا قایم میکنی؟ ببینم فسقلی!
دنیا رو سرم آوار شد!
مامانم رازم رو نگه نداشت!!
قول داده بود نگه به کسی، اما گفته بود!
دلم شکست و هزار تیکه شد، خجالت و حس مزخرفم به کنار...
جواب خالهام رو ندادم و تو دلم سعی کردم مامانم رو تبرئه کنم، اما با لباسی که پوشیده بودم و طرز قوز کردن نامحسوسم، امکان نداشت خالهام خودش فهمیده باشه...
رفتم خرپشتهی نیم طبقهی بالای خونهی مادربزرگم. یه فضای کوچیک حدودا ۶ متری بود که هرکدوم از خاله هام کنکور داشتن، اونجا درس میخوندن. کسی نبود، داخل رفتم و درو قفل کردم.
نشستم وهایهای گریه کردم...
چندشم میشد از برخورد خالهها، نمیخواستم کسی بدونه! چرا گفته بود؟؟؟
چرا هرچی میشد به خواهراش میگفت؟ من چیز خصوصی نداشتم؟!
انگار دیده بودن سر سفره نیستم. مامانم سراغم اومد، در زد و صدام کرد و گفت چرا در رو قفل کردم!
بین گریه گفتم: قول دادی به کسی نگی!
گفت:
چیو نگم؟؟ نگفتم خب!
آره پس سحر علم غیب داشت! مسخرهام میکنن، هی نگام میکنن!! همه چیزامو میگی همش به همه! همه میفهمن!
ای! به کسی نمیگن خواهرا! سیاهسیاه نشون میدی! دیگه همه در میارن مگه چیه؟! پاشو بیا ناهارتو بخور!
با گریه گفتم نمیام.
رازمو فاش کرده بود... گفته بودم نگه... حس خیلی بدی داشتم.
همون لحظه «قول دادم به خودم، وقتی کسی بهم گفت چیزی رو به کسی نگو، هرگز نگم.»
مامانم رفت و مادربزرگم رو دنبالم فرستاد...
دلم نیومد در رو برای مادربزرگم باز نکنم، باز کردم و با گریه گفتم خجالت میکشم و چرا مامانم به همه گفته...
مادربزرگمم با لهجهی لری همیشگیش گفت:
عیبی نداره، زوده اصلا تو بالغ بشی. بیا یواشکی برو تو حموم! یه دمپایی بهت میدم تهشم تمیز میکنم، تو حموم لباستو بزن بالا، با دمپایی بزن رو سینههات و برا هرکدوم بخون «پسو در نیا، پسو در نیا!» (سینه بیرون نیا!). محکم بزن ک برن تو. دیگه در نمیان...
تعجب کردم! یعنی میشد؟!
مادربزرگم همیشه مهربون و خرافی بود... اعتقاد داشت...
همین یک ماه پیش وقتی گریه میکردم ک دلم میخواد خواهر و برادر داشته باشم و چرا مامانم بچه نمیاره، بهم گفته بود: «یه قاشق میراثی دارم، مال عزیزه خاتون، مادر آقام بوده، رسیده به من، داغش میکنم میذارم پشت پیز (پایین ساق) پای راستت. میگن پشت بچه رو اگه با دعا بسته باشن، باز میشه و هی پشت بندش بچه میاد!»
منم با وجود درد قاشق، به خاطر داشتن خواهر یا برادر داغی قاشق رو تحمل کردم و مدام منتظر بودم مامانم حامله بشه...
هرچند هرگز نشد.
خلاصه به حرف مادربزرگم، با تردید دمپایی رو ازش گرفتم و رفتم حمومشون، لباسم رو بالا زدم. دوس نداشتم اون دوتا برجستگی نخود مانند دردناک رو...
چندبار دمپایی رو بالا بردم اما از ترس دلم نمیومد بکوبم...
ولی بالاخره کوبیدم و درحالیکه چشام از حس بد و درد اشکی بود، گفتم: «پسو در نیا!»...
گرچه سینهی سرتق به دمپایی کاری نداشت و کمکم در اومد، ولی عبرت شد برام که همچین چیزهای خصوصیای رو هرگز به مادرم نگم.
اما...
۵ سال بعد...
یکی دو روزی بود که کمی بیحوصله بودم. خیلی کم، اما خودمم نمیدونستم چم شده...
ترشحات بیدلیل واژنم هم زیاد شده بود!
دوم راهنماییم رو تازه تموم کرده بودم و تابستون بود. از اتاق بیرون رفتم و در خونه رو باز کردم و از راهپله بهروز رو صدا زدم.
خونه مون یه خونه ویلای دو طبقه بود که طبقهی اول ما، و طبقهی دوم عموم اینا سکونت داشتن. دستشویی هم یه دونه تو حیاط بود.
بهروز صدامو شنید و اومد و از بالای نردهها با رکابیای که شکم تپلش رو نشون میداد نگاهم کرد. گفتم حوصلهام سررفته و بیاد بازی کنیم. پلیاستیشن ۲ داشتم و تنهایی کیف نمیداد. بهروز دوسال ازم کوچیکتر بود و بهترین همبازی تمام بچگیم بود، حتی شاید اگر برادر داشتم، اندازهی بهروز باهاش صمیمی نبودم...
البته از من خیلی درشتتر بود، اما دلش مهربون بود و خودشم بامزه بود. همیشه هم وقت داشت...
کلا خیلی کارا هستن که تنهایی کیف نمیدن، باید دوتا باشی...
فیلم و سریال دیدن، بازیهای کامپیوتری و پلیاستیشن، قدم زدن، آب هویج بستنی و نوشمک خوردن، تاببازی، دوچرخهسواری، دویدن، کافه و کافیشاپ رفتن، سینما و...
اگر اون یه نفر باشه، خیلی همه چیز راحت تره، اگه «یه نفر» هاتون رو پیدا کردین، مراقبش باشید، بعدا همه کارایی که دوتایی شیرین بوده براتون، تنهایی خیلی تلخ میشه، مراقبت کنین...
خب بهروز هم تا ۱۷ سالگی من تهران بود و اونموقع هنوز خانوادهها قهر نکرده بودن و برن و جدا بشن و...
اومد و کلی کراش و پلنگ صورتی و کشتی کج پلیاستیشن رو بازی کردیم...
ولی با وجود بازی و کلکل و بستنی خوردن، باز هم ته دلم انگار گرفته بود!
شب زنعموم اینا شام اومدن پایین و باز هم دورهم بودیم. اما باز من دلم تنهایی و حتی لوس شدن میخواست!
حتی به شهاب فکر میکردم و اینکه کاش بار آخری که تهران اومده بودن و بهم گفت بیا یه چیزی بهت بگم، رفته بودم ببینم چی میگه!
از نگاهها و رفتارا و توجههای پنهانش به خودم حس خوبی داشتم، مطمئن بودم بهم حس داره و برای همین وقتی دلتنگ میشدم و دلگیر، خود به خود اون تو ذهنم میومد!
بیحوصله از جمع، از خونه بیرون رفتم به طرف دستشویی گوشهی حیاط، درخت پربار انجیرمون عطر خوبی داشت....
توی دستشویی موقع بالا کشیدن شلوارم، یکهو نگاهم به داخل لباس زیرم افتاد!
خدای من!
چی بود؟!؟!
لکهی قرمز تیرهی مایل به قهوهای روش، فقط شبیه لکهی خون بود!
گوشهای ایستادم و درش آوردم. با وسواس و اعصاب خوردی بررسیش کردم. اگر خون بود چرا انقدر تیره؟!
یعنی عادت ماهانه شده بودم؟ پریود؟!
ترسیدم... به مامانمم نشونش نمیدادم و نمیگفتم... اون خاطرهی سینههام کافی بود برای از یه سوراخ دوبار نیش نخوردن. حرفامو تو دلش نگه نمیداشت...
پس باید چکار میکردم؟!
از کجا مطمئن میشدم؟!
نه دلم میومد دوباره لباس زیر رو بپوشم، نه میشد بیرون ببرمش، تابلو میشد...
نگاهم به جاروی دستهدار پلاستیکی گوشهی سرویس افتاد، محفظهاش جا برای لباس زیرم داشت!
تو محفطهاش میگذاشتمش و بعد میومدم برش میداشتم و مینداختمش دور...
سریع ته محفظه انداختمش و جارو رو روش، سرجاش گذاشتم. بیرون اومدم و به بهروز غر زدم...
عموم اینها تا دیر وقت نشستن و خوابآلودگی باعث شد خوابم ببره...
صبح که از خواب بیدار شدم حتی یادم نمیومد دیشب چطور خوابم برد؛ و ازونجایی که همیشه مثل ماهی قرمز، حافظهام ضعیف بود، لباس زیرم رو فراموش کرده بودم...
بیخیال مشغول صبحونه خوردن بودم که زنعموم در خونه رو زد و مامانمو صدا کرد. مامانم در رو باز کرد و طبق معمول تو راهرو مشغول حرف زدن شدن...
احساس گرسنگیم خیلی بود و دلم میخواست کلی عسل و خامه بخورم و میخوردم... همش حس دل ضعف و گرسنگی داشتم.
مشغول خوردن بودم که مامانم صدام کرد. غرولند کنان پا شدم، اما دم در رفتنم همانا و دیدن لباس ریزم که زنعموم تو مشمبا انداخته بودش و دستش بود همانا...
هنوز نفهمیدم بودم چی باید بگم و با خودم چند چندم و چند چند باید باشم، که مامانم گفت:
پس شورتتو چرا انداختی تو دستشویی؟؟
هیچی نگفتم.
زنعموم: بهروز صبح دیدش، اومد بردم نشونم دادش، گفت این مال کیه، گفتم دستمال کهنه اس...
باز خوبه اینو گفته...!
کلا قفل کرده بودم!
چی باید میگفتم؟!
مثل منگلها زل زده بودم به راهپله!
وقتی زنعموم پرسید «چرا لباست لک داشت؟»، تازه تونستم زبونم رو حرکت بدم و بگم «فکر کنم خونی بود، ترسیدم!»
و حالا شروع کردن به صحبت و مشورت و گفتمان در مورد اینکه من پریود شدم یا نه!
ازم پرسیدن بازم لباس زیرم لک شده، که خب نشده بود!
پرسیدن دلدرد و کمردرد داری یا نه، که خب نداشتم...
گفتم نه، و حدس زنعموم مبهوتم کرد!!
گفت: شاید لک دستشوییت بوده!
با حالت تعجب و انزجار گفتم؛ «نه!»
هرچی بودم ریقو نبودم!!
بیحوصله رفتم اون اتاق، و به این فکر کردم که چرا انقدر بد شانسم؟
لباس زیر کثیفم رو باید ۸۷۵۴۸۹ نفر میدیدن؟!
هرچقدر دلم میخواست مسائل خصوصیم مخفی بمونه، برعکس میشد!
انگار رو هرچی حساس بشی، سرت میاد!
خلاصه زنعموم احتمالا با تصور ریقو بودن من پاشد و رفت. منم لباس زیر رو با مشمباش با حرص دور انداختم.
سرزنشهای مامانم که «چرا به خودم نگفتی» و «چرا قایمش کردی اونجا» «آبرومون رو بردی» رو بیجواب گذاشتم...
رفتم یه پتو برداشتم و زیرش گوله شدم.
با احساس خیسی بین پاهام از جا پریدم! سریع با گذاشتن دستمال کاغذی، چک کردم و با دیدن خون روش، مطمئن شدم که عادت شدم...
ذهنم رو داشتم مرتب میکردم که دیدم احساس خیسی داره زیاد میشه!
‘نوار بهداشتی’!
باید نوار بهداشتی میگذاشتم...
بازم دم معلمهای مدرسه مون گرم که خیلی اوقات برامون حرف زده بودن و برای روبه رویی با بلوغ آماده مون کرده بودن... خب دوران راهنمایی مدرسهی خیلی خوبی میرفتم که معلمهای روشنفکر و خوبی داشت.
خونریزی زیاد بود و ناچار سراغ مامانم رفتم و گفتم دوباره خون میاد ازم، باید نوار بذارم...
بهم یه بسته داد و توضیح مختصری داد که چطور استفادهاش کنم.
هشدار داد که اصلا به کسی نگم!
البته ‘کسی’ منظورش همه، بجز خاله هام و اینا بود...
گفت:
به زنعموتم میگم پریود نشدی، اگر بفهمه کل فامیل رو خبر میکنه، هنر نکردی که همه رو خبر کنن... همون فکر کنه لک دستشویی بوده!
خدایا...
یعنی رسما حاضر بود من اختیار دستشوییم رو نداشته باشم، تا اینکه پریود بشم!!
مگه یه مرحلهی عادی از زندگی هر دختری نبود؟! مگه عیب بود؟! دست خود دخترا که نیست! خب هیچکس دلش نمیخواد یک چهارم از هر ماهرو اونطوری سپری کنه...
اما جزء طبیعت هر دختر سالمی بود! ننگ که نبود.
از ختنهی پسرا که براش جشن میگیرن خیلی پایینتر بود؟!
چرا انقدر تعصب و اخم و انزجار؟!
حتی نوار بهداشتی هم باید یواشکی میخریدیم! معمولا هم مادربزرگم که کلی دختر داشت، با کارتن میخرید، برای ما هم میخرید...
اگر هم تکی و از مغازه خریده میشد، باید تو مشمبای سیاه گذاشته میشد تا دیده نشه!
حالا دلیل این یکی هم تحریک نکردن مردها بوده یا چیز دیگه، نمیدونم...!
مصیبت بود که چطور سریع و مختصر و بدون چشم تو چشم شدن با مغازهدار یا متصدی داروخونه، اسم نوار و نوعش رو بگی... انگار که داری اسلحهی شیمیایی میخری!
حتی اون زمان پدهای نازک و فشردهی الان نبود. دو کیلو پنبه تو هر نوار چپونده بودن؛ جوری که وقتی با شلوار تنگ میگشتی، از پشت و جلو کاملا مشخص میشد برجستگیش.
ناچار لباسهای بلند و شلوارهای گشاد میپوشیدم تو دوران عادت. چه بابام، چه بهروز یا عموم، نباید متوجه میشدن...
همهی اینها در کنار فشار جسمی پریود، داغون کننده بود؛ جدا ازینکه خیلی دختر و زنها، از نظر روحی هم وحشتناک آسیب میدیدن...
البته احیرا درک و اطلاعات نسبت به این پدیدهی تحمیلی به زنها، زیاد شده، اما خب هرگز کافی نیست...
پریود شدن، درد و ضعف و کلافگیه، گناه پنهان کردنی هیچ زنی نیست... | [
"پریود"
] | 2019-03-13 | 78 | 14 | 137,398 | null | null | 0.023763 | 0 | 12,020 | 1.70623 | 0.557377 | 4.55793 | 7.776878 |
https://shahvani.com/dastan/مسافر-خارجی | مسافر خارجی | ندا | سلام
اسمم ندا و ۲۷ سالمه.
مدرس زبانم و با چند تا هتل هم قرارداد همکاری دارم اینجوری که اگه مسافر خارجی داشتن تو امر مترجمی کمکشون میکنم یا همراه مسافرا بیرون میرم.
یه سالی میشه که از همسرم جدا شدم و چون خانواده مذهبی دارم و هنوزم مسائلی مثل طلاق براشون اتفاق جالب و مبارکی نیست مستقل زندگی میکنم.
این خاطره مربوط میشه به ۶ ماه پیش. اینم بگم که من اهل داستان نوشتن نیستم و تا همین یکی دو ماه پیش هم با این سایت هنوز آشنا نشده بودم و به طور اتفاقی یکی از داستان هاش رو دیدم و بعدش دیگه شدم یکی از داستان خونهای این سایت. اینبار دیگه اومدم داستان خودم رو بنویسم و امیدوارم لذت ببرین.
بعد اینکه از همسرم جدا شدم یه مدت اصلا حالت روحی و روانی خوبی نداشتم از یه طرف فشار خانواده از یه طرف سوالای تکراری و دخالتها و حرفای مردم. بعد از طلاق و یکم آروم شدن اوضاع تا همین شیش ماه پیش هیچ رابطهای نداشتم. همش سرم تو سایتهای پورن بود و خودارضایی میکردم و دیگه خودمم خسته شده بودم. اینم بگم که اصلا دنبال رابطه نبودم و فکرم اصلا سمت و سویی برای برقراری رابطه جنسی با کسی نداشت هرچند بعد طلاق مردای خود شیرین و هوسباز اطرافم زیاد شده بود ولی علاقهای به هیچکدومشون نداشتم.
بگذریم... یه روز که بعد کلاس تو اتاق مدیریت موسسه نشسته بودم گوشیم زنگ خورد. مدیر یکی از هتلهایی بود که براشون کار میکردم. ازم خواست که اگه وقتشو دارم یکی از مسافرای خارجیشون رو تو شهر همراهی کنم که دچار مشکل نشه. اینم بگم که پشت تلفن گفتن حاضر بابت هر ساعت ۱۵۰ دلار بهم پول بدن و این پول اصلا پول کمی برای من نبود. خلاصه اینکه قبول کردم و وسایلم رو جمع کردم رفتم سمت هتل. رسیدم هتل مدیریت بهم گفت که برم لابی بشینم تا مسافرارو صدا بزنه.
یه ساعتی میشد منتظر شدم و شاکی از اینکه مدیریت چرا اصرار داشت زود بیام. بعد کلی غر زدن و رفتن رو اعصاب مدیریت مسافرا اومدن. اونم چه مسافرایی!! دو مسافر سیاهپوست که هرکدومشون هیکلش دو برابر من بود. ناخودآگاه ذهنم رفت سمت پورنهایی که نگاه میکردم و خندم گرفت. ازم پرسیدن که چه چیز خنده داری هست که با هر بدبختی پیچوندم و جوابشون رو ندادم. اون روز تا سر شب هرجایی که میتونستیم از تهران رو گشتیم و شام هم مهمون اونا بودم و از خدامم بود که ساعت هم طولانیتر بشه تا پول بیشتری به جیب بزنم.
برگشتیم هتل و همونجا دستمزدم رو بهم دادن و بعد یکیشون تعارف کرد بریم تو اتاق یکم استراحت کنیم بعد میری. با خنده در جوابش گفتم تو ایران و رسم و رسومات ما همچین چیزی امکان نداره و بنا به دلایلی نمیتونم قبول کنم اصلا هتل هم اجازه همچین کاری رو نمیده.
ازشون خدافظی کردم و قرار شد فردا عصر دوباره برم دنبالشون و بریم بیرون.
خسته و کوفته رسیدم خونه و رفتم اتاق که لباسام رو عوض کنم جلو آیته وایسادم و به بدن لختم نگاه میکردم و دستم رو میکشیدم رو کصم و سینههام و همش فکرم میرفت سمت اون دوتا کاکا سیاه که دیگه آستانه تحملم تموم شد و به فکرشون رفتم تو حموم و خود ارضایی کردم و بعدش یه دوشی هم گرفتم. بدجور حشری بودم.
اومدم بیرون دیدم تماس بیپاسخ دارم. شماره ناشناس بود واسه همین زنگ نزدم گفتم شاید اشتباه گرفته بعد یکم که داشتم میخوابیدم دوباره از همون شماره گوشیم زنگ خورد جواب دادم دیدم یکی از مسافراس و بابت اینکه جواب ندادم ازشون معذرت خواستم.
ازش پرسیدم اتفاقی افتاده این موقع شب تماس گرفتن گفتن از مدیریت راجب ایران پرسیدیم و گفتم شمال آب و هوای خوبی داره اگه بخواین براتون ماشین اجاره میکنم که بتونین برین. خواستم ازت بپرسم میتونی فردا صبح باهامون بیای چون بهت نیاز داریم. من دو به شک بودم که برم یا نه چون تا به حال با هیچ مسافری خارج از تهران نرفتم اونم الان که مسافرا دو مرد سیاهپوست مجردن. چیزی نمیگفتم که دیدم اصرار شون داره زیاد و زیادتر میشه و میگفتم ما از مترجمیتون راضی بودیم و سخته تا فردا یکی دیگه رو پیدا کنیم حاضریم ساعتی ۲۰۰ دلار هم بهتون بدیم. اولین باری بود از یه مسافر اینقدر میگرفتم هرچند هتل درصدیش رو میبرد اما بازم برای من یا حتی هرکس دیگهای پول خیلی زیادی بود. قبول کردمو گفتم فردا اگه میتونین بیاین دنبالم براتون لوکیشن میفرستم اگه هم میدونین نمیتونین با جی پی اس مسیر رو پیدا کنین خودم میام هتل. همین هم شد مجبور شدم صبح خودم برم هتل و از اونجا بریم.
ساعت ۸ صبح بود که رسیدم هتل اینبار اونا منتظر من تو لابی نشسته بودن و من دیر کرده بودم. مدیر هتل هم حسابی ازشون پول تلکه کرده بود چون خدایی ماشین خوبی هم براشون اجاره کرده بود. ولی ظاهرا انقدر پولدار بودن که اصلا براشون اهمیتی نداشت.
راه افتادیم و رسیدیم نمیخوام راجب مسیر حرف بزنم چون بیشتر راه رو ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم.
غروب بود و اونام خسته. یه هتلی میخواستن که استخر داشته باشه من گفتم بهتره که یه ویلا بگیرن و اینجوری براشون راحت تره و ارزانتر میفته. به واسطه یکی از دوستام یه شمارهگیر آوردم و از اونا خواستم که خودم برم خونه و کلید رو تحویل بگیرم که نبینن شما با من هستین چون اجازه نمیدن و اینجوری مجبوریم من برم تو هتل بمونم. اونام گفتن نه نمیشه باید پیش ما باشی و این چیزا. منم که از خدام بود. رفتم کلید و آدرس ویلا رو گرفتم آدرس سر راستی داشت و تو اون منطقه فقط چند تا ویلای جنگلی بود که حسابی هم از هم دور بودن. عجب ویلایی بود حیاط بزرگ جکوزی استخر و و چند تا اتاقخواب.
من رفتم سمت یکی از اتاقا که رو به حیاط و استخر بود. اونام که که لخت شدن و پریدن تو استخر منم از بالا به بدنهای ورزیده و گندشون نگاه میکردم و چون یکم تاریک بود اونا تو نگاه اول متوجه من نمیشدن. لباسای راحتیم رو پوشیدم ولی شورت و سوتینم رو در نیاوردم چون میخواستم برم پایین پیششون و یه تعارف کوچیک میخواستم که من بپرم تو استخر. دقیقا هم همینجوری شد همینکه منو دیدن ازم خواستن که بیام تو استخر و خستگی را از تنم در بره. یکم خجالت میکشیدم ولی چون این چیزا برا اونا عادی بود روم نشد چیزی بگم آروم لخت شدم رفتم سمت پله استخر دیدم هر دو نگاهشون به منه و یکیشون اومد لبه استخر و دستم رو گرفت که بیام تو استخر. لعنتیا خیلی جنتلمن بود رفتارشون و همین باعث میشد حشری بشم. یکی دو بار اینور اونور استخر رو شنا کردم و بعد اومدم یه گوشه و تکیه زدم به دیوار استخر.
جو سنگینی بود حرفی نمیزدیم و همش شنا کردن هم رو نگاه میکردیم ولی اون دو تا بیشتر نگاهشون به سینههای خیس من بود قشنگ میفهمیدم که دارن نگاه میکنن سوتین مشکی و بدن سفید فک کنم دلیل خوبی براشون بود. منم کمکم دیگه حشری بودم کاری کرده بود خدا خدا میکردم حداقل یکیشون بیاد و ترتیب کص خیس منو بده همش براشون با خنده عشوه میرفتم. دیدم دوتایی دارن نزدیکم میشن قلبم داشت تندتر و تندتر میزد.
اومدن بغل من تکه زدن به دیوار استخر یکیشون دستش رو آورد و موهام رو انداخت پشت گردنم. نگاهم میخ شده بود که آروم اومد جلو لبای گوشتیش رو انداخت رو لبم و آروم منو بوسید. نفسم بند اومده بود و دیگه نمیتونستم تحمل کنم اینبار من نزدیکش شدم و شروع کردم به بوسیدن لباش و اون یکیشون هم اومد جلو و گردنم رو بوسید و برگشتم دستم رو کشیدم رو صورتش و خندیدم. دوتایی شروع کردن به خوردن لبا و گردنم و دستمالی کردن ممههام. دستهای گنده و لبای گوشتی اصلا طعم دیگه داشت.
یکم اومدم عقب و گفتم ادامش رو بریم بالا تو اتاق من یه تخت هست اونجا بهتره. همینکه از استخر اومدیم بیرون یکیشون بغلم کرد و گفت من تا بالا میارمت من تا بالا براشون میخندیدم و ناز میکردم که زه طور وحشیانهای منو انداخت رو تخت و خودش رو انداخت روم. از لب بگیر تا نوک انگشت پام شروع کرد ب خوردن و بعد دوستش رو صدا زد دوتایی بغل هم ایستادن و شورتاشون رو کشیدن پایین. با دیدن کیراشون ترسیدم ولی چون عاشق کیر بزرگ و کلفت بودم نمیتونستم نه بگم (یکی ندونه میگفتم نه اونام نمیکردنم _) رفتم جلو و شروع کردم به مالوندن و ساک زدن براشون اینقدر کلفت بودن به زور دهنم جا میشدن ولی لعنتیا اینقدر خشن بودن سرم رو فشار میدادن و تا جایی که میرفت میکردن دهنم. دیگه داشتم خسته میشدم نفسم بالا نمیومد تا حالا که تجربه چنین سکسی رو نداشتم سکسی که اینجوری شروع میشد قطعا سختتر هم میشد ولی تنها چیزی که میدونستماین بود که لذت میبردم.
بعد چند دقیقه یکیشون رو تخت دراز کشید و ازم خواست که تو اون پوزیشن براش ساک بزنم. سگی رو زانو هم نشستم و خم شدم سمت کیرش و شروع کردم به ساک زدن براش تف میزدم و میمالوندم و ساک میزدم سیر نمیشدم. اون یکیشون همزمان شروع کرد به خوردن کس و کون من انگار علاقه زیادی هم به کصم نداشت کونمرو بیشتر انگشت میکرد و میخورد انگشتشم اندازه یه کیر کلفت بود قشنگ معلوم بود میخواد جا باز کنه و پاره م کنه. داشتم ساک میزدم که یکهو درد خیلی زیادی رو احساس کردم جوری که صدام تو کل ویلا پیچید آروم آروم داشت کیرش رو میکرد تو کونم ولی انقد تنگ بود داخل نمیرفت فقط دردش بیشتر میشد ولی اون انگار کارش رو بلد بود و دست بر نمیداشت منم که آه و نالم پیچیده بود و اصلا نمیتونستم ساک بزنم. دردم آنقدر زیاد شد که احساس پشیمونی بهم دست داده بود و میگفتم کاش اجازه نمیدادم. فشارش بیشتر و بیشتر میشد ولی دیگه اون درد اول رو نداشت و عادت کرده بودم تا حدی آه و ناله هام آرومتر شده بود و میتونستم برا اون یکی هم ساک بزنم.
کیرش رو از تو کونم در آورد و رفت عقب من از بس داد زده بودم صدام گرفته بود پاشدم و یکم تف مالیدم به کصم و آروم نشستم رو کیر اونی که براش ساک زده بودم. برا کیر اونا کس کون فرقی نمیکرد هردوشون تنگ بودن اما احساس عجیب و خوبی داشت و لذت میبرم و قشنگ ارضام میکرد. آروم آروم بالا پایین میکردم که کمکم جا باز کنه. خم شدم سمتش و ازش لب میگرفتم و این بار خودش تلمبه میزد. رو ابرا بودم انگار اون همه تشنگی که کصم کشیده بود ارزشش رو داشت داشتم از لذت از حال میرفتم آرزو میکردم که اون شب تموم نشه هرچند میدونستم فرداش قراره به زور راه برم. تلمبه هاش تندتر و تندتر میشد منم که دوست داشتم لذت میبردم که اون یکی هم اومد کونم رو تف مالید و کیرش رو کرد تو کونم. اولین تجربه اس بود که دو تا کیر تو کون و کصم بود شاید قبل میترسیدم اگه بهش فکر میکردم اما الان تنها چیزی که میفهمیدم این بود این لذت قرار نیست هیچوقت تکرار بشه این حس بود مثل یه خوابه
قشنگ داشت کس و کونم یکی میشد اونا خسته نمیشدن ولی من خسته بودم و نای داد زدنم نداشتم دلم نمیومد بگم بس کنید داشتم از لذت سر میشدم و از هوش میرفتم که خودشون کمکم کشیدن عقبو و آبشون رو ریختن رو کمر و شکمم نای رفتن به حموم و نداشتم نای تکون خوردن هم نداشتم با دستم کصم رو پیمالیدم که یکم دردش آروم شه... | [
"هتل",
"سیاهپوست",
"تریسام"
] | 2024-08-26 | 112 | 19 | 116,901 | null | null | 0.006894 | 0 | 9,055 | 1.839862 | 0.402594 | 4.214489 | 7.754077 |
https://shahvani.com/dastan/دنیای-پورنوگرافی | دنیای پورنوگرافی | مایکل | سلام. مایکل هستم، فیلمبردار و عکاس پورنو گرافی از مونترال کانادا. درسته که مایکل اسم اصلی من نیست اما اسمی هست که همه منو با این اسم تو کانادا میشناسن ومدارک شناسایی کانادایی رو با این اسم گرفتم. من با این سایت اصلا آشنا نبودم تا در سفری که کریسمس گذشته به سیدنی داشتم و دوست بسیار عزیزی میزبانم بود این سایت رو معرفی کرد. واقعیتش فکر نمیکنم چیز چندان جالبی برای نوشتن داشته باشم، تو این سایت بچهها یا از تجربیات جنسی خودشون میگن یا حداقل از فانتزیهاشون، ولی من تجربه شخضی خاصی ندارم و فکر هم نمیکنم آنچه ورای دوربین فیلمبرداری هست برای کسی چندان جالب باشه، اما این دوستم که خودش هم تحت عنوان همشهری کین چند تا داستان نوشته منو مجاب کرد که بیام و خاطرات کاریم رو بنویسم.
من از بچگی عاشق عکاسی و فیلمبرداری بودم چون بابام یه عکاسی تو ساری داشت و عروسیها رو هم با مادرم و گاهی وقتها من عکس مینداختند و این اواخر فیلم میگرفتند. سال هفتاد و سه که پدرم مرد من دانشجوی عکاسی بودم و به از خدمت تو یکی از روزنامههای اصلاحطلب مشغول به کار شدم و همونجا هم با این دوستم که الان سیدنی هست آشنا شدم وهمکار بودیم. اون نویسنده بود و من عکاس بودم. یه مدت از این روزنامه به اون روزنامه میرفتیم تا سال هشتاد و سه که هر دومون احساس کردیم ممکنه بگیرن ما رو و با هم به ترکیه فرار کردیم و من پناهندگی کانادا رو گرفتم و سال دو هزار و شش بالاخره به کانادا رسیدم. یه مدت علاف بودم و اول تو یه شرکت کوچیک فیلمبرداری مراسم کار کردم تا توسط یه دوست الجزایری به شرکتی که الان کار میکنم در سال دو هزار هفت معرفی شدم. شرکتی که من توش کار میکنم یکی از بزرگترین تولید کنندههای محصولات پورنو تو دنیاست و اگه یه کم تو اینترنت سرچ کنید راحت اسم رو پیدا میکنین. دفتر اصلی شرکت تون مونترال نزدیک اتوبان دکقی بین ایستگاه نموق و دولاسوان هست و یکی از بزرگترین سایتهای رایگان پورن (پورن هاب) هم متعلق به همین شرکت هست.
برای من کار کردن در صنعت پورن نه افتخاره نه مایه خجالت. یه کاره مثل کارهای دیگه. خیلی خیلی به ندرت (شاید پنج یا شش بار) با مدلها رابطه داشتم و نگاهم کاملا حرفه ایه به کار. این حرفهایی که مدلها تو مصاحبه هاشون میگن که بعد از فیلم همه با هم سکس گروهی دارن و از این حرفا، اینا همش شر و وره. من تا به حال اون چیزی که بهش میگن
(Embarrassing Erection)
تو فارسی میشه شق کردن خجالت آور که گاهی اوقات برای فیلمبردارها پیش میاد نداشتم. سالهای اول از استرس انجام درستکار الانم از روی عادت. برای رسیدن به اینجایی که الان هستم هم خیلی سختی کشیدم. سالهای اول دستیار آلفردو ایتالیایی بودم. یکی از بزرگای این صنعت. اون اوایل هر کار سخیفی که بود رو به من میداد. از جابجا کردن وسایل سنگین و گرفتن بومهای نورپردازی برای ساعتها تا پاک کردن آب منی مدلها از روی مبل و تخت و حتی انما (تنقیه) کردن مدلهای بیتجربهای که نمیدونستن قبل از آنال سکس باید کونشون رو انما بکنن. ولی خب الان میدونم هرچی یاد گرفتم بخاطر کارکردن با آلفردو بوده. آلفردو الان ۸۰ سالشه و از دوران طلایی دهه هشتاد تا الان تو اینکاره. اون این دوران حدودا ۴۰ ساله رو به چهار دوران تقسیم میکنه. دهه ۸۰ که صنعت در انحصار آلمانیا و ایتالیاییها بوده. دهه ۹۰ که مدلهای شرق اروپا بخصوص مجارستان و چک به صحنه اومدن. مدلهایی مث سیلویا سینت، دورا ونترو ریتا فالتویانو و آنجل دارک و آلتا اوشن. دهه دوهزار که درانحصار آمریکاییها و کاناداییها بوده. مثل آلکسیس تگزاس، جنا هیز، شایلا استایلزو این اواخر آنیکا آلبرایت و این ده سال اخیر که روسها و برزیلیها بازار رو دست گرفتن.
من تا الان تو بیشتر از دو هزارتا ویدیو نقش داشتم. بیشترشون آنال و لزبین بودن. آلفردو بخاطر تجربه زیادش بیشتر وقتها آنال میگرفت. از وقتی به عنوان فیلمبردار کار میکنم (حدود شش سال) لزبین هم خیلی گرفتم. هاردکور کم گرفتم و کاتاگوریهای خاص مثل گی و شیمیل رو تا حالا اصلا کار نکردم. تا حالا سه بار در جشن سالانهای وی ان در لاسوگاس شرکت کردم، اما تا حالا کاندید هم نشدم چه برسه به جایزه. یه بار تو جشنواره بارسلون جایزه رو با آلفردو بردیم اما معلومه که جایزه مال اونه نه من. با پورن استارهای معروف زیادی کار کردم که از مردها میک بلو، دیوید پری، عمر گالانتی و مانویل فررا و از دخترها آدریانا چیچیک، ای جی اپلگیت، آنجل دارک، شایلا استایلز، شانل پریستون و میا مالکووا از معروفترینهاشون هستن که سه تای آخر در مقاطعی قرارداد انحصاری با کمپانی داشتن و حتی با میا مالکووا دوست (فقط دوست، نه بیشتر) هم هستم. دختر بسیار خونگرم و مهربونیه. اون اهل مونتراله و بیشتر وقتهای سال اینجاست بر خلاف تصور رابطه بسیار نزدیکی با خانوادش داره. خونه خودش تو محله وستمونت مونترال هست و خونه مادر پدرش تنها چند کوچه باهاش فاصله داره. با این همه اکثر مدلهای شرق اروپا یا لاتین توسط خانواده هاشون طرد شدن.
اصولا بر خلاف فیلمهای سینمایی در فیلمهای پورن غیر از مدلها (پورن استارها) یکی دو نفر دیگه بیشتر حضور ندارن. الان من اکثر ویدیوهایی که میگیرم تنها هستم. هرچند که الان خیلی ویدیوها بدون فیلمبردار با دوربین ثابت گرفته میشه و حتی پورن استار بزرگی مثل روکو زیفردی که دیگه آخر این کار هست هم با دوربین ثابت این اواخر ویدیو بیرون میداد. شرکتهای پورن همین جوور هزینه هاشون رو پایین میارن. اصولا مدلی که سابقه نداشته باشه باید مفتی بیاد کار کنه و باید خوشگل و خوشهیکل باشه تا کمپانی راضی بشه هزینه کنه براش. شاید بپرسین پس برای چی میان تو این کار. جوابش خیلی سادس. حضور در فیلمهای پورن ویترینه برای برنامههای خصوصی. اکثر مدلهای حرفهای برای هارد کور ۵۰۰ تا هزار دلار و برای آنال ۱۰۰۰ تا ۲۰۰۰ دلار میگیرن اما در برنامههای خصوصی گاهی اوقات تا دوبرابر میگیرن و بخصوص مدلهای معروف برنامه هر شبشون پره. سال گذشته که نمایشگاه پورنوگرافی تو مونترال بود و من هم خیلی براش زحمت کشیدم ایجنت تینا لاپولدینا، مدل روس رو دیدم. آشنا بود و برنامه کاری مدل روس رو که اون براش ردیف کرده بود نشونم داد. یک هفته اقامت در مونترال با ۵۴ تا نوبت؟!!! خب جوون و خوشگله و کس و کون گشادی هم داره و خواهان زیاد داره. فقط پورسانت این رفیق ما حدود ۱۰۰۰۰ دلار میشد برای اون یه هفته. البته در حالت عادی اینقدر نیست و خب طبیعیه که خیلیها منتظر بودن تا اینو بکنن. سر الکسیس تگزاس که دعوا بود. البته اون مدل فوقالعاده گرونی هست. بنابراین درآمد پورن استارها از پورن نیست، پورن فقط ویترین قابلیتهاشون هست. شرکتها هم خیلی وقتا ویدیوهایی که چند هزار دلار براشون هزینه کردن رو تو سایتهای رایگان میزارن و حتی شرکت ما خودش سایت مفتی داره. درآمد شرکتها هم از تبلیغاته. بنابراین تعداد ویوهای هر ویدیو بسیار مهمه و اگه ویدیوهای ما در سه ماه زیر ۵۰۰۰۰۰ ویو داشته باشه مواخذه میشیم. البته اکثر ویدیوهای من بالای یکمیلیون ویو رو داشته، اما خب به هر حال شکست هم داشتم.
من اگر ببینم که مطالبم خواننده داره چند تا از تجربههای یونیک خودم رو مینویسم، اما اگه مطلب جذاب نبود یا پراکنده نوشتم ازتون عذر خواهی میکنم. برام قابل درکه که کسیکه میاد تو این سایت میخواد یه چیزی بخونه تحریک شه. شاد و پیروز باشین. | [
"پورن"
] | 2019-04-23 | 52 | 5 | 39,959 | null | null | 0.004749 | 0 | 6,136 | 1.668655 | 0.322448 | 4.55793 | 7.60561 |
https://shahvani.com/dastan/سوسو | سوسو | کیر ابن آدم | چراغ درست اون سر خیابون بود... و من... درست این سر خیابون. یادمه بچهتر که بودم، همیشه فک میکردم ارواح خبیث اونجا خونه دارن و به خاطر همینه که اینقدر کم نوره.
از خودم بگم... یه جوون بیست و چند ساله توی یه شهر از این همه شهر توی دنیا. چه فرقی میکنه کجا باشم. هر جا باشم یه عده آدم دورم هستن. مگه ذات آدما عوض میشه که اینجا و اونجا بودن فرقی کنه؟ هر جا رفتم آسمونش همین رنگی بود...
توی زندگیم سختی زیاد کشیدم. تا یه جای زندگیم رو درست میکردم، یه جای دیگش خراب میشد. به تنگ اومدم و زندگیمو چند باری بردم نمایندگی، گفتن گارنتیش گذشته... و من از جونم مایه میزاشتم تا دوباره بسازمش.
از چراغ میگفتم... بزرگتر که شدم، فهمیدم ارواح مال قصه هاست. چراغ خرابه و باید درستش کرد. چند باری سعی کردم. ولی نشد که نشد. کار من نبود. چراغ اون سر خیابون تا سالها همونطور سوسو میزد.
چهار سال فبل با محدثه آشنا شدم. ۴، ۵ ماه که از آشناییمون گذشت، با یه دختر دیگه هم آشنا شدم. با دختره سکس زیاد داشتم. یه جوارایی شبیه جندهها بود. ولی هیچ وقت به دلم نشست. سکسامون سریع بود. من ارضاء میشدم و اونم هر دفعه که سکس میکردیم منو یه جوری تیغ میزد. حدودا ۶ ماه بعد محدثه باهام تو پارک قرار گزاشت. رفتم سر قرار. دیدم با یه گونی اومده. خندم گرفت. گفتم چه خبرته، ما که از سرکار خانم اینهمه توقع نداریم. لبخند زد.
روی نیمکت نشستیم. حدودا یه ساعت حرف زدیم. همون روز برای اولین بار هم دیگه رو بوسیدم. خودش پیشقدم شد. تعجب کرده بودم، چرا که هر بار که من میخواستم ببوسمش، پسم میزد. زمانبر باره سبک پای خودش بی هیچ درنگی از ما پیشی گرفته بود. باید باهاش همقدم میشدیم، پس به جنبش و تکاپو افتادیم. گفت باید بره. گفتم میرسونمت. گفت نه و تاکسی گرفت. سوار تاکسی شد و رفت. نگاهم دنبالش کرد و تا اونجا که دیدم نگاهش خیره به رو به رو بود.
با لبخند توی گونیو نگاه کردم. با تعجب چیزایی رو دیدم که براش خریده بودم. بهش زنگ زدم تا علت این کارش رو بپرسم. برام اسام اس اومده بود: با دختره دیدمت. باهاش خوشبخت باشی. خداحافظ. و همین شد آخرین مکالمه من با محدثه.
دو روزگذشت. به خودم لعنت میفرستادم که دیدی چه «گوشتی» رو پروندی؟ بعد از دو روز که خیال و خوابم پر میکشید به دنیایی که پر از محدثه بود، فهمیدم برای من چیزی فراتر از «گوشت» بوده، خیلی فراتر.
به چراغ نزدیکتر میشم، الان من وسط خیابونم و چراغ درست اون سر خیابون. چراغ من... همیشه تصورم این بود که این چراغ با بقیه فرق داره. چراغی که همیشه خراب بوده... زندگی منم همیشه یه جاش میلنگیده. اما امروز پول و آبرو نیست. امروز لنگ محدثهام.
امروز بعد حدود ۳ سال و ۳ ماه دوباره دیدمش. تنها بود. توی بازار با یه کیسه نایلونی سبز رنگ که روش تبلیغ مانتو بود، ایستاده بود. دنیای کوچیکیه نه؟ کیسه سبز رنگ رو توی مشت ظریفش گرفته بود و به داخل مغازهای خیره شده بود. تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که برم جلو و بغلش کنم. و بعد با شهد لباش، کام روحمو شیرین کنم.
به سمتش رفتم... اسمشو صدا زدم...
و یکقدم...
فقط و فقط یکقدم ملعون باقی بود تا به مرادم برسم...
سرش رو برگردوند تا ببینه کی صداش زده. همزمان مردی از مغازه بیرون اومد و دستش رو گذاشت روی کمرش، به صورتش نگاه کرد و گفت کجا رو نگاه میکنی؟ از پشت سر مرد پسر دوسالهای ظاهر شد و از مادرش خواست بغلش کنه. محدثه خم شد و پسرش رو در آغوش گرفت. بلند شد و به مرد گفت: همینجوری داشتم بازارو نگاه میکردم. بریم؟ فردا باید برم خونه مامانم رو تمیز کنیم، که پسفردا مهمونیه، تازه هنوز باید بریم گواهی...
من چیز دیگهای نشنیدم. نه اینکه گوشام از شنیدن دست بکشن، نه، دیگه تاب نظارشون رو نداشتم. برگشتم و اومدم. اومدم به خیابون چراغ.
چراغ درست اون سر خیابون بود... و من... درست این سر خیابون.
شروع کردم به یادآوری خاطراتم از محدثه. قدم زنون پیش میرفتم. نردبون رو با دست راستم میکشوندم. صدای لغزیدنش روی آسفالت گوشخراش بود. به نیمه خیابون که میرسم خاطراتم از محدثه رسیده بهروز جداییمون.
به حرکتم ادامه میدم. صدای لغزش نردبون روی آسفالت هنوزم گوش خراشه، باعث میشه توی سینم خلاء ناخوشایندی رو حس کنم.
ادامه میدم تا به چراغ میرسم. دستی به پایه فولادیش میکشم. چراغ من هنوز سوسو میزد. باید درستش میکردم.
این غایت زندگی من بود. من نباید به پایان میرسیدم. چراغ نباید خاموش میشد. نردبون رو به پایه چراغ تکیه دادم و ازش بالا رفتم. اونقدر بالا رفتم تا به چراغ رسیدم. یه خرده دستکاریش کردم. نورش کمی بیشتر شد. این نور انگار تا ژرفای وجود من رفت و شد بارقه امیدی در دلم. اما ناگهان چراغ سوخت، یعنی من به پایان رسیدم؟ چند لحظهای گذشت و من هنوز بودم، من هنوز وجود داشتم. مثل یه حس رهایی بود فهمیدن اینکه وجودم به چراغ وابسته نیست. نردبون رو رها کردم و شروع کردم به خندیدن. نردبون تکونی خورد و لحظه بعد من در حال سقوط بودم. چراغ دیگه سوسو نمیزد.
چراغ خاموش بود. | [
"دختر",
"دوست"
] | 2018-07-08 | 53 | 4 | 34,397 | null | null | 0.018545 | 0 | 4,229 | 1.700139 | 0.719456 | 4.386209 | 7.457164 |
https://shahvani.com/dastan/داستان-من-و-خانم-نظافتچی- | داستان من و خانم نظافتچی | امیر | سلام من امیر هستم و یک شرکت بازرگانی دارم. ۴۵ سالمه با قد ۱۸۲ وزن ۹۳ که چند سالهست که دفتر رو احداث کردم. یک ازدواج ناموفق داشتم و در حال حاضر تنها زندگی میکنم... برای نظافت دفتر آگهی دادم سریالی زنگ میزدن. ومن وقت شما رو نگیرم از کل ۱۰ نفر رو دعوت کردم برای مصاحبه... امدن نفر اول دوم و ردشون کردم تا نفر هشتم. که خانم محجبه حتی دستکش و عینک دودی... من با اشاره گفتم بشین و فرمی رو دادم پر کرد. بعد که داد فرم رو. خوندم و در ضمن زیر نظر داشتمش. خیلی سنگین به نظر میرسید من جایی رو نمیدیدم که توضیح بدم فقط میتونستم قدش که حدود ۱۶۰ میشد و ۶۰ وزنش... خوندم. اسمش رو شناسنامه زده بود ساغر ولی زینت صداش میکردن تو خونه. یک فرزند و مطلقه هست. من گفتم که ساغر قشنگه که چرا زینت انتخاب کردی. گفت پدرم ساغر و مادر زینت دوست داشتن و تصمیم اونهاست... راستش تون صداش کمی یکه خوردم. اصلا با بقیه زمین تا آسمون فرق میکرد و پسندیدم ولی گفتم باهاتون تماس میگیرم... موقع رفتن گفت من به این کار خیلی نیاز دارم اگر کسی مد نظرتون نیست. اجازه بدید بنده مشغول بشم و اینجا رو مثل دسته گل تحویلتون بدم. خیلی با وقار بدون التماس و درخواست... من گفتم باشه تماس میگیرم... نمیدونم چی شد وقتی رفت بعد ۵ دقیقه زنگ زدم به تلفنی داده بود تو فرم گفتم فردا با مدارکت بیا... و ایشون از فرداش اومد. خیلی متین و فرز بود تو کاراش و مهمتر از همه قبل از اینکه من بگم خودش کار میکرد. گاهی تعجب میکردم.... ضمنا منزل ایشون خیلی نزدیک دفتر بود ویژگی انتخابم فکر کنم اینو متانتش بود. بماند... ماه اول و دوم گذشت من زیاد خودش رو نگاه نمیکردم به کارهاش توجه داشتم... و خوشحال بودم از انتخاب خودم... تا اینکه یک روز به من گفت اگر ممکنه من ظهر بیام نظافت کنم عصر دخترم رو ببرم دکتر... گفتم باشه ولی ظهر من اینجا استراحت میکنم چه ساعتی میای گفت ۲ میام تمام شد میرم. گفتم باشه. رفتن منم ناهار خوردم. گوشه اتاقم یک پستو مانند درست کرده بودم و تخت گذاشته بودم برای خواب... ساعت ۲ در زد در رو باز کردم دیدم با دخترش اومد تو دختر بسیار خوشگل و بانمکی بود. و خیلی با سلیقه لباس و موهاش رو فر ریزی داده بود. من رابطه خوبی با بچه نداشتم. کلا. من رفتم دراز کشیدم و یک سیگار روشن کردم و او هم کاراشو انجام میداد. اومد تو اتاقم و شروع کرد تمیز کردن. من نمیدونم اون روز شهوتم زده بود بالا یا کلی داغ بودم لای پرده رو کمی باز کردم او هم داشت کار میکرد. کمی توجه کردم باسن خیلی خوبی داشت ولی بازم جاییشو نمیدیدم. دخترش صداش کرد مامان... که بچه رو برد دستشویی و برگشتن بخاطر همین دستکش هاشو درآورده بود. وقتی امدن تو اتاق دستاش انقدر سفید و قشنگ بود از اون فاصله چشمم گرفت... گذشت و مخم زوم شده بود به این خانم مرموز. چند روز بعد عصر خداحافظی کرد ومن همفکر کردم رفته پاشدم رفتم آبدارخونه که چای بریزم برای خودم... درو باز کردم صحنهای دیدم که نتونستم از ذهنم دورش کنم. ساغر داشت لباس عوض میکرد تو یک صحنه نگاهش کردم عینکش رو برای اولین بار برداشته بود من دیدم چشم و ابروی مشکی زیبایی داشت کمی آرایش صورت خیلی قشنگ و سینههاش نه بزرگ ونه کوچک یک شلوار جین آبی که ران و باسنش دیوونه میکرد ادم رو در سیم ثانیه. این اتفاق افتاد. که برگشتم گفتم مگه نرفتید شما... عذرخواهی کرد و گفت طول کشید کارام... بعد چند لحظه آمد بیرون و رفت. من مات و حیرون که این هیکل و چشمهای زیبا... فردا صبح آمد با همون شکل و عینک. اومد تو اتاق که چای بزاره گفتم چرا عینک و دستکش داری همیشه... گفت عادت کردم... من باشیطنتی گفتم چشماتون زیباست عینک نزنید. من فکر میکردم مشکلی داری... گفت چشم... اون روز هم عینک وهم دستکش دستش نکرد... البته بگم مهمون برای من میومد همونجوری بود وقتی تنها بودیم... سر ماه حقوقش رو دادم گفتم بشین. نشست و گفتم میشه کمی از خودت برام بگی. و خلاصهای از زندگیش با مردی بیمسئولیت و کمی بد شانسی و ورشکستگی پدرش و از دست دادن کارخانه پدری. زندگی سختی رو گذرونده بود. و حالا با مادرش که مریض بود زندگی میکرد... من هم درد دل کردنم گرفت و داستان ازدواجم رو گفتم... کمکم روابطمون نزدیک و نزدیکتر شد... تا اینکه عصر یه روز میخواست بره بهش گفتم ساغر امشب کار نداری. گفت چطور. گفتم اگه دوست داری شام بیرون بریم. کمی گپ بزنیم. کمی هول شد. گفتم برو خونه زنگ بزن. رفت و نیم ساعت بعد زنگ زد من با هیجان گفتم میای... گفت آخه مادرم و دخترم تنهان. گفتم اونا رو هم بیار ایرادی نیست و رفتم دنبالشون. وقتی امد باورم نمیشد که این همون خانمه که روز اول امد... تیپ خوشگل و ست سبز یشمی با آرایش خیلی تمیز و کم... اما بسیار زیبا مادرش نیامد. ما سهتایی رفتیم... دربند پیادهروی و دخترش هم آلوچه و لواشک. من هم برعکس همیشه بچه رو بغل کنم و بوسه. از من بعید بود... ساغر که چهرهاش نشون میداد مدتهاست همچین تفریحی نرفته بسیار خوشحال بود... بعد فرحزاد و شام تو آلاچیق... خیلی خوش گذشت... ساعت نزدیک یک شب شد. برگشتیم بچه خوابش برده بود. اومدم بغلش کردم بریم تو ماشین دم ماشین کمی بیدار شد و مامانشو خواست که ساغر آمد گفت بدش من در حین ازم گرفتن دست من خورد به سینههاش و دستای نرمش... بچه رو با هم گذاشتیم تو ماشین و نشستیم اون هم حس کرد دستم رو روی سینههاش... حرفی ردوبدل نشد. چند دقیقه گذشت و گفت امیرخان. ممنون از همه چی خیلی خوش گذشت. خیلی وقت بود که بیرون نرفته بودم... کمی صحبت و رسیدیم. ایستادم دم خونه شون و در یک آن هم اونو هم من برگشتیم که ساک بچه رو برداریم... دوباره دستامون خورد بهم ولی این دفعه من عقب نکشیدم و دستشو گرفتم تو دستم خیلی گرم و لطیف بود... نگاهی بهم کردیم... انگار جفتمون دوست داشتیم لبای همو بخوریم ولی ساغر سریع کشید عقب و پیاده شد منم پیاده شدم بچه رو بغل کردم اوردم دم خونه ساغر کلید انداخت و درو باز کرد... و گفتم سنگینه میخوای بیارمش تو حیاط. گفت نه... ممنون... دوباره موقع گرفتن بچه دستم کاملا سینههاشو لمس کرد و اونم حس کردم عقب نکشید... من یکی از دستاشو گرفتم تو دستم گفت چیکار میکنی. میخواستم ببوسمش و نزاشت و عقب رفت. تشکر کرد و رفت... منم در رو بستم رفتم ولی تا صبح همش تو نظرم بود... صبح رفتم دفتر امد و شروع کرد به کار... تا ظهر فقط قهوه اورد برام. امد بره دستشو گرفتم پا شدم جلوش ایستادم. دستش داشت میلرزید... نگاهمون توهم گره خورد بدون کلامی... هر دوتا منتظر بودیم... من دستشو محکم گرفته بودم و با دست دیگه صورتشو لمس کردم و لب هامو گذاشتم رو لبهاش چشماش بسته بود ولی لرزش تنش رو حس میکردم. لب دوباره که گرفتم شدیدتر و غلیظتر بود... که در زدن مشتری آمد اون رفت آبدارخانه و من به مشتری رسیدم... بع که خلوت شد رفتم پیشش و گفتم ساغر زنگ میزنم ناهار بیارن ظهر اینجا باش... زنگ زد خونهشون و به مادرش گفت جلسه دارن من باید باشم... من در آپارتمان رو بستم و کرکره جلو در رو کشیدم. اومدم تو اتاقم صداش کردم. گفت بله. تا آمد تو. من بغلش کردم و لب گرفتم ازش چسبوندمش به دیوار و لباشو با شدت بیشتر خوردمو. آمدم زیر گلوش رو گاز گرفتم و مکیدم دستمو بردم رو سینههاش کمی مالیدم اون فقط آه میکشید. دستمو بردم زیر لباسش و دیدم سوتین نداره اصلا دستم رسید به سینهاش نفسش تندتر شد و ناله میزد و امیر میگفت. همون جوری با لب گرفتن و مالیدن سینهاش بردم تو پستو خوابوندمش روی تختو شروع کردم لخت کردش. وای وقتی تیشرتشو درآوردم چه بدن قشنگی. سینههاشو خوردم دیوونه وار میپیچید و و صدام میکرد اومدم پایین و ناف و پایینتر. شلوارشو با شورت با هم کشیدم پایین و کوس خیلی سفید و کلی آب داشت پیرهن خودمو درآوردم دیدم دست برد و شلوار من رو کشید پایین و جفتمون کاملا لخت شدیم. کیرمرو با دست گرفت و شروع کرد لیس زدن و خوردن چنان با ولع خورد. معلوم بود. مدتهاس درگیره با خودش... من دراز کشیدم رو تخت و اون ساک زد دستشو گرفتم کشیدمش بالا روی خودم لباشو خوردم در عین حال با دستم کیرمرو کشیدم لای کوسش. یک آه بلندی کشید و چشماش رفت تو خماری من کیرم گذاشتم دم کوسش و اون خودش با یک فشار کردتوش وقتی رفت تو اخ بلندی کشید من فشار بیشتر دادم خیلی تنگ بود واون فشار. باعث درد شدید شد و جیغ بلندی کشید. گفت امیر تروخدا یواشتر. اذیتم... کمی نشوندم بدون حرکت فقط سینههاشو مالیدم و لب گرفتیم از هم... تلمبه نزدم... همونجوری برگردوندمش. رفتم روش و تلمبه زدم پاهاشو تا آخر باز کرده بود... تندش کردم حس کردم دارم ارضا میشم اون هم همینجوری بود و در یک آن هر دو ارضا شدیم من سریع کشیدمش بیرون ریختم رو شکمش... و افتادیم کنار هم... و بعد از اون دیگه هر روز همین بساط است... و پشیمون نیستم از کاری کردم ممنون که تحمل کردین... امیدوارم پسندیده باشید... | [
"خدمتکار"
] | 2024-06-23 | 90 | 22 | 140,501 | null | null | 0.020287 | 0 | 7,393 | 1.680166 | 0.602542 | 4.404632 | 7.400512 |
https://shahvani.com/dastan/-دلهره- | دلهره | null | هم من هم بهروز روزای بدی رو سپری میکردیم. تقریبا یک سال میشد که برای بارداری من اقدام کرده بودیم ولی حامله نمیشدم. بعد از چند دوره آزمایش مشخص شد ایراد از بهروزه. پیش چندتا متخصص رفتیم ولی متاسفانه همشون به اتفاق این نظر رو داشتن که اسپرمهای بهروز از نظر تحرک بسیار ضعیفن و نمیتونن خودشونو به رحم برسونن حتی اگر هم برسه نمیتونن وارد تخمک بشن. نظر پزشکان تلقیح مصنوعی بود به صورتی که تخمک رو از بدن من بگیرن و اسپرم بهروز رو به صورت مکانیکی وارد تخمک کنن و وقتی گامت (تخمک لقاح یافته) تشکیل شد اونو تو رحمم بذارن. هزینه عمل یکمقدار بالا بود و ماهم به خاطر خرید آپارتمان و وام زیاد پول زیادی نداشتیم و نمیتونستیم هزینه کنیم و منتظر یه روزنه بودیم برای انجام اینکار.
چندباری با بهروز راجب آوردن بچه از بهزیستی صحبت کردیم. هم من هم بهروز موافق بودیم سرپرستی یه بچه رو بعهده بگیریم ولی خوب هنوز تموم درها به رومون بسته نشده بود و منظتر بودیم لقاح آزمایشگاهی رو انجام بدیم اگر موفق نشدیم یه بچه رو به فرزند خوندگی قبول کنیم. روزها پشت سرهم سپری میشد و خلا بچه تو زندگیمون بشدت احساس میشد. خونه به شدت ساکت بود. بهروز اکثر اوقات تلویزیون رو با صدای زیاد روشن میکرد تا سکوت محزون خونه از بین بره. کمکم احساس میکردم زناشوییمون هم سرد شده مثل فضای خونه. هرچند بهروز انگار دلسرد نمیشد و بعد از رابطه سکسمون که دیگه کاندوم برامون معنایی نداشت و همیشه بدون پیشگیری سکس میکردیم بعد از اتمام سکس همیشه به شکم و پهلوهام دست میکشید. بعضی وقتا سر شوخی رو هم باز میکرد و میگفت مامان ستاره مامان ستاره منو خوردی تا ۹ ماه دیگه میام بیرون و ظروع میکرد قلقلک دادن و مسخرهبازی منم اکثرا با اینکه حوصله لوس بازیاشو مخصوصا بعد از سکس نداشتم ولی باهاش همراه میشدم. بهروز همه اون چیزی بود که میخواستم. مرد من. با شعور با اخلاق همهجا دوسش داشتن و محبوب و درعین حال محجوب. قد بلند و ورزشکار و اونجور خوشقیافه نبود. ولی مهربون و خوشبرخورد و خوشقلب بود. چشمای مشکیش تموم دنیام بود.
ولی کمکم این قضیه روم اثر گذاشت. دیگه اون ستاره سابق نبودم. بیتفاوت شدم. حتی دیگه کارای بهروز برام جالب نبود. انگار تقصیر بهروزه که ما بچهدار نمیشیم و واقعا هم بود. دیگه به خونه نمیرسیدم. با اینکه هردومون کار میکردیم ولی کار من به عنوان کارمند دانشگاه اونقدر زیاد نبود و هر روز قبل از ساعت ۲ خونه بودم با توجه به نزدیکی خونه به دانشگاه. ولی قسمت زیادی از کارای خونه رو به بهروز تحمیل میکردم و عملا دیگه دست به سیاه و سفید نمیزدم. کمکم دیگه کمتر هم خونه میموندم. شروع کردم به باشگاه رفتن و پیداکردن دوستای جدید و گردشهای زیادتر از حد معمول. بهروز هیچوقت بهم چیزی نگفت. به قدری خودشو مقصر میدونست که حتی برای تفریحات شخصیم برنامه میچید. برام لباس باشگاه میخرید و مولتیویتامین میزاشت تو ساک باشگاهم. پرایدی رو که باباش برای عروسیمون بهش کادو داده بود دیگه بصورت همیشه در اختیارم گذاشت که راحت باشم ولی من این چیزارو لازم نداشتم. من بچه میخواستم. دوست نداشتم دیگه خونه باشم. چند بار پیش امد رفتم خونه بابام و شب برنگشتم. احساس میکردم از بهروز خیلی دور شدم ولی بهروز همچنان منو میدید چشای مهربونش برق میزد. همیشه دوستم داشت. منم دوستش داشتم ولی بچهدار نشدنمون رو از چشم اون میدیدم. تا اینکه اون اتفاق افتاد و منو بهروز دعوای سختی باهم کردیم سر اینکه چرا اینقدر دوراز خونه هستم و به بهروز کم محلی میکنم و بهروز هم عاصی شده بود دیگه و حرفی رو که نباید میزدم زدم. با پرخاش بهش گفتم لعنتی تو مرد نیستی نمیتونی یه بچه تو شکم من بذاری. خونه تو سکوت خیلی بدی فرو رفت. بهروز خشک شد. با چشمای باز و بیروح بهم زل زد. کمکم پاهاش شل شد و رو نزدیکترین صندلی نشست و سرشو انداخت پایین. نفسشو با صدای تقریبا بلندی بیرون داد و دستاشو گرفت جلوی صورتش. ر. به جلو خم شد. من هنوز هم از عصبانیت داشتم نفسنفس میزدم. کمکم به خودم مسلط شدم و حرف آخرمو برای خودم تکرار کردم. وای چی گفته بودم. این حرف, حرف من نبود اشک با سرعت زیادی توی چشمام دوید. بهروز رو نگاه کردم رو صندلی مچاله شده بود. من که هیچوقت این اخلاق رو نداشتم که ضعف کسی رو به رخش بکشم حالا چطور شد که اینجوری رو سر بهروز خراب شدم و این حرف رو بهش زدم. دویدم سمت بهروز و بغلش کردم و زدم زیر گریه. مثل بچههای دو ساله زار میزدم و التماس میکردم ببخشه منو. نه حرف میزد نه تکون میخورد. با دستام دستاشو از رو صورتش برداشتم. چشاشو بسته بود ولی رد اشکاش رو صورتش معلوم بود. با ناله و التماس خواهش میکردم منو ببخشه. چشاشو باز کرد گفت بد کردی باهام. انتظار نداشتم. و بلند شد. با خواهش گفتم کجا میری. جواب داد جایی نمیرم میخوام برم هوا بخورم. شب منتظرم نباش. میتونی بری خونه بابات یا دوستات که شب تنها نباشی. شبا خونه خیلی غمگینه وقتی تنها باشی. چشامو بستم از ناراحتی. خدای من. بهروز اون شبای تنهایی چی کشیده بود. شبایی که من خودخواه خونه نرفتم. خونه بابام یا خونه ساره خواهرم یا هدی دوستم خوابیدم بودم. صدای بسته شدن در امد. من موندم و سکوت حزنانگیز خونه. دویدم تو اتاقخواب و با صورتم رفتم تو تختخواب و خودمو ول کردم. مثل ابر بهاری گریه میکردم. خیلی با بهروز بد کردم. حق بهروز این نبود. واقعا تقصیر بهروز نبود که بچهدار نمیشدیم ولی خوب من نمیدیدم. یا نمیخواستم ببینم.
صدای در امد. گریم قطع شد. امدم تو هال دیدم بهروز با دست پر امده خونه. میوه و شیرینی گرفته بود یه حالت خیلی خوبی داشت. گفتم چی شده گفت هیچی قراره چی شده باشه برای خونه وسیله گرفتم شیرینی هم گرفتم برای شیرینترین خانم دنیا. آها راستی یه دسته گل هم گرفتم برای همسر خوشگلم تو ماشینه بذار بیارم. گفتم گل واسه چی گفت گلای داوودی همونا که دوست داشتی همونا که شب عروسیمون همیشه دلت میخواست به جای رز قرمز رو تختمون پرپر شه. و همون جور هم شد. یادته؟ پریدم تو بغلش لبامو چسبوندم رولباش. گفت بذار برم گلارو بیارم امشب میخوام مثل شب عروسیمون رو تخت برات پرپرش کنم میخوام یه شب پرشور داشته باشیم. شاید هم فرجی شد. رفت بیرون ولی در آپارتمان رو نبست. منم میوه و شیرینارو بردم تو آشپزخونه و احساس سرمای زیادی کردم. با اینکه اواخر مهرماه بود و دمای هوا امده بود پایین ولی این سرما غیرمنتظره بود. امدم در آپارتمان رو ببندم که دیدم آپارتمان رو به کوچه باز میشه. همونجور با لباس خونه امدم بیرون دیدم تو کوچه بابام اینا هستم تو دوران بچگیم. بابام امد گفت ستاره تو که باز بیرونی تو خاکا داری خاکبازی میکنی. دستامو نگاه کردم. بچه نبودم ولی انگار بابام منو بچه میدید. ته کوچه عموم با پیکان استیشن قهوه ایش داشت میومد. بابام گفت بدوبرو خونه دست و صورتتو بشور خونه عمواحمد دارن میان. شاد و خوشحال دویدم سمت خونه و رفتم تو حیاط. رفتم تو حیاط دیدم تو حیاط بیمارستان نزدیک خونهمون هستم. چندباری رفته بودیم اون بیمارستان و یادم بود ولی دقیقا اون چیزی نبود که در واقیت بود. تقریبا ۷۰ درصد بیمارستان مخروبه بود و یه قسمت خیلی کوچیک که سالم بود اونقد دیواراش خراب بود که انگار هرلحظه امکان ریزش داشت. یه پرستار از در امد بیرون منو صدا زد گفت شما همسر بهروز امینی هستین؟ گفتم بله اتفاقی افتاده؟ گفته عجله کنین بچه داره بدنیا میاد. حرفشو متوجه نشدم ولی با سرعت دویدم سمت ساختمون. رفتم تو دیدم همه بهم تبریک میگن و بهروز روی یه تخت یه حوله هم که انگار یه چیزی توشه دستشه. تا منو دید گفت ستاره ستاره بیا ببین مرد هستم و میتونم بچهدار بشم. اینقدر مرد هستم که خودم بچه رو بندیا اوردم. با بهت و تعجب رفتم جلو و حوله رو ازش گرفتم وقتی داخلشو دیدم یه بچه چروکیده زشت خیلی سیاه که حتی شبیه بچه هم نبود توی حوله پیچیده شده. با ترس بچه رو گذاشتم رو تخت. پرستارا کمکم دور میشدن و بهروز حالتش عوض شد و پاشد گفت بیا. این بچه. مگه بچه نمیخواستی. چشای بهروز دیگه مهربون نبود داد که میزد صداش فرق میکرد. دندوناش کج و کوله شده بود. قدش به طرز مضحک و غیرقابل باوری بلند شده بود. صداش داشت پرده گوشامو پاره میکرد. دستامو گذاشتم روی گوشام چشامو بستم و داد زدم. بهروز خواهش میکنم خواهش میکنم تورو خدا. من تورو میخوام من بچه نمیخوام. یه دستشو روی شونه هام حس کردم و صدای بهروزو میشنیدم که صدام میزد.
یهو از خواب پریدم. خیس عرق بودم و تند تند نفس میزدم. بهروز کنارم بود با حالت نگران و ناراحت. گفت خواب بد دیدی؟ خودمو انداختم تو آغوشش و سفت بغلش کردم. بازوهامو میمالید و بلندم کرد گفت بریم یه لیوان آب بخور لباساتو دربیار خیسه عرقه. لباسامو درآوردم و رفت آشپزخونه یه لیوان آب خنک آورد برام و با مهربونی نشست کنارم و آب خوردنمو نگاه میکرد. چقدر چشاشو دوست داشتم. به حدی مهر و محبت تو چشاش بود که آدمو از همه چی مطمئن میکرد. آبو که خوردم لیوانو گذاشتم رو میز کنار تخت. بهروز همچنان نشسته بود روبروم رو تخت. نگاش کردم, بغض کردم, چجوری تونسته بودم اینقدر بیرحم و غیرمنطقی و سرد باهاش برخورد کنم و اون حرفای زشترو بهش بزنم. بغضم داشت میترکید. خودمو انداختم بغلش و بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن دوباره.
اینبار بهروز با مهربونی و خنده گفت بسته دیگه دختر گنده که گریه نمیکنه از هیکلت خجالت بکش کو ببینمت. سرمو از تو آغوشش بیرون آورد تو چشای قرمزم که از بس گریه کرده بودم دیگه اشک کم میاورد نگاه کرد و گفت اوه اوه ستاره چشات قرمز بود دماغتم قرمز شده شبیه دلقکای سیرک شدی. ناخوداگاه خندم گرفت. اینقد گریه کرده بودم خالیشده بودم و کوچکترین محرک منو میخندوند. گفت چی شده خواب بد دیدی. گفتم خوابم یادم نیست زیاد ولی مثل اینکه تو خوابم تو حامله شده بودی. زد زیر خنده گفت من حامله شده بودم؟ مگه میشه. گفتم خوب خوابه دیگه. گفت خیلی خوب نگران نباش شاید این یه نشونس. امشب میخوام برات جبران کنم و یه شب رمانتیک برات رقم بزنم. نگفتم برات چی آوردم؟ گلای داوودی. اسم گلای داوودی امد لرز کردم. یاد خوابم افتادم گفتم گلا کجا بود؟ دویدم سمت آشپزخونه دیدم خبری از میوهها و شیرینی نیست. یکم خیالم راحت شد برگشتم بهروز چسبیده بهم با گلای داوودی تو دستش نزدیکم ایستاده بود. جا خوردم. گفت تقدیم به بهترین همسر دنیا با عشق. نمیدونم چرا ولی یه چیزی درست نبود. بهروزاون بهروز همیشگی نبود. مثل همیشه مهربون بود ولی چشماش فرق داشت. جالب بود که همش هم سعی میکرد چشاشو ازم بدزده. خونه به طرز عجیب و وهم انگیزی تاریک بود و چراغا سوی خیلی کمی داشتن. بهروز روفت تو اتاق و گفت تا نگفتم نیا. مات و مبهوت تو هال وایساده بودم. صدام کرد عزیزم. آروم آروم رفتم تو اتاق. برگ گلای داوودی رو پرپر کرده بود رو تخت. امد سمتم و آروم بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام. تنش اون بوی همیشگی رو نداشت. بوی بدی میداد. توجه نکردم و منم باهاش همراهی کردم. منو خوابوند رو تخت و آروم سینههامو شروع کرد مالوندن. بشدت شهوتی شده بودم ولی فشار بدنش و دستاشو دوست نداشتم. بهروز بود ولی بهروز نبود انگار. انگار داشتم با کس دیگهای عشقبازی میکردم. هیچوقت فانتزی سکس با دیگران رو نداشتم. ولی نمیدونستم چرا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. لباسشو درآورد و رکابیشو از تنش کند. با دیدن سینه پرمو و وسیعش گرمای زیادی رو داخل بدنم حس کردم. بشدت شهوت به بدنم تزریقشده بود. انگار بهروز عضلانیتر شده بود. به موهای سینش چنگ زدم و کشیدمش سمت خودم. یهو با انرژی خیلی زیادی منو از تخت بلند کرد و تموم لباسامو با حرص و ولع کند و خودشم شلوار و شورتشو درآورد. با دیدن تن لختش و آلت شق و سربالاش احساس خیسی و گرمای زیادی در فضای بین رونها و باسنم کردم. شهوت جوری بهم مستولی شده بود که کنترل حرکاتم رو از دست داده بودم. بهروز متوجه شد و فوری منو انداخت روو تخت و دراز کشید روم. زیرش قرار گرفته بودم و کاملا مسلط بود بهم. پاهامو دور کمرش حلقه کردم و با ناله گفتم بهروز زود باش زود باش همشو بکن توم. نمیخوام درش بیاری میخوام توم باشه میخوام پر باشم میخوام هرچی تو کمرته بریزی تو شکمم من بچه میخوام. بهروز با ضرباهنگ منظمی تلمبه میزد و من در آتش هوس میسوختم. پشت بهروز رو فکر کنم کامل زخمی کرده بودم از بس چنگ زده بودم. دستام یه خیسی رو حس میکرد که عرق نبود. دستامو آوردم جلو چشام که ببینم دیدم خونیه. وای بهروز چیکار میکرد باهام. گفتم بهروز پشتت خون میاد بدون حرف لباشو گذاشت رو لبام به نشونه بیخیال شدن و ادامه داد. کمکم داشتم ارضا میشدم. خیلی شدید بود و بهروز هم نزدیک بود. با ارضا شدن بهروز منم به شدت ارضا شدم. بهروز کامل توی کس من خالی شد و همونجور افتاد روم. منم زیرش خوابم برد و نمیدونم چقد خوابیدم که با صدای بهروز به خودم امدم.
ستاره با همون لباسای دیشب خوابیدی بمیرم حتما دیشب منتظرم بودی بیام خودم لباساتو دربیارم. پاشو بیا به جبران دیشب صبونه برات حلیم گرفتم. چشامو یکم باز کردم. کجا بودم؟ چرا اینجوریم. تموم بدنم درد میکرد. انگار یه تریلی از روم رد شده. نشستم رو تخت. لباسای دیشب تنم بود که هنوز. یکم فکر کردم. دیشب منو بهروز چیکار کردیم؟ برگ گلای داوودی کو پس؟ چرا هنوز لباس تنمه. پاشدم رفتم جلو آینه تو اتاق. همون لباسای دیشب تنم بود. دستامو نگاه کردم خون رو دستام خشکشده بود. دستامو بردم تو شورتم و خیسی و لزجی زیادی رو روی کوس و تو شورتم حس کردم.
دستمو بیرون آوردم هنوز خشک نشده بود کامل.
بردم جلو دماغم بو کردم. بوی منی میداد...
نویسنده: کیرمرد (dickerman) | [
"ترسناک"
] | 2018-02-18 | 55 | 4 | 16,101 | null | null | 0.012848 | 0 | 11,371 | 1.716259 | 0.385494 | 4.283309 | 7.351268 |
https://shahvani.com/dastan/زن-غریبه-در-اتوبوس | زن غریبه در اتوبوس | weedboy+ | اقا فتیش پا از نظر من خیلی چیز تخمی بود تا چند شب پیش که در ادامه براتون توضیح میدم😊
مثل هر ایرانی پس از تلاش برای ثبتنام ماشین اسمم در اومد و یه شاهین برنده شدم (که بعد متوجه شدم دلیلش استقبال کم مردم بوده) خلاصه قدر همینو دونستم و تکمیل وجه کردم تا اینکه چند روز پیش زنگ زدن گفتن که ما پول نداریم براتون بفرستیم و خودتون بیاین ماشینرو از تهران تحویل بگیرین.
منم یه بلیط اتوبوس واسه ساعت ۹ شب گرفتم و سوار بر اتوبوس از مبدا شیراز به تهران حرکت کردم.
شاید برا شما هم اینجور باشه که وقتی سوار اتوبوسی حشری میشین و حس میکنم دلیلش حوصله سر رفتن و فکرای مبتذل توی ذهن خرابمونه🤷🏻♂️
تو اتوبوس فیلم میدیدم و اهنگ گوش میدادم تا سرگرم بشم و حواسم از دوتا ادمی که ردیف کناری من نشسته بودن پرت بشه (من تو ردیف تک صندلی بودم و اونا کنار من رو جفت صندلی نشسته بودن) این دوتا موجود از اولش داشتن میخوردن و حرف میزدن و اشغال میریختن خلاصه خیلی رو اعصاب بودن بگذریم از اینا...
اتوبوس وایساد برا شام که من ساندویچی که خانومم برام درست کرده بود رو برداشتم رفتم رو صندلی و خیلی سریع خوردم تا وقت داشته باشم بتونم یکم گل بکشم و یه نخ سیگار!
اونجا کنار دیوار سوپر یکم تاریکتر بود و من رفتم و چندتا پک گل کشیدم و سیگارمو روشن کردم و اطرافو دید زدم دیدم یه خانوم که پشتش به منه و قد بلندی هم داره گوشه دیوار وایساده داره قهوه میخوره که منم از سر ادب و اینکه موذب نشه رفتم تو قسمتی که نور بود تا اون خانوم اذیت نشه و خودمم دید بهتری به اتوبوس داشته باشم تا شاید بتونم قبل از حرکت یه نخ دیگه هم سیگار بکشم تا ذخیره کنم😁
چشم فوضولم چرخید و خانمو دیدم که سیگار روشن کرد و منم تو یه لحظه با وجود نور کم خیلی سریع انالیز کردم قد تقریبا ۱۷۵ هیکل رو فرم و تراشیده بدون چربی اضافی و بینی که چسب روش بود رنگ پوست سفید صورت خوشگل و حدودا ۳۸ ساله
ینی اصل جنس بود که من میخواستم یه میلف نامبر وان که از همه مهمتر پرستیژ خاصی که داشت رو دوست داشتم😍
خیلی دوس داشتم برم باهاش حرف بزنم ولی فایدش چی بود من متاهل نمیتونم با کسی دوست بشم و تصمیم گرفتم بزارم تو ارامش خودش سیگارشو بکشه
که وقتی رفت سمت اتوبوس متوجه شدم که بله خانوم صندلی پشت سری من نشست و البته گفتم چه فرقی به حالم میکنه 🤕
ته سیگارمو شوت کردم و رفتم سمت اتوبوس سوار شدم متوجه شدم یه پلاستیک که وسایل شخصیش توشه رو گذاشته دقیقا کنار صندلی من و هی از توش چیز میز برمیداره و سرشو تا نزدیک من میاره منم پشتی صندلی رو خوابونده بودم برا همین بیشتر نزدیک بودنشو احساس میکردم
یکی دو ساعت گذشت که راننده تو پمپ گازوئیل وایساد و پریدم که یه نخ سیگار بکشم که دوباره اون دلبر زیبا رو دیدم که داره سیگارشو بیرون میاره تا روشن کنه و همینجور از جلو من رد شد و رفت سمت راستم پشت سرم جوری که دید بهش نداشتم وایساد
همه اون پسرای اتوبوس که تو همون شعاع چند متری بودن چشماشون از هر زاویهای داشت اونو دید میزد ولی من متوجه بودم که همه اونا زاقارت بودن و به چشم خانوم نمیان و اینو احساس کرده بودم که از من بدش نمیاد ولی اسلام دست و بال منو بسته بود پس سعی کردم جنتلمن باشم (گرچه هستم😜😎)
سوار شدیم و چون اون زودتر از من رفته بود نشسته بود موقع نشستن من باهاش چشم تو چشم شدم که دلمو بدجوری ریخت تو شرتم
نشستم و دیگه از فکرش بیرون نیمدم و بلاخره دلو زدم به دریا گفتم حد اقل همصحبت باشیم تا مقصد اخه کلی راه مونده بود
تو یادداشت گوشیم نوشتم:
حوصلت سر نرفته؟ منکه داغونم
گوشیمو بگیر شمارتو بنویس تا بهت پیام بدم
اینو نوشتم و وقتی اومد از تو پلاستیکش چیز میز برداره از کنار صندلی نشونش دادم و گوشیمو گرفت و خیلی شیک و مجلسی گفت نه! و گوشیمو داد
من: مزاحمت نمیخوام بشم خیلی صادقانه و خیلی مودبانه درخواستمو گفتم!
دلبر: خب منم خیلی مودبانه گفتم نه
من: ممنونم و ببخشید🤕
دلبر: خواهش میکنم اشکال نداره
اون برگشت تکیه داد به صندلی (سرشو اورده بود جلو و من سرمو برگردونده بودم به پشت و از کنار صندلی داشتیم حرف میزدیم)
چند دقه گذشت از فکرش بیرون نمیومدم که دوباره دیدم داره چیز میز برمیداره و متن جدیدی نوشتم:
واقعا حوصلم سر رفته یه همصحبت میخوام
حد اقل ایدی اینستاتو بده اونجا چت کنیم🙏
نشونش دادم و برا اینکه بهتر بخونه گوشیمو گرفت و دوباره اومد نزدیک و گفت نه!
نمیتونم شوهر دارم و بچه
من: خب من کار به زندگیت ندارم ما فقط همسفریم. گفتم که نمیخوام مزاحمت باشم فقط همصحبتی
دلبر: نه! ببخشید واقعا نمیتونم
من: اوکی (بایه لبخند مزحک)
دلبر: اون دوتا پسری که ردیف کنارت نشستن خیلی رو اعصابم هستن
من: اره واقعا برا منم همینجوره ولی چیکارشون میشه کرد
دلبر: 😐 وبه صندلی خویش تکیه داد
منم برگشتم به حالت اولیه
مگه این فکر لعنتی من از این میلف خوشرو خوشصحبت میکشه بیرون؟؟
نیم ساعتی گذشت تو همین فکرا بودم که یه بار دیگه تلاشمو کنم شاید بتونم یه پل ارتباطی بینمون ایجاد کنم واقعا هم فقط میخواستم باهاش تا صبح لاس بزنم حوصلمون سر نره ولی حس میکردم دیگه نباید پیشنهاد بدم و کار درستی نیست.
نوز قرمز اتوبوس فقط روشن بود تا فضا رو برای مسافران محترم سکسیتر کنه و اکثریت خواب بودن که در همین حین دیدم خانم پاهاشو دراز کرد و از کنار صندلی تا جا دستی سمت چپ من که میشه سمت شیشه و دستمو روش گذاشته بودم رسوند و پاشو تکیه داد🧐
یه چند لحظه نگذشت که پای اونیکی هم گذاشت روی پاش و منم اول بو کردم ببینم بو میده یا نه که متوجه بو خوبش شدم بجای بو گند پا👌 (اخه یه بار دیگه اینجوری سرم اومده بود تو اتوبوس که بو گند پای طرف بیاد)
و تو چندتا تکون اتوبوس ارنجمو که فاصلهای با پاش نداشت یکم جابجا کردم و همینجور با تکونهای اتوبوس میمالید به انگشتش
خب مطمینا اگر با این قضیه مشکل داشت پاشو میکشید عقب اخه یکمم زیادی پاشو اورده بود جلو
برا اینکه ازش تاییدیه بگیرم با چشمام زوم بودم رو انگشتاش ببینم چه عکس العملی داره که متوجه اوکی بودن قضیه شدم و ساعد و بازومو کاملا چسبوندم به پاش جوری که ساعدم کف پاش بود و بخشی از بازوم قوزک پاشو لمس میکرد
ولی باز هم با در نظر گرفتن جوانب اروم و یواش با تکونهای اتوبوس دست من و پاش به همدیگه مالیده میشد
پاهای خیلی خوشگل با انگشتهای بلندی داشت که خیلی پوستش نرم و لطیف بود و داشتم واقعا لذت میبردم از لمس همچین پوستی
مثل یه سگ که استخون میبینه دلم داشت پرر میکشید واسه یه لحظه لیس زدنش و مکیدن انگشتاش😋
شهوت تمام وجودمو گرفته بود مطمئنا وجود اونو هم همینطور.
جراتمو بیشتر کردم و وارد عمل شدم شروع کردم انگشتاشو مالیدن همینجور دونه به دونه مالیدمو ماساژ دادم کف پاشو هم همینطور
از انگشت شروع شد به کف پا رسید و روی پاش همینطور اروم اروم مچ پاشو ماساژ دادم که پاهاش خسته شد چون ثابت بود و بردشون عقب منم برگشتم به حالت اولیه
که دیدم داره صدای پلاستیکش میاد یکم سرمو بردم کنار صندلی و با چشمای خواب الود نیگام کرد و با صدای گرفته گفت ببخشید نا خواسته بود نمیخواستم مزاحمت بشم خواب بودم (اره جون عمت)
من: اشکال نداره، گفتم که حوصلم سر رفته اتفاقا خوب بود ممنون (قیافم😊)
دلبر: سردم شده
و پتو مسافرتی که تو پلاستیکش بود رو برداشت و کشید روش منم برگشتم از کنار صندلی که راه ارتباطی بین من و اون بود گفتم پاتو بزار بالا راحت باش با یکم احساس خجالت که زشته مزاحمتم همونجور که لبه پتو رو به نوک انگشتش گیر داده بود پاشو گذاشت رو دسته صندلی ایندفعه راحت دراز کشید و درست حسابی پاشو اورد جلو جوری که کامل در اختیارم باشه😇
الان دیگه راحتتر بودم و چون پتو رو پاهاش بود با خیال راحت بدون ترس از اینکه کسی ببینه دستمو بردم زیر پتو انگشتاشو که یکم یخ کرده بود تو دستم گرفتم تاگرمشون کنم و دوتا پاشو یه ماساژ درست حسابی دادم
دم صبح بود و همه خواب که باعث میشد جرات بیشتری به خودم بدم و از مچ پا جلوتر رفتم ماساژ دادنم تموم شد و رفتم تو فاز نوازش
عاشق پاهاش شده بودم پوست خیلی لطیفی داشت لیزر شده و صاف و بوی خوب
همه جای پاهاشو با انگشتام به صورت کاملا حرفهای و سکسی نوازش کردم و اروم اروم از مچ پاش رفتم بالا به ساق پاش رسیدم و پشت ساق پاشو کاملا تو دستم گرفته بودم و داشتم واقعا میپرستیدم و ستایش میکردم. شلوار بگ پارچهای پاش بود که باعث میشد دسترسی من راحت باشه و منم تا جایی که میتونستم خودمو پیچ و تاب میدادم و راهی برای رد کردن دستم از اون جای تنگ کنار صندلی که الان یه دست و دوتا پا ازش رد شده باز میکردم تا بتونم به رون پاهاش برسم و که فقط تونستم با انگشتم یکم بالاتر از زانو رو لمس کنم
در حین لذت بردن از پاهای بانو یاد این افتادم که من قرار بود با خودم پتو مسافرتی بیارم که تو اتوبوس سردم نشه ولی یادم رفت که اگر باهام بود الان میتونستم پتو رو بکشم روم و پاهاشو لیس بزنم😋 ولی حیف که نبود😪
همینجوری ادامه دادم که چند نفر وسط راه پیاده شدن هوا هم تقریبا روشن بود ولی ملت خواب بودن
من برا اینکه ضایع نباشه دستمو کشیدم و عادی رفتار کردم اونم پاهاشو برداشت
سرمو چرخوندم دیدم چشماشو بسته و متوجه یه جفت صندلی کنار هم خالی شدم که پشت سرمون وسطای اتوبوس هست
بهش گفتم بریم اونجا و با اکراه قبول کرد و رفت منم پشت سرش رفتم
اون کنار پنجره بود و گفت من قرص خواب خوردم برا همین بیهوشم باید ببخشید و بعد رو به بالا دراز کشید و پتو رو کشید رو خودش یه کمش هم رو من بود که بیشتر جنبه پنهانکاری رو داشت تا بتونم بدون اینکه کسی ببینه دستمو برسونم بهش
خب متاسفانه بخاطر دسته صندلی که وسطمون بود اینجا هم دسترسی اسونی نداشتم و اینکه حس میکردم همه فهمیدن یه خبراییه ولی به رو خودشون نمیارن پشت سریها رو هم که نمیدیدم!
سعی میکردم با کمترین تحرکات کارمو انجام بدم دستمو به هر سختی بود رسوندم به رونش و انگشتامو بردم بین پاش جوری که انگشت کوچیکم رو خط کسش بود و سعی میکردم با پشت بازو یا آرنجم سینههاشو هم یکم لمس کنم البته سخت بود!
اهل اتوبوس داشتن بیدار میشدن و وقت من داشت تموم میشد
دوست نداشتم هیچوقت برسیم و دوست نداشتم هوا روشن باشه ساعت تقریبا هفت بود
گفتم این دیگه اخرشه پس بزار کسش رو فتح کنم تا تو دلم نمونه و دستمو از زیر کش شلوار و شرتش رد کردم به یه کس خیس و لیزر شده رسیدم
اخخ که چه لحظهای بود البته اینکه دیگه وقتم سر اومده خیلی داشت ناراحتم میکرد ولی خب چارهای نبود اخه اطرافیامون تازه داشتن بیدار میشدن و همهجا رو سرک میکشیدن
ولی من چند دقهای با اب کسش چوچولشو مالیدم و تلاش کردم انگشتمو کنم توش ولی دستم دیگه داشت کنده میشد از بس کش اومده بود
چند دقهای هم کسشرو مالیدم و خوب خیسش کردم که حس کردم داره اذیت میشه (از اینکه نمیتونست لذت بردنشو ابراز کنه و باید جلو خودشو میگرفت)
منم دیدم ضایعس دستمو کشیدم بیرون
و تو همون حالت خوابم برد و وقتی رسیدیم تهران بیدار شدم و دیدم داره خودشو جمع و جور میکنه
گفتم پیاده شدیم بریم صبحونه بخوریم؟
که گفت منتظرم وایسادن که برسم
و ازم تشکر کرد بابت دیشب و در ادامه گفت خیلی خوب بود و ارامش گرفتم و دوباره تشکر کرد
اینم پای ناز اون خانم خوشگل و مهربون که البته بدون اجازه گرفتم😐
واسه اونایی که تا اخرشو خوندن
منم ازش تشکر کردم و پیاده شدیم و جدا شدیم
خب ببخشید که سرتون رو درد اوردم اگر اشکال ادبی داشت هم شما منو ببخشید که سوادم بیشتر از این نیست
ممنون که وقت گذاشتید نظر فراموش نشه | [
"فتیش پا",
"اتوبوس"
] | 2022-06-24 | 70 | 7 | 120,801 | null | null | 0.008528 | 0 | 9,579 | 1.76546 | 0.39563 | 4.160324 | 7.344885 |
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-دختر-محجبه | سکس با دختر محجبه | محمد | سلام خدمت دوستان عزیز شهوانی
این یه خاطره از سکس با یه خانم شدیدا محجبه و بقول خودشون پایبند و مقید به اسلام😁
اسم من محمد هستش ۳۴ ساله از تبریز، قدم ۱۹۰ و وزنم ۸۲ و بدن رو فرمی دارم بدون داشتن چربی و اضافهوزن
قیافمم نرماله اما بیشتر به خاطر اندامم بیشتر زنها و دخترها بهم خط میدن
سال ۹۶ تابستون بودش که من یه سایتی عضو بودم به نام کلوپ ایرانیان و اونجا بیشتر مطالب رو میخوندم و جالب بود بعضا، صفحه چت و دوست یابیم داشت، ولی من تاحالا پیش نیومده بودش که با کسی چت کرده باشم، ناگفته نمونه که من تنها زندگی میکنم و پدرمو که کوچیک بودم از دست دادم و مادرمم سال ۹۴ به رحمت خدا رفت و خواهرمم که شهر دیگه ازدواجکرده. و شمال کشوره و من تنها زندگی میکنم و بد نمیگذره
خلاصه یه روز عصر بود که دیدم یه دختری که من اسمشو میزارم مریم بهم پیام داد که اهل تبریزی منم گفتم بله، احوالپرسی کردیم و خیلی سرد و بیروح جواب دادش و منم گفتم ولش کن کی حوصله ناز کشیدنو داره، فرداش حوالی عصر همون ساعتها بودش که دوباره برام پیامی اومدش که باز کردم دیدم دختر دیروزی هستش و پیام داده شدیدا حس تنهایی و دلتنگی دارم اگه میشه باهات حرف بزنم، منم تو دلم گفتم سنگ مفت گنجیشک مفت ضرری که نداره یا میده یا نمیده، شروع کردم باهاش حرف زدن و از موقعیت و شرایطم گفتم بهش و اونم دردای خودش یادش رفت و نشست پای حرفای من، ناگفته نمونه یجورایی حرفاش دلنشین بود، من اول فکر میکردم که دختر مجرد هستش و بهمم نگفته بود که متارکه کرده، خلاصه اون روز هیچی در مورد متارکه کردنش نگفت و فقط گفت شدیدا تنهاست و نیاز به یه نفر همصحبت داره
خلاصه از فرداش شروع کرد با من چت کردن و بعده دو روز هم شمارمو گرفت و شماره داد، من باهاش چند بار تلفنی حرف زدم و هر بارهم میگفتم که ببینمت قبول نمیکرد و و در ضمن کدوم محله هم بودن رو هم نمیگفت، ولی میدونست خونه من کجای تبریزه
شب پنجشنبه بودش که باهم چت میکردیم این بهم گفت محمد کاش میشد منو میبردی پیش خودت که هم تو تنها نباشی هم من، من از حرفش جا خوردم و گفتم منظورت ازدواج هستش؟ گفتش خوب تو هم تنهایی منم و اینجوری هر دوتامون از تنهای در میاییم، در جوابش گفتم من هنوز تو رو ندیدم تو هم منو، نه درست میشناسی من کیم و چیم و کارم چیه چجوری میتونی اینو بگی، در ضمن من قصده ازدواج ندارم و اگه تفکرت اینه بهتره که تموم بشه، تو هنوز قبول نکردی من از دور هم شده ببینمت چجوری این خواسته رو میتونی داشته باشی
بهش برخورد و از صفحه خارج شد و منم تو دلم گفتم بدرک، فردا انگشتم بهش بخوره میگه باید منو بگیری
فردا حوالی ظهر بود که دیدم گوشیم زنگ خورد و جمعه هم بودش و خونه بودم که دیدم مریم هستش، سلام علیک و احوالپرسی کرد و برگشت گفت محمد من باید ازت حلالیت بگیرم، گفتم در چه موردی، گفتش من بهت نگفتم شرایط من متفاوته، من قبلا ازدواج کردم و جدا شدم، اولین چیزی که تو دلم اومدش و خندم گرفت این بودش که بابا منم همینو میخواستم خیلیم کار خوبی کردی😁 و خودمو زدم به کوچه علیچپ که باید میگفتی و هرچند کار خوبی نکردی نگفتی اما مهم نیست دید من بهت عوض نمیشه، خلاصه بعده کلی کوص شعر بافتن دیدم دقیقا یک محل با ما فرق دارن که خوشحالیم بیشتر شدش، قرار شد بیاد محل ما اونجا یه پارک هستش و اونجا همو ببینیم، چون عکسی از هم ندیده بودیم من مشخصاتمو بهش گفتم و اینم گفت دیدم چادریه اونم از اون چادریهایی که مثل روپوش هستن و اسمشم نمیدونم، خلاصه گفتم برم ببینم چجوریه، دم روزنامهفروشی باهاش قرار داشتم که دیدم بله اومدش و یه دختر لاغر اندام و قد بلند بهم سلام کرد و رفت سمت پارک، وارد پارک شدش و نشست روی نیمکت، منم رفتم سمتش و رسیدم بهش و سلام کردم و دستمو دراز کردم که باهاش دست بدم با یه حالت شدیدی خودشو کشید عقب و با لحن تندی گفت شرمنده من نمیتونم با نامحرم جماعت دست بدم، من یکم جا خوردم اما سعی کردم به روی خودم نیارم که یعنی برام مهم نیست در صورتی که بدجوری به برجکم زده بود،، خلاصه نشستم دیدم با فاصله زیاد و گوشه نیمکت نشست و من تو دلم گفتم بابا این دیگه کیه، این بدرد من نمیخوره، چند دقیقه بشینم و بپیجونم و برم
خلاصه نشستیم و شروع کرد از خودش حرف زدن و کمکم در مورد زندگیش و سرنوشتش برام گفت، خداییش یه جورایی دلم براش سوخت چون در یک خانواده بسیار مذهبی خشک زندگی میکردش که پدرش پاسدار بود و خودشم دختراشو بجز پاسدار به کسی نمیداد و که شوهر اینم دست بزن داشته و طوری سرو صورت اینو همون اوایل داغون کرده بوده که بیشتر از ۱۵ روز زندگی مشترک نکردن
چشماش پر شد و من از جیبم یه دستمال کاغذی بهش دادم که موقعی که دستمال رو گرفت دستش یه دستم خورد که من به مسخره گفتم یا خدا الان که از اسمون سنگ بباره سرمون که با حرف من شروع کرد خندیدن، در این بین قاصله ماهم کمتر شده بود و یکم من نزدیکتر شده بودم و یکمم اون راحتر نشسته بود، من بهش گفتم اینقدر بافاصله نشستی هر کی میبینه شک میکنه یکم نزدیکتر بشین نترس برقم نمیگیرتت که دوباره خندید و نزدیکتر شد، یه انگشتر قشنگی دست چپش بود که من ازش پرسیدم تو که جدا شدی هنوز انگشتر دستت هستش؟ گفت نه همینجوری دستمه، گقتم میشه ببینمش تا دستشو دراز کرد منم دستشو گرفتم و مثلا دارم به انگشتر نگاه میکنم دستشو ول نکردم، برگشت و بهم گفت وای تو چرا بمن دست زدی، مگه ما نامحرم نیستیم، و نباید بهم دست میزدی، منم ساکت فقط دستشو نگه داشته بودم و بهش نگاه میکردم، همینکه حرفش تموم شد من دستشو اوردم بالا و از دستش بوسیدم که دیدم بیشتر عصبی شدش و گفت من میگم چرا بهم دست زدی تو میبوسی، در جوابش گفتم دلیل داره، چون من ازت خوشم اومدش، قرار نیست دیدگاه منم مثل تو باشه، من کسی رو دوست داشته باشم با رفتارم بهش میفهمونم، تازه من که هنوز کاری نکردم، اونجایی که باید میبوسیدم رو نبوسیدم که، دیدم با تعجب بهم نگاه کرد و اروم پرسید منظورت چیه، کجارو؟ که من خیلی اروم و ریلکس خم شدم و از پیشونیش بوسیدم، با اینکاره من کاملا شوکه شده و خشکش زد، بهش گفتم مریم من اعتقادی به محرم و نامحرم ندارم، هر کی دلش با ادم باشه اون محرمه، حس کردم با این حرفه من بدنش شل شد و منم از فرصت استفاده کردم و دستمو انداختم به گردنش و یه بوسه کوچیکی از لبای خوشگلش گرفتم، با اینکاره من مثل اینکه برق گرفتتش و تنها چیزی که تونست بگه به ترکی گفت ایوای چرا لبای منو بوسیدی و که دیدم کاملا بدنش شل شد و سرش به سمت شونه من اومد، دستش توی دستم بود و سرش رو شونم که هر از گاهی بوس کوچیکی از لباش میکردم، یکم موقعیت پارک شلوغتر شدش و بهش گفتم بریم یجای خلوتر که دیدم بدون کوچکترین مخالفت و بدون اینکه دستشو بکشه باهام اومد یه جای خلوتر، اونجا دیگه من دیدم اعتراضی نمیکنه بجای بوسیدن یه لب طولانی ازش گزفتم که دیدم اونم همراهی کردش، دوبار هم بازم لب گرفتن تکرار شدش که دیدم بدنش داره میلرزه، گفتم چیشده گفت فشارم افتاده، محمد اگه میشه بریم، گفتم باشه اول بیا یه اب بگیریم بخور حالت بهتر شد برو، رفتیم بیرون از پارک و یه آب معدنی گرفتم و یکم خورد و پرسیدم بهتری، گفتش تقصیره تو هستش حالمو بد کردی، خندیدم و گفتم تقصیره خودته که خوشگلی الانم میتونم برات جبران کنم که دیدم یه جوره خاصی نگاه کرد و متوجه حرفم شد، بهش گفتم با این حالت نرو خونه، بریم خونه من یکم حالت بهتر شد با آژانس برو که دیدم در عین ناباوری قبول کرد و باورم نمیشدش که بخواد بیادش، خودش میدونست که میبرم که بکنمش ولی اومد و خودشم بعدا گفت شدیدا دلم میخواست نزاری برم خونه
خلاصه او راه خونه بهم گفت پدرم اینا ۱ ساعته میان و من نیاید دیرم بشه، زود باید برگردم، گفتم هر جور که خودت راحتی، خلاصه رسیدیم دم خونه و در رو باز کردم اومدیم طبقه بالا، بهش گفتم تا تو چادرتو باز کنی منم چایی بزارم و بیام، رفتم پایین و دستشویی و کتریم گذاشتم رو گاز برگشتم دیدم چادرشو درآورده ولی روسری سرشه و نشسته رو تخت، بدون مقدمه دستشو گرفتم و بلندش کردم و چسبوندمش به خودم و و شروع کردم به لب گرفتن، همینجوری که داشتم لباشو میخوردم دیدم محکم کوصشو چسبونده به جلوی من و داره میماله، باخودم گفتم الان وقتشه، دستامو بردن پشتش و باسن کوچیک و برجستشو گرفتم و فشار دادم بخودم، لباشو کشید و گفت وای محمد اونجام دست نزن، بهش گفتم اینجا دیگه فلان کارو بکن فلان و نکن نداریم، فقط لذت ببر و به هیچی فکر نکن، روسریشو از سرش کشیدم و شروع کردم به ور رفتن باهاش، سینای کوچیک و برجسته و سربالایی داشت که واقعا زیبایودن، هیکل بسیار زیبا و تراشیده داشت، بدون کوچکترین چربی و شکم و پهلو، باسن کوچیک و برجسته، کوص بسیار تمیز و بدون چیزه اضافی کاملا صاف و کوچولو، انقدر این دختر تمیز بود که سره سوزنی ازش بویی نمیومد و تنها کسی بود که من برای اولین بار کوصشو با ولع تمام خوردم و لیسیدم بدون کوچکترین چندشی
من شروع کردم درآوردن لباسهاش که وقتی به شورتش رسیدم و خواستم درش بیارم دستمو گرفت و گفت نه محمد اول بزار تو رو ببینم بعد، من هنوز شلوارم تنم بودش و با تعجب پرسیدم خوب منو که داری میبینی یعنی چی، با شرم خاصی گفت میشه اول کیرترو ببینم، من خندم گرفت و گفتم میترسی کوچیک باشه بهت حال نده، لبخندی زدش و گفت نه برعکس میترسم برعکسش باشه، باخنده بهش گفتم چه بزرگ باشه چه کوچیک از این به بعدش دیگه میره میشینه تو کوصت، خلاصه شلواره منو درآورد و یه وایی گفتش و بهم گفت محمد خیلی بزرگ و کلفته من پاره میشم، البته مال من خیلی نرماله و ادعایی به بزرگیش ندارم، ولی سرش بزرگه و همیشه با این مورد مشکل داشت، بگذریم با هزارتا مکافات من شورت اینو درآوردم دیدم ولی بهشت برین اینه، چه کوص نازی، مثل دیوانهها کوصشو میخوردم و اینم اه میکشید، برگشت بهم گفت محمد زود باش من دیرم شده، فهمیدم منظورش اینه کیر میخوام،
روی تخت به مدل داگی پوزیشن گرفت و از پشت که کمرشو گرفته بودم کم مونده بود دستام به هم برسه، وای انقدر این کوصش تنگ بودش که بار اول نرفت توش و دوباره با فشار بیشترسرش وارد کوصش شد و با جیغ بلندی من یکم ترسیدم،، اروم شروع کردم به جلو عقب کردن تا اینو من روان کنم که تلمبه بزنم چند دقیقه طول کشید، خلاصه شروع کردم به گاییدن کوصی که فکر نمیکردم انقدر قشنگ و باحال باشه و زیره چادر یه چنین اندامی خفته باشه
حدود ۱۰ دقیقهای من کوص اینو گاییدم و بقدری حشری بودش که دوبار ارضا شد و موقع ارضا شدن من تاکید کرد بکشم بیرون
منم هرچند دلم نمیخواست ولی خودمو پشت کمرش خالی کردم و بعد از چند دقیقه باهم عشقبازی کردن لباساشو پوشید و منو بوسید و رفت
این رابطه ۴ سال بطول کشید و اخرشم ازدواج کرد و رفت دنبال زندگیش اما انصافا به من بد نگذشت و همه جوره حال داد. | [
"دختر چادری"
] | 2023-07-26 | 57 | 10 | 113,301 | null | null | 0.015772 | 0 | 8,952 | 1.609066 | 0.254384 | 4.55793 | 7.334008 |
https://shahvani.com/dastan/سوپراستارهای-زنداداش- | سوپراستارهای زنداداش | میلاد | من میلاد بیست و پنج ساله از تهران و مجرد،
علی داداش بزرگمآدمی متفاوتتر از چیزی که فکر میکنید بود، چهارده سال پیش انگار کهی دختر خیابونی به خونه خالی بیاره یک دختر با اصالت و خانواده دار رو از جنوب کشور طی چند ماه زن خودش کرد و این دختر که اسمش پریسا بود چنان در دل خانواده جا شد که بابام توی آپارتمان خودمون براش واحدی بنام کرد و طی این چهارده سال صاحبنظر در همه موارد خانوادگیمون شد، پریسا هشت سال از من بزرگتر بود و اوایل واقعا زیبا بود پوست گندمی موهای فندقی اندام توپر بدون شکم ولی بعد از چهارده سال زندگی متاهلی حالا مقداری شکم و سینههای افتاده و حجیم و صورتی که دیر به دیر اصلاح یا آرایش میکرد،
کسی جرأت نه گفتن به پریسا رو نداشت و اونقدر مهرش به دل همه بود که اگر کسی ناراحتش میکرد با کل خانواده طرف بود،
از طرفی علی به قدری نصبت به خانواده بیاهمیت بود که همه شاکیش شده بودند، علی با وجود اینکه حالا دوتا دختر دوازده و نه ساله داشت بعضی وقتا تا یک هفته هم خونه نمیومد، هرکی ی چیزی در مورد علی میگفت و وصله معتاد بودن یا زن دوم داشتن یا... بهش چسبوندن،
از بابام بگیر تا من که عضو کوچیک خانوادهام کسی جرأت حرف زدن به علی رو نداشت،
نیم ساعت مونده بود به لحظه تحویل سال نو هزار و چهارصد و یک و قرار بر این بود خونه ما باشن، یکی یکی همه اعضای خانواده با بچه هاشون پیدا شدن ولی خبری از پریسا نبود فهمیدم که منتظر علی مونده و رفتم دنبالش که اصرار کنم و بیارمش پایین،
بچهها اومدنی در واحد رو باز گذاشته بودن و طبق عادت صداش زدم تا اجازه بده و برم داخل،
وقتی اجازه داد و رفتم داخل روی صندلی میزبان از مبلمان سلطنتی نشسته بود، به سمتش رفتم و نزدیکش موندم و سعی در راضی کردنش داشتم که بیاد خونهمون ولی هی بهونه میاورد و گفت که الان علی میاد و با هم میایم، من که نتونستم با حرفام راضیش کنم دستاش رو گرفتم تا بلندش کنم و بیارمش خونهمون،
از اینکه اصرار بر اومدنش کردم و راضی به تنهایی اومدن نبود داد زد و شروع کرد به گریه کردن و دستاش رو توی دستام کشید،
من که از حرکتش ناراحت شده بودم ولی با دیدن اشکاش به قدری ناراحت شدم که نزدیک بود گریه کنم و کنارش روی صندلی دیگه نشستم و زانوهام رو به زانوهاش زدم و دستاش رو از روی صورتش گرفتم تا با برداشتنشون مانع گریه کردنش بشم و شروع به دلداری دادنش کردم، وقتی دیدم حرفام فایدهای نداره سرشو توی بغلم گرفتم و نوازشش میکردم و قول میدادم که با علی حرف بزنم و درستش کنم در صورتی که حرف زدن با علی هیچ فایدهای نداشت، دستاش رو کنار زدم و شروع کردم به پاک کردن اشکهای روی گونههاش، برای شب عیدی خودش رو زیبا کرده بود اشک آرایشش رو داشت خراب میکرد،
بهش گفتم پریسا، قربونت، اشکات داره آرایشت رو پاک میکنه تو رو خدا دیگه گریه نکن،
دستم دور بدنش بود و با یک دستم روی گونههاش رو پاک میکردم، آخرین اشکاش سرازیر میشد،
برای آروم کردنش گفتم اصلأ فک کن علی مرده، ولش کن، تو ما رو داری،
هر چه داشته بودم گفته بودم و برای التماس بیشتر در اون حال احساسی گونش رو بوسیدم،
پریسا با اولین بغل کردنم و اولین نوازش کردن صورتش و اولین بوسهام واکنشی نشون نداد برای صمیمیتر شدنمون و شکستن عقایدی که نمیتونستم با پریسا رابطه احساسی داشته باشم بوسه بعدی رو به شقیقه و بعدی رو دوباره به گونش زدم تا آروم شد،
پریسا از بوسههای متعددم انگار به خودش اومد و خودش دستاش رو آورد و گونههاش رو کامل خشک کرد،
دستم هنوز دور بدنش بود،
با خواهش و زور دستام قبول کرد که بلند شه تا دست و صورتش رو بشوره و آرایشش رو تازه کنه،
منتظرش بودم تا حاضر شد و من آسانسور رو زدم تا بریم پایین (واحد پریسا دو طبقه بالاتر از ما بود)
توی آسانسور پریسا یهویی بغلم کرد و بوسیدم و گفت انگار بغلت آرامش بخشه، ممنون از لطفت،
دلم حال اومده بود که با پریسا همچین لحظاتی داشتم و به اندازه کل سال انرژی گرفتم،
علی هم پیداش شد و لحظه سالتحویل هم برخلاف سالهای گذشته منو پریسا روبوسی کردیم و آرزوهای قشنگی برام کرد،
همون شب یکی از خواهرام برای فردا شام همه رو دعوت کرده بود،
فردا بعد از ناهار بود که توی اتاقم به خواب رفتم که نمیدونم چقدر گذشت که یکی گونهم رو بوسید و با باز کردن چشمام دیدم که پریسا با لبخند زیباش و چادری که حالا روی شونش افتاده بود و بلوز و شلوار مشکیش بالای سرم ایستاده، بلند شدم و نشستم تا ببینم جریان از چه قراره،
بخاطر رفت و آمد کم مامان و بابام با خیال راحت کنارم نشست و سرش رو روی شونم گذاشت و با سکوت من که نشات گرفته از غافلگیر شدن از پریسا بود دهن باز کرد و گفت از دیروز منتظر بودم توی خلوت ببینمت بغلت کنم،
منم که بدجور خوشحالی پریسا و این رابطه عاطفی رو میخواست دستم رو روی دستش گذاشتم و نوازشش کردم،
زود خودشو کنار کشید و رفت،
مرحمی برای زخمهای پریسا شده بودم،
بوسههای بیشمار بغلهای متعدد و شروع شنیدن درد و دلهای هم،
ماشین بابام رو گرفتم که پریسا رو برای خرید عروسی پسر خالم که فردا شب بود به مرکز خرید برسونم،
هر چه ازی شوهر میومد از من خواست از انتخاب لباس تا دستهای گره شده،
پریسا میدونست که من با خانواده خالم مشکل دارم و سعی کرد راضیم کنه که فردا همراهشون باشم ولی نتونستم قبول کنم،
پریسا فردا نوبت آرایشگاه گرفته بود و طوری نقشه کشید که بعد از آرایشگاه برای پوشیدن لباس مجلسی به خونه بیاد و اونجا در فرصتی مناسب همو تنها ببینیم،
توی صحبتهای پریسا بغض و احساسات بود و بیقرار فردا بود،
فردا ساعت شش عصر بود که بچههای پریسا همراه با علی به خونه ما اومدن و آماده رفتن بودن،
نیم ساعت بعد بود که همه رفتن و منم رفتم و دوش گرفتم و آماده بغل کردن شدم،
صدای زنگ خونه اومد، انتظار دیدن پریسا رو داشتم ولی یادم رفته بود که قراره با آرایش ببینمش،
موهاش رو بافته بود و بالای سرش جمع کرده بود و یک شال توری مشکی روی سرش انداخته بود،
صورتش و مخصوصا گونههاش رو با لوازم آرایشی سرخکرده بود و رژی همرنگ موهاش به لباش زده بود وی مانتو به صورت موقت تنش کرده بود، یاد چهرش در روز عروسیش افتادم،
با کفش وارد راهرو واحدمون شد و مطمئن شد که کسی خونه نباشه و با زبان اشاره و چشمک زدن گفتش که دنبالش برم بالا،
با رفتنش دلم شور افتاد و تپش قلب گرفتم و ترس از این تنها شدن داشتم و مونده بودم که این تنها شدن به چه معنیه و آیا واقعا میتونم پریسا رو داشته باشم،
به در واحدشون که رسیدم پریسا در رو باز کرد و ازم خواست برم داخل و با داخل رفتنم منو به بغل کشید،
وضع پوشش پریسا یک تاپ سفید که تا بالای ناف بود وی ساپورت لی مشکی که سینه و باسنش رو میتونستی حس کنی،
پریسا کلی سوپرایز برام داشت و جلوم راه افتاد و شاد و مرموز سراغ ماشین لباسشویی رفت و من روی مبل نشستم،
پریسا از آشپزخانه برگشت و سراغ گوشیش رفت و تماس گرفت و من اینها رو شنیدم:
الو، علی من سر خیابون ی آبمیوه خریدم که بخورم که کلش ریخت روی لباسم، آره مجبور شدم برگردم خونه، نه دیگه لباس مناسبی ندارم، اینم از شانس منه، آره میرم دوش بگیرم ی چیزی درست کنم بگم میلاد بیاد با هم بخوریم، دیگه شده تو فقط مواظب دخترا باش، خداحافظ،
پریسا چقدر خوب نقش آدم ناراحت رو بازی کرد و چه نقشهای برای چهار ساعت تنهایی با این آرایش و وضعیت لباساش کشیده بود، من که دوست داشتم خودم داوطلب بشم ولی اگه پریسا یک بغل ساده راضیش میکرد چی؟
نگاه و لبخند قهرمانانه پریسا منو به خنده وا داشت و با اومدنش به سمتم بلند شدم و ایستادم اینبار توی حالتی بغلم کرد که سینههامون به هم چسبید و دستامون دور هم حلقه شد،
دستای پریسا قبل از من شروع به نوازش تنم کرد ولی دستام رو هر جای بدنش میچرخوندم انگار که بدن لختش رو لمس میکردم و باعث تحریکم میشد و نمیخواستم پریسا تحرک کیرم رو از زیر اسلشم ببینه ولی کار از کار گذشته بود و اگه میخواست میتونست ببینه،
پریسا سرش رو از روی شونهم برداشت و با قربون صدقه رفتن بوسهها به گونم زد و به خنده گفت تو نمیخوای منو ببوسی،
بوسیدن زنداداش در هالهای از ابهامات کار سختی بود و این بار با کوله باری از شهوت بوسهای به گونش زدم و با موندن پریسا توی همون حالت بوسه بعدی رو به لپش زدم و با گفتن عزیزم صورتم رو به گردنش چسبوندم و عطر تنش رو بوییدم،
پریسا گردنش رو برای موندن صورتم روی گردنش کج کرد و جرعت بوسیدن گردنش رو بهم داد،
بوی لوازم آرایشیش روانیم کرده بود،
در اون سکوتی که پریسا کرده بود چندین جای گردنش رو بوسیدم،
باز پریسا پا پیش گذاشت و گفت میشه بریم روی تختخواب و یکم بغل هم بمونیم،
از هم جدا شدیم و جلوی پریسا راه افتادم تا متوجه کیرم نشه و بتونم جابجاش کنم،
به در اتاق که رسیدم صبر کردم که اول پریسا بره داخل با لبخند دستم رو گرفت و به دنبالش توی اتاق کشوند،
روی تختخواب رفت و منو به دنبال خودش برد و در حالت اول طاقباز شدم و پریسا سرش رو روی کتفم گذاشت و به چشمام زل زد و گفت میلاد خیلی خوشحالم کنارمی،
از اینکه نمیتونستم من پا پیش بزارم احساس تنفر از خودم داشتم ولی خب میترسیدم که خراب کنم رابطمونو،
دستم که پشتش بود رو خم کردم و سرش رو به سمت خودم کشوندم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم من همیشه کنارتم، با اتمام این حرفم دست دیگم رو به بازوش رسوندم و نوازش کردم،
پریسا نصف تنش رو روی سینم کشوند و دستش رو به پهلوم رسوند،
دیدن و لمس حجم بزرگ سینههاش روی سینم روانیم کرده بود،
پریسا توی اون حالت به مدت شاید پنج دقیقه بدون حرکتی موند و با این کارش قطع امید از انتظارم کردم،
بعد از گذر پنج دقیقه اومد بالا و صورتش رو نزدیک صورتم آورد و باهام چشم تو چشم شد، قبل از اینکه به حرف بیاد گفتم امشب خیلی خوشگل شدی،
انگار که حرفش یادش رفت و صورتش رو روی صورتم گذاشت و لپش در مجاورت لبام قرار گرفت و بوسه رو روی لپش گذاشتم ولی بر نداشتم،
با بلند شدن دوباره صورتش و چشم تو چشم شدنمون لبام به صورت غنچهای باز مونده بود،
پریسا نگاهی به لبهام کرد و لبخندی به نگاهم زد، طوری که انگار اجازه میخواست و در حالتی اسلوموشن لبای زیباش رو روی لبام گذاشت و بوسهای برداشت و دوباره صورتش رو کنار صورتم گذاشت،
توی اون صحنه رمانتیک انگار که عاشقش شدم و با بدنی سراسر از نیاز بوسهای دیگر به صورتش زدم و برای اولین بار اسمش رو صدا زدم و در حین نوازشش گفتم پریسا منم تورو میخوام،
پریسا در دهه چهارم زندگیش مثل دخترای کم سن و سال خودش رو محکم توی بغلم جا کرد و گفت پس چرا نشون نمیدی؟
حرفی که ازش میترسیدم رو زد و با حرفش دستام رو بیشتر روی بدنش قفل کردم و به سمت سرش آوردم و سرش رو بالا آوردم چشم به چشماش دوختم و در حالتی که نشون میدادم از بوسیدنش خجالت نمیکشم لباش رو بعد از دوبار بوسیدن توی دهنم کشوندم،
لبخند رضایت توی صورتش نشست و هلش دادم و طاقبازش کردم تا من روی بدنش بیوفتم و من طالبش بشم،
روی سینههاش افتادم و لبهاش رو میخوردم پام رو دور پاهاش انداختم و کیرم رو به بالای رونش چسبوندم، دیگه هیچ شک و شبههای نبود که پریسا مثل من سکس میخواد و در حالی که رژ زیباش رو کاملا خورده بودم دستم رو به گوشه تاپش رسوندم و پهلوش رو لخت کردم و نوازشش میکردم، طولی نکشید که دستم از زیر تیشرت به بند سوتینش رسید، دستم رو زیر بند سوتینش انداختم و به سمت سینش بردم، از نرمی و بزرگی سینش به وجد اومدم و دلم دیدنشون رو میخواست،
با لباش وداع گفتم و توی چشاش نگاه کردم و لبخند همیشگیش رو دیدم،
دستم رو بیرون آوردم و دستش رو گرفتم و نشوندمش، با دو دستم تاپش رو گرفتم و به سختی از بدنش و موهای بافته شدش جدا کردم،
با دیدن سوتین سورمهای و بدن سفیدش ناخواسته بوسهای به لب خندونش زدم و بوسه بعدی رو به بالای سینش زدم،
پریسا دستاش رو پشتش برد و سوتینش رو باز کرد و کمکش دادم تا کامل درش بیاره، با دیدن سینههای بزرگش با نوک قهوهای و بزرگ خم شدم تا بخورمشون،
پریسا برای اینکه دراز نکشه جفت دستاش رو به عقب برد و ستون کرد،
من با تمام وجود سینههاش رو توی دهنم میکردم و میخوردم،
پریسا تکونی خورد یک دستش رو آزاد کرد و روی بدنم گذاشت و چرخوند،
برگشتم که تیشرتم رو در بیارم پریسا با اون چهره زیبا و با لبخند و چشمک گفت همه رو در بیار و خودش دراز کشید و دستاش رو به ساپورتش رسوند،
اول تیشرت دوم اسلش و مردد شدم که شورتم رو در بیارم که پریسا تأکید کرد همه،
دستم به شورت رفت و کیرم که حالا داشت شورت رو سوراخ میکرد رو درآوردم،
پریسا لبخندی به شرمم زد و رفتم تا درازش کنم که گفت نه تو دراز بکش،
نقشهای که امروز در سر داشت این بود که پشت سر هم منو سوپرایز کنه،
دراز کشیدم که پریسا اومد و پاهام رو باز کرد و خم شد و کیرمرو توی دستش گرفت و طوری که احساس درد میکردم کیرمرو از پایین به بالا توی دستش میکشوند چند باری که این کار رو کرد کلاهک کیرم سرخ و دوبرابر حد معمول شد و دهنش رو به سمتش برد، احساس میکردم نمیتونه توی دهنش جاش کنه ولی مثل آبنبات کلاهک کیرم رو توی دهنش کرد و حس میکردم که داره با تمام وجود میک میزنه،
هرگز چنین چیزی نه دیده بودم و نه حس کرده بودم،
پریسا مثل فیلمهای پورن چشم از چشمام بر نمیداشت و شروع کرد به ساک زدن، اونقدری از کیرم رو داخل دهنش میکرد که به ته گلوش میخورد و عق میزد و لیزی آب دهنش از کیرم سرازیر میشد،
تخمام از این لذت درد گرفته بودن و پریسا طوری که انگار ارضا شده خوشحال و بیحال بوسهای به کلاهک کیرم زد و اومد کنارم تا دراز بکشه،
به پهلو شدم و دستم رو دراز کردم تا بیاد بغلم، لبهای پر آبش رو خوردم و بدن لختش رو با بدنم لمس میکردم،
از خیر خوردن سینهاش گذشتم و طاقبازش کردم رونهای بزرگش رو باز کردم تا کصی که برام سفیدش کرده رو بخورم،
پوست کصش مثل پوست صورتش گندمی بود و داخلش عین انار قرمز و آبدار بود در اولین حالت مثل کاری که خودش روی کیرم انجام داد لبام رو داخل کصش کردم و مک زدم تا لبههای کصش اومد توی دهنم مزشو میچشیدم، دستم رو به دوتا رونش گرفتم و کص و اطرافش رو لیس میزدم، برای خودشیرینی زبونم رو به سوراخ کونش میکشیدم،
هر لحظه پریسا صداهایی از روی سرخوشی نه از حشری شدن سر میداد و تشویقم میکرد به خوردن منم بعد از لیسیدن دور تا دور کصش سراغ خود کصش رفتم و با زبون زدن و خوردنش و گاهی انگشت کردن صدای واقعی حشری شدنش رو درآوردم،
چند ثانیه آخر رو بالای خط کصش و اون سفتی غضروفی شکل رو میخوردم و انگشتم رو توی کصش میچرخوندم،
پریسا توی حالت حشری زیباتر هم شده بود و هنوز چشماش میخندید،
بین روناش نشستم و با انتظاری که ازش داشتم عجولانه کیرم رو به داخل کصش میدادم،
کیرم خشکشده بود براش درآور بود،
دستش رو آورد و شروع کرد به ماساژ کصش، خیلی نگذشت که باز خنده رضایت توی چشماش دیدم،
دیگه جرأت نمیکردم عجله کنم و آروم آروم کیرم رو تا ته داخل کردم و خم شدم تا سینههاش رو بخورم،
روی سینههاش خیمه زده بودم و توی کصش تلمبه میزدم، سراغ هر کدوم از سینههاش میرفتم دلم اون یکی رو هم میخواست،
یک دست پریسا هم به کمکم اومد و شروع کرد به نیشگون گرفتن نوک سینش و با لحجه خاص خودش آی کشیده میکشید، داشتم میدیدم ارضا شدنش رو ولی ارضا شدن خودم نزدیکتر بود،
جفتمون داشتیم ارضا میشدیم و نمیشد بیرون بکشم، فوران کیرم شروع شد و باید تلمبه زدنم رو قطع نمیکردم و حالا تازه پریسا شروع به لرزیدن کرد و با آهی ممتد توی بغلش گرفتم و با ناز چشماش رو باز کرد،
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که گفتم ببخشید وقت نشد در بیارم،
نوازشش رو دوباره شروع کرد و گفت عادت کردم به این کاراتون،
اون شب سه بار منو پریسا سکس کردیم ولی پریسا کمبود سکس نداشت و مشکلش کمبود محبت بود و حاضر بود در ازای محبت سکس کنه،
راستش پریسا رو از همه عالم بیشتر دوست دارم، | [
"زنداداش"
] | 2022-11-05 | 47 | 5 | 78,401 | null | null | 0.002651 | 0 | 13,236 | 1.623298 | 0.408787 | 4.50224 | 7.308479 |
https://shahvani.com/dastan/-دوربین-مدار-بسته | دوربین مدار بسته | FTK | توضیح: یکی از سایتهای داستانهای اروتیک خارجی هر سال مسابقهای تحت عنوان داستان ۷۵۰ کلمهای برگزار میکنه. داستان کاملا تخیلی زیر به همین سبک نگاشته شده و دقیقا در ۷۵۰ کلمه تنظیمشده است.
فریبا: مطمئنی که بهرام به این زودیها نمیاد؟
حمید در حالی که همچنان مدل داگی تو کس فریبا تلمبه میزد: نترس عشقم. به بچهها سپردم بهش بگن کار زیاد طول نمیکشه تا بمونه تو تعمیرگاه بعد هم بهش بگن که یکی دو تا مشکل داره که باید بیشتر بمونه. آخر سر اما بگن بدون خرج زیادی تونستن درستش کنن. بعد هم با گوشیم چک کردم هنوز تو اتاق انتظار نشسته.
فریبا: راست میگی؟ میتونی ببینیش؟
حمید: آره. برنامه دوربین مداربسته روی گوشی گذاشتم. بیا خودت ببین.
حمید کیرش رو درآورد و نشست روی کاناپه، فریبا هم کنارش نشست و گوشی رو از دستش گرفت. روی صفحه تصویر بهرام بود که روی مبل نشسته و به صفحه گوشی موبایلش خیره شده بود.
فریبا: داره چی میبینه؟
حمید: نمیدونم. لابد فیلم سکسی.
فریبا: نه بابا اهل این چیزا نیست.
حمید: بیسلیقه است. واسه همینه که کمکاری میکنه و الان زنش داره به من کس میده.
فریبا گوشی رو گذاشت کنار، خم شد طرف حمید و لبش رو گذاشت رو لبش، همزمان کیر حمید رو گرفت تو دستش و شروع به مالیدنش کرد. بعد از یک بوسه چند ثانیهای گفت: " آره. تو باید کمکاریش رو جبران کنی. زود باش که کسم تشنه کیرته. حالش رو جا بیار و آبیاریش کن.
دوباره فریبا جلوی حمید چهار دست و پا شد و حمید کیرش رو فرو کرد تو کسش و مشغول تلمبه زدن شد. بعد از چند دقیقه فریبا رو خوابوند روی کاناپه و خوابید روش. از آه و نالههای فریبا میشد فهمید که حداقل دو بار ارضا شده. کمکم خود حمید هم داشت آبش میومد. آه عمیقی کشید و کیرش شروع به نبض زدن کرد. فریبا که نبض کیر حمید رو حس میکرد، سر حمید رو تو دستش گرفت و چسبوند به صورت خودش.
-جون. آره. خالی کن خودتو عشقم. کاش شوهرم بودی و الان یه بچه خوشگل تو رحمم میکاشتی.
حمید دیگه انرژی نداشت که حرفی بزنه. چند دقیقه بعد بلند شدن باهم رفتن حموم.
یک ساعت بعد در تعمیرگاه
حسابدار: آقای پیروزی، ماشینتون آماده است.
بهرام رفت حسابداری تسویه حساب کرد. اما قبل از رفتن پرسید: راستی آقای توماج تشریف آوردن؟ میخواستم سلامی خدمتشون عرض کنم.
حسابدار: بله همین چند دقیقه پیش اومدن. الان تو دفترشون هستن.
در دفتر
بهرام: سلام آقای توماج
حمید: سلام. آقای... ببخشید اسمتون رو فراموش کردم
بهرام: آه. بله. پیروزی هستم. البته تعجب میکنم اسمم رو فراموش کردید.
حمید: چطور؟ متوجه نمیشم.
بهرام: ببین حمید خان، من میدونم تو تا یک ساعت پیش خونه من بودی و داشتی ترتیب زنم رو میدادی. فکر میکنی فقط خودت بلدی دوربین مدار بسته نصب کنی و با گوشی چک کنی؟ البته مطمئنم متوجه وجود دوربین تو خونه من نشدی چون دوربینهای خودم رو از کوچکترین سایز انتخاب کردم.
حمید به تته پته افتاده بود.
بهرام: لازم نیست حرفی بزنی. خوب گوش کن چی میگم. من فردا دوباره برمیگردم اینجا. تو هم سند این تعمیرگاه رو با کارت ملی خودت بردار بیار. از اینجا با هم میریم یک دفترخونه و با وکالتنامه سند اینجا رو به من منتقل میکنی. این جریمه اینه که با زن شوهردار وارد رابطه شدی. اگر نخواهی اینکار رو بکنی، عکس و کلیپت از اینترنت سر در میاره. میدونم از پدر زنت مثل سگ میترسی. در ضمن اگر کارت به دادگاه برسه حکمت کمتر از سنگسار نخواهد بود.
حمید: آخه. اینجوری که نمیشه. جواب زنم و خونوادش رو چی بدم؟ اینجا رو با سرمایهای که از اونها گرفتم راه انداختم.
بهرام: این دیگه مشکل خودته. هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه. خودت یه بهانهای پیدا کن. در ضمن اگر بخواهی به همین کاری که الان داری ادامه بدی، میتونی بی سروصدا سند رو به نام من بزنی بعد یک قرارداد اجاره با هم امضا میکنیم و از این ببعد تو میشی مستاجر من و بهم اجاره میدی. زنت هم لازم نیست از موضوع باخبر بشه.
حمید: اون چی؟
بهرام: اگر منظورت فریباست، الان دو نفر تو خونه مواظبشن تا من برسم. اونهم باید جریمه خیانتش رو از ارثیه کلانی که دو سال پیش بهش رسید پرداخت کنه. بعد هم طلاقش میدم. دعا کن که بازی درنیاره و قضیه همینجوری تموم بشه. وگرنه لو رفتن خیانت اون، پای تو رو هم به ماجرا میکشونه.
بعد از این حرفها، بهرام سوار ماشینش شد و به سمت خونه رفت. در تمام مسیر به این ماجرا فکر میکرد و نمیتونست جلوی اشکهاش رو بگیره. هنوز جواب این سوال رو نمیدونست که چی شد که فریبا، زنی که اونقدر عاشقانه دوستش داشت اینطور بهش خیانت کرد. | [
"زن شوهر دار"
] | 2024-03-21 | 68 | 17 | 108,301 | null | null | 0.007632 | 0 | 3,829 | 1.586778 | 0.729233 | 4.55793 | 7.232424 |
https://shahvani.com/dastan/آزمون-معرفت | آزمون معرفت | هیچکس | لطفا قبل از خواندن داستان، به اولین کامنتی که زیر داستان گذاشتم، مراجعه کنید.
داخل مغازهی عماد روی یه صندلی نشسته بودم و داشتم سیگارم رو دود میکردم. سیگار رو بین لبام گرفتم. فلاسک رو از روی زمین برداشتم و استکانها رو از چای پر کردم. عماد خودش رو با تعویض سیم کلاچ موتورم مشغول کرده بود. اون هم مثل خودم به موتورسواری علاقه داشت. بعضی شبها موتورامون رو برمیداشتیم و کوچه و خیابونها رو با صدای موتورامون میلرزوندیم. فلاسک رو روی زمین گذاشتم؛ دوباره چشمم رفت سراغ جعبهی قهوهای. همین چند دقیقه پیش یکی از دوستای عماد که قیافهش بیشتر به معتادها میخورد اومد داخل مغازه. یه چیزی رو که لای یه پارچهی کهنه پیچیده بود، از زیر لباسش درآورد و به عماد داد. عماد هم بلافاصله اون رو توی جعبه گذاشت تا چشم کسی بهش نیوفته. عماد بهم گفته بود که اسلحه رو از یکی از دوستاش که پدرش توی کار قاچاقه، میگیره و بعدش بهش برمیگردونه. استرس کل وجودم رو در بر گرفته بود. اما عماد خیلی آروم به نظر میرسید و خودش رو بدون نگرانی نشون میداد.
بیشتر از ده بار کل نقشه رو توی ذهنم مرور کرده بودم و هر بار برای یه اتفاق احتمالی یه راهحل توی ذهنم ترسیم میکردم. قرار شد یکم دیگه، رضا هم بهمون ملحق بشه و کاری که میخواستیم انجام بدیم رو بهش بگیم. احساس میکردم که حتما باید توی این قضیه به عماد کمک کنم تا مرام و معرفتم رو بهش نشون بدم. خودم خیلی از رفیقام رو امتحان کردم و چهرهی واقعیشون رو دیدم. یادمه اولین بار که خواستم سهیل رو امتحان کنم، حدود ساعت یک شب بهش زنگ زدم و با لحن عصبی بهش گفتم که دعوا دارم. آدرس محل دعوا رو بهش دادم. نیم ساعت از اون تماس نگذشته بود که سهیل سراسیمه و نفسنفس زنان به اونجا اومد. وقتی بهش نگاه کردم از قیافهش خندهم گرفت. با یه گرمکن و پیراهنی که نصف دکمههاش رو نبسته بود، جلوم وایساد و بهم گفت: «کل راه رو دویدم.»
وقتی بهش توضیح دادم که کل ماجرای زنگ و دعوا سرکاری بوده، عصبی شد و با پنجه بکسی که با خودش آورده بود، یه ضربه به پام زد. درد اون ضربه برام یکی از لذتبخشترین حسهای زندگیم بود. چون باعث شد که بفهمم میتونم به سهیل تکیه کنم. اما تازگیا همه چیز فرق میکرد. سهیل، اون سهیل قدیم نبود که حاضر باشه واسه رفیقاش جونش رو هم بده. این روزا خودش رو به همه ترجیح میداد. انگاری از کارامون خسته شده بود. حس میکردم یه حصار دور خودش کشیده تا کسی بهش نزدیک نشه اما هر دومون میدونستیم که یه جاذبهای بین ما هست که باعث میشه توان این رو نداشته باشیم که از همدیگه دست بکشیم.
این روزا اکثر وقتم رو پیش عماد میگذروندم. توی یه مدت خیلی کم با هم صمیمی شدیم. یه چیزی که توی عماد، من رو به خودش جلب میکرد این بود که یه چیزایی میدونست که ما ازش بیخبر بودیم. شبی که من و رضا رو دعوت کرده بود، با یه لحن
مسخره کنندهای بهمون گفت که سهیل رو از شما بهتر میشناسم. این حرفش مثل خوره به جونم افتاده بود و میخواستم دلیلش رو بفهمم. وقتی به عماد و سهیل فکر میکردم؛ تفاوتهای زیادی که با هم دارن رو به وضوح میدیدم. سهیل همیشه میخواست مسائل رو با گفت و گو حل بکنه ولی عماد دعوا رو ترجیح میداد و حرف توی گوشش نمیرفت. حتی مست کردنشون هم فرق داشت، سهیل توی مستی هم یه آدم آرومی بود، ولی عماد به معنای واقعی کلمه وحشی و پرخاشگر میشد. اگه عصبی میشد حتی به صمیمیترین رفیقاش هم رحم نمیکرد.
عماد دستاش رو شست و در حالی که داشت چیزی رو زمزمه میکرد، اومد و پیشم نشست. کنار گوشم یه بشکن زد و گفت: «موتور رو ردیف کردم. هوی چته؟! تو فکری؟!»
+نباشم؟
با تعجب بهم نگاه میکرد. انگاری ازم ناامید شده بود و با خودش فکر میکرد که جا میزنم. با یه لحن طلبکارانه بهم گفت: «خودم تنهایی به حساب اون حرومزاده میرسم.»
+منم هستم باهات. ولی...
نذاشت که حرفم رو تموم کنم و با صدای بلند و یه لحن تند جوابم رو داد: «اما و ولی نداره. اگه خودت جای من بودی چیکار میکردی؟!»
+باشه. من حرفی ندارم. ولی باید مواظب باشیم.
_لباس مشکی میپوشیم. یه کلاه کاسکت این جا هست به رضا هم گفتم که یکی دیگه رو جور کنه و بیاد اینجا. ولی نگفتم برای چی میخوایم.
از سر جام بلند شدم. رفتم سراغ جعبهای که عماد اسلحه رو توش گذاشته بود. درش رو باز کردم. پارچه رو کنار زدم؛ یه کلت قهوهای رو لای پارچه گذاشته بودن. خشابش رو هم بیرون کشیده بودن. کلت رو توی دستم گرفتم. حس عجیبی گرفتم. یه نیشخندی زدم و دوباره اون رو توی جعبه گذاشتم. سنگینی نگاه عماد رو روی خودم حس میکردم. روم رو به سمتش برگردوندم، سیگارش رو بین انگشتاش گرفته بود و به من نگاه میکرد. میخواستم یه چیزی حوالهش کنم تا این نگاه مسخره رو از روم برداره. حس یه احمق بهم دست میداد. یه خصلت مشترک که توی سهیل و عماد وجود داشت این بود که خودشون رو از بقیهی آدمای اطرافشون بالاتر میدیدن و دوست داشتن همه طبق حرفاشون عمل کنن. یه جورایی خودشون رو عقل کل میدونستن. ولی من هیچ وقت به حرفاشون گوش نمیدادم و تهش اون کاری که دلم میخواست رو انجام میدادم.
صدای زنگ گوشیم اومد. تماس از طرف سهیل بود. قبل از اینکه گوشی رو جواب بدم، به عماد گفتم: «سهیله!»
_یه جوری دست به سرش کن.
صدام رو یکم صاف کردم و تماسش رو جواب دادم.
+جونم حاجی؟!
_سلام، کجایی؟!
+مغازهی عماد. موتورم کار داره هنوز.
_موتورت رو ولکن. تا یه ساعت دیگه بیا خونهی ما. باهات کار دارم.
+نمیتونم حاجی. گفتم که برای شب به عماد قول دادم.
_یعنی امشب خونهی عمادی؟
+آره حاجی اونجام.
_بهروز یه حسی بهم میگه شماها میخواید یه کاری بکنید ولی از من مخفی میکنید.
+نه حاجی، نگران نباش.
_نگرانم، نمیتونم نگران نباشم.
+حاجی قول میدم چیزی نیست که بخوای نگران باشی.
_قبل از اینکه هر کاری بکنی به این فکر کن که تو یه خواهر و یه مادر داری که دلشون رو خوش کردن یه مردی هست توی زندگیشون که بهش تکیه کنن.
+باشه حاجی این رو هزار بار بهم گفتی.
_هر هزار بار هم تو گوشت نرفت.
+این بار گوش میدم. فعلا باید برم. خدانگهدار.
_خداحافظ.
گوشی رو توی جیبم انداختم. عماد هنوزم داشت بهم نگاه میکرد. با زنگ زدن سهیل یاد حرف عماد افتادم که گفته بود «سهیل رو از شما بهتر میشناسم». اومدم کنارش، برعکس روی صندلی نشستم و دستام رو روی پشتی گذاشتم. میخواستم بفهمم که چی توی ذهن عماد میگذره. ازش پرسیدم: «اون حرف اون شبت جدی بود یا شوخی؟!»
_کدوم حرف؟!
+همون که گفتی سهیل رو خوب میشناسی.
_من از اونایی نیستم که توی مستی شوخی کنم.
+خب پس بگو از کجا میشناسیش؟!
_این دوستت حرفاش رو به یکی زده بوده که فکر میکرده خیلی رازنگهداره. ولی منم در جریان گذاشته.
جملهی آخرش رو با یه لحن خاصی بهم گفت. از حرفاش شوکه شده بودم. بدون مکث ازش پرسیدم: «طرف کیه؟!»
_نشد دیگه! حرف اضافی موقوف. فقط یکی بوده که سهیل خیلی دوستش داشته.
هر وقت میخواست بحثی رو ادامه نده، همین یه جمله رو میگفت و دیگه حرفی از دهنش بیرون نمیاومد. با شنیدن حرفاش از خودم متعجب شدم که چطور با این همه صمیمیتی که بینمون بود باز هم یه سری مسائل رو از همدیگه مخفی میکردیم. خیلی حدسها توی ذهنم به صف شدن تا بفهمم چه کسی بوده که سهیل دوستش داشته و حرفاش رو بهش زده اما فقط یه نفر بود که بیشتر از بقیه بهش شک داشتم و یه جورایی با آوردن یه سری دلایل توی ذهنم، به خودم اثبات میکردم که کار همونه. ولی باید بیشتر مطمئن میشدم.
از روی صندلی بلند شدم. به عماد گفتم: «تا رضا میاد، من میرم یه دوری بزنم و بیام.»
_میخوای بری پیش یارو؟!
+حرف اضافی موقوف!
حرف خودش رو به خودش زدم. خندید، منم با یه نیشخند سوار موتور شدم. بهم گفت: «این رفت و آمدت خیلی تو چشمه. برات دردسر میشه.»
+با چند تا از بچههای اونجا گرم گرفتم. نمیذارم اتفاقی بیوفته.
_از ما گفتن بود.
جوابش رو ندادم. موتور رو روشن کردم و از مغازه بیرون اومدم.
حدود یه ربع طول کشید تا به محلهای برسم که خونهی سوگند توش بود. این دو روز زیاد میاومدم اینجا و با چندتا از بچهها آشنا شده بودم. با موتورم یه چرخی زدم و کمی بالاتر از کوچهشون موتور رو نگه داشتم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و یه پیام براش نوشتم:
یکم بالاتر از کوچهتون وایستادم. میرم اونور خیابون. تو هم زود بیا.
موتورم رو روشن کردم و چند تا دور زدم تا زمان بگذره. با یه دستم، دستهی موتور رو گرفته و با دست دیگهم گوشیم رو. صدای مسیج گوشیم اومد. به پیام نگاه کردم. سوگند جوابم رو داده بود:
یه چند دقیقه دیگه میام بیرون.
موتورم رو نگه داشتم. به کوچه زل زده بودم و منتظر اومدن سوگند بودم. چند دقیقه بعد، سوگند با یه مانتو و شلوار مشکیرنگ از کوچه بیرون اومد. به محض بیرون اومدنش، نگاهش رو به اطراف چرخوند و با چشماش دنبال من میگشت. وقتی من رو دید، کمی صبر کرد و بعد به راهش ادامه داد. یه پیام دیگه براش نوشتم: دیدمت خوشگل خانوم. یکم دیگه دور بشی، میام.
دکمهی ارسال رو زدم و راه افتادم. آروم حرکت میکردم تا سوگند بتونه بیشتر از محلهشون دور بشه. وقتی احساس کردم که به اندازهی کافی دور شده بهش نزدیک شدم و گفتم: «کجا با این عجله؟!»
دست و پاش رو گم کرد و با یه صدایی که دلواپسی توش موج میزد بهم گفت: «تو آخرش من رو به کشتن میدی بهروز.»
+نباید اجازه میدادی که چشمات رو ببینم.
_یعنی فقط به خاطر چشمام عاشقم شدی؟!
+نمیدونم شاید.
با این حرفم، اخمهاش توی هم رفت، لبخندی زدم تا بهش بفهمونم شوخی کردم.
_الان که رفتم پیش داداشم، بهش میگم تو مزاحمم میشی، بعد ببینم همینجوری بلبل زبونی میکنی؟!
با شنیدن کلمهی داداش ازش، یاد سهیل افتادم. به سوگند گفتم: «میدونی اون پسری که گوشی رو داد بهت، یه بار با داداشت یه دعوای حسابی کرد؟»
با صورت متعجبش بهم نگاه کرد و گفت: «اصلا بهش نمیاد دعوایی باشه، دعوا سر چی بود؟!»
+سر یه سوءتفاهم مسخره. داداشت با دوتا از دوستاش، جلوی سهیل رو گرفت و باهاش یه دعوایی راه انداخت. شونهی داداشت و سر سهیل هم توی اون دعوا زخمی شد. تهش یه سری از بچههای محل میرسن اونجا و اونا رو از هم جدا میکنن. اگه سهیل بفهمه که تو خواهر سیامکی و من مجبورش کردم که گوشی رو بهت بده، سر به تنم نمیذاره.
شوکه شدن رو از دریای چشمهای سوگند تشخیص میدادم. صدای زنگ گوشیم اومد. حدس میزدم عماد باشه. از سوگند خداحافظی کردم و بهش گفتم که بعدا بهش پیام میدم. تماس عماد رو جواب ندادم و مستقیما به سمت مغازهی عماد برگشتم.
رضا هم اومده بود. رضا به محض دیدنم گفت: «باز چه گندی میخواید بزنید؟ سهیل کجاست؟!»
عماد بلافاصله جوابش رو داد: «اگه میخوای از همین اول کار شروع کنی به چرت و پرت گفتن، همین الان گمشو برو بیرون. سهیل هم قرار نیست از هیچ چیزی باخبر بشه.»
رضا حرفی نزد. بدجوری توی ذوقش خورده بود، حدس میزدم که الان توی دلش داره هزارتا لعن و نفرین نثار عماد میکنه ولی مثل همیشه جرئت به زبون آوردن اونا رو نداشت. لحن عماد زیادی تند بود، برای همین خودم تصمیم گرفتم که ماجرا رو برای رضا تعریف کنم و بهش گفتم: «یکی یه مدتیه که مزاحم مادر عماد میشه، اگه بهت بگم کیه، شاخ در میاری.»
رضا گفت: «یعنی چی؟ طرف کیه؟! اصلا از کجا فهمیدید؟»
عماد خودش جوابش رو داد: «سید قهوهچی مزاحم مادرم میشه. مادرم دیشب خودش بهم گفت. اینقدر عصبی شده بودم که نزدیک بود برم و یه کاری دستش بدم ولی مادرم نذاشت. اما نمیتونم تحمل کنم. امشب به حسابش میرسم.»
رضا دوباره ازش پرسید: «پدرت چی؟ اون چی گفت؟»
عماد با یه حالت مسخره گفت: «تو اصلا پدر من رو دیدی؟! اون بیعرضه اگه کاری از دستش بر میاومد، مادرم به اون میگفت نه به من.»
رضا روی صندلی نشست و یه سیگار از پاکت سیگارش بیرون کشید. کام اول رو از سیگار گرفت و گفت: «مادر جندهتر از این سید ندیدم. منم یه کار ناتموم باهاش دارم.»
عماد ازش پرسید: «با تو چیکار کرده؟»
خودم جواب عماد رو دادم و گفتم: «رضا یه روز میره پیش سهیل توی قهوهخونه. اون موقع سهیل شاگرد سید بود. بعد نمیدونم چه اتفاقی میوفته که سید به رضا تهمت دزدی میزنه و میره پیش پدر رضا. اون جا هم تا دلت بخواد از رضا گله و شکایت میکنه و همهی کارهای رضا رو میذاره کف دست پدرش. بعد از اون ماجرا، یه دعوای عجیب توی خونهی رضا رخ میده. همین هم دلیل تنفر رضا از سیده.»
عماد گفت: «هر چی بیشتر از این سید حرف میزنید، میلم برای کشتنش بیشتر میشه.»
رضا یهویی از روی صندلی بلند شد، سیگارش رو بین دوتا انگشتش گرفت و پرسید: «مگه میخواید چه غلطی بکنید؟»
عماد بهش گفت: «بگیر بشین تو هم. کاری نمیخوایم بکنیم، فقط یکم گوشمالیش میدیم. امشب که از قهوهخونه اومد بیرون میریم سراغش. این کلاه کاسکتها رو هم برای همین گفتم بیاری که کسی ما رو نشناسه.»
عماد چیزی از جریان اسلحه به رضا نگفت. من هم تصمیم گرفتم حرفی نزنم.
یه ربع مونده به نصف شب بود. من و عماد بعد از خوردن شام، دوباره به مغازه برگشتیم. رضا رو هم فرستاده بودیم سمت مغازهی سید. قرار گذاشتیم هر وقت که سید از مغازه بیرون اومد بهمون خبر بده تا بریم اونجا. میدونستم سید، راه خونه تا مغازه رو پیاده میره. از خونه و خانوادهش بیزار بود و وقتش رو با قهوهخونه و البته زنهای دیگه میگذروند. از خداش بود که کمی دیرتر به خونه برسه. آمار کل فاحشههای شهر رو داشت. تنها چیزی که برام سوال بود این بود که چرا مزاحم مادر عماد شده. به نظرم خانوم مهربونی جلوه میکرد. اما پدر عماد یه آدم همیشه نئشه بود. مونده بودم چجوری مادر عماد راضی شده تا باهاش ازدواج کنه. توی این چند باری که به خونهشون رفته بودم، خیلی باهام گرم و صمیمانه برخورد میکردن و یه جورایی حس خوبی ازشون میگرفتم. اما ته دلم حس خوبی نداشتم، سهیل همیشه میگفت که من جذب آدمهای درست و حسابی نمیشم. شاید واقعا راست میگفت.
گوشیم زنگ خورد. طبق حدسم رضا بود. رد تماس زدم و سوار موتور شدم. کلاه کاسکتها رو سرمون کردیم، جفتمون سیاه پوشیده بودیم، انگاری میخواستیم بریم عزاداری. عماد اسلحه رو از توی جعبه بیرون آورد. با دیدن دوبارهی اون اسحله، استرس سر تا پام رو فراگرفت. دستام میلرزیدن، عماد هم متوجه لرزش دستام شد. اما به روم نیاورد. یه میله از روی طبقهای که وسایلاش رو چیده بود برداشت. موتور رو از مغازه بیرون بردم. عماد هم از مغازه بیرون اومد؛ کرکره رو پایین کشید و ترک موتور نشست.
یه نفس عمیق کشیدم و خودم رو کنترل کردم. میخواستم هر چه زودتر این شب لعنتی تموم بشه. دستهی موتور رو چرخوندم و حرکت کردیم. نفهمیدم چی شد که رضا رو جلوی خودم دیدم. یه هودی سیاه پوشیده بود و صورتش رو با یه ماسک پوشونده بود. کلاه هودی رو سرش کرده بود، فقط چشماش رو میدیدم. رضا با دستش به سید اشاره کرد. روم رو به سمت دیگهی خیابون برگردوندم. از مغازه بیرون اومده بود و راه میرفت. فقط به جلوی خودش نگاه میکرد و حواسش به اطراف نبود. خیابون خلوت بود و انگاری کسی نبود که به داد سید برسه. عماد به رضا گفت: «سوار شو بریم.»
میله رو هم به دست رضا داد. روی شونهی من زد و منم حرکت کردم. یه دور زدم. از پشت به سید نزدیک شدیم. حتی روش رو هم به سمت ما برنگردوند که ببینه کی هستیم. موتور رو نگه داشتم. عماد و رضا از موتور پیاده شدن. رضا از پشت با میله یه ضربه به کمر سید زد. داد و هوار سید بلند شده بود. اما صدای عماد بلندتر از صدای سید بود. سید رو زیر مشت و لگد خودش گرفته بود و مدام بهش فحش میداد: «مزاحم ناموس مردم میشی، بیناموس. یکاری باهات میکنم که دیگه نتونی حتی به زنها نگاه کنی....»
فقط داشتم بهشون نگاه میکردم. رضا یک کلمه هم حرف نمیزد و بعد از چند ضربهای که عماد به سید میزد، اون هم یه ضربه به سید میزد.
صدای شلیک گلوله تنم رو لرزوند و از جام پریدم. بعد از اون دیگه چیزی رو نشنیدم. فقط دستای یه نفر رو پشت سرم حس میکردن که محکم روی شونههام میزد. موتورم لرزید، حدس زدم روی موتورم پریدن. حتی نگاهم رو هم به سمتشون برنگردونم. دستهی موتور رو محکم چرخوندم و بدون اینکه حتی به جایی برای رفتن فکر کنم، حرکت کردم. | [
"اجتماعی",
"معمایی",
"جنایت"
] | 2022-03-05 | 67 | 1 | 27,801 | null | null | 0.006259 | 0 | 13,504 | 1.864673 | 0.643518 | 3.842884 | 7.165722 |
https://shahvani.com/dastan/سفر-پنج-ساعته-روی-پای-پسرم | سفر پنج ساعته روی پای پسرم | null | با سلام. این داستان ترجمهی مجموعه داستانهای زیبای اروتیک هست که اگر با استقبال رو به رو بشه، ترجمههای بیشتر و بهتری رو تقدیمتون میکنم.
امیدوارم از داستان نهایت لذت رو ببرید.
سفر پنج ساعته روی پای پسرم
اوایل ماه آگوست بود. زمان زیادی از صبح رو صرف چیدن وسایلمون توی ماشین کردیم. پسرمون، مایک قرار بود که بره دانشگاه. صبح بود اما میشد گرمای هوا رو به خوبی احساس کرد. مایک، شوهرم و منبعد از آماده کردن وسایل و چیدنشون داخل ماشین کاملا عرق کرده بودیم. صندوق عقب که پر شده بود و جای زیادی هم در صندلی عقب نمونده بود. مایک برگشت داخل خونه تا آخرین وسایلش رو بیاره.
صداش رو شنیدم که داشت از خونه بیرون میاومد. برگشتم و دیدم که یک تلویزیون ال سیدی ۴۲ اینج تو دستاشه و داره با خودش به طرف ماشین میاره.
یکدفعه پدرش پرسید: «تلویزیون رو میخوای کجا بزاری؟»
«نمیدونم، اما باید با خودم بیارمش. شاید بتونیم یه ذره وسایل صندلی عقب رو جا به جا کنیم تا جا بشه».
من به صندلی عقب نگاه کردم و گفتم: «فکر نکنم بشه پسرم». مایک هم به داخل ماشین نگاه کرد و گفت: «میتونیم بزاریم بین دو صندلی جلو».
من گفتم: «باشه پسر دانشگاهی خودم، ولی اون وقت مامانت قراره کجا بشینه؟»
توی چهرهش میدیدم که دنبال یه راهحل میگشت، بعد یه دفعه گفت: «یه فکری به ذهنم رسید». در سمت شاگرد رو باز کرد، تلویزیون رو وسط دو تا صندلی گذاشت، بعد رفت داخل ماشین و نشست و گفت: «بیا مامان، هنوز جا هست، بیا بشین کنارم». سعی کردم کنار پسرم بشینم و موفق به نشستن هم شدم، اما در بسته نمیشد.
بزارید براتون بگم که اندام من بزرگ نیست؛ قدم حدود ۱۵۰ سانتیمتر و وزنم ۴۶ کیلو هست. اما پسرم تمام صندلی رو گرفته بود. قد پسرم حدود ۱۸۰ سانتیمتر و وزنش حدود ۹۰ کیلو هست. «من تمام صندلی رو نگرفتم، تو تمام جا رو پر کردی. اینجوری نمیشه. باید تلویزیون رو بزاری خونه، وقتی ما اومدیم بهت سر بزنیم، برات میاریمش».
من از ماشین پیاده شدم و وقتیکه کنار در ایستادم گفت: «عمرا».
«تصمیمت رو بگیر مایک، هوا گرمه، کلافه شدم».
مایک بهم نگاه کرد و گفت: «باشه مامان، شما میتونید روی پام بشینید».
پدرش گفت: «مایک، از اینجا تا دانشگاهت ۵ ساعت راهه».
«میدونم، اما مامان وزنش زیاد نیست. شما چی میگین مامان؟ اشکالی نداره روی پام بشینین؟»
من در حالی که داشتم به استیو، شوهرم، نگاه میکردم، گفتم: «باشه، من روی پات میشینم. اما اگه راحت نبودیم، باید وسط راه بایستیم و استراحت کنم». شوهرم موافقت کرد و گفت: «بسیار خوب، بریم دوش بگیریم و آمادة جاده بشیم».
دوش گرفتن من زیاد طول نکشید. از اونجا که قرار بود پنج ساعت روی پای پسرم بشینم، میخواستم لباسی بپوشم که خیلی راحت باشه. شلوار جینم که خیلی تنگ بود و احساس راحتی نداشتم. به علاوه که هوا برای پوشیدن این شلوار خیلی گرم بود. داخل کمد رو ورانداز کردم. همینجوری که داشتم لباسهام رو میگشتم، یک لباس تابستونی پیدا کردم که قبلا گرفته بودمش. مدل این لباس کوتاه بود و آستین نداشت و جلوش هم با دکمه بسته میشد. دکمههاش رو باز کردم و پوشیدمش. وقتیکه دکمههاشو بستم متوجه شدم که قسمت زیادی از سینههام مشخص هستن. دوباره درش آوردم. سوتینم رو هم درآوردم و دوباره لباس رو پوشیدم. توی آیینه نگاه کردم. من واقعا به سوتین نیاز ندارم. سینههام حتی تو سن سی و هفت سالگی کاملا خوشفرم هستن. لباسم کوتاه بود و تا وسط رونم رو میپوشوند. یک شرت سفید رنگ هم پوشیدم که خیلی نازک بود. قبل از اینکه برم، یکبار دیگه به خودم نگاه کردم و به خودم گفتم: «با اینکه مادر یک پسر هجده ساله هستم، اما هنوز اندام خوبی دارم. میدونم که شوهرم چیزی رو که میبینم رو دوست داره. اون همیشه سعی میکنه حداقل پنج بار در هفته منو بکنه.» در همین لحظه صدای بوق ماشینرو شنیدم.
دویدم پایین پلهها، در خونه رو بستم و قفلش کردم و به سمت ماشین رفتم. پسرم داخل ماشین نشسته بود. روی پاش نشستم و پاهام رو داخل ماشین آوردم. وقتیکه به سمت پایین نگاه کردم، متوجه شدم که لباسم مقداری از روی رونام بالا اومده و قسمت بالای پاهام لخته. پسرم یک شلوارک بگ و تیشرت تنش بود. در ماشینرو بستم.
خوشحال بودم که این لباس رو پوشیده بودم. میتونستم قسمت لخت پاهام رو روی قسمت لخت پاهای پسرم احساس کنم. ازش پرسیدم: «در چه حالی؟»
«خوبم مامان، وزن شما زیاد نیست. من مشکلی ندارم.»
به اون طرف تلویزین، سمت شوهرم نگاه کردم و ازش پرسیدم: «جای کافی برای رانندگی داری؟»
جواب داد: «البته که دارم.» من فقط میتونستم سرش رو ببینم، خندیدم و گفتم: «اصلا میتونی منو ببینی؟»
«فقط سرتو عزیزم. جات راحته؟»
یک مقدار روی پای پسرم تکون خوردم و گفتم: «آره، راحته راحتم.»
رادیو رو روشن کردم. همینطور که داشتم به موزیک گوش میدادم، متوجه یک چیز سفت شدم. کونم رو مقداری جا به جا کردم، اما اون چیز سفت هنوز سر جاش بود. همچنین متوجه شدم که پسرم کاملا ساکته. با خودم فکر کردم: «وقتیکه نشستم این چیز سفت اینجا نبود.» بعدش متوجه شدم که چه چیزی رو دارم احساس میکنم. پسرم راست کرده بود. اصلا فکرش رو نمیکردم که با نشستن روی پاش باعث بشم که راست کنه. احساس میکردم که هنوز داره بزرگتر میشه. به خودم گفتم: «خدای من! چقدر قراره بزرگتر بشه؟» برام جالب بود بدونم که با خودش چه فکری میکنه. یعنی فکر میکرد که من کیرش رو وسط شکاف کونم احساس نمیکنم؟ به سمت پاهام نگاه کردم. لباسم یک مقدار دیگه بالاتر اومده بود. میتونستم تقریبا شرتم رو ببینم. دستای پسرم دو طرف من روی صندلی بود. نمیدونستم که میتونه ببینه چقدر لباسم بالا اومده یا نه. کمکم از اینکه لباسم این قدر بالا اومده بود خوشم اومد و اینکه باعث شده بود پسرم راست کنه، منو هیجانزده میکرد. فقط حدود یک ساعت از وقتیکه وارد جاده شده بودیم میگذشت و هنوز چهار ساعت باقی مونده بود. میدونستم که شوهرم نمیتونه ببینه لباسم چقدر بالا اومده، اون حتی نمیتونست پاهامو ببینه. تلویزیون کاملا جلوی دیدش رو گرفته بود. پسرم داشت بدنش رو جا به جا میکرد و وقتیکه کارش تموم شد، کیرش در قسمت عقب کونم جا خوش کرد. دوست داشتم که یه کاری بکنه.
ازش پرسیدم: «پسرم، اون عقب در چه حالی؟»
«من خوبم مامان، شما چی؟»
بهش جواب دادم: «من احساس خوبی دارم. دستات خسته نشدن از بس گذاشتیشون رو صندلی؟»
«آره، یه ذره جاشون ناجوره و راحت نیستم.»
«ببین اینجوری بهتره؟» هر دو دستش رو گرفتم و گذاشتمشون روی رونای لختم و گفتم: «حالا بهتر شد؟»
«آره مامان، خیلی بهتر شد.»
به پایین نگاه کردم. وقتیکه دستاشو قسمت بالای رونام گذاشتم، کف دستاشو به سمت پایین قرار دادم، جوری که دو تا شستش داخل رونام بود و خیلی نزدیک به شرتم. از چیزی که میدیدم خوشم اومد. دوست داشتم که شستاشو حرکت میداد و کسم رو لمس میکرد، اما میدونستم که این کارو نمیکنه. هرچی بیشتر دستش رو روی پاهام احساس میکردم، بیشتر میخواستم که منو حس کنه. دستامو روی دستاش گذاشتم. دستاش مثل خودش خیلی معصوم و پاک به نظر میرسیدن. شروع کردم به مالیدن قسمت بالای دستاش، همونطور که هر مادر دیگهای این کارو میکنه، اما فکری که توی ذهنم بود، متفاوت از هر مادری بود. به سمت شوهرم نگاه کردم. اینکه دست پسرم روی من بود، در حالی که شوهرم هم اونجا بود، بهم حس خوبی میداد. همینطور که داشتم دستاشو میمالیدم، یه ذره بالاتر آوردمشون. پسرم هیچ مقاومتی در این زمینه نشون نمیداد. حالا دستاش روی دامنم بود و انگشتاش هنوز روی رون لختم. یه کم خودمو بالا کشیدم و تونستم دامنم رو بدم بالاتر. دستای اونم با دامنم حرکت کرد و اومد بالا. پایین رو نگاه کردم و شرتم رو دیدم. انگشتاش خیلی نزدیک شرتم بود. دست راستش رو گرفتم و گذاشتم روی شرتم. اونم هیچ مقاومتی نکرد و دستش رو روی شرتم نگه داشت. پاهامو یه ذره باز کردم و با این کار دست مایک اومد پایین و بین دو تا پام قرار گرفت. دستش رو گرفتم و روی شرتم فشار دادم. حالا دست مایک روی شرتم بود که کسم رو پوشونده بود. داشتم کمکم خیس میشدم. بیشتر میخواستم. وقتیکه دستمو برداشتم، اون دستش رو روی شرتم نگه داشت، اما اصلا تکون نمیداد؛ فقط همون جوری ثابت نگه داشته بود. منتظر بودم که انگشتاش رو تکون بده، اما هیچ کاری نمیکرد. شاید ترسیده بود. اما میدونستم باید چی کار کنم.
دستش رو گرفتم و بردم به سمت بالای شرتم. وقتیکه متوجه شدم انگشتاش بالای شرتمه، دستش رو به سمت بدنم فشار دادم و انگشتاشو آروم بین شرت و پوستم سر دادم تو. همینجوری دستش رو به سمت پایین حرکت دادم تا اینکه احساس کردم انگشتش یه ذره بالای کسم رو لمس کرد. دستش رو بیشتر به سمت پایین فشار دادم، اما نمیتونستم بین پاهام توی شرتم پایینتر ببرم تا درست روی کسم بیاد، چون که شرتم تنگ بود و دست جفتمون توش جا نمیشد. بالاخره دیدم که داره دستش رو میبره پایینتر تا برسه به کسم. وقتیکه دستم رو از توی شرتم درآوردم، پسرم دستش به راحتی برد روی کسم. کونمرو بردم بالا، انگشتامو قلاب کردم دو طرف شرتم و تا زانوهام کشیدم پایین. به محض اینکه شرتمو درآوردم، مایک دستش رو حرکت داد و سر انگشتش رو کرد تو کسم. شرتم که تا زانوهام پایین اومده بود نمیذاشت پاهامو بیشتر براش باز کنم تا کسم رو قشنگ بدست بیاره. قبل از اینکه خودم بخوام شرتم رو پایینتر بکشم، مایک با دست چپش شرتم رو تا مچ پام پایین کشید. منم پاهامو بالا آوردم تا شرتم رو کامل در بیاره. پاهامو تا جایی که میتونستم باز کردم، این چیزی بود که مایک نیاز داشت. خیلی خیس شده بودم و مایک یهو دو تا انگشتش رو با هم فرو کرد تو کسم و باعث شد آه بکشم.
شوهرم پرسید: «حالت خوبه؟» داشت بهم نگاه میکرد. لبخندی زدم و گفتم: «خوبم؛ فکر میکردم که نشستن روی پای پسرم مشکلساز باشه، اما راحتم. مشکلی نیست».
داشتم با شوهرم حرف میزدم در حالیکه انگشتای پسرم داخل کسم بود. «چقدر دیگه طول میکشه تا بایستیم؟»
«فعلا نمیخوام توقف کنم، میخوام یک مقدار دیگه رانندگی کنم.»
«تو چی مایک، میتونی یک مقدار دیگه ادامه بدی؟»
«آره مامان. میتونم ادامه بدم.»
جواب دادم: «خوبه، منم دوست دارم فعلا ادامه بدیم.»
بعد از شوهرم پرسیدم: «پس ادامه بدیم عزیزم؟»
جواب داد: «آره، حس و حال توقف کردن ندارم فعلا.»
برگشتم به پسرم نگاه کردم و گفتم: «منم همینطور. نمیخوام توقف کنیم.»
شوهرم از پسرم پرسید: «مایک؟ اینکه مامانت رو پات نشسته برات مشکلی نیست؟»
«مشکلی نیست بابا. مامان هر از گاهی حرکت میکنه و موقعیتش رو عوض میکنه، اینجوری احساس ناراحتی نمیکنم. بعضی وقتا بلند میشه و فشارش رو از روی پاهام میگیره.» پاهام داشت با پدرش حرف میزد در حالیکه انگشتاش رو داشت عمیقتر میکرد توی کسم.
حالا مایک داشت انگشتاش رو میکرد تو کسم و در میآورد. من مجبور بودم لبم رو گاز بگیرم که ناله نکنم. دستم رو روی دستش فشار دادم و محکم تو کسم فرو کردم. میخواستم بفهمه که میخوام انگشتاشو تا ته بکنه تو کسم. اونم فهمید و تا جایی که جا داشت انگشتاشو فرو کرد تو. قسمت کمر و کونم رو با ریتم دستاش حرکت میدادم و باهاش همراهی میکردم. به سمت شوهرم نگاه کردم. ایدة خوبی بود که تلویزیون بین ما قرار بگیره و جلوی دیدش رو بگیره. اگه میدید که انگشتای پسرش تا ته تو کس زنشه، خدا میدونه که چی کار میکرد. تمام بدنم تاشت به انگشتای مایک جواب میداد. یه دفعه انگشتاشو از کسم کشید بیرون. یه لحظه ناامید شدم، اما زیاد طول نکشید. پسرم شروع کرد به بازکردن دکمههای لباسم. از دکمة بالا شروع کرد و داشت به سمت پایین دکمهها رو یکی یکی باز میکرد. همینجوری که داشت دکمههای لباسمو باز میکرد، خنکی باد کولر رو روی بدن لختم احساس میکردم. این خنکی باعث میشد که نوک سینههام سفتتر بشن. آخرین دکمة لباسم هم باز شد.
جلوی بدنم کاملا لخت بود تا پسرم هر کاری دلش میخواد باهاش بکنه. اونم شروع کرد به مالیدن دستاش به بالا و پایین بدنم. بعد سینههامو نوازش کرد و جفتشون رو با هم توی دستاش گرفت و شروع کرد به مالیدنشون. منم سینههام رو بیرون دادم تا محکمتر فشارشون بده.
کونم رو بلند کردم و لباسم رو از زیرش کشیدم بیرون. پسرم فهمید چرا این کارو کردم. دستاشو پایین آورد تا زیپ شلوارکش رو باز کنه. من مجبور بودم که کونمرو بدم بالا تا بتونه زیپش رو باز کنه. صدای زیپش رو شنیدم. کیرش هنوز گیر کرده بود به کونم. بازم خودمو بالاتر دادم تا راحت بتونه کارش رو انجام بده.
شوهرم ازم پرسید: «همهچیز مرتبه عزیزم؟ روی پای پسرمون ناراحتی؟ میخوای بایستم تا یه مقدار خستگی در کنی؟»
در حالیکه مایک داشت شرتش رو پایین میکشید، احساس کردم که کیرش دیگه آزاد شده. دوباره نشستم روش. کیرش داشت به قسمت عقب کون لختم فشار میاورد.
«نه، همه چیز مرتبه عزیزم. اگه یه کم برم سمت راست، فکر کنم راحتتر باشه. تو چی مایک؟ اگه کاری باید انجام بدی تا راحتتر باشه وضعیتت یا اگه من باید کاری انجام بدم که احساس بهتری داشته باشی، بگو.»
مایک دو تا دستش رو به دو طرف کونم گرفت و گفت: «مامان اگه اشکالی نداره یه کم برید بالا تا بتونم حالت خودم رو درست کنم.» فهمیدم که پسرم چی داره میگه.
تا جایی که میشد کونم رو بالا آوردم. دستش رو از دو طرف کونم برداشت. کاملا میدونستم که داره با دستاش چی کار میکنه. کمکم خودم رو به سمت مایک پایین آوردم. سر کیرش رو دم ورودی کسم احساس کردم. خودم رو بیشتر پایین آوردم. کیرش به راحتی سر خورد داخل کسم. همینجوری که خودم رو پایین میآوردم، کیرش دیوارههای کسم رو داشت باز میکرد.
شوهرم بهم نگاه کرد و گفت: «مطمئنی نمیخوای بایستیم؟»
همینجوری که داشتم پایین میرفتم و کیر پسرم رو تا ته تو کسم جا میکردم گفتم: نه، نه، توقف نکن. میخوام همینجوری ادامه بدی. من تا نیم ساعت دیگه حالم خوبه خوبه. تو چی مایک؟ تا نیم ساعت دیگه اوکی هستی؟»
«آره مامان، وقتیکه دوباره نشستید روی من، حالتم رو عوض کردم و الان دیگه مشکلی ندارم. من باید یه ذره بیام بالاتر، اشکالی نداره؟»
«میخوای منم باهات بیام بالاتر؟»
«نه. شما روی پام بشینید، من خودم شما رو بالا میارم با خودم.» این حرفو که زد، کمرش رو بالا آورد و کیرش رو عمیقتر کرد توی کسم. توی این حس و حال کمکم آبم داشت میومد.
«بزار یه ذره حالتم رو عوض کنم، تا احساس راحتی بیشتری بکنم.» کونم رو به سمت عقب و بعد به جلو حرکت دادم و باعث شدم که کیرش داخل کسم حرکت بهتری داشته باشه. همینجوری که داشتم روی کیر پسرم سواری میکردم به سمت شوهرم نگاه کردم. مایک هنوز داشت کیرش رو با شدت تمام تو کسم فرو میکرد. چی میشد اگه شوهرم میدونست من لختم و کنارش دارم به پسرم کس میدم. بهش گفتم: «فکر میکنی بعد از اینکه مایک توی خوابگاهش مستقر شد، چند وقت دیگه میتونیم بریم ببینیمش؟»
«راستش کارم زیاده و برام سخته که مرخصی بگیرم، اما راه زیاد نیست و تو میتونی بدون من هم بیای برای دیدنش.»
اینکه داشتم با شوهرم حرف میزدم در حالیکه کیر پسرم داشت کسمو میگایید به شدت منو حشریتر میکرد. «میفهمم، اگه نمیتونی همیشه بیای اشکالی نداره. عوضش من سعی میکنم زیاد بیام. اینجوری خوبه مایک؟»
«هر چی بیشتر بیاین بهتره مامان. راستش من دوست دارم که شما زیاد بیاین پیشم.» همراه با گفتن کلمهی آخر، کیرش رو با شدت فرو کرد تو کسم و بعد ازم پرسید: «فکر میکنی چقدر طول بکشه تا بیاید و بهم سر بزنید؟»
«زود میام مایک، خیلی زود.»
دوباره شروع کردم به حرکت دادن کونم به سمت جلو و عقب روی کیرش. تنها قسمت بدنم که در حال تکون خوردن بود، کونم بود. سرم رو ثابت نگه داشته بودم تا شوهرم نفهمه که داریم چی کار میکنیم.
کمی بعد به ارگاسم رسیدم و دست مایک رو که دو طرف کونم بود، گرفتم و بردم بالا محکم فشارشون دادم روی سینههام. کیر پسرم داخل کسم بود، دستاش روی سینههام و من توی آسمون بودم. مایک زیر کونم داشت حسابی تلمبه میزد. تمام کاری که من میتونستم بکنم این بود که بدنم رو سفت نگه دارم تا از شدت لذت ارگاسم نلرزه. این حالت تقریبا ۳۰ ثانیه طول کشید. این طولانیترین ارگاسمی بود که تا حالا تجربه کرده بودم. در حالی که رمقی برام نمونده بود روی پسرم از پشت لم دادم. اما کار اون هنوز با من تموم نشده بود. هنوز داشت کیرش رو داخل من فرو میکرد. پاهاش صاف و کشیده شده بود. توی همین حال بود که آب کیرش توی کسم خالی شد. احساس کردم که کسم پر شده از آب کیرش. احساس گرمای زیادی بهم دست داد. اما ثابت و بیحرکت موندم تا کیرش رو تو کسم خالیه خالی کرد. جفتمون خسته بودیم.
«یک تابلو اونجا هست که نشون میده ۱۵ کیلومتر جلوتر یه رستورانه. شما پسرا گرسنه هستین؟»
مایک گفت: آره بابا، من میخوام یه چیزی بخورم.» برگشتم و به مایک نگاه کردم. داشت بهم لبخند میزد و گفت: «شما چی مامان؟ میخواید چیزی بخورید؟»
«من که پر هستم، اما فکر کنم بتونم یه هات داگی چیزی بخورم.»
خم شدم تا شرتم رو که کف ماشین مت افتاده بود رو بردارم. وقتیکه خم شدم تا برش دارم، کیر پسرم از تو کسم در اومد. پاهامو داخل شرتم کردم و کشیدمش بالا. درست قبل از اینکه کسم رو باهاش بپوشونم، پسرم انگشتشو دوباره کرد تو کسم. با شوخی یه سیلی آروم تو صورتش زدم و بهش لبخند قشنگی تحویل دادم. انگشتش رو از کسم بیرون کشید و منم شرتم رو بالا کشیدم. دکمههای لباسم رو بستم. پسرم کیرش رو کرد توی شرتش و زیپ شلوارکش رو بالا کشید.
از شوهرم پرسیدم: «بعد از اینکه غذا خوردیم، چقدر طول میکشه تا برسیم؟»
«حدود ۲ ساعت. شما میتونید ۲ ساعت دیگه با همین وضعیت ادامه بدین؟»
بهش گفتم: «من که مشکلی ندارم، اگه مایک بتونه ادامه بده، من برای ۲ ساعت دیگه روی پاش میشینم. تو چی مایک. اشکالی نداره اگه ۲ ساعت دیگه روی پات بشینم؟»
«خب، دو ساعت اول که خیلی زود گذشت. فکر میکنم دو ساعت بعدی هم به همون سرعت یا شاید هم سریعتر بگذره.»
شوهرم گفت: «فکر میکردم یکی از شما دو تا باید یه اعتراضی داشته باشه.»
گفتم: «من که اعتراضی ندارم، تو داری پسرم؟»
«مامان، اگه حتی سفرمون طولانیتر هم بود، اعتراضی نداشتم.»
«ممنونم پسرم، سعی میکنم دو ساعت بعدی رو برات راحتتر بگذرونم».
ترجمه: آبتین | [
"ترجمه",
"مادر"
] | 2017-11-20 | 128 | 14 | 425,931 | null | null | 0.005616 | 0 | 15,221 | 1.968237 | 0.742448 | 3.62512 | 7.135093 |
https://shahvani.com/dastan/پاییز_1 | پاییز | null | من زیستنم قصه مردم شده استیک تو... وسط زندگیام گمشده استپاییزصدای قار قار کلاغها، هوای گرفته و پاییزی رو بیشتر سرد میکرد، بنظر میرسید الان وسط این باد نصفه و نیمه، میشه یکهو بارش برف شروع بشه، یه جورایی انگار هوا هم نقطهضعف من رو میدونست و هی این سوز بیپدر رو میفرستاد پوست لخت تن من رو سوزن سوزن کنه، نمیدونم این تیکههای سرمای باد، از کجا اینقدر هوشمند شده بودن و دقیقا مسیرهایی که به سمت پوست تنت میرن رو راحت پیدا میکنن، از تو یقهات، سر آستین بالا زدهات و وقتی به هدف رسیدن حسابی میسوزونن، مثل سوزشی که الان تو چشم و قلبم داشتم، یاد دوران خدمت میافتادم، یه جایی رو بهم داده بودن پست بدم وسط یه بیابون تو شهریور ماه اهواز، وسط بیابون خشک یه نیزار بود، دم غروب که میشد، پشه غوغا میکرد، هرجور خودت رو میپوشوندی، اخرش نیشت میزدن، فکرش رو بکن از روی جوراب و شلوارزیر و شلوار نظامی بازم میزدنت بی شرفا، حالا نه یه بار و دو بار، تا کلافهات نمیکردن بی خیالت نمیشدن که... حالا هم این باد لعتنی، هم داشت تنمرو سوزن سوزن میکرد و هم موهام رو خراب میکرد، فقط هم خراب شدن مو که نبود، چون چند دفعه دست میبردی توش که درستش کنی، نیم ساعت بعد چرب هم میشد و این یکی دیگه رو اعصاب بود. موی لختی که زود هم چرب میشد، برای خودش داستانی داشت... پای پیاده بعد از ظهر دلگیر پاییزی رو به سمت خیابون حسینآباد قدم میزدم، با پاهام برگهای رنگی رنگی رو این ور و اونور میکردم و ترانه ابی رو زمزمه میکردم که فکر کنم یه چیزی تو همین مایهها بود: پاییزه، چشم تو وقتی بباره / وقتی که ببینم این بارونه / بارون چشم تو وقتی بباره / وقتی که ببینم این پاییزهصداش تو گوشم پیچید، شاهرخ دیوونه هستیا، هوا به این قشنگی، آخه چرا تو اینقدر با پاییز لجی؟ گفتم لج نیستم، اما حسی به من نمیده، غیر از دلگیری و سرما و تاریکی، چی داره این پاییز همه عاشقش میشن، همهاش باد، همهاش برگ ریزون، زرد شدن و از پا افتادن کجاش قشنگی داره که هی همه از حس عاشق شدن حرف میزنن، اصلا مگه تا حالا دیدی کسی عاشق بشه وسط پاییز؟ - خوب تاریکی و شب که خوبه، مگه تو عاشق شب و تاریکی نبودی؟ - چرا اما خوب شبم حدی داره، همینکه بشینیم ستارهها رو ببینیم و ماهرو تماشا بکنیم، کافیه، نه اینکه سرد بشه و ابری و خفه، بشینی یه گوشه و ماتم بگیری. - عوضش سرد که بشه، اونوقت بغل بیشتر میچسبه، دیگه عرق هم نمیکنی، هی دلت میخواد بچسبی به طرفت و بعدشم که دیگه... - گفتم البته اگه اون موقع وسط سرما تک و تنها نباشی... گفت پاشو، پاشو یه چایی بریز، پنجره رو هم ببند، باد میاد، فردا بهونه میاری چاییدی سرکار نمیری. گفتم پاشو یه چایی بریز، پنجره رو هم ببند، باد میاد، فردا میچام، نمیتونم برم دوزار حلال دربیارم، صدای این کلاغ پتیاره رو هم قطع کن رو اعصابمه. گفت، ظرفا ناهار رو الان شستم، سیبزمینی هم برات سرخ کردم، شام رو هم گذاشتم تو فر گرم بمونه، قندونها رو هم که پر کردم، صبح تا حالا هم که نشستی رو کاناپه تکون نمیخوری، مثلا خیر سرمون این همه راه اومدیم شهرستانک بریم کنار رودخونه و وسط کوچه باغهاش قدم بزنیم. گفتم حالا خوب شد نگفتی مثل کتلت از این ور به اون ور خودت رو میندازی، خوب چیکار کنم کاری که نداریم انجام بدیم؟ ولی واقعا چرا این پاییز برای بعضیا اینقدر حس خوبی داره، اما من ازش دل خوشی ندارم؟ یه قلوپ از چاییش خورد و گفت، بخور، زیر گاز خاموش بوده، زود سرد میشه! گفتم ببین! خودتم از سرما فرار میکنی، دوست نداری زود سرد بشه، اصلا همیشه گرما بهتره، تابستون، روزا طولانی، هوا روشن، زندگی پر از امید. خندید و گفت، تو که کلا از همه چیز این زندگی مینالی، یادته دو تا هندونه کوچیک یه نفره خریده بودی، ساعت دو ظهر با پنیر لیقوان و نون تازه، دو تا دستهات پر شده بود، نمیدونستی کدومشون رو نگهداری، آخر سر تا اومدی کلید رو از جیبت دربیاری، هندونهها افتادن رو زمین و منفجر شدن، شلوار کرم رنگت با آب و هسته هندونهها طراحیشده بود، آب پنیرها هم ریخت رو تیشرت مشکیت و هرچی میشستیم، بوی جوراب نشسته میداد!!! گفتم وای یادم ننداز، هنوز بوش تو سرمه، اصلا اون روز هم تقصیر تو بود که نیومدی کمکم، فقط ایستاده بودی و میخندیدی. آخه قیافهات خیلی خندهدار شده بود، کلافه از گرما و ترافیک و بعد هم با این همه زحمت پلهها رو اومده بودی بالا و دم ورودی بوم، عجب روزی بود... وسط تابستون بود دیگه... اومد نشست کنارم، دستش رو بروی بازوم گذاشت و گفت چه سرده! کف دستش گرم بود، یه نقطه وسط کف دستش انگار انرژی خورشید رو داشت، داغ بود، گرماش قشنگ نقطهای که لمس میکرد رو میسوزوند، میدونید کجای دست رو میگم؟ دقیقا اونجاییکه خط زندگی و خط تمرکز تو کف دست بیشترین فاصله رو نسبت به همدیگه پیدا میکنند، انگار یه منبع انرژی نقطهای کار گذاشته بودند و گرمای عجیبی رو همراه خودش داشت. به ناخنهای لاک خورده دستش بروی بازوم نگاه کردم و سرم رو خم کردم و سرانگشتهاش رو بوسیدم، ذوق کرد و گونهام رو بوسید. لیوان چایی رو برداشتم و گفتم، چایی هم گرمش میچسبه. خندید و گفت حالا تیکه ننداز دیگه، فکر نمیکردم الان چایی بخوای. - شب برمیگردی؟ - باید برگردم. -اخه! - ببین، آخه نداره دیگه، حرف زدیم، باید برم، مجبورم، اگه میخوای منو داشته باشی باید برم. - دلم میشکنه اگه بری، تازه بهت عادت کردم. - عادت چیز خوبی نیست، باعث میشه معتاد بشی، اصلا شاهرخ، میدونستی اعتیاد به هرچیزی میتونه کشنده باشه؟ - میدونم، برای همین میترسم، تو بری من دیگه شاهرخ نمیشم، روحم رو با خودت میبری. - خودت رو لوس نکن، خودت میدونی که نمیرم که برنگردم، برای درمان میرم و زود میام. - آخه مگه لزومی داره که اینهمه دور بشی، چرا همینجا درمونش نمیکنی، اگه کارشون خوب نبود که تشخیصشون هم غلط میشد، چرا نمیذاری همراهت بیام؟ - بخاطر زندگیت نمیخوام بیایی، بخاطر امکانات اونجا هم دارم میرم، میرم خوشگلترشون میکنم و برمیگردم. - بخدا من بدون اونا هم تو رو دوست دارم. بلند شد، رفت کنار پنجره و گفت بیا... بیا شاهرخ نیگاه کن، اون دوتا کلاغ رو چه عشقبازی با هم میکنن. - آخه عشقبازی کلاغها تماشا داره دیوونه؟ - عشق تو هرچیزی که خودش رو نشون بده تماشا داره! راست میگفت، نمایش عشق حتی تو عشقبازی کلاغها هم تماشا داشت، اصلا کافیه عشق رو پیداش کنی، مگه میتونی ازش دل بکنی؟ بلند شدم و رفتم از پشت سر بغلش کردم و بهش چسبیدم، گودی کمرش و بدن من با هم یکی شده بود، انگار از یه تنه درخت درست شده بودیم و حالا دوباره به هم میرسیدیم، مثل قارههای زمین که وقتی بهم نزدیکشون کنی، با هم یکی میشن، اصلا انگار همه دنیا از یه وجود واحد درست شده و به عمد مثل پازل اینطرف و اونطرف پخششده تا جستجو و رسیدن هدف همه موجودات بشه، مجبور بشی بگردی و پیداش کنی، اما چرا بعد از این همه گشتن یا دیر میرسی و یا کسی که پیدا میکنی، فقط یه اشتباه کیهانی بوده و یا وقتی میفهمی تکه گمشده خودته، کیهان کاری میکنه که ازت دور بشه؟! دستهام رو حلقه کردم دور کمرش و بالای مثانهاش رو با کف دستم فشار دادم. سرش رو کج کرد تا جای لبهای من بروی گردنش مشخص باشه، موهای بلندش یکطرف ریخته شد و بوسههای گرم من بروی گردن باریک و ظریف و پوست نحیفش مینشست. زیر گوشم گفت، اینقدر فشار نده، دلم میخوادشها... به سمت من چرخید و لبهامون گره خورد، میبوسیدمش، میدونستم که رفتنش نزدیکه، چیزی تو قلبم میسوخت و دود سوختنش اشکم رو جاری میکرد. میبوسید منو و پشت سر هم میگفت تو دیوونهای که منو اینطور میخوای. اما من با همه وجودم میخواستمش، عاشقش بودم و این دوری و تنهایی که قرار بود همراهم باشن، منو و روحم رو میکشت، برای رفتنش گریه نمیکردم، چون میدونستم میره که درد جسمی بدنش رو دور کنه و تازه بشه اما باشرایطی که داشت برگشتنش محال بود، و من برای مردن روح خودم سوگواری میکردم. بغلش کرده بودم و نمیذاشتم لبهاش رو ازلبهام جدا کنه، برای یکلحظه لب پایینم رو که میمکید رو گزید و سرش رو از بین بازوهام جدا کرد، دستهاش تی شرتمو زد بالا و شروع کرد به بوسیدن سینههام، از همون اول میدونست نقطهضعف من کجاست و وقتی ازش میپرسیدم آخه تو از کجا میفهمی کجای من حساسه، فقط بهم لبخند میزد. کمربندم رو باز کرد و جلوی پاهام زانو زد، همیشه خودش، هروقت که میخواست، شروعکننده بود و من هم همراهش، و عاشق این بی پرواییش بودم، هیچ واهمهای نداشت که کجا و جلوی کی همدیگه رو به آغوش میکشیم، توی پارک، ماشین، وسط خیابون، بغل کردن و بوسههای طولانی جزء جدا نشدنی رابطه و دیدار ما بود... روی کاناپه نشستم سوتین و شورت نازک و فیروزهای رنگش رو که روی سینه و شکم من انداخته بود رو برداشتم و روی میز عسلی گذاشتم و با کف دستهام پهلوهاش رو گرفتم، با احتیاط پاهاش رو دو طرف من گذاشت و بروی من نشست، خیلی راحت آلتم فرو رفته بود و اون کنترل کار رو به دست گرفته بود و با ریتم قشنگی شروع به بالا و پایین شدن کرد، با یه دستش موهای بلندش رو به سمت بالا گرفته بود و بعد با یه حرکت، موهاش رو جوری با خودشون گره زد که گردن نازش و صورت قشنگش کاملا جلوی چشمهام نقش بسته بود. با یه دست زیر سینههاش رو گرفته بود و با دست دیگهاش به روی قفسه سینه من فشار میداد و خودش رو عقب و جلو میکرد. چشمهام از چشمهاش تا بهشتش رو حریصانه نگاه میکرد و لذت فرو کردن تو لذتبخشترین جای دنیا داشت حالم رو خوب میکرد. لبهاش رو گاز میگرفت و دست من رو بروی آلت خودش نگه داشته بود و من هم سعی میکردم بهترین لذت رو بهش بدم. یه دستم روی نوک سینههاش با احتیاط حرکت میکرد، میدونستم که قسمتهایی از سینهاش دردناکه و اگه زیاد فشار بدم، ممکنه اون تودههای لعنتی که داشتن عشقم رو ازم دور میکردن باعث بشن لذت این هم آغوشی از بین بره، برای همین با احتیاط سینههای قشنگش رو میمالیدم و همراه با هم آه میکشیدیم. لباس پوشیده بود و روی کاناپه زانوهاش رو بغل زده بود. گوشی رو برداشتم و میس کالهام رو چک کردم، بهش گفتم، کی میری؟ میخوام برم بیرون کمی قدم بزنم. اوکی، برو منم یه سیگار میکشم و میام پیشت. کنار پنجره ایستادم و نگاهش کردم، داشت وسط برگهای ریخته شده چنارها قدم میزد و با پاهاش برگهای زرد و نارنجی رو بهم میزد. هربار که نگاهش میکردم، بیشتر عاشقش میشدم و درد رفتنش غیر قابلتحملتر میشد. هزارتا فکر مزخرف تو ذهنم رژه میرفتن، میدونستم، اگه بره دیگه مادرش عمرا نمیذاره برگرده. به ذهنم رسید که خوبه که بکشمش و خودم هم بعد از اون همه چیز رو برای خودم تموم کنم، اما من مرد کشتن نبودم، تا حالا آزارم به مورچه هم نرسیده بود، چه برسه به اینکه بخوام آزاری به کسی که همه وجودم بود برسونم. از افکار مسخره خودم سرم درد گرفته بود، بغضی تو گلوم بود که نمیترکید و بجاش داشت با عذاب خفهام میکرد. باز دوباره بهش چشم دوختم، برام داشت دست تکون میداد و باد توی موهاش میرقصید... سوئی شرت خاکستریم رو پوشیدم و از کلبه زدم بیرون. کنارش همقدم بودم، شاید برای آخرین بار و بهش گفتم: نگاه کن، تو هم داری وسط پاییز میری، انگار همه رفتنها باید تو پاییز باشه، چرا همه تو پاییز میرن، چرا این به قول تو پادشاه فصلها، فصل جدایی شده؟ چرا هیچکس رو به یکی نمیرسونه؟ چرا همهاش جدایی و دوریه؟ چرا هیچکس تو پاییز برنمیگرده؟ نگاهم کرد و هیچی نگفت، فقط دوباره اومد تو بغلم وبوسیدم، میدونستم دوستم داره، میدونستم چارهای نداره، میدونستم چارهای ندارم... میدونستم که تکهای از وجودمه و حتی بیشتر از خودم دوستش دارم. صدای قارقار کلاغها بلندتر شده بود، سرم رو بلند کردم به شاخه چنار نگاه کردم، دو تا کلاغ، انتهای خیابون حسین اباد، وسط پاییز لعنتی اصفهان داشتن عشقبازی میکردن... پایاننوشته: اساطیرپ ن ۱: دلگرفتگی منو به بزرگی خودتون ببخشید. پ ن ۲: امیدوارم اونیکه باید این متن رو بخونه، بفهمه که چی کشیدم... | [
"اساطیر"
] | 2016-10-01 | 36 | 3 | 24,449 | null | null | 0.002704 | 0 | 9,957 | 1.563431 | 0.529343 | 4.55793 | 7.12601 |
https://shahvani.com/dastan/مشاهدات-یک-غریق-نجات-زن | مشاهدات یک غریق نجات زن | مبینا | این یک داستان نیست
مشاهدات واقعی یک غرق نجات زن از استخرهای تهران
من مبینا ۳۰ ساله هفت ساله که غریق نجات چندتا از استخرای خوب تهرانم
چیزی که اون اوایل برام عجیب ولی الان برام عادی شده حجم زیاد زنان و دختران لزبین توی استخرا بود
بعدا فهمیدم محل بیشتر قرارهای لزبینا توی استخراست
هم محیط زنونه است هم اینکه لخت همدیگرو میبینن گاهی دستمالی و حتی ارگاسم
شاید مردم عادی کمتر متوجه میشن ولی ما که از بالا میبینمشون و البته دیگه با تجربه شدیم سریع شناسایشون میکنیم و البته کاری هم نمیشه کرد مگه اینکه از حد بگذره که با یه تذکر کوچولو بهشون میفهمونیم که زن و بچه اینجاست، چیزایی که تو این سالها دیدم اندازه یک کتاب مثنوی معنوی هست اگه بخوام به دونه دونهاش اشاره کنم
ولی میتونم یک دید کلی بهتون بدم
انواعشو دیدم دخترای مدرسهای که تازه دارن جنسیتشونو کشف میکنن میان اونجا و با هم ور میرن
یا زنای میانسالی که با دخترای جوان میان
زنای سن بالا با هم
دخترایی که بیشتر شبیه پسر هستن چه قیافه چه اخلاق چه هیکل معمولا هم موهای کوتاه دارن این دسته با افراد مختلف میرن با دخترای تپل با خانمای تپلی و یا حتی با پیرزنا شاید شوگرمامی هم باشن و خرجم بکنن براشون
خلاصه دریایی از زوجهای لزبین مختلف تو استخرا دیدم و حتی سکسشونم جلو اون همه آدم دیدم
یکی از کارای رایجشون بغل کردن همدیگه تو قسمت عمیقه که فقط کله هاشون بیرونه
بعضیام دستشونو حلقه میکنن روی سینه پارتنرشون و از پشت محکم میچسبن به کون پارتنر
ما از بالا کامل میبینیم افراد عادی هم اگه کمی باهوش باشن میفهمن که این بغل وبوسها عادی نیست
بعضیا به بهانه آموزش شنا به همدیگه سینه و کون و کس همو دستمالی میکنن بدون اینکه اطرافیانشون شککنن
بهشت این افراد سونای بخاره
اونجا دیگه حسابی مشغول میشن
به بهانه ماساژ اونجا حسابی مشغول همدیگه میشن و چون بخار هست و دید خوب نیست کارشون به جاهای باریک هم کشیده میشه
سونای خشک هم چون معمولا خلوته جای خوبیه براشون
ولی فکر کنم ارگاسمهای واقعی رو زیر دوش تجربه میکنن
دو نفری میرن تو کابین دوش درو میبندن و بقیه ماجرا
تو این همه سال چندتا تجربه جالب دارم از سکس کامل چندتا لزبین که هنوزم کامل تو ذهنم هست اگه براتون جالب بود میتونم با جزییات براتون بنویسم... | [
"استخر",
"لزبین"
] | 2023-03-25 | 181 | 13 | 157,901 | null | null | 0.000518 | 0 | 1,932 | 2.155655 | 0.288234 | 3.283485 | 7.078061 |
https://shahvani.com/dastan/ماه-در-حمام | ماه در حمام | ایلیا | هفده ساله بودم اما هنوز بدن زن و دختر را از نزدیک ندیده بودم. آن سالها مثل حالا تصاویر عریان در دسترس نبود، سالهای دهه ۶۰ بود و من در خانوادهای بزرگشده بودم که ارتباط با جنس مخالف خیلی کم بود و در عین حال حرف زدن از روابط جنسی تابو بود. من در چنین فضایی برای خودم رویاپردازی میکردم و هر وقت که فرصتی دست میداد، تا جایی که امکانش بود، تلاش میکردم بدن جنس مخالف را بشناسم. بدنی که برایم سراسر راز بود و زیبایی غریبی داشت.
آن سال عموی بزرگم که تنها زندگی میکرد، زانوی پای راستش را عمل کرده و در خانه زمینگیر شده بود. من برای امتحانات نهایی آماده میشدم و پیشنهاد شد که برای درس خواندن به آنجا بروم. بدون اینکه بتوانم حدس بزنم چه اتفاقی خواهد افتاد، قبول کردم و کتابها و لوازمم را توی ساک ریختم و به خانهی عموی بزرگم رفتم. از طرف دیگر بعد از صحبتهایی که در سطح بزرگان خانواده صورت گرفته بود؛ قرار شده بود که مژگان دخترعمهام، هم برای کمک به خانعمو که در واقع دایی او میشد، به آنجا بیاید و در آن خانه مستقر شود... و شد.
روزهای اول در سکوت و خودداری گذشت اما مگر چقدر میشد آدم خودش را با درس و مشق مشغول کند؟ آنهم وقتی بهار رسیده بود و ظهرها کشدارتر میشد و شور نوجوانی در گوشهگوشهی تنم آواز میخواند و دختر رسیدهای هم در همان نزدیکی بود؟ با خودم فکر میکردم برم و سر حرف را با مژگان باز کنم. مثل بچهها که اندامهای پنهانشان را به هم نشان میدهند؛ من هم او را راضی کنم که اندامهای حساسش را به من نشان بدهد. رویاپردازی میکردم که در اتاق نشستهام و مژگان وارد میشود، کنارم مینشیند، آسمان وریسمان میبافیم و او دستش را روی دستم میگذارد. دستم داغ میشود و به طرف او خم میشوم تا بتوانم او را ببوسم. او خودداری میکند اما وقتی دستم را دور کمرش حلقه میکنم، خودش را کنار نمیکشد. او را به سمت خودم میکشم و در حالی که صدای ضربان قلبم را میشنوم، لبهایم را روی لبهایش میگذارم و او هم مرا همراهی میکند... اما اینها رویا بود.
رویایی که زود تمام شد اما نقشهای در ذهنم جرقه زد. شاید بتوانم او را موقع لباس عوض کردن غافلگیر کنم. خانهی خانعمو از آن خانههای قدیمی بود. خانهای با حیاطی در وسط ساختمان که اتاقها دورتادور حیاط قرار داشتند و حوضی در میانه بود. گوشهی سمت راست حیاط اتاق کوچکی بود که از آن به عنوان انباری استفاده میشد و در عین حال جایی بود برای عوض کردن لباس. اتاق من در سمت دیگر حیاط بود. پنجرهی اتاق را کمی باز کرده و از لای آن بیرون را میپاییدم. نگاه میکردم که ببینم مژگان کی برای عوض کردن لباس به انباری میرود. کشیک دادن چند روز ادامه داشت تا اینکه بالاخره توانستم لحظهی موعود را شکار کنم. وقتی از اتاق بیرون میرفتم به روشنی صدای ضربان قلبم را در هر دو گوشم میشنیدم. اول تا کنار حوض آمدم، آنجا کمی گوش دادم، بجز صدای قلبم صدای دیگری نمیشنیدم. از کنار دیوار به سمت انباری رفتم اما متوجه یک نکته نبودم. وقتی به پنجره انباری رسیدم، سایهام روی پنجره میافتد و مژگان متوجه آمدنم میشود. قبل از اینکه توی انباری را نگاه کنم؛ صدایش را شنیدم که میگفت: جلو نیا. دارم لباس عوض میکنم. من مغموم و شکستخورده برگشتم توی اتاقم و تا چند روز خودم را از مژگان دور گرفتم.
چند روز بعد وقتی غروب به خانه رسیدم، خان عمو خواب بود. بدون اینکه به فکر باشم ببینم مژگان کجاست، وارد اتاقم شدم. مژگان پشت میزم نشسته بود و کتاب میخواند. قدری کنار میز اینپا و آنپا کردم تا مژگان به من نگاه کرد. لبخند زد و گفت: چرا از من فرار میکنی؟ دل به دریا زدم و گفتم: اون روز میخواستم بیایم و لباس عوض کردنتو ببینم. وقتی فهمیدم متوجه شدی، از خودم خجالت کشیدم. ساکت شدم و سرم را پایین انداخته بودم. مژگان هم ساکت بود. وقتی نگاهش کردم دیدم به من نگاه میکند و لبخند روی لبهایش نشسته است. پرسید: یعنی دیگه نمیخوای ببینی؟ با شنیدن این حرف ناگهان شهوت در من زبانه کشید. حس کردم که خون در اندامهای من تند شده است و برانگیخته شدم. به سختی آب دهانم را قورت دادم و با حالتی منتظر نگاهش کردم. مژگان گفت: خجالت نداره و از اتاق بیرون رفت. آن شب تا دیروقت بیدار ماندم و هر لحظه منتظر بودم مژگان بیاید توی اتاق. نمیدانستم اگر بیاید چه اتفاقی میافتد اما فکر کردن به اینکه من بالاخره میتوان بدن مژگان را ببینم لذتبخش بود. تا به خودم آمدم دیدم در حال استمناء هستم. منی با فشار بیرون زد و این اتفاق آنقدر ناگهانی و بیکنترل بود که منی روی میز ریخت. سراسیمه رد جنایت را پاک کردم و روی صندلی رها شدم. احساس ضعف میکردم و به شدت گرسنه بودم. نفهمیدم کی و چطور خوابم برد.
از آن شب به بعد هر وقت مژگان از کنارم رد میشد، بفهمینفهمی خودش را من میسایید. اما این مواجهه آنقدر سریع بود که نمیتوانستم مطمئن باشم از روی عمد این کار را میکند. با خود فکر میکردم اگر اشتباهی به من خورده باشد، نمیتوانم برای خودم داستان بسازم که او هم میخواهد نزدیکتر شود.
یک روز توی آشپزخانه، در حالی که مشغول درست کردن غذا برای خانعمو بود گفت: راستی چرا آلبوم تمبرهاتو به من نشون نمیدی؟ بلافاصله و بدون اینکه از قبل فکر کرده باشم گفتم: مگه تو چیزی رو که میخوام نشونم میدی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: تو چی میخوای ببینی؟ آب دهانم را قورت دادم. بلافاصله شق کردم و چون لباس راحتی به تن داشتم، ناگهان ترسیدم که نکند متوجهی شق کردنم بشود. از آشپزخانه بیرون آمدم.
بعد از ظهر همان روز آمد توی اتاق. دم در اتاق ایستاد و نگاهم کرد. من روی زمین دراز کشیده بودم. متوجه شدم که چند تکه لباس را توی بغل گرفته است. گفت: من میرم حموم. داییجان خوابیده و احتمالا تا دو ساعت دیگه بیدار نمیشه. نمیدانستم منظورش از این حرف چیست. دفعههای قبل، خبر نمیداد که میخواهد به حمام برود. با حالت منتظر نگاهش میکردم و نمیدانستم چه باید بگویم. خودش مشکل را حل کرد. قدمی به من نزدیکتر شد و گفت: میتونی بیای کمرم رو صابون بزنی؟
دهانم از تعجب باز مانده بود. نفس به سختی بالا میآمد و نمیدانستم شوخی میکند یا جدی میگوید. در حالی که به شکل ناخودآگاه اطمینان داشتم که شوخی میکند، گفتم: اگه بخوای میام. بدون هیچ حرفی برگشت تا بیرون برود. گفتم: اگه در حموم بسته باشد، چی؟ همانطور که پشتش به من بود گفت: در رو از تو نمیبندم. لحظهای درنگ کرد و ادامه داد: از حالا ده دقیقه در نظر بگیر. بعد از ده دقیقه بیا.
مژگان رفت. من طولانیترین ده دقیقهی عمرم را آن لحظه تجربه کردم و در عین حال آتشینترین ده دقیقهی عمرم را. اصلا فکرم کار نمیکرد. نمیدانستم چه کنم. نمیدانستم آیا فقط میخواهد بدنش را به من نشان بدهد یا اجازه میدهد که به او نزدیکتر شوم. آیا من هم میتوانم لباسهایم را درآورم یا فقط باید کمرش را صابون بزنم و بیرون بیایم. به اینها فکر میکردم و البته با تمام وجود راضی بودم که فقط کمر او را صابون بزنم... هر چند دیدن کمر، آن چیزی نبود که انتظار داشتم اما نزدیک شدن به دختری برهنه، در حمام... بسیار دورتر از دورترین رویاهایم بود. حتی حساب ثانیهها را هم داشتم که مبادا زودتر بروم... که نکند فرصت را از دست بدهم. هر چند تا آخرین لحظهای که به پشت در حمام رسیدم نمیدانستم او جدی گفته یا فقط میخواسته با من شوخی کند. نمیدانستم اگر در حمام را فشار بدهم باز خواهد شد یا آن لحظه است که میفهمم چقدر خام بودهام که حرف او را باور کردهام. انتظار داشتم اگر حتی در را نبسته باشد، لباس زیر را از تنش در نیاورده باشد.
وقتی پشت در حمام رسیدم دهانم خشکشده بود. از همان لحظهای که مژگان از توی اتاق بیرون رفت تا دمی که پشت در حمام رسیدم، شق کرده بودم. ده دقیقه برای شق کردن زمان درازی است و آرام آرام در بیضههایم درد احساس میکردم. از پشت در حمام صدای آب را میشنیدم. در را آرام فشار دادم، باز بود و بخار آب از لای در بیرون زد. قبلا چنین تجربهای نداشتم. همیشه بخار را از توی حمام دیده بودم، آن هم وقتی خودم آب را باز میکردم و به شکلگیری بخار نگاه میکردم. قبلا ناگهان وارد حمام پربخار نشده بودم. برای همین چشمم توی حمام را نمیدید.
حمام خانهی خانعمو، از آن حمامهای قدیمی است. از آن حمامهایی که رختکن دارند. یعنی توی راهرویی که حیاط را به کوچه وصل میکند، فرورفتگی کمعمقی است که در انتهای آن حمام قرار دارد. در حمام را که باز میکنی، وارد رختکن میشوی و از آنجا در کوچکتری هست که به حمام باز میشود. در کوچک بسته بود و با دیدن بسته بودن در کوچک نزدیک بود که مطمئن شوم بازی خوردهام. اما در کوچک با فشار آرام باز شد. مژگان پشت به در نشسته بود. موهای بلند مشکیاش به کمرش چسبیده بود و میدیدم که نه سوتین به تن دارد و نه شورت؛ هرچند بجز صافی و درخشندگی پوست کمرش چیزی نمیدیدم. احساس میکردم در بخار فشردهی حمام، پوست سفید بدنش مثل ماه میدرخشد و همانطور که پشت به من بود گفت: بیا جلوتر. انگار فهمیده بود که چقدر دست و پایم را گم کردهام. بدنم شروع به لرزیدن کرد. مثل گربهای بیصدا به او نزدیک شدم و ندانمکار و دست و پا چلفتی پشت سرش نشستم. بدون اینکه به طرفم برگردد، دستش را از روی شانه به طرفم گرفت. توی دستش صابون بود. گفت: بیا. مثل آدمهای خوابزده، صابون را گرفتم. با صدایی که به سختی از گلویم بالا آمد گفتم: کاسهی آبو بده. در سکوت کاسهی آب گرم را کنار دستم گذاشت. صابون را بین دو دست چرخاندم. کف سفید صابون توی دستم جمع شد. صابون را زمین گذاشتم و هر دو دستم را باز کردم و روی شانههایش گذاشتم. پوست کمر مژگان آنقدر نرم بود که انگار دستم را روی ابرها میکشم. دوبار از روی شانه تا نزدیک کپلهایش را صابون مالیدم و در این فاصله قدری جرات پیدا کرده بودم. شورتم تنگ بود و شق کردگی کلافهام کرده بود. درد بیضهها بیشتر شده بود اما دل به درد نمیدادم. دستم را از هر دو طرف آرام به پهلوهایش بردم و با نوک انگشتهایم سینههایش را نوازش کردم. صدای نفسم بلندتر شده بود و میدانستم که نفسم را روی گردنش حس میکند. همانطور که دو سینهاش را با کف دستهایم نوازش میکردم، لبهایم را روی گردنش گذاشتم و آرام بوسیدم. با بوسهای که از گردنش گرفتم، پردههای جهان کنار رفت و عریانی تن زن را درک کردم. مژگان بدون اینکه برگردد دستش را به سمت من آورد و از روی شلوار، کیرم را نوازش داد. حرفی رد و بدل نشد؛ لباسهایم را درآوردم و او را از پشت در آغوش گرفتم. کیرم به کمرش ساییده شد اما متوجه شدم او هم دوست دارد مرا لمس کند. کمی فاصله گرفتم تا بتواند کیرم را در دست بگیرد. آنقدر برانگیختهشده بودم که میدانستم اگر دو سه بار دیگر دستش را بالاپایین ببرد، منی خارج میشود. آرام دستش را گرفتم و نگذاشتم کیرم را مالش دهد. بدون اینکه حرفی بزنم، دستم را به شانهاش گرفتم و او را روی کف حمام، روی سرامیک گرم خواباندم. سینههایش مثل دو لیمو تکان میخورد و موهای شرمگاهش تنها تیرگی در آن فضای سفید بود. هر دو دست را از کنار گردن تا روی سینهها و از آنجا تا روی شکم آوردم. مژگان چشمهایش را بسته بود اما از شدت شهوت میلرزید. لبهایش را به هم فشار میداد و کنارهی پلکهایش میپرید. خم شدم و لبهایش را بوسیدم... این اولین لب گرفتن من بود. لبهایش طعم غریبی داشت و نرمتر از آن بود که تصور میکردم. لبهایم را روی لبهایش نگه داشتم و با کف دستم شکمش را نوازش کردم. میدیدم که آرام و ناخوداگاه پاهایش را از هم باز میکند. روی بدنش اب ولرم ریختم. هر چه بود هنوز روزهای اول بهار بود و هوا هنوز گرم نشده بود. آب گرم از روی برجستگیهای تنش گذشت و در فرورفتگی ناف جمع شد. آرام دستم را به سوی شرمگاه بردم. موهایش را نوازش کردم و انگشتم را به لبههای لیز شده رساندم. برجستگی سفت شده چوچولی را پیدا کردم و آن را نوازش کردم. مژگان تند نفس میکشید و بدنش را با رفت و برگشت آرام دستم تکان میداد. آرامآرام رفت و برگشت تنش تندتر شد، تندتر شد تا نفسش را به شکل آه بیرون داد و به اورگاسم رسید. لبهایم را روی لبهایش گذاشتم و او را بوسیدم. میخواست بلند شود و بنشیند اما او را همچنان دراز کشیده نگه داشتم، روی تنش آب ولرم ریختم و دوباره صابون زدم. ناگهان درد بیضه بیشتر شد. باید انزال صورت میگرفت وگرنه نمیتوانستم از درد سر پا بایستم. دستش را گرفتم و آرام روی کیرم گذاشتم. با دستش کیرم را نوازش کرد و خیلی زود منی بیرون آمد... این اولین انزال من در حضور جنس مخالف بود. با چشمهای حیرتزده به خروج منی و در هم فشرده شدن تنم نگاه کرد. با صدایی آرام پرسید: دردت اومد؟ لبخند زدم و آرام گفتم: نه...
من زودتر از حمام بیرون آمدم و توی اتاقم رفتم. تا چند روز از هم فرار میکردیم اما میدانستم که به سمت هم کشیده میشویم و شدیم. ماجرای اولین تجربهی من، یک هفته بعد اتفاق افتاد... زیر درخت توت. | [
"اولین سکس",
"هیزی",
"دهه ۶۰"
] | 2021-04-16 | 144 | 4 | 140,201 | null | null | 0.002411 | 0 | 10,812 | 2.139633 | 0.451853 | 3.3075 | 7.076836 |
https://shahvani.com/dastan/شیطونی-تو-سفر-مشهد | شیطونی تو سفر مشهد | همشهری کین | تازه چند ماه بود که به کانادا اومده بودیم و تو گروههای فیسبوکی کانادا دنبال یه پزشک خانواده خوب میگشتم. همینجوری تو پیامها دیدم چند نفر دکتر نوشین صادقی (اسم و فامیل مستعار) رو معرفی کردند. یه لحظه به اسم و فامیل نگاه کردم. یادم اومد که من هم یه نوشین صادقی میشناختم که دانشجوی پزشکی بود. یعنی ممکنه خودش باشه. به هر حال خوشبختانه هنوز بیمار جدید قبول میکرد و برای خودم و پسرم و شوهرم وقت گرفتم. برای خودم یه روز جدا از اون دو تا گرفتم.
وقتی برای اولین بار رفتم پیش خانم دکتر استرس عجیبی داشتم، مثل دختری که داره میره سر اولین قرار با کراشش. صورت خانم دکتر رو از پشت ماسک نمیدیدم. اما صداش شبیه بود. خیلی خوب و دقیق معاینه کرد. بعد که پشت میزش نشست گفتم: «ببخشین خانم دکتر شما از دانشگاه تهران فارغالتحصیل نشدین؟» نگاهی کرد و با تعجب گفت: «بله. چطور؟» گفتم: «ورودی هفتاد و شیش نبودین؟» تعجبش بیشترشد گفت: «ببخشین ما همدیگه رو میشناسیم؟؟!!» ماسکم رو دادم پایین و گفتم: «من بهارهام. یادت میاد با هم رفتیم مشهد؟!» ماسکش رو داد پایین، چند ثانیه هاج و واج نگاه کرد، مثل اینکه داشت مغزش رو ریفرش میکرد. ناگهان داد زد «بهاره خودتی؟؟! تو کجا؟ اینجا کجا؟ چقدر دنیا کوچیکه.» همدیگه رو بغل کردیم، گور بابای کرونا و شماره همدیگه رو گرفتیم و برای سه روز دیگه وعده گذاشتیم.
تمام خاطرات سفر مشهد در ذهنم دوباره زنده شد. یه روز زهرا هماتاقی و دوست صمیمیم که البته مذهبی بود اومد و بهم گفت: «مسجد دانشگاه با قیمت مناسب اردوی پنج روزه زیارت مشهد داره، بیا بریم» من بر خلاف زهرا اصلا آدم مذهبی نبودم، اما اون تابستون داشتم فارغالتحصیل میشدم و بدم نمیومد تا مشهد هم برم. خیلی تو نخ زیارت و این حرفها نبودم. بیشتر برای شاندیز و طرقبه. دو روز قبل از سفر مادربزرگ زهرا فوت شد و ناچار شد بره شهرشون. هر کاری کردم نشد پول رو پس بگیرم و مجبور شدم تنهایی برم مشهد. تو اتوبوسی که مسجد دانشگاه کرایه کرده بود رو صندلیم نشسته بودم. کیفم رو از قصد گذاشته بودم رو صندلی بغلی که کسی نشینه. اما تعداد نفرات دقیقا به اندازه تعداد صندلیها بود. یه دختر قد بلند خوشاندام و خوشگل اومد و بهم گفت: «ببخشید جای کسیه؟» با بی میلی گفتم: «نه» و اینجوری با نوشین آشنا شدم.
تو استارباکس (کافیشاپ) نشسته بودم و منتظر نوشین بودم. مث اتوبوس مشهد که آخرین نفر اومده بود این دفعه هم دیر اومد در حالیکه من مثل همیشه چند دقیقه زودتر رسیده بودم. شروع کردیم از هر دری حرف زدیم. اون ده سال بود که تورنتو بود و مثل من ازدواجکرده بود و هر دومون پسر داشتیم. مال من هفت سال مال اون چهار سال. از همه چیز حرف زدیم اما شاید هیچکدوم جرات نداشتیم در مورد خاطرات سفر مشهد حرف بزنیم.
نوشین کلا آدم خوشصحبتی بود. اینو تو همون چند دقیقه اولی که پیشم نشست تو اتوبوس فهمیدم. تو همون حرفها بود که فهمیدم خیلی اشتراکات داریم. حتی در مورد پسرها هم حرف زدیم. ظاهرا هیچکدوم تا اون موقع دوست پسری نداشتیم. صبح مشهد رسیدیم. مسجد دانشگاه گدابازی درآورده بود و به جای هتل یه خونه بزرگ کرایه کرده بود. اتوبوس هم کولر نداشت و همه عرق کرده بودیم. همه میخواستن برن حموم و چون فقط یه حموم بود تو اون خونه، چند تا دختر گفتن که میرن حموم نمره. من و نوشین هم باهاشون راه افتادیم. اما تیرماه مشهد خیلی شلوغ بود و صف حموم هم زیاد. همه دخترهای همراه ما قرار گذاشتن دونفره برن حموم. من و نوشین هم با هم رفتیم حموم. تو رختکن حموم لباسهامون رو درآوردیم و با شورت و سوتین جلوی هم ایستادیم. من گفتم: «سوتین هامون هم در بیاریم؟» نوشین با بیخیالی گفت: «ما دوتامون دختریم، شورتمون رو هم در بیاریم. به هم نگاه نمیکنیم که.» خیلی راحت جلوی همدیگه لخت شدیم. اما نوشین اشتباه میکرد. حداقل من به بدن اون، به پستونهاش، به لمبرهای کونش نگاه میکردم قایمکی، و به کسش. بالاخره یه حسی در درونم وادارم کرد که وقتی داشت لیف میزد لیف رو ازش گرفتم و گفتم: «بده کمرت رو لیف بکشم» خودم هم نمیفهمیدم چرا داشتم از نظر جنسی تحریک میشدم اما کسم خیس شده بود. نفهمیدم چطوری شد که دستم لغزید پایینتر و کونش رو لیف کشیدم. وقتی دیدم مخالفتی نکرد دستم رو بردم لای کونش. باز هم هیچی نگفت و دستم رو از پشت رسوندم به کسش و کسش رو لیف میکشیدم. در یکلحظه دستم رو از تو لیف درآوردم و بی رو در واسی شروع کردم با دست کفی کسش رو لمس کردن. بعد از حدود یه دقیقه برگشت بدنش و بخصوص کسش روشست بعد کف حموم خوابید و پاهاش رو باز کرد. لازم نبود چیزی بگه رفتم لای پاش و شروع کردم خوردن کسش. خیلی آروم آه و ناله میکرد و سرم رو با دست به سمت کسش فشار میداد تا چند لحظه بعد که رعشهای به اندامش افتاد و چند تا تکون نسبتا شدید داشت و حجمی از مایع رو به دهنم اسپری کرد. حالا نوبت اون بود. من ایستادم و پشتم رو به دیوار حموم تکیه دادم. در مقابلم زانو زد و کسم رو شروع کرد خوردن. از قبل خیلی تحریکشده بودم شاید فقط دو دقیقه خورد، به شدت ارضا شدم طوری که کف حموم افتادم. این اولین بار بود که نه به دست خودم بلکه توسط یه نفر دیگه ارضا شده بودم و سریعترین و بهترین ارضا تمام زندگیم بود.
یادم اومد برای لز کردن هم من پیشقدم شده بودم. این بار هم پیشقدم شدم و گفتم: «یادش بخیر سفر مشهد، چقدر خاطرهانگیز بود، چقدر شیطونی کردیم». لبخند ملیحی زد و گفت: «الان نزدیک بیست سال میگذره ولی من هنوز تمام کارهایی که با هم کردیم رو یادمه» ولی من با جدیت گفتم: «من فقط اون تجربه رو با تو داشتم هیچ وقت نشد که با کس دیگهای اون احساس رو تجربه کنم. حتی با شوهرم» اون هم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: «شوهر من واقعا مرد خوبیه. اما راستش من هنوز هم دوست دارم با یه زن باشم. ولی با هیچ زن دیگهای نبودم و من هم مثل تو هیچوقت دیگه اون احساس رو تجربه نکردم.» من اضافه کردم: «دقیقا. من هم همینطور» و باد پرسیدم: «یعنی ما لزبین هستیم؟» جواب داد: «مطمئن نیستم، شاید بای سکشوال باشیم. شاید هم نمیدونیم واقعا چی میخوایم»
اقامت ما در مشهد پنج روز بود و ما هر پنج روز به حموم رفتیم. تا پامون رو میزاشتیم تو رختکن شروع میکردیم لب گرفتن و لباسهای همدیگه رو درآوردن. تو حموم بدن همدیگه رو لیف میزدیم و با دست کفی با کس همدیگه بازی میکردیم و کون همدیگه رو انگشت میکردیم. بعد یکیمون کف حموم میخوابید و اون یکی به مدل شصت و نه میومد بالا و کس همدیگه رو میخوردیم تا ارضا بشیم. به غیر از روز اول بقیه روزها هر موقع حموم رفتیم دوبار همدیگه رو ارضا کردیم. تو اون سفر بیشتر از اینکه به حرم یا حتی شاندیز فکر کنم فقط و فقط به حموم فکر میکردم. وقتی به خوابگاه برگشتم سریع بلیط گرفتم به سمت شیراز، فارغالتحصیل شده بودم در رشته مهندسی کامپیوتر. نوشین اون موقع سال چهارم پزشکی بود و هنوز حتی انترن هم نشده بود. تا چند ماه بعد باهاش از طریق تلفن در ارتباط بودم. اون وقتها کمتر کسی موبایل داشت و با تلفن خونه به هم زنگ میزدیم. اما من رفتم سر کار و اون هم دانشگاه. این بود که ارتباطمون قطع شد.
همینجوری به نوشین خیره شدم بودم. مثل خودم آثار پیری یواشیواش در اون هم داشت پیدا میشد. دل رو به دریا زدم و گفتم: «میشه دوباره اون روزها رو تکرار کرد؟» نوشین یه نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «یه متل همین پشت هست. میتونیم یکی از اتاقهاش رو کرایه کنیم یه ساعت وقت داری؟» بیاختیار کسم خیس شد. | [
"خانم دکتر",
"لزبین"
] | 2022-08-09 | 116 | 2 | 186,801 | null | null | 0.007757 | 0 | 6,236 | 2.071795 | 0.454686 | 3.413179 | 7.071405 |
https://shahvani.com/dastan/بعد-از-عروسی | بعد از عروسی | سعید | بهش میومد از بقیه آدمایی که هر روز صبح توی پارک ورزش میکردند، حرفهایتر باشه، چون اندام و هیکل رو فرمتری داشت. دقیقا یادم نیست اولین بار کی دیدمش ولی همیشه یک هدست روی گوشش بود وکلاهی روی سرش که موهاش رو دم اسبی از سوراخ پشت کلاه آویزون میکرد. مثل بقیه اهل گفتوگو و حتی سلام و علیک نبود و تنهایی کار خودش رو میکرد و میرفت.
توی گوشه پارک یک ساختمان اداری وجود داشت که پیست دو، توی اون قسمت دورش میچرخید. فکر کنم دور چهارم یا پنجم دویدنم بود، تازه بدنم گرم شده بود و سرم پایین به سرعت میدویدم که دقیقا نبش ساختمون انگار با یک نیسان شاخ به شاخ شدم! چند ثانیهای گیج بودم. همون خانمه بود که انگار تازه رسیده بود و نمیدونم چرا از جهت مخالف میدوید! سریع عذر خواهی کردم و برای اینکه نیفته، دستم رو بردم سمت بازوهاش و گرفتم! هردو از ضربه ناگهانی، توی شوک بودیم و حرفی نمیزدیم. خودش رو ازم جدا کرد و طلبکارانه: بد نیست به جلو تون هم نگاه کنید!! و قبل از اینکه من حرفی بزنم به دویدنش ادامه داد و دور شد! با خودم گفتم: ملت درگیرند به خدا! منم به مسیرم ادامه دادم.
صبح روز بعد تازه رسیده بودم و داشتم نرمش میکردم که پیداش شد. داشت از رو به رو نرمش میکرد و میومد به سمت من، ایستاد و هدست رو از روی گوشش برداشت و سلام و صبح بخیری گفت! متعجب از رفتارش، جوابش رو دادم. یک Kit Kat از توی جیبش درآورد وگرفت به سمتم: شرمنده من دیروز اعصابم خراب بود! اونقدر که متوجه نشدم دارم خلاف جهت میرم، بابت رفتارم عذر میخوام!! شوکولات رو از دستش گرفتم، با لبخند گفتم: خواهش میکنم، همین که به افسر وکروکی نکشید، جای شکرش باقیه، ولی باید بگیم سر پیچ آیینه نصب کنند! خندهاش گرفت و با عذر خواهی مجدد رفت سراغ کارش و منم مشغول شدم. روزها سپری میشد و گاهی با اشاره یک سلامی میکردیم و رد میشدیم.
یک روز صبح هوا خیلی سرد و پارک هم سوت وکور بود. چهار پنج نفر بیشتر نبودیم. یک قسمتی از مسیر که بهم رسیدیم. سرعتش رو تنظیم کرد و هدست رو از روی گوشش کنار زد و سلام وصبح بخیری گفتیم. گفت: چقدر خوبه، وقتی هوا سرده پارک اینجور خلوته! با لبخندگفتم آره، انگاره مردم وقتی هوا سرد میشه، اندامشون موزونتر میشه!! چند متری خنده کنان حرف زدیم.
گفت ببخشید یک سوالی بپرسم؟
نگاهی بهش کردم: بفرمایید!
شما چرا توی هفته که احتمالا سرکار هم میرید، میایید ورزش ولی آخر هفته که تعطیله نیستید؟
گفتم اون دوروز حسابی میخورم ومیخوابم تا توی هفته بتونم ورزش کنم! خندهاش گرفت: جدی که نمیگید؟ گفتم نه، شوخی میکنم. معمولا آخر هفتهها میرم کوه یا توی طبیعتم! سری تکون داد: آفرین، چقدر خوب! کمی در باره کوه سوال کرد و با خداحافظی جدا شدیم
فکر کنم یک ماهی گذشته بود غروب که داشتم از سر کار برمیگشتم، سر خیابون توی همهمه شلوغی و ترافیک دیدم با تیپ رسمی منتظر ماشین ایستاده! شیشه رو دادم پایین وگفتم اگر بالا تشریف میارید، بفرمایید در خدمتم! دوسه متر جلوتر رفتم کنار. با کمی تردید حرکت کرد. نوع پوشش و راه رفتنش یک جذبه خاصی داشت. باتشکر سوار شد. سلام و احوالپرسی کوتاهی کردیم و راه افتادم. با لبخندی به لب گفت یک امروزی من ماشین نیاوردم کلی اینجا اسیر شدم! گفتم آره اینجا معمولا غروبا خیلی شلوغه و ماشین بد پیدا میشه! کمی از مسیر رو که طی کردیم پرسید هنوزم کوه میری؟ گفتم آره، کوه جزو برنامههای ثابتم هست. شما هم تشریف بیارید! (چرا اینو گفتم؟) با کمی مکث: راستش بدم نمیاد ولی هم تنهام، هم با اصول کوهنوردی آشنا نیستم! گفتم: خوب نصف کسایی که میان کوه تنها هستند و ضمن اینکه همه از یک جایی شروع کردن! سری تکون داد وگفت نمیدونم! موقعی که به مقصد رسیدیم گفتم بهر حال اگر دوست داشتید میتونیم در خدمتتون باشیم. گفت ببینم چی پیش میاد و با خدا حافظی رفت.
دو روز بعد موافقتش رو اعلام کرد وصبح جمعه همراهمون شد به بچهها که رسیدیم بعد از خوش و بش، اسم بچهها رو یکی یکی بعنوان معرفی، گفتم و زدم زیر خنده و چند ثانیهای خندیدم! منصوره با تعجب گفت: زهر مار، چه مرگته اول صبح؟ در حال خندیدن اشاره کردم به خانمه وگفتم میخواستم ایشون رو معرفی کنم ولی هنوزخودم اسمشون رو نمیدونم! خودش با خنده گفت: گیتی هستم، گیتی افشار!!
صبح روز بعد، انگار انرژی بیشتری داشت و شادابتر از قبل بود. از هفته بعد برنامهاش رو تغییر داد وآخر هفته، اوایل فقط روزای جمعه و بعدها پنجشنبهها هم همراه ما شد.
نزدیک به یکسال ارتباطمون هر چند گرم، ولی محدود به همون زمان پارک و توی کوه وطبیعت بود بعدش دیگه تموم میشد. تا اینکه یکشب بالاخره تماس گرفت. بعد از احوالپرسی گفت: آقا سعید من میخوام یک لپتاپ بخرم، امکانش هست ازتون کمک بگیرم؟ خیال کردم منظورش اینه پول قرض بدم بهش! توی رودربایستی گفتم، حتما! شماره کارتتون رو بفرستید فردا واریز میکنم! چقدر نیاز دارید؟ خندهاش گرفت: نه منظورم کمک فنی بود! راستش نمیشناسم، نمیدونم چی بگیرم! گفتم راستش منم خیلی اطلاعاتم زیاد نیست ولی دوستی دارم توی بازار کامپیوتر اگر میخواهید بریم پیشش؟ قبول کرد و برای پسفردا غروب قرار گذاشتیم. بعد از گرفتن لب تاب پیشنهاد دادم بریم یک چیزی بخوریم. یک ساعتی نشستیم وحرف زدیم. در مورد آخر هفته صحبت کردیم گفت این هفته نمیتونم بیام. علتش رو پرسیدم. یهو بغض کرد و گفت سالگرد خواهرمه! جمعه صبح میخوام برم سر خاکش! تسلیت گفتم و با عذر خواهی برای اولین بار از زندگیش پرسیدم! طفرهای نرفت و تعریف کرد. مادرشون سالها پیش فوت کرده و پدرشون هم مجددا ازدواج میکنه. گیتی وکتایون خواهرش ظاهرا نمیتونن با نامادری کنار بیان و از اونا جدا میشن. متاسفانه کتایون هم پنج سال پیش بعلت سرطان فوت میکنه و این همزمان با ازدواج گیتی بوده که انگار مرگ کتایون و مشکلات روحی حاصل از این مصیبت ازدواجشون هم خیلی دوام نیاره!
شب با بچهها صحبت کردم و قرار شد که این هفته به جای کوه بریم بهشتزهرا. طبق هماهنگی صبح جمعه تاج گلی گرفتیم و بصورت سرزده رفتیم. خودش، پدرش و خانمی که بهش میگفت خاله، اونجا بودن. گیتی با دیدن ما حسابی خوشحال وذوق زده شد وکلی تشکر کرد. یک ساعتی اونجا نشستیم و خواستیم برگردیم ولی با اصرار گیتی و باباش، ناهار مهمونشون شدیم.
انگار حرکتم تاثیر خودش رو گذاشته بود! دو ساعت بعدگیتی تماس گرفت وگفت سعید میشه اگر کاری نداری یک دوری بزنیم، حالم گرفته است؟ گفتم یک کاری دارم انجامش بدم و تو هم استراحتی کن میام دنبالت. بعد از اتمام کارم، رفتم دنبالش. اونروز تا ساعت ده شب با هم بودیم وبعد از خوردن شام برگشتیم. از اونروز هرچی جلوتر رفتیم رابطه ما گرمترو گسترده شد و علاوه بر پارک وآخر هفته، دائم در تماس بودیم وگاهی هم کافهای یا رستورانی میرفتیم.
عروسی برادر بابک دوست و همگروهی مون بود و همه بچهها رو دعوت کرده بود. راستش همزمان عروسی یکی از بستگان هم بود که برنامه من رفتن به اون عروسی بود ولی اصرار بچهها و مخصوصا گیتی که گفت اگر تو نیایی منم نمیرم، برنامهام رو تغییر دادم. غروب پنجشنبه آماده شدم و رفتم دنبالش. چند دقیقهای منتظر بودم تا رسید.
با اومدنش برق از کلهام پرید! گیتی به خودی خود زیبا و خوشگل بود حالا هم که مثل همه خانما برای عروسی رفتن به خودش رسیده وآرایش کرده بود، رویایی شده بود. اونقدر تابلو محوش شدم که برخلاف همیشه حتی پیاده نشدم و با نگاهم از درب خونه تا نشستن روی صندلی همراهیش کردم! دستش رو دراز کرد و سلام داد. بدون اینکه نگاهم رو ازش بردارم با دهنی نیمهباز دستش توی دستم بود وجوابش رو دادم، لحظاتی بعد با سوالش به خودم اومدم!
چیزی شده، نمیخوای حرکت کنی؟
ها، نه نه!! اونقدر دستپاچه دستش رو ول کردم و صورتم رو برگردوندم که خندهاش گرفت!
سعید جدی حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
مثلا خواستم رد گم کنم: نمیدونم شما خانمها وقتی جایی میخواهید برید چرا اینقدر طولش میدید؟
در حال خندیدن و نگاه کردن گفت، نمیدونم، شما چی فکر میکنید؟
سعی کردم دیگه نگاهش نکنم وتا جایی که ممکنه چشم تو چشم نشم. ولی حسابی ذهنم رو در گیر کرده بود. حدود هفت ونیم رسیدیم به باغ تالار. توی مسیر تا سالن به خاطر ترس از افتادن بازوی منو گرفت و جلوی در سالن از هم جدا شدیم عروسی مختلط نبود و تا بعد از شام از هم جدا بودیم. بعد از شام توی محوطه باغ، کنار بچهها منتظر خانمها ایستاده بودیم. بقول اونوریها!! WOW با دیدن گیتی دلم میخواست به قول نقی معمولی دست بندازم دو طرف لبم ودهنم رو جر بدم! لباسی به رنگ آبی درباری که بالای سینه وآستین سه ربعش گیپور. یقه تا روی شونه هاش باز بود و سفیدی پوستش بییشتر خودنمایی میکرد. در قسمت کمر تنگ ودر قسمت باسن دوباره به سایز باسن گشاد. تا روی زانوها بشکل قیف تنگ ومجدد روبه پایین گشاد وکمی دنبالهدار. موهاش رو حصیری در پشت سر بافته بود و در قسمت پایین گردن به شکل قطره جمع کرده بود. با این همه انحنایی که توی بدنش داشت واقعا معرکه شده بود! با هر قدمی که به سمت ما میومد انگار تپش قلب من بیشتر میشد وعصبیتر میشدم. بعد از خوش وبش با بچهها، لبخند به لب اومد پیشم و دست داد. سعید چطوری، خوش گذشت؟ زیبایی و اندامش واقعا کلافه کننده بود. براندازش کردم و با حرص نگاهم رو ازش برگردوندم.
تقریبا یکساعتی توی محوطه باغ بصورت مختلط بزن و بکوب بود و مدتی با رقصیدن سرگرم شدیم. دور عروس وداماد یک حلقه جمعیتی درست کرده بودیم که گیتی جلوی من ایستاده بود. حین تماشا و تکون خوردن با موزیک، مدام بر میگشت و باهام حرف میزد که بوی عطرش بیشتر حالم رو خراب میکرد. با شروع آتشبازی، حلقه اول که عمدتا خانم بودند هل دادن سمت عقب که باعث شد گیتی کاملا بچسبه به من و این کیر بی جنبه من هم بیدار بشه. به معنای واقعی حالم خرابشده بود. خدا خدا میکردم بچهها بهم دقت نکنند و الا آبرویی برام باقی نمیموند. کیرم کاملا راست شده بود و به باسنش میخورد، با نگاه ولبخندی که زد، رنگم از خجالت قرمز شد و سریع کمی فاصله گرفتم و با هزار بدبختی سر وامونده کیرم رو کشیدم بالا و گذاشتم زیر کمربند! این لعنتیها هم قصد تموم کردن مسخره بازیشون رو نداشتند! انگار تا بردن شرف من قصد بیخیال شدن نداشتن. پروین که کنار گیتی ایستاده بود یکلحظه برگشت عقب چیزی بگه، با تعجب گفت سعید حالت خوبه، چرا رنگ و روت اینجوریه؟ (من چه میدونم لابد باردارم!!)
در راستای اینکه قرار بود رسوا بشم، همه بچهها عین جغد هماهنگ برگشتن و زل زدن به من و هرکسی یک چیزی میگفت! گیتی با شیطنت ولبخندی مذبوحانه، چشمکی زد: آره سعید، از همون غروب حالت خوب نبودها، بهنام اومد توی حرفش، سعید اگر حالت خوب نیست بریم دکتر! دیدم الان کلا عروسی رو بیخیال میشن وتا منو اخته نکنن دستبردار نیستند، دست پام رو جمع کردم و با لبخند زورکی گفتم: نه بابا چیزی نیست به خاطر این موزیک و سر وصداست، اعصابم رو خورد میکنه! دوباره برگشتن مشغول تماشا شدن. از حرص چنگی زدم به پهلوی گیتی! در حالیکه وانمود میکرد با پروین صحبت میکنه و حواسش به مراسمه، دستش رو گذاشت روی دستم! حرکتش باعث شد جراتم بیشتر بشه! اون یکی دستم رو هم گذاشتم سمت دیگه و کاملا بهش چسبیدم و تقریبا بغلش کردم. کیرم که بین مون حسابی تنگ افتاده بود، دوباره به تکاپو افتاد و دل دل میزد! تازه داشتم از این وضعیت لذت میبردم که مراسم تموم شد و عروس و داماد راهی شدن! رفتیم سمت پارکینگ و بعد از خداحافظی با بچهها راه افتادیم. توی مسیر تا دم در خونهشون هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. ساعت نزدیک دوازده بود که پیچیدم توی کوچه شون. گفت اگر خوابت نمیاد بریم بالا یک چایی درست کنیم بخوریم. بدون اینکه حتی جوابش رو بدم ماشینرو پارک کردم و دنبالش راه افتادم، درب خونه رو باز کرد و لامپها رو روشن کرد: بفرمایید، خیلی خوش اومدید! با گفتن ممنونم در رو پشت سرم بستم، اینقدر حشری بودم که بدون فکر کردن و دونستن نظرش و اینکه ممکنه فقط خواسته باشه شیطنتی کنه، از پشت بغلش کردم و دستام روحلقه کردم زیر پستوناش، لبم رو گذاشتم روی گردنش و بوسیدم! بدون حرکت و یا عکس العملی ایستاد و وسایلش رو ول کرد روی زمین. چند ثانیه چشمام رو بستم و مکثی کردم ودوباره بوسیدم. لبم رو بردم جلوتر و کنار صورتش رو بوسیدم! توی بغلم چرخید و خواست چیزی بگه ولی لبم رو گذاشتم روی لبش و محکم بوسیدم. دستام رواز روی دستاش کشیدم تا بالا و گذاشتم دوطرف صورتش و تند تند شروع به بوسیدن لباش کردم رفتارش نشون نمیداد که جا خورد و یا شوکه شده باشه! چشماش رو بست و اونم بدون حرف همراه شد چند دقیقهای لبامون گره خورده بود بهم. دهنم طعم لوازم آریشی گرفته بود خودش رو کشید رو به عقب! ازش جدا شدم و گره کرواتم رو کمی شل کردم. در حالی که داشت طلا و جواهراتش رو در میاورد چرخید و پشت به من: سعید زیپ پیرهنم رو باز میکنی؟ موهاش رو دادم بالا و زیپش روکه تا گودی پایین کمر و بالای باسنش میومد، با لمس پوستش باز کردم. با کشیدن نوک انگشتم روی پوستش بدنم مورمور میشد. دوباره خم شدم پشت شونه و بالا بند سوتینش رو بوسیدم. خودش روکشید جلو رفت توی اتاق. کتم رو درآوردم وانداختم روی دسته مبل وکرواتم رو باز کردم و چند دقیقهای منتظر نشستم. یک شلوارک کوتاه جین که تا زیر باسنش بود ویک تیشرت یقه کج که از یکطرف تا نزدیکیهای آرنجش اومده بود، از اتاق اومد بیرون ومستقیم رفت سمت دستشویی! یک دو دقیقه بعد بدون آرایش اومد بیرون. رفت دکمه چایساز رو زد و برگشت. پشت به من نشست جلوی پام. سعید میشه لطفا موهام رو کمکم باز کنی؟ چند دقیقهای با حوصله مشغول باز کردن موهاش بودم و لا به لاش گاهی با انگشتام گردن وشونه هاش رو نوازش میکردم. از جاش بلند شد: سعید، شرمنده اگر آب جوش اومد چایی دم کن تا من آبی بزنم به موهام، تافت زدهام آسیب میبینه! رفت سمت حموم
راستش هنوز مطمئن نبودم قراره اتفاقی بینمون بی افته یا نه ولی سعی کردم خونسرد باشم و عجله نکنم. گفتم باشه راحت باش. رفت سمت حموم و چند دقیقه بعد صدای قلقل چایی ساز بلند شد رفتم چایی دم کردم وبرگشتم. گیتی هم موهاش رو سشوار کشید و رفت دوتا چایی ریخت: سعیدچایی بغیر از این میخوری؟ گفتم نه ممنون. چایساز روخاموش کرد و با سینی چای اومد. با کمی فاصله کنارم نشست. نگاهی به ساعت انداختم از یک گذشته بود. خودم رو کشیدم تا کنارش و دستم رو از پشت گذاشتم روی قسمت لخت بازو و شونهاش و همزمان با خوردن چایی نوازش میکردم. بوی عطر وشامپو و نمناکی موهاش کمکم داشت کار خودش رو میکرد. ته مونده چاییم رو سر کشیدم وگیتی رو بیشتر کشیدم توی بغلم. باقی مونده چایی رو سر کشید و لیوان گذاشت رو میز. سرش رو تکیه داد به شونه وگردنم. سرم رو چرخوندم و پیشونیش رو بوسیدم. ودستش رو گرفتم توی دستم. لحظاتی بدون هیچ حرفی مشغول نوازش باز و دستش بودم و پیشونش رو میبوسیدم. دستم رو انداختم زیر چونهاش و برگردوندم رو به خودم. لب پاینیش رو با چند تا بوسه گرفتم توی لبام وهمزمان دستم رو گذاشتم روی پستون و شروع به باز کردم. گیتی هم چشماش رو بسته بود و لب بالایی منو میک میزد و زبون میکشید. دستم رو به نوبت روی پستوناش میچرخوندم وبا هر بازی میکردم گیتی کمی بیشتر متمایل به سمت من شد و یک دستش رو گذاشت رو پهلوم و دست دیگهاش رو روی صورتم وبا نو ک انگشتاش با لاله گوشم بازی میکرد. صدای ملچ وملوچ لبامون پیچیده بود توی خونه وانگار بیشتر تحریکمون میکرد. دستم رو بردم روی شکمش و بعد چند ثانیه مالیدن شکمش تیشرتش رو کشیدم رو به بالا ودستم رو کردم زیر تیشرت وپستونش رو گرفتم توی دستم، سرش ر و کمی جدا کرد وبعد از نفسی عمیق اینبار اون لب پایینی من ومن لب بالایی گیتی رو، مشغول خوردن شدیم. در حالی که پستوناش مثل دستمبو توی دستم بازی میداد نوک پستونای رو میگرفتم بین انگشتام و اونا رو هم بینصیب نمیذاشتم. لحظاتی مثل قبل دست گیتی روی صورتم بود و بد رفت سمت پایین مشغول باز کردن دکمههای پیراهنم شد. کمکش پیرهن و زیر پوشم رو درآوردم ومجدد لبامون وصل شد بهم کمی دستش رو کشید روی بدنم و چنگ زد توی موهای روی سینه وگرفت لا به لای انگشتاش. مدام لبامون جابجا میشد وزبون هامون به هم کشیده میشد. تیشرتش رو از تنش درآوردم و چشمام به جمال پستونای خوش فرمش روشن شد! به خاطر سفیدی و شفافیت پوستش دورتا دور پستوناش جای انگشتای من بود. هلش دادم تا سرش رسید به تکیهگاه مبل و مثلچیز، ذوقزده لبم رو رسوندم به نوک پستوناش چندین بار به نوبت نوک پستوناش رو گرفتم بین لبام وکشیدم ومغول خوردن وبازی باهاشون شدم. انگار ذوق و شوق من گیتی رو هم قلقلک داده بود واونم حسابی تحریکشده بود گاهی دستاش رو سر وصورت من بود گاهی روی پشتم کشیده میشد وصدای نفسهاش بلند شده بود. باسنش میچرخید روی مبل و با روناش فشار میاورد به کیرم. دستاش رو رسوند به سگک کمربندم وهمراه با دکمه شلوارم بازشون کرد! دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم وسرم رو کشید رو به بالا! خودمرو کمی کشیدم بالا ودوباره لبامون بهم رسید. در حالیکه زل زده بودیم توی چشمای هم دسش رو برد پایین از روی شلوار مشغول لمس ومالیدن کیر وتخمام شد. انگار هنوزم حرص داشتم و با حرص لباش رو میخوردم. کمی که از روی شلوار مالید زیپ شلوارم رو هم باز کرد و بالخره دستش به کیرم رسید. با لمس گرمی دستاش چشما م رو بستم: هوف، هوی. با دست دیگهاش پشت شونهام رو فشار داد تا سینههامون بهم چسبیدن. هنوز به جاهای خوبش ندسیده بودم که توی اوج بودم!!! از ترس اینکه با ادامه دادنش کم بیارم، بدنم رو روی بدنش کشیدم و رفتم پایین بعد از خوردن وبازی کردن مجدد پستوناش با بوسه ریز از شکمش لبام رو رسوند به روی شلوارکش. گره بندش رو باز کردم و همزمان با بوسیدن سانت به سانت کشیدم و تا رسیدم به تپه بالای نازش. حسابی به خودش رسیده بود شلوارک رو کامل از پاش در آوردم و پاهاش رو از باز کردم و کوسش رو کامل کردم توی دهنم. ماده لزجی از کوسش سرازیر بود، با جدا کردن لبام از کوسش چند سانتی کش اومد. مجددا سرم رو بردم جلو یک لیس کامل بهش زدم و زبونم رو لوله کردم و فشار دادم توی کوسش با گفتتن آی پاهش به سمت طرفین شل شد دستام رو از زیر روناش بردم و کمکش کردم تا گذاشتشون روی شونهام و حسابی مشغول خوردن شدم. نالههای ممتد گیتی بلند و بدنش نیمخیز شده بود گاهی بادست سرم رو به کوسش فشار میداد و گاهی جلوی صورتم رو میگرفت که اد! مه ندم. ولی محال بود حال که بهش رسیدم بیخیال بشم. زانوهاش رو جمع کردم روی شکمش و لیس زدنمک رو تا روی سوراخ کونش گسترش دادم قبل از این برام بخوره یا کاری کنه به التماس افتاد بود. سعید جون گیتی بکن توش دارم میمیرم. سریع از جام بلند شد م شلوار وشورتم رو انداختم روی زمین وبدون توجه به درخواستش بصورت ۶۹ رفتم روش و سر کیرم رو گذاشتم روی لبش. پاهاش رو مجددا جمع کردم روی شکمش و دوتا انگشتام رو کردم توی کسش و همزمان مشغول خوردن و با انگشت شست، ماساژ چوچولش شدم. با اولین ناله گیتی کیرم رو توی دهنش فرو کردم و. سه چهار دقیقهای تویای ن پوزیشن مشغول بودیم تا کاملا کوسش آب افتاد و دوباره در خواست کرد بکنم توش. سریع از دهنش کشیدم بیرون و چرخیدم. یک پام رو پایین مبل گذاشتم و پای دیگه روی زانو. نوک کیرم رو تنظیم کردم و زل زدم توی چشماش و با فشاری پیوسته تا خایه کردم توش. چشماش رو بست با یک وایی کشیده، من رو کشید توی بغلش و لبم رو گرفت بین دندوناش. با کمی مکث به آرومی شروع کردم تلمبه زدن، آرنج دست چپم رو ستون بدنم کردم و با دست راست پستونش رو گرفتم. با گرفتن لبم بین دندوناش، دو طرف صورتم رو گرفته بود و چشماش پر شهوت بود. لبم رو از بین دندوناش کشیدم بیرون از روش بلند شدم. پایین مبل رو دو زانو نگهش داشتم و شکم و سینهاش رو خوابوندم روی مبل و از پشت کردم توش. و حین مالیدن و بازی با باسنش ضرباتم رو تندتر کردم. صدای آخ و آوخش بیشتر تشویقم میکرد هر چند حرکت یک ضربه عمیق و محکمتر میزدم و مکثی میکردم تا زمانم رو با گیتی هماهنگ کنم بعد از دقایقی تلمبه زدن صداش از کنترل خارجشده بود و انواع و اقسام صداها رو در میآورد و تکرار میکرد محکمتر ضربه بزن. داشتم میومدم و خوشبختانه گیتی هم لحظه ارضاعش همزمان شد. در حالیکه باسنش رو تند تند تکون میداد و شکمش رو به لبه مبل میکوبید کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو ریختم روی باسن وکمرش و همون پوزیشن گیتی خوابیدم روش. ازدو طرف بدنش پستوناش رو گرفتم و مشغول نوازش کردن شدم. با تکرار ازش تشکر کردم و چند دقیقه روش خوابیدم و صورتش رو که به بغل روی مبل بود بوسیدم.
از جام بلند شدم و دستمال آوردم بدنش رو تمییز کردم. چند دقیقهای روی مبل توی آغوشم گرفتمش و باهاش معاشقه کردم. یهو یاد زمان افتادم ساعت از یک گذشته بود. خواستم بلند شم نذاشت، گفت دیگه دیر وقت پاشو بریم رو تخت بخوابیم!
صبح با بوسه گیتی بیدار شدم: سعید، کوه نمیخوای بریم؟ بعلش کردم و بوسیدمش: نه عزیزم حالش رو ندارم و دوباره خوابیدیم تا ساعت ده. | [
"زن مطلقه",
"عروسی"
] | 2021-09-10 | 154 | 6 | 302,701 | null | null | 0.012913 | 0 | 17,428 | 2.147327 | 0.537814 | 3.2391 | 6.955406 |
https://shahvani.com/dastan/-مژگان-پرستار-مادرم- | مژگان پرستار مادرم | بابک | سلام سلام سلام
بر دوستان شهوانی
اسم من بابکه ۳۵ سالمه با قد ۱۸۵ و وزن ۸۶ کیلو اندازه آلتم ۱۹ سانته
من با مادرم زندگی میکنم سنش بالاست من پسر کوچک خانواده هستم همه خواهر و برادرانم ازدواج کردند و رفتند پدرم چند سال فوت کرده مادرم چند ساله بیماری آلزایمر داره و من بیشتر اوقات پیششم یک روز سر کار بودم داشتم راجب این موضوع با همکارم صحبت میکردم و در دل گفت تو که مشکل مالی نداری چرا برای مادرت پرستار نمیگیری؟
گفتم من چمیدونم کجا هست و کی هست و چیکاره هستش و بلده یا دلسوزی میکنه یا نه.
بنده خدا کلی برام پیگیری کرد یک نفر پیدا کرد از صبح تا ۴ بعد ظهر ماهی ده میلیون شمارشو بهم داد زنگ زدم باهاش صحبت کردم قرار شد بعد ظهر بیادش و آمد یک دختر خانوم تقریبا ۳۲ ساله لاغر اندام خیلی آراسته چهره معمولی حرف هام زدم بهش داروهای مادرمو بهش نشون دادم ساعت داروها و همه چیز و در آخر بهش گفتم اگر کارت خوب بود من حقوق بیشتر بهت میدم اونم خوشحال شد اسمش مژگان بود درس پرستاری خونده بود تجربه نگهداری هم داشت شماره یک رستوران کیترینگ گذاشتم براش با پول نقد بهش گفتم نهار سفارش بده برای خودت و مادرم و رفت قرار شد ساعت ۷ صبح قبل از اینکه برم شرکت بیادش خونه ما تو خیابون اصلی بود رفتم در خونه دیدم از اتوبوس واحد پیاده شد و آمد سلام کرد آمد داخل بهش گفتم چرا با اتوبوس میآیی گفت به صرفه متوجه شدم پول نداره دلم براش سوخت رفتیم داخل خونه بهش گفتم یک شماره کارت بده اونم یک شماره کارت بهم داد منم پنج میلیون براش زدم گفتم این برای شروع کارته خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد و من خدا حافظی کردم و آمدم شرکت تا ظهر ساعت ۲ کارم تمام شد رفتم خونه دیدم نشسته پیش مادرم خوشم اومد به مادرم رسیدگی کرد و کل خونه رو تمیز کرد ازش تشکر کردم و ساعت ۴ شد میخواست بره گفتم خودم میرسونمت سوارش کردم بردمش در خونهشون تو مسیر راجب زندگیش ازش سوال کردم شرایط زندگیش بد نبود چند روز گذشت همین روال جلو رفتیم همه چیز عالی بود و اون خودشو بیشتر بهم نزدیک میکرد روز پنجشنبه رسید بهش گفتم مژگان امشب کاری داری یا بیکاری؟ گفت نه بیکارم گفتم پایهای شب بریم بیرون گفت آره پایه هستم باهاش قرار گذاشتم ساعت ۸ شب در خونهشون برم دنبالش ساعت تقریبا ۸ رسیدم زنگ زدم به گوشیش گفت من نزدیک هستم درب ماشین باز شد و آمد داخل نشست وای خدا این همون مژگان بود چه تیپی چقدر خوشگل شده بود اصلأ نشناختمش نشست تو ماشین با همدیگه دست دادیم و و احوالپرسی بهش گفتم مژگان عوض شدی؟
خندید گفت خب محل کار و بیرون آدمها فرق دارند و منم حرکت کردم رفتیم تو شهر دور خوردیم و یک کافه رستوران شیک پیدا کردم رفتیم دوتایی آنجا غذا و دسر و قهوه سفارش دادیم و خوردیم رفتیم بیرون.
(تو مسیر نمیدونستم بحث چطوری باز کنم خیلی حوس کردم باهاش رابطه داشته باشم)
یکدفعه یک چیزی تو ذهنم جرقه زد بهش گفتم مژگان یک سوال داشتم بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفت نه بفرمایید گفتم تو رابطه هستی؟ گفت الان یک ساله نه سینگلم گفتم قبلا بودی؟ گفت آره با یک پسری بودم بهم ضربه زد و رفت گفتم چه ضربهای؟ گفت بماند گفتم حاضری با من باشی؟ تعارف نکن گفت مگه تو توی رابطه نیستی؟ گفتم نه والا با این شرایط مادرم نمیتونستم وارد رابطه بشم.
بهش گفتم حاضری باهام وارد رابطه بشی؟ گفت نمیدونم نگاه کرد گفت واقعا هیچکس تو زندگیت نیست؟ گوشیمو بهش دادم گفتم ببین گفت نه قبول دارم آخه تعجب میکنم پسری مثل تو با این سن و تیپ و قیافه و وضعیت مالی تو رابطه نیستی.
بهش گفتم برای شرایط مادرم گفتم امشب تا ساعت چند آزادی؟
گفت هستم میتونم پیشت باشم گفتم بریم خونه؟
گفت بریم رفتیم سمت خونه ماشین داخل خونه پارک کردم رفتیم داخل دیدم مادرم خوابیده چون قرص خورده بود رفتیم تو اتاقخواب رو تخت نشستیم و شروع کردیم از صحبت کردن با همدیگه که چطوری تو رفاقت باشیم و چه چیزی برامون مهمه دیدم بلند شد شالشو و مانتو درآورد با یک لباس بندی سفید زیر پوشیده بود خط سینش پیدا بود شهوتم زد بالا فقط نگاه خط سینش میکردم خندید گفت کجا رو نگاه میکنی؟ خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین گفت طبیعی تو هم اینکاره نیستی بهم گفت راستش بگو چند وقته سکس نداشتی؟
گفتم خیلی وقته گفت دوست داری با همدیگه یک سکس توپ کنیم؟ با تعجب نگاش کردم گفت تعجب نکن مشخصه بچه مثبتی بهش گفتم تو چند وقته سکس نداشتی؟ گفت یک ساله قبلش فقط با یک نفر بودم تقریبا دو سالی با هم بودیم فقط با اون سکس داشتم دیگه تا الان تو رابطه نبودم و نمیرم الان که وارد رابطه با تو شدم دیدم پسر خوبی هستی و اهل هیچی نیستی آمد جلو صورتمو بوسید منم فقط تو فیلمها دیده بودم ازش لب گرفتم اونم هم شروع کرد به لب گرفتن خجالت میکشیدم دست به سینههاش بزنم خودش دستم گرفت گذاشت رو سینههاش منم فشار میدادم و لب میگرفتم دستم از بالا بردم زیر لباس سینه رو گرفتم چقدر نرم بود تاپ بندیش درآوردم با سوتین قرمز زیبایی بود سوتین از تنش درآوردم و با سینههاش بازی میکردم گفت بخورشون منم مثل این ندیدهها میخوردم گفت یواش دردم گرفت آروم بخور نوک سینههام زبون بزن منم همین کارو انجام دادم تند تند نفس میکشید کیرم بلند شد داشت شلوار پاره میکرد هلش دادم خوابید رو تخت شلوارش خواستم دربیارم اولش سفت گرفتش و مقاومت میکرد بهش گفتم فقط حشریم کردی بزار ببینم چی داری اون زیر دستش شل شد شلوار درآوردم شرت قرمز پوشیده بود معلوم بود ست کرده رفتم تو بقلش خودش تکپوشم درآورد وقتی سینههام چشبیدن به سینههاش چه نرمی داشتن سفت همدیگه رو بقل کردیم و لب میگرفتیم شلوارمو درآوردم آمدم شرتش دربیارم گفت نه بریم زیر پتو منم پتو کشیدم رو دوتامون شرت خودمو درآوردم اونم شرتش درآورد همینجوری به پهلو همدیگه رو بقل کردیم لب میگرفتیم و کیرمرو فشار میدادم سمت کسش دست گذاشتم دیدم کسش خیسه رفتم پایین براش بخورمش گفت نه دوست ندارم ولی من برات میخورمش رفت پایین جوری برام میخورد که تو بهشت بودم بقلش کردم لبش بوسیدم خوابوندمش رو تخت پاهاش دادم بالا گفت نگاه کسم کنم بیا تو بقلم رفتم تو بقلش خودش با دست کیرم تنظیم کرد سرش رفت داخل اوف چشماش بست گفت بکن منم فشار دادم داخش واقعا تنگ بود تو بقل همدیگه چندتا تلمبه زدم خیسی و چرب بودن کسش دیونم کرد و خوش همش چشماش بسته بود و تند تند نفس میکشید و میگفت بکن چند تلمبه دیگه زدم لرزید صدای آحی کشید و آروم شد گفتم چته گفت ارضا شدم بزن و منم میزدم نزدیک بود آبم بیاد از جفتش دستمال کاغذی برداشتم تا آبم اومد ریختم رو دستمال کاغذی و کنارش دراز کشیدم خیلی حال کردم بلند شد رفت خودشو تمیز کرد آمد نشست بغلم کرد گفت خیلی وقت بود اینجوری حال نکردم گفت دیرم شده باید برم خونه منم لباس پوشیدم و رسوندمش من و مژگان تا یک سال با هم بودیم حقوق ماهیانه رو براش کردم بیست میلیون و به غیر پول و کادوهای که بهش میدادم و همدیگه رو دوست داشتیم واقعا دختر خوبی بود همه جوره امتحانش کردم دیدم واقعا از همه لحاظ کامله تا اینکه مادرم رحمت خدا رفت من و مژگان الان چند ساله ازدواج کردیم و خوشبخت هستیم.
موفق باشید دوستان. | [
"پرستار"
] | 2023-10-22 | 114 | 26 | 175,401 | null | null | 0.002022 | 0 | 5,948 | 1.774826 | 0.436911 | 3.916016 | 6.950248 |
https://shahvani.com/dastan/روزگار-شهلا | روزگار شهلا | مدوزا | روزگار شهلا
-جاکش دیگه اسممو واسه چی میخوای؟ ها؟ میخوای واسه یه پیر جنده که عزرائیل براش راست کرده بدی سنگ قبر بنویسن؟ نکنه وردستشی؟
-مگه قرار نشد قصهء زندگیتو برام بگی...
-ها؟ معذرت دکی جون، به کیرت قسم یهو قاطی کردم. یادم رفت چه معاملهای کردیم. قولت قوله دیگه؟
-آره، سر قولم هستم، مرفین...
وقتی هم که آوردنش درمانگاه یک ریز فحش میداد: مادر قحبهها، جاکشا، به چه حقی منو آوردین اینجا... چرا نذاشتین تو خراب شدهء خودم بمیرم. کورین؟ نمیبینین لت و پارم؟... نفسم بالا نمیاد؟ بی ناموسا...
تبش بالا بود. عفونت خونی. معلوم نبود چقدر زنده بمونه. خمار هم بود. یه دوز مرفین بهش زدم. آروم که شد گفتم: بازم بهت میزنم به شرطی که حرف بزنیم.
-اون شیشه روی اون کتاب، توش چیه؟
توی چشم هاش شیطنت موج میزد.
-الکل... دلت میخواد؟ کتاب زیرش هم جزوشه، هنوزم میخوای؟
-می خوام...
نمیخواستم بمیره. پاسبانی که همراهش بود گفته بود توی فاحشهخانه به دنیا آمده، مادرش هم اینکاره بوده. حتمی خیلی حرف برای گفتن داشت. این بود که بستمش به کورتون و هر دوایی که زنده نگهش میداشت. درمانگاه خودم بود.
-نگفتی اسمت چیه، جیگر!
-پیری جون، اول ببین من اصلا شناسنامه دارم؟ نه دکی، اسم ندارم. دلالم به مشتری میگفت اسمم شهلاست ولی تو جنده خونه بهم میگفتن کون گوز.
-عجب اسم پر سر و صدایی!
-عجب نداره تخم سگ، خب دوست داشتم سر کیر مشتری بگوزم. نکنه گوز هم مالیات داره؟ ولی الان اگه درش بذاری چس هم گیرت نمیاد. الهی از مردی نیفتی، یه قلپ از اون زهرماری میدی؟ دهنم خشکه.
فقط تریاکی و سیگاری نبود، الکلی هم بود. توی یکچشم به هم زدن از شیشه اتانول نود درجه چند قلپ خورد. نه کبد داشت نه کلیه. چطور هنوز زنده بود نمیدانم.
-بی خیال اسم. از بچگی، از پدر و مادرت بگو؟
-چه میدونم کدوم جاکشی مادرمو گائید که من پس افتادم. روزیده تا کیرکلفت از روش رد میشدن. از کجا بدونم تخم کدومشون هستم... لابد یه تخم سگ مثل خودت.
فحشهایی که میداد بهم بر نمیخورد. معنیش این بود که با هم خودمونی و نداریم.
-از مادرت بگو.
-قیافه ش درست یادم نیست. وقتی مشتری سوارش میشد یه سیگار روشن میکرد. نمیکشید، میذاشت تو جاسیگاری واسه خودش بسوزه. کار مشتری نباید بیشتر از یه سیگار طول میکشید وگرنه زودباش زودباش شروع میشد. هر کی دوباره میخواست باید دوباره ژتون میخرید... بعضی وقتا منم تو اتاق بودم. نمیگفت برو بیرون. مهربون بود. به کارش هم وارد بود. هیچوقت لخت لخت نمیشد. لباس کارش یه پیرهن دامن کوتاه بود با یقهء باز که سینههاشو نشون بده. خوشگل بودن و هوسانگیز. نمیذاشت بهشون دست بزنن. خودش سر کیر طرف را میمالید بالای کسش، اونجا که یه کم زبره. از چشمای طرف میفهمید کی وقتشه. با دست خودش میکرد توش. یارو یک دقیقه هم دوام نمیاورد. تماشای این چیزا واسم عادی بود. خب کارش بود دیگه.
-همبازی نداشتی؟
-داشتم. تو اون خونه چندتا زن دیگه هم بودن. بچههای دیگه هم بودن. پسر، دختر. مثل ننه هامون کون برهنه به هم میپیچیدیم... واسهء همدیگه هم زن و شوهر بودیم، هم خواهر و برادر، هم مادر و بچه.
-کی از مادرت جدا شدی؟
-همون وقتا، دور و بر پنج سالگی. اول منو فروختن به یه زن و شوهر اجاق کور. چند روزی بساط بریز و بپاش به راه بود. بعد پسم دادن. چون ازشون پرسیده بودم پس شما تخم سگا کی همدیگه را میکنین، مگه شما کیر و کس ندارین؟ میخواستم مثل بچههای خودمون با هاشون ندار بشم. انگار خوششون نیومد... تو جنده خونه اگه به یکی فحش ندی یعنی باهاش سر سنگینی.
-دیگه مادرتو ندیدی؟
-خنگ، گفتم که نه! بده یه قلپ از اون کوفتی! ببین آخر عمری روزی ما دست کی افتاده! آره، اون جاکش منو پیش خودش نگه داشت. بعضی وقتا کرایه م میداد به مردای هیزی که دوست داشتن وقتی عرق میخورن یه دختر بچه براشون قر بده و عشوه بیاد. خوارکستههای بچهباز.
-به همین قانع بودن؟
-خب، یه دستی هم به کس و کونمون میکشیدن که خیالی نبود. بعد شام با دلال بر میگشتیم خونه... اونام بالاخره یکی را میگائیدن دیگه: زن خودشون، زن همسایه... یا جنده... چه فرقی میکنه؟ واسهء کیر راست و آدم مست سوراخ این یا اون چه فرقی میکنه؟
-تا چند سالگی مجلس گرم گن بودی؟
-هرکی یه آبی زیر پوستش میدوید، غیر رقاصی باید کارای دیگه هم میکرد. واسهء مشتری. واسهء دلال و رفقاش که از همون اول هر کاری میگفتن باید میکردیم. اگه نمیکردیم خوارمون گائیده بود. کتک میزدن، غذا نمیدادن... کونشونو میذاشتن رو صورتمون میگوزیدن.
-چه کارایی باید میکردین؟
-هر کاری که میخواستن... نشستن رو کیرشون... نشون دادن سوراخامون... جلوی اونا با پسرای هم قدمون جفتگیری کنیم...
-دختر بزرگسال هم بود؟
-آره، اصل کار همونا بودن. یکی شون هنوز یادمه. از ورامین اومده بود به هوای کار. گولش زده بودن. مثل بقیه. دختر خوبی بود. اول شناسنامه شو گرفتن با کلی سفته. بعد که پرسید کارش چیه گفتن شب میفهمی. از سر شب بی ناموسا یه نفس گائیدنش. کس و کونشرو یکی کردن. تو دهنش آب دادن، شاشیدن... اولش جیغ میکشید، بعدش فقط ناله و گریه. تا بهوش بود کردنش. این برنامه واسهء هر تازه واردی بود تا به جندگی تن بده.
-خودت تا کی باکره بودی؟
-باکره؟ واسهء دختری که باید هر کیری که از راه رسید بخوره این یه شوخی خنده داره. بگذریم که جندگی یه دختربچه نه شوخیه نه خندهدار... سیگارت برسه. نفسم گرفت.
-نگفتی اولین بارت کی بود.
-دکی جون، پستونام تازه جوونه زده بود، بدن صاف عین مرمر. خودم حظ میکردم. اونوقت میخوای سالم در رفته باشم؟ اول دلالهای خودمون کونمون میذاشتن. هردفعه میپرسیدن درد داره؟ اگه میگفتیم آره دوباره میکردن. باید این قدر میدادیم تا دیگه درد نداشته باشه. جلومونم همین جوری باز شد. بعدش حرفهای شدیم، باب دندون مشتری.
-اونوقت چند سالت بود؟
-من که شناسنامه نداشتم... لابد کمتر از ده. اول پسرای جندهها و جاکش زادهها ترتیب ما را دادن، بعد بزرگترا و مشتریا...
-گفتی پسربچه هم بود. اونا چی میشدن؟
-کون را که از دم باید میدادن. طاقت پسرا کمتر از دخترا بود. زیر کیر عر میزدن... ما دخترا دلمون براشون میسوخت... به کونشون دوا گلی میزدیم. همینها پاشون که به خیابون واز میشد میافتادن به خلاف. جیب بری، مواد، چاقوکشی... زندان... ما سرمون تو کار خودمون بود. باید فوت و فن دلبری را بلد میشدیم وگرنه خوارمون گاییده بود... باید زود رگ خواب مشتری دستت بیاد. طوری بهش حال بدی که خیال کنه ازش خوشت اومده. که چی؟ که وحشی بازی نکنه، به دلال شکایت نکنه. اگه میکرد روزگارت سیاه بود.
-مثلا چکارتون میکردن؟
-غدا نمیدادن... فلفل تو سوراخامون میکردن... آره، باید واسه مشتری اوف اوف و آخ جون میکردیم تا آب از دهنش راه بیفته. باید ازش تعریف میکردیم: عجب کیر خوشگلی! تا امروز همچین چیزی نخورده بودم!
-از جلو چی، اون کی شروع شد؟
-خرفت شدی دکی؟ گفتم که، ازهمون موقعها. دو سه سالی نم کردهء مشتریهای مایهدار بودیم. تو خونهء خودشون بهشون میدادیم. سر ساعت دلال برمون میگردوند خونه. بعدش فقط توی جنده خونه میدادیم. البته نرخ بچه سالا گرونتر از بقیه بود.
-جلوگیری هم میکردین؟
-فقط کاپوت بود که اونم با مشتری بود. بیشتر بدون کاپوت میکردن. ما هم راضیتر بودیم... با کاپوت بیشتر طول میکشه... بعدش خودمونو میشستیم. جندهای نبود که حامله نشده باشه. خودم سه بار بچه انداختم.
-چطوری؟
-قاچاقی... کار نیم ساعت بود. قاعدگی که دو ماه عقب میافتاد میفهمیدیم گندش در اومده. میرفتیم پیش یه قابله که همون دوروبرا بود. ترسناک بود. ممکن بود از خونریزی بمیریم... یه چیزی مثل قاشق که دستهء درازی داشت میکرد اون تو نطفه را میتراشید... چند روزی لک خون میدیدیم. یه هفتهای از دادن معاف بودیم... بعضی بچه را نگه میداشتن، من نمیخواستم.
-چرا؟
-هی، چشمات منو نمیبینه؟ بدبختی خودم کم بود که یکی دیگه هم اضافه کنم؟
-تو خیابون هم وامیستادی؟
-نه جانم، اونا فرق دارن. بهشون میگن خانم. واسه خودشون خونه دارن. بعضیاشون شوهر هم دارن... فکر نکنم اونام دوست داشته باشن تو خیابون وایستن. آخه امنیت نداره... خب، یه روزایی معاف بودیم... میزدیم بیرون... هواخوری... خرید. ولی کار نمیکردیم.
-اوج کارت کی بود؟
-پونزده تا بیست و دو سه سالگی. اگه بر و رویی داشته باشی بیشترین مشتری واسهء این سنه. من قیافه م بدک نبود. به مادرم رفته بودم. بدن سفت... پستونا سرحال... بیشتر جندهها زود از قیافه میفتن. سوزاک و سفلیس... لک و پیس... چین و چروک. فکر و دلشوره هم آدمو پیر میکنه... سرم داره میترکه، پس چی شد این مرفین کوفتی؟
-الان میزنم... یه چیزی تا یادم نرفته، شده که از خوابیدن با کسی کیف هم بکنی؟
-اگه زوری کونت گذاشته باشن جوآبشرو خودت میدونی. نه، جندگی دلبخواهی نیست که کیف داشته باشه. لعنتی اولین چیزی که از آدم میگیره کیف دادنه. دادن واسهء جنده کاره نه عشق و حال.
یاد زمانی دور افتادم. کلاس هفتم بودم. بعد از زنگ آخر یکی از بچهها گفت بریم باغ گیلاس بخوریم. توی باغی که دیوارش ریخته بود دو تا کلاس یازدهمی منتظر بودند. چاقو داشتند... درد کون دادن جلوی همکلاسی هنوز از خاطرم پاک نشده. آهی کشیدم و پرسیدم: بعدش چی شد؟ بعد جوونی.
-می خواستی چی بشه؟ جوونیت که رفت نرخت میاد پایین. اولش میگی گور پدرش، مشتری کمتر راحتی بیشتر. ولی این نیست. اگه مشتری نداشته باشی صاحبت میاندازت توی یه خونهء دیگه ش که واسهء مشتریای کم پوله. دیگه نازت خریدار نداره، دیگه از غدای چرب و پول توجیبی خبری نیست، باید زیر مردایی بخوابی که مایهدار نیستن، تر و تمیز نیستن... به این درد هم نخوری میشی کلفت خونه. باید رخت و ظرف بشوری، پای اجاق عرق بریزی، جارو بکشی. اگه بدقلقی کنی از خونه میندازنت بیرون. اونوقت دیگه واقعا خوارت گاییده است. میفتی به گدایی، زندگی توی خرابه... مواد... مریضی و بدبختی تا بمیری یا بکشنت. میدونی واسهء همون شندرغازی که گدایی میکردم چند دفعه چاقو خوردم؟
-یعنی دیگه مشتری نداشتی؟
-یه چند وقتی بیخ دیواری میدادم. تک و توک، بیشتر دم غروب که گربه سموره. از ریخت که بیفتی همینه... باید به بدبختایی میدادم که هر دفعه پنج یا ده ریال بیشتر نمیتونستن خرج کیرشون کنن. نمیارزید. گدایی بهتر بود. تازه همه ش میرفت پای تریاک. اولش یه عدس، بعدش یه نخود... تا رسید به قرص... تا دل و جگرم آش و لاش شد.
به سرفه افتاد. داد زدم: پرستار! اکسیژن... کدوم گوری رفتی؟
ظاهرا از وقتی شهلا شروع کرده بود به فحش دادن پرستار زده بود بیرون. وصلش کردم به اکسیژن. میدونستم فایده نداره. عق میزد. معده ش دیگه آبم قبول نمیکرد. تو حالت تشنج و سرفه ماسک اکسیژن را از صورتش کند: سر جدت بذار راحت بمیرم. دستاشو گرفتم. صورتمو چسبوندم به شقیقهء داغش.
-آروم باش دختر.
-چیه پیری جون؟ میخوای با من بیایی؟ نمیشه... چوب خطت هنوز پر نشده. پس کو این مرفینت؟ نمیبینی چه عذابی میکشم؟
بلند شدم. تو چشماش نگاه کردم. از تب و درد تنگ شده بود... پر از تمنای رهایی... بیتاب بود، مثل مسافری که داره میره سفر غربت. با سرنگ از شیشهء مرفین کشیدم، مقداری که واسهء خلاص کردن یه فیل بس بود... دل نداشتم بزنم. این پا اون پا میکردم. از شیشه الکل یه قلپ خوردم، از همون که شهلا خورده بود. الکل نود درجه... تا فیها خالدونم سوخت. کلمهء کس کش از دهنم پرید. انگار شنید چون با صورتش خندید. دیگه واقعا خودمونی شده بودیم. سرنگ را نمنم توی رگش خالی کردم. دوباره دستاشو گرفتم. صورتم به شقیقه ش چسبیده بود. گونهام را بوسید. با آخرین رمقی که داشت گفت: فعلا اینو داشته باش... پیشقسط مرفین... باقیش هم حواله به اون دنیا... بین حوریا بگرد پیدام میکنی... منتظرتم... بهش چسبیده بودم تا بیهوش شد... و نبضش رفت... وقتی بلند شدم گردنش خیس بود. طول کشید تا به خودم بیام. کمرم خشکشده بود.
پاسبانی که همراهش آمده بود با دهن باز به من وشهلا نگاه میکرد.
گفتم: میتونی بری، خودم جمعش میکنم.
به هم ریخته بود... باورش نمیشد... دکتر درمانگاه... جلوی چشم مامور قانون یکی را خلاص کنه... ایشون هم هیچی نگه... قصور از وظیفه... حالا چه کنه... اشاره کردم به شیشهء الکل: بخور، حالت بهتر میشه.
شیشه را از روی میز قاپید. چند قلپ خورد. چشماش گرد شد. قاطی کرد. افتاد به چرند پرند: هههه... شهلا کون گوز... هههه... جاکش، کجاش خنده داره؟... بدبختی خنده نداره... چاکرتم...
دوباره خیره شد، به شهلا... به من که کمرم را گرفته بودم... لباسشو مرتب کرد... کلاهشو صاف کرد... رو به من و شهلا خبردار وایساد... خیره به عکس دکتر شوایتزر که بالای سرمون بود... با اون سبیل و کلاه لگنی... لابد فکر کرد عکس رضاشاهه... پاشنهء پوتین هاشو کوبید به هم... سلام نظامی... شق و رق... یک دقیقه یا کمتر... بعد همون طوری رفت بیرون.
از بهت که در اومدم دوباره با شهلا تنها بودم. بهش گفتم: آدم چه چیزایی که با چشم خودش نمیبینه، هرچند چیزایی که من دیدم پیش چیزایی که تو دیدی هیچه... چشمم به کتاب افتاد. گفته بودم براش میخوانم. جایی را که کاغذ گذاشته بودم باز کردم تا چند سطری بخوانم. به کسی چه مربوط که میشنید یا نمیشنید!...
به قلم و کاغذ کافر شدم
به زبان فاخری که عقیم است کافر شدم
به شعری که ظلم را متوقف نمیکند کافر شدم
به نوشتهای که وجدان را تحریک نمیکند کافر شدم
لعنت به شاعری که بر جملههای نرم و لطیف میخوابد
و تو...
در گورستان...
شهلا بیشتر از یک ماه توی سردخانه ماند چون از نظر قانون مجهولالهویه بود. باید مدتی منتظر میماندند شاید قوم وخویشی دنبالش بیاید. بعد پیچیده در پارچهء سفید، در گوری بدون نام از چشم پنهان شد... در صدای خشک بیلها و خاک نرمی که بر پیکرش میریختند... در نگاه تنها کسی که برای بدرقهاش آمده بود، با یک شیشه در دست... سرگردان دنبال قلمی تا روی سنگی اسمش را بنویسد... | [
"روسپی",
"اجتماعی"
] | 2022-06-26 | 141 | 3 | 82,901 | null | null | 0.021163 | 0 | 11,677 | 2.142262 | 0.595148 | 3.238653 | 6.938042 |
https://shahvani.com/dastan/بدهی-شصت-میلیونی | بدهی شصت میلیونی | حسین | ۴۴ سالم بود ازدواج مجدد کردم ازدواج که چه عرض کنم بیشتر خرید بود
فرانک یه دختر از خانواده فقیر بود یه پدر عیاش داشت ک بخاطر بدهیش میخواست شوهرش بده
تو چشمای پدرش نگاه کردم گفتم شصت میلیون هشت سال پیش که زمین چند صاحبه رو بهم فروختی ی میلیارد الانه ولی من میبخشمش اما به یه شرطی
دخترتو بده به من
این جملهای بود که یه ماه تو مغزم درگیرش بودم تو این مدت عکس فرانکو مثل دیوونهها نگاه میکردم با خودم میگفتم مگه میشه این دختر مال من بشه درسته خانواده داغونی داره ولی منم پولدار نیستم
پدرش اولش مقاومت کرد ولی واکنش فرانک مثبت بود داشتم میشنیدم که به باباش میگفت اگه زنش بشم بدهیتو میبخشه بقیه قرض اتم خودت حلش کن
باباش یکم ادا در میاورد که وای ن این سنش بالاست از این برات مرد زندگی در نمیاد
ولی فرانک با قاطعیت بیشتری گفت ترجیح میدم زن این بشم تا اون پسر لات مشروب فروش که هر روز قرار کتکم بزنه
با هر سختی که بود وصلت ما سر گرفت تنها شرط فرانک این بود که هیچوقت بچهدار نشیم که خودمم باهاش همنظر بودم چون از سن من پدر شدن گذشته بود البته اون سنی نداشت و چند ماهی تا هیجده سالگیش مونده بود
اواسط شهریور بود یه عقد ساده با مهمونای خیلی کم گرفتیم که مادرمم نیومد چون اعتقاد داشت دارم بای دختر بی خانواده ازدواج میکنم
خواهر فرانک پیشونیش رو بوسید گفت درسته مامان چند سال پیش مرد ولی خواهرتو داری فرانک احساساتی شد خواهرشو بغل کرد و گریه کردن
بعد عقد مستقیم رفتیم خونه دوستم که کلیدشو داده بود بهم تا چند روز اونجا بمونیم آخه خونه قدیمیم تو تهران رو داشتم بازسازی میکردم و تو استان آذربایجان غربی خارج از شهر یه خونه باغ داشتم و مجبور بودیم چند ماهی اونجا زندگی کنیم
درو باز کردم گفتم برو تو
برخلاف زن سابقم که سلیطه و هف خط بود این دختر خیلی مظلوم بود
موقع خواب بهم گفت میشه امشب کاری نکنیم آخه میدونی من از دیروز...
+از دیروز چی؟
سرش پایین بود آروم گفت از دیروز پریودم
+آره چرا نشه، اگه چیزی میخوای بدون خجالت بگو
_نه ممنون چند روز پیش که پول زدید با خواهرم رفتم لباس گرفتم
+میدونی تو پریودی چیا لازم داری دیگه پس چیزی خواستی بهم بگو
_ممنون چیزی لازم ندارم، کجا باید بخوابم؟
تو اتاق خوابید منم جامو تو حال انداختم
ظهر رفتم دنبال یه سری حساب کتاب هام به خواهرم گفتم بره پیش فرانک چون شب دیر میام خونه
پنج روز از ازدواج ما گذشته بود ولی من حتی بدن زنمو لمس نکرده بودم
بهش نگاه کردم و گفتم اگه حالت خوبه فردا صبح حرکت کنیم بریم؟
_آره من خوبم هر ساعتی میگی بریم
+هشت صبح اذیت نمیشی؟
_ن اذیت نمیشم
+وسایلتو جمع کن چیزی جا نذاری لباس گرم هم بپوش اونجا این موقعها هم سرده
مثل شبای دیگه اون تو اتاق خوابید منم تو حال کلافه بودم نمیدونستم تا کی قراره ازم دوری کنه انگار نه انگار زنم بود
صبح حرکت کردیم و دم دمای غروب لاستیک ماشینم پنچر شد
یه ساعتو نیمی تا خونم راه داشتیم زنگ زدم به مکانیک سیار گفت بیست دقیقه دیگه میرسه
تو خاکی زده بودم بغل فرانک تو ماشین نشسته بود و منم بیقرار منتظر مکانیک
یه ۴۰۵ اومد از کنارمون رد شد سه تا پسر عشق لاتی توش بودن یکم بالاتر از ما نگه داشت یکیشون پیاده شد گفت چی شده کمک میخوای؟
گفتم ن ممنون زنگ زدم تعمیر کار تو راهه
اون یکی که قدش کوتاهتر بود پیاده شد از رو شلوار دست رو کیرش میکشید میگفت تعارف نکن بزار کمکت کنیم
به هم دیگه نگاه میکردن میخندیدن
+گفتم ک ممنون نمیخواد
سومی با حالت خنده گفت ولی حاجی ما کمک نیاز داریم میدونی ما جوونیم و عذب اون دختره تو ماشینت کیه
دوزاریم افتاد سعی کردم محترمانه حرف بزنم گفتم بیخیال دنبال داستان نباشید لطفا.
یکیشون چاقوی بزرگی از پشت شلوارش در آورد گفت ما دنبال داستان نیستیم بزار یه حالی با دختره بکنیم بعدشم میریم
عصبی شده بودم یه دوره مربی دفاع شخصی بودم ولی خب میترسیدم دوباره محترمانه گفتم ببین الکی دردسر درست نکنید
فرانک متوجه بحثمون شد صدام کرد بهش گفتم درو قفل کن و هر چیم شد نیا پایین
_چی شده اونا چی کارمون دارن؟
پسره داد زد اذیت نکن دیگه بزاری سیخی بهش بزنیم
فرانک با شنیدن این حرف بغض کرد با ترس گفت حسین تو رو خدا نذار اذیتم کنن
دستمو رو صورتش کشیدم گفتم هیش نترس، نترس جنازمم از اینجا بیرون بره نمیزارم دستشون بهت بخوره فقط کاری که گفتمو بکن دستاش میلرزید شماره ۱۱۰ گرفت
رفتم جلو سعی کردم بیدردسر به غائله خاتمه بدم
قد کوتاهه کت هاشو باز کرد اومد جلو گفت اول من با دختره حال میکنم بعدش دوستام
صدام که از ترس میلرزید رو بردم بالا گفتم زر اضافی نزن زنمه
خندههای رو مخشون شروع شد رفیقش اشاره کرد برو جلو اومد از کنارم رد بشه تو یه آن تموم ترسم ریخت کله رو گذاشتم تو صورتش لگد زدم به شکمش رفت عقب پاش لیز خورد یه سراشیبی بود که سه متری پایین میرفت
افتاد پایین رفیقش حمله کرد سمتم رفتم تو شکمش با چاقو گذاشت تو سرم بلندش کردم کوبیدمش زمین و شروع کردم به زدنش
اون یکی رفیقش حمله کرد با مشتو لگد ازم پذیرایی کرد افتاده بودم زمین دستمو رو سرم گرفته بودم کتک میخوردم اونی که چاقو دستش بود رفت حال رفیقشون بپرسه گفت چیزیت که نشده الان میارمت بالا
اون یکی سمت ماشین رفت در ماشینو باز کرد فرانکو کشید بیرون صدای جیغ فرانک باعث شد دوباره سرپا بشم اینور اونور نگاه کردم ی پارهسنگ تو دستم گرفتم ازپشت گرفتم برگشت عقبو نگاه کنه سنگو کوبیدم تو صورتش افتاد زمین گیج منگ بود دوباره رفیقش با چاقو سمتم اومد چاقو رو کشید خورد به پیشونیم لگدو گذاشتم تو تخماش
تو همین حین مکانیکه رسید
دست رفیقشو گرفت و سوار شدن فرار کردن
جونی تو بدنم نداشتم دستای فرانک رو صورتم کشیده میشد گریه کنان میگفت سرت داره خون میاد آقا تو رو خدا بیا کمک
از شونش گرفتم گفتم هیچی نیست آروم باش هیچی نشده نترس
مکانیک لاستیکو عوض کرد بعد چند دقیقه پلیس رسید چند تا سوال چرت کرد و سوار ماشین شدیم رفتیم سمت درمانگاه
تو راه فرانک گریه میکردو دستمال کاغذی رو گذاشته بود رو سرم همش تکرار میکرد داره خون میاد
سعی میکردم آرومش کنم رسیدیم درمانگاه پیشونیم و سرمو بخیه زدم
سوار ماشین شدیم گوشیم زنگ خورد آقا حجت بود کلید خونمو داده بودم دستش چند روز قبلش هم به زنش سپردم خونه رو تمیز کنه تا میام همه چی مرتب باشه
حسین آقا کجا موندی نگران شدم داستانو براش توضیح دادم تو راه شام حاضری گرفتم یکم خرتو پرت خریدم رسیدیم خونه یه پولی تو جیب حجت گذاشتم گفتم از خانمت تشکر کن
شامو خوردیم رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم اومدم تو حال دیدم فرانک با لباس راحتیه لباساش که خونی بود و دستش گرفته بود گفت اینارو کجا بزارم
از دستش گرفتم همراه با لباسای خودم انداختم تو لباسشویی
_میشه درو قفل کنی در بیرونم قفل کن
+چشم قفل میکنم نترس اینجا امنه
پنجره هارو برانداز میکرد گفتم ببین همشون محافظ دارن خیالت راحت هیچکس نمیتونه وارد خونه بشه
_میشه قفل خونه رو عوض کنی
+چشم عوض میکنم ولی نترس حجت مرد خوبیه چند ساله میشناسمش
رفتیم بخوابیم داشتم پتو هارو از جلدشون در میاوردم صدام کرد میشه پیش من بخوابی تنهایی تو اتاق میترسم
انگار دنیا رو بهم داده بودن با ذوق گفتم آره عزیزم چرا نشه
رو تخت فلزی که کهنه هم شده بود کنارش خوابیدم البته هنوزی کوچولو فاصله داشتیم رفتم زیر پتو با لبخند نگاهش کردم به ثانیه نکشید اومد تو بغلم تو آغوشم گرفتمش سرشو بوس کردم قلبم داشت از جاش کنده میشد پاهاشو گذاشت وسط پام سرشو چسبوند به سینم تو بغلم فشارش میدادم باورم نمیشد این لحظه رو دارم حس میکنم اونم چی فرانک با خواسته خودش تو بغلم بود
صورتشو بوس میکردم: قربونت بشم خوشگل من
خودشو لوس کرد دستامو گرفتو تو چشمام نگاه کرد گفت قول بده همیشه مواظبم باشی خب؟
دستای ظریفش رو محکمتر گرفتم صورتشو بوس کردم: جونمو برات میدم
-میشه تو بغلت بخوابم؟ اذیت نمیشی
+چرا اذیت بشم؟ خوشگلم میخواد تو بغلم بخوابه
صورتمو یه ماچ محکم کرد دستشو رو بدنم میکشید و آروم آروم چشماش بسته میشد
سرش رو بازوم بود خوابش گرفت کیرم از شدت هیجان راست شده بود ولی باید میذاشتم خودش راه بده
صبح زود بیدار شدم رفتم ور وسیله برا خونه بگیرم رو کاغذ نوشتم خانم خوشگلم نون تو یخچاله تو صبحونت بخور من خرید کنم بیام
ساعت ۱۱ اینا رسیدم خونه دیدم سفره رو پهن کرده چایی دمکرده منو دید لبخند زد گفت منتظر شدم تا تو بیای
پیشونیش رو بوس کردم گفتم سنگگ گرفتم تا چایی رو بریزی برم جیش کنم بیام
از حرفم خندش گرفت و گفت اول بوسم کن بعد صورتشو بوس کردم گفت نه بوس از رو لب
خدایا چجوری باور میکردم این دختر اینقدر رامم شده
از رو لبش محکم بوسیدم دستشو گذاشت رو صورتم لباشو داد تو دهنم
چند باری لباشو خوردمو میک زدم
+چقدر خوشمزن لبات چجوری دلت اومد پنج روز اینارو ازم دریغ کنی
_وقتی نمیای سمتم من چیکار کنم؟
+خودت گفتی مریضم نیا سمتم
صداشو حالت اعتراضی کرد گفت من گفتم میشه کاری نکنیم نگفتم که بغلم نکن یا از محبت کردن بدم میاد
سرمو خاروندم: ای بابا راس میگیا
صبحونه رو خوردیم داشتیم مرغ و گوشتو بسته بندی میکردیم همش نگام میکرد لبخند رو صورتش بود
کارمون تموم شد سرشو به بازوم تکیه داد دستمو انداختم دور کمرش تو بغلم گرفتمش انگشتای نازشو رو صورتم میکشید
به دستش بوسه میزدم و کل صورتشو بوس میکردم
_میشه بریم تو اتاق کنار هم بخوابیم میخوام بغلت کنم
+چشم خانم خوشگلم
گفت پتو دونفره رو بیاره بریم زیر پتو
همین ک رو تخت دراز کشیدم فورا پرید تو بغلم
با موهاش بازی میکردم انقدر محکم بغلم کرده بود نفسم گرفت با خنده گفتم: فرانک آروم نترس فرار نمیکنم
سرشو رو بدنم میکشید تند تند بوسش میکردم
لباشو جلو آورد معطل نکردم شروع کردم
به مکیدنشون دستمو بردم رو سینش و آروم میمالیدمشون صدای نفس کشیدنش بلندتر شده بود لباشو میچسبوند به لبام تا بخورمشون
لباش تو دهنم بود دستمو از زیر تیشرتش بردم رو سینش انگشتامو زیر سوتینش کردم با نوک سینش بازی میکردم چشماش خمار شده بود تیشرتشو از تنش درآوردم دوباره لباشو خوردم با سینش ور میرفتم آروم آروم دستش حرکت میکرد و کیرمرو از رو شلوار پارچهای گرفته بود
_میشه شلوارتو در بیاری
لباسامو کندم لخت کنارش خوابیدم پشتشو کرد بهم از پشت بهش چسبیدم موهاشو دادم کنار گوششو میخوردم بند سوتینشو باز کردم کشیدمش پایین
سینههای کوچولوش کاملا تو دستام جا شده بود آروم میمالیدمشون گردنشو میخوردم طاقتش سر اومد برگشت بغلم کرد انگشتاشو بین موهای سینم کرد و با موهای سینم ور میرفت
به چشماش نگاه کردم: خانم خوشگلم چی میخواد؟
صداش میلرزید: خودت میدونی چی میخوام
+اسمشو بگو چی میخوای
سرشو پایینتر آورد رو سینم گذاشت با کیرم ور میرفت گفت خودت میدونی دیگه
+ای قربون خانم خجالتیم بشم
شلوارشو در آوردم و از رو شورت کصشرو میمالیدم دست به سینم و بازوم میکشید و خودشو شل کرده بود انگشتامو با فشار بیشتری رو شورتش میمالیدم کاملا خیس کرده بود و سعی میکرد کصشرو رو انگشتم تکون بده
خودمو بالاتر آوردم که برام ساک بزنه با نگام اشاره دادم بره پایین بخوره برام
کیرمرو تو دستش گرفت و با لبخند نگام کرد زبونشو زد رو سر کیرم پتو رو کشید رو سرش بهش گفتم بزار ببینمت خب
_ن اینجوری دوست دارم
خندهرو صورتم بود: باشه بخور عزیزم
کیرم وارد دهنش شد نفسی کشیدم چشمامو از لذت بستم
نصفهنیمه میخورد برخورد دندوناش به کیرم اصلا اذیت کننده نبود و فقط لذت میبردم
کیرم تو دهنش عقب جلو میرفت دستمو بردم زیر پتو صورتشو نوازش میکردم؛ خانم قشنگم خودتو اذیت نکن بیا بالا
تو چشمام نگاه کرد و لباشو داد بالا حالا چیکار کنیم؟
پتو رو زدم کنار رفتم پایین شورتشو کشیدم پایین زبونمو رو کصش مالیدم لبههای کصشرو با دندونم میگرفتم ی آه آرومی میکشید
زبونمو رو چوچولش بازی میدادم
پاهاشو گرفتم آوردمش جلوتر با ولع بیشتری کصشرو میخوردم
لوبریکانت رو زدم به کیرم گفتم اگه آماده هستی شروع کنیم
_آمادهام فقط یکم میترسم آخه دوستم میگفت بار اول آدم بیهوش میشه
+مگه جنگه؟ یه کم درد داره بعد چند دقه آروم میشه
دست به صورتم کشید چشماش رو مظلوم کرد: اذیتم نکنیا خب؟
+عزیز دلم اگ خیلی درد داشتی اصلا نمیکنم عجله که ندارم (ولی واقعا عجله داشتم خیلی تو کفش گذاشته بود منو)
به بغل خوابید از پشت بغلش کردم دستم رو سینش بود و باهاشون ور میرفتم ی پاشو انداخت رو پام کیرمرو رو کصش بازی میدادم سعی میکردم فشارای ریزی بدم تا راشو پیدا کنه بره داخل
کیرمرو با دستم گرفتم تا راحتتر هدایتش کنم بره داخلی فشار کوچیک دادم جیغ آرومی کشید صورتشو بوس کردم؛ هیچی نیست نترس حواسم هست
چنگ انداخت از دستم گرفت
ی فشار محکمتر باعث شد جیغش در بیاد
کیرم داغ شده بود فشار بیشتری دادم تا حس کردم میتونم تلمبه بزنم سه چهار بار عقب جلو کردم
نفسنفس میزد و با دستش رو سینم زد سعی کرد خودشو ازم جدا کنه گفت بسه دیگه نمیتونم بسه
+باشه عزیزم باشه تموم شد آروم باش
کیرمرو کشیدم بیرون به سمت خودم چرخوندمش تو بغلم گرفته بودمشو بوسش میکردم
_آی، یه لحظه کل بدنم تیر کشید
دستمالو گرفت رو کیرم کشید خونی شده بود صورتشو ناز کردم گفتم ببخشید اگ دردت اومد
_ن فقط چند لحظه بود الان آروم شد
سرشو بوس کردم؛ بریم حموم؟
دوش گرفتیمو آبو زدم پایین که در بیایم بیرون فرانک نشست کیرمرو تو دستش گرفت گفت چشماتو ببند
چشامو بستم
سر کیرم تو دهنش بود سعی میکرد دهنشو تا جایی که ممکنه باز کنه تا دندون نزنه
+خودتو اذیت نکن هر جوری که میتونی بخور
از ته کیرم گرفته بود و تا نصفه تو دهنش میکرد
به مرور تندتر میخورد و داشت به ساک زدن عادت میکرد
زیر چشمی نگاش کردم لبخندی زدم خودشو لوس کرد چشماتو ببند دیگه
+خب دوس دارم وقتی برام میخوری ببینمت
_خجالت میکشم اینجوری
+دیوونه خجالت نداره من شوهرتم
بلند شد لباشو آورد جلو کردمشون تو دهنم و تا جایی که میشد میک میزدم و لباشو میخوردم دستم رو کصش رفت همزمان که لب میگرفتم کصشرو میمالیدم صداش در اومده بود و آخ اوخ میکرد
نشستم زانو زدم زبونمو انداختم دم سوراخش زبونمو تا جایی که میشد میکردم داخل و بازی میدادم
ناله هاش بلندتر شده بودن
بلند شدم روبروش وایسادم انگشتمو تو کصش کردم
_اون ژله که اولش زدی دردو کم میکنه؟
+یه جورایی آره، روان کنندس باعث میشه راحتتر سکس کنی
_پس بیارش
+اینجا؟
_آره موهام خیسه بریم بیرون طول میکشه خشکشون کنم
رفتم ژلو آوردم با انگشتام دم سوراخش ژلو میمالیدم کیر خودمو حسابی تو ژل غوطهور کردم
دستاشو گذاشت رو سرامیک حموم ی قوسی به کمر باریکش داد کون کوچولوش تو دستم بود کیرمرو گذاشتم دم کوصش آروم و با حوصله فشارهای ریزی میدادم
هر جا دردش میگرفت نگه میداشتم تا خودش بگه بکن
کمکم داشت عادت میکرد جوری که کیرم تا نصفه میرفت داخل دیگه سعی نمیکرد خودشو جلو بکشه
ریا نباشه کیر کلفتی دارم ولی طولش کمه حدودا ۱۴ سانت
تلمبه هام بدون وقفه شده بود نالههای فرانک از فرط لذت قطع نمیشدن
با هر تلمبهای که میزدم همزمان با کصش بازی میکردمو میمالیدمش
انگشتام با زیر کیرم برخورد میکرد و لبههای کصشرو مالش میدادم
کیرمرو کشیدم بیرون تا جلوی ارضا شدنمو بگیرم آخه خیلی وقت بود سکس نداشتم زود آبم میومد
چرخوندمش چشم تو چشم بودیم لباشو میخوردم و کوصشو با انگشتم میمالیدمو میکردمش داخلش
با جفت دستاش بازوم رو گرفته بودو فقط ناله میکرد؛ آی آیی دلم میخواد بیا بازم بکن
+خانم خجالتی من چی میخواد اسمشو بگو
تو چشمام نگاه کردو با صدای شهوتیش گفت کیر میخوام کیر شوهرمو
دوباره ژلو مالیدم به کیرم
دراز کشید کف حموم پاهاشو باز کرد گفت اینجوری بکن
+آرنجت درد میگیره اینجوری
دمپایی حموم رو گذاشت زیر آرنجاش؛ اینجوری بکن دلم اینجوری میخواد
پاهاشو گرفتم و بازشون کردم کاملا در اختیارم بود کیرمرو گذاشتم رو سوراخش یه فشار آروم دادم لیز خورد سرش رفت داخل دستش رو چوچولش بود و باهاش ور میرفت شروع کردم به تلمبه زدن دوباره آه اوهش رفت بالا تلمبه هامو با سرعت بیشتری میزدم کیرم خیلی داغ شده بود و صدای تلمبه زدنام تو حموم پیچیده بود
با چوچولش ور میرفتو تو چشمام خیره شده بود دستمو رو صورتش میکشیدم خودمو خم کردم و ازش لب میگرفتم
تندتر کیرمرو تو کصش عقب جلو میکردمو
بدون وقفه تلمبه میزدم صدای ناله فرانک خیلی بلند شد؛ وای آره همینجوری بکن آره همینقدر تند نفسنفس زد دستشو رو کصش ثابت نگه داشت و نفس عمیقی کشید ارگاسم شد.
حرارت کیرم به قدری بالا رفته بود که انگار داشت آتیش میگرفت تندتر از قبل تلمبه میزدم کیرمرو بیرون کشیدم یه نالهای کردم و آبمروبا فشار ریختم
تا سر شونش و سینش پاشید خیلی حجمش زیاد بود
چند ثانیه تو همون حالت نگاه هم کردیم از لپش کشید رو بوسیدم
دوش آب گرم گرفتیم بیرون در اومدیم
نشسته بود منم پاهامو باز کرده بودم و بین پام قرار گرفته بود موهاشو سشوار میکشیدم هی سرشو برمیگردونه عقب و لبخند میزد و منم از پیشونیش میبوسیدم
موهاشو کامل خشک کردم
+باید بهم جایزه بدی
با خنده گفت جایزه چی میخوای؟
صورتشو بوس کردمو گفتم این ماچ آبدارو میخواستم
دست به صورتم کشید تو چشمام نگاه کرد: ممنون که اومدی تو زندگیم و صورتمو بوس کرد
تو بغلم گرفتمشو گفتم من ازت ممنونم که منو قابل دونستی و به شوهری پذیرفتی
دست به ریشم میکشیدو گفت شامو من درست میکنما
نگاهمون به هم گره خورده بود و لبخند عشق رو صورتمون نشسته بود
پایان | [
"مرد میانسال",
"دختر نوجوان"
] | 2024-03-10 | 94 | 6 | 127,901 | null | null | 0.011989 | 0 | 14,519 | 1.920122 | 0.391832 | 3.580085 | 6.8742 |
https://shahvani.com/dastan/-سحر-و-ماجرای-روز-پنجشنبه-در-شرکت | سحر و ماجرای روز پنجشنبه در شرکت | سپهر | با شروع کرونا کسبوکار من هم مثل خیلی از کارهای دیگه شکست خورد، هنوز پنج ماه نشده بود مغازمو راه انداخته بودم که موج کرونا راه افتاد و یکدفعه منو با خاک یکسان کرد. ضرر نکردم و هر طور بود جنسهای مغازه رو با فروش به دوست و آشنا یا به صورت آنلاین در پیج اینستاگرامم آب کردم و اجاره مغازه و خسارت لغو قرارداد اجاره رو پرداخت و کار و تعطیل کردم. با اینکه خسارتی ندیدم اما پنج ماه از عمرم هدر رفته بود و تا چند وقت دل و دماغ انجام هیچ کار دیگهای رو نداشتم. یک روز توی خونه نشسته بودم و داشتم آگهیهای دیوار رو بالا و پایین میکردم تا چشمم خورد به آگهی «استخدام طراح گرافیک» و روش کلیک کردم. یک شرکت دیجیتال مارکتینگ بود که به یک طراح گرافیک مبتدی نیاز داشت تا واسه اینستاگرام پست و استوری طراحی کنه. با اینکه من یک طراح حرفهای نبودم، اما چون زمان دانشگاه کارهای گرافیکی مجله و نشریهای که دوستام راهانداخته بودن دستم بود، با خودم گفتم هرچی نباشه از پس طراحی برای اینستاگرام که بر میام دیگه. و به شمارهای که توی آگهی گذاشته بودن زنگ زدم.
+سلام من سپهر ایزدی هستم و برای آگهی استخدام طراح گرافیکتون تماس گرفتم.
++سلام، وقتتون بخیر، بسیار هم عالی، سابقه دارین؟
صدای لطیف و نازک دخترانهای بود که صمیمیت توش موج میزد. ازون صداهایی که وقتی میشنوی نظرت جلب میشه و با خودت میگی حتما صاحبش یک فرشته یا یک عروسکه.
+اگر فعالیت توی مجله دانشگاه سابقه محسوب میشه، بله دارم. خوشحال میشم اگر بهم این فرصت رو بدین تا نمونه کارامو براتون ارسال کنم.
+بله حتما، به آیدی تلگرام همین شماره ارسال کنید تا بعد از بررسی باهاتون تماس بگیریم.
+ممنونم، خداحافظ
با این خانم خوشصدا خداحافظی کردم، اما در اصل این سلامی بود به زندگی جدیدم. چند ساعت بعد تماس گرفتن و ازم خواستن تا روز بعد برای مصاحبه برم اونجا
شرکت توی یکی از برجهای قدیمی ساخت شهر بود. محلهای که برای اولین بار گذرم بهش میافتاد (به قول مادرم بچه خونگی بودم) و همه شهر رو نمیشناختم. برجی با راهروهای تو در تو و پر از دفترهای کوچیک که به نظر نمیرسید هیچکدومشون بیش از ۸۰ متر باشن. از روی تمام این عوامل حدس زدم که با شرکت کوچیکی طرف هستم. منطقی هم بود، احتمالا بودجه استخدام یک طرح حرفهای رو نداشتن و برای همین نمونههای من رو قبول کرده بودن. وقتی به پلاک ۸۱ رسیدم و زنگ در رو زدم، مطمئن بودم که حقوق چندانی قرار نیست بگیرم. اما چارهای نبود. کرونا به همه کسبوکارها ضربه زده بود و اوضاع همه مردم خراب بود. و برعکس، کسبوکارهای آنلاین رونق گرفته بودن و مردم اومده بودن سراغ فروش آنلاین. ته دلم به خودم گفتم حتی اگه حقوق خیلی کمی پیشنهاد دادن، قبولش میکنم تا از پس مخارجم بر بیایم و دوباره در یک فرصت مناسب، بعد از تموم شدن کرونا، مغازه خودم رو راه بندازم. کل شرکت شامل سه تا اتاق بود. که من وارد اونی شدم که روی درش زده بود واحد مدیریت. اتاق کوچکی بود که فقط یک مرد به نام آقای محسنیان توش نشسته بود. مصاحبه خوبی بود و حقوق پیشنهادی شم از چیزی که فکر میکردم قدری بیشتر بود (یکمی بیشتر از قانون کار). تازه بهم گفت که هر سه ماه با توجه به پیشرفتم حقوقم رو زیاد میکنه. به شرط اینکه خانم اکرامی که کارشناس ارشد گرافیکه، کارم رو تایید کنه. در نهایت همه شرایط رو پذیرفتم و قرار شد از روز بعدش برم اونجا.
صبح روز بعد ساعت ۸ صبح شرکت بودم. این بار در باز نبود و چند ضربه به در کوبیدم. صدای قدمهایی رو شنیدم و لبخندی روی لبم آوردم تا با روی خوش روز اول کاری رو شروع کنم. در که باز شد صدای ظریفی که پشت تلفن شنیده بودم بهم سلام کرد. صدایی که طبق پیشبینیم واقعا متعلق به یک فرشته بود. یه دختر مو فرفری با قد متوسط و با چهرهای ملوس که چشمای عسلیش بر خلاف چهره معصومش کمی شیطنت داشت. دختر قبراق و پرانرژیای بود. بهم خوشامد گفت و با لبخندی که دلمو آب کرد باهام سلام و احوالپرسی کرد. همون لحظه، ته دلم آرزو کردم که دوست پسر نداشته باشه. چنان گرمایی وجودمو گرفت از دیدنش که دلم میخواست اون فقط حرف بزنه و من تماشاش کنم. با خودم گفتم کاش خانم اکرامی همین دختر جذاب باشه، قدش تا سر شونه من بود و اندامش لاغر و باربی طوری. شلوار جین آبی پاش بود و به جای مانتو یک پیراهن مردانه چهارخانه نارنجی و قرمز تنش بود. با اینکه پیراهنش سایز اور بود. اما گردی کوچیک سینههاش از پشت پیراهن معلوم بود. این دختر در یککلام دلربا بود. با اینکه من حتی از صحبت باهاش لذت میبردم و به چیز بیشتری فکر نمیکردم. اما به سختی میتونستم چشمم رو از بدنش بگیرم. مدام چشمم میافتاد رو لبای سرخش و چشمای عسلیش و دلم آب میشد.
توی شرکت همه همدیگرو به اسم صدا میزدن. عروسک زیبا و شیطونی که من عاشقش شده بودم اسمش سحر بود. و خانم اکرامی اسمش مهتاب بود. اصلا نمیخوام در مورد هیچ کدوم از افراد این شرکت صحبت کنم و سرتونو به درد بیارم. فقط میخوام از سحر بگم. اما بد نیست اسم مهتاب هم توی ذهنتون باشه چون داستان بعدیم در مورد مهتابه و در مورد یه ماجرای عجیب و باورنکردنی که بینمون اتفاق افتاد. بگذریم. سحر توی شرکت حجاب نداشت. خیلی راحت بود و یکتنه باعث زیبایی شرکت شده بود. طی یک ماه اولی که اونجا بودم کارم بیشتر از مهتاب به سحر گره میخورد (چون ادمین پیجهایی بود که شرکت باهاشون قرارداد داشت). سحر بهم از ایدههاش میگفت و از مسابقههایی که میخواد برگزار کنه و من با مشورت مهتاب براش پست و استوری میزدم. روز بهروز به عشق سحر میرفتم شرکت و یکی دوباری که فهمیدم مرخصی گرفته تا عصر که از شرکت برم بیرون اعصابم بهم میریخت. دق میکردم اگه هر روز نمیدیدمش. لبخنداش، موهای فرفری نسبتا بلندش که حجیم بود و مثل عروسکاش میکرد، لبهای معمولی اما سرخش. همه اینا دیوونم میکرد.
یکی از بزرگترین چالشهام تو شرکت این بود که نذارم سحر متوجه بشه من همش زیر چشمی نگاش میکنم. من و مهتاب کنار هم پشت میز مینشستیم و سحر روبهروی ما بود. وقتی چشمم بهش میافتاد بیاختیار میخکوب سینههای کوچولو و کمر باریکش میشدم. اما یک روز بالاخره کار دست خودم دادم. سحر همیشه با همون استایل میومد. یک پیراهن مردانه (هر روز هم رنگی متفاوت) به جای مانتو. و شلوار جین آبی کمرنگ یا پررنگ. اما اون روز با قیافهای کاملا متفاوت اومد. پنجشنبه بود و آقای محسنیان از من و سحر خواهش کرده بیایم چون باید برای یکی از پیجهامون مسابقه میرفتیم و نمیشد به شنبه موکولش کنیم. وقتی صبح در زدم، خود محسنیان درو باز کرد و دیدم که سحر هنوز نیومده. محسنیان کارهای ضروری بهم گفت و بعدش رفت. نیم ساعتی تنها بودم و دیگه داشتم مطمئن میشدم که سحر نمیاد (چون همیشه زودتر از همه شرکت بود) که صدای زنگ در رو شنیدم. بدو رفتم سمت در و بازش کردم و فرشته کوچولوی شیطونم رو در لباسهایی دیدم که میخکوب شدم. شلوار سفید خیلی چسب (گمونم ساپورت بود)، یک تاپ مشکی با یک کت سفید اسپورت. چند لحظهای با تعجب و حیرت نگاش کردم و یکدفعه به خودم اومدم و خجالت کشیدم. وقتی وارد شرکت شد گفت:
+خوبی سپهر جون؟ (همه رو با پسوند جون صدا میزد)
+مرسی سحر تو خوبی؟
با خنده شیطنتآمیز همیشگیش گفت: نه معلومه خوب نیستم 😊 محسنیانم مارو گیر آورده کی روز پنجشنبه میاد شرکت که ما بیایم. باز خوبه خودش نیست حوصله شو ندارم 😊
+آره مجبور شدیم بیایم. منم خیلی خسته بودم میخواستم تو یک روز تو خونه بشینم فقط سریال ببینم که اینطوری شد.
+منم میخوام برم جشن تولد دوستم، بیا زود انجام بدیم کارای مسابقه رو و بزنیم بریم.
+موافقم، بریم بریم.
تا رسیدیم توی اتاق کارمون، من نشستم پشت میز و سحر پشتش رو کرد به من تا کت و شالش رو از جا لباسی آویزون کنه. حتی تصورشم نمیکردم که این باربی کمر باریک، کونش اینقدر خوشفرم و گرد و بزرگ باشه. بزرگیش بیش از حد نبود و با بدنش تناسب داشت. اما واقعا حدس نمیزدم که اینقدر گوشتی و خوشفرم باشه. اونقدر گوشتی بود که وقتی قد بلندی کرد تا کتش رو آویزون کنه هر دوتا لپ کونش مثل ژله لرزید. قلبم ریخت تو دهنم. نگاهمو سریع دزدیدم که متوجه نشه داشتم نگاش میکردم. وقتی کتشو آویزون کرد. برگشت سمتم و اومد وایساد کنار صندلیم و با خنده همیشگیش گفت:
+سپهر جون تو سلیقت خوبه، من متنها رو توی اسنپ که داشتم میومدم نوشتم. الان برات میفرستم تا بزنی
+نظر لطفته، بفرست بزنم که کلی کار داریم 😊
همینطور که توی گوشیش داشت دنبال متن میگشت و کنار ایستاده بود. از گوشه چشم داشتم تن و بدنشو نگاه میکردم. پوست تاپ مشکی جذابش چسبیده بود به تنش و سینههای کوچیکشو کامل میشد دید. هیچ وقت از زیر پیراهنهایی که میپوشید اینقدر خوشفرم و جذاب دیده نمیشدن. تا اون روز حتی فکرشم نمیکردم این فرشته چنین بدنی داشته باشه. تا عصر که همه کارارو کردیم و مسابقه رو هم برگزار کردیم و واسه یکی دوتا پیج دیگه هم پست گذاشتیم (محسنیان توی تلگرام بهمون گفت حالا که رفتین شرکت اینم بزنین اگه وقت دارین بعدا جبران میکنم). من مدام زیر چشمی سحر و بررسی میکردم و با خودم فکر میکردم که امشب توی جشن تولد دوستش حتما یکی مخشو میزنه. امکان نداشت پسری این دخترو ببینه و عاشقش نشه، چه برسه با این لباسها.
هوا تقریبا تاریک شده بود و کل مجتمع در سکوت فرو رفته بود. وقتی رفتم روی تراس تا سیگار بکشم متوجه شدم که به جز تک و توکی شرکت، چراغ هیج دفتر دیگهای روشن نیست. برق راهروهارو هم خاموش کرده بودن و این ساختمون قدیمی با دیوارای بتونی بیش از همیشه ترسناک بود. وقتی برگشتم داخل دیدم سحر کت و شالش رو پوشیده و نشسته روی مبل مان کنار در ورودی و سرش تو گوشیه. بلافاصله با دیدن من گفت.
+شانس من اسنپ گیر نمیاد.
جدی بود و به نظر اعصابش بهم ریخته بود.
+آره خب پنج شنبس، سختتر پیدا میشه.
+خونه دوستم سعادت آباده، همین الانم که اسنپ بگیره من هشت زودتر نمیرسم. همه رسیدن الان. شادی (دوستش که تولدش بود) همش پیام میده کجایی.
بدون اینکه به چیزی فکر کنم یا قصدی داشته باشم بهش گفتم
+میخوای من برسونمت؟
+نه سپهر جون، میگیره بالاخره، اعصابم از دست این محسنیان خرده، یه روز تعطیل برامون نمیذاره.
+نمیخوام اصرار کنم بهت. هر طور خودت صلاح میدونی ولی من جدا بیکارم و میتونم برسونمت. بدون تعارف
+ببین من اهل تعارف نیستما (با همون خنده همیشگی بیانش کرد) مجبورت میکنم منو ببری
+مجبور چرا، معلومه میبرمت. پاشو بریم.
دوباره خوشحال و خندون شده بود گفت: بزن بریم پس. وقتی وارد راهرو شدیم گفت چقدر ترسناکه اینجا. آدم وحشت میکنه. شونه به شونه هم راه میرفتیم و مشخص بود از تاریکی میترسه. گفتم نترس چیزی نمیشه. ساختمون قدیمی همینه دیگه. و با آسانسور رفتیم پارکینگ و سوار ماشین شدیم.
توی راه داشتیم موزیک گوش میدادیم که یه دفعه برداشت گفت:
+وای سپهر، من چقدر احمقم.
+خدا نکنه چرا؟
+داری منو میبری تولد، تولدی که اینهمه آدم اونجان، همه سن و سال خودمون. بعد من اصلا تا الان تعارفت نکردم که تو هم بیای. بخدا ذهنم خیلی درگیر بود.
+دیونهای تو؟ چرا باید همچین کاری بکنی اصلا. اصلن هم کار زشتی نیست. تولد دوستته من بیام چیکار. میرسونمت عذاب وجدانم نداشته باش. بیکار بودم من.
+خب دیگه، مگه نمیگی بیکاری. بیا بریم اینطوری که فقط منو برسونی خیلی زشته. بعدم اینجا نهایت بعضیا همو میشناسن. همه با پارتنراشون میان و تازه من همه دوستای شادی رو که نمیشناسم. بعدشم منو میشناسی دیگه. بیا بریم دیگه توام که کاری نداری
+نه راستش کاری که ندارم. میخواستم برم کتاب بخونم.
+حوصله کتاب داری روز پنجشنبه؟ بیا بریم خوش خیلی میگذره، میزنیم میرقصیم تا صبح
+جدا اهل تعارف نیستم من. نمیدونم واقعا. با این سرو وضع آخه؟
+خیلی هم خوبی دیونه. خودتم میدونی که خوشتیپی پس ادا در نیار. بعدشم منم اونجا کسیو ندارم که. اکثرا با پارتنرن. من تنها میمونم. اگه کاری نداری واقعا بیا. قول میدم خوش بگذره.
منم دیگه چیزی نگفتم و قبول کردم. ضربان قلبم بالا رفته بود. فکر اینکه با سحر برقصم داشت مغزمو آتیش میزد. با خودم گفتم حتی اگه سحر مشغول دوستاش بشه و زیاد باهم نرقصیم. بازم یه چند پیک مشروب میزنم و یکم خوش میگذرونم. خیلی وقت بود مهمونی نرفته بودم و بدم نمیومد. چه برسه اینکه با سحر برم. وقتی ما رسیدیم، همه مشغول بزن و برقص بودن. سحر منو به دوستاش معرفی کرد و خیلی حواسش بود که تنها نمونم. واقعا دختر با شعوری بود. بیشتر از انتظارم. به جای اینکه با دوستاش وقت بگذرونه، همش کنار من بود. واقعا جشن تولد خوبی بود. همه بچهها (تقریبا ۳۰ نفری بودن) خونگرم و خودمونی بودن و البته سطح اجتماعی شون خیلی بالاتر از من. با اینکه سرو وضعم به پای هیچ کدوم نمیرسید اما هیچ نگاه عجیبی غریبی رو روی خودم احساس نمیکردم. من سحر بعد از ده دقیقهای خوش و بش با بقیه همراه شدیم و رفتیم پای میز بارشون و چند پیک اسمیرنوف زدیم و رفتیم تا برقصیم. سحر خیلی با انرژی بود و واقعا با رقصش دلمو میبرد. روبهروی هم میرقصیدیم و بعضی لحظات فاصلمون اینقدر کم میشد که تقریبا بدنمون به هم میچسبید. وسط رقص مدام میرفتیم یک پیک میزدیم و حال میکردیم. من حسابی گرم شده بودم و لذت میبردم و سحر مشخص بود بیشتر از من مست شده. آخرای مهمونی من مست مست بودم و سحر تقریبا دیگه نمیدونست داره چیکار میکنه. مدام وسط رقص از من آویزون میشد و سیگارمو برداشت یه پک میزد و دوباره بهم پسش میداد. بین سیگارها باز یکم مشروب میزدیم و با هم میرقصیدیم. با اینکه من حسابی مست بودم اما خودمونیم، کاملا میفهمیدم دارم چیکار میکنم اما سحر مشخص بود کنترلشو از دست داده. بیشتر از اینکه از مشروب مست باشم، از تماس با بدن واقعا نرم سحر مست بودم. چشمای عسلیش شهلای شهلا بود و تقریبا دیگه همش تو بغل من بود و با هم میرقصیدیم. نمیفهمید چطوری میرقصه، حرکاتش دست خودش نبود. دیگه چنان از خود بیخود شده بود که وقتی پشتو میکرد به من (و من دستمو میذاشتم رو پهلوش) چنان بهم چسبید که نرمی کونشرو قشنگ با کیرم حس کردم و فورا خودمو عقب کشیدم تا نفهمه نیمه راست شده. خوشبختانه اصلا نفهمید. تو حال و هوای دیگهای بود. از همه اینا که بگذریم، بیشترین لذت رو وقتی میبردم که از روبهرو میچسبیدم بهم و با لبخند شیطونیش تو صورتم زل میزد. حتی چند بار وقتی خط سینه شو دید میزدم و خودشم متوجه شد چیزی به روی خودش نیاورد و انگار نه انگار. حسابی مست بود. آخر شب نیم ساعتی همه نشسته بودیم. به جرأت سحر مستترین فرد جمع بود. منم تلو تلو میخوردم و سیگار از رو لبم نمیافتاد اما کاملا میفهمیدم چه خبره و حالم دست خودم بود. وقتی کمکم همه شروع کردن به رفتن. سحر افتاده بود رو یه مبل دو نفره گوشه حال و به من میگفت:
+سپههرر جونم، سیگار میخوام
براش سیگار بردم و دادم بهش و افتادم کنارش
+خودت روشنشش کن
همین لحظه شادی اومد و گفت به نظرم سحر باید اینجا بمونه، نمیتونی اینطوری ببریش خونه شون. مامان باباش میکشنش
+خب اینطوری که بدتره، اگه نره خونه براش داستان نمیشه؟
+نه من اجازهشو گرفتم، گفتم تا صبح با دخترا بزن برقص داریم. مامانشم اوکی داده. راستش اگه خودتم بمونی خیلی خوب میشه. چون من نمیتونم حواسم به سحر باشه. خیلی خستم خودم دارم بیهوش میشم. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و همون افکاری که احتمالا حدس میزنید توی سرم شروع کردن به رژه رفتن. آره، فرصتی پیش اومده بود که شبرو تا صبح با سحر باشم. شاید اگر مست نبودم به سکس با سحر فکر نمیکردم. اما توی اون شرایط، تنها چیزی که میخواستم همین بود. وقتی همه رفتن، شادی و دوست پسرش باهم رفتن تو اتاق پدر مادرش و شادی به من گفت بریم تو اتاق خودش. دست سحرو گرفتم و بردمش توی اتاق. تقریبا نمیتونست راه بره و از من آویزون شده بود و همش میافتاد روی زمین. برگشتم از توی پذیرایی و از توی آشپزخونه شون یکمی آبلیمو برداشتم و بردم دادم به سحر. ده دقیقهای بیهوش افتاده بود تا اینکه گفت داره حالش بهم میخوره و کمکش کردم بره دستشویی. نیم ساعتی فقط حالش بهم میخورد اما وقتی اومد بیرون به کلی تغییر کرده بود. سایه هوش و عقل کمی برگشته بود به چشماش و میشد و صحبتهاش طبیعی شده بود. اما هنوزم مستی از سرش نپریده بود.
+سپهر جون. ببخشید. اذیتت کردم
+نه عزیزم این چه حرفیه خیلی هم عادیه. بیا بریم تو اتاق
بردمش تو اتاق و خوابوندمش روی تخت و نشستم روی مبل. حدس میزدم سریع خوابش ببره اما چشماش دوباره انرژی گرفته بود و فقط بدنش رو نمیتونست از خستگی تکون بده. بهش گفتم
+خیلی خوش گذشت امشب. مرسی که منو دعوت کردی.
+سپهر خیلی خوبی تو. اگه نبودی اینقدر به من خوش نمیگذشت. الانم بگیر بخواب خیلی خستهای
+نه خوابم نمیاد.
+خوب شد نرفتم کتاب بخونمها. نه بهتره بگم خوب شد اسنپ گیرت نیومد.
بلند خندید و گفت:
+آررهه. میرفتی خونه که نمیتونستی با همچین دخترای خوشگلی برقصی
+من فقط از رقص با تو لذت بردم. معرکهای تو
وقتی حرف میزدیم خودمو بیش از چیزی که به نظر میرسید مست نشون میدادم. طوری که انگار خیلی بیشتر از اون مستم
+تو خیلی خوردی سپهر. حالت بد نیست؟
+نه، عادت دارم. خوب خووبم. خستم فقط
+بیا بخواب اینجا عزیزم.
اولین بار بود که میگفت عزیزم. و خب مشخص بود که هیچ قصدی نداره و از صمیمیته. بدون هیچ حرفی پاشدم و رفتم روی تخت کنارش دراز کشیدم. صدای نازک و دلربای سحر توی مستی فوقالعاده سکسی بود. توی تخت شونه به شونه چسبیده بودیم و با اینکه تختش بزرگ بود اما راحت نبودیم. در ضمن توی اون شرایط با توجه به مستی و کارهایی که توی رقص با هم کرده بودیم هیچ شرمی بینمون وجود نداشت. به پهلو چرخیدم و دستمو انداختم رو بدنش و چشمامو بستم. سحر هم به سمت من چرخید صورتشو چسبوند به صورتم و محکم بغلم کرد. در یکلحظه، در این لحظه، با اینکه از قبل با بدن هم آشنا شده بودیم و تماس زیاد داشتیم و این بغل در برابر تماسهای قبلی وسط رقص چیزی نبود. اما یه نیروی نامرئی بینمون شکلگرفته بود که از توی قلبم حس میکردم متفاوت با موقع رقصه. این حسو سحرم احتمالا داشت. چون حرکاتش فرق داشت. با دستش کمرمو اندکی به خودش فشار میداد. نرمی سینههاشو روی تنم حس میکردم.
+چه عطر خوشبویی داری. (سحر گفت)
+با این همه تحرک و رقص بوی عرق میدم، عطر چیه. حتما صد بار تا الان پریده عطری که زدم
+عطر خودتو میگم.
چشمامو باز کردم و دیدم که بهم زل زده. ضربان قلبم بالا رفته بود و به شدت هورنی شده بودم. بدون فکر به چیز دیگهای خم شدم روی صورتش، کمی تو چشمای عسلیش زل زدم، موهای فرش دورش پخششده بود. سحر زیباترین دختر دنیا بود. چشمامو بستم و شروع کردم به خوردن لباش. دوتا دستشو روی کمرم سفت کرد و با قدرتی که فک نمیکردم داشته باشه منو به خودش فشار داد. فک میکردم خیلی خستهتر از این حرفا باشه. طوری لبامو میخورد که من حتی تصورشم نمیکردم. من فقط عادی لباشو میخوردم ولی اون زبونشو میاورد بیرون وسط لب گرفتن هی لبمو لیس میزد. به همون شیطونی بود که توی تصوراتم حدس میزدم. وزنمو انداخته بودم روی تنش و لباس سکسیشو میخوردم. دستمو از تاپش بردم تو و شروع کردم به مالیدن سینههاش. عجب سینههای نرمی داشت. یکم که مالیدمش، دستمو درآوردم یکم رفتم پایینتر و گردنشو خوردم. خیلی خیلی حساس بود و آه و نالهش درومد. صدای نالههایش با اون تن ظریف و سکسی دیوونم کرد. یکدفعه بلند شدم و نشستم روی شکمش و توی چشمای خمارش زل زدم. دستمو از پایین تاپش گرفتم. دستاشو برد بالا و گذاشت درش بیارم. سوتین از جلو باز میشد. فورا بازش کردم. سینههاش مثل برف سفید بود با نوک قهوهای. حاشیه نوک سینش قهوهای خیلی خیلی کمرنگی بود و به هوسم انداخت. اونقدر نرم بود سینههاش که حتی تصور م نمیکردم. زبونمو بردم نوک سینش و شروع کردم به بازی کردن باهاش. زبونمو آروم میمالیدم دور سینش و یه دفعه یه لیس محکم کل سینهشو میزدم. با زبونم داشتم دیوونش میکردم. آن و نالهش اینقدر زیاد بود که مطمئن بودم شادی اگر بیاد توی پذیرایی حتما صدامونو میشنوه اما برام مهم نبود. شروع کردم با زبونم روی تنش خط کشیدن. از بالای نافش شروع میکردم و تا نوک سینهش لیس میزدم و باز سینه بعدیش. یکیشو با دست میمالیدم و سینه دیگشو میخوردم. پوست لطیف بود. کیرم حسابی باد کرده بود و منطبق شده بود روی کسش. خودشو زیرم تکون میداد و مشخص بود طاقتش تموم شده. از چیزی که فکر میکردم وحشیتر بود. یکدفعه صورتمو با دستش گرفت و گفت: کیرترو میخوام سپهر. دست بردم دکمه شلوارمو باز کنم که نذاشت. خوابیدم روی تخت و این دفعه سحر اومد روم. یکمی گردنمو خورد و همونطوری دکمههای پیرهنمو باز کرد. پیرهنمو درآورد و پرتش کرد یه گوشه. دوباره اومد شروع کرد به خوردن گردنم و با زبونش لیسم میزد. حتی وقتی یهو میومد بالا به چشمام نگاه میکرد زبونشو نمیبرد تو و دور لبش میچرخوند. یکمی که گردنمو خورد، آروم آروم روی تنم رفت پایین. سینههاشو میمالید روی تنم و آروم آروم میرفت پایین. به شلوارم که رسید، بجز دکمه بالا بقیه دکمهها باز کرد. دستشو برد تو کیرمرو گرفت و کشید بیرون. تماس پوست دستش با کیرم فراتر از حد تصورم لذتبخش بود. چشماشو از دیدن کیرم گرد کرد و دراز کشید وسط پام. یه نگاه تو چشمام کرد و بعد یه دفعه همه کیرمرو کرد تو دهنش. تا ته فرو برد تو حلقش. حتی فکر نمیکردم توی اون دهن کوچولو بتونه سر کیرمرو هم جا کنه. اینقدر با ولع کیرمرو ساک میزد که از تماشاش داشتم ارضا میشدم. وقتی کیرم توی حلقش بود دستو از پایین کیرم گرفته بود، چشماشو بهم فشار میداد و زور میزد تا همه کیرم جاشه تو دهنش. دستشو برداشت و کمی خودشو کشید بالا و گفت: اینطوری نمیشه. دستاشو گذاشت دو طرف بدنم و دوباره کیرمرو کرد تو دهنش. تقریبا همهشو کرده بود تو دهنش و داشت زور به حلقش میومد که دستمو گذاشتم رو سرش و سرشو فشار دادم پایین. یه لحظه خودشو کشید عقب و زور به حلق اومد. خم شدم بالا و موهاشو با دستم گرفتم و دوباره بردمش رو کیرم. با دو دست موهاشو گرفته بودم کیرمرو فشار میدادم تو دهنش. مشخص بود اذیته اما نمیخواست کم بیاره و مخالفتی نمیکرد. تحملم تموم شد. کونشرو میخواستم. چون دیدم طرفدار سکس هارده به پشت خوابوندمش روی تخت. شلوار و شرتش رو باهم کشیدم پاییم و سرمو بردم لای پاش. کونش چسبید به صورتم. از زیر کسش تا لای خط کونش رو یه لیس محکم زدم که جیغش رفت هوا. کامل شلوارشو از پاش درآوردم و یکم با دستم کون سفید و ژلهای شو مالیدم. اصلا به این هیکل و بدن نمیخورد که اینقدر نرم باشه. چون لاغر بود فکر میکردم بندش استخونیه اما به شدت نرم بود. مخصوصا کونش که شاید حتی از ژلههم نرمتر بود. از کون بزرگ بدم میاد. کون سحر نسبت به بدنش بزرگ بود و سایز غیر عادی نداشت برای همین خیلی خوشفرم و جذاب بود. همون اندازهای که دوست داشتم. کیرمرو با دست گرفتم و دادمش لای پاش تا از کسش خیس بشه و با همین حرکت باز جیغ کشید و یه دفعه سرشو برگردوند و گفت کسمو خیستر کن. گفتم: با کست کار ندارم. یه دفعه چرخید و گفت و من کیرترو تو کسم میخوام. تو چشماش استرس میدیدم. گفتم بعدا به کستم میرسم و به زور چرخوندمش. هرچند مقاومت نکرد و دل میخواست اما فک نمیکرد بخوام از کون بکنمش. کیرمرو گذاشتم لای لپای کونش و عقب جلو کردم. که نالش باز بلند شد. با صدای لوس و ملیحش گفت: سپهر جونم آروم. من تا حالا کون ندادم. گفتم باشه خیالت راحت.
سوراخشو خیس کردم و سر کیرمرو فشار دادم تو. کونش واقعا تنگ و نرم بود. یه کمی خودشو سفت کرد ولی اصلا جیغ نزد. مشخص بود زیاد دردش نگرفته. یکم دیگه کیرمرو فشار دادم که یه دفعه نفسشو حبس کرد و گفت: وای سپهر آروم تو رو خدا شروع کردم آروم آروم عقب و جلو کردن کیرم. اونقدری میکشیدم بیرون که فقط سرش تو بمونه و وقتی آروم میدادم تو فقط تا نصفه میبردم. مطمئن بودم خودشم تعجب کرده چون گویا انتظار درد بیشتری داشت. فقط کمی آخ و اوخ میکرد اما کونشرو دیگه تقریبا شل کرده بود. منم که داشت ابم میومد. کیرمرو کشیدم بیرون تا یکم استراحت کنم. یکم دیگه سوراخشو تفی کردم و این بار کیرمرو تا ته کردم تو. هرچقدر سعی کرد جیغ نزنه نتونست و یه آخ بلند گفت. کیرمرو چنان کرده بودم تو کونش که تخمام میخورد روی کسش و نرمی کونش رو با تنم حس میکردم. هر تلمبهای که میزدم که یه آخ کوچیک میکشید تا اینکه دیدم دیگه طاقت نداره و درش آوردم. نزدیک بود آبم بیاد و دلم میخواست بازم کونشرو بکنم. خوابیدم رو تنش و گفتم میخوری تا بیاد؟ گفت کونمرو بکن. فهمیدم آخ و اوخش چندانم از روی درد نبوده. یا حداقل این درد کمرو دوست داشته. چرخوندمش و یکم لب گرفتم و این بار خواستم از جلو بکنم تو کونش. پاهاشو با دستم دادم بالا کیرمرو گذاشتم روی سوراخ کونش و تا نصفه کردم تو. چشماشو بست و چهرهشو در هم کشیده بود اما و دستاشو گذاشتو بود رو شکمم و به عقب هولم میداد اما وقتی متوقف میشد بهم اشاره میکرد ادامه بدم. منم دیگه داشت آبم میومد و همه کیرمرو کردم تو چند تا تلمبه محکم زدم تو کونش تا اینکه دیدم آبم داره میاد. سریع کشیدم بیرون و همشو ریختم روی تنش. آبم با فشار میزد بیرون و بیش از هر باری بود که تو زندگیم دیده بودم. نصفش ریخت روی صورتش و دیدم داره لبخند میزنه. بعد همونجا افتادم رو تنش و خوابیدم.
این اولین داستان من تو شهوانیه. نمیدونم بقیه ماجرا هامو با سحر بنویسم یا نه. لطفا توی کامنتا بهم انرژی بدین (اگه خوشتون اومد) تا برای نوشتنش تصمیم بگیرم. در ضمن دل میخواد ماجرای عجیب مهتاب رو هم بگم. شما بگین کدوم. ادامه ماجرای تقربا عاشقانم با سحر یا اتفاقی که با مهتاب افتاد. در ضمن نظر بدین که چطوری داستان رو بهتر کنم. | [
"همکار",
"شرکت"
] | 2023-06-18 | 225 | 7 | 276,801 | null | null | 0.003833 | 0 | 21,476 | 2.312199 | 0.704233 | 2.969845 | 6.866871 |
https://shahvani.com/dastan/سفر-کاری | سفر کاری | جهان | دیماه ۹۴ برف سنگین جاده رو پوشونده بود از دیشب نتونسته بودم درست بخوابم چشامو همش خواب میگرفت یهو یه حیوونی پرید وسط جاده فرمونو چرخوندم به زحمت بغل جاده نگه داشتم ولی با برخورد به گاردریل ماشینم خرابشده بود و حرکتی نمیکرد
چند دقیقه تو ماشین نشستم هر چی استارت زدم روشن نمیشد نمیدونستم وسط این سرما چیکار کنم آنتن گوشیم هم پریده بود باید تا صبح منتظر میموندم تا اگه ماشینی چیزی از جاده رد شد ازش کمک بخوام
تو همین فکرا بودم یهو یه پسر جوون زد به شیشه ماشین
با خوشحالی شیشه رو دادم پایین نذاشتم حرف بزنه: ماشینم خرابشده تعمیرگاهی جایی سراغ داری ببرمش درستش کنم
جواب داد: نه آقا تا شیش کیلومتری اینجا تعمیرگاه نیست بعدشم این موقع شب باز نبود
×چیکار کنم آخه وسط جاده گیر کردم گوشیم هم آنتن نداره.
یه مسافر خونه همین نزدیکیها هست میخواید شبو صبح کنید فردا دنبال تعمیر ماشینتون باشید.
از تو ماشین خوابیدن بهتر بود مدارکو سوییچ رو برداشتم
بیست دقیقهای بین برف و باد حرکت کردیم تا رسیدیم بهی مسافر خونه قدیمی
واردش شدیم پسره رفت به مردی که پشت میز نشسته بود گفت بابا این آقا مهمون ماست
رفتم جلو سلام کردم مرده با تعجب نگاهم میکرد
×برا امشبی اتاق میخواستم
یکم مکث کرد: بله حتما، اتفاقا یه اتاق خالی داریم که تازه تمیزش کردیم
×فعلا برای شب میخوامش تا ببینم فردا ماشینم درست میشه یا ن
کلیدو بهم داد با تعجب پرسیدم چرا کارت شناسایی ازم نمیخوای؟
لبخندی تحویلم داد: آقا نیازی نیست کسی تا حالا آسیبی به خونه ما وارد نکرده مهمونای ما خیلی آدمای خوبین
حرفاش عجیب غریب بود ولی از اونجا که خوابم میومد اهمیتی ندادم
خانمش اومد راهنماییم کرد و منو سمت اتاقم برد پله میخورد میرفت بالا.
بفرمایید داخل اگه چیزی هم خواستید صدام کنید
ازش تشکر کردم رفت پایین
در اتاق روبرویی باز شد
ی پسر نوجوان از لای در نگام کرد وقتی نگاهش کردم محکم درو بست با خودم گفتم دیوونه خونست اینجا وارد اتاق شدم وقتی راه میرفتم چوب کف اتاق صدای قژ قژ میداد هر تکونی که رو تخت کهنش میخوردم صدای جیر جیر میومد ولی اینقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد از خواب پاشدم با عجله رفتم پایین پسر نوجونه داشت با مرده حرف میزد
*تا کی قرار اینجا باشه
نمیدونم معلوم نیست
*هنوز نمیدونه نه؟
بزار خودش بفهمه اینجوری بهتره
با دیدنم حرفشونو قطع کردن
پسر نوجوون رفت طبقه بالا
به مرده گفتم آنتن گوشیم بالا نیومده باید برم دنبال تعمیر کار کجا میتونم آژانس بگیرم
با پوزخند گفت آقا اینجا نه گوشی آنتن میده نه آژانسی هست خیلی با شهر فاصله داریم اما اگه بخوای میتونی نامه بنویسی برا خانوادت که نگران نباشن پسرم میخواد بره شهر نامتو میده اداره پست
×خب منم باهاش میرم شهر.
آقا پسرم با قاطر میره و به این سرما عادت داره فکر نکنم شما بتونید برید
برا مادرم نامه نوشتم که سفر کاریم تموم شده گفتم چند روز دیگه برمیگردمو داستانو براش توضیح دادم
نامه رو دادم به پسره که وقتی پدرش صداش زد فهمیدم اسمش علی هستش
کد پستی نداشتن علی گفت تو اداره پست کد پستی اونجا رو میگیره
ازش تشکر کردم خیلی گشنم بود
به مرده گفتم صبحونه چیزی داری
زنشو صدا کرد: هاجر خانم صبحونه آقا رو حاضر کن
×اون پسره که رفت بالا کی بود؟
پسر کوچیکمه آقا
×چند تا بچهداری؟ اذیت نمیشید بدون موبایل و ماشین.
آقا ما عادت کردیم به این نوع زندگی، همین دو تا پسرو دارم
سرشیر خوشمزه با نون محلی داغ باعث شد اتفاقات بد دیشب از یادم بره
حوصلم به شدت سر رفته بود هندزفری گذاشتم تو گوشم و موزیکو پلی کردم
یکم بعد در اتاق باز شد هندزفری رو در آوردم
پسر نوجونه وارد شد
*سلام خوبید در زدم ولی شما جواب ندادی
×سلام تو گوشم هندزفری بود
با تعجب نگام میکرد: این از اون دستگاهاس که صدای آواز خونها رو پخش میکنه؟
باورم نمیشد پسره نمیدونست اسم این چیه هر چقدرم روستایی باشن بازم دلیل نمیشه تو زندگیش موبایل ندیده باشه
نفسی کشیدم: آره باهاش میتونی آهنگ گوش کنی
*میتونم منم گوش بدم؟
×آره میشه هندزفری رو گذاشتم تو گوشش موزیک پخش شد
از تعجب دهنش باز موند و خرکیف شد بلند گفت وای چقدر باحاله
مگه تا حالا از این چیزا ندیدی؟
*قبلا یه مسافر اومد اینجا از این دستگاها داشت آواز پخش میکرد
×مگه چند وقته مسافر نیومده؟
*یک سالی میشه قبل شما یه خانمی اومد البته اون موندنش دائمی شد ولی از اینجا خوشش نیومد
×بابات دیشب میگفت تازه اتاقو تمیز کردن پس چرا میگی یه ساله مسافری نیومده؟
سرشو پایین انداخت نمیدونست چی بگه
دوباره ازش پرسیدم چرا بابات دروغ گفت؟ صبح داشتی میگفتی هنوز نمیدونه؟ چیو نمیدونم؟
با تاخیر جواب داد شاید از قبل میدونسته شما میای اتاقو تمیز کرده
×از کجا میدونسته من میام مگه علم غیب داره؟
خب تو این فصل معمولا ماشینا تو جاده گیر میکنن
بلند شد از اتاق بیرون رفت
حرفاش و رفتاراش خیلی عجیب بود
غروب شد علی اومد گفت آقا نامتون رو تحویل پست دادم
×ممنون لطف کردی، میشه به مادرت بگی شامو بیاره بالا میخوام تو اتاقم بخورم
سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت
از بیکاری و کلافگی یکم چرت زدم وقتی بیدار شدم دیدم در اتاق باز شد
پسر نوجونه اومد داخل تو دستش سینی بود
سینی رو گذاشت کنارم
شام برنج و قیمه بود با دوغ محلی
اومده ک بره بهش گفتم اسمت چیه
*اسمم مملی هستش
×مملی مدرسه میری؟
*ن خیلی به خونهمون دوره تا دوره راهنمایی خوندم بسمه دیگه
×یعنی برا آینده هدفی نداری؟
*هیچ هدفی ندارم
حوصلم سر رفته بود بهش گفتم میخوای شامو باهم بخوریم؟
*آخه این برای شماست
×خب خودم رضایت دارم دیگه برو یه قاشق برا خودت بیار باهم بخوریمش
اومدنش یکم طول کشید درو باز کردم اومدم دم پلهها که صداش بزنم
مکالمه مملی و مادرشو شنیدم
مادرش میگفت کم دم پره مرده شو موندنی نیست از من گفتن بود
*اگ باهاش دوست بشم شاید دیگه هیچوقت از اینجا نره
منو دیدن مملی گفت دنبال قاشق بودم الان میام بالا
ماتو مبهوت به حرفاشون فکر میکردم وسط غذا خوردن پرسیدم مملی داشتید راجب من حرف میزدید؟
یکم مکث کرد با تاخیر جواب داد آره آخه مامانم دوست نداره من با شما دوست باشم
×چرا دوس نداره؟ مگه میخوای با من دوست باشی؟
*آره دوس دارم دوست صمیمی شما باشم
×یعنی چی موندنی نیست
*هیچی میگفت یعنی این باهات دوست نمیمونه بعد از اتمام کولاک از اینجا میره
×مگه تو رفیقی نداری؟
*ن هیچکس نیست چند ساله هیچ دوستی نداشتم
×چرا خب؟ اگ بری مدرسه میتونی دوستو رفیق پیدا کنی
*اسم شما چیه؟
+اسمم جهانه
*حتما خیلی دلتنگ بچه هاتون هستید
+خوشبختانه زنو بچه ندارم
*میشه همیشه دوست هم بمونیم؟
انگشتشو آورد جلو خم کرد لبخند زدم انگشتمو دور انگشتش چرخوندم
+خب الان دوست همیم، چند سالته؟
* ۱۶ سالمه شما چی؟
+منم ۴۳ سالمه
ظرف غذارو جمع کرد ازش تشکر کردم
گفت میشه آخر شب بیام پیشت از اون دستگاه یکم آواز گوش بدم
خندم گرفته بود: آره میشه هر وقت دلت خواست بیا
موقع خواب بود در اتاقم زده شد گفتم بیا تو
مملی وارد شد رو زمین نشست: میشه اون دستگاهو بزاری آواز بخونه
×بیا رو تخت کنارم دراز بکش کف زمین سرده
کنارم دراز کشید
ی لنگه هندزفری رو گذاشتم تو گوشش ی لنگه دیگش تو گوش خودم
آهنگ غریب آشنا گوگوش پلی شد
تا آخر گوش داد با هیجان و ذوق داد زد وای چقدر خوب بود
هندزفریو از گوشش در آوردم: آروم خیلی بلند حرف میزنی
تو چشمام نگاه میکرد و میخندید
دست رو سرش کشیدم
یهو بغلم کرد جا خوردم انتظار همچین رفتاری رو نداشتم
سرشو بالا آورد تو چشمام نگاه کرد
دست رو صورتش کشیدمو نوازشش میکردم
در اتاق زده شد: مملی بیا پایین بزار مهمونمون بخوابه
با عصبانیت گفت مامان باشه اومدم
تو چشمام نگاه کرد صورتمو بوسیدو رفت
از کارش شوکه شده بودم
صدای پچپچ مملی و مامانش از اتاق روبرویی میومد رفتم گوشمو چسبوندم به در اتاقش:
*اینقدر مزاحمم نشو
بهت گفتم موندنی نیست خودتو داری اذیت میکنی
*از کجا میدونی موندنی نیست؟ چرا نمیزاری با مردی که دوسش دارم وقتمو بگذرونم؟
بابات دیدتش گفت حالش خوب میشه نمیخوام وابستش بشی بعد رفتنش عذاب میکشی
*مامان عذابو وقتی کشیدم که بابا اونکارو باهام کرد هنوز تیزی چاقوی رو گلومو یادم نرفته الانم اون کاریم نداره تو شدی فضول زندگیم
حس کردم در داره باز میشه زودی دویدم تو اتاقمو درو بستم
هر چی بیشتر میگذشت بیشتر حیرون میشدم چطوری خانواده روستایی از احساسات همجنسگرایانه پسرشون آگاه بودن اینایی که حتی به موبایل و اینترنت دسترسی نداشتن چطوری اینقدر راحت درباره حسش به من با مادرش صحبت میکرد داستان چاقوی تیز رو گلوش چی بود کلی سوال تو ذهنم بود
صبح پاشدم بلافاصله رفتم دنبال تعمیرکار بگردم بابای مملی صدام کرد آقا راستی دیشب یادم رفت بهتون بگم پسرم علی رفته بود شهر یه مکانیک دیده بود آدرس داد صبح اومدن ماشینتو بردن گفتن تا چند روز دیگه درست میشه
×اول صبی چ خبر خوبی دادی آقا...
کوچیک شما هستم صابر صدام کنید
×آقا صابر حساب ما تا الان چقدر شده؟
آقا بزارید موقع رفتن همشو حساب میکنم
×ظهر میخوام دوش بگیرم آب گرم دارید؟
بله آقا به مملی میگم بیاد تنظیم سرد گرم آبو بهتون بگه
وان کهنه که لبهاش هم ترک داشتو پر آب داغ کردم نشستم توش ریلکس کرده بودم
صابونو به بدنم زده بودمو کل آب کفی شده بود
در حموم باز شد مملی اومد داخل
سرمو چرخوندم: دارم حموم میکنم مگه نمیدونستی؟
*چرا ولی اومدم بدنتو مالش بدم تا خستگیت در بره
دستاشو آورد جلو از سر شونه هام گرفت و آروم مالید همینجوری که مالش میداد صورتشو بهم نزدیکتر میکرد
سرمو به سمتش چرخوندم و چند ثانیه تو چشمای هم زل زدیم چند سانتیمتر بین منو لباش فاصله بود تو یه لحظه لبامون بهم چسبیده شد و لباشو میخوردم از پشت سرش گرفته بودمو لبشو بیشتر تو دهنم فرو میکردم دستشو برد زیر آب کیرمرو لمس کرد
لب بازی ما بدون وقفه ادامه داشت کیرم زیر دستش داشت راست میشد
چشمای سبزش با رنگ پوست سبزهای که داشت جذابیت خاصی بهش داده بود
از وان بیرون اومدم بدنمو آب گرفتم تا کف هاش از بین بره مملی جلوم زانو زد کیرمرو تو دستش گرفت و شروع کرد به خوردن
کیرم تو دهنش عقب جلو میشد
چند باری دندون زد کیرمرو عقب کشیدم متوجه شد دارم اذیت میشم ولی سعی کرد بهتر بخوره ساک حلقی میزد و دیگه دندونش کمتر به کیرم برخورد میکرد مشخص بود نسخه کیرمرو تا ته میکرد تو حلقش حتی وقتی عوق میزد بازم بیخیال نمیشد و ساک زدنو ادامه میداد
چند دقه ساک حلقی زد آبم داشت میومد از دهنش بیرون کشیدم و آبمرورو سینش خالی کردم
پاشد روبروم وایساد لباشو آورد جلو ازم لب گرفت چرخوندمش و از پشت چسبیدم بهش کیرمرو به کونش میمالیدم و براش جق میزدم سرشو عقب برگردوند دوباره از هم لب گرفتیم کیرم شل شدمو تو دستش گرفتو باهاش بازی میکرد دستشو محکم دور کیرم حلقه کرد و سفت گرفتش یهو آبش اومد و رو انگشتام ریخت
دستمو شستم اونم ی آبی به بدنش زد
*دوست داری امشب پیشت بخوابم؟
×بابات اینا نفهمن؟
*اونا میدونن من از تو خوشم میاد
×واقعا؟ قدرشون بدون این چیزا هنوز تو خیلی کشورهای غربی هم پذیرفته نیست
*میخوای بریم تو اتاق من بخوابیم؟
شب شد وارد اتاقش شدیم
تشک دو نفرو رو پهن کرد کنارش دراز کشیدم از بالای سرش آلبوم عکسو آورد
عکسای بچگیشو نشونم میداد و از خاطراتشون میگفت یه عکس پنج نفره از خودشون نشونم داد
×این دختره کیه؟
*خواهرم فاطمه اس
ولی بابات گفت فقط دو تا پسر داره
چشماش حالت اشکآلود شده بودن لبخند تلخی زد گفت آخه فاطمه چند ساله دیگه پیش ما نیست
×چرا پیش شما نمیاد مگه چ مشکلی باهاتون داره
*نمیتونه بیاد اون زندگی خودشو داره
×نکنه شوهرش اجازه نمیده؟
*مکثی کرد گفت آره همون شوهرش نمیزاره
آلبومو گذاشت کنار اومد تو بغلم سرش رو بازوم بود و دستاش دور کمرم
سرشو نوازش میکردم و چند باری صورتشو بوسیدم
تو بغلم بود و خوابم گرفت
از خواب که پاشدم دیدم مملی نیست رفتم پایین مملی سینی صبحونه رو آماده کرده بود وقتی منو دید ذوقزده شد: داشتم صبحونتو میاوردم بالا
حاج خانم زیر زیرکی نگام میکرد
ازش تشکر کردم گفتم صبحونه رو همینجا میخورم توام بیا باهم بخوریم
خندهرو صورتش بود نگاه مامانش کرد گفت منو آقا جهان دوست هم شدیم
مامانش از سر ناچاری لبخند زد: وای خوبه من برم به کارام برسم شما مشغول باشید
عصری رفتیم کنار خونهشون قدم بزنیم ی گلوله برف زد بهم
×خودت خواستیا: چند تا گلوله برف درست کردم زدم بهش
دنبالش میدویدم اونم هی میخندید از پشت گرفتمش جفتمون هم افتادیم زمین
افتاده بودم روش تو چشمای هم خیره شدیم دست به صورتش کشیدم چشماشو بست لبخند رو صورتش نشست
لباشو بوسیدم چشماشو باز کرد با حالت بغض گفت هیچوقت فراموشت نمیکنم
+از اینجا که رفتم اولین کاری که میکنم برات موبایل میگیرم اینجوری همیشه باهم در ارتباط هستیم
*اگه از اینجا بری منو حتی یادت نمیاد
×چرا اینجوری فکر میکنی؟ من خیلی ازت خوشم اومده
صورتمو بوس کرد؛ بریم داخل یخ زدم
موقع شام همگی باهم غذا خوردیم
مشغول بگو بخند بودیم و جوکهای بیمزه صابر جو رو شاد کرده بود
انگار یادم رفته بود تو چ مخمصهای گیر کردم
به همه شب بخیر گفتم رو تختم دراز کشیدم مملی درو باز کرد
پرید تو بغلم: امشبم پیشت بخوابم؟
از چونش گرفتم صورتشو بوس کردم: معلومه که آره
لباشو جلو آورد بدون معطلی لباشو کردم تو دهنم و شروع کردم به میک زدنشون
تیشرتامونو در آوردیم سرشو رو سینم گذاشت
*وای چ بدن پشمالویی داری دیشب خیس بودی خیلی به چشم نمیومد
×چیه بدت اومد؟ اگ میخوای میزنمشون
*چرا بدم بیاد؟ عاشقشم
دست به موهای سینم میکشید و از هم لب میگرفتیم شلوارمو در آوردم رفت پایین کیرمرو تو دهنش کرد سعی میکرد تا ته بخوره آب دهنش کیرمرو خیس کرده بود و پر تف ساک میزد کیرمرو تندتر میخورد و
چند دقیقهای ساک زد گفت میخوام کامل تجربش کنم
×تا حالا از عقب تجربه نکردی؟
*ن هیچوقت نتونستم ولی بدجور دلم میخواد
×نرم کننده یا روان کننده ندارم دردت میگیره
رفت از تو اتاقش تو پیاله روغن مایع آورد با این بکن
امکانات کم بود و مجبور بودیم باهاش کنار بیایم
به شکم خوابید رو تخت کونشرو یه خورده داد بالا لپای کونشرو از هم باز کردم سوراخشو با روغن چرب کردم به کیر خودمم روغن مالیدم
چند باری انگشتمو کردم داخل تا سوراخش باز بشه
یکم کونشرو سفت کرد
×اگ خودتو سفت کنی درد زیادی میکشی
کیرمرو گذاشتم دم سوراخش فشارای ریزی میدادم آروم آروم کله کیرم داخل رفت
سرشو عقب چرخوند تو چشمام نگاه کرد؛ وای چقدر میسوزه
×اگ دردت میاد ادامه ندم دوست ندارم اذیت بشی
*ن میخوام حسش کنم هر چقدر هم درد داشته باشه
کیرمرو کشیدم بیرون یکم دیگه روغن زدم فشار که دادم سرش راحتتر از قبل رفت داخل آروم کیرمرو عقب جلو میکردم تا نصفش رفته بود تو مملی از لبه تخت گرفته بود و آی آوی میکرد
فشار کیرمرو بیشتر کردم حس کردم تا ته داخل رفته
ناله هاش بلندتر شده بود و منم تندتر میکردمش
دو دقیقهای تو این حالت کردم تا اینکه حالت فرغونی شدیم پاهاشو باز کردم
سر کیرمرو فشار دادم یه آخی گفت و شروع کردم به تلمبه زدن کیرمرو تا ته میکردم توش ولی یواش تلمبه میزدم
دستش چرب شده بود و داشت با کیرش جق میزد بای دستش به سینهمو بازوم دست میکشیدو ناله میکرد
کیرم داشت آتیش میگرفت شدت تلمبه هام تندتر شد و با فشار تمام آبمروتو کونش خالی کردم
نفس راحتی کشیدم و کیرمرو ثابت نگه داشتم
*تند تند بکن آبم داره میاد
تو همون حالت که آبم اومده بود محکم تلمبه میزدم که ناله بلندی کرد و آبشرو ریخت رو شکمش
تو چشماش نگاه کردم لبخندی زدو لبای همو بوسیدیم
بعد اینکه خودمون شستیم تو بغلم خوابید
*میشه لباس نپوشیم و همینجوری بخوابیم؟
×بابات اینا یهو نیان بالا؟
*گفتم ک میدونن همه چیو ولی درو قفل میکنیم که مزاحم خوابمون نشن
سرش رو بازوم بود و دستش بین موهای سینم
برخورد پوست به پوست بدون هیچ پوششی زیر پتوی سنگین قدیمی لذت عجیبی داشت
صبح شد از خواب بیدار شدم سردرد عجیبی داشتم با یه لیوان شیر و چند تا خرما خودمو سیر کردم
صابر صدام کرد: سلام آقا ماشینتون امادس گذاشتنش همون جایی که اونشب تصادف کردید
×خب چ کاریه میاوردن همینجا دیگه
من بهشون گفتم آقا ولی گوش نکردن
×مملی کجاست؟
داره حاضر میشه شما رو بدرقه کنه تا دم ماشین
مملی از پلهها پایین اومد از اون شور شوق روزای قبلش خبری نبود صورتش کاملا خسته و ناامید بود
نگاهش کردم هی مملی چرا ناراحتی
اومد حرف بزنه زود باباش وسط حرف پرید: از اینکه شما دارید میرید ناراحته آخه بهتون عادت کرده بود
×به خودشم گفتم براش موبایل میگیرم همیشه باهم در ارتباط هستیم حتی اگه بخواد میتونه بیاد تهران پیشم زندگی کنه مدرسشم ادامه میده البته اگه شما اجازه بدید
صابر با خنده جواب داد آره فکر خوبیه
به مملی اشاره کرد زودتر برو برسونش
اومدیم بیرون صداش کردم هی مملی چرا حرفام خوشحالت نکرد
بغض تو گلوش بود و گفت چرا خوشحالم
×قیافت که اینو نشون نمیده
*آخه دلتنگت میشم
×قول میدم زود به زود همو ببینیم حتی اگه بخوای میتونی کلا بیای پیشم
حرفی نزد و جلوتر از من حرکت میکرد
حجم برف کم شده بود نزدیک جاده شدیم
وایساد نگام کرد دستامو گرفتو اشک تو چشماش حلقه زد
*خیلی دوست دارم هیچ وقت فراموشت نمیکنم
دست به صورتش کشیدم اشکاش رو پاک میکردم
×چرا جوری حرف میزنی ک دیگه قرار نیست همو ببینیم
دستامو محکمتر گرفتو فشار داد: مواظب خودت باش سعی کن منو به یادت بسپاری تنها چیزی که ازت میخوام همینه
×هی هنوز نمیفهمم چرا اینجوری میگی
نگاهم به جاده افتاد کنار ماشینم آمبولانس وایساده بود و داشتنی مردی رو میذاشتن داخل
صداشون میومد نبضش میزنه زندست
به صورت اون مرد نگاه کردم چقدر شبیه من بود رفتم پایین نزدیکتر شدم اون مردی که داشتن سوار آمبولانس میکردنش من بودم سرمو سمت مملی چرخوندم
بهم لبخند میزدو دست تکون میداد چهرش هی کمرنگ کمرنگتر میشد
یهو سرم گیج رفتو بیهوش شدم
چشامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم هنوز نمیدونستم چرا اینجام
از پرستار پرسیدم از کیه اینجام؟
جواب داد: سه ساعت پیش آوردنت چهار روز بود بیهوش بودی چون داخل ماشین بودی از سرما یخ نزدی خوش شانسی که زندهای
مغزم هنگ کرده بود سرمم که تموم شد به پرستار گفتم من چند روز پیش ماشینم خراب شد رفتم تو یه مسافر خونه قدیمی چجوری میگید بیهوش بودم
پرستاره خندید مثل اینکه اکسیژن مغزت پایین اومده تو خواب دچار توهم شدی
×هی خانم شوخی نمیکنم دارم میگم ی مسافر خونه بود ی چند روز مهمون ی خانم و آقایی که دو تا پسر داشتن بودم.
سرشو با حالت تاسف تکون داد گفت میگم دکتر بیاد معاینتون کنه.
هیچکس حرفامو باور نمیکرد ولی من بیخیال نشدم دو ماه طول کشید تا خواهر مملی، فاطمه رو پیدا کنم
اشک از چشماش میریخت گفت: تموم خصوصیات ظاهری که گفتی مشخصات برادر منه ولی ده سال پیش برادر من فوت شد
چیزایی که میشنیدم رو نمیتونستم باور کنم
×چرا فوت شد؟ پدر مادرت چی؟
با گریه جواب داد: من ازدواجکرده بودمو تو شهر پیش شوهرم زندگی میکردم
مملی مثل پسرای دیگه نبود و احساسات زنونه داشت مثل اینکه با یه مردی ارتباط داشت بابام هم از موضوع باخبر شد
یه شب که انگار خودش نبود رفت سر داداشمو با چاقوی بزرگش برید بعد اینکه از زندان آزاد شد همیشه عذاب وجدان داشت پنج سال بعد مرگ مملی اون مسافر خونه قدیممون آتیش گرفتو مامانمو داداشمو بابام تو آتیش سوزی جونشون از دست دادن
روستاییها میگفتن آتیش سوزی عمدی بوده و یه جورایی خودکشی بوده
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم: اگه اونا چند ساله فوت شدن پس چجوری من چند روز پیششون بودم
جوابی نداشت بده
دکترا میگفتن دچار توهم تو حالت بیهوشی شدم بخاطر همین فکر میکنم اون اتفاقا واقعیه
پایان | [
"مرد میانسال",
"هتل"
] | 2024-03-29 | 106 | 17 | 113,401 | null | null | 0.012482 | 0 | 16,385 | 1.832678 | 0.304106 | 3.719417 | 6.816496 |
https://shahvani.com/dastan/پر-شدنم-با-کیر-دایی-پژمان | پر شدنم با کیر دایی پژمان | null | باورم نمیشد که داره گریه میکنه. اصلا معنی گریه هاش رو نمیفهمیدم. آدمی که سالها گریه من رو در میآورد حالا داشت به خاطر طلاق و جدایی گریه میکرد. شاید داشت مثل من به هفت سال زندگی تباه شدش فکر میکرد. من هم نزدیک بود گریه کنم اما دیگه دوست نداشتم جلوش گریه کنم. به اندازه کافی کتکخورده بودم و گریه من رو دیده بود.
وقتی از محضر بیرون اومدم بالاخره احساس آزادی کردم. هفت سال کابوس تموم شد. دوباره همون دختر هفده سالهای شدم که دوست داشت پرواز کنه و آزاد باشه. فقط مسیرم رو اشتباه رفتم و فکر میکردم که با ازدواج میتونم به آزادی برسم. خبر نداشتم که دارم خودم رو از چاله توی چاه میندازم. هر چی که بود تموم شد و این تموم شدن رو مدیون تنها داییم بودم. یا شاید مدیون راننده مستی که با ماشین پدرم تصادف کرد و توی اون تصادف، پدر و مادرم از بین رفتن. چون پدرم اگه زنده بود هرگز اجازه نمیداد تا طلاق بگیرم. بارها بهم گفته بود که با پیراهن سفید عروسی رفتی و با کفن سفید فقط میتونی برگردی. داییم بعد از فوت اونا موفق شد پشت من وایسته و طلاقم رو از این آدم خودخواه و عصبی بگیره. سوار ماشین داییم شدم و گفتم: بالاخره تموم شد.
داییم حرکت کرد و گفت: تازه شروع شد. تو همش بیست و چهار سالته.
از دست خودم ناراحت شدم که چرا برای چند لحظه مرگ پدر و مادرم رو عامل آزادیم دونستم. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم: الان باید چیکار کنم دایی؟ بعدش چی میشه؟
داییم با مهربونی گفت: اول از همه باید به آینده امیدوار باشی. دوم از همه که قراره بیایی و پیش خودم زندگی کنی. سوم اینکه به اصرار خودت کار هم برات جور کردم. پس دلیلی نداره که از آینده بترسی.
به داییم نگاه کردم و گفتم: دایی اگه شما رو نداشتم باید چیکار میکردم؟ کل فامیل براشون مهم نیست که من طلاق گرفتم و چه سرنوشتی قراره داشته باشم.
داییم اخم کرد و گفت: لازم نیست به فامیل فکر کنی. همین جماعت بودن که گفتن عقد پسر عمو و دختر عمو رو تو آسمون بستن. همینا بودن که باعث ازدواج مادر و پدرت شدن. دو تا آدمی که هرگز به هم نمیاومدن. دو تا بچه اولشون هم که به دو سال نرسیدن و مردن. تو آخری و تنها بچه شون بودی. همونقدر که برای اونا مهم بودی، برای من هم مهم هستی. پس مهم اینه که الان با همیم. در ضمن صد بار گفتم من همش هشت سال ازت بزرگ ترم. لازم نکرده بگی دایی. پژمان صدام کن. مخصوصا که از این به بعد که قراره هم خونهای هم بشیم. خیلی هم خوش شانسم که قراره از این به بعد کلی غذای تازه و گرم و خوشمزه بخورم.
روم نمیشد پژمان خالی صداش کنم اما اینقدر بهم لطف کرده بود که درست نبود اگه به درخواستش نه بگم. از ته دلم لبخند زدم و گفتم: چشم از این به بعد پژمان صدات میکنم.
خونه پژمان کوچیک بود. یک آپارتمان پنجاه متری و تک خوابه. شوهر سابقم اکثر جهیزیه رو داغون کرده بود. وسایل چندانی نداشتم که به خونه داییم ببرم. فقط وسایل و لباسهای شخصیم. دایی پژمان به تنها اتاق خونه اشاره کرد و گفت: این اتاق تو روز، مشترک برای جفتمون. اما شبا فقط برای تو. من تو هال میخوابم.
احساس کردم که جای دایی پژمان رو تو خونه خودش تنگ کردم. خجالت کشیدم و گفتم: معذرت میخوام. شما به خاطر من...
نتونستم حرفم رو تموم کنم و گریهام گرفت. دایی پژمان اومد به طرفم. دستهاش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت: تو چراغ این خونهای. راضی نیستم اگه حتی یکلحظه احساس زیادی بودن بکنی. برای بار آخر اخطار میدم. من رو دایی یا شما صدا نزن. وگرنه به غیر از غذا پختن باید ظرفها رو هم بشوری.
همزمان که اشک میریختم لبخند کم رنگی زدم و گفتم: ببخشید یادم میره.
پژمان دستهاش رو از روی صورتم برداشت و گفت: حالا برو یک دوش بگیر تا سر حال بشی. بعدش هم شام رو به مناسبت آزادیت میریم بیرون. فردا صبح هم دیرتر میرم مغازه تا تو رو ببرمت سر کارت و معرفیت کنم.
صندوقدار یک فروشگاه نسبتا بزرگ لباس شدن، کمی برام استرس داشت اما بعد از چند روز، تونستم با کارم کنار بیام و حتی مطمئن شدم که این کار چقدر برام خوبه. هم درآمد داشتم و هم باعث میشد کمتر به گذشته فکر کنم. ساعت هشت صبح میرفتم و ساعت شش غروب برمیگشتم. شغل پژمان هم آزاد بود اما ساعت نه میاومد خونه. منم توی اون فاصله شام درست میکردم. فکر میکردم زندگی من و پژمان فرق چندانی با دورانی که متاهل بودم نداشته باشه اما زمین تا آسمون فرق داشت. توی خونه پژمان از ته دلم احساس آزادی میکردم. احساس میکردم که من و پژمان دو تا همخونهای خوب هستیم و اون هم از بودن من کاملا راضیه.
طبق روال هر روز، ساعت شش اومدم خونه. تصمیم گرفتم برای شام کوکو سیبزمینی درست کنم. بعد از سرخ کردن کوکوها، بدنم بوی سرخ کردنی گرفت. به ساعت نگاه کردم. هنوز یک ساعت مونده بود تا پژمان بیاد. رفتم حموم و خودم رو شستم. از حموم اومدم بیرون و شورت و سوتین تنم کردم و بعدش توی همون هال خونه، مشغول خشک کردن موهای بلندم شدم. همینطور داشتم موهام رو خشک میکردم که با صدای پژمان به خودم اومدم. سلام کرد و گفت: بهبه میبینم که کوکو سیبزمینی مخصوص خودت رو درست کردی.
از اینکه پژمان یکهویی وارد خونه شد و من رو با یک شورت و سوتین دید و اصلا به روی خودش نیاورد، شوکه شدم. میخ زل زدم به پژمان و نمیدونستم که باید چیکار کنم. پژمان همچنان عادی برخورد کرد و گفت: چت شده دختر؟ مگه روح دیدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: زود اومدی.
پژمان گفت: امشب خسته بودم. زودتر تعطیل کردم.
هول شدم و گفتم: من برم تو اتاق لباس تنم کنم؟
پژمان لبخند زنان گفت: از من میپرسی؟
سریع وارد اتاق شدم و در رو بستم. نزدیک به یک دقیقه و با شورت و سوتین جلوی دایی خودم بودم و داشتم از خجالت آب میشدم. اما در عین حال رفتار عادی پژمان هم برام جالب بود. جوری برخورد نکرد که انگار یک صحنه عجیب دیده.
موقع شام خوردن، همه ذهنم درگیر لحظهای بود که پژمان وارد خونه شد و من رو با شورت و سوتین دید. پژمان ذهنم رو خوند و گفت: میشه خواهشا سر چیزای الکی اینقدر ذهن خودت رو درگیر نکنی؟ یعنی واقعا توقع داری دو تا همخونه هرگز همدیگه رو با لباس زیر نبینن؟
به پژمان نگاه کردم و روم نمیشد حرف بزنم. سفره شام رو جمع کرد و ظرفها رو شست. برای جفتمون چایی ریخت و اومد توی هال خونه. با تردید نگاهش کردم و گفتم: از این شوکه نشدم که تو من رو توی اون وضعیت دیدی. حالا درسته که ما خواهرزاده و دایی هستیم اما به هر حال راست میگی، دو تا همخونه بالاخره همدیگه رو تو وضعیتهای غیر عادی میبینن. یه چیز از خودم هست که نمیتونم درکش کنم.
پژمان نگاهم کرد و گفت: چی؟
همچنان مردد بودم و گفتم: اینکه اصلا حس بدی بهم دست نداد که تو من رو با لباس زیر دیدی. تویی که دایی منی. محرم منی. یا به قول خودت شبیه پدرمی.
پژمان حسابی با حرف من رفت توی فکر. به من نگاه کرد و گفت: نکته مثبتش اینجاست که اینقدر بهم احساس نزدیکی میکنی که به راحتی حرف دلت رو میزنی. نکته بعدی اینکه به هر حال تو تازه طلاق گرفتی. یکدفعه زندگیت از این رو به اون رو شد. یک زن متاهل که شوهر و زندگی داشت، یکهو تبدیل به یک زن مجرد شد که با دایی خودش هم خونهای شده. سر کار میره و یک زندگی جدید داره. هم روانت و هم جسمت تحت فشاره این تغییره. برای همین اصلا نمیتونی مطمئن باشی که الان چه احساسی خوبه یا بده. پس بهتره اصلا خودت رو درگیر این مسائل نکنی.
شب موقع خوابیدن، اسیر صحنهای شدم که دایی پژمان بدن نیمه لخت من رو دیده بود. هر چی بیشتر بهش فکر میکردم، بیشتر حس خاص و عجیب و لذت بخشی از اون صحنه دریافت میکردم. انگار با این اتفاق یادم افتاده بود که من چندین وقته سکس نداشتم و نیاز به توجه جنسی دارم. اما مشکل اینجا بود که با نگاه دایی خودم، این حس درون من زنده شده بود. مشکل بزرگتر اینجا بود که اصلا بابت این موضوع عذاب وجدان و استرس نداشتم. فقط خجالت میکشیدم که اونم هر لحظه کمرنگتر میشد.
تا چندین روز همه فکر و ذهنم پژمان بود. اینقدر که مطمئن شدم نسبت به پژمان حس خاصی پیدا کردم. ترکیبی از حس امنیت و حس جنسی. به خودم که بیشتر دقت کردم، به هیچ وجه حاضر نبودم تا با هیچ مردی وارد رابطه بشم. چون نسبت به تمام مردها بیاعتماد شده بودم. اما پژمان تنها مردی بود که بهش اعتماد داشتم. شاید اگه اون شب روی بدن نیمه لخت من هیزی میکرد یا بعد از اینکه باهاش حرف زدم از حرفم سوء استفاده میکرد، اعتمادم ازش سلب میشد. اما اینکه اونشب اصلا میخ بدن من نشد و عادی رفتار کرد، حس خوبی بهم داد. در کل نمیتونستم به خوبی خودم رو بفهمم.
وقتی پژمان وارد خونه شد و من رو با یک تاپ و شلوارک دید، اینبار کمی جا خورد. چون میدونست اینبار اتفاقی نبوده و خودم از عمد لباس تو خونهای لختی پوشیدم. اینکه سعی میکرد موقع خوردن شام به پاهای من نگاه نکنه بهم حس خوبی میداد.
شب بعد بدون شورت و سوتین، تاپ و شلوارک پوشیدم. مطمئن بودم تو این حالت وقتایی که دولا بشم، سینههام رو کامل میبینه. پژمان همچنان سعی میکرد عادی برخورد کنه و روی بدن خواهرزاده خودش هیزی نکنه و در مقابلش منمن داشتم دایی خودم رو وادار میکردم تا به من نگاه جنسی داشته باشه. حتی یک درصد هم به آخرش فکر نمیکردم و فقط از حس خوبی که اینکار بهم میداد لذت میبردم. من محتاج توجه یک مرد بودم و داشتم به شکل عجیب و غیر معمولی این توجه رو از دایی خودم جذب میکردم.
چند ماه گذشت و من همچنان از این بازی لذت میبردم. در کنارش هر روز حس جنسی قویتری نسبت به پژمان پیدا میکردم. بعضی وقتا بیاختیار جذب اندامش میشدم. مخصوصا وقتهایی که با رکابی و شلوارک تو خونه میگشت. نمیدونستم که اون درباره من چه فکری میکنه. شاید یک درصد هم احتمال نمیداد که خواهرزاده خودش یک روزی هم خونه ایش بشه و اینطور با لباسهای باز و لختی جلوش بگرده. اون هم یک خواهرزاده مطلقه که میتونست روابط آزاد داشته باشه. هر چی که توی ذهنش بود همچنان سعی داشت دایی چشم پاکی باشه و روی بدن من هیزی نمیکرد. برام سوال بود که تا کی میتونه مقاومت کنه؟
اون شب پا رو فراتر گذاشتم و جلوی پژمان رفتم حموم و ازش خواستم تا بیاد و پشتم رو بکشه. اینبار دچار استرس و دلشوره شدم. شاید دیگه صبرش تموم میشد و با تندی باهام برخورد میکرد. اما در عین نا باوری قبول کرد. موقعی که وارد حموم شد با شورت و سوتین بودم. البته شورت و سوتینی که خیس شده بود و به تنم چسبیده بود. پشتم رو کردم و سوتینم رو درآوردم. دستم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم: ببخشید مزاحمت شدم.
تصور اینکه الان توی ذهن پژمان چی میگذره، شهوتیم کرد. پژمان کیسه رو برداشت و پشتم رو کشید. بعدش هم از حموم رفت بیرون. اون شب شهوت کورم کرده بود. همچنان متوجه نبودم که دقیقا دنبال چی هستم. بدنم رو توی حموم خشک کردم و شورت و سوتین تمیز پوشیدم. حوله به دست و همونطور با شورت و سوتین و در حالی که داشتم موهام رو خشک میکردم از حموم خارج شدم. اینبار هم دیگه اتفاقی در کار نبود. میتونستم نگاه سنگین پژمان رو حس کنم. درون خودم هم غوغا بود. همونطور با شورت و سوتین کنارش نشستم و چایی خوردیم. بعدش هم ایستادم و با آهستهترین شکل ممکن وارد اتاقم شدم. جوری که تا میتونه من رو از پشت ببینه. تشکم رو انداختم و دراز کشیدم. به سقف نگاه کردم و به خودم گفتم: داری چیکار میکنی فاطمه؟
فکر میکردم دیگه مقاومت دایی پژمان بشکنه و شب بیاد سر وقتم، اما هر چی صبر کردم خبری از پژمان نشد. حرارت و شعلههای شهوت کل بدنم رو گرفته بود و مغزم دیگه کار نمیکرد. با همون شورت و سوتین و به آهستگی از اتاق اومدم بیرون. پژمان مثل همیشه تشکش رو کنار دیوار انداخته بود. صاف خوابیده بود و دست هاش رو گذاشته بود روی سینهاش. ضربان قلبم بالا رفت و استرسی شدم. دو زانو و به آرومی کنار پژمان نشستم. اینقدر ترس و هیجان داشتم که انگار دارم قتل انجام میدم. دستم رو به آرومی و از روی شلوارکش گذاشتم روی کیرش. وقتی فهمیدم که کیرش بزرگشده، هیجان درونم بیشتر شد. دستم رو به آرومی بردم توی شلوارکش و اینبار از روی شورتش، کیرش رو گرفتم توی مشتم. کیرش کمی حرکت کرد و نبض زد. تو همون حالت دو زانو پاهام رو از هم باز کردم و دست دیگه خودم رو بردم توی شورتم و انگشتم رو فرو کردم توی کس خیسم. کسم اینقدر خیس شده بود که حتی شورت تمیزم رو هم خیس کرده بود. بعد از چند دقیقه دستم رو بردم توی شورت پژمان و کیرش رو بدون واسطه گرفتم توی مشتم. کیرش دوباره حرکت کرد و نبض زد. مطمئن بودم که بیداره اما خودش رو به خوابزده اما شهوت چنان کورم کرده بود که اصلا به این فکر نمیکردم که کیر دایی خودم رو گرفتم توی مشتم. بعد از چند لحظه شلوارک و شورتش رو درآوردم. وقتی حس کردم که خودش هم به اینکار کمک کرد، دیگه یقین پیدا کردم که بیداره و اونم دیگه نمیتونه شهوتش رو کنترل کنه. حتی اگه خواهرزادهاش اونی باشه که شلوارک و شورتش رو در میاره. پاهاش رو از هم باز کردم و بین پاهاش نشستم. بعدش سرم رو خم کردم به سمت کیرش. موهام رو زدم یکطرف که مزاحم نباشه. ته کیرش رو گرفتم توی مشتم و سر کیرش رو بوسیدم. یک مایع لیز مانند از کیرش خارج شد. میدونستم که این پیش آبشه. پیش آبش رو با زبونم و از سر کیرش جمع کردم و قورت دادم. عمدا صدای قورت دادنم رو بلند کردم که متوجه بشه. بعدش سر کیرش رو به آرومی فرو کردم توی دهنم. پژمان دیگه طاقت نیاورد و آه کشید. دیگه مقاومتش شکست و قطعا به چند ماه گذشته فکر میکرد. اینکه این چند ماه، خواهرزاده مطلقه و البته جوونش هر لحظه با لباسهای لختی جلوش میگشت. کیرش رو کامل و تا ته حلقم فرو کردم توی دهنم. اندازه کیرش عالی بود. نه خیلی بزرگ و نه کوچیک. یک کیر استاندارد که از خوردنش سیر نمیشدم. با حرص و ولع ساک میزدم که یکهو یادم اومد شاید دووم نیاره و ارضا بشه. کیرش رو از توی دهنم درآوردم. ایستادم و شورت و سوتینم رو درآوردم. در کمال نا باوری پژمان و در حین اینکه چشم هاش هنوز بسته بود، تیشرتش رو درآورد. حالا جفتمون لخت مادرزاد بودیم. این حرکتش، شهوتی ترم کرد. نشستم روش و کیرش رو با دستم تنظیم کردم و جوری نشستم که کیرش یکهو فرو بره توی سوراخ کسم. چندین ماه بود که سکس نداشتم و کسم پر نشده بود. اما حالا با کیر دایی خودم پر شده بودم. تصور اینکه کیر پژمان توی کس منه بیشتر شهوتیم کرد. ترسیدم اگه با سرعت روی کیرش بالا و پایین بشم، نتونه تحمل کنه و ارضا بشه. به آرومی روی کیرش بالا و پایین شدم. یک دست پژمان رو گرفتم و مجبورش کردم تا با سینههام ور بره و دست دیگش رو گرفتم و گذاشتم روی کونم. بعد از لمس سینهها و کونم بلاخره چشم هاش رو باز کرد. کمی حس خجالت واردم شد. روم نشد باهاش چشم تو چشم بشم. اینبار من بودم که چشم هام رو بستم و آه و نالهام به هوا رفت. پژمان با ظرافت خاصی سینهها و کونم رو لمس میکرد. ناخواسته حرکت کمر و کونم سریعتر شد تا با سرعت بیشتری کیر پژمان رو توی کسم حس کنم. بعد از چند لحظه حالتم رو عوض کردم و به حالت اسکات نشستم روی کیرش. توی این حالت میشد کامل روی کیرش بالا و پایین شد. برای حفظ تعادلم، دست هام رو گذاشتم روی سینهاش و با سرعت روی کیرش بالا و پایین شدم. اینقدر که بلاخره ارضا شدم. مطمئن بودم که هرگز توی عمرم به این خوبی ارضا نشدم. ولو شدم روی پژمان و به آرومی گفتم: این بهترین سکس عمرم بود.
پژمان هنوز ارضا نشده بود. باورم نمیشد که اینقدر خوب بتونه خودش رو نگه داره. شوهرم نهایتا پنج دقیقه میتونست بکنه و آبش میاومد. اما بیشتر از ده دقیقه کیر پژمان توی کسم بود و خودش رو نگه داشته بود. من رو از روی خودش کنار زد. به حالت صاف خوابوندم. پاهام رو از هم باز کرد و خودش رو کشید روم. با دستش، کیرش رو تنظیم کرد و فرو کرد تو کسم. اینقدر شهوتی بودم که چند لحظه بعد از ارضا شدن هم دوست داشتم باز هم ارضا بشم. پژمان بدون وقفه توی کسم تلمبه میزد و آه و نالههای من دوباره بلند شد. نزدیک به ده دقیقه دیگه توی کسم تلمبه زد و من دوباره ارضا شدم. اینبار خودش هم دیگه طاقتش تموم شد. کیرش رو از توی کسم درآورد و آبش رو ریخت روی شکمم. بعد از اینکه ارضا شد، ایستاد و رفت توی حموم. حس خجالت دوباره برگشت توی وجودم. شورت و سوتینم رو برداشتم و رفتم توی اتاق. با شورتم آب منی دایی پژمان رو از روی شکمم پاک کردم. یک شورت دیگه پوشیدم. لباسم رو هم پوشیدم و دراز کشیدم و به خودم گفتم: یعنی الان در چه حاله؟
تا صبح خوابم نبرد و فکرم هزار جا رفت. اگه پژمان دچار عذاب وجدان میشد و من رو یک زن هرزه میدونست باید چه خاکی توی سرم میریختم؟ من هیچ حس عذاب وجدانی به خاطر سکس با دایی خودم نداشتم. حتی سکس با پژمان شبیه طعم شیرین یک عسل ناب بود که همچنان مزهاش توی دهنم بود.
صبح پژمان زودتر از من رفت سر کار. کل مدتی که سر کار بودم از دلشوره استرس، نزدیک بود سکته کنم. همهاش به این فکر میکردم که پژمان چه واکنشی داره. از اینکه خواهرزاده خودش اومد بالا سرش و مجبورش کرد تا باهاش سکس کنه. البته برای خودم هم این مورد غیر قابل باور بود. اینکه چطور به اینجا رسیدم؟ هنوز نمیتونستم به خوبی خودم رو درک کنم.
شب برای پژمان غذای مورد علاقهاش رو پختم. در سکوت شام خوردیم. بعد از شام و با ترس و دلهره سکوت رو شکستم و گفتم: میخوای من رو بندازی بیرون؟
پژمان با تعجب من رو نگاه کرد و گفت: چرا باید این کار رو بکنم؟
روش نمیشد علنی به من خیره بشه. یعنی هنوز قسمتی از وجودش خودش رو دایی من یا به قول خودش شبیه بابام میدونست. اما پژمان دیگه برای من فقط یک دایی ساده نبود. در کنارش نمیتونستم مدت زمان طولانی این وضعیت معلق رو تحمل کنم. باید تکلیف خودم و پژمان رو یک سره میکردم. نگاهش کردم و گفتم: من از کاری که دیشب کردیم، اصلا پشیمون نیستم. دیشب برای من بهترین تجربه عمرم بود. با مردی خوابیدم که بیشتر از همه بهش اعتماد دارم و...
پژمان گفت: و چی؟
دوباره کمی خجالت کشیدم و گفتم: و بهتر از همه مردها بلده سکس کنه.
چشمهای پژمان برق خاصی زد و هیچی نگفت. پر روتر شدم و گفتم: از امشب پیش هم بخوابیم دایی جونم؟
پژمان چند لحظه سکوت کرد و گفت: حتی یک درصد همفکر نمیکردم اینقدر دختر شیطونی باشی.
از جوابش کمی نا امید شدم. ظرفهای شام رو جمع کردم. خواستم وایستم که پژمان گفت: دیشب برای من هم بهترین شب عمرم بود.
پایان
نوشته: کص نجیب پاکدامن | [
"خواهرزاده",
"تابو",
"دایی"
] | 2021-11-29 | 96 | 10 | 266,201 | null | null | 0.007393 | 0 | 15,261 | 1.871518 | 0.713696 | 3.641396 | 6.814937 |
https://shahvani.com/dastan/دوستی-متاهلی | دوستی متاهلی | محسن | اسم من محسن هست ۳۸ ساله و متاهلم و این اتفاق بعد باز شدن دانشگاهها که بخاطر کرونا غیر حضوری شدن هست. برای ارتقا موقعیت شغلیم با یکی از دانشگاههایی که آخر هفتهها کلاس میزاشتن واسه شاغلین با زحمت و سختی زیاد موقعیت کاری را جوری ردیف کردم پنجشنبه و جمعهها بتونم تحصیلاتم را ارتقا بدم و در آینده برای حقوق مزایا و شرایط کار موقعیت بهتری فراهم کنم. نزدیکترین دانشگاه به محل سکونت من ۱ ساعت با خودروی شخصی فاصله زمانی داشت. خلاصه رفتم ثبتنام و دانشگاه آخر هفتهها و سر یه کلاس درس عمومی موقع خوندن اسامی برای حضور و غیاب توسط استاد یکدفعه خوند مثلا (اسم اصلی را نمیگم چون با پسوند محل سکونت هست) خانم زهرا رضایی محلاتی (البته که این اسم را نخوند و چیز دیگه خوند استاد) و من چون پسوند اسمش به محل سکونت ما میخورد برگشتم نگاه کردم یه خانم چادری خوشسیما با قد متوسط متمایل به کوتاه چهار شونه ولی ظریف و با وقار گفت حاضر و من برام جالب شد که آیا این خانم هم محلی و همشهری من هست یا تشابه اسمی فقط هست. توی محوطه دانشگاه ساعت استراحت دل را به دریا زدم و رفتم نزدیک زهرا و گفتم ببخشین خانم رضایی شما را من جایی قبلا ندیدم و از اهالی فلان محل نیستین؟ گفت چطور مگه؟ و آره از اهالی اونجا هستم و ببخشین بجا نیاوردم شما؟ و منم خودم را معرفی کردم و آشنایی دادم و این شد شروع آشنایی ما با زهرا خانم. یکماه فقط سلام تعارف ساده میکردیم و تمام و هیچ حرفی نزدیم تا یه روز که هوا سرد شده بود دیدم زهرا منتظر اتوبوس دم درب دانشگاه ایستاده و ترمز کردم (یه دنا پلاس دارم) و شیشه را دادم پایین و گفتم سرده برسونمت خانم رضایی و بعد تعارف نه و الان اتوبوس میاد و... و اصرار من رفت عقب سوار شد و گفت مزاحم نباشم و مسیر شما کجاست؟ گفتم دارم برمیگردم خونه و شهر خودمون و ایشون گفتن منم دارم میرم به همون سمت و همسفر شدیم. دیگه توی را سر حرف باز شد و فهمیدم اونم متاهله و شاغله و اونم دنبال ارتقا مدرک و پیشرفت کاری توی رشته خودش هست. دیگه شماره دادیم بهم و قرار شد با هم بریم بیایم آخر هفته این دو روز را دانشگاه و پرسید اگه مزاحم نیستم و خانمت ناراحت نمیشه و گفتم نه مشکلی نیست و من این راه را میرم میام بخوام نخوام و تنهایی حوصله م سر میره و بهتر همسفر خوبی مثل شما داشته باشم و رفت و آمد ما با همدیگه شد. یک ماهی رفت و آمد کردیم و خب اون توی راه حرف میزد و درد دل و منم همین براش درد دل کردم و گاهی میوه پوست میگرفت و تعارف میکرد و بهم میوه میداد و مثلا یه بار گفت مشکلی نیست هر خواننده دوس دارین بزارین و گوش کنین و من مخالف موسیقی نیستم و چادر را توی ماشین بر میداشت و حرفای شخصی خانوادگی میزدیم و دیگه باهم راحت بودیم. حتی گاهی توی شبکه اجتماعیها واسه هم کلیپ طنز یا باحال میفرستادیم. یه روز وقت برگشتن برف یهویی گرفت و جاده بدجور لیز بود ولی من توی
صندوق عقب زنجیر چرخ داشتم و مجبور شدم کنار بایستم وسط راه و زنجیر چرخ ببندم و زهرا دید سرما دستام یخ کردن تا میام زنجیر را ببندم یه جفت دستکش نخی داشت که دستش میکرد از کیف در آورد و بهم داد و گفت دستت کن سرده و از سرما نفهمیدم چطور دستم کردم دستکشها را با هر زحمتی بود (کمی کوچیک بودن) ولی تا جک زدم و زنجیر بستم ۱۰ دقیقه زیر برف و سرما شدید اذیت شدم. دستکشها زهرا هم کثیف شدن و با هر سختی بود برگشتیم خونه و دستکش را بهش ندادم و گفتم کثیف شدن بشورم یا جاش بخرم و دفعه بعد شسته م و ادکلن خودمم کمی بهش زدم و براش آورد و دادم بهش. گذاشت توی ساک ورزشی که همیشه دنبالش بود و بقول خودش همه چیز توی اون داشت. بعد اون روز دیگه زهرا میومد جلو مینشست پیش من البته شیشهها را دودی کردم و دیگه وقتهای استراحت بین کلاس میومدیم داخل ماشین چایی توی فلاکس میخوردیم و حتی ناهار پیش هم داخل ماشین یا گاهی ساندویچ یا رستوران میخوردیم. هر دوی ما آخر هفته برامون شده بود همدرس هم تفریح. یه روز بین دو کلاس بهش پیام دادم میای بریم داخل ماشین چایی بخوریم و نوشت شما برو من چند دقیقه دیرتر میام و چای داخل فلکس من توی ساک ورزشی هست بریزین و بخورین تا منم برسم. رفتم توی ماشین و چون خودش گفته بود رفتم سر ساک زهرا که فلاکس را در بیارم تا باز کردم لعنتی دوتا شورت خیلی خوشگل توی ساک بود و دیدم و دلم هوری ریخت و غیر ارادی برداشتم و نگاه کردم و دلم خواست از پای صاحبش این شورت را من دربیارم. وقتی اومد حرف زدیم و گفتم ببخشین رفتم سر وسایل شخصی شما و تعارف با خنده و متلک و اونم خندید و گفت من با شما این حرفا را ندارم و راحتم. دیگه حرفایی که پیش هم میزدیم کمکم رسید به حرفای جنسی و جوک و خاطره جنسی و یه روز موقع برگشتن به زهرا گفتم تو چه مدل مردی دوسداشتی وقتی مجرد بودی و (چه مدل زندگی دوست دارین با شوهرتون) و... اونم گفت من با شوهرم سر خیلی چیزا اختلاف داریم و بخاطر بچه تحملش میکنم و اهل مشروب و رفیق بازی و شبنشینی و ادا هست و خیلی دلخوری براش پیش آورده و شغل شوهرش آزاده و وقت و ساعت نداره کاراش و دنبال خانم بازی و اینکارا هم میره و چند بار متوجه شده و دعوا کردن و قهر ولی فایده نداره و ادامه میده و دلیل درس خوندن دوباره ش اینکه میخواسته ذهنش مشغول باشه و به این مشکلات کمتر فکر کنه. بهش گفتم زهرا بریم یه گشت بزنیم و دیرتر بریم خونه و گفت آمار بگیرم تلفنی و میگم آره یا نه و دو سهتایی زنگ زد و گفت یه ساعتی میشه رفت چرخید. رفتم توی یه اتوبان خلوت و زهرا نشسته بود کنارم و رانندگی میکردم و سر حرفا باز کردم و بهش گفتم که نگفتی آخرش اون شورت قشنگ صورتی و زرد رنگه را پس واسه کی میپوشی و خندید و شروع کردم گفتن و خندیدن و اونم گفت فقط برای دل خودم و من خیلی وقته کاری بهم نداریم و حالم ازش بهم میخوره و... هوا سرد بود و داشت تاریک میشد. جرات کردم و دستم را آروم گذاشتم روی رون پای زهرا و چیزی نگفت و یواش فشار دادم و گفتم حیف این بدن ناز که قدر دان نداره و اونم دست چپش را گذاشت روی دست راستم و دستم را نوازش کرد. چند دقیقه به بدنش و ممههاش از رو لباس ور رفتم و بعد دستم را کردم زیر مانتو و گفتم زیپ شلوارت را بازش میکنی.؟ زهرا گفت محسن جون حین رانندگی حواست پرت میشه بزاریم یه بار دیگه جای مطمئن ولی دکمه مانتو را باز کرد که بتونم راحت دست بکنم لای پاهاش. دستم را سعی کردم بکنم داخل شلوار و خودش باز کرد دکمه و زیپ شلوار را و گفت من آماده نیستم و خجالت میکشم و نمیدونستم قراره چیکار کنیم وگرنه شیو کرده بودم و مو داره ببخشین و... خودش شلوار را با شورت تا حد نزدیک زانو داد پایین و گفت شما مردها آدم را به چه کارایی وادار میکنین. دستم را کردم لای کوسش و دیدم انگار یه استکان آب و یا بهتره بگم عسل لای پاش هست و کوس و پشم هاش و همه خیس هستن. بهم گفت محسن میخوای برات بخورم تا ارضا بشی و زود برگردیم؟ گفتم نه منم باید برات بخورمش. گفت نه من کثیفه و دستشویی هم رفتم امروز و شیو نیست و... دل را زدم به دریا و گفتم میریم توی جاده خاکی جای پرت و اگه دیدیم امن هست همونجا میکنم توش و رفتم توی تاریکی توی یه جاده خاکی و چند کیلومتر رفتم تا به کل دور شدم از جاده اصلی و دقت کردم توی اون سرما اون اطراف رفت و آمدی نباشه... بهش گفتم زهرا امشب دوست دارم حالت بیارم. گفت قبلش یه قول بده که همیشه باهام بمونی و از زندگی شخصی کم نزاری برای خانمت... قول دادم و گفت من بچه نیستم و تو هم بچه نیستی و من میدونم ممکنه دلت کسی را جز خانمت یا من هم بخوای و از نظر من مشکلی نیست به شرطی که بهم بگی و قول بدی مال من باشی و تنهایی شیطونی نکنی و اگه بفهمم نامردی کردی دلم میشکنه. توی ماشین صندلی را خوابوندم توی اون تاریکی وسط، بیابون سوز و سرما بیداد میکرد و چراغها را خاموش کردم و توی تاریکی با ماشین روشن لب همو میخوردیم و واسه هم میمالیدیم. گفتم زهرا برو صندلی عقب و سریع شلوار را کامل در آورد توی روشنایی کمنور موبایل و رفت صندلی عقب و منم پیاده شدم و رفتم صندلی عقب. نور موبایل را خیلی کم جوری که بشه فقط کمی دید تنظیم کردم و زهرا را خواهش کردم ازش جلوم قمبل کنه و با هر بدبختی بود پشتش نشستم توی ماشین و سوراخ کوسش و کونش را که پر مو بود و پشم داشت لیس زدم. خیلی خواهش کرد کثیف و الان نخور و... ولی بوی کونش و پشماش و حتی بوی شهوت کوسش بدتر مستم میکرد. پشمای سیاه و نرمی داشت و چون دستشویی رفته بود بوهای جنسی و همه چیز بیشتر از حد معمول میداد. بهم گفت محسن کوس منو زیاد نخور و بهش ور برو من خیلی وقته کاری نکردم و زود ارضا میشم. منو بکن حال کنم. بعد خواهش کرد بشینم و اون ساک زد و تخمام و زیرش را لیس زد و گفت کیرت بوی کوس میده و کی زنت را کردی؟ و خندید... هیجان استرس شهوت و همه چیز با هم توی اون لحظه سوار هر دوی ما بود. زهرا جوری ساک زد که نزدیک بود آبم بیاد. گفتم بزار بکنمش توش و بلند شد نشست روی کیرم توی ماشین روی صندلی عقب و کیرم را کرد توی خودش و تا ته جا داد و شروع کردیم لب خوردن همزمان و زهرا گفت من زود میشم و تو هم زود آبت را بیار وقت کم هست و دفعه بعدی حتما یه جای خوب میریم جبران میکنیم و قبول کردم. بهم جوری کوس داد که فکرش را نمیکردم و واقعی لذت میبرد و میفهمیدم اونم دوست داره با من حال کنه و خیلی تشنه حال هست. حدود دو سه دقیقه هم حالت قمبل روی صندلی عقب با بدبختی کردم کوس و خودش هم همزمان چوچوله ش را میمالید تا یهو بدجور لرزید و قوز کرد که نتونم دیگه بکنم و آخ و ناله حسابی کرد و بعدش یه کوچولو گریه کرد. خواستم نکنم دیگه گفت نه منو بکن و آبت را بیار. گفتم تو اذیتی انگار و بیخیال شدم و نمیخواد حالا که به دلت نیست و... گفت محسن تو را خدا هر کار دوس داری بکن و من ناراحت نیستم. گفتم کون هم بخوام میدی؟ گفت باشه اگه میخوای بکن کون و فقط بریز تو کونم زود تا بریم. منم با اینکه کثیف کاریش زیاد بود گفتم باز داگی بشو و یه توف انداختم دم سوراخ کون پشمالوی زهرا و فشار دادم توی کونش و آخ و آوخ کرد و گفت زود آبش را بیار تا بریم دیگه و منم کون داغش را حسابی کردم. گفت شوهرم اوایل از کون میکردم ولی بعد نکرد و خیلی وقته کون ندادم. گفتم چون کسی ذوق منو نمیکنه اصلا زیاد به خودم نمیرسم و ببخشین کوس من پشماش اینقدر شده چون اصن بهش فکر نمیکنم و محل نمیزارم و اذیت میشم تنهایی وقتی حشری میشم. آی کیرم را تو کون زهرا ریختم و تمیز کردیم با دستمال و رفتیم. توی راه زهرا بهم گفت محسن چیکارم کردی بازم دلم خواست؟ گفتم وقت نیست و نمیشه دیگه حیف شد. گفت بزار باز با کیرت ور برم و حتی گفت میخوای باز بخورم؟ گفتم بوی کون میده و کثیف شده و نشستم و کثیف کاری شده و فقط، پاک کردیم. گفت تو هم کون منو زبون زدی چه ایراد داره و باز پشت فرمان تا نزدیک محل زندگی کیرم را خورد و منم با دست راستم بهش ور رفتم. زهرا گفت من تا صبح میمیرم از هوس و کاش میشد باز میکردیم با هم. با ترس و لرز رسوندم ش نزدیک خونهشون و گفت اگه شد بیام میشه باز بیای دنبالم؟ بدجور بهش مزه کرده بود. گفتم باشه ولی بعد پیام داد نمیشه و حتما یه روز مرخصی بگیر تا از صبح تا عصر بریم جای امن و حال کنیم. دوستی منو زهرا جوری بود که هر دو حرف همو میفهمیدیم و درک میکردیم. یه ویلا از یه دوستان وسط، هفته ساعتی اوکی کردم که با زهرا بتونیم حال کنیم... یه چیزایی زهرا برام گفت که فرصت نشد چون طولانی شد ماجرا بگم و حتی فهمیدم فکر خودکشی یا حتی گرایش به لزبین شدن هم بابت فشار زندگی داشته. شاید فرصتی دیگه پیش بیاد بنویسم | [
"زوج"
] | 2024-01-08 | 62 | 12 | 72,001 | null | null | 0.006707 | 0 | 9,627 | 1.616395 | 0.258394 | 4.214489 | 6.812277 |
https://shahvani.com/dastan/ج-ند-س-تان | جندستان | جو لاندو | وقتی پاشنهی پام گزگز کردنو شروع میکنه یعنی وقت کار کردن گذشته و باید استراحت کنم.
لیوان قهوه بهترین گزینه ست مخصوصا برای شیفت شب اگه یک راه در رو پیدا کنی و سیگاری هم بکشی که کویت کویته. این اپشن در بیمارستان ما موجود بود بیمارستان که چه عرض کنم جندستان. این اسمو خودم روش گذاشته بودم اینقد که در طی این چندوقت حراست پی به روابط به اصطلاح «خارج از عرف کاری» دوستان برده بود. خودمم زیاد با درآوردن کیرم تو محیط کارم حال نمیکردم به پرستار و تکنسینم که رو نمیدادم، اصلا پرستار و تکنسین که هیچ دکتر مکتر هم نگاییدم، من شاخ پزشکان جهانم رو دستمم نیست بقیه هم باید بیان کیرمرو بخورن.
از اونجایی که خدا خر رو شناخت و بهش شاخ نداد و علاوه بر اون شانس کیری ایی که من دارم و همچنین غرور کاذب و اعتماد به نفس فزایندهی بنده، خداوند متعال یک تازه قسمخوردهی ریزه میزهی بیبی فیس رو استخدام بیمارستان ما کرد.
این وروجک ریزه میزه که بسیار هم سرزبون دار و خوشمشرب تشریف داشت اومد و شد پزشک عمومی بخش من و اینقدر از اول خودشو تو دل من جا کرد کهای دل غافل زانوهای ما سست شد و آب و دهنمون راه افتاد. واقعا شاعر راست میگه که میگه
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه برخاست
چه برخاست اقایون چه برخواست خانوما، دکتر مازیار تک نژاد که به خاطر اخلاق خشک و جدیش معروف شده بود به دکتر مازیار سگ نژاد تو بیمارستان، که خودم باشم، تبدیل شدم به سگ دستآموز خانوم.
از مدیر بیمارستان تا حراست دم در دیگه همه میدونستن که من چقد خاطرخواه شدم و تا ایشون رو میبینم گل از گلم میشکوفه.
یک روز براشون قهوه ببر و جاشون شیفت بده و تو تلگرام جوک بفرست و اینا شروع شد اما خب منم آدمم دو هفته س دارم نخ میدم و این نمیگیره جریانو پس باید جدیتر عمل میکردم.
چون مدیر بخش بودم خودم برنامه مینوشتم و به صورت کاملا عمدی و از روی خارکسده بازی ایشون رو هم شیفت خودم میکردم اونم کی، شب.
بزرگوار یک هفته ایی اومد و بعدش ساز غر زدن رو کوک کرد:
بخدا سختمه
شبا برام زیاد شیفت نذار
منم آدمم میخوام بخوابم
راهم دوره نمیتونم راحت برم بیام
بچم رو گازه، غذام تنهاست
و کلی بهانهی دیگه که من گوشم بهشون بدهکار نبود
گفتم
-شیما جان
+شیوا هستم
_ما، وا، دا، را، هرچی هستی فرقی نداره شیفت کم میخوایی؟ شرط داره
+چه شرطی؟
-ها این شد حرف حساب شما الاحساب بگو فردا شب کجایی؟
+شیفت دیگه
-شیفت نباشی کجایی؟
+وا چه سوالیه هرجا باشم
-نشد جواب سوال من نبود اینجا نباشی میایی شام باهم باشیم یا نه؟
+گرو کشیه؟
-نه بابا گرو کشی چیه عوضی بازیه میخوام مختو بزنم زنم شی راه بهتری سراغ ندارم، تو داری بفرما بگو؟
در حالی که از خنده جر خورده بود و داشت خودشو لوس میکرد اوکی رو داد و من گفتم فردا شب شام خونهی من به صرف سوسسیس و تخممرغ
+خونه که نمیام ولی رستورانی کافه ایی جایی باشه میام.
-عامو چیچی میگویی رستوران؟ کافه؟ میدونی قیمتش چندس؟
+وای چه جالب اصفهانی هستید؟
-خیر طایفهی مادری رشتی هستیم طایفهی پدری حومهی آبودان
+کجاش دقیقا؟
-تهران دقیقشو بخوام بگم، ولک بلیط اتوبوس نخریدی ندیدی؟ توش نوشته ابودان و حومه.
یک خیلی خندوندمش و عین این کسکشای هول دلقک بازی درآوردم تا شیوا جان بیاد خونه و شب وا بشه برامون.
فرداش هم مرخصی خودمو رد کردم هم شیوا رو و کلی خرت و پرت اینجور چیزا خریدم بهش پیام دادم
-عرقیجات اوکی کنم؟
+اگه لو نمیدی مارو پیش حراست زیرآب نمیزنی اوکی کن.
خلاصه زنگ زدم به ساقی و ساغر دوتا ابجی بودن که یکی عرق میذاشت یکیدیگه تقطیر میکرد البته اسم واقعیشون نبود اسم هنری داشتن مثل مرحوم هایده و مهستی، یک و نیم رو اوکی کردن و مخلفات رو خریدم و رفتیم خونه سر ساعت شیوا جون اومدو مشغول شدیم به کس گفتن و کس شنیدن
عرق بخور سیگار بکش عرق بخور سیگار بکش شامم مثل مرد بهش سوسیس دادم اول زندگی پر توقع نشه از من خلاصه در همین گیر و دار پرسیدم ننش کیه اقاش کیه چیکارن ننه باباش خلاصه به سر منزل مقصود که رسیدیم یک ماچ یواشکی ازش کردم و دیدم نه ابجیمون اومده که بده ماهم گفتیم چه بهتر بده بکنیم
اقایون خانوما چشتون روز بد نبینه خیلی خوب بود تا زمانی که لباس تنش بود لباسو که کند دیدم دوتا جوش داره رو سینه ش خدا شاهده بیشتر همکارای مرد من سینههای بزرگتری از این داشتن. ای لعنت به مخترع سوتین اسفنجی با کیر اسب یزید محشور شه اون دنیا.
خلاصه با چشمانی اشکآلود وقتی دیدم دست به مهره بازیه مجبور شدم برم سراغ لا پاش دیم هی وای با مداد یک خط کشیدن رو استخون لگنش اسمش رو گذاشتن کس، این چیه خب دیوث من اینو چیکارش کنم خب پدرسگ اقا خودمو دلداری دادم اقا خودمو آروم کردم گفتم کس ننش دیگه نمیذارم کیر نخورده بره که
ما کیرمون رو کردیم تو این هر تلمبه ایی که میزدیم انگار داریم چوب اره میکنیم خرخرخر نگران بودم زیاد تلمبه بزنم نصف شه بیناموس اینقد استخون بود که حس میکردم
بر اثر اصطحکاک دو جسم بر روی یکدیگر کیرم داغ شده هی مجبور بودم در بیارم یک تف بندازم سرش اتیش نگیره اما این کسخل با خودش فکر میکرد تنگه تو نمیره دارم تف میزنم
یهو خارکسده عربده میکشید جون تنگه اره نمیره توش پارهام کن.
طفلک متوجه نبود اصلا اخر شب یا اتیش میگیره یا از وسط نصف میشه خلاصه سرتون رو درد نیارم ما کردیم بدم کردیم حال هم نداد بهمون ولی کردیم
فرداش هم نه به خاطر اینکه اومد بهمون داد و کردیم حال کردیم بلکه به خاطر حرمت اون عرقی که خوردیم اون نونی که زدم به ماست دادم دهنش شیفتش رو عوض کردم اما اقایون از به شما نصیحت گول این ریزه میزه هارو نخورید ناصرالدینشاه یک چیزی میدونست که زن زیر دویست کیلو نداشت، حالا از ما گفتن.
دیگه ما قید این پینوکیوی مؤنث رو زدیم بعد یک مدت تو بیمارستان شنیدم هرکی برده بودش ناراضی بوده مرجوع کرده خلاصه دیگه بعد اینکه بیمارستان رو رسما کرده بود جندستان استعفا داد و رفت دیگه هم خبری هم ازش نبود فک کنم خورده به پست آدمی که دستورالعملهای ایمنی رو رعایت نکرده طفلک یا نصف شده یا اتیش گرفته. | [
"بیمارستان",
"خانم دکتر",
"طنز"
] | 2023-01-28 | 78 | 10 | 74,301 | null | null | 0.010867 | 0.222222 | 5,097 | 1.767493 | 0.467566 | 3.842884 | 6.79227 |
https://shahvani.com/dastan/سکس-وحشت--۱ | سکس وحشت | کبوتر سیاه | بدون اینکه بشنوم خواننده چی میخونه طبق عادت آهنگ رو عوض کردم و فرمون رو سفت فشار دادم. فکرم خیلی درگیر بود.
یکسالی میشد ازدواجکرده بودیم. ازدواجی نه چندان سنتی و نه چندان مدرن.
سمیرا دختر یکی از بستگان که ازش خوشم اومد با مادرم مطرح کردم و رفتیم خواستگاری.
همسرم قیافه و اندام معمولی داشت نه بد و نه خیلی جذاب اما اونقدر مهربون و دوستداشتنی بود که قیافش رو خیلی زیباتر کرده بود. اون از هر حیث عالی بود. یک کدبانو فوقالعاده، دوست و همدم خوب برای من، عروسی مهربون برای خانوادم اما فقط یک ایراد داشت موقع رابطه همیشه من باید پیشقدم میشدم. و بدتر اینکه در حین سکس هیچ حرکت خاصی نداشت. حتی زمانی که تحریک میشد حس میکردم تمام تمرکزش روی اینه رفتار بدی انجام نده و خیلی توی رابطه جنسی خجالتی بود و مشکل اصلی اینجاست که من هم همینطور بودم. هرقدر تلاش میکردم رابطه رو به سمت فانتزیتر و پوزیشینهای جدیدتری ببرم روم نمیشد. فکر م
یکنم بخاطر فرهنگ سنتی بود که خانواده هامون داشتن. از نظر ما توی سکس کاربلد بودن کار فاحشه هاست و یک زن یا مرد باحیا و اصیل و خانواده دار نباید از این رفتارهای زشت انجدم بده.
جالب بود ماهردو از نظر اجتماعی خیلی زودجوش و با اعتماد به نفس بودیم اما توی رابطه خیلی خجالتی. کاش کسی بود که میتونستم باهاش مشورت کنم.
به مرور سمیرا متوجه شده بود دیگه مثل اوایل ازدواج از سکسمون لذت نمیبرم. حتی یک روز ازم پرسید به رابطه جنسیمون از ۲۰ چند میدی و من گفتم ۲۰. نمیدونم نمیخواستم دل اون برنجه یا میترسیدم بهم به عموان منحرف جنسی نگاه کنه. کاش همون روز بهش گفته بودم.
گوشیم زنگ خورد که از این فکرا اومدم بیرون. دوستم سعید بود، مثل همیشه گرم و بلند سلام و احوالپرسی رو شروع کرد
-به، چطوری داش، خوبی جناب
شرمنده، تماس گرفتی متوجه نشدم. جانم کاری داشتی...
اب دهنم رو قورت دادم با منمن گفتم سلام، چیزه میدونی. ولش کن، یادم رفت چیکارت داشتم. تو چه خبر دیگه؟
-زهرمار چته، چرا تته پته میکنی. اتفاقی افتاده؟
چی شده؟
سرمو خاروندم. ماشینرو زدم کنار و گفتم راستش سمیرا امروز رفت شهرستان، امشب خونه تنهام. اون موردی که بود اونسری بهم میشنهاد دادی...
نزاشت حرفم تموم بشه. سریع گفت به، نه بابا. میبینم جربزه پیدا کردی. داری مرد میشیها. فقط خاک تو سرت. نمیشد یکی دو روز زودتر بگی. این طرف که من میگم باید از یکی دو روز قبل نوبت بگیری. اخه میدونی که خیلی کار درسته. سرش شلوغه. زنت کی برمیگرده؟
گفتم قراره دوسه روزی بمونن، گفت پس حله. میزاریمش فردا شب. بزار باهاش تماس بگیرم فردا صبح بهت خبر میدم.
گوشی رو که قطع کرد یه نفس بلند کشیدم. اگه کسی میفهمید چید، من مدیر بخشی از شرکت بودم. حالا اگه دختره جایی میگفت با من بوده برام خیلی بد تموم میشد. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم. نگران نبودم که دارم به سمیرا خیانت میکنم نگران وجه و اعتبار اجتماعیم بودم. اگه سمیرا اینکارو میکرد بهش حق میدادم؟
اگه اونم دوست داشت سکس عالی با یه مرد دیگرو تجربه کنه به اونم مثل خودم اجازه میدادم؟
میخواستم زنگ بزنم سعید بهش بگم منصرف شدم ولی اگه زنگ میزد حتما کلی مسخرم میکرد. با سعید از زمان دانشگاه دوستیم. از همون دانشگاه همیشه کارش این بود خونه بچه هارو میگرفت یکی دوساعت و دختر میاورد. گاهی هم گروهی. همیشه هم منو برای اینکه پایش نبودم مسخره میکرد. جالبه اون زمان دنبال این جیزا نبودم الان که زن داشتم میرفتم دنبال این برنامهها.
میتونستم بهش بگمسمیرا داره زودتر برمیگرده ولی خب خودمم بدم نمیومد یکی بیاد یه حالی بهم بده. انقدر سعید با اب و تاب راجب این دختره و سینههاش و پوستشو و کوسشو کاربلدیش حرف زده بود که حتی همین الانشم دارم بهش فکر میکنم کیرم زیر شلوارم راست شده. گفتم گور باباش، یبار هزار بار نمیشه. تازه یچیزی هم یاد میگیرم.
ماشینرو استارت کردم به طرف خونه.
در رو که باز کردم وارد خونه شدم وحشتزده خشکم زد، نفسم بالا نمیومد.
توی تاریکی روشنی خونه دیدم سمیرا با یه تاپ نیمتنه دکلته قرمز و یه دامن خیلی کوتاه که روی باسنشم به زور میرسید جلوم وایستاده بود. با لبهای سرخ و خط چشم کشیدهی مشکی و موهاش که خیلی خوشفرم دورش ریخته بود.
لبخندی زد و با قر گفت سلام عشقم. اب دهنم رو قورت دادم گفتم تو چرا برگشتی؟
گفت راستش دیدم نمیتونم بدون تو شبو بگذرونم و اروم انگشتشو کشید روی التم. اخمی کردم دستشو پس زدم گفتم اینکارا چیه. خجالت بکش. بعدشم نمیتونستی یه زنگ بزنی خبر بدی. اصلا خوشم نیومد. و سریع رفتم تو اتاقخواب. درو که بستم پاهام شل شد نشستم رو زمین. وای خدا، اگه من همراه اون دختره میومدم خونه چی، اگه سمیرا منو میدید و به خانوادش میگفت. اگه به پدر و مادرم میگفت. وای، چه شانسی اوردم...
یهو در اتاق باز شد و منم تکیه زده به در، نتونست کامل درو باز کنه.
با عصبانیت داد زدم مگه نمیبینی دارملباس عوض میکنم و سریع دکمه هام رو شروع کردم به باز کردن که فکرکنه دارم لباسمو عوض میکنم. اونم اروم خزید تو اتاق دستشو کشید روی بدنم و گفت خب اتفاقا منم برا همین اومدم. گفتم بیام کمکت و لبشو گذاشت روی سینم و شروع کرد به مک زدن. تعجب کرده بودم. سمیرا از اینکارنمیکرد. چی شده بود. یعنی سعید بهش چیزی گفته ولی نه. سعید همچین ادمی نیست. اصلا شماره سمیرا رو نداشت. سمیرا از سعید متنفر بود و خوشش نمیومد باهاش بگردم. تازه هنوز یک ساعت نشده به سعید گفتم. سمیرا میخواست با پروازهم بیا به این سرعت نمیرسید. گیج شدم. چیشده که سمیرا به این سرعت برگشته. نکنه چندوقت پیش که داشتم توی گوشیم فیلمهای پورن نگا میکردم و یهو سر رسید چیزی فهمیده خواسته تغییری بده. همینطور که زبونشو میکشید روی گردنم اروم لباسمو درآورد...
پیراهنمو در آورد. دستش رفت سمت دکمه شلوارم دیگه به هیچی فکر نکردم. اصلا مگه مهم بود. الان اون شده بود همون سمیرایی که میخواستم. نیمتنه تنگش جسبیده بود به سینههاش و سینههاش و شکاف سینش زده بود بیرون. برآمدگی نوک سینش از زیر لباس دیوونم میکرد. از روی لباس نوک سینهشو گاز گرفتم اروم یه داد کوچولوی ساختگی زد و گفت نکن دردم اومد. حالا که اینطور شد وقت تلافیه و سریع شلوار و شورتمو کشید پایین.
توی چشمام نگاه کرد. چقدر امشب از چشمهاش میترسیدم. چشمهاش جور عجیبی بودن. مثل چشمهای سمیرای همیشگی نبودن. یهو گفتم نکنه چون فهمیده میخواستم دختر بیارم میخواد تلافی کنه و مثل این خبرها چیزمو راست کنه ببره با وحشت دور و برمو نگاه انداختم چاقویی چیزی نباشه دم دستش که یهو سر کیرمرو گذاشت تو دهنش و شروع کرد به خوردن.
روی زانوهاش نشسته بود و زبونشو سر میداد روی کیرم. سمیرا هیچوقت اینکارو نمیکرد. همیشه از ساک زدن متنفر بود. دستشو کشید روی تخمهام. حس کردم تمام سلولهام دارن میلرزن. چه لذتی داشت. مثل فیلما و البته براساس میل و غریزی سرشو گرفتمو جلو عقب کردم اونم کیرمرو با لباش گرفته بود و مست همراهیممیکرد.
یهو سرشو از بین دستام کشید بیرون و گفت. هی بسه، آبترو نگهدار واسه کس داغم. خیس و تنگ آماده واسه کیر کلفتته، اوم جوون، عاشق کیرتم.
و نیم تنشرو درآورد و سینههاش اومدن بیرون. انداختمش رو تخت و خودمم انداختم روش شروع کردن به مک زدن و خوردن سینش و در همین حال شورتشم در آوردم. انگشتمو کشیدم لای کوسش. داغ و خیس بود اروم با کوسش بازی کردم و اونم میگفت جوون. نکن. داری دیوونم میکنی. اوف. کوسم کیرترو میخواد...
لبمو از روی سینههاش برداشتم و کیرمرو گذاشتم لب کوسش یهو فشار دادم و دادش رفت هوا و مست شروع کرد به خندیدن. گفت بکن این کوسو از راه دور اوردم فقط برای خودت. مگه همینو نمیخواستی. از حالا من هرشب پیشتم همینشکلی کوسمو جر بده. میخوامت...
خواستم بلند شم برمکاندوم بیارم، اخه هنوز قصد بچهدار شدن نداشتیم. گفت نه نمیخواد، نرو. بیا بکنش، آبترو بریز تو کوسم...
اینو گفت داغ کردم، کیرمرو تند تند توی کوسش حرکت میدادم و جلو عقب میکردم. پاهاشو گذاشتم رو دوشم و کیرمرو تا ته جا کردم تو کوسش. دیگه نمیتونستم تحمل کنم و آبمروخالی کردم توش. اوف. چه لذتی داشت.
بیحال افتادم کنارش و نفسنفس میزدم ازگوشه چشم دیدم بلند شد از در بره بیرون. اروم زیر لب گفتم برگشتنی همرات برا منم اب بیار. لبخندی زد و رفت بیرون. نمیدونم شنید یانه.
یهو گوشیم زنگ خورد نمیدونستم کجا گذاشتمش. گیج و منگبودم. صداش از روی زمینمیومد. از توی جیب شلوارم که افتاده بود زمین گوشیمو درآوردمگذاشتم روگوشمکه صدای سمیرا اومد.
-الو سلام عزیزم. خوبی
خندم گرفت. گفتم اره، عالی. با حالی که دادی مگه میشه بد باشم.
-ریز خندهای زد و با تعجب گفت واا، انگارخیلی خوشحالیکه نیستما. تو نبودم داری چیکار میکنی
گفتم نبودنت، منظورت چیه. توکه برگشتی؟!!
گفت وا. چی میگی. من الان پارکم با دوستام. اومدیم قدم بزنیم.
خشکم زد، گوشی به دست دویدم توی سالن هرجارو نکاه کردم سمیرا نبود.
دادکشیدم سمیرا اصلا شوخی بامزهای نیست. داری عصبانیم میکنی. این مسخرهبازیها چیه.
با تعجب و نگرانی گفت متوجه نمیشم چی میگی. کدوم شوخی. چی شده؟!!
گفتم اگه پارک شهرستانی همین الان فیلم بگیر زنده برام بفرست.
سریع برام فیلم فرستاد
توی پارک بود. با دوستاش. از فضای پارک سمت خونه پدرش فیلم گرفت وتوی فیلم گفت بیا. این منم. میشه بگی چت شده. میخوای امشب پرواز بگیرم برگردم؟!
دیگه چیزی نمیشنوم، حرکت عرق سردی رو روی کمرم احساس میکنم، چقدر خونه ساکت و تاریکه...
یاد حرفهای امشب تو تخت افتادم؛ ازالان هرشب میام پیشت | [
"ترسناک"
] | 2018-04-20 | 35 | 2 | 14,270 | null | null | 0.034038 | 0 | 8,020 | 1.584093 | 0.702095 | 4.283309 | 6.785159 |
https://shahvani.com/dastan/ریختن-آبم-رو-صورت-نازش- | ریختن آبم رو صورت نازش | بهرام | دو سالی میشد که از همسرم جدا شده بودم. در یکی از کشورهای همسایه ایران زندگی میکردم و یه کار فری لنسی داشتم. درآمدم به دلار بود و میتونستم سر کنم. یه مرد تنهای ۳۵ ساله، بدون دوست صمیمی و درگیر زندگی روزمره. جدا از مشکلات غربت، نداشتن سکس هم داشت اذیتم میکرد. از جق زدن خسته شده بودم و بلد نبودن زبان اون کشور همدست و بالم رو برای ارتباط با دخترا بسته بود. تو همین اوضاع، یه روز اتفاقی به اکانت فیسبوکم سر زدم، یه جورایی یادم رفته بود قبلا تو ایران فیسبوک هم داشتیم! بگذریم. خلاصه تو فیسبوک میچرخیدم که یه صفحهای رو دیدم و نظرم رو جلب کرد. موضوعش این بود که ایرانیانی که ساکن کشورهای اطراف بودن، پیشنهاد میدادن که میزبان کسایی که میخوان سفر کنن باشن. جالب بود، حداقل میتونستم شانسم رو امتحان کنم، خلاصه منم اونجا پستی گذاشتم و منتظر موندم. چند روزی گذشت تا اینکه نوتیفیکیشن فیسبوک رو روی گوشیم دیدم. بازش کردم و دیدم دختری که اینجا اسمش رو میذارم شیدا، پیام داده بود و درخواست کرده بود میزبانش بشم. هیچ ایدهای از اینکه چطوری قراره پیش بره نداشتم ولی گفتم به هر حال از تنهایی بهتره. خلاصه کنم، قبول کردم و شماره واتس اپم رو گذاشتم. پیام دادنها شروع شد و چندتا سوال از شرایط خونه پرسید. حداقل عکس پروفایلش خوب بود. چهره معمولیای داشت، حدود ۲۷ - ۲۸ ساله میخورد بهش با چشم و ابروی مشکی، ولی چیز خاصی که نظرمو جلب کرد پوست فوقالعاده سفیدش بود. موعد سفرش برای هفته بعد بود و فرصت کافی داشتیم بیشتر با هم آشنا بشیم. فهمیدم مجرده و توی یه شرکت خصوصی کار میکنه. نشونههای خوبی بود حداقل برای شروع. روز سفر رسید و با نشستن پروازش تو فرودگاه، ماجرای ما هم شروع شد. آدرس رو از قبل داشت و با راهنماییهایی که بهش کردم بالاخره رسید. در رو که باز کردم در نگاه اول فهمیدم عکس هاش بهتر از خودشه! حدود ۱۷۰ قدش بود و ۶۵ کیلویی یشد حدس زد وزنش باشه. تو پر بود ولی چاقیش به چشم نمیزد زیاد. ولی خب به هر حال برای منی که خیلی تو کف بودم همچنان خوب بود. دست دادیم و تعارفش کردم اومد تو. کفشاش رو که در آورد اومد بغلم کرد. خلاصه یه مقدار حرف زدیم، یه چیزی خوردیم و رفتیم بیرون. روز اول به پاساژ و خرید گذشت. شب تو راه برگشت یه خرید سوپری هم رفتیم و قبلا بهم گفته بود شراب دوست داره. یه مارکی که از قبل میشناختم برداشتم با یه خورده شکلات و اومدیم سمت خونه. رفت تو دستشویی لباسش رو عوض کرد و یه شلوار تو خونهای و یه بلیز پوشید. کمکم نشستیم به خوردن شراب و لیوان اول رو زدیم و گرم شدیم. وسطهای لیوان دوم بودیم که گفت یه آهنگ شاد بذار. اسپاتیفای رو باز کردم و یه گلچین شاد ایرانی پلی کردم. سالها بود اندی و امید و این جور چیزها گوش نداده بودم! خلاصه بلند شدیم به رقصیدن و چندباری دست همو گرفتیم وسط رقص. هنوز مطمین نبودم دقیقا فازش چیه و میشه حرکتی روش زد یا نه. از طرفی هم نمیخواستم شروعکننده باشم و منتظر بودم ببینم خودش چکار میکنه. اتفاق خاصی نیفتاد و بعد از رقص گفت من خستهام و بخوابیم. یه تخت یه نفره داشتم و یه کاناپه که تخت میشد. دیدم رفت مسواک زد، آرایشش رو پاک کرد و ملافه تمیزی از کوله پشتیش در آورد و رفت رو کاناپه! منم اومدم رو تخت خودم و با اینکه خیلی دلم میخواستش بازم حرکتی نزدم و منتظر فردا بودم چون هنوز خیلی یخمون باز نشده بود. خلاصه روز دوم هم به خرید و گردش گذشت و این دفعه آبجو گرفتیم برای شب. خوبی زندگش بیرون از ایران اینه حداقل مشروب اصل و ارزون راحت در دسترسه و میدونی وقتی بخوری کور نمیشی! توی این یه روزی که با هم گذرونده بودیم اعتمادش بهم بیشتر شده بود و خیلی راحتتر شده بود. وقتی برگشتیم خونه رفت دوش گرفت و با یه شلوارک کوتاه و نیمتنه اومد بیرون! پوست سفیدش بدجور به چشم میزد و آنتنم کمکم داشت یه سیگنالهایی میزد! لاک سیاهی رو ناخنهای دست و پاش زده بود و تضاد جالبی با پوستش ایجاد کرده بود. خلاصه نشستیم به خوردن آبجوها و بازم برنامه رقص. آماده شد برای خواب و منم داشتم کمکم نا امید میشدم که چیزی گفت که خشکم زد! گفت میشه منم رو تخت بخوابم؟! دیشب رو مبل راحت نبودم! سعی کردم ریلکس باشم ولی گفته بود (منم) رو تخت بخوابم. نگفته بود (من). احتمالا منظورش این بود که پیش هم بخوابیم. در حالی که سعی میکردم خودم رو خونسرد نشون بدم گفتم آره حتما! خلاصه لامپ رو خاموش کردیم و جفتمون رفتیم زیر پتو! یه مقدار حرف زدیم و چون جامون تنگ بود دستم رو دراز کردم که بذارم زیر سرش. بیشتر میخواستم عکس العملش رو ببینم. یه لبخند خوشگل زد و سرش رو بلند کرد. موهای نرمش داشت قلقلکم میداد. بعد از چند دقیقه حرف زدن عادی، در حالی که اثر آبجو هم به حداکثر خودش رسیده بود، بالاخره به خودم جرات دادم و یه بوس گذاشتم رو لپش. نمیدونستم عکس العملش چیه ولی وقتی لبخند قشنگش رو دیدم و صدای مرسی گفتنش رو شنیدم، دیگه فهمیدم که چراغ سبز رو گرفتم و لبمو گذاشتم رو لبش! یکی دو دقیقهای من فقط میخوردم و اون آروم ناله میکرد. کمکم همراهیش شروع شد و زبونش رو میچرخوند تو دهنم. کیرم بدجور راست کرده بود و داشت شلوارم رو پاره میکرد. دست انداختم و تاپش رو دادم بالا. تو تاریکی شب پوست مثل برفش داشت میدرخشید. رفتم رو گردن و گوشاش و صدای ناله هاش بلند شد. چند دقیقهای حسابی گردنش رو خوردم و سینههاشو میمالیدم. سوتینش رو خودش باز کرد، دستشو گذاشت رو سرم و سعی میکرد هدایتش کنه به سمت سینههاش. سینههای سفت و تپلی داشت با یه نوک صورتی رنگ قشنگ. شروع به لیس زدن، خوردن و مالیدن کردم و اونم فقط ناله میکرد. یواشیواش دستم رو سمت شلوارکش بردم و اونم بالاخره یادش اومد باید یه کارایی بکنه! اونم دستش رو کرد زیر شلوار و شرتم و کیرمرو گرفت. بر خلاف اکثر دوستان، گرز رستم ندارم ولی خب فرم و سایز کیرم بد نیست! با حلقه شدن دستش دور کیرم جون تازهای گرفتم و محکمتر شروع به مالیدن کسش کردم. نمیخواستم کسش رو بخورم چون از تمیزیش مطمین نبودم و اونم فقط دستاشو بالا پایین میکرد. نمیخواستم زود آبم بیاد. بلند شدم شلوارک اون و خودمو در آوردم. از کشو تخت هم یه کاندوم برداشتم کشیدم رو کیرم و آماده شدم بعد از دو سال یه کس سفید و احتمالا تنگ رو بکنم! میدونستم اگه باکره باشه خودش میگه پس با خیال راحت کیرمرو گذاشتم رو شیار کسش که حسابی خیس بود. وقتی اعتراضی ندیدم خیالم راحت شد و کمکم فرو کردم داخل و با یه وای بلندی شروع کرد به ناله کردن. اصلا عجلهای نداشتم و با ریتم ملایمی تلمبه میزدم. هر از گاهی هم سینههاشو میخوردم. بعد از چند دقیقه دیدم خودش رو کشید عقب، کیرم رو از کسش در آورد. منو به پشت خوابوند و خودش کیرمرو گرفت و نشست روش. غرق لذت بودیم دوتامون. گردنم رو گرفته بود و تند تند بالا پایین میکرد خودشو. یکی دو دقیقه گذشت و لرزش پاهاش رو حس میکردم. ناله هاش هم بلندتر شده بود و فهمیدم داره ارضا میشه. منم یواشیواش جرکت آبم رو حس میکردم ولی نمیخواستم تموم بشه. قسمت اصلی مونده بود (تو پرانتز بگم بیشترین کاری که دوست دارم تو سکس اینه که آبمرورو صورت طرف بپاشم. اگه این کار رو نکنم اصلا انگار ارضا نشدم!) شیدا رو از رو کیرم بلند کردم. به پشت خوابوندمش و نشستم رو شکمش. گفت من دوست ندارم بخورم ببخشید. گفتم نمیخواد بخوری میذارمش لای سینههات و اونجا میریزم. خیلی خوشش نیومد ولی مخالفت جدیای هم نکرد. سینههاش رو چسبوند به هم و کیرمرو گذاشتم وسطش و غقب جلو میکردم. اونم دستش رو گذاشته بود رو صورتش که نپاشم اونجا. دنبال راهی بودم که بتونم دستشو بردارم. اگه مستقیم میگفتم میخوام بریزم رو صورتت احتمال زیاد قبول نمیکرد. یکی دو دقیقهای وسط سینههاش تلمبه میزدم که یهو با یه خنده قشنگی گفت چرا نمیای پس؟! گفتم اگه تخمهام رو بمالی زودتر میام. دستهای گرمش رو گذاشت زیر تخمام و آروم ناز میکرد. همزمان خودش رو یکم کشید عقبتر که رو صورتش نریزه ولی من مقدار پاشش آبم رو میدونستم و مطمین بودم حداقل دوتا پرتاب اول میریزه اونجا. با دستای نرمش داشت تخمهامو نوازش میکرد که منم دیدم وقتشه که بیام. دو سه تا عقب جلو کردم و سر کیرم رو گرفتم بالاتر. یهو آبم با فشار عجیبی پاشید بیرون. جوری که خودمم تعجب کردم. پرتاب اولش ریخت رو پیشونیش و تا اومد دستاشو بذاره رو صورتش پرتاب دوم ریخت رو لب و چشمش! بقیش رو ریختم رو دست و سینههاش و مثل جنازه ولو شدم رو تخت و به هیچی نمیخواستم فکر کنم اون لحظه. اونم بدو بدو رفت سمت دستشویی تا دست گل منو از صورتش بشوره! وقتی برگشت یه مقدار شاکی بود میگفت چشمم قرمز شده و فلان. با گرفتنش تو بغلم و ناز کردن موهاش، غرغرش هم تموم شد و آروم خوابیدیم تا صبح...
ممنون که خوندید و نظرتون رو برام بنویسید دوستان | [
"مسافر"
] | 2023-01-29 | 47 | 8 | 91,301 | null | null | 0.014115 | 0 | 7,334 | 1.553926 | 0.373875 | 4.321019 | 6.714542 |
https://shahvani.com/dastan/سکس-من-و-دوست-شوهرم | سکس من و دوست شوهرم | نرگس | من نرگس هستم ۳۲ ساله و همراه شوهرم فرزاد در یکی از شهرهای شمال زندگی میکنیم. زندگی خوب و عادی داریم ولی فرقمون اینه که من خیلی شهوتی هستم ولی فرزاد عادی و معمولیه هفتهای یکی دو بار سکس میخواد. ۷ ساله که زندگی میکنیم ولی توی یکی دو سال اخیر بدجور هوس سکس با کس دیگهای رو کردم که بتونه حسابی ارضام کنه. ماجرا از جایی شروع شد که یه آخر هفته با دوستای خانوادگیمون رفتیم بیرون و سمت رودخونه. ۴ تا زن و شوهر بودیم. بعد از ناهار من و سپیده دوستم رفتیم توی رودخونه نشستیم و هم یکمی آبتنی کردیم هم حرف زدیم کمکم بقیه هم اومدن پیشمون بعد چند دقیقه متوجه شدم نوید که دوست فرزاد و شوهر عاطفه هست بدجور داره بدن منو نگاه میکنه. خودمو زدم به بیخیالی. تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که یکی یکی بچهها رفتن بیرون و فقط من و سپیده و نوید موندیم. نوید به بهانه حرف زدن اومد جلو و شروع کرد حرف زدن. حواسم بود که زیر آب خیلی آروم دست میکشه رو بدنم. هر چند لحظه یکبار دست میکشید به پاهام یا کمرم. بدجور هوس کرده بودم و از طرفی هم خودمو زدم به بیخیالی. اون روز تموم شد و فکر اون لحظهها از سرم بیرون نمیرفت. خیلی دلم میخواست باهاش سکس کنم از طرفی هم قبلا عاطفه زن نوید گفته بود که نوید خیلی شهوتی و داغه هم خودم خیلی نیاز داشتم و از طرفی هم میترسیدم چون دوست خانوادگی بودیم. بالاخره تقریبا یک هفتهای گذشت که یک روز بعد از ظهر زنگ آیفون خورد و دیدم نوید پشت دره. جوری دستپاچه شده بودم که نمیدونستم چیکار کنم. در باز کردم اومد داخل سلام علیک کردیم و گفتم فرزاد خونه نیست. تا این حرفو زدم یهو با دست گلومو گرفت خودشو چسبوند بهم و گفت با تو کار دارم نه فرزاد. بدجور ترسیدم تو دلم میگفتم خدایا چرا اینجوری میکنه. گفتم نوید تو رو خدا ولم کن. با اینکه توی دلم خیلی داشتم کیف میکردم از اینکه داشت باهام مثل جندهها رفتار میکرد ولی به زبون خواهش میکردم که ولم کن. از همون دم پلهها شروع کرد به دستمالی کردن و لخت کردن من تا وقتی اومدیم داخل خونه. دیگه حسابی شهوتی شده بودم و کسم خیس خیس شده بود. خوشم میومد که باهام خشن رفتار میکرد. بعد از کلی دستمالی کردن هولم داد رو مبل. نگاش کردم گفت بسه یا بازم میخوای؟ خجالت کشیدم هیچی نگفتم. این بار شلوارشو درآورد و کیرشرو اورد جلوی صورتم گفت بسه یا بازم میخوای؟ این دفعه گفتم میخوام. وقتی گفتم انگار به گرگ گرسنه غذا داده باشن جوری اومد و کیرشرو کرد تو دهنم که انگار ۱۰ ساله کس ندیده. چند دقیقهای حسابی واسش ساک زدم بعد چند دقیقه خسته شدم و با صدای داغون گفتم بسه دیگه بکن. منو کشوند سمت خودش و چسبوند به خودش خیلی حشری بودم. فیس تو فیس هم بودیم دستمو بردم سمت کیرش که بکنم تو کسم یهو تو چشام نگاه کرد گفت فرزاد که بکن نیست از این به بعد دیگه مال منی. نمیدونم چرا اینو گفت ولی خوشم اومد. کیرشرو کردم تو کسم و در حالی که فیس تو فیس هم بودیم و چشم تو چشم هم جوری ناله کردمو ارضا شدم که انگار بهش دنیا رو دادم. وای خدای من درست لحظهای که ارضا شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که دوست شوهرم داره منو به این شکل فجیع میکنه و با من مثل جندهها برخورد میکنه واقعا چرا؟ اما این فکر فقط چند لحظه طول کشید و با ادامه کردنش دوباره شهوت کل وجودمو گرفت. چشماش خیلی خمار بود و مدام میگفت دوست داری؟ و منم سرمو به نشانه تایید میاوردم پایین. بعد چند لحظه منو چرخوند و دمر روی شکم خوابوند و خودش خوابید پشتم پاهامو تا جایی که میتونستم باز کردم کیرشرو کرد تو کسم و تا ته فشار داد و دوباره ارضا شدم. از لرزش بدنم و چنگ زدن به مبل انگار خیلی بیشتر لذت میبرد و مدام میگفت جوون از حالا همش میکنمت همش ارضات میکنم. از حرفاش دوباره شهوتی میشدم و دوباره با ضربههای کیرش ارضا میشدم. از روم بلند شد و روی زمین دراز کشید و گفت بیا بشین روش. اینقدر ارضا شده بودم که تمام تنم میلرزید. رفتم روش دراز کشیدم وقتی لرزیدن منو دید گفت فرزاد بلد نیست بکنه نه؟ با گفتن این حرف دوباره حشری شدم کیرشرو کردم تو کسم. نمیدونم چی مصرف کرده بود چون فرزاد همیشه نهایتش ۵. ۶ دقیقهای ارضا میشد ولی نوید هرچی میکرد ارضا نمیشد نمیدونم چقدر گذشته بود شاید نیم ساعت ولی هرکاری دلش میخواست باهام میکرد. مدلایی که فقط توی فیلما میدیدم و هرگز تجربه نکرده بودم منو کرد. نمیدونم چند بار ارضا شدم ولی حداقل ۱۰. ۱۱ بار شد اینقدر ناله کردم که فکر میکردم تمام همسایهها فهمیدن. آخرش سرپا وسط پذیرایی منو نگه داشت. اینقدر میلرزیدم نمیتونستم سرپا بمونم. از دیدن وضعیتم داشت کلی کیف میکرد. شاید توی فکرش میگفت زن دوستمو جوری کردم که نمیتونه سرپا بمونه. البته اگر همچین فکری میکرد بیراه نبود. خلاصه توی همون وضعیت سرپا وسط پذیرایی اوج کردنش بودخودشم همراه من ناله میکرد. دیگه داشتم التماس میکردم. میگفتم تو رو خدا تندتر. تندتر تندتر بکن. اینقدر تکرار کردم که دیدم کردنش آروم شد و محکم بغلم کرد. چند لحظه بعد در حالی که دو دستی محکم از پشت بغلم کرده بود کیرش از کسم اومد بیرون و آبش از کسم جاری شد. همونجا بازم ارضا شدم و دوتایی ولو شدیم رو زمین. از اون روز به بعد تقریبا هفتهای یکبار با هم سکس داریم و به بهترین شکل همو ارضا میکنیم. ببخشید که مجبور شدم واسه طولانی نشدن یه جاهایی رو حذف کنم. | [
"دوست شوهر"
] | 2023-10-26 | 60 | 20 | 151,901 | null | null | 0.02324 | 0 | 4,491 | 1.471713 | 0.455813 | 4.55793 | 6.707967 |
https://shahvani.com/dastan/بادمجونه-داشت-جرم-میداد- | بادمجونه داشت جرم میداد | سایه کون گنده | طوری حشری بودم که جق جوابگو نبود، هرچی پورن میدیدم شده بود پورنایی که دیلدوهای بزرگ میکردن تو کصو کون شون و منم دلمی چیز خیلی بزرگ میخواست
دیدم خونه خالیه، دوش حمامو باز کردم تا وان پر بشه،. دویدم رفتم از داروخانه کاندوم و لوب (روان کننده) خریدم، رفتم سمت میوه فروشی و بزرگترین بادمجون شو برداشتم (۵ سانت قطرش بود و ۲۷ سانت طولش). اومدم خونه شستمش و رفتم تو حمام، ی کاندوم خاردار کشیدم سرش کلی لوب ریختم روش و کلی ریختم رو بدنم. گذاشتمش رو زمین دو زانو نشستم جوری ک بادمجونه میخورم ب سوراخم، یکم بلند شدم ک جامة عوض کنم، لیز خوردم و افتادم رو بادمجونه💀، همه بدنم پر لوب بود و بادمجونه یکراست رفت توم جیغ میزدم و ب دیوارا ناخون میکشیدم، پاهام میلرزید و درد شدیدی داشتم، اما دلم میخواست از توم درش بیارم، فقط نوکش از توم بیرون بود، همون نوکش رو گرفتم و کشیدم بیرون، ولی این بار خودم پریدم روش تا دوباره تا ته لیز بخوره و بره توم
انگاری جورایی جا باز کرده بودم و دلم میخواست روش بپر بپر کنم. پنج شیش ساعتی تنهایی تو خونه، باعث شد به حس گنده بودنش معتاد بشم و الان یه جورایی باید بین مشتریام با یکی دوتا بادمجون خودمو ارضا کنم، بیشک پیشنهاد میدم فقط حسابی روغنکاری کنین،. | [
"اسباب بازی",
"جق"
] | 2024-11-11 | 31 | 4 | 23,001 | null | null | 0.001854 | 0.043478 | 1,081 | 1.469522 | 0.50692 | 4.55793 | 6.697979 |
https://shahvani.com/dastan/قاضی-و-روسپی | قاضی و روسپی | یبن الشیخ | دوش یک دختر زیبا و به ظاهر حشری
با نگاهی حشر انداز و صدایی خطری
تا که فهمید منم قاضی پروندهی او
گفت ای کاش مرا کرده و حالی ببری
جرم این بود که در خودروی ملی سمند
زده لب بر بدن و آلت سیخ پسری
روسپی بود ولی از شرفش میترسید
گفت ای کاش نفهمد ز خطایم بشری
گفتمش خواهر من علت این کار تو چیست
حیف عمرت که در این فاحشگی شد سپری
با همان حال بدش گفت کهای شیخ عظیم
حیف این است که از زندگیام بی خبری
چه کنم؟ دختر یک مادر بیمار شدم
دکترش گفته که باید دو سه دارو بخری
دخترم، فاحشهام، روسپیام، شیرزنم
تن فروشی که بد اما نبود خوبتری
تف به جمهوری اسلامی و اوضاع بدش
که درآید پدرش هر که ندارد پدری....
سر به پایین بیانداختم از حرف حقش
شب افکار مرا کشت به دست سحری
زیر امضای خودم بر ورق تبرئهاش
بنوشتم به خدایم تویی معنای پری | [
"شعر"
] | 2019-02-07 | 74 | 5 | 44,219 | null | null | 0.001401 | 0 | 715 | 1.827553 | 0.173249 | 3.641396 | 6.654844 |
https://shahvani.com/dastan/گردش-روزگار | گردش روزگار | سحر | چه کج رفتاریای چرخ! چه بد کرداریای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
سلام من سحر هستم متولدی خانواده روستایی که پدر و تنها برادرش معتاد بودن ۲۶ سالم بود که پسرعمم که ساکن شهر بودن خواستگاریم اومد و زن پسرعمم شدم ساکن طبقه بالای خونه عمم شدم
یک سال و نیم بعد دخترم سارا به دنیا اومد و تمام کمبودهای عمرمو صدبرابر جبران کرد
منو شوهرم عین پروانه به دورش میچرخیدیم
همچنین خانوادهامون
ارتباطمون با خانواده من بسیار کم بود که خودم هم همینو میخواستم
بیماری دیابت توی خانواده پدریم ارثی بود و مرتبا چک میکردیم قندمون رو
سارا ۱۶ ماهش شد که شوهرم علائم بدی داشت که شک کردیم دیابته ولی بعد از آزمایشات در کمال ناباوری سرطان خون گرفته بود و شش ماه بیشتر بهمون مهلت نداد و سارا یتیم من بیوه شدم
بعد مراسمات بحث اینکه من چکار کنم و کجا برم شروع شد و باتوجه به اینکه اگه میرفتم خونه بابام، دخترم آیندهای نداشت و شوهر عمم میتونست حضانت بچه رو بعدا بگیره تصمیم گرفتم خونه خودم بمونم و با حمایت خانواده شوهرم بچمو بزرگ کنم
بعد از مراسم چهلم کمک عمم که زنی کاملا از کار افتاده بود غذایی چیزی درست میکردم و تقریبا دو وعده نهار و شام رو پایین میخوردیم
محبت هاشون به منو بچم چندین برابر شده بود
هشتمین ماه وفات شوهرم بود که توی دفتر خاطراتم چنین نوشتم...
امروز که این خاطره رو مینویسم بهترین روز زندگیم بعد از وفات شوهرم بود
وقتی با زمین خوردن سارا ترسیده بودم و جیغ زدم عمو (شوهر عمم) فورا خودشو رسوند طبقه بالا و وقتی سارا گریش تموم شد عمو منو در آغوش گرفت و منو بوس میکرد و نوازش میکرد که اینقدر در آغوشش آرام شدم که تمام سختیهای عمرمو از یاد بردم عمو جان واقعا دوستت دارم
۱۶ / ۵ / ۱۳۹۵...
این عملش منو احساساتی کرده بود و لوس شاید برای اینکه متوجه شده بود که احتیاج به این محبتها دارم رابطشو با خونه من بیشتر کرده بود
یک دری توی راهپله خونهمون به حیاط پایین بود که از این راه به هم متصل بودیم و اینقدر رفت و آمدهای عمو زیاد شد که دیگه واقعا نمیرسیدم معذب باشم پس خیلی راحت بودم پیشش
شوهر عمم ۵۵ سال سن داشت و سرحال و خوشتیپ و خوشبرخورد بود
ولی عمم به دلیل قند و فشار و عصبی بودنش خیلی زود شکسته شده بود
یک ماه از رابطه گرممون گذشته بود که طبقه بالا داشت با سارا بازی میکرد که من روی مبل داشتم برنامه آشپزی میدیدم که سارا اومد بغلم عمو هم به دنبالش اومد کنارم نشست و بازی میکردن و میخندیدن که منم نگاشون میکردم به سارا میگفت کجاتو بوس کنم اونم ی جا از بدنشو میگفت عمو بوس میکرد و سارا میخندید تقریبا همه جای سارا رو بوسیده بود که سارا لپ منو نشون داد چون هردومون خندمون گرفت سارا بیشتر خوشش اومد تاکید میکرد که عمو بوسید سارا قهقه میزد و بعدش چشمو نشون داد که عمو بوسید دست عمو دورم حلقه شده بود که سارا لبمو نشون داد که سارا رو گذاشتم زمین و عصبانی شدم که دیگه بسه این بازی عمو نارحت شد گفت بچس ناراحتش نکن و خودت هم سخت نگیر از حرفش جا خوردم ولی مطمئن بودم که منظوری نداره
ی کم بعد به حالت نوازش دستشو از پشت گردنم رد کرده بود و صورتمو نوازش میکرد نتونستم محبتش رو بیجواب بزارم و دستشو بوسیدم اونم در جواب منو کشوند توی بغلش و سرمو گذاشت روی سینش و دستشو رها کرد رو به پایین افتاد از سینم لیز خورد رو شکمم وایساد
احساس عجیبی بهم دست داد، و اینکه اینقدر محبت برام از کسی بجز شوهرم غریب بود احساس نیاز اومد سراغم ازی طرف دخترم داشت میدید از طرفی بزرگ خانواده بود و پشتیبان بچم حتی اگه اون لحظه ازم سکس میخواست نمیتونستم نه بگم از طرفی نمیدونستم منظور داره یا نه
سارا پرید بغلمون و فضا رو عوض کرد
عمو شروع کرد به حرف زدن گفتش میخواد عمه رو بفرسته خونه پسرعمم که نظامیه گفتم چه خوب که این کار رو میکنی برا روحیش خوبه
انگار منتظر جواب من بود گفت پس من فردا صبح میفرستمش
جمعبندی که کردم شک کردم به این جریانات
پس تمام شبرو فکر میکردم که چکار کنم
هر واکنشی نشون میدادم باعث بدبختی منو دخترم میشد و از طرفی نیاز داشتم به رابطه ولی نه با عمو ولی دوباره که مرور میکردم تنها کسی که بشه باهاش خوابید و باعث بی آبروییم نشه عمو بود پس مضطرب و پریشون خوابم برد
فردا ظهر که از خواب پا شدم زنگ زدم به عمه که توی ماشین بود
برا نهار عمو نیومد فهمیدم سر مزرعه رفته
موقع شام اومد و شام خوردیم که گفت منم برا خواب میام بالا که تنها نباشیم
اینو گفت و رفت پایین دیگه واقعا مضطرب شده بودم و تقریبا مطمئن
نفهمیدم چطور اومد بالا با حوله تن پوشش بدست
بازم ی قدم به سکس نزدیکتر و مطمئنتر شدم نگاه سارا کردم که روی مبل خوابیده بود، همیشه توی اتاق خودم میخوابوندمش ولی میدونستم امشب جاش توی اتاقم نیست، پس توی خواب خودش خوابوندمش و به یک حالت که دارم ازش معذرت میخوام بوسش کردم وچراغ خوآبشرو خاموش کردم
اومدم بیرون عمو حموم بود منم از عصر برای هر اتفاقی خودمو آماده کرده بودم اینو از بدن تمیزم دستمال کاغذی بالای تخت دونفره و جمع شدن عکسای شوهرم تو اتاق میشد فهمید
عمو از حموم اومد بیرون حوله دور بدنش بود میدونستم لباس باهاش نیست بپوشه ولی نپرسیدم چون توی خونه لباس مردونه نبود
آخرین سنگری که گرفته بودم این بود که پرسیدم کجا میخوابی وقتی جواب داد هر جا خودت میخوابی سرمو انداختم پایین و راهی اتاق شدم روی تختخواب پشت به دراتاق دراز کشیدم و خودمو آماده میدیدم که با عمو بخوابم
صدای در اومد که باز و بسته شد و قفل شد و بعد چراغ خواب خاموش شد حولشو درآورد اینو بعدا فهمیدم،
دراز کشید پشت سرم یک دقیقهای طول کشید تا دستشو انداخت روی بدنم و گذاشت روی سینم دستام ناخداگاه رفت که نذاره ولی جلوشونو گرفتم که بهش برنخوره و دلیلی نمیدیدم مانع بشم معلوم بود عجلهای نداره و دستاشو آروم روی سینم نگه داشته بود، یکی دو دقیقهای گذشته بود که دستمو کشید عقب هدایتش کرد روی کیرش با برخورد دستم بهش میدونستم ازم میخواد باهاش وربرم ولی نتونستم و غرورم اجازه نداد تا اینکه درگوشم گفت سحر باهاش ور برو اینجا بود که نتونستم انجام ندم
با بیمیلی شروع کردم به ور رفتن کیرش که از خواب بودن کاملش فهمیدم چون سنش بالاست راست نیست
منو کشید سمت خودش و جهتمو روبه بالا کرد و صورتمو گرفت و بوسید یاد اولین بوسهاش افتادم که چقدر خوشحالم کرده بود ولی الان قراره تحریکمون کنه و از شهوته
دستشو برد زیر لباسم و گذاشت زیر سوتینم و آروم داد بالا و شروع کرد به بازی دادن سینهام، همین که دستش خورد به سینهام توی دستم رشد کیرشرو حس میکردم و منو هم تحریک میکرد، طولی نکشید که کیرشرو سفت حس میکردم توی دستم
کیرش گندهتر از تجربه قبلیم بود حداقل اینجور داشتم احساس میکردم،
از بغل چشم میپاییدمش که داشت بلند میشد و کیرشرو رها کردم و چشمم رو بستم و منتظر حرکت بعدی شدم
از انعطاف تشک متوجه نزدیک شدنش شدم که دستاشو دو طرف شلوارم گذاشت بدون اینکه مقاومت کنم باهاش همکاری کردم و باسنمو از وزنم سبک کردم که راحت باشه و در ادامه پاهامو هوا حس کردم که شلوار و شورتم در میومد، ساعد دستمو روی صورتم گرفتم این تنها سپر من در مقابل عمو بود
برخلاف تصورم به بغل انداختم و پشتم دراز کشید و چند ثانیه بعدی کیر گرم و خیس روی کسم احساس کردم بلافاصله فشارش روبه داخل رو احساس کردم وقتی لایه بیرونی رو طی کرد و وارد بدنم شد اون موقع بود که احساس شهوت کردم و یادم اومد خواب نیستم و همخوابه عمو شدم تا جایی که براش امکان داشت داده بود داخل و شروع کرد به تلمبه زدن وی کم بعد دستشو به سینهام رسوند فک کنم جفتمون نقطه شهوتمون سینه بود داشتم از حالت فکر کردن به حالت لذت بردن تغییر موضع میدادم مخصوصا اینکه توی این حالت کیرش تا ته نمیرفت داخل
شروع کرده بودم به نفسنفس زدن سعی کردم ناله نکنم ولی تقه زدنش به پشتم خیلی صداش بلند بود و میتونستم صدای نالمو یکم زیاد کنم، خیلی زود اوج گرفتم و تشکو چنگ میزدم که با لرزهای بیجون شدم و ده ثانیه طول نکشید که اونم داخل بدنمو از آبش پر کرد از حرکتش تعجب کردم ولی چیزی نگفتم، از حرکت واموند، چند ثانیهای طول کشید که در گوشم گفت دستمالا رو بده، منم برداشتم دادم دستش و منو خودش رو تمیز کرد و دستمالا رو انداخت سطل زباله و دراز کشید پشت سرم و بغلم کرد منتظر بودم حرکت بعدیشو ببینم که شب بخیر گفت و خوابید، دستش دور بدنم بود نشد بلند شم لباس بپوشم، یادم افتاد در قفله خیالم راحت شد بعد نیم ساعت فکر کردن به پیش آمدهای بینمون و اینکه آبش داره تو بدنم تولید بچه میکنه خوابم برد، صبح زود با صدای باز شدن در بیدار شدم که دیدم حوله رو تنش کرده و بیرون میره، صدای در حال رو که شنیدم بلند شدم و رفتم لباسامو پوشیدم و دوباره خوابیدم
ظهر که بیدار شدم دیدمش توی حال چشمم بهش خورد خجالت کشیدم ولی عمو خیلی ریلکس بود و گفت ناهار گرفتم سارا رو بیدار کن بیاد بخوریم ولی قبلش چند تا وسیله گرفتم برشوندار
رفتم توی وسایل گشتم ببینم چی گرفته که با دو بسته کاندوم روبرو شدم وی بسته قرص، از خجالت آب شدم واطمینان پیدا کردم این رابطه همیشگیه،
تو مسیر اتاق گفت سحر حتما یکی از قرصا رو بخور
توی اتاق میخواستم گریه کنم نه واسه اینکه راضی نباشم ولی احساس میکردم من اسباب بازیم و بازیچه، آخه همه کار میکرد من فقط انجام میدادم،
ناهار رو به اتفاق سارا و عمو خوردیم که بعد ناهار خدا حافظی کرد و رفت بیرون
منم سارا رو بردم حموم و بعدش خودم حموم کردم اومدم بیرون موقع شام پیداش شد که دوباره حوله و چندتا لباس باهاش بود فهمیدم امشب قراره اتفاقاتی بیفته پس موقع خواب رفت حموم و اومد که منو دید روی مبل در حال تلویزیون دیدن پرسید سحر نمیای بخوابی؟!
به خودم قول قوی بودن داده بودم،
گفتم برو الان میام
با لبخندی به لب رفت و من تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم توی اتاق و پشت سرم درو قفل کردم ولی چراغ رو خاموش نکردم کنار تخت وایسادم نگاه بدن لختش کردم که منتظر من بود رفتم سمت آئینه قدی شروع کردم به لباس درآوردن که به سوتینم که رسید با اینکه میتونستم درش بیارم رفتم سمت تخت و ازش خواستم برام باز کنه، همین کار رو کرد و برگشتم سمت آینه و شورتمو با یکم ناز و تکون درآوردم
حرکاتم بهم احساس برتری میداد
رفتم و پریدم روی تشک، دهنش باز مونده بود
باهاش چشم تو چشم شدم بعد از اینکه بوسش کردم سوار شکمش شدم و خیمه زدم روش پرسیدم میدونی که من هم به این رابطه احتیاج دارم؟ گفت آره
گفتم پس بهتره جفتمون لذت ببریم
گفت درسته
گفتم پس شروع کنیم؟
گفت شروع کنیم
لباش رو بوسیدم و یواش روی سینش خودمو کشوندم پایین کیر نیمخیز شدش از حرکات امشبم رو توی دستم گرفتم و شروع کردم به لیس زدن، ساک زدن رو حرفهای بودم خیلی زود سیخش کردم و خواستم کاندوم بزنم که دلم نیومد امشب رو کاندوم بزنم پسی تف گنده کاشتم روش و خودمو تنظیم کردم روش وقتی مطمئن شدم رفته داخل سرمو بلند کردم که چشمم به صورت متعجب عمو افتاد که داشت حال میکرد
دو سوم کیرش داخل بود که فهمیدم نمیتونم کامل جاش کنم ی کم روش بالا پایین کردم که دستشو رسوند به سینم، فشار قطرش خستم کرد و افتادم کنارش گفتم حالا نوبت شماس عزیزم هنرتو نشون بده، عین جون ۱۶ ساله چشم گفت و رفت وسط پاهام و کیرشرو تنظیم کرد و داد داخل، خم شد روم گفتم تا ته نکنی گفت حواسم هست آهسته تلمبه میزد به ته کسم و سینهامو چنگ میزد و میخورد درد و لذت دادمو درآورده بود و تبدیل به جیغ شدن، که از روی سینم بلند شد و نگاه کیرش کرد و به نشانه پیروزی گفت تا ته داخله
گفتم خوبه ولی یواش تلمبه بزن پاره شدم
افتاد روم و شروع کرد به خوردن گردن و صورتم که طاقت نیاوردم و با جیغ و داد و چنگ زدن به کمرش ارضا شدم اونم طولی نکشید که کسمو سیراب کرد
دستمال کاغذی رو بهش دادم تمیزکاری کرد و افتاد بغلم
پرسیدم چطور بود عشقم
گفت محشری
واقعا منم ازش راضی بودم
شروع کردم ناز کردن بدنش و صحبت کردن که ازم خواست ازشی خواسته بخوام که گفتم شمال، درکمال ناباوری فردا عازم شمال شدیم که سه تاییمون واقعا بهمون خوش گذشت
.
.
.
امروز که این داستان رو مینویسم ۲۰ / ۹ / ۱۴۰۰ هنوز رابطه داریم شاید گناه باشه ولی جفتمون بهش محتاجیم و وابستهایم و از اونجایی که باعث تامین آینده دخترم شده و پورسانتهایی با رابطم براش میگیرم خوشحالم | [
"شوهر عمه",
"پدر شوهر"
] | 2021-12-28 | 24 | 2 | 95,301 | null | null | 0.007336 | 0 | 10,299 | 1.441021 | 0.488918 | 4.55793 | 6.568072 |
https://shahvani.com/dastan/روانی_1 | روانی | black_destiny | 🏆🏆🏆 برنده دور دوم جشنواره داستاننویسی شهوانی 🏆🏆🏆
سکانس اول
اونروز نحس چهارشنبه بود، چهارشنبه بیستم آذر، ساعت ۱۱:۵۴ دقیقهی شب.
اونروز آوا از سر صبح اومده بود خونهی دوستش مانیا تا با هم رو پایاننامهی ارشدشون کار کنن.
دخترا کل روز رو غرق در پروژه و بحث با همدیگه گذروندن. تازه آخر شب بود که آوا متوجه زمان شد و یادش اومد که باید برگرده خونه و حالا توی این وقت تنگ سعی داشت هول هولکی وسایلشو از این ور اونور سالن جمع کنه بلکه به موقع از در بزنه بیرون.
خونهی دوستش بریانک بود. همیشه وقتی میومد اونجا از تنگی و باریکی کوچه هاش مینالید. کوچههای تنگی که یه ماشین بزور توش تردد میکرد. اصلا بخاطر همینم مبدا رو بیرون کوچه زده بود. حوصلهی غرغرهای رانندرو نداشت...
آوا به گوشیش نگاه کرد و استرس وجودشو فرا گرفت. فقط سه دقیقه مونده بود تا اسنپش برسه به لوکیشن و هنوز آماده نشده بود.
خیلی سریع ورقای درسیشو چپوند تو کیف و همونطور که داشت مانتوشو تنش میکرد داد زد:
مانی، مقالهی دکتر حلمی رو میز آشپزخونس؟ پیداش نمیکنم.
وقتی جوابی از جانب دوستش نشنید زیر لب زمزمه کرد:
پس کجاس این حلمی دمپایی...؟
در حالیکه تو دل به زمان تنگ و شلختگی خودش ناسزا میگفت دور و اطرافشو از نظر گذروند و بلخره گوشهی مقالرو از زیر گرمکن دوستش که روی مبل راحتی افتاده بود، تشخیص دادو با صدای بلند فریاد زد:
ولش کن خودم پیداش کردم...
خب اینم از این!، حلمی دمپایی هم رفت تو کیف!
میگم مانی یادته حلمیرو با اون دمپاییاش؟
نصف بچهها عاشق تیپش بودن نصف دیگه عاشق جملههای پرمعنی و عمیقش. بنظرم حلمی از اون تیپ آدماییه که یدور ببینیش محاله دیگه تا ابد بتونی فراموشش کنی نه؟ فرض کن دکتر مملکت باشی و تیپت یه جفت دمپایی و یه لباس درویشی باشه! خیلیه ها...
گاهی وقتا خودمم راجبش دچار یه عالم احساسات متنقاض میشم، نمیدونم بلخره این بشرو تحسینش میکنم یا مسخره. ولی راستش از فکر اینکه بعد پایاننامه و فارغ التحصیلی دیگه نمیبینمش دچار یجور حس عجیب میشم انگار به دیدنشو به حرفاش عادت کردم یجورایی دلم براش تنگ میشه برای خودش، حرفاش، حتی اون دمپایی لا انگشتیای قهوهای حال بهم زنش
الو... مانیا... با تو حرف میزنما... کجایی؟؟؟
آوا میخواست به دنبال دوستش سرک بکشه تو آشپزخونه اما با دیدن پیام ((اسنپ شما رسید))، سریع شالشو از رو مبل برداشتو داد زد: مانی اسنپ اومد من رفتم!
بلافاصله نیمتنهی مانیا با استکان چایی تو دستش از میون چارچوب آشپزخونه هویدا شد: چقدر زود اومد، تازه چایی ریختم
چه عجب از آشپزخونه دل کندی تو! ینی یساعته تو سالن دارم خودم با خودم حرف میزنم!
داشتم چایی دم میکردم
چخبره هی استکان پشت استکان... انقدر چایی بستی به نافم که تا صبح باید تو دستشویی بخوابم
خب حالا! نخواستی نخور ولی حداقل از خر شیطون بیا پایینو حرفمو گوش کن آوا! من هنوزم میگم همینجا بمون، واقعا نمیفهمم این اصرارت واسه چیه؟ داره از آسمون سیل میاد، ساعتم که ۱۲ شبه... آخه کودوم خری الان اسنپ میگیره؟!
آوا همونطور که داشت جلوی آینهی کنار در ورودی شال مشکیشو رو سرش تنظیم میکرد با خنده گفت:
خری به اسم آوا
مانیا، چینی به پیشونیش انداخت و به کنایه غرید: دقیقا نکتش همینجاست! حتی خرا هم الان وسط این سیلاب تو آخوراشون دارن خواب هفت پادشاهو میبینن
خب این یکی خر یه کوچولو خرترو کلهشقتر از بقیه اس و حسابش جداس
آوا به شوخی بیمزهی خودش خندید و همزمان خم شد تا کفشاشو پاش کنه. دوستش سکوت کرده بود.
اخماشو ببین توروخدا، با یه بشکه عسلم نمیشه خوردت مانی! به قول حلمی دمپایی ‘’ لبخند بزن شاید این لبخند آخرین لبخند تو باشد’’:
...
آوا از گوشهی چشم به دوستش که همچنان روزهی سکوت گرفته بود نگاهی انداخت و با لحن دلجویانهای گفت:
مانی مانیا! بیخیال! ینی الان این سکوت آزاردهندتو نمیخوای بشکنی؟ با دلخوری برم؟!
اولا که حلمی چرت و پرت زیاد میگه، دوما راضی نیستم بری
بخدا نمیتونم بمونم تعارف که ندارم باهات...
مانیا حرفی نزد. آوا که سکوت دوستشو دید ادامه داد:
خودت میدونی که به معنای واقعی کلمه تعارف ندارم اونم با تو! جریان اینه که فردا صبح زود کلاس دارم هم به مامان اینا گفتم شب برمیگردم. دیگه خودت بهتر میدونی بابا چجوریه، مرغش یه پا داره اینم میدونی که چقدر بدش میاد شب خونهی اینو اون بخوابم. قشقرق آخرین بارشو که یادت نرفته؟ همین الانشم خیلی دیر شده میدونم پام برسه خونه کلی برنامه داریم!
چی بگم؟ حالا منم شدم اینو اون...
آوا به دوست اخموش لبخند زد. مانیا رو ترش کرد و آوا در تکمیل حرفاش، به اتاقخواب انتهای راهرو اشاره کرد و آرومو توام با شیطنت افزود: تازه علی جونم که اینجاس. نمیخوام خلوت عاشقونهی دونفرتونو خراب کنم! مطمینا علی امشب سرخر نمیخواد
مانی بلافاصله ابروهاشو در هم کشید و به دوستش چشمغره رفت. از همون چشمغرههای معروفی که هزارتا خفه شو آوا توش موج میزد. تا اومد حرفی بزنه، آوا یه چشمک تحویلش دادو با خنده در خونرو بست.
وقتی داشت از روی جوی باریک میون کوچه که با آب بارون پر شده بود، رد میشد، با تمام وجودش به مانیا حق داد. دوستش راست میگفت. هوا بشدت تاریک و سرد بود و بارون شدیدی هم میبارید. یاد جملهی دکتر حلمی افتاد:
'’ بارون فلسفهی زندگیه. زیر بارون یا میشه غم هارو شست یا غم هارو تجدید کرد. زیر بارون میشه اشک ریخت، میشه خندید، میشه اخم کرد، بغض کرد، میشه به چیکه چیکهاش گوش کرد و زجر کشید، یا میشه با موسیقیش روحو تغذیه کرد و دوباره از نو متولد شد. بارون برای یکی زمزمه و آواز خوشبختیه و برای یکی دیگه انتهای غم و اندوه ‘’
حلمی دمپایی مرد عجیبی بود. حرفای عجیب میزد. جملههای عجیب میگفت اما با این همه آوا معتقد بود که حرفاش بدجور به دل میشینه.
همونطور که داشت به استاد فلسفهاش فکرد میکرد قدماشو تندتر کرد تا سریعتر برسه سر کوچهی تنگ و باریک. سر همون کوچهای که اسنپ منتظرش بود.
اومدنی انقدر عجله داشت که نرسید مشخصات دقیق ماشین و رانندرو از تو گوشیش چک کنه. فقط همینو خوند که ماشین یه پراید هاچ بک سفیده.
بارون تندتر شده بود و حالا با همراهی باد انگار داشت کج میبارید. شالشو موهای سشوار کشیدش داشتن خیس آب میشدن. آوا پا تند کرد و وقتی به سر کوچه رسید بیدرنگ در اولین پراید هاچ بک سفیدی که اونسر خیابون وایساده بود رو باز کرد و تندی نشست رو صندلی عقب. بدون نگاه به راننده ((سلام آقا شبتون بخیری)) گفتو بلافاصله سرگرم تکوندنو خشک کردن قطرات آب از روی کیف و بارونیش شد. همین حواس پرتیشم باعث شد تا نگاه متحیر و متعجب رانندرو که از تو اینهی ماشین بهش خیره مونده بود نبینه.
سکانس اول - همزمان
مانی؟
اینجام، آشپزخونه
علی درحالیکه یه تیشرت و شلوارک تنش بود خمیازه کشان وارد آشپزخونه شد. یه سیبزمینی از داخل ماهیتابهی رو گاز برداشت گذاشت تو دهنشو زن رو که مشغول ظرف شستن بود از پشت بغل کرد:
دوستت رفت؟
مانیا برجستگی آلت علی رو که دقیقا با باسنش میزون شده بود حس کرد. در مواجهه با این حجم از شهوت آروم خندید و جواب داد: آره، طفلکی گذاشت رفت که به شما بد نگذره!
جون
جون و کوفت!
مرد خندید و زن رو محکمتر بغل کردو آلتشو از پشت فشار داد به باسنش
نکن علی...، خوبه میبینی دارم ظرف میشورماا
مرد یه دستشو آورده بود جلو و داشت کنار باسن بزرگ مانیا رو میمالوند و همزمان گردنشو با ولع میمکید.
علی...
هوم نفس علی
دلم یکم شور میزنه. کاش آوا امشب میموند... حس بدی دارم.
مرد جواب نداد، به جاش دهنشو برد سمت لالهی گوش زن و شروع کرد به مکیدن. مانیا با اعتراض غرید:
علی! اصلا شنیدی چی گفتم؟!
اوم عاشق بوی بدنتم
صدای مرد مست و کشدار بود. قشنگ مشخص بود که حواسش یه جای دیگست. مانیا دوباره جملشو تکرار کرد. اینبار علی بیرغبت جواب داد:
بیخیال خانومم، دختره اسنپ گرفته رفته، مشخصات راننده و ماشینم که ثبت میشه خیابونام خلوته یربع دیگه خونست، بچه که نیست. آصلا همون بهتر که رفت.
مانیا حرفی نزد.
مرد دست آزادشو آورد جلو و یکی از پستونهای بزرگ زنشو چنگ زد و تو گوشش گفت: آخ میدونی الان چقدر دلم میخوادت؟ یه هفتس بخاطر این پریود لامصب منو گذاشتی تو کف مانی.
مانیا اخمی کرد و همونطور که داشت اسکاچو میکشید کف کاسهی گلدار بدنشو به جلو تاب داد. فکرش هنوز درگیر دوستش بود. با صدای آروم، انگار که داشت با خودش زمزمه میکرد آهسته گفت:
ولی بازم دلم شور میزنه
علی آغوششو تنگتر کرد و با صدای خشدار و مستش جواب داد:
فدای اون دلت
مانیا لبخند زد. علی سرشو خم کرد و موهای زن رو کنار زد تا بتونه پشت گردنش رو به آرومی ببوسه. همونطور که با زبونش پشت گردن مانیارو غلغلک میداد آهسته تو گوشش گفت: نمیخواد ظرف بشوری خانومم ولش کن بعدا میشوری
مانیا بدون اینکه به حرف مرد اهمیت بده، کف دومین کاسهی گلدار رو اسکاج کشید و گذاشتش کنار و لیوانی رو که آوا همین نیم ساعت پیش توش چایی خورده بود بدست گرفت. رد ماتیک قرمز آوا، پررنگ روی لبهی لیوان مونده بود. علی خودشو از پشت فشار داد به زن و کنار گردنشو بوسید و آلتشو که سفت و برجسته شده بود محکم فشار داد به باسن تپلش. صدای اعتراض مانیا اینبار کمرنگتر شد و آهسته زمزمه کرد:
لاقل بذار این دوتا لیوانم بشورم تموم شه
جهنم لیوانا فرار نمیکنن که...
مانیا اخم کرد و بدون اینکه به رد ماتیک آوا دست بزنه، کف لیوانو سابید.
بیا دیگه مانی
زن به لبهای آوا فکر میکرد. به لب بالاییش که به طرز بامزهای کلفتتر و بزرگتر از لب پایین بود.
علی چشمش به اپن آشپزخونه افتاد و جرقهای تو ذهنش شکل گرفت. دست زنشو گرفتو به زور کشید و باعث شد لیوان از دستش بیفته تو سینکو ترک برداره. مانیا به ترکی که از روی رد وسط لبها شروعشده و ازونجا تا انتهای لیوان میرفت خیره موند. صدای علی و در کونی محکمی که به باسنش زد پیچید تو گوشش:
جونم عشق، همینجا خم شو دستاتو بذار رو اپن. همینجوری ایستاده
زن برای حفظ تعادل، با دستای کفیش لبهی اپن کنار سینک رو گرفت: روانی یواشتر خب، لیوان شیکست
فدای چاک کست که شیکست خانومم. صدتا دیگشو میخرم برات
حسابی خل شدیااعلی آااخه اینجوری وسط آشپزخونه؟؟؟ مگه تختو ازمون گرفتن، مگه جنگه؟
اووف آره جنگه منم هولم برای اینکه زودتر برسم خط مقدم
مانیا به ناچار خندید:
روانی هستی بخدا!
روانی توام. آااخ مانی دقییقا همینجوری میخوامت، همینجوری که دولا شدی و دستات کفیه و دامنتم رفته لای چاک کونت همینجوری و همینجا باید حسابی بخورمت
علی خم شد نشست و سرشو کرد زیر دامن زن. با دستاش لمبرای کونشرو چنگ زد و با دندون یه گاز کوچیک از حجم تحریککنندهی باسنش گرفت، مانی لبهی اپن اشپزخونروچسبید و لبشو گزید. جریان آروم آب میریخت روی لیوان ترکخورده. ترکی که از رد لبهای آوا شروع میشد و تا انتهای لیوان کش میومد. بیرون، بارون حسابی تند شده بود. مانی هنوز نگران بود اما دیگه حرفی نزد و چیزی به روش نیاورد. زبون و دندون مرد که خورد به چاک وسط پاش نفسشو تو سینه حبس کردو آهسته گفت:
آاخ علی... لااقل بذار شیر آبو ببندم
سکانس دوم
پراید هاچ بک بعد از دقیقهای مکث حرکت کرد، از مقابل پراید هاچ بک دیگهای که ۲۰ قدم جلوتر نگه داشته بود و رانندهی پشت فرمونش مدام به دور و اطرافش چشم میگردوند گذشت تا وارد خیابون اصلی بشه. یه میدونو رد کرد و از اونجا سمت و سوی بزرگراهو پیش گرفت. رانندهی ماشین که مرد جوان لاغراندامی بود و ریش و سبیل خرمایی رنگ پرپشت داشت، با چشمای درشت میشیش که اندکی خمار بنظر میرسید، هر چند دقیقه یکبار از توی آینه زل میزد به دختری که روی صندلی عقب ماشین فرو رفته و غرق تماشای منظرهی بارونی بیرون بود.
گوشی آوا داخل کیف دستیاش زنگ خورد اما بخاطر سایلنت بودن صدا، متوجه زنگش نشد. گوشی دوباره زنگ خورد. آوا داشت به پایاننامهاش فکر میکرد.
موضوع پایاننامهاش در مورد فلسفهی جرم و انواع اختلالات روانی با ریشهی اجتماعی در طبقهی ضعیف جامعه بود.
پراید هاچ بک داخل اتوبان سرعت گرفت. آوا برای چند لحظه از فکر موضوع پایاننامه بیرون اومد و دست برد داخل کیفش تا موبایلشو از میون انواع خرت پرتهای داخلش بیرون بکشه. گوشی دوباره زنگ خورد. اینبار جواب داد. راننده برای چندمین بار از توی آینه زل زد به دختر. عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود. عرقی که با هر کلمه و نگاه مبهوت دختر که سرگرم صحبت با گوشی بود شدت میگرفت.
یعنی چی آقا؟ نمیفهمم! من الان داخل اسنپم... همین چند دقیقه پیش سوار ماشین شدم!...
چی؟! داخل خیابونونین هنوز؟؟ آخه متوجه نمیشم! شما مگه ماشینتون پراید هاچ بک سفید نبود؟؟
چشمای آوا از تعجب گشاد شدن. با حیرت سرشو بالا آورد و رو به رانندهای که ماشینو میروند گفت: ببخشید آقا! شما مگه اسنپ نیستین؟ به مقصد ولنجک؟ الان آقایی تماس گرفتن میگن راننده ان و الان چندین دقیقست منتظرن من سوار ماشین شم! انگار اشتباه شده
راننده برای بار هزارم از تو آینه زل زد به دختر. ماهیچهی گوشهی چشمش با یه تیک مداوم و تند میپرید.
آقا با شمام؟؟؟
چند قطره عرق از میون موهای خرمایی مرد چکه کرد و به طرف یقهی پیراهن مشکیش سر خورد.
آقا با شمام چرا جواب نمیدین... گفتم انگار اشتباه شده لطفا ماشینو نگه دارین
راننده دندرو عوض کرد و گاز داد.
آوا با ترس حرفشو تکرار کرد اما راننده همچنان مسکوت بود. دلهرهای شدید از یجایی وسط شکمش به بقیهی اندام هاش هجوم میبرد. به بیرون ماشین خیره شد. شیشهها سیاه بودن و اتوبان هم خلوت. یه حسی ته دلش نهیب میزد که جونش در خطره. باید یکاری میکرد. یه تصمیم. یه تصمیم درجا و درلحظه.
انگار همه چی در چند ثانیه رقم خورد، دخترک با وحشت به سمت در هجوم آورد و بلند فریاد زد: ماشینو نگهدار وگرنه خودمو میندازم پایین.
راننده ماشینو به سمت یکی از فرعیهای بزرگراه روند، یه خیابونو رد کرد و پیچید داخل یه خیابون دیگه. دختر هنوز داشت با صدای بلند و لرزون تهدید میکرد. راننده درست لحظهای که حس کرد دختر میخواد درو باز کنه و خودشو از ماشین بیرون بندازه، ناگهانی و با شدت زیاد زد رو ترمز. آوا که انتظار این حرکت رو نداشت با سر به سمت جلو پرتاب شد و کیفشو گوشیش افتادن کف ماشین. مرد قبل از اینکه دخترک بتونه حرکتی بکنه کمربندشو باز کرد، خودشو انداخت صندلی عقب و از توی جیب شلوارش کارد کوچیک دسته صیقلیش رو بیرون آورد و بیمعطلی یه ضربهی محکم زد به کتف راست دختر. بدن دخترک شل شد و درد تندی پیچید تو شونه هاشو خون سرخی مانتوی آبیش رو ذره ذره تیره کرد. مرد دستشو گذاشت رو دهن موجودی که حالا از ترس و درد، مات و حیرون نفسنفس میزد.
هیس هیس
طعمهی لرزون مرد از درد نالید.
گفتم ساکت شو
دختر با صدای بلندتری ناله کرد.
گفتم هیس
آوا دلش میخواست با تمام وجودش فریاد بزنه اما صداش از ترس و درد در نمیومد فقط میتونست آرومو ممتد ناله کنه و به خودش بپیچه.
مرد موهای تو صورت دخترک رو کنار زد، دهنشو جلو آورد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد: هیس هیس ساکت... هیش. د لامصب آروم بگیر. ببین منو! این حرف آخرمه، دهنتو میبندی و تکون نمیخوری وگرنه مجبور میشم همینجا بکشمت. تو که دلت نمیخواد بمیری؟ دلت نمیخواد بمیری که هوم؟
آوا به چاقوی خونی که مقابل چشماش تکون تکون میخورد خیره موند و تصمیم گرفت ساکت شه.
مرد خیلی سریع از ماشین پیاده شد موبایل دختر رو که هنوز روشن بود از کف ماشین برداشت، انداختش رو زمین و چندبار با پاشنهی کفش کوبید روشو بعد اطمینان از خاموش شدنش پرتش کرد داخل یه دسته شمشاد پرحجم. بعد بسرعت رفت از صندوق عقب ماشین چند تکه طناب آورد و دستای دختر رو خیلی سریع بهم بست. یجورایی خیالش راحت بود که کسی متوجه نمیشه. هم هوا تاریک بود و هم شیشههای دودی ماشین به بیرون دید نداشت. کارش که تموم شد نشست پشت فرمونو به سمت مقصدش حرکت کرد. موقع نشستن تو ماشین میشد برجستگی جلوی شلوارشو راحت تشخیص داد. آلتش راست راست شده بود.
سکانس دوم – همزمان
دکتر حلمی روی مبل راحتی نشسته بود و بخشی از مقالهای که آوا احمدنژاد براش فرستاده بود رو ویرایش میکرد:
'‘افراد مبتلا به سادیسم (بدنی) کسب لذت و شعف جنسی را در تحمل آزار و اذیت بدنی و ایجاد دردهای جسمی برای دیگران میبینند و این اعمال را بعضی اوقات، حتی تا مرحله قتل و کشتار مرتکب میشوند. شخص سادیک در هنگام عمل جنسی، فکر میکند که جفت جنسی او شیئی بیجان است که او میتواند هر نوع استفادهای که میل داشته باشد از او بکند. شخص سادیک از وارد کردن زجر و شکنجه به جفت جنسیاش لذت میبرد.
ازاصغر قاتل تاریخی گرفته تا سالک و بیجه و برک به نظر میرسد همه به نوعی دچار سادیسم بدنی بودهاند و تجاوز جنسی همراه با قتل، ارضای روانی را برای آنان درپی داشته است. هر چند هر کدام از قتلها در شکل و عمل تفاوتهایی با هم داشتهاند. ’
’ اختلالات شخصیتی ضد اجتماعی در میان جمعیت مجرمان بسیار شایع است و کسانی که دارای این اختلال هستند، آمادگی قابل توجهی از جهت شخصیت، شیوه زندگی و انگیزه برای ارتکاب اعمال مجرمانه دارند. متخصصان سلامت روانی بر این نکته توافق دارند که قاتلان زنجیرهای آزارگر، افرادی جامعه ستیز و فاقد وجدان بوده، احساس ندامت در آنها وجود ندارد و تنها به لذات شخصی خود در زندگی اهمیت میدهند و از این رو امکان همدردی با رنجهای قربانیان خود را ندارند.
اگر دقت در شیوههای جنایتها داشته باشیم متوجه خواهیم شد جانیان خطرناک عموما از روشهای خاص برای ارتکاب جنایت خود استفاده میکنند
یکی دیگر از ویژگیها و قابلیتهای مجرمین خطرناک ارایه تصویری دلنشین از خود میباشد تا بوسیله این کار قربانیان خود را جذب کرده و تا حد امکان از دید سایرین به عنوان فردی دارای جاذبه و همچنین بیگناه شناخته شوند. به عنوان مثال بسیاری از این مجرمین خطرناک حتی پس از دستگیری و اقرار به جرایم خود همچنان از دید دوستان نزدیک به عنوان یک دوست صمیمی، از دید همسایگان به عنوان شخصی مردمدار و حتی از دید اعضای خانواده به عنوان فردی مقبول شناخته میشوند.
حلمی مقالرو ورق زد و انتهاش به یه دست خط لرزون رسید ک با خودکار قرمز نوشتهشده بود:
سلام استاد
راستش نوشتن این متن برام أصلا آسون نبود اما با نگفتنشم نمیتونستم کنار بیام. به قول خودتون همیشه گفتنیارو باید گفت مگه نه؟
راستش نمیدونم شخصی با درجه و مرتبهی شما، شخصی که عملا به زندگی فیزیکی و دنیایی هیچ وابستگی نداره و بیشتر حرفاش سمت و سوی تعالی و رهایی از خود و جاودانه شدن و جاودان بودن، داره در مورد عشق فیزیکی و دنیایی دیدگاهش چیه؟ خیلی دلم میخواست یبار فلسفهی عشقو سر کلاس برامون توضیح بدین اما همیشه مفاهیم مهمتری برای صحبت وجود داشت، فلسفهی خودشناسی، فلسفهی اخلاق، فلسفهی زندگی، فلسفهی جرم و چیزای دیگه همرو گذروندیم اما بازم حس میکنم خیلی سوالای بیجواب تو ذهنمه. راستش نمیدونم چطور عنوان کنم اما هرچی به آخرین روزای کلاسمون نزدیک میشیم نگرانی و دلهرهی منم بیشتر و بیشتر میشه. همیشه تو ماهیت این دلهره و عذاب شک داشتم تا اینکه امروز بلخره فهمیدم چرا... استاد عزیزم، دلهرهی من پایان کلاسو فارغ التحصیلی و رفتن از دانشگاه نیست، دلهرهی من ندیدن شماست. ازاین فکر آزاردهنده که دیگه نتونم ببینمتون و حرفاتونو صحبتتاتون مثل یه نور روشن به زندگیم نتابه دیوونه میشم. نمیدونم این حس اسمش چیه فقط میدونم عمیقا به این کلاس، به این دروس و به شما دلبستهام.
امیدوارم منظورمو بد برداشت نکنینو امیدوارم فارغ التحصیلی من پایان دیدن شما نباشه
دانشجوی شرمنده و دلبستهی شما
آوا
سکانس سوم
آوا با دستو پا و چشمای بسته تو یه اتاق تاریک افتاده بود. اتاق بوی موندگی میداد. بوی تند چیزی که مدتهاس گوشهای کپکزده. کتفش بشدت درد میکرد و دستاش خواب رفته و دهنش خشک و تلخ مزه شده بود. نمیدونست چه مدته اونجاست، نیم ساعت؟ یساعت؟ دوساعت؟ در مورد زمان هیچ ایدهای نداشت. تنها چیزی که میدونست این بود که توی ماشین چاقو خورده و رانندهی دیوانه و بیوجدان بعد مسافت طولانی رانندگی اونو به این اتاق کشونده و بعد از بستن دست و پاها و چشماش به حال خودش رهاش کرده تا یه گوشه بمیره. تو این مدت انقدر اشک ریخته و برای آزادیش تقلا کرده بود که حالا نای تکون خوردن نداشت. وحشتش با شنیدن صدای کلید تو قفل در ده برابر شد.
در اتاق با صدای قژقژی باز شد و پسر جوون زیبارویی با موهای خرمایی و چشمای کشیدهی میشی رنگ اومد سمت انتهای اتاق. خم شد کنار دخترک زانو زد و پارچهای که چشماشو بسته بودو باز کرد:
امیدوارم بابت این یکی دوساعتی که تنهات گذاشتم منو ببخشی، داشتم خونتو آماده میکردم، جایی که قراره تا ابد آرومو خوشحال توش بخوابی. دلم میخواست همه چی کاملو بینقص باشه ولی چون برای امشب هیچ برنامهای نداشتم برای همینم از قبل هیچیو آماده نکرده بودم. میدونی امشب همه چی یهویی شد! ینی کاملا سرزده خودت با پای خودت اومدی تو ماشینم. اول خواستم بگم اشتباه کردی و پیادت کنم اما بعد پشیمون شدم. واقعا راسته که میگن آب نطلبیده مراده! درسته واسم زحمت مضاعف داشتی اما بنظرم هیجان امشب ارزششو داره!
آوا وحشتزده به چشمای مرد زل زد و سرشو با ناباوری و اشک به چپ و راست تکون داد.
نترس عزیزم، قراره انقدر درد و رنج بکشی که خوابیدن توی اون خونه بشه انتهای آرزوت، یکاری میکنم با زبون خودت التماسم کنی که زودتر خلاصت کنم تا بتونی آروم بگیری و درد و رنجت تمومه شه.
مرد اینارو گفتو به طرف گوشهی اتاق رفت. یه جعبهی فلزی رو بیرون آورد، درشو باز کرد و با دقتی وسواس گونه محتویات توشو با نظم و فاصله کنار هم دیگه چید روی زمین. آوا میتونست انواع و اقسام چاقو و قمه و تیزی و ابزار وحشتناک دیگرو توشون ببینه،.
مرد جوون همونطور که داشت ابزار رو روی زمین میچید انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
میدونی بدیه آدما چیه؟ اینکه تا حد مرگ از مردن میترسن، یه مشت موجود سطحی و احمق که هر روز برای یه ساعت زندگی بیشتر تقلا میکنن. یه مشت زالوی شکمپرست و کسلکننده. وقتی میفهمن مریضن بخاطر یه زندگی چرتو بیهوده و تکراری دست به هر کاری میزنن درصورتیکه نمیدونن مردن یوقتایی میتونه یه رویای شیرین و یه آرزوی دستنیافتنی باشه. عاشق چشمای آدمام وقتی برای رسیدن به مرگ ضجه میزنن، وقتی با نگاهشون التماست میکنن تا این هدیهی نابو بهشون بدی... چشماشون لحظهی مردن. حالت نگاهشون موقع آروم گرفتن منو دیوونه میکنه. این بیشترین هیجانیه که تو عمرم دیدم! ترسی که تبدیل به اشتیاق میشه. تنفری که تبدیل به عشق میشه
آوا با وحشت هقهق کرد و سعی کرد دستاشو باز کنه. این مرد دیوونه بود.
راستی نگفتی اسمت چیه؟
دختر چیزی نگفت. مرد برای دقایقی دست از کار کشید و فقط گوش داد. صدای هقهق زیر لب دخترک سکوت نیمهشب رو بهم میزد. بعد دقایقی کشدار مرد با یه قیچی بزرگ و زنگزده توی دستش به سمت دخترک نگاه کرد و اهسته گفت: صدای گریه و التماس و ضجه حالمو خوب میکنه اما دوست ندارم یه حرفو دوبار تکرار کنم.
دختر به قیچی و چشمای سرد مرد نگاه کرد و با وحشت جواب داد:
آوا
چی؟ نشنیدم بلندتر حرف بزن، حتی میتونی داد بزنی اینجا هیشکی صداتو نمیشنوه تا ده فرسخ اینور اونور بیابون خالیه
آوا... اس اسم اسمم آواس
آوا! اسم قشنگی داری بهت میاد
مرد بلند شد با قیچی توی دستش جلو اومد و لباسای دختر رو با حوصلهی تمام توی تنش برید، کارو تا اونجایی ادامه داد که دختر لخت و عور و بیدفاع در اختیارش باشه. بعد قیچی رو با طمانینه روی زمین گذاشت و بلند شد ایستاد.
دختر قبل از تو لاغر لاغر بود. هیچی نداشت، لاغرا شاید با لباس جذاب باشن اما لختشون هیچ حسی بهم نمیده، برای اینک تحریک شم مجبور شدم پوست کنار سینهشو پاره کنم و دو تا پرتغالو فرو کنم تو گوشت بدنش تا حالتی شبیه برجستگی پستوناشو شبیهسازی کنه. خیلی سعی کردم اینکارو دقیق و با ظرافت انجام بدم اما نشد... ینی نتیجش فاجعهبار بود. دختر احمق حتی یه لحظه هم آروم نمیگرفت. تو ولی از همون لحظهای که سوار ماشین شدی ینی اگه بخوام بهتر بگم از همون لحظهای که چاقورو فرو کردم تو گوشتت تحریکم کردی. بدن فوقالعادهای داری!
مرد جلو اومد و دستشو کشید رو جای چاقو. دخترک از درد بدنشو جمع کرد و لرزید.
میتونستم با کارد بلندتری بزنمت تا زخمت عمیقتر شه اما اونطوری خون زیادی از دست میدادی و بعد یمدتم بیهوش میشدی. من دوست دارم عروسم تا آخرین ثانیه هوشیار باشه.
پسر جوون اینارو گفتو سرشو آورد جلو و زخم رو بو کشید.
بوی خون ینی زندگی ینی عشق ینی سکس!
قیچیای که زمین گذاشته بود رو برداشت، اومد نزیک و نوک پستان سمت چپ دخترک رو در آرامش کامل برید. به محض اینکه خون فواره زد سرشو خم کرد و نوک بریده شدرو دهن گرفت و شروع کرد مکیدن. دختر از درد جیغ میکشیدو تقلا میکرد.
مرد برای دقایقی کشدار خون جاری رو با ولع مکید و خورد. آلتش زیر شلوار، سفت و افراشته بود. آوا با تمام وجود اشک میریختو تقلا میکرد اما هرچی بیشتو دستو پا میزد کمتر موفق میشد کاری از پیش ببره و فقط به دردش دامن میزد.
سکانس سوم – همزمان
دکتر حلمی خودکارشو برداشت و زیر نوشتهی آوا نوشت:
عشقو دوست داشتن دیگری چیز بدی نیست که بابتش شرمنده و خجالتزده شیم
دوشنبه کافه رز - ساعت ۴:۳۰
اونجا میبینمت
مانیا بغل علی دراز کشیده بود و به صدای خرناس مداومش گوش میداد. صدای زنگ تلفن باعث شد سریع از جا بپره و گوشیرو جواب بده:
الو
الو مانیا جان، من مامان آوام، خواستم بدونم آوا اونجاس؟؟
سلام خانوم احمدنژاد، نه اینجا نیست، ینی حدود یساعت پیش اسنپ گرفت که بیاد خونه
یا امام زمان، خونه نیمده که این دختر. هرچی هم با موبایلش تماس میگیرم در دسترس نیست دارم از نگرانی میمیرم
ینی چی که نیمده؟؟؟ آخه من خودم دیدم که اسنپ گرفتو سوار ماشین شد که بیاد خونه... الو... الو
سکانس آخر - بازپرس جنایی مسیول قتلهای زنجیرهای - گزارش جرم
''جسد مربوط به یه دختر ۲۴ سالست. ۲ ماه از مرگش میگذره. تجاوز جنسی. سینهها مثله شدن. جسم خارجی بزور داخل بدن شده. چشمها از کاسه درومدن و زبانش هم بریدهشده. مرگ به علت خونریزی زیاد. جسد تطبیق داره با آناهیتا شاملو- سه ماه پیش مفقود شده ‘’
نشانههای قتل و شیوهی قاتل با دو تا جنازهی دیگه که سال پیش پیدا شدن مطابقت داره. ۱۰۰ درصد با یه قاتل زنجیرهای طرفیم. از اون یکی دختره چخبر؟ آوا احمدنژاد، همون که خانوادش ۵ روز پیش گزارش مفقودیشو دادن
هنوز هیچی
امیدوارم برای این یکی دیگه دیر نشده باشه جناب سروان
امید معنایی نداره، با یه روانی طرفیم ولی حتما پیداش میکنیم... حتما اینکارو میکنیم به هرقیمتی که شده! | [
"برندهی جشنواره",
"جنایت",
"اروتیک"
] | 2021-02-26 | 59 | 6 | 32,501 | null | null | 0.003596 | 0 | 22,166 | 1.704601 | 0.636493 | 3.842884 | 6.550585 |
https://shahvani.com/dastan/ملاقات-با-سیلویا-سینت | ملاقات با سیلویا سینت | مایکل | سلام بر دوستان عزیز. مایکل هستم فیلمبردار و عکاس پورنو گرافی. این دومین مطلبی هست که تو این سایت میزارم. مطلب قبلیم دنیای پورنوگرافی بود. راستش بعد از اولین مطلب واکنشهای دوستان رو که خوندم خیلی مردد بودم که مطلب دیگهای بزارم یا نه، خیلی از دوستان به حق گفته بودن که این فقط رزومه شخصی هست و خودم هم همینطور فکر میکردم. با این همه چون بعضی از دوستان نظر مساعدی داشتن تصمیم گرفتم یه بار دیگه بنویسم و این بار یه تجربه یه کم شخصیتر رو بنویسم. قبلش فقط خیلی مختصر جواب چند تا از دوستان رو بدم.
دوستتی پرسیده بودن شده آب طرف رو صورت من بپاشه جواب میدم رو صورتم نه ولی روی دست یا لباسم بارها اتفاق افتاده، هم مال مردها هم مال زنها. بعضی از دوستان از تجارب و علایق شخصی من پرسیده بودن که عذرخواهی میکنم چون نمیخوام در این مورد صحبت کنم. اینقدر توضیح میدم که ازدواج نکردم ولی با یه دختر مکزیکی هستم و اصلا هم اهل خیانت کردن بهش نیسم. پنج شش بار با مدلها سکس داشتم همه شون جز اشتباهات زندگیم بوده، مدلهای بینام و نشون بودن که قصد داشتن خودشون رو مطرح کنن. پروتکلهای سفت و سختی وجود داره که کارمندهای شرکت رو از رابطه جنسی با مدلها بر حذر میداره تا شرکت درگیر پروندههای حقوقی سو استفاده جنسی نشه. برخی از دوستان ابراز علاقه برای ورود به این صنعت کرده بودن باید بگم ورود به عنوان پورن استار مرد بسیار سخت هست وصرفا داشتن آلت بزرگ و شهوت بالا کافی نیست. مدلهای مرد اکثرا همزمان از اسپری بنزوکایین و وایاگرا استفاده میکنند با این همه اغلب دارای تکنیک هستن برای کم کردن لذت جنسی و طولانیتر کردن سکس، گاهی اوقات عمل جراحی هم لازم میشه. با این همه بزرگترین مشکل پورن استارهای مرد بیتجربه از دست دادن نعوذ (شقی کیر) هست که بارها باعث خراب شدن کار شده و حتی بعضا با وایاگرا هم حلنشده. با این همه اگه کسی علاقه داره به این کار باید از طریق آژانسهای این کار وارد بشه. برای دخترها کار سادهتر هست، اما باز هم از طریق آژانس هست. البته الان مثل قبل نیست که هر کی کس بده وارد صنعت بشه. الان آنال و حتی دبل آنال جز ملزومات موفقیت در این صنعت هست. البته چند سالی هست که یه عدهای آژانسها رو دور میزنن و کارهای بیکیفیت خانگی درست میکنن از خودشون و پارتنرشون و آپلود میکنن. اونهایی که یه کم حرفهایتر فکر میکنن بجای اینکه خودشون فیلم بگیرن به فیلمبردارهای حرفهای پول میدن، من هم حداقل هفتهای یه مورد برام پیش میاد از اینها، با این همه معمولا به ورود به دنیای پورن منجر نمیشه. بعضی از دوستان در مورد سختی کار گفته بودن، دوست عزیز سختی این کار در مقایسه با سختی پول در آوردن برای پول مورگیج خونه و لیز ماشین و... چیزی نیست. من حرفهای هستم و فقط به فکر کسب درآمد هستم.
ملاقات با سیلویا سینت
سیلویا سنت همیشه برای من یه پورن استار ویژه بود. اون زمانها که فیلم سوپرها رو سیدی بود یه سیدی سوپر داشتم و صحنهای که خیلی دوست داشتم کمک کردن دو تا پسر بود به دوتا دختر کنار آب که یکیشون تو آب میفتاد و طبیعی بود که آخرش پسرها دخترها رو تا ته میکردن. این سیدی رو شاید چند سال داشتم و بارها با این صحنه جلق زده بودم و ارضا شده بودم. نقطه اوج کار اونجایی بود که دختتر زیبا و بلوند فیلم چنان ماهرانه روی کیر پسر مینشت و اون رو تا ته تو کون خودش میکرد که آدم دهنش باز میموند. بعدها فهمیدم که اون پسر و دختر از بزرگان پورن هستن و اسمشون دیوید پری و سیلویا سینت هست. اوایل کارم تو شرکت مایندگیک یه مدتی مسوول جمع کردن ویدیوهای قدیمی (وینتیج) بودم و یک نسخه از همون فیلم رو هم پیدا کردم. متاسفانه علیرغم جستجوی زیاد نسخه کاملش که شامل صحنه نشستن روی کیر (در پورن بهش میگن کو گرل) رو پیدا نکردم البته بخشهای زیادی از سکس آنال و واژینال موجود بود. اون شبی که بعد از چند سال این ویدیو رو پیدا کردم (فکر کنم ۲۰۰۹ یا ۲۰۱۰ بود) پارتنرم یه دختر پرستار ایرونی بود که اون شب، اتفاقا، شیفت بود تو بیمارستان. بناباین من که تو خونه تنها بودم بعد از هم مدتها بازهم به یاد سیلویا و خاطرات گذشته جلق زدم.
سیلویا سینت هنوز که هنوزه احتمالا زیباترین و حرفهایترین پورن استار هست. تلفیق اون صورت زیبا و پیشانی بلند و گونههای برجسته و اندام فوقالعاده و یه جفت پستان درشت و یه کون گوشت آلو با تکنیک منحصر به فرد و راحت بودن در آنال و بلو جاب و سوراخ کس و کونی که در فاصله مناسبی از هم قرار گرفتند باعث شده بود که اون یه پورن استار همچی تمام باشه و در دوه خودش بسیار موفق و ثروتمند. متاسفانه از سال ۲۰۰۶ به بعد سیلویا فقط برای سایت اختصاصی خودش اون هم در فیلمهای لزبین کار میکنه و در هیچ کدوم از جشنوارههایی که من در بارسلون و لاسوگاس رفتم هم حاضر نشده بود تا وقتیکه استاد من لئوناردو ایتالیایی شخصا ازش برای نمایشگاه دو سال پیش مونترال دعوت کرد. اون بر خلاف پورن استارهای دیگه هیچ برنامه سکس خصوصی نداشت و هیچی ایجنتی رو هم قبول نمیکرد. لئوناردو ۸۰ ساله شخصا باهاش صحبت کرد برای فیلمبرداری یه ویدئو لز تو مونترال که قرار شد خودش بگیره و من هم به عنوان دستیار و دوربین دوم باشم. ظاهرا سیلویا کس دیگهای رو به جز لئوناردو قبول نداشت. کار حرفهای بود و همه وسایل از قبل آمادهشده بود با این وجود صبح روز فیلمبرداری سیلویا دبه کرد و گفت حاضر نیست ویدیو رو برای آپلود در سایت مجانی شرکت ما (پورن هاب) به شرکت بده. بدطوری تو پوزم خورده بود. برای اولین بار بود که برای فیلمبرداری یه ویدیو اینقدر هیجان داشتم و حالا هم که کنسل شده بود. اما بعد از یکی دو ساعت گفتن چون کمپانی میخواسته هزینهها از قبیل کرایه محل و وسایل وهزینه نور و فیلمبردار و مدل مقابلش رو به حساب اون بزاره و اون هم نمیخواست رابطهاش با مایند گیک خراب بشه قبول کرده که فیلمبرداری انجام بشه برای سایت اون و با هزینه خودش. با وجود اینکه سیاست شرکت اینجوری نیست اما در این مرد به من اجازه دادند که فیلم رو بگیرم و لئوناردو که بهش برخورده بود نیومد.
یه خونه تو محله وستمونت مونترال کرایه کرده بودند و برای آماده کردن وسایل به اونجا رفتم. تنها بودم و سیلویا هم زودتر اومد، گذر سالها روی چهره زیبای اون هم تاثیر گذاشته بود، اما همچنان به غایت زیبا بود. راستش رو بگم از بودن تنها در کنار اون احساسی از تحریک رو در خودم حس میکردم. قبل از اومدن مدل هم بازیش قرار بود ازش چند تا صحنه سولو (تنها) بگیرم. وقتی داشت به تدریج جلوی دوربین لخت میشد یک کمی بفهمی نفهمی کیرم از جاش تکون خورد اما کاملا مسلط بودم وقتی کاملا لخت شد و دوربینم در چند سانتیمتری سوراخ کونش بود فقط و فقط اون لحظهای که سیلویا کیر دیوید پری رو تا ته میکرد تو کونش جلوی چشمم میومد. سرگیجه عجیبی بود. با خودم فکر میکردم این کون چه کیرهای کلفتی رو به خودش دیده روکو زیفردی، مانوئل فریرا و دیگران. صحنههای سولو که تموم شد منتظر مدل دیگه بودیم تا صحنههای لز رو بگیریم. یه سیگار روشن کرد و یکی هم به من تعارف کرد. سیگار نمیکشم اما فرصتی بود برای یه گپ کوتاه. براش تعریف کردم از دوران نوجوانیم و جلق زدن هام. فیلم رو دقیق به خاطر داشت ولی گفت اصلا تعجبی نمیکنه و این نشون میداده که اون کارش رو درست انجام داده. در مورد آنال سکس و دردش پرسیدم. گفت اون وقتا هر بار که آنال بازی میکرده با خودش میگفته این آخرین باره اما چند روز بعد دوباره تکرار میکرده. چند دقیقه بعد پارتنرش که یه مدل کانادایی و دوست سیلویا بود اومد. ویدیو پر بود از صحنههای آنال سکس با دیلدو که نشون میداد سیلویا بخاطر درد آنال سکس، سکس با مردها رو کنار نذاشته. کار خیلی خوبی از آب دراومد. با اومدن مدل کانادایی دیگه کوچکترین تحریکی نداشتم. بر خلاف معمول مدل کانادایی حتی دوش هم نگرفت. ظاهرا برگزاری نمایشگاه پورن در مونترال فرصت پول درآوردن خوبی برای مدلها بود که نمیخواستن از دست بدهندش و ظاهرا باید میرفت جایی بای کس دادن. سیلویا بعد از حموم یه سیگار دیگه روشن کرد در حالیکه حوله تنش بود و من هم تقریبا وسایل رو جمع کرده بودم. وقت برای دوسه تا سوال دیگه داشتم پرسیدم چرا فقط لز؟ جواب مشخصی نداد اما وقتی پرسیدم واقعا لزبین هست و آیا از سکس در ویدیوها هم لذت میبرده گفت که بای سکشوال هست و از سکس با هر دو جنس لذت میبره ولی در تعداد کمی از ویدیوها با مردها واقعا لذت برده ولی در ویدیوهای لز در همشون لذت برده و حتی ارضا شده. دست آخر موقع خداحافظی منو بغل کرد و صورت همو بوسیدیم. دوست داشتم باز هم اون ویدیو قدیمی رو میزاشتم همون صحنه رو میدیدم و جلق میزدم اما به سمت شرکت راه افتادم برای بررسی ویدیوی جدید و روتوش عکسها. سهم من از سیلویا فقط یک بوسه و تماس چند ثانیهای با بدنش از روی لباس بود. | [
"پورن استار"
] | 2019-06-12 | 34 | 7 | 30,040 | null | null | 0.004091 | 0 | 7,364 | 1.422975 | 0.12757 | 4.55793 | 6.485821 |
https://shahvani.com/dastan/من-و-بابایی | من و بابایی | prp | سلام
میخواستم براتون داستان سکس منو بابامو بگم. من آرزو ۲۳ سالمه قدم ۱۸۰ وزنم ۷۰ اندام پری دارم سینهام ۸۰ دور باسنم ۶۹ و رشته ورزشیم بسکتباله. داشجو زبان هستمو با پدرم تنها زندگی میکنم. راستی یادم رفت بگم من تو ۱۱ سالگیم مادرم رو تو تصادف از دست دادم و تو این دنیا فقط پدرم و دارم که بعد تصادفش پاهاش و از دست دادو دیگه حس نداشت. پدرم بازنشستهی اداره بیمه هستش ۱ سالیه پرستار داره و ازش پرستاری میکنه فقط بخاطر من ازدواج نکرد. همیشه از سره تنهاییش یا کتاب میخوند یا مجله. این اواخر که دانشجو شده بودم همیشه دلم پیشش بود که تنهای چیکار میکنه پرستارش میرسه بش یا نه. خلاصه وسط ترم مهر بود که پرستارش بهم زنگ زدو گفت که ۳ ۴ روزی نیستو بچش مریضه مرخصی میخواد مام با خانواده مادری و پدری رابطه انچنانی نداشتیمو از هم دور بودیم. عصابم خود شده بود کلی از درسام عقب میوفتادمو حوصله منت کشی استاد و نداشتم.
خلاصه یه بلیت گرفتمو اومدم شهرمون رفتم خوده دیدم بابام ازخوشحالی میخوات پاشه انقدر خوشحال بود که انگار ۳ ۴ ساله ندیدتم اخه خیلی بم واسته بود بهر حال منو بابام کسی و جز هم نداشتیم. پرستار خداحافظی کردو رفت من شاید باورتون نشه اولین باری بود که از بابام مراقبت میکردم یعنی میکردم اما ن اینکه کامل. خلاصه اولین روز به خوبی تموم شد و صبح روز بعد بابام خاست بره دستشویی منم کمکش کردم جای سختش و خودش انجام میداد خیالم راحت شد. عصر همون روز بابای بیچارهی من اومد به گلها اب بده که نمیدونم چی شد ویلچرش چپه شد تو باغچه نمیدونم چقدر موند تا من دیدمش و جغ ردم بیچاره حتی صدامم نکرد چون گلو خاک خیس شده بود حسابی گلی شد. بلندش کردم گفت خودم درستش میکنم دلم خیلی سوخت. انقدر که اشک از چشمم میومد وقتی داشتم میبردمش تو اما اون نمیدید. واسش لباس اودم اما دیدم تمام زیر پوشش گلی شده حتی موهاش...
گفتم بابا باید بری حموم دیگه کار از تعویض لباس گذشته. البته با شیطنت گفتم که حالو هواش عوض شه. اونم گفت راست میگی باشه بابا میرم. منه خنگ حواسم نبود که این بیچاره رو تا اونجا باید ببرم گفت بابا کمکم میکنی برم. وای از خجالت اب شدم چقدر من خنگ بودم. الکی گفتم خواستم برم شامپو رو بیارم... خلاصه بردمش حموم دیدم منتظره گفتم بابا هرچی میخوای بم بگو گفت بابا کمکم کن لباس هامو درارم منم شروع کردم پیراهن و تاپشو درآوردم خیلی وقت بود تن بابارو ندیده بودم پشمالووی من بود اما خوش استیل بودو شیکم نداشت دیدنم خودشو تکون دادو پاهاشو از پایه انداخت پایین و گفت بابا کمر بندمو باز کن خودم بقیشو انجام میدم یکم خجالت کشیدم اما خوب پدرم بود جلو ویلچر نشستم و اروم کمر بندشو ازکمرش درآوردم بابام همیشه دلش میخواست کاراشو شده با زور خودش انجام بده و اگه کسی کمکش میکرد یه طوری بش بر میخورد دیدم دکمه شروارشو واکرد به بهونه اوردم شامپو رفتم بیرون و بر گشتم دیدم هنوز داره ور میره عصبی شده بود من که دیدم عصبی شده با شیطنت گفتم بابا مگه بام تا رف داری ? داشتم از خجالتای میشدم اما باید کمکش ی کردم جلوش نشستمو دستمو بردم پشتشو اون دستشو گذاشت رو دسته ویچرو یکم خودشو بلند کرد تا من شلوارو از زیره باسنش رد کردم و تا زانوش کشیدم پایین سرم دقیق لای پای بابام بود همین که سرمو بلند کردم نوک دماقم به کیره بابام خورد البته سری خودمو جمو حور کردمو از پاش درآوردم و گفت ممنون دخترم کمکم کن بشینم رو صندلیم. درست بود دختر قوی و درشت جسهی بودم اما دیگه نه اینکه کسی و جا بجا کنم. واسه بلند کردن بابام اموزش دیده بودم و رفتم از جلو دستمو دور بابام حلقه کردم با شمارش بلندش کردمو در حن بلند کردم چسبوندمش به خودم سینهام درد گرفته بود دست بابام دور گردنم اما دووم نیاوردمو یهو محکم نشوندمش رو صندلی بابامم واسه اینکه تعادلش بهم نخوره دستش به شیره اب خوردو اب وا شد از شانس بد منم رو دوش بودو اونم اب سرد که من جیغ زدنمو گفتم بابا بابام که این صحنرو دید زد زیره خنده منم با دیدن لبخند بابا خندم گرفت و گفتم خیسم کردی بابا اونم گفت خود بعد من تو حموم کن پیراهنم خیس شد اما چون درفتم شلوارم خشک موند. به بابا گفتم من که خیس شدم واستم بشورمت اونم سری گفت نه خودم حموم میکنم لباست خیس میشه من گفتم میشه بگین الان اب رو سره کی ریخت؟ بابام که دید راس میگم گفت شلوارت خشکه منم سری گفتم میرم شلوارک میپوشم اونم با حرس و شوخی گفت خودم میشورم. من رفتم کمدو وا کردم دیدم هیچی ندارم بپوشم همهی لباس هامو برده بودم خوابگاه فقط ۲ تا شلوارک بود یکی لی بود که تنگم بود اون یکی هم خیلی کوتاه بود باید سری میرفتم بابام منتظرم بود ناچارن شلوارک کوتاهو که یه وجب زیره کسم بود و پوشیدم و پیراهنم که خیس شده بودم درآوردمو یه تاپ گشاد که راحت باشم تنم کردم. من قده بلندی داشتم و رونه پاهام خیلی کشیده یود جل. ایینه رفتم دیدم فقط رونه پا دید داره با کلی خجالت رفتم دیدم بابام تمام صورتش پر شامپو هست به اب به صورتش زد و منم جلوش تاغ باز رو صندلی نشستمولگن لباس هم وسط پام و خودمو به شستن لباساش مشغول کردم که اول اون منو ببینه اخه خجالت میکشیدم حواشم بش بود که وقتی واسه اولین بار دید شامپو از دستش رها شدو دوباره برداشت وگفت کی اومدی سکتم دادی دختر.. منم خندیدم گفتم کفی بودید ندیدن و بلند شدم گفتم بدین من بشورم سرتونو خلاصه شمپو رو ازش گرفتمو ایستادم جلوش واقعا وقتی جلوش ایستادم گفتم عجب قلتی کردم چشماش دقیق روبروی رونپام بود کامل شستمش و گفت ارزو یه شامپو دیگه منم خم شدم شامپو بردارم متوجه نگاه سنگین بابام شدم که با ایستادنم چشمشو به یه جا دیگه معطوف کرد. شرو یه شستن کردم اما نا خودا گاه حواسم به بابام بود که لای رونه پامو نگاه میکرد اخه نمیدونم اونجا چه خبر بود اما متوجه شدم از نگاه کردم من خوشش میاد خوب دخترشم. منم لفت دادم نگاه کنه که گفت ارزو میشه منو تو وان حموم بزاری منم ناچارن گفتم چشم بابای من دوباره به همون روش بلندش کردم اما باید چونم زیره گردنش میبود که اگه یهو رها شد گردنش اسیب نبینه. بلندش کردم وقتی بلندش کردم نمیدونم چرا یهو شل شد که یهو نفس کشیدم زیره گردنش اون یهو سفت کرد بلقشو سینهام خیس شد تمام اب بدنش تاپمو خیس کرد. اومدم اب وانو باز کنم دیدم گفت نکن دخترم من خیلی وقته اینتوری خودمو میشورم میدونم یادت رفته بود. دلم به درد اومد من چجور دختری بودم که...
از دست خودم خیلی ناراحت شدم. رفتم پی لباسا حواسم به خودم بود و از خجالت به پشت بودم گفتم ببینم بابام چکار داره میکنه دقیق روبروی من یه ایینه کوچیک بود دیدم بابام خیره به پشتمه و داره خودشو میشوره من که فهمیده بودم بابام خوشش اومده با خودم تصمیم گرفتم که بابام هرچی خواست من ببینه تو دلم گفتم به هر حال مرده کسی و نداشت نداره حداقل دخترش که محرمه ببینه اروم پاشدم همون طوری به پشت مشغول جدا کردن لباسها شدم من میدونستم چه کونه توپوی توای شلوارک دارم یه ۱ دقیقهای صبر کردم سرم پایین بکار خودم بود برگشتم با دستم که خیس بود کف روی رونمو پاک کردم و به همون حالت نشستم دیدنم بابام چشماش ۴ تا شده خوشحال بودم بلندشدم گفتم بابا چیزی نمیخوای گفت نه دخترم لیاس یشور من تو دلم خندم گرفت و گفتم چه ربطی داشت!! بلند شدم به بهونهی برداشتم لیف به پوشت جلوش خم شدم بعد برگشتم رو در رو جلوش رو زمین نشستمو پاهامو باز کردمو به اب کشیدم لیف مشغول شدم اب روی زمین تمامه کونمرو خیس کرده بود بابا هم هر چی دیلش میخواست میدید یهو کف پرید به صورتم تاپمم گشاد خواستم با اون پاکش کنم تا جایی بالا کشدم که شیکنن و زیره سینههای افتادم معلوم شد خودمو زدم به بهحواسی گفتم بابا شما که هنوز هیچ کاری نکردین ابو سرد میکنین من باید تا شب صبر کنماا بابامم با خنده گفت توکه خیسه خیسه حمومه دیگه هرهر خندید و گفت من لیف بکشم تو دلم گفتم بابا خوشش اومدهها و هر هر خندیدم. بلندش کردم گفت بزارم رو زمین دست اون که دوره کمرم بود همین طور که به زمین نزدیک میشد دستش از کمد به باسن بعد رونه پام کشیده شد و گفت دراز میکشم امدم اب بریزم دیدم بابام انقگار یه چیزی لای پاش با دست فشار داد منم به رو خودم نیاوردم با برگشتن من دستشو سریع برداشت منم کنارش دوزانو نشستمو رونه پاهام گنده شده بودو شلوارکمم تنگ بابام هم دیگه کمکم وقتی حتی رومم ترفش بود نگا میکرد دستامو کفی کردمو تمام بالا تنشرو شستم رسید به رونه پاش پاشو یکم باز کردم دیدم کیره بابام داره همین طوری بالا میاد گفتم چه خاکی توسرم کنم ای صحنرورد کنم اب ریختم رو شکم بابام دیدم خاک به سرم پارچه شورت بابام چشبید به کیرش قشنگ ملوم شده بابام داش از خجالت میمرد که من بیتفاوت شرو به شستن بالا تنش کردم دوباره تو دلم با خودم کلنجار میرفتم که چرا اینتوری شد گفتم خیلی وقته زنی نبوده کنارش بزا بابام حالشو کنه که رفتم سره رونه پاش کامل بازش کردم و شرو به شستن کردم کیره بابام اگه جا داشت شورتو پاره میکرد و از سقف میزد بیرون داشت میترکید بابام بعد ۵ دقیقه اروم شدو عادی شد براش من کنارش نشسته بودم اومدم اب بریزم روی رون پاش تمام لباسمو خیس کردمو با عصبانیتو شیتنت یه اب رو سرم ریختم و بابام خندید و گفت عیبی نداره دیگه باید حموم بری منم پرو گفتم حموم برم؟ الان کجام پس بابامم گفت نظورم شستو شوی گفتم منم خودمو میشورم بد یهو زدم تو دهنم گفتم ببخشید بابام غش غش میخندید و گفت برو حموم توکن من یکم خودمو میشورم منظورش و فهمیدم که منظورش کیرش بود گفتم باشه بلند شدمو به پشت شروع کردم به درآوردن لباس هام تاپو کندمو زیرش یه با سوتین بودم باورم نمیشد اینتور راحت باشم بابام که میخ رو من بود دکمه شلوارکمو وت کردم خیلی تنگ بود خم شدم به جلو کونمم قمبول شد نمیدونم چطور شد یهو شوارکو شورتم باهم تا زیره لپ کونم اومد پایین منم که قمبول بودم یهو ایستادم یه جیغ کوچیک زدم همیتوری اروم کشیدمش بالاو اروم شلوارکمو کشیدم پایینو دراودم بابام دیگه بیحال شده بود مخصوصا با دیدین اون صحنهی غیره عمد. برگشتم دیدم بابام زیره چشمی فقط به کونو سینههام نگاه میکنه منم هی اینورو اونور میرفتم بابا رو به حال خودش گذاشتمو به بهونه سابیدن گل روی پیزاهن با یه دست به پشت چار سدتو پا ایستادم با تکون دادن دستم سینها و کونم مثل ژله میلرزید بابام دیگه داشم منو میخورد که پاشدم گفتم بابا شستی؟ گفت اره دخترم اما پشتم مونده ذحمت میکشی گفتم چشم بابایی به شیکم خوابوندمش دیدم با دستش کیزشو رو داد لا پاش منم شرو به شستن پشتش کردم طوری نشستم که صورتش روبروس کونم باشه احساس خوبی داشتم از اینکه منو ببینه خوشش میاد دستمو بردم زیره شورتش کونشرو شستم جو یهویی بردم کونشرو سفت کردو انتظار نداشت من پاهاشو باز کردم لای پاهاشم شستم دستو بردم پایین بین لای پاش که یهو دستو کیرشرو لمس کرد فوق الاده کلفتو داق سری دستمو بیرون اوردم دیدم بابام چشماشو بسته رونه پاهاشو باز کردم از پشت فقط بیزه هاش و نصف تنهی کیرش با اون سره کلفتش معلوم بود لیفو دستم کردم و مثلا اینکه حسش نمیکنم و قستم شستنه شورع به مالادن بیزه هاش کردم از زیر دست به کیرش میکشیدم یهو دستشو پرت کرد رو ساق پام که مثلا اتفاقی بود خلاصه بابام دیگه تاقت نداشت حتی با دیدم حال بابام خواستم یه توری به بفهمونم اگه خواست راحتش کنم اما من دختر بودم از همه مهمتر دخترش. شورتشو دیگه بالا نکشیدم و گفتم بابا تموم شد مو خوام برتون گردونم با صدام چشماشوباز کردو و روبه اسمون خوابوندمش تن خودمو خیس کردمو به بابا گفتم پاهامو شما بشور اونم گفت چشم دخترم پاهامو داشت میکند محکم میمالوند من به پهلو خوابونده بودمش و پاهامو جلوش دراز کرده بودم ۲ ۳ باز نزدیک کسم شد تنم مور مور میشد خوشم میومد یهو دست کرد لای پامو مشغول شستن اونجا شد یکی از انگوشتاش به کسم میخورد خیلی خوشم اومده بود کیره بابا دیگه شورتشو بلند کرده بود چون از پوشت پایین بود یه جورایی معلوم بود گه گفتم بابا بالا تنمم شما بشور منم کنارش خوابیدم شرو به دست شکیدن کرد با دستش اب لاسینم میریختدستشو کامل لا سینم میکرد که وقتی میخواست دستشو بکشه بیرون واسه اخرین بار منم از پشت سوتینو وا کردم نفهمید البته که سینههای گندم جلو چشش زد بیرون اون جا خورد امادید میعادی هستم شرو به مالوندم و شستن کردم خیلی اروم میمالوند سینههام سفت شده بود گفتم بابا پهلومو بشو و بعد پشت بهش کردم کونمرو دادم سمتش اونم شرو به شستن کردن کمکم مثلا لیز میخوردم عقب رفتم که نوک کیرشرو احساس کردم نوکش روی شورتم بود دیدم بابا سینهامو باز میماله فهمیدم خوشش اومده برگشم روشکم بابا دیگه خودم میمالوند تا رسید به کونم کونمرو فشار میداد هیو با دستاش شورتمو لا کونم کردو کونمرو اب کشید من حشری شده بودم بابام که از حا رفته بود میدونستم باید یا ساک بزنم یا زا کون بکنتم یا جغ بزنم براش اما چطوری یهو پاشدم گفتم بابا وسیله اصلاحت کجاست جاشو نشونم دادو امادش کردم گفتم تا اونجایی که من میدونم باید لای پای مردا سیو بشه بهر حال خودت که نمیتونی بابا جام من برات انجام میدم بابامو رو ب اسمون خوابوندم کیرش دیگه مثل سنگ شده بود به بابا گفتم بابا میخوام اصلاه کنم بلعکس رو سینش نشستم و گفتم خجالت نکشیها بابام گفت نه دخترم ممنونم اول یه قوس ناز به کمرم دادم که کونم قمبول شه بعد اروم شورتشو کشیدم پایین بزور از رو کیرش ردش کردم با دستام از لای پام پارچهی روی کسمو شکیدم که از کمر شورتم پایین بیاد تا ۲ ۳ ثانت پایین کشیدم بقیشو با عقب جلو رفتن رو سینه بابام پایین اوردم شورتم کامل پایین بود خم شدم رو پاهاش به بهونه اصلاح
کونمرو دا چونش دادم عقب طوری که اگه با چشاش پایینو میدید سوراخ کونو کسم جلوش بود با شامپو حسابی کیرشرو میمالودمو ۲ ۳ دقیقه گذشت دیدم یه چیری یه سوراخ کونم خورد اما عقب کشد چون یهو شد من کنمو سفت کردم غریزی بود دوباره شل کرمو دیدم که انگار زبون بابام بود کرد تو سوراخ کونمرو اون تو میچر خوند خیلی خوشم میومد با دستاش لپ کونمرو با ز کرد گفت دخترم خسته شدم عقبتر بشن منم رفتم انقد عقب که بالای کسم جولولبش بود شروع کرد به لیسیدم منم کیرشرو میمالوندمو اصلاح رو کیرش اب ریخم که کفش پاک شه بعد با ترس اروم تو دهنم کردم یه بار چون صابونی بود تلخ بود خوشم نیومد دیگه نکردم دلم میخواست بابام ارضا شه اما نمیشد که به بابا گفتم تموم شد پاهام دو طرف سرش بود بلند شدم ایستادم دیدم بابا داره لای پامو نگاه میکنه یه نگه به کیرش کردمبا خودم گفتم چطور بفهمونم هنوز دخترم تمام حواس بابام به کسم بود امدم رم سینش نشستم دوباره کونمرو دادم سمت کیرم شورتمو که پایین بود پاییدتر کشیدم نشستم رو کیرش طوری که لای کسم بره واسش عقب جلومی کردم علنا داشتم میدادم به بابام بابامم خودشو به سینهام چسبونده بود که دیدم با دستش منو اورد بالاتر کیرشرو با کونم میزون کرد من که کیرشرو دیده بودم عمراا اگه میرفت یا من میموردم یا... خلاصه دوباره کردمش لا پام دیدم بابام منو سفتر از قبل کشید بالا با دستش نوکه کیرشرو روی سوراخ کونم نگه داشت نمیزاشت نکن بخورم اروم فشار داد نمیرفت تو منم دستمو دور گردم بابام حلقه کرده بودم درد میکشیدم چی میتونستم بگم ۳ ۴ بار سعی کرد دید نمیره منو با دستش گذاشت کنار خودشگفت دخترم به پهلو بخواب خوابیدم و اونم خابید انقدر ترسیده بودم که دلم میخواست بگم نکنه دردم میاد باباز از پشت ۲ ۳ بار کیرشرو لا کسم کشید ترسیدم توش کنه دیدم کیرشرو تفی کیرده دوباره رو سوراخم گذاشت اما دستم رو کمروباسنم دستشو اورد رو سینهام محکم فشارشون داد و اروم کیرشرو فشار داد نوک کیره کلفتش جا باز کرد تو کونم داشتم میموردم با دستش کسو سینهمو میمالوند کمی اروم شدم با تلمههای کوچیک کیرشرو تا ته کرد ته کونم از کونم خون میومد کیرشرو کشید بیرون کرد تو و من شل شدم دیگه توان نداشتم انگار کل انرژیمو از کونم میکشید ۲۵ دقیقهای داشت میکرد منو دردش عادی شده بود شل بودم اما دلم میخواست محکمتر بکوبه تو کونم که احساس کردم ۴ ۵ تا محکمتر از بقیه تلمیه زدو کل آبشرو لای پام ریختو با انگوشتش به کسو کونم مالید از پشت چسبید بهمو کلی پشتمو بوسید و گفت بهترین حموم عمرم بود دخترم منم بیحال کیرشرو گرفتمو یه ساکه محکم زدم که هرچی اب مونده بود خوردم اینم داسنتان من. | [
"پدر و دختر"
] | 2013-01-20 | 16 | 0 | 342,689 | null | null | 0.003312 | 0 | 13,630 | 1.414973 | 0.03216 | 4.55793 | 6.449349 |
https://shahvani.com/dastan/عجیب-اما-واقعی | عجیب اما واقعی | Emerald88 | یعنی واقعا من این کار رو کردم!؟ اگر بقیه بفهمن چی میشه. کجا میتونم برم. سر اون چی میاد؟ نکنه خودش بره بگه؟ چرا انقدر راحت اتفاق افتاد؟ چرا مخالفتی نمیکرد!؟
ذهنم پر از سوال شده و وجودم رو استرس گرفته. از یکطرف استرس این موضوع که کسی نفهمه. از طرفی هم لذت داره عقل و ذهنم رو دستکاری میکنه.
امروز ۱۵ ابان ۱۴۰۳ دارم این خاطره رو مینویسم. نمیدونم آخرش میره کنار خاطرات خوب یا بد. برای بعد از ظهر باهاش قرار مجدد دارم. نمیدونم قراره اینبار چه اتفاقی بیوفته. استرس این هم داره اذیتم میکنه. از ۱۰ ابان که از اون خونه اومدم بیرون همه چی شروع شد. هنوز توی شوک هستم. اما شوک لذت بخشی هست. هر کس هم فهمید مشکلی ندارم. اصلا همه چی رو ول میکنم و میرم یه جایی که کسی نباشه.
اینا همه به قرار امروز بستگی داره!
چهارشنبه ۱۰ ابان
رفتم که طلاهای خانمم رو از مادرش بگیرم. شب مهمان بودیم. اخرین بار که رفتیم مسافرت طلاهای خانمم رو پیش مادرش گذاشتیم که جاشون امن باشه.
سلام مامان
+سلام افشین جان خوبی
*ممنونم. آمدم طلاها رو ببرم.
+صبر کن الان میارم. بیا داخل جلو در واینستا
رفتم داخل و دیدم کسی نیست
*تنهایین؟ رویا اینا رفتن؟ (رویا خواهر خانمم بود. خواهر بزرگه. یه خواهر دیگه هم داره به اسم الهام. خانم من بچه کوچیک هستش)
+آره تازه رفتن. اونا هم شب دعوتن دیگه
*به سلامتی
از قبل یه اختلافاتی با خانمم داشتم که میدونستم از طرف مامانش و خواهرش داره هدایت میشه. از هر دو طرف سوتی دیده بودم. گفتم بذار از فرصت استفاده کنم و با مادرش صحبت کنم. اینطوری هم خودش رو جمع و جور میکنه. هم زندگی من شاید بهتر شد. زندگی زناشویی سختی دارم. همش دعوا و عصبانیت. حوصلم دیگه سر رفته از ایراد گیری خانمم.
*مامان با همصحبت کنیم!؟
+در مورد چی؟
*خودتون میدونین که اوضاعمون چطوره. گفتم با شادی صحبت کنین شاید قبول کنه و دست از این رفتارا و فکراش برداره. دیدین که چی میگه و چطوره رفتار میکنه. کلا همه چی از زندگیمون رفته. نه خوشیی نه هیچی. فقط دعوا و بحث داریم. حرف درستم که نمیزنه. فوری طوری حرف میزنه که فقط منو اتیش بزنه.
+آره میدونم. دیدم. اخه من چی بگم بهش. شما خودت بگی بهتر نیست؟
یه لحظه به خودم گفتم چقدر نامردی، تویی که میگی با من چکار کنه. بعد نمیتونی بگه اون کارا رو نکنه.
دلمو زدم به دریا و حرفمو زدم، حرفی که سالها روی دلم مونده بود. یعنی ۷ سال؛ از ماه اول ازدواجمون که پشت تلفن در حالی که تلفن روی بلندگو بود به زنم گفت نذار افشین تنها بره خونه مامانش. یادش میدن. این در صورتی بود که من کلا اگر اونجا میرفتم صبح بود و میرفتم وسیله برای کارم بردارم که همه سر کار بودن. از اونجا بود که فهمیدم دلیل بهانهگیری زنم چیه و از کجا اب میخوره. که بعدها فهمیدم خواهرشم کمک مادرشه و قشنگ زندگی منو اتیش زدن.
*من یادمه شما بهش گفتین نذار تنها بره خونه مامانش. که شادی گفت من دارم گوش میکنم و شما یهو بحث رو عوض کردین. از اون موقع از شما دلخورم. فهمیدم رویا هم مثل شما داره شادی رو پر میکنه. چرا این کار رو میکنین! میدونین ما دیگه توی زندگیمون هیچ خوشیی نداریم!؟
+ولی شادی چیز دیگهای میگه!
*بله از نظر اون فقط خرید خوبه. وگرنه فقط بحث داریم. همین.
+افشین جان از ازدواجتون ۷ سال گذشته. چرا بچه نمیارین؟ بازم بحث رو عوض کرد و از سر خودش باز کرد
*بچه!؟ مادر من با این اوضاع؟ ما خودمون رو نمیتونیم تحمل کنیم، بچه بیاریم که اونم طفلی رو هم اذیت کنیم!؟
+یعنی میگی رابطتتون رو بهتر نمیکنه؟
*رابطهای نداریم! ما از اسفند پارسال حتی سکس هم نداشتیم!!! (😐اصلا نفهمیدم چی شد حرف سکس رو زدم اصلا بدون مقدمه و هیچی!) البته ببخشید که انقدر رک گفتم.
+نه اشکال نداره. ولی جدی میگی؟
*بله. شادی نمیخواد. همش طفره میره. منم دیگه سرد شدم.
یه لحظه یاد صحنههایی افتادم که قبلا دیدم. خیلی چیزای خاصی نبودن. اما ذهنم پیششون مونده بود. صحنههایی که دیده بودم فقط دیدن خط سینههای مادر خانمم و دوتا خواهراش بوده. اما اخرین بار مقدار زیادی از سینههای مادرش رو دیدم. زمانی که امده بودن خانه ما و مادرش بعد از کمک توی شستن ظرفها اومد نشست روی مبل. منم روی زمین نشسته بودم و داشتم تعریف میکردم. وقتیکه نشست. چرخیدم سمتش که با اونم صحبت کنم که یهو چشمام شد ۴ تا. لباسش پوشیده بود، اما حین کار کردن یکی از دکمههای لباسش باز شده بود و حجم زیادی از سینههاش معلوم بود. چون روی مبل ۳ نفره نشسته بود رفتم کنارش که جای خالی بود نشستم و حین نشستن در گوشش گفتم دکمه پیراهنت بازه. ببندش ولی تابلو نکن.
خیلی اروم نگاه کرده درستش کرد و آروم گفت چقدر هم معلوم بود. منم با یه لبخند گفتم همش بود! و دیگه چیزی نگفتم.
این صحنه دوباره امد جلوی ذهنم. دیگه عقلم رفت و داغ کردم. بحث رو اروم کشوندم سمت سکس.
*من، منه جنس مذکر حتی سکس هم ندارم توی زندگیم دیگه چیزی که نیازه هر ادمه. فقط شدم حمال و خرج کن
+اینطور نگو افشین جان. پیش دکتر رفتین؟
*بله پیش مشاور رفتیم ولی اتفاقی نیوفتاده.
+خب شاید مشکل جنسی دارین! میتونین همو راضی کنین!؟ شاید نمیتونی شادی رو راضی کنی.
چشمام از تعجب باز شد که این دیگه چرا این حرف رو زد!
*مگه فردای عروسی زنگ نزدی از شادی پرسیدی دیشب افشین چطور بود!؟ جواب شما رو داد دیگه.
+خب گفتم شاید اون مال اوایل بوده باشه!
*میخواین از سکسمون بگم؟ بگم اخرین بار که همون اسفند بوده ۲ بار ارضا شد و کلی حال کرد و فرداش کلی صحبت کرد در موردش. ولی بعدا دیگه نخواست؟
+چی بگم دیگه
*کلی از اندامش تعریف میکنم کلی شوخی میکنم هر طور بگین بهش میرسم. ولی اخرش بحث داریم.
+افشین جان از اندامش تعریف زیاد بکن.
*نیاز به توصیه نیست! خیلی اندامش رو دوست دارم. خیلی خوبه. مثل شما (بالاخره بحثم رفت جایی که میخواستم و خوب هدایتش کردم)
+خندهای کرد و گفت من کجا اندامم خوبه با این سنم. (۴۷ سالشه)
*خندهای کردم و گفتم نفرمایید شما هم که عالی هستین! من یه ذره دیدم ولی کلی تحسین میکنم.
+کجا دیدی اخه!؟
*خب دیگه
+اهان اون شبرو میگی؟ اون شب که چیزی معلوم نبود. ولی خوب شد گفتی. خوبیت نداشت جلو بقیه
*اتفاقا خوب معلوم بود. ولی غیر از اون شب من زیاد دیدم
+پس چشم تو هم خوب میچرخه
*چرخیدن نیست. شما الانم خودتون رو ببینین! لباستون خوبه. ولی خب معلومه دیگه!
یه نگاه به خودش کرد و لباسش رو مرتب کرد و گفت
+وا چی معلومه!؟
*دیگه باید مثل من نگاه کنین. بخوام بگم که زیاده!
+کجا اخه!؟
*یعنی بگم؟
+بگو ببینم
*واقعا!؟ ناراحت نمیشین!؟
+نه بگو ببینم.
*باشه. به هر حال ببخشین. باید راحت بگم. ولی سینههاتون رو ببینین. چقدر قشنگ امده جلو. قشنگ مشخصه با باشگاه خوب شکمتون رو صاف نگه داشتین و حالا پاها و باسن چون شلوارتون گشاده و همیشه پیراهن روی باسنتون هست خیلی مشخص نیست اما بازم تکوناش و حجمش مشخصه. ولی خب همیشه ممه بیشتر توی چشم هستش.
به کوچولو لباسش رو کشید که حجم شکمش مشخص بشه و گفت
+کوبابا. شکم دارم این همه هم باشگاه میرم.
این کار رو که کرد سینههاش بیشتر به چشم آمد. (مادر خانمم قدش کوتاهه. شاید ۱۶۰ سانت باشه. اما انصافا شکمش یه ذره چربی داره. اما سینههاش ۹۵ هستش. اینو از روی سوتینش قبلا خوندم. پوست سفید و فوقالعاده صاف. اصلا نمیخوره ۴۷ سال داشته باشه)
*شما به اون میگی شکم؟ پس اونایی که چاقن رو چی میگین؟ بفرما اینطوری هم میکنی ممه بیشتر معلوم میشه. منم که تشنه، بیشتر دلم میخواد و کار دست خودمون میدم.
به لبخند زد و ادامه داد
+واقعا اخه چی دارن اینا
*راحت میگم، عالین. همه چی دارن. کاش میتونستم ببینمشون. عالیه. خیلی دوستشون دارم.
+گیریم که ببینی، چکارشون میخوای بکنی؟
*دیگه اونش به من ربط داره. حسابی حال خودمو اونا و شما رو جا میاوردم. میذاری بگیرمشون؟
+واقعا میگی؟
*اره. کاملا واقعی.
چند ثانیه که کم هم نبود به پایین نگاه کرد و سکوت کرد. بعد سرش رو بالا گرفت و گفت
+اگر اینا راضیت میکنه بیا، برای تو
*جدی میخوای بدی؟ اذیت نمیشی؟
+اره بیا. تو کاری به اذیت نداشته باش.
رفتم جلو و از روی لباس سینههاش رو گرفتم. چقدر نرم بودن. حالا از روی لباس و سوتین بودن. یکیش توی دستم جا نمیشد از شدت بزرگی
*ببینمشون؟
+ببین برای توئه.
لباسش رو بالا زدم. وای سوتین مشکیی که قبلا روی تخت دیده بودم حالا توی تنش بود.
سوتین رو دادم بالا و بدون اجازه و مقدمه نوک سینه راستش رو به دهن گرفتم و حسابی خوردم. بعدش اروم روی دسته مبل خوابوندمش و افتادم روش و بازم هر دوتا سینه رو تا میتونستم خوردم. نفساش تند شده بود. تمام سعیمو میکردم که وزنم روش نباشه که اذیت بشه و فقط لذت ببره. نمیخواستم پشیمون بشه. بعد از حدود ۱۵ دقیقه سینه خوردن امدم کنارش روی زانو نشستم و مجدد سینه خوردم. اما این بار اون یکی سینش رو هم با دستم میمالوندم. هر چند ثانیه هم دستم رو میبردم پایینتر. هر بار که دستم رو پایینتر میبردم به شلوارش نزدیکش میکردم. بالاخره یه لحظه دستم رو بردم زیر کش شلوارش. یهو یه تکون خورد. نگاهش کردم و گفتم
*اینجا قفلش باز نشده؟
+چرا بازه
بلند شدم و شلوار و شورت رو با هم از پاش درآوردم
وای چی میدیدم. شما بگین ذرهای افتادگی در عضلات مشخص باشه. انگار ۳۵ سالش بود. پاهای خوشفرم و سفید. لای پاهاش رو باز کردم. یه کوس پفکرده که یه کوچولو لبه هاش بیرون بود. چون با دختراش رفته بود لیزر. اصلا مویی وجود نداشت. فقط یه کوچولو تیره بود. که اونم توی اون همه زیبایی بازم خوشگل بود و خودنمایی میکرد. بلندش کردم و روی مبل نشست و همزمان کوسش رو مالیدم و ازش یه لب کوچیک گرفتم. لباسش رو درآوردم و سوتینش رو باز کردم. دیگه جلوش سر پا ایستاده بودم. بهش گفتم
*میخوای ببینی شادی چی رو پس میزنه؟
+بده ببینم چیه این همه میگی
خودش کمربندم رو باز کرد و از توی شورتم کیر ۱۷ سانتیه کلفتم رو درآورد. با دیدنش چشماش رو درشت کرد و گفت
+چه بلند و کلفته! چقدر عالیه. خاک تو سرش که اینو از دست میده
*خیلی بلند که نیست. ولی خب اره. کلفته. دیگه دست به مهره حرکته. باید بخوریش.
+من که هنوز نگرفتمش.
*بیرون که اوردیش!
خندید و گرفتش دستش و با گفتن یه بیشعور پر رو شروع کرد از سرش لیس زدن. چه زبون داغی داشت. اروم از سرش لیس میزد و کمکم سرش رو میکرد توی دهنش. لباش رو میچرخوند دورش. منم بعد از سالیان سال سکس کردن دیگه کنترل کردن و این چیزا برام وجود نداشت. کمر سفتی دارم و مطمئن بودم حسابی قراره حال کنم و بهش حال بدم. بیشتر از ۵ دقیقه بود که دیگه کامل داشت برام میخورد. حسابی با آب دهنش خیسش کرده بود. از ایستادن خسته شده بودم و لباسای بالاتنه خودم رو در آوردم و چون دو سال بود بدنسازی رو مجدد شروع کرده بودم و شکم بزرگم رو اب کرده بودم. یه نگاهی کرد و منو نشوند کنار خودش و به سینه و شکمم دست کشید و گفت
+بالاخره آبش کردیا
*بله دیگه. شد بالاخره
همزمان دستم رو کردم لای پاش و با دست راستمم که از پشت رد کرده بودم سینه راستش رو گرفتم و کوسش و سینش رو میمالیدم. به مبل تکیه داد و چشماش رو بست. هر چند لحظه وایمیستادم و ازش لب میگرفتم. با مالوندن کوس و ممههاش از شدت لذت کمرش رو از روی مبل بلند میکرد.
دست از کارم کشیدم و گفتم
*تا آخرش بریم؟
با سر تایید کرد و بلندش کردم و رفتیم سر تخت
به پشت خوابوندمش و سمت راستش دراز کشیدم و افتادم به جون ممههاش. هوا ابری بود و اتاق حالت تاریکی خوشگلی داشت. خونه آروم و فقط صدای نفسا و گاهی اه کشیدنش شنیده میشد.
همینطور که سینه میخوردم با دست راستم کوسش رو شروع کردم مالیدن و دست چپمو از زیر گردنش رد کردم و از بالا سینه چپش رو گرفتم و مالوندم. مدت زیادی نشد که دیدم داره شکم میزنه و آه بلند میکشه و یهو یه جیغ بلند کشید و به ارزش افتاد. کاری نکردم و بغلش کردم. حسش یه جوری بود. مادر زنمو بغل کرده بودم. خیلی ریز بود و جالب بود برام.
بعد که اروم شد یه بوس ریز از پیشونیش کردم خودم رو کشیدم عقب و گفتم
*این حالا شروعش بود. میخوای ادامه بدیم ببینی چی میشه؟
+ادامه بده ببینم چی توی چنته داری
*فعلا که زورت تموم شد ولی باشه.
افتادم روش و لب میگرفتم و سینههاش رو میمالوندم. توک سینش که بزرگ هم بود رو بین انگشتام مالش میدادم و مجدد شروع کرد به بالا دادن کمرش. آروم اومدم روش و کیر سفتم رو روی کوسش بازی میدادم. خودشم کمک میکرد و با حرکت کمرش باعث میشد کیرم بهتر بازی کنه. بعد چند دقیقه لب گرفتن همزمان با لب گرفتن با دستم کیرم رو آروم توی کوس داغ و خیسش هدایت کردم. کمرش رو بالا داد و نگه داشت و آروم گفت
+تو رو خدا یواش. خیلی بزرگه برای من.
*میدونم خانم. چشم
کیرم رو تا ته کردم بودم توی کوسش و نگه داشتم. لب گرفتن رو ادامه دادم و آروم بعد از چند لحظه شروع به تلمبههای کوچیک کردم. هر چند لحظه کیرم رو بیشتر بیرون میاوردم با هر بار میدیدم چقدر راحت میره داخل. کوسش گشاد نبود. بلکه به شدت خیس بود. تلمبه هام رو سریعتر کردم و شروع کردم به کوبیدن. صداش آخ و اوخش بالا رفته بود و لذت من بیشتر
*اینطور خوبه؟
+اره. محکم بکن. همینطور بزن.
از روش بلند شدم و نشسته تلمبه میزدم و رقص سینههاش رو نگاه میکردم. نوک سینههاش به خاطر شیر دادن به ۳ تا بچه خب بزرگ بود اما یه صورتیه مایل به قهوهای بود که خیلی این هاله صورتی قهوهای بزرگ نبود و به شدت منظم بود.
همینطور که صورتش و ممههاش رو نگاه میکردم کشیدم بیرون و چرخوندمش و به شکم خوابوندمش و بالشی گذاشتم زیر شکمش که باسنش بیاد بالا و آروم لای پاهاشو باز کردم و از پشت کردم توی کوسش. حالا باسن سفت و خوش فرمش جلوم بود. خیلی تند تلمبه میزدم و به باسنش اسپنک میزدم. با هر اسپنک یه جیغ قشنگ هم میکشید. حسابی داشتم حال میکردم
+افشین جر خوردم اروم. به خدا میسوزه افشین جون
*باشه عزیزم. خودت میخوای بیای روم؟
+اره اره
سریع خودش رو کشید بیرون و من خوابیدم و اومد خودش تنظیم کرد و نشست روی کیرم و کمی بالا و پایین کرد و خوابید روی من و شروع کرد اول ممه دادن و بعد لب گرفتن. ممههای نرمش روی سینم بود و حسابی داشتم حال میکردم. باسنش رو گرفتم و کمی باز کردم و شروع کردم سریع تلمبه زدن. به خاطر خیس بودن بیش از حدش خیلی لذتبخش بود. حسابی داشت جیغ میزد. برای اینکه دردش بیشتر نشه سریع نشست و خودش روی کیرم حرکت میکرد و بالا و پایین میشد. بالا و پایین شدنش رو سریع و محکم کرد و یهو دیدم یه آه بلند و کشیده از ته گلو کشید و افتاد روی منو شروع کرد لرزیدن. تند تند شکم میزد. با هر بار شکم زدن میدیدم دارم خیستر میشم و هی میگفت جیش دارم افشین. افشین بکن منو.
دوباره وقتی لرزشش افتاد شروع کردم تلمبه زدن. ولی دیگه خسته شده بودم. نزدیک نیم ساعت شده بود که داشتم تلمبه میزدم
خوابوندمش کنارم و از پشت کردم توی کوسش. اروم تلمبه میزدم و قربون ممهها و کوسش میرفتم و باسنش رو چنگ میزدم. پاش رو گرفته بود بالا و منم دستم رو گذاشتم روی کوسش و بازم شروع کردم مالیدن کوسش. به دقیقه نرسید که بازم جیغ کشید و لرزید و ارضا شد.
کیرم رو بیرون کشیدم و نشستم جلوش
*خوب حال میکنیا.
+خیلی حال میده لعنتی. میخوره به ته کوسم و زود ارضا میشم. میدونی از کی بود سکس نداشتم!؟
*بله. بالاخره اون مرحوم خیلی ساله نیست.
+خیلی قبلتر از اونم نداشتم.
*خب بنده خدا جونی نداشته. بیچاره مریض بوده دیگه
بازم جلوش نشستم و کردم توی کوسش و اینبار از همون اول تند تلمبه زدم که آبم بیاد. به رقص ممههای خوشگلش نگاه میکردم و نزدیک امدنم شد. بهش گفتم کجا بریزم که با جیغ و آه گفت تمومش رو بریز داخل. کیرم رو داخل کوسش نگه داشتم و تا آخرش ریختم توش. موقع ارضا شدنم متوجه شدم اونم برای بار چهارم ارضا شده و جیغ میزد و میگفت سوختم.
از کوسش کشیدم بیرون و دستمال کاغذی دادم بهش که آبم نریزه روی تشک و خودمم تمیز کردم و خوابیدم کنارش.
یه چرت کوچیک زدم و بعد که بیدار شدم دیدم خوابیده و لخت کنار منه.
باورم نمیشد انقدر ساده سکس کرده باشم. اونم با مادر زنم.
اروم بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم
شب توی مهمونی اصلا نه طرفش رفتم و نه نگاهش کردم. فقط در حد سلام و خداحافظی. اما تابلو نکردیم که کسی شک کنه. ۵ شنبه هم که خونهشون بودیم که من به بهانه سالن فوتبال نرفتم و فقط رفتم جلو خونهشون که خانمم رو برداشتم که با مادر خانمم رو در رو نشم.
شنبه بهم پیام داد
+سر کاری؟
*بله. چطور؟
+کی وقت داری همو ببینیم؟
قرار رو برای امروز گذاشتیم.
عصر میخوام برم اونجا. نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته. اما اگر استقبال کنید هر اتفاقی که افتاد رو میام و براتون مینویسم.
۱۵ ابان ۱۴۰۳ افشین | [
"مادرزن"
] | 2024-11-10 | 178 | 8 | 173,801 | null | null | 0.030339 | 0 | 13,890 | 2.194192 | 0.649162 | 2.937921 | 6.446361 |
https://shahvani.com/dastan/وقتی-اولین-بار-کیر-۲۰-سانت-را-دیدم | وقتی اولین بار کیر ۲۰ سانت را دیدم | فریبا | من فریبا ۴۱ سالمه داستانی را که میخواهم براتون تعریف کنم برمیگرده به قدیماو اولین فیلم سوپر که دیدم وتا حالا لذتش تو وجودمه، آنروز خودم تنها تو اتاقم بودم و سیدی را که از قبل تهیهکرده بودم تو کامپیوتر پلی کردم واه چی میدیدم، کیر مرد کاملا راست شده و قد کشیده بود و فکر کنم بیش از ۲۰ سانتیمتر بود. زنه دهنشو کاملا باز کرده بود وکیر مرده رو تا جائیکه میتونست میکشید تو دهنش و مرده در حالیکه آخ و اوخ میکرد با کیرش فشار میداد. وقتی کیر مرده تا نصفش تودهن زنه رفت، زنه عضلات گلوشو تکونی داد و مرده بیشتر بیشتر فرو کرد تا جائیکه در انتها دماغ زنه با موهای بالای کیر مرد در تماس بود و سر کیرش از گلوی زنه رد شده بود. بعد از چند دقیقه وقتی مرده کیرشرو از تو دهن زنه در آورد تمام لب و لوچه و صورت زنه خیس و مرطوب بود و کیر مرده در حالیکه آب دهن زن ازش میچکید، عین یه گرز محکم و رو به بالا ایستاده بود. وای اولین بار بود کیر به این بزرگی و رو به بالا میدیدم،. مرده با کیرش یه چند تا ضربه آروم رو صورت و لپهای زنه زد. دهنم خشکشده بود وکسم شروع کرده بود به آب انداختن و از داخل میزد. دستمو بردم رو کسم گذاشتمم. اولین بار آرزو کردم کاش از نزدیک یه کیر ببینم و بگیرم تو دستم. مرده زنه رو به پشت روی تختخواب خوابوند و زنه پاهاشو از هم وا کرد. مرده پاهای زنو با دستاش وا کرده بود وسرشو پایین آورد و با زبونش آروم رو کس سفید زنه وشروع به لیسیدن کرد، از زیر نافش تا ته کسش را با ولع لیس میزد و زنه داشت هرچه بیشتر پاهاشو باز میکرد،، بعد از لیسیدن زبونشو لا درز کس زنه میچرخوند و کس زنه را میخوردبعدش بلندشد و سر کیرشرو گذاشت دم کس زنه و آروم آروم سرش داد داخل. نمیدونستم رفتن کیر تو کس چه حسی میتونه داشته اما از شهوت مست شده بودم و آرزو میکردم کاش یه مرد پیشم بود.. مرده قوی هیکل بود و زنه ظریف و لاغر و اندام زنه در مقایسه با مرده مثل یه بچه بود. مرده پاهای زنه رو که در حال ناله بود جمع کرده بود و رو شونه هاش انداخته بود و تمام طول کیرشرو عقب و جلو میکرد و هرچند ضرب یه بار تا تهش فشار میداد و نگه میداشت. از زاویه پشت مرده سر خوردن و تو رفتن کیر مرده کاملا واضح بود و تخمهاش با هرضربه وسط پاهای زنه و روی سوراخ کونش میخورد. بدنم به لرز افتاده بود و انگشت وسطمو تو کسم سر داده بودم و عقب جلو میکردم. تپش قلبم بیشتر شده بود و آروم از روی شهوت ناله میکردم. یه لحظه خودمو تجسم کردم که پاهامو از هم وا کردهام و یه کیر بلند تو کسم میره. از روی صندلی بلند شدم و به پشت رو فرش دراز کشیدم. در حالیکه نگاهم به صفحه مونیتور دوخته شده بود کسمو انگشت میکردم با هر ضربهای که مرده کیرشرو تو کس زنه میتپوند ناخوداگاه منهم کسمو بالا میآوردم واحساس میکردم اون کیر بزرگ تو کسمه،،.
مرده کیرشرو در آورد و زنه بلند شد و اینبار چهار دست وپا نشست و مرده از پشت کپلهای کون زنه رابه دو طرف کشید در حالی که سوراخ کون زنه را نگاه میکرد سر کیرشرو رو سوراخ کس زنه میزون کرد و فشار داد. وقتی کیرشرو تا ته فرو کرد انگشتش را روی سوراخ تنگ کون زنه گذاشت و یکبند داخل کونش کرد زنه با صدای بلند جیغی کشیدو مرده تلمبه میزد، وای چه صحنه یی کاش عوض زنه من زیر کیر مرده میبودم، مرده کپلای زنو گرفته بود و با شدت کیرشرو میکوبوند رو باسن زنه و هر از گاهی سیلی محکمی روی لمبرهای باسن زن میزد. وقتی مرده کیرشرو تا ته فرو میکرد برجستگیهای لمبرهای کون زن به دو طرف تخمهای مرد میچسبید. با تجسم خودم بجای هنر پیشه زن کسم تیر میکشید و با تمام وجود در اون لحظه دوست داشتم یه کیر پشمالو میرفت تو کسم و موهای رون یه مردو رو باسن نرم خودم حس میکردم. دوست داشتم یه کیر داخل کسمو میسابید و با فشار دیواره هاشو از هم وا میکرد و انتهای کسمو که میزد، رو فشارمیداد. دوست داشتم انگشتش تو کون من بود وای،،، مرده سرعت تلمبه زدنشو بیشتر کرده بود و کون زنه رو با شدت میکوبید. توحال خودم نبودم و داشتم ناله میکردم و کسم را میمالیدم که صدای نعره مرده بلند شد و کیرشرو در آورد و با دستش شروع به جلق زدن کرد و چند لحظه بعد فوران آب مرده بود که تا روی موها و گردن زنه پاشید. منهم در حال مالوندن و ضربه زدن رو کلیتم بودم که عضلات کسم منقبض شدند و رعشه دلپذیری وجودمو گرفت. قلبم به تپش افتاده بود و لحظهای بعد رها شدن لذت رو تو کل بدنم حس کردم. مرده نفسنفس میزد و همچنان داشت جلق میزد و آب میریخت. قطرات آب، رو پشت و باسن زنه میدرخشید، و من برای اولین بار بادیدن فیلم ارضا شده بودم. | [
"پورن",
"استشها"
] | 2022-08-25 | 37 | 9 | 60,801 | null | null | 0.004424 | 0 | 3,860 | 1.413429 | 0.284618 | 4.55793 | 6.442308 |
https://shahvani.com/dastan/این-ترکیب-برنده-است- | این ترکیب برنده است! | رسول شهوت | تو اون فضای خالی از میز و صندلی جلوی سالن، عدهای میرقصیدن و بقیه هم دورشون حلقه زده، دست میزدن و بعضیها هم سرجای خودشون تکونی میدادند. به مرور تعداد رقصندهها زیاد شد و دیجی گفت؛ لطفا دوسه قدم برید عقبتر تا فضای کافی برای رقصیدن باشه، هنوز حرفش تموم نشده، سیمین خانم که جلوی من ایستاده بود یکقدم اومد عقب، پاشنه کفشش رو درست روی پنجه پای من گذاشت. ناگهانی بود و به خاطر قرار گرفتن روی یکی از استخوانهای پنجه، درد شدیدی توی پام پیچید. خودش هم متوجه شد و همزمان با من که بصورت ناخواسته دستام رو گذاشتم روی کمرش و هلش دادم، پاش رو برداشت. متعجب برگشت و منم سریع دستام رو برداشتم، اما صورت مچاله شده و پایی که که بالا گرفته بودم، خودش گویای اتفاق بود. کامل چرخید به عقب و به شوخی و البته مقداری عشوه: وای بگردم، پا گذاشتم رو پات؟!
در حالیکه توجه اطرافیان هم جلب شده و یکی دونفر هم شوخی میکردند. تلاش داشتم وانمود کنم چیز مهمی نبوده، اما واقعا درد داشتم و ناچار شدم لنگ لنگان برم عقب و روی یک صندلی بشینم. بقیه دوباره سرگرم شدند اما خودش برای لحظاتی بیخیال مراسم شده و اومد به طرف من، اما در کنار عذرخواهی و دلجویی، به شوخی گیر داده بود پات رو در بیار تا بمالمش. بعد از لحظاتی اصرار اون و خنده و مقاومت من، همزمان با بالا کشیدن پاچه شلوارش و نشون دادن پاشنه کفشش: آخه این ذره چیه، که اینقدر کولی بازی درمیاری؟! نگاهی به پاشنه نازک و بلند کفشش و بعدش هم با تلفیقی از حرص و خنده به خودش انداختم، اما قبل از اینکه چیزی بگم سرش رو تا دم گوشم نزدیک کرد و خیلی آروم: دیدی وقتی یک دسته بیل میکنید او تو، میگید یکذره است؟!
خنده روی لبم ماسید و متعجب زل زدم بهش اما بازم غافلگیرم کرد، لپم رو کشید و با لحنی بامزه: پاشو کم ادا درآر خوشتیپ، مثلا مردی! درد پا فراموشم شد و ذهنم درگیر شوخیش شد، قبلا هم شوخی و شیطنت زیاد ازش دیده بودم و جزو کسانی بودم که باهام شوخی میکرد، ولی این اولین بار بود که شوخی این سبکی و مثبت هجده میکرد.
مورمورم شده بود و یک حسی میگفت که نخ داده ولی با اینحال نمیخواستم به خودم امید واهی و ذهنیتم رو تغییر بدم، گفتم، احتمالا اینم یک شوخی مثل شوخیهای دیگهش و تموم شده.
با کمی فاصله منم بلند شدم و رفتم دوباره پشت سرشون ایستادم. کمی بعد متوجه حضورم شد، بعد از اینکه پرسید: خوبی؟ به بهانه صدای زیاد، دوباره سرش رو آورد عقب و باز آروم: دیدی گفتم، فقط اولش یکم درد داره! و قهقهه زنان برگشت رو به جلو. به ظاهر خندیدم اما فکرم مشغول شد. بوی الکل نمیداد اما نکنه اینم چیزی نوشیده و حرفاش تحت تاثیر الکل است، و گرنه چرا باید لحنش یهو اینقدر تغییر کنه؟ چند دقیقه بعد درحالیکه فکرم حسابی مشغول بود، یهو تکونی خورد. خیال کردم بازم داره میاد عقب، بازم دستم رو بردم به طرف کمرش، اما اینبار کمی شیطنت چاشنی کارم کردم و دستم رو نگه داشتم. خوشبختانه رقصنور سالن روشن بود و اینقدر نورش چشم رو میزد که اگر کسی هم میخواست نمیتونست چیزی ببینه، اما عجیب بود که خودش هم بر خلاف سری قبل، نهتنها عکس العملی نشون نداد، بلکه احساس کردم کمر و باسنش رو به عقب هل داد! با ترس و دلهره دستم رو خیلی آروم تا روی باسنش کشیدم و چند ثانیه نگه داشتم، اما شرایط مناسبی نبود و بخاطر ترس از روشن شدن ناگهانی چراغها و آبروریزی، با یک فشار کوچیک به باسنش، دوباره تا روی پهلوش کشیدم و دیگه برداشتم. با اطمینان از عدم عکسالعملش دیگه جای تردیدی باقی نمیموند که یک چیزیش میشه و من با فراغ بال بیشتری دوسه بار دستم رو به پهلوها و باسنش رسوندم و نوازشی کردم. تنها نکته ابهامآمیز همون موضوع مستی بود، و گرنه شنیده بودم که قبلا یکی دو نفر بهش پیشنهاد دوستی داده و این چه برخورد بدی باهاش داشته، حالا من رسما دارم دست مالیش میکنم و اون هیچی نمیگه؟ اینقدر فکر و ذهنم معطوف این قضیه شد که دیگه از مهمونی چیزی نفهمیدم. ساعت ده آخرین آهنگ هم تموم شد و رفتیم به سمت سالن دیگه که شام بخوریم. توی همهمه و شلوغی جلوی ورودی غذا خوری نزدیکم شد و اولی پرسید کسی همراهته و بعد از اینکه گفتم نه، با اشاره به دوستش: پس امشب باید من و لیلی جون رو برسونی!
آب دهنم رو قورت دادم و همراه با لبخند دستم رو گذاشت بالای آبرو و گفتم: با کمال افتخار!
مورد عجیبی نبود، چون معمولا اونایی که ماشین نداشتند با بقیه هماهنگ میکردند و خودم هم چندباری افرادی رو آورده و برده بودم.
رفتند سر میز گروهی که معمولا با هم بودند و من سر یک میز دیگه نشستم، اما همچنان ذهنم درگیر رفتار و گفتار سیمین بود. بالاخره وقت رفتن شد و با خداحافظی رفتیم به سمت ماشینها، اما یک خانم دیگه هم همراهشون اومد و اتفاقا اون نشست جلو و سیمین و لیلی عقب نشستند. بعد از کمی تعارف، چند دقیقهای به شوخی و خنده گذشت و بعدش اونا سرگرم صحبتهای زنانه شدند.
خوب برای فهمیدن علت رفتار سیمین و اینکه تهش چی میشه، تا برنامه بعدی گروه، یعنی یک یا دو هفته دیگه باید صبر میکردم، ولی توی فاصله رسیدن به شهر و در حالیکه اونا گرم صحبت بودند، من اتفاقات از آشنایی تا امشب رو مرور میکردم. شش هفت ماه پیش بود، درست دوران بعد جدایی از دوست دخترم که با این گروه آشنا شدم. ازاین گروههای پیشنهادی فیسبوک بود و هیچ کدوم از اعضاش رو نمیشناختم. اولین بار از سر بیحوصلگی و تنهایی توی برنامهشون شرکت کردم. نود درصد اعضا بالای چهل و حتی چند نفری بالای شصت سال سن داشتند. البته همه جور آدم بینشون بود، از دکتر و مهندس تا بازاری و حتی خانمهای خانهداره، ولی انگار همهمون مثل هم بودیم و یک جورایی میخواستیم تنهایی رو پر کنیم. راستش همون برنامه اول از گروه خوشم اومد و پایه اکثر برنامههاشون شدم. گاهی هر هفته برنامه داشتیم و گاهی هم نه، دوسه هفته طول میکشد. هرچند که همه عضو یک گروه بودیم و تقریبا همدیگر رو میشناختیم اما معمولا بسته به سلیقه هر فرد به اکیپی نزدیک میشدیم.
با سیمین چند هفته بعد از عضویت آشنا شدم. اختلاف سنیمون باعث میشد که با احترام رفتار کنم، انصافا اونم احترام میذاشت. من سیمین بانو خطابش میکردم و اونم لقب خوشتیپ بهم داده بود و معمولا هم به همین اسم صدام میکرد.
سنش بالاتر از چهل بود اما هیکل رو فرمی داشت. البته بدنش توپر و گوشتآلود بود، ولی به خاطر قد بلندش به چشم نمیومد و اتفاقا خوش اندامتر به نظر میرسید. هرچند خیلی خانم شوخ و بانمکی بود اما فقط با چندتا از آقایون از جمله من شوخی میکرد و بیشتر هم بین خانمها و با همین لیلی خانم و دوسه نفر دیگه سر میکرد. با این تفاسیر، اما امشب اولین باری بود که از اون دایره خارجشده بود.
با صداش رشته افکارم پاره شد. با اسم کوچیک صدام کرد و یک پسوند ((جان)) هم چسبوند تنگش!؛ بابک جان، مسیر خودت کدوم طرفه؟!
از توی آینه نگاهی انداختم و به شوخی گفتم: سیمین بانو، مسیر مشخصی ندارم! به قول شاعر؛
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میکشد هرجا که خاطرخواه اوست!
سهتایی شروع به خندیدن کردن و بعد از اون سیمین گفت: مسیر لیلی جون و مرضیه جون نزدیک به همه، به نظرم زحمت اونا رو بکش و من رو هم در خونه لیلی جون پیاده کن، دیگه به شما زحمت نمیدم و خودم با آژانس میرم!
دوباره از توی آینه نگاهی بهش کردم و گفتم: این چه حرفیه، سیمین خانم؟ بنده امشب وظیفه دارم که فقط در خدمت شما باشم!
اون دوتا رو رسوندم و راه افتادم که سیمین رو برسونم. از سر کوچه لیلی خانم که فاصله گرفتیم، خودش رو به اون سمت ماشین یعنی پشت صندلی شاگرد کشید و همزمان: خب؟!
سرعتم رو کم کردم و با نگاه سریعی به عقب، متعجب گفتم: با من بودید، خب چی؟
همراه با پوزخند: بابت رفتار زشت امشبت چه توضیحی داری؟!
راستش ترسیدم و خودم رو زدم به کوچه علیچپ و مثلا متعجب گفتم: من، کدوم رفتار سیمین خانم؟!
لبخندش تا حدودی خیالم رو راحت کرد: همون رفتار بیشرمانهت توی سالن!
رفتم کنار و توقف کردم اما به جای جواب، گفتم: میشه خواهش کنم تشریف بیارید جلو؟ اینجوری هی باید برگردم عقب، خطرناکه!
چند ثانیه لبخند به لب خیره شد بهم و بدون حرف پیاده شد و اومد جلو نشست. داشتم با خودم حساب کتاب میکردم که چی بگم، کمی متمایل شد به سمت من و دوباره؛ خب؟ چرا امشب مدام دستت هرز میرفت؟!
همانطور که حواسم به رانندگی بود، گفتم: فکر کنم سوتفاهم شده سیمین خانم، من فقط مراقب بودم که دوباره پام رو لگد نکنید! شنیدین میگن مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید میترسه؟
در حالیکه با حرص میخندید: لابد بعدش گفتی حالا که تا اینجا اومدهم دست خالی نرم و یکم بمالمش؟!
چند ثانیهای با صدای بلند خندیدم: نه سیمین بانو، من که اهل این چیزا نیستم، دیدم بدنتون داره پیچ و تاب میخوره گفتم کمی کمرش رو ماساژ بدم که خدای نخواسته عضلاتش نگیره!
کمی خندید: ولی هیچ کدوم از این چرت و پرتها توجیح کار زشتت نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمیدونم، به هیچ وجه منکر زشت بودنش نیستم، ولی خوشحالم که دیگه شرمنده دلم نیستم، طفلی هوس کرده بود!
فکر کنم صدای خندهش از شیشههای بسته هم بیرون رفت: خیلی بیچشم و رویی، بچه پرو!
بعد از لحظاتی خندیدن، با اعتماد به نفس بیشتری لحنم رو جدی کردم و گفتم: راستش سیمین بانو خیلی وقت بود که بهتون فکر میکردم، البته شاید هم حسادته، دلم میخواست خانمی که بقیه آقایون گروه تو کفش هستند، فقط مال من باشه. میدونم خواسته زیاد و دست نیافتنیه، ولی به هر حال باید کاری میکردم. دیگه از اینجا به بعدش به شما بستگی داره!
چرخید به سمت جلو: اونوقت چی شد که فکر کردی تو با بقیه فرق داری و به تو جواب مثبت میدم؟!
شونهای بالا انداختم و بدون اینکه نگاه کنم، مطمئن که نبودم فقط میخواستم شانسم رو امتحان کنم، ولی یک جایی میخوندم که: ترکیب کس با تجربه و کیر خام، یک ترکیب برنده است!
با قیافهای متعجب و بهتزده برگشت به سمتم و چند ثانیه خیره شد بهم، اما یهو ترکید و برای لحظاتی با صدای بلند قهقهه میزد. در حالی که هنوز داشت میخندید، با وانمود کردن اینکه میخواد پیاده بشه: بزن کنار من میخوام پیاده شم! من نمیتونم با یک آدم بیتربیت کنار بیام!
خنده کنان دستش رو گرفتم و در حالیکه میکشیدم به طرف خودم: سیمین بانو، خواهش میکنم، اصلا من رو ببرید هرطور که دوست دارید تربیت کنید!
چند دقیقهای خندهکنان اون به ناز کردن و من به ناز کشیدن ادامه دادیم و توی یک غافلگیری پشت دستش رو که دیگه توی دستم بود رو بالا آوردم و بوسیدم! از کشاکش افتاد اما تلاشی هم برای جدا کردن دستش نکرد و آروم نشست. بعد از کمی سکوت، خنده کنان: حالا کجا داری میری؟!
تازه یادم افتاد که آدرسی نداده و همینطور داریم میریم، اما قبل از اینکه جوابش رو بدم، به سرم زد که ادامه بدم شاید بشه همین امشب کار رو تموم کنم، گفتم: اولش که عرض کردم که رشتهای بر گردنم افکنده دوست! و این رشته هم در دست شماست، اگر افتخار این رو داشته باشم که سر به بالینتون بذارم، که جاش مهم نیست، در غیر اینصورت، هر کجا که امر بفرمایید در کمال احترام شما رو میرسونم و بعدش به رویاهام پناه میبرم!
با حرص زل زد بهم و با لحنی بچگانه: آخی، الان خودت رو به موش مردگی زدی که دلم بسوزه؟!
نیم نگاهی بهش انداختم: خیر بانو! عرض کردم که بدونید تصمیم شما برای من قابل احترام و حجت است، فقط خواهش میکنم قبل از هر تصمیمی به اون ترکیب برنده، خوب فکر کنید!
خنده کنان و پر از حرص دستش رو از توی دستم بیرون کشید و چند ضربه به بازوم زد! و با اشاره به یک خروجی: برو...!
کمی طول کشید تا رسیدیم به آدرسی که داد، اما هنوزم نمیدونستم که قراره چه اتفاقی بیفته و خودش هم که سکوت کرده بود. نزدیک که شدیم با اشاره به یک مجتمع: خب رسیدیم، ممنون، حسابی زحمت افتادی!
خب این یعنی، کشک! با وجودی که تا یک ساعت پیش هیچ برنامهای توی ذهنم نبودم و حتی تا همین چند دقیقه پیش احتمال میدادم که نپذیره، اما حالا حسابی توی ذوقم خورد و حالم گرفته شد! در حالی که سعی داشتم به خودم مسلط باشم و جوری رفتار کنم که بعدا هم امیدی باقی بمونه، کنار خیابون ایستادم و گفتم: نفرمایید سیمین بانو، من ممنونم که هرچند اندک، اما افتخار دادید که از مصاحبت و البته دستبوسی شما لذت ببرم!
در حالی که به نوع حرف زدن من میخندید: میگم اگه عجله نداری بریم بالا یک چایی بخوریم و کمی گپ بزنیم!
شاسکول گونه میخواستم بگم نه ممنون، دیگه مزاحم نمیشم، اما یهو یادم افتاد که چه غلطی میخوام میکنم؟! ذوقزده و با حرص لپش رو کشیدم و گفتم: عجله که دارم، ولی خب امشب سر این چیزه رو دادم دست شما بانو!
قهقهه زنان: بمیری با این حرف زدنت!
اینقدر ذوقزده بودم که نففهمیدم چطور و کجا ماشینرو پارک کردم و همراهش رفتیم بالا (قبلا گفته بود که دخترش ایران نیست و تنها زندگی میکنه)
همراه با خوشآمدگویی، مستقیم رفت به سمت آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کرد. حین رفتن به سمت اتاق: بابک جان تا تو کمی خستگی در کنی من اومدم! خیال کردم میخواد لباس عوض کنه اما ده دقیقه بعد با یک حوله حموم روی دوشش که بندش رو بسته بود از اتاق بیرون اومد. موهای کوتاه و یخیرنگش خشک بود و انگار فقط بدنش رو شسته بود.
شرمنده بابک جان خیلی عرق کرده بودم، آبی به بدنم زدم!
در حالی که دنبال روزنهای بودم تا زیر حوله رو دید بزنم، گفتم: کار خوبی کردی، ولی کاش میگفتی بیام پشتت رو بمالم!
فقط خندید و رفت توی آشپزخونه و جلوی یخچال. منم دنبالش رفتم توی آشپزخونه و در حالی که داخل یخچال داشت سرک میکشید، بیشتر بهش نزدیک شدم و به صورت شوخی گفتم: کی فکرش رو میکرد که از بین اون همه آدم، این افتخار نصیب من بشه که سیمین بانو دلش پیش من گیر کنه و من رو به حریمش دعوت کنه؟
بدون اینکه برگرده، خنده کنان: سیمین بانو غلط کنه این تو بودی که با بیشرمی هر چه تمامتر خودت رو دعوت کردی و...
همزمان که از پشت بهش چسبیدم، دستام رو دور شکمش حلقه کردم و پریدم توی حرفش: سیمین بانو، این مهم نیست که کی دعوت کرده و کی اومده، مهم اینه...
در حالی که میخندید همزمان با من: که این ترکیب برنده است!
صدای خنده هر دومون بهم آمیخت و توی خونه پیچید. خندهکنان گفتم: آی قربون اون دهن خوشگلت، که اینقدر فهمیده و با کمالات!
در حد یک دقیقه خندهمون ادامه داشت و گفت: برو بشین تا یکم میوه بیارم. قبل از جدا شدن بوسه ریزی به پشت گردنش زدم و تعارف کردم که نمیخورم بیا بشین، ولی کار خودش رو کرد و منم رفتم نشستم. نیمساعتی طول کشید تا میوه و چایی خوردیم و توی این فاصله من رفتم دستشویی و با مایع دست اطراف آلت تناسلیم رو شستم که احیانا بوی آزار دهندهای نداشته باشه، بعد از نیم ساعت در حالی. که همچنان بند حوله رو محکم بسته بود: خب بابک خان، دیگه نمیخوای سخنرانی کنی؟! بلند شدم سر پا و حین رفتن، به طرفش، گفتم: حرف که زیاده بانو، ولی به نظرم الان وقتش نیست، و روی دو زانو نشستم جلوی پاش!
خنده کوچیکی کردی و کمی روی مبل جابجا شد: پس الان وقت چیه، مگه نیومدیم گپ بزنیم؟
هر دو دستم رو بردم روی ساق پاهاش و همزمان که میکشیدم به طرف زانوش: وقت برای حرف زدن زیاده بانو، الان کارهای مهمتری داریم.
قسمت روی زانوش رو محکم گرفته بود که حوله باز نشه و در حال خندیدن: و احتمالا تو هم مرد عملی؟
با فشار دست، پاهاش رو از هم بازتر کردم که باعث شد، حوله کلا کنار بره و تا نافش آشکار بشه. برخلاف رونای گوشتی و تپلش، فقط کمی شکم داشت و یک شورت توری مشکی رنگ هم پاش بود. بیتوجه به خنده و عکسالعملش گفتم: به هر حال من جوان و خامم، ولی خدا شاهده که تلاشم اینه که کم نذارم، امیدوارم که در انتها هم خدا و هم کارفرما از این حقیر راضی باشند!
صدای قهقههش توی خونه پیچید و من بازم بیتوجه، مشغول مالش و بوسیدنهای پیدرپی قسمت داخلی روناش شدم و آروم آروم به سمت بالا رفتم. به چند سانتی متری انتهای رونش که رسیدم، خندهاش قطع شد و انگشتاش رو لای موهام فرو کرد. خودش پاهاش رو بازتر کرد. بوی شامپو بدنی که زده بود، توی بینیم پیچیده بود و حس و حال خوبی بهم میداد. برای لحظانی همزمان که روناش رو میبوسیدم، هر دو انگشت شستم رو از کنارههای شورت برده بودم داخل و اطراف کسش رو هم که انگار همین چند دقیقه پیش شیو کرده بود نوازش میکردم. وسط شورتش کمی مرطوب بود اما نمیدونستم که ترشح کسش یا خیسی باقی مونده از حموم بود. سه چهار بار پیدرپی زبونم رو از روی شورت کشیدم روی کسش و بدون اینکه کاری با شورتش داشته باشم مشغول بوسیدن زیر شکمش شدم و همزمان دستام رو به صورت مالشی از وسط رونا تا بالای پهلوهاش میکشیدم و نوازش میکردم، خودش بند حوله رو باز کرد و با تکونی که خورد جلوی حوله کاملا باز شد. ناخواسته سرم رو عقب کشیدم و مشغول تماشای اندامش شدم. به نظرم خانمها توی فاصله چهل تا پنجاه سالگی بهتر حالت ممکن اندام رو دارند و سیمین هم از این قاعده مستثنی نبود، اندامش در فوقالعادهترین حالت ممکن بودند! رونا و بازوهای گوشتی و تپل، باسن و سینههای تقریبا گنده اما شکمی که کوچیک نبود اما به تناسب اعضای دیگر، هم رشد نکرده بود و همین باعث شده بود که بینظیر باشه. خیره شدم به چشماش که انگار از نگاه تحسینبرانگیز من به خودش میبالید و با حرص گفتم: فقط میتونم بگم، دهنت رو گاییدم، با این اندامت!
خنده حاکی از غروری کرد: تو اون جایی رو که باید بگایی بگا، بقیه پیشکش!
کف دستم رو گذاشتم روی کسش و با اشاره چشم گفتم اینجا رو؟ سرش رو بالا وپایین کرد: اوهوم: ببینم به اندازه زبونت، عرضه داری یک حالی بهش بدی؟!
بدون اینکه چشم ازش بردارم، دوتا انگشتم رو از کنار شورتش بردم زیر و خودم اومدم کنار مبل و همزمان با نوازش لبههای مرطوب کسش، سرم رو تا یکی دو سانتی صورتش بردم با یک بوسه به لباش، لبام رو بردم به طرف گوشش و خیلی آروم گفتم: سیمین خانم، شما از همین امشب هر چی سوراخ داری رو، گاییده بدون!
با هدایت انگشتام به داخل کسش و همزمان با یورش بردن به لباش از خندیدنش جلوگیری کردم. بعد از سه چهار دقیقه، شورتش کامل کنار رفته بود و من با دوانگشت توی کسش تلمبه میزدم و همزمان لباش رو میخوردم. دست سیمین کمی از روی شلوار روی کیرم چرخید و بعدش پیرهن و زیر پوشم رو از توی شلوار درآورد و به روی شکمم رسوند. یکی دوبار خواست دستش رو از بالا بکنه توی شلوارم اما به خاطر زاویه نشستنش نتونست، بعد از لحظاتی توی اون وضعیت سر کردن در حالی که یک پاش رو گذاشته بود روی مبل، ازم خواست که بریم روی تخت. با یک لب محکم انگشتم رو از توی کسش بیرون کشیدم و بلند شدم سرپا! دستش رو گرفتم و اونم بلند شد. از پشت سر حولهش رو کشیدم و ول کردم تا افتاد روی زمین و قفل سوتینش رو باز کردم. سوتینش رو درآوردم و از پشت بغلش کردم. در حال بازی با پستوناش رفتیم به سمت اتاق. نزدیک به یک دقیقه جلوی تخت همانطور سرپا مشغول بازی و نوازش پستوناش بود و همزمان گردن و شونههاش رو میبوسیدم. به محض جدا شدن، خودش رو به صورت دمر انداخت روی تخت، اما منبعد از درآوردن پیرهن و زیر پوشم، با کشیدن باسنش به سمت عقب، به حالت سجده درآوردمش و روی دو زانو نشستم و مشغول خوردن کسش و گاهی هم زبون کشیدن به اطراف سوراخ کونش شدم.
دستام هم بیکار نبود، گاهی مشغول نوازش باسن و پهلوهاش بود و گاهی هم از کنارهها به پستوناش میرسوندم و کمی بازی میکردم و گاهی هم به کمک زبونم میومد و حالی به کسش میداد!
بعد از چهار پنج دقیقه خوردن کسش، تمام صورت من خیس بود و سیمین به تکرار ازم میخواست که بکنم توش! با یک اسپنک تقریبا محکم به باسنش، پشت سرش قرار گرفتم. زیپ شلوارم رو پایین کشیدم و کیر مثل چوب شده و بیقرارم رو درآوردم. با یک دست کمر و پهلوهای سیمین رو نوازش میکردم و با دست دیگه کلاهک کیرم رو کمی تف مالی کرده و روی هر دو سوراخش میکشیدم و گاهی هم فشار کوچیکی میدادم.
برای جلوگیری از زود اومدن آبم خیلی ادامه ندادم و کلاهکش رو کردم توش. قصد داشتم چند ثانیه در همون حد تلمبه بزنم اما یهو سیمین با یک آخ کشیده، باسنش رو هل داد به سمت عقب و تقریبا بیشتر از نیمی از کیرم رفت توش! حال کردم، ضربهای به باسنش زدم و خودم با یک فشار دیگه کارش رو تکمیل کردم. اولش با یک ریتم متعادل و کند اما به مرور تندترش کردم. همزمان با تلمبه زدن دستام هم روی بدنش میچرخید و رفتهرفته صداهای سیمین هم کشدارتر شد. بعد از دوسه جلو عقب کردن توی کسش، کمربندم رو باز کردم و شلوار رو به همراه شورت تا نیمه رونم پایین کشیدم. گمونم داشت نزدیک میشد. ازم خواست بذارم طاقباز بخوابه و بخوابم روش. سریع شلوار و شورتم رو درآوردم و دراز کشیدم روش. خودش با عجله کیرم رو هدایت کرد داخل و گفت: بجنب تندتند بکن. ریتمم رو تند کردم اما به یک دقیقه نشده، گفت: محکمتر بزن، مگه جون نداری! دستام رو ستون کردم و چندتا ضربه نسبتا محکم زدم اما بازم عصبی طور: دیوث میگم محکمتر بزن!
با حرص کیرم رو تا پشت کلاهک بیرون میکشیدم و محکم میکوبیدم، اما همچنان تکرار میکرد: محکمتر، بابک مگه کری، میگم محکمتر! ضربات آخر رو دیگه با همه توان و از روی عصبانیت میکوبیدم! بالاخره وقتش رسید، اما در کنار جیغ بیملاحظه اون، آب منم راه افتاد. فرصت هشدار و بیرون کشیدن کیرم رو ازم گرفت، چون با صورتی به شدت برافروخته، و در حالیکه داشت لبام رو میکند، دست و پاش عین مار دور بدنم چنبره زده بود!
چند ثانیه کیرم توی کسش پر و خالی میشد و با هر پمپاژش انگار یک بخش از جونم کم میشد. با ریختن کامل آبم و از تب تاب افتادن، به ظاهر کارمون تموم شده بود، اما همچنان لبامون به هم قفل بود و دستامون روی سر صورت هم میچرخید.
ششهفت دقیقه بعد که حالمون جا اومد سرم رو بالا گرفتم و با خیره شدن به چشمان حاکی از رضایتش و صورت همچنان قرمزش، با شیطنت گفتم: سیمین بانو، چی عرض کردم خدمتتون؟!
دستاش رو محکم. تر دور گردنم حلقه کرد و با یک بوسه طولانی، و با خنده: موافقم، این ترکیب همیشه برنده است!
پایان
با تشکر از وقتیکه میگذارید و پوزش بابت ایرادات احتمالی، این فقط یک داستان است و تا واقعیت کلی فاصله دارد
نوروزتان پیروز | [
"میلف",
"اتفاقی",
"فانتزی"
] | 2024-03-16 | 110 | 8 | 65,201 | null | null | 0.000543 | 0 | 18,419 | 1.965549 | 0.638909 | 3.274103 | 6.435409 |
https://shahvani.com/dastan/مرده-متحرک | مرده متحرک | hamid30gari | با قدی خمیده و سر و وضع پریشون رو بروم نشست
ازش خواستم تا همه چیز رو از اول، کامل برام شرح بده.
سرش رو بلند کرد، تو چشمام نگاه کرد چشم هاش هیچ امیده به زندگی توش نبود، از بس گریه کرده بود رگههای خون توش دیده میشد.
با اینکه سن زیادی نداشت بیشتر موهاش سفید شده بود.
با صدای آروم و گرفته گفت:
از چی بگم برات؟؟؟
از بدبختیم؟؟؟
از پشیمونیم؟؟؟
اصلا مگه با حرف زدن چیزی مثله قبل میشه؟؟؟
مگه حرف بزنم دختر سه سالم؟؟؟
گریه نذاشت ادامه بده، با دست چند بار زد تو پیشونیش و همونطور که اشک میریخت با صدای لرزون گفت هر وقت یادش میافتم جیگرم کباب میشه.
همش صدای بابا گفتنش تو سرمه.
خیلی روم زیاده که تا حالا نمردم.
سعی کردم آرومش کنم.
گفتم میدونم یادآوریش برات سخته و گذشته رو جبران نمیکنه ولی ممکنه درس عبرتی بشه واسه بقیه تا راه تو رو ادامه ندن.
بعد از یه سکوت کوتاه شروع کرد.
اون موقعها تو محل گوشی فروشی داشتم، تعمیراتم انجام میدادم.
باشگاه بدنسازی میرفتم و گه گاهی هم با دوستام سالن میرفتیم و فوتبال بازی میکردیم.
همهی زندگیم کارم بود و خانوادم.
اهل دختر بازی و این کارها هم نبودم.
قبلنا سیگار میکشیدم ولی از وقتی ورزش رو شروع کردم اونم گذاشتم کنار.
تو عمرم دنبال هیچ دختری نرفتم، چون دوست نداشتم کسی مزاحم ناموسم بشه مزاحم ناموس کسی نمیشدم.
یک روز که طبق معمول داشتم کارم رو انجام میدادم یه دختر خانوم اومد تو مغازه و ازم خواست گوشیش رو تعمیر کنم.
تا دیدمش دست و پام رو گم کردم، عرق کرده بودم و قلبم تند تند میزد و راستش رو بخوای اصلا متوجه حرفاش نبودم.
احساس میکردم با همهی دخترا فرق داره.
از قصد تعمیر گوشیش رو چند روزی عقب انداختم تا بازم بیاد و بیشتر ببینمش.
آخر کار، وقت تحویل گوشیش مثلا برای اینکه گوشیش رو تست کنم با گوشیش به خطم زنگ زدم و اینطوری بود که شمارش رو گیر آوردم.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بهش پیام ندم، چون این خلاف عقایدم بود. ولی با این دلیل که قصد من مزاحمت و دوستی نبود و اگر قسمت میشد اون رو برای ازدواج میخواستم بهش پیام دادم.
چون باید اول ازش مطمئن میشدم و میفهمیدم چجور دختریه.
زنگ زدم و خودم رو معرفی کردم، اول فکر کرد کارم درمورد گوشیه، ولی وقتی گفتم کاره دیگهای دارم، حتی نذاشت حرف بزنم درجا بهم گفت مزاحمش نشم و اگر بازم بخوام بهش پیام بدم یا مزاحمت ایجاد کنم مجبور میشه به پدرش بگه و حتی تهدید به شکایت کرد.
یه پیام بلند بالا براش نوشتم، گفتم که قصدم مزاحمت نیست و واقعا برای ازدواج میخوامش.
بهش گفتم فقط قصد داشتم بدونم کسی تو زندگیش هست یا نه و اینکه اگه امکانش هست بیشتر باهم آشنا بشیم.
خلاصه بعده کش و قوسهای فراوان و رفت و آمدهای خانوادگی باهم ازدواج کردیم و سیما شد خانوم خونهی من.
همه چیز عالی بود و فقط یه مشکل وجود داشت اونم این بود که من زود انزالی شدید داشتم، گاهی با یکبار دخول ارضا میشدم و نمیتونستم سیما رو ارضا کنم.
به پیشنهاد سیما رفتم پیش دکتر، ولی اون هم کاری از دستش برنیومد و فقط کاندوم تاخیری و اسپری تاخیری رو بهم پیشنهاد داد.
کاندوم که هیچ به دردمون نخورد چون نهتنها تاثیری نداشت بلکه سیما هم بهش حساسیت داشت.
اسپری هم که آلتم رو بیحس میکرد و
هیچی نمیفهمیدم.
واقعا معضلی شده بود برام تا با یکی از دوستام مشورت کردم و اونم ترامادول رو بهم پیشنهاد داد.
اولین بار که خوردم هم حالش رو دوست داشتم و هم بالای نیم ساعت سکس کردیم.
ولی رفتهرفته بدنم به اونم عادت کرد و دیگه جواب نمیداد و یجورایی معتادش شده بودم و روزی پنج، شیش تا ازش مینداختم و تو خواب تیک میزدم، وقتی مصرف نمیکردم رگ هام مثل استخون میشد و درد عجیبی رو تجربه میکردم که باعث میشد بالاجبار دوباره مصرفش کنم.
دیدم اینطوری فایده نداره یواشیواش کمش کردم و گذاشتم کنار و به پیشنهاد یکی از دوستام سکسمون رو کردم هفتهای یکبار اونم پنجشنبهها و اون شبرو شیره میکشیدم تا کمرم سفت بشه.
این همون چیزی بود که من میخواستم اینطوری نه بهش معتاد میشدم نه تو سکس کم میآوردم.
تا یواشیواش رفیقام که فکر نمیکردم اصلا اهل چیزی باشن تا فهمیدن تو بالکن مغازه شیره میکشم سر و کلشون پیدا شد و پنجشنبهها ضیافتی داشتیم واسه خودمون.
خیلی خوب بود هر پنجشنبه با رفیقا دور هم جمع میشدیم و بگو و بخند، کنارشم شیره میکشیدیم.
همه چیز خوب بود تا رفیقام وسطای هفته هم میاومدن و با شوخی و مسخرهبازی میگفتن اومدیم بکشیم.
میگفتم مگه قرار نبود پنجشنبهها بکشیم که به شوخی میگفتن عه ما فکر کردیم پنجشنبس و مینشستیم به کشیدن.
اینطوری بود که پنجشنبه کشیدنها تبدیل شد به یک روز درمیون و کمی بعد هر روز.
یکی ظهر میاومد میگفت بکشیم، با اون میکشیدم اون یکی شب میاومد.
رفتهرفته عملم رفت بالا تا جایی که صبح تا شب کارم شده بود کشیدن و کارام همه میموند و نمیرسیدم انجام بدم.
یکی از بچهها که قبلا دوا میزد و ترک کرده بود بهم گفت بجای اینکه روزی چند ساعت بشینی پای بساط و شیره بکشی، بیا دوا بگیریم دوتا کرج، تهران کنیم توپ توپیم. (یعنی دو سه تا دود بگیریم) و چون بو نداره نیاز نیست در مغازه رو ببندی.
اولش قبول نکردم و گفتم میترسم ولی رفتهرفته دیدم اون میکشه و با دو سه تا دود در عرض ده دیقه میزون میشه.
امتحان کردم.
یادمه اولین بار انقدر نعشه بودم که تا شب انقدر خودم رو خاروندم تمام، روی پوستم جای چنگ ناخون هام بود و اصلا قابلمقایسه با شیره و قرص نبود.
اون شب رفتم خونه و میخواستم سکس کنم ولی هرکاری کردم کیرم بلند نشد که نشد.
بعده اون هروقت میخواستیم سکس کنیم قرص راست کن مینداختم ولی سر درد عجیبی میگرفتم.
از طرفی هم هر روز داشتم لاغرتر میشدم ولی با قرص چاقی سعی میکردم خودم رو روی فرم نگه دارم تا زیاد تابلو نشم.
تو این مدت خانومم باردار شده بود و بعده چند ماه ستاره به دنیا اومد و شد همه چیزه من.
+تا اسم ستاره رو آورد دوباره شروع کرد به اشک ریختن
کمی بعد باز شروع کرد.
همه عشقم شده بود ستاره.
دوست داشتم روزام شب بشه تا برم ستاره رو ببینم و باهاش بازی کنم.
همه چیز تقریبا خوب بود ولی هرویین یا همون دوا کاری کرده بود که از مردونگی افتاده بودم و هیچ حسی نداشتم و به همین خاطر سیما ناراحت بود و گلایه میکرد.
همین مشکل باعث شد تا کاری کنم و زندگیم رو به تباهی بکشم.
از دوستام شنیده بودم شیشه شهوت رو چند برابر میکنه و میل جنسی آدم زیاد میشه.
این بود که کنار دوا شروع کردم به کشیدن شیشه.
هیچوقت اولین باری که شیشه کشیدم رو یادم نمیره.
احساس خدایی میکردم. حس میکردم قدرتم چند برابر شده و تازه فهمیدم زندگی یعنی چی.
اگر هر روز دوتا گوشی تعمیر میکردم اونروز بالای ده تا گوشی رو تعمیر کردم و به سیما زنگ زدم و گفتم بچه رو زود بخوابونه که امشب میخوایم یه سکس مشتی کنیم.
از درون داشتم منفجر میشدم و دوست داشتم زودتر برم خونه و یه سکس توپ بکنم.
آخر طاقت نیاوردم و زودتر از همیشه مغازه رو بستم و رفتم خونه.
تا سیما رو دیدم بلندش کردم، تو بغلم گرفتمش و وحشیانه شروع کردم به خوردن لبهاش.
سیما همیشه میگفت دوست داره سکس خشن رو تجربه کنه ولی من میگفتم اصلا موافق نیستم و زن ظریفه و باید مثله گل باهاش برخورد کرد، ولی اون شب فرق میکرد.
همونطوری بوسه زنان و درحال خوردن و بوسیدن جای، جای بدنش به اتاقخواب بردمش، تا انداختمش رو تخت تاپش رو تو تنش جر دادم و حملهور شدم به سمت سینههاش.
با دستم یه سینش رو محکم میمالیدم، اون یکی سینش رو محکم و وحشیانه میمکیدم، گاهی سر سینهاش رو گاز میگرفتم. حسابی سینههاش رو خوردم تا قرمز قرمز شدن. لبم رو بردم سمت لبهاش و ازش لب گرفتم. زبونش رو وارد دهنم کرد، یجوری زبونش رو میک میزدم که کم مونده بود کنده بشه و بزور زبونش رو از دهنم کشید بیرون.
تا اومدم سمت شلوارش فکر کنم فهمید که رفتم جرش بدم خودش زودتر شلوار و شرتش رو درآورد.
پاهاش رو باز کردم و تا چشمم به کس بدون موی سیما افتاد شروع کردم به خوردن و سعی میکردم تمام کسش رو تو دهنم جا بدم. چوچولهاش رو به دهن میگرفتم و همونطور که میک میزدم با دهن به سمت بیرون میکشیدمشون و سعی میکردم زبونم رو بکنم تو کسش.
رو شکم خوابوندمش و لمبرای کونش رو از هم باز کردم و حمله کردم به سوراخ کونش که تازه شسته بود و بوی شامپوی بدنش رو میداد. کلی لیسش زدم و با دست به لمبرای کونش میکوبیدم.
چرخوندمش و وارونه سرش رو از تخت به سمت پایین خم کردم و کیرم رو دادم دهنش تا برام ساک بزنه، براش سخت بود تو این حالت سرش رو تکون بده.
سرش رو تو دستام گرفتم و تو دهنش تلمبه میزدم و محکم تا جایی که جا داشت کیرم رو وارد دهنش و بعضا " حلقش میکردم و تو همون حالت نگه میداشتم و وقتی بخاطر کمبود هوا شروع میکرد به دست و پا زدن کیرم رو بیرون میکشیدم تا نفس بکشه و دوباره و دوباره.
سعی میکردم با دستام تخمهام رو هم تو دهنش جا بدم.
این کارهام باعث شده بود اشک از چشماش بیاد و کل صورتش قرمز قرمز بشه.
رو کمر خوابوندمش و پاهاش رو باز کردم و کیرم رو یکدفعه وارد کسش کردم که یه جیغ کشید.
احساس میکردم کیرم از همیشه بزرگتر شده و انقدر خون توش جمع شده که داره میترکه.
شروع کردم محکم تلمبه زدن، با دست سینههاش رو فشار میدادم و بهشون سیلی میزدم.
ازش خواستم چهار دست و پا بشه.
وقتی داگ استایل شد، موهای بلندش رو دور دستم پیچیدم و محکم به سمت خودم کشیدم و شروع کردم تو کسش تلمبه زدن.
آه میکشید و لذت میبرد ولی ازم میخواست کمی آرومتر ادامه بدم ولی من گوشم بدهکار نبود و محکم تلمبه میزدم و به لمبرهای کونش سیلی میزدم.
نگاهم به سوراخ تنگ کونش افتاد که چند باری امتحان کرده بودیم و نتونسته بود دردش رو تحمل بکنه و منم ادامه نداده بودم.
با دیدنش چشمام برق زد و تو دلم گفتم، یجوری کونت رو بکنم تا دیگه به سکس خشن فکر نکنی.
رفتم وازلین رو آوردم و کل کیرم رو و سوراخ کونش رو وازلین زدم.
حس کردم ترسیده و میگفت اون رو بیخیال بشم و باشه واسه بعد، ولی من تصمیمم رو گرفته بودم، به انگشتم وازلین زدم و وارد کونش کردم، یکی رو کردم دو تا و بعدش کیرم رو با سوراخ کونش هماهنگ کردم و کمرش رو محکم گرفتم و یهو کل کیرم رو وارد بدنش کردم. سرش رو تو بالش فشار میداد و جیغ میزد و ازم میخواست بکشم بیرون ولی من بجاش شروع کردم تلمبه زدن، سعی میکرد از دستم فرار کنه، کمرش رو محکم گرفته بودم و راه فراری نداشت. انقدر تند تلمبه میزدم که بعد چند دقیقه فکر کنم بیحس شده بود و دیگه داد نمیزد.
تند تند تلمبه میزدم و یکدفعه میکشیدم بیرون و وقتی میدیدم سوراخش باز مونده و کمی خون دوره سوراخش هست لذت میبردم و دوباره تکرار میکردم و همونطوری به کونش ضربه میزدم، خوبیش اینجا بود تازه دستشویی رفته بود و کثیف کاری نشد. کمکم خودمم داشتم خسته میشدم ولی از ارضا شدن خبری نبود.
جفت دست هاش رو گرفتم و به سمت خودم میکشیدم و همونطوری میکردمش.
خوابوندمش رو تخت و خودمم خوابیدم روش و بعد از کلی تلمبه زدن همونطوری ارضا شدم و خودم رو خالی کردم تو کونش. با اینکه ارضا شده بودم ولی بازم کیرم راست مونده بود و قصد خوابیدن نداشت ولی جونی برام نمونده بود که بخوام ادامه بدم.
وقتی ولش کردم سیما همونطوری رو تخت افتاد و حتی بلند نشد خودش رو تمیز کنه، فقط یه دستمال گذاشت روی کونش تا آبم بیرون نیاد.
اونشب هرکاری کردم خوابم نبرد و برگشتم مغازه و شروع کردم کارهای عقبافتاده رو تعمیر میکردم.
انقدر مشغول کار بودم که نفهمیدم کی دوباره شب شده و من حتی صبحانه و ناهار هم نخورده بودم و تمام مدت داشتم کار میکردم.
وقتی برگشتم خونه دیدم ازم ناراحته و باهام حرف نمیزنه.
میدونستم عاشق این پاندا بزرگ هاست.
فرداش رفتم و یدونه از اون بزرگ بزرگ هاش خریدم و ازش معذرتخواهی کردم و با هم آشتی کردیم.
یه دو سالی از اون روز گذشته بود و من دیگه کاملا دوگانهسوز شده بودم.
شیشه رو میکشیدم و از روی اونم دوا میزدم.
نعشه بازی کردیم کمرمون سفت بشه بیشتر رو کس بمونیم، عنمون سفت شد بیشتر تو دستشویی موندیم
دیگه نه از اون شهوت خبری بود نه از اون پر کاری و شب بیدار موندنها.
دیگه کمکم تیک میزدم و وقتی میخواستم یه گوشی تعمیر کنم یهو میدیدی یه صبح تا شب روش داشتم کار میکردم و آخرشم یادم میرفت اصلا ایراد گوشی چی بوده و از صبح داشتم چیکار میکردم.
نمیدونستم این هنوز روزای خوبمه.
یروز که داشتم با ماشینم رانندگی میکردم و بخاطر سردی هوا شیشههای ماشین بالا بود، یکدفعه یه گربه سیاه پرید روم و منم بیهوا وسط خیابون زدم رو ترمز و شانس آوردم خلوت بود و کسی بهم نزد، قلبم داشت از جاش کنده میشد، پیاده شدم و همه جای ماشینرو گشتم ولی از گربه خبری نبود.
به دوستام گفتم همه گفتن توهم زدی ولی من خودم دیدمش، حتی پرید روم با دستم پرتش کردم خورد به شیشه رفت زیره صندلی.
چند بار دیگه هم اتفاقات عجیب غریب افتاده بود.
یه شبهایی که میرفتم خونه احساس میکردم سیما داره یه کارهایی میکنه که میخواد من نفهمم، دیگه حتی حوصله ستاره رو هم نداشتم و با کوچکترین حرکت مثله دیوونهها بهش حمله میکردم و سرش داد میزدم.
باید از کار سیما سر در میآوردم.
شبا وقتی خواب بود گوشیش رو برمیداشتم و همه جاش رو میگشتم تا یه چیزی پیدا کنم، ولی اون زرنگتر از این حرفها بود و وقتی چیزی پیدا نمیکردم و بهش نگاه میکردم احساس میکردم داره بهم میخنده، دلم میخواست همونجا خفش کنم، ولی نه باید مچش رو میگرفتم.
روزا میگذشت و هر روز بیشتر ازم دور میشد و اکثرا با گوشیش مشغول بود.
مطمئن بودم داره با یه پسر حرف میزنه. اما کی؟
یه روز بهش زنگ زدم و گفتم من امشب نمیام خونه و منتظرم نباشه،
مطمئن بودم زنگ میزنه طرف بیاد پیشش.
اومدم تو کوچه و یکم بالاتر از خونه ماشینرو پارک کردم و منتظر نشستم.
حدودا ساعت دو شب بود که دیدم یه پسر قد بلند اومد پشت درمون و بدون اینکه زنگ بزنه وارد خونه شد. معلوم بود با گوشی هماهنگ کرده بودن.
یه ده دقیقه یک ربعی صبر کردم و بعد آروم رفتم خونه.
در و باز کردم.
چشمم به اتاق خودم و سیما افتاد و آروم به سمت اتاق رفتم و صدای سیما رو شنیدم که آه میکشید و یه چیزایی میگفت، رفتم از آشپزخونه چاقو رو برداشتم و آروم وارد اتاق شدم، دیدم طرف روی سیما دراز کشیده و پتو رو کشیده رو خودشون،
یه نعره زدم و به سمتشون حملهور شدم مرده رو پرت کردم اونور و اولین چاقو رو تو قلب سیما زدم. دومی و سومی و همینطور ضربه میزدم، وقتی دیدم دیگه تکون نمیخوره به سمت مرده رفتم ولی هرچی گشتم نبود.
فقط اون پاندایی که خودم برای سیما خریده بودم افتاده بود کنار تخت.
همه جای اتاق رو گشتم ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.
از اتاق ستاره یه صدا شنیدم بدو بدو به سمتش رفتم. دیدم طرف رو تخت ستاره خوابیده پتو روش بود ولی پاهاش از پتو زده بود بیرون بهش حمله کردم و قبل اینکه تکون بخوره چند تا ضربه با چاقو زدم و نفسش رو بریدم.
وقتی پتو رو از رو سرش کنار زدم صورت ستاره رو دیدم که چشماش باز بود و از دهنش خون اومده بود،
پتو رو کامل کنار کشیدم ولی هیچکس بجز ستاره زیر پتو نبود.
دست و پاهام میلرزید، بغض گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم نفس بکشم.
همش با خودم میگفتم نه، نه، این دروغ واقعیت نداره.
همش میخواستم خودم رو قانع کنم که توهم هستش و با چک زدن تو گوشم میخواستم از توهم بیام بیرون.
ولی اون واقعیترین تصویری بود که تا حالا دیده بودم.
این واقعیت زندگیم بود، یه آدم شیشهای که زن و بچهی خودش رو کشته بود.
تا جایی که جون داشتم داد میزدم، هنوز نمیخواستم قبول کنم واقعیه نمیدونم گلدون بود یا مجسمه برداشتم و با تمام قدرت کوبیدم تو سرم.
وقتی بیدار شدم دیدم تو بیمارستانم،
بعدشم که حالم خوب شد آوردنم اینجا.
ببین دوست عزیز، من نمیدونم دکتری، ماموری، قاضی هستی یا چی.
فقط ازت میخوام بهشون بگی هرچه زودتر من رو اعدام کنن. تو رو خدا کمکم کن بزار راحت بشم، هر شب وقتی میخوابم ستاره رو میبینم که صدام میکنه و ازم میخواد بغلش کنم، ولی وقتی میخوام بغلش کنم تصویرش که رو تخت غرق خون جلو چشمم میاد و از خواب میپرم.
چند باری خواستم خودکشی کنم ولی هربار نجاتم میدن.
اگه بچهداری جون بچهات یکاری کن زودتر خلاص بشم.
من هرشب دارم میمیرم و زنده میشم.
بخدا من الانم مردم، «یه مردهی متحرک»
اشک چشم هام رو پاک کردم و دستهای یخزدهاش رو تو دستام گرفتم.
تنها کاری که میتونستم انجام بدم سکوت بود و سکوت. | [
"اعتیاد",
"جنایت"
] | 2021-11-03 | 38 | 1 | 14,901 | null | null | 0.02056 | 0 | 13,849 | 1.647941 | 0.501662 | 3.899606 | 6.426322 |
https://shahvani.com/dastan/پازل | پازل | null | این داستان فانتزی نویسنده میباشد و مهارتهای اعداد هیچ نقشی در این داستان نداند به جز یک مورد!!!
-دروغ نگو، این چهارمین باره که احضار شدی
-دروغ نمیگم، ۴۰ بار دیگه هم احضارم کنید جوابم ی چیزه، کاره من نبوده
شما اگر کوچیکترین مدرکی علیه من داشتید احضارم نمیکردید، شبونه از توی تخت منو میآورید اینجا
-میتونی بری
-معلومه که میتونم برم، مثل سه دفعهی قبلی که رفتم (بای لبخند تلخ روی لبم که هزار صفحه فحش و دهن کجی پشتش بود)
دوباره همون راهروی طولانی با نور کم، دیوارای سبز روشن، کفپوشهای شطرنجی کرم و قهوهای، جای عجیبیه امیدوارم راه هیچ کسی این طرفا نیوفته
نمیدونم چرا به زور میخوان بندازن همه چیو گردن من، آدم به هر کسی دروغ بگه، به خودش که نمیتونه دروغ بگه، هر زمانی فکر میکنم به اون روز، سر درد بدی میگیرم، ذهنم خالی میشه و هیچ چیزی یادم نمیاد، به جز یه صدا توی گوشم، یه صدای دخترونه و نسبتا نازک، که خیلی به نظر آشناس ولی هر چی بیشتر سعی میکنم یادم بیاد، بیشتر کلافه میشم
-یک-سی و دو -بیست و هشت -یک-بیست و نه
تنها چیزی که اون شب یادم میاد همین اعداد بود وی ذهن تهی...
از ساختمون اومدم بیرون، اولین کاری که کردم چادر مشکیه مامانم رو از سرم درآوردم، چیه این چادر؟ داشتم خفه میشدم، ولی ترجیح میدادم اینجا که میام سرم باشه
این چهارمین باری بود که احضار شده بودم تو این ماه، چهارمین باری که مرخصی ساعتی گرفتم و چهارمین باری که به مهندس افشار دروغ گفتم که باید برم دکتر
وای مهندس افشار، تو ساختمون که بودم زنگ زد، جواب ندادم
-سلام جناب مهندس، عذر میخوام پیش دکتر بودم، دارم میام سمت شرکت
-نگرانتون شدم خانوم سلیمانی، الان بهترید؟ دیگه دلتون تیر نمیکشه؟
-هنوز کامل خوب نشدم، ولی میام شرکت
-نه لازم نیست، تشریف ببرید منزل، شما خانومی و من دوس ندارم با این مریضی تحت فشار کار هم قرار بگیرید
-به خدا شرمنده تونم جناب مهندس
-دشمنتون شرمنده، فردا بهتر شدید تشریف بیارید
-چشم، خدانگهدار
-خدا نگهدارتون باشه
وای واقعا مهندس افشار بی نظیره، خیلی دوستش دارم، جنتلمنه
یه آقای ۳۲ ساله فوقالعاده خوشتیپ، خوشپوش، مودب و البته ثروتمند
تمام دخترای مجرد شرکت آرزوشونه یه شب با آقا ایمان (اسم کوچیک مهندس افشار ایمانه) توی تخت باشن، حتی واسه یه شب، متاهلها هم بدشون نمیاد فقط روشون نمیشه بگن
یه وقتایی که شبا شیطون میاد سراغمو دستمو میبرم لای پاهام خودمو با ایمان تصور میکنم، که منو توی آغوشش گرفته و تمام تنم در اختیارشه، به قدری خودمو خیس میکنم که مجبورم لباس زیرمو عوض کنم، ولی اینا همش رویاس. مطمئنم شبا زیباترین دخترا و زنا باهاش میخوابن
تو همین فکرا بودم که دیدم نزدیک کوچه مونم، اصلا نفهمیدم کی رسیدم
سریع زنگو زدمو رفتم بالا
-مامان جان؟ چطور پیش رفت؟
-مثل سه بار قبلی، نه ازم مدرکی دارن و نه میتونن بیخیالم بشن، فقط چون من نزدیکترین دوستش بودم و اون ساعت توی شرکت نبودم، جز مظنونین هستم، باورت میشه؟ من؟ مضنون قتل؟ شدن بلای جون و فکر من، هر کشور دیگهای بود ازشون شکایت میکردم، ولی اینجا...
-غصه نخور مادر، از قدیم میگن سر بیگناه بالای دار نمیره
-اون قدیم بود مادر، الان سر اونی که پولداره بالای دار نمیره
-بیا قربونت برم، قورمه سبزی گذاشتم، از اون ماست موسیرا هم که دوست داری بابات گرفته، تو یخچاله، بیار بخور
بعد شام دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر میکردم به همون روز، خدایا چرا یادم نمیاد؟
توی یوتیوب داشتم میگشتم واسه خودم، نمیدونم چی شد که یهوی ویدیو ریکامند شد، هیپنوتیزم و روش انجام آن
روش کلیک کردم و ویدیو رو نگاه کردم، ویدیوهای بعدیش رو هم نگاه کردم. افرادی که هیپنوتیزم میشدن دقیقا شرایط منو داشتن، ذهنی که ازی جایی به بعد کاملا تهی میشه و هر چی میخوای بهش بیشتر فکر کنی، کمتر یادت میاد
یواشیواش خواب آلو شدم و بگذریم که تا صبح خواب سکس با ایمان رو دیدمو طبق معمول خیس خیس نصفه شب از خواب پریدم و لباس زیرمو عوض کردم و باز هم خوابیدم
صبح تا شرکت مدام توی این فکر بودم که نکنه واقعا هیپنوتیزم شدم؟
تو شرکت بچهها احوالمو پرسیدن، تا ساعتای ۱۲ مشغول کار بودیم که مهندس افشار اومدن
وای این چه عطریه زده امروز؟ تمام دخترا مست عطرش بودیم، من حالم داشت خراب میشد، دوست داشتم الان دستمو بگیره ببره توی دفترش روی اون مبل سبز سلطنتی و با کلاسش چنان باهام سکس کنه که کل شرکت صدامونو بشنون
-خانم سلیمانی؟
-جا جانم جناب مهندس؟
-تشریف بیارید اتاقم میخوام باهاتون صحبت کنم
-الان بیام؟ یکم کار دارم
-این مهم تره، تشریف بیارید
-چشم
رفتم دستشویی رژ لب صورتیمو پررنگ کردم و خط چشمم رو ترمیم کردم
خداییش خوشگلام، هر مردی ببینه منو بدش نمیاد باهام لاس بزنه
ولی فقط یه نفره که دوس دارم باهام لاس بزنه
-بفرمایید بشینید
-ممنونم جناب مهندس
-نگرانتون بودم، بهترید، دکتر چی گفت؟ مشکل خاصی که نیست
-نه جناب مهندس، بیماری خاصی نیست، از استرسه
-تایم پریودتون به موقع بوده؟ دیر و زود نشده
-تمام صورتم تا گوشام مثل لبو سرخ شد، خودم میدونستم سرخ شدم، از طرفی مثل سگ حشری شدم، تا الان مکالمه مون خیلی رسمی بود تو این چهار ماهی که اومدم این شرکت
-نه تایمش سر موقعاش بوده
-سرخ شدید، عذرخواهی میکنم اگر حرف بدی زدم، این موضوع یه مسئلهی عادیه، فقط تو ایرانه که خیلی شلوغش میکنن، یه چیزه طبیعیه
-بله درست میفرمایید، فقط یکم شوکه شدم
-خب خدا رو شکر که بهتر هستید
یه سری ویتامین خارجی و یه مقدار لوازم هست که گفتم واستون تهیه کردن و فرستادن منزلتون و مادرتون هم تحویل گرفته، تشریف بردید منزل حتما طبق دستور مصرف میل بفرمایید، بعد از مدتها یه نیروی فعال و با انگیزه و در عین حال زیبا اومده به این شرکت، من نمیخوام از دستش بدم
یعنی داره باهام لاس میزنه؟ نه بابا این محل سگ به کسی نمیزاره، ولی داره لاس میزنهها
هی این افکار توی ذهنم بود، به این نتیجه رسیدم که داره لاس میزنه
نمیدونم چی شد یهو گفتم:
شما چشماتون زیبا میبینه، شما هم خیلی جذابید
یه نگاه از بالا تا پایین کرد بهم
-من ساعت ۱ جلسه دارم، امیدوارم زودتر بهبودی کاملتون رو به دست بیارید
وای ریدم، ریدی دختر ریدی
-با اجازتون جناب مهندس
-خواهش میکنم
با اعصاب خورد اومدم بیرون، ی دونه محکم زدم توی پیشونیه خودم
یعنی خاک تو اون سرت، گند زدی دخترهی احمق، این چه حرفی بود؟ خیلی هم جذابید؟ همین مونده بین ۱۴۰ تا نیرو که ۹۰ تاش خانم هستن تو یه کاره بری بگی خیلی جذابید، تا آخر تایم کاری روم نشد حتی نگاش کنم، یه چند باری از جلوم رد شد و منم سرمو میکردم توی لپتاپ یعنی سخت مشغول کارم
-طبقهی منفی یک رو زدم که برم ماشینمو بردارم و برم خونه، دیدم با ماشینش کنار در آسانسور ایستاده
خودمو زدم به اون راه که یعنی ندیدمتون
-خانم سلیمانی؟
به روم نیاوردم یعنی نشنیدم
-سپیده خانوم؟
وای با اسم کوچیک صدام کرد، از استرس داشتم میمردم
-جانم جناب مهندس
-تشریف بیارید
رفتم لب پنجره ماشینش
-تشریف بیارید داخل ماشین
وای این ماشین دیگه چیه؟ همهجا ال سیدی، همهجا دکمه، بوی عطرش هم که داشت دهنمو سرویس میکرد
-چرا اون حرفو زدید؟
-خودمو زدم به حماقت
-کدوم حرف؟
-به نظرت من جذابم؟
-وای خدا، چی جوآبشرو بدم؟
-تعارف کردم، در جواب اینکه شما فرمودید زیبا هستید من عرض کردم
-ازم خوشت میاد؟
سرمو انداختم پایین
دستشو گذاشت زیر چونهام و آورد بالا، چشم تو چشم شدیم
-جناب مهندس، به خدا...
انگشت اشارهاش رو گذاشت روی لبام و آروم گفت هیس
تو هم خیلی خوشگل و نازی
ما نهایتا با خانوادم رستوران رفته بودیم در حد چلو کباب و نوشابه
اینجا انگار ایران نیست
-خب منو رو بردار و هر چی دوس داری سفارش بده
اسم غذاها انقدر عجیب بود که نمیدونستم باید چی انتخاب کنم
عکس یکیشون شبیه کباب بود گفتم من همینو میخوام
-گارسون
-جانم مهندس، خیلی خوش اومدید
-ی شائوکائو (کباب چینی) برای خانوم وی آسادو (کباب آرژانتینی) برای خودم با سرویس کامل لطفا
-چشم جناب مهندس
-خب بگو ببینم به نظرت من جذابم؟
-خب بله
-دوست داری باهم باشیم؟
بازم سرخ شدم، لای پاهام خیس خیس بود، نمیدونم چرا تا بهش فکر میکردم یا بهش نگاه میکردم خیس میشدم
-آخه اصلا از لحاظ فرهنگی به هم نمیخوریم، منزل ما سمت میدون خراسونه، شما منزلت فرشته اس
-مهمه؟
-مهم نیست؟
-مهم اینه که چقدر میتونی بهم عشق بورزی و منو راضی نگهداری، وگرنه خونهای که توش زندگی میکنی واسم مهم نیست
-راضی نگهداری؟ منظورش سکسه؟
-منظورتونو نمیفهمم جناب مهندس
-همون روزی که واسه استخدام اومدی دلم میخواست بیارمت توی اتاقم و اون لبای خوشگلتو ببوسم
نمیدونم خواب بودم یا بیدار؟
-خجالت میکشم، این طوری نگید
-بفرمایید جناب مهندس، نوش جان
بعد از غذا توی ماشینش داشتیم دور دور میکردیم، دستمو گرفته بود، خوشحال بودم، بین اون همه دختر توی شرکت ایمان منو میخواست
-فقط باید از همه مخفی کنیم، خوب نیست، فکر بد میکنن بچهها
-خودم اعلام میکنم از فردا که با همیم، مگه دست از پیام ناشناس و نامه و دسته گل فرستادن بردارن
دستش دستمو ناز میکرد و رسیدیم دم خونهمون
-خیلی خوش گذشت جناب مهندس
-ایمان صدام کن
-چشم آقا ایمان
-آقا نمیخواد، همون ایمان کافیه
-چشم ایمان، خدانگهدار
خواستم پیاده شم که دستمو ول نکرد، کشید سمت خودش، لباشو گذاشت رو لبام، یه لب طولانی و آروم
میخواستم از خوشحالی گریه کنم
-زشته یکی از همسایهها ببینه به پدرم بگه بابام بیچارم میکنه
-باشه، برو مراقب خودت باش زیبای من
-تو هم مراقب خودت باش
تا صبح انقد کص و کونمرو مالیدم و نوک سینههامو فشار دادم و ارضا شدم با فکر سکس باهاش که صبح جون نداشتم از جام بلند شم
۴ ماه به همین شکل گذشت و هر روز عاشقانهتر میشد رابطه مون، دیگه میرفتم خونش پیشش
چون دختر بودم از کس نمیکرد، ولی کون تنگمو معتاد کیر کلفتش کرده بود
توی هر پوزیشن و هر جای خونه که فکر کنید منو میکرد
یه کیر کلفت و سفید که رگاش بیرون زده بود، روزای اول که از کون میکرد درد داشتم ولی الان سوراخ کونم هر لحظه کلفتیه و داغیه کیرشرو میخواست
رسوند منو سر کوچه و از خونش تا اینجا توی ماشین ۲ بار ارضام کرد، دستشو میبرد داخل شرتم و چوچولمو میمالید، میگفت هیجان دستمالی پشت فرمون رو دوست داره
اتاقم شده بود پر از هدایا و لباس و عروسک و شکلات و طلا
به مادرم گفته بودم باهاش تو رابطهام
-مادر در حد آشنایی باشید، اگر واقعا میخوادت بگو باید بیاد خواستگاری پدرت بفهمه با یه پسر غریبه میرید بیرون دیوونه میشه، میشناسیش که غیرتیه
-مادر من چند بار بگم، خانوادهاش واسه کریسمس میان ایران و میارتشون واسه آشنایی و خواستگاری
من نمیفهمم این غیرت چیه مردا به اسم غیرت فقط میخوان محدود کنن آدمو
دیگه خبری از احضاریه نبود و منم خیالم راحت شده بود که دیگه تموم شده
-خانوم سلیمانی؟
-بله خودم هستم؟ بفرمایید
فردا ساعت ۹ صبح تشریف بیارید ساختمان شماره یک
ای بابا، اینا چرا دست از سر من برنمیدارن
چادرمو جمع کردم دور سرم که موها و بدنم کاملا پوشیده باشه
-ایشون خانوم دکتر مولایی هستن، فوق تخصص بیماریهای مغزی
-خب با من چیکار دارن؟
-تخصص اصلی ایشون هیپنوتیزم و فعالسازی ضمیر ناخودآگاه و روانکاوی خلسه هستش
تمام بدنم یهو یخ زد
-به احتمال قوی شما هیپنوتیزم شدی، ما میدونیم که شما هیچ نقش مستقیمی توی قتل خانوم نگار عاشری نداشتید، اما فیلمهای جدیدی که از دوربین مدار بستهی سوپر مارکتی روبه روی خونهی مقتول به دست ما رسیده نشون میده شما همون روز قتل ساعت ۶ از خونه مقتول خارج شدید
بازپرسهای ما و تست دروغ سنجی که ازتون گرفتن کاملا نشون میده که شما راستش رو میگید، فقط یه احتمال میمونه، اونم اینه که شما هیپنوتیزم شدید
-به انگشتهای من نگاه کن و روی صدای من تمرکز کن، آروم چشماتو ببند
پلکام یواشیواش سنگین شد
-سپیده تو رو خدا کمکم کن، تو رو خدا کمکم کن
-کی این کارو باهات کرده، کی بوده؟
-نمیتونم بگم، نمیشه اسمشو بگم، ذهنم قادر نیست، نمیتونم اسمشو بگم، هیپنوتیزمم کرده، تا نیم ساعت دیگه برمیگرده، برو و به پلیس خبر بده بهشون بگو
یک -سی و دو -بیست و هشت -یک -بیست و نه
بهشون بگو این اعداد...
صدای کلید توی در چرخید
ترس تمام وجودمو گرفت
دوییدم سمت در کمد دیواری و درو بستم، از لای در داشتم نگاه میکردم
یه مرد قوی هیکل ولی قد کوتاه، سبزه با موهای کمپشت اومد تو
چهرهاش آشنا نبود
-خب خب، میخوام وقتی کس تنگتو میگام نوک سینههاتو با انبردست فشار بدم، تو این خونهی انبردست پیدا نمیشه، واسهی جایزهات که دختر خوبی بودی شمع هم گرفتم
وای عاشق اینم که وقتی کصترو میکنم شمع آب کنم روی سینههات جنده
-تو رو خدا بهروز، به خدا هر چقدر بخوای بهت کس میدم، کون میدم، شکنجهام نکن، طاقتشو ندارم، بدنم جون نداره
اون سوزنایی که به تنم زدی میسوزه، درد داره
-هنوز اصل درد مونده جنده
لخت شد و افتاد به جون نگار، کیرش سیاه و کلفت بود، تف زد و فشار داد تو کونش
جیغ نگار بلند شد
-دختره خوب دختریه که؟
-نگار گریه میکرد و تقلا میکرد از دستش فرار کنه ولی با زنجیر بسته بودش به پایههای تخت
نگار دوست دورهی کاردانی دانشگاهم بود، رفیق صمیمی و جون جونیم
رفت و آمد داشتیم، مادرش فوت کرده بود و پدرش ازدواج مجدد کرده بود بای خانوم شهرستانی که اکثرا با هم شهرستان بودن پیش خانواده زنش
نگار هم خونه تنها بود اکثرا
-دختر خوب دختریه که؟ یالا بگو جنده، یالا
-دختریه که کون بده
-آخ آره، تا ته میکرد توی کون نگار
سینههاشو فشار میداد و چک میزد بدنشو
تازه به بدنش دقت کردم، تمام بدنش کبود بود
-واستا برم دیلدو طلاییه رو بیارم، الان که سوراخت باز شده میخوام فرو کنم تو کونت، بزار الان از تو ماشین میارمش
-سپیده، تو رو خدا زنگ بزن به پلیس
-گوشیم جا مونده توی کیفم توی ماشین
-این بهروز حرومزاده هم تلفن خونه رو قطع کرده و موبایل منو ازم گرفته
وقتی میخواست از پشت بکنه یکی از زنجیرای دستمو باز کرده، اگه بتونیم زور بزنیم دستمو از داخل دستبند در بیارم میتونیم فرار کنیم
هر چقدر سعی کردم و زور زدم نشد که نشد
-سپیده، یکم دیگه بر میگرده، تو آشپزخونه توی کشو گوشتکوب دارم
بیارش
رفتم و آوردم
-خودم میکوبم رو دستم که گوشت دستم له بشه و استخونم بشکنه تا هر جا تونستم میکوبم، هر جا دیدی از حال رفتم تو بکوب، تا دستمو در بیاری از داخل دستبند
-با اشک و گریه گفتم نمیتونم به خدا نمیتونم
-اونم گریهاش گرفت، تو رو خدا، جون مامانت، جون بابات
اولین ضربه رو محکم زد، جیغ میزد و اشک میریخت
خونهاش ی خونهی دو طبقهی کلنگی بود که طبقه اول صاحب خونهی پیرمرد بود که بچه هاش برده بودنش سالمندان چون وقت نداشتن نگهش دارن، طبقه دوم هم نگار و پدرش
هر چقدر اشک و زاری کرده بود، کسی صداشو نمیشنید
ضربههای بعدی محکم و محکمتر، تمام تخت خونی بوده و داشت از حال میرفت، کمکش کردم دستشو از توی دستبند در بیاره، صدای استخوون هایی که شکسته بودن کامل میومد، دستشو کامل در آوردم
-جونم جنده، ببین چه دیلدویی واست آوردم، میخوام قشنگ جرت بدم کونیه من
تو جندهی خودمی
سریع پریدم توی کمد
–چه غلطی کردی حرومزاده؟ رگتو زدی؟
-بزار برم، بستمه، دارم میمیرم
بیحال بود و صداش در نمیومد
بهروز بغلش کرد و بردش توی حمام، شستش و برگشتن
-مهم نیست، من سوراخاتو میخوام، دستت رو ازش فیلم نمیگیرم
توی فیلم مهمه که کس و کونت سالم باشه جنده
-تور رو خدا
-خفه شو، جون
سر دیلدو رو به زور داخل سوراخ تنگ نگار میکرد، دوربین گوشیش روشن بود و داشت فیلم میگرفت، نگار از حال رفته بود
بهروز مدام دیلدو رو داخل کس وکون نگار میچرخوند
ی صدای شکستن ناگهانی اومد و بهروز نقش زمین شد
-کس کش، حروم زاده، بیناموس، میکشمت حروم زاده، از دستش خون میچکید
از تو کمد اومدم بیرون، نگار با گلدون فلزی محکم زده بود توی سر بهروز
-سپیده تو رو خدا بیا کمکم
-در کمد رو باز کردم و دویدم سمتش، ی دستشو انداختم دور گردنم، زیاد سنگین نبود، میتونستم بکشونمش سمت در، فقط دو طبقه بود، اونم رو به پایین، نه رو به بالا
دست انداختم درو باز کنم که قفل بود
-قفله
-کلید دست اون بی ناموسه، تو جیبشه بزار بریم بیاریم
-آی
-آخ
-تمام فرش خونه رو خون برداشت
بهروز افتاد روی نگار و چاقو رو مدام توی پهلوهای نگار فرو میکرد، با چشمام دیدم که اشک توی چشماش بود و نوری که تو چشماش بود رفت
جلوی چشمم بهترین دوستم رو کشت، من خشکم زده بود، ی دختر ترسو بودم که همیشه فقط گریه میکرد
دستامو گرفت و منو برد روی تخت
جیغ میزدم و گریه میکردم، لباسامو دونه دونه در آورد
-آخ چه کونی داری جنده، جون
ببین اگر کونترو واسم شل نکنی که بکنمش، پرده تو میزنم و از صورتت فیلم میگیرم و پخش میکنم، جندهی خوبی باش
پاهامو شل کردم
خوابید روم و سوراخ کونمرو روغن زد
یهو تمام وجودم آتیش گرفت، تمام کیرشرو تا ته کرد تو کونم
-آخ مثل کون دختر بچه تنگه، تا حالا ندادی نه؟
جون جرت میدم، آخ
محکم عقب و جلو میکرد
چشمم به جنازهی بی جون و غرق خونه نگار بود، گریهام گرفته بود و اون بیناموس داشت میکرد و دوربینش ازمون فیلم میگرفت
وقتی کارش باهام تموم شد، گوشیشو برداشت
-آخ فیلم گاییدن کونترو دارم، صدات در بیاد پخش میکنم
-به خدا به هیچکس چیزی نمیگم
-جندهی منی؟
-بله
-درست بگو
-من جنده و کونی شمام
-آره
-سلام فیلما داره واست میاد، اون جنده کارش تمومه، با گلدون زد تو سرم، انقد با چاقو زدم تو پهلوهاش تموم کرد
-ی سورپرایز واست دارم، ی کون دستنخورده و تنگ، فیلمشو گرفتم
واست میفرستم ولی قیمت دو برابر میشه، خوشم میاد لارجی
نه نگران نباش، هیپنوتیزمش میکنم و همه چی یادش میره، توی تایلند که بودم و مواد جا به جا میکردم یاد گرفتم
-خانم سلیمانی؟ چیزی دیدی؟
مو به مو همه چیزو واسش تعریف کردم، گریه هام بند نمیومد
مرگ دوست صمیمیو با چشمام دیده بودم، شکنجه شدنش، تجاوز بهش، همینطور تجاوز به خودم، مشخصات کامل بهروز رو بهشون دادم
ظرف ۴۸ ساعت گرفتنش
توی پیک موتوریه سر خیابون خونه نگار کار میکرد، در جا هم اعتراف کرد به قتل
افسرده شده بودم، سر کار نمیرفتم، لاغرتر شده بودم، بدنم پر جوش شده بود، سیگار میکشیدم
تو این حال خراب فقطی دلخوشی داشتم، اونم ایمان بود، هر کاری میکرد که حالمو بهتر کنه، از سکس خبری نبود
منو میبرد خونهاش و ساعتها بغلم میکرد میبوسید منو، باهام مهربون بود و شونه هاش جای امن گریه هام بود
-میگه فیلمها رو در ازای ۲۰۰ میلیون تومن فرستاده بهی ایمیل ناشناس که آی پیش ایران نیست و قابل پیگیری نیست، حسابش هم با بیت کوین پرداختشده و نمیشه پیگیریش کرد
-واسم مهم نیست، الان که قاتل رو گرفتید، حداقل خون نگار پایمال نشد، دیگه به من زنگ نزنید، نمیخوام چیزی بشنوم
-ولی خانوم سلیمانیی خبر دیگه هم داریم، شما باید بدونید که...
گوشی رو قطع کردم
-عشقم؟ بیا پازل خریدم از شهر کتاب، همفکر تو پرت میکنه هم تمرکزتو میاره بالا
-ایمان به خدا حوصلهاش رو ندارم
-به خدا حالت عوض میشه سپیده، به خاطر من
-اگر خستهام کرد ادامه ندیم، باشه؟
-باشه قربونت بشم
-بازیش اینجوریه که حروف الفبا و اعداد با هم ترکیب میشن باید حدس بزنی کلمه رو، هر حرفی عدد مخصوص داره و به ترتیب حروف الفباس
الف (۱) ب (۲) پ (۳) ت (۴) ث (۵) ج (۶) چ (۷) ح (۸) خ (۹) د (۱۰) ذ (۱۱) ر (۱۲) ز (۱۳) ژ (۱۴) س (۱۵) ش (۱۶) ص (۱۷) ض (۱۸) ط (۱۹) ظ (۲۰) ع (۲۱) غ (۲۲) ف (۲۳) ق (۲۴) ک (۲۵) گ (۲۶) ل (۲۷) م (۲۸) ن (۲۹) و (۳۰) ه (۳۱) ی (۳۲)
داشتیم بازی میکردیم، کلی هم حواسم پرت شده بود و گریه هام بند اومده بود، توی بغل عشقم بودم و آرومترین و امنترین جای دنیا بود
دوباره یاد نگار افتادم
-هیپنوتیزمم کردن، نمیتونم اسمشو بگم
یک -سی و دو -بیست و هشت -یک -بیست ونه...
امیدوارم خوشتون اومده باشه، موفق باشید
نوشته ایمان | [
"معمایی",
"قتل"
] | 2023-07-12 | 15 | 0 | 8,301 | null | null | 0.011912 | 0 | 16,507 | 1.39794 | 0.360769 | 4.55793 | 6.371712 |
https://shahvani.com/dastan/اپيلاسيون-با-لباس-مبدل | اپیلاسیون با لباس مبدل | مدوزا | پدر که پارکینسون گرفت زندگی خانواده به لقوه افتاد. همه چی بهم ریخت. من و خواهرم که سالهای آخر دبیرستان بودیم پرت شدیم به یه مدرسهء دولتی در پیت. با ته کشیدن ذخیرهی پول، وعدههای غذا کوچیکتر و بیخاصیتتر شدن و لباسهای تنمون رنگ و رو رفتهتر. حالا دو تا نوجوون ۱۶ - ۱۷ ساله باید فکری واسهء خرج خونه و پول توجیبی خودشون میکردن.
در استحالهای مثل مسخ کافکا، نوجوان بی خیالی که در عالم رویا دخترها و زنهای محل را به رختخواب میبرد تبدیل شد به پیک پیادهء بقالی که برای همونها بار میبرد.
خواهرم رفت کلاس آرایشگری مجانی دولتی شاید با مدرکش جایی استخدام شه. شبا که لت و پار و دلمرده میرسیدم خونه تازه باید میشدم مدل تمرین آرایش و پدیکور آبجی. شکر، حداقل پول سلمونی نمیدادم!
بعد از سه ماه زندگی سگی رعنا مدرک گرفت و عصر به بعد در آرایشگاهی مشغول کار شد. دیگه اقلا " با شکم سیر میخوابیدیم.
تا چشم بهم بزنیم دیپلم گرفت و توی کنکور هم شرکت کرد. شبی که اسمش رو توی لیست قبولیها دیدیم چقدر ذوق کردیم. رشتهء خوبی قبول شده بود. ولی چه جوری میتونست بره دانشگاه؟ خرج خونه چی میشد؟ مجلس شادی تبدیل شد به عزا. پدرم که زانواشو محکم بغل میکرد تا دست پاش بیاراده لق نزنه سرشو گذاشته بود به دیوار و شونه هاش بیصدا تکون میخورد. مادرم رعنا رو گرفته بود تو بغلش: خدایا خودت بگو، مگه ما چه گناهی کردیم؟ سهم ما از عدالت و بخشندگی تو همینه؟ رعنای من چه گناهی کرده؟ شوهرم، پسرم. خودم به جهنم...
رعنا: ای بابا، حالا کی خواست بره دانشگاه.
طاقت اون وضع رو نداشتم. از خونه زدم بیرون. بارون نمنم میومد. چتر که نداشتم، یه چادر کهنه دولا انداخته بودم رو سرم.
رعنا باید میرفت دانشگاه. اگه اصلا " قبول نشده بود خیالی نبود ولی حالا که شده بود اگه نمیرفت یه شکست روحی سنگین واسه همه بود. باید یه راهی پیدا میکردیم یا یه پولی. ولی چطور؟ از کجا؟
تحمل فقری که زندگیت رو تحلیل میبره درمقابل تحمل تحقیری که مثل موریونه از داخل میخورتت هیچی نیست.
هرچی فسفر سوزوندم عقلم به جایی نرسید. با دماغ یخزده بر میگشتم خونه که از پشت سرم صدایی شنیدم: خانوم، خانوم!
صدا مردی از پشت سر بود. داشتم میرفتم سمت یه مغازه که دست خالی نرم خونه که دوباره صدا کرد. کنجکاو برگشتم. یه مرد میونه سال گفت: خانوم، این کیف مال شما نیست؟
یه کیف زنونه بود. گفتم: نه، مال من نیست، بدین به همین مغازه یا توش نگاه کنین شاید اسمی شمارهای باشه.
ببخشید خانوم.
آقاهه رفت و من متعجب بودم چطور منو با یه زن اشتباه گرفته بود. تو شیشهء مغازه نگاهی به خودم انداختم. بیچاره حق داشت. موی سرم که از لبهء چادر بیرون افتاده بود، صورت بیمو، و صدایی که هنوز مردونه نشده بود هر کسی رو به شک میانداخت. توی راه برگشتن به خونه یاد حرف رعنا افتادم و خنده م گرفت: اه، اصلا " به درد تمرین اپیلاسیون نمیخوری. باید با ذرهبین دنبال مو بگردم.
با خودم گفتم: کاش منم دختر بودم. ببین رعنا چه پول خوبی میگیره. سه چهار برابر من که پادویی میکنم. چراغی که سوختش حماقت بود توی سرم روشن شد.
شب تا دیروقت به پچپچ با رعنا گذشت.
ببین، تو فقط فوت و فنش رو یادم بده، دیگه کارت نباشه. بعدش معرفیم کن به همین خانمی که براش کار میکنی. بگو خواهرتم، میتونم جات کار کنم. این جوری ضامن و شناسنامه هم نمیخواد. خرجمون در میاد، تو هم به دانشگاهت میرسی.
مگه تئاتره! خنگ خدا، لو میری، آبروریزی میشه. خاک بر سرم، لابد اپیلاسیونم میخوای بکنی...
سعی میکنم از زیرش در رم ولی اگه مجبور شم، جهنم، میکنم. ببین تو باید کنکور نمیدادی، حالا که دادی و قبول شدی اگه نری دانشگاه اول بابامون دق میکنه بعد مادرمون. شک نکن. کم کشیدن بدبختا. اونوقت خونهشون میافته گردنت!
دادشم لباس زنونه بپوشه بره زیر ابرو ورداره که من لیسانس بگیرم؟ عمرا " ! نمیخوام همچین دانشگاهی رو. یه فکر دیگه بکن.
بغلش کردم تو گوشش گفتم: با کل زنای محل صیغهء محرمیت میخونم!
زهرمار، پسرهء هیز.
خب شایدم رفتم یه آرایشگاه مردونه.
اینجوری بحث فیصله پیدا کرد. سرشو گذاشت رو سینه م. زیرلب چیزهای نامفهومی گفت تا خوابش برد. سرش رو که گذاشتم رو بالش. جلوی پیرهنم خیس خیس بود. نسبت به تصمیم احمقانهای که گرفته بودم مثل خر مصمم شدم.
فکر پول در آوردن، هیزی و ماجراجویی نذاشت تا صبح بخوابم.
از فرداش با وجود غرغر رعنا درس آرایشگری شروع شد. بابا و ننه هم شدن مدل تمرین. بهشون گفتم که میخوام تو یه آرایشگاه شیک مردونه کار کنم چون درامدش خیلی بهتر از کار فعلیه. گفتیم که با یه وامی برنامهء دانشگاه رعنا هم جور شده. پدرم دوباره زنده شد. به هر زحمتی بود صبح زود خودشو میکشوند نونوایی که نون تازه بخوریم. مادرم کبکش خروس میخوند: دختر دارم شاه نداره، صورت داره ماه نداره، از خوشگلی تا نداره...
روز موعود نزدیک میشد. هیجان اجازه نمیداد به زیرورو شدن زندگیم فکر کنم و اینکه به جای دکتری و مهندسی باید برم دنبال بند انداختن. ذهنم رو مشکلاتی که پیش رو بود اشغال کرده بود:
ظاهرم مشکلی نداره؟ بلندی مو کافیه؟ ابرو هام مردونه نیست؟ کفشم که جلو بسته است و زنونه مردونه ش زیاد فرق نداره، بلوز و شلوارم همینطور. کلاه بافتنی به جای روسری، سوتینی پرشده با ابر، چادری که همه چیزو استتار میکنه و دستایی نرم شده با کرم... دیگه چی لازمه؟
چند روزی با سر و وضع زنونه توی خیابونا و مغازهها گشتم. وقتی مشکل خاصی ندیدم یه شب برای اولین بار نیم ساعتی قبل از تعطیلی رفتم آرایشگاه دنبال رعنا. دل توی دلم نبود. نکنه بفهمن؟ نکنه تپق بزنم؟ توی اتاق انتظار به صاحب اونجا معرفی شدم. زن خون گرمی بود و تحویلم گرفت. آخر سر که فقط یه مشتری مونده بود منم صدا کردن برم داخل.
یه سالن بود که قسمت بندی شده بود. اتاق اپیلاسیون سوا بود با شیشهء مات. رعنا ازم تعریف کرد که کار بلدم و طاقتم زیاده. ولی حرفی از اینکه اونجا کار کنم نزد.
زنی که واسهء مهمونی آرایششده بود مانتوی سبز گل گشادی که مال آرایشگاه بود در آورد که لباس خودشو بپوشه. زیرش غیر از شورت و سوتین هیچی نبود. قبلش اپیلاسیون شده بود و بدنش برق میزد. دلم هری ریخت. سرمو که انداختم پایین فهمیدم گند زدم. باید مثل اونای دیگه عادی برخورد میکردم.
تقریبا " با همهء کارای آرایشگاه کم و بیش آشنا شده بودم ولی تمرین تو خونه با مدل یه چیزه، کار با لباس مبدل و مشتری واقعی یه چیز دیگه. ترس به دلم افتاد، سست شدم و دودل، ولی راه برگشتی نبود. به زودی دانشگاه رعنا شروع میشد. توی دلم گفتم: خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
رعنا آستینم رو کشید. بریم، دیر میشه.
هنوزم میخوای این کار احمقانه رو انجام بدی؟
با وجود صددرصد تردیدی که داشتم گفتم: صددرصد!
محکم بهم سقلمه زد: دیدم تو آرایشگاه چطور قرمز شدی. هیز خجالتی ندیده بودیم که دیدیم! بالاخره همین طوریا لو میری بیچاره، آبروی منم میبری.
- حالا باید با هیزی مبارزه کنم یا با خجالت؟
زیاد به خودت فشار نیار، خجالت خودش از دستت فرار میکنه.
برای پرهیز از برخورد با آشنا عینک دودی خریدم و یاد گرفتم سوتین رو توی خونه بپوشم و جای مناسب دو تیکه ابر بچپونم توش. دیگه مثل هنرپیشهء فیلم «مادام داوت فایر» راه افتاده بودم. چند بار دیگه رفتم آرایشگاه. منظرهء زنای ولنگ واز با سر و سینهء لخت واسم یه کم عادیتر شد. در مورد خجالت حق با رعنا بود.
رعنا حکم آچار فرانسه داشت، همه کاری میکرد، البته بیشتر پشت اون شیشهء مات. منم گاهی توی جارو کشیدن و مرتب کردن وسایل کمک میکردم. خانم شیدا و بقیه باهام کم و بیش صمیمی شدن: عزیزم، خودمون تمیز میکنیم، به خودت زحمت نده.
دوست دارم، دست خودم نیست! ولی تو دلم میگفتم: آره، اروای ننت!
بعدا " که مجبور شدم چند ساعت یکسره سرپا وایسم فهمیدم همین یه خورده کمک چه ارزشی داره.
رعنا میگفت: مواظب شیدا خانم باش، خیلی تیزه، بیوه است. میگن با شوهر بعضی مشتریا سر و سری داره. من که ندیدم، ولی از این دمبریده هر چی بگی بر میاد.
درد سرتون ندم، هنوز بین اینکه ماجراجویی رو ادامه بدم یا بگم «گه خوردم، بیخیال» حسابی گیر بودم. آخه کار یه روز و دو روز که نبود. یه نمایش بود که روزی چند ساعت باید بدون خطا اجرا میکردم تا سر ماه مزد بگیرم. رعنا بیشتر از من دلهره داشت ولی چیزی نمیگفت، تو خودش میریخت. طفلک خودش هم بخشی از نمایش بود.
ببین، هنوز هم مجبور نیستی. بر میگردیم به زندگی عادیمون. اصلا بازم بگرد، شاید یه آرایشگاه مردونه...
گشته بودم، سلمونی معمولی حقوقش در حد پادویی بود، سالنهای شیک هم کسی رو میخواستن که بتونه از روی کاتالوگ به موی مشتری فرم بده. اینو رعنا هم بلد نبود، چه برسه به من. ما بیشتر به درد کارهای چیپی مثل اپیلاسیون و پدیکور میخوردیم که هرکسی زیر بارش نمیره.
رعنا یک ماه قبل از شروع دانشگاه، رفتنش از آرایشگاه رو علنی کرد و خانم شیدا خودش پیشنهاد داد من کارشو ادامه بدم. دو هفته زودتر کاراموزی شروع شد. با وجود اون همه منظره، دلهره اجازه نمیداد هیچ فکر سکسی بیاد تو سرم. وقت سر خاروندن نبود. باید یه چشمت به قابلمهء وکس باشه که نسوزه، یه چشمت به ساعت که وقت پاک کردن موبر نگذره، حولهء نم رو صورت مشتری جا نمونه، یادت بمونه خانم فراهانی چایی میخوره نه قهوه. پوست اون یکی به چی حساسیت داره؟ چرب نباشه، مرطوبکننده، پودر بچه... وکس داغ نباشه. سریع و بدون مکث خلاف جهت مو... رنگ شماره فلان لطفا "... عزیزم، آبجوش... تمنا جون...
ای کوفت و تمنا جون!
و همهء اینا با لباس مبدل در نقش کارگر زن.
شب که کار تموم شد پاهام ذق ذق میکرد. کمرم خشکشده بود. رعنا این همه رو کشیده بود و خم به ابرو نیاورده بود. شیرش حلال. دانشگاه که سهله، بورس انگلیس هم حقشه! در رو که به روم باز کرد زد زیر خنده: هی، اخوی، زیادی رفتی تو نقش تمنا. دیگه چادرتو بردار، اون ابرا رو هم از زیر لباست بکش بیرون.
در چند ثانیه دوباره پویا شدم. اینقدر گرسنه بودم که به جای تمنا هم شام خوردم! رعنا مثل یه دختر بچه خوشحال بود، همین طور بابا و مامان. همین بهم روحیه داد. با این حال مثل جنازه افتادم تو رختخواب. برای اولین بار زنی رو اپیلاسیون کرده بودم. حالا که فکرش رو میکردم تازه میفهمیدم چه مالی بود. موقع کار از ترس خرابکاری هیچ حسی نداشتم. با رویای زنی خوشهیکل که قیافه ش درست یادم نمیاومد ولی رنگ مشکی شورتش چرا، خوابم برد.
صبح وقتی فهمیدم باید برم مدرسه نفس راحتی کشیدم. حد اقل یک سال آزگار باید این استرس تغییر نقش رو تحمل میکردم.
بیشتر از دو هفته طول کشید تا کم و بیش به کار جدید و رفت و برگشت بین دو شخصیت تمنا و پویا خو گرفتم. اضطراب زیادی داشتم ولی مثل خر کار میکردم تا مشکلی پیش نیاد و همین باعث شد هوامو داشته باشن و کمتر از خواهرم حقوق نگیرم. انعامهای خوبی هم میگرفتم. رعنا هم تک و توک به مشتریهای سابقش تو خونهء خودشون سرویس میداد.
کمکم با اعتماد به نفس بیشتری بدن مشتری رو لمس میکردم. تماس مستقیم با پوستی که خودت تمیزش کردی حس خوبی داره. مخصوصا " فشار دست به محل وکس شده برای تسکین درد خیلی حال میده چون میدونی مشتری هم خوشش میاد.
خیلی زود ماساژهای تمنا اسم در کرد: دستاش یه قوتی داره.
هفتهء بعد یه مشتری خاص به پستم خورد.
تمنا جون، خانم ثریا میاد واسهء بیکینی. حواست باشه دفعه اولشه.
بیکینی اسم دیگهء اپیلاسیون کامل بود. یعنی طرف با سوتین و شورت زیر دستت دراز میکشه. اگه بخواد باید آلت تناسلی شو هم موبرداری کنی. اگه موهاش بلند باشه باید اول شیو کنی. ممکنه سینههاش هم مو برداری داشته باشه. اگه بخواد باید لای باسنش رو هم وکس بذاری. واسهء همینه که هرکسی زیر بار این شغل نمیره و این کار نسبتا " ساده مزد و انعام خوبی داره.
دل تو دلم نبود. چطور جلوی خودمو بگیرم که تحریک نشم. جلوی سیخ شدن معامله رو چطوری بگیرم؟ وقتی با طرف سی سانت فاصله داری حتما " برجستگی جلوی شلوارتو میبینه. برای اینکه بهم شک نکنن مجبور شده بودم به جای مانتو پیرهن بپوشم و بعضی وقتا استرچ. فکرشو بکن، جلوی استرچ قلنبه بزنه بیرون! چطوره قبلش برم دستشویی یه دست... نه بیحال میشم. بالاخره به عقلم رسید اگه لازم شد از پیشبند استفاده کنم.
دختره، برخلاف انتظار از اون قرتیا نبود، خجالتی هم بود. یکی یکی لباساشو در آورد. به زیرپوش که رسید همون اول بسمالله پیشبند لازم شدم. درضمن، دوباره کشف کردم زن نیمه پوشیده خیلی سکسیتر از زن لخته! شورتش اما از اون باریکا نبود.
ثریا خانم، اگه اونجا هم باید تمیز شه باید شورتت رو عوض کنی.
صورتش قرمز شد. سرشو به علامت موافقت تکون داد. یه شورت بندی که به تنهایی واسهء بهم ریختن هر مردی کافیه بهش دادم. انصافا " مال خودش سکسیتر بود. چسب تنش بود و شکل محتویاتش رو خیلی بهتر نشون میداد.
موهای زایدش از لبههای شورت یکبار مصرف زد بیرون. تو دلم گفتم: به زودی خدمتتون میرسم!
شاید اگه مشتری تیپ دیگهای بود دست و پامو گم میکردم. خجالتی بودن مشتری باعث شد اعتماد به نفسی پیدا کم. حالا خود آقا پویا بودم که ماسک تمنا به صورتش بود و چیزاهایی رو میتونست ببینه و لمس کنه که توی خواب هم نمیدید.
راحت باش عزیزم، جراحیت که نمیخوام بکنم. خودتو شل بگیری یه ذره هم درد نداره.
حرف زدن با مشتری باعث میشد فضا خودمونیتر و کار آسونتر بشه.
پوستت چرب نیست و احتیاج به شستشو نداره، فقط مرطوبکننده میزنم که موها راحتتر بیان بیرون.
با لبخند ازم تشکر کرد. با لوسیون مرطوبکننده از پیشونی شروع کردم. معمولا " از دستکش استفاده میکردم ولی دست لخت برای لمس پوست لطیف دختری که معصومانه جلوم دراز کشیده بود گزینهء بهتری بود. به قسمت مودار پشت گردن که رسیدم در اتاق باز شد و رئیس کله شو کرد تو: همه چی رو به راهه؟ کم و کسری ندارین؟
یه نگاهی بهم انداخت که یکلحظه نگران شدم. واسهء چی بی خودی سرک کشید تو اتاق اپیلاسیون؟ معمولا " این کار رو نمیکرد. با خودم گفتم خب رئیسه دیگه.
زیر بغل رو که لوسیون زدم رفتم سراغ پایینتنه. از پاها شروع کردم.
لطفا " حالت قورباغه.
یعنی چه جوری؟
عزیزم، پاهاتو از زانو خم کن و بخوابون به طرفین که مجبور نباشی هی اینور اونور شی.
کمکش کردم تا پوزیشن درست گرفت. حالا مثلث یه بارمصرف اون یه ذرهای هم که میپوشوند دیگه نمیپوشوند. البته دختره متوجه نبود. ضمن سیاحت پاهاشو لوسیون زدم، به رونها که رسیدم دیگه داشتم کنترل خودمو از دست میدادم. یه حولهء نازک انداخته بودم رو صورتش که مثلا " مرطوب بمونه. نمیخواستم شاهد دید زدنم باشه!
موقع ماساژ خودمو می مالوندم به لبهء تخت که نیمهء مردونه حالی ببره. بالاخره به اصل کاری رسیدم. قسمتهای بیرون شورت رو مرطوب کردم و بعد با گفتن «عذر میخوام» دستمو بردم زیر شورت. لمس آزادانهء لبهای نرمی که قبلا " فقط تصویری ازشون داشتم به مدت چند ثانیه کافی بود تا آقا پویا کنترل ماهیچههای پایینتنه شو از دست بده و خودشو خالی کنه تو شورت تمنا. وای خدای من، چه گندی زدم! باید تا نم پس نداده برم توالت تمیز کنم. کوفتم شد! حوله انداختم روی تنش: یه دقیقه صبر کنیم پوستت نرم شه بعد شروع میکنیم.
صورتش کار زیادی نداشت. کلا «پرمو نبود. با اینکه تکههای وکس رو کوچیک میگرفتم که درد کمتری داشته باشه پاهاش زود تمیز شد. قسمت تناسلی رو خوب خشک کرده و پودر زده بودم که وکس راحت جدا بشه. این قسمت حساس تره و باید خیلی احتیاط کرد. دیگه شورت کاملا کنار زدهشده بود. وقتی اون قسمت هم کامل شد منظره واقعا» تماشایی بود. تصویرش ماندگارتر از نقش برجستههای هخامنشی توی حافظه م حک شد. حسم دوباره برگشت. قبل از اینکه ژل بهداشتی بزنم گفتم: لای باسنتم یه کم مو هست، میخوای تمیزش کنم؟
وای، میمیرم از خجالت تمنا جون.
خجالت واسه چی، پول دادی عزیزم. من اگه مشتری تو بودم که خجالت نمیکشیدم. زیادی نجیب بودن هم خوب نیست.
بدون اینکه منتظر جوابش بشم کمکش کردم حالت چهاردست و پا بگیره و چقدر طولش دادم تا چند تار مویی رو که لای باسنش بود بردارم. منظرهء باسن، شکافی که تاحدی باز شده و لبهای آلت جنسی که اون پایین چشمک میزنن با پوزیشنی آماده سکس منظره ایه که هر مردی رو تسلیم میکنه. کمتر کسی موفق به دیدنش میشه. حتا موقع عشقبازی هم شاید طرف نذاره ببینی. درسته که اون موقع ندید بدید بودم ولی هنوزم میگم این نما بی نظیره و هیچی تحریککنندهتر از اون نیست.
واسهء ماساژش سنگ تموم گذاشتم. بعد از رفتن مشتری، خانم شیدا بهم گفت: تا حالا ندیده بودم همچین انعامی بدن.
حس کردم نگاه خانم شیدا بهم عوض شده. یه جور مشکوکی بهم نگاه میکرد. چیزی دیده بود؟ مثلا " برجستگی جلوی شلوار. نکنه یه وقت که باهام کار داشته به خونه زنگزده سراغ تمنا رو گرفته و فهمیده چی به چیه؟ به هر حال محتاطتر شدم. مقدار حرفای خاله زنکی رو زیادتر کردم. مثل اشاره به اینکه یکی قراره بیاد خواستگاریم. یا گرفتن آدرس دکتر زنان واسهء نامنظمی پریود.
شیدا یه روز که مشتری نداشتیم بچهها رو زودتر مرخص کرد ولی به من گفت که بمونم. دلم به تاپ تاپ افتاد. دیدی بالاخره گندش در اومد؟ رعنا یه چیزی میدونست. شایدم فقط واسه یه کاریه، مثل صورت برداری از موجودی.
تمنا! یه خورده تمیزکاری دارم. در حد بیکینی. میخوام تو انجام بدی. یه خورده هم مشت و مال. میگن جون دار ماشاژ میدی. میخوام امتحان کنم.
باعث افتخاره شیدا خانم.
روی تخت دراز کشید، با لباس: حالشو ندارم، خودت درش بیار.
در واقع چیز زیادی هم تنش نبود. یه تیکه اضافهتر از شورت و سوتین. با اینکه نزدیک چهل بود بدن خوبی داشت، ورزشکاری و توپر. دوباره سر و کلهء آقا پویا پیدا شد. بهش نهیب زدم: بالاغیرتا " امروز دیگه نه، از نون خوردن میافتم!
هرچی دقت کردم موی زائدی ندیدم: خانم، من که چیزی واسه تمیز کردن نمیبینم.
با دست به پایینتنهاش اشاره کرد: فقط اونجا کار داره ولی اول مشت و مال حسابی.
پس لطفا " به شکم بخوابین.
حرفهای شروع کردم به مشت و مال. اول با کف دست برای آرامش و بعد با سرپنجه برای تسکین خستگی و قولنج. به بند سوتین که رسیدم ازم خواست بازش کنم تا کثیف نشه و انداختش کنار. طولش دادم تا رسیدم به باسن. بهش دست نزدم و رفتم سراغ پاهاش.
اون لامصبو درش بیار، شورت یدکی ندارم.
خنده م گرفت. تو کمد اقلا " پنج دوجین شورت داشتیم. به هر حال رئیس بود و باید اطاعت میکردم. غیر از باسنش که هنوز دست نزده بودم بقیه بدنش برق میزد و جا به جا در اثر مشت و مال رنگ گرفته بود.
اون صاحب مرده هم جزو بدنهها، بهش برس.
رسیدم و مواظب بودم ساندویچ وسط پاهام به بدنش یا تخت نخوره که یهو برگشت: سمبلش نکن، چیزی رو هم از قلم ننداز. این پیشبند مسخره رو کی بستی؟ مثل شاگرد کلفتا شدی. درش بیار حالم بد شد!
خانم، لباسم چرب میشه.
نمی شه، اگرم شد پول خشکشویی با من.
با ترس پیشبند رو باز کردم و سعی کردم طوری وایسم که خشتکم تو دیدش نباشه. یک دور کامل از بالا تا پایین ماساژ دادم و باید بگم مردم و زنده شده شدم مخصوصا " وقتی از روی سینههاش و پایینتنه ش رد میشدم. یه نالههایی میکرد که خواجهء اخته شدهء حرمسرا رو هم حالی به حالی میکرد چه برسه به پسری به سن من. وقتی بیهوا جایی وایساده بودم که پایینتنه م تو دیدش بود گفت: ببینم، پریودی؟ نوارت چرا این جوریه؟ چرا اینقدر کت و کلفته؟
وا رفتم. زبونم بند اومد. به زحمت گفتم: چیزی نیست خانم، بسکه این نوارا مزخرفن زود جا به جا میشن. الان میرم درستش میکنم.
پیرهمو گرفت کشید طرف خودش و تا بیام به خودم بجنبم چنگ انداخت معامله رو محکم گرفت: چه نوار گرم و نرمی! طفلک، چقدر زود به زود پریود میشی! بهبه نوارت اتوماتیک هم که هست... ایول، خود به خود بزرگ میشه. ببینم، خواستگارت هم اینو میدونه؟ واقعا " تو و اون خواهر آی کیوت خیال کردین من خرم؟ همین که مشتریها از ماساژت تعریف کردن و بازوهای کلفتت رو دیدم شک کردم. خشتکت هم که وقت و بیوقت قلنبه بود. واسه اطمینان رفتم سراغ پروندهء بیمه خواهرت و کپی شناسنامهء آقاجونت رو وارسی کردم، جناب پویا خان!
شیدا خانم، به خدا از ناچاری بود. خرجی نداشتیم. ببخشین. نمیدونم چی بگم...
اگه برملا کنم اعتبار آرایشگاهم از دست میره. بیرونت نمیکنم، واسه کار به درد میخوری. به درد منم باید بخوری. میفهمی؟ بجنب دیگه!
واقعا " خنگ و خر و نفهم بودم، هم موقعی که همچین نقشهء احمقانهای کشیدم هم حالا که شیدا لخت مادرزاد جلوم دراز کشیده بود و آلت سیخ شده م تو دستش بود و من هنوز مردد بودم چی میخواد. فقط خوشحال بودم که بیرونم نمیکنه.
وقتی دید هنوز گیج میزنم حالت قورباغه گرفت: اول بخورش!
انگار بخوام دستوری مثل بندانداختن اجرا کنم گفتم چشم. سرم رفت بین روناش. درست نمیدونستم چکار باید بکنم. لای پاهاش زبون میکشیدم. بالاش که میرسیدم ناخوداگاه میمکیدمش. ناله ش که در میومد میفهمیدم خوشش اومده ولی با بدجنسی میر فتم پایین. با زبون دنبال سوراخش میگشتم. هنوز پایینتنه م تو دستش بود. شلوار و شورتمو کشید پایین و حلقهء دستش دور آلتم بالا و پایین میرفت. بزودی لذت جنسی از حد طاقتم گذشت و تخلیه بدون اینکه کنترلی داشته باشم توی هوا انجام شد.
بهم گفت جاش رو تخت دراز بکشم. روی سینه م برعکس نشست. با پایینتنه م ور میرفت و انتظار داشت منم براش یه کاری بکنم. خودشو جا به جا کرد تا وسط پاهاش درست جلوی دهنم قرار گرفت. باسن خوشفرم و سوراخ قیف مانندش جلو چشمم بود. بدون اینکه بدونم اونجا جزو نقاط تحریک جنسیه باهاش بازی کردم. حرکات انقباضیش تحریککننده بود. نوک انگشتم رو یه کم فشار دادم. یه سانتی که رفت توش حس کردم موجی از انرژی به پایینتنه م تزریق شد. وقتی آلتم به رشد کافی رسید شیدا نشست روش. حسش عالی بود. مثل مجسمه بیحرکت شدم، مثل رنایی که زیر دست خودم بیحرکت میشدن. درعوض شیدا تحرک داشت. اول با ریتمی آهسته و بعد تندتر. بعد از یکی دو دقیقه شتابی دیوانهوار گرفت. چنگ انداخته بود به شونه هام و من هم چنگ انداخته بودم به سینههاش. خم شد، لبامون چسبید بهم. دست انداختم دور گردنش. میخواستم لباشو قورت بدم. موهاش ریخته بود تو صورتم و عطر ملایمش حس خوبی داشت. ناگهان منقبض شد و حدس زدم داره ارضا میشه. من هنوز وسط راه بودم. ولو شد روم و بعدش کنارم وا رفت. خیس عرق بودیم.
با حوله خشکش کردم. به شکم خوابید که پشتش رو هم خشک کنم. وقتی عرق خودمو میگرفتم تماس حوله با پایینتنه م که هنوز شق و رق بود و منظرهء باسن شیدا تحریکم کرد. جسورانه پشتش دراز کشیدم و سعی کردم همونجوری ارضا شم ولی نمیشد. شیدا هنوز بیحال بود. دست انداختم زیر شکمش کشیدمش بالا. سوراخ قیفی باسنش دعوتکننده بود ولی جرئتشو نداشتم. فرو کردم تو سوراخ جلو. لیز بود و راحت عقب جلو میشد. دوباره با سوراخ عقبش بازی کردم. تکرار حرکات انقباضی دیونه م کرد. کشیدم بیرون و سرش رو گذاشتم تو قیف. ضربههای آهسته میزدم.
همین جوری خوبه، بیشتر نه.
چشم.
ولی سیاهچاله با قدرتی عجیب منو به خودش میکشید. از آستانهء رویداد رد شدم. یه کم فشار رو بیشتر کردم. مسیر لغزنده مقاومتی نداشت و فهمیدم اگه یه کم بیشتر فشار بدم میره داخل.
یه حس غریبی بهم میگفت باید این کارو بکنم. نیرویی مهارنشدنی وجودمو در اختیار گرفته بود. هیولایی که شاید از عقده هام نیرو میگرفت: دیدن هرروز پدری که غذاش شده بود لقمههای خشک چون لقوه نمیذاشت با قاشق غذاهایی مثل آش و حتا پلو بخوره، ترک تحصیل اجباری، کار با لباس زنونه به خاطر پول، و حالا تحقیر توسط زنی که منو بردهء جنسیش میدید.
انجام کاری خلاف میل ارباب تنها راهی بود که میتونست سبکم کنه. فشار رو یه درجه بیشتر کردم.
خر نشیها، دردم میاد.
خریت بخشی از وجود منه شیدا خانم.
فکر کرد دارم شوخی میکنم و خندید ولی خنده ش بلافاصله تبدیک شد به جیغ و فحش: درش بیار اون لامصبو، پدرسگ!
با تمام قدرت خودمو فشار دادم بهش و دو دستی بهش چسبیدم. هرچی بود و نبود فرستادم داخل. برای مقابله، حالت درازکش گرفت که نذاشت بیشتر از چند سانت داخل بمونه ولی همون کافی بود تا بعد از چند ثانیه ادامهء فشار ارضا شم. اون همه فشاری که با میل جنسی قاطی شده بود رفت پی کارش.
خلاف انتظار، واکنش تندی نشون نداد. لابد راسته که مقداری خشونت و تحکم توی سکس به زنا بیشتر حال میده. ارضا شدن با حرفای رکیک موقع عشقبازی هم از تمایل غریزی به جفت قوی مایه میگیره: انتخاب طبیعی و بقای اصلح داروین اینجا هم کار میکنه! همینه که زنایی که شوهر ملایم و محتاط دارن بیشتر سر و گوششون میجنبه.
هرچی بود، کاری که کردم باعث یه جور موازنهء قوا شد. حس پائین دستی و بالادستی رو بین من و شیدا تعدیل کرد.
دوش گرفتیم و به خوردن و نوشیدن سرگرم. شیدا هنوز اشتها داشت و چه اشتهایی! از دور دوم عشقبازی اون فعالتر از من بود و تا وقتیکه در دور چندم کاملا سست و بیمصرف نشدم ولم نکرد.
هی، دور مشتریها رو خط میکشی. واسهء اونا همون تمنا خانم باش. پویا فقط واسهء خودم و بس!
لامصب هردفعه همچی رسم رو میکشید که تا عملیات بعدی واقعا " تمنا خانم بودم و نه پویا. البته کاملا راضی بودم. درواقع با مشتریا از حد دستمالی نمیشد جلوتر رفت. فقط تحریک میشدم و حسرت میخوردم.
گاهی میرفتیم خونه ش. تخت دونفره بیشتر حال میداد. معلوم بود با مردای دیگهای هم رابطه داره ولی با من بیشتر بود. فکر کنم به خاطر سن و سالم بود، یعنی توان چند بار عشقبازی در هر وعده. دم دستش هم بودم.
مدل سگی رو دوست داشت. میگفت حالت طبیعی جفتگیری همینه. حداقل از یه نظر درسته. دو طرف انرژی کمتری مصرف میکنن و دیرتر به هن هن میفتن. فقط یه بدی داشت: به علت تماس باسنش با زیر شکمم بیشتر تحریکم میکرد و زودتر ارضا میشدم. ولی شیدا راهشو بلد بود. بعد از دور اول و یه مشروب ملایم، با ساک زدن واسه دور بعدی آماده م میکرد. استاد بود!
این دوره رویایی نمیتونست دایمی باشه. بعد از دیپلم باید یه فکر اساسی میکردم. به عنوان کفالت از سربازی معاف بودم. نقش تمنا رو به کل گذاشتم کنار. ولی وسایلش رو یادگاری نگه داشتم. با مدرک رعنا جواز آرایشگاه گرفتیم. شیدا خیلی کمک کرد.
دیگه کمتر میبینمش ولی این رابطه هنوزم برام عزیزه. رابطهای نیست که بگم عشق و عاشقیه یا مجبوریه ولی یه چیزی داره که پابندم کرده. شیدا اولین زن زندگیمه، و این آتشی مزاج بودنش خود به خود منو میکشونه طرفش. با مرامم که هست. هروقت کمک خواستم دریغ نکرد. واسهء همین کنار گذاشتنی نیست. هر دفعه با گل سرخ میرم دیدنش. | [
"اروتیک",
"مشتری"
] | 2018-11-16 | 191 | 7 | 126,276 | null | null | 0.007995 | 0 | 22,189 | 2.236523 | 0.733447 | 2.84452 | 6.361836 |
https://shahvani.com/dastan/کوس-مجانی- | کوس مجانی | بهمن | صبح جمعه بودو خانم و بچهها چند روزی رفته بودن خونه مادرزن، از بیرون اومدم و جواد واحد بغلی رو دیدم و احوالپرسی و اونم بچهها ش شهرستان بودن، ساعت ۱۱ بود ک آسانسور توی طبقه ایستاد فضولی کردم و از چشمی در دیدم جواد همراه یه زن مانتو زرد رفتن تو، بی خیالی طی کردم، ۱۰ دقیقه بعد با صدای زیاد در زدن در رو باز کردم و جواد همون زنه رو، لخت لباس به بغل هول داد تو و گفت آبرومو بخر، در رو بست، هنگ بودم، از چشمی دیدم که خواهر و شوهر خواهرش اومدن پیشش، این طرف، یه زن لخت ک فقط شورت پاشه، لباس بغل وایساده منو نگاه میکنه، گفت چیکار کنم بپوشم برم؟ نمیدونستم چیه، کیه؟ که یهو اس از جواد اومد که نوش جونت، زیاد پول بالاش دادم حلالش کن. تو کونم عروسی شد، به زنه گفتم تشریف دارید حالا، اومد تو، قدوبالاش خوب بود، سفید، سینههای بزرگ و خوشگلی هم داشت، لباسشو گرفتم گذاشتم روی مبل و بردمش تو اتاق و لخت شدم، لباشو خوردم، زن تمیزی بود، گفتم بریم حموم، توی حموم کف مالیش کردمو حسابی مالیدمش، هیکل پری داشت، راست کرده بودم، دولاش کردم و از پشت یه دست کردمش، خیلی عالی بود، همینطور خیس آوردمش روی تخت درازش کردمو سینههاشو خوردم و کیرمرو دادم توی دهنش، ساکم خوب میزد. نذاشتم آبم بیاد، دوباره اس جواد اومد که غذا سفارش دادم الان میاد بالا، بگیرش که آبروم نره و حسابشده، بهتره من، گرفتم و دوباره اومدم رو تخت، کیرم یکم آروم شده بود، رفتم لاپاشو با تف کردم توش. تلمبه میزدم، تنگ بود و خوب. اونم همکاری خوبی داشت، لب میداد. دم گوشم آه و آوه میکرد، پشتم رو نرم چنگ میکشید، تلمبه ک میزدم سینههای نوک قشنگش تکون خوشگلی میخورد، بالاخره آبم اومد و اون پاهاشو قفل کرده بود پشت کمرم و فشارش میداد به سمت خودش خایه م داشت میرفت تو کوسش. خالی شدم افتادم روشو چندتا لب گرفتم و رفتیم برای ناهار، غذای خوبی هم سفارش داده بود، زنه خوشگل و با کلاس غذا میخورد، بین غذا چند تا لبم ازش گرفتم، گفت تا ساعت ۳ بیشتر نمیمونم، ناهار که تموم شد، توی جا بغلش کردم و استراحت ک دوباره بتونم بکنمش، نیم ساعتی گذشت و جون گرفتم، همینجور که پشتش بهم بود و کون سفید و خوشگلش رو نگاه میکردم، انگشتم رو کرده بودم تو کوسش و توشو میمالیدم آبدار شده بود، از پشت کردم توش، ۱۰ تایی تلمبه زدم و پاشدم از یخچالی تیکه یخ آوردم، آوردمش لبه تخت، پاهاشو دادم بالا و کردم توش و چندتایی تلمبه زدم و یخ رو میمالیدم لبه چوچولش، جلوی دهنش رو گرفته بود و جیغ آروم میزد، جیغش باعث تنگ شدن کوسش و حال بیشتر میشد، تنگ شده بود عین دختر، پاهاشو جفت کرده بودم، کلوچه ش زده بود بیرون و میکردمش، چ حالی میداد، ۵۰ تا تلمبه زدم و آبم از ته خایه م بیرون زد، همشو خالی کردم تو کوسش، خیلی حال داد، یکم لب بازی کردم و لباس پوشید و رفت، جواد بیچاره هم پول کوس هم ناهار رو حساب کرد. | [
"روسپی"
] | 2023-10-24 | 81 | 22 | 77,901 | null | null | 0.004574 | 0 | 2,416 | 1.618773 | 0.422065 | 3.896857 | 6.308129 |
https://shahvani.com/dastan/آرزویی-که-برام-خاطره-شد- | آرزویی که برام خاطره شد... | حمید | سلام من اسمم حمید هستش و ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم مو به مو عین واقعیت هست و الان که بعد از گذشت چند سال دوباره یادش افتادم حسابی شق کردم...
من حدود ۱۴ سالی میشه که ازدواج کردم و به خاطر شغلم که از چین جنس میارم بعضی وقتها خونه نیستم. بیشتر مواقع اگر برای بارم تو دبی مشکلی پیش نیاد خونهام و بار رو تو ایران تحویل میگیرم. اما این سری تاخیر تو ارسال بارم خورد و مجبور شدم خودم برم پیگیر بارم بشم. هر وقت که من مسافرت خارج از کشور داشتم خانمم با من میومد ولی از وقتی پسرم بدنیا اومد و مدرسه رفت دیگه نتونست همراه من بیاد و من تنها میرفتم. باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سمت فرودگاه. برنامهریزی خودم این بود که بشه کار رو یک هفتهای جمع کرد و زود برگردم ایران. کارم سه چهار روزه تموم شد و جنسها آماده ارسال به ایران شد. پیش خودم گفتم یکی دو روز بیشتر بمونم یکم استراحت کنم بعد برگردم، اما دلم طاقت نیاورد و چون خیلی وابسته زن و بچم هستم گفتم فردا برگردم بهتره. یه بلیط برای بعد از ظهر فردا گرفتم و بدون اینکه به کسی بگم راهی تهران شدم. من معمولا خیلی اذیت شون میکنم مثلا بعضی وقتها یواشکی درو باز میکنم و یه جای خونه قایم میشم و میترسونمشون. به فکرم رسید که این سری هم یواشکی برم و یکم بترسونمشون.
چون خسته بودم چمدونم رو گذاشتم تو ماشین موند و دست خالی اومدم بالا. خیلی آروم کلید رو انداختم تو در و باز کردم ساعت حدود ۱:۳۰ شب بود همه چراغا خاموش بود و من از اینکه نقشهام منتفی شد بدجور کنف شدم و مستقیم رفت تو اتاق خوابمون که بخوابم. کورمال کورمال خیلی آروم تو تاریکی اومدم تو اتاق و خوابیدم رو تخت. میترا (زنم) مثل همیشه پشت به من خوابیده بود از ریتم و صدای نفسش حدس زدم خیلی وقته خوابیده و چون گفتم احتمالا خسته است دیگه بیدارش نکردم و همون طوری رو بهش خوابیدم. اکثر مواقع اگر دعوامون نشده باشه من از پشت بغلش میکنم بعد میخوابم، بدجور عاشق بو کردن بدن و موهاش هستم و تا نچسبونم بهش و یه خورده باهاش ور نرم و کیر شق شدم رو به کون گنده و رونهای تپلش نکشم خوابم نمیبره. بعد از اینکه رو تخت آروم گرفتم حس کردم یه بوی ادکلن فوقالعاده گرم و تلخ شبیه بوی قهوه و کارامل خورد به مشامم. حسابی از بوی ادکلن تحریکشده بودم و کیرم داشت منفجر میشد. دیگه نتونستم تحمل کنم و خیلی آروم یکم توف انداختم کف دستم و شروع کردم با کیرم ور رفتن، خیلی آروم جلق میزدم و کیرم لحظه به لحظه داشت بزرگ و بزرگتر میشد و من با چشمای بسته فقط رو جلق زدنم تمرکز داشتم. ناخواسته یه صدای خیلی آرومی هم از جلق زدنم بلند میشد و چون فکر میکردم خواب میترا سنگین شده به کارم ادامه دادم. از بلند شدن صدای نفس کشیدنش احساس کردم که بیدار شده و متوجه شده من اومدم ولی چون خوابش سنگینه حال نداره بیدار بشه و باهام حرف بزنه. چند دقیقهای نگذشت حس کردم صدای نفس کشیدنش دیگه شبیه خواب بودن نیست و ریتم نفس کشیدن حشری و شهوتی شدن میده. قند تو دلم آب شد و خیلی سریع از عقب اومدم چسبوندم بهش و شلوارش رو کشیدم پایین کیرمرو که حسابی خیس و لیز شده بود فرو کردم لای پاش و جلو عقب کردم حدود دو سه دقیقه داشتم کیرمرو تو لاپاش جلو عقب میکردم و هر وقت که به کسش میکشید خیسی کسش رو احساس میکردم. تو اتاق تاریک مون فقط صدای نفس کشیدن میترا و شلپ و شلوپ کیرم که تو لاپای گرمش تکون میخورد به گوش میرسید. حسابی داشتم لذت میبردم و از خود بیخود شده بودم که یکدفعه یه صدای خیلی خیلی آرومی گفت حمید میشه ادامه ندی؟ صداش شبیه صدای میترا نبود و یک آن حس کردم صدای مهتاب خواهر زنمه. از شدت ترس یکدفعه کل بدنمگر گرفت و خیلی زود خودمو کشیدم عقب. گفتم مهتاب تویی؟ (مهتاب خواهر زنمه و از میترا چند سالی بزرگتره و چون شوهرش بر اثر سکته قلبی فوت کرد تنها زندگی میکرد و بیشتر وقتها میومد خونه مون با متین بازی میکرد)
گفت ببخشید آقا حمید میترا تو اتاق متین خوابیده و من دو روزه اومدم پیش شون که تنها نباشن، منم اومدم رو تخت شما خوابیدم. شما مگه قرار نبود دو سه روز دیگه بیایید؟ منم با صدای خیلی آروم گفتم هیس هیچی نگو الانه که مهتاب بیدار بشه و ابرومون جلوش بره. مهتاب گفت آقا حمید ببخشید من مقصرم از رو ترس صدام درنیومد و خشکم زده بود. گفتم عیبی نداره فقط چیزی نگو که بقیه بیدار میشن. از امشب هم هیچی به هیچکس نگو من الان بلند میشم میرم از خونه بیرون تو هم شتر دیدی ندیدی. داشتم از رو تخت بلند میشدم که یه فکری تو سرم اومد که چرا وقتی مهتاب بیدار شده بود هیچ عکس العملی نشون نداد و چند دقیقه اجازه داد من کیرمرو بذارم تو لاپاش؟ گفتم پس این حتما از این اتفاق خوشش اومده که حسابی کسش خیس کرده بود. یه خورده بهش نزدیک شدم گفتم تو ناراحت شدی از دستم؟ گفت نه اتفاق دیگه پیش میاد مگه شما از قصد این کارو کردین؟ گفتم از این قضیه امشب که چیزی به بقیه نمیگی؟ گفت دیوانه شدی مگه آبروم رو از سر راه آوردم؟ تا اینو شنیدم خیالم راحت شد و وقتی فهمیدم که کائنات کلی زحمتکشیده که من امشب کنار خواهر زنم بخوابم دست دست نکردم و خیلی زود محکم از پشت بغلش کردم و چسبوندم بهش.
گفت حمید دیوانه شدی این چه کاریه که میکنی؟ منم در حالی که کیرمرو داشتم لای پاش فرو میکردم گفتم تو الان جای کی خوابیدی؟ گفت: میترا. گفتم خوب این مشکل منه یا تو؟ گفت مسخرهبازی درنیار الان اگر میترا بیدار بشه و صدامون رو بشنوه زندگی هردومون داغون میشه. برو تو اتاق پیش میترا بخواب اینکار رو نکن. منم هیچی به هیچکس نمیگم. احساس میکردم که خود خدا هم میگه بکنش و یه حال توپ به این بنده من بده که چند ساله حسابی تو کفه کیره. گفتم کار از کار دیگه گذشته من الان دارم میترام رو میکنم و تو تاریکی چیزی نمیبینم. دیدم خودشو هی سفت میکنه و تلاش میکنه بره جلوتر تا کیرم از لای پاش دربیاد. منم که دیگه به سیم آخر زده بودم دستمو از پشت آوردم گذاشتم رو سینههاشو و محکم کشیدم عقب و چسبوندم به خودم. با این کارم دیگه هیچ حرکتی نکرد و صداش در نیومد اما هنوز لاپاش رو سفت کرده بود و نمیذاشت کیرم راحت جلو و عقب بره. کیرمرو کشیدم بیرون انگشتمو خیس کردم و کشیدم رو کسش. وایی انگار شومینه لایه پاهاش روشن بود داغ داغ بود و حسابی خیس شده بود. آروم با انگشتم کسش رو ماساژ دادم و حس کردم داره خودشو شل میکنه. آروم در گوشش گفتم نون زیر کباب آمادهباش که من دیگه طاقت ندارم. کیرمرو حسابی تفی کردم آماده شدم که بکنم تو کسش، اصلا باورم نمیشد که قراره کس مهتاب خواهر زنمو بکنم. زنی که چندین سال بود با اندام محشرش حسابی منو تو کف گذاشته بود. پیش خودم میگفتم اگر یک درصد میترا بیدار بشه خودم رو میزنم به اون راه که فکر کردم تویی و اصلا نفهمیدم که مهتاب جای تو خوابیده.
کیرمرو گذاشتم لب کسش و آروم فرو کردم توش. آنچنان خیس و لیز شده بود که با کوچکترین فشاری تا ته رفت توش، وایی که چقدر تنگ و داغ بود حسابی داشتم از این وضعیتم لذت میبردم و از اینکه همه چی با هم جفت و جور شده تا من مهتاب رو بکنم تو کونم عروسی بود. بعد پنج دقیقه که جانانه تلمبه زدم خیلی آهسته گفت: حمید حواست هست دیگه؟ گفتم آره خیالت راحت حواسم هست. تا اینو از من شنید کاملا کونش رو داد عقب و خودش رو شل شل کرد تا کیرم بیشتر بره تو کوسش. دیدم داره صدای نفسنفس زدنش بلند میشه. برای اینکه یکدفعه صداش بلند نشه دستمو آروم از زیر بدنش رد کردم و گذاشتم رو دهنش. دیدم داره گوشه دستم رو گاز میگیره. وقتیکه فهمیدم کاملا تسلیمشده و باهام هم مسیر شده دستم رو از رو دهنش برداشتمو لباسشو دادم بالا تا دستم راحتتر بره رو سینههاش. دیدم خودش سوتینشو کشید بالا و سینههاش کاملا افتاد تو دستم. با یه دستم سینههاشو فشار میدادم و با اون یکی دستم لپهای گنده کونش رو فشار میدادم و از هم بازشون میکردم تا کیرم تو کوسش با تلمبههای همراه با ضربههای خیلی آروم جلو و عقب بشه. مالوندن و فشار دادن کون و سینههاش یه حس غیر قابل وصفی رو بهم منتقل کرد دقیقا همون حسی که اول نوشتهام بهش اشاره کردم که وقتی الان یادش افتادم حسابی شق کردم. دستش رو گذاشت رو دستم و آروم انگشتامو فشار میداد روی کونش و بعضی وقتها با انگشت خودش سوراخ کونش رو میمالوند و انگشت منو رو میکشید میداشت روی سوراخ کونش تا بهم بفهمونه که حسابی کونش میخاره، انگشت فاکم رو حسابی خیس کردم و گذاشتم روی سوراخ کونش خیلی آروم بصورت دایرهای سوراخ کونش رو میمالوندم و هرازگاهی آروم تو کونش فرو میکردم حس کردم تو بغلم میلرزه و دیگه رسما داشت دستم رو حسابی گاز میگرفت. خیلی از این حالتش خوشم اومد. احساس کردم کاملا بهم اعتماد کرده و خودش رو بهم سپرده. دیدم داره ارضا میشه آروم پشت گردنشو بوس کردم و خودمو کشیدم عقب بهش گفتم از کنار تخت چندتا دستمال کاغذی بهم بده که آبمروروش خالی کنم. در کمال تعجب برگشت رو به من و خودش کیرمرو گرفت تو دستش و خیلی آروم گفت حواست باشه آبت داشت میومد بهم بگو تا دستمال رو بگیرم زیرش تخت تون رو کثیف نکنه.
وایی خدا خواب میبینم یا بیدارم؟! یعنی من امشب با مهتاب سکس کردم و اون الان داره برام جلق میزنه تا آبم رو بیاره؟ دیدم داره آبم میاد زودی بهش گفتم داره میاد. با صدای خیلی آروم و نازی گفتم بذار بیاد حواسم هست. آنچنان آبی ازم خارج شد که حس کردم رفتم تو کما. از خودم بیخود شده بودم که با صدای مهتاب به خودم اومدم که گفت میخوای تا صبح همین جا بخوابی؟ گفتم نه الان حاضر میشم میرم تو ماشین فقط بذار حالم بیاد سرجاش حسابی منگ و گیجم. دیدم دهنشو آورد نزدیک گوشم و گفت تو این چند سال هم این حس رو تجربه کرده بودی؟ گفتم دروغ چرا جفت تون متخصصین در این زمینه ولی امشب یه عشق و حال متفاوتتری رو تجربه کردم. خیلی آروم لباسامو پوشیدم و رفتم سوار ماشین شدم و از پارکینگ زدم بیرون. دو سه دقیقهای نگذشته بود که مهتاب بهم پیام داد با این حالت رانندگی نکنی خطرناکه بزن بغل استراحت کن. یادت که نرفته شتر دیدی ندیدی... این پیام رو هم حذف کن.
تا بعد از ظهر بیرون گشتم و زنگ زدم خونه که من تو راهم دارم میام خونه. اگر شام نذاشتی زودی حاضر بشین بریم بیرون شام بخوریم. میترا گفت مهتابم اینجاست بذار ببینم اونم میاد یا نه. گفتم ا جدی اونم اونجاست چه عالی اصلا گوشی رو بده خودم بهش بگم بیاد. گوشی رو داد به مهتاب منم بعد حال و احوالپرسی گفتم چطوری شما ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ خندید و گفت آره چرا که نه خیلی هم خوش میگذره. | [
"خواهر زن"
] | 2023-06-28 | 56 | 7 | 65,901 | null | null | 0.006351 | 0 | 8,762 | 1.659522 | 0.197311 | 3.793478 | 6.295359 |
https://shahvani.com/dastan/سیاهی-مطلق | سیاهی مطلق | null | خونه خالم تو یکی از شهرای اطراف بود. شوهرش اهل همون شهر بود وبه عنوان سرنگهبان یه مجموعه که چند شرکت خصوصی باهم یه کنسرسیوم تشکیل داده بودن مشغول به کار بود. جایی که نگهبانی میداد محوطه نسبتا بزرگی بود که در حومه شهر واقع بود در یک مساحت حدود یک هکتار که چند سوله و یک ساختمان بزرگ اداری و محوطه و خانه سرایداری بزرگی که خونه خالم توش زندگی میکردن شاملش بود. عروسی دخترخالم بود و قرار شد بریم اونجا. ما و خونه خاله دیگم و دوتا از داییام چهار تا ماشین راه افتادیم سمت شهرشون و حدود دوساعت بعد رسیدیم. اواخر اسفند بود و روزا تقریبا از ساعت ۱۱ تا ۱ یا یکم بیشتر یه آفتاب دلچسبی میتابید ولی بقیه ساعات خیلی سرد بود مخصوصا دم دمای غروب و دم دمای صبح. رسیدیم خونه خاله و دیدیم شلوغه. فامیلای شوهرخالم امده بودن و مراسم خودمونی گرفته بودن که فقط خودشون بودن و از خانواده دوماد بغیر از عموی دوماد که دوست نزدیک شوهرخالم بود خبری نبود. اونم اتفاقی اونجا بود. مستقیم از راه که رسیدیم رفتیم تو مراسم. شوهرخالم یه برادرزاده داره که اینقد تودل برو و خوش سروزبونه که آدم دلش میخواد بذاره لای نون و بخوردش. نشستیم و دخترخالم و پسرخالم امدن نشستن پیشمون و حرف زدن از هر دری که شیدا یا همون دختر عمه شون هم امد. اینقد شیرین زبونی کرد و ماروخندوند که دخترخالم گفت بسته شیدا خفه شدیم. تا حالا دختر اینقدر راحت و باز و خودمونی ندیده بودم. با دامن بالازانو نشسته بود شیدا که یه لحظه چشمام رفت سمت رونای تپلش. یکم با نگاه خریدارانه نگاش کردم. از نظر بدنی هم کم نداشت. با اینکه قدش کوتاه بود و هیکل ریزه میزهای داشت ولی بدنش خوب بود. شکم نداشت و رونای تپلش خیلی خودنمایی میکرد و کمرشو باریکتر نشون میداد. کونش معمولی بود و با توجه به جثه ریزش حتی سینههای نسبتا معمولیش درشت به چشم میومدن. لبای باریک و کوچولو و دماغ نقلی و چشمای نخودی همیشه خندون. رفتم تو نخش و دخترخالم متوجه شد. منو کشید کنار گفت چیه چشات داره دور دختر عمم میگرده. دوسش داری؟ گفتم نه بابا یه لحظه چشمم رفت و الا من اونجا و اون اینجا. حوصله عشق راه دور ندارم ولی خوب حق ندارم نگاه کنم؟ یکم نگام کرد و گفت اوکی فکر کردم میخوایش چون تازه از یه رابطه درامده و کسی رو نداره. تو ذهنم یه جرقه زده شد که یه حال کوچولو هم باهاش بد نیست. خلاصه دیگه رفتم تو نخش و میپاییدمش و هرجا میرفت دنبالش بودم ولی جوری بود که هروقت میخواستم برم جلو و بهش نخ بدم یه اتفاقی میفتاد و نمیشد. نمیدونم چرا یهو اینقد رفتم تو نخش. بشدت حشری بودم و دست خودمم نبود. امدم پشت خونه خالم که محوطه بزرگی بود یه سیگار بکشم که امد. یهو سیگارمو پرت کردم از ترس. گفت چی شد؟ گفتم فکر کردم بابامی. امد گفت نه بابا منم. سیگارتو بکش منم یه پک بزنم. گفتم سیگار میکشی؟ گفت نه فقط دوست دارم یکی دو پک بزنم. چرا افتادی دنبالم؟ به تته پته افتادم. خندید و سیگار رو از دستم گرفت و یکی دوتا پک زد و به سرفه افتاد. گفتم خوبی؟ گفت آره چیزی نیست. سیگارو داد بهم و برگشت تو خونه. منم امدم جلو خونه و یه نیمنگاه از پنجره انداختم تو. دختر خالم و شیدا و چند تا دیگه از بچههای فامیل درحال رقص بودن. رفتم تو و دوباره چشم دوختم به شیدا. حس کردم معذب شد و یه چیزی درگوش دخترخالم گفت که امد سمت من و گفت این حیزبازیا چیه درمیاری؟ گفتم حیزبازی کدومه؟ خودش امد پشت ساختمون باهام سیگار کشید. با چشای باز گفت شیدا سیگار کشید؟ گفتم نه اونقدر. امد یه دو پک زد و برگشت. گفت کی؟ گفتم همین الان. گفت شیدا الان نیمساعته بامنه و داریم میرقصیم از این گذشته شیدا از سیگار متنفره. شروع کردم خندیدن که گفت دیوونه بودی الان توهمی هم شدی. گفتم برو بابا خودش بود امد اتفاقا خیلی هم صمیمی بود باهام. شیدا رو صدا زد و گفت شیدا تو کی رفتی پشت ساختمون که من نفهمیدم؟ شیدا گفت من اصلا پشت ساختمون خونه نمیرم. رو به قبرستونه اصلا جرات ندارم تنها برم توکه میدونی میترسم. دخترخالم یکم شیدا رو نگاه کرد و چشم به من دوخت و گفت شیدا تو برو. شیدا که رفت رو کرد سمتم و گفت از این قضیه نذار کسی چیزی بفهمه مخصوصا شیدا. منم یکی دوبار اینجور شدم اینجا. زمین کنار مجموعه یه قبرستون خیلی قدیمیه. مامانم اینقد این اتفاقا براش افتاده که دیگه براش عادی شده ماهم هم همینطور ولی شیدا خیلی ترسوئه یه وقت چیزی لو ندی. گفتم باشه و امدم بیرون. چه مزخرفاتی. مگه میشه همچین چیزی. یکم فکر کردم. دخترخالم خیلی دختر مردمآزاری بود احتمالا اینو گفته که منو بترسونه. بعد زدم زیر خنده. دختره بیعقل. فکر کرده با این داستانا میتونه منو بترسونه. یا شایدم میخواد منو از شیدا دور کنه. وای خدا شیدا چقدر خواستنیه. تا حالا اینقدر دلم نخواسته با یکی خلوت کنم. فکر اینکه میاد کنارم میشینه و دستامو میزارم تو دستاش تو چشای نخودیش غرق بشم. ممههای تو مشتیشو بگیرم دستم. یعنی میشه با اون کون خوشفرم وگردش بیاد بشینه رو پام؟ اوف کیرم شق شد. کیرمرو درمیارم بعد دهن کوچولوشو میذاره دور کیرم. مهم نیست کیرم گنده نیست. دهنش اینقد کوچیکه که کوچولوترین کیراهم برای دهن نقلیش گندس. از دوستام شنیده بودم اندازه کس دخترا به اندازه دهن و لباشون ربط داره (البته بعدها فهمیدم کسشعری بیش نیست). یعنی دهنش اینقد نقلیه حتما کسشم تربچس. وای از تصوراتم حالی به حالی شدم. چشمامو بستم و تو تخیلاتم شیدا رو به پشت خوابوندم و تن کوچیک و خوشگلش رو به تصرفم درآوردم. کیرمرو میذارم تو کسش و آروم آروم میکنمش. اونم تو چشام خیره میشه و آه و ناله میکنه. خدا. دیگه طاقت نداشتم. فوری رفتم سمت دستشویی و شروع کردم جق زدن. به حدی حشری شده بودم و حساس که ایستادن برام سخت بود و زانوهام تحمل وزن و رعشهای که بر اثر حشریت بهم مستولی شده بود رو نداشت. تکیه دادم به دیوار و قشنگ شلوارمو تا زانو کشیدم پایین. پشمای کیرمرو تازه زده بودم که بزرگتر دیده میشد ولی نسبت به قبل یکم درشتتر دیده میشد. قشنگ کلاهکش کبود شده بود از جریان خون زیاد. جق زدن رو ادامه دادم و اون لحظهای که میخواست ارضا شم کنترلمو از دست دادم و نزدیک بود بیفتم که به خاطر کوچیک بودن توالت خوردم به دیوار روبروم و همزمان ارضا شدم. از شانس خوبم اینقد شدت تحریک زیاد بود که مثل همیشه آبم نریخت رو شلوارم بلکه پاشید رو دیوار. بلاخره که همیشه بدبیاری نیست بعضی وقتام از یه جا باید شانس آورد. البته دلیل افتادنم شلوارم بود تا مچ پام کشیده بودم پایین و نمیتونستم قدم بردارم بهمین خاطر تعادلم بهم خورد. بعد از شستن کیر و دیوار و مرتب کردن سرو وضعم از توالت امدم بیرون. نزدیکای عصر بود و کمکم سوز سرما داشت میومد. دیگه از اون شور و هیجان یه ربع قبل خبری نبود. شیدا دوباره تبدیل شد به همون برادرزاده شاد و خرم شوهرخالم. دیگه حتی میلی به حرف زدن باهاش نداشتم چه برسه به.... البته اینا آثار بیخیالی بعد از جق بود. سیگار بعد از ارضا شدن هم که لطف خاص خودشو داره. اینبار رفتم سمت اتاق نگهبانی که دم در بزرگ مجموعه بود. یه اتاق نسبتا بزرگ حدود ۳۰ متر که یه تخت یه گوشش بود و یه میز و صندلی و یه کامپیوتر و دستگاه آمپلیفایر و یه ال سیدی بزرگ هم رو دیوار روبروی میز و صندلی بود که تموم دوربینای مداربسته رو ساپورت میکرد. یه یخچال هم گوشه اتاق نگهبانی بود و تمام. در اتاق نگهبانی بسته بود و همونجا یکم جلو در, تو پیادهرو و یکم چرخ زدم و سیگارمو کشیدم و امدم تو. خونه خالم نزدیک در ورودی بود و تقریبا تا اتاق نگهبانی فاصله انچنانی نداشت حدودا ۲۰ متر. سولهها پشت ساختمون اداری بودن و همشون قفل. ساختمون اداری هم یکم بالاتر از خونه مسکونی که خالم اینا ساکن بودن توش بود. یکم بالاتر منظورم اینه که شاید حدود ۶۰ یا ۷۰ متر فاصله بود که این فاصله با یه تقریبا خیابون مانند و اطرافش درختای کهنسال پوشیده شده بود که منظره زیبایی داشت. امدم از خونه خالم رد شدم به سمت ساختمون اداری. خیلی بزرگ بود. شاید ۱۰۰۰ متر زیربنا داشت تو سهطبقه. صدای آهنگ خیلی کم داشت میومد و صدای جیغ و داد بچهها تو خونه. یکم نگاه کردم عظمت ساختمون گرفت منو. ولی دونستن اینکه کل این مجموعه الان خالیه یجورای مورمورم میکرد. با خودم گفتم برم سوله هارم ببینم. از ساختمون رد شدم به سمت سولهها. دیگه صدای اهالی منزل نمیومد. چشمم افتاد به سولهها. به طرز غم انگیزی قدیمی و فرسوده بودن ولی ظاهرا هنوز کاربردی بود برای شرکت. ماشینای کهنه و قدیمی که انگار عمرشون تموم شده و بیاستفاده دور ریخته شدن. چند تا لندروور بود یه یه وانت میتسوبیشی قدیمی که فقط بدنش بود و شاسیش. اونم زنگزده بود. همهجا غرق در سکوت بود. غرق در تفکر بودم که یهو به خودم امدم. یکم اطرافمو پاییدم. باد خفیفی میومد که صداش یه طرف گوشم بود و طرف دیگه گوشم صدای خشخش آت آشغالایی که باد تکونش میداد رو میشنید. افت نور رو به وضوح حس کردم. اصلا از جایی که بودم خوشم نمیومد. حس میکردم دارم توسط کسی مراقبت میشم. نه مراقبتی که منو امن نگهداره. بلکه مراقبتی که منتظره تکون بخورم شکارم کنه. برگشتم سمت خونه که یهو با یه صدا سرجام میخکوب شدم. چشمامو بستم و آروم برگشتم سمت صدا. دیدم یه گربه داره از کنارم به سمت خونه میره. نزدیکم که امد داشت خیلی مشکوک نگام میکرد از سرعتش کم کرد و من بیحرکت وایسادم. نزدیکم که رسید یهو پا گذاشت به فرار. خندم گرفت و مگه گربه هم ترس داره؟ برگشتم که برم سمت خونه که یهو صدای جیرجیر عجیبی باعث محو شدن خندم شد. نگاه کردم دیدم یه تیکه حلبی آزاد بر اثر باد که یکم شدیدتر شده داره وسط هوا تکون میخوره. واقعا ترس برم داشت و منم مثل گربه هه شروع کردم دویدن. نمیدونم به خاطر سرعت زیادم بود یا چیز دیگهای. انگار یه نفر تو گوشم هو میکرد. مسیر زیادی نبود ولی برام خیلی طولانی شده بود. از جلو ساختمون اداری هم گذشتم و رسیدم پشت خونه. یکم وایسادم نفسم بالا بیاد. اینقد تند دویده بودم که تو راه نفس نکشیده بودم و تموم سلولای بدنم طلبه اکسیژن بودن. به دیوار خونه تکیه دادم و اون سمتی رو که ازش امده بودم نگاه کردم. محیط سرد و دلهرهآور سولهها توسط ساختمون اداره از دیدرس خارج بود. به سمت دیگه نگاه کردم. دیوار اطراف مجموعه که مجموعه رو از بیابون اونطرفش جدا میکرد. یاد حرف دخترخالم افتادم. اونجا یه قبرستون قدیمیه. آب دهنمو به سختی قورت دادم و رفتم تو خونه. صدای آهنگو کم کرده بودن و کمکم مهمونای شوهرخالم داشتن میرفتن و ما میموندیم و خونه خاله و دوتا داییام.
هوا به سرعت تاریک شد و بعد یکی دوساعت شام خوردیم و کمی نشستیم به خنده و شوخی حرفای معمولی و بعضا غیبت هم میکردیم. حدودای ساعت ۱۱ شد و همه گیج خواب بودیم. حالا این جمعیت کجا بخوابن. قرار شد زنا تو خونه بخوابن و مردا هم برن تو اتاق نگهبانی. اتاق نگهبانی با اینکه بزرگ بود ولی واقعا جای خواب نبود. خالم به شوهر خالم گفت خوب چرا نمیرین تو سویت ساختمون اداری؟ شوهر خالم گفت راست میگی میریم اونجا میخوابیم. تو ساختمون اداری یه سوییت مجزا بود بعضی وقتا مهمون خارجی داشتن همونجا اسکانشون میدادن. سوئیت تو طبقه سوم ساختمون بود و از وسط ساختمون راهپله بزرگی میخورد به سمت بالا. شوهرخالم مارو برد اونجا و مستقرمون کرد و چند دست رختخواب هم آورد. گفت من میرم نگهبانی تا ۱۲ که نگهبان شب میاد وقتی امد میام پیشتون و رفت. سوئیت نبود که. یه خونه مجهز و کامل بود. یه پذیرایی بزرگ و یه خواب بزرگ سه تخته که در بزرگی هم داشت که باز بود با یه آشپزخونه کوچیک کنار اتاقخواب. شوهرخاله بزرگم و دایی بزرگم و بابام رفتن تو اتاقخواب و من و دایی کوچیکه و مصطفی پسر خاله بزرگم که تازه ازدواجکرده بود و حالش از اینکه نمیتونست پیش زنش بخوابه گرفته بود, تو پذیرایی میخوابیدیم. پتو انداختیم و شروع کردیم به حرف زدن. حدودای ۱۲ و نیم بود که شوهرخالم امد تو سری به همه زد و از راحت بودن جا مطمئن شد و خودشم سرجاش رفت که بخوابه. من که دستشوییم گرفته بود به شوهرخالم گفتم سرویس کجاس؟ گفت همونجا کنار در ورودیه. رفتم دیدم در قفله. گفتم اینکه قفله. گفت نه اون قفل نیست هیچوقت. امد و دید قفله. گفت عجیبه این در هیچوقت قفل نیست. گفتم حالا کلیدش نیست؟ گفت من کلید اینجارو ندارم که. فقط کلیدای ساختمون رو دارم این سوئیت هم همیشه بازه. فقط در اصلی ساختمون قفل میشه و بقیه اتاقا کلیداشونو ندارم دست کارمنداس. شانس من بود. گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت برو دستشویی پایین خوب. گفتم کجاس؟ گفت میری طبقه اول از کجا میای بالا, سمت چپت یه راهرو هست میری انتها اونجا سه تا سرویس بهداشتی هست مال کارکنان اینجاس. آروم رفتم بیرون از سوئیت و از پلههای بزرگ رفتم پایین. مهتاب میدرخشید و راهپله هم پنجره داشت به سمت بیرون. یه لحظه ایستادم نگاه کردم. از اون زاویه خونه کوچیک خاله پیدا بود که همهجا تاریک بود و پایین ترش پروژوکتور دم نگهبانی تو شب خودنمایی میکرد. از راهپلهها که رفتم پایین رسیدم طبقه اول تاریکی مطلقی حکمفرما بود. دنبال کلید برق گشتم پیدا نکردم. دست گرفتم به دیوار که برم سمت دستشوییها که ضربان قلبم بالا رفت. خیلی خوفناک بود و صدای هیچی نمیومد. دلم میخواست حداقل صدای چیزی میومد. انگار اگه صدا باشه از وحشتناکی محیط کم میکنه. سرجام وایسادم. یه فکری به ذهنم رسید. میرم توالت خونه خاله. خوبه توالت خونهشون هم دم در ورودیه کسی رو بیدار نمیکنم. از تو ساختمون اداری امدم بیرون. دوسه تا پله میخورد تا بیام پایین. امدم پایین مسیر زیبایی که عصر از دیدنش لذت میبردم با وجود باد و درختایی که باد داشت تکونشون میداد و صدای باد که از لای شاخههای لخت درختا که بعضا جوونههای زده بود که امیدبخش رسیدن بهار بود در حرکت بود, میومد. خیلی منظره وحشتناکی رو تداعی میکرد برام. یکی دوقدم رفتم انگار یهو برق رفت. کل ساختمان رفت تو تاریکی و حتی نور ضعیفی که پروژکتور تا اونجا پراکنده میکرد قطع شد. انگار راه نفسمو بستن. نفس کشیدن برام سخت بود. تصمیم گرفتم همونجا جلو در کیرمرو در بیارم بشاشم. از اول هم همینکارو باید میکردم. خوبیش به این بود که مهتاب میدرخشید و حداقل محیط یکم روشنایی داشت. الان که برق هم نیست دوربینا منو نمیگیرن که. کیرمرو درآوردم بشاشم جلو در ساختمون. ولی نه. از ترس روده هام شروع به کار کرده بود. یهو دلپیچه شدیدی گرفتم. خواستم همونجا کنار در بشینم که فکر شستن و پاک کردن خودم بعد از انجام شماره ۲ , از ادامه کار منصرفم کرد. امدم تو ساختمون. یهو یاد گوشیم افتادم. گوشی من که چراغقوه داره. این مسخرهبازی چیه درمیارم من؟ از دست خودم خندم گرفت. چراغقوه گوشیمو روشن کردم و امدم تو ساختمون و رفتم سمت راهرو. نور چراغقوه گوشی تا انتهای راهرو رو مشخص میکرد ولی ترسم بیشتر شد. بعضی وقتا ندیدن بهتر از دیدنه. الان که نور بود و میتونستم جلومو ببینم یه ترس دیگه سراغم امده بود. اگه یهو یه چیزی ببینم؟ نور چراغقوه گوشیمو انداختم زیر پام و با استفاده از پیشزمینهای که داشتم میرفتم جلو و برای احتیاط دستمو به دیوار گرفته بودم و میرفتم. یه لحظه چیزی دور مچ دستمو گرفت. نزدیک بود برینم تو شلوارم. با ترس و لرز نور چراغقوه رو گرفتم طرف دستم ببینم چیه که دیدم مچ دستم رفته زیر دستگیره یکی از درا. نفسمو بیرون دادم و راه افتادم. به انتهای راهرو رسیدم و دروباز کردم. یه دستشویی بزرگ بود با سه تا سینک سرامیکی و سه تا در که توالتها توش بود و جلو هرکدوم از سینکها یه آینه بزرگ بود. به سرعت رفتم تو یکی از توالتا و شلوارمو درآوردم و نشستم و آبو باز کردم. نور چراغقوه رو خاموش کردم که کسی نفهمه اینجام. کی نفهمه؟ خودمم نمیدونستم. یه لحظه فکر کردم اگه با نور میتونه پیدام کنه حتما با صدای آب هم میتونه. فوری آبو بستم و دستامو دور زانوهام حلقه کردم. اینقد گوشی تو دستمو فشار دادم دستم درد گرفت. گوشی رو آروم گذاشتم تو جیبم و آبو باز کردم خودمو شستم. آفتابه رو پر کردم و ریختم. امدم بیرون و رفتم سمت سینک. با دست دنبال نازل مایع دستشویی گشتم. پیداش کردم و یکم ریختم و مشغول شستن دستام شدم. حس کردم چیزی روبروم داره تکون میخوره. سرجام میخکوب شدم. حرکته متوقف شد. دوباره شروع کردم شستن دستام دوباره تکون خوردنا شروع شد. به خودم نهیب زدم نترس دیگه تموم شد چیزی نیست و با دقت کمی نگاه کردم. یهو یاد آینه افتادم. حرکت سر خودم بود جلو آینه. دوباره به خودم خندیدم. خندیدن خوب بود چون از استرس و ترسم کم میکرد. آروم بدون اینکه ترسی به دل راه بدم از دستشویی امدم بیرون. اینبار از راهرو به سمت راهپلهها میرفتم و نور مهتاب که به جلو راهپلهها میخورد قسمتی از مسیر رو برام روشن میکرد. ولی انگار بازم ترس, دست از سرم برنمیداشت. انگار افرادی تو اتاقای بسته هستن که میخوان بیان بیرون. موهام سیخ شد بازم. ولی این بدترین سناریویی که فکر میکردم نبود. فکر کن افرادی یا چیزایی... نمیدونم... تو اتاقا هستن که نمیخوان بیان بیرون. بلکه میخوان منو ببرن داخل. بدنم به وضوح میلرزید. یکم سرعتمو زیاد کردم و دویدم سمت راهپلهها و با سرعت بیشتری از راهپلهها دویدم سمت طبقه سوم. باز هم اون صدایی که حین دویدن از قسمت سولهها تا جلو خاله شنیده بودم امد. همون هو. رسیدم دم در سوئیت. وایسادم که درو بدون سروصدا باز کنم کسی بیدار نشه. حین ایستادن برای آخرین بار به راهپله نگاه کردم. نور مهتاب میومد تو. هیچ صدایی نمیومد. درو آروم باز کردم رفتم تو سوئیت. همه خواب بودن. درو آروم بستم و رفتم که سرجام بخوابم یهو از پشت چیزی لباسمو گرفت و مانع حرکتم شد. فکر کردم لباسم گیر کرده به دستگیره در ولی یه متر از در فاصله داشتم. تو مغزم دنبال یه جواب منطقی براش بودم که یه صدای خفیفی در گوشم گفت از عصر باهاتم از همون موقع که دوکام از سیگارت گرفتم...
نویسنده: کیرمرد (dickerman) | [
"ترسناک"
] | 2018-06-30 | 33 | 5 | 14,579 | null | null | 0.01469 | 0 | 14,890 | 1.465697 | 0.349717 | 4.283309 | 6.278035 |
https://shahvani.com/dastan/زندگیها-–-فرو-ریختم | زندگیها – فرو ریختم | null | وقتی خودت در خود گرفتاری، هرگونه زنجیر یعنی هیچ
دلخوش نکن، این متن چیزی نیست، این شعر بی تصویر یعنی هیچ
بعد از تو تصویری نمانده تا، شاعر خیالی نو در اندازد
تنها به فکر مرگ وامانده است، تا خون بهایت را بپردازد
پلههای برج نگار رو یکی یکی پایین میرفتم، اما مثل این بود که داشتم، روی پاهای خودم منهدم میشدم، فرو میریختم و پایین میرفتم، صورتم پر از اشکهایی بود که نباید میبارید، اما مگه میشه که عاشق باشی و ترکش کنی و خراب نشی و صورتت با بارون یکی نشه!؟
تلخترین واقعه زندگیم رو تجربه میکردم، با ارزشترین فصل زندگیم رو داشتم زیر خاک دفن میکردم، با دست خودم داشتم عشقی که آرزوش رو داشتم، به نفرتی تبدیل میکردم که میدونستم، ممکنه کینه و رنجشش تا سالها تو دلش باقی بمونه، اما چارهای نداشتم، تنها راه برای هردوی ما همین بود...
صدرا بهم نزدیک شد، لرزش شونه هام رو حس کرده بود، دست یخزدهام رو تو دستهای گرمش گرفت، اما من گرمی دستهای اون رو نمیخواستم، دلم برای کسی پر میزد که با تمام وجودم دوستش داشتم، کسی که همین چند دقیقه پیش ترکش کرده بودم و دیگه نباید وارد زندگیش میشدم. دلم لذت لمس دستهای بهنام رو میخواست...
دست چپم رو از دستهای صدرا جدا کردم با زحمت تو کیفم فرو کردم، جواب آزمایش رو محکم توی مشتم فشار دادم، جواب لعنتی که سه روز بود، تمام روح و روانم رو به بازی مرگ گرفته بود.
تنم شروع به سوزن سوزن شدن کرده بود، پوست تنم گز گز میشد و قلبم به طپش افتاده بود، کیفی که بروی شونهام بود، داشت سنگینتر از همیشه میشد.
میدونستم که دوباره شروعشده و باید تحملش میکردم، اما وقتی کمی بعد جلوی درب خروجی برج نگار، دست بی حسم کاملا از کنترلم خارج شد و کیفم از روی شونهام پخش زمین شد، فهمیدم که در برابر این حمله نمیتونم مقاومت کنم.
صدرا با عجله کنارم روی زمین نشست و به آغوشم کشید و بلافاصله وقتی مطمئن شد که هنوز هوش و حواسم سرجاش هست، مشغول جمع و جور کردن وسایلم که روی زمین ریخته بود، شد.
با نگاه پر از اشکم به سمت راهپله برگشتم، امید داشتم که دنبالم اومده باشه، اما کسی نبود، انگار امید ناچیزی رو که تو وجودم برای ادامه داشتن این رابطه زنده نگه داشته بودم، با نیومدنش به آتیش کشیده بود.
میدونستم که این نیومدنش به صلاح هردومونه، اما امان از دلی که نخواد، حرف عقل رو بفهمه!
سوار تاکسی دربستی شدم که نگاه کنجکاوش مدام سرتا پای آشفته منو نگاه میکرد، نمیفهمیدم این مردم چی از جون همدیگه میخوان که حتی وقتی یکی مثل من، به نفسنفس هم بیفته، هنوز مثل لاشخور باید منتظر تموم کردنش باشن، حتی اگه هیچ سهمی هم بهشون نرسه، اما انگار دلشون میخواد، تا اعماق وجودت رو با نگاه حریص و پر از سوال و تهمتشون دستمالی کنند.
تو تمام مسیر بدون اینکه کلمهای با صدرا حرف بزنم، چشمهام رو بسته بودم، درد مزمنی که چند وقت بود شروعشده بود دوباره داشت خودش رو بروی تنم مسلط میکرد.
وقتی وارد خونه شدم، از جلوی چشمهای پر از سوال آیلین گذشتم و یه راست تو اتاقم رفتم، حسی مثل کرختی و بی حسی و گزگز شدن شونه و دست و پای راستم رو داشت اسیر خودش میکرد و دستبردار هم نبود، فشار عصبی بدترین چیز بود برای من...
به سمت آینه و میز آرایشم چرخیدم، باید با خودم و این اتفاقی که خودم تصمیمگیرندهاش بودم، کنار میومدم، صورت پر از بغضم از حال دلم خبر میداد.
چهرهام توی آینه از زنی میگفت که سی و چند سالگی رو گذرونده بود، با چشمهایی که متغیرتر از آب و هوای جاده حیران بود، به یاد سفر آستارا و سرعین بهمراه بهنام افتادم و تب لرزی که هر دو زیر بارون تجربه کردیم، آه بهنام، آه که امروز چقدر سخت از خودم رنجوندمش، تمام حس و عشقش رو امروز به کافه آورده بود تا دوباره منو مست خودش کنه، بدون اینکه بدونه من چقدر تمام وجودش رو میخوام، بدون اینکه متوجه بشه من با رد کردن عشقش، خودم رو زودتر از موعد به کشتن داده بودم.
اما، من نه فقط بخاطر خودم، بخاطر هردومون تمام تمنای نگاه و کلامش رو نادیده گرفتم...
سوال تکراری که شاید میلیونها بار با خودم تکرار کرده بودم، دوباره بروی لبهام اومد! چرا من؟ و با تکرارش، دوباره چونهام به لرزش افتاد و بغضم ترکید وهایهای گریهام شروع شد.
شاید اگر مادرم اینجا بود، بهترین وقت برای رفتن به آغوشش بود، اما منکه سالها بود مادرم رو به خدا سپرده بودم و لذت آغوش مادرانه رو خیلی وقت بود که تجربه نکرده بودم، شاید بهتر بود بگم اصلا بلد نبودم و این هم حسرت دیگهای بود که سالها گاه بیگاه دلم رو داغ دار میکرد.
اما هنوز هم گاهی اوقات دختر بچهای بودم که باید به آغوش گرم پدر و مادرش پناه میبرد، ولی حالا بجز آه و در نهایت آه چیزی برام نمونده بود.
دوباره دلم برای بهنام تنگ شد، لعنت به این عشق که جایی که نباید باشه خودش رو ظاهر میکنه و حد و مرز نمیشناسه، تمام تنم لمس دستهای مردونهاش رو میخواست و نمیدونستم چطور باید از این حس فرار کنم.
به روی تخت خواب طاقباز دراز کشیدم و ملحفه سفید رو تا صورتم بالا بردم، دم و بازدم نفسم رو تو صورت خودم حس میکردم.
صدای مکالمه آروم صدرا و آیلین از سالن شنیده میشد.
صدرا، آلاله چیزیش شده؟ شما با هم بودید؟ اتفاقی افتاد که دوباره اینجور بهم ریخته!
آره آیلین جان باهم بودیم، یعنی وسط میدون ونک اتفاقی دیدمش، متوجه شدم که حالش خیلی مساعد نیست، با یکی از دوستهاش انگار تو کافه ویونا قرار داشت، با اصرار به دنبالش رفتم و همونجا حالش بد شد، آیلین جان تو رو خدا مواظب عمهام باش، خودت میدونی که من چقدر دوستش دارم.
مرسی صدرا جان، باز خدا رو شکر که تو اونجا بودی، وگرنه نمیدونم چه اتفاقی ممکن بود رخ بده، از وقتی متوجه شدت بیماریش شده و دکتر باهاش حرف زده، زندگی رو بکام همه تلخ کرده! خودش هم که دیگه بیشتر از همه داره زجر میکشه، نمیدونم آخه این چه بلایی بود که باید سر ما میومد!
فقط باید بهش روحیه بدیم، نباید بذاریم کم بیاره، خیلیها بودن که بعد از یه مدت خوب شدن، آلاله خیلی زود خودش رو باخته!
ساعت چنده؟
حدودای ده!
آخ آخ دیر شد، الان مامان اینا نگران میشن، عمه جون اگه کاری نداری من میرم خونه، گوشیم روشنه، خبری شد و یا نیاز داشتین که بیام بهم حتما زنگ بزنید.
مرسی عزیزم، ولی کاش شام میموندی!؟
نه ممنون، راستش، هم خسته هستم، هم کمی اعصابم بهم ریخته است. ایشالا یه دفعه دیگه.
عزیز دلم، تو خودت رو ناراحت نکن، خودم اینجا پیش آلاله جون هستم، سلام به بابا و مامانت برسون.
چشم، خداحافظ.
خداحافظ.
صدای درب ساختمون که به آرومی بسته شد رو شنیدم.
صدرا رو از بچگی دوست داشتم، اختلاف سنی هفت هشت ساله مون باعث شده بود که بجای اینکه عمهاش باشم، بیشتر نقش خواهر بزرگتر و دوست رو براش داشته باشم.
وقتی ماجرای من و بهنام شروعشده بود، هم خوشحال بود که از تنهایی دراومدم و هم گاهی حسودی میکرد و سرم غیرتی میشد.
اما حالا اونم بخاطر من غصهدار بود، امشب اتفاقی منو ندیده بود.
خودم بهش زنگ زدم و خواهش کردم که بیاد، میدونستم حالم بعد از دیدن بهنام بد میشه، دیگه روی اعصابم تسلط قبل رو نداشتم، برای همین احتمال حمله عصبی رو داده بودم و باید یکی تو اون لحظه کنارم میبود.
از وقتی اولین علائم MS رو تو خودم دیدم، حدس میزدم که موضوع باید خیلی جدی باشه، تو سفر شمال هم بعد از سکسمون خواستم، به بهنام بگم که شاید دچار این بیماری شدم، اما وقتی نگاهم به چشمهای معصومش افتاد؛ دلم نیومد اوقات خوشش رو تلخ کنم.
اما پنجشنبه گذشته که دکتر جواب نهایی رو بهم داد، آب پاکی رو ریخت روی دستهام، بیماری من خیلی سریع پیشرفته بود و پلاکهایی که روی عصبهام نشسته بود، مدام بیشتر و بیشتر میشدند و اختلالات حرکتی تو بدنم و حواسم ایجاد میکردند.
پلاکهایی که باعث میشدند پیامهای مغزم دیگه با سرعت به اعضای بدنم منتقل نشه، مثل بازجوهایی که سر راه پیکها رو میگرفتند و سربه نیستشون میکردند. مغز تا ابد منتظر اجرا شدن دستورش میموند!
درب اتاق باز شد و آیلین با صورت رنگپریده و چشمهای غمزده وارد اتاق شد، بعد از اینکه بابا بهش خبر بیماریم رو داده بود، زندگیش رو ول کرده بود و پیش من مونده بود، خواهر ناتنی که هیچ شباهتی بغیر از نام فامیلمون با هم نداشتیم.
هیچکس باورش نمیشد ما دو تا خواهر با اختلاف سنی ۵ ساله هستیم.
کنارم روی تخت نشست، دستهای از موهام رو که روی بالشت پخششده بود، تو دستش گرفته بود وبا انگشتهاش نوازش میکرد.
کمی بعد با صدای پر بغضش گفت:
آلاله جانم، کجا رفته بودی؟ چرا با خودت کاری میکنی که بیشتر اذیت بشی؟ مگه نگفتی با بهنام تمومش میکنی؟ پس چرا دوباره باهاش قرار گذاشته بودی؟
ملحفه رو کنار زدم و نگاهش کردم، ناتنی بودیم، اما عاشق همدیگه بودیم، شاید هم ارتباط قلبیمون خیلی بیشتر از دو تا خواهر واقعی بود، تو اون لحظه از اینکه اونجا بود، خوشحال بودم.
دستش رو روی قلبم گذاشتم و با گریه گفتم:
ببین میزنه؟
در حالیکه آروم دستش رو بروی سینهام گذاشته بود، با تعجب نگاهم کرد!
آیلین! ببین دیگه قلبم نمیزنه! کشتمش، لهش کردم، هم بهنام رو، هم قلب خودم رو، هم تمام وجودم رو! خدا هم همین رو میخواست دیگه! نتونست چندماه خندهرو روی لبهای من ببینه! برای همین این بلا رو سرم آورد، تا همه خوشیم رو ازم بگیره! مگه من غیر از عشق اون دلخوشی دیگهای داشتم؟ مگه من از دنیای لعنتی بغیر از عشق اون چیز دیگهای خواسته بودم؟
و دوباره بغض ترکخوردهام، صدای گرفتهام رو خفه کرد و بجاش هقهق گریهام شروع شد.
آیلین هم که با حرفهای من اشکش جاریشده بود، سرم رو به آغوشش کشید و با من گریه میکرد.
کمی بعد از شدت سردرد، چشمهام رو بسته بودم، آیلین تو سکوتی که فضای اتاق رو گرفته بود، قرص مسکن رو با لیوان آبی کنار دستم گذاشت و چراغ رو خاموش کرد و گفت هروقت احساس کردی سبک شدی و گرسنهای، صدام کن تا شامت رو برات بیارم و بعد به آرومی از اتاق بیرون رفت.
درب اتاق که بسته شد، نیمخیز شدم و قرص رو بلعیدم و لیوان آب رو یه نفس بالا کشیدم، قطره آبی که از انتهای بدنه عرق کرده لیوان چکید و بین شکاف سینههام افتاد، نشونم داد که تنم چقدر داغ شده...
سرم رو به روی بالشت گذاشتم و به پهلو غلتیدم، نگاهم به عطری افتاد که اولین بار بهنام برام خریده بود، رنگ بنفش روشنش از پرتوی نوری که از پنجره میتابید، جلوه خاصی داشت، چقدر موقع تلفظ اسم عطر مثل دیوونهها با بهنام خندیده بودیم و سر آلین یا الین بودنش شرط بسته بودیم.
آخ که عاشق همه لحظات بودن با اون بودم، بودن با کسی که برام نهایت محبت بود، حتی با دیوونه بازیهایی که من گاها درمیاوردم و اون دم نمیزد!
نگرانش شده بودم، یعنی الان اوضاعش چطور بود؟ حتما اونم مثل من دیوونه شده بود!
آخه چرا این کار رو باهاش کرده بودم، الان میتونستم باهاش عاشقانهترین پیامها رو ردو بدل کنم و بعد با آرامش بخوابم، چرا از خودم روندمش، چرا نذاشتم، عاشقم بمونه؟ چرا از خودم نفرت زدهاش کردم؟ چرا با این همه سوال و ابهام وسط این هیاهو ولش کردم؟ نکنه دیگه عشق رو فراموش کنه! نکنه بعد از من دیگه عاشق کسی نشه! نکنه با عشقم احساسش رو کشته بودم؟
دوباره به سرم زده بود، من میخواستمش، من دیوونه اون مرد بودم، بهترین و جذابترین مرد دنیا نبود، اما برای من بهترین و جذابترین مرد دنیا بود.
صدای گرمش پشت خط تلفن بهم آرامش میداد، وقتیکه دستهام رو میگرفت و برام شعر میخوند، وقتی عصبانی میشد و صداش میگرفت و دورگه میشد، وقتی موقع رانندگی دستش رو بروی زانو و رون من میگذاشت، حرارت کف دستهاش! حرارت تن گرمش، پرندهای که بالهاش رو تو قفسه سینهاش باز کرده بود و با موهای بدنش طرح خورده بود.
وقتی اولین بار بهش گفتم که موهای سینهات مثل پرنده ایه که بالهاش رو باز کرده، با تعجب به خودش نگاه کرد!
خیالم راحت شد که تا حالا هیچکس اینو بهش نگفته!
تا حالا هیچکس دستهاش رو بروی پوست تنش نکشیده و سر سینههاش رو نبوسیده!
تا حالا هیچکس جلوی اون زانو نزده و آلتش رو با لبهاش نبوسیده!
دلم میخواست دوباره غرق چشمهای تیره رنگش بشم، مثل وقتهایی که دلم حسابی براش تنگ میشد، به محض دیدنش روی پنجه پام بلند شم و پیشونیش رو ببوسم و موهای لخت و مشکیش رو نوازش کنم، دلم میخواست دست بکشم به صورتی که همیشه وقتی پیش من بود اصلاحشده بود و بوی آفتر شیو تند و تلخ مردونه میداد.
چشمهام رو بستم و قطره اشکی آروم از گوشه چشمم، مسیرش رو از روی گونهام به سمت لبهام پیدا کرد.
لحظه هام طعم تلخ دلتنگی و شوری اشک رو داشت...
تو گردنه حیران اینقدر بین مه و ابرها حین رانندگی همدیگه رو بوسیده بودیم که گذشت زمان رو نمیفهمیدیم، یکهو دیدم، به سمت جاده خاکی بالای تونل، ماشینرو هدایت کرد، یه جاده خاکی با تابلویی که مسیر هفت کیلومتری کنار گذر تونل رو نشون میداد، کمی که جلوتر رفتیم ازجاده دورتر شد و گوشهای دنج پارک کرد و دوباره ازم لب گرفت، نفسش روی صورتم منو دیوونه میکرد.
از ماشین پیاده شدیم، حرکت ابرها که به شک مه غلیظی بودند رو براحتی میشد تشخیص داد، ابرهایی که به سمت ما میومدند و گاهی دیدمون رو تا یکی دو متری خودمون کم میکردند، هوای اردیبهشتی کوهستان سرد و نمناک بود.
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو باز کردم و دور خودم چرخیدم.
دستش رو دور پهلوم حلقه کرد و با هم از تپهها بالا رفتیم، دشتهای پر از شقایق وگلهای بابونه، ترکیب قشنگ رنگهای زرد و قرمز بین ابرهایی که گاهی انگاربا بستر سبز رنگ چمن دشت یکی میشد، منتظر نگاههای ما بود.
بین گلها روبروی هم ایستاده بودیم، خیره به نگاه هم، شالم که دیگه روی شونه هام ول شده بود و رطوبت روی موهای هردومون مثل دونههای مروارید، نشسته بود، آروم آروم به سمت بوتههای کنار دشت رفتیم تا بیشتر از دید خارج بشیم.
هرچند بعید بود که کسی مثل ما دوتا دیوونه پیدا بشه که تو اون هوای مهآلود و سرد، هوس تپه نوردی بکنه، اما بالاخره احتیاط لازم بود.
نزدیک بوتهها، دوباره صورتش رو نزدیک صورتم آورد و لبهام رو بوسید، داغی و نرمی لبهاش و بازدم نفسی که روی پوست صورتم میدوید، دیوونهام میکرد، شیرین بود بوسه هاش، شیرین وخواستنی.
وقتی لبهام رو میبوسید، هوس تکرارش به آتیشم میکشید و تنم رو داغتر میکرد.
تمام تنم غرق شهوت لمس شدن با دستهای این مرد بود، خودم رو سپرده بودم به دستهاش و لبهاش که تمام صورتم رو حالا داشت بوسه بارون میکرد، سعی میکردم باهاش همراهی کنم، اما انگار دلش میخواست که من توی دستهاش و آغوشش اسیر باشم.
انگار کبوتری بودم که بین بال و پرهای شاهین گرفتار بود و از این اسارت لذت میبردم.
منو به پشت چرخوند و همینطور که کنار گردنم رو میبوسید و لاله گوشم رو میمکید با دستهاش مانتوم رو از تنم جدا کرد.
دست راستش تاپم رو بالا زده بود و حد فاصل شکم تا بالای مثانهام رو با دست گرمش نوازش میکرد و دست دیگهاش از داخل یقهام خودش رو به سینههام رسونده بودو با شهوت تمام سینههای منونوازش میکرد و با سرشون بازی میکرد.
استاد تحریک کردن من بود و عاشق لمس دستهاش بودم.
دیگه طاقتم تموم شده بود که دست راستش جسورتر شد و دکمه شلوار جینم رو باز کرد و خودش رو به واژنم رسوند، خودش همیشه میگفت، اینجا نقطهای از بهشته!
حالا انگشتهاش داشت، تمام جویبارهای بهشت منو به شکاف لبهای آلتم هدایت میکرد.
با تحریک دستش، نفسم به شماره افتاده بود و آروم اروم آه میکشیدم و اسمش رو صدا میکردم.
بهنام، آه... بهنام،... دوستت دارم، آه... میخوامت دیوونه...
عزیزم، عشقم، نفسم، منم دوستت دارم، تو همه آرزو و امید منی.
به سمتش چرخیدم، به لطف بازی ماهرانه سرانگشتهاش، حسابی تحریکشده بودم، حتی خیستر از هوای بارونی کوهستان...
کاپشن اسپرتش که خیلی زودتر از تنش جدا شده بود و روی چمنها افتاده بود و من این بار دکمههای تیشرتش رو باز کردم و با کمک خودش کاملا لخت شد، وسط هوای آزاد، روی چمنهای سبز، بین مه غلیظی که دورمون رو گرفته بود و ابرهایی که هرلحظه احتمال رگبار داشتند و دشتی که پر از گلهای سرخ و زرد بود.
انگار دوباره آدم و حوا وسط تیکهای از بهشت همدیگه رو به آغوش کشیده بودند.
جلوی پاهاش زانو زدم، و آلتش رو به لبهام نزدیک کردم، کاملا سفت شده بود و خوشحال بودم که تا این حد تونستم تحریکش بکنم.
زبونم رو از پایین بیضه هاش کشیدم تا به سر آلتش رسیدم و بعد سعی کردم، همه آلتش رو یکجا تو دهنم فرو کنم.
با این کارم آه بلندی کشید و سرش رو به طرف آسمون گرفت و چشمهاش رو بست و من دوباره براش همین کار رو تکرار کردم.
هر دو بیضهاش رو میلیسیدم و تمام تنه آلتش رو با لبهام نوازش میکردم.
چند دقیقهای بود که حسابی براش آلتش رو مکیده بودم و تحریکشده بود و معلوم بود دیگه طاقتی براش باقی نمونده، برای همین دستش رو به سمتم گرفت و از روی زمین بلندم کرد، آلت خیس و راست شدهاش به رونهای سفید من میخورد و گرمی و سفتی آلتش حس خوبی رو بهم میداد.
بهنام روی چمنهای خیس دراز کشید و منو بروی خودش کشوند.
اولین بار بود که تو هوای آزاد سکس میکردم و حس فوقالعادهای داشتم، تجربهای که شاید همیشه و یا تو هیچ فرصت دیگهای بدست نمیومد.
دستهام رو بروی قفسه سینهاش گذاشتم و روی بدنش نشستم و آلتش رو با دست خودم گرفتم و وارد واژنم کردم، خیس خیس بودم.
از ساکی که براش زده بودم، خودم هم تحریکشده بودم، بخاطر همین به محض ورود آلتش، آه کشداری از لذت کشیدم و شروع کردم به بالا و پایین رفتن.
دست خودم نبود، اصلا کنترلی روی حرکاتم نداشتم، شهوت کاملا به تمام تنمون غلبه کرده بود، خودم رو با شتاب به پایینتنهاش میکوبیدم و صدای برخورد بدنمون، با جیغهای کوتاهی که از روی لذت، همراه با فرو رفتن التش تو واژن خودم میکشیدم، توی گوش من و بین لالههای دشت میپیچید.
بهنام دستهاش رو بروی تن و سینهام میچرخوند و گاهی روی آرنجهاش بلند میشد و سینههای منو میبوسید و میلیسید.
با برخورد اولین قطره بارون و صدای بلند رعد و برق انگار آتیش شهوت هر دومون بیشتر شده بود، هرچقدر شتاب قطرات بارون بیشتر میشد، حرکت من روی بدن بهنام سریعتر میشد، ضرباتی که قطرات بارون به روی کمر و صورتم میزد، مثل سرانگشتهایی بود که برای تحریک بیشتر من داشتند بدنم رو نوازش میکردند و کمی بعد زیر رگبار بارون، با صدای رعد بلندی که توی کوهستان مهآلود و سرسبز، پیچیده بود هر دو مون ارضا شده بودیم...
روی بهنام زیر بارونی که دیگه یکدست و ریز میبارید، وسط دشت پر از گل، روی چمنهای خیس، دراز کشیدم و از حال رفتم.
نایی برای بلند شدن نداشتم، میدونستم به محض اینکه به سرعین برسیم باید هردومون به دکتر بریم و تب و لرز رو به جون بخریم.
چشمم رو باز کردم، صبح شده بود، خورشید، بجای ماه داشت شعاعی ازنورش رو از شیشه بنفش عطرم به روی میز آرایشم میتابوند.
از روی تخت بلند شدم، چشم راستم رو که باز نمیشد با دستم مالیدم، احساس تشنگی داشتم، برای همین ته مونده لیوان آب دیشب رو دوباره سرکشیدم، رویای دیشبم، تو ذهنم داشت مرور میشد و لذت یادش لبخند رو بروی لبهام میاورد.
نمیدونستم چی کار باید بکنم، اما بنظرم میرسید باید به بهنام حق انتخاب بدم، باید باهاش حرف میزدم، باید بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم، باید بهش میگفتم که حاضر نیستم بخاطر من زجر بکشه و میتونه انتخاب کنه که با من باشه و رنج بیماری و نحیف شدن من رو از نزدیک ببینه و با یه امید کورکورانه برای بهبودی من دعا کنه و یا اینکه دنبال زندگی خودش بره و نیمه زمینی این زندگیش رو برای خودش پیدا کنه.
باید بهش میگفتم که حتی اگه تو این زندگیم و روی زمین سهمی از اون قرار نیست برای من باشه، تو دنیاهای دیگه و زندگیهای دیگهام دنبالش میگردم و منتظرش میمونم...
پرده رو کناری زدم، گوشیم رو از روی میز برداشتم و شمارهاش رو گرفتم، باید دوباره باهاش قرار میگذاشتم، برج نگار و کافه ویونا باید براش همیشه لذت اولین دیدارمون رو داشته باشه، میخواستم خاطره تلخ دیروز رو از ذهن هردومون پاک کنم.
باید میگذاشتم، خودش برای بودنش تصمیم میگرفت.
صدای بوقهای تلفن توی گوشم میپیچید، بوقهای لعنتی انتظار، اولین بوق کشدار، دومین بوق ممتد، سومین بوق...
پایان | [
"اساطیر"
] | 2016-05-30 | 36 | 10 | 17,608 | null | null | 0.001247 | 0 | 16,820 | 1.376233 | 0.67769 | 4.55793 | 6.272774 |
https://shahvani.com/dastan/جوجه-کلاغ | جوجه کلاغ | Hidden moon | داستان سرگذشت رضا، در داستان «فصل قاصدکها» ست.
یا بکش
یا که رها ساز مرا از این دام!
بدترین حالت یک عشق
بلا تکلیفی ست...!
(محمد_نظام_آبادی)
دامنهی تپههای سبزی که از گلهای بهاری رنگین بود، حالا با چرخش دایرهوار دامن دخترهای بینظیر ده رنگینتر شده بود.
استواری درختهای پر شکوفه و خوش عطر سیب در کنار صلابت رقص و پایکوبی پسرها و مردها، صحنهای بینظیر بود.
عروسی ارباب زاده با شکوه تمام برگزار میشد. هفت شبانهروز جشن و ولیمه بود.
صدای تنبک و سورنا و ساز محلی نوای زندگی نو مینواخت.
همه دعوت بودن. از خوان پر نعمت ده استفاده میبردن. از بوی خنک و شیرین شکوفههای سیب سرمست بودن، نیازی به شراب نبود. مردها پا میکوبیدن و زنها دامن رقص میدادن.
رضا نمیرقصید. چشمهای وحشی و سکسی آوینا از ذهنش دور نمیشد. سهمش نشد. عهد بسته بود دیگه چشمش به چشمهای وحشی دختر رویاهاش نیوفته. دختر دیگه صاحب داشت. صاحبی که انقدر قدرت و نفوذ داشت که هنوز یک ماه از خواستگاری رضا نگدشته بود، آوینا عروسش شد.
نمیرقصید، خوشحال نبود.
به جمع دخترها نگاه کرد. لباسهای رنگی، دامنهای پرچین، جلیقههای پولکدار، صورتهای روشن و شاد، سرزندگی و جنبش، همه چیز زیبا بود، اما هیچچیز تحریکش نمیکرد. بعد از این اتفاقات حتی یه زن هم به خلوتش نیاورده بود...
مردها چوکه گرفته بودن و دست به دست هم پایکوبی میکردن. افراد نزدیک به عروس و داماد با دستمال سفید، تکی و پر جنب و جوش میرقصیدن.
همه چیز زیبا بود اما رضا هیچ حوصلهای نداشت. آروم از بین جمع خارج شد. نیاز به خلوت داشت.
تنها به طرف باغ گیلاس رفت. کسی نبود. به طرف رودخونهای که از سرچشمه تا اینجا جاری بود رفت. صدای شرشر آب افکار مزاحمش رو کمرنگ میکرد.
آوینا تا ساعاتی دیگه به عقد ارباب زاده درمی اومد. و شب هم به حجلهاش میرفت.
اهل اشک و آه نبود، باید سرنوشت رو قبول میکرد.
صدای هقهق بی قراری حواسش رو پرت کرد. صدا رو دنبال کرد و به جسمی سرتا پا سیاه و لرزان رسید!
صدای هقهق پر درد دختر بلند بود، جثهی کوچیکی داشت.
الان همهی دخترای ده با لباسای رنگی باید پایکوبی کنن، پس این دختر سیاهپوش اینجا چی میخواد؟
نزدیکتر رفت که انگار دختر صدای پاهاش رو شنید و ساکت شد.
چیزی نگفت، اصلا به اون چه مربوط که این جوجه کلاغ اینجا چکار داره؟
راهشو گرفت که بره اما دختر برگشت و مات موند. بینی سرخشده از گریهاش درست شبیه یه جوجه کلاغ با نوک کوچیک قرمز رنگ بود! لبخندی که داشت رو لبش میاومد با رو گرفتن دختر محو شد. با فرار جوجه کلاغ ریز جثه خواست دنبالش کنه که دستی از پشت دستش رو گرفت.
برگشت، احمد گلهدار بود.
س... سلام حاجی
دلخور بودن و احترام اجازه نمیداد به صورت حاج احمد نگاه کنه. سر پایین انداخت. احمد گلهدار جواب سلامش رو داد و دست روی شونهاش گذاشت.
دیدمت که ناراحت بودی و از میون جمع دراومدی پسر. میفهممت که چی تو دلته، اما قسمت نبود.
همچنان سر به پایین داشت و ساکت بود.
من مدیونت بودم اما...
نه! به خاطر دین دلخور نبود. سربهزیر گفت: نگو حاج احمد، شرمندهام نکن. شما بزرگی...
پس سرت رو بالا بگیر، جوون رشید و باسوادی مثل تو هزار دختر براش هست، به قسمت راضی باش.
سرش رو بالا آورد، دست حاجی رو شونهاش بود: چشم حاجی.
پس بیا و پای بکوب پسر. کراهت داره عزلت (گوشهنشینی) کنی تو روز شادی.
چشم. اومدم کنار رود خلوت کنم و دودی بگیرم و برگردم اما...
جوجه کلاغ!
پاک فراموشش کرده بود بعد از دیدن حاجی، غیب شده بود؟!
یه دختر اینجا گریه میکرد حاجی، شما که اومدی رفت.
دیدمش. دختر کتایونه. باباش سه سال پیش به رحمت خدا رفت.
ندیدمش تابحال. برای پدرش سیاه پوشیده و گریه میکرد؟
نه پسرم به خاطر شوهرش.
شوهر؟! جوجه کلاغ نوک قرمز شوهر داشت؟!
شوهرش مرده؟
نه پسر، جشن به سر رسید، وقت نهاره، میرم توهم بیا.
حاج احمد رفت و رضا به کنار رودخونه رفت، خروشان و خنک. زندگی رضا خروش داشت اما خنکا نه...
دخترک همینجا گریه میکرد. شوهرش کتکش میزد؟!
چشمش به یه حلقه افتاد. برش داشت. مال جوجه کلاغ شوهردار بود؟!
حتما جا گذاشته. بعد از ولیمه میداد حاج احمد بهشون بده.
نحس؟!
نحس برای یکلحظهاش بود. کاش میمرد ولی اینطور سرافکنده و بلاتکلیف نمیشد.
حق داشتن همه بهش طعنه بزنن، مسخرهاش کنن و براش حرف در بیارن.
امروز به معنای واقعی شکسته بود...
وقتی مادرش بهش گفت همسایهها اومدن و گفتن بگو دخترت نیاد تو عقد کنان، صدای شکستن قلبش رو شنید.
خب معلومه شگون نداره حضور دختر دو بخته و سیاهبخت توی مجلس عقد.
لب چشمه اشک میریخت که صدای پایی ترسوندش. کی بود که از مراسم باشکوه خان دل کنده به باغ گیلاس اومده بود؟
سعی کرد سر و صدا نکنه تا دیده نشه اما شد...
از سر لجبازی با بختش و منعش از مراسم، سیاه پوشیده بود. با حلقهی بدبختیش بازی میکرد که متوجه مردی قد بلند و لاغر اندام شد که بهش خیره بود، انقدر سریع فرار کرد که حلقه رو جا گذاشت.
حالا هرچی میگشت خبری از حلقه نبود. اصلا به درک. ۵ سال حلقه به چه کارش اومد که حالا نگرانش باشه؟!
شاید آب رودخونه بهش لطف کرده و با خودش برده.
نفسی از شکوفههای صورتی گیلاس گرفت و رفت.
ناراحت و غمزده به خونه برگشت. به عکس پدرش روی دیوار خیره شد.
بعد از مرگش دنیاشون خاکستری شد و دست تنها شدن. خرج زندگیشون در نمیاومد، به خاطر همین رفت دورهی امدادگری دید و توی بهداری به عنوان تزریقات و پانسمان مشغول شد. حقوقش خوب بود و وضعشون بهتر شد اما نبود پدر جبران نشد.
وقت نهار بود، احتمالا حالا همهی ده سر سفرهی ولیمه ارباب بودن.
درسته بهش گفته بودن فقط سر سفره عقد نیا، اما انقدر دلش شکسته بود که بیخیال همهی جشن، سیاهپوش بخت سیاهش بشه.
مادرش با زنهای همسایه تو جشن بود. اما خودش قصد نداشت بره.
صدای کوبیدن در اومد. کی میتونست باشه؟
بیحوصله در رو باز کرد که حاج احمد گلهدار رو دید!
حاج احمد اینجا چکار داره؟! نکنه نحسیم دامن دخترشو گرفته؟
سلام دخترم. چرا خونهای؟
سرش رو پایین انداخت، مگه خودش نمیدونست؟!
کراهت داره تو روز شادی جامهی سیاه به تن کردی. لباس رنگی بپوش تا باهم بریم. وقت نهاره.
نه! نمیخواست بخت دخترشو خراب کنه...
پس چرا ایستادی؟ برو تا دیر نشده بریم دختر.
نه حاجی. شما برید، هفت روز جشنه، فردا میام، امروز سفرهی عقده، من نباشم بهتره.
با عصبانیت و کلافگی گفت:
من جای پدرتم تو حرفم نه نیار، خرافات رو گوش نکن. دیدمت لب رود، فهمیدم چه ممکنه شنیده باشی. یه گوشت در باشه یکی دروازه برای حرف خالهزنکهای بی چاک دهن.
حالا هم برو حاضر شو.
آخه...
آخه نداره دختر، دختر خودم بود به کتک میبردمش. قوی باش. عاقل باش. منتظرم. دامن و جلیقهی رنگی نداری؟
چرا... چشم میام.
به سر و صورتتم آبی بزن، جشنه نه عزا.
دنبال حاج احمد میگشت تا حلقه رو بهش بده، اما نبود.
تو این شلوغی صدا زدن و گشتن بیفایده بود.
قدم میزد که از دور دیدش، یه دختر ریزنقش همراهش بود. هر چقدر نزدیکتر میاومد تعجبش بیشتر میشد!
این دختر خوشاندام ریزه و ابرو کمون همون جوجه کلاغ بود؟!
تو چشماش سرمه کشیده بود و چشمهای زیادی مشکیش بین صورت روشن و لباسهای رنگیش خیلی به چشم میاومد. مشکی مثل پرهای کلاغ...
چقدر بانمک بود!
با نزدیک اومدن و شناختن رضا انگار هول شده بود که چیزی به حاج احمد گفت و راهشو کشید که بره، اما حلقه!
حلقه؟!
داشت یه زن شوهر دارو دید میزد؟! از دست خودش عصبانی شد.
صبر کن خانوم! این حلقه لب چشمه جا مونده بود.
سربهزیر نزدیک اومد و با انگشت حلقه رو ازش گرفت و رفت به سمت عمارت ارباب.
هیچچیز این دختر به زنهای شوهردار نمیخورد. هیکل ریزش دخترونه و دستنخورده نشون میداد. چرا انقدر مرموزه؟
حاجی شوهر این دختر کجاست؟ مرده؟
خدا خیرش نده بابا... بریم برات میگم.
تمام دیشب رو فکر کرده بود؛ به آوینا که دیشب عروس آایل شد. بعد از مراسم زفاف و دستمال کشون عروس، مردها تیر در کردن و تا نزدیک سحر پایکوبی و رقص بود.
با کاری که برای حاج احمد کرد خودش رو دامادش میدونست و صاحب چشمای وحشی دختری که حالا احتمالا بعد از یه شب داغ و پرحرارت لخت تو بغل....
نه! نباید به همچین چیزی فکر کنه.
تنها چیزی که فکرش رو از آوینا منحرف میکرد سرگذشت جوجه کلاغ مظلوم بود. ۵ سال در حقش ظلم شده بود، پدر بالای سرش نبود و مادرش هم مریض بود، به خاطر خرج زندگی باید کار میکرد.
اگر شوهر بی غیرتش رو پیدا میکرد باید میکشتش.
از این دختر مظلومتر وجود داشت؟ ۵ سال به پای نامردی نشسته بود که بعد از عقدش بیخبر رفته بود تهران.
دختر نمیدونست اما حاج احمد گفت شنیده که شوهرش تهران زن گرفته و زندگی میکنه! صبر دخترک بدجور ذهنش رو مشغول کرده بود.
۴ سال درس خوندن تو تهران خیلی چیزا یادش داده بود، ۵ سال غیبت و نفقه ندادن برای طلاق غیابی و فوری کافی بود. حاج احمد ازش خواست تهران بره پی شوهرش تا این دختر از بلاتکلیفی دربیاد.
میتونست بهش کمک کنه طلاق بگیره، بالاخره سواد دانشگاهی داشت و تهران هم زیاد میرفت.
به سمت بهداری رفت. روز دوم ولیمه ارباب بود و همه تو جشن پاتختی بودن اما به گفتهی حاج احمد اومده بود با دختر که کشیک بود حرف بزنه.
بهداری سوت و کور بود، به سمت اتاق تزریقات رفت. صدای ریز هقهق دختر میومد. کار هر روزش گریه بود؟!
در زد که دختر ساکت شد و دقایقی بعد درو باز کرد.
با مانتوی سفید و مقنعه مشکی و بینی سرخ بازم جوجه کلاغ شده بود و منصفانهتر شبیه بچههای دبیرستانی.
اهل مقدمهچینی و حرافی نبود.
من رضام، حاج احمد فرستادم اینجا. از شوهرت و زندگیت برام گفت. من تهران زیاد میرم، تو حل اختلاف شهر هم آشنا دارم. میتونم کمکت کنم ازش جدا بشی.
صورت دختر پر از تعجب بود.
جدا بشم؟ طلاق؟!
آره حاج احمد گفت ۵ ساله ولت کرده رفته، بدون نفقه و تمکین. میتونی خیلی راحت غیابی طلاق بگیری.
رضا به زبون آنگولایی حرف میزد؟! دختر کاملا گیج نشون میداد!
چرا ساکتی؟
حاج احمد گفته من طلاق بگیرم؟ حاج احمد جای پدرمه چرا باید اینو بگه؟ دروغه...
دروغ؟!
برای چی باید دروغ بگم؟ من اومدم کار خیر بکنم نه...
میون حرفش پرید:
طلاق کار خیره؟ حاج احمد به دختر خودشم میگه طلاق بگیر؟! درسته پدر بالاسرم نیست اما حیا و ابرو سرم میشه. درسته شوهرم رفته اما اسمش رومه، دست و بالش باز بشه برمیگرده، اونوقت من برم طلاق بگیرم بشم نقل زبون مردم؟ بشم بیوفا؟!
نمیدونه مردک تو تهران زن گرفته! نشسته که بعد ۵ سال بی خبری برگرده؟! چرا این دختر انقدر احمقه؟!
تو این ۵ سال ازش خبر داری؟ نامهای چیزی؟
به معنی نه سر تکون داد.
گفته کجا میره؟ بهت قول داده برگرده؟
نه... فقط گفت میره تهران پیش برادرش، همین. میترسم...
لب پایینشو گاز گرفت و با اشکهای آمادهی باریدن ادامه داد: میترسم بلایی به سرش اومده باشه، اونوقت چه خاکی به سر کنم؟
یه جوجه کلاغ احمق وفادار... اونم به مردی که...
نمیفهمه جلوی یه مرد نباید اونطور لباشو گاز بگیره؟!
اگر میخواستت اینهمه مدت حداقل بهت خبر میداد دختر. حاج احمد صلاحتو میخواد. من آشنا دارم زود طلاق میگیری.
نه. طلاق نه... اقام گفت با رخت سفید برم با کفن...
مگه عروسی کردید؟ مگه فقط عقد نبوده؟ نکنه...
اگر باکره نبود طلاقش سخت میشد...
دختر رو گرفت و با اخم طرف دیگهای رو نگاه کرد
یعنی مردک عوضی کارش رو کرده و گذاشته رفته؟!
از این ظلم خونش به جوش میاومد.
اگر دوست داشت حداقل خبری بهت میداد. صلاحت طلاقه البته اگه...
نه.
به درک! راهشو گرفت بره که دختر گفت:
اکر کار خیر میخواید بکنید، خب ببریدم تهران، خودتون گفتید زیاد میرید.
باز هم سرتا پا سیاه پوشیده بود و با ماشین رضا به تهران میرفتن.
شناسنامه اتو آوردی؟
برای چی؟
درخواست طلاق.
چرا شما دوست داری من طلاق بگیرم؟ طلاق عرش خدا رو میلرزونه...
نمکنشناس هم به احمق بودنش اضافه شد!
نمیلرزونه. سورهی طلاق هم داریم. تو ده شاید کم باشه اما تو شهر طلاق زیاده. ۵ سال بیخبر تنهات گذاشته. دختر مگه طلاق چیه؟! گاهی لازمه... اگر بری ببینی طرف زن گرفته چی؟ بازم میشینی تا برگرده؟!
رنگش پرید و لب پایینش لرزید. با شنیدنش اینطور میکنه بره در خونهشون سکته نمیکنه؟
باز اشکش درومد.
گریه نکن دیگه باز جوجه کلاغ میشی.
بین گریه با تعجب گفت: چی؟! جوجه کلاغ میشم؟!
خنده اشو به زور جمع کرد!
بعدا توضیح میدم.
به سمت آدرسی که حاج احمد داده بود رفت. تمام مسیر سعی میکرد به هرچیزی توجه کنه جز دختره... دختری که هنوز هم اسمشو نمیدونست!
به آدرسی که رضا از برادر کاظم (شوهرش) گرفت رفته بودن. کسی در رو باز نکرده بود و توی ماشین منتظر بودن.
به دور و برش نگاه میکرد. اینجا رو دوست نداشت. اگر کاظم میگفت باید بیای اینجا زندگی کنی چی؟ ننش رو چکار میکرد؟ اصلا اینجا بوی دود میداد... دلش بوی شکوفههای سیب و گیلاس ده رو خواست.
مرد و زنی اومدن کنار در خونه ایستادن، یه بچه بغل مرد بود. بچه رو زمین گذاشت و صورت کاظم تمام تنش رو لرزوند!
چه نیرویی باعث شد از ماشین پیاده شه؟
چه نیرویی باعث شد «کاظم آقا» از بین لب هاش خارج بشه؟
همه چیز سریع اتفاق افتاد، و در واقع هیچ اتفاقی نیفتاد!
با دیدنش کاظم فقط گفته بود: تیارا!
زنش دست بچه رو با قهر گرفت و به خونه رفت، کاظم از اومدنش ناراضی بود و از رضا خواست ازونجا ببرتش، خودش ضعف کرد و الان تو خونهای که مال رضا بود منتظر بود تا رضا با کاظم حرف بزنه و برگرده... همین!
به انتظار عادت داشت.
از گریهی زیاد تنش میلرزید و هق میزد.
چقدر رویا بافته و مثبت فکر کرده بود اما...
چطور یک نفر انقدر پست میتونه باشه؟! چرا طلاقش نداده بود؟
چهرهی زن کاظم تو ذهنش رژه میرفت. قد بلند، خوشاندام و چشم رنگی با کلی آرایش. دقیقا برعکس خودش...
چرا دنیا انقدر بیرحم بود؟!
صدای در خبر از اومدن رضا میداد. یکهو تو زندگیش پیدا شده بود و نمیدونست چطور باید بابت کمک هاش تشکر کنه.
بعداز دادو بیداد و کتک زدن کاظم نامرد، خسته بود.
پسر احمق و بی مسئولیتی که به خاطر جبران زحمات پدر تیارا، عقدش کرده بود و برای کار به تهران رفته بود. اونجا تو یه کارخونه کار پیدا میکنه و با دختر ایده آلش ازدواج میکنه. میگفت که از اول هم تیارا رو دوست نداشته و حتی دستش بهش نخورده. و نمیدونست با این حرف چقدر خیال رضا آسوده شده بود.
هم به خاطر اینکه به خاطر باکره بودن راحتتر طلاق صادر میشد هم به خاطر سرنوشت دختر و هم به خاطر دل خودش!
عجیب اما ممکن بود!
کسی که روزی عاشق چشمای وحشی آوینا بود، حالا دنبال چشمای مظلوم و مشکی تیارا بود؛ و حس میکرد چقدر چشمهای مظلوم، مورد اعتماد و آرامش بخشن...
حتی تحریکش میکنن کمی دختر رو اذیت کنه! نوعی حس سادیسمی! اما نه حالا...
کاظم ابله به خاطر اینکه میدونسته برای طلاق دادن تیارا باید نصف مهریه اشو بده، خبری نداده. به زنش گفته بوده یکی رو قبلا عقد کرده اما نمیخوادش، زن هم قبول کرده! حالا چرا؟! چون حامله بوده...
کاظم مهریه بده نبود و اصرار و شکایت زندگی بچهی بی گناهشون رو خراب میکرد. راهش بخشیدن مهریه و طلاق توافقی بود.
تیارا به خاطر باکره بودن حتی لازم نبود بعد از طلاق عده نگه داره.
از دست کاظم عصبانی بود اما ته دلش شاد بود و غنج میرفت. انقدر که مطمئن شده بود تیارا رو میخواد از زنده بودن خودش مطمئن نبود!
دختری که ۵ سال به پای یه نامرد بشینه، به پای عشق و محبت چکار میکنه؟
دوتا پیتزا گرفت و به خونه رفت. خونهای که با پس اندازش تو تهران خریده بود و چندباری زن صیغهای آورده بود و...
با ورودش باز هم با یه جوجه کلاغ گریان مواجه شد.
دیوانه بود که جای ناراحتی خندهاش گرفته بود؟!
همهی اتفاقات و حرفهای کاظم رو برای تیارا خانوم گریان تعریف کرد. تیارا هم با وجود زن و بچهی کاظم برای طلاق مصمم بود.
رضا تمام مدت فقط دست هاشو مشت کرده و فشار میداد تا نره اشکهای جوجهی لرزان رو پاک کنه و بغلش کنه، و وقتی آروم شد کاری کنه جیغش دراد!
موقع غذا دلش میخواست جای تکههای پیتزا لبهای سسی تیارا رو بخوره اما زود بود...
انگار تیارا تا بحال پیتزا ندیده بود! میخواست با قاشق بخوره و انقدر بامزه بود که واقعا نمیتونست جلوی خندهاش رو بگیره.
تو خونه موندن واقعا خطرناک بود! زود غذا خوردن تا برن دنبال کاظم.
رضا به شرطی قبول کرده بود تیارا رو راضی به بخشش مهریه بکنه که همین امروز برن شهرشون، پیش آشنای توی حل اختلاف و خیلی زود جدا بشن.
هنوز از علاقهاش چیزی به تیارا نگفته بود، بدبختی این بود که کلا ابراز علاقه بلد نبود! عملی بلد بود نشون بده که دست و پاش فعلا بسته بود!
با اینکه کاظم هیچوقت نگاهشم نکرده بود اما انقدر رضا برای مسیر تهران تا ده که توی یه ماشین بودن تذکر داده بود و اخم کرده بود که انگار خودش شوهرشه!
اخم و تخمش باعث شده بود تیارا یادش بره باید گریه کنه برای بختش و اینکه داره میره طلاق بگیره.
تیارا استرس دیدن دوبارهی کاظم رو داشت اما با ورودش انگار که یه غریبه باشه زیاد اذیت نشد. اون دو تا حرف میزدن و اون به آیندهی نا معلومش فکر میکرد. به اینکه چطور باید از رضا تشکر کنه. متوجه رفتارهای خاصش شده بود، دختر محبت ندیدهای مثل اون زود متوجه توجهات خاص میشد.
فردا صبح وقت محضر داشتن و رضا تلفنی هماهنگ کرده بود.
بعد از پیاده شدن کاظم، رضا گفت بره جلو بشینه.
این موقع روز کسی اون دور و بر نبود.
با تردید رفت و جلو نشست.
تمام راه اعصابش به خاطر حضور کسی که شوهر تیارا محسوب میشد، خورد بود؛ ذهنش هم درگیر اینکه چطور از تیارا خواستگاری کنه... جوری که فکر نکنه به خاطر کاری که براش کرده مجبوره زنش بشه؛ درست مثل موقعیتی که در برابر آوینا داشت. انگار تقدیرش این بود که دلش برای کسی بره که مدیونشه. اما اینبار نمیذاشت خراب بشه.
حرف هاشو آماده کرده بود. باید کمی احساس به خرج میداد:
فردا خیلی زود طلاق میگیرید، عده هم به گردنت نیست.
نمیخوام فکر کنی بهم مدیونی. فراموش کن کارمو. فقط... فقط بهم فکر کن... یعنی میخوام بیام خواستگاریت.
تمام تلاشش برای رمانتیک بودن همین بود!
تازه همین روهم مرد تا گفت. دختر ساکت بود و بهش نگاه نمیکرد. باید از خودش میگفت. ادامه داد:
من پدر و مادرم سال هاس فوت شدن، خودم کار کردم، تو دهداری کارمندم. خونه تو ده دارم، تو تهرانم همون که بردمت، ماشینمم همین پرایده.
چرا حرفی نمیزد؟
خب شاید زیاد خوشقیافه نباشم اما قویام، دستمم به دهنم میرسه، شما هم خوبی... یعنی...
اه! زبون نداشت؟!
میشه جواب بدی؟
شما انتخابای بهتر از من هم داری... چرا من؟!
بگه عاشق مظلومیت و وفاداری و بامزگیش شده؟! آره...
چون دختر خوبی هستی.
نشد!
دختر خوب زیاده، شما با این سن و موقعیت چرا تا حالا به فکر زن گرفتن نبودی؟
صداقت بهترین راه بود: بودم.... خواستگاری دختر حاج احمد رفتم اما قسمت ارباب زاده شد.
دهن دختر باز موند و با عصبانیت و دلخوری پیاده شد! اینم از نتیجهی صداقت!
پیاده شد و جلوش ایستاد: راست گفتن گناهه؟
من مدیونتونم درست اما فعلا نمیخوام ازدواج کنم، میخوام با ننم زندگی کنم.
خونهام تو ده کوچیک نیست. اونم بیار.
ننم سربار داماد نمیشه. منم قصد ازدواج ندارم. فردا تو محضر میبینمتون.
الان باید دستشو میگرفت و بغلش میکرد، انقدر فشارش میداد که بگه چشم!
خودم دنبالت میام. ۷ صبح در خونهتونم.
تیارا رفت. چرا نمیتونست خوب از احساسش بگه؟
تا شب وقت نشد به رضا فکر کنه. مشغول صحبت با مادرش و توضیح ما وقع براش بود. از خواستگاری بینظیر! رضا چیزی نگفت. پسرهی لعنتی! خاطرخواه آوینا بوده؟! خب معلومه آوینا مثل پریها بود. نه مثل اون قد کوتاه و معمولی...
انگار شانسی توی ازدواج و عشق نداشت. کسی که روزی عاشق آوینا بوده چطور حالا میخواد با اون ازدواج کنه؟!
این ازدواج هم نتیجهاش مثل قبلی میشد.
تو ماشین مدام حرف رو به جایی کشید که بفهمه رضا دوستش داره یا نه و هدفش چیه اما دریغ...
مهم نیست، از ننهاش مراقبت میکرد ازدواج برای چیش بود؟!
کارشون توی محضر سریع انجام شد و با بله گفتن و چندین امضا صیغهی طلاق جاری شد. از این بابت از رضا ممنون بود و سعی میکرد روزی جبران کنه، اما نه با بدبخت کردن دوبارهی خودش!
تمام مدت تو محضر سر و سنگین بود و جز حرفهای واجب و معمولی نه با رضا نه با کاظم حرفی نزد.
حالا بیحوصله و پر بغض با رضا تو راه برگشت به خونه بودن.
رضا هم ساکت بود و حرفی نمیزد، مسیر پر از شکوفههای صورتی و سفید بهاری بود. تو مسیر اومدن تا اینجا بهشون توجهی نداشت اما حالا احساس میکرد بار سنگینی که ۵ سال رو دوشش بوده برداشتهشده و فکرش بازه.
انقدر محو طبیعت و درختای تازه جوونه زده بود که وقتی ماشین ایستاد فهمید تو مسیر اصلی ده نبودن!
رضا به طرفش برگشت و دستش رو گرفت!
تیارا، خوشحالم جدا شدی. حالا... یعنی باهام ازدواج کن خب؟
این پسر کم داشت!
دستش رو کشید که برعکس به هم نزدیکتر شدن.
ولم کن آقا رضا
رضا!
چی؟!
آقا رضا نه، فقط رضا.
خب باشه دستمو ولکن.
چرا اینطوری نگاه میکرد؟!
دستشو ازاد کرد و سریع بیرون رفت. جایی دور از ده بودن. درخت میوهای نبود، و رود چشمه جاری بود، نزدیک چراگاه گوسفندا بودن انگار. هیچکس نبود.
رضا نزدیکش اومد: چرا نظرت منفیه؟ مگه من چمه؟! چون حقیقت رو گفتم؟
ش... شما اگر آوینا رو میخواستی پس دنبال یکی شبیه اون برو، وگرنه مثل کاظم...
با عصبانیت تو حرفش پرید:
اسمشو نیار، دیگه هیچوقت نشنوم. زنم میشی خوبم میشی... اصلا مجبوری.
این مرد درک و احساس نداشت؟!
نزدیکتر اومد و باز دست هاش رو گرفت. اما کمی خشن!
میام خواستگاریت جوابتم مثبته، فهمیدی؟
هنوز کامل «نه» رو نگفته بود که لبهای رضا محکم روی لب هاش نشست. قلبش هنوز میزد؟! قدرت حرکت نداشت.
بعد از بوسهای طولانی جایی نزدیک لب هاش دوباره پرسید:
مثبته؟!
با «نه» سعی کرد خودشو رها کنه که رضا به دیوارهی ماشین چسبوندش و باز شروع کرد، لب هاش از مکش زیاد سوز میزد که دوباره رضا کمی عقب رفت: مثبت شد؟
به معنی نه سر تکون داد که اینبار لب پایینش بین دندونهای رضا سوخت. هلش داد عقب و دست روی لبش گذاشت، نبض میزد و گرم بود.
تحریکشده بود انگار! چرا با وجود اینهمه خشونت و بی احساسی باز هم بوسه دلش میخواست؟! از خودش تعجب کرده بود! این احساسش احمقانه نبود؟!
از عصبانیت و استرس اشک تو چشمش جمع شد.
از صبح تا الان تیارا انقدر بدعنق و ساکت بود که رضا داشت خل میشد. حتی گریه هم نمیکرد. لباسش هم باز مشکی بود.
زبون خودش هم که گنگ شده بود! هیچکدوم از احساسات درونش رو نمیتونست بروز بده...
برده بودش تو طبیعت تا تنها بهش ابراز علاقه کنه اما برای بله گرفتن انقدر وحشیانه بوسیده بودش که اشک توی چشماش جمع شده بود! با اولین قطرهی اشکش دلش هری ریخت. نزدیک رفت که تیارا عقبتر رفت.
غلط کردم گریه نکن
انگار حرفش بغض کلاغک مظلوم رو بیشتر کرد.
چیکار کنم گریه نکنی؟
تنهام بذار.
نه! باید آروم رفتار میکرد. جلو رفت تا بغلش کنه و تیارا هم عقبتر رفت.
سریع رفت دستاشو بگیره اما لیز خورد و توی رود افتاد.
خیس شد و لرز کرد و با حرص گفت: بگیرمت کشتمت دخترهی لوس تخس.
و تیارا فرار کرد!
خفیف سرما خورده بود و تو مطب بود. دکتر عمومی کشیک بود.
برام آمپول بنویس دکتر، زودتر خوب میشم.
اخه شدید نیست بیماریت، با قرص خوب میشی.
من اصلا قرص از گلوم پایین نمیره، فقط آمپول خوبم میکنه. بده دیگه دکتر. بدنم درد میکنه. سرما خوردگی بحثش جداس.
آمپول به دست به تزریقات رفت، سر ظهر هیچ مریضی نبود.
داخل شد و یکراست به شکم روی تخت دراز کشید، از بغل به خانوم پرستار متعجب نگاه کرد.
خانوم پرستار، یه دختر سنگدل دیروز پرتم کرد تو رودخونه و سرما خوردم، کسی روهم ندارم تیمارم کنه. بیا این آمپول و بزن خوب شم گناه دارم.
تصمیم داشت ناز کشی کنه اما چشمای متعجب دختر تحریکش کرد شلوارش رو پایین بکشه! البته تا جایی که فکر میکرد جای آمپوله!
چشمای تیارا گرد شد و جای دیگهای رو نگاه کرد اما بعد جلو اومد و آمپول رو گرفت!
وای غلط کرد! نکنه بزنه واقعا؟
خونسرد نشون داد و شلوارش رو پایینتر کشید!
تیارا واقعا داشت شیشهی آمپول رو میشکوند؟! سرنگ رو هم خارج کرد!
دلش شروع به پیچیدن کرد، از بچگی با دیدن آمپول همینجوری میشد.
تیارا خونسرد گفت: آمپول دگزا نوشته براتون، برای بدن درده نه آنفلوانزا. یکم سوزش داره که طبیعیه!
مایع آمپول رو داخل سرنگ کشید و نزدیک اومد که رضا عقب پرید و بلند شد.
شوخی کردم تیارا جان، من چیزیم نیست، اومده بودم دوباره خواستگاری کنم و ناز بانو رو بخرم بله رو بگیرم.
بخواب آمپول حروم میشه
بیخیال
بخواب
بخوابم بله رو میدی؟
بخواب
زیاد جدی بود. خوابید. لمس خیسی پنبهی الکلی تنش رو مور مور کرد. با فرو رفتن آمپول آخ بلندی گفت و تو دلش لعنت فرستاد! از قصد محکم زد؟! تنش میخارید...
چند لحظه بعد بلند شد و به طرف تیارا رفت: خب حالا نوبت منه! منتها آمپول من دردش بیشتره خانومی.
تیارا متعجب و ساکت بود. کلاغک موذی...
جلو رفت و بیمقدمه باز خشن بوسیدش. لذت همراه با استرس رو دوست داشت اما آبروریزی رو نه.
زمزمه کرد: در رو قفل کن.
بعد از قفل کردن در، تیارا رو روی تخت انداخت و روش خوابید، تقلای تیارا کمتر از اونی بود که باید...
بوسه هاشون داغ شد.
مقنعهاش رو درآورد و موهای مشکی پر کلاغیش رو بویید و بوسید. عطر خوبی داشت، مثل تن نوزاد...
شروع به باز کردن دکمههای روپوش سفیدش کرد و حرکات و ممانعت هاش رو با بوسه و گازهای ریز کنترل میکرد.
جثهی ریزش بیشتر تحریکش میکرد، حس خوبی داشت از این ریزه میزهی دوستداشتنی... کلاغک تن سپید خودش بود.
چند ماهی بود با کسی نخوابیده بود و شدیدا تحریکشده بود.
نمیخواست زیاد پیش بره اما لمس سینهی ابریشمیش ذهنش رو از کار انداخت، همه چیز تحت کنترل چیز دیگهای بود! رام شدن دختر هم تاثیر اون چیز رو بیشتر میکرد.
مشغول بود و دستش زیر شلوار دختر رو میکاوید...
اما صدای در زدن هردو رو از جا پروند!
دکتر بود که گفت: خانوم من رفتم نهار، شمام برو کسی نیست. خداحافظ
وقتی مطمئن شد دکتر رفت، دوباره سرش رو بین سینهی تیارا برد ولی اون دیگه دل نمیداد... خب حواسش رو پرت میکرد...
یادته گفتم گریه میکنی جوجه کلاغ میشی؟
آره راستی. چرا؟ من که سیاه نیستم.
اونروز تو باغ گیلاس سیاه پوشیده بودی، دماغ کوچولوتم قرمز بود، مثل نوک یه جوجه کلاغ بامزه، تازه موها و چشماتم مث پر کلاغ سیاهه...
لبخند آرومی زد:
اوهوم... رضا دیر میشه برم خونه؟
نه. مگه نشنیدی میگن کلاغه به خونش نرسید؟
یعنی چی؟!
یعنی خونهات دیگه تو بغل منه... همین عصر میام خواستگاری خب؟
خب
میخوامت خب؟
خب...
زن خودمی خب؟
خب.
اینجا فقط خودمو خودتیم خب؟
-خب؟
هیچی دیگه...
لبخند بدجنسی زد و گاز محکمش از سینهی دختر جیغش رو به هوا برد. | [
"طلاق"
] | 2017-04-05 | 57 | 3 | 27,403 | null | null | 0.021752 | 0 | 22,500 | 1.754356 | 0.671622 | 3.572576 | 6.267568 |
https://shahvani.com/dastan/پدر-و-دختر-حشری | پدر و دختر حشری | حشری خانوم | سلام من سیما هستم ۲۳ سالمه و رابطه خیلی گرمی با پدرم دارم. نمیدونم قراره فحش بدید یا چی اما من یکی از فانتزی هام براورده شده و ذوق دارم که اینجا بنویسمش پس اگر دوست ندارید نخونید اما اگر دوست داشتید حتما حتما نظر بدید.
داستان از اینجایی شروع میشه که مادر من استاد دانشگاهه و از دوره کرونا که کلاسا مجازی شد گفت کلاس مجازی خیلی راحت تره و دیگه توی بخش غیرحضوری و مجازی فقط کلاس گرفت یعنی دیگه تقریبا هر روز کلاس انلاین داشت فقط. خونه ما دوتا اتاق داره که یکی مال منه یکی مال مامان بابام. بعضی روزا هم من هم پدرم صبحا خونه بودیم و مادرمم کلاس انلاین داشت البته فقط بعضی روزا. مادرم میومد تو اتاق من کلاسشو برگزار میکرد که هم اگر تو سالن کاری داشتیم سروصدای ما نباشه و هم صدای اون ما رو اذیت نکنه.
اما خب من نمیتونستم تو اتاقم بخوابم روزایی که خونه بودم و مامانم کلاس انلاین داشت. برای همین یا صبحا میرفتم رو مبل میخوابیدم یا کف سالن. چون بابام توی اتاقشون خواب بود نمیشد برم اونجا! البته بماند که من همیشه فانتزی سکس پدر دختر داشتم اما مثل سگ از پدر جدی و بداخلاق و مذهبیم میترسیدم.
یکی از روزها من از اتاقم اومدم بیرون چون مامانم کلاس داشت و همونجوری خوابآلود و بیحواس بودم رفتم دراز کشیدم رو تخت مامان بابام فکر کردم بابام خونه نیست و خوابیدم. نمیدونم چقدر گذشت که فهمیدم یکی پتو انداخت روم. باز خوابیدم و توجهی نکردم تا یه مدت بعدش که دیدم یکی پتو رو زد عقب و اومد زیر پتو بغلم کرد و داره قربون صدقم میره مثل همیشه. فهمیدم بابامه و یه کم معذب شدم چون سوتین نپوشیده بودم و ممههای سایز هشتادم و نوکشون تو لباسم کامل معلوم بودن. اما خودمو زدم به خواب کاملا.
باز تا اومد خوابم ببره حس کردم دارم نوازش میشم رون و کونم اروم دستمالی میشد منم انقدر گیج خواب بودم چشمامو باز نکردم. کمکم فهمیدم بابام داره کیرشرو از رو لباس یواشکی و نامحسوس میماله به کونم! وای مگه باورم میشد؟؟!! همیشه همچین فانتزی داشتم اما تو خوابم نمیدیدم! هیچی نگفتم و تکون نخوردم اصلا و چشامم باز نکردم که ادامه بده. بابامم ادامه داد و کمکم دست برد زیر لباسم دست میکشید روی تنم و نوازش میداد من که بشدت حشریام شورتم خیس شده بود و از یه طرفم خیلی تعجب کرده بودم و باورم نمیشد! اما هیچ تکونی نخوردم خودمو زدن به مردن چه برسه خوابیدن! فقط میخواستم بابام تمومش نکنه و ادامه بده.
دستای بابام رفت رو سینههام و خیلی نرم ماساژ میداد منم رو سینههام خیلی حساسم داشتم روانی میشدم نزدیک بود بلند ناله کنم دیگه ولی باز تکونی نخوردم. بابامم فکر کنم فهمید بیدارم و به روم نمیارم و ادامه داد.
شلوارم یه شلوار نازم گشاد بود بابام خیلی آروم و با احتیاط کش شلوارمو اورد پایین. مامانم تا خود ظهر یه سره کلاس داشت و پیداش نمیشد پس خیال بابام راحت بود. شلوارمو داد پایین و شروع کرد کس و کون منو دستمالی کردن. از رو شورت کصمو میمالید داشتم روانی میشدم. یه مدت گذشت دیدم باز بغلم کرد پتو کشید رومون و خیلی عادی و نامحسوس بغلم کرد زیر پتو. اما من شلوار نداشتم و یهو فهمیدم بابامم کیرشرو درآورده! از پشت بغلم کرد و کیرشرو گذاشت لای رونای تپلم و شروع کرد لاپایی زدن. وسطاش دستشو برد تو شورتم و کصمو اروم میمالید منم داشتم میمرردم از حشر اما اصلا ب روم نیاوردم بازم!
بابام دستش که به کصم خورد خیلی حالش خراب شد و با پچپچ شروع کرد حرف زدن: اخ قربون کس خیست بابایی تو کی انقدر کص شدی کاش میشد الان کیرمرو بکنم تو همین سوراخ خیسش و...
مدام نفسنفس میزد و از این حرفا میزد و همزمان داشت لاپایی میزد و کصمو میمالوند. (یعنی من به پهلو خوابیدم بودم اون از پشت بغلم کرده بود بدنم کامل در اختیارش بود رسما زیرش بودم)
بابام بعد از این حرفاش شورتمو داد کنار و وسط لاپایی زدنش سر کیرشرو میمالید به کس خیسم و کنارم ناله میکرد نفسنفس میزد. بعد از اون گذاشت لای چاک کونم و هی مالید به سوراخ کونم و لای کونم. یهو دست از کار کشید و منو صاف رو کمر خوابوند خیلی اروم که مثلا بیدار نشم. منم چشم باز نکردم یهو فهمیدم لباسمو زد بالا آروم و شروع کرد نوک ممههامو مک زدن. خیلی اروم بود حرکاتش ولی یکی دو دقیقه خوب ممههامو خورد من رسما داشتم میمردم دیگه!
بعد از این لباسامو درست کرد و پتو کشید روم و من دور شد و من از صدای نفساش فهمیدم کنارم داره کیرشرو میماله و آبشرو نمیدونم کجا ریخت (چون چشامو باز نکردم) و بعدم سریع پاشد لباس پوشید رفت بیرون.
بابام که رفت منم جق زدم و کصمو ارضا کردم ولی داشتم روانی میشدم از حشر!
بعدا هم هیچکدوم اصلا هیچی به رومون نیاوردیم هیچی هیچی! و همه چیز بینمون مثل قبل بود.
ولی خیلی بهم لذت داد واقعیتش و ارزو میکنم تکرار شه...
مرسی که خوندید🔥 | [
"محارم",
"سکس خانوادگی"
] | 2024-01-20 | 62 | 29 | 215,801 | null | null | 0.012776 | 0 | 4,043 | 1.372524 | 0.462099 | 4.55793 | 6.25587 |
https://shahvani.com/dastan/اولین-بارم-تو-عروسی-دوستم | اولین بارم تو عروسی دوستم | شیدا | سلام این اولین نوشته منه که امیدوارم خوشتون بیاد
اسم مستعار من اینجا شیداست قد ۱۶۶ و وزنم اونموقع ۵۸ بود رنگ پوستم سفید گندمیه و اندامم معمولیه فقط یه مقدار باسنم بزرگتر از بقیه قسمتاست.
خاطره من برمیگرده به چندسال پیش که ۲۳ سالم بود و مراسم عقد و عروسی دوستم بود. من که خیلی ذوقزده بودم برای دوستم سارا موهامو اتو کردم و خودمو یه کم آرایش کردم البته نه غلیظ چون بابام گیر میداد😅 ولی به خاطر جدا بودن عروسی گذاشت لباسی که دوست داشتمو بپوشم. لباسم ساتن قرمز رنگ بلند بود که آستین نداشت و بندی بود ولی دامنش از روی رون چاک داشت با یه کفش مشکی پاشنهدار ستش کردم.
من روی لباسم مانتو و شال سبک پوشیدم و سوار ماشین شدم که بابام منو برسونه به باغ. یه کم طول کشید تا باغو تو کوچه پسکوچهها پیدا کردیم و قرار شد بابام ساعت ۱۱ بیاد دنبالم.
رفتم داخل باغ طوری بود که باید از جلوی قسمت مردونه عبور میکردی تا به قسمت خانما برسی. همینطور که داشتم از اونجا رد میشدم مادر و برادر دوستمو دیدم که داشتن با تدارکات صحبت میکردن. تبریک گفتم و مادر سارا رو بغل کردم. برادر سارا از ما چند سالی کوچیکتر بود فکر کنم اونموقع ۱۸ یا ۱۹ سالش بود اما حسابی توی این چندسال رشد کرده بود و برای خودش مردی شده بود.
وقتی داشتم با مادرش روبوسی میکردم متوجه نگاه نا خودآگاهش با پام که بیرون افتاده بود شدم و بعد سعی کردم با دست دامنو بکشم جلوی پام.
مادر سارا منو برد سمت یه میز خالی که خیلی نزدیک به جایگاه عروس و داماد بود و اونجا تنها نشستم. دیگه شال و مانتو رو درآوردم و رفتم طرف دستشویی تا موهامو مرتب کنم و خودمو چک کنم.
متاسفانه باغ دستشویی جدا نداشت و فقط یه دستشویی بود و من اینو نمیدونستم. وقتی رسیدم دیدم دوتا پسر خوشتیپ با کت شلوار کنار دستشویی ایستادن. یه کم هول شدم چون انتظار نداشتم اونجا ببینمشون ولی یه لبخند آبکی زدم و رفتم داخل جلوی آینه خودمو یه کم مرتب کردم منتظر بودم که برن اما صداشونو میشنیدم که بیرون دارن بگو بخند میکنن.
دوست نداشتم دوباره بتونن منو دید بزنن که یدفه در پشت سرم باز شد و یه پسر دیگه که انگار دوستشون بود از دستشویی اومد بیرون اونم مثل من شوکه شد و چشم تو چشم تو آینه به هم زل زدیم. برای چند ثانیه خشکم زد اونم که هول شده بود فقط تونست بگه سلام و با سرعت بره بیرون. فهمیدم چرا اون دوتا نمیرفتن و هرهر اون بیرون میخندیدن. وقتی پسره رفت بیرون دوستاش زدن زیر خنده و دستش انداختن هی میگفتن چه خبر؟ چه طور بود؟ منم خجالتزده و عصبانی بعد از رفتنشون رفتم سر میزم. یه مقدار پذیرایی شدیم و عروس و داماد اومدن دیگه حس بدی نداشتم و خوشحال بودم. وسط با دوستم میرقصیدم. فقط داماد بود که اونجا آقا بود که خب خیلی زود رفت اون طرف.
بعد از شام رقص ادامه داشت منم حسابی گرم رقص و ذوقزده بودم که دیدم پیست رقص خیلی شلوغ شده اول اهمیت ندادم که یدفه دیدم بله آخر جشنو مختلط کردن. وسط اون شلوغی همه داشتن میرقصیدن و منم اهمیت ندادم و ادامه دادم چون پیست تاریک بود و فقط رقص نور بود آدما خوب همو نمیدیدن.
داشتم میرقصیدم که یه دست رو کمرم حس کردم انگار که برق منو گرفت. برگشتم پشت سرمو با همون پسری مواجه شدم که توی دستشویی دیدم. خجالت کشیدم. بهم لبخند زد تازه متوجه فیسش تو بین رقص نور شدم میتونستم ببینم که خوشقیافه ست و با اعتماد بنفس داره به من نگاه میکنه راستش بدم نیومد ازش ولی نمیخواستم وا بدم دوباره چرخیدم و به رقصم ادامه دادم میخواستم اذیتش کنم اونم همچنان با دو دست کمر منو گرفته بود و باهام هماهنگ بود. کمکم بهم نزدیک شد منم کرمم گرفته بود که اذیتش کنم برای همین با چند تا حرکت باسنمو بهش میکشیدم. چشمامو بسته بودم و دستام بالا بود و تو جو آهنگ میرقصیدم و باسنمو چپ و راست میکردم روی بدنش میکشیدم.
یدفه قلبم وایساد دستشو از چاک دامنم برده بود داخل و از رو شرت نازمو میمالید. چرا نفهمیدم که دارم کار دست خودم میدم!!! نمیتونستم حرکت کنم اونم مخالفتی ندید و خودشو از پشت بهم چسبوند دست راستشو گذاشت رو سینه راستم و دست چپش هم که داخل دامنم بود. با نفسای گرمش که به گردنم میخورد کمکم داغ شدم و منم داشت خوشم میومد. یه کم تو همون حالت موندیم و بعد دست منو گرفت و از لای جمعیت برد بیرون. باغ کمنور بود. منو برد پشت جایگاه عروس و داماد که حالت خیمهای داشت. رفتیم بین پارچهها یه فضا بود که هرچند کوچیک بود اما دید نداشت. بغلم کرد لباشو گذاشت رو لبام تا ببوسمش برای اولین بار به هیچی فکر نمیکردم تاحالا فقط توی فیلم سکس دیده بودم و خود ارضایی کرده بودم ولی این واقعی بود. بازم دستشو از لای چاک دامنم هل داد تو ولی این دفعه برد داخل شورتم من خیس بودم میدونستم که خیسم همچنان که لب میگرفتیم با انگشت میکشید لای نازم و داشت منو دیونه میکرد. دستمو گرفت و گذاشت رو شلوارش وای اولین بار بود که قلمبگی کیر یه نفرو حس میکردم حس هیجان و شرم داشتم و تنم داغ شده بود. نشست پایین و خواست شورتمو در بیاره من دستشو گرفتم و یه کم مقاومت کردم اما اون با همون لبخندش با اعتماد بنفس بهم نگاه کرد و گفت نترس چیزی نیست.
منم با تردید دستشو ول کردم و اون شورتمو درآورد اولین بار بود که پسری ناز منو میدید. دستمو رو صورتم گذاشتم. گفت پاهاتو یه کم باز کن. منم یه ذره باز کردم. یه مقدار با انگشتاش چوچوله مو دورانی ماساژ داد تا من نفسنفس زدم یه زبون کشید رو چوچوله م وای چه حسی داشت زبون خیس و داغش آروم آروم شروع کرد لیس زدن نازم و لبه هاش من میترسیدم از شدت هیجان غش کنم واقعا سست شده بودم. بندای لباسمو انداختم و سعی کردم سینه مو از لباسم در بیارم و با دستم سینهمو میمالیدم اونم پایین داشت برام میخورد از پایین به بالا که زبون میکشید من آهم بلند میشد و من ارضا شدم شروع کردم به لرزیدن و دیگه نمیتونستم وایسم زانو زدم رو زمین.
نفسم در نیومده بود که دیدم یه کیر نسبتا تیره جلوم تاب میخوره گفت نوبت توعه میدونستم چی میخواد ولی نمیدونستم دقیقا چطور باید انجامش بدم. با دستم گرفتمش و یه کوچولو سرشو زبون زدم دیدم خوشش اومد با علاقه بیشتری زبونمو درآوردم و دور سرش میچرخوندم. گفت بخورش برام منم سعی کردم تو دهنم بزارمش خیلی بزرگ نبود ولی کوچیک هم نبود اونموقع بیتجربه بودم و نمیتونستم تا ته ببرمش مدام اق میزدم. اما حسابی خیسش کرده بودم و عقب جلو میرفتم و اونم کیف میکرد. انگار اونم تجربه زیادی نداشت ولی از من با تجربهتر بود. بلندم کرد گفت بچرخ دامنم رو داد کنار و کونمرو دید دستی کشید به لپ کونمرو و فشارش داد. دستشو برد لای پام و با سوراخ کونم بازی کرد پرسید میشه بکنم تو؟ ولی من ترسیدم و گفتم نه اینکارو نکن اونم گفت باشه و بهم از پشت چسبید و کیر خیسشو هل داد لای پام. اون سینهمو که بیرون بود محکم گرفت و با دست دیگه کمرمو گرفت و هی کیرشرو لای پام عقب جلو میکرد واقعا برام لذتبخش بود وقتی کیرش میکشید لای نازم منم همراهش آه و اوه میکردم گردنمو میبوسید میلیسید و ادامه میداد.
منو چرخوند و از جلو گذاشت لای نازم و عقب جلو میکرد منم سفت بغلش کرده بودم و داشتم حال میکردم که چندتا ضربه محکم زد و ارضا شد و آبش همونجا ریخت داخل دامنم. همو بغل کردیم و لب گرفتیم حس میکردم دارم عاشقش میشم خوشحال بودم که تونستم ارضاش کنم.
از هم جدا شدیم و لباسامونو پوشیدیم و مرتب کردیم وقتی داشت از لای پردهها بیرون میرفت بهش گفتم راستی وایسا اسمت چی بود؟
برگشت و گفت امیرعلی و شمارشو بهم داد و رفت.
خیلی وقتها بعدش وسوسه شدم که باهاش ارتباط بر قرار کنم اما هیچوقت نتونستم به اون شماره پیام بدم شاید میترسیدم اما دوستش داشتم
و هنوز رد سفیدی آبش داخل دامن لباسم دیده میشه... ❤ | [
"عروسی",
"لاپایی",
"اولین سکس"
] | 2023-04-04 | 57 | 7 | 129,901 | null | null | 0.010739 | 0 | 6,494 | 1.66793 | 0.423074 | 3.747925 | 6.251276 |
https://shahvani.com/dastan/فنچی-در-اتوبوس | فنچی در اتوبوس | عماد | با هزار بدبختی تونستم از بازار سیاه یه بلیط برا برگشت به شهرمون ساعت ۵ پیدا کنم. به دلیل زیاد بودن دانشجوها ترافیک مسافر عصرهای چهارشنبه خیلی زیاد بود و منی که برای کار میومدم به اون شهر همیشه برای برگشتم به مشکل میخوردم.
بلیطم را از یه خانم دانشجو خریده بودم و ردیف اخر رو یکی از صندلیهای دوتایی باید میشستم.
کیفام را بالای اتوبوس جا دادم و نشستم کنار پنجره و داشتم به نم بارون پاییزه بیرون نگاه میکردم که با صدایی نحیف و بچهگانه به خودم اومدم که گفت آقا میشه من کنار پنجره بشینم.
منم سریع پاشدم و گفتم بفرمایید.
تشکر کرد و با کولهاش رفت نشست کنار پنجره.
یه دختره حدود ۱۹ ساله دانشجو با ۱۶۰ قد و لاغر اندام بود. چهره معصوم و نمکی داشت با یه ارایش خیلی ساده.
در کل به عنوان یک فنچ زیبا به دل هر پسری مینشست.
من یک هفتهای بودم که دور از خانواده و زنم بودم و شوق اینا داشتم که امشب یه سکس توپ با زنم داشته باشم و باید ۴ ساعت دیگه صبر میکردم تا میرسیدم شهرمون.
اتوبوس حرکت کرد و بیشتر اتوبوس دانشجو بودند
و همه گوشی به دست به جز صندلی تکی کناری ما که یه مرد مسن و خستهای بود که همون اول انگار بهش بیهوشی زده باشند به خواب عمیق فرو رفت.
منم هندزفری تو گوشم بود و داشتم پادکست گوش میدادم که بعد از یک ساعتی خوابم برد ولی تا قبلش حواسم به دختر کناریم بود که داشت تو اینستا چرخ میزد.
تو خواب و رویا بودم که یهو با صدای بوق یه تریلی از خواب پریدم و دیدم که همهجا تاریک تاریکه و فقط یه نوار نور قرمز بالای اتوبوس روشنه.
به خودم که اومدم دیدم یه چیز رو شونه راستمه و وقتی دقت کردم دیدم که دختر کناریم سرش را گذاشته رو شونه من و خوابیده و مقنعهاش را هم کاملا در آورده بود.
اولش پیش خودم گفتم خب گناه داره و خوابش اومده و گردنش کج شده رو شونم و منی که خیلی آدم وفاداری خودم را میدونستم در ابتدا از ورود افکار شیطانی به مغزم جلوگیری میکردم.
یکلحظه سرم را چرخوندم سمتش و یه بوش خوش و شهوتناکی را از تو موهاش حس کردم و همین کافی بود تا عقل از سرم بپره و کاملا شق کنم.
دیگه تمام افکارم بوی شهوت میداد و عقل و منطقم دیگه تعطیلشده بود.
سرم را بردم نزدیک موهای خرماییش و دماغم را کامل جسبونده بودم و نفسهای عمیق و داغ میکشیدم.
بعدش لبم را هم چسبونده بودم به سرش و همینطور بوسهای ریز پشت سر هم میکردم و همچنان نفسهای عمیقم را میکشیدم که بوی شهوت و شامپو و عرق باهم دیگه بینظیر شده بود.
تو حس خودم بودم که یهو دختره یه تکونی خورد و خودش را صمیمی و راحتتر به بازوهام چسبوند و پای راست را انداخت روی پای چپش و همین کار باعث شد تا منی که حس فوت فتیش دارم با دیدم مچ پاهای سفید و خوش تراشش که تو کتونی و جوراب مشکیش مثل جواهر میدرخشید دیوونهتر بشم.
خیلی دلم میخواست کفش و جورابش را در میورد تا میتونستم پاهای این فنچ خوشگل را تماشا کنم و لذت ببرم و بتونم به اون هم لذت بدم چون داشت پاهاش را مثل دم برام تکون میداد و این خودش چراغ سبزی بود تا من دست چپم را بیارم سمت صورتش و گونه هاش را نوازش کنم و دست توی موهاش بکشم.
فنچ کوچک من هم دیگه داغ شده بود و صورتش را به بازوهام میمالید و بوسههای کوچکی بهشون میکرد.
یه چند دقیقهای تو همین حس و حال بودیم که یهو رو صندلیش دراز کشید و سرش را گذاشت رو پاهای من و الان کاملا فیس تو فیس بودیم و داشتم از صورت معصوم و نازش و لبخند ملیحی که نشانه رضایت داشت لذت میبردم.
یکم چشم تو چشم بودیم تا دوباره دستم را گذاشتم رو سر و صورتش و موهاش را نوازش میکردم.
فنچ فکر کنم از من داغتر شده بود و شروع کرد لبش را با دندون گاز گرفتن و کشیدن زبونش دور لباش و من فهمیدم که الان وقتشه لبهای کوچولوش را بچشم و سرم را بردم پایین و شروع به لب گرفتن خیلی اروم و بیصدا کردیم. خیلی خوب باهام همکاری میکرد و معلوم بود اون هم مثل من داره نهایت لذت را از لب هام میبره.
همینطور که داشتم لب هاش را میخوردم دستم را گذاشتم رو سینههاش که تو این حالت خوابیده از سینههای خودم هم کوچکتر بود و شروع کردم مالیدن شون و خودش منتظر این کار بود که یه گاز کوچک از لب هام گرفت و بعد شروع کرد دکمههای مانتوش را باز کردن و من به راحتی دستم را از زیر تیشرتش به سینههاش رسوندم چون سوتین نبسته بود و حسابی سینههای نرمش را براش مالیدم و با نوکشون بازی میکردم و از حرکاتش تو لب گرفتن
معلوم بود داره خیلی کیف میکنه.
یکم که سینههاش را مالیدم خودش دستم را گرفت از تی شرتش کشید بیرون و گزاشت روی کصش و با دست بهم فهموند که دستم را بکنم تو شرتش و من از خدا خواسته دستم را به بهشتش رسوندم.
وای که چقدر کصش داغ و خیس بود. اینقدر خیس بود که اگه یکم تند میمالیدم قطعا صدای شلپ شلپش تا دوتا صندلی جلوتر هم میرفت.
سرم اوردم بالا و حواسم به اطراف بود و انگشتم را گزاشتم لا چاک کصش و بالا پایین میکشیدم و وسطش چوچولش را چرخشی میمالیدم و با اون دستم صورت و لب هاش را نوازش میکردم. هردفعه یه اه کوچک میکشید که من سریع دستم را جلوی دهنش میزاشتم.
یه سه دقیقهای براش خوب مالیدم که یهو انگشت دستم را گاز گرفت و پاهاش را به هم محکم چسبوند و از دل زدنهای رو کصش فهمیدم که ارضا شد.
یکم دیگه رو پاهام خوابید چندتا بوس به هم دیگه دادیم و از رو پام پاشد نشست سرجاش و مانتوش را درست کرد.
تو فکر بودم لاشی ارضا شد و بیخیال ما شد و تو ذهنم داشتم بهش فحش میدادم که بلند شد ایستاد و یه نگاه به دور و بر کرد و نشست و دستش را از رو شلوار گذاشت رو کیرم و شروع کرد مالیدن. بعدش سرش را آورد پایین و اومد کمربندم را باز کنه که خودم کمکش کردم و کیرم را از بالا شرتم کشید بیرون. یه جون اروم گفت لباش را گذاشت رو کیرم و شروع کرد بوس کردن سرش و لیس زدن و میمالیدش به صورت و دماغ و....
قشنگ معلوم بود کیر اولی نیست که داره میخوره چون تو یه حرکت کل کیرم را کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن وچه ساک تمیز و عالی میزد با این سنش.
همونجا پیش خودم گفتم خوش به حال دوست پسر و شوهر آیندهات.
یه ۵ دقیقهای برام میخورد و میمالید البته خیلی اروم و بیصدا که صداش صندلی جلو را خبردار نکنه و من هم تو اوج لذت داشتم موهاش را نوازش میکردم.
دیگه داشتم ارضا میشدم ولی دلم نمیخواست آبم را دهنش بریزم شاید بدش بیاد برا همین تا اومدم ارضا بشم سرش را آوردم بالا و همه آبم را ریختم تو شورت خودم.
سریع شلوارم را کشیدم بالا و خودمون را جمع و جور کردیم.
یه چندتا بوسه از لب و لپ هاش گرفتم و هر دو میدونستیم که یه دختر ۱۹ ساله و یه مرد متاهل ۴۰ ساله به درد هم نمیخوریم پس این رابطه بدون هیچ مکالمهای رو صندلی هامون تموم شد و من با یه حس عجیب عذاب وجدان و خوشحالی از اتوبوس پیاده شدم به سمت خونه حرکت کردم... | [
"ساک زدن",
"سکس در اتوبوس"
] | 2024-11-03 | 73 | 10 | 70,301 | null | null | 0.011511 | 0 | 5,712 | 1.73414 | 0.48707 | 3.59986 | 6.24266 |
https://shahvani.com/dastan/سینک-ظرفشویی | سینک ظرفشویی | مریم | سلام
اسمم مریم ۳۳ ساله ساکن تهران ۵ _ ۶ ساله ازدواج کردم یه زندگی معمولی و عادی دارم شوهرم کارمنده و پر از ماموریتهای هفتگی داخل ایران خودمم خانه دارمم از خودم بگم ۱۷۰ قد دارم ۶۵ وزن سینههای برجسته و گرد باسن خوشفرم فوقالعاده سفید لبای قلوهای فیسمم جذب کنندس محاله کسی بدش بیاد و بسیار داغ و حشری بخاطر نبود شوهرم تو هفتههایی که نیس با خودم خیلی کم ور میرم یه شب که حالم خیلی بد بود و داغون بودم خودمو مالیدم ولی بسنده نکرد کلیام اعصابم خورد شد که شوهرم نیس تا دردمو درمون کنه صبح شد طبق معمول روزم شروع کردم ولی امروز برای همیشه تو خاطرم ثبت شد اول صبح دیدم کف آشپزخونه پره آبه نگاه کردم دیدم بله سینک ظرفشویی مشکل شده و آب از زیرش در میره زنگ زدم شوهرم سریع زنگ زد تا بیان درست کنن نیمساعتی شد دره آپارتمان زدن اومدن بالا من یه شلوار جذب پوشیده بودم و مانتو روش وقتی اومدن دیدم ۲ تا پسر تقریبا ۲۰ ساله هستن با تجهیزات همین که داخل شدن حس کردم دارن با چشاشون پاچههای منو میخورن منم که اصن تو فکرم خیانت و این چیزا نبود رفتم یه دامن تنم کردم برگشتم اونا شروع کردن کار کردن تلفن خونه زنگ خورد من نشستم شروع به حرف زدن کردم پامو انداختم رو هم حالیم نشد پاچه مانتو بالا رفته و تا زیر زانوم معلومه زیر چشمی نگاه کردم دیدم ۲ تایی دارن پاهامو نگاه میکنن و حرف میزنن همون لحظه یه حالی شدم و تو دلم خالی شدم یاد دیشب افتادم اصن نمیفهمیدم تلفن چی میگه و داشتم داغتر میشدم تااینکه یکی از اون پسرا گفت سینک باید عوض بشه مناسب جایگاه شیرآبتون نیس لولهها توفشار میزاره زنگ زدم شوهرم باهاشون حرف زد و اوناام قیمت اینا گفتن قرار شد بره سینک بیاره گفتم باشه یکی از اونا اسمش امیرعلی و اونکی اسمش عرشیا بود امیرعلی سیاهچهره تپل بود و اصلا باب میلم نبود و اونکی عرشیا قدبلند لاغر سفید و بیبی فیس معلوم بود امیرعلی کاربلد تره خواستن ۲ تایی برن که امیرعلی بهم گفت خانوم دوستم اینجا باشه لوله هارو ردیف کنه تا من برگردم سریع کارو تموم کردم گفتم باشه مشکلی نیس عرشیا موند و اون رف من نشستم رو مبل و هزارتا فکر تو سرم هر لحظه داشتم حشری میشدم ازش پرسیدم دوستت کی میاد گفت یه ساعت شاید بشه دوباره پاچمو دادم بالا ببینم عکس العملش چیه دیدم هی نگاه میکنه رفتم تو اشپزخونه تو یخچال میچرخیدم نمدونستم چی باید کنم که به سرم زدم راحتتر باشم مانتو دراودم یه استین کوتاه تنم بود که بازو هام بیرون بود سینههامم که هپیشه توو چشم همس دیدم نگاهش بدتر شد پسره یهو گفت خانوم بیزحمت این لوله نگه میدارید من بازش کنم تا لوله باز کرد آبی که داخلش مونده بود پاچید رو دامنم یکم عصبانی گفتم چی میگنه بچه خیسم کردی گفت اخ اخ ببخشید توروخدا بزارید کمکتون کنم گفتم نمیخواد گفت شما که خیس شدید بزارید بقیه لوله هاهم عوض کنم کامل خیس شید عوض کنید گفتم یعنی چی مگه بازم هس گفت ۲ تا دیگ گفتم سریع پس تو همین اوضاع اون زیر کابینت بود من سرپا بالای لولهها دیدم مچ پامو دست میخوره اولش فکر کردم اتفاقیه بعد دیدم نه کاملا برنامهریزیشده داشتم داغ میکردم باز که دید هیچی نمیگم اومد بالاتر هی نوازش میکرد فقط کیر میخواستم اونم یجورایی فهمیده بود اومد سمت زانو بعد رونمو دست کشید دیگ چراغ سبز و دید بلند شد سریع چرخیدم که نبینمش اونم نزدیکتر شد گفت خانوم میشه راحتتر باشم چیزی نگفتم چسبید بهم کیرش رف لای کونم حالم داشت بدتر میشد که سینهمو گرف نقطهضعف من سینههام هستن یکم مالید لاله گوشمو اروم میخورد لیس میزد گردنمو شروع کرد لیسیدن هیچی نمیفهمیدم کیرشرو بالا پایین میکرد سینههامو میمالید گردنمو میخورد که از اوپن آویزون شدم سرپا سینههام رو اوپن دامنو داد بالا کونمرو که دید یه جوون کشید گفت مگه چنین کونی تو ایران پیدا میشه دست میکشید و بوس میکرد شرتمو درآورد سرشو گذاشت لای کونم نفسش میخورد روانی میکرد لیس زدنمو و خوردنش شروع شد قشنگ بلد بود چی کنه منم دستمو از پشت گذاشته بودم رو سرش فشارمیدادم کسمو میخورد و انگشت میکرد بلند شد حالیم شد شلوارشو درآورد کیرشرو داد دستم نگاه کردم خیلی خوشم اومد کیر دراز نازک سفید همونجور که دوس دارم گفت بخورم براش ولی خوشم نمیومد دید که نمیخورم سریع همون حالتی گرف گذاشت دم کسم کرد تووشش وای چه حالی داشتم روانی میشدم آهم دراومده بود گفتم زود بکن رفیقت میاد گفت کس ننش تلمبه زدنش سریع و محکم بود موهامو جمع کرد رو دستش میکردو دم گوشم میگفت چه کسی هستی خیلی حقی منم ااهه میکشیدم چشمم هیچی نمیدید گفت سینههاتو درار درآوردم منو برگردند سینههامو مک میزد و لیس میزد همون بحظهام کرد توش نتونستم طاقت بیار کف اشپزخونع ولوو شدم کرد توش تو خونه صدای شاپ شاپ آه کشیدنو منو عرشیا میومد میگفت خانوم خیلی خوبی کست خیلی داغه گفتم آبترو زود بیار گفت پس داگی شو داگی شدم کرد توش سینههامو میمالید دم گوشمم همش تعریف میکرد یکی ۲ بار چک سکسی زد بهم من داشتم مبومدم به حزف زدن افتادم گفتم بکن بکن محکمتر بکن آبمروبیارر ای اه بکن واینستا فقط بکن اه پارهام کن محکمتر اونم کم نمیزاشت تااینکه لرزیدم آبم اومد یکم ایستاد گفت یکم دیگ بکنم آبه منم بیاد گفتم زود باش فقط شروع گرد کردن سرعتش بیشتر شد گفت کجا بریزم گفتم توش نریز گفت بریزم رو صورتت گفتم نه بریز رو کونم همون لحظه درآوردم با چندتا داد آبشرو ریخت رو کونم منم خوابیدم رو زمین اونم خوابید روم نفسنفس میزد میگفت ممنون فقط همون لحظهام زنگ خونه زدن منم سریع جمع کردم رفتم دستشویی شستم خودمو تا تموم شدنه کارشونم بیرون نیومدم وقتیام تموم شد اومدن کارو نگاه کردم رفتن موقع رفتنم عرشیا ترسیده بود چون محلش نمیدادم اگ خوشتون اومد داستانهای بعدی براتون میزارم | [
"خیانت",
"زنشوهردار",
"اتفاقی"
] | 2022-11-25 | 37 | 11 | 65,101 | null | null | 0.013615 | 0.076923 | 4,839 | 1.367556 | 0.036144 | 4.55793 | 6.233226 |
https://shahvani.com/dastan/آرایشگر-میلف | آرایشگر میلف | TheBigCatLover | یکی از عجیب غریبترین اخلاقهای من، اینه که به شدت به سلمونیای که میرم وفادارم.
تا الان دوبار عوضش کردم، دفعه اول، طرف مرد و مجبور شدم، دفعه دوم هم مهاجرت باعثش شد. اینجا هم یک سلمونی ترک پیدا کرده بودم که نه من میفهمیدم اون چی میگه نه اون میفهمید منو. تهش یه عکس نشونش میدم و تموم.
امسال کلا یادم رفت و سال نو (نوی میلادی) موهام خیلی بهم ریخته بود، اولین دوشنبه (که میشد سوم ماه) پاشدم برم موهام رو کوتاه کنم و طرف نبود.
خواستم بیخیال شم، ولی گفتم چه مرضیه، بذار برم یه جای دیگه. اولین سالنی که دیدم پیچیدم تو.
تا دیدم یه خانم داره از اون پشت میاد طرفم مثل سگ پریشون شدم ولی نمیشد برم. امیدوار بودم انگلیسی بلد نباشه و بهونه کنم و در برم، ولی خب، تیرم به سنگ خورد، طرف با لهجه بریتیش جوآبمروداد. گوشیم دستم بود که اگه پرسید اپ واکسنم رو نشون بدم، ولی گفت ما ۲ g هستیم یا همچین چیزی و گفت بشین.
یه خانم میانسال، به زحمت تا سرشونم میرسید، موهای کوتاه و عینک، شلوار جین و یه کت ساده، راستش رو بخواید نه چندان خوشلباس، ولی کاملا فیت، و صورت بامزهای هم داشت.
خلاصه که شروع کرد و مکالمه معمولی و اینها، که چکار کنم و براش توضیح دادم.
برخلاف اون قبلیه که چیزی از زبون هم نمیفهمیدیم این شروع کرد به حرف زدن. خیلی طول نکشید که پرسید که اهل کجایی؟ و با شنیدن ایران، سریع شروع کرد از پرسیدن سوال درباره اینکه اونجا چطوریه و این چیزا.
بعد یکی دو دقیقه من گفتم مثلا همین الان، که موهامو شما داری کوتاه میکنی کلا تعریف نشدست. پرسید یعنی دفعه اولته؟ گفتم آره دفعه اولمه که یه میلف داره موهامو کوتاه میکنه، و خب بلافاصله فهمیدم که ریدم.
برای حدود سی ثانیه یه جور خیلی بدی ساکت بودیم و بعد پرسید میدونی که میلف یعنی چی؟
اینجا سریع دودوتا کردم و با خودم گفتم اگه بخوام بگم نمیدونم خیلی ابلهانست، چرا کلمهای استفاده میکنی که نمیدونی، ولی معنی اصلیش هم خیلی ضایعه، پس گفتم آره میدونم، یعنی زن میانسال جذاب.
یه تقریبا خنده شبیه نیشخندی زد و گفت نه، میگم که بدونی فقط ولی میلف یعنی moms I like to fuck و منم مثلا خجالت کشیدم و گفتم منظورم این نبود.
یه نگاهی از تو آینه بهم کرد و پرسید که یعنی از نظرت میلف نیستم؟ قشنگ تو شرایطی بودم که انگار اره تو کونم باشه، هر چی میگفتم بد بود. این شد که گفتم، اتفاقا نه، از نظر من خیلی هم هستی.
خندید و گفت ممنون که میخوای اعتماد به نفسم رو حفظ کنی، منم فردین بازیم گل کرد (و البته یکمم کیرم دستور داد به مغزم) که نه واقعا، خیلی هم خوبی و جذابی.
یه چند ثانیه دوباره همون سکوت شد و من داشتم به معذرتخواهی فکر میکردم که گفت ممنون، ولی خودم فکر نمیکردم کسی همچین حسی داشته باشه.
منم دیدم که اینو جستم، سریع گفتم که نه اتفاقا، مثلا لبهات رو ببین، خیلی جذابن (به نظر من واقعا بود، یه رنگ خاصی داشتن، آرایش نکرده بود زیاد، چشمهاش آرایش داشت ولی لبش به نظرم رنگ خودش بود) یه نگاه تو آینه کرد و یه تکونی به لبهاش داد و گفت جدی میگی؟
آره، خیلی جذابن، و علاوه بر اون، فرم هیکلت رو ببین، قطعا هر مردی آرزوشه با همچین زنی باشه.
با یه خنده خاصی گفت مثل اینکه از petiteها (خوشگل کوچولو موچولو) خوشت میاد؟
منم گفتم که آره دیوونشونم. (راستش رو بخواید داشتم همینجوری کسشر میگفتم)
اینو که گفتم پرسید میخوای موهاتو بشورم؟ با توجه به سرمای سگی اینجا، باید میگفتم نه، ولی خب نمیدونم چرا گفتم آره.
گفت خب پس یه چند لحظه باش الان برمیگردم.
و از در رفت بیرون. کلا منو گذاشت و مغازه. یکم ترسیدم، چرا رفت؟ چی شد؟ نکنه شر بشه (تفکرات یک ایرانی در هر زمانی، حتی در یک کشور صد در صد آزاد)
زیر پنج دقیقه برگشت، در رو بست و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت میشه لطفا بیاید اینجا، یه جایی پشت که خودشم اول از اونجا اومده بود. یه صندلی نسبتا بزرگ داشت که بالاش از این سشوارهایی که کله رو یهو میکنن توش بود. یه شیر آب با سردوشی هم بود جلو.
اشاره کرد بشینم و گفت که خب سرتو بیار توی روشویی، بعد شروع کرد به شستن سرم، که متوجه شدم کاملا چسبیده بهم و رسما داره خودشو میمالونه بهم.
دلم میخواست یه کاری بکنم، ولی خب میترسیدم، تا اینکه یه جوری اومد کنارم که رسما انگار سرمو گرفته تو دستش و داره باهام کشتی میگیره، تقریبا کل بالاتنش چسبیده بود بهم. گفتم هر چه بادا باد، نهایتا میگم که حواسم نبوده چون سرم زیر آب بوده، دستم چپم رو (طرف چپ بود) یهو و ناگهانی آوردم بالا (که مثلا اتفاقی بوده) و دقیق اومد لای پاهاش، از پشت. رونش رو گرفتم (و دیگه راه برگشتی نبود) هر لحظه منتظر یه عکسالعمل بودم که یزنه پس کلم (رسما پس کلم زیر دستش بود) ولی عوضش پاهاش رو فشار داد بهم و دستم بین پاهاش موند، آروم شروع کردم به جلو عقب کردن دستم، یکم اومدم ببرم بالا، و پاهاش رو شل کرد تا دستم برسه تا بالا، دیگه مطمین بودم مشکلی نیست.
دستم رو رسوندم به لای پاش، انگشت شستم روی کونش بود، و شروع کردم با چهار انگشت از روی شلوار مالیدن، یکم پاشو خم کرد و پاهاشو باز کرد، و همزمان آب رو بست، حوله رو گذاشت روی موهام و شروع کرد به خشک کردن موهام و من همچنان میمالیدمش.
سرم رو که آوردم بالا هنوز حوله رو صورتم بود، بلافاصله جاشو عوض کرد و اومد جلوم، با اینکه نشسته بودم هنوز هم قد بودیم، حوله رو زد کنار و شروع کرد به خوردن لبهام، ماسکش رو نمیدونم کی درآورده بود. برای راحت بودن خودشو کشید بالا و تقریبا نشست رو پام.
خیلی شرایط ایدهالی نبود با کله خیس، و حوله روی سر:) ولی کتش رو خودش در آورد، یه پیرهن زیرش بود (خداییش این شهر همه بدلباسن، حتی خودم:))) و منم سعی کردم دکمهی پیراهنش رو باز کنم، که بیخیال خوردن لب شد و رفت عقب، دکمهها رو باز کردم و پیرهن رو درآوردم، زیرش همچنان یه تاپ طوری بود، (سرده لامصب!) اونم از سرش در آوردم.
یه سوتین از اینا که کل بالاتنه رو میگیره تنش بود، اونو که در آوردم ممهها افتاد بیرون. اصلا انتظار این ابعاد رو نداشتم، از روی لباس بیشتر میومد که نهایتا B کاپ باشه، ولی D که نه، ولی خیلی بزرگتر از انتظارم بودن، خیلی خوشحال هم شدم:) گفتم اینا رو کجا قایم کرده بودی و حمله کردم برای خوردنشون.
گفت که دوست داری و سرم رو فشار داد روی سینش، اینجا بود که فکر کنم خیسی سرم اذیتش کرد و بلند شد و یه سشوار آورد که بکشه به موهام.
واقعا لحظه عجیبی بود، یه زنی که اسمشو هم نمیدونستم داشت تاپلس برام سشوار میکشید.
یکلحظه یاد در افتادم و پرسیدم که بازه؟ کلید تو جیب کتش بود داد بهم که برم ببندمش. الان که فکرشو میکنم باید خیلی ضد حال میبود، ولی نبود. در رو بستم و برگشتم (خیلی سخته با کیر راست شده اینجوری بری و بیای) و تو این فاصله شلوارشم در آورده بود.
شرتش هم از همین معمولیا بود، همرنگ سینه بندش، کرمی تقریبا. بغلش کردم، سرش میومد روی سینم و شروع کردم به خوردن لباش. مشکل این بود خیلی کوچیکتر از من بود، دوباره هلم داد روی صندلی، و دوباره نشست رو پام.
یه مدتی مثل وحشیا همدیگه رو مالیدیم و خوردیم، تا کیرم رو درآورد و رفت پایین و شروع کرد به خوردن. یه مدتی خورد، نمیتونم بگم بهتر از همه تجربههای قبلیم بود، ولی واقعا خوب بود. و بعد یه کاندوم از جیب شلوارش درآورد، پرسیدم همیشه یکی تو جیبته (خیلی سوال زشتی بود واقعا، شانس آوردم ناراحت نشد) گفت نه، رفتم همینو بخرم از فروشگاه بغلی. گفتم پس پلن همین بوده، خندید و گفت اگه تو کاری نمیکردی من شروع نمیکردم.
کاندوم رو کشید و آروم اومد و نشست روش، تنگ و داغ بود، حس عجیبی داشت، مخصوصا اینکه هنوز نمیدونستم اسمش چیه. چشماشو بست و لب پایینشو گاز گرفته بود. دستمو انداختم زیر کونش و بلندش کردم، بالا و پایین، خیلی طول نکشید که شروع کرد به سر و صدا کردن، یه مدت ادامه دادم ولی خیلی سخت بود، چار دست و پا نشست روی صندلی و شروع کردم از پشت داگی استایل کردنش، خوبیش این بود که من سرپا بودم.
کاندوم یکم سختش کرده بود، ولی درنهایت حس کردم که دارم میام، ازش پرسیدم در چه حالیه، و گفت im fucking like a whore. یا یه همچین چیزی. حس کردم که کثیف حرف زدن رو دوست داره و شروع کردم، و اونم ادامه داد، پرسیدم که چقدر طول داره که بیاد، گفت که نگرانش نباش و بیا. من همیشه از لهجه بریتیش بدم میومد (چون فهمیدنش برام سخت تره) ولی تازه فهمیدم چه لهجه سکسیایه و از همین لجظه فهمیدم که منم عاشق این لهجهام.
وقتیکه اومدم با اینکه تو کاندوم بود، فهمید و بیحرکت موند، بعد پرسید پاره شد؟ ولی خب، فقط این بود که من انقدر اومده بودم که پر شده بود. یه ذره دیگه لب گرفتیم ولی واقعا سرد بود، من سردم بود و من فقط کونم لخت بود (لباسم هنوز تنم بود)، و اون بیچاره لخت بود، شلوارش رو براش آوردم و گرفتم که بپوشه، خندید و گفتم که دیدی که راست گفتم و تو قطعا یه میلفی.
بعد اینجا بود که اسمشو پرسیدم، کارتشو بهم داد، و منم بهش زنگ زدم که شمارم بیفته، قرار شد که هر زمان نیاز به «کوتاه کردن مو» داشتم بهش زنگ بزنم، و حقیقتش رو بخواید هنوز یک هفته نشده ولی خب دلیل نمیشه که، گاهی تو یک هفته هم موها بلند میشه.
الان دیگه عجیب نیست که نمیخوام برم پیش یه آرایشگر دیگه، همین یکی خیلی هم خوبه. خلاصه اینکه میدونم شما الان قراره فحش این پایین بنویسید، ولی خب راحت باشین:) | [
"میلف"
] | 2022-01-10 | 81 | 3 | 111,301 | null | null | 0.006962 | 0 | 7,810 | 1.903488 | 0.642518 | 3.274103 | 6.232216 |
https://shahvani.com/dastan/میشه-خاله-صدات-کنم- | میشه خاله صدات کنم؟ | سفید دندون | کلاس دهم بودم. سر کلاس پرورشی معلم داشت در مورد مسائل جنسی حرف میزد. بچهها همه ذوق کرده بودن و شک ندارم همه سیخ شده بودن. ولی من همهی اینارو میدونستم! حتی بیشتر از اینا. معلم گفت: «راحت باشید و هر سوالی که میخواید بپرسید. اطلاعات داشتن در مورد مسائل جنسی برای شما لازمه و باید آگاهی داشته باشید.»
همه سوالهاشون رو پرسیدن و معلم هم جواب داد. همهی سوالها تقریبا در مورد خودارضایی و آنال و زود انزالی و از این دسته از سوالهای بچگونه بود. شک داشتم که سوالم رو بپرسم یا نه. ولی خودش گفت که آگاهی لازمه!
دستم رو بلند کردم و گفتم: «میشه در مورد انحرافات جنسی حرف بزنید؟!»
تعجب کرد و پرسید: «هنوز به سنی نرسیدید که لازم باشه در مورد انحرافات جنسی حرف بزنیم!»
گفتم: «ولی من کلی سوال دارم در این مورد!»
مردد شد. از رو صندلی بلند شد و گفت: «خب؛ هر سوالی داری بپرس.»
گفتم: «حس جنسی داشتن به محارم، انحراف جنسی محسوب میشه؟!»
چشمهاش رو تنگ کرد و چیزی نگفت. دوباره نشست رو صندلی و گفت: «این حرفهارو از کسی شنیدی؟!»
گفتم: «نه.»
گفت: «سوال کس دیگهایه؟!»
گفتم: «نه سوال خودمه!»
گفت: «زنگ تفریح تو کلاس بمون. باید حرف بزنیم.»
زنگ تفریح با معلم تو کلاس موندیم. اومد رو به روم نشست و گفت: «خیالت راحت. حرفامون از این اتاق بیرون نمیره. هر سوالی داری راحت بپرس. من اینجام که به همهی سوالات جواب بدم.»
مرد خوبی بود. دوباره گفتم: «حس جنسی داشتن به محارم، انحراف جنسی محسوب میشه؟!»
گفت: «آره! انحراف محسوب میشه. به کدوم یکی از محارمت حس داری؟!»
گفتم: «نمیتونم راجبش حرف بزنم.»
بهم نزدیکتر شد. خیلی جدی بهم خیره شد و گفت: «ببین رضا جان، من میفهمم که حرف زدن در این مورد کار سختیه و معذبت میکنه. ولی لازمه که در موردش با یه بزرگتر حرف بزنی. من نه قضاوتت میکنم و نه سرزنش. فقط میخوام کمکت کنم. پس ازت خواهش میکنم در موردش حرف بزن.»
مردد بودم. میترسیدم حرف بزنم و بره به مدیر بگه. اونم به خانوادهام خبر بده و شر بشه. دل رو زدم به دریا و گفتم: «من بهتون اعتماد میکنم. امیدوارم این راز بینمون بمونه.»
گفت: «خیالت راحت.»
گفتم: «به خالهام حس جنسی دارم.»
گفت: «چند وقته؟!»
«از وقتیکه چهارده سالم بود!»
«چجوری این حس به وجود اومد؟!»
«وقتی به سن بلوغ رسیدم، برای اولین بار با تصور کردن خالهم خودارضایی کردم.»
«چرا خالهت؟! چرا کس دیگهای رو تصور نکردی؟»
«چون تا اون موقع فقط لخت خالهم رو دیده بودم!»
«پس اولین زن لختی رو که دیدی خالهت بوده. میشه تعریف کنی؟ البته اگه سخت نیست برات.»
«من و خالهم ده سال تفاوت سنی داریم. وقتی پنج یا شش سالم بود خیلی با خالهم بازی میکردم. ولی وقتهایی که تنها میشدیم، خالهم عجیب میشد! به بهونههای مختلف ازم میخواست که سینههاش رو بخورم. مثلا میگفت من مادرتم و تو هم بچهی منی. و منم مثل بچهها سینههاش رو میخوردم.»
معلم میخواست سوال بعدی رو بپرسه که زنگ تفریخ تموم شد. گفت: «بقیهی حرفامون بمونه برای فردا.»
فردای همون روز اواسط زنگ ریاضی بود که ناظم اومد سر کلاس و از معلم خواست اجازه بده که من برم بیرون. دلم هوری ریخت. انگار معلم همه چیز رو به ناظم گفته بود. از ترس کف دست هام خیس عرق شد. با ناظم به سمت دفتر رفتیم. معلم پرورشی اونجا بود. با اخم بهش خیره شدم. خواستم حرف بزنم که لبخند زد و گفت: «رضا جان من از آقای ناظم خواستم که این ساعت رو بهت مرخصی بده که بتونیم حرف بزنیم.»
یه نفس راحت کشیدم. بابت فحشهایی که تو اون زمان کم بهش دادم پیش خودم شرمنده شدم. با معلم به یه کلاس خالی رفتیم و نشستیم. بعد از اینکه احوالم رو پرسید، گفت: «مشکلی نداری که بحث دیروزمون رو ادامه بدیم؟!»
گفتم: «نه مشکلی ندارم.»
گفت: «خب؛ دیروز گفتی که خالهت در قالب بازی ازت سوء استفاده میکرد؛ میشه بگی این قضیه تا کجا پیش رفت و چند مدت ادامهدار بود؟»
«به مرور بازی هامون از اون حالت مادر و بچه خارج شد و به دکتر بازی رسید. من دکتر میشدم و خالهم مریضم میشد. هر بار ازم میخواست که یه جای بدنش رو لمس کنم. اونقدر پیش رفتیم که خالهم لخت میشد و از من میخواست که آلتش رو لمس کنم. اون موقع من چیزی نمیفهمیدم ولی برام لذتبخش بود. اونقدر لذتبخش که هر روز بهش فکر میکردم. برام تازگی داشت و حس خوبی بهم میداد. کار به همونجا ختم نشد و چند بار خالهم ازم خواست که آلتش رو براش لیس بزنم. برام چندش بود. ولی میگفت اگه این کار رو انجام بدی میبرمت پارک، برات خوراکی میخرم، توپ میخرم و... فکر کنم تا هشت سالگی این قضیه ادامهدار بود و بعد از اون خالهم نامزد کرد و دیگه پیش نیومد.»
انگار حرف هام معلم رو تحث تاثیر قرار داده بود. بعد از چند لحظه مکث کردن گفت: «گفتی که چهارده سالگی اولین خود ارضاییت رو با تصور کردن خالهت انجام دادی. این قضیه تا چه مدتی ادامه داشت؟ الان هم با دیدن خالهت تحریک میشی؟»
گفتم: «من الان هم با تصور کردن خالهم خود ارضایی میکنم! الان خالهم بچهدار شده و یه زن متاهله، ولی هر چند مدت یه بار بازم لختش رو میبینم! و با هر بار دیدنش تحریک میشم.»
معلم تعجب کرد و گفت: «الان هم خالهت رو لخت میبینی؟! مگه رابطه دارید؟ میشه بیشتر توضیح بدی؟»
«نه رابطه نداریم. خالهم خیلی آدم معتقد به حجابی نیست و هر بار که میاد خونهمون تو اتاق من لباس هاش رو عوض میکنه! اصلا عبایی از لخت شدن جلو من نداره. و در حالی که من تو اتاق هستم لخت میشه و لباسهاش رو عوض میکنه. با اینکه من بهش خیره میشم ولی اون هیچ واکنشی نشون نمیده!»
تعجبش بیشتر از قبل شد. گفت: «تا حالا به رابطه داشتن باهاش فکر کردی؟!»
گفتم: «همیشه! هر شب تو ذهنم نقشهی رابطه داشتن باهاش رو میکشم...»
گفت: «این قضیه آزارت میده؟»
سرم رو پایین انداختم و گفتم: «از طرفی عذاب وجدان دارم و مدام در حال سرزنش کردن خودم هستم. از طرف دیگه رابطه داشتن با خالهم داره برام آرزو میشه. دوست دارم تجربهش کنم. هیچکس و هیچچیز نمیتونه به اندازه خالهم من رو تحریک کنه!»
بعد از چند لحظه سکوت گفت: " ببین رضا جان؛ درسته که این یه انحرافه ولی تو تقصیری نداری؛ تو مورد تجاوز قرار گرفتی! تو سن بلوغ هر چیزی که فکرش رو بکنی باعث تحریک میشه. دوران کودکیای که تو داشتی، قطعا باعث شده که زودتر به بلوغ برسی و تو سن بلوغ هم این خاطرات و دیدن مکرر خالهت باعث شده که به این انحراف دچار بشی.
من با یکی از دوست هام که روانپزشکه در این مورد مشورت میگیرم و بهت کمک میکنم که این مشکل رو حل کنی؛ البته اگه خودت بخوای! "
گفتم: «معلومه که میخوام. از نظر روحی و روانی اصلا اوضاعم خوب نیست آقا معلم...»
چند روز بعد دوباره با معلم حرف زدم. یه سری باید و نباید هارو تو دفترم برام یادداشت کرد. مثلا وقتایی که خالهم میاد خونهمون تو اتاق نباشم. یا تا اونجایی که میتونم به بدنش نگاه نکنم. یا وقتیکه با فکر خالهم تحریک میشم سریع دوش آب سرد بگیرم و...
کارای سختی بود. ولی انجامشون دادم. همه چی خوب داشت پیش میرفت. حسم نسبت به خالهم کمتر شده بود. خود ارضایی هام کمتر شده بود. تو درس و ورزشم پیشرفت کرده بودم. حالم بهتر شده بود. تا اینکه خالهم از شوهرش طلاق گرفت! دوباره فکر رابطه داشتن با خاله تو مغزم جوونه زد. اینبار حتی قدرتش از بار قبل بیشتر بود...
سال آخر دبیرستان بودم. عروسی پسر داییم بود. خالهم عادت داشت که قبل از شام یه لباس میپوشید و بعد از شام یه لباس دیگه. موقع شام بود که مادرم گفت خالهت لباسهایی رو که میخواست بعد از شام بپوشه رو فراموش کرده! با ماشین بابات خالهت رو برسون خونهش که لباسش رو عوض کنه و زود برگردید.
شهوت کل وجودم رو گرفت. دیگه عقلم درستکار نمیکرد. یه حسی میگفت باید امشب انجامش بدم.
با خالهم به سمت خونهش راه افتادیم. وقتی رسیدیم گفت: «منتظر میمونی یا میای بالا؟!»
عقلم میگفت منتظر بمون و شهوتم میگفت برو بالا. گفتم: «میام بالا!»
خالهم تو طبقهی سوم یه ساختمون سهطبقه زندگی میکرد. وقتی رفتیم تو خونه، خالهم رفت تو اتاق و من تو هال منتظر موندم.
چند لحظه بعد با تردید و استرس به سمت اتاق رفتم. تصمیمم رو گرفته بودم. در اتاق رو باز کردم. خالهم با پایینتنهی لخت رو به روی آینه پشت به من ایستاده بود. وقتی رفتم تو اتاق سرش رو به سمتم برگردوند و بهم نگاه کرد، بعد دوباره به آینه خیره شد و مشغول موهاش شد. با یه صدای کلافه گفت: «اه... لباسم رو درآوردم موهام خراب شد...»
اصلا انگار نه انگار پایین تنهش لخت بود و من پشت سرش تو چند متریش وایستاده بودم. به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم. خشکش زد. چیزی نگفت. پشت گردنش رو بوسیدم. بازم چیزی نگفت. بیشتر خودم رو بهش چسبوندم و جفت ممههاش رو تو دستم گرفتم. جفتمون نفسهامون شدت گرفت. مطمئن شدم که مخالفتی نداره. اونقدر تشنهی سکس باهاش بودم که زانو زدم و تو همون حالت شروع کردن به بوسیدن و لیسیدن کس و کونش از پشت. با ولع زبون رو لای پاهاش میکشیدم. با دستم روش رو به سمت خودم برگردوندم. چشمهاش خمار شده بود. دوباره با ولع سرم رو بین پاهاش بردم و کسش رو لیس میزدم. من نفسنفس میزدم و اونم ناله میکرد. بلند شدم و رو زمین خوابوندمش. خالهم پاهاش رو از هم باز کرد. سریع شلوارم رو از پام در آوردم و لای پاهاش خوابیدم. شهوت کل وجودم رو گرفته بود. به حدی که حتی اگه خانوادهم هم از در میومدن تو، من بازم کار خودم رو میکردم. تصورات چند سالهم داشت واقعیت میشد. سر کیرم رو با آب کسش خیس کردم و کیرم رو فرو کردم داخل کسش...
اولین بارم بود. به شدت لیز و گرم بود. لذت جسمیش به کنار لذت روحیش داشت دیوونهم میکرد. صدای نالههای اون و نفسهای من کل اتاق رو گرفته بود. حرفی بینمون رد و بدل نمیشد و جفتمون غرق لذت بودیم. خیلی سریعتر از اون چیزی که فکر میکردم ارضا شدم. حجم آبم زیاد بود و کل آب رو، رو شکم خالهم خالی کردم. دهنم خشکشده بود. بعد از خارج شدن آخرین قطرهی منی تازه فهمیدم چه گهی خوردم. سریع از روش بلند شدم. لباسهام رو پوشیدم و رفتم تو ماشین منتظر موندم. باورم نمیشد. همه چی فقط تو چند دقیقه اتفاق افتاده بود. شهوت چند دقیقه قبل جاش رو به عذاب وجدان و خجالت و شرمندگی داده بود.
چند دقیقه بعد خالهم سوار شد و راه افتادیم. تو کل مسیر حتی یک کلمه حرف هم بینمون رد و بدل نشد. وقتی به تالار رسیدیم، خالهم خیلی معمولی برخورد میکرد و انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. ولی من رنگم پریده بود. سریع از تالار زدم بیرون. حالم بد بود. سکس با خاله اصلا اون چیزی نبود که فکرش رو میکردم! به اولین سیگار فروش سیاری که رسیدم یه نخ سیگار خریدم. قدم زدم، سیگار کشیدم و گریه کردم...
تا یکی دو هفته بعد عذاب وجدان و پشیمونی داشت کمرم رو میشکست. ولی نمه نمه اون حس عذاب وجدان و پشیمونی داشت از بین میرفت!
چند هفته گذشت. خاطرهی سکس اون شب مدام تو ذهنم تکرار میشد و دوباره شهوت سراغم میومد. دوباره دلم میخواست با خالهم سکس کنم. هرچی زمان بیشتر میگذشت تازه میفهمیدم که اون شب چقدر لذتبخش بود. دیگه خبری از عذاب وجدان و پشیمونی نبود...
دیگه حتی خود ارضایی هم جوابگو نبود چون لذت سکس کردن رو چشیده بودم. اونم سکس با خالهای که چند سال تو حسرتش بودم.
ولی یه حسی بهم میگفت که این قضیه آخر و عاقبت خوبی نداره. میدونستم تهش پوچیه. بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم دور بشم! تنها راه همین بود. شرایط ازدواج رو نداشتم. دل دوری از خانواده هم نداشتم. ولی چارهای هم نداشتم. تصمیم گرفتم به بهونهی کار برم تهران. بلکه با دور بودن بتونم این شهوت رو فروکش کنم. چند روز بعد به سمت تهران راه افتادم.
کل مسیر رو فکر کردم. به تموم اتفاقهایی که افتاده بود. به خودم. به خالهم. از خودم میپرسیدم چرا این اتفاقها افتاد؟ مقصر خودم بودم یا خالهام؟ یعنی اون برای همهی مردها این جوریه یا فقط برای من اینجوری بود؟ اصلا چرا دوست داشت بدن لختش رو به من نشون بده؟ چرا مانع سکس کردنمون نشد؟ چرا من جلوی اون اینقدر ضعیفم و نمیتونم شهوتم رو کنترل کنم؟ یعنی یه روزی میاد که دیگه بهش فکر نکنم؟ و صدها سوال بیجواب دیگه...
خلاصه تو تهران مشغول کار شدم. شبها اونقدر خسته بودم که تا میومدم به خودارضایی فکر کنم خوابم میبرد. غربت و کارگری سخت بود. ولی داشت جواب میداد. ولی به چه قیمتی؟ به قیمت جوونیم! آقا معلم راست میگفت، من قربانی شدم... قربانی شهوت یه زن!
چند سال بعد...
شب بعد از کار به سمت آدرسی که بچهها بهم داده بودن رفتم. دیگه برام عادت شده بود. زنگ زدم و وارد خونه شدم. بعد از اینکه پول رو روی میز گذاشتم با یکیشون رفتم تو اتاق. اون لخت شده بود و منتظر بود که منم لخت بشم. بعد از اینکه لخت شدم اومد جلو که برام ساک بزنه. مانع شدم و گفتم: «نمیخوام ساک بزنی. بخواب و پاهات رو از هم باز کن!»
رفتم و بین پاهاش خوابیدم. بهش نگاه کردم و گفتم: «میشه خاله صدات کنم؟!» | [
"تابو",
"اجتماعی"
] | 2022-01-06 | 509 | 52 | 375,601 | null | null | 0.014028 | 0 | 10,843 | 2.501574 | 0.690907 | 2.476544 | 6.195257 |
https://shahvani.com/dastan/آرزوی-محالی-که-خواهر-زنم-بود- | آرزوی محالی که خواهر زنم بود | سیاوش | با سلام خدمت همهی دوستان
همین اول کار بگم که این خاطره یه مقدار طولانی و مفصل روایت میشه و دوستانی که حوصله ندارن نخونن داستان رو که آخرش شاکی نشن از طولانی بودن این داستان
من سیاوش هستم. ۳۲ سالمه و الان همراه همسرم فریبا تهران زندگی میکنیم. هم من و هم همسرم توی یکی از شهرستانهای غرب کشور بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم و همونجا هم ازدواج کردیم (۴ سال پیش) منتها دو سال بعد از ازدواجمون یه موقعیت شغلی مناسب واسه من پیدا شد که تهران بود و ما مجبور شدیم بیاییم و ساکن تهران شیم. فریبا هم به محض اینکه اومدیم اینجا توی یکی از مهدهای نزدیک به خونهمون به عنوان مربی مهد مشغول شد. صبحها باهم از خونه میزدیم بیرون و فریبا تقریبا ساعت ۲ و من ساعت حدودا ۴ میرسیدیم خونه. البته فریبا بعضی اوقات شیفت غروب بهش میخورد و ۱۲ ظهر میرفت تا ۶ عصر. البته فریبا چندماهی بیشتر نتونست بره سرکار چون داستان کرونا پیش اومد و مدارس و مهدها تعطیل شد. فریبا یه خواهر کوچکتر از خودش به اسم آرزو داره که یه دختر معمولی و تا حدودی شیطون هستش که تیپ و هیکل دخترونه معمولی هم داره و از هیکلش یه مقدار سینههاش به نظر درشت از اونی که باید باشه هستن ولی خیلی هم ملموس نیست این تفاوت و اگه چندین بار با لباسهای خونگی ببینیش میتونی متوجه این موضوع بشی.
خانواده همسرم میشه گفت آدمهای مقیدی هستن و فریبا دختر سربهزیر خانواده هستش در صورتی که آرزو دختر شیطونه میشه.
دو سه ماه از اومدن ما به تهران گذشته بود که یه شب داشتیم با فریبا فیلم میدیدیم که گوشی فریبا زنگ خورد و مادرش بود و کلی باهم حرف زدن. فریبا همون اوایل مکالمه رفت توی اتاق خوابمون و درب رو بست و معلوم بود یه مشکلی توی خانواده شون پیدا شده که نمیخواد من متوجه بشم. وقتی مکالمه تموم شد اومد نشست و پرسیدم چی گفت مادر که گفت چیز خاصی نیست. منم اصرار نکردم و مشغول ادامه فیلم شدیم ولی قشنگ معلوم بود فریبا بهم ریخته بود و فکرش درگیر موضوعی بود که من ازش بیخبر بودم. یهو گفت سیا میشه یه لحظه فیلم رو بیخیال شی تا یکم صحبت کنیم؟ گفتم بععله چرا نشه، خب بفرما ببینم چی شده. گفت راستش انگار آرزو با یه پسره دوست شده و بابام دیروز توی خیابون اونا رو باهم میبینه تا از ماشین پیدا میشه که بره سمت شون، آرزو بابام رو میبنه و به پسره میگه و پسره هم در میره و بابام آرزو رو با کتک و فحش میاره خونه و خلاصه اوضاع خانواده بهم ریخته است. الانم میخوام اگه اجازه بدی به مامانم بگم واسه آرزو یه بلیط اتوبوس بگیره فردا و راهیش کنه سمت ما و ما هم بریم ترمینال و از اونجا بیاریمش خونه و چند روز پیش ما بمونه تا هم بابام آرومتر شه هم من ببینم این دختره چه مرگشه و این کارا چیه انجام میده. گفتم اینکه اجازه گرفتن نمیخواست فریبا. آرزو مثل خواهر من میمونه و خوشحال میشم بیاد اینجا. فردا غروب من و فریبا رفتیم ترمینال و آرزو رو که ده دقیقهای میشد رسیده بود سوار کردیم و رفتیم سمت خونه. فقط قبل از اومدن آرزو، فریبا از من خواست که جلوی آرزو جوری وانمود کنم که از اتفاقی که افتاده بیخبرم. منم گفتم باشه. توی راه که داشتیم میومدیم غذا هم گرفتیم و رفتیم خونه و غذا خوردیم و یکم صحبت و بگو بخند و بعدشم من گفتم پاشید برید اتاق خوابمون همونجا صحبت کنید و همونجا هم بخوابید چون من خوابم میاد دیگه. آرزو گفت یعنی تو توی هال میخوابی؟ گفتم آره دیگه. گفت نه اینجوری که نمیشه. تو فریبا طبق معمول توی اتاق خوابتون بخوابید منم توی هال میخوابم. اینجوری منم راحت ترم و مزاحم شما هم نمیشم. فریبا با خنده گفت خبه حالا فاز احترام به حقوق اطرافیان برداشتی. برو توی اتاقخواب تا منم مسواک بزنم بیام که کلی باهات حرف دارم. من دیگه خوابیدم و فردا طبق معمول رفتیم سر کار و من طبق تایم همیشه برگشتم خونه. کلید داشتم ولی زنگ زدم که نکنه لباس آرزو نامناسب باشه و من یهویی وارد نشم. درب باز شدو من رفتم داخل. آرزو یه شلوار راحتی پاش بود که مدل راسته و خیلی معمولی بود و یه تیشرت دخترونه لیمویی رنگ. من رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم دیدم سفره ناهار چیده شده و فریبا و آرزو منتظر من هستن. فریبا عادت داشت صبر میکرد تا من برسم بعد باهم ناهار میخوردیم و من همیشه میگفتم تو منتظر من نمون چون من ساعت ۴ میرسم ولی اینبار هم همون جوری منتظرم مونده بود و آرزو هم غذا نخورده بود تا همه دور هم بخوریم. ناهار رو زدیم و یه چایی پشتش زدیم و من رفتم اتاق خوابمون تا یکی دو ساعت بخوابم. پنجره رو باز کردم و یه سیگار روشن کردم و کشیدم و افتادم روی تخت که بخوابم. سرمو که روی بالش گذاشتم بوی عطر آرزو به مشامم رسید ولی چون خسته بودم زود خوابم گرفت. ساعت طرفای ۸ بود که بیدار شدم و همچنان بوی عطر آرزو توی دماغم مونده بود
چند دقیقهای همونطور دراز کش موندم. تصور اینکه دیشب آرزو همین جایی که من خوابیدم، خوابیده بوده به همراه بوی عطر آرزو حس عجیبی در من ایجاد کرده بود و ناخودآگاه حس لذت عجیبی در من بوجود اومده بود. توی همین حس و حال بودم که درب اتاقخواب باز شد و آرزو اومد داخل و دید که من بیدارم و گفت ببخشید اومدم شارژم رو از توی کیفم بردارم گفتم خواهش میکنم منم دیگه بیدار شده بودم میخواستم بیام توی هال. فریبا که صدای منو شنید گفت سیا پاشو ما رو ببر بیرون یکم خرید کنیم. میخوام وسایل شیرینیپزی بگیرم و شیرنی درست کنیم. گفتم باشه ولی قبلش من یه دوش ده دقیقهای بگیرم و بعد بریم. رفتم حموم و داشتم سرم رو شامپو میزدم که یهو فریبا اومد داخل رختکن و چندتا ضربه به در حموم زد و سراسیمه گفت سیا آرزو حالش بده بدو بیا ببریمش دکتر. سریع سرم رو شستم و حوله رو پیچیدم دور خودم و از حموم زدم بیرون که دیدم آرزو افتاده رو زمین و فریبا با چشم گریون بالا سرشه و داره خواهش و التماس میکنه و میگه آجی پاشو. گفتم چی شده آخه. فریبا گفت یهویی آرزو از حال رفته. من سریع لباس پوشیدم و اومدم بالاسرش نبضش رو گرفتم که داشت خیلی عادی میزد. به فریبا گفتم بجای گریه و زاری سریع لباس بپوش و مانتوی آرزو رو هم بیار تا تنش کنیم و ببریمش بیمارستان. فریبا لباس پوشید و مانتوی آرزو رو هم آورد. من رفتم بالای سر آرزو و شونه هاشو به سمت بالا کشیدم که حالت نشسته بشه تا فریبا بتونه مانتوشو تنش کنه. یکم از زمین جداش کردم و دستاموانداختم زیر بغلهاش و کشیدمش بالا و فریبا هم به سختی مانتو تنش کرد و یه شال انداخت رو سرش و بلندش کردیم و من یه سمتش وایسادم و فریبا اون سمتش. یه دستشو من انداختم رو شونه خودم و اون دستشو فریبا انداخت روی شونه خودش و رسوندیمش توی ماشین و رفتیم بیمارستان. سریع یه تخت چرخ دار آوردم کنار ماشین و انداختیمش روی تخت و بردیمش داخل. پرستارا اومدن و چندتا سوال جواب پرسیدن و براش اکسیژن وصل کردن و فشارش رو گرفتن و ضربان قلبش رو هم گرفتن و دکتر اومد بالاسرش و معاینهاش کرد و به فریبا گفت چیزی نیست اینقدر ناراحت نباش و حال عمومیش الان خوبه و بذارید یکی دو ساعت بگذره که چندتا آزمایش ازش بگیریم که ببینیم علت چی بوده. از دکتر تشکر کردم و فریبا رو کشیدم کنارو گفتم قضیه چیه و چرا اینجوری شد که فریبا باز زد زیر گریه و گفت تقصیر منه. از وقتیکه اومده اینقدر بهش غر زدم سر قضیه اون پسره که حالش اینجوری شد. منم گفتم چه ربطی داره آخه مگه به هرکی غر بزنن غش میکنه؟ پرستار صدامون زد و یه نسخه داد واسه خریدن سرم. رفتم براش یه سرم گرفتم و آوردم براش وصل کردن و دکتر چند بار دیگه رفت بالا سرش و معاینهاش کرد. آرزو دیگه چشماشو باز کرده بود و فریبا هم بالا سرش بود و داشت قربون صدقهاش میرفت. یکی از پرستارا اومد سمت من و شما چه نسبتی با مریض دارید منم گفتم برادرشم گفت دکتر داخل اون اتاق هستش و با شما کار داره. منم تندی رفتم سمت اتاق و در زدم و رفتم داخل و گفتم دکتر جان مشکلی پیش اومده واسه خواهرم. دکتر گفت اصلا جای نگرانی نیست و ایشون از من و شما سالمتر هستن. گفتم پس چرا غش کرده. دکتر گفت راستش من فکر میکنم اصلا غشی در کار نبوده و خواهرتون یجورایی فیلم براتون بازی کرده. خندیدم و گفتم آخه چه دلیلی داره همچین کاری بکنه. گفت اونو دیگه من نمیدونم ولی اینکه اصلا غش نکرده رو با قاطعیت بهتون میگم. الانم هر وقت سرم تموم شد میتونید ببریدش. تشکر کردم و اومدم بیرون و با خودم گفتم حتما فریبا اینقدر بهش غر زده که مجبور شده اینجوری فیلم بازی کنه تا دیگه بیخیالش بشه. قبل از اینکه برم سمت فریبا و آرزو رفتم سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک بود و یه سیگار از تو ماشین برداشتم و روشن کردم. نشستم و تمام صحنهای که از اول این ماجرا پیش اومد رو توی ذهنم مرور کردم و تصور اینکه توی اون حال و روز بدی که من و فریبا داشتیم، آرزو هیچیش نبوده و داشته فیلم بازی میکرده یکم عصبیم کرد. یاد اون لحظات افتادم که این همه آرزو رو لمس کردم و ولی چون استرس داشتم و نگرانش بودم اصلا نفهمیده بودم که دارم لمسش میکنم. اونجا که زیربغل هاشو گرفتم و کشیدمش بالا و افتاد تو بغلم اومد توی ذهنم و با خودم گفتم اگه میدونستم داره فیلم بازی میکنه، منم یه حال اساسی باهاش میکردم. یهو یه فکری مثل برق از ذهنم رد شد. با خودم گفتم درسته که من فهمیدم فیلم بازی کرده ولی اصلا به روش نمیارم و میذارم به این فیلمش ادامه بده و تازه شرایط رو واسش مهیاتر میکنم و یجورایی مجبورش میکنم بیشتر توی این نقشش فرو بره و اینجوری منم به یه نوایی میرسم. برگشتم پیش فریبا و آرزو که دیدم تازه سرمش تموم شده آرزو هنوز دراز کشیده روی تخت مثلا بیحاله. تا رسیدم فریبا گفت یه لحظه پیش آرزو باش تا من بیام. گفتم کجا میری گفت میخوام برم پیش دکتر ببینم چی شده. دستشو گرفتم و گفتم نمیخواد بری، من تا حالا پیش دکتر بودم. گفت تو که داری از بیرون میایی و بوی سیگار میدی چطور پیش دکتر بودی. گفتم قبل از اینکه برم یه سیگار بکشم با دکتر حرف زدم. دکترش گفت خطر رفع شده و الان بهتره ولی باید تا ۲۴ ساعت مراقبش باشیم. یجوری میگفتم که آرزو هم میشنید. فریبا گفت چه خطری؟ گفتم حالا بیا بریم توی ماشین بهت میگم. فریبا که فکر میکرد من دارم چیزی رو ازش پنهون میکنم بدتر پیله شد که دکتر رو ببینه. هزارتا قسم و آیه گفتم که باور کنه چیزی رو ازش پنهون نمیکنم. دو طرف آرزو رو گرفتیم و آروم آروم رفتیم و سوار ماشین شدیم. فریبا گفت خب حالا بگو دکتر چی گفت. گفتم دکتر به من اینجوری گفت که احتمالا به علت یه فشار روحی و یا استرس زیاد واسه چند لحظه خونرسانی بدنش به کندی صورت گرفته و ضربان قلبش اومده پایین و همین باعث شده اینجوری شه و تا ۲۴ ساعت آینده باید مراقبش باشید که این اتفاق دوباره رخ نده و بعد از ۲۴ ساعت دیگه مشکل رو حلشده بدونید. فریبا گفت باید چکار کنیم توی این ۲۴ ساعت؟ نگفت چی بهش بدین بخوره یا نسخهای چیزی ننوشت واسش؟
گفتم نه نسخه نداد ولی گفت حتما توی این ۲۴ ساعت مدام ماساژش بدید چون ماساژ کمک میکنه خونرسانی راحتتر انجام بشه و یجورایی رگهای بدن رو بیشتر باز میکنه. آرزو روی صندلی عقب دراز کشیده بود و یجوری خودشو به بی حالی زده بود که هر کی میدید میگفت لحظات آخرش رو داره سپری میکنه. خداییش نقشهای که بازی کرده بود جواب هم داده بود و فریبا به غلط کردن افتاده بود که چرا اینقدر بهش گیر داده. سر راه چندتا کمپوت آناناس و آبمیوه واسه آرزو گرفتیم و رفتیم خونه. آرزو بردیم روی تخت خودمون درازش کردیم و من رفتم توی هال لباس عوض کنم که فریبا اومد گفت سیا من فردا صبح نمیتونم نرم مهد. یکی دیگه از مربی هامون مرخصی گرفته و منم اگه نرم دیگه عذرم رو میخوان. تو میتونی فردا تلفنی مرخصی بگیری و صبح تا ظهر که من نیستم مراقب باشی یوقت حال آرزو دوباره بد نشه؟ با کمی مکث و اکراه گفتم باشه من فردا صبح پیشش میمونم. فریبا خنده اومد رو لباش و یه لب به نشانه تشکر ازم گرفت. گفتم فریبا برو یکم کمپوت بده بهش بخوره تا من شام رو گرم کنم. فریبا دست به کار شد تا یه سوپ ماهیچه واسه آرزو درست کنه و خودمون شام خوردیم و فریبا بیچاره پنج دقیقهای یکبار میرفت آرزو رو کلی ماساژ میداد و میومد. ساعت ۲ شب شده بود که فریبا گفت سیا جان تو بخواب. من امشب بالاسرش میمونم و تا صبح چند بار ماساژش میدم. گفتم باشه ولی اینجوری خسته میشی و فردا صبح هم که میخوایی بری مهد. گفت چیکار کنم دیگه مجبورم. صبح طبق معمول با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم ببینم فریبا خواب نباشه که دیدم مشغول ماساژ دادن آرزو هستش. خندهام گرفته بود. معلوم بود نه خودش خوابیده نه با ماساژهاش گذاشته آرزو یکم بخوابه. صداش کردم که اومد تو هال و گفتم من برم نون داغ بگیرم یه صبحانه به آرزو بدیم بیچاره دیشبم فقط سوپ خورده. تو هم آماده شو صبحانه بخور وبرو خیالتم بابت آرزو راحت باشه. نون خریدم و اومدم و فریبا بعد از خوردن صبحانه کلی سفارش کرد و گفت آرزو بیداره لطفا واسش صبحانه ببر تا بخوره بعد بخوابه. به محض اینکه فریبا رفت صبحانه آرزو رو گذاشتم توی یه سینی و بردم گذاشتم کنار تخت و دیدم آرزو چشماش بسته است. صداش کردم که سریع چشماشو باز کرد و معلوم بود خواب نیست. گفتم پاشو بشین دختر و این صبحونه رو بخور یکم جون بگیری. خودشو به بی حالی زده بود و مثلا داشت تلاش زیادی میکرد که بلند شه. گفتم چرا میخوایی پاشی، خب همینجور روی تخت صبحانه بخور. با صدایی که از ته چاه انگار درمیود گفت میخوام برم دستشویی. کمکش کردم که پاشه و تا در دستشویی همراهیش کردم و اونم خداییش خوب فیلم بازی میکرد و تلو تلو میخورد. یه تیشرت راحت تنش بود ولی برخلاف همیشه که شلوار و شلوارک میپوشید اینبار یه دامن پاش بود و حدس زدم دیشب فریبا واسه اینکه راحتتر پاهاشو ماساژ بده براش دامن پوشیده. از دستشویی که دراومد بهش گفتم حتما صبحانه رو بخور و کمکش کردم تا رفت و روی تخت دراز کشید. خودمم رفتم بیرون تا یه چایی بخورم. حالا دیگه همه چی محیا بود تا یه حال اساسی بکنم. قبل از خوردن چایی یه قرص تاخیری که معمولا داشتم توی خونه رو انداختم بالا و چایی رو سرش زدم. ده پونزده دقیقه بعد رفتم داخل اتاق که دیدم آرزو هم صبحانه رو زده و داره چایی میخوره. وسایل صبحانه رو جمع کردم و برگشتم داخل اتاق و نشستم لبهی تخت و بدون مقدمه دست آرزو رو گرفتم و مثلا شروع کردم به ماساژ دادن. آرزو با همون بی حالی مصنوعی یه نگاه متعجب بهم کرد و گفتم دکتر دیشب گفت حتما تا ۲۴ ساعت مراقبش باشید و چند وقت یکبار هم ماساژش بدید. گفت دستت درد نکنه ولی لازم نیست. فریبا دیشب تا صبح نداشت که ماساژ خونم کم بشه. گفتم یعنی اذیت میشی اگه ماساژت بدم؟ گفته نه... نمیخوام تو اذیت بشی. گفتم این چه حرفیه آخه. من امروز نرفتم سرکار که مراقب تو باشم. گفت ببخشید تو رو خدا کلی تو رو هم به دردسر انداختم. گفتم حرفشم نزن. الانم چشماتو ببند و راحت استراحت کن. منم خیلی آروم ماساژت میدم. یه ممنون با صدای ضعیف گفت و چشماشو بست.
دستش توی دستم بود و یه استرس خاصی توی وجودم بود که باعث شده بود دستام خیلی خفیف بلرزه. دستش رو تا وسطای بازو ماساژ دادم و همون مسیر رو دوباره تا انگشتای دستش برگشتم. یکبار هم دیگه اینکارو کردم. میخواستم اون یکی دستش رو بگیرم ولی واسه اینکار باید میرفتم اون سمتش. همینکار رو هم کردم و اینبار اون یکی دستش رو هم ماساژ دادم. چشمای آرزو بسته بود ولی مشخص بود که خواب نیست. میخواستم یهویی دستموبذارم روی سینههاش ولی با خودم گفتم اینجوری شوکه میشه و قطعا نمیذاره ادامه بدم و آبروم هم میره. پشیمون شدم و یه فکر دیگه به ذهنم رسید. رفتم نشستم لبه پایین تخت و دستمو فرستادم زیر پتو و یکی از پاهاشو گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادن. منتظر عکسالعمل آرزو بودم ولی هیچ عکسالعملی ندیدم. پاش خیلی لطیف و نرم بود. انگشتای دستمو میذاشتم لای انگشتای پاش و آروم آروم میکشیدم بیرون. یکم رفتم بالاتر و مچ پاشو گرفتم و خیلی آروم فشار میدادم. کمکم به خودم جرات دادم که بالاتر برم و پیش خودم گفتم نهایتش اگه شاکی شد و گفت چکار میکنی میگم دکترت گفته باید تمام بدنت رو ماساژ بدیم که گردش خونت آسونتر بشه. با این بهانه جراتم بیشتر شد و از مچ پاش به سمت ساق پاش رفتم و با فشارهای ریز وانمود میکردم که دارم ماساژ میدم. پاهاش انگار اصلا مو نداشت و خیلی صاف و صیقلی بود. ضربان قلبم داشت بالا میرفت و کیرم هر لحظه سفت و سفتتر میشد. دستمو بالاتر فرستادم و به زانوش رسیدم. زانوی پاشو کامل با دستم پوشوندم. خیلی حال عجیبی داشتم که ناگهان صدای زنگ گوشیم حواسم رو پرت کرد و فازمو پروند. دستم از زیر پتو بیرون کشیدم و پاشدم رفتم توی هال که گوشیمو جواب بدم. گوشی رو از روی اوپن برداشتم که دیدم وای از شرکت دارن زنگ میزنن و من یادم رفته بود باهاشون تماس بگیرم و بگم امروز نمیام. گوشی رو جواب دادم که یکی از خانمهای قسمت اداری شرکت بود و پرسید چرا نیومدید. گفتم ببخشید من همسرم از دیشب حالش بد شد که بردمش بیمارستان و هنوزم اونجا هستم و امروز نمیتونم بیام. یکم از حال همسرم پرسید و آخر سر گفت با مدیریت هماهنگ میکنم و در صورت تایید براتون مرخصی میزنیم امروز رو. منم تشکر کردم و قطع کردم. گوشی رو سایلنت کردم و با خودم آوردمش توی اتاقخواب و گذاشتم روی میز کوچیکی که کنار تخت بود. آرزو توی این فرصت که من رفتم و اومدم تغییر پوزیشن داده بود و دمر خوابیده بود و یکی از پاهاش صاف بود و پای دیگه رو جمع کرده بود توی شکم. دوباره نشستم پایین پاهاش و دستمو فرستادم زیر پتو و مچ اون پایی که صاف بود رو گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادن. هرچی که بالاتر میرفتم برخلاف روی پاش، نرمی بیشتری احساس میکردم تا به پشت زانوش رسیدم. بالاتر رفتن ریسک بود و ممکن بود با عکسالعمل آرزو روبرو بشم ولی با تکیه به همون بهانهی قبل خیلی آروم از پشت زانوش به سمت پشت رونش بالا رفتم. دل تو دلم نبود. پاهاش خیلی توپر و گوشتی بود. حالا دیگه قشنگ نرمی پشت رونش رو زیر دستام احساس میکردم. واسه اینکه طبیعیتر جلوه کنه ماساژم دوباره به سمت پایین حرکت کردم به مچ پاش رسیدم. یکم خودمو جابجا کردم که راحتتر باشم و دوباره به سمت رونش رفتم. نرمی رونهای آرزو داشت دیوونم میکرد. دستمو به طرف داخل رونش بردم ولی میترسیدم برم بالاتر. دوباره دستمو گذاشتم پشت رونش و خیلی نامحسوس بالاتر رفتم و لبههای شرتش رو با دستم حس کردم. یه لحظه به خودم گفتم نکنه آرزو هم خوشش میاد که دارم بالاتر میرم؟ اگه بدش میومد حتما تا حالا مانع میشد. جواب این سوال رو میشد راحت فهمید. با خودم گفتم دستمو میذارم روی شرتش و لپ کونش رو میگیرم. اگه مانع شد که هیچی و کار تمومه ولی اگه عکس العملی نکرد دیگه معلومه خودشم میخاره و خیلی واضح وارد فاز جدید میشم. همینجور که داشتم پشت رونش رو میمالوندم دستمو بردم بالاتر و گذاشتم روی لپ کونش و روی شرتش. قلبم داشت با سرعت هرچه تمامتر میزد. چند ثانیه مکس کردم و هر ثانیهای که میگذشت و حرکتی از آرزو نمیدیدم، شور شعف و شهوت وجودمو میگرفت. آره درست حدس زده بودم. آرزو خودشم داشت حال میکرد وگرنه هیچ دلیلی نداشت بذاره من کونشو از روی شورت ماساژ بدم. لپ کونش مثل ژله زیر دستم میلرزید. دستمو بردم لای رونش و خیسی شورتش یذره اضطراب باقیمونده وجودم رو توی خودش حل کرد. دستم که از روی شورت به کوسش خورد یه لرزهی خفیف کرد و شهوتش رو نشون داد. دستمو بیرون کشیدم و پاشدم شلوارم رو درآوردم و رفتم کنارش دراز کشیدم و رفتم زیر پتوش. دستمو کردم زیر تیشرتش و یکم کمرش رو مالوندم و زیر بغلش رو گرفتم رفتم سمت سینههاش. چون دمر خوابیده بود سینههاش به تخت چسیبده بودن ولی من به هر ترتیبی بود دستمو از زیر سوتین رسوندم به یکی از سینههاش. سینههاش زیاد بزرگ نبودن ولی اونقدر هم کوچیک نبودن که نشه توی دست گرفتشون و باهاش بازی کرد. دستمو بیرون کشیدم و گیره سوتینش رو که پشت کمرش بود باز کردم و سوتین رو به زور کشیدم بیرون. آرزو هم ترجیح میداد همونجوری بیحرکت بمونه و احتمالا نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه. اومدم پایینتر و کش دامنش رو گرفتم و دامن رو هم از زیرش کشیدم بیرون. شورت خودمم کندم انداختم کنار. همون حالتی که آرزو دراز کشیده بود منم دراز کشیدم پای چپم رو چسبوندم به پای چپش که صاف بود و پای راستمو از زانو خم کردم و گذاشتم روی پای راستش. کیرمم از روی شورتش چسبیده بود به خط وسط کونش. تیشرتش رو زدم بالا و سینه شو گرفتم و شروع کردم با نوک سینهاش که سفت و برجسته شده بود بازی کردم. صورتمو گذاشتم پشت گردنش و لالهی گوشش رو با لبام میگرفتم و میخوردم. صدای نفسهای تندش بلندتر شده بود. یکم خودمو کشیدم کنار و دستمو از بالا کردم توی شرتش و انگشتمو گذاشتم لای دو لپ کونش و به سمت کوسش حرکت دادم. وقتی به سوراخ کونش رسیدم یه مکث چند ثانیهای کردمو و یکم فشارش دادم و به حرکت انگشتم ادامه دادم به کسش که رسیدم خیس خیس بود و داغ. لبههای کوسش رو بین انگشتام گذاشتم و شروع کردم به چپ و راست کردن انگشتام. نفسهای آرزو به آه تبدیلشده بود. زیاد ادامه ندادم که ارضا نشه. لبههای شورتش رو گرفتم و کشیدم پایین و درش آوردم. سریع از توی کشوی میز کوچیک کنار تخت وازلین رو بیرون آوردم و انگشت اشاره مو کردم توی وازلین و یه مقدار برداشتم ومالیدم به سوراخ کونش. خوب سوراخشو چرب کردم و خیلی آروم انگشت اشارمو فشار دادم داخل. تنگ بود ولی انگشت اشارهام یکبند رفت داخل. همون جوری چند لحظه نگه داشتم و بعد عقب جلوش کردم و بیرون کشیدمش. اینبار سعی کردم دوتا انگشتمو بفرستم داخل که تا میخواست انگشتام وارد کونش بشن خودشو جمع میکرد و معلوم بود دردش میگرفت. پاشدم رفتم یه اسپری لیدوکائین داشتم واسه دندون درد گرفته بودم رو آوردم چندتا اسپری زدم روی سوراخش. دیگه به سوراخش دست نزدم تا لیدوکائین اثر کنه. توی این فاصله خیسی کوسش رو با دستمال کاغذی پاک کردم و پتو رو کنار انداختم و نشستم بین پاهاش و صورتمو بردم سمت کوسش. زبونمو درآوردم با نوک زبونم میکشیدم لای کوسش. از اون چیزی که فکر میکردم بهتر بود و با زبونم و لبام کوسش لیس زدم و خوردم. آرزو از شدت شهوت به خودش میپیچید. پاشدم و دوباره کنارش دراز کشیدم. دوباره وازلین زدم روی سوراخ کونش و انگشت اشاره مو فرو کردم داخل و درآوردم. اینبار با دو انگشت امتحان کردم. با اینکه تنگ بود ولی دوتا از انگشتامو کردم توش. چند بار عقب جلو کردم و در آوردم. دستمو انداختم اونطرف زانوی پایی که خمشده بود و کشیدمش به سمت این یکی پاش و هر دوتا پاشو صاف کردم. دستمو فرستادم زیر شکمش و به طرف بالا کشیدم و یه بالش فرستادم زیر شکمش. پاهاشو یکم از هم باز کردم. حالا سوراخ کونش جلوی روم داشت خودنمایی میکرد. کیرمرو با وازلین چرب کردم و سر کیرم رو گذاشتم دم سوراخش. یکم فشار دادم که خودشو جمع کرد. دوباره امتحان کردم. بعد از چندین بار امتحان سر کیرم رفت داخل کونش. همون جوری نگهش داشتم البته یه فشار کمی هم میدادم که درنیاد. بعد از چند لحظه آروم آروم فشار دادم و کیرم رو ذره ذره فرستادم داخل. به خودم اومدم دیدم کیرم تا ته توی کون آرزو رفته. باورم نمیشد این من باشم و اینم آرزو. همون جوری که کیرم توی کون تنگ آرزو بود خوابیدم روش و چند ثانیه مکث کردم. آرزو یکم خودشو تکون داد که فهمیدم داره اذیت میشه. خوابیدن روی آرزو رو توی اون حالت تموم کردم و شروع کردم به حرکات رفت و برگشت کیرم توی کونش. اوایل خیل آروم جلو عقب میکردم ولی یکم که گذشت دیدم ناخودآگاه سرعت تلمبه زدنم رفته بالا. صدای آه و نالههای خفیف آرزو هر لحظه حشری ترم میکرد. آرزو دستشو از زیر با هر زحمتی که بود به کوسش رسوند و همزمان با تلمبه زدن من توی کونش، داشت کوسشو میمالید. از رفتار آرزو و همچنین خیلی تنگ نبودن کونش معلوم بود که خانم قبلا هم داده و کیر من اولین کیری نیست که جدارهی داغ مقعدش رو نوازش میکنه. حالا دیگه صدای آرزو به وضوح شنیده میشد که با آخ و جوون گفتن هاش منو از خود بیخود میکرد. صدای شالاپ و شلوپ آنال سکس فضای اتاق رو پر کرده بود که آرزو با صدایی که کیر هر مردی رو بلافاصله سرپا میکرد گفت سیا چه کیر داغی داری، اوخ سوختم. اینو که گفت من احساس کردم دیگه دارم یه لحظه نهایی و ارضای به یادموندنیم میرسم. دوباره خوابیدم روش و دستامواز پهلو هاش فرستادم سمت سینهها و هردوتاشون رو گرفتم و در همون لحظه جهش آب از سر کیرم باعث شد تمام بدنمگر بگیره و همهی آب موجود توی کمرم رو داخل کون گرم و قشنگ آرزو خالی کردم و با بیحالی هرچه تمامتر به خوابیدن روی آرزو ادامه دادم. آرزو هم چند لحظه بعد در حالی که داشت کسشرو میمالید، یه مکث ناگهانی همراه با سکوت یهویی کرد که نشون دهندهی ارضای شدنش بود. پاشدم لباسامو پوشیدم و رفتم سمت دستشویی. وقتی اومدم بیرون دیدم درب اتاقخواب بسته ست. بعد از چند لحظه که من توی آشپزخونه بودم آرزو از اتاق اومد بیرون و بدون مکث رفت دستشویی و بعدشم دوباره با همون حالت و عجله برگشت سمت اتاقخواب ولی درب رو باز گذاشت. دو سه دقیقه یه پیام واسم اومد که دیدم آرزو بود. نوشته بود نمیخوام گله کنم و بگم چرا اینجوری شد چون خودمم لذت بردم ولی ازت خواهش میکنم این اتفاق رو برای همیشه از ذهنت خارج کنی یه جوری که انگار اصلا اتفاق نیفتاده. منم جواب دادم حتما همینطور میشه. ممنونم بابت این اتفاق و به جرات میگم بهترین اتفاق زندگیم از این نوع، همین اتفاق بود.
بعدشم آرزو خوابید و منم توی هال جلوی تی وی دراز کشیدم و به لحظات باورنکردنی که بینمون گذشت فکر میکردم و همونجا هم خوابم گرفت.
دوستان عذر خواهی میکنم بابت طولانی شدن این خاطره. من این اتفاق رو با تموم وجودم تجربه کردم ولی در مقابل افرادی که غیرواقعی میدونن این داستان رو هیچ اصراری ندارم که بگم این داستان واقعی بود و هر کسی که فکر میکنه ساخته و پرداختهی ذهن جقی، بیمار، عقبماندهی نویسنده بود، نظرش کاملا واسه من محترمه و همچنین سر سوزنی هم از دوستانی که فحش میدن ناراحت نمیشم چون فحش دادن هم یجور نظر دادنه و نظرهای همه واسم محترم و با ارزشه
موفق باشید | [
"خواهر زن",
"آنال",
""
] | 2021-05-05 | 70 | 14 | 235,901 | null | null | 0.011498 | 0 | 21,750 | 1.648142 | 0.266983 | 3.747925 | 6.177113 |
https://shahvani.com/dastan/مادر-خوبی-داری-رفیق- | مادر خوبی داری رفیق! | پسرِ پارسا | این داستان برمیگرده به پونزده سالگیم. اسمم میلاده و قدم حدود صد و هفتاد و خوردهای بود. چهره و قد متوسط داشتم و سایز کیرم هم متوسط بود. نه چاق بودم و نه لاغر. تهران برف سنگینی اومده بود و همهجا سفید پوش شده بود. جمعه بود و منم طبق معمول جلو لپتاپ دراز افتاده بودم که مامانم زنگ زد به تلفن خونه
مامانم – سلام میلاد جان خوبی؟ لباس گرم بپوش و تن حامد هم لباس گرمکن بیاین پایین.
من – سلام. کجا به سلامتی؟
مامانم – امروز بابات دیر میاد میریم بیرون یه هوایی تازه کنیم. خاله مهناز و پسرش هم میان
گفتم باشه و گوشی رو قطع کردم. مهناز یه زن ۳۴ / ۳۵ ساله بود که یک سال بود ندیده بودمش. با پسرش یه مدرسه میرفتم ولی از وقتی اومده بودم راهنمایی خیلی تحویلش نمیگرفتم و رفیقای جدید پیدا کرده بودم، هرچند از اول هم خیلی باهاش صمیمی نبودم. به مهناز هم حسی نداشتم و هیچ وقت لباسهایی نمیپوشید که بتونم اندامشو ببینم یا بخوام حسی بهش پیدا کنم ولی صورت قشنگی داشت.
خلاصه لباس گرم تن حامد کردم و خودم هم یه هودی و یه کاپشن هم روش پوشیدم و رفتیم پایین. مامانم جلوی در منتظر بود. سوار شدیم و راه افتادیم. سر راه رفتیم دنبال مهناز و پسرش چون ماشین نداشتن. من سرم توی گوشی بود و بلندش نکردم فقط سلام دادم. خودم عقب سمت راست پشت مهناز نشسته بودم واسه مسائل احترام به بزرگتر و این چیزا جلو ننشسته بودم. حامد وسط نشسته بود و کاوه پسر مهناز هم اومد سمت چپ نشست. باهاش دست دادم و سلام کردم و دوباره رفتم توی گوشی. یکم بعد محو منظره برفی شدم و از گوشی در اومدم. به نظرم قشنگترین هوا و منظره ممکن برف بود. یه مدت بعد رسیدیم به پارک صبا.
پیاده شدم و بلافاصله رفتم سمت صندوق و مشما زبالههایی که برای لیز بازی اورده بودم درآوردم.
مهناز داد زد – میلاد جان، برای منم اوردی دیگه؟
گفتم – بله خاله برای همه هست. اگه خواستین لاستیک زاپاس هم هست
مامانم معترض گفت – کسی دست به زاپاس من نمیزنهها!
گفتم – نگران نباش مامان جان شوخی میکنم
خلاصه مشماها رو برداشتم و در صندوق و بستم با سکسیترین منظره ممکن روبهرو شدم. مهناز یه کلاه سفید منگولهدار سرش گذاشته بود و موهای قهوهای اش تا پایین شونه هاش میومد. یه سویشرت جذب سیاه و صورتی پوشیده بود کمر باریک و سینههای سایز هشتاد از توشون چشمک میزدن و یه شلوار مخملی جذب پا کرده بود و رونهای خوشفرم و جذابش حسابی حال آدمو جا میوردن. منظره بلافاصله کیرم رو شق کرد ولی به لطف دو لایه شلواری که پام بود جلب توجه نمیکرد. یکم زل زدم بهش ولی دیدم خیلی ضایع داره میشه سریع نگاهمو دزدیدم.
رفتیم سمت تپهها که برفهای روش به خاطر لیز بازیهای زیاد مسطح شده بودن. همه صف وایسادن بالا. به جز ما هیچکس نبود و احتمالا به خاطر ساعت روز بود و همه رفته بودن خونه استراحت. اولین نفر مهناز پلاستیک و انداخت و لیز خورد و رفت. از این حد اشتیاقش تعجب میکردم. منم بلافاصله نشستم و با فاصله یک ثانیه راه افتادم. کاوه به نظر میومد دو دل بود که سر بخوره و حامد هم با مامانم رفته بودن سمت درختهای کاج که عکس بگیرن.
چنان سرعت گرفته بودم که احساس میکردم چشمام دارن از حدقه میزنن بیرون. شیب تقریبا تموم شده بود که پلاستیک از زیر مهناز در رفت و با کمر سر خورد و خوابید توی برفهای پایین شیب. سعی کردم مسیرم رو منحرف کنم و بهش برخورد نکنم که حدودا موفق بودم. با صورت رفتم توی کپه برف کنارش. بهش برخورد نکرده بودم ولی کاملا تصادفی ممه سمت راستش دقیقا اومده بود وسط دست چپم. یه فشار ریز دادم و تا فهمیدم چیه سریع خودم رو جمع کردم و بلند شدم. دستش رو گرفتم و بلندش کردم.
گفتم -خاله جان خوبی؟
گفت -آره فقط یکم کمرم درد گرفته.
داشتیم میرفتیم بالا که یهو زد زیر خنده و زد به کتف راستم و گفت – ولی تو هم خوب خودتو کشیدی کنار وگرنه الان باید میرفتیم بیمارستان!
-آدمم تانک که نیستم
+بالاخره اتفاقه دیگه. با اون شتاب خیلی دور از ذهن هم نبود.
گوشیم زنگ خورد. مامانم بود
-جانم مامان جان؟
+سریع بیاین باید برگردیم.
-چی شده؟
+پدر جانت گیر کرده تو برف باید برم دنبالش
-کجا اینقدر برف اومده؟
+جاده شهریار. سریع بیاین سمت ماشین.
قضیه رو برای مهناز تعریف کردم. رسیدیم بالای تپه و کاوه خان تازه تصمیم به حرکت گرفته بود که گفتیم باید بریم. خیلی ناراحت به نظر نمیرسید.
قرار شد اونا هم بیان خونه ما که بچهها حوصلهشون سر نره. مامانم دیگه بالا نیومد و مستقیم رفت شهریار.
حامد گفت -میلاد کلید خونه مامانبزرگ و بده بریم پی اس بازی کنیم
توی مجتمعی که ما زندگی میکردیم، مامان بزرگم و بابابزرگم چند واحد پایینتر زندگی میکردن و حالا تهران نبودن و برای مدتی اصفهان رفته بودن دیدن فامیلهای دور که من نمیشناختم. یه پی اس ۳ داشتیم که گذاشته بودیم اونجا چون مامانم میگفت دوست نداره سیم آویزون باشه به تلویزیون.
خلاصه کلید رو دادم بهشون و داشتن میرفتن که مهناز گفت – بچهها مراقب باشین به هم دیگه نپرین
بچهها خداحافظی کردن و رفتن.
دیدم مهناز تکیه داده به شوفاژ و آه و ناله میکنه. گفتم چی شده؟
+هیچی فکر کنم وضع کمرم یکم از چیزی که فکر میکردم بدتره.
-کیسه آب گرم بیارم؟
+ممنون عزیزم اگه بیاری که عالی میشه.
خیلی حال میکردم اینجوری صدام میکرد ولی یکم هم عجیب بود برام. دیگه توی سنی نبودم که بخواد اینجوری صدام کنه ولی خب اعتراضی نداشتم!
سریع کیسه آب گرم پر کردم دادم دستش. گفت پتو دارین؟ رفتم یه پتو مسافرتی اوردم انداختم زمین. سوییشرتش رو درآورد. زیرش یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و خطهای سوتینش از زیر بلوز پیدا بود. به ضایعترین شکل ممکن شروع کردم سقف رو نگاه کردن، اصلا دوست نداشتم شق کنم چون رسما آبروم به فاک میرفت. به شکم خوابید روی زمین.
+میلاد جان، میشه کیسه رو بذاری زیر بلوزم؟
مخم داشت گاییده میشد. یعنی من کیسه رو بذارم زیر بلوزش؟ از خدا خواسته زانو زدم کنارش و پتو رو از روی کون خوش فرمش دادم کنار و بلوزش رو دادم بالا. پوستش صاف و سفید بود و هیچ پهلویی دیده نمیشد. کیسه رو گذاشتم روی کمرش و از قصد دستم رو مالیدم به کمر و پهلوش. کیرم زد بیرون و مالید به رون پاش. پیش آبم داشت میومد روی شرتم. مطمئن بودم کیرمرو حس کرده ولی هیچی نگفت.
یکم بعد گفت – میلاد جان زحمت میکشی یه ماساژی به کمر من بدی؟
کیرم داشت بال در میاورد. دستم رو آروم میکشیدم روی لباسش و ماساژش میدادم. نفسش رو با صدای همم مانندی که انگار از روی رضایت بود بیرون داد و گفت – از زیر لباس میکشی دستت رو؟ پوستم رو اذیت میکنه.
دستم رو کردم زیر بلوزش و آروم ماساژ دادم. پوستش فوقالعاده نرم بود و حسابی داشتم حال میکردم. دستش رو اورد عقب و بلوزش رو کامل داد بالا و سوتین صورتیاش پیدا شد. کیسه آب گرم رو هم کنار زد.
+آخی. عزیزم بدون کیسه بهتره. تاثیر ماساژ بهتر از کیسهاس. اونم دستای خوشگل تو مهربونم.
داشتم پرپر میزدم و کیرم هم از خودم بدتر. همه جای کمرش رو مالیدم و رسیدم به بند سوتین. آروم دستم رو انداختم زیر بند و بازش کردم و شروع کردم مالیدن اون تیکه و دستم رو به طرفین نزدیک کردم. هیچ اعتراضی نمیکرد. آروم انگشت کشیدم به خط کنار ممههای نرمش که زیر وزنش فشردهشده بودن.
+میلاد جان میری پایینتر؟ دنبلیچهام درد میکنه
-خوبه؟
+پایینتر
-خوبه الان؟
+یکم پایینتر
قشنگ هدایتم کرد روی کونش منم شروع کردم چلوندن و ماساژ دادن. آروم دستم رو بردم زیر شلوارش و یکم کشیدم پایین و از روی شورت ماساژ دادم. دستم رو از روی شلوار به چاک کونش نزدیک کردم و لای چاک کونش کشیدم. کامل شل کرده بود و هیچ اعتراضی نمیکرد. دلو به دریا زدم و دستم کردم لای چاک کونش و کصش رو نوک انگشت وسطم حس کردم. یه تکون خورد ولی هیچی نگفت. یکم انگشتمو بالا پایین کردم و در حد قلقلک نوک کصش رو مالیدم.
دیدم داره بلند میشه، خودم رو عقب کشیدم. سوتینش رو روی سینههاش نگه داشته بود. بلوزش رو کامل از تنش درآورد و همونطور که سوتین رو روی سینهاش انداخته بود به کمر دراز کشید. نذاشتم چیزی بگه و شروع کردم شکم و پهلو هاش رو ماساژ دادم. چشماش رو بسته بود و لذت میبرد. تا جایی که میتونستم دستم رو به لیموهای خوشگلش نزدیک کردم و آروم سوتینش رو بالا دادم. چشماش رو باز کرد و سرش رو اورد بالا، منم که دیگه حشرم زده بود بالا، دستم رو آروم گذاشتم روی پیشونیش و سرش رو خوابوندم روی زمین. دوباره چشمها رو بست. دستم رو میکشیدم دور ممهها. آروم ممههای قشنگش رو گرفتم توی دستم و ماساژ دادم. این ماساژ قطعا بهترین نوع ماساژ بود براش.
رفتم پایین و شروع کردم ماساژ دادن رونهای پاش. افتاده بودم روی دور. بند شلوارش رو تا میزدم و کمکم میومدم پایین. یه شورت توری ست با سوتین پوشیده بود. دل رو به دریا زدم و شلوارش رو تا پایین کونش یه جا کشیدم پایین.
سرش رو بلد کرد و گفت -خاله جان چیکار میکنی؟
-هیچی خاله از زیر شلوار تاثیرش بیشتره.
دیگه چیزی نگفت و سرش رو گذاشت زمین. شرتش کامل خیس شده بوده و حسابی داشت حال میکرد فقط سر من بود که بیکلاه مونده بود. کس تپل و خوشگلش توی شورت توری راحت دیده میشد. همونطور که بالای شرتش رو دست میکشیدم آروم اومدم پایین و شصتم رو کشیدم لای شیار کصش. تکون کوچکی خورد و یه آه ریز کشید. کیرم داشت به معنای واقعی منفجر میشد.
دیگه داشتم از لفت دادن کار خسته میشدم. آروم شرتشو کشیدم پایین، روی کصش دولا شدم و نفس رو دادم بیرون. خیلی تمایلی نداشتم بخورم ولی باید تحریکش میکردم تا خودش باهام راه بیاد. آروم زبونم رو فشار دادم وسط کصش و روی شیار کص کشیدم بالا. صدای آه و نالهش بلندتر میشد. آروم کصش رو از هم باز کردم و شروع کردم زبون زدن چوچول کوچولوش. کس شیو شده صورتی. خلقت خدا
یکم خوردم و بلند شدم و کیرمرو از روی شلوار مالیدم به کصش. بلد شد، صورتش و چشماش خمار خمار بود. برگشت و پوزیشن داگی به خودش گرفت و قمبل کرد.
+آخیش. اینجوریه کمرم راحت تره.
-واای عجب چیزی بودی تو من خبر نداشتم
+زهرمار.
آب دهنم رو جمع کردم و تف کردم در کونش و کیرم رو آروم گذاشتم در سوراخ قهوهای کونش. یکم فشار دادم و سر کیرم رفت داخل. یا کون اون خیلی تنگ نبود یا کیر من به اندازه کافی کلفت نبود. مهناز آی و اوی میکرد و من فرو میکردم که بالاخره بیشتر از نصف کیرم توی کونش بود. اروم عقب و جلو میکردم و اون آه و ناله میکرد. به نیم دقیقه نرسیده بود که آبم اومد. کشیدم بیرون و ریختم روی کمرش.
رفتم دستشویی و کیرم رو شستم. وقتی برگشتم روی زانو نشسته بود و کامل شلوارش رو درآورده بود. منم شلوارم رو همونجا توی دستشویی درآوردم و رفتم وایسادم جلوش. کیرم نیم شق بود. با نگاه بهش فهموندم که دیگه نوبت اونه که یه حالی به من بده. سر کیرم رو کرد دهنش و یکم عقب و جلو کرد که دوباره شق شد. خیلی حرفهای ساک میزد و من داشتم سقف لذت رو میبردم. بعد از چند دقیقه دوباره آبم اومد. سرش رو به کیرم فشار دادم و آبم رو توی دهنش خالی کردم و بعد ولش کردم. با یه قیافه خندهدار توی چشمام زل زد. دو تا دستمال کاغذی رو گذاشتم رویهم و دادم دستش. آبم و خالی کرد توی دستمال.
+دیوث دیگه آبترو خالی میکنی تو دهن من؟ پارسال بچه مثبت امسال بکن خاله
خندیدم و لبشو یه بوس کردم و حولهام رو برداشتم و رفتم حموم. ده دقیقه دیگهاش اومدم بیرون و مهناز با لباساش نشسته بود روی مبل و داشت با گوشیاش ور میرفت. رفتم و یه بوس دیگه از لباش گرفتم و لباسامو پوشیدم. زمانبندی خیلی خوب بود و چند دقیقه بعدش بچهها اومدن و نیم ساعت بعد هم مامانم و بابام رسیدن. مامانم هم خسته و کوفته مهناز و کاوه رو رسوند خونهشون. بعد این ماجرا دیگه فرصتی پیش نیومد و رابطه ما در حد بوس و لب بود.
دوستان عزیز، کل داستان رو مجبور شدم دو بار بنویسم به خاطر یه باگی که سایت شهوانی خورده بود، امیدوارم لذت برده باشین از داستان. اگر هم نبردین، هر فحشی دادین آینه خدا | [
"مادر دوست",
"رفیق"
] | 2024-02-12 | 57 | 17 | 119,201 | null | null | 0.009731 | 0 | 9,961 | 1.488109 | 0.673384 | 4.125083 | 6.138574 |
https://shahvani.com/dastan/دخترم | دخترم | مریض جنسی | از سرکار خسته کوفته برمیگشت و بزور چشمام باز میشدو خوبیش اینه این موقع صبح اینقدر شهر خلوت هست ک با این وضع رانندگیم سه چهار نفری و زیر نگیرم
همسرم زودتر از من شیفتش تموم شده بود و
اصلا تنها دلیلی ک توی بیمارستان نخوابیدم این بود میدونستم اخره شب یک بغل و غذایی گرم انتظارمو میکشه. الان به چند ماهه پیش فکر میکنم ک مادرم هی اصرار میکرد یک همسره جوانتر انتخاب کنمو تمام درو همسایهها از خداشونه داماد پزشک داشته باشن خندم میگیره و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم ک هیچ وقت به حرفاشون گوش ندادم
بیشتر پافشاری شونم به خاطره بیوه بودن همسرم بود و اینکه دختری بزرگ (سعیده) داره اما کی کون این حرفا میزاره وقتی دوپامین ترشح بشه اصلا مگه مغز کار میکنه و الا و بلا این بهترین انتخابه.
نفهمیدم چی شد و چجوری به خونه رسیدم
این شیفتهای ۴۸ ساعته ک بیخوابی رو رفیق صمیمیت میکنه یه جورایی یاده دوران قبل کنکورم میندازه ک با دوستام با دو سه گرم گل تو شهر میچرخیدمو فقط برای کره کردن به خونه حمله میکردیم
هنوزم همون حالت انگار تو وجودم مونده و این عشقه به غذا همه چیو باعث میشه فراموش کنم تنها چیزی ک جلو چشم بود فقط مسیر رسید به اشپزخونه بود
لباسامو هول هلکی در آورد و جوراب شلوار کندمو انداختم تو سطل لباسا و با یه پیرهنو یک تیکه مرغو برداشتم و انداختم با همون قابلمه شروع کردم به خوردن
چشام کمکم داشت باز میشدو به زندگی داشتم برم میگشتم
اتفاقات روز و مرور میکردم و پشمام ریخته بود ک چجوری سالم رسیدم خونه و راهو گم نکردم.
ک صدای پای ارومی شنیدم و توجه نکردم قاشقه بعدی تو دهنم گذاشت. دسته لطیفی شونم رو نوازش کرده و طبق عادت حتما ساناز بود دیگه اما چرا اینقدر زود پاشده
لبای داغشو از پشت گوش کنار گونم آورد نفس کشیدنش سوحانی رو وجودم بود و تنها نقطهضعف بدنم و انگار تو چنگش داشتم
و با بوسهای به کارش خاتمه داد و دم گوشم گفت
_بابایی مثله اینکه خیلی گشنت بودا بهتره برم تا منم نخوردی
صدایی دلنشینی داشت این دختر نمیدونم چجوری ک اینقدر خوب و مهربون باهام گرم میگیره همیشه هروقت میخواستن منصرفم کنن از ازدواج مهمترین آمار اینجور طلاق رو بچه اولیه یکی از زن و شوهر میگفتن اما خداروشکر سعیده خیلی خوب بود حتی با اینکه ۶ ماهم نشده بهم میگه بابایی!
راشو کج کرد به سمت تلوزیون و انگار تا آشپزخونه آمده بود ک فقط به خاطره خوشامد گویی به من
شبکه هارو بالا پایین میکرد و دنباله یه فیلم.
نمیدونم سیصدتا شبکه به چه درد میخوره وقتی یه دونه فیلم درست ندارن
اخرم یک فیلم زبان اصلی از تو نتفلیکس گذاشتو فکر کنم ایفوریا بود
قابلمه رو گذاشتم تو سینک ک بشورمش ک با صدای سعیده به خودم اومدم
_بابایی ولش کن من میشورمش بیا پیش حوصلم سر رفته از صبح
منم که از خدام بود تو این وضعیت از خستگی رفتم سمت کاناپه
دستای کوچیکشو دورم حلقه کردو مثله مردهها افتادم روش
_چقدر سنگینی له شدم
خودمو جابهجا کردمو
+ببخشید عزیزه دلم یهو چشام سیاهی رفت
_قربونت بشم بابا حالت خوبه
+اره عزیزم امروز یکم شلوغ بود یکم خستم
_لعنت به اون خرابشده که اینجوری میکنه با زندگی من، اون از مامان ک یادم رفته میتونه صحبت کنه اینم از تو
+ببخشید دخترم، حالا بده مگه از سکوت خونه کله روز استفاده میکنی؟
_اره بده شبیه خونه ارواحه
پتو رو از کنارش برداشته و رومون کشید و سرشو گذاشت رو شونمو تو بغله هم به تلویزیون خیره شده بودیم
این سریالم ک من هربار دیدمش مدی سایکو همش میخواست رو مخه دوست پسرش بره
_بابا تو از کدومشون خوشت میاد؟
+کی دخترم؟
_این بازیگرا
منم بدون فکر ک شاید ناراحت بشه
ک چرا به جز مادرم کسی نگاه بد میکنی
+این دختره کسی، بلونده
_اره نامرد عجب چیزیه
همسرمم اولین بار همین اندام توپرش جذبم کرد البته ک تو این روپوشا هیچی معلوم نیست ولی تو مهمونی چشام برق زد تا دیدمش باورم نمیشد این داف زیبا همون آدم با زیر چشمای گود تو بیمارستان باشه
البته ک سعیده اصلا بهش نرفته و قد کوتاه و اسکینیه
_حقه منم خورده با این سینههاش
+هرگلی یه بوی داره عزیزم توهم همینطوری خوبی
_جدیی بابا؟ پس چرا پسری سمتم نمیاد؟
+لیاقتتو ندارن خوشگلم تو ماله خودمی
سرشو برگردوند و تو چشام نگاه کردو اون ذوقه تو چشایی مشکیشو درشتشو با دنیا عوض نمیکردم
صورتشو نزدیکم کرد فکر کردم میخواد بوسم کنه ولی نامرد جوری گازم گرفت م انگار برق ۲۲۰ ولت بهم وصل کردن خوابم پرید
_ مرسی بابایی
بلند شدو رفت سمت پلستیشنی ک روز اولی ک دیدمش براش خریدم بیشتر دلم میخواست خودم بازی کنم و یه جورایی عقدهها بچگیم بود وگرنه کی برا دختره هفده ساله پلستیشن میخره!
موقع خم شدن برا روشن کردن دستگاه چشام به باسنش ناخداگاه قفل شدو حالا ک دقت میکنم همچینم اسکینی نیست هلوی زیباست آماده گاز زدنه.
نشست رو پامو دسته رو داد بهم
_دیشب خوابت برد فکر کردی نفهمیدم، کور خوندی این دفعه میبرمت
+همیشه همینو میگه من باس فایت اخرم کاره هرکسی نیست بردنم
_میبینیم
ای وای من چرا یادم نبود از کی شلوار نپوشیدم این بی صحابم که وقت نشناسترین آدم دنیاست، آدم که چه عرض کنم...
اون از آخرین بارکه مادره باردار اومده بود تا معاینش کنم اما تا استتوسکوپ گذاشتم رو سینش سریع زد بالا و خندههای ریزه زنه معذبترین اتفاق دنیا بود
_منطقه رو چین بزنم؟
+اره بزار یه جا ک بلد باشی بازی کنی
خودشو چرخوند به سمتم اما چه چرخشی بیشتر باسنشو نزدیک کرد
_اگه مردی برو اون پیکانه رو بگیر
+مگه نیتفرو اسپیدم پیکان داره؟
_چمی دونم اسمش چیه شکلش همون دیگه
این پدرسگم دستبردار نبود میخواست من تلویزیون نبینم هی خودشو چپ و راست میکرد و ولی من اصلا حواسم نبود وقتی کمکم کیرم داشت نمیخیز بر میداشت تو به سمت دروازه بره
جیغی کشید و خودشو چرخوند تو بغلم
+شش مامانت خوابیده اسکل
_اون با هزار تا بمبم الان پا نمیشه
باختی ک غول مرحله آخر
+شوماخر شم چشمبسته ک رانندگی نمیکنه نامرد
هیچی ندیدم اصلا
_ندیدی یا حواست نبود
وای چقدر بدم میاد از این تیکهها و خندهها
عرق سرد رو بدنم میشستو استرس گرفته بودم
یک نگاهی با پایینش کرد تا بیشتر منظورشو برسونه
+پاشو دستشوییم گرفته بازی خوب شد سریع تموم شد وگرنه تو خودم میشاشیدم
_اها باشه فقط زیاد تو دستشویی نمون گوشیتم رو میزه خواستی بردار
چرا اینجوری میکنه این دختر این نوع حرف زدنشو میشناسم قطعا منظوری داره
نکنه موقع خودارضایی میکردم منو دیده! نه حواسم بود همه خواب بودن حتی هندزفری هم داشتم با اینکه صداش قطع بود پیشگیری کرده باشم
در دستشویی باز کردمو لعنت به این دستشویی فرنگی
با این کیره شق چجوری بشاشم حالا
بزور و بدبختی کارو انجام دادم و یکم سرشو آب زدم
نشستم به سقف فکر میکردم ک چی به این دختر بگم تا ضایع نباشه
حتما یه چی میدونه ک اینو گفته
چند ثانیه نگذشت اومدم بیرونو نگاهشم نکردم و رفتم تو اتاق
نسترنم جوری جفت بالش را زیر دستش گذاشته بود ک امیدوارم حداقل منم تو خوابش باشم
پریدم رو تخت از پشت بغلش کردمو قطار وارد تونل که میشد
یه غرولندی کرد و زیره لب
_شایان ولکن فردا
+خدا کنه
بعدش باسنش داد جلو انگار نه انگار
دیگه چیزی یادم نمیاد انگار منم الکی ادا در میاوردم برا رابطه و مثله خرس قطبی خوابیدم
_بابا پاشو چقدر میخوابی ساعت ده و نیمه
تپش قلبه شدیدی گرفتمو
+چی چیشدهه؟!!
_هیچی بابا آروم میگم پاشو ساعت ده
از جا پاشدم ک برم دستو صورتمو اب بزنم
دیدم جا نسترن خالیه
+مامانت کجاست؟
_گوشیش زنگ خورد، رفت جا دوستش شیفت
به منم گفت بیدارت نکنم
+مرسی ک به حرفش گوش میدی
_اه بابا امروز باید تلافی تمام هفته رو در بیاری
راستی پیامم بهت داد معذرتخواهی کرده برا هتل
+رمز گوشی منو از کجا داری؟
_براتو نه از تو گوشی مامان خوندم
+باید بهش بگم عوض کنه معلوم نیست چند بار تاحالا اینکارو کردی!
_خوبه حالا انگار چی بهم پیام میدین
_مادره من ک اینقدر سرده خوده فردوسی اینجوری تکست نمیده
+خیلیم خوبه به شما ارتباطی نداره
_الهی دورت بگردم بیچاره به همین اوضاعم راضیه
به حرفاش دیگه گوش ندادم و رفتم سمت روشویی
راست میگفت الان یک ماهه هرروز یه بهانه میاره و چقدر تلاش کردیم برا این مرخصی ک جفتمون تو یه روز باشه تا حداقل یشب کناره هم باشیم
چقدر رو زدم تا به رفیقم بگم اسپشیال رومشو رزرو کنم
حیف...
مسواک و یه صورتو آب زدمو رفتم سمت آشپزخونه.
_بزار نیمرو درست کنم باهم بخوریم
+مگه صبحونه نخوردی؟
_میخواستم سه نفره بخوریم ک مامان قالمون گذاشت منتظره تو بودم
با درتی راه رفتنو باسن تکون دادنش یاد دیشب افتادم خاک تو سرم خوب شد. اتفاقی بینمون نی افتاد
_بیا فعلا این شیر موز بزن تا تخم مرغا بپزن
شاید هتل جور شد
+زشته پدرسگ
_فقط مواظب باش تو هتل بلوتوث درست وصل کنی
ای وایی من نگو از صدا فهمیده ریدم تو این هندزفریها ک شرفمو برد
خودمو زدم به اون راهو لیوانو سر کشیدم
+شکرش زیاد بود
_یکم قندم بد نیست تو کتابه ما نوشته فروکتوز داره درسته؟
+چی؟
_همون دیگه
با صورتی مبهم به چشماش خیره شدم ک مجبور شد انگار بزور بگه
+عه همون چیز دیگه اه مایع منی
میخواستم روشنفکر باشم و حداقل مثله آخوند رفتار نکنم وگرنه بد بهش میتوپیدم و در اون صورت فرقی باهاشون نداشتم
_تا حدودی اره
خنده ریزی زدو مثله دیشب
نیمرو رو گذاشت تو بشقاب جلوم
بعد صبحانه داشتم جواب چند تا ایمیل رو میدادم و آهنگ ویگن پلی بود فکر کنم لالاییش بود، چقدر این مرد از دنیا جلو بود چقدر حس داره موزیکا
صدایی آرامشم رو بهم زد مثکه امروز دهنم سرویسه این دختر دستبردار نیست
_قرار نبود امروز با من باشی تلافی کنی
با یه دست لپ تاپو بستو با دست دیگشو منو به سمت خودش کشید
_دیروز رفتم خرید یه چندتا لباس گرفتم نگاه کن اگه دوسشون نداری برم پس بدم؟
+مگه پس هم میگیرن؟
اره بابا دوست پسره رفیقم خیلی هوله هرچی بخوام نه نمیگه
+چه غلطا
_بشین رو تخت لباسارو بیارم
یک نگاه به میز مطالعش کردم خاک گرفته بود
از بس نشسته بود پشت
+دختر تو درسم میخونی؟
_بابا ولکن من به مامانم گفتم میخوام برم دانشگاه هنر هی گفت برو تجربی من علاقه ندارم میخواد مثله خودش شم
+باشه عزیزم من باهاش صحبت میکنم به شرطی که همون هنرم دنبالش بری نکه فقط دوسش داشته باشی
_دوست دارم بابایی
_نگاه اینه، اینو خریدم
+عزیزم اینجوری ک نمیشه نظر داد بپوشش
_باش
یهو خواست تاپشو در بیاره ک تن صدامو یکم بردم بالا
+عه عزیزم بذار برم بیرون
_بابا میخوای فرار کنیا نمیخواد اگه به منم فکر میکنی حس داری سرتو بچرخون
چوب دو سر گوه بود حالا سرمم نمیتونستم بچرخونم و داشت کیشو ماتم میکرد
+چی بگم از دستت تو
لباسشو درآورد وبدن سفیدش گوزپامزمم کردو همه موهای تنم سیخ شد فقط موهام نبود انگار یار قدیمیم داشت خودی نشون میداد
سینههای درشتی داشت به نسبت بدن لاغرش بزور پنجاه کیلو میشدو ولی سایزهای این سوتین هارو من بلد نیستم اما از ۶۵ بیشتر بود
مقاطع مخروطی پیشش کم میاورد
یکی دوتا خال به چشمم خوردو وای لعنت به من مثله پدرشم و نسترن بهم اعتماد کرده لعنت به این چشمام
خوب شد سریع لباسو پوشیدو لفتش نداد
_رنگشو دوست داری؟ به خاطره تو خریدمش
+آها این شد چیه دختر همش سیاهو سفید
قرمز بهت میاد
نزدیکم شد، باز چه تلهای گذاشته
دو ستا فین ریز کرد و گفت
_بابا حموم لازمی
+شرمنده اصلا یادم نبود من میرم یه دوش بگیرم...
بدنو لیف میزدم و یکم شامپو گذاشته بودم رو سرم بمونه از شر این موهای خشک خلاص بشم
ک صدا باز شدن در اومد
خودمو کشیدم سمت راست تا پشت در جا بگیرم حداقل دید کمتر داشته باشه
_میخوای لیف بکشمت
+نه عزیزم دستم میرسه
_ پس چرا هروقت مامان هست میگی بیاد؟
تو دلم گفتم به خاطره تو حداقل میاد این تو یکم تنهایم البته برای ضایع بودنش فقط یکمی میماله که کاچی به از هیچی
+نات آف یور بیزنس
_اومدم
پشتمو بهش کردم و لیفو بهش دادم
_چیکار میکنی بابا عجله کردی پاشید روم
بدونه مکثی تیشرتشو درآورد انداخت تو سطل
_بده من
+با این دستا کوچولوت چه زور داری تو
_کجاشو دیدی حالا
خودشو چسبوند بهم و تا شونه هامو لیف بکشه اما پوستش بهم برخورد ک یا بهتر بگم سینههاش، سوتین نداشت
_بیا بابا منم کثیف کردی بزار منم دوش بگیرم پس
+گوشه واستا خودتو لیف بکش تا من حموم تموم بشه برم بیرون
امان از این خونهها اپارتمانی یه چسه جا حمام و دستشویی داره
هی نفس عمیق میکشید و حواسمو پرت میکردم تا شق نکنم و سریع دوش بگیرم بیام بیرون اما این چیزا فایدهای نداره
+موهاتو شامپو نمیزنی؟
_نه نمیخوام طول بکشه
با همون یکذره کفی ک داشت رو بدنش خودش آورد زیره دوش و چسبوند بهم
اصلا هدفش حموم کردن نیست این دختره فقط تو فکر بگا دادن منه
+چیکار میکنی بزار من دوش بگیرم برم بیرون
_کاره منم تموم شده یخ میزنم منتظرت وایستم
سعی میکردم نچرخم سمتش
خودمو بشورمو بیرون برم
_بابا بیا پشته منم لیف بکش هرکاری کردم نشد
نه یوزارسیف بازی درآوردن فایده نداره
تا چرخیدم کیرم شلاقی به باسنش زد و همونجا سکته ریزی زدم
خودمو کشیدم عقب و لیف کشیدنم ک داشت تموم میشد
چرخید و اومد جلو
کیرم قشنگ بین ما بود روی نافش داشت فشار میاورد
_مرسی بابا
خنده لعنتی رو دوباره زد
سریع بدون فکر کردن از حموم زدم بیرون
+بابا لباس بیرونی بپوش میخوام بریم تو شهر
فاک فاک فاک ریدم تو این زندگی کارم تمومه
چند دقیقه بعد
با حولهای دور تن بلوریش آمد بیرونو چقدر این دختر زیباست
با چشمکی گفت
_اون پیرهن مشکیتو بپوش این چیه شبیه بابا بزرگ شدی
اون عطرتم ک برا تولدت خریدمو بزنن لطفا
+عطرم هنوز تموم نشده ک
دلم نمیخواست نه بهش بگم بیشتر به خاطره نسترن بود
+به خاطره تو، باش
رفت سمت اتاقمو پیرهنو از تو کمد درآورد
_ببا بابا خوشتیپم میخوام خودم تنت کنم
+بده من دخترم برو لباستو بپوش طول نکشه
_قهر میکنما
پیرهنمو خودم درآوردم
پیرهن مشکی رو از پشت تنم کرد و دوباره نفس هاش پشت گوشم دیوونم میکرد
_اینجوری نمیشه دکمه هارو بست
+ولش کن دستت درد نکنه
غرولندی کرد و اومد جلوم
_بشین رو صندلی لطفا
همین ک نشستم پاهاشو باز کرد و تو کسری از ثانیه
روم نشست
مشغول بستن دکمهها شدو
خیره به سینههاش شدم دوتا خال داشت
رو سینه راستش چقدر خوشگله...
تو بیان حسها ضعیف مو فقط همینم بگم زیباترین بود
_حالا ک فکر میکنم این شلوارت اصلا به این نمیخوره
دستشو برد سمت کمربندمو باز کرد و زیپمو کشید پایین
سره کیرم ک شق شده بود کمی از شرتم بالاتر بود
ناگهان از روم بلند شد و یکم فاصله گرفتم ازم
_ب، ببخشید بابا
منم شلوارو در آوردم شورتو یکمی وعضشو مرتب کردم
+کدوم شلوارو بپوشم؟
برگشتو با ذوق گفت
_بیا اینو بپوش
دستشو رو شلواری گذاشت ک خودش قبلا خریده بود
+این ک زاپ داره اصلا جالب نیست!
_یعنی سلیقمو دوست نداری؟
+نه دخترم با پیرهن منظورمه
_نه اتفاقا باحاله بپوش
نه بزار من تنت کنم باید تو تنم خوب ایست کنه
این مگه همین دو دقیقه پیش نپرید از استرس برا این کارش چقدر پرواز رو هم نمیره
مسممتر از قبل منو هل داد رو تختو پاهام بالا نگه داشتم تا شلوار و راحت پام کنه
زانو زد جلوم چقدر این زاویه رو دوست داشتم
ناخوداگاه دستم رو لبش گذاشتمو تو دهنش به حالتی جلو عقب کردم
_چیشده بابا؟
+عه هیچی عزیزم خواستم ببینم رنگ خوده لبته یا رژه اینقدر سرخه
شصتمو هنوز بیرون نیاورده بودم ک زبونشو دورش حلقه کرد و لیسی زد
_دوسش داری
+اره خوش رنگه
_رنگه خوده لبمه
دستمو کشیدم عقب و خودم دکمههای شلوار و بستم
_من میرم بیرون ماشینو بنزین بزنم اماده شو تا قبلش
+باشه
خواستم از صحنه فرار کنم تا گیره تله دیگهای نیفتم و یکم هوای آزاد بهم بخوره بیینم چیکار میشه کرد
الو آماده شدی؟
+اره
_بیا پایین جلو درم
سه دقیقه گذشته بود ک وایی این دختره یک تیکه ستارست
_کجا بریم
+بریم شهربازی
_دختره وقت شوهر کردنت شهر بازی چیه!
+همین ک گفتم
حرکت کردیم تو ترافیک پشت چراغ قرمز مثله همیشه کی این شهر درست میشه
+راستی کفشمو ندیدی ک
پاهاشو انداخت رو پام بهتره بگم رو کیرم
+قشنگه؟
_اره عزیزم
کفششو درآورد انداخت جلو پام
با کف پاهاش دنبال کیرم میگشت زیره شلوارم و زیادم سخت نبودم کارش، سریع مثله طلا یاب بوق زد کجاست
منم ک حشر زده بود بالا اصلا حواسم نبود چیکار دارم میکنم
هیچی بهش نگفتمو به خیابون خیره شدم
چند دقیقه شده بود ک داشت میمالیدش
+بزار کفشمو بردارم
سرشو قشنگ گذاشت رو پامو دستشو دراز کرد تا کفشو برداره
+پیداش نمیکنم
دستشو الکی میچرخوندو
بزار رسیدیم برش میداری الان میره زیر پدال جفتمونو بگا میدی
از دهنم پرید ولی این سوتیا منم عادی بود و زیاد پیش اومده بود
و دیگه در مقابل مالوندن کیرم این عادی بود
_پیداش کردی
+اره
+ببخشید یک اب دهنم ریخته رو شلوارت
خم شدو جا خیسی رو لیس زد
اسکول باید تمیزش کنی نه اینه بدتر خیسش کنی
+هواسم نبود
یدونه دستمال برداشت و کشید جای خیسی و به نحوی بازم داشت با کیرم بازی میکرد
منم ک جنون به حدش رسیده بود و از خدام بود.
+کی میرسیم؟
چهار راه بعدی
بعد از پیاده شدن دستمو بغل کردو راه افتادیم
پدرسگ جون به لبم کرد خوب شد چپ نکردیم
+بریم تونل وحشت؟
_وای به حالت اخره شب منو بیخواب کنی
بگی میترسم
+قول میدم بیدارت نکنم
_باشه بریم
چند جایی بد ترسیدم لامصب با اینکه میدونی همش کسشعره ولی بازم مغز گول میخوره و فرار میکردیم
و سفتتر از قبل منو سعیده گرفته بود
بالاخره تموم شد
_لعنت به این سلیقت این چه زهرماری بود؟
بچم از ترس صداش در نمیومد و آرومترین حد ممکن گفت
+ببخشید
رفتم سمت چرخ و فلک حداقل سکوت کابین بپرونه این ترسو
سوار شدیم همین ک بالاتر میرفت سعیده بهم نزدیکتر میشد
تا آخر پرید تو بغلم
+از ارتفاع میترسم
_خوب همون اول میگفتی دختر
+حواسم نبود
کیرم ک ترس حالیش نبود اعلام حضور کرد و صاف وایستاد
دیدم با صورتی مات داره بهم نگاه میکنه
تا اومدم بگم دیگه چی؟
لباشو رو لبام گذاشت
با دستام جداش کردمو گفت
_چیکار میکنه دختره میخوای مامانت سره جفتمون رو ببره؟
+دوست دارم
_منم دارم ولی این کارا رو نباید کرد
+میترسم بزار حداقل بیام بغلت
دستامو باز کردمو بدون حرفی دوباره پرید بغلم
سرشو گذاشت رو شونم و کیره من به جای جفتمون حرف میزد و میگفت دلم چی میخواد
خسته شده بودیمو کمکم به سمت ماشین حرکت کردیم تا بریم خونه
موقع رسیدن دیدم رو صندل خوابیده
بغلش کردمو سوار آسانسور شدیم
چشماشو باز کردو بدون مکثی لبامو بوسید
نمیتونستم جداش کنم به جز عقب کشیدن سرم که اونم هی جلوتر میومد
ولشم میکردم میافتاد چیزیش میشد.
+عاشقتم
یه نفسی گرفتم، مغزم ارور داد این دفعه من لب هاشو به دندون گرفتمو زبون کشیدم رو لبش
_بسته دیگه به آرزوت رسیدی؟ گربه کوچولو؟
با چشمانی آسمانی گفت
+اره بابایی
بابا من پدرش بودمو و این تابوها میشکست
لعنت به من، اما این اکسی توسین هی دست رو شونم میذاشتو بهانه میاورد ک تقصیره تو نیستو اوکی چیزی نشده
اصلا خیلیا عادت دارن از رو لب ماچ میکنن
اره از رو لب ولی دیگه رو هم ک شق نمیکنن که لامصب!
در خونه رو بزور باز کردمو این دختر علاقه نداشت از بغلم بیاد پایین
+منم رو تختم بزار
_چشم اوستا
+مرسی
وارد اتاقش شدم و پتو رو روش کشیدم و با ماچه شب بخیر توری خواستم برم بیرون ک
+بیا یکم پیشم باش تا خوابم ببره
کنارش دراز کشیدمو ولی اون بلند شد و لباس هاشو شروع کرد به در آوردن خواستم چیزی بگم ک یاد حرفه صبحش افتادمو بیخیال شدم
مثله اینکه اصلا سوتینی نداشت و شلوراشم درآورد
_شب سردت میشه
توجهی نکرد و خودشو انداخت بغلم شروع کرد به باز کردن پیرهنم
+درشون بیار کی موقع خواب پیرهن شلوار میپوشه؟!
پیرهنمو درآوردمو اومدم سرمو بزار رو بالشت گفت
+شلوارتم در بیار
نه گفتن یادم رفته بود دلم میخواست خودش بازیو جلو ببره تا مقصر نباشم و بهونه برا کارم داشته باشم
شلوارمو درآوردم رو تخت خوابیدم
پاشو کشید رو کیرمو
+انگار واقعا نمیخوای بخوابی
یهو اومد روم نشست لبش بهم نزدیک کرد
_دلت برا هتل نسوزه خودم جبران میکنمش
باسنشو جلو عقب میکرد رو کیرم، دیگه تمومه تا تهش میرم کاریه ک شده ابیه ک ریخته شده شبیه ک صب شده. | [
"دختر و بابا",
"تابو"
] | 2024-03-04 | 96 | 17 | 160,001 | null | null | 0.004709 | 0 | 16,641 | 1.778253 | 0.228967 | 3.43744 | 6.112636 |
https://shahvani.com/dastan/داستان-من-و-مادرزنم | داستان من و مادرزنم | آرش | سلام
یه مدت بعد از خدمت سربازی یه مغازهای زدم و مشغول کار و کاسبی و اغلب اوقات که بیکار میشدم و تنها بودم داستانهای سکسی میخوندم و داستانهای منو زن عموم یا زن دایی یا خاله و غیره... منم عجیب تو کفزن عمو کوچیکم بودم اندامی فوقالعادهای داشت سینهها و کون بزرگ و خوش قد و بالا بود و چون همسایه دیوار به دیوار بودن گهگاهی دید میزدم خیلی خوشاندام بود ولی جرات نمیکردم مراحل داستاننویسهای سایت رو اجرا کنم... بخاطر همین بیشتر داستان منو زن عموم رو میخوندم، خلاصه بعد از چند سالی یکی از اقوام پیشنهاد ازدواجی داده شد و که دختری که پیشنهاد شد تکفرزند بود و پدرش تو یه شرکت کار میکرد و به صورت شیفتی هشت ساعته مشغول کار تو شرکت بود و مادرش هم خونه دار بود... ازدواج کردیم و بعد از ازدواج بیشتر اوقات معمولا شام خونهشون پلاس بودم... اگرم دو سه روز از رفتنم به اونجا بیشتر طول میکشید زنگ میزدن و که چرا نمیای و اینا... مادر خانمم اندامش دقیقا شبیه زن عموم بود شایدم بهتر... بخاطر همینم گرایش پیدا کردم به داستانهای من و مادرزن و اینا... عجیب تو کف مادرزن بودم همیشه... همش یاد داستانهای سکسی میوفتادم که طرف به راحتی مادر زنشو میکرد و مادرزنشم کلی خوشبحالش میشد. زنم هم دانشجو بود و کلاسهایی که در طول هفته داشت رو دقیق میدونستم. خلاصه یه روز برای ناهار خانمم زنگ زد که بیا حتما و منتظریم و امروز کلاسم زود تموم میشه و بیا دنبالم منم گفتم باشه. اینجا بود که شیطون رفت تو جلدم و گفت زودتر برو مادر خانم رو خوشبحالش کن و بعد برو دنبال زنت. شیطون موفق شد و من ساعت ۱۰ رفتم خونهشون مادر زنم چایی شیرینی برام آورد و یه شلوار تنگ و بلوز تنش بود که اندامش منو محو خودش میکرد تو همون آشپزخونه که مشغول غذا پختن بود و راست و دولا میشد وسیله برداره اندامش بیشتر خودنمایی میکرد وقتی روش بسمت اجاقگاز بود شیطون گفت الان وقتشه و از پشت بغلش کن و منم رفتم تو آشپزخونه و از پشت بغلش کردم و سینهای بزرگشو با دستم گرفتمو محکم فشار دادم و طوری که کیرم لای کونش بود کاملا شق شده بود... مادر زنم یه جیغی کشید تا جیغ کشید دستام شل شد اونم چرخید با در قابلمهای دستش بود محکم زد تو سرم و چشام سیاهی رفت و نشستم سرمو دو دستی گرفتم درد عجیبی تو سرم بود و شیطونی که منو فرستاد برای این کار با اون جیغ و ضربه پا گذاشت به فرار و مرحله بعدشو بهم نگفت که باید چیکار کنم... منم تو همون حال و احوال و داد و بیداد مادر زنم که هی میگفت بی حیای بیشعور و بیتربیت و... تازه فهمیدم چه غلطی کردم، گفتم ببخش گوه خوردم غلط کردم و قسمش میدادم به کسی چیزی نگو و من همچین آدمی نبودم و شیطون گولم زد و هزار تا از این چرت و پرتا و اون همش میگفت برو از خونه بیرون ریخت تو دیگه نبینم و من همش میگفتم چشم میرم ولی با آبروم بازی نکن غلط اضافی کردم یهویی نمیدونم چی شد فقط ببخش و آبرو داری کن و نمیدونم چی میگفتم فقط قسمش میدادم... رفتم و بعد یکی دو ساعتی زنم زنگ زد و که من دم در دانشگاهم و تو کجایی... منم گفتم یه کاری برام پیش اومد و معذرتخواهی کردم و گفتم نمیتونم بیام و زنگ میزدم مادر زنم که جواب نمیداد و اس دادم به بزرگیت منو ببخش و آبرومو نبر... یه ساعت بعدش دوباره زنم زنگ زد و منم گفتم دیگه هیچی الان همه چیو بهش گفته و... گوشی رو جواب دادم و گفت تازه رسیدم خونه و مامان سرش درد میکنه و خوابیده ولی برات غذا درست کرده بود منم گفتم ازش تشکر کن و عذر خواهی کن سر فرصت میام باز... شب شده بود که پدر زنم زنگ زد و پیش خودم گفتم وای خدا بخیر کنه با ترس و لرز گوشی رو جواب دادم بعد سلام و احوالپرسی گفت این رسمشه من زبونم بند اومده بود تا بخوام چیزی بگم گفت مادرزن مریضت برات غذا درست کنه بعد تو نیای شام منتظریم حتما بیا، یه نفسی کشیدم و گفتم قربونش برم که همش باعث زحمتشم امشب رو نمیتونم بیام سر فرصت حتما میام و گفت لااقل بیا به مادر زن مریضت یه سری بزن از زیر پتو هم بیرون نمیاد گفتم بروی چشم فردا حتما بهش سر میزنم و با کلی عذر خواهی قطع کردم فرداش وقتی میدونستم نه پدرزنم خونه هست و نه زنم، مادرزنم شکلات و شیرینی خیلی دوست داره با یه جعبه شکلات و شیرینی رفتم خونهشون آیفون رو زدم جواب نداد چون کلید خونهشونو هون موقع بعد ازدواج بهم داده بودن، کلید انداختم و رفتم تو دیدم مادزنم رنگ به رخش نداره پیشش نشستم شکلات و شیرینی رو گذاشتم پیشش و گفتم خدا منو بکشه چه غلطی بود کردم، تو رو خدا ندید بگیر شیطون رفت تو جلدم من دارم میرم هر وقت منو بخشیدی بهم زنگ بزن من میام خونهتون اگرم نبخشیدی هیچوقت دیگه نمیام، هیچی نگفت و من رفتم، عصری زنم زنگ زد و کمی صحبت کردیم و گفت شب میای اینجا منم گفتم نه سرم شلوغ بود امروز خیلی خستهام و هی میگفت و منم بهونه میاوردم تا اینکه گفت مامان میگه بهش بگو بیاد گفتم گوشی رو بده مامانت، مادرزنم تا گفت الو گفتم جانم خوبی بهتر شدی؟ گفت بیا امشب منتظرتیم گفتم چشم، تازه اینجا شانس آوردم نگفتم منو بخشیدی یا از این حرفا که گوشی رو بلندگو بود، زنم گفت نفهمیدم نفهمیدم چیشد حالا. من میگم بیا نمیای مادرزن جونت میگه میگی چشم، تو دلم گفتم حالا بیا اینو جمعش کن سریع یه چرت و پرتی جم و جور کردم و گفتم بخاطر اینکه حالش خوب بشه گفتم و شب رفتم اونجا همونجور که انتظار داشتم مادرزنم برخورد خیلی سردی داشت و زنم به این خیال که چون حالش خوب نیست همچین برخوردی داشته، من و زنم کمی صحبت میکردیم و کمی تلویزیون میدیدم خیلی برام سخت بود نشستن اونجا... جایی که همش اونجا بودم و مثل خونه خودم راحت بودم یه حس غریب بودن بهم دست میداد تا اینکه پدر زنم اومد و جو یه مقدار عوض شده بود ولی من همون حس رو داشتم و الان با اینکه مدتهاست از اون موضوع گذشته ولی همچنان مادرزنم برخوردی که قبلا با من داشته رو نداره.
بیشتر این داستانها البته بهتر بگم ۹۹ درصد این داستانها زاده ذهن نویسنده هست که اجراش برای شخص خواننده میتونه تبعات سختی داشته باشه
شاد و پیروز باشید | [
"مادرزن"
] | 2024-12-24 | 176 | 20 | 248,101 | null | null | 0.005373 | 0 | 5,052 | 2.078957 | 0.220567 | 2.937921 | 6.10781 |
https://shahvani.com/dastan/فاحشه-رو-بُکش | فاحشه رو بکش | استرانگ بوی | گلولهها راحتتر از اون چیزی که فکرشو میکرد وارد سینش شدن. همیشه قدرت بویایی زیادی داشت شاید به همین خاطر بود که اینقد راحت بوی گوشت سوخته بدنشو حس کرد. لگد محکمی تو پهلوهاش خورد. پوتینی که به پهلوش برخورد کرده رو دید که پر از لکههای گل و لجن بود درست مثل سگهای ولگردی که اینقد کثیف میشن که نمیشه رنگ اصلیشونو تشخیص داد. همین سگا که ترحم آدمو جلب میکنن وقتی دور هم جمع میشن دیگه اون موجودات مظلوم سابق نیستند و به راحتی به خیابونا حکومت میکنن.
دخترک خط چشمش رو که میکشه زیبایی چشماش چند برابر میشه. رو به روی آینه قدی وایساده که از جاش بلند میشه و دستهاشو دور کمر باریک دختر قلاب میکنه. خودش رو میبینه که از دو طرف شانههای کوچک دختر بیرون زده. دختر برق لبشو میزنه و لبهای کوچیکشو به هم میماله. نگاش که میکنه دلش هری میریزه پایین با لکنت میگه چقدر خشگل شدی دختر. هیکل مردونشو روی تخت ولو میکنه. دختر خیلی زود خودشو بهش میرسونه اولین تماس لباش کافیه که جون دوباره بگیره. تمام رخوت ناشی از مستی و بی خوابی و نا امیدی یکباره از بدنش بیرون میره. با دخترک همراهی میکنه و سعی میکنه چشاش از شدت لذت بسته نشه تا بتونه مستقیم زل بزنه به صورت عشقش. هر چند لحظه یه بار که لباشو جدا میکنه فرصت داره تا قبل از شروع بوسهی جدید حسابی صورتشو نگاه کنه.
سیاوش بهترین رفیقش همیشه سعی میکرد نصیحتش کنه اصلا انگار ساختهشده بود واسه نصیحت کردن. هر اتفاقی که میافتاد بدترین حالت ممکنو در نظر میگرفت و نصیحت میکرد. شاید حق داشت اینقدر بدبین باشه چون بیشتر جوونیشو زیر دست بازجوهای ساواک گذرونده بود. گفت این دختره به درد تو نمیخوره اصلا احوالات و دنیاش زمین تا آسمون با ما فرق داره. حالا که خر شدیو و میخوای با یکی باشی حداقل بگرد یکیو پیدا کن که یارت باشه نه سنگه مسیرت. خندیدو و گفت دختر خوبیه تا الانم اگه هرز پریده واسه این بود که یه ادم درست تو زندگیش وجود نداشته. چیزی نمونده خیابونارو ببین مردم گرسنه دیگه به شغالا باج نمیدن دیر یا زود این شاه رفتنیه. اون موقس که هر کدوم از این آدما تبدیل به شاه میشن واسه خودشون. کشورمون با چند میلیون شاه قشنگ نیست؟ سیاوش خندیدو گفت از این بترس که شاه بره و شغال بیاد.
زبونش از زیر لاله گوش دختر حرکت میکنه و خودشو به گردنش میرسونه دستاش هم بیکار نیستن و بدنشو لمس میکنن. دستشو دور بدنش حلقه میکنه و به طرف خودش فشارش میده همزمان هم سعی میکنه پاهاشو بین پاهای دخترک برسونه و همونجا نگهش داره. زیونشو با حرکات اروم روی سینهها و پهلوی دختر میکشه و اینقد این کارو تکرار میکنه که جای دستنخورده و بکری روی بالا تنه دختر باقی نمیمونه.
به سیاوش گفت بالاخره اوضاع اینطوری نمیمونه که. وقتی همه چی عوض شه منو عشفم هم میتونیم ازاد نفس بکشیمو زندگی کنیم. سیاوش جواب داد مشکل تو اینه که رو یه گله گوسفند حساب باز کردی. گوسفندا حتی اگه بتونن از شر چوپون و سگ گلشون نجات پیدا کنن واسه بعدش برنامهای ندارن و گیر یکی دیگه میوفتن حتی زودتر از اونی که بتونن ازادیشونو جشن بگیرن. تو هم بالاخره تاوان میدی با این فرق که تاوان تو از همه ما سنگینتره چون قدت بلنده. دنیا دنیای کوتوله هاست که تحمل هیچ قدبلندی رو ندارن کافیه ببینند یکی قدش بلند شده دور هم جمع میشن و همه چیشوشنو میزارن که خمش کنن. فرقی نمیکنه چقد باشون خوب باشی گناه تو اینه بلندتر از اونایی پس بالاخره خمت میکنن.
لباسای دخترو از تنش در آورد و از پشت بغلش کرد طوری که کاملا روی بدنش مسلط شد. کیرشرو از پشت به کسش رسوند و با یه فشار اروم اما ثابت اونو وارد کسش کرد. دستاشو به سینههاش رسوندو همزمان با حرکت کیرش سعی میکرد سینههاشو نوازش کنه. یه جریان ثابت لذت و گرما از بدن دختر میبلعید و سعی میکرد از تکتک لحظاتش لذت ببره. چیزی نبود که بتونه به راحتی ازش بگذره. باید هر طوری بود این لذتو واسه خودش نگه میداشت. حتی بدترین قاضیها هم این حقو بهش میدادن. ارضای همزمانشون جذابترین بخش اون شب بود. بعد از چند جیغ کوتاه و لرزشهای غیر ارادی دختر اونم ارضا شد و با تموم قدرتش بدن دخترو محکم بغل کرد نمیخواست تا اخرین لحظه ارضا شدنش یکلحظه هم بدنیو که میپرستید ازش دور بشه.
سیاوش سیگار دیگهای روشن کرد و همزمان تو اتاق دنبال نوار کاست فرهاد گشت. باز هم نصیحتاش شروع شد. امشب بیرون نرو وضعیت خیلی حساسه. حکومت داره نفسای اخرشو میکشه و از همیشه خطرناک تره. سگای ساواک همهجا هستند و رد پاتو بو میکشن. نمیدونم چطور میتونی به اون دختر بعد از چند ماه اعتماد کنی. مگه نمیدونی با کیا بوده این مدت مطمعن باش تا الان خبر قرارتونو گزارش داده و الان منتظرتن که بگیرنت. خندید و گفت با اونا بوده چون من ازش دور بودم. من خوب میدونم که بین ما چی گذشته و به اون از همه بیشتر اعتماد دارم. حالا دیدی همه چی داره عوض میشه؟ تو نبودی که میگفتی به گله گوسفندا دلخوش نباش. همیشه بدبینی چند وقت دیگه که اوضاع برگرده منو عشقم میتونیم دوباره شروع کنیم...
احساس میکرد خیلی سبک شده با سرعتی که هیچوقت از خودش سراغ نداشت از دیوار خانه عشقش پایین پرید و شروع به دویدن کرد. خوشحال بود که قبل از فرار اینقد زمان داشت که نیمچه تیزیو که از رفیقش یادگاری گرفته بود رو چند بار تو بدن دختر فرو کنه. از همون موقعی که با دختر قرار گذاشته بود اطراف خانه مثل یه گله سگ منتظرش بودند و اجازه دادن که وارد خونه بشه تا بتونن بیدرد سر بگیرنش. سرعت دویدنش یکباره کم شد هیچ وقت فکر نمیکرد گلولهها اینقد راحت وارد بدنش بشن.
رفیقم من برای کم خونیم از پشه خون میگیرم
زیر سنگ اسیاب نون میاد بیرون با خون من از سنگهای خونی نون میگیرم.
من از پس صد سال تنهایی مارکز جون میگیرم.
من با قرصای شبم با مصنوعی خوابیدن بدجور رفیقم. من از زهر دردهای کهنم پادزهر میگیرم.
تو فکر بارونم چرا وقتی انعکاس چرک شهر ما رو تیرگی ابرها به خود میگیرند.
چقد زندگی اباد و حرف حساب تو عرف جامعه کر و کور میمیرند.
کارگر فصل ضجه من رنگین کمون سرمایه رو به صدنار وجدانت نمیدم.
با اینکه گشنم بزن داس از دستم بیوفته من گندم باج به این مفتبرها نمیدم.
من از درد مردم آبستنم جارو میکشم رو این تنم. عربده سکوت من چه ناشیونست که داره میکشه صدام پر توی آشیونت.
من هار آزادیم. پی بهار برابریم. درسته گاهی اجتماعیام اما تو رگی با تنهاییم.
من از گیسوان اعتراض زنجیر میبافم برای دستهای آلوده ستم.
من و تو انگار ما نمیشیم فقط میشیم یه درد مشترک به نام تنهایی ولی مهم اینه تا نمیشیم.
این منم سایت تو روز بی کسی درد مشترک، منم یه چتر امن برای پرتی حواس تو شب زیر نور ماه نگاهتو از بی کسی به نا کجا نبر. | [
"ترسناک"
] | 2018-12-12 | 23 | 2 | 16,405 | null | null | 0.006979 | 0.076923 | 5,627 | 1.425294 | 0.438555 | 4.283309 | 6.104973 |
https://shahvani.com/dastan/من-و-زن-تپل-دوستم | من و زن تپل دوستم | بی نمک | اسم من امین و متاهلم، چندسالیه که ازدواج کردم و زندگی خوبی دارم، دوست خانمم سارا و همسرش محمد بعد از ازدواج ما به دوستای خیلی صمیمی ما تبدیل شدن و تقریبا هرجا میریم باهم هستیم و من هم با محمد خیلی رابطه خوبی دارم و هم با خانمش سارا دوستی گرمی دارم. از همسرم گاها میشنیدم که محمد و سارا باهم مشکلاتی دارن مخصوصا از نظر جنسی سارا چندباری به همسر من گفته بود که مشکل دارن و منم از دور یه چیزایی رو میدونستم اما جلوی ما در کل باهم خوب بودن
بریم سر داستان اصلی، یک روز که من توی خونه مشغول کار بودم (دورکاری) و همسرم هم خونه مادرش بود دیدم زنگ در رو میزنن
-عه سارا جان سلام بیا بالا
-سلام امین جان شیما جون هست؟
-نه خونه مامانشه کارش داری برو اونجا
-نه ازینجا رد میشدم راستش دستشویی داشتم
-خب بیا بالا دیگه چرا دم در موندی
-ببخشیدا
-بیا تعارف الکی نکن
راستش قبلا هم اینجوری میومد بعضی اوقات اما شیما همسر من هم خونه بود این سری شیما نبود. خلاصه که اومد بالا و دستشویی رفت و خواست بره که گفتم بشین چایی بخوریم یه سیگار باهم بکشیم (پایه سیگار کشیدن من بود) سریع قبول کرد و اومد نشست، خلاصه از هر دری حرف زد تا اینکه شروع کرد به اینکه از ناراحتی امروزش گفت:
-از دست دوستت خیلی شاکیام امروز
-عه چرا؟ چیکار کرده مگه؟
-کاری نکرده مشکل همینه
-یعنی چی؟
-اصلا بهم توجه نمیکنه امین، جدیدا فکر میکنم از من بدش میاد اصلا سمتم هم نمیاد هرکاری هم میکنم محل بهم نمیده
-حتما فکرش درگیره دیگه مردا اینجورین نگران نباش درست میشه
-آخه چقدر دیگه تحمل کنم ۶ ساله الان اینجوریه، واقعا به توجه نیاز دارم، میفهمی امین؟ تو خیابون مثل جندهها جلوی مردا رو نگاه میکنم، تو تاکسی امروز دلم میخواست دست بندازم لای پای راننده، من خراب نیستم امین تو که منو میشناسی اما واقعا ذهنمو بهم ریخته با کاراش، انگار میخوام به خودم ثابت کنم منم میتونم مردا رو تحریک کنم
(از حرفای سارا پشمام ریخته بود، باهم زیاد حرف زده بودیم اما نه این مدلی، همیشه حرفامون جدی و مودبانه بود اما امروز سارا عجیب شده بود حس میکردم شاید مست باشه ولی نبود)
-جدا؟!!! کل ۶ سال اینجوری بوده؟ نمیدونستم، تو که مشکلی نداری سارا هم دختر خوبی هستی هم خوشگل و خوشتیپی
-آره همیشه همین بود الان بدتر هم شده ۶ ماه یکبار شاید دستش بره زیر لباس من
-خب شاید چیزی رو توی تو دوست نداره، من قبلا تو رو ندیده بودم تو همیشه تپل بودی؟
-آره از روز اول خواستگاری همین شکلی بودم یعنی تپلیم بده؟
-نه پس تپل دوست داشته دیگه، گفتم شاید مثلا بعد ازدواج تپل شدی براش جذاب نیستی دیگه
رفت تو فکر و منم بابت حرف بدی که زدم حرص میخوردم آخه اسگل این چیه میگی چهرش بدجور رفت تو هم و ناراحت شد و یه سیگار دیگه روشن کرد
-منظوری نداشتم سارا، باید خب بگردی ببینی ایراد کجاست، خودش چی میگه باهاش صحبت کردی؟
-چیزی نمیگه ولی آخه تو نگاه کن چجوری جواب داده
اومد گوشیش رو نشون بده که گفت ولش کن نمیشه به تو نشون بدم
بعد یکم مکث گفت اشکال نداره ولی قول بده فقط جواب محمد رو بخون
گفتم باشه و گوشیش رو گرفتم
دیدم محمد نوشته این چیه فرستادی نمیگی یکی میبینه، بالاش یه عکس بود که سارا فرستاده بود، قفل کردم رو عکسه، از کس و کون تمیز و شیو شده خیلی سکسی عکس گرفته بود فرستاده بود، لامصب هلو بود، سفید و صورتی عجیب خوشگل!
من نفهمیدم چند ثانیه است که محو عکس شدم اما سارا صدام کرد
-امین عوضی چیو میبینی؟!!!
-عه ببخشید واقعا منظوری نداشتم
-مگه قول ندادی نبینی
-ببخشید دیگه گفتم دست خودم نبود خیلی خوشگل بود
-عه بیتربیت
رفت تو فکر سریع، فکر کردم ناراحت شده داشتم فکر میکردم چی بگم که خودش گفت:
-واقعا خوشگل بود؟ پس چرا محمد اصلا محل نداد
-واقعا نمیدونم چی بگم سارا، اما ایراد از تو نیست، تاحالا چیزای دیگه رو امتحان کردی؟ چیزای جدید؟ مثلا بگی بیا امشب منو بزن، یا مثلا از پشت؟
-بی تربیت اینا چیه میگیی؟! نه بدم میاد
-ببخشید خب شاید اون ازینکارا دوست داره، مثلا باتپلاگ بگیر بده برات فرو کنه ببین بازم دوست نداره
-من ازین چیزا بلد نیستم آخه اون مرده باید ازین کارا با من بکنه
راستش داشتم برنامه میریختم ببینم میشه این سوراخای خوشگلو امروز بکنم یا نه
بهش گفتم بیا الان باتپلاگ بکن تو سوراخت عکس بگیر براش بفرست ببین چی میگه اگه خوشش اومد بگو خریدم شب بیا حال کنیم
-داری؟ من ازین کارا نکردم آخه
-آره شیما دوست داره بعضی وقتا استفاده میکنیم فقط برو قبلش سوراخت رو آب بگیر تمیز کن
-با اینکه بدم میاد ولی باشه
رفت و اومد گفتم برات گذاشتم توی اتاق برو بزار و عکس بگیر
رفت و بعد چند دقیقه آخ و اوخ و جیغ و داد گفت امین نمیتونم اینو چجوری شیما میکنه تو خودش؟!
-اون نمیکنه که من براش میزارم داخل، میخوای بیام کمک؟
-وای نه خجالت میکشم... خب بیا ولی قول بده بین خودمون بمونه این موضوع
-نه پس به شیما میگم که جرم بده!
رفتم تو اتاق و گفتم مدل داگی شو، برگشت و خم شد، سارا دختر تپلی بود و کون خیلی گندهای داشت با رونای گوشتی، اما وقتی برگشت و من شلوار و شورتش را تا رونش دادم پایین بینظیرترین سوراخای دنیا رو دیدم! اصلا زیباییش عجیب بود انگار نقاشی کرده بودن اینارو، مونده بودم محمد چرا اینو نمیکنه آخه؟!
-شل کن سوراخ پشتت رو منم آروم جلوت رو میمالم که آرامش داشته باشی
-آه... انقدر دست بهم نخورده احساس میکنم الانه که هرچی آب دارم بپاشه رو دستت، وای امین دیگه روم نمیشه بهت نگاه کنم
-خجالت نکش دیگه باید بهت کمک کنم کاری نمیشه کرد، شل کن هرچی بدنت آرومتر باشه و تحریک بشی این راحتتر و بدون دردتر میره داخل
-باشه
آروم چوچولشو میمالیدم و دست میکشیدم لای کسش و با انگشت یکم دم سوراخاش بازی میدادم اونم یه جوری ناله میکرد انگار زیر کیر اسب داره میده! بیچاره خیلی نیاز جنسی داشت حالش بدجور خراب بود
انقدر سوراخش خوشگل بود دیدم باید اینو خورد اما رومم نمیشد بگم میخوام بخورمش دیگه کار به جاهای باریک میکشید شروع کردم کسشر بافتن :
-سارا آب دهن هم خاصیت آرامبخش و ضد درد داره، عضله هات رو آروم میکنه تو فقط خودتو شل بگیر من یکم با دهن خیسش کنم
-وای نه خجالت میکشم... آه... آه... وی
زبونمو رسوندم به چوچولش و آروم آروم شروع کردم به خوردن، هر از چندی هم زبونمو تا سوراخ کونش میبردم و برمیگردوندم، صداش اتاقو برداشته بود یه جوری ناله میکرد گفتم الان همسایهها میگن یکی گلولهای چیزی خورده!
حسابی که تو هوا بود و یکی دوباری ارضا شد با زبون و انگشت، گفتم تمومه میتونی عکس بگیری
-رفت تو؟! آه... امین من اصلا حسش نکردم... آی کونم... چقدر خوبه اوف...
-آره آروم آروم سر حوصله جاش دادم الان میتونی عکس بگیری بفرستی براش
-حالا دیر نمیشه، امین میشه بازم زبون بزنی؟ واقعا احتیاج دارم بهش...
-زبونم درد گرفت، ولی باشه، خوشمزه هم هست جدا از خوشگلیش
-جدی؟! راست میگی؟ طعمش خوبه؟ یا اسگلم کردی؟
-نه خوبه جدی خوشمزست
-اوف... بخور
-باشه
موقع خوردن آروم آروم کیر خودمم سیخ شد و حسابی هوس سوراخ داشت، گفتم میبرمش رو ابرا و وقتی تشنه بود حسابی کیر رو توش فرو میکنم دیگه مطمئن بودم چیزی نمیگه و خوشش میاد، خلاصه تا نزدیکای ارضا بردمش و پاشدم ایستادم پشتش و کیر رو مالوندم دم چاک کس خوشگل و صورتیش، حسابی آب راه انداخته بود، باتپلاگ هم تو کونش بود و صحنه محشری جلوم بود، کمکم کیر رو تو سوراخ کسش جا دادم، خیلی تنگ شده بود باتپلاگ هم از داخل فشار میاورد و گرمی و خیسی کس بی نظیرش هم منو برده بود تو آسمون
-آی امین کیرترو کردی توش؟ آخ... آه... امین جر خوردم آه... بکن انگار دو تا کیر تومه... آی آخ
-اوف عجب کسی داری سارا، چجوری محمد طاقت میاره اینو نکنه؟
-آره تو بکنش تو قدرشو میدونی تو بکن منو جرم بده
-اوف...
شالاپ شولوپ کسش تو فضا پیچیده بود، دو باری هم با کیر ارضا شد دیدم منم ادامه بدم آبم میاد ولی واقعا حیف بود آب کیر رو بیرون این بدن گوشتی بریزم، جلو هم که داستان میشد پس باید پشت بریزم، همینجوری که تلمبه میزدم باتپلاگ رو آروم آروم کشیدم بیرون و چند باری تو و بیرون کردم که کونش عادت کنه، سارا هم حسابی تو فضا بود کلا به هیچی نه نمیگفت دیگه، کیرو درآوردم و یه تف مشتی زدم و آروم آروم جا دادم تو کونش، سارای حشری انگار جون تازه گرفت، دیوونه شده بود حرکات عجیب میکرد نالههای بلندش واقعا قابل کنترل نبود دیگه، میترسیدم ارضا بشم ولش کنم پارهام کنه اصلا نشونهای از سیر شدن نداشت منم دیگه جونی برام نمونده بود و سوراخ کون سکسی سارا و ناله هاش هرلحظه منو به پاشش آب از عمق وجودم نزدیکتر میکرد، تا این لحظه فکر ممههای سارا نبودم اصلا ندیده بودمش، دستم رو دراز کردم و سوتینش رو دادم بالا و از زیر ممه گندهاش رو گرفتم، همین که ممه رو با نوکش فشار دادم لای دستم سارا یه جوری ناله سکسی کشید که من کیرمرو تا ته توی کونش فشار دادم و چنان آبی خالی کردم توش که چند ثانیه بعدش پاهام شل شده بود و ولو شدم رو تخت کنار سارا، هنوز داشت ناله میکرد اما خفه و توی بالشت
دیدم خجالت میکشه نگام کنه و انگار تو اون حالت قفل کرده، باید یه کاری میکردم وگرنه دوستی خانوادگی مون بدجور آسیب میدید، موهاشو گرفتم و بایکم نوازش سرش رو برگردوندم سمت خودم، چشماش اشکی بود، اشکاشو بوسیدم، دماغشو و بعد لباشو، لب محکمی ازش گرفتم و بعدش چند تا بوس نرم روی لبش
-تو هیچ ایرادی نداری سارا، هم تونستی به من لذت بدی هم خودت لذت بردی مشکل از بدن و ظاهر تو نیست
-مرسی امین... وقتی اومدم دم در شک داشتم به کارم ولی حالا میفهمم بدنم واقعا به این توجه احتیاج داشت، امروز داشتم میرفتم خونه که خودم رو خلاص کنم
-پاشو دختر ازین فکرا دیگه نکن پاشو باهم یه سیگار بکشیم، دوستیمون نزدیکتر شد ولی فقط همین یه بار بودا
-باشه، حالا از سوراخای پاره چجوری عکس بگیرم بفرستم؟
-پاره که خوبه، سوراخت داره آب کیر پس میده
-عه بیتربیت، چقدرم داغ بود من برم دستشویی خودمو مرتب کنم یه سیگار برام روشن میکنی تا بیام؟
-بیا روشن میکنم چایی هم میریزم
-آره راستی اومده بودم چایی بخورم فقط.
پایان | [
"زن دوست",
"تپل",
"مرد متاهل"
] | 2023-01-07 | 94 | 16 | 202,001 | null | null | 0.007048 | 0 | 8,453 | 1.779479 | 0.552565 | 3.412657 | 6.072752 |
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-صاحبکار | سکس با صاحبکار | بهار | برگرفته شده از خاطره یک همکار:
سلام
من بهار هستم ۳۲ ساله
بعد از جدایی از همسرم به خاطر خرج خودم و دخترم کارهای خدماتی منزل انجام میدم و برای نظافت منزل آگهی میزنم و چون کارم رو درست و تمیز انجام میدم و دستپاک هستم مشتریام هم بهم اطمینان پیدا کردن.
یکی از مشتریهای دائم من آقای رادمان هست که حدود ۴۵ سالشه، و خونه لوکسی در قیطریه داره، هر ماه با من هماهنگ میکنه و من هم همیشه اول هر ماه به منزل ایشون سر میزنم. انقدر این مرد با شخصیت با وقار و خوشاخلاق و با ابهته که اصلا روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم!
و آنقدر هم به من اطمینان پیدا کرده که گاهی کلید رو زیر پادری میذاره و خودش نمیاد منزل، چون یا مشغول کارش هست و یا گاهی خودش برای سر زدن به خانوادهاش چند ماه یکبار میره ترکیه و برمیگرده.
یک روز طبق روال همیشه ساعت ۷ صبح رفتم کلید رو از زیر پادری برداشتم وارد خونه شدم و مانتو و شالمو رو درآوردم و شروع کردم به نظافت.
یک سری چیز میز داخل ماشین لباسشویی ریختم و رفتم داخل اتاقخواب که روتختی شو هم بردارم که با تعجب دیدم خودش خونس و با حوله تنپوشش روی تخت خوابیده!
حالا جلوی حوله هم که بازه، بدن لختش پیداست وی شورت اسلیپ پوشیده ولی مثل همه مردها که اول صبح سیخ میکنن اون هم به حدی سیخ کرده بود که از زیر شرت کاملا نمایان بود، خیلی خجالت کشیدم!
نمیدونستم چه کار کنم؛ داشتم فکر میکردم که تا بیدار نشده آروم برگردم بیرون یا بیدارش کنم!
دیدم اگر با این وضعش ببینه من پیش ایستادم و کیرش هم سیخ شده و من دیدم، هم اون خجالت میکشه و هم من!
داشتم به ک. ر شق شدش فکر میکردم! آخه من که بیشتر از یک سال بود از همسرم جدا شده بودم اون لحظه به شدت شهوتی شدم! و خیلیی دلم خواست! تو دلم داشتم میگفتم کهای کاش شرت نداشت و میشد بشینم روش...
که یهو دیدم چشماشو باز کرد و با تعجب گفت: سلام!
شما کی اومدی!
گفتم:
سلام ببخشید بیدارتون کردم، من نیم ساعتی هست که اومدم!
بعد نگاهش به وضع خودش افتاد و بدن برهنه خودش رو دید و ک... ش که قلمبه شده بود، یهو بلند شد که خودش رو بپوشونه، یه آخ کشید و دوباره افتاد روی تخت و دست به کمرش گرفت!
گفتم چی شد آقا!
گفت کمرم دیشب به شدت درد گرفت و رفتم دوش آب گرم گرفتم دراز کشیدم ولی ظاهرا هنوز خوب نشده!
بهش گفتم من ماساژ درمانی بلدم روغن زیتون دارید؟ گفت جدی میگی؟ آره داریم، روی میز ناهارخوری باید باشه! رفتم از روی میز بردارم اون هم یواشیواش بلند شد رفت داخل حمام روی سکوی کنار وان به پشت دراز کشید, رفتم داخل شلوارم رو درآوردم که خیس نشه، بعد شروع کردم کمکش کردم تا حولهش رو درآورد و روغن زدم به پشتش و شروع کردم به ماساژ دادن.
با اینکه به شدت ازش خجالت میکشیدم ولی چون قبلا ماساژ کار کرده بودم کارم رو درست انجام میدادم، از شونه و کتف شروع کردم تا کمر تا بالای باسن، پاهاشو هم ماساژ دادم و کلا همه جاشو براش ماساژ دادم حتی لای پاشم زدم.
بعد که خوب کمرش رو ماساژ دادم، گفتم خوبه کل بدنش رو ماساژ بدم حالشو ببره!
بهش گفتم بیزحمت برگردید، اون هم برگشت و گفتم زحمتت شد دختر!
گفتم انجام وظیفهس.
من هم روی سینه و شکمش روغن زدم و شروع کردم ماساژ دادن تا زیر شکمش، بعد پاهاشو هم ماساژ دادم و مالیدم، در کل تمام بدنش رو روغن زده بودم و فقط یک جا مونده بود که اون هم به شدت خجالت میکشیدم دست بزنم و خودش هم چیزی نمیگفت!
و نمیتونستم حدس بزنم عکس العملش چیه! خودش که چشماشو بسته بود حس گرفته بود و فقط گاهی میگفت: آخیش آخیش...
خلاصه دلو زدم به دریا گفتم اجازه میدید شرتتونو در بیارم؟ گفت باشه، منم از دو طرف گرفتم کشیدم پایین خودشم کمک کرد، فهمیدم خودش از خداش بود!
وقتی کیرش زد بیرون دیدم چقد دلم میخواد بخورمش! از بس ترو تمیزش کرده بود! سیخ شده آماده بود!
کمی روغن ریختم روش و با نوک انگشتام شروع کردم مالیدن ولی سعی کردم زیاد دستمو بهش نزنم، فقط همه جای بیضه و سرشو روغنمالی کردم.
اما دیدم فقط چرب میشه ولی جذب پوست نمیشه! برای همین با کف دست دودستی مالیدم و یواشیواش سفت گرفتمش تو دستام و محکمتر میمالیدم و ادامه میدادم، منم خیلی هوس کرده بودم، تو حال خودم بودم که برگشت با لبخند گفت: چه کار داری میکنی!
یهو به خودم اومدم دیدم دو دستی افتادم به جون ک. ر این بیچاره طوری که انگار دارم از جا میکنمش!
یهو خجالت کشیدم خندم گرفت، گفتم ببخشید جوگیر شدم و یه نگاه به من کرد و فهمید شهوت منم زده بالا، یه دست به شورتم زد و دید که حسابی خیس شدم بهم گفت، اگه دوست داری بشین روش!
من که به شدت جا خورده بودم و نمیخواستم نه بگم گفتم: نمیدونم آقا! روم نمیشه آخه!
گفت خجالت نکش بیا بالا، با یه دست شورتمو کشید پایین و من هم کلا درشآوردم، تاپمو در آوردم بعد دستمو گرفت منو کشید رو خودش، منم رفتم روش بغلم کرد چسبوند به خودش، منم دراز کشیدم روش دست انداختم گردنش همو بوسیدیم، با پاش پامو باز کرد که بتونه بکنه توش، من پاشدم نشستم روش، سر ک... ش رو گرفتم دستم آروم مالیدم به خودم، انقدر لیزو چرب شده بود که خیلی راحت رفت توش، چقدر حال داد، گفتم ای ول بالاخره به آرزوم رسیدم و شروع کردم به بازی و چرخوندن کمرم، بعد از ۵ دقیقه که حال کردم کمرمو گرفت و منو نشوند سرجام, وقتی نشستم تا تهش رفت توش گفتم آخی چقدر حال میده!!!
گفت: چقدر شیطونی تو...!
انقدر بازیگوشی نکن اینجوری که تو داری بازی میکنی اگر موز هم بود تا الان آبش در اومده بود!
خندیدم گفتم خب چیکار کنم!
گفت: آروم باش، فقط عقب جلو کن وگرنه من ارضا بشم سرت بیکلا میمونه!
گفتم چشم!
همین کارو کردم و اون هم سوتینم رو داد بالا و در آورد، سینههام افتادن بیرون، شروع کرد با نوک سینههام بازی کردن و ماساژ دادنش، انقدر بهم حال داد که بدنمگر گرفت و داشتم ارضا میشدم، اون هم گفت ببین من نزدیکما، الانه که بشم!
منکه گوش نمیدادم، داشتم غش میکردم از خوشی، که دیگه یهو ارضا شدم...
شروع کردم آه و ناله، اونم از صدای من هیجانی شد گفت من خیلی نزدیکم!
وقتی من شدم اون هم کمرم رو گرفت و بلند کرد گفت الانه که بریزه توش، پاشو باز کرد من هم پا شدم نشستم عقب بین پاهاش، ی لحظهی صحنه جالب دیدم!
بیضه هاش به حدی جم شده بود بالا که انگار کلا بیضه نداشت!
ولی یواشیواش شل شد اومد پایین کنار هم!!! یاد حرف یکی از دوستام افتادم!
ی دوستی دارم که ۲۰ ساله ازدواجکرده و از نظر س. کس حرفهای شده دیگه، یبار دوتایی بودیم داشت از خاطرههای جق زدن برا شوهرش رو برام میگفت میخندیدیم، کهی نکته جالبی برام گفت!
میگفت جق زدن همه چیزش قابل کنترله و کنترلش همدست زنه، که هم مدت زمان ارضا شدن، هم اینکه دقیقا چه تایمی ارگاسم بشه و حتی مقدار پاشیدن که کم بپاشه یا زیاد رو تنظیم کنه، و همه بستگی داره که بتونی تشخیص بدی و کنترل کنی!
زمان ارضا شدنش رو میتونی از حرکت تخماش تشخیص بدی که مرد در چه حالیه!
میگفت بیضه مثل سنسور حرکتی عمل میکنه، به صورت دیفالت که همیشه آویزونه، اما وقتی شق میشه جم میشه ولی باز تخما کنار هم هستن،
اما وقتی به ارگاسم نزدیک میشه، اون لحظه انقدر جم میشه بالا که تخما از هم جدا میشن یکی اینطرف یکی اینطرف ک. ر قرار میگیره.
اون لحظه باید رهاش کنی تا عادی بشه تا برگردن پایین ولی اگر حس کردی از حد رد کردی و ممکنه ارضا بشه چند تا سیلی چپو راست بزن به کیرش، نگران نباش دردش نمیگیره فقط باعث میشه به تاخیر بیوفته و دوباره شروع کنی، و اینکه چقدر بپاشه همبستگی به نوع تحریک داره.
مثل تیرکمان هست، هرچی بیشتر کشیده بشه بیشتر پرتاب میشه.
هر چه تحریک با آرامش و لطافت باشه موقع ارضا پاشش بیشتری داره، و هر چه تندتر باشه کمتر!
خلاصه اون لحظه تصمیم گرفتم این روش رو تجربه کنم.
ی کم نوازشش کردم بعدی خورده تف زدم بهش و شروع کردم به ماساژ دادن، ولی همش نگاهم به بیضهها بود ببینم متوجه حرکتشون میشم!
گرفتم دستم خیلی آروم شروع کردم به جق زدن!
دو دقیقه گذشت خبری نشد، صدای ملچ ملوچ جق زدنم تو سکوت حمام میپیچید! ی لحظه خودم از این صدا که ینی ک. یر صاحب کارم تو دستمه و دارم براش جق میزنم خجالت کشیدم!
یهو دیدم خیلی قشنگ تخماش دارهی کوچولو میاد بالاتر ولش کردم ی خورده صبر کردم دیدم دوباره برگشت پایین، خیلی برام جالب شد، واقعا خوشم اومد. گفتم دمش گرم دوستم چه حرکتی یادم داد! تخماشو کشیدم پایین و دوباره شروع کردم اینکارو باز تکرار کردم.
دفعه دوم رو بیشتر ادامه دادم بعد ول کردم دیدم تخماش کلا رفت بالا! یه آهی کشید وی قطره آب ازش پاشید رو شکمش، چند تا سیلی زدم به کیرش و تخماش و صبر کردم تا عادی بشه، دیدم بعد یک دقیقه دوباره شل کرد باز آروم شروع کردم، خلاصهی سرگرمی خوبی پیدا کردم کلی باهاش ور رفتم.
بای صدای آروم گفت: چرا نمیزنی!!!
من محل نذاشت رو ادامه دادم.
بعد چند دقیقه دیدم دستمو گرفت پاشد نشست لب سکو به شوخی گفت تا کی میخوای اینکارو ادامه بدی! من کار دارم باید برم دختر خوب!
گفتم: چشم الان تمومش میکنم.
اومدم پایین بین پاهاش دستمو گذاشتم رو زانوهاش پاشو باز کردم نشستم جلوش گرفتم دستم، دیدم انقد نزدیک ارضا شدنه که سر کیرش سرخشده باد کرده!
مثلی آبنبات خوشگل داره برق میزنه، انگار به من داره میگه بیا منو بخور!
سرش دقیقا جلوی صورتم بود، دو سه سانت با لبم فاصله داشت!
یهو هوس کردم بخورمش!
منم یهو وحشی میشم دیگه کاری به هیچی ندارم، گوشت قرمز سرشو خیلی دوست دارم! همش دلم میخواد سرشو بکشم تو دهنم گازش بگیرم!
خلاصه نتونستم تحمل کنم سرشو گذاشتم دهنم شروع کردم مکیدن، سر کلاهک ک. ر یه شکلیه که انگار ساختهشده که لبتو بزاری رو ش شروع کنی بمکی! دیگه انقدر خودم شهوتی بودم به این فکر نمیکردم کی آبش میاد.
حدودا یک دقیقه که خوردم یهو قشنگ دیدم تخمهاش ی کوچولو اومد بالاتر، دیگه معلوم بود الان میشه، همون موقع زیر دستم نبض زدنشو حس کردم! یهو دیدم دهنم داره پر از آب میشه، غافلگیر شدم و بیهوا نصفشو قورت دادم! آهو نالش بلند شد.
ی لحظه میخواستم درش بیارم اما دیدم الان حیفه اون حالش گرفته میشه، بیشتر فرو کردم تو دهنم و ادامه دادم تا کامل ارضا بشه، هنوز داشت آب میومد، ی لحظه سر کیرش خورد به ته گلوم دوباره باز بیاختیاری خوردشو قورت دادم و در واقع دیگه چیزی نمونده بود تو دهنم، من هم دیگه همشو قورت دادم و شروع کردم به مکیدن تا کامل ارضا شد و تا آخرین قطره رو پایین دادم تا تموم شد آخرشم محکم مکیدم آروم سرمو کشیدم عقب تا کامل دراومد بدون اینکهی قطره آب بهش مونده باشه، بازم ی چند تا سیلی زدم بهش ولش کردم.
بعدش گفت آخه دختر، چه کار بود کردی؟ چرا نریختی بیرون؟
گفتم اشکالی نداره، چیزی نیست، حال داد اتفاقا.
خلاصه دوش تلفنی رو آوردم و یه آب به بدنش گرفتم و کل بدنش روی لیف زدم و خودمم ی دوش گرفتم اومدیم بیرون.
خلاصه گفت کمر درد هم تا حد زیادی خوب شد و حسابی تشکر کرد ازم.
از اون موقع روم بهش باز شد، در واقع از اون لحظه که داشتم کیرشرو میخوردم! تا قبل از اون حتی زمانی که روش نشسته بودم یا بعدش که جق میزدم خجالت میکشیدم، ولی نمیدونم چرا وقتی سرش تو دهنم بود ی لحظه نگاهمون به هم افتاد و به هم خیره شدیم از اون لحظه حس کردم دیگه اصلا ازش خجالت نمیکشیدم و همینطور که سرشو میمکیدم بهش خیره شدم، در این حد که وقتی ازم پرسید خوب ارضا شدی؟
گفتم: خوب که بود ولی من خودم شدم، اینکه من بشینم روش که کردن حساب نمیشه!!!
من دوست دارم شما منو از پشت بگیری محکم بکنی تا ارضا بشم!
زد زیر خنده!
گفت راست میگی، باشه نگران نباش، سری بعد قشنگ میکنمت! | [
"جلق",
"حمام"
] | 2024-04-21 | 84 | 11 | 119,801 | null | null | 0.009153 | 0 | 9,702 | 1.789595 | 0.632477 | 3.379854 | 6.048569 |
https://shahvani.com/dastan/سهیلا-مامان-دوستم | سهیلا، مامان دوستم | رضا | سلام
این داستان واسه چندین سال پیش من هست
اصرار ندارم باور کنید، پس به چشم داستان ببنید
اون زمان هفده سالم بود، از یک خانواده متوسط به بالا، مثل بقیه همسن سال هام به تیپ و لباسم اهمیت میدادم
خونه پدربزرگم چندتا خیابون با ما فاصله داشت، یک خونه قدیمی با حیاط بزرگ
چند سالی بود مادربزرگم فوت کرده بود با اینکه پدربزرگم سرپا بود ولی اهل ازدواج مجدد نبودش و تنها زندگی میکرد... من باشگاه میرفتم و هفتهای یکی دوبار بعد باشگاه بهش سر میزدم
چندتا کبوتر پشت بوم بود و بهش آب دون میدادم
کفتر باز نبودم فقط واسه اینکه نمیرن بهشون میرسیدم
تقریبا اون محله، همه ما رو میشناختن
داستان از روزی شروع شدش که رفته بودم بالا پشت بوم، بعداز ظهر و اردیبهشتماه...
رفتم بالا پشت بوم، که متوجه یک صدایی شدم
صدای واضح نبود، از همسایه بغلی میومد
خونه پدربزرگم درختهای بزرگی داشت که تا پشت بوم شاخه هاش میومد، پشت یکیاش پنهون شدم و خونه همسایه رو دید زدم
اونها رو خوب میشناختم، اقای احمدی بود، و اینجا خونه زن دومش بودش چون زن اولش سه تا دختر داشت و این یکی زنش یک دونه پسر
حدسم این بود با اون شکم بشکهای ش داره زن خوشگل و جوونش رو میکنه
به زحمت روی یکی از شاخهها رفتم
چیزی که دیدم باورم نمیشد
زنش که اسمش سهیلا بود لخت لخت قمبل کرده بود، داشت بالشت از درد داشت گاز میزد
چون داشت از کون میداد!! سهیلا یک مانکن تمامعیار بود، سفید، قد بلند، ولی مهمترین شاخصهاش کونش بود، اصلا شکم نداشت ولیای امآن از کونش، همیشه خدا هم چادر میپوشید ولی بازم کونش تو چشم بود...
اما شوک اصلی من از دیدن بدنش لختش نبود
از کسی که داشت میکردش بود
برادر شوهرش داشت شلاقی از کوس کون سهیلا رو میکرد،،، برادر احمدی، عین خودش بود ولی کمتر چاق بودش... سهیلا داشت زیر کیرش گریه میکرد ولی انگار دوست داشت، چون یکبار اون مرد که علی صداش میکرد، کیرش از کونش در آورد و بهش گفت عزیزم اگه درد داری، دیگه نکنم!
سهیلا: مگه نگفتم به گریهام توجه نکن، لذتش میره، تو چیکار من داری، بکن دیگه!!!
یک چیزهایی در مورد آدمهایی که توی سکس از حالت خشن خوششون میاد شنیده بودم ولی اینکه درد بکشن لذت ببرند واسم عجیب بود، انگار یکی با شلاق تو رو بزنه بگای سگ بری ولی بگی آخ جوون!!
حدود نیم ساعت داشتم نگاه میکردم،،، استرس دهنم گاییده بودش
قبلا چندین بار خونه همین پدربزرگ تجربه سکس داشتم، فقط لازم بود پدربزرگم بره مشهد یا کربلا خونه خالی میشد و دوستای لاشخورم زنگ زدنشون شروع میشد
یه مشت جک جنده، بیشتر نبودن ولی نهایت دو سه سال ازم بزرگتر بودن ولی این فرق داشت
توی حرفهای سهیلا و علی فهمیدم که چهارشنبهها قرار میزارن یعنی برنامه هر وقتشون هست
چهارشنبه هفته بعد هم رفتم، از ماشین علی مشخص بود که اومده ولی توی اون اتاق سکس نکردن...
بدجور بهم فشار اومد، روز و شبی نبود که بهش فکر نکنم
از شانس گوه من اون روز که بالا رفتم گوشی خودم همراهم نبردم حداقل یک عکسی بگیرم
بچه سهیلا، ۱۶ سالش بود، یک بچه لوس و بیمزه و چاق و تنبل
عشق گیم داشت،،، توی گیم نت بهش نزدیک شدم، دو سه روزی زمان برد که باهم کمی صمیمی بشیم
برخلاف تصورم رامین، اخلاقش تخمی نبود بلکه خیلی خیلی تخمی و نچسب و گوه بودش!!
دو سه بار شرطی باهاش بازی کردم و خودم باختم، مثل خر کیف میکرد، یکی دوتا از دوستام فهمیدن عمدی باختم ولی صداش در نیاوردن
چون فکر میکردن میخوام باهاش سنگین ببندم واسه همین دو سه بار باختم ولی خبر نداشتن میخوام مادرش بگآم
به رامین گفتم من خونه خودمون سیستم دارم، نیاز نیست اینجا پول بدی، تابستون که شد میارم خونه پدربزرگم اونجا بازی کنیم
انگار به خر تیتاب دادی،...
بهش گفتم فقط مادر پدرت مخالف نباشن بیان دم خونه پدربزرگم ابرو ریزی کنن
گفت اونها رو حرفم حرف نمیزنن (گوه میخورد مثل سگ از مادرش حساب میبرد)
گفتم باشه فقط دعوتم کن خونهات خودم با مادرت حرف بزنم رامین هم زنگ زد به مادرش که داریم میام خونهاش
سهیلا من و خانوادهام خوب میشناخت، رفتم خونهاش،،، لباس خونه تنش بود
یکم تعجب کرد چون پسر الدنگش اصلا دوستی نداشت از بس تخم سگ بودش
بهش داستان گفتم که من همبازی گیم ندارم اگر ایراد نداره تابستون...
سیهلا نزاشت حرفم تموم بشه و ساز مخالفت زد
گفت خودش از قصد واسش کنسول نگرفته که به درساش برسه ولی اصلا گوش نمیکنه
بهش گفتم من توی این چند هفته باهاش درس کار میکنم اگر جواب داد بیاد
تابستون هم اگر با من میاد باشگاه و شما راضی بودی یک کنسول بازی براش بگیر
رامین از خوشحالی چشاش برق میزد... سهیلا دید چارهای نیست قبول کرد
هیچی دیگه کارم شده بود هر روز برم خونهاش باهاش درس کار کنم
خودم درسم خوب بود ولی درس یاد دادن به رامین دهن سرویس میکرد، یواشیواش راه افتاد
توی این مدت که خونهاش رفت آمد داشتم سرم پایین بود تا سهیلا بهم اعتماد کنه، واسه اینکه خونه اونها میرفتم خبری از علی (برادر شوهرش) نبود
رامین هم کمکم راه افتاد امتحانش داد فقط یک درس زبان افتاد ولی نسبت به سال قبلش عالی بود، دهنی این بشر ازم گایید که وسط هاش چندین بار پشیمون شدم که آخه پسر چه گوهی داری میخوری؟ تو کون سگ بکنی ولی اینجور جر نخوری به این الاغ درس یاد ندی، از یکطرف هم اخلاق عنش تحمل کنی
تابستون شدش رامین باشگاه ثبتنام کرد، مادرش هم واسش کنسول خرید ولی از بس باهم بازی کرده بودم که پایه بازی هم بودیم، توی باشگاه هم حواسم بهش بود دیگران کونش نزارن
خودش هم کمکم از تن لش بودن در اومد و با جدیت سر تمرینها میومدش
و اما سهیلا...
توی این مدت سر شوخی رو باهاش باز کرده بودم ولی نه جلوی رامین
خودش هم از این کارم خوشش اومده بود، و با من راحتر بودش
بارها شده بودش که آقای احمدی میومد میرفت ولی وقتی دید روحیه پسر لوسش بهتر شده خیلی ازم تشکر میکرد
بگی نگی اخلاق رامین مردانهتر شده بودش
شماره سهیلا رو داشتم، هر دقت رامین جواب نمیداد به من زنگ میزد
از طریق اینستا و تلگرام هرچی کلیپ طنز و جوک بود واسش میفرستادم حواسم بود که سکسی نباشه، یهو با لگد منو نندازه بیرون
میخوام بگم یخ بین ما شکسته شده بودش
تا اینکه یک روز من رامین توی اتاق بودیم بهم گفت: رضا شش کیلو وزن کم کردم،، میخوام هر هفته از خودم عکس بگیرم،،
گفتم باشه پس لخت شو عکس بگیرم
سهیلا داشت از توی پذیرایی میدید و با اشتیاق پسرش نگاه میکرد
انصافا از لش بودن در اومده بودش
چندتا عکس ازش گرفتم، بهم گفت حالا نوبت تو هست
قد من ۱۸۵ بود و تقریبا از بچگی انواع باشگاهها رو رفته بودم
یکم تنگ بازی در آوردم ولی قبول کردم
از رامین یک شلوارک کوتاه گرفتم و پوشیدم
از توی آینه داشتم زیر چشمی سهیلا رو میدیم
عینکش بالا پایین کرد و با دقت داشت میدید
پیرهنم در آوردم و فیگور گرفتم
نمیخوام بگم خیلی ردیف بودم ولی بدم نبودم
از توی آینه متوجه چهره سهیلا شدم دهنش کمی باز بود
هر مردی که دوروبرش بودش یک کوپه چربی متحرک بودش
رامین با حسرت داشت نگاه میکرد
مثل بچه کوسخولها و مثلا خجالتی سریع لباسم پوشیدم
رامین با حسرت گفت: داداش منم مثل تو میشم؟
گفتم قدت که جای رشد داره، فقط شیر لبنیات بخور... باشگاه که ماشالله مربیات میگه با جون دل داری وقت میزاری (راست میگفت،) دو سال دیگه از منم بهتر میشی...
رامین به معنای واقعی تنها بود، پدرش ازش یک بیمصرف واقعی ساخته بودش و خود رامین هم متوجه شده بود
محیط باشگاه باعث شدش، اخلاقش خیلی بهتر بشه
با دیدن چهره سهیلا، گفتم الان وقتشه
تقریبا سه ماه، هر روز با رامین در ارتباط بودم
خیلی بهم سخت گذشته بودش
یه جورایی مثل این بود که یک کاری رو شروع کردی، وسط هاش میفهمی ضرر داری میدی ولی حیفت میاد نصفه ولش کنی
اگر به کوس کنی بود که اصا ارزشش نداشت
سهیلا ۳۴ سالش بود و وقتیکه بچه بودش زنش احمدی شدش
تقریبا هیچی از جوونی و عشق حال نفهمید
احمدی اوایل خیلی شکاک بود ولی بعدها که پسرش دنیا اومد کمی اروم شدش
دیگه وقتش بود سهیلا رو بگام
روز بعدش رفتم خونه سهیلا،،، میدونستم که رامین باشگاه هست ولی در نقش که نمیدونم
بارها شده بود خونهاش رفته بودم و تنها بودیم ولی نهایت ده دقیقه منم میرفتم اتاق رامین مثلا سیستم روشن میکردم تا بیاد
سهیلا توی این مدت لباسی که جلوی رامین میپوشید جلوی من میپوشید، حتی وقتیکه شوهرش میومد هم همین لباس تنش بود یک دامن بود و یک تیشرت آستین کوتاه، چیز خاصی نبود
اون روز رفتم خونهاش بهم گفت که رامین باشگاه داره و دو ساعت دیگه میاد
بهش گفتم ای بابا حواسم نبود، من میرم دو سه ساعت دیگه میام...
سهیلا: خوب حالا... بیا بالا اونم میاد، دو سه ساعت توی خیابون توی این گرما کجا میری...!!!
با اونکه میدونست میرم خونه پدربزرگم...
من با خنده: باشه چشم، دعوا که نداریم
رفتم توی اتاق رامین مثل قبل پشت سیستم نشستم
امروز قصد داشتم نخ بدم ولی چطورش نمیدونم... توی فکر خیالم بودم که سهیلا صدام کرد بیام توی پذیرایی
شربت و شیرینی آورده بودش، ولی...
خارشو گاییدم، توی اون ده دقیقه رفته بود کمی صورتش آرایش کرده بود، عطر زده بود...
مطمئن بودم قبلا اینطور نبود... به خودم گفتم رضا امروز اگر نگاییش یک کوس حرووم کن تمام عیآر هستی...
کنارش نشستم و شروع کرد ازم تشکر کردن که پسرش توی این مدت از این روبه اون رو شده
منم با همون شوخی خنده جوابش میدادم... سهیلا ادم خوشخندهای بود و راحت میخندید
توی حرفاش بهم گفت آقا رضا دوست دختر نداری؟!
شوکه شدم، گفتم چطور؟!
سهیلا: پسر به این تیپ قیافه، وضع خوب بابات، مگه میشه نداشته باشه
من: حقیقتش دارم ولی یکم پیچیده اس
زن جماعت ذاتا کنجکاو هستش
سهیلا: وا پیچیده چی؟؟
من: قبلا با دختر همسن سالم بودم ولی خیلی خیلی سواستفاده میکنن، به رامین هم گفتم که دور این دخترها نره چون تیغ میزنن، با یک خانومی اشنا شدم، معلم هست، از آشناهای مادرم، یکی از بچه هاش خدمت رفته
از شوهرش جدا شده، هر چند هفته شایدم دوماه یکبار میرم پیشش!!
سهیلا: خاک عالمم،، هم بچهاش هستی اخه،، زمونهای شده!! اون که از خداش باشه، تو اصلا لذت میبری
من چشام را کمی نازک کردم گفتم: شما ماشین خراب بشه دست اوستا میدی یا شاگرد؟؟ اون چندتا دختری که باهاشون بودم یکطرف، این خانوم معلم یکطرف... عکسش هست
سهیلا سرخ سفید شدش، دستاش میلرزید، مطمئن بودم دو سه ماه هست که علی برادر شوهرش حداقل اینجا نیومده، از کوس و کون دادن سهیلا متوجه شدم که چه سگ حشری هستش
به بهانه دوباره شربت درست کردن رفت توی آشپزخونه ولی میدونستم میخواد خودش جمع جور کنه.
از دهنم گوزید گفتم عکسش دارم میدونستم عکسش میخواد
سریع یک عکس خانوم میانسال، که توپول و بگی نگی زشت بود پیدا کردم
گذاشتم توی گالری
قبلا مخ دختر میزدم چندتا عکس از بدنم داشتم ولی با شورت
ناخودآگاه همه چی به ذهنم هجوم میاورد
در حد یک ماچ بوسه اگر از سهیلا میگرفتم کار تموم بود و هر روز مراسم کوس کون کنی داشتیم
سهیلا اومد و بدون اینکه ازم درخواست کنه گوشیم دادم دستش و گفتم این خانوم هست اونم شروع کرد دیدن عکسهای اون خانوم و توی دیدن عکسها، عکسهای بدنم که زیر شرتم کیرم باد کرده بود میدید
صورتش داد میزد کیر میخواد
سهیلا: خاک عالم، این عجوزه از خداشم باشه با تو باشه، جونش هم باید بده
وسط حرفاش بود که گفتم: سهیلا خانوم یک خواهش میکنم نه نگو، میشه ببوسمت
نزاشتم جواب بده و خیلی آروم بدون هول بازی گونهاش بوسیدم،
سهیلا: وای خدا زشته
من شروع کردم به بوسیدن گردنش، تقریبا هیچ مقاومتی نمیکرد، روی مبل نشسته بودیم
یکم که گذشت رسما روی مبل درازش دادم فقط از روی لباس مه مه هاش که مثل سنگ شده بود فشار میدادم، سهیلا هم با چنان ملچ ملوچی لبام میخورد که انگار داره گوجه سبز میخوره
یهو گفت: وای رضا کمرم درد گرفت
راست میگفت حالش بد بود،،،
اگه رامین بیاد چی؛؟
زنگ زدم باشگاه به دوستم گفتم بالا سر رامین باش و باهاش سنگین کار کن جوری که نفسش بالا نیاد اونم گفت باشه حتما
از جایی که رامین بود تا خونه نیم ساعتی راه بودش مطمئن بودم تا یک ساعت دیگه پیداش نمیشه
رو به سهیلا کردم گفتم: اینم رامین خانوم خوشگله
خواستم برم طرفش گفت: اوف وایسا، هولم کردی، میرم توی اتاقخواب صدات کردم بیا، قبلش این قرص بخور
، این رو با یک عشوه زنانه گفت، قرص هم تاخییری بود
پنج دقیقه بعد صدام زد برم اتاقخواب
ای جانم یک دست لباس سکسی قرمز پوشیده بود،
رحم نکردم شروع کردم به خوردن گردنش
بعد پایینتر رفتم مه مه هاش انداختم تو دهنم
با دستاش موهام چنگ میزد، سینههاش اوف خدا چه مزهای میداد، عشق عشق، شرتش درآوردم خواستم کوسش بخورم که نزاشت
سهیلا: رضا بدت نمیاد؟
من: مگه تا حالا کسی نخورده؟
سهیلا با خجالت و کمی غم: نه بابا، دلت خوشه
من شروع کردم به خوردن کوسش
چنان آهی از نهادش بلند شدش که نگوو
شروع کردم به خوردنش،، اصلا وضعی بود
سرم بالا آوردم گفتم سهیلا واسه منم میخوری؟!
سهیلا با حالت نفسنفس زنان: اره اره مگه میشه نخوررم
مدل ۶۹ شدیم و کیرم دادم دهنش، تا خود خایه میخوررد،، اصلا با کیرم داشت عشقبازی میکرد
وقت کم بود وگرنه میدادم تا خود صبح بخوره
من: سهیلا الان کست چی میخواد؟
سهیلا آروم: کیر
من: این چیزی که تو گفتی دول هم نیست چه برسه به کیر
سهیلا: اوف اذیت نکن دیگه، کیر میخوام کیر پسربچه میخوام، خوببه!؟
میخواستم برم روش ولی گفت اینجوری نه
مدل سجده شد و گفت اینجوری بکن!
اخ کوس میکردم اون کونش عین ژله جلوم تکون میخورد
کونش موج میزد، از بس کسش آبدار شده بود که انگار شاشیده
با دستام محکم به کونش چک میزدم، جوری که جای دستام روی کونش میموند، یواشیواش صدای سهیلا هم بلند شدش شروع کرد به اخ جوونم، بکون، کیرر میخوام، من جندت هستم این حرفها...
این کارش خیلی تحریکم کرد...
استرس داشتیم الانها بود که سر کله رامین پیدا بشه،...
آبم داشت میمود به سهیلا گفتم بریزم روی کمرت؟
سهیلا خیلی سریع وتند گفت نه تورو خدا میخورمش!!
انتظار این حرفش نداشتم، کاملا مشخص بود عاشق بوی کیر و ساک زدن هست
شروع کرد ساک زدن و همش خورد، آبم از گوشه لبش میزد بیرون... هر دوتا خیس عرق بودیم...
آب کیر آدم که میاد تازه عقلش میاد سرجاش
یک نگاه به ساعت کردم، دیدیم ای داد، تا الان رامین نیومده شانس آوردم
سریع لباس پوشیدم و زنگ زدم به رامین، گفت توی مسیر هست، منم بهش گفتم یک جا صبر کنه منم اطرافش هستم بزار باهم بیام خونهاش، اونم قبول کرد شانس از کون آورده بودیم که قرص تاخیری، آنچنان تاثیری نداشت
سهیلا هم بدون اینکه حرفی بزنه خودش جمع کرد رفت توی حموم
منم سریع پیچیدم به بازی، رفتم پیش رامین واومدم خونه اونها...
توی راه یک لبخند رضایت و سرخوشی عجیبی داشتم، انگار یک ماموریت بعد ماهها به سرانجام رسوندم و تمومش کردم
سهیلا انصافا خوش کوس کون بودنش، کوس مفت و تقریبا همیشه در دسترس...
باهم رسیدم خونهاش،، سهیلا همون لباس همیشگی رو پوشیده بودش، آرایشش پاک کرده بود و شده بود همون سهیلایی که اولین بار دیدمش
ولی کیر من دوباره سیخ شده بود، میدیدمش حالم یه جوری میشد
رامین در حد مرگ خسته بودش، شب شده بود یک شام سبک خوردیم حوصله بازی نداشت بهش گفتم یک فیلم ببینیم، توی اتاق رامین بودم اون روی تخت دراز کشیده بود و داشتیم فیلم میدیدم، حین فیلم به سهیلا پیام میدادم و ازش تشکر میکردم، اونم خیلی کم جواب میداد،
حرفش این بود که تورو خدا کسی نفهمه و از این حرفها... بهش گفتم الان مثلا چی بگم؟ برم به همه بگم با مادر رفیقم سکس دارم،؟ منم آسیب میبینم،
کلی از بدنش تعریف میکردم اونم مثل دختر بچهها ذوق میکرد،... ازم هی میپرسید از کجاش خوشم اومده
بهش گفتم ولی حسرت یک جا مونده به دلم...
سهیلا گفت: هآ چیه؟ تو هم عاشق کونم شدی؟ نمیدونم شما مردها چتون هست، زن اگر عجوزه هم باشه ولی کون داشته باشه، عاشقش میشد
بهش گفتم: تقصیر خودت هست، از بس که همه چی تمومی... نهتنها عجوزه نیستی بلکه کون هم داری...
حین چت بازی با سهیلا بودم که صدای خرناس رامین بلند شدش، رامین همینجوری اش هم مثل خرس خوابش سنگین بود، حالا که از باشگاه برگشته و تا حد مرگ خسته بود، جای خودش داشت
رفتم توی پذیرایی، سهیلا روی مبل بود، بدون مقدمه بوسیدمش،
سهیلا خشکش زد... گفت: خدا مرگم بده بچه، رامین...
گفتم: پاشو خودت بیا...
رفتیم جلو اتاقش دیدم خواب خواب هست
همون چارچوب در شروع کردم انگشت کردنش،
دم گوشش گفتم سهیلا میشه جلوی رامین یک کس ریز بهم بدی
از اون انکار از من اصرار، ولی اخر نشست در حد یک ساک زدن انجامش داد... اصلا بهش مجال ندادم بردمش توی اتاقخواب... جوری که انگار شوهرش هستم این زن، مال من هست...
تاخیری تازه اثر کرده بود، نمیدونم چی توش بود حالت نعشه شدن به آدم میداد
سهیلا: وای خدا مرگم بده پسر... بازم میخوای؟
من بغلش کرده بودم و داشتم آروم آروم لختش میکردم همونجور که بوسش میکردم میگفتم: نه اینکه خانوم خوشگله و خوش کون نمیخواد
سهیلا هم عشوه خوب میاد، دیوونه این کاراش بودم...
سهیلا: فقط من همین اول نمیتونم کون بدم سختمه، باید داغ بشم،
بعد چشاش نازک کرد وگفت: تو هم خوب بلدی یک زن چطور داغش کنی!!
اینبار خیلی ارومتر شروع کردم به خوردنش از بالا تا پایین
یهو به سرم زد انگشت پاهاش بخورم، وقتیکه انجامش دادم این آدم تا مرز بیهوش شدن رفت
جوری که نفسش بالا نمیومد!!
انگار برای اولین بار بود که یکی واسش انجام میداد... بازم مدل ۶۹ شدیم و این بار هم با صبر حوصله بیشتر میخوردم
همین کارم باعث شدش، سهیلا کمی عصبی بشه چون واقعا لازم داشت یک کیر کلفت آبدار بره تو کوسش
من پایین بودم و کوسش روی صورتم
دیگه طاقت نیاورد بلند شدش و خودش نشست روی کیرم، از حالتش خوشم اومد، خودش کیرم گرفت دستش، تنظیمش کرد، یکم بالا پایین کرد و توش جا کرد
یا بالشت زیر سرم بود، روم دراز کشید و گفت: عزیزم تو هیچ کاری نکن بقیهاش با من
چنان بالا پایین میرفت و کوسش روی کیرم میچرخوند که انگار کارش یک عمر جندگی بودش... دیگه طاقت نیاوردم،، برگشتم و من افتادم روش،، پاهاش توی سینهاش جمع کرد، کوس کونش کاملا جلوم بود... تا خایه کیرم توی کوسش کرده بودم شلاقی میکردمش،، حدود یک ساعت بود که سکسمون شروع شدش،، یکم استراحت کردیم
من لباس پوشیدم یک سر رفتم پیش رامین دیدم با مرده فرقی نداره، خواب خواب هست
سهیلا هم فقط یک شورت پوشید رفت توالت، من توی اتاق رامین بودم، دم اتاق وایساد گفت نمیای::؟
دستش گرفتم آوردمش توی اتاق رامین، ایستاده بغلش کردم شروع کردم باهاش لب گرفتن
دم گوشم گفت: چرا اینکار رو میکنی؟
گفتم: هیجانش دوست دارم...
اونم خندید بهم گفت فقط همین یکبار...
دستش گذاشت روی میز بازی رامین قمبل کرد، میدونستم اذیت میشه و واسه دل من این کار رو کرده، از پشت بغلش کردم و گفتم: فدات بشم، شما ثابتشدهای، دمت گرم، بیا بریم که خیلی کار داریم
خیلی خیلی از این حرکتم خوشش اومد، رفتیم توی اتاقخواب
بهش گفتم: از هرچه که بگذریم سخن کون خوشتر است...
اونم به شکم خوابید، گفت: ببین رضا من هرکاری کردم وهرچی گفتم تو توجه نکن فقط بکن!!
قبلا چند تا مطلب در مورد این آدمها خونده بودم میدونستم از حس درد ارضا میشن،
قبل کردن بهم گفت،: خیالت راحت، رفتم توالت داخلش تمیز کردم
هیچی دیگه کیر گذاشتم روی سوراخ کونش، قبلا ازش کار کشیده بود، تنگ بود ولی رفت
داشت درد میکشید
از پشت بغلش کرده بوده بودم سینههاش چنگ میزدم، بعد چند دقیقه کونش جا باز کرده بود کاملا میرفت میومد
توی ههمون حالت شونه هاش ماساژ میدادم،،،
آبم رو خالی کردم توی کونشش...
چند ساعت مدل مختلف سکس کرده بودیم و جونی نداشتیم
توی بغل هم بودیم،،، بهش گفتم: میدونی از کجای سکس بیشتر خوشم اومد
سهیلا: شروع کرد چند جای سکسو گفتن
من: نه هیچ کدوم،، از اونجاش که سکس تموم میشه، بدون اینکه فکر کوس کون باشم، همینجوری زن شوهری بغلت کنم، چشات ببینم
بدون هیچ نگاه سکسی فقط ببوسمت،،
این کسشرات رو از چند تا پیج اینستا یاد گرفتم ولی از ته دل گفتم،، جوری که سهیلا اشکش در اومد
محکمترین بغل و لب رو توی عمرم اون شب تجربه کردم... دستام توی موهاش بود بازی میدادم... خیلی حس خوبی بود
نزدیکهای صبح رفتم توی اتاق رامین خوابیدم با اینکه میدونستم تا لنگ ظهر خوابه ولی از ترس اینکه برای توالت رفتن به سرش نزنه بیدار نشه رفتم پیشش خوابیدم
صبح هم قبل اینکه رامین بیدار بشه حدود ساعت ده بیدار شدم، از سهیلا یک ماچ بوسه ناناز گرفتم و ازش خداحافظی کردم
بعد اون تقریبا همیشه کار من سهیلا سکس بود
کمکم انگار وظیفه زن شوهری روم بودش و یک چیز عادی بودش، خیلی مواقع بودن اینکه سکسی کنم کنارش میخوابیدم
هنوز هم این رابطه ادامه داره
خوشحالم نظرتون بدونم و اگر تجربه مشابه دارید بدون توجه به کامنتهای منفی بقیه باز گوش کنید | [
"مامان دوست",
"میلف",
"زن شوهردار"
] | 2024-08-06 | 77 | 5 | 214,101 | null | null | 0.03255 | 0.052632 | 17,298 | 1.845487 | 0.428341 | 3.274103 | 6.042315 |
https://shahvani.com/dastan/-با-دوست-همسرم-سکس-رویایی-داشتم | با دوست همسرم سکس رویایی داشتم | زیتون | سلام این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به ۵ سال پیش هست و اسامی داستان تغییر کرده یکی از بهترین دوستای همسرم که چهره بسیار، خوب قد بلند و پوست سفیدی داشت و در مراسم عروسی ما هم شرکت کرده بود بعد از ازدواج به کرمان رفته بود
همیشه همسرم میگفت که دلش برای سمیرا تنگ شده و از اینکه شوهر بسیار بدی گیرش اومده بود و همیشه میزنه بسیار ناراحت بود.
یه روز سمیرا به همسرم زنگ زد و با گریه گفت که دیگه نمیتونه با شوهرش زندگی کنه و برای مدت کوتاه میاد کرج پیش ما
اون زمان همسر من هم دانشجو بود و هم بچهمون تازه به دنیا اومده بود که دانشگاه و نگهداری از بچه کار سختی شده بود.
همسر من هم از اومدن سمیرا استقبال کرد و سمیرا ساعت ۸ صبح خونه ما رسید که البته من سرکار بودم ظهر که رفتم خونه با سمیرا احوالپرسی و خوشآمد گویی کردم
از همون روز اول هم جلوی من خیلی لباس راحتی پوشیده بود یه شلوار جین چسب م
که تو همون نگاه اول خیلی منو هیجانزده کرد سمیرا قد بلندی داشت و موهای لخت و لاغر اندام و سفید پوست که منو به شدت هیجانی میکرد.
سمیرا چند روزی خونه ما مهمون بود زمانهایی که خانمم به دانشگاه میرفت از بچهمون نگهداری میکرد بعد ظهرها از
هم، با هم بیرون میرفتیم که این باعث شده بود خیلی باهم صمیمی بشیم راستش سمیرا از رابطه خوب من با همسرم خبر داشت و اون روزهایی که خونه ما بود کمکم به این رابطهی ما حسودیش میشد اما چیزی نمیگفت.
به واسطه شغلم روزهای سهشنبه زودتر میومدم خونه در که زدم سمیرا درو باز کرد و گفت سحر رفته دانشگاه و خیلی آروم با من صحبت میکرد چون داشت بچهمونو میخوابوند بچه رو که خوابوند خم شد و بچه رو توی گهوارش گذاشت دوباره همون شلوار جین چسبو پوشیده بود و این بار با یه تیشرت سفید و موهای باز و لختش که حسابی منو هیجانزده کرده بود
بهم گفت ناهار میخوری درست کردما من که شهوت درونمو گرفته بود گفتم سحر ساعت چند میاد گفت تازه رفته به من گفت ساعت ۶ برمیگرده هنوز ساعت ۳ بود و من ۳ ساعت وقت داشتم که واسه سمیرا باشم.
واسم چایی آورد و کنارم نشست گفت ببخشید که آروم صحبت میکنم چون بچه خوابه راستش آروم صحبت کردنش منو بیشتر شهوتی میکرد وقتی کنارم نشست دستمو روی گردنش انداختم بهم گفت میفهی داری چیکار میکنی من سحر نیستما (البته با خنده گفت)
گفتم راستش تو این یه هفتهای که اینجایی خیلی دلمو بردی به زودی هم که میری پس بهتره امروز یه خاطره خوب با هم داشته باشیم.
بعدش گفت وای اگه سحر بفهمه خیلی بد میشه، گفتم نمیفهمه بعدش من میرم بیرون و وقتیکه سحر برگشت خونه میام تا اصلا شک نکنه...
گفت باشه ولی من کار بدی باهات نمیکنم اگه دوست داری فقط نوازشم کن منم شروع کردم به نوازش کردن موهاش و بعد دستمو از از توی تیشرتش بردم توی لباسش و اون با چشمای مشکی و گردش به من نگاه میکرد و نفسنفس میکشید اونم اضطراب گرفته بودش حتی وسط کار میرفت به بچه سر میزد تا مبادا بچه بیدار بشه گفت خیلی استرس دارم بزار به سحر زنگ بزنم تا ببینم کجاست وقتی به سر زنگ زد سحر گفت هنوز دانشگاهست و ساعت ۶ کلاسش تموم میشه. سمیرام گفت بچه رو خوابونده و خیالت راحت باشه.
استرس دوتاییمون کمتر شد سمیرا که رفت دستشو بشوره تو آشپزخونه که رفتم و از پشت بهش چسبیدم کیر بزرگ و داغمو از روی شلوار روی کون خوشفرم و سفیدش فشار میدادم، دستامو روی سینههاش میمالیدم که گفت بسه دیگه واقعا میترسم ولی هم اون شهوتی شده بود و هم من و کار از کار گذشته بود.
آوردمش وسط پذیرایی و شلوارشو تا نصفه کشیدم پایین یک کس سفید و صورتی بدون چربی و بدون لبههای اضافه واقعا چه بدنی داشت...
راستش فقط ۵ دقیقه، کس و کون زیباش رو لیسیدم و از زیون زدن به وسط کسش سیر نمیشدم.
کمکم شلوار جین خودم رو هم کشیدم پایین راستش با دیدن کیر من حسابی شهوتی شده بود. بلند شدم و کیرم رو گذاشتم کنار لبش تا اگه دوست داره بخوره و اونم چند ثانیهای با زبونش کیرم رو نوازش کرد اما میترسیدم وقت کم بیارم با اینکه بدنش لاغر بود اما کسش از درون سفت و پر از گوشت و پر از آب بود.
کیرم رو لبه کسش گذاشتم. اینقدر کسش خیس شده بود که به راحتی کیرم رو بلعید. باورم نمیشد که دارم یه سوپر استار قد بلند رو میکنم.
چند باری که تلمب زدم صداش بلند شد و دیگه داشت صدای نفسهاش، منو دیوونه میکرد...
انگار سمیرا هم تو این یه هفته تو نخ من بود و از این کار من اصلا ممانعت نکرد احساس کردم سمیرا داره ارضا میشه چون دستش رو دور گردن محکم فشار میداد... منم همینطور... گفتم اجازه میدی آبم رو بریزم توت.
گفت آره قرص میخورم و من این کارو کردم.
بعد سکس بوسیدمش گفتم از من ناراحتی گفت نه اصلا هرچی باشه تو
همسر دوست خوب منی و من این ارتباطو چند ساله که با همسرم ندارم.
من هم شلوارم کشیدم بالا و دو سه قاشق برنج خوردم و از خونه زدم بیرون. گفتم حالا برو بخواب خوشگله... لبخند زد و گفت باشه... صدام زد و گفت... کی میای... گفتم منکه هنوز نیومدم احتمالا ۷ میام😅
این اولین و آخرین سکس من با سمیرا بود.
سمیرا از شوهر اولش طلاق گرفت و با شوهر دومش ازدواج کرد یه هفته پیش با بچهاش خونه ما اومد و من دیدمشون فقط تو احوالپرسی یه لبخند به هم زدیم. تمام. | [
"دوست همسر"
] | 2024-09-07 | 45 | 14 | 93,601 | null | null | 0.003199 | 0 | 4,390 | 1.409784 | 0.554287 | 4.283309 | 6.038542 |
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-بابام-و-خواهرم | سکس با بابام و خواهرم | null | پنجشنبه بود و یکمی زودتر از کلاس تعطیل شدم اومدم خونه تو راه دائم به حرفهای سعیده فکر میکردم آخه مگه میشه؟؟؟ من و اون دوستای قدیمی بودیم و تقریبا هیچ سری با هم نداشتیم. سکس با داداشش؟ یعنی چه جوری تونستن؟ چه جوری روشون شده؟ و چیا اون موقعی به هم میگفتن؟ تو همین فکرا بودم که دیدم جلو در ساختمان وایسادم. طبق معمول کلید نداشتم زنگ زدم خواهرم درو باز کرد و رفتم داخل. مهسا (خواهرم) نشسته بود پای ماهواره. این کره خر از اون چشم و گوش بازهای تیر بود طبق معمول نشسته بود پای کانالهای سکسی چشمم افتاد بهش گفتم خواهرم سیر نمیشی این دریوریها رو میبینی؟ حالا خداییش اگه کسی نبود خودم هم همین کارو میکردماا. گفتش اخه خیلی باحالن این میشینن یک ساعت کس و کون خودشون رو میمالند که چی بشه؟ مثل ادم برید یکی رو تور کنید باهاش حال کنید نه اینکه دهن پسر دخترهای تو کف رو سرویس کنید حالا خوبه اینا تا اراده کنن یه کیر جلوشونه اما ما فقیر بیچارهها باید تو کفش بمونیم. اینا رو میگفت دیدم دستش رو گذاشته رو کس کوچولوش و هم با من حرف میزنه و هم کسش رو میماله. یه لحظه نگاش افتاد به من که داشتم لباسام رو عوض میکردم و بهتزده هم نگاش میکردم. درسته که باهاش از این حرف نداشتم اما اونم از رو نمیرفت. بهم گفت ابجی خوش بحال شوهرت. گفتم چرا گفت اخه هیکل مرد پسندی داری همه دوست دارن خانومشون مثل تو باشن اما یکمی لاغریها به خودت برسی دیگه میشی یه تیکه گوشت راسته درست حسابی که ملت واسش سر و دست میشکونن. همونجوری چوب رختی رو پرت کردم طرفش گفتم اولا اونجا رو ولکن معلوم نیست داری با اونجات حرف میزنی یا با من دوما خفه میشی یا یام خفت کنم اصلا انگار نه انگار من هیچی نمیگم توام همش از کس و کون و دادن و کردن حرف بزن گفتش نه تو بدت میاد. گفتم میزنمتاا که با خنده گفت قربونت برم تو منو اصلا بکش کی میخواد چی بگه. گفتم خوب ادم و خر میکنی که چیزیت نگهها اونم یه خنده ملیح کردو هیچی نگفت.
هوا گرم بود کولرم خراب منم ترجیح دادم با یه سوتین و یه شلوارک گشاده کوتاه باشم. اومدم اشپزخونه و گفتم چیزی میخوری گفت اره کیر. گفتم مهسا خفه شو دیگه همچین کیر کیر میکنه امگار ناحالا طعمشو چشیده. گفت مگه تو چشیدی. گفت نه البته یه نه گفتم که خودم گوشم کر شد. گفت خدا قسمتت کنه که ناکام از دنیا نری منم دیدم نه نه مثل اینکه نمیخواد از رو بره گفتم تو پررویی من پرروتر. گفتم بنده خدا. خدا زودتر نصیب من میکنه تا تو تو برو فکر خودت باش که حالا حالاها تو کف میمونی باید بشی جلو همین کانالا به خودت ور بری و کیر هم تو خوابت باهاش حال کنی. گفت اره تو اینجوری فکر کن. خلاصه اومدم پیشش و نشستیم با هم یکمی از پیزایی که از دیشب مونده بود رو خوردیم و همچنان کانال سکسی هم جلومون. یه مدت گذشت و دیدم مهسا داره لباس در میاره گفتم چیکار میکنی گفت گرمه بابا نترس منم کیر ندارم که با دیدن هیکل جنابعالی راست کنم بخوام لخت شم بکنمت. گفتم حیف شد ولی و خندیدیم. اونم لخت شد و فقط با یکدونه شرت دراز کشیده بود جلو کاناپه روبروی تلویزیون. منم همونجا رو زمین دراز کشیدم و همینجوری تو کانالهای سکسی سیر میکردیم البته کانال سکسی که چه عرض کنم همون کانالهای سکس تلفنی که یه گوشی میگیرن دستشون و الکی به خودشون ور میرن. به مهسا گفتم اه اینا چیه اصلا حال نمیده یا کلی شماره وشه که نمیشه تصویر رو دید یا اینقد بی کیفیتن که ادم حالش بهم میخوره کانال و عوض کن. مهسا گفت مونا میخوای سوپرایزت کنم؟ گفتم میشناسمت یا یه کانال پیدا کردی که قفل نیست یا اینکه دوست پسرت رو قایم کردی یه جا که بیاد بکنتمون. خندید گفت نه بابا این خبرا نیست. اگه هم باشه دوست پسرمو بیارم بدم دمه دهن گربه که تو رو ببینه و بیخیاله من بشه؟؟؟ نه اما بیا اینم کد کانالهای قفل شده. گفتم خاک توسرت الان اینا که بدرد نمیخورن بزارشون دره کوزه ابشوه بخور تا ساعت یک و نیم شب که برنامه قشنگا شرو میشن. گفت مولتی ویژن یک همیشه لزها و منفی ۱۶ رو شبانهروزی نشون میده بزن بریم اونو حداقل ببینیم. زدی و باز شد بهش گفتم کد رو از کجا اوردی گفت بابا اون دفعهای که میخواست کد رو بزنه منم دیدم اما به روم نیاوردم. خلاصه نشستیم پای لز دیدن و کمکم هم دستمون رفت تو شلوارک و داشتم به کسم ور میرفتم و باز رفتم تو خیال که آخه سعیده چه جوری سکس کرده با داداشش و همینجوری داشتم تو فکر و خیال خودم سعیده و داداشش رو لخت تو بغل هم دیگه تصور میکردم که دیدیم مهسا داره بدجوری نگام میکنه گفتم چته؟ گفت ببین با خودت چیکار کردی؟
تازه سر افتادم که بهبه همچین کسه رو مالیدم که ابش زده بیرون و قشنگ جلو شلوارم رو خیش کرده بود (راستی من چون تازه پریود شده بودم و دورش تموم شده بود شرت نپوشیدم که راحتتر باشم). مهسا گفت خواهری بزار کست رو ببینم گفتم نچ. گفت ترو خدا بزار ببینم. گفتم شیطون شدی گفت چیکار کنیم دیگه. گفتم باشه اما الاناس که بابا سرو کلش پیدا بشهها گفت نه بابا اون همیشه دیر میاد راستی یادم رفت بگم من مامانم با چند تا از دوستاش رفته بودن کیش و یه یک هفتهای قرار بود اونجا باشن و من و خواهرم و بابام فقط مونده بودیم خونه. خلاصه شلوارم رو درآوردم و مهسا اومد چسبید کنارم و رفت جلوی پام جوری که دوتا پاهام اطرفاش بودن نشست و دستش رو امود بیاره سمت کسم که زدم رو دستش گفتم هوی چیکارش داری؟
گفت کاریش ندارم میخوام کس کوچولوت رو نازش کنم. قبل اینکه من حرفی بزنم دستش رو کشید لای کسم وای چه حالی داد اصلا یه لحظه هرچی حسه خوب بود بهم وارد شد. یه اهی کشیدم که مهسا گفت اوه چته ندید بدید بزار کار دارم باهاش حالا حالاها. سرش و که اورد سمت کسم که به قول خودش یه بوسی از کسم بگیره در باز شد و چشممون افتاد تو چشم بابایی که از راه رسیده بود اینقدر صدای تلویزیون بلند بوده که ما نشنیدیم کی اومده بالا. یه لحظه نفهمیدیم چه جوری خودمون رو جمع و جور کردیم و ماهواره رو خاموش کردیو لباسمون رو تنمون کردیم البته جلو بابا اکثرا راحت میگشتیم و زیاد به پوشش خونه توجه نمیکردیم. بابا هم بدون اینکه حرفی بزنه رفت سمت اتاقش و لباساش رو درآورد و من و مهسا از فرط خجالت سرخه سرخ شدیم و نمیدونستیم چی بگیم. سرم پاین بود و تو دلم داشتم به مهسا فحش میدادم که دیدی چه ابرویی ازمون رفت. که دیدیم بابا بدون اینکه اصلا احساس کنه اتفاقی افتاده باشه گفت بچهها چیزی هست من بخورم که منم رفتم سریع سم پیزای بابا رو براش اوردم و گذاشتم رو میز با نوشابه و سس و مخلفات. یه جورایی تریپ گه خوردیم و اینا.
بابا با یه رکابی و شلوارک اومد منم که همچنان برق سکس از کلم کاملا نپریده بود یه لحظه نگاه هیکل سکسی بابام انداختم و دیدم واقعا هیکل نازی داره از اون مدلهایی که خیلی دخترا دوست دارن موقع سکس دوست پسرشون یا شوهرشون اونجوری باشن و بابام همه اون مشخصات رو داشت. تو این فکرا بودم که دیدم بابام میگه کجایی دختر به چی نگاه میکنی؟ به خودم اومدم دیدم عجب امروز روزه بدیه همش دارم سوتی میدم. خلاصه بابا اومد نشست ناهارو خورد و جمع و جور کردیم و من رفتم بخوابم. مهسا هم عادت داشت رو تخت مامان اینا بخوابه. راستی مهسا سیزده سال بیشتر نداره و حتما با این تعریفای من یه چیزی بزرگتر تو ذهنتون اومده بود منم که هفده سالمه. سات حدود ۲ بعذ از ظهر بود که رفتیم بخوابیم بابام گفت از مامانتون چه خبر که گفتم همون دیشب که باهاش حرف زدم حالشم خوب بود. بابا گفت امشب میاد؟ گفتم ا بابا اون تازه پیریرو رفته تا اخره هفته دیگه هم شاید نیاد. اخه بلیط رفت و برگشت گیرشون نیومده بود و قرار بود از اونجا بلیط بگیرن که تاریخش دقیق معلوم نبود. بابام گفت بد شد گفتم چرا گفت امشب باید با دست حساب کنم. من نفهمیدم که منظورش چی بود. اما گفتم من خوابیدم. فعلا.
یه لحظه خوابم برد و بعد یه مدتی بیدار شدم هوا خیلی گرم بود خیلی خیلی تشنم شده بود رفتم سمت اشپزخونه که دیدم دره ماهواره روشن شبکه مولتی ویژن و داره یه فیلم لز منهای شونزده نشون میده و هیچ کسم نبود گفتم باز این دختره اومده زده اینجا و داشتم فحش میدادم بهش که بس نبود ابرومن جلو بابا رفت که رفتم سمت اتاق مامان این اما چیزی که دیدم باورم نمیشد. یه لحظه فکر کردم باز توهم سکس زده به کلم اما نه واقعیت بود مهسا نشسته بود بین پای بابام و داشت با یه کیره نسبتا کلفت بازی میکرد. میخکوب شدم همونجا. اروم رفتم سمتشون که ببینم جریان چیه. که دیدم بابایی کاملا لخت شده و لباسای مهسا هم یه طرف افتاده و دارن حسابی با هم حال میکنن. اصلا قابل باور نبود. صحنه سکس سعیده و داداشش اومد جلو چشام و اصلا حس میکردم توی یه دنیای دیگم. دقت کردم ببینم چیکار میکن. دیدم بابام گفت نه مثله اینکه مامان جونتونم که نباشه شماها از پسه باباتون بر میاین اره؟ که مهسا با یه دست کیر بابا رو براش جق میزد و گفت هرچند که به پای مامانی نمیرسیم اما جاشو سعی مینیم پر کنیم. که بابام گفت برا بابایی ساک میزنی دختر خوشگلم که دیدم مهسا هم انگار منتظزه همین بود کیر بابایی رو که به نظره من خیلی خوشفرم و البته یکمی هم زیادی بزرگ بود کرد تو دهنش و شروع کرد ساک زدن. خیلی تعجب کردم این مهساس اونم بابای منه؟
بابا هم گفت پدر سوخته این کارا رو از تو اون ماهواره یادگرفتی یا کسی یادت داده؟ گفت بابا هر دوش
بابا گفت از کی مثلا؟ مهسا گفت خودتون! بابا گفت پدر سوخته حالا من ساکی واسه کی زدم که از من یاد گرفتی؟ که گفت نه قربونتون برم اون موقعی که شما فکر میکردین من خوابم و میخواستین ترتیب مامان رو بدین من همش رو مو به مو نگا میکردم. پیش خودم گفتم الحق که خیلی پدر سوختهای.
تو همین حالا بودیم که من یه لحظه چشمام رو بستم و خودم رو جای مهسا فرض کردم. دستمو بردم توی شلوارکمو شروع کردم با کسم بازی کردن. نمیدونم چرا اینقدر ترشحم زیاد بود. همینطور که چشمام بسته بود به صدای حال کردن بابام گوش میکردم که کماکان مهسا داشت براش ساک میزد یه لحظه حس کردم صدا قطع شد چشمام رو باز کردم که ببینم چیکار میکنن دیدم جفتشون دارن به من نگاه میکنن منم اینقدره تو حال خودم نبودم که متوجه نشدم جلوی در مقابل اونا وایسادم. بابام گفت بهبه دختره گلم بیا پیش ما خوش میگذرهها که من گفتم نه و سریع رفتم توی اتاقم.
چند لحظه بعد دیدم بابایی لخت اومد توی اتاق و پشت سرشم مهسا با اون سینههای کوچولوش اما هیکل خوشگلش.
بابا اومد کنارم روی تخت دراز کشید و گفت که مهسا واسم گفته تو کفه کیر بودین حالا نمیخوای دلی از عزا دربیاری؟
هیچی نگفتم و نگاو رو دوختم به کیر بلند شده و دراز و کلفت بابایی که بدجوری چشمک میزد. بابا گفت چیه؟ نمیخوایش بدمش خواهرت؟ گفتم نه دوباره از اون نههای معروف خودم که بابام گفت باشه بابا چته اصلا مال جفتتونه. گفتم پس مامانی چی؟ گفت سهم اون جداست اما تا نیومده میتونم از سهم اون بدم شما دوتا.
منم سرم رو بردم سمت کیر بابام و اونم اومد قشنگ جلوم وایساد. اول میترسیدم. یه حسی داشتم جزو اولین کیرایی بود که زنده میدیدم. قبلا یه دیده کوچولو رو کیر بچه کوچولوهای فامیل زده بود اما این یکی خیلی فرق داشت بزرگ رسیده و حتما هم خوشمزه
اروم با دستم میمالیدمش و بوسش میکردم خیلی حس خوبی بود بابام گفت بخورش دیگه گفتم باشه. و لبام رو باز کردم و بابا هم دستش رو دور سرو گرفت و سعی کرد با حرکت خودش براش ساک بزنم. منم سرم رو با حرکت دست اون هماهنگ کردم واقعا خوشمزه بود بابا رو نگاه کردم دیدم چشماشو بسته و داره خفیف ناله میکنه منم دیدم خوشش اومده یواشیواش از نوک کیرس لیس میزدم تا اونجایی که کامل توی دهنم رو پر میکرد و دیگه جایی نداشت بره پایینتر. سرعتمو بیشتر کردم و سریع و اسش ساک میزدم اونم هی میگفت اره بخور این کیره که تو کس مامانتون میرفته حالا دختراش دارن جورش رو میکشن بخورش دختره خوشگلم یه چند دقیقهای براش ساک زدم یادم افتاد به مهسا سرم رو اوردم بالا که ببینم اون کجاس دیدم رفته رو میز توالت وایساده و بابا هو سرش رو برده لای پاش و داره کسش رو براش میخوره. خیلی داشتم لذت میبردم و همینطورم داشتم تو ذهنم این جریان رو برای سعیده دوستم تعریف میکردم و چهرش رو تصور میکردم که وقتی بهش بگن چه جوری میشه.
دیدم بابا با دستاش داره سرعت ساک زدنمو زیاد میکنه موهامم که ریخته بود روی کیرش و نمیذاشت حرکت ساک زدنم رو ببینه مثل اینکه ناراحتش میکرد گفت موهاتو بزن کنار میخوام ببینم دخترم چه جوری برا باباجونش ساک میزنه
اره بخورش کیر بابات رو بخور و همینطور سرعت میداد به کارش جوری هم من براش ساک میزدم که فکر کنم واقعا داشت لذت میبرد که یهو یه اه بلندی کشید و حس کردم توی دهنم داره پره پر میشه کیر بابا قرمز شده بود و رگاش زده بود بیرون یهو دیدم داره ابش میاد خواست بکشه بیرون که من نذاشتم و اونم فهمید و تمام ابش رو توی دهنم خالی کرد همونجورم حرفای حشری کنندهای میزد
بخور اره همش رو بخور ابه کیر باباجون رو بخور همون ابیه که ریختم تو کس مامان جونتون و شما دوتا خوشگل رو درست کردم اره بخور همش رو بخور. و خودش با دستش همه اب مونده تو کیرش رو ارود و منم تمت دهنم پره اب شده بود ابش رو خوردم وای یه طعم باحالی داشت خیلی خوشم اومده بود مهسا هم همین که دید اب بابا داره میاد اومد نشست کنارم و سعی کرد باقی اب بابا رو اون بخوره اما من زرنگتر بودم و بیشترش رو خوردم. اونم لباش رو گذاشت روی لبام و زبونش رو کرد توی دهنم و توی دهنم تابش میداد. بابا گفت نترس برای تو هم اب کیر نگه داشتم مهسا سریع برگشت و گفت کو؟ بابا خندید گفت قربونه دختره حشریم برم برات دوباره میارمش. اونم گفت اخ جون و کیر بابا رو دست گرفت. منم که دوره دهنم اب کیر ریخته بود با انگشتم اونا رو توی دهنم بردم اخه خیلی لذت داشت. بابا گفت نمیخوای سوتینت رو در بایری من سینههای خوشگلت رو ببینم؟
من اون درش اوردم و شلوارم رو هم همینطور. به بابا گفتم بابا میشه یه خواهش بکنم؟ گفت بگو عزیزم
گفتم میشه منو بکنی؟
گفت چی؟ بکنمت؟ اخه اذیت میشیها مامانت هم اون اوایل خیلی زحمت کشید تا تونست کیرم جا بده تو کوس و کونشها گفتم من میخوام بابا تروخدا. گفت باشه عزیزم کیره من مال شما هاست هرجا بخواین میدمتون.
گفتم اخ جون و دمر خوابیدم اونم فهمید و اومد پشت من و کمرم رو داد پایین به مهسا هم گفت برو از تو کشو میز مامانت یک کرم هست اون بیار مهسا هم رفت اونو اورد. لذت اینکه یه کیر کلفت اونم کیره بابایی میره تو کون داشت دیوونم میکرد. بابا کیرش و سوراخ کون من رو حسابی چرب کرد و اولش با انگشتش حسابی کونم رو باز کرد و ماساژ میداد بعد خواست دو انگشتی این کارو بکنه که حسابی دردم اومد و خودم رو یکم کشیدم جلو بابا گفت چیه درد داره گفت اره گفت تازه دردش مونده میخوای بیخیال بشم گفتم نه بازم از اون نههای بنفش گفت باشه عزیزم و این دفعه سرکیرش رو گذاشت دمه کونم. مهسا گفت بابا پس من چی؟ که من بهش گفتم ابجی جون بیا پیش خودم که گفت نه منم کیر میخوام. گفتم دیدی من زودتر به مراد رسیدم که خندید گفت نه گفتم یعنی چی نه حالا که میبینی من کیر دارم و تو نداری که گفت من قبلا اونو خوردم چشمام گرد شد گفتم یعنی...؟ که بابام خندید گفت اره با اینکه از تو کوچیکتره اما چند دفعهای زودتر کیر بابایی رو تو کونش حس کرده. گفتم بابا میخوام کیرت رو زود بکن تو که دارم میمیرم کهسا هم همون حال اومد جلو من و پاشو باز کرد منو کس رو شروع کردم براش خوردن.
بابا سر کیرش و اروم گذاشت دمه کونم وای بزرگیش رو کاملا حس میکرم. حس اینکه الان کاملا کونم پاره میشه و یه کیر کلفت میره تو کونم منو بیشتر حشری میکرد.
بابا سره کیرو کاملا کرد تو کونم و من یه دادی زدم اما نمیخواست از دستش بدم و از زور درد بیشتر به کس مهسا فشار میاوردم اونم حال میکرد و میگفت بابا بکنش بیشتر بکنش که خیلی کیر میخواد.
بابا هم یه لحظه با فشار کیرش رو کرد تو کونم و تقریبا تا نصف رفت داخل خیلی خیلی درد گرفت اشک تو چشمام حلقه زده بود با دستم کیرش رو از عقب گرفتم و سعی کردم نزارم جلوتر بیاد. اونم فهمید و همونجا نگهش داشت وای داشتم میمردم خیلی درد داشت اما لذت میبردم دلم میخواست تا ته بره تو کونم اما میدونستم که حتما جر میخورم بابا شروع کرد به تلمبه زدن وای چه حسی داشتم خیلی حال میداد اول یواشیواش عقب میاورد و خیلی یواشتر میاورد جلو وای که داشتم جر میخوردم. چه کیره گندهای داشت. کمکم درد داشت برام به لذت تبدیل میشد که گفت درش بیارم. گفتم نه گفت پس میخوای کیر بابا رو تو کونت حس کنی گفتم اره بابا تروخدا جر بده دخترت رو دارم حال میکنم جرم بده دخترکوچولوت رو جر بده اونم میگفت دارم جرت میدم کیرم کجاته منم میگفتم توی کونمه اونم حال میکرد مگفت چه کونه تنگی داره جان میکنمت وای چه داغ و تنگه یه چند دقیقهای داشتم از کون میدادم و با یک دست کیر بابا رو گرفته بودم و با اون دستم کسم رو میمالیدم خیلی دلم میخواست اون کیر الان به جای کون کسم رو جر میداد اما خیلی لذتبخش بود که یه لحظه حس کردم دارم به اوج میرسم داد میزدم و به بابا میگفتم که محکمتر بکنه منو اونم حسابی با تمام توانش کیرش رو میکرد توی کونم به ارگاسم رسیدم خیلی خیلی لذتبخش بود بیحس شد که حس کردم کیربابا داره میترکه که همونجا به مهسا گفت بیا که اب کیر باباییت داره میاد بیا برا بابات ساک بزن و نزار یه قطره از ابش هدر بره اونم سریع از جلو پرید سمت بابا و شروع کرد براش ساک زدن بابا هم صداش بلندتر شد و داشت ارضا میشد مهسا هم همچنان کسش رو میمالید منم که ارضا شده بودم و بدنم میلرزید وداشتم به صحنه ارضا شدن اون دوتا نگاه میکردم مهسا قبل اینکه بابا ابش بیاد ارضا شد اما حالتش با من فرق میکرد همچنان کیر بابا رو محکم میکرد تو دهنش. بابا داشت ابش میاومد که گفت تو اب باباییت رو نمیخوای منم سریع برگشتم و گفتم همش هم میخوام که مهسا سرش رو اورد سمت کیر بابا و اب بابا هم همون لحظه اومد همش رو پاشید توی دهن من و مهسا واقعا از این لحظه اخرش لذت بردم. کیر بابا بیحال شد و ما هم اخرین قطرات ابش رو به نوبت تو دهنمون خالی میکردیم. هر سه بیحال شدیم بابا اومد سرش رو اورد سمت لبامون و یه چند دقیقه هم با لبامون بازی کرد و اونا رو خورد و همونجا پیشمون دراز کشد.
لذت اولین سکس من اون با بابام بهترین سکس من بود کونم حسابی گشاد شده بود و میسوخت اما به لذتش میارزید و یه نگاه به مهسا کردم و یه بوسش کردم و از هردوشون تشکر کردم. | [
"سکس خانوادگی"
] | 2009-11-28 | 34 | 11 | 1,088,581 | null | null | 0.003303 | 0 | 15,389 | 1.324189 | 0.513994 | 4.55793 | 6.03556 |
https://shahvani.com/dastan/ناباورانه-اما-بالاخره-به-زن-داداش-زنم-رسیدم | ناباورانه اما بالاخره به زن داداش زنم رسیدم | آرش | باسلام دوستان چند سالی بود داستانهای سکسی رو میخوندم و خیلی دوست داشتم خودم تجربه کنم من آرش هستم ۳۶ سالمه و یه برادر زن و سه تا خواهر زن دارم
زن داداش زنم اسمش فرشته بود خیلی خوشگل. سبزه و قد بلند بود ما خیلی باهم راحت بودیم و داداش منو صدا میکرد
هر دومون مهر از هم پنهان تو دل داشتیم چند سالی گذشت داستان زمانی شروع شد که برادر زنم به خاطر کارش رفت اصفهان و بعد چند وقت ما به همراه پدر مادرش رفتیم پیش آنها. اینو بگم که برادر زنم مثل زنم بیحس بودن تو ارتباط زن و شوهری و باعث رنج من و بعدها فهمیدم اون شده بود
خلاصه زمانی که ما آنجا بودیم احساس کردم با برادرزنم سر سنگینه فرشته ظهرش رفتیم بیرون شهر و عکس گرفت فرشته از طبیعت گردیمون و برگشتیم خونه که شب شده بود
خلاصه شام درست کردن و خوردیم و برادر خانمم رفتو یه اتاق پای سیستم پروندهای کاریشو ثبت کنه ما همه تو پذیرایی جا انداختیم وسایلهای ما هم تو اتاق دیگه بود که فرشته داشت لباسهاشونو آنجا مرتب میکرد. من بهش پیام یکم چت کردیم با فرشته تقریبا همه خوابشون برده بود بهش گفتم عکسهای امروز رو برام بفرست اونم ارسال کرد داشتم عکسا رو نگاه میکردم که دیدم عکس سرلختی عروسیشو با یه عکس نیمه لخت دیگه هم با اونها ارسال کرده یهو بدنم سرد شد و کلا بدنمو شهوت گرفت گفتم به چه عکسای قشنگی چه خوشگلی اونم خودشو زد به اون راه که وای حواسم نبوده منم زدم به در پررو بازی و گفتم نخیر از دستی برام فرستادی استیکر خنده فرستاد منم به هوای شارژ مو از کیف وسایلام بردارم اروم رفتم تو اتاق جا خورد گفتم امدم شارژ بردارم خندید گفت بردار درب کیف رو باز کردم بالا بود ترس و شهوت باهم داشت سکته میداد منو برداشتم بیاختیار جلوش وایسادم و یه لب ازش گرفتم هیچ مقاومتی نکرد یه آه کشید و چشماشو بست از ترس سریع اومدم بیرون
رفتم دراز کشیدم صدای قلبمو محکم میشنیدم دیدم پیام داد عوضی و استیکر خنده
فرداش بلند شدیم خجالت میکشیدم نگاش کنم خانمم گفت یکم وسایل تو ماشین مانده میری از پارکینگ بیار اون سریع گفت بیا بریم من میام کمکت تو دلم قند آب شد گفتم بریم به محض اینکه وارد آسانسور شدیم چسبیدیم به هم لباشو خوردم و اینقدر شهوت داشتم دستمو کردم تو شلوارش کسش خیس خیس شده بود یکم لبهای همو خوردیم لباسشو دادم بالا وای خدا با اینکه سنش از من دو سال بیشتر بود اما هنوز سینههاش دخترونه و خوشفرم بود شروع کردم به خوردن زمان هم نداشتیم منو از خودش کند گفت بریم شک نکنند رفتیم وسایلو برداشتیم برگشتیم تو اسانسور دوباره تازه من چشمم به دوربینها افتاد گفتم وای دوربین گفت اشکال نداره این موقع صبح کسی پای دوربین نیست دوباره تا بالا لب بازی کردیم و دیگه همان بود شرایط پیش نیامد و ما برگشتیم
اما از اون به بعد عکسهای لختی برام میفرستاد راحت از سکس صحبت میکردیم تا اینکه نمایشگاه اصفهان نزدیک بود و اون هم پیام داده بود برادر زنم داره میره ماموریت خارج استان منم از خدا خواستم و همزمان با رفتن برادر زنم رفتم اصفهان و شب بود تا رسیدم با هزار دلهره چند ساعتی گذشته بود رفتم خونهشون وای یه محفل عاشقانه برام درست کرده بود یه اهنگ که میدونست دوست دارم شمع و غذای مورد علاقمو و نوشیدنی. خلاصه سنگ تمام گذاشته بود نزدیک نیم ساعت تو بغل هم بودیم و لبای هم رو میخوردیم بعد یه خورده با هم رقصیدیم و یه گلوییتر کردیم و گفت غذا بیارم گفتم نه بریم تو اتاق گفت وای تو چقدر داغی کنترل کن خودتو خلاصه دستشو گرفتم رفتم تو اتاق و لباس هامون رو به ترتیب عشقبازی با لب سینه و خوردن کندیم خیلی اندام ظریف و خوشفرم و سکسی داشت تو بغل هم دراز کشیدیم میگفت ما غالب همیم شروع کرد برام خوردن من هم سینههای خوش فرمشو میمالیدم یکم که خورد منم رفتم خوردن خیس خیس شده بود انقدر داغ بودم هی میخواستم بکنم تو نمیزاشت میگفت عجله نکن
وحشی شده بودم بالاخره گذاشتم دم کسش و کردم تو چون خیس بود روان بود اما کوس تنگ و داغ و کوچولویی داشت باورم نمیشد رو ابرها بودم شروع کردم تلمبه زدن اینقدر شهوتی شده بود که سیاهی چشاش رفته بود ۱۰ دقیقهای میزدم از بس تنگ و اغ بود داشتم ارضا میشدم گفتم عزیزم ابم داره میاد اینقدر دوسم داشت گفت بریز تو و منم با لذت تمام همه رو تو کسش خالی کردم. رفتیم دوش گرفتیم و شام خوردیم از زنم شنیده بود عاشق سکس از عقبم و تا الان تجربه نکردم اصلا نمیزاشت زنم بعد شام دوباره رفتیم تو اتاق یه قوطی وازلین داد بهم گفت بیا گفتم این چیه گفت وازلین گفتم براچی گفت مگه سکس از کون دوست نداری خندیدم گفتم تو از کجا میدونی عوضی خندید گفت قشنگ چرب کن و عجله نکن اروم منم که رو ابرها بودم و باورم نمیشد هم مال خودمو چرب کردم هم کون اونو و ارو ارو شروع کردم باورم نمیشد کیر من یکم کلفت هم هست طفلک متکا رو گاز میگرفت و هیچی نمیگفت تا اینکه کمکم تمام کیرم تو کونش بود اروم اروم شروع کردم تلمبه زدن دوباره شهوتی شده بود و داد میزد جان من زن توام تو نیمه گمشدمی بیشتر تحریکم میکرد و تندتر میکوبیدم چون بار دوم بود نیم ساعتی با روشهای مختلف از کون کردمش ابم داشت میامد گفتم بازم خالی کنم تو گفت نه بریز رو سینههام دوستان یه تجربه واقعا باورنکردنی بود برام تا صبح ۶ مرتبه سکس کردیم و فرداش نای بلند شدن نداشتیم و من با هزار دلتنگی برگشتم تا اینکه چند ماه بعد انها امدن پیش ما و به هزار مکافات یه روز که همه خونه پدر خانمم دعوت بودیم اون گفت من تا خونه خواهرم کار دارم ظهر میام من هم که مثلا سر کار بودم رفتم دنبالش و امدیم خونه ما و دباره یه دل سیر با هم سکس کردیم.
ببخشید طولانی بود اما تجربه به یاد ماندنی بود | [
"زن شوهردار",
"اقوام"
] | 2024-09-22 | 67 | 12 | 107,401 | null | null | 0.000634 | 0 | 4,733 | 1.656982 | 0.309693 | 3.62947 | 6.013964 |
https://shahvani.com/dastan/13-سال-سیاه-سوءاستفاده-جنسی-توسط-ناپدری | ۱۳ سال سیاه سوءاستفاده جنسی توسط ناپدری | null | پیش. نوشت: این داستانه دردناکیه که باورش برای خیلیا مشکله ولی برای قشر بدبخت و بیچارهای امثال ما از این دست اتفاقا بعید نیست.
اولین باری که بهم دست زد ۱۱ سالم بود
ناپدریمو میگم
خیلیا به خاطر سایهی سرش و امکاناتی که برای مادر عامیو بیسوادو ۵ تا بچهی قد و نیم قدش فراهم میکرد بیست و چهار ساعته سرکوفتم میزدن که باید دستای کبره بستشو ببوسی و تا عمر داری ازش ممنون باشی وگرنه الان معلوم نبود زیر کودوم یکی از پلهای تهرون مثل سگ واسه یه لقمه غذا لهله میزدی. سر همین حرفها هم بود که از بچگی یعنی از همون ۱۰ سالگی که سر و کلش تو زندگیمون پیدا شد سعی میکردم باعث افتخارش باشم. افتخار، اون زمان برای عقل ناقص من خلاصه میشد تو اینکه بعد هر شام و ناهار بپرم سفرهی چرکو رنگ و رو رفتمونو جمع کنم و ظرفارو تند تند بشورم و بعدش با یه چایی پررنگ تو استکان نعلبکیو یه نبات کنارش بهش خسته نباشید بگم و بااینکه این کلمه تو دهنم نمیچرخید بابا صداش کنم. آخه بیشرف دوست داشت بهش بگم بابا. من هنوز بابای خودمو یادم نرفته بود و توی خاطر بچگونم نورالله، که مامان آقا نوری صداش میکرد با اون صورت سبزه و ریش و سبیلای پرپشتشو ابروهای گره خورده هیچ شباهتی به بابام نداشت.
وقتی بابای خودمو سر یه حادثه تو محل کارش از دست دادم همون یذره رنگ خوش بچگیهامم شد رنگ موهای باجی عزیز پیرزن بیسواد و خرافاتی که تحت تاثیر فرهنگ کهنه تمام عشقش نوههای پسرش بودن و این شعر معروف «پسر پسر قند عسل دختر دختر کپه خاکستر» از دهنش نمیفتاد. وقتی این شعرو با اون دهن بیدندونش میخوند و داداش کوچیکمو غلغلک میداد بدو میرفتم تو انباری خونه و چارزانو بغض میکردم تا کسی نفهمه چقدر از تحقیر شدن ناراحت میشم.
اتفاقا اولین بار نوری منو تو همون زیرزمین پیدا کرد و بعد از اون کابوسهام شروع شد. تازه ۱۱ سالم شده بود که مامان برای بار شیشم حامله شد. ۳۸ سالش بود و باجی عزیز اینو گذاشت پای رحمت خدا و دوره افتاد تو محله برای نذر و نیاز واسه بچهی پسر که به قول خودش بشه عصای دست پیری و منبع درآمد. من اما سر این موضوع خجالت کشیدم آخه داداش بزرگم واسه خودش مردی شده بود و وقتی این اتفاقو شنید یه داد و بیداد حسابی راه انداخت و حتی سر غیرتش با نوری درگیر هم شد. داداشم معتاد بود؛ همه میگفتن عقلش ناقصه ولی با همون عقل ناقصش خوب و بدو بیشتر از مامان تشخیص میداد. از همون اولم با نوری مخالفت کرد ولی چون از ما جدا شده بود و خودش گیر مخارج اعتیادش بود حریف سرنوشت نشد. مامان میگفت از سراجبار با نوری ازدواجکرده فقط واسه اینکه تو راهآهن کار میکرد و حقوقبگیر بود و خرجی مارو میداد. من اما میگفتم مامان از اون زنایی بود که تا آخر عمرش نیاز داشت سایهی یه مرد بالای سرش باشه، همیشهی خدا سربهزیر داشت و هرچی نوری میگفت زیرلبی زمزمه میکرد چشم.
مامانو دوست داشتم ولی تو سری خور بودن و بیزبونیشو نه. هیچ وقت ندیده بودم از بچگی به خاطر من که تنها دخترش بودم با باجی عزیز که تمام مدت سرکوفتم میزد و تحقیرم میکرد دربیفته. البته توقعی هم نداشتم. از دختر یه بندزن الکلی دست بزن دار چیز بیشتری هم نمیشد انتظار داشت.
از قضا اون روز مامان با یه حال خراب گوشهی خونه افتاده بود و ناله میکرد. حالش خوب نبود. از خیلی قبلتر خوب نبود ولی بعد این حاملگی بدتر هم شد. اون روز هممون گوشهی اتاق دور تا دور نشسته بودیم. من بلند شدم برای نوری و داداشای تازه از سر کار برگشتم چایی بیارم. باجی عزیز کنار مامان نشسته بود و آهسته ذکر میگفت و از نخود کیشمیشای توی مشتش دهن داداش کوچیکم میزاشت. خدا میدونه چقدر دلم از اون نخودچی کیشمیشا هوس کرده بود، همچین که وقتی داداش کوچیکرو نگاه میکردم آب از لب و لوچم راه میفتاد ولی چیزی نگفتم و با بازوهای لاغرم سینی فلزیو استکانای چایی رو برداشتم که ببرم تعارف کنم. نوری چارزانو نشسته بود و با لبخند تماشام میکرد. یه لحظه حواسم رفت به نگاهش و پام به دامن بلندی که به تن یه بچهی ۱۱ ساله غریب میزد گیر کرد و یکم از چاییهای لب پر ریخت تو سینی. همین تلنگر کافی بود تا کنایههای باجی عزیز شروع شه که «آای امان تحفهی سربار خانواده حتی یه چایی هم نمیتونه بیاره و داداشامم با پوزخند خودبرتری شروع کنن به مسخره کردن و دست گرفتن این موضوع». مامانمم مثل همیشه انگار گوشتی باشه کنار دیوار دستی کشید به شکم برجستشو سری تکون داد.
مثل همیشه با بغضم پناه بردم به زیرزمین پر از اسباب و اثاث که تنها دنیای بچگیام بود. پر از کثافت و بوی نا و سوسک؛ اما بازم برام حکم بهشتو داشت. تو تصوراتم خودمو یه دختر خوشبخت میدونستم با یه مشت نخودچی کیشمیش و یه عالم عروسکای قشنگ. یه خورجین داشتم که تو قابلمه مسیه پشت پستو قایمش کرده بودم و توش پر از خرت و پرت بود. سنگای خوشگل موشگل و یه پارچهی زری دوزی که وسطش سوراخ شده بود ولی من دوسش داشتم، یه عروسکم بود که از تو زباله دون کوچه پشتی پیداش کرده بودم. یه دست نداشت و موهاشم کرک بودو یه چششم درومده بود با یه صورت حسابی کثیف ولی من میپرستیدمش. گذاشته بودمش رو دامنم و براش لالایی میخوندم و تو خیالاتم خوش بودم که برای اولین بار صدای نالهی در منو آورد به خودم. نورالله دست به جیب بالای سرم ایستاده بود و یجوری نگام میکرد انگار داره مظلومترین موجود زمینو میبینه. برای اولین بار نزدیکم نشست و با چشمای دریدهی میشیش سرتاپامو برانداز کرد: بهبه داری بازی میکنی؟
مثل برق از جام پریدم ولی دستشو گذاشت رو شونم که بشینم و همزمان با یه لحن مهربون گفت: بازیتو بکن نیمدم دعوات کنم که... راستی بگو ببینم اسم عروسکت چیه بابایی؟
اسم نداره
که اینطور! حالا چرا دختر بابا اخماش توهمه و لب ورچیده، چیشده زینب جان؟
هیچی
دیدم چجوری داشتی به نخودچی کیشمیشا نگاه میکردی. ببین واست چی آوردم
دستشو آورد جلو و با مشت بزرگش دستمو باز کرد و یکم انگشتامو نوازش داد، بعدشم از جیبش اون در و گوهرای دستنیافتنی رو ریخت کف دستم. انقدر ذوق کردم که دلخوریام و حتی حضور غریب نوری تو زیرزمین به طور کل یادم رفت، حتی یادم رفت که تابحال هیچ وقت اینجوری در مرکز توجهش نبودم. نوری همونطور که داشت عروسک زهوار در رفتمو با نگاه تیزش برانداز میکرد یهویی سرشو چرخوند سمتمو و لپمو کشید: ای شیطون پس بگو ساعتایی که صدایی ازت درنمیاد کجا غیبت میزنه پنهونی میای مامان بازی؟؟ دوست داری مامان باشی؟
آروم سرمو تکون دادم که یعنی بله. با دستش به پاش ضربه زد و ازم خواست رو زانوش بشینم. سر جای من روی اون صندلی چوبیه که یه پایش لق بود چمباتمه زده و منتظر بود تا دستشو دور کمرم حلقه کنه. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که صندلی از وزنش کامل میشکنه. چشمم به اون یکی پایش افتاد که با یه کنف به کفهی صندلی بستهشده بود خواستم بگم صندلیه الاناس که پخش زمین شه که نوری با دستش بازومو کشید و منو بین پاهاش وایستوند. دستاشو گذاشته بود رو شونم و بروم لبخند میزد. وقتی دستاش از رو شونه هام پایین لغزیدن تا برسن به بازوهام یکم خجالت کشیدم اما نوری لپمو کشید و گفت اگه دختر خوبی باشم شب برام یه جایزهی خوب میاره. منظورشم از دختر خوبی باشم این بود که اجازه بدم دستشو بکنه زیر روسریم و درحالیکه با موهام بازی بازی میکنه تو بغلش آروم باشم. اونروز در حد ۵ دقیقه همون جا سرپایی با ناز و نوازش بدنم و یه رفتار عجیب که تاحالا ازش ندیده بودم سر و ته قضیرو بند آورد و ولم کرد برم. از اونروز بود که همه چیز رقم خورد. تقدیر تلخ من با یه پدر بیعیب و نقص که شده عاشق دخترش! مرگ مامان موقع زایمان تنها خواهرم محبت نوری رو علنی کرد و تو همهجا سر زبونا افتاد که نوری یه مرد شریف و یتیم نوازه. خواهرم شیشماهه بود که دستمالیهای نوری رسما شروع شد. دو تا داداش بزرگم ازدواجکرده بودن، داداش ارشدم که معتاد بود سال به دوازده ماه خونه نمیومد و فقط میموند داداش کوچیکه که بعد مدرسه از صبح تا شب تو کوچه و محله با دوستاش اینور اونور میپلکید و کسی چیزی بهش نمیگفت. باجی عزیز هم بیشتر وقت گوشهی اتاق سر جاش یا تو چرت بود و یا با زبون تلخش بهمون نیشتر میزد. از همه بدتر خواهر کوچیک و نوزادم بود که باجی عزیز رسما به دنیا اومدنشو نحس و بدشگون میدونست و علنا هر جایی که میتونست سر زبونا مینداخت که پاقدمش خیر نیست و باعث مرگ مامانو بدبختی خانوادشه. حالا من بودم و رسیدگی به یه خواهر نوزادو تحمل نیش و کنایههای باجی عزیز و محبتهای آزار دهندهی نوری. به هر بهونهای که میشد منو میکشوند تو بغلش و گونه و گردنمو میبوسید و از روی لباس با اندام یکدستم ور میرفت و مثلا نوازشم میکرد. تا میومدم اعتراض کنم زبونمو با این حرف که من دخترشم و یه پدر عاشق نوازش و بوسیدن بچشه میبست. باز هم این روند ادامه داشت و من جرعت نمیکردم به کسی بگم که این نوازشهای بیش از حد نوری منو آزار میده. یجورایی خجالت میکشیدم و فکر میکردم همهی پدرا با بچه هاشون همینن. بدبختیم از روزی شروع شد که اولین نشونههای بلوغ درونم ظاهر شد و اولین پریودمو تجربه کردم. رفتار نوری دیگه کاملا علنی شده بود. ۱۴ سالم بود که یبار کاملا اتفاقی دیدم پای کمدمه و یکی از شرتام دستشه و داره بو میکنه و میماله به صورتش. اون لحظه اصلا نفهمیدم این کار چه معنی داره و با خودم فکر کردم حتما دیوونه شده. این قضیرو بروم نیوردم و سعی کردم فراموشش کنم ولی چند وقت بعد ورق کاملا برگشت. از مدرسه برگشته بودم و هنوز روپوشم تنم بود که صدام کرد تو اتاق. تعجب کردم که چرا سرکار نرفته. رو لحاف تشک وسط اتاق دراز کشیده بود و پردههای اتاق رو هم انداخته بود. تو تاریکی چهرش درست دیده نمیشد. با صدای گرفته اظهار کسالت کرد و خواست براش چایی نبات بیارم. کیفمو انداختمو بدو رفتم سمت سماور. باجی عزیز و داداشم خونه نبودن و فقط من بودم و نوری. با دستای لرزون نباتو انداختم تو استکان و رفتم سمت اتاقش. پاشد چمباتمه زد تو جاش و چاییرو ریخت تو نعلبکی و بعد دو تا فوت گفت ممنون دخترم. خواستم تنهاش بزارم اما گفت بمون کارت دارم. استکانو که سرکشید دستمو گرفت و گفت حالش خوب نیستو قلبش درد میکنه و خواست پیشش بمونم. دوزانو و معذب نشسته بودم روبروش و نمیدونستم باید چیکار کنم. ازم خواهش کرد راحت باشم و مانتو مقنعرو از تنم بکنم و یکم پیشش یا به قول خودش پیش بابایی دراز بکشم. خودشم یه زیرپوش سفید تنش بود که موهای سینش دستهدسته از بالای بندش معلوم بود. امتناع کردم و به بهونهی درس خواستم از اتاق بزنم بیرون اما دستمو گرفت و کشید تو رختخواب و از پشت بغلم کرد. بچه بودم و کمرو. با خودم گفتم اون مثل بابامه کاری باهام نداره که. لابد یکم کنارش بخوابم میزاره برم پس ساکت موندم و اونم دستشو انداخت دورمو مثل همیشه شروع کرد به ناز و نوازش. کمکم دستمو گرفت تو دستشو شروع کرد زیر لب زمزمه کردن که من دیگه برای خودم خانومی شدمو باید بیشتر مراقب خودم باشمو حواسم بیشتر به بابام باشه و اینکه یه چیزایی هست که باید در موردشون بیشتر بدونم. همونطوری آروم آروم دستمو برد زیر لحاف و از روی پیرهن کشید رو شکمش. بازم ول نکرد و آروم آروم دستمو روی شکمش حرکت داد تا حس کردم انگشتام به یه چیزی پایین شکمش داره برخورد میکنه. اول فکر کردم تصادفه و خیالات برم داشته اما دوباره دستمو کشید روش و اینبار قشنگ حسش کردم. یه چیز سفت و گرد بود که بعدا فهمیدم سر آلتشه. دستمو میمالید روش و دم گوشم آهسته آه میکشید. کمکم بیشتر پیش رفت و دستمو کامل رو زیر شیکمش حرکت میداد. حس عجیب و غریب لمس یه چیز سفت و بزرگ از طریق انگشتام به مغزم منتقل شد و با وحشت خواستم بازومو پس بکشم ولی مانعم شد. اینبار محکمتر انگشتامو روش فشار میداد و با اون یکی دستش رسما از روی مانتو نوک برجسته و تازه جوونه زدهی سینههامو میمالید. از تماس دستش دردم میومدو دلم میخواست بزنم زیر گریه هرچی بهش میگفتم توروخدا بابا... انگار نمیشنید. برعکس جریتر میشد. دستمو از روی لباس برد داخل شرتش و برای اولین بار تو طول زندگیم آلت یه مردو از نزدیک لمس کردم. داغ بود و شبیه یه لولهی سفتی که یه پوست نرم کشیده باشن روش. ترسیده بودم و دلم میخواست از اتاق برم بیرون ولی دست نوری محکم بدنمو از پشت چسبیده بود. شروع کرد دلداری دادن که نترسو دیر و زود باید این چیزارو تجربه کنی و کی بهتر از من برا اینکه اینارو به دخترش یاد بده...
اونروز با همون حرفا که این چیزا طبیعیه و نترسو گریه نکنو الان تموم میشه انقدر از پشت مالوند بهم و بدنمو دستمالی کرد تا بالاخره حرصش خالی شد و ولم کرد برم ولی گفت از این قضیه با هیشکی حرف نزنم چون آبروی منه که میره و همه تف و لعنتم میکنن. چنبار دیگه هم با همین روش اینکارو باهام تکرار کرد و با این شیوه که بیا یکم کنارم دراز بکش دخترم خودشو ارضا میکرد. اون زمان کاملا احساس میکردم این قضیه طبیعی نیست ولی جرعت نداشتم به کسی چیزی بگم. نوری انقدر با حرفاش زده بود تو سرم که همه جوره فکر میکردم اگه کسی این قضیرو بفهمه مقصر اصلی منم نه اون... یه شب که همین روند داشت تکرار میشد برای اولین بار دست کرد تو شرتم و گفت که باید دامنمو از تنم دربیارم. سر این حرفش به شدت وحشت کردم و سعی کردم مقاوت کنم اما با وقاحت پای خواهرمو کشید وسط و گفت اگه به حرفاش گوش ندم میکشتش. آنچنان جدی از کشتن خواهرم حرف میزد انگار اون طفل معصوم بچهی خودش نیست! نمیدونستم باید چیکار کنم. با چشمای اشکآلود اجازه دادم برای اولین بار کامل لختم کنه. انقدر خجالت میکشیدم که حتی ۱ ثانیه هم چشمامو باز نکردم و ته دلم حس میکردم چون من هیچی نمیبینم لابد اونم نمیتونه این صحنرو ببینه... نوری به وسط پام و کل بدنم دست میکشید و «جون» میگفت. منو برگردوند روی پاهاش و از پشت به باسنم ور میرفت و سوراخمو انگولک میکرد. انقدر اینکارو تکرار کرد تا حس کردم آلتش که اون موقع زیر شکمم افتاده بود و به پوستم فشار میورد با چنتا تکون شدید بدنمو خیس کرد. تو عالم بچگیه خودم فکر کردم شاشیده و اون خیسیه رو شکمم از ادراره
اونجا برای اولین بار با آب یه مرد آشنا شدم و این روند تلخ همچنان ادامه پیدا کرد. با اینکه اوایل واقعا انجام خواسته هاش برام مشکل بود اما تا دو سال بعدش کمکم به این موضوع عادت کردم که من باید به عنوان یه دختر ناپدریمو ارضا کنم. یه رابطهی مخفی و از سر ذلت با باج سکوت.
۱۶ سالم بود که این رابطه شکل دیگهای به خودش گرفت. دیگه لمس خشک و خالی بدنم و لخت تو بغلش خوابیدنو گذاشتن آلتش بین رون پاهام و ور رفتن و انگشت کردن سوراخم ارضاش نمیکرد. مقدمات اولین آنال توی یه شب زمستونی و درحالیکه عزیز خونه بود اتفاق افتاد تو سرما و تاریکی اتاق به خودم میلرزیدم و نوری با اون بدن پشمالو و شکم بزرگش از پشت آلت زشت و بدقوارشو که یه قوس عجیبم داشت، لای پاهام حرکت میداد و هرچند ثانیه یبار سرشو میفشرد به سوراخم. یهو خم شدو یه تف انداخت کف دستش و دوباره مالوندن آلتشو با ضربههای شدیدتر از سر گرفت. یه آن حس کردم که وجودم و دل و رودم آتیش گرفت. اگه دستش به موقع رو دهنم چفت نشده بود صدای فریادم تو کل خونه میپیچید. تو این ۲ سال انقدر انگشتم کرده بود که سوراخم کیپ نباشه ولی نه اونقدر که پذیرای یه آلت گنده و سفت باشم. اون شب نوری با درد شدیدی که از هر ضربه تو تنم میپیچید کارشو تموم کرد.
روز اول حس میکردم بیرون روی دارم و بار هربار راه رفتن و نشستن درد بدی تو مقعدم میپیچید. ناپدریم انقدر این کارو باهام تکرار کرد تا دیگه از این رابطهی اجباری اون درد اوایل رو نداشتم فقط گاهی اوغات اختیار باد معده و بعضی مواقع حاد مدفوعمو تا حدودی از دست داده بودم. نوری هربار با ناز و نوازشو محبت و گاها تهدید به این تجاوزها ادامه میداد. دیگه برام عادی شده بود که هرزمانی که اون اراده کنه و کسی نباشه شرتمو بکشه پایین و با لمس و مالوندن سینههام و میک زدن لب و گردنم آلتشو از پشت بتپونه تو باسنم و آبشم همونتو خالی کنه. مثل دیوانهها از این کار لذت میبرد و من هربار انگار که از نو بهم تجاوز میشه درد میکشیدم.
تو این بین فقط پا گرفتن و بزرگ شدن خواهرم بود که بهم آرامش میداد و همهی دنیای سیاهم خلاصه میشد تو خندیدنای الهام. زمانیکه دیپلممو گرفتم و داشتم برای کنکور آماده میشدم، باجی عزیز که این همه سال بانیه از بین رفتن اعتماد به نفس و دنیای سیاه بچگیام بود از دنیا رفت و نوری همین موضوع رو بهونهای کرد که تا اجازه نده من برم دانشگاه. دیگه رسما تبدیل شدم به یه کلفت بی چون و چرای خونه کاشونهی نوری و یه مادر کم سن برای الهام. داداش کوچیکم برعکس من که درسخون بودم از زیر بار درسو مدرسه در میرفت و همین مساله باعث شد نوری دستشو توی همون راهآهن بند کنه. یه شب دیروقت کنار الهام خوابیده بودم که نوری کلید انداخت و اومد تو. از دیدن هیبتش مثل همیشه وحشت کردم، بهم اشاره کرد آروم بلند شم و باهاش برم تو اتاق. برای اینکه الهام بیدار نشه خودمو رسوندم بهش. حالش خراب بود. همون اول لباشو گذاشت رو دهنم و دستشو وحشیانه کرد تو شرتم. تا اومدم حرفی بزنم در گوشم گفت هیس دوست نداری که برم سراغ الهام؟. دامنمو همونجا کشید پایین و چنگ زد به وسط پام. با وقاحت تمام هر چیزی که از دهنش درمیومد میگفت و به اصطلاح قربون صدقم میرفت و برجستگیه آلتشو محکم میمالوند بهم. بلیزمو تو همون حالت داد بالا و سرشو گذاشت رو نک یکی از سینههام و شروع کرد به مکیدن. انقدر مست بود که نمیتونست لباسارو کامل از تنم در بیاره. همونطوری آلتشو کشید بیرون و بعد خوردن سینههام خوابوندم رو زمین. فکر کردم مثل همیشه میخواد بکنه تو پشتم اما بدون هیچ آمادگی آلتشو با حرص فشار داد تو واژنم و من از درد چشمام سیاهی رفت. مدام تکرار میکرد الان تموم میشه عزیزم چیزی نیست یکم تحمل کن، جونم قربون کست برم و... با همین حرفا کمتر از ۵ ثانیه همهی آبشرو ریخت توم و بعد بوسیدن پیشونیم رفتو خودشو انداخت تو جاشو خوابید. من با همون وضع تا صبح میلرزیدمو اشک میریختم ولی همچنان میترسیدم که کسی بفهمه. به خاطر الهام به خاطر آبرو... به خاطر... نمیدونم بخاطر چی؟ شاید بی عرضگیه خودم
دیگه آخرین پردههای شرم و حیا بین من و نوری از بین رفته بود. دیگه رسما هرکاری دلش میخواست باهام میکرد. از پشت و جلو هروقتی که دلش میخواست بهم تجاوز میکرد و حتی به خودش زحمت نمیداد که آبشرو بیرون از بدنم خالی کنه. انگار این قضیه که من مثل یه برهی مطیع و آروم تو بغلش بخوآبمرواون هرکاری که میخواد باهام بکنه براش عادت شده بود. بعد از اون چنتایی برام خواستگار اومد اما نوری همرو به بهونهی مناسب نبودن رد کرد. خیلی وقتا برای اینکه تو خونه با من تنها باشه الهامو داداشمو میفرستاد خونهی خواهرش و با دست باز از بدنم لذت میبرد و آخر هر رابطه همون تهدیدای همیشگی رو کنار گوشم میخوند. شده بودم مثل بردهای که حتی اگه بهش آزادی هم میدادن نمیتونست از جاش حرکت کنه چون بال و پری برای رفتن نداشت. ۱۹ سالم بود که برای اولین بار ازش حامله شدم. به خاطر اطلاعات محدود و عدم رابطهای نزدیک با یکی از همجنسام هیچی از بارداری نمیدونستم و خیلی دیر فهمیدم. نوری هم وقتی فهمید با مشت و لگد افتاد به جونم. فکر میکردم میبرتم دکتر ولی نبرد. عوضش منو از اون خونه دور کرد. خونهی جدیدم یه اتاق بود نزدیکای خود خط راهآهن. همونجا زایمان کردم. تنهای تنها. حتی مرگو به چشمام دیدم. وسط اتاق انقدر جیغ زدم تا از هوش رفتم. وقتی چشمامو باز کردم دور و برم فقط خون بود و یه بچه که با صدای ضعیف گریه میکرد با یه بند ناف متصل که وسط پاهام افتاده بود. آخرین چیزی که دیدم تصویر نوریه حیرون و وحشتزده بود تو چارچوب در. نمیدونم چجوری زنده موندم و نوری چجوری اوضارو سر و سامون داد فقط میدونم حتی یبارم بچمو تو بغل نگرفتم. بعدها که از نوری درموردش سوال کردم به جای جواب فقط بهم گفت بچهی حروم زاده نگهداشتن نداره.
انقدر اصرار کردم تا بالاخره فهمیدم بچرو گذاشته کنار یه مسجد و بعد خودش برگشته. گهگاهی میرفتم دیدن الهام و داداش کوچیکم. نوری به دروغ گفته بود بیسر و صدا ازدواج کردم. یه مدت بعد داداش کوچیکمو بردنو خبرش به گوشمون رسید که با مواد گرفتنش. حس میکردم دنیا رو سرم خرابشده. همهی زندگیم شده بود الهام و الهام و الهام. به خاطرش حاضر بودم جون خودمم بدم. نوری هم از تنها نقطه ضعفم سواستفاده میکرد و همه جوره و به هرطریقی هوس هاشو روم پیاده میکرد تا اینکه ۵ سال بعد مثل سگ از دنیا رفت و این راز کثیفو به سینهی خاک برد. بعد مرگش حتی یه قطره اشکم نریختم. حالا ۲۴ سالمه و میتونم بگم یه دختر آزادم اما هیچی از خودم ندارم نه پای رفتن و نه بال پرواز، نه اعتماد به نفس یه شروع دوباره و نه قدرت دوباره ایستادن روی پاهام. من از همون ۱۱ سالگی مردم و حتی امیدی هم برای دوباره زیستن ندارم. تنها امید زندگیم خواهرمه و بزرگترین حسرت زندگیمم یبار در آغوش کشیدن بچهای که حتی دستمم به تنش نخورد
نوشته Based on a true story | [
"ناپدری",
"سوءاستفاده"
] | 2017-02-10 | 41 | 2 | 106,073 | null | null | 0.006633 | 0 | 17,522 | 1.6459 | 0.365501 | 3.643176 | 5.996303 |
https://shahvani.com/dastan/خاطرات-یک-دختر-چاق | خاطرات یک دختر چاق | پریناز | خاطرات یه دختر چاق
دیگه خسته شده بودم. از این همه جماعت که فقط هیکل براشون مهم شده بود و اصلا انگار زیبایی منو نمیدیدن. من شباهت زیادی به ادل خوانندهی معروف دارم هم چهرم هم هیکلم انگار منو اون خواهریم. اما با وجود زیبایی ظاهری هیچ پسری منو دوست نداشت فقط به خاطر اینکه براشون جاذبه سکسی نداشتم. چون شکم تخت نداشتم. رونام بازوهام وهمه جام بزرگ بود و بدتر از همه اینا اینکه خداهم بهم اراده رژیم گرفتن نداده بود. دیگه کمکم بزرگشده بودمو شهوت به سراغم اومده بود. دیگه ۱۹ ساله شده بودم. حقیقتا تا اون موقع فکر میکردم که یه دختر نمیتونه خود ارضایی کنه و فقط باید کیر بره تو کسش که ارضا بشه تا اینکه یه شب که مامان بابام رفته بودن خونهی عموم اینا (خاستگاری دختر عموم بود) منم خونه تنها بودم یه کم ماهواره دیدم البته کانالایه سوپرمون بسته بود چند تا صحنه تو فیلما دید مو رفتم خوابیدم. رو تختم بودم که نمیدونم چی شد که دستم رفت سمت کسم یه کم باهاش ور رفتم دیدم که حال میده دستامو رو کسم بیشتر تکون دادم با سرعت بیشتری میترسیدم سمت سوراخم ببرم فقط چوچوله هامو میمالیدم بعد از چند دقیقه یهو یه احساس عجیبی تو تمام بدنم پیچید احساسی که قابل تشبیه به هیچچیز نبود به حدی این احساس به من حال داد که احساس میکردم تو آسمونام.
دیگه از فرداش افتادم دنبال فیلم سوپر از دوستام خواستم که برام پیدا کنن اونا هم از دوست پسراشون میگرفتنو بهم میدادن. کارم شده بود خود ارضایی اما دیگه بعد از یه مدت حال سابقو نمیداد. راستشو بخواید با دیدن اون خانمهای خوشهیکل تو فیلما دچار افسردگی شده بودم. با خودم میگفتم خدایا یعنی یه پسر تو دنیا پیدا نمیشه که خود من براش مهم باشم نه اندامم؟ من شهوتم بالا بود اما جنده نبودم و بالاخره سر سفره پدر مادر بزرگشده بودم اما اگه یه نفر پیدا میکردمو واقعا بهم ثابت میشد که عاشقمه و منم دوسش داشتم حاضر بودم باهاش عشقبازی کنم. اما افسوس که هیچکس سمت من نمییومد حتی تو خیابون بهم تیکه هم نمینداختن. تا اینکه یه روز مامانم گفت که فردا پسر خالت از آلمان میاد خالتم یه مهمونی گرفته. وای خدای من به جای اینکه خوشحال بشم ناراحت شدم چون میدونستم فردا شب همه دخترای فامیل بهترین لباساشونو میپوشن اما من اگه قشنگترین لباسایه دنیا رو هم میپوشیدم تو تنم عین گونی میشد. عکسای جدید پسر خالمو تو فیس بوک دیده بودم. قیافه و هیکلش بد نبود اما واسه من داشتن یه همچین کسی مثل رویا بود. شب واقعا خسته شده بودم از همه و بیششتر از بقیه از خود بی ارادم. خیلی گریه کردم تا خوابم برد. فردا صبح دوست نداشتم از خواب بیدار شم حتی میخواستم خودمو از صبحش بزنم به مریضی که شب نرم مهمونی اما میدونستم خالم غوغا میکنه و البته خودم دوست داشتم پسر خالمو ببینم. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که برم. رفتم جمهوری تا واسه شب لباس بخرم اما مگه لباس واسه یه دختر ۹۰ کیلویی هم هست؟ بعد از کلی گشتن یه پیراهنه ماکسی مشکی پیدا کردم که هیکلمو لاغرتر نشون میداد اما بازم ۳۰ کیلو اضافهوزن چیزی نبود که پشت لباس پنهان بشه. خلاصه پیراهنو خریدمو رفتم خونه. خیلی خسته شده بودم واسه همین موهامو ساده سشوار کشیدمو یه آرایش معمولی کردم. خودمو تو آینه که نگاه کردم اشک تو چشام جمع شد آخه این زیبایی صورت با این اندام نتراشیده کاملا محو شده بود. خلاصه کمکم وقت رفتن رسیده بود نمیدونم چرا خیلی استرس داشتم. تا برسیم خونهی خالم هزار بار با خودم تمرین کردم که چجوری با پسر خالم سلام علیک کنم. رسیدیم به خونه خالم. خالم شوهرش و پسرش اومدن استقبالمون. اصلا باورم نمیشد شهاب (پسر خالم) انقدر خاکی و خونگرم باشه. ازش خوشم اومد اما باید فکرشو از ذهنم بیرون میکردم تو همین فکرا بودم که دیدم دستشو سمتم دراز کردو گفت تو پرینازی؟ وای چقدر خوشگلی تو! خدای من از تعجب داشتم شاخ در میآوردم آخه هیچ وقت این جمله رو از زبون یه پسر نشنیده بودم! داشتم با بقیه مهمونا احوالپرسی میکردم اما همهی فکرم پیش شهاب بود. خلاصه تو مهمونی شهاب چشم از من بر نمیداشت حتی شامشو اومد پیش من خورد. همهی اینا برام مثل معجزه بود. آخر شب بهم گفت فردا بیا خونهمون کارت دارم. خدای من وقتی رفتیم خونه خوابم نمیبرد همش فکر اونو فردا بودم. فرداش که شد رفتم خونهشون خالم اینا هم بودن. خونهی خالم یه حیاط بزرگ داره بعد از ناهار بهم گفت بریم تو حیاط قدم بزنیم. رفتیم بعد از کلی کس شعر گفتن بهم گفت تو خوشگلترین دختری هستی که من دیدمش میای بیشتر در کنار هم باشیم تا اگه تو هم از من خوشت اومد موضوع رو با خانواده هامون در میون بزاریم؟ من داشتم سکته میکردم از حولمم همونجا اوکی و بهش دادم! ۱ ماه از رابطمون گذشت من از همون اول به مامانم گفتم اما گفتم چیزی به روی خودش نیاره. من راجع به چاقیمم باهاش حرف زدم که اون گفت تو آلمان دخترای خوشهیکل زیادی دو رو برم بودن اما هیچ کدوم به دلم ننشستن گفت با هیکل من مشکلی که نداره که هیچ تازه دوسم داره! دیگه خیالم راحت شده بود تو این مدت چند بار گونههای همدیگرو بوسیده بودیم اما نه بیشتر تا اینکه یه روز خونهی خالم اینا بودم که خالم گفت همسایه بالا ایشون تولد دارن و میره اونجا منو شهابم تنها شدیم.
نمی دونم چرا قلبم تند تند میزد انگار مطمئن بودم که امروز اتفاقی میافته که حرف شهاب مثل آب بخی بود که روم بریزه گفت من میرم حموم! از دستش ناراحت شدم البته اصلا تو فکر سکس نبودم اما دوست داشتم تنها کنارم باشه. رفت حموم منم رفتن پای کامپیوترش تو فیس بوک بودم که یکی اومد جلوی چشمامو گرفت گفت میدونی چقدر عاشقتم؟ شهاب بود. فقط یه لبخند بهش زدم که یهو گرمای یه چیزیو رو گردنم احساس کردم... وای شهاب داشت گردنمو میخورد دستشو از رو چشمام برداشت برگشتم تو چشاش زل زدم. انگار هر دو به کاری که میخواستیم انجام بدیم شک داشتیم. من فقط ترسم از ورود خاله بود. دلو زدم به دریا بغلش کردمو آروم لبامونو گذاشتیم رو هم اولش آروم بعد وحشیانه لبای همو خوردیم. واقعا که لذتبخش بود بعد دستش آروم رفت زیر بلوزم از رو سوتینم سینههای بادکنکیمو مالوند برام وای قبلا این کارو خودم برای خودم انجام میدادم اما با دست مردونه یه چیز دیگه بود دستش رفت زیر سوتینم دیگه طاقت نیاوردم بلوزو سوتینمو در آوردم. خجالت میکشیدم شکممو ببینه اما اون سینههامو شکممو همه رو میلیسید. منم دیگه جسورتر شده بودمو دستمو از رو شلوار گذاشتم رو کیرش دیدم که حسابی سیخ شده دوست داشتم زودتر ببینم کیرشرو واسه همین خیلی زود شلوارو شورتشو کشیدم پایین. اندازه کیرش معمولی بود مثل اکثر فیلم سوپرا که دیده بودم. یه کمم مو داشت و بوی زیاد خوبی هم نمیداد اما حالا نوبت من بود که ضعفشو به روش نیارم. شروع کردم به ساک زدن ازم عذر خواهی کرد که مو داره گفت واسه همین میخواسته بره حموم اما ترسیده خاله بیاد دیر شه نرفته. اصلا باورم نمیشد که این منم که اینجوری دارم ساک میزنم. خودش صورتمو کشید کنار گفت الان آبم میاد بعدشم گفت حالا نوبت منه. شلوارمو در آورد شورتمم همینطور خدا رو شکر کسم حسابی تمیز بود. منو نشوند لبه تختش لای پامو باز کرد شروع کرد خوردن کسم بالاترین لذت زندگیو اون لحطات احساس میکردم انقدر خورد تا ارضا شدم میدونستم اون ارضا نشده اما میترسیدم که یه وقت نره سمت سوراخم اما اون فهمیدهتر از این حرفا بود استرسمو که دید گفت آدم رونایه به این گنده گیو ول میکنه میره سراغ کس؟ کیرشرو گذاشت لای پامو شروع کرد به تلمبه زدن صدامون تو خونه پیچیده بود
انگار اصلا از اومدنه کسی استرس نداشتیم یهو دیدم که لای پام آتیش گرفت آبش اومده بود. با دستمال پاک کرد. همدیگرو بغل کردیم و داشتیم لب میگرفتیم که صدای مامانم تو گوشم پیچید صدا هی نزدیکتر میشد... آره داشتم میشنیدم که میگفت پاشو مگه نمیخوای واسه مهمونی امشب لباس بخری؟ چشمامو باز کردمو دیدم که وای همهی اون روزای قشنگ خواب بودن... و من همون دختر تنهای چاقم که واسه هیچکس اهمیت نداره... پتو رو کشیدم رو سرمو آروم گریه کردم... | [
"چاق"
] | 2013-07-12 | 15 | 1 | 169,900 | null | null | 0.009868 | 0 | 6,754 | 1.33174 | 0.141267 | 4.50224 | 5.995812 |
https://shahvani.com/dastan/بهترین-پارک-آبی | بهترین پارک آبی | نور تاریک | با چهار تا از هم دانشگاهی هام تصمیم گرفتیم اخر هفته بریم پارک ابی...
دو تاشون ساکن همون شهر بودند و سه نفرمون از شهرهای مختلف خوابگاهی بودیم. کلا این اکیپ همیشه باهم بودیم و باهم دیگه خوش میگزروندیم.
ساعت ۳ ظهر بود که رسیدیم ورودی پارک ابی. خیلی شلوغ نبود ولی خلوت هم نبود. البته از ساعت ۵ به بعد دوستام میگفتند خیلی شلوغ میشه.
کتونی هام را تحویل دادم و دستبندم را تحویل گرفتم و وارد رختکن شدیم.
چون اواخر فصل پاییز بود و هوا کمی سرد شده بود هممون با لباس زمستونی بودیم که مبادا در برگشت سرما بخوریم و به همین دلیل تعویض لباس هامون طول میکشید.
کمدهامون کنار هم دیگه بود و بعد از گزاشتن وسایلمون داخل کمدها شروع به درآوردن لباس هامون کردیم و بیمزه بازی و شوخی دوستام شروع شد. هرکدوم به هر روشی یه شوخی با دیگری میکرد و من هم ازشون کم نمیوردم و همه جوره تلافی میکردم و داشتیم باهم دیگه کیف میکردیم و پنج تا دختر ۲۰ تا ۲۲ سال سالن رختکن را رو سرمون گزاشته بودیم و همه بهمون نگاه میکردند. البته اینم بگم دوستام همشون برا خودشون دافی هستند و شاید فقط من توشون یکم ساده پوش و کم ارایش هستم.
پالتو و شال و بولیزم را درآورده بودم و داشتم شلوار جینم را در میوردم که متوجه نگاه ثابت یک دختر به خودم شدم که تقریبا ۲۷ و ۲۸ سالی بهش میخورد و هیکل توپر و ورزشی داشت و یه ۱۰ سانتی از من قد بلندتر بود. البته اینجور نگاهها برام عادیه به خاطر رنگ پوستم که سبزه و برنزه است ولی نگاههای این دختره بکم متفاوت برام بود.
تنها دوست پسرم که البته الان ۳ ماهی میشه باهاش کات کردم همیشه بهم میگفت تو اگه بازبگر پورن میشدی اسکار بهترین رنگ پوست را حتما میگرفتی و به زبون سادهتر خرم میکرد و چه عذابها که بعدا بهم نداد که ازش بگزریم بهتره...
شلوارم را درآوردم و با یه شورت و سوتین ست لیمویی به سمت اتاقک تعویض مایو رفتم که دوستام با دیدن ست لباس زیرم دوباره شروع کردن به مزه و تیکه انداختن بهم.
داخل که شدم پشتم را به در کردم و شورت و سوتین و جورابم را درآوردم و بعد چرخیدم که مایوام را از آویز لباس بردارم و بپوشم که چشمم به همون دختر افتاد که دیدم به در چسبیده و داره از بالای اون در کوتاه رختکن بدن من را برانداز میکنه که وقتی باهام چشم تو چشم شدم یهو جا خورد و خودش را عقب کشید و صورتش را به سمت دیگه چرخوند.
من همجنسگرا نیستم ولی تو دوران دبیرستان و دانشگاه چندباری با دوستام شیطونی کردم ولی همه اونها با دوستای صمیمیام بود و تاحالا به هیچ دختر یا خانم غریبهای حس جنسی نداشتم ولی تو اون لحظه یه حس غریبی درونم جرقه خورد و بوی شهوت از اون دختر استشمام میکردم.
مایو مشکی نارنجی دو تیکهام را پوشیدم و بدون هیچ واکنشی اومدم بیرون و با دوستام با سر وصدا و عجله به سمت سرسرهها شروع به دویدن کردیم.
چندتایی سرسره سوار شدیم و یه یک ساعتی از ورودمون میگذشت. رفتیم تو صف یکی از سرسرهها که کمی شلوغ بود و با دوستام گرم صحبت و خندیدن بودیم که احساس کردم یه چیزی از پشت داره به پاهام کشیده میشه. اولش توجهی نکردم و گفتم به خاطر شلوغیه. ولی کمی که جلوتر رفتیم دیدم انگار ریتم منظمی داره و وقتی برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم بله همون دختر خانمه که اونم داره با دوتا دوستاش صحبت میکنه و به ظاهر سهوا بدنش به بدن من میماله.
برگشتم و نگاهش کردم و وقتی با دقت به صورت و موهای دم اسبی و سینههای نسبتا بزرگش دقت کردم دیگه اون جرقه شهوت تبدیل به یک شعله شد و نفس هام کمی نامنظم شد. تاحالا چنین حالتی برام اتفاق نیوفتاده بود که با دیدن بدن یک دختر اینطوری داغ و دگرگون بشم.
همینطور که داشتم به لبها و سینههاش نگاه میکردم صورتش را سمت من چرخوند و با یک لبخند خیلی شیرین و ملیح منا مجذوب خودش کرد و منم در جواب یک لبخند شیرینتر به اون تحویل دادم.
دیگه مغزم کار نمیداد و هر لحظه منتظر بودم یه قسمت از بدنش به بدنم برخورد کنه و اصلا متوجه صحبتهای دوستم که داشت پشت سر هم تعریف میکرد نبودم و فقط با خنده و تکان دادم سرم حرفاش را تایید میکردم.
دیگه کمکم منم باهاش همراهی میکردم و سعی میکردم به بهانهها مختلف بدنم را به بدنش بمالم.
یه ۱۰ دقیقهای دیگه باید منتظر میموندیم تا نوبتمون بشه و این صف برام لذتبخشترین صفی بود که تاحالا توش ایستاده بودم. بعد از کات کردن با دوست پسرم خیلی وقت بود دیگه نه خودارضایی کرده بودم و نه دل و دماغ دیدن فیلم پورن را داشتم و این باعث شده بود تا هورمونهای جنسی خفتهام تو این موقعیت تحریک بشند و به تلاطم بیوفتند. دختره هم که فهمید بود من داغ کردم دیگه راحتتر شده بود و با انگشت پاهاش پاشنه پام را نوازش میداد یا با سر انگشتای دستش به حالت قلقلک به روی دستم میکشید. من دختر سر و زبون داری هستم و از این نظر بین دوستام معروفام ولی تو اون زمان هرجور میخواستم سر صحبت را باهاش باز کنم نمیتونستم. نمیدونم میترسیدم یا خجالت میکشیدم. بعد از چند دقیقه دیدم داره میزنه سر شونه هام و با یه لبخند ازم پرسید دانشجویی؟ من که یه لحظه هول کرده بودم گفتم
_بله چطور؟
+اخه دیدم لهجه و رنگ پوستت به اینجا نمیخوره حدس زدم دانشجو باشی
_اره دانشجو دانشگاه آزادم
+چی میخونی، ترم چند هستی؟
_حسابداری، ترم ۵ هستم
+به سلامتی، موفق باشی
_سلامت باشید
+من شادی هستم
_خوشبختم منم ملیکا هستم
دستش را دراز کرد و منم باهاش دست دادم و دست دادنمون یکم از حالت عادی طولانیتر شد و تو این زمان کم با شست دستش روی دستم را نوازش کرد که یه حس دوستی و صمیمیت ازش دریافت کردم و بعد دستمون از هم جدا شد.
_شما ساکن همینجا هست؟
+اره
_برا تفریح زیاد اینجا میایید؟
+نه، سالی یبار یا دوبار، اونم بیشتر برا استخر و سونا میاییم وگرنه سرسره هاش دیگه تکراری شدند
_ولی خب برا ما که دفعه اولمونه جذابیت داره. پس حالا چی شده که اومدین تو این صف طولانی این سرسره؟
+این سرسرهاش خیلی باحال وخوبه، هر دفعه بیام این سرسره را حتما میرم، البته ادمهای تو صفش هم برام جذاب بودند (همراه با لبخند)
من دیگه چیزی نگفتم و فقط با ارتباط چشمی سعی کردم حسم را بهش منتثل کنم.
تیوپ این سرسره هم مثل اکثر سرسرهها به صورت دونفره بود و ما چون ۵ نفر بودیم قرار گزاشته بودیم هر سرسره یکیمون با یه غریبه بیاد و تو این سرسره نوبت من بود و من فرصت را غنیمت شمردم و موضوع را به شادی گفتم و چون اونها هم ۳ نفر بودند قبول کرد که باهم سوار بشیم.
این سرسره سرعتی نبود و به صورت پیچ در پیچ و اروم حدود یک دقیقهای دور کل سالن میجرخید و بعد میوفتادیم تو یک استخر.
دوستام دوتا دوتا سوار شدند و داخل سرسره رفتند و نوبت ما که شد من جلو نشستم و شادی پشت سر من نشست و پاهاش را از دوطرف کنار من گذاشت. تو همون لحظه اول پاهاش و ناخنهای زیباش با لاک مشکی توجهام را به خودش جلب کرد و بیاختیار به جا دسته تیوپ پاهای شادی را محکم تو دستم گرفتم. شادی هم از پشت سر گفت ای جان پاهام را محکم بگیر که نیوفتی بلک جذاب و شروع به حرکت کردیم. اولش شروع کردیم به جیغ زدن الکی و نور سرسره تاریک و روشن میشد و شیب سرسره هم کم و زیاد میشد. یه جا سرعت تیوپ خیلی کم شد و سرسره تاریک مطلق شد و من شروع کردم به جیغ زدن که حس کردم دوتا دست رو سینههامه و داره سینههام را از روی مایو میماله. سریع جیغم بند اومد و فهمیدم که شادی دیگه طاقت نداره و خودش را هرجور بود به سینههای من رسونده بود. ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که چراغهای رنگی روشن شد و سرعت تیوپ زیاد شد و شادی به عقب پرت شد و دستش از رو سینههام جدا شد.
شادی دیگه روش باز شده بود و تو سرسره داد میزد ملیکا تو خیلی جذاب و سکسی هستی و هی تکرار میکرد و من فقط گوش میدادم و لذت میبردم و چون هیچ کاری برای نشون دادن حسم نمیتونستم انجام بدم فقط کف پاهاش و انگشتاش پاهاش را با دستام میمالیدم و فشار میدادم چون لعنتی پاهاش خیلی خوشتراش و جذاب بود.
بلاخره سرسره تمام شد و پرت شدیم داخل استخر.
داخل استخر شادی سریع خودش را از پشت چسبوند بهم و گفت ملیکا بیا تا باهم بریم سونا و بعد از من جدا شد و گفت خیلی خوب بود دختر و رفت به سمت سونا.
حالا من دوستام بالای استخر منتظرم بودند و من تو فکر اینکه چطور اونها را بپیچونم.
اومدم بالا و بهشون گفتم بچهها من سرم تو این سرسره خیلی گیج رفت و میرم دستشویی و بعد هم یکم دوش اب سرد بگیرم و دوباره میام پیشتون. یکی از دوستام که خیلی با معرفته اصرار داشت که دنبالم بیاد که با هزار حرف و تعارف راضیاش کردم که با اونا بره. منم سریع راهم را کج کردم و رفتم به سمت سالن سوناها. شادی دم در سالن بخار منتظرم بود و وقتی منا دید خیلی خوشحال شد و گفت:
+فکر کردم نمیای، نا امید شدم
_پیچوندن دوستام خیلی کار سختی بود ولی موفق شدم
+غیر از بدنت از زرنگیات هم خوشم اومد
_خب دیگه از چیام خوشت اومده خانم خوشگله
+از اون زبون بازیات هم خوشم میاد
_زبون بازیم را باید در عمل ببینی
(جفتمون زدیم زیر خنده)
_خب حالا چکار کنیم عزیزم
+دو نفر داخل سونا بخارند، دیگه باید بیاند بیرون
_خب میریم داخل اون اخر میشینیم، تو سونا بخار که کسی کسی را نمیبینه
+ای ناقلا مثل اینکه خیلی بی تابیا، بریم
رفتیم داخل و دیدم دوتا خانم مسن همین اول کار نشستند و گرم صحبت کردن هستند. من و شادی رفتیم اون اخر سونا که حدود ۵ و ۶ متری فاصله با در ورودی داشت نشستیم. تا نشستیم شادی دستش را گزاشت روی رون هام و شروع کرد نوازش و مالیدن و هرزگاهی دستش لای پاهام میبرد ولی من هنوز جرات هیچ کاری نداشتم و فقط داشتم از نرمی دستای شادی لذت میبردم و از درون به خاطر شهوت و از بیرون به خاطر بخار داغ داشتم میسوختم.
همینطور که داشت رونم را نوازش میکرد منم دستم را از پشت انداختم دور کمرش و شروع به مالیدن پهلوهاش و بازوهاش کردم تا چیزی که میخواستیم اتفاق افتاد و خانمها از سونا رفتند بیرون و ما تنها شدیم. صورتم را سمت شادی چرخوندم و تو چشمای هم خیره شدیم که شادی یه دستش را گزاشت کنار صورتم و لبش را اورد جلو و یه بوس کوچک به کنار لبم کرد و اروم بهم گفت تو بی نظیری دختر، تو از این به بعد باید مال خودم باشی و بعد این جملهاش دیگه نفهمیدم چی شد و لب هامون تو هم گره خورد و شروع کردیم به لب گرفتن. من که چشمام را کامل بسته بودم و اصلا برام مهم نبود کسی میاد داخل یا نه. شادی لب هاش تزریق داشت و بازی کردن باهاشون خیلی لذتبخش بود.
زبون هامون تو هم دیگه گره خورده بود و اینجا تازه داشتم زبون بازی اصلیم را براش رو میکردم. شادی دستش را از زیر مایوام رسوند به سینههام و شروع کرد مالیدن شون و با این کارش دیوونهتر شدم و لبهاش را گاز میگرفتم. بعدش چون اون مایوش یه تیکه بود من از روی مایو شروع به مالیدن سینههای بزرگ و سفتش کردم. از شدت شهوت و گرمای محیط دیگه نمیتونستم نفس بکشم ولی دلم هم نمیخواست این لحظات تموم بشه که ناگهان در سونا باز شد و ۴ و ۵ نفر وارد سونا شدند که ما سریع از هم جدا شدیم و بعدش از سونا خارج شدیم.
حالا دوتا ادم داغ و شهوتی وسط پارک ابی با کصهای خیس خیس نمیدونستیم چکار کنیم و نشسته بودیم رو یک نیمکت کنار ساحل مصنوعی.
_شادی خیلی خوب بود، واقعا از خوردن لب هات کیف کردم. لب هات خیلی خوشمزه و هات بودند
+تو فوقالعادهای ملیکا، تو عشقی (از کنار من را بغل کرد و به خودش فشار داد)
_کاش میتونستیم همینجا لخت میشدیم و تو بغل هم میخوابیدیم
+اره فکرش را بکن تو پاهات را باز کنی و من زبونم را به اون کص داغت برسونم
_وای شادی نگو داری دیوونم میکنی
+بعدش تو بخوابی و من بشینم رو صورتت و کصم را بکشم روی لب هات
_اخ گفتی. واقعا یعنی میشه (سرم را گزاشتم رو شونش)
+اره عشقم، ولی باید تا فردا صبر کنی تا تو خونهمون بهت خود واقعیم را نشون بدم و لذت واقعی را از بدن من ببری، الان هم بریم به دوستامون برسیم تا شک نکردند. فقط شمارهات را بگو حفظ کنم تا برم بزنم تو گوشیم...
_حفظ کن ۰۹۳۵ | [
"لزبین",
"استخر"
] | 2024-11-09 | 64 | 2 | 49,001 | null | null | 0.007951 | 0 | 10,015 | 1.82467 | 0.43824 | 3.283485 | 5.991277 |
https://shahvani.com/dastan/گایش-مادرجون | گایش مادرجون | اکرم | اسم اکرمه ۶۵ سالی سن دارم ولی بدنم خیلی سکسییه چاق نیستم ولی هیکلم درشته وهمینم باعث شد که توسط دامادم بگا برم البته خودمم خیلی حشریم ازاون زناییم که هنوز کسش میزنه. دامادم ۳۵ سالی سن داره بدنش زیاد ورزشی نیست ولی کیر کلفت وبزرگی داره. یه شب تابستون اومده بودن خونهمون شب موندن اونا تو هال خوابیده بودن منم تو اتاق بلند شدم برم اب بخورم وای چی دیدم شلوارک دامادم بالا رفته بود کیرش افتاده بود بیرون نتونستم رد شم اب کسم راه افتاده بود داشتم تماشا میکردم که مجید پاشو بیشتر باز کرد تا ااون بیخ کیرشم پیدا شد نگو ناکس بیداره عمدا این کارو کرد رفتم بخوابم ولی نتونستم کسم داغ کرده بود رو شکم خوابیدم دستمو گذاشتم زیر کسم و مالیدم تا ابم اومد صبح حیاط جارو میکردم که مجید اومد حیاط سلام صبح بخیر گرمی باهاش کردم میخواست بره دستشویی داشتم اب پاشی میکردم رفتم شیر اب رو ببندم دیدم یه کم لای در بازه ومجید داره کیر سیخ شدشو میشوره اینم باز عمدی بود منم دامن نداشتم با یه شلوار نخی بودم دولا شدم مثلا دارم شیلنگ جمع میکنم کون گنده مو نشونش دادم نگوخشتکم از پشت پاره اس مجید همین طور نگاه میکرد من برگشتم لبخندی بهش زدم گفتم مجید جون برو الان میام صبحونتو میدم. دخترم خواب بود رفتم داخل سفره رو باز کردم خودم هم نشستم هم من حشری بودم هم مجید چشم از لا پام بر نمیداشت یواشکی نگاه کردم فهمیدم خشتکم پاره اس بیخیال شدم تا اینکه دخترم هم اومد من خودمو جمع کردم. بعد صبحانه هم تا ناهار کارمان شده بود بهم حال دادن خودمون هم میدونستیم ولی خوب یه تابویی بینمان بودو رومان به هم باز نشده بود. ظهردختر دختر بزرگم اومد خونهمون بقول مردا از اون گوشتهای خالص بود کشیده به خودم اسمش ساراس گفت مثل اینکه خاله اقدس رو بستری کردن. اقدس خواهر بزرگمه پرسیدم واسه چی؟ گفت قلبشه به دخترم گفتم کاش برم سر بزنم گفت اره مجید میبرتت اینو گفت کس وزیر دلم یه طوری شد به مجید هم گفت ازاون قطرهه برام بگیر. بعد ناهاررفتم لباس عوض کنم شلوار نخی وشورتمو باهم درآوردم انگار معلوم بود میخوام گاییده شم مانتوشلوارمو بدون شورت با یه تاب پوشیدم راه افتادیم مجید وانت داشت رفتیم بیمارستان به خواهرم سر زدیم برگشتنی مجید گفت برم قطره نگین رو بگیرم تعجب کرد م کنار خیابان قطره چی میخواست بگیره ازش نپرسیدم ولی یه حدسهایی زدم رفتیم پمپبنزین تا خواستیم در بیایم ماشین روشن نشد مجید ماشینرو هول داد کناری هوا گرم بود زیپ شلوارمو ودوتا از دکمههای مانتومو ازپایین باز کردم مجید اومد داخل پرسیدم چش شده گفت کلید گاز وبنزینش قاطی کرده خوابید رو صندلی تا صفحه داشبورد رو با کنه سرش اذیت میشد رو نمیکرد سرش بزاره رو پاهام گفت مادر جون شرمنده یه دقیقه پایین باش تامن درستش کنم خواستم دکمه مانتومو ببندم دیدم مجید داره لا پام دید میزنه زیپ شلوارم عین دروازه باز بود بالای کوسم معلوم بود بیخیال لبخند زدم رفتم پایین زیر سایه مجید اومد پایین ورفت سوپری با دوتا اب میوه اومد رفت تو ماشین انگار داشت کاری میکرد نگو داره از قطرهه میریزه تو ابمیوه من اومد بیرون یکی از لیوانها رو داد به من باهم خوردیم رفت سراغ ماشین بعد نیم ساعتی روشن کرد راه افتادیم خیلی گرمم شده بود از تو داشتم اتیش میگرفتم دکمههای مانتوم باز کرد. گفت مادر جون گرمته گفتم خیلی. نافم از پایین تابم بیرون بود مجید هر موقع با من حرف میزد دیدی هم به نافم میانداخت با یه دستش کیرش رو میمالید گفت مادر جون خونه کاری نداری یه سری بریم باغ سر بزنیم؟ گفتم بریم بعد چند کیلومتری رسیدیم پای یه تپه کوچک از ماشین پیاده شد زیر اندازی انداخت زیر سایه درخت بیدی خلوت خلوت بود تازه داشت باغ درست میکرد دور واطراف زمین خالی بود. پیاده شدم دستمو گرفتم از روکسم گفتم مجید این اب میوهه چی بود دادی من؟ یه کم هول شد پرسید واسه چی؟ گفتم حالا دستشوئی اب از کجا پیدا کنیم خندید گفت ترسیدم گفتم نکنه مسموم شدی چهار لیتری اب رو داد دستم گفت برو اون طرف ماشین گفتم کسی نیاد گفت خیالت راحت سه روزم اینجا بمونی کسی نمیاد رفتم ان طرف ماشین جایی نشستم که مجید بتونه منو از زیر ماشین ببینه صدای شر شر وفش فش ادرارم اونقدر زیاد بود که خودم کیف میکردم چه برسه به مجید که داشت منو دید میزدخواستم بلند شم فکری به سرم زد شلوارم نصفه کشیدم بالا وجیغ زدم مجید دوید طرفم گفت چی شد؟ در حالی که شلوارمو بالا میکشیدم مجید کون گنده وسفیدمو میدید گفتم مارموک خندید گفت ای بابا مادرجون شما الان مار کبرا هم ببینی نباید بترسی خواستم برم تو سایه که مثلاپایم پیچ خوردونصفه افتادم مجید دستمو گرفت برد سایه اخ واوف میکردم وزانومو میمالیدم پرسید چی شد؟ خندیدم به شوخی گفتم تو امروز یه بلایی سر من نیاری ولکن نیستی مجید دستشو گذاشت رو زانوم یه کم مالید من اخ واوفم زیادتر شد پاچه شلوارمو داد بالا تا ساق بدون موی منودید لبشو گاز گرفت مادر زادی بدنم اصلا مو نداره مگه موهای زرد نازک دستش رو گذاشت روزانوم شروع کرد مالیدن یه چشمش به زیپ بازم بود بالای کسم قشنگ معلوم بود خودمو زده بودم به اون راه که نمیدونم زیپم بازه گفتم مجید دستات چه داغه توهم گرمته گفت اره پرسید مادرجون خوبی چشماموبازم کردم گفتم اره عزیزم یه خورده بالاترشم بمال دستش رو برد بالاترگوشت رانمو فشار میدادچشمامو بسته بودم اب کسم راه افتاده بود یک ان دیدم دستش رو کسمه با ناز وادا گفتم نه مجید نه نه کار از کار گذشته بود انگشتشو کرد تو کسم تا اومدم بجنبم لبش رو لبم قفل شد روم فشار اورد منم فیس خوابیدم گفتم بدجنس کار خودتو کردی به دخترم میگم شوهرت منو گایید پرسید یعنی تو نمیخواستی درحالیکه دستم تو پیرهنش بود گفتم نه گفت اره ارواح کست دیشب وصبح مال منو دیدی داشتی هلاک میشدی توماشین وموقع دستشوئی عمه من بود دستشو برد طرف کسم نذاشتم گفتم تا نگی به من چی کردی اینقدر هلاک کیرت شدم خبری نیست تو ماشین تو اب میوهام چی ریختی؟ گفت هیچی از قطره نگین یه سه قطره ریختم تا یه کم بدنت گرم بشه پرسیدم قطره چیه گفت نگار سرده هفتهای بیشتر از دوسه بار نمیتونه گفتم نکنه باکله میری توکس نگار گفت پس چی حداقل شبی یه بارو که باید بده شلوارمو تا نصفه کشید پایین رفت زیر پام دهانش رو چسبوند به کسم اهم رفتم اسمون جیغ میزدم بدنم شل شد ابم رو ریختم اومد بالا تا به خودم بیام کیرش تا ته تو کسم بود چندتایی تلمبه زد آبشرو خالی کرد تو کسم انگار کیرش وابش ازتو دهنم میزد بیرون فشارش دادم به خودم گفتم الهی مادر جون به قربونت ابت چه فشاری داره خودشو کشید کنار بایه دست شلوارمو یه کم کشیدم بالا بایه دست دیگم گرفتم از کسم تا ابش نریزه تو شلوارم چمپاته نشستم کنار مجید فرت فرت ابش باصدای کسم ریخت بیرون زور زدم یکی ول کردم مجید دستش رو دراز کرد گرفت از کونم گفت این طفلی که مونده داره خودش رو میکشه گفتم بزار هلاک بشه بریم دیر شده شلوارمو کشیدم بالا راه افتادیم ساعت پنج نشده بود رسیدیم جلودر زنگ زدم کسی باز نکرد کلید رو انداختم رفتیم تو یواشکی به مجید گفتم مثل اینکه اره رفتیم داخل کسی نبود زنگ زدم موبایل نگین گفت خونه نگاریم (خواهر برزگش) سارا (دختر نگار دوسالی میشد عروسی کرده) هم میاد اونجا باهم بیایین گوشی رو گذاشتم دکمه شلوارمو باز کرد م کشیدم پایین مجید امونم نداد پایین مانتو رو انداخت پشتم لخت چسبید به کونم باز لب تو لب شدیم گردنم رو لیس زد دولا شدم وازلین رو از تو طلقچه برداشت رد به سوراخ من وکیر خودش قمبل شدم رفت پشتم کیرش رو کشید پشتم یه ذره نوکش رو فشار داد زیاد کون داده بودم دوسه بار تکرار کرد حال خودم نبودم با برخورد ته کیرش با سوراخم باد کونم خالی شد مجید چه عشقی میکرد رو شکم خوابیدم مجید دستش رو برد زیرم شروع کرد به مالیدن کس وچوچولم بازم حالم خراب شد آبمروریختم فشار مجید هم بیشتر شده بودتا ته میکرد تو کونم در میاورد دوباره میذاشت منم بیخیال خودمو شل کرده بودم زرت زرت میزدم مجید کیف میکرد داشت همه چیزمو میکشید بیرون افتادم به التماس ابش نمیاومد منمو از کمر بلند کرد قمبل شدم شروع کرد به محکم کوبیدن جیغ میزدم التماسش میکردم یواش بکنه شروع کرد به گفتن سه تا دخترامو پنج تا عروسها م همشون گفتم باشه برات جور میکنم بگا فقط تورو خدا بریز جیگرم اومد بیرون بافشارش تاب نیاورم یکی زدم وخوابیدم داغی و پرش اب رو تو کونم احساس کردم کشید بیرون سوراخم بسته نمیشد با دست گرفتم از سوراخمو رفتم حموم چمپاته نشستم ابش با سرو صدای کونم ریخت بیرون یه لیف صابونی زدم اومدم بیرون داشتم حولهام رو میپیچیدم حواسم به بیرون نبود گفتم خفه نشی مجید سوراخ کونم بسته نمیشه گشاد گشادم کردی مجید هی حرف میزد وصحبت رو عوض میکرد نگو سارا امده امدم بیرون وای داشتم پس میافتادم با تته پته پرسیدم کی اومدی با طعنه جواب داد واسه چی مزاحم خلوت مادزن داماد شدم مجید سرخشده بود منم رنگ به صورت نداشتم گفتم سارا بین خودمون میمونه التماس کردم سارا گفت واقعا خیلی پر رویین دیگه صداش رو بلند کرده بود نزدیک بود ابرو ریزی بکنه داشت زنگ میزرد به خالش مجید رفت جلو موبایل رو ازش گرفت افتاد به التماس من رفتم لباس بپوشم سرو صداشون در اومدسارا داشت فحش میداد کثافت ولم کن عوضی ولم کن اومدم دیدم مجید افتاده رو سارا گفتم مجید ولش کن تورو خدا مجید گفت بزار ببینم چه جور میخواد ثابت کنه سارا معلوم بود که چیزی یا شاهدی نداره وخودشم داره به گا میره افتاد التماس تورو خدا ولم کن باشه هیچ چی ندیدم گویا شهوت مجید ول کنش نبود لباشو قفل کرد رو دهن سارا یه دستش رو برد تو شلوار سارا اونم یه کم شل شده بود بادست دیگش سینههاشو میمالید سارا دیگه بیخیال شده بود مجید لباسای سارو داد بالا سینههاش رو انداخت دهنش دکمه شلوار سار رو باز کرد یه کم شلوارشو کشید پایین سارا دیگه همراهی میکردخودش مجید رو کشید طرفش مجید شلوار خانگی پوشیده بودسارا از رو شلوار کیر مجید رو گرفت گفت واسه همینه مادر جون طاقت نیاورده درآوردش بیرون انگار که ترسیده باشه جیغی گفت فقط یواش کسم جر نخوره مجید دهنش رو گذاشت رو کس سارا شروع کرد به خوردنش این صحنه رو دیدم شلوارمو رو کشیدم پایین رفتم رو سر سارا اونم با زبونش کرد تو کسم مجید بلند شد کیرش رو گذاشت رو کس سارا یواشیواش تا ته کرد تو کسش سارا جیغ میزد دستمو برم رو کسش چوچولش رو مالیدم داشت مثل مار وول میخورد میزد رو کون من ابش با فشار زد بیرون من فکر کردم نتونست طاقت بیاره جیس کرد نگو ابش همیشه اینطور میاد سارا شل شد مجید داشت محکم تلمبه میزد با سر وصداش فهمیدم میخواد بریزه گفتم مجید توش نریزی مجید نگاهی به من کرد منو کشید طرف خودش کشید بیرون کیرش رو انداختم دهنم با حرص وولع تموم هم ابش رو کشیدم بیرون سارا بیحال مارو نگاه میکرد من دهنم پر اب کیر بود ریختم رو کس سارا اونم با دست مالیدش رو کسشش گفتم بلند شین هوا داره تاریک میشه بریم اونا هم بابی حالی بلندشدن مجید رفت دستشویی وسارا هم رفت حموم باشوخی خنده راه افتادیم رفتیم تو راه به مجید گفتم امشب باید خودت قطره بخوری جریان قطره رو واسه سارا تعریف کردیم اونم گفت پس نگو قطره مادر جون رو داد بگا. | [
"زن مسن"
] | 2013-06-12 | 14 | 1 | 417,107 | null | null | 0.000748 | 0 | 9,346 | 1.310569 | 0.155681 | 4.55793 | 5.97348 |
https://shahvani.com/dastan/سکسِ-تصادفی-از-چشمانِ-آبی | سکس تصادفی از چشمان آبی | null | درود خدمت همهی دوستان. الان که دارم این نوشته رو مینویسم ساعت از سه و نیم صبح هم گذشته اما هنوز موفق نشدم که بخوابم. تصمیم گرفتم به احترام دوستانی که در خواست کرده بودن تا براشون بنویسم چند خطی از یکی از خاطراتی که هر وقت یادش میفتم هم میخندم و هم واسه اون دوران دلم تنگ میشه رو براتون بنویسم. خب طبیعتا خاطره واسه جذابتر شدن احتیاج به کمی شاخ و برگ هم داره...
روی صندلی همیشگیم ته کلاس نشسته بودم. سرم رو تکیه دادم به دیوار و چشمام رویهم بود. با برخورد یه چیزی به پیشونیم از جام پریدم...
صدای خندهی بچههای کلاس بلند شد...
استاد چون خواب بودم سر ماژیک رو نشونه گرفت و صاف خورده بود به پیشونیم. هاج و واج بقیه رو نگاه میکردم. مشغول تجزیه و تحلیل اتفاقات دور و برم بودم...
-معذرت میخوام استاد دیشب خوب نخوابیدم.
-خب کمتر! مگه مجبوری؟ حواسپرتی و بی خیالی هم حدی داره پسر جون. من هر درسی که با تو دارم همین بساط!! یا خوابی یا بقیه رو دست میندازی. از بقیه استادها هم سوال کردم اونا همدل خوشی ازت ندارن...
-استاد شنیدم انیشتین هم بچه گیاش اینجوری بوده. همه معلماش از دستش شاکی بودن.
-اولا که اون ادیسون بوده نه انیشتین. بعدم سریع فقط از کلاس من برو بیرون و وقت بچهها رو نگیر.
-ممنون استاد که درکم میکنی. واقعا به استراحت احتیاج داشتم. یه لبخند بهش زدم و از کلاس رفتم بیرون...
-توی راه رو نشستم و سیگارم رو روشن کردم.
-هی پسر؟؟ مگه اینجا قهوه خونه س؟؟
معاون بخش حراست بود که از شانس گه من یه راست خراب شد رو سرم...
-ببخشید اصلا حواسم نبود الان میرم بیرون.
-چی چی رو میرم بیرون؟؟ مگه تو کلاس نداری؟؟
دلمون خوش بود از شر مدرسه و ناظم و مدیر این کوفت و زهر مارا راحت شدیم گرفتار از اون بدتر شدیم.
-چرا کلاس دارم ولی حالم خوب نبود استاد گفت برو بیرون یکمی بهتر بشی...
-آره تو که راست میگی.!! ببین رضایی (مستعار) این بار چندم که داری تذکر میگیری. اوضاعت خوب نیس داری به در خروج دانشگاه نزدیکتر میشیا از من گفتن...
امروز انگار واقعا سوراخ فاضلاب آسمون باز شده رو سر ما...
ماشینرو روشن کردم کولر رو دادم سمت خودم. هوا خیلی گرم بود و عرق هم از سر و روم میبارید. گفتم زودتر راهیه خونه بشم شاید یکم اعصابم اومد سر جاش...
جلو در خروج وایسادم تا نگهبان اون دکمه لعنتی رو بزنه و در باز بشه و برم بیرون...
صدای ترمز زدن شدیدی توی گوشم پیچید و بعد از چند لحظه با صدای «بووم» و چند تا تکون شدید فهمیدم که بله!!! یکی از پشت مالیده بهم. مالیده که چه عرض کنم زده چراغ خطر و راهنما و سپر و همه چی رو گاییده...
-پیاده شدم که یقه ش رو بگیرن و چند تا فحش آبدار نثارش کنم که دیدم یه خانوم پشت فرمون نشسته و خشکش زده!!!
-هی خانوم!!! حالت خوبه؟؟ چیزیت نشده؟ زنگ بزنم اورژانس اگه حالت خوب نیست؟؟
چند لحظه سکوت کرد و سرش رو آورد بالا و با چشمای پراز اشک گفت:
-وای بدبخت شدم جواب بابام رو چی بدم حالا؟؟؟
کمکش کردم کمربندش رو باز کنه بیاد بیرون...
-آخه شما ماشین به این گندگی رو چطوری جلوت ندیدی؟؟؟
-ماشین رو دیدم این پاشنههای لعنتی باعث شد نتونم کنترلش کنم...
همینجوری که اشکاش میومد کفشاش رو در آورد و کوبید زمین...
نا خود آگاه دستم کمرش رو لمس کرد...
-حالا که طوری نشده!! اتفاق میفته. گریه نداره که...
-میشه لطفا اینقدر خودتون رو به من نمالید؟؟؟
از حرفش جا خوردم.! حالا بیا و خوبی کن. واسه اولین بار که ما یه حرکتی رو از روی غرض انجام ندادیم طرف برگشته تو روم تف میکنه...
-باشه!! پس من زنگ بزنم پلیس بیاد واسه تعیین خسارت...
-وای نه تو رو خدا آقای رضایی! من به مامانم گفتم دارم میام خونه اگه بگم تصادف کردم که خیلی بد میشه...
واسه بار دوم جا خوردم. این دیگه از کجا اسم منو میدونه؟؟ من که اصلا ندیدمش تا حالا!!
-پس میگین چیکار کنم خانوم؟؟ اول یا آخر باید بهش بگید دیگه!..
-آخه بدون اجازه بابام ماشینش رو برداشتم الان چه جوری بهش بگم بیاد؟؟
-باشه! پس از نظر من اشکالی نداره. من دیگه میرم...
چند قدمی رفتم اما نمیدونم چرا دلم واسش سوخت و برگشتم...
-اگه بد برداشت نمیکنید میخواید کمکتون کنم؟؟
-چطور مگه؟؟؟
-چند ساعتی بتونی خانواده رو بپیچونی ماشینرو میبریم پیش یکی از دوستام واستون ردیفش میکنه. اگه باباتون ماشین باز نباشه احتمالا نمیفهمه...
-رفت توی فکر اما تنها گزینهی روی میز فقط همین بود و چارهای جز قبول کردنش نداشت...
ماشین خودمو دوباره گذاشتم توی پارکینگ و نشستم پشت ماشین اون و راه افتادیم....
احساس میکردم ترسیده حالا از من یا از ترس باباش بود رو نمیدونستم.
-ببینم شما توی دانشگاه ما درس میخونی؟؟ چهرتون آشنا نیست.
-آره. سال اولی هستم. احتمالا ساعت کلاسامون به هم نمیخوره واسه همون آشنا نیستم
-پس از کجا منو میشناشی؟؟
-میشناسم دیگه. شما فکر کن از طریق یه دوست مشترک...
-جدی؟! کنجکاو شدم. حالا کی هست اون دوست مشترک؟؟
یه نفر که شما رو خوب میشناسه!!
-بیست سوالیه؟ خب بگین کیه دیگه؟
-سپیده (...).
-نه بابا! سپیده دوست شماست؟؟ چه جالب! چند وقتی هست ازش خبر ندارم. فکر کنم شمارش رو عوض کرده آخه چند باری بهش زنگ زدم خاموش بود...
-آره احتمالا عوض کرده.
-حالا از من چی گفته؟؟ خیلی که بد نبود حرفاش؟؟
-نه!! زیادم بد نگفته!! فقط از همون چند باری که با دوستاتون رفته بودین سفر واسم گفته...
-از بچهها شنیدم ازدواجکرده درسته؟؟
-آره درسته.
-بی معرفت حتی ما رو دعوت هم نکرد. ازش توقع نداشتم. اگه دیدیش سلام منو برسون بگو فرهاد گفت خیلی بی معرفتی این بود جواب اون همه سال رفاقت؟؟
-باشه اگه دیدمش بهش میگم. ولی اون جدا شد.
-جدا شده؟؟ چرا آخه؟؟
-نمیدونم. لابد کس دیگهای رو دوست داشته...
سپیده از دوستای چند سالم بود که خیلی خاطرهی مشترک با دوستامون داشتیم اما نمیدونم چرا یه دفعه به کلی ناپدید شد و دیگه خبری ازش نداشتم. تازه چونه م گرم شده بود واسه صحبت کردن که رسیدیم تعمیرگاه. چند ساعتی طول کشید تا ماشینش صافکاری شد. از ترس اینکه جواب باباش رو چی بده تمام این مدت گوشیش رو خاموش کرد.
-خب عزیز دل حساب ما چقدر شد؟؟
-چیز قابل داری نیست اقا فرهاد. ما که با هم این حرفا رو نداریم.
-عزیز دلمی. بالاخره زحمت کشیدی. همین که خارج نوبت کارمون رو راه انداختی ممنون. اگه لطف کنی بگی ممنون میشم خانوم یه خورده عجله دارن.
-والله واسه مشتریای خودمون همیشه پایینتر میگیم. میشه هفتصد تومن.
کیفش رو باز کرد تا حساب کنه. احساس کردم رنگ صورتش قرمز شد و خجالت میکشه بگه اینقدر پول همرام نیست.
-حساب کردم و دوباره اومدیم دم در دانشگاه. پیاده شدم تا ماشینم رو بردارم. سوار ماشین خودم شدم و حرکت کردم. متوجه شدم که هنوز جلوی دانشگاه وایساده. رفتم کنارش و شیشه رو دادم پایین.
-چیزی شده؟؟
-اگه الان بگم شمارتون رو بهم بدین بد به نظر میاد؟؟
کارتم رو از جیبم بیرون آوردم و بهش دادم
-اختیار دارین این چه حرفیه. این شماره همراه و محل کارم اگر بازم کاری داشتین میتونین تماس بگیرین باعث افتخاره.
چند روزی از اون اتفاق میگذشت...
یه جای دنج و با صفا توی دانشگاه داشتم که وقتایی که میخواستم سیگار بکشم واسه اینکه کسی نبینه و بهم گیر نده میرفتم اونجا. نشسته بودم و سیگارم رو گذاشتم کنج لبم و فکرم رفت توی عوالم خودم که با صدای سلام کردن یه نفر به خودم اومدم.
-سلام شمایید؟! انگار به خیر گذشته؟!
-به لطف شما آره. بابام هنوز که نفهمیده تا ببینیم بعد چی میشه...
-راستی من حتی یادم رفت اسمت رو بپرسم!!
-دستش رو دراز کرد سمتم.
-سارا هستم از آشناییتون خوشبختم...
باهاش دست دادم
-منم خوشبختم... خب بفرمایید!؟ کاری داشتین با من؟؟
-یه پاکت از توی کیفش در آورد و بهم داد.
-اینم مبلغی که اونروز زحمت کشیدین و بابت ماشین پرداخت کردین.
قابل شما رو نداشت.
چند قدمی رفت و دوباره برگشت سمتم...
-راستی!! داشت یادم میرفت.! اگه وقت داشته باشین دوست دارم واسه تشکر به صرف هر چیزی که دوست داشته باشین دعوتتون کنم...
-لطف کردین اما میترسم سوء تفاهم پیش بیاد...
-چه سوء تفاهمی؟؟
-شما رو عرض نمیکنم. امکان داره واسه دوست دخترم سوء تفاهم پیش بیاد.
-آها! مرسی که گفتین به هر حال ادب حکم میکرد که تشکر کنم ازتون...
-اما میتونیم به جاش چهار نفری بریم بیرون.
-چهار نفری؟؟
آره دیگه. من و دوست دخترم شما و نامزدتون یا همسرتون.
-متاسفانه نمیشه...
-نمیشه؟ چرا نشه؟
-چون من هنوز ازدواج نکردم
-پس خوبه!!
چی خوبه؟؟ اینکه نمیتونیم چهار تایی بریم بیرون یا اینکه ازدواج نکردم؟؟
-هر دوش. آخه حالا که خوب فکر میکنم من اصلا دوست دختر ندارم که براش سوء تفاهم پیش بیاد...
از اینکه داشت با یه آدم دیوونه سر و کله میزد خنده ش گرفته بود. منم بدم نمیومد یه کمی سر به سرش بزارم.
-پس حالا که سوء تفاهمها برطرف شد اگه قبول کردین من فردا شب میام دنبالتون آقا فرهاد...
-راستش ترجیح میدم خودم بیام دنبالتون با اون دست فرمونی که ازتون سراغ دارم.!! آخه من جوونم هنوز کلی آرزو دارم...
-هنوز ماهیت قرارمون واسم روشن نبود که یه قرار دوستانه س واسه تشکر یا یه قرار واسه شروع یه رابطه...
شبی که قرار گذاشتیم تا زمانی که میخواست پیاده بشه و بره همه چیز خوب و روی روال عادی طی شد تا اینکه با جملهی آخرش واسه یه لحظه مات و مبهوت موندم...
-اگه من قبل رفتن ازت بخوام ببوسمت راجع به من چه فکری میکنی؟؟
فقط همینجوری نگاش میکردم. یعنی یه نفر پیدا شده که شوخیاش از منم جدیتر شده؟ ولی آخه کی اینجوری شوخی میکنه؟؟ واسه فهمیدنش فقط یه راه وجود داشت...
سرم رو نزدیکش بردم و برخورد لبای داغش با لبام بهم فهموند که انگار قضیه جدیتر از اونیه که فکر میکردم. از اون اتفاقایی که شاید فقط یه بار تو زندگی واسه آدم پیش بیاد... یه یهویی فراموشنشدنی... طعم لباش واقعا فوقالعاده بود دستم رو روی گونه ش میکشیدم و لبای خوشمزه ش رو میخوردم. هیجان انگیزترین لحظه از لب گرفتن برای من زمانی که زبونش رو وارد دهنم کنم و دقیقا داشت همین اتفاق میافتاد. انگار از مدتها قبل خودش رو واسه این لحظه اماده کرده بود...
با خودم فکر میکردم که بعد از لب گرفتن حتما حسابی خجالت میکشه و نمیتونه تو چشمام نگاه کنه اما بر خلاف تصور من اونی که برای اولین بار تو زندگیش بعد از لب گرفتن خجالتی بود من بودم واقعا پیشش کم آوردم...
-دستام رو گرفت و گفت: میشه ازت یه سوال بپرسم؟؟
-بپرس...
تا حالا چند نفر رو بوسیدی؟؟؟
راستش رو بگم یا دروغ هم قبوله؟؟
-هر طور دوست داری...
-نمیدونم. اما کم نبودن...
-یه چیزی بگم قبول میکنی؟؟
تا چی باشه؟؟
-نمیخوام امشب برم خونه...
-نمیدونم میدونی یا نه اما من تنها زندگی میکنم. اگه دعوتت کنم خونه م چی راجع بهم فکر میکنی؟؟؟
دستش رو زیر چونه ش گذاشت و مثلا رفت توی فکر.
-راجع بهت فکر میکنم که از تاریکی و تنهایی نمیترسی درسته؟؟
خندیدم و از خندهی من اونم زد زیر خنده. تا قبل از اینکه به خودمون بیایم وارد خونه شدیم...
انگار هر دومون میدونستیم که چی میخوایم...
لبام رو قفل کردم روی لباش و دستم رو زیر کونش گرفتم و از زمین بلندش کردم...
روی تخت گذاشتمش و همزمانی که لباش رو میخوردم به هم کمک میکردیم که لباسامون رو در بیاریم...
لپاش و گردنش رو میبوسیدم و سینههاش رو میمالیدم...
هر دومون به پهلو خوابیدیم. دستش روی کیرم بود. پایینتر رفت و تخمهامم نوازش میکرد. حس بی نظیری داشتم...
به شکم خوابوندمش و خودم پایین رفتم و لمبره هاش رو از هم باز کردم. تصویری که رو به روم میدیدم واقعا رویایی بود و حس شهوتم رو خوب ارضا میکرد. اطراف سوراخ کونش و رونش رو خوب لیسیدم... بالا رفتم و لالهی گوشش رو میخوردم...
در گوشش گفتم: ببینم سکس از عقب رو تا حالا تجربه کردی؟؟
-راستش رو بگم یا دروغ هم قبوله؟؟
-دروغ بگو...
-نه!! تا حالا تجربه نکردم...
انگشت شصتم رو خیس کردم و آروم سوراخ کونشرو نوازش میدادم. با یه فشار انگشتم رو وارد کردم. آه کشید و کمی رفت جلو. واسه چند ثانیه نگه داشتم. نبض سوراخش رو با انگشتم احساس میکردم. خوب عقب و جلو کردم تا جا باز کنه. انگشت دومم رو خیس کردم و دوباره با مهارت سوراخش رو باز کردم. انگشت هام رو میچرخوندم و هر وقت که احساس درد میکرد نگهشون میداشتم. حالت داگی رو به روم قرار گرفت. کاندوم تاخیری رو روی کیرم کشیدم و سرش رو وارد کردم. آروم ناله میکرد. بدنامون حسابی عرق کرده بود. بعد از چند بار مکث تقریبا تمام کیرم داخل شد. آروم تلمبه زدن رو شروع کردم. برخورد خایه هام به کونش و روناش صدای شهوتناکی رو ایجاد میکرد...
بهم گفت خسته شده و میخواد بر گرده...
برش گردوندم و پاهاش رو بالا بردم و یه بالش گذاشتم زیر کمرش. کیرم رو داخل کردم. اینبار خیلی راحتتر داخل شد. تقریبا روش دراز کشیده بودم. موهاش رو نوازش میکردم و صورتش رو بوسه بارون...
اشکاش از چشماش سرازیر شدن. ناله هاش اینقدر به گوشم سکسی میومد که فکر نکنم بشه هیچوقت فراموش کرد...
با لرزش بدنش منم سرعت تلمبه زدنام رو بیشتر کردم و با فشار زیادی تخلیه شدم.
کنارش دراز کشیدم و صورتم رو چسبوندم به صورتش. نوازشش میکردمو توی آغوشم گرفتمش...
فکر کنم کلمه رویایی واسه توصیف اون لحظهها اختراعشده... احساس میکردم امشب به عشق چندین سالم رسیدم اما نمیدونستم چرا!!!
همهی رویاها بالاخره تموم میشن و اونشب هم تموم شد.
-مشغول تلوزیون تماشا کردن بودم که گوشیم زنگ خورد...
شماره ناشناس بود واسه همین بر نداشتم اما دوباره زنگ زد...
-بفرمایید...
-ببینم تو نمیخوای دست از سر زندگی ما برداری؟؟
-عزیز اشتباه نگرفتی؟؟؟
-خوبه که حداقل میدونم فراموشم کردی...
صداش خیلی آشنا بود...
-بیا در رو باز کن پشت درم...
-در رو که باز کردم. انتظار دیدن سپیده رو نداشتم...
اومد داخل و نشست...
با اومدن سپیده جواب خیلی از سوالامو گرفتم.
-زندگی منو خراب کردی فرهاد لطفا با زندگی خواهرم بازی نکن...
-من زندگی تو رو خراب کردم بیمعرفت؟؟؟ خواهر تو؟؟؟
-یعنی میخوای بگی تو بعد از اون همه مدت که منو میشناختی حتی یه بارم نفهمیدی که من دوستت داشتم؟؟
-تعجب کردم از حرفش. چون من هیچوقت تصور رابطهای بیشتر از دوستی رو با سپیده نداشتم و واقعا هم نمیدونستم که دوستم داره. یعنی گفتن جملهی دوستت دارم اینقدر میتونه سخت باشه؟؟
بهم گفت داشته راجع به همین موضوع با خواهرش سارا حرف میزده که اونم جواب داده فرهاد مقصر نیست تو مقصری که بهش نگفتی دوسش داری...
سارا بهش گفته بود که میخواد ثابت کنه که من هم مثل بقیه مردهام و مقصر فقط سپیده ست...
بهم گفت مواظب سارا باشم تا کاری نکنه که باعث پشیمونی بشه. ولی نمیدونست که شب قبل خواهرش تا صبح توی بغل من خوابیده و کار از کار گذشته...
با وجود اینکه میدونستم اونشب چه اتفاقی افتاده اما بازم همیشه واسم رویایی موند...
اونشب اولین و آخرین سکس با سارا رو تجربه کردم. همینطوری که اومد دوباره از زندگیم محو شد...
اگر این نوشته کم و کاستی داشت بزارید به پای اینکه من نویسنده نیستم. ممنون که وقت گذاشتین و خوندین. لایکها و دیس لایکهاتون رو میبینم و کامنت هاتون رو حتما میخونم. ارادتمند همه شما. | [
"تصادف"
] | 2019-03-27 | 45 | 12 | 36,792 | null | null | 0.038004 | 0.041667 | 12,728 | 1.448266 | 0.438031 | 4.12442 | 5.973258 |
https://shahvani.com/dastan/ندیمه | ندیمه | RNZ | خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم و به لطف آقای ابراهیمی دیوث پلههای آپارتمان رو دونه دونه بالا میرفتم. اون آسانسور تخمی، هر روز خدا، خراب بود. این ابراهیمی هم هر دفعه، کلی خرج این آسانسور میکرد و پول تو حلقوم اون تعمیرکاره کس دست و چلمنگ میریخت و اون تعمیرکاره هم کلی منت میذاشت و لطف میکرد و آسانسور رو به مدت حداکثر ۷۲ ساعت راه میانداخت و بقیهی روزهای ماه هم خراب بود.
دم در خونه رسیدم و به زور کلید رو از تو جیبم پیدا کردم و در رو باز کردم. وقتیکه در رو باز کردم، خستگیم چند برابر شد. کل خونه به هم ریخته بود. هیچچیز سرجای خودش نبود، انگار بمب توی خونه منفجر شده بود. رفتم سر یخچال و خورش سبزی دیشبی رو ریختم روی برنجهایی که دیشب دم دادم و گذاشتمشون تو مایکروفر.
موقعی که غذا داشت تو مایکروفر گرم میشد، یاد خواهرم، رعنا، افتادم که قبل از شوهر کردنش چه قدر کمک دستم بود و هر موقع که میاومدم خونه، هم لباس کثیف رو زمین نبود، هم خونه تمیز و مرتب بود، هم همیشه غذای گرم جلوم آماده بود. این همه انرژی منفی، داشت سستم میکرد. باید اول خودمو بعد خونهام رو از این آشفتگی درمی آوردم. غذام رو خوردم و رفتم حموم که دوش بگیرم. بعد از حموم تازه یادم اومد، که اصلا لباس تمیز ندارم و هیچ کدوم از لباس هام رو نشستم. با وجود اینکه خسته بودم ولی هر چی لباس جمع کردم و بعد از دوساعت ور رفتن با ماشین لباسشویی دوقلو، شستمشون و پهنشون کردم. بعد لخت گرفتم خوابیدم. خدا رو شکر، همسایه هامون طوری نبودن، که بخوان دم به ثانیه حداقل سراغی از من بگیرن، وگرنه مجبور میشدم لخت برم دم در یا اینکه مجبور میشدم اونقد بی محلی کنم تا خودشون بیخیال در زدن بشن.
بعد از رفتن خواهرم، دیگه رفت و آمدم با همسایهها کمتر شده بود.
عصر که از خواب پا شدم و رفتم تو پذیرایی، فضای بهم ریختهی خونه باز حالمو گرفت. دیگه تحمل این وضع رو نداشتم. هر چند حقوقم خیلی زیاد نبود ولی باید هر طور بود یه خدمتکار میگرفتم که حداقل ظهر تو خونه باشه و حداقل یه غذای چرب و گرم جلوم بذاره. دیگه حالم داره از دستپخت خودم و غذاهای بیرون و این فضای آشفته خونه بهم میخوره. آگهی خدمتکار رو تو اپلیکیشن دیوار زدم. نیم ساعت بعد از ثبت آگهی گوشیم زنگ خورد. اصلا فکرش رو نمیکردم که نیرو خدماتی اینقد زود پیدا بشه. صدای یه زن خوشصدا و جوون بود که داشت از زمان کاری و دستمزد کارش میپرسید.
شرایطش رو گفتم و اون هم بدون هیچ اعتراضی به دستمزد یا ساعت کاریش، آدرس خونهام رو پرسید و اومد که باهام قرار داد ببنده. اسمش «سمیه خسروی» بود. فکرش رو نمیکردم، اولین نفر به این زودی با آگهیم تماس بگیره و اینقد زود شرایط رو قبول کنه. یعنی اینقدر مردم بدبخت و پول لازمن که حاضرن با این سرعت حتی اگه لازم باشه، کلفت یه خونه بشن؟!
حدود دو ساعت بعد اومد خونه. بعد از اینکه آیفون زد، درب ساختمان رو واسش باز کردم تا بیاد بالا. یه دختر لاغر اندام و نسبتا قد بلند و سبزه بود. قیافهی خوبی نداشت و اصلا به اون قیافهاش نمیخورد که صدای به اون خوبی پشت گوشی داشته باشه (به قول معروف صدا و تصویرش با هم هماهنگ نبود). موقعی که در خونه رو واسش باز کردم متوجه شدم خانم ابراهیمی (زن آقای ابراهیمی) قابلمه دستشه و داره میره طبقهی پایین و بدجور داره به من و دختره نگاه میکنه. وقتی نگاهش رو دیدم تو این فکر افتادم که هر طور شده باید دختره رو دست به سر کنم و به جاش یه پیرزن یا زن میانسالی یا مرد بیارم واسه کارهای خونه. وگرنه همین خونه رو هم از دست میدم.
دختره سر به زیر بود و با حالت خجالتزدهای اومد داخل و دعوتش کردم که روی یکی از مبلها بشینه. تو اون دوساعتی که بین زنگ خوردن و اومدنش وقت داشتم، به زور خونه رو مرتب کرده بودم. روی مبل دونفره، رو به روش نشستم و سوال هام رو شروع کردم:
+خوب اسم شریفتون؟
-خسروی
+اسم کوچیکتون؟
-سمیه
+چند سالتونه؟!
- ۲۲ سالمه
باورم نمیشد. یعنی این دختر با این چهرهی شکسته و داغونش فقط ۲۲ سالشه. چایی رو که دمکرده بودم واسش ریختم و گذاشتم روی میز عسلی کنار دستش. این سن کمش شاید بهونهی خوبی باشه که دست به سرش کنم. هر چند که از قیافهی دختره خوشم نمیاومد و حتی به فرض محال خوشم میاومد، ولی اصلا حوصلهی حرفهایی که همسایهها پشت سرم در میاوردن نداشتم.
چند تا سوال الکی دیگه راجع به کارهایی که میتونست بکنه، ازش پرسیدم و در نهایت بهش گفتم: «راستش خانم خسروی فکر نکنم شما برای این کار مناسب باشین.»
-خب، چرا؟ مگه خدمتکار به غیر از شست و شو و رفت و روب و پخت و پز دیگه چیکار باید بکنه. من که گفتم با دستمزد هم مشکلی ندارم.
+خانم خسروی! مسئله فقط راضی بودن من و شما نیست. شما کمی سنتون پایینه و نمیدونم متوجه اون خانم شدین یا نه؟! ولی مثل اینکه همسایهها، فکرهای خوشایندی نسبت به کار کردن شما تو خونهی من ندارن. اگه جای دیگه کار کنید هم به نفع منه، هم به نفع شما.
-آقای اکبری. تو رو خدا بذارید من اینجا کار کنم. به خدا هر جا رفتم، همهی صاحب کارها یه بهونه دادن دستم و گفتن برو جای دیگه کار کن. به خدا من مادر مریض دارم، هیچ جوره دیگه نمیتونم خرجی خونه رو بدم. اگه مشکلتون فقط فکر بد همسایهها است، من بهتون قول میدم هیچ مشکلی پیش نیاد و هیچکس فکر بد نکنه. به خدا کاری میکنم که کسی پشت سرتون حرف درنیاره، فقط بذارین من اینجا کار کنم.
التماسهای دختره داشت جیگرم رو میسوزوند، ولی آبروی خودم واسم اهمیت داشت. از طرفی هم حوصله نداشتم منتظر زنگ زدن بقیهی نیروهای خدماتی باشم و دختره هم داشت دستمزد خیلی کمی رو قبول میکرد. به خاطر همین بهش گفتم:
+راجع به همسایهها میخواید چیکار کنید؟
-روز اول به همه شون سر میزنم و خودم رو معرفی میکنم. همونجوری هم که خودتون گفتین، شما صبح تا ظهر سر کار هستین و من هم بعد از کارتون از خونه تون میرم. دقیقا همینا رو بهشون توضیح میدم. اصلا نگران نباشید.
-اوکی هر کاری میخای بکن. فقط همونطور که گفتم، باید حداقل یکسال باهام قرارداد ببندین. مشکلی با این ندارید؟
-نه مشکلی نیست.
قرار داد بین من و سمیه امضا شد و ازش خواستم که امضای مادرش هم بگیره. خیلی حس خوبی بود، که تونسته بودم تو کمتر از سه ساعت یه خدمتکار بگیرم.
فرداش ساعت ۶ صبح بلند شدم و صبحونه واسه خودم آماده کردم. نزدیکهای ساعت ۶ ونیم بود که سمیه اومد. خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم اومده بود. تقریبا نیم ساعت با دختره تنها بودم. بعد از اینکه صبحونهام تموم شد و آماده شدم از خونه زدم بیرون.
سه ماه بود که سمیه تو خونهی من کار میکرد و کل همسایهها میشناختنش. دختری بود که خیلی کم به خودش میرسید ولی انصافا دختر خوبی بود. یکبار هم که ناخواسته دیدم داره روسریش رو عوض میکنه، متوجه شدم موهای ژولیده و نامرتبی داره. دختری بود که اندام لاغری داشت و سینههاش کوچولو بودند. همیشه هم موقعی که میاومد خونه یه مدل شلوار جین آبی کمرنگ تنش بود و فقط سه مدل مانتو و یه مدل کفش داشت. اصلا بیشتر از اینا لباس دیگهای تنش نمیکرد. با وجود اینکه از لحاظ پوششی حجابش رو رعایت میکرد ولی از لحاظ کلامی باهام صمیمی حرف میزد و منو رحیم صدا میزد. خیلی خیلی زحمت میکشید و من از اینکه نمیتونستم مزد خوبی بهش بدم خجالت میکشیدم.
یه روز بعد از ظهر پنجشنبهی آخر ماه بود و من دلم میخواست هر طور شده از خجالتش دربیام و حداقل چند تا لباس درست و حسابی تنش ببینم.
فرداش جمعه بود و قاعدتا روز تعطیلش بود و نباید میاومد. ولی بهش زنگ زدم و گفتم که فردا ظهر هم بیاد خونه و اون هم بدون هیچ اعتراضی قبول کرد.
وقتی اومد خونه بهش گفتم: «باید بریم بیرون کار داریم!»
اون یه کمی سرخ و سفید شد ولی قبول کرد. سوار ماشین شدیم و من هم بردمش خیابونی که پاساژ امپراطور توش بود (اسم خیابون یادم نمیاد). پاساژ امپراطور جایی بود که فقط لباسهای زنونه و دخترونه میفروختن. وقتی رفتیم داخل پاساژ بهش گفتم از هر لباسی که دوست داری نهایتا سه چهار تا دست انتخاب کن. وقتی این حرف رو بهش زدم مات و حیرون شده بود. اصلا باورش نمیشد که قراره لباس نو براش بخرم. کلی تعارف و تمنا کرد ولی آخر سر تسلیم شد. وقتی لباسها رو خریدم توی پوست خودش نمیگنجید. موقع برگشتن اونقدر ازم تشکر کرد که نزدیک بود عصبانی بشم. واقعا تشکر نداشت، اون خیلی تو خونهی من زحمت میکشید و این چند تا تیکه لباس شاید جبران یک چهارم زحماتش باشه.
فرداش که اومد خونه، برای اولین بار دیدم که مثل همسن و سالهای خودش لباس پوشیده بود. مانتوی جلوباز و شال بلند و شلوار جین طوسی واقعا بهش میاومد. یه دختر تو این سن حداقل نباید عقدهی لباس داشته باشه.
از اون موقع به بعد هر ماه برنامهام همین بود. هر ماه میبردمش پاساژ و براش لباس و اکسسوری و لوازم آرایشی میخریدم. به مدت دو سال سمیه ندیمهی خونه من بود. وجودش توی خونه با وجود رعنا هیچ فرقی برام نداشت. همیشه هم خونه تمیز و مرتب بود و هم موقع ظهر غذای گرم و تازه و خوشمزه واسم آماده بود.
سر و وضع سمیه خیلی از قبلش بهتر شده بود ولی من بهش هیچ چشمی نداشتم، چون همونطور که گفتم دختر زحمتکشی بود و واقعا واسم قباحت داشت بخام به کسی که اینقد کیفیت زندگیم رو بالا برده به چشم یه ابزار جنسی نگاه کنم.
هر چند اینو هم باید بگم که من باهاش ۱۰ سال اختلاف سن داشتم.
اون روزها من با یکی از دخترهای مجرد اقوام که اسمش میترا بود آشنا شده بودم و رفته بودم خواستگاریش. سمیه هم به این قضیه پی برده بود و رفتارش کمی باهام سردتر شده بود. هر وقت با میترا تلفنی حرف میزدم و اون (سمیه) هم صداش رو از پشت گوشی میشنید، یه نگاههای نسبتا بدی بهم میانداخت. اون ماهی که با میترا و خانوادهاش رفت و آمد داشتم، نمیتونستم سمیه رو ببرم برای خرید، چون صد در صد خانوادهی میترا نمیتونستن به این قضیه نگاه مثبتی داشته باشند و این کارم رو خیر خواهانه در نظر نمیگرفتند. جمعهی آخر ماه بود که به سمیه پیام دادم و نوشتم: «نمیتونم این ماه ببرمت خرید و انشاءالله ماه بعد جبران میکنم.» هر چند میدونستم با وجود میترا دیگه بعد از اون نیازی به سمیه ندارم. میترا همون جمعه با خانوادهاش اومده بود خونهمون. از بیرون غذا سفارش داده بودم و منتظر بودم که پیک غذا رو بیاره. زنگ آیفون خورد و آیفون رو برداشتم. فهمیدم که سمیه دم دره. یه کمی جا خورده بودم، هر چند که میترا و خانوادهاش یه آشنایی نصفه و نیمه با سمیه داشتند ولی اون لحظه وجودش کمی آزارم میداد.
وقتی در رو باز کردم، خودم رفتم پایین سمت سمیه. باهام سلام کرد و بهدش من کمی سرش غر زدم:
تو دوست پسری، نامزدی، چیزی نداری که روزهای تعطیلش باهاش بری بیرون؟! حتما باید بیای خونهی من.
-دوست پسرم کجا بود آقا رحیم. بعدش هم شما امروز مهمون دارین. شما هم نمیتونین غذا درست کنید. خوبیت نداره غذای بد جلو مهمون بذارین.
نمی دونستم از کجا فهمیده بود که مهمون دارم، ولی به هر حال بعد از مدتها، سمیه داشت کمی روی اعصاب من راه میرفت. هیچوقت اینجوری ندیدمش که بخواد تو روم وایسه و جوابم بده. نباید به این دختره اینقدر رو میدادم.
بعد از اینکه سمیه اومد بالا بهش گفتم که نمیخواد غذا درست کنه. مهمونها اون روز تا ساعت ۷ بعد از ظهر خونهام موندن و من جوری با سمیه رفتار میکردم که انگار بردهی منه و این رفتارم کمی داشت تو ذوق مهمونها میزد. بعد از ظهر وقتی داشت سینی چای رو جلوی مهمونها میگرفت کاری کرد که توی کمتر از یک ثانیه تو چشمم سیاه شد. موقعی که سینی چایی رو جلوی میترا گرفته بود، سه، چهارتا استکان چای داغ و لبسوز روی سینی بود و اون توی حرکت کاملا عمدی، چایی رو روی میترا ریخت. داشتم از عصبانیت میسوختم که دیدم سمیه داره با خونسردی کامل و جوری که انگار کینهی دیرینه با میترا داره و از حسادت داره میترکه، از میترا عذرخواهی میکرد. این عذرخواهی کردنش داشت همه رو شوکه میکرد. حسادت و تنفر، به طور کامل از صداش معلوم بود. ده دقیقه بعد از این کارش میترا و خانوادهاش با ناراحتی از اونجا رفتند و من هم کلی شرمنده شدم و از اونها عذرخواهی کردم.
وقتی مهمونها رفتن، رفتم سمت سمیه و بهش گفتم:
+معلومه داری چه غلطی میکنی؟ این همه مدت تو خونهی من کار میکردی، یه دونه لیوان تا حالا نشکوندی. حالا جلو نامزد من داری شل بازی در میاری؟!
-آقای اکبری من واقعا معذرت میخوام
+الآن معذرتخواهی تو فایدهای داره؟ الآن اونها کلی ناراحت شدند. اصلا چرا با این لحنت داشتی حرف میزدی؟ چرا همینجوری که داری از من معذرتخواهی میکنی از اون معذرتخواهی نکردی؟ چرا مثل طلبکارا نگاهش میکردی؟
خیلی نگرانی تو چهرهی سمیه بود. لحظهای که داشت کمی من و من میکرد که بلکه جواب منو بده، روسری سفیدش از سرش افتاده بود. موهاش دیگه ژولیدگی دوسال پیش رو نداشت. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بهم گفت:
-آقا رحیم. من مدتیه که کنیزتون بودم. اگه بخاین تا آخر عمر هم کنیزتون هستم. من و شما مدتیه که دوست همدیگهایم. پس بهم حق بدین کمی نگرانتون باشم.
+نگران چی هستی الآن؟
-شما لیاقتتون بهتر از دختری مثل میترا خانومه. نمیگم میترا دختر بدیه. ولی شما باید کمی واسه خودتون محدودیت قائل بشین
مثلا چه محدودیتی؟
-آقا رحیم، باید قبول کنید. که اون زن زندگی نیست. شما خیلی خوشتیپتر و خیلی بهتر از اون هستین. شما بهتر از اون هم گیرتون میاد.
از این حرف گستاخانهاش، بدم اومد. دیگه از یه چیزی کاملا مطمئن شده بودم. سرد شدن رفتارش بعد از آشناییم با میترا. رفتار حسادت وار امروزش. حرفهایی که الآن داره میزنه. آره! اون بهم علاقهمند شده بود. نباید اون همه ساپورتش میکردم، که یه وقت دچار اینجور سوءتفاهمها نشه.
باید به هر قیمتی بود، اونو از خونه بندازم بیرون. باید واسه همیشه از شرش خلاص بشم. تنها راهش فقط یه چیز بود. این بود که یه تعرض کوچولو بهش بکنم تا از من متنفر بشه. با قدمهای بلند رفتم سمتش. دو تا شونهاش رو با دستام گرفتم و داشتم با زور دست خودم سمت دیوار پذیرایی هدایتش میکردم. طوری به دیوار چسبوندمش که خودش سمت دیوار باشه و پشتش طرف من باشه. کمی آلتم سفت شده بود. روسریش افتاده بود رو زمین. هیچ مقاومتی نمیکرد. مانتوش رو زدم بالا و خودم رو بهش چسبوندم، طوری که آلتم لای کونش باشه. یکی از دستام دور شکمش بود و دست دیگهام دور گردنش بود. دچار شهوت شده بودم و کمی کنترل خودمو از دست داده بودم ولی نمیخواستم زیاد دستمالیش کنم. بهش گفتم: «خب بگو ببینم، کی از میترا بهتره. تو؟ دوست داشتی، هر روز و هر شب باهات اینجوری کنم و مجبورت کنم بعد غذا واسم ساک بزنی. یا اینکه همین الآن میخوای بخوریش.» شهوتم خیلی زده بود بالا و اصلا متوجه نبودم که دارم چی میگم. در حین اینکه داشتم بهش حرفای شهوتی میزدم، سرش رو اورد جلو و پشت دستم رو بوسید. در جواب حرفام بهم گفت: «حاضرم تا آخر عمر مال خودت باشم.» بعد انگشت اشارم رو کرد تو دهنش و شروع کرد به مکیدن و لیس زدن انگشتم. این دختره هیچ رقمه از رو نمیرفت. وقتی دیدم تعرض کردن فایدهای نداره، موهاش رو گرفتم و کشیدمشون. موهای پشت سرش توی دستم بود و با خشونت تمام داشتم اونو سمت در میکشیدم و اون هم داشت میگفت: «آقا رحیم، تو رو خدا. موهام داره کنده میشه. تو رو خدا یواش آقا رحیم. آقا رحیم گوه خوردم.» ولی من به حرفاش توجه نمیکردم و اون رو کشون کشون تا سمت در بردم و همینجوری که موهاش تو دستم بود، در رو باز کردم و از خونه پرتش کردم بیرون. رفتم روسری سفیدش رو برداشتم و اون رو هم از خونه انداختم بیرون. سمیه با اون چشمهای کوچیکش کلی داشت ناله و گریه میکرد و کل همسایهها از شدت جیغ و نالههای سمیه، اومده بودن سمت واحد من. برای اینکه خیلی توجه کسی رو جلب نکنم، زود در آپارتمان رو بستم.
دوماه بعد از اون قضیه دیگه با میترا بهم زده بودم. در واقع اون باهام بهم زده بود. حالم از خودم بهم میخورد. دنبال کسی بودم که یه ذره دوستم نداشت و تنها کسی که حاضر بود حتی جونش رو واسم بده، از خونهی خودم بیرون کرده بودم.
بعد از سمیه دوباره خونه مثل منطقهی جنگی، درهم و برهم شد و دیگه ظهرها، غذای گرم و تازه واسم مهیا نبود.
یک روز ظهر، کارم تموم شده بود و میخواستم برم سمت ماشینم که برم خونهام. وقتی به ماشین نزدیک شدم، متوجه شدم که شیشهی جلویی ماشینم شکسته و یه سنگ افتاده روی صندلی جلویی سمت شاگرد. در ماشینرو باز کردم و رفتم سمت در راننده که متوجه شدم روی شیشهی سمت راننده، یکی با ماژیک آبی نوشته «بیناموس»
کلی شوکه شدم. یعنی کار کدوم خری میتونه باشه؟ اصلا من کی به ناموس کسی دستدرازی کردم، که یکی اومده این بلا رو سر ماشینم اورده؟ توی همین فکرها بودم که یه ضربهی محکم به کمرم وارد شد. وقتی رومو برگردوندم، چند تا مشت دیگه نثارم شد و رو زمین افتادم. دو نفر لات و لمپن بودن که با نهایت خشونت من رو زیر لگد خودشون گرفته بودند. بعد چند دقیقه نگهبانی و چندتا از همکارهام اومدند و جلوشون رو گرفتند و اون دو نفر هم در نهایت با موتور فرار کردند.
کمی زخمی شده بودم ولی زخم جدی و عمیق برنداشته بودم. زیر چشمم هم کمی کبود شده بود. همکارهام بهم گفتند زنگ بزنم پلیس و از اون دو تا چلغوز شکایت کنم ولی اونموقع حتی حوصلهی شکایت کردن نداشتم. توی راه خونه که بودم، به یاد سمیه افتادم. واقعا احمقانهترین کار ممکن رو کرده بودم. اون دختر همه جوره تسلیم من بود ولی من آخر سر، پسش زده بودم. شاید هم این دو نفر به خاطر سمیه کتکتم زدن و روی ماشینم همچین فحشی نوشتند. اگه از طرف سمیه بوده، حتما حقم بوده ولی اگه به خاطر یه چیز دیگه بوده تف بر قبر ناموس و هفت جد و آبادش.
توی خونه بودم. نزدیکای ساعت ۲ شب بود. اصلا خوابم نمیبرد. جای لگدهای اون دونفر، تنم رو به درد انداخته بود و نمیتونستم رو تشکم جا به جا بشم. حتی با خوردن دوتا مسکن هم دردم کمتر نشد.
یه دفعه زنگ آیفون به صدا دراومد. یعنی کی میتونست باشه این موقع شب؟ آیفون رو برداشتم. صدای گریهی زنی رو شنیدم که داشت با حالت گریه میگفت در رو باز کنم. تن صداش واسم آشنا بود. بعد از سه بار پرسیدن اسمش، بهم گفت: «من سمیهام. تو رو خدا درو باز کن. دیگه هیچ جا ندارم برم. تو رو خدا درو باز کن.» وقتی اسم سمیه رو شنیدم، دلم لرزید. دل تو دلم نبود. هیچوقت تا به حال از اومدن سمیه به خونهام، اینقدر احساس خوشحالی نمیکردم. درب ساختمان رو واسش باز کردم. وقتی درب خونهی خودم رو باز کردم دیدم با یه چمدون و سر و صورت زخمی جلو رومه. سر و وضعش از من بهتر نبود و اون هم انگار مثل من تازه کتکخورده بود.
وقتی اومد داخل، یه سلام کوچیک کرد. داخل خونه بود و اون چمدونش هنوز تو دستش بود. بهم گفت: «قول میدم، تا آخر عمر کلفتی تو رو بکنم. اصلا یه قلاده بنداز گردنم، من سگت میشم. فقط بذار پیش تو باشم.» مثل روز اول دوباره حرفاش داشت جیگرم رو میسوزوند، یه لیوان آب دادم دستش و چمدونش رو گذاشتم گوشهی هال. روی مبل دونفره کنار هم نشسته بودیم. نگاهش به من بود و سر و روی زخمی منو دید. دستش رو جلو آورد و داشت زخم روی پیشونیم رو نوازش میکرد. بهم گفت: «کی این بلا رو سرت اورده؟ الهی بمیرم، اینجوری نبینمت.»
+خدا نکنه عزیزم!
-کی باهات اینجوری کرده؟
+دو تا وحشی بودن. نمیدونم چشون بود؟ مث سگ افتادن به جون من.
بعد چند لحظه بعد گوشیش رو درآورد و عکس دونفر رو تو گوشی بهم نشون داد و گفت:
-این دوتا بودن
+آره، آره، آره. خودشون هستن
بعد به گریه افتاد و سرش رو انداخت پایین و گفت:
-الهی خیر نبینی مراد!
+مراد دیگه کیه؟
-داداشمه! خبر مرگش. یه هفته پیش از زندان آزاد شد که الهی تو همون جا میپوسید! وقتی اومد خونه، چند تا لوازم و وسیله که با دستمزدهای تو واسه خونه خریده بودم، تو خونه دید. از مامانم پرسید اینا رو چه جوری خریدم. اون هم ماجرای تو و کلفتی من رو گفت. آقا داداش هم مثلا غیرتی شده و گفته من میاومدم این جا کارای خاکبرسری میکنم. اون بیشرف هم، انگار اول اومده سراغ تو که الهی دستش بشکنه. بعدش که من اومدم خونه منو کتک زده و کلی فحش و بد و بیراه بهم گفت و از خونه پرتم کرد بیرون... به خدا دیگه هیچ جا رو ندارم برم.
+نترس عزیزم. خیالت راحت. جات رو چشمای منه
بعد سرش رو شونهام گذاشت و شروع کرد گریه کردن. یه کمی بعد گریه ش کمتر شد و روسری و مانتوش رو درآورد. دیگه از اون حیای قبلیش و اون دختر سر به زیر خبری نبود. اینکه توسط برادرش از خونه پرت بشه بیرون شاید بهترین بهونه بود واسش، که خودش رو تسلیم من کنه.
دستم رو برده بودم تو موهاش و داشتم موهاش رو نوازش میکردم. چند دقیقه بعد دستش رو اورد و داشت روی کبودی زیر چشمم میکشید. بعد از چند تا قربون صدقه رفتن من لبش رو اورد نزدیک و کبودی زیر چشمم رو بوسید. بعد از بوسهاش، نگاهمون بهم گره خورد. نمیدونم چند دقیقه به هم نگاه کردیم ولی اون زیباترین نگاهی بود که از سمت سمیه میدیدم. بعد از اون نگاه طولانی به سرعت لبامون تو همدیگه قفل شد. هر دوتامون به شدت هم اشتها بودیم و شهوت خیلی زیادی واسه این کار داشتیم. اونقد سریع داشتیم به همدیگه چنگ میزدیم که نزدیک بود لباسهای همدیگرو پاره کنیم. روی کاناپه من به پشت افتاده بودم و اون روی من بود. هر دوتامون تند داشتیم نفس میکشیدیم. بعد از این، خودش رو از بغل من جدا کرد و به حالت نشسته روی من قرار داشت. داشت اون بلوز سبز رنگ خوشگلش رو از تنش در میاورد. سوتینش، رنگ کالباسی داشت و سینههای کوچولوش رو پوشونده بود. بعد از دوتا دستش رو برد پشت کمر خودش و محکم داشت نفس میکشید و یه گوشه از خونه رو نگاه میکرد (تو چشمام نگاه نمیکرد). بعد از چند لحظه سوتینش رو درآورد و اون دو تا پستون کوچیکش مثل میوهی نارس از پستون بندش افتادن بیرون. موهاش هم روی شونهاش اغتاده بود و مقداری از موهاش به نوک پستونش رسیده بود. دیگه تو اون حالت طاقت نیاوردم و بلند شدم و زیر باسنش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم. اون هم دو تا پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد و دوستش رو دور گردنم. با سرعت رفتم سمت اتاقخواب و پرتش کردم روی تخت. همینجوری که نگاهش سمت من بود، داشتم شلوارش رو در میآوردم. زیر شلوار تنگش یه شورت سفید با گلهای صورتی هم بود که اون هم همزمان با شلوارش پایین کشیده شد. وقتی اون بهشتش رو دیدم اصلا باور نمیکردم. یه کس کلوچهای، خوشگل و صاف و سفید بدون ذرهای لک و پیس. به خاطر رنگ پوستش همیشه فکر میکردم که تن عریانش هم کمی قارچ یا لک و پیسی داشته باشه ولی اصلا اینطور نبود. سرم رو بردم سمت کسش و داشتم به اجزا مختلف کسش، مخصوصای اون لبههای کوچکش، زبون میزدم و اون چوچولش رو که حسابی متورم شده بود، بین دو تا لبم میذاشتم و میمکیدم. تا چند دقیقه داشتم واسش میخوردم و اون با دهن بسته داشت صدا از خودش میداد. هردوتامون تو اوج شهوت و عطش سکس بودیم. بعد از چند دقیقه سمیه از حالت خوابیده دراومد و سعی کرد کمی به حالت نشسته در بیاد. آب لزجی که از واژنش سرازیر بود کمی دور لب هام رو خیس کرده بود. بعد از اون رفتم روی تخت و اونو تو بغلم گرفتم. اون باز هم داشت اه و اوه میکرد و دستاش دور کمر بود انگار منتظر حرکت بعدی من بود. هر دوتامون تو حالت نشسته بودیم. اون دستاش رو آورد پایین و لبههای شلوارم رو گرفته بود. با عجلهی خاصی داشت این کارو میکرد. از تو بغلم دراومد. من هم کمی پاهامو دراز کردم تا بتونه شلوارمو دربیاره. بعد از اینکه شلوارمو درآورد، سرشرو برد سمت شورتم و شورتم رو تا پایین خایه هام پایین کشید. بعد کیرم رو تو دستش گرفت و دو تا لب هاش رو غنچه کرد و کیرش رو از بین اون غنچهی لبش وارد دهنش کرد. تا تصفهی کیرم داخل دهنش بود و اون سرش رو روی کیرم بالا و پایین میکرد و من تو هوا بودم. بعد چند دقیقه کیرم داشت انقباضهای چپ و راست به خودش میداد و میفهمیدم که نزدیکه ارضا بشم. چند بار پشت سر هم به سمیه گفتم: داره میاد. ولی اون کیرم رو از دهنش در نیاورد، و کل آبم تو دهنش خالی شد. بعد اون کیرمرو از دهنش درآورد و با حالت دهن باز داشت نگاهم میکرد. آبم تو دهنش بود. جون از تنم رفته بود و چشام کمی خمار شده بود. سطل آشغالی کنار تختم رو برداشت و آب کیرم رو تف کرد اون تو. بهم گفت: «خودمونیم. فکر نمیکردم اینقد بد مزه باشه.» بعد جفتمون آروم خندیدیم. حدود ۵ دقیقه گذاشت و من دوباره آلتم سفت شد. اشتهای من به بدن سمیه تمومی نداشت. پهلوی همدیگه خوابیده بودیم و از نو شروع کردیم به لب گرفتن. سمیه با یه انگشت دست راستش داشت خودش رو میمالید و با دست چپش داشت کیر منو. تو اوج این خوشیها غرق بودم. نمیخاستم اون شب تموم بشه. بعد چند دقیقخ، خودم رو انداختم روش و کمی پاهاش رو بالا دادم. سمیه هم با صدای پچپچ بهم گفت: «عزیزم من الآن مال خودتم. فقط کمی یواش بکن.» من اول یه لب کوچیک با سمیه گرفتم. بعد تف انداختم روی سوراخ واژنش. کیرمرو با دستم روی سوراخش تنظیم کردم. یه فشار کوچولو بهش دادم. یه ذره از کیرم رفت تو. سمیه هم یه آخ ریز گفت. بعد دستم رو اوردم بالا و دوتا دست هام رو گذاشتم روی شونهی سمیه و کیرم رو آروم فشار دادم داخل. کیرم تا آخر رفت تو و سمیه یه آخ بلند گفت و چشماش رو بهم فشار داد و کمی لبش رو گزید. فهمیدم که این آخ گفتنش از روی درده. آتم رو از تو تنش درآوردم و دیدم که آلتم غرق خونه. کمی ضد حال خوردم ولی اصلا پشیمون نبودم. سمیه بهم گفت: «تو رو خدا، زودتر تمیزش کن، الآن غش میکنم.» زودتر یه دستمال برداشتم و خودم و خودش رو تمیز کردم. کمی بد حال به نظر میاومد. حال بدش رو که دیدم رفتم آشپزخونه و واسش آب قند درست کردم و براش آوردم که بخوره. چند دقیقه بعد دوباره نگاهمون بهم گره خورد و اون هم یه لبخند نمکین تحویلم داد و بعد گفت: «عاشقتم.» بعد از اون عشقم گفتنش، دوباره رفتم روش و دوباره بوس کوچولو به لبش زدم و همون کار رو تکرار کردم. آروم آروم داشتم تو واژنش تلمبه میزدم. شکمش حسابی داغ شده بود و همینجوری داشت «آخ» و «جون» و «اوف» و اینجور چیزها میگفت. حدودا پنج، شیش دقیقه بعد، دوباره به اوج لذتم رسیدم و آبم رو داخل واژنش خالی کردم. بعد از اون یکبار دیگه هم سکس داشتیم ولی با سرعت بیشتری تلمبه زدم و دیرتر ارضا شدم.
اون شب تا صبح تو بغل همدیگه خوابیدیم.
پایان | [
"خدمتکار",
"رمانتیک",
"فانتزی"
] | 2022-06-04 | 28 | 4 | 42,601 | null | null | 0.003755 | 0 | 21,918 | 1.426492 | 0.682967 | 4.182898 | 5.966869 |
https://shahvani.com/dastan/کیر-سیاه-مونا | کیر سیاه مونا | نقل قول | دوران جنگ وقتی عراق تهران رو بمباران میکرد عمهام دو تا دخترش مهناز و مونا رو فرستاد شمال تا لااقل برای اونها اتفاقی نیوفته و اونها هم تا پایان جنگ و حتی یه چند ماهی هم بعدش شمال موندن...
خب دختر تهرونی بودند و بچههای محل و پسرعموهای ندید بدیدم همه دوران کس کلک بازیهاشون بود و این دونفر که فکر میکنم اون موقع مهناز ۱۷ سالش بود و مونا ۱۵ سالش از اون عفریتههای خوشگل بودند که همه رو میبردند لب چشمه و تشنه برمیگردوند و شبها برای هم تعریف میکردندو به ریش پسرهای محل میخندیدند من هم اون موقع ۷ سالم بود وکلاس اول
اون موقعها رسم بود زیر یه میزمانندی یه لامپ وصل میکردندو روش دوتا پتو مینداختند و به اصطلاح کرسی درست میکردند و شبای زمستون همه دور کرسی میخوابیدند مونا منو خیلی دوست داشت و شبا همیشه منو بغل میکرد و بعضی وقتها پشتمو میمالوند و بعضی وقتا یه دستی رو کونمم میکشید و میدید منم خوشم میاد کمکم بیشتر تو شلوارم نفوذ میکرد و بعد یه مدت دیگه شبا سوراخ کونمرو نوازش میکرد و یا انکشتشو آبدهنی میکردو یکم فشار میداد تو منم عادت کرده بودم و خوشم میومد
بعدها دیگه باهم زیر کرسی خلوت میکردیم و اون با من دودول بازی میکرد و کیر کوچولومو سیخ میکرد و بعضی وقتها دراز میکشید و منم کونشرو باز میکردم و با سوراخ کونش بازی میکردم
جنگ تموم شدو مونا و مهناز رفتند تهران و ما هر وقت که اونا میومدند شمال منو مونا خلوت میکردیم و مونا از دیدن کیرم که هر سری بزرگتر میشد هیجانزدهتر...
من یادمه اون وقتها پسر عموم به مونا گیر داده بود ولی بابای مونا مخالفت میکرد و اینها طوری عاشق هم بودند که من همیشه داستان لیلی و مجنون رو که میخوندم یاد چهرههای این دوتا میافتادم ولی خب لیلیه شبا منو خفت میکرد... در نهایت نمیدونم چرا ولی اونها به هم نرسیدند و پسر عموم رفت و با یکی دیگه ازدواج کرد ولی مونا تنها موندو ازدواج نکرد و خواستگارهاشو جواب میکرد
من ۲۷ سالم شده بودو عسلویه مشغول کار بودم شرایط عسلویه هم خیلی بد بود کار زیاد و بدون هیچگونه تفریحی و حتی هیچ زنی طوری که اگه کسی بشقابپرنده میدید انقدر هیجانزده نمیشد که یه زن رو میدید...
خب من تازه موبایل خریده بودمو شماره فامیلهامو پیگیر میشدم و سیو میکردم که یه پیام تبریک از ۹۱۲ برام اومد خلاصه بعد یه سری دیالوگ کی هستی چیکار داری فهمیدم موناست خیلی خوشحال شدم و یه لحظه یاد همه اون کون بازیها و دودول بازیها افتادمو یه مدت هم شبا شق درد داشتم... خلاصه مونا منو دعوت کرد تهران تو میرداماد، تنها زندگی میکرد منم وقت مرخصیم یه بسته کاندوم خریدمو سراسیمه خودمو رسوندم به آدرسی که داده بود محلشون خیلی خوب بود و اون تو یه آپارتمان زندگی میکرد ساعت ۱۲ شب بود رسیدم جلوی آپارتمانش و وقتی زنگ رو زدم دل تو دلم نبود میخواستم ببینم چه شکلی شده
مونا درو باز کرد وای خیلی خوشگل و جا افتاده بود من همیشه وقتی نیکول کیدمن رو میدیم یاد مونا میافتادم ولی مونا موهای مشکیش اونو خوشگلتر کرده بود و فکر میکنم حدود ۳۴ یا ۳۵ سالی داشت با یه لباس شب توری قرمز و کوتاه... رونهای سفیدشو انداخته بود بیرون... من بیصبرانه منتظر بودم تو موقعیت مناسب به کونش حمله کنم و بخورمش...
مونا: سلام... بیا تو عزیزم
سلام... مونا چقدر ناز شدی!
مونا: تو هم مرد شدی
وقتی رفتم تو درو که بست یه لب با ولعی ازم گرفت زبونشو کرد تو دهنم و دستشو بر رو کیرم منم نمیدونم کی و چطوری تو دو ثانیه شق کردمو دستمو گذاشتم رو کون نرمش و مونا رو محکم بغل کردم یه دفعه فاصله گرفتم ازش و با ترس گفتم: تنهایی
اونم گفت نه بابام اینجاست تا...
من سنکوب کردم کیرم تو همون دوثانیه نخوابید بدبخت مرد
مونا ادامه داد... تا ببینه چطور بهت میدم... خل شدی؟؟؟ من تنهام عزیزم
یه نفس راحت کشیدم احساس کردم دوباره متولد شدم دوباره حمله کردم بهش...
گفت عجله نکن برات شام درست کردم اول جون بگیر بعد... من انقدر شهوتی شده بودم که اشتهایی نداشتم گفتم تو شام خوردی گفت نه من میخوام دودولتو بخورم... گفتم حالا دیگه کیره عزیزم... گفت از کیر من بزرگتره... منظورشو نفهمیدم اونم رفت و یه کیر مصنوعی سیاه کمری آورد گفتم آره بزرگتره... مال تو خیلی کوچیکه... گفت فلفل نبین چه ریزه آقا پسر برو یه دوش بگیر که امشب باهات کار دارم...
رفتم حموم و لباسامو کندم کیرم داشت میترکید گفتم بهترین زمانه یه جق بزنم تا موقع کردن مونا آبم دیرتر بیاد دیدم مونا درو باز کرد و لخت شده گفت منم میخوام باهات حموم کنم و قبل از اینکه بجلقی آبترو بخورم... واه ه ه ه... مونا یه جنده تمامعیار شده بود...
خلاصه یه آبی به تن زدمون مونا رفت پایین و تا لبشو گذاشت رو کیرم... گفتم دارم میام کجا بریزم... مونا شاخ در آورد و با تعجب داشت میگفت: وا حالا بزار لبمو بچسبونم... که انگار فلکه سد رو باز کرده باشند یه دیقه تمام آب پاشیدم رو صورت مونا تموم نمیشد...
یه دفعه کم آوردم و رو پاهام نمیتونستم وایسم
مونا با دلسوزی گفت عزیزم چندوقته سکس نداشتی
زودباش بریم رو تخت من حالتو خوب کنم پسر کوچولوی من
مونا تقریبا ۸ سال از من بزرگتر بود و من سکس با اون رو خیلی دوست داشتم
اومدیم رو تخت و دراز کشیدم و مونا شروع کرد به خوردن کیرم ولی کیرم نا نداشت
گفتم بزار من برات بخورم تا یکم کیرم به حال بیاد و اونم کنارم رو شکم خوابید و منم رفتم پشتش و شروع کردم از گردن خوردنو اومدم رو کمرشو رسیدم به کون نازش مثل قدیما کونشرو باز کردمو سوراخ کون خوشگلشو نگا میکردم که مونا کلمو کرد تو کونشرو گفت بخور دیگه چیو نگا میکنی و من تا ته زبونمو میکردم تو کونش مونا بینظیر بود
کیرم داشت جون میگرفت... مونا قنبل کرد و من رفتم رو کسش وای که چه بویی... چه کس هولویی
یکم که خوردم مونا داشت ارضا میشد و سرمو بیشتر فشار میداد با یه چرخش رو کمر خوابید و کلمو فشار میداد رو کسش که دیگه چنگ میزد تو موهامو با اه و ناله ارضا شدو سرمو دور کرد تو بغلش دراز کشیدم مونا چرخید طرفمو همینطور که ازمن تشکر میکرد انکشتشو آب دهن زدو با سوراخ کونم بازی میکرد و من خیلی لذت میبردم آروم انگشت ظریفشو کرد تو کونم و سوراخم جمع میشد دور انگشتش و یه حس خوبی داشتم نمیدونم چرا دوست داشتم به مونا از کون بدم ولی روم نمیشد
مونا گفت کیرت چطوره گفتم نیم خیزه گفت بزار برات درستش کنم و از کنار پاتختی یه خشاب قرص آوردو یکی رو داد بهم گفت اینو بخور یه قرص گرد و صورتی بود و خودشم کیر کمریشو بست به کمرش
گفتم چیکار میکنی گفت کون بازی و من همینطور که دمر خوابیده بودم رفت پشتمو شروع کرد سوراخ کونمرو خوردن
و منم کمکم احساس میکردم بدنم داره سر میشه
اون کله کیر سیاهشو گذاشت رو سوراخ کونمرو سرشو داد تو و میلرزوند و سوراخ کونم کمکم جا باز میکرد و اونم هی بیشتر فرو میکرد که یه دفعه داد زدم آی دردم گرفت، مونا کیرو یکم کشید بیرون و یه تف انداخت و یکم دیگه داد تو که احساس کردم توی کونم یه سوراخ دیگه جا باز شدو کیر مصنوعی تا ته رفت تو و من داد میزدم وای پاره شدم مونا در بیار... مونا کونم داره پاره میشه... مونا جر خوردم... مونا خیلی با خونسردی گفت دیگه باید تحمل کنی الان خوب میشه باید طاقت بیاری تو داری به من کون میدی پس خوب بده...
اینو گفت و کامل خوابید روم و آروم کمرشو میچرخوند و کیر مصنوعی داشت تو من جا باز میکرد... مونا آروم تو گوشم گفت اومده بودی منو بکنی عزیزم... حالا زیر من بهت خوش میگذره... حرفاش شهوتیم میکرد با درد جواب دادم آره... گفت بکن تو کیه؟... گفتم تویی... گفت اسم بکن تو چیه؟ گفتم مونا... از رو کمرم بلند شدو یه تو سری محکم زد و گفت آدم اسم بزرگترشو اینجوری صدا میکنه بچه کونی... گفتم مونا خانوم... شروع کرد وحشیانه کمر زدن داشتم جر میخوردم ولی خیلی هم داشتم حال میکردم و مونا وحشیانه داشت منو میکرد و میگفت کی داره جرت میده... منم هی میکفتم مونا خانوم... مونا خانوم... مونا بس کن دارم جر میخورم مونا چندتا دیگه کمر محکم زدو کیرو کشید بیرون و گفت رو زانوهات وایسا و دستتو بزار رو دیوار... اومدم حرف بزنم یکی دیگه زد تو سرم گفت زود باش پای دیوار میخوام دارت بزنم و منم دستمو گذاشتم رو دیوارو مونا کیرو فرو کرد تو کونم یکم درد گرفت ولی دیگه کشاد شده بودم و مونا تا بیخ میکرد تو کونم و میگفت چه کونی دارم میکنم من... کیرت به حال اومد...
کیرم پاک یادم رفته بود... خیلی شق شده بودو بیحس و با هر ضربه مونا کیره بدبخت گو گیجه میگرفت... یکم دیگه مونا کمر زد گفت دیگه نوبت توست و رو تخت نشت و کیر کمریشو باز کرد و حالت سگی سرشو گذاشت رو تشک منم که هنوز سوراخ کونم داغ بودو احساس میکردم نبضم تو سوراخ کونمه رفتم پشت سرش و یکم کونشرو زبون زدم بدجوری عرق کرده بود و پاشدمو کیرمرو گذاشتم دم شوراخشو یه دفعه دادم تو یه جیغی کشید و صاف شد رو تخت منم که ولش نکردم همونطور که کیرم تو کونش بود افتادم روش و کیرم تا بیخ رفت تو کونشرو دوباره مونا جیغ کشیدو منم تند تند کمر میزدم و مونا فحش میداد و میگفت بیشرف من اینجور
ی کردمت بچه کونی جر خوردم
گفتم داری به من کون میدی پس بزار هر دو حال کنیم و چندتا دیگه کمر زدمو و جیغهاش تبدیل شد به ناله برشگردوندمو پاهاشو جفت کردم بالا و کیرمرو نشوندم تو کونش و یه ۴ یا ۵ دقیقهای اینطوری کردمشو و گفت پاهام خسته شد یه طرفی خوابوندمشو از پشت رگباری کمر میزدم و اون نفسش بند اومده بود کیرمرو حس نمیکردم و حسابی خیس عرق شده بودم هی به کون زله ایش سیلی میزدم راستش دو تا تو سریهاش بیشتر از کونی که ازم کرده بود دردم گرفته بود ومیخواستم جبران کنم ولی دلمم نمیومد بزنم تو سر ظریفش
برگردوندمشو که کیرمرو بزارم دهنش گفت گمشو الان از تو کونم درآوردی میخوای بزاری دهنم؟ گفتم نمیخوری؟ گفت نه... دستشو گرفتمو از تخت آوردمش پایین و چسبوندمش به دیوار و پاهاشو جفت کردم یه تفی زدم به کیرمرو گذاشتم در سوراخ کونشرو یه دفعه فرو کردم تو کونش یه جیغی کشیدو منم تند تند کمرد میزدم و میگفتم پای دیوار باید از کون دارت بزنم و اونم داشت لذت میبردو گفت حالا کون کنی رو یاد گرفتی بکن بکن محکمتر منم محکمتر میکردمشو اون دیگه رو پنجه هاش به کیرم آویزون بود که گفتم دارم میام... گفت بریز همون تو زود باش محکمتر بزن... کونمرو بگا بپاش تو کونم جان... او
وف جر خوردم... منم کیرمرو تا ته کردم تو و مونا رو محکم چسبودم به دیوار و نعره کشان خالی کردم تو کونشرو بدون اینکه کیرمرو در بیارم مونا رو گرفتمو عقب عقب اومدم رو لبه تخت و دراز کشیدم و مونا رو کیرم که هنوز شق بود بالا و پایین میکردو کسشرو میمالید و آبم از کونش کف میکرد دور کیرم... کیرم کمکم شل شدو مونا رو بغل کردمو تو تخت دراز کشیدم ساعت ۴: ۲۰ دقیقه صبح جمعه بود مونا امروز سراسر روز خونه بود و در اختیار کیر من و احتمالا من هم در اختیار کیر اون... | [
"دیلدو"
] | 2016-02-08 | 22 | 3 | 118,092 | null | null | 0.01925 | 0 | 9,107 | 1.365906 | 0.582539 | 4.361331 | 5.957169 |
https://shahvani.com/dastan/برادرشوهر-جوان | برادرشوهر جوان | مریم | سلام مریم هستم ۳۳ ساله ساکن تهران ۱۷۰ قد ۶۶ وزن پوستم سفید خوش فیس خوش استایل چند ساله متاهل شدم چندین چندبار به شوهرم خیانت کردم که داستانشو نوشتم اگ آپلود شده باشه تقریبا کسی نیس تو فامیل تو همسایه همهجا تو کفم نباشن خیلیها هم خواستن مخم کنن پا ندادم همه اون خیانتها اتفاقی و یهویی شده شوهرم تو این همه سال کلا سکش این بوده ۵ دقه بزار توش آبش بیاد بگیره بخوابه من میمونم سردرد هزار تا درد خانوما میفهمن چی میگم کارشم یجوره یه هفته ماموریته یه هفته خونه سینهها ۸۰ دارم باسن گرد و خوشفرم که چسبیده به رونم هر مردی حشری میکنه این بار داستان با برادر شوهر جوانمو تعریف میکنم که با خجالت تمام بهش دادم برادر شوهرم اسمش وحیده ۲۰ سالشه یه جوانه قدبلند ترکهای موی مشکی سفید پوست از ۱۵ سالگی تقریبا نگاهاس سنگینش رو رونم و سینم حس میکردم هیچوقتم بهش فکرم نمیکردم یه روز زیرش بخوابم یااصن تو مخم نمیرف این بچه از شوهرم بهتر بکنه پسر دوستم که همسایمونه یه بار بهم گفته بود که برادر شوهر تو مدرسه کردنش ولی خب اهمیتی نداشت برام واقعا پسر مهربون و باحال و خجالتی بود اخه
داستان اتفاقی ما شبی برمیگرده که عروسی دختر خاله شوهرم بود خودش ماموریت بود بهم زنگ زد تو برو گفتم ن حوصله ندارم تو نیستی نمیرم این داستانا گفت نه برو خوشتیپ کن برو ساعت ۴ بود رفتم دوش گرفتم شروع کردم ارایش کردن یه ارایش سکسی رو فیسم کردم که واقعا بهم میومد یه لباسم داشتم حریر مانند که تمام بازو هام به علاوه بخشی از کمرم و بالای سینم معلوم بود از پایینم جلوی ساق پام تا زانو واقعا خیلی خوب شده بودم خودم داشتم لذت میبردم که وحید برادر شوهرم زنگ زد گفت زنداداش الان میام دنبالت گفتم باشه اومدش رفتم پایین یادم افتاد کیف دستیم نیاوردم دوباره برگشتم بالا پالتویی که که روی لباسم پوشیده بودم گیر کرد به دره خونه و کلا ناجور پاره شد خیلی کنف شدم چون هیچ پالتو بلندی نداشتم وحید صدا زدم از انبار برام پالتو بیاره رف یه آورد اومد تو منو بااون لباس دیدچشاش ۴ تاشد گفتم زود باش باید اتوش کنم گرفتم مشغول اتو بودم دیدم چجور به سینه و کمرم و ساق پاهام نگاه میکنه یه آن حشرم گرف گفتم لعنت بهت حمید (شوهرم) از درد بی کیری باید یکی اینجور بهم زل میزنه حشری بشم گفتم چیه وحید چیشده گفت هیچی گفتم خوبه خوب شدم؟
گفت فراتر از خوب زنداداش کاش زنه منم شبیه تو باشه گفتم چجوری گفت اینقدر خوش بدن و معرکه تاحالا اینجوری حرف نزده بود گفتم ایشالله قسمتت بشه گفت اگ بشه دیگ هیچی نمیخوام گفتم کمکم کن بالای سرم ایستاد و راحتتر سینهها تو چشمش بود دیدم کیرش داره شلوار پاره میکنه حشرم دوبل شد گفتم وحید زود باش دیر میشه یهویی دستشو مالید به بالای سینم گفتم اع چی میکنی گفتها چی هیچی دست خودش نبود قشنگ حشر از چشاش میپاچید گفت ببخشید زنداداش گفتم عیب نداره هرکی دیگام بود بدتر از این میکرد مقاومت سخته😂
گفت زنداداشم میشه یه بار دست بزنم بهش خیلی تعجب کردم گفتم چی میگی احمق پروو شدی باز تو گفت ببخشید دیگ نمیگم گفت اخه... گفتم دهنتو ببند لابد بعدش میخوای بمالی گفت هیچکی که نیس بزار دست بزنم گفتم نه دید دعواش نکردم حشرش بیشتر شد گفت یه بار فقط گفتم یه بار دست بزن بریم یهویی جفت دستش سینههامو محکم گرف گفتم اخخ یکم فشار داد گفت جدا معرکس عالیه حشری شده بودم یکم دیگ مالید نزدیکم شد گفت زنداداش بیشتر بمالم؟
رومو اونوری کردم کونم سمتش از پشت چسبید بهم کیرش رف لای حریرم دیگ گفتم کسو دادم به باد سینهمو مالید هی محکمتر و حرفهایتر لبش که رف روی گردنم کونمرو قوس دادم اوکی نهایی دادم گفت اوف زیپ حریرمو باز کرد از بالا سینههام با سوتین سبز درآورد گفت وای خدا شبیه فیلم سوپراس سینههات زنداداش هیچی نمیگفتم فقط میمالید حشرم هی بیشتز میشد که با کمکش حریرم درآوردم لخت شدم جلوش فقط یه شرط بنفش تنم بود که کونمرو دید دست گذاشت روش گفت وای چه کونی زنداداش هی میمالید شرتمو درآورد سرشو کرد لای کونم زبون میزد اهم دراومد گفتم حمید پاشو بکن بریم گفت کجا بریم تازه اومدیم که گوشیش زنگ خورد باباش با صدای بلند گفت کدوم گوری تو گفت داریم میایم با مریم گفت بدو حول شدش گفت بخورش زنداداش کیرشرو دیدم شیو شده دراز خوشگلم بود کیرش یه لیس زدم دیدم ارایشم خراب میشه گفتم ولش کن بیا بکن توش اونم گفت باشه بچرخ کیرشرو گذاشت رو سوراخ توش نمیرف خودم کیرشرو گذاشتم جلو کسم اروم گفتم فشار بده فشار داد من چشامو بستم گفت اووفف گفت چه داغه خدا گفتم بکن دیگ شروع کرد تلمبه زدن ریز میزد سرشو گذاشتع بود بغل گردنم سینههامو میمالید صدای نفساش تو گوشم حشرمو ببشتر میکرد من چشام نیمهباز بود رو جفت زانو دستمو بردم سرشو فشار دادم از پشت اروم و حشری میگفتم زود آبترو بیار وحید باید بریم گفت یکم صبر کن واقعا خاک برسرع شوهرم که داداشش باید تقه زنشو بزنه خودش نتونه اون داشت هنوز میکرد صدای شاپ شاپ وسط پذیرایی بلند شده بود صدای تند نفساش بوسههای ریز از کتفمو و گردنم گفتم ابو بیار دیگ وحید گفت بچرخ چرخیدم خوابیدم کامل افتاد روم پامو باز کرد فرو کرد توشش یه اه کشیدم گفتم بکن گفت چشم چقدر این پوزیشن خوشگلتری زنداداش قیافه حشری شدت معرکس سینههام دستم بود نوکشو میمالیدم که خوابید روم سینههامو میخورد میکرد من که کسم خیسه خیس بود داشت آبم میومد کامل گفتم بکنن اوم بکن وحید آبترو بیار برام محکمتر اه اره اره محکمترر وحید بزن سینههامو ول کرد گردنمو گرف به لبش شروع کرد کردن منم کونشرو گرفته بودم فشار میدادم کمکش میکردم گفتم یالا اوم گردنمو بخور بکنن وحید کسمو بگاا واینستا بزن اه اه اه صدای نفسامون بیشتر میشد تویی هاش عالی بود داشت آبم میومد گفتم نکن نکن واستا که یه لرزش ریز کردم چشامو باز کردم دیدم وحید خیسه عرقه گفت زنداداش یه ساک بزن بخدا آبم میاد گفتم پاشو پس پاشد کیرشرو گرفتم دستم بوی آبکس میداد کردم دهنم داغه داغ بود جلو عقب میکردم قیده ارایش زده بودم میخوردم براش سرمو گرفته بود اوم اوم میکرد میگفت اهه عالیه زنداداش خیلی خوبی بخور چه کونی داری چه سینهای چه لبایی چشاشو بسته بود منم میخودم براش تخمشو لیس میزدم گفت بزن بزن داره میاد تااومدم بگم بزار دستمال بیارم سرمو محکم گرفتم با ۴ تل داد وحشتناک تمام آبشرو پاچید رو صورتم چشامو بسته بودم باز که کردم دیدم وحید کیر به دست داره نفسنفس میزنه منم رو زانو نشسته بودم لخته داشتم یکار میکردم آبش نریزه رو فرش حالم جااومده بود اونم رف دستمال اورد جفتمون حرف نمیزدیم گفتم چرا ریختی رو صورتم سینهمو اروم دست کشید نگاشون میکرد گفت دست خودم نبود ولی بالاخره کردمت گفتم اره به آرزوت رسیدی پاشدم گفتم تو برو عروسی بگو من حالم خوش نبود نیومدم گفت اع چرا گفتم بدنم درد میکنع پاشدم برم کیرش نیمه راست بود دوباره چسبید بهم گفت مرسی زنداداش جبران میکنم گفتم جایی نشینی بگی بدبخت بشم گفتم نه زنداداش خیالت راحت اون رف منم رفتم حموم توی حموم آبشرو شستم کسمو شستم باخودم فکر میکردم یه روزی سره این حشر آبرو شرفم میره. | [
"زنداداش",
"زن شوهردار",
"خیانت"
] | 2022-11-30 | 39 | 15 | 110,601 | null | null | 0.009021 | 0 | 5,928 | 1.313585 | 0.011479 | 4.50224 | 5.914078 |
https://shahvani.com/dastan/سکس-تو-بیمارستان- | سکس تو بیمارستان | ساره | سلام منم سارهام ۲۲ سالمه تازه زایمان کردم ویه دختر هفت ماهه دارم.
من و همسرم معمولا هفتهای چهار الی پنج بار رابطه داریم و تقریبا میشه گفت گرم مزاجیم.
سه ماه پیش بود رفتیم خونه باغ امیر داشت چند تا چاله میکند که چند روز دیگه بیاریم نهال بکاریم اونجا.
من رفتم داخل خونه به دخترم شیر دادم و خوابوندم رفتم بیرون یه چهار پایه داریم که یکم لق من رفتم رو اون بشینم که از پنجره دخترم و ببینم و ه
حواسم باشه هم حوصلم سر نره.
چند دیقه بود که نشستم صدای گریه دخترم اومد تا خواستم بیام پایین چهارپایه چپه شد وبا جفت دستام خوردم زمین رفتیم بیمارستان دستام از چند جا شکسته بودن انگشتامم در رفته بودن عمل کردیم و گچ بستن بهم
چون مادرم مریض همسرم پیشم موند و دخترم و دادیم به مامانم که نگه داره.
روز اول حسابی درد داشتم اما از روز دوم فقط خارش و سنگینی گچ ازیتم میکرد همسرم پیشم بود دیگه چون دستام بسته بود منو دستشویی میبرد وغذا میداد و...
روز آخری بود که بیمارستان بودیم
من خیلی داغ کرده بودم
از طرفی هر بارم که میبرد توالت از عمد هزار بار دست میکشید رو چوچولم و میشست و حالم و بد میکرد خودشم راست میکرد. ولی هیچ حرفی نمیزد.
یه هفته بود سکس نداشتیم.
کصمگر گرفته بود دوست داشتم بمالمش اما دستام بسته بود
خیلی دوست داشتم امیر بیاد برام بماله اما اونم کاری نمیکرد و چیزی نمیگفت. به سرم زد بریم توالت لاقل یکم دستکاریم میکنه شاید فرجی شد از تخت اومدم پایین رفتیم سرویس
اتاقمون خصوصی بود و سرویس داخل اتاق بود یه راهرو بود که یه توالت فرنگی داشت و یه حموم.
دستام از آرنج تو گچ بود و از گردنم آویزون بود دو روز بود دخترم و نیاورده بودن شیر نخورده بود سینههام پر شیر بودن وقتی راه میرفتم دستام میخوردن بهشون ناخداگاه ناله میکردم.
رفتیم سرویس تو راهروش به امیر گفتم کاش یکم شیرمو بدوشی هم خشک نشه هم دردش کم شه.
امیر گفت بزار لیوان بیارم بعدا ببرم حیف نشه
تا اومد سوتینمو در آورد سینههام ریخت بیرون از بس شیر جمع شده بود دوبرابر شده بودن. و چون پر شیر بودن دو تا طالبی خوشفرم بودن انگار
امیر آروم دست کشید رو نوکشون دیدم نفساش منظم نیس. نگا کردم دیدم راست کرده. با یه دستش خودشو میمالید
سرشو آورد پایین نوکشو کرد دهنش شروع کرد خوردنشون
از صدای قورت دادنش معلوم بود پر شیره
یکیو میخورد و بااون یکی دستش محکم ممهام گرفته بود و فشار میداد شیر میپاشید بیرون درد داشتم اما لذتش بیشتر بود خیلی داغ کرده بود
امیر چشاش خمار شده بود.
سرشو بلند کرد گفت ساره حالم داغون چند روز از درد تخمام نمیتونم بخابم اگه ازیت نیستی میخوام باهات ارضا شم.
گفتم هر کار میتونی بکن من که دستام بستس. اگه آرومت میکنه سینههامو بخور گفت دوست دارم کیرمرو بزارم تو کصت
بریم تو اتاق.
آروم بردم سمت تخت تا خواست لباسشو بکنه گفتم دوربین داره اینجا
پکر شد
صندلی رو برداشت گذاشت زیر دوربین نسخه دارو هارو با چسب سرم چسبوند به دوربین درو بست پشتش تختو هول داد
اومد سراغم فقط دلم میخواست بماله منو داغ داغ بودم خیس آب
تا دستشو کرد تو شورتم گفت اوف خیس کردی که
آروم بغلم کرد گذاشت رو تخت زود زیپشو باز کرد کیرشرو آورد بیرون.
استرس داشتم ولی شهوت اجازه فکر کردن و نمیداد
تند شورتمو کند انداخت کنار تا خواست بکنه تو گفتم تو روخدا یکم بمالش داغونم شروع کرد مالیدن چوچولمو باسرعت میمالید و حالم خرابتر میشد کم مونده بو ارضا شم گفتم بکن توش داغ داغم الان
خواست تف بزنه گفتم نمیخواد انقد خیسم زود میره
کیرشرو هی میمالید به کصم و برمیداشت کصم آتیش گرفته بود فقط ریز میگفتم امیر بکن تو یهو کیرشرو رسوند لب کصم محکم جاش کرد توم قلبم داشت وایمیستاد سنگینی دستامم نتونس جلومو بگیره که تلمبه نزنم تند تند حرکت میدادم خودمو دوست داشتم بازم شیرمو بخوره چشامو دوختم بهش فهمید دستشو تا برد رو سینه شیر پاشید روش یه اوف حشری گفت و افتاد به جون سینههام خیلی درد داشتن ولی لذتشم خیلی زیاد بود کیرشرو در آورده بود با کف پاهام تکونش میدادم یکم سینههامو خورد گفت بمونه بعدا که شیرشو خالی کردم حسلبی بخورم الان دیگه نمیتونم.
کیرشرو کرد داخل کصم کیرش داخل کصم نبض میزد تند تند تلمبه میزد تا دستشو برد رو چوچولم بشدت ارضا شدم بدنم سست سست شد امیر داشت تلمبه میزد حسابی عرق کرده بود یه لحظه حس کردم کصم داغ شد دیدم امیر سرشو گزاشت رو سینم و ارضا شد.
چند ثانیه همونطوری موند و بعد شروع کرد پاک کردن آبش
دستام بسته بود و نمیتونستم خودم پاک کنم شورتمو پام کرد و خودشم رفت توالت زود برگشت و تخت و برگردوند سرجاش و کاغذ دوربینم برداشت.
سرشو گذاشت رو سینم حس میکردم قلبم داره میزنه بیرون خیلی نیاز داشتم به همچین سکسی ازم تشکر کردو بوسیدم و گفت اگه میخای لیوان بیارم بدوشم
اما دیگه حالشو نداشتم گفتم بمونه بعدا
گفت اصلا فکر نمیکردم یه روز سینههات انقد بزرگ و سکسی باشن و من چندشم نشه شیر بخورم. راست میگفت از بعد زایمانم سینههامو نخورده بود.
بعد مرخص شدنم هر دو روز یبار سکس داشتیم اما تاحالا تو عمرم هیچ سکسی اونجوری بهم نچسبیده بود. ممنون که وقت گذاشتین و خوندین اگه دوست داشتین بگین که بازم بنویسم. | [
"شوهر",
"بیمارستان"
] | 2023-05-22 | 54 | 12 | 167,601 | null | null | 0.006901 | 0 | 4,377 | 1.543951 | 0.420683 | 3.826185 | 5.907445 |
https://shahvani.com/dastan/سرگذشت-یک-ک-ره-خر-۱- | ماجرای کره خری که گه اضافه نخورد! | سینا جدید | مقدمه نویسنده: دوستان سلام. بارها شده هنگام خواندن یک داستان، در همان سطرهای اول متوجه سادهلوحانه و خیالبافانه بودن داستان شدین. مقوله داستان و عنصر «خیال و خیالبافی» تضادی با هم ندارند. مشکل اونجاست که «غیرقابل باور» میشن. به این اضافه کنید غلطهای فاحش نگارشی و تایپی رو. که نشون میده نویسنده برای مخاطب و حتی نوشته خودش حداقل احترام لازم رو قائل نیست. بنا دارم در مجموعه داستانهایی تحت عنوان «داستانهای باورکردنی» داستان درست و درمون و با رعایت حداقلهای اصول داستانی رو به شما پیشکش کنم. طوری که هم به باور و هم با ذائقه تون بنشینه. داستان دو قسمتی «کره خری که گه اضافه نخورد» اولین تلاش در این زمینه ست که پیشکش میکنم. با نظرات بی تعارف خودتون در ادامه دادن این راه به من انرژی بدید. عضو تازهوارد این انجمن هستم و منو با نام «سیناجدید» خواهید شناخت. قربان شما
از نظر همهی پدرهایی که تازه دختر شون عقدکرده، داماد تا زمانی که عروسی نگرفته «کره خر» حساب میشه. لااقل از نظر پدرزن من (که شوهر عمه من هم هست) اینجوره.
من تا شب عروسی، یک کره خر تمامعیار بودم. توی همون شیش هفت ماه دوران عقد لااقل شیش بار من رو به این اسم صداکرد. البته نه اینکه راست و حسینی به من بگه «کره خر، بیا کارت دارم» نه. چندبار به خیال اینکه من نمیشنوم به این اسم به من اشاره کرد و جالبه که همه هم متوجه منظورش میشدند! یکبارش رو خوب یادمه. همون ماه اول عقد بود. با چه ذوقی از دانشگاه برگشته بودم، شهرستان.
بی اینکه برم خونه پدری، بال کشیده بودم تا برسم خونه عمه. بعد شام رفتم توی پوزیشن چرت و خستگی پا به پا کردم ببینم کسی تعارف میکنه شبرو بمونم؟ عمه و دخترش بیمیل نبودند. شوهر عمه از توالت اومد بیرون. شاش قبل از خوابش رو هم کرده بود و داشت میرفت یه لیوان آب بخوره. همونطور که داشت کش تمبونش رو مرتب میکرد، طوری که منم بشنوم به عمه گفت: «این کره خر نمیخواد لشش رو ببره خونه شون؟» وسط «هیس، هیس» کردن عمه و دخترعمه جمع کردم و وفتی که جز سگهای ولگرد کنار سطل زباله، کسی توی خیابون نبود، رفتم سمت خونه.
دفعه آخر از این هم بدتر بود. تابستون بود و دانشگاه هم تعطیل. رفتم مغازه شوهر عمه که کمی کمک حالش باشم. اما بیشترش برای خوش خدمتی بود. اگرچه از نظرش کره خر بودم، ولی مثل یه خر ازم کار میکشید. یک خر کامل!. یک روز خودش هم از این همه کارکشیدن شرمنده شد. خواست یه حالی بده به من. گفت: «بیا، ناهار رو بریم خونه» ظهر مغازه رو تعطیل میکرد و مثل بقیه مغازه دارها ناهار رو میرفت خونه و یه چرت میزد. بعد هم گرمای تابستون که میافتاد، حوالی ساعت ۴: ۳۰ میاومد مغازه. من هم با دو کورس ماشین میرفتم خونه و ۴: ۳۰ باید برمی گشتم. حالا این بهترین پیشنهاد ممکن بود. با اینکه شب قبل با مادر و پدرم خونه شون بودیم، الان باز ناهار میتونستم برم ببینمش. دیشب توی شلوغی نشد درست و درمون ببینمش. اما حالا یک دل سیر میتونستم. با خوشحالی پریدم ترک موتور شوهرعمه که حالا داشتم سعی میکردم مثل یه پدرزن واقعی دوستش داشته باشم.
چشم به هم زدم، ناهار رو خورده بودیم و پدرزنم روی مبل واداده بود به خواب. ناامیدانه رفتم توی پوزیشن چرت. این بار عمه آهسته و مهربان گفت: «سینا، عمه، اینجا راحت نیستی برو توی اتاق.». مثل یه بره اطاعت کردم. دراز که کشیدم،. من مثل کروکدیلی که توی آبگیر منتظره تا گورخری برای آب خوردن بیاد، خرغلت میزدم و با بالش کشتی میگرفتم. باید جواب روشن و قانعکنندهای برای کیرم که داشت کمکم سفت میشد، پیدا میکردم. تا اینکه عمه نازنین و فهمیدهام! بعد از اینکه مطمئن شد خواب شوهرش به اندازه کافی سنگین شده، دخترش رو با یه ملحفه (که مثلا روم بکشم) فرستاد به قربانگاه... ملحفه و دختر عمه رو با هم به آغوش کشیدم. تقلاهای دختر عمه که «زشته، الان بابا بیدار میشه، میفهمه، دعوام میکنه»، اگه به گوش شما فرو میرفت، به گوش من هم رفت. کنار خودم روی بالش جاش دادم. باطریم آشکارا خالی بود و من باید برای شارژکامل هرجوری شده سوکتم رو به، پاوربانک دخترعمه وصل میکردم.!
فهمید که عزم من جدی است و کوتاه بیا نیستم. شروع کرد به بهانهتراشی.
«کثیف کاری میکنی، وسط اتاق. مامان میفهمه»
از گودی کمرم برگههای نیازمندی روزنامه که چهارلا زیر پیراهنم قایم کرده بودم رو بیرون آوردم. تازه فهمید من نقشه پلیدم رو همون موقع که روزنامه رو از مغازه برداشته بودم، طراحی کرده بودم. پلیدی من به همینجا ختم نمیشه. همون اول که اومدم خونه عمه به بهانهی شستن دست و رو رفتم دستشویی. شورتم رو درآورده بودم که توی موقعیت حساس کنونی دست و پاگیر نباشه. یه جای مطمئن توی دستشویی قایمش کرده بودم که قبل از رفتن دوباره برم سراغش و بپوشمش. حالا کافی بود کمر شلوارم رو شل کنم و زیپم رو بکشم پایین. روزنامه رو پهن کردم روی زمین. پیراهنش رو دادم بالای ناف. لبام مشغول شدند. دستها وقت رو از دست ندادند. کار خودشون رو بلد بودند. با چشمبسته، مثل مارخزیدند توی پیچ و واپیچ ممههاش. در چشم برهم زدنی، شروع کردن به مالیدن.
«سینا!، تو رو خدا!! الان بابا میادا».
ریز خندیدم و گفتم: «عمه حواسش هست. اگرم بابات اومد، من همه رو گردن میگیرم.».
کمی خیالش راحت شد و گفت: «فقط زود تمومش کن!». با این حرفش جون تازه گرفتم. همه جاهای شلم، سفت شد. چندتا پیچ و تاب حسابی دادم و کیرم رو لای پاش جادادم. اینقدر خیس بودم که به لیز کردن بیشتر نیاز پیدا نکردم. کمرش رو گرفتم و روی روزنامه پهنشده دمر خوابوندمش. خزیدم روش. تا ته ته لای پاش بودم. عینهو قورباغهای که دوچرخه از روش رد شده باشه، پهنشده بودم.
ممههاش توی دستام و کیرم لای پاش، داشتم عینهو یه المپیکی که به کمتر از مدال طلا قانع نیست، رکاب میزدم و پاهام باز و بسته، بالا و پایین میشد. نوک خیس کیرم، توی این بالا و پایین شدن، سطح روزنامه پهنشده رو لمس میکرد و لحظهای بهش میچسبید. انگار که کاغذ رو ماچ میکرد. آهسته توی گوشش گفتم: «خره! من دوستت دارم که بیخ گوش ننه، بابات خطر میکنم واسه کردنت.» خوشش اومد از این حرف و کمی آروم شد و بیشتر همراهی کرد. تلمبه هام بیشتر و محکمتر شد طوری که با هربار تلمبه، بخش بیشتری از ملحفه کنار رفت. نیمی از کونم از زیر ملحفه بیرون افتاده بود. من روی ابرها بودم و نالههای لذتم رو فرو میخوردم. نالههایی که از نزدیک بودن یک بریز و بپاش جانانه و پرآب خبر میداد. چنان پرآب که چندلایه روزنامه هم برای نرسیدن به فرش، جلودارش نبود. من خفه، دخترعمه خفه، فقط صدای شالاپ شالاپ تلمبه کیر خیس لای یه چاک لیز بود که شنیده میشد.
با خودم فکر کردم این لذت، ارزش هرگونه رسوائی رو داره. حتی اگه پدرزنم (شوهرعمه) همین لحطه در رو باز میکرد و از راه میرسید، باز من برنده بازی بودم.
دیگه داشت وقتش میشد. تمام عضله هام داشت منقبض میشد تا چندقطره از شیره جونم رو به دخترعمه پیشکش کنه. در چشم برهم زدنی از چاک لیزش عبورداده و کف نیازمندیهای پهنشده وسط اتاق بپاشه.
خواستم چشمام رو ببندم تا این لذت به عمق جونم بشینه. صدای ریز لولا، از بازشدن در اتاق خبر داد. بادخنکی که وارد اتاق میشد، لای خشتک و چاک کونم پیچید. سکوت حاکم شد. جرأت نداشتم سرم رو به عقب بچرخونم. سایه دست شوهرعمه رو کنارم روی زمین دیدم. داشت برای برداشتن کتش به سمت چوب لباسی میرفت. نفسم بالا نمیاومد. نفسم بالا نمیاومد. یه لحظه از ذهنم گذشت پس عمه چه غلطی داشت میکرد که نذاره شوهرش بیهوا بیاد بالای سرم و گذاشت من اینجوری به چوخ برم. منتظر بودم که پدرزن بگیرتم زیر مشت و لگد که: «کره خر پدرسگ، توی خونه من و بیخ گوش من کون بچهام میذاری؟ همینجا خشک خشک از بالا و پایینت بکنمت؟،... پاشو گورت رو گم کن تا کونت نذاشتم و عینهو سگ نکردمت». ولی پدرزن فهمیدهتر از این حرفا بود. آروم کتش رو از چوب لباسی ورداشت و قبل از رفتن یه لگد آروم به پهلوم زد «پاشو، کره خر! دیرشد». رفت بیرون. هنوز از در بیرون نرفته بود که من از ترس ارضاء شدم. هرچی توی کمرم داشتم، یه هو میخواست بپاش بیرون. و پاشید. حرکت سیل آبی که برای بیرون آمدن عجله داشت رو توی لولههای تنم میتونستم حس کنم. «لعنت به تو، آخه الان؟»
صدای پاشیدن قطرات آبم رو روی روزنامه به وضوح میتونستم بشنوم. قفلی زدم روی دخترعمه و محکم بغلش کردم. سعی کردم صدای ارضا شدنم درنیاد. میدونستم پدرزن بشنوه، برمی گرده و این بار بالا پایینم رو یکی میکنه. رفت.
دخترعمه ناراحت و ویران گفت: «همین رو میخواستی؟ آبروم رفت» بعد ادای من رو در آورد که
: «بابات بیاد من همه چیز رو گردن میگیرم» و شاکی ادامه داد: «چی شد؟ چرا دیدیش، لال شدی؟»
من هم شاکی پاشدم: «حالا چی شده مگه؟ یه عمر عمهام رو تا دسته کرده، یه بار هم من لای دخترش گذاشتم. آسمون که به زمین نیومده.» در اعماق وجدانم، خودم هم از این حجم کونده بازی خودم، لجم گرفت. خودم رو جمع و جور کردم. خواستم کیر آویزونم رو که هنوز آخرین قطرات شاهکارم از گوشه چشمش جاری بود رو پشت زیپ شلوارم جاساز کنم که چشمم افتاد به حجم آب جمع شده وسط روزنامه. آه از نهادم بلندشد. غر زدم:
«نعمت خدا رو حروم کرد و رفت. خبرت، میمردی، یه دیقه دیرتر میاومدی؟» دخترعمه چشمغرهای به من رفت و از اتاق زد بیرون.
چایی خورده و نخورده از خونه زدیم بیرون. معلوم شد اون وقتیکه من به مراقبت عمهام پشت در اتاق دلخوش بودم، اون کنار سماور خوابش برده بود و متوجه اومدن شوهرش به اتاق نشده بود.
توی راه برگشتن روی ترک موتور صدا ازم در نیومد. با اینکه دوست نداشتم، برای اینکه قضیه همونجا تموم بشه و شوهر عمه دیگه کشش نده، خودم رو چس کردم و با مهربونی بیشتر توی حلقه دستام، بغلش کردم. شکمش رو داد جلو و کونش رو سمت من قمبل کرد:
«بیا، خجالت نکش. اگه هنوز کمرت آب داره و حشرت نخوابیده، کون منم بذار».
خجالت کشیدم و کمی خودم رو کشیدم عقب. تا خود رسیدن به مغازه، خفه خون گرفتم. وقتی رسیدیم، پیاده که شدیم، گفتم: «گه خوردم، احمدآقا!».
گفت: «شک داشتی؟... از فردا دوکورس میشینی میری خونه. نهارت رو کوفت میکنی، تا برمی گردم باید مغازه باز باشه. قبل از ۴: ۳۰. تو لیاقت نداری».
حرفم رو تکرار کردم: «گه خوردم، احمدآقا!». موتور رو گذاشت رو جک و خونسرد گفت: «میدونم. گه اضافه هم خوردی». با این حرف انگار چیزی یادش اومد. «گه اضافه که نخوردی؟» فکر کردم به سوالش. چندلحظه طول کید تا متوجه منظورش بشم.
«نه به جون بابام. گه اضافه نخوردم. اینقدری میفهمم که گه اضافه باس بمونه برای شب عروسی. یه گه خوری خروسی و معمولی بود که شما ریدی...». ادامه ندادم. خیالش راحت شد. قفل مغازه رو باز کرد: «به خودت اون کون سفیدت رحم کردی. همین امروز طلبهاش شدم. طلبهی سفیدی و اون چال قشنگی که موقع تقلا توی لپش میافته.» معلوم بود کونش داشت از کاری که کردم، میسوخت این حرف رو هم زد که بگه کون بیرون افتاده از زیر ملحفهام رو دید زده. به تخمم نبود. هادداگم رو داغ داغ لای باگت نرم و سفید دخترش جا کرده بودم. مثل خر تلمبه زده بودم. حالا این وسط اونم یه دید کوچولوی زده بود. به جایی برنمی خورد که. خودش هم این رو فهمید که حرفش رو جور دیگه ادامه داد:
«میخوای بهونه دستم بدی که خشک خشک بکنمت؟، طوری که زمین رو گاز بگیری؟...» زل زد توی چششمم و حرفش رو ادامه داد: «... یه بار. فقط یه بار تا قبل عروسی پات رو کج بذار و گه اضافه بخور. ببینم جرأتش رو داری؟» برای اینکه تیرخلاص رو بزنه و تحقیرم کنه، گفت: «من که بیست ساله عمهات رو دارم میکنم، کردن توئه کون سفید که برام کاری نداره. از خدامه». لال شدم و تسلیم. یادم اومد، فراموش کردم شورتی رو که توی دستشویی عمه قایم کرده بودم، وردارم. به دخترعمه اسام اس دادم، «خواستی ورش دار. بوش کن واسه خودت بزن تا ارضا شی. از نظر من مشکلی نیست»!. زورم که به باباهه نمیرسید. تلافیش رو سر دخترش درآوردم. اونم نه گذاشت و نه ورداشت. فقط دوتا ایموجی عصبانیت و گه برام فرستاد.
سختگیریهای شوهرعمه ناخلف و محدودیتهای ترافیکیش برای تردد و ملاقات، باعث شود به هر جون کندنی بود عروسی رو دوماه بندازم جلو.
اینقدر واسه خودم زده بودم که توی هربار زدن، هنوز درد ناشی از کف دستی قبلی و مالیدن هاش توی کیرم بود و سوی چشم از دردخفیف موقع مالیدن میرفت.
شب عروسی بابام گفت: «میدونم دوست نداری، دستش رو ماچ کن. شوهر عمهات عقده ایئه. دوست داره جلوی بقیه بادش کنی.»
درحالیکه حواسم بود خوب به فیلمبردار رخ بدم که در حافظه تاریخ بمونه، به زور خیز ماچ کردن برداشتم. دستش رو کنار کشید و بغلم کرد. توی اون شلوغی توی گوشش گفتم: «احمدآقا! کره خر از الان دیگه میتونه گه اضافه بخوره، مشکلی نیست؟» گفت: «اینقدر بخور که گه دونت پر بشه. من مأموریتم فقط تا امشب بود. دیگه تمام شد.». لبخندی زد و ادامه داد: «از امشب تو دیگه کره خر نیستی. تو خود خودخری.» پیشونیم رو پدرانه بوسید و گفت: «... به جمع خرهای متأهل خوش اومدی.»
پایان | [
"شب زفاف",
"نامزدی"
] | 2023-03-07 | 52 | 8 | 51,901 | null | null | 0.000645 | 0.057143 | 10,860 | 1.603118 | 0.717736 | 3.676091 | 5.893208 |
https://shahvani.com/dastan/سکس-با-پیرزن-فضول-محل | سکس با پیرزن فضول محل | کمال | ... نزدیکای غروب بود که رسیدم خونه کلید رو انداختم توی قفل و دروباز کردم دیدم کسی خونه نیست یه دفعه شنیدم در میزنن پیرزن همسایمون بود تنهایی زندگی میکرد گفت پدرومادرت رفتن خونه عموت گفتن توم بری... فضول محله بود همیشه توی کوچه بود آمار همه رو داشت... اصلا حوصله نداشتم برم مهمونی... هنوز پیرزن که اسمش فاطی بود وایساده بود گفتم حوصله ندارم فاطی خانم خونه میمونم گفت پس شام چی میخوری گفتم هر باشه گفت اگه نمیری بیا خونه من غذا درست کردم باهم میخوریم حوصله اونو دیگه نداشتم گفتم مرسی نه نمیام با هزار اصرار منوبرد خونش یه اتاق و حموم و دستشویی بیشتر نداشت تو همون اتاق هم اشپزی میکرد بوی غذا پیچیده بود یه تلوزیون کوچیک سیاه و سفید داشت گفتم دلش نشکنه یه ساعت میشینم میرم بعد شام خاستم برم نزاشت گفت عزیزم تنهایی خونه چیکار میکنی بمون پیشم نمیدونم چرا قبول کردم بمونم از زمین و زمان حرف میزد منم هی تصدیق میکردم تا اینکه پرسید دوست دختر داری با طنز گفتم کی دوست من یکلاقبا میشه اخه گفت خب جوونای این دوره همشون دوست دختر و پسر دارن. اخر زمونه... میرن تو ماشین و پار ک و جاهای خلوت کارای بد میکنن گفتم خب چیکار کنن مثلا من ازدواج که نمیتونم بکنم باید حسرت این رابطهها رودلم بمونه همینطور بحث میکردیم که حرف کشید به جاهای باریک و خودارضایی و سکس و اینچیزا که گفت این چیزا از ما گذشته که یه دفعه ازش پرسیدم اگه الان کسی بود باهاش سکس کنی اینکارو میکردی گفت عزیزم خیلی وقته که من یایسه شدم و اصلا حس سکس و اینا رو ندارم گفتم خب ناراحت نشی اما من که دارم گفت منظورت چیه گفتم من که دوست دختر اینا ندارم تا حالا اونجای هیچ دختریو ندیدم کمی منو راهنمایی میکنی یا اجازه میدی اونجاتو ببینم یه لحظه سکوت کرد نمیدونم چی فکر میکرد که گفت فقط بین خودمون بمونه... خلاصه راضی شد که اونجاشو ببینم کیرم سیخ سیخ شده بود گفتم دراز بکش یه بالش گذاشتم زیر سرش شلوارشو کشیدم پایین دستمو گرفت گفت بسه دیدی گفتم باید پاهاتو باز کنی یه کم باز کرد کسش یه کم مو داشت بور بود چروکیده بود لپاش اویزون رنگش بور بود بزرگ و بادکرده هم بود خدا میدونه چندتا کیر توش رفته بود بادست خاستم بمالم دستمو گرفت گفت دیگه پررونشو گفتم به هیچکی نمیگم بزار ارضا شم گفت خیلی خب زود باش فقط زود... کسشرو با دست مالیدم خیس بود خجالت میکشید گفتم چرا گفت تو کارتو بکن گفتم شلوارمو در بیارم گفت هرکاری میکنی زود خودتو ارضاکن... لخت شدم لباساشو دادم بالا سینش بزرگ بود پر دستام بود کمی مالوندم بدنش سفید سفید بود کمی کسشرو مالیدم خیس شد بعد تف زدم به کیرم گذاشتم لب کسش گفت میخای بکنی توش ?? گفتم اره نزاشت تا باهزار اصرار راضی شد کیرمرو کردم تو کسش گرم گرم بود چند لحظه بیحرکت بودم کیرمرو تکون ندادم گفت زود باش حال عجیبی داشتم خب تا دوسه بار تلمبه زدم ابم اومد گفت تموم شد گفتم نه صبر کن کسشرو پاک کردم یه کم با کون و کسش ور رفتم تا اینکه دوباره کیرم سیخ شد ابم از کسش مچکید دوباره کیرمرو گذاشتم تو کسش حالم عوض شد همون طور چند لحظه کیرمرو بیحرکت تو کسش نگه داشتم خیلی حال میداد اولین بارم بود کیرم توی کس بود باورم نمیشد چندبار که تلمبه زدم اه و اوخش بلند شد دیدم داره حال میکنه سرعتمو زیاد کردم طوری خابیده بودم روش که تکون نمیخورد به شدت میکردمش هی اه و اوه میکرد که گفتم ارضا میشی خندید و گفت تو کارتو بکن با چندتا روش که تو فیلمای سوپر دیده بودم کسشرو گاییدم اغده چند سالمو خالی کردم لخت مادرزادش کرده بودم همه جاشو میمالیدم از پستوناش تا کون پاهاشو گذاشتم رو شونم کیرمرو هی میاوردم بیرون میکردم توی کسش... کون کسش جلوم بود داشتم خواب میدیدم پاهاشو گرفته بودم کیرمرو با اب کسش خیس میکردم میمالوندم به کونش وای چه لحظهای بود دوباره کیرمرو هل میدادم تو کسش مال خود خودم بود نزدیک چهار بار ابم اومد ریختم تو کسش خیس خیس بود بغلش کردم بوسیدمش و ازش تشکر کردم کیرم بیرمق شده بود بلند شدم و تمیزش کردم و شلوارشو پوشید گفتم ببخش حشری شدم گفت اشکال نداره میوه اورد خوردیم گفت کیرت رو نگهدار برا زنت حرومش نکن بعدش رفتم خونه هربا تو کوچه میدیدمش احوالپرسی گرمی باهام میکرد ولی به اندازه کس یه دختر چهارده ساله باهاش حال کردم... فرصت پیش بیاد دوباره میرم پیشش براتون مینویسم... | [
"پیرزن"
] | 2014-07-01 | 11 | 0 | 238,050 | null | null | 0.018926 | 0 | 3,661 | 1.322219 | 0.242023 | 4.4514 | 5.885727 |
https://shahvani.com/dastan/تصادف-خاطرهانگیز | تصادف خاطرهانگیز | شهریار شب | سال نود و دو، یکی از شبهای اردیبهشتماه
اون شب ماشین پسر عمومو گرفته بودم و داشتم میرفتم طرفای ورامین. با یه نفر قرار داشتم و باید یه امونتی ازش میگرفتم. راه دور بود و خودمم ماشینو تازه فروخته بودم و ماشین نداشتم بخاطر همینم ماشین پسرعموم که یه گالانت جی ال اس بود گرفتم و راه افتادم سمت ورامین. یه دوستی هم مامازند داشتم که مدتها بود ندیده بودمش و تصمیم گرفتم سر راه یه سر بهش بزنم. جاده یکم شلوغ بود و بخاطر عملیات راهسازی و آسفالت یه قسمتایی از جاده، یکم ترافیک سنگینتر از حد معمول بود. این مسیرو بارها اومده بودم و میدونستم چی به چیه. خلاصه یه سه ربعی طول کشید تا به مامازند برسم و یهراست رفتم در خونه دوستم و زنگ زدم گفتم جلوی خونهتونم. خوشحال شد درو برام باز کرد رفتیم داخل و یه ساعتی گفتیم و خندیدیم و و یه دوسیب نعنا زدیم به بدن. دوستم خیلی اصرار میکرد بمونم که گفتم بایکی قرار دارم و باید برم. خلاصه بعد از اینکه از ما قول گرفت هروقت از اونورا رد میشم باید بهش سر بزنم منم برای آخر هفته دعوتش کردم و ازش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت شریفآباد. مسیر ورامین از راه مامازند نزدیکتره ولی دلم میخواست از شریفآباد و پیشوا برم. به شریفآباد که رسیدم هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. شریفآباد با اینکه شهر کوچیکیه و خیلی از بچههای تهران ممکنه حتی اسمشم نشنیده باشن، برای من خاطره زیاد داره و همون خاطرهها منو کشونده بود اونجا. یه دوری داخل خیابوناش زدم و راه افتادم سمت پیشوا. یه جاده اصلی از روبروی پلیسراه میره بهسمت پیشوا و یه جاده فرعی که بغل ساختمون آتشنشانی شریفآباد. من راه فرعیو انتخاب کردم چون قبلنم از اونجا رفته بودم و بلد بودم. این جاده دو طرفش مزرعه و زمینای کشاورزیه و یه روستا سر راهشه و بعد وارد جاده اصلی میشه. معمولا رفت و آمد زیادی توی جاده نیست و بجز روستاییا و افراد محلی زیاد کسی از اونجا عبور نمیکنه مگه جاده رو بلد باشه و قبلا اومده باشه.
جاده کفی و خلوت بود وسوسه شدم بزنم به سیم آخر. دندهها رو تند و تند عوض کردم و به نزدیکای روستا که رسیدم تقریبا صدتا سرعتم بود که بخاطر پیچ جاده و دستانداز مجبور شدم سرعتمو کم کنم. از روستا که گذشتم دوباره جاده صاف میشد و ایندفه سرعتمو بیشتر از دفعه قبل کردم. جاده هم تاریک بود و فقط نور چراغ ماشین مسیر روبرو رو روشن میکرد. وسطای مسیر داشتم به صفحه کیلومتر شمار نگاه میکردم که عقربه سرعت ۱۲۰ رو نشون میداد، تا سرمو آوردم بالا یه لحظه احساس کردم یه حیوون از کنار جاده داره میاد از عرض جاده رد بشه، برای اینکه باهاش برخورد نکنم فرمونو دادم سمت راننده و یه دفi یه ماشینو دیدم تو فاصله شاید چهل پنجاه متری داره چراغ میزنه. هل شدم سریع اومدم بیام تو لاین خودم که اونم ظاهرا هول شده بود اومد سمت من. زدم به شونه خاکی کنار جاده و با شانس خوبی که داشتم بدون برخورد از کنار هم رد شدیم و با هر زور و مکافاتی بود تونستم بعد از یه صد متری ماشینو کنترل کنم و بیام روی جاده. سریع کنار جاده توقف کردم و توی آینه نگاه کردم دیدم اون ماشینه که شاسی بلندم بود بصورت کج افتاده بود توی گودی کنار جاده ولی چپ نشده بود. سریع پیاده شدم دویدم طرفش. یه جوری کنار جاده قرار گرفته بود که یه مقداری از ماشین توی جاده بود و اگه ماشینی با سرعت بالh میومد احتمال برخورد با اون زیاد بود. نزدیکتر رفتم و داخلو نگاه کردم. راننده یه زن جوون بود که ضاهرا بعد از باز شدن ایربگ و برخورد با صورتش شکه شده بود و از حال رفته بود. کسی دیگه داخل ماشین نبود. چنتا ضربه به شیشه سمت راننده زدم و پرسیم خانوم حالتون خوبه؟ جوابی نشنیدم و یکم نگران شدم. جاده عین قبرستون خلوت بود و هیچ بنیبشری چه سواره چه پیاده از اونجا عبور نمیکرد. از مدل ماشینش و شماره پلاکش میشد فهمید طرف هرکی هست مایهداره و بچه شمال تهران. چندبار دیگه به شیشه زدم و صدا کردم تا بالاخره یه تکونی خورد و با حالت هاج و واج یه نگاه به اطرافش انداخت و lتوجه من شد. هوا کاملا تاریک بود و شیشههاشم ظاهرا دودی بودن بخاطر همین چهرهشو بسختی میتونستم تشخیص بدم فقط مطمئن بودم راننده زنه و تنهام هست. دوباره پرسیدم خانوم حالتون خوبه؟ با تکون دادن سرش نشون داد به حال طبیعی برگشته و هوشیاره، یکم آروم شدم و دست بردم درو باز کنم که دیدم قفله. گفتم خانوم لطفا درو باز کنید ببینم چی شده. از داخل درو باز کرد و کمربندشو باز کرد و با سختی از ماشین پیاده شد. همینکه اومد بیرون انگار فشارش افتاده باشه سرشو گرفت تو دستاشو نشست رو زمین. سریع پریدم از ماشین یکم آب و چنتا شکلات کاکائو که واسه خودم خریدم آوردم بهش دادم بخوره. تشکر کرد و تا اون داشت آبو میخورد رفتم ماشینو سروته کردم و آوردم نزدیک تا یکم روشنتر باشه ببینم چی شده و باید چیکار کنیم. بنده خدا خیلی ترسیده بود و همش دستاش رو پیشونیش بود و داشت نفسنفس میزد. نزدیکش که شدم گفت: آقا ببخشید اصلا حواسم نبود. نفهمیدم چی شد یه دفعه دیدم ماشین شما روبرومه نتونستم کنترل کنم اینجوری شد. دلم براش سوخت، بیچاره فکر میکرد خودش مقصره، نمیدونست اونموقع شب توی اون جاده فرعی باریک که سرعت مجاز نهایتا ۵۰ بیشتر نیست من داشتم بالای ۱۲۰ میرفتم. البته اون حیوون کنار جاده که نفهمیدم سگ بود، گرگ بود، شغال بود چی بود حواسمو پرت کرد وگرنه شاید این اتفاق نمیفتاد. گفتم نه بابا شما مقصر نبودین که... منم انحراف داشتم میخواستم با یه حیوون برخورد نکنم. گفتم اگه اجازه بدین ببینم ماشینتون روشن میشه بیارمش بیرون از اینجا ممکنه یه ماشین عبوری متوجه نباشه برخورد کنه. قبول کرد و گفت ولی فکر نکنم روشن شه حالا امتحان کنین. نشستم پشت فرمون و یه بار سوییچو خاموش روشن کردم، دیدم چراغا و صفحه نمایشش روشن شد. برای روشن شدن کد میخواست، کد رو بهم گفت، ماشینو روشن کردم و گفتم شما از ماشین فاصله بگیرین تا من درش بیارم. رفت اونور جاده وایساد و من با اینکه تا حالا سوار این مدل ماشینا نشده بودم و همه چیزش برام تازگی داشت با هر مکافاتی بود درش آوردم و تو یه موقعیت مناسب کنار جاده قرار دادم و فلاشرو روشن کردم و پیاده شدم.
هنوز آثار ترس و شکه شدن رو میشد توی رفتارش دید، گفت ممنون ببخشید باعث زحمتتون شدم. گفتم خواهش میکنم چه زحمتی، اصلا این زحمتو من برای شما درست کردم. یه لحظه برای اولین بار یه نگاه به سرتاپاش کردم، یه زن جوون با اندامی متوسط و تیپ و لباس فوقالعاده که بهوضوح داشت میلرزید. گفتم الان حاتون خوبه؟ میتونین پشت فرمون بشینین؟ با کمی تردید جواب داد نمیدونم، دستام میلرزه. راست میگفت از همون فاصله میتونستم لرزیدن دستاشو حس کنم. مونده بودم چیکار کنم. توی اون جاده خلوت با این وضعیتی که پیش اومده بود نمیتونستم تنهاش بذارم. گفتم خب ظاهرا شما نمیتونید رانندگی کنید، من میشینم پشت فرمون تا یه جایی بریم ببینم باید چیکار کنیم. گفت پس ماشین خودتون چی؟ گفتم قفلش میکنم همینجا کنار جاده میذاریمش تا برگردم فک نمیکنم اتفاقی بیفته. رفتم ماشینو کمی جابجا کردم و یه جای نسبتا امن پارک کردم، دزدگیرشو زدم و برگشتم پیش ماشین خانوم. رفت سوار شد و منم نشستم پشت فرمون و راه افتادیم.
از خودش و اسمش و کارش پرسیدم و اینکه چرا از این جاده میومده. اسمش پانتهآ بود و پدرش توی کار صادرت فرش بود و اونم اونشب اومده بود پیشوا به یکی از دوستای دوران دبیرستانش سر بزنه و چون قبلا هم از اون جاده رفته بود، البته توی روز، اینه که تصمیم گرفته بود راهشو میانبر کنه از اونجا برگرده که ظاهرا اشتباه کرده بود. تا برسیم شریفآباد کلی از خودمون گفتیم و آشنا شدیم. جلوی یه سوپر مارکت نگه داشتم پریدم یه مقدار آبمیوه و رانی و هلههوله خریدم برگشتم. تشکر کرد گفتم نیاز به تشکر نیست، فشارتون افتاده باید یکم مواد قندی بخورین تا حالتون بیاد سرجاش. یکی از رانیها رو باز کردم دادم بهش، از دستم گرفت و تشکر کرد و مشغول خوردن شد. دختر مؤدب و با محجوبی بود و با نگاهای دقیق و آنالیزی که ازش میکردم، کمکم جذابیتاشو کشف میکردم. چشمای زیبایی داشت و لبای کوچیک و غنچهای، آرایش خیلی ملایمی داشت که بخاطر اون حادثه و استرسی که بهش وارد شده بود بنظر نمیومد اصلا آرایش کرده باشه. گفتم راستی به خونوادتون چیزی نگفتین یا زنگ نزدین؟ گفت نه دیگه نخواستم نگرانم بشن. اگه اطلاع داده بودن الان پدر مادرم راه افتاده بودن و توی این جاده شلوغ کلی اذیت میشدن. گفتم کار خوبی کردین، راستی مجردین؟ یدفه از سؤال خودم خندم گرفت، خب معلومه که مجرده، اگه زن کسی بود که نمیگفت به پدر مادرم زنگ میزدم میگفت به شوهرم زنگ میزدم! البته جوابش کمی متفاوت از حدس من بود. گفت یه ساله از شوهرش جدا شده. یه سال بیشترم باهم نبودن بچه هم نداشتن. شوهرش ظاهرا آدم نرمالی نبوده و خیلی بهش گیر میداده و محدودش میکرده. اونم دیده با همچین آدمی نمیتونه یه عمر سر کنه ازش جدا شده. همه این صحبتا درحالی رد و بدل میشد که من داشتم رانندگی میکردم و اونقد غرق گفتگو شده بودیم که هیچکدوم حواسمون نبود داریم درجهت مخالف و بسمت گرمسار و سمنان میریم به جای تهران! همینکه فهمیدیم اشتباهی داریم میریم هردو زدیم زیر خنده و اولین دوربرگردون دور زدم و وارد مسیر تهران شدیم. یه پارکینگ کنار جاده بود زدم بغل گفتم یکم هلههولههامونو بخوریم دوباره راه میفتیم. دیگه یخ بینمون آب شده بود و همدیگرو به اسم صدا میزدیم. پرسیدم پانتهآ خانوم حالا خودتون نمیخواین دوباره ازدواج کنین یا موقعیتش نیست؟ گفت نه اتفاقا همین الانم خواستگار زیاد دارم ولی یه مدت میخوام مال خودم باشم. توی اون یهسال زندگی مشترک اذیت شدم و نمیخوام دوباره تکرار بشه. یهدونه از چیپسا رو باز کرده بودم و دوتایی باهم ازش میخوردیم. دیگه آثار ترس و استرس از چهرهش رفته بود و داشت با من میگفت و میخندید. صحبتا و خندهها و چنتا جک که برای عوض کردن روحیهاش تعریف کردم و اونم زده بود زیر خنده، فضا رو ناخواسته عوض کرده بود و خودم احساس میکردم یه جاذبه و کشش خاصی نسبت بهش پیدا کردم. اصلا اتفاقی نبود که براش برنامهریزی کرده باشم ولی همه چی داشت بسمتی پیش میرفت که یه شب خاطره انگیزو رقم بزنه!
چند ثانیهای سکوت بینمون برقرار شد، یدفه پرسید راستی ماشینتونو میخواین چیکار کنین؟ اونجا فک نمیکنم زیاد جای امنی باشه. من یدفه تازه یادم افتاد اصلا برای چه کاری اومدم و قرار بوده کجا برم و الان کجام. گفتم راستش قرار بود برم ورامین با کسی قرار داشتم که ظاهرا قسمت این بود درخدمت شما باشم. گفت آخ آخ ببخشی توروخدا آقا فرهاد، اصلا نمیخواستم مزاحمتون بشم. حالام بریم ورامین شما به قرارت برسی بعدش برمیگردیم. گفتم آخه شما اذیت میشین اینطوری، گفت نه بابا چه اذیتی من امشب وقتم آزاده، درضمن من بیشتر شما رو اذیت کردم. گفتم باشه فقط من یکی دوتا تماس بگیرم بعد راه بیفتیم. زنگ زدم به دوستم توی مامازند جریان ماشینو براش گفتم. قرار شد بریم در خونه دوستمو ورداریم ببریم پیش ماشین تا اونو ببره خونهشون. میدونستم امشبو درخدمت پانتهآ خانم هستم و اونم از خندههاش معلوم بود بدش نیومده و از دلم خبر داره، خودشم بدش نمیومد امشبو بامن باشه. یه زنگم زدم به طرفم توی ورامین عذرخواهی کردم و گفتم حداکثر تا یه ساعت دیگه اونجام. تلفونو که قطع کردم راه افتادیم سمت مامازند، ده دیقهای رسیدیم، دوستمو سوار کردم و رفتیم سمت ماشین. وقتی رسیدیم خوشبختانه انگار توی این مدت یه نفرم از اون دور و ورا رد نشده بودو ماشین همونجا دستنخورده سرجاش بود! سوئیچو به دوستم دادم و ازش خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت ورامین. دوستم یه پیام داد با این مضمون: داداش دمت گرم خیلی خوشسلیقهای و خبر نداشتیم، شب مکان نداشتی بگو خونه رو برات خالی کنم! خندهام گرفت، پانتهآ که دلیل خندهمو پرسید گفتم دوستم یه جک برام فرستاد به اون خندیدم! گفت خب تعریف کن مام بخندیم! یدفه کپ کردم، گفتم آخه جکش مورد داره نمیشه. گفت هرجور راحتی و ساکت شد. احساس کردم یکم دلخور شده باشه از طرفی نمیتونستم اون پیام دوستمو واسش بخونم، ضایع بود. ماشینو یه جای خلوت زدم کنار و سریع گشتم و برای اینکه قضیه رو رفعو رجوع کنم یه جک مثبت هیجده از تو گوشی پیدا کردم و گفتم خب حالا ناراحت نشو بیا میخونم. جکو که خوندم خیلی سعی کرد جلوی خودشو بگیره که نخنده ولی زورش نرسید و شروع کرد خندیدن. یکم بعد یه مشت آروم به کنار بازوم زد و گفت از دست شما پسرا، چرا اینقد حرف درس میکنین واسه مردم آخه؟ و باز خندهشو ادامه داد. یه حسی میگفت امشب این دختر ماله منه، پس دلو زدم به دریا و افسارمو دادم دست شیطون!.. با دستم به اونور اشاره کردم و گفتم اون چیه اونجا؟ همینکه برگشت ببینه چیه سریع سرمو بردم نزدیک و منتظر شدم برگرده، همینکه برگشت تا خواست بگه کدوم... لبمو گذاشتم رو لبش یه لب کوچولو ازش گرفتم و سریع جدا شدم. اونقد غافلگیر شده بود که هیچی نگفت و هیچ حرکتی نکرد و فقط تو چشام نگاه کرد. منتظر شدم ببینم واکنشش چیه، بعد از چند ثانیه به خودش اومد و تنها کاری که کرد یه لبخند کوچیک زد و گفت: روانی! منم گفتم خودتی! هردو خندیدیم و ماشینو روشن کردم و با حداکثر سرعت راه افتادم سمت ورامین.
توی ورامین با طرفم ملاقات کردم و امانتی رو ازش گرفتم و راه افتادیم به سمت تهران... راستی شام که نخوردی؟ جواب داد: شام که نه ولی اینهمه هلههوله دیگه جایی واسه شام نذاشته! خونه دوستمم یه چیزایی خوردیم اشتها ندارم. یه پیتزا رو که میتونیم باهم بخوریم نمیتونیم؟ جواب داد: پیتزا رو هستم، اتفاقا امروز خیلی هوس کرده بودم. جلوی یه پیتزا فروشی نگه داشتم و پریدم یه پپرونی سفارش دادم، وقتی داشتم برمیگشتم سرشو تکیه داده بود به شیشه و داشت منو با نگاهش دنبال میکرد. از چشماش میشد فهمید که واقعا نیاز داره یه ارتباط عاطفی و جسمی برقرار کنه. خوب نگاش کردم، صورت زیبایی داشت این دختر، همه چیزش متناسب و به اندازه بود. از پشت شیشه یه بوس براش فرستادم، یه لبخند زد و اشاره کرد بیا بالا کارت دارم. رفتم سوار شدم گفت: تو خیلی مهربونی میخوام امشب مهمونت کنم، میخوام ببرمت ویلامون توی لواسون! عه؟ ویلا دارین اونجا؟ جواب داد آره، پارسال خریدیمش، جای قشنگیه، خودم که دوس دارم.
گفتم: دمت گرم خیلی باحالی، حالا از کجا اینقد به من اطمینان داری؟ گفت من آدم خودمو میشناسم، وانگهی تو بخاطر من ماشینتو توی بیابون ول کردی ولی توی اون شرایط تنهام نذاشتی. بالاخره جواب خوبی رو باید با خوبی داد. پیتزا آمادهشده بود رفتم گرفتم و راه افتادیم سمت لواسون. یه جای خلوت وایسادم پیتزا و نوشابه رو حلال کردیم و دوباره راه افتادیم. یه فلش همرام بود که توش پر بود از آهنگای قدیمی و جدید و رپ و رمانتیک و... زدم رو پلی و گازشو گرفتم. بعد از یه ساعتی رسیدیم لواسون و وارد یه فرعی خلوت شدیم. انتهای فرعی یه جای دنج و خلوت جلوی یه ویلای بزرگ و اروپایی گفت همینجاست. ریموت درو از کیفش درآورد زد در واشد رفتیم داخل.
همه چراغای ویلا رو با موبایلش خاموش و روشن میکرد، از این ویلاهای هوشمند بود. وارد پارکینگ که شدیم دیدم دوتا ماشین دیگه هم هست. جاخوردم پرسیدم کس دیگهای هم هست؟ گفت نه اینا ماشینای بابامه، خیلی ماشین بازه، میخره میفروشه. پارکینگ خودمون تو تهران جا نداره میاره میذاره اینجا. ماشینو پارک کردیم از راه پلههای شیک ویلاشون رفتیم بالا و وارد سالن شدیم. یه سالن دوبلکس با دکوراسیون خیلی خوشگل و سقفی با نورپردازی رؤیایی. گفت اگه خستهای برو یه دوش بگیر منم کافی رو آماده میکنم. تشکر کردم و رفتم سمت دوش، از در که وارد شدم احساس کردم وارد یه نمایشگاه لوکسفروشی شدم... انواع و اقسام سرامیک آنتیک و وان مرمر یه تیکه و انواع ژلها و بدنشوها و کرمها و شامپوهای تاپ و گرونقیمت. یه کمد فقط مخصوص انواع حوله بود که از کمد لباس خودم بزرگتر و مجللتر بود! بلاخره یه دوش اشرافی با شامپوهایی که تا الان اسمشونم نشنیده بودم گرفتم و یه حوله از داخل کمد برداشتم خودمو خشک کردم و حوله رو انداختم توی ماشین لباسشویی. لباسامو پوشیدم و درحالیکه موهامو خشک میکردم رفتم بیرون. داخل سالن روی میز جلوی مبل چنتا سینی با انواع و اقسام نوشیدنی و خوراکی چیده شده بود. نسکافه، هاتچاکلت، آبمیوه، میلکشیک، میوه، بستنی... پانتهآ خودش کو؟ صداش اومد گفت از خودت پذیرایی کن منم یه دوش بگیرم میام. معلوم بود یه همچین قصری بایدم چنتا دوش مجزا داشته باشه و حتما هم یکی از یکی قشنگتر. نشستم یه نسکافه واسه خودم ریختم و لم دادم روی مبل. یه فضای بار مانند کنار آشپزخونه داشتن که انواع و اقسام نوشیدنیا و مشروبای با کلاس توی قفسههاش خودنمایی میکرد. خلاصه به هر گوشه ویلا نگاه میکردی یه چیزی بود تا هر آدم عاقلی رو قانع کنه که ثروت از علم بهتر است!
ولی چیزی که برام جالب بود شخصیت خود پانتهآ بود، اصلا ادا اطوارای یه بچه مایه دارو نداشت و خیلی خودمونی و صمیمی رفتار میکرد. من همه پسانداز و زندگیمو پول میکردم فقط وان حموم اونا رو نمیتونستم بخرم ولی پانتهآ یه دختر خونگرم و مؤدب بود که برخلاف خیلی از دخترای مایهدار که تا حالا دیده بودم نه خودشو میگرفت نه رفتار خودخواهانه و غیر مؤدبانهای داشت. معلوم بود پدر مادرش جدای از پولدار بودن آدم حسابی و انسانن که تونستن همچین دختری تربیت کنن. توی افکار خودم غرق بودم که احساس کردم یه سایه روی دیوار افتاد. همینکه سرمو برگردوندم دیدم یه پرنسس با لباسای فوقالعاده زیبا داره بسمتم میاد. یه سارافن بلند کرم رنگ با دستبندای چرم و گردنبند و گوشوارههای ست الماسنشون. بلند شدم رفتم طرفش و گفتم چقد خوشگل شدی ناقلا چیکار کردی؟ گفت چشات زیبا میبینه، چیزی خوردی یا نه؟ گفتم یه نسکافه، منتظر بودم خودتم بیای، تنهایی مزه نمیده. اومد نشست روی کاناپه و الایدی رو روشن کرد. حتی نمیدونم چند اینچ بود اینقد بزرگ بود، توی نمایشگاههای خیابون جمهوریم نمونهشو ندیده بودم تا الان. زد یکی از کانالای شو و مشغول نوشیدنی و صحبت شدیم. به شوخی گفتم ببین اون جاده فرعی ما رو به کجا کشوند!! خندید گفت حالا خوبه یا بده گفتم البته که خوبه! گفت اهل مشروب که هستی؟ گفتم هستم ولی از اینا راستش تا حالا نخوردم! گفت نترس همراهیت میکنم. رفت یه شیشه که شبیه ابسلوت بود با دوتا گیلاس و یکم یخ آورد اومد نشست کنارم. گفت کی ساقی میشه؟ گفتم صابخونه! توی گیلاسای یاقوتی روی میز چنتا تیکه یخ انداخت و یه پیک سبک ریخت سلامتی گفتیم و رفتیم بالا. همچین مزهای رو تاحالا تجربه نکرده بودم که بخوام با چیزی مقایسهاش کنم. احساس کردم نیروی جوونی مضاعف اومد سراغم و یه خون نرم و رقیق توی رگام شروع کرد به جریان. با پیک دوم اونقد بدنم سبک شده بود که احساس کردم دارم از روی مبل جدا میشم و میرم به سمت سقف سالن. سومین پیکو که زدیم، احساس میکردم سوار فرش پرنده شدم و در ارتفاع بالایی از سطح زمین درحال پروازم. ناخوداگاه نقش و نگارایی با رنگای خیرهکننده و توصیفناپذیر جلوی چشمام نقش میبست، محو میشد و دوباره یه نقش و نگار زیبای دیگه شروع میکرد به ظاهر شدن. اونقد غرق یه لذت عمیق شده بودم که اصلا زمان و مکان برام بی معنی شده بود، مدتی گذشت تا به خودم بیام و متوجه بشم دستامو دور گردن پانتهآ حلقه کردم و لباشو چسبوندم به لبام و داریم از هم لب میگیریم. خواستم مطمئن بشم اونم مثل من هوشیاره، پرسیدم خوبی پانتهآ؟ گفت من خوبم ولی تو انگار زود رفتی تو فضا!!! گفتم دست خودم نبود مشروبخور حرفهای نیستم... اصلا تاحالا همچین چیزی نخورده بودم! گفت میدونم بچه خوبی هستی بچه مثبتی. از همین ناشی بودنت بیشتر خوشم میاد! اومد یه بوس کوچولو از گوشه لبم گرفت و نشست روی پاهام. توی همون حالت نیمه مست و نیمه هشیارم گفتم پانتهآ تو خیلی خوبی، داری گرفتارم میکنی! خندید و یه بوس دیگه ازم گرفت و منم جوآبشرو با یه لب جانانه دادم. ناخودآگاه دستم پشت گردن و پشتش و روی کمرش شروع کرد به حرکت کردن. توی همون حالت در گوشم گفت: مرد من میشی؟ چند ثانیهای زمان برد تا بتونم جملهشو واسه خودم پردازش کنم، یه خنده قهقهه مانند کردم و گفتم بله خانوم، مردتم میشم! درحالیکه چشمای خمارش توی چشمای مستم خیره شده بود لبخندشو به لبای گرم و پرحرارتم گره زد و شروع کرد به نوازش عاشقانه لبهام. منم تابع تصمیمات اون شده بودم و حرکاتمو با نوازشهای اون هماهنگ میکردم. دستام کمکم داشت به سمت جلوی بدنش تغییر مسیر میداد و آروم آروم سینههاشو لمس میکردم. حرکتهای دوار و نوازشگر دستامو روی سینههاش که شروع کردم گفت: اینکارتو خیلی دوس دارم ادامه بده. منم خیلی حرفهای و دخترکش ماساژ سینهها و گردن و کمرشو ادامه دادم. اون از نوازش اندامهاش زیر دستای مردونه من لذت میبرد و من از لمس بدن و سینههای لطیف و زنونه اون لذت میبردم. کمکم دستا به طرف دکمهها رفت و یقهها باز شد و بدنها نمایان شد. زیر اون لباس فوقالعادهش یه سوتین سفید پوشیده بود که نصفش توری بود و نصفش پارچهای با گلدوزی صورتی رنگ خیلی زیبا. سرمو آروم به گودی وسط سینههاش رسوندم و یه نفس کشیدم که بوی عطر زنونهای که تازه به خودش زده بود با عطر تن خودش همزمان مشاممو پر کرد. شروع کردم بوسیدن بالای سینههاش و کمی هم با نوک زبون چاشنی بهش میزدم که ظاهرا اینکار خیلی خوشایندش بود. سرشو آورد بغل گوشم و آروم گفت مرد من؟ گفتم جانم؟ گفت امشب مال منی، مال خود خودم، منم مال توأم، مال خود خودت. لباشو غنچه کرد یه بوس پرحرارت ازش کردم و دوباره رفتم به گودی بین سینههاش. هماهنگ با حرکتم روی سینههاش، لباسشو کمکم از بالاتنهش به سمت پایین میکشیدم تا بالاخره تا روی کمرش پایین آوردم. اونم پیرهن منو همزمان داشت درمیاورد. سوتینشو آروم دادم بالا و با کمک خودش از گردنش درآوردم. حالا هردو بالاتنههامون لخت بود و داشتیم از لمس پوست بدن همدیگه لذت میبردیم. دوتا سینه گرد با هاله قهوهای کمرنگ جلوم بود و داشتم با ناز و نوازش لمسشون میکردم. نوک سینههاشو میبوسیدم و زبون میزدم و اونم با دستایی که توی موهام پنجه میزد و صدا زدن اسمم هم میفهموند که کارم درسته! یه لحظه آروم درگوشم گفت: مرد من بریم توی اتاق، روی تخت... دستامو از زیر بدنش رد کردم و بدن ظریف و زنونهشو توی بغلم کشیدم و بلند شدم رفتم سمت اتاقخوابش.
وارد اتاق که شدم تنها چیزی که نظرمو به خودش جلب کرد، یه تختخواب بزرگ مجلل بود که روبروش یه آینه تمامقد برنز با قاب گچبری خیلی زیبا کار شده بود. نورپردازی اتاق خیلی ملایم و عاشقانه بود و بوی عطر عجیبی فضای اونجا رو پر کرده بود، یه عطر وحشی و مستکننده که کاملا با فضای اتاق هماهنگی داشت. توی همون حالت که بغلم بود نزدیک تخت شدم و آروم خم شدم و گذاشتمش روی تخت. دستاش پشت گردنم حلقه شده بود و منو به طرف خودش میکشید. وای که از عطر این فضا و لمس بدن لطیف اون و نوازشهای عاشقانهش و زمزمههای آروم و شهوتانگیزش و مستی مشروب شاهانهای که خوردهبودیم، احساس جوونی و نشاط وصفناپذیری میکردم. مثل یک پر سبک شده بودم و احساس میکردم روی هوا شناورم. انحناهای ظریف بدن پانتهآ برام مثل یک تابلوی زیبای هنری بود که غرق زیباییها و لطافتش شده بودم و با تمام حواس پنجگانهام میخواستم احساسش کنم. حالا اون دیگه لباسی به تن نداشت و عریان و بیپرده زیر دستای من بود. لمسش میکردم، زبون میزدم، بو میکشیدم، و هرکاری که میتونست نهایت لذت و سرخوشی رو برای هردومون بیاره بیاختیار داشت انجام میشد. اونقدر مست و بیخود شده بودیم که غیر از بدنهای لخت همدیگه و بوسهها و نوازشهامون به هیچ چیزی فکر نمیکردیم و چقد لذتبخشه یه رابطه لطیف و مستانه و بدون محدودیت. تمام ذرات وجودمون در یه مفهوم خلاصهشده بود و اون «لذت» بود، یه لذت بینظیر. بالاخره به نقطهای رسیدیم که هردو با همه وجود میخواستیم یکی بشیم و هیچ فاصلهای بینمون نباشه. اون با همه وجود منو طلب میکرد و من با همه وجود اونو میخواستم. دیگه وقتش بود که لذت فتح عمق وجودشو بهش هدیه بدم و اونم لذت ورود به قلمرو زنانگیشو به من هدیه بده. ورودم خیلی نرم و آهسته و همراه با لب دادن و لب گرفتن جانانه بود. لحظهای بعد اعماق وجودش مال من شده بود و شده بودیم یه روح در دو بدن. اونقدر حرکاتمون نرم و هماهنگ و لتبخش بود که هیچ سعی و تلاشی از طرف هیچکدوممون نبود تا لذتی بیشتر به هم بدیم، همه چی به اندازه بود و سر جای خودش. بوی عطر و احساس و شهوت ترکیب عجیبی درست کرده بود و هردو مستتر شده بودیم. بدون هیچ حرف و کلامی، احساسمون از راه تماس بدنهامون و نگاهمون ردوبدل میشد و حرکتی که اون توی لحظه دوست داشت و بهش فکر میکرد دقیقا حرکتی بود که من همون لحظه انجامش میدادم و برعکس. هردو داشتیم یه لذت عمیق و طولانی و کممانندو تجربه میکردیم و وجودمونو به هم هدیه کرده بودیم. حتی هیچ تلاشی برای هماهنگ کردن زمان ارضامون نمیکردیم و همهچی درست و بهموقع پیش میرفت. بالاخره بعد از یه هماغوشی و لذت عمیق، درست در لحظهای که باید اتفاق میافتاد، هردو همزمان به قله و اوج لذت جنسی رسیدیم و درحالیکه لب توی لب هم داشتیم ارضا شدیم و مغرور از این فتح لذتبخش دونفره همدیگرو تو آغوش فشردیم و بوسه بارون کردیم. انگار با بوسههامون به هم تبریک میگفتیم و میخواستیم لذت این لحظه رو موندگار کنیم. آروم در گوشم گفت: خسته نباشی مرد من! منم جواب دادم: زنده باشی خانومم! | [
"تصادف"
] | 2016-08-03 | 23 | 2 | 39,480 | null | null | 0.009992 | 0 | 21,203 | 1.425294 | 0.327087 | 4.12442 | 5.878509 |
https://shahvani.com/dastan/با-پدر-بزگ-تو-حموم | با پدر بزگ تو حموم | یه بنده خدا | من اینو ننوشتم ولی با حال بود گفتم شما هم بخونید نظرتونو بدونم
من شیرین ۱۸ سالمه یه داداشه ۲۰ ساله دارم که آخرای سربازیشه و تو اهواز خدمت میکنه مامانم هم بیتا ۳۷ سالشه تو یه آزانس هواپیمایی کار میکنه سبزه است و سکسی همیشه هم آرایش غلیظ داره مثل منم لباساش همیشه باز وسکسیه. بریم سر داستانم. خیلی خسته بودم رفتم یه دوش آب سرد گرفتم رفتم جلوی سیستم نشستم و فیلمی که از ساناز گرفته بودمو گزاشتم ببینم. اول فیلم یه زنه داشت بخودش میپچد با کوسش بازی میکرد بعدش ازخونهشون رفت بیرون خونش یه کلبه توس یه مزرعه بود. رفت طرف یه اسب و دولا شد زیرش. کیر اسبه رو گرفت و شروع کرد به مالیدن و لیسزدنش. چطوری میتونست اینکاروکنه؟؟ بنظرخوشمزه نمیومد؟؟ کیراسب نیم متری بود با یه سر بزرگ بدون کلاهک. انقدر دست مالیش کرد تا آب اسبه اومد و روی صورت و سینهاش پاشید. وای چقدر جالب بود؟؟ چقدر سفید بود؟؟ حالی بحالی شدم دست خودم نبود آخه / آب کیر که میدیدم دلم ضعف میرفت؟؟ جالب اینجا بود که تاحالا آب منی ندیدم نخوردم ولی احساس میکردم بایدخیلی خوب باشه؟؟ داشتم باخودم ورمیرفتم. اوف آب کیر اسبه رو توخیالم روسینم میمالیدم که صدای دراومد؟؟ خودمو جمع وجور کردم رفتم بیرون دیدم مامانمه خیلی سرا سیمه رفت سمت گوشی تلفن و شروع کرد بشماره گرفتن؟؟ انقدر هول بود که متوجه بودن منم نشد؟؟ ازصحبتاش فهمیدم داره با داییم حرف میزنه. میگفت: کی؟؟ کجا؟؟ توکجا بودی؟؟؟ چرا گذاشتی اینجوری بشه؟؟... بعد گفت دارم میام اونجا و گوشیم قطع کرد. رفتم جلو سلام کردم گفت: واه دختر ترسیدم توکی اومدی؟؟؟ گفتم نیم ساعتی میشه چی شده مامان؟؟؟ گفت: پدر بزرگت لیزخورده افتاده زمین دستش شکسته الان بیمارستانه دارم میرم اونجا. گفتم کجا؟؟؟ گفت: بسه انقدر سوال نکن دختر درست نمیدونم؟؟؟ گفتم صبرکن منم بیام؟؟؟ گفت نه تو برو تخت رو آماده کن تا میریم بیارمش؟؟؟ بعد بسرعت ازدر بیرون رفت. بابا بزرگم ۶۰ سالشه ولی خیلی سرزنده و سرحاله هنوز ورزشش رو سرساعت انجام میده من خیلی ازنظرعاطفی بهش وابستهام چون الان حدود ۵ ساله که با ما و داییم زندگی میکنه چون ما بعداز اینکه بابام مرد ازش خواستیم با ما باشه. داییم اسمش بهروز ۳۹ سالشه و با زنش مریم خونه بابا بزرگم زندگی میکنن یه دخترم دارن که اسمش ساراست که تبریز دانشجوی خیلی ناز و خشگله راستش باهم زیادی راحتیم. میدونستم با داداشم شیطونیهایی میکنن ولی به روشون نمیاوردم. دو ساعت بعد دیدم مامانم و داییم بابا بزرگ رو آوردنش. رفتم جلو سلام کردم خیلی حالش بد بود به زور جوآبمروداد. بردنش سمت اتاق رنگش پریده بود. معلوم بودخیلی درد داره. از اونیکه فکرمیکردم بدتر بود. بنده خدا از دوجا دستش شکسته بود. یه آرامبخش مامان بهش زد و بعداز یک ربع آروم خوابش برد. من با پدربزرگم خیلی راحتم. همیشه درباره رابطه دختر و پسر باهم حرف میزنیم. شوخیهای آنچنانی باهم میکنیم. البته خیلی محدود مثلا من توخونه با مینیژوپ و تاپ میگردم چون میدونم خوشش میاد شروع میکنه سر به سر گذاشتن و دستمالیش. بعضی وقتها میبینم از روی شلوار با کیرش ور میره؟؟ احساس میکنم خیلی بزرگه؟؟؟ یکبارم بعد از کلی شوخی میخواستم از در برم بیرون که بین درایستاده بود. مثلا نمیذاشت برم. منم از خدا خواسته کونم و میمالیدم به کیرش. اونم چیزی نمیگفت. سه هفته میشدکه دستش شکسته بود. بیشتر وقتها ما باهم تنها توخونه بودیم. من از این قضیه خیلی راضی بودم این اواخر برای اینکه بیشتر اذیتش کنم وقتی مامانم نبود زیر لباسم شورت نمیپوشیدم. سعی میکردم جلوش بیشتر دولا بشم تا بتونه کوسم و ببینه تا به عکس العملش بخندم. کیف داشت اذیت کردنش. یه روز به مامانم گفت دیگه نمیتونم تحمل کنم باید برم حموم. احساس میکنم خیلی کثیف شدم؟؟ مامانم یه نایلون دستش بست و بردش توحموم که بشورش. هنوز ۵ دقیقه نگذشته بود که موبایل مامانم زنگ خورد. رفتم جلو درب حموم و در زدم. ماما با تاخیر لای در رو بازکرد. گوشیش رو گرفت ازمن بعدم درو بست. گفتم یعنی چی؟ یک دقیقه بعد عصبانی ازحموم اومد بیرون. گفت: شیرین من باید برم کاردارم. پدربزرگت بدنش کفیه برو داخل حموم و پشتش رو لیف بزن و آبش بکش بیارش بیرون؟؟؟ خودمو زدم به اون راه گفتم: منکه روم نمیشه؟؟ مامان گفت نترس الان دیگه شرت پاشه ضمنا پشتشم به سمتته زود برو داخل تا یخ نکرده؟؟ رفتم توحموم. داشتم ذوق میکردم که میتونم سربه سرش بذارم شایدم تونستم برای اولین بار کیر و خایه رو از نزدیک ببینم؟؟؟ توی رختکن شرتمو سوتینمو درآوردم با یه تاپ گشاد که قشنگ سینهام توش مشخص بود که اگه بسمت جلو دولا میشدم نوک شون معلوم میشد رفتم تو حموم. وای...
بابابزرگم تو وان خوابیده بود تا منو دید خنده موزیانهای کرد گفت بهبه شیرین خانم گفتم: چطوری رفتی تو وان؟؟ نگفتی بیفتی اون دستتم بشکنه؟؟ گفت برو جوجه من ده تا دختر رو حریفم با خنده درحالیکه دولا شدم تا از وان درش بیارم سینهامو که نوکشو میتونست ببینه بهش نشون دادم. گفتم یعنی چطوری حریفشونی؟؟؟ گفت: حالا. گفتم نه جوون من بگوچطوری؟ داشتم اذیتش میکردم. گفت همونطوریکه شوهر آیندت حسابت و میرسه. گفتم من بحسابش نرسم اون نمیتونه؟؟ درحالیکه این حرف رو زدم دولا شدم تا لیفشو بردارم که احساس کردم زیادی دولا شدم. خودم میفهمیدم که تا سوراخ کونم و دیده چه برسه کوسم. منم عادت دارم موهای کوسمو آرایش کنم بخاطرهمین نسبتا بلندن. تا برگشتم با پرویی گفت چرا موهاشو نمیزنی آفریقایی؟ خودمو زدم به اون راه گفتم ای وای دیدیش؟؟؟ گفت آره همشو دیدم بعدش قاهقاه شروع کرد به خندیدن. گفتم برا کی بزنمش هنوزکه شوهر نکردم؟؟؟ شروع کردم به لیف زدن بدنش. پشتش که تموم شد گفتم برگرد تا سینهتو بشورم. بدون هیچ مخالفتی برگشت. وای اوف داشتم چی میدیدم؟؟؟ انگار یه بچه گربه تو شرتش قایم کرده بود؟؟؟ داغ شدم زبونم بند اومده بود. بابابزرگمم سرش تو یقه من بود. همینجورکه سینهشو میشستم رسیدم به شکمش خورد اونم خودشوعمدا داد جلو. دستم به سر کیرش خوردد ووی به صورتش نگاه که کردم اونم دسته کمی ازم نداشت. چشاشو بسته بود و سرشو بالا گرفته بود. توهمین حال بودیم که برق رفت؟؟؟ اه چه زد حالی خوردما؟؟ دیگه نمیشد کیرشرو دید؟؟؟ بابابزرگم گفت حالا تو این تاریکی چکار کنیم؟ گفتم مامان همیشه تورختکن شمع میزاره بزار برم ببینم هست یا نه؟ گفت قبل رفتن از پشت کمک کن شورتمو دربیارم تا تاریکه دم ودستگام و بشورم؟؟؟ باهزار بدبختی چون همدیگه رو نمیدیدیم با لمسش سعی کردم تو تاریکی راه و پیدا کنم. اونم به بهونه راهنمایی من دستی از زیر به لای چاکه کونم کشید. جونمم خیلی خوشم اومدا. دستش داغ بود تا تونستم سرعتم رو کم کردم تا دستش بیشتر اونجا باشه؟؟؟ اوف. رفتم پشتش شرتش رو کشیدم پایین گفت لیف رو بده؟؟ همینجورکه دنبال دستم میگشت دستش خورد به سینم. آخ با کف دستش یه کم مالیدش کل این کارهاو تو یه لحظه انجام داد که نشون میداد خیلی وارده. به سمت در رفتم با نور کمی که ازبیرون میومد کبریت رو شمع رو پیدا کردم بعد از اینکه روشن شد خواستم داخل حموم شم که بابابزرگ گفت نیارش؟ بزارش همونجا خودت بیا؟؟ رفتم تو گفتم چرا؟ گفت: بزار تاریک بمونه چون من دوباره نمیتونم این شرت کثیف رو بپوشم ضمنا پاهامو هم نشستی؟؟؟ رفتم جلوش نشستم چون تو رختکن روشن بود یه هالههایی میشد دید ولی واضح نبود. ازطرفی اونم چشاش نسبتا ضعیف بود و فکر میکرد من چیزی نمیبینم. اوه اوه کیرش بنظر بزرگ میومد؟؟ میشد دید که یه چیزی از صندلی آویزونه؟؟؟ فهمیدم که کیرش خوابیده. با خودم فکر کردم چکار کنم؟؟؟ دوباره راستش کنم؟؟ فکری به ذهنم رسید به بهونه آب برداشتن از وان دولا شدم با ظرف آب ریختم روسینههای خودم؟؟ گفتم وای کثیف شدم بابابزرگ؟؟؟ حالا چکارکنم من؟ دیدم اونم که حالا انگار چشاش به تاریکی عادت کرده بود گفت: خب لباست رو دربیار یه دوش بگیر. منکه نمیبینمت؟؟؟ دیدم اونم بدش نمیاد. گفتم فکر بدیم نیست ولی مطمعنی تو منو نمیبینی؟ با خنده همیشگی گفت: آره تازه ببینم گناه نیست تازه ثوابم داره برای منه بی زن؟ تاپمو درآوردم رفتم زیر دوش سعی میکردم تو زاویهای مختلف بایستم تا بتونه اندام منو ببینه؟؟ احساس کردم غرق درتماشای منه؟؟ اومدم جلوش نشستم دیدم بله کیرش راسته راسته. جون چقدر بزرگ بود وای. دوست داشتم لمسش کنم ولی چطوری آخه؟ شروع کردم به لیف زدن رونهاش. ازش پرسیدم دم ودستگاتو شستی؟ گفت: خوب نتونستم. گفتم: حالا چکار میکنی؟؟؟ همینجوری میای بیرون؟؟؟ با من و من کردن گفت چاره دیگهای دارم مگه؟؟؟ دلمو زدم به دریا گفتم میخوایی من برات بشورمش؟
بعد دو سه ثانیه سکوت با حالت کش داری گفت لطف میکنی آب گلوم خشکشده بود آروم رفتم جلو کیرشرو گرفتم گفت وای دستت چه سرده؟؟؟ راست میگفت تموم بدنم یخ کرده بود. آ خ خ چقدر کیرش بزرگ و سفت بود؟؟؟ اینقدر کلفت بود که تودستم جا نمیشد. جان. دستمو آوردم سمت سرکیرش چقدرم بزرگ بود. احساس میکردم اندازه کیر اون اسب است. تا اومدم با لیف بشورمش بابابزرگم گفت نه. دردم میاد فقط با کف بشورش. دوتا دستام رو کفی کردم وبراش بالاو پایین میکردم. میدونستم اینجوری آبش میاد و منم میتونم آبشرو حس کنم. دیگه حرف نمیزد منم تا اونجا که میشد سرمو بهش نزدیک کردم تا بوی کیرشرو حس کنم. وای خدا حس خیلی خوبی بود دوست داشتم سرکیرشرو لیس بزنم ولی نمیشد؟؟؟ سرعت دستمو بیشتر کردم احساس کردم داره کیرش سفتتر میشه. یکدفعه پدر بزرگم گفت بسه؟؟ عجب ضدحالی زد لامسب. گفت منو ببر زیر دوش. برمش زیر دوش و خودمم باهاش زیر دوش موندم به بهونه پاک کردن کفها کیرشرو میمالیدم. سعی میکردم بدنم رو بهش بمالم اونم دستشو دورکمرم انداخته بود و سعی میکرد بمن بفهمونه که دامنم رو دربیارم؟؟؟ بعد از چند لحظه گفتم ای داد دامنم خیسه خیس شده درش بیارم اشکال نداره؟ گفت هرجور راحتی. منکه چیزی نمیبینم دختر؟؟ ایندفعه صداش گرفته و جدی بود. پشتمو کردم بهش و دامنمو کشیدم پایین. دولا شدم از پام درش بیارم که احساس کردم کیر داغش اتفاقی خورد به کوسم وای جون چه خوب بودا. بدون اینکه برگردم رفتم یه کم عقبتر. پدر بزرگم هم کیرش رو هدایت کرد به سمت لاپام. من رونهای بلند و باریکی دارم ولی کونم خیلی گوشتیه. سعی کردم فاصله پاهام رو کمتر کنم تا جای کیرش تنگتر شه؟؟ همینطورم شد بابابزرگم کیرشرو به جلو فشار داد. اوف تموم دلم ریشریش شد از لذت روپاهام نمیتونستم بایستم. کیرشوعقب کشید و دوباره فشارش داد. وای. کلاهک کیرش تومسیرش از لاخط کوسم رد میشد و به چوچولم میخورد. جان. چه کیری داره. سرعتش و بیشتر کرده بود نفس جفتمون تند تند شده بود دیگه به سیم آخر زد و با دستی که سالم بود سینهمو گرفت. آخ خ خ. سایز سینهام ۸۵ ولی احساس میکردم همش تودست بزرگش جاشده. اونم همینجور تلمبه میزد و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. تا اینکه احساس کردم منو سفت بسمت خودش کشید و کیرشرو محکم فروکرد لاپام. احساس کردم لاپام داغ شد و یه چیزی ریخت روش. فهمیدم آب کیرشرو لاکونم خالی کرده چون خیلی کنجکاو بودم ببینمش زود خودمو جدا کردم تا آبی که از دورش میومد پاکش نکنه. گفتم: من تمیز شدم شما نمیخوایی بریم بیرون؟؟؟ گفت بریم عزیزم. توتاریکی معلوم بود داره کیرشرو میماله رفتم سمت در حولم رو پیچیدم دورم. گفتم بیا حولت رو بدم بابایزرگ. اومد جلو ولی یه کم مکث کرد؟؟؟ گفتم چشمامو بستم بیا دیگه؟؟؟ دیدم حوله رو گرفت چشمامو باز کردم روم نشد تو چشماش نگاه کنم فکر کنم اونم همینطور بود. با گفتن آخیش. رفت بیرون منم احساس کردم آبش داره میاد روی رونهام. دویدم تواتاقم شمعها رو روشن کردم اتاقم یه نور لایتی گرفته بود دستمو بردم لاپام. بهبه جان. خیلی هیجان داشتم تقریبا دورسوراخ کونمرو یه مایع غلیظی پر کرده بود. سعی کردم با کف دست همش رو جمع کنم چقدر غلیظ و سفید بود اه ه ه ه. پس آب کیر اینه؟؟؟ بویی شبیه وایتکس میداد با تردید زبونم رو بهش زدم. مزه خواصی نمیداد مالیدم به سینهام مثل توفیلما حس خوبی بود. احساس کردم کل تنم بوی آب کیر میده. احساس رضایت میکردم دوست نداشتم لباس بپوشم میترسیدم آب کیر پاک شه ازطرفی هم باید میرفتم به پدربزرگم میرسیدم. یه پیرهن با یه شلوار راحتی پوشیدم اومدم از در برم بیرون برقها اومد. رفتم سمت اتاق دیدم بابابزرگم شلوارکشو پوشیده. گفتم آفرین خودکفا شدی باباجوون؟؟ گفت: چه کنیم دیگه. نیم ساعت بعد مامانم اومد خیلی خسته بود براش چایی بردم گفت: آقا جون شیرین خوب شستت؟؟؟ مشکلی پیش نیومد که؟؟ بابا بزرگم گفت: اگه میدونستم اینقدر خوب منو میشوره هیچوقت با تو نمیرفتم حموم؟ بعد زد زیر خنده. مامانم که انگار حسودیش شه گفت باشه میای بگی من حموم لازم دارم همون شیرین از این به بعد ببردت؟؟؟ گفت میبرتم خوبم میبره. ولی حموم امروز بهم نچسبید برق نبود نفهمیدم چه جوری خودمو شستم. فردا میرم درست و حسابی خودمو میشورم. مامانم گفت: من فردا نیستم بزار پسفردا که من باشم خوب بشورمت؟؟؟ پدر بزرگم گفت: مگه نگفتی شیرین منو بشوره؟؟ مامان بمن گفت مگه تو فردا خونهای؟؟؟ گفتم: آره بیکارم ولی برای اینکه مامانم شک نکنه گفتم بابا بزرگ بهت قول نمیدما؟؟؟ اونم گفت باشه شیرینم. مامانم هم با عصبانیت رفت. منم یه چشمک به پدر بزرگم زدم و اونم جوآبمروداد. | [
"پدربزرگ"
] | 2013-11-16 | 20 | 4 | 507,406 | null | null | 0.049415 | 0 | 11,042 | 1.286442 | 0.373875 | 4.55793 | 5.863514 |
https://shahvani.com/dastan/تحقیر-شدن-و-درد-کشیدن-شد-بهترین-سکسم | تحقیر شدن و درد کشیدن شد بهترین سکسم | saman_b24 | سلام دوستان دوست دارم یکی از خاطرات سکسمو بگم که شما هم مثل من سکس با لذت خیلی بیشتر رو تجربه کنید.
من تقریبا ۱۲ ساله که دارم کون میدم، اکثرا معمولی هستن ومثل همه سکسهای دیگه و خب هر فاعل هرجوری که خودش لذت میبره میکنه که اکثرا هم زود ارضا و برای اینکه دختر گیرشون نیومده برای رفع حشری با پسر سکس میکنن. جدا از این افراد که اصلا سکس باهاشون حال نمیده کسانی هم هستند که کلا به فکر حال کردن خودشونن و لذت بردن یا نبردن، درد کشیدن یا فشار اومدن مفعول براشون مهم نیست. اوایل فکر میکردم این کار فاعلها نامردیه و دوست داشتم پوزیشن و قدرت و سرعت رو من بگم یا باهام هماهنگ بشن.
اکثرا هم از شانس من کسایی که با من سکس میکردن اکی بودن و به حرفم گوش میکردن. مثلا هرموقع که خیلی دردم میگرفت کونم کج میکردم که سر بخوره بیرون. البته یه بار اشکالی نداره ولی اگر چند بار پشت هم تکرار بشه فاعل بهش حال نمیده و مثلا اگر دردم خیلی زیاد میشد کلا هارد نمیدادم و میخواستم لاپایی بکنن. که این کار واقعا زدحاله واسه فاعل. توی کل سکس هم که من میگفتم توی چه پوزیشنی باشیم.
گذشت تا با یکی تو شهوانی اشنا شدم و طبق معمول صحبت کردیم و عکس بدن و فیس رد و بدل کردیم. اون موقع من ۲۴ سالم بود و اون ۳۰، کیرش هم طبق عکسهایی که داد ۱۶ سانت و معمولی بودش، قدش هم بلند بود و مشخص بود باشگاه میره چون هیکل قشنگی هم داشت.
از شانس اون من همونروز خیلی شهوتی بودم و از شانس من اون همون روز مکان داشت.
خلاصه بعد نیم ساعت رفتم پیشش. خونش هم تقریبا بین خیابون تختی و بازار آهن بود. (اینو گفتم که اگه این داستان رو خوند پیداش کنم)
خلاصه رسیدم دم در یه خونه قدیمی ۲ طبقه و در رو زد و رفتم بالا، تا رفتم بالا بعد از سلام و احوالپرسی یه شربت درست کرد خوردیم که خیلی هم شیرین بود، بعدش رفتم دستشویی و برگشتم.
وقتیکه اومدم گفت به پشت دراز بکش ماساژت بدم، منم که عاشق ماساژ، یعنی همین ماساژ باعث شد که منی که اصلا تو فاز گی نبودم بشم یه کونی اینو اون چند نفری که اوایل کونمرو با کیر آشنا کردن خوب فهمیده بودن و وقتی اسمه ماساژ میشنیدم اتومات دراز میکشیدم و با اینکه میدونستم بعد ماساژ یه کیر میره توی کونم.
از داستان دور نشم، وقتی دراز کشیدم اونم به آهنگ بیس دار خارجی گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد. منم طبق معمول ماساژ کمر و کون و رونم باعث شد خیلی حشری بشم در حدی که همون لحظه ۴ نفر دیگه هم اگر میومدن تو اتاق هیچ اعتراضی نمیکردم و با یه گروپ سکس هم کنار میومدم.
البته خب این اتفاق نیوفتاد و اتفاقی که افتاد این بود که در حال ماساژ خواستم کیرشرو بمالم که وقتی دستمو رسوندم به کیرش فهمیدم خیلی بزرگتر و کلفتتر از ۱۶ سانته، تازه این خوابش بود.
اونجا فهمیدم که علاوه بر اینکه خیلی خیلی کیرش بزرگه خیلی هم کمرش سفته چون بعد ۱۰ دقیقه مالوندن کون تپل من هنوز راست نکرده بود.
پیش خودم گفتم من که اول آخر امروز کون میدم و زورم هم نمیرسه بگم نمیدم و پاشم برم، پس خودمو برای یه کون درد آماده کرده ولی الکی بهش توپیدم و گفتم چرا دروغ گفتی و شروع کردم به قر زدن.
قصدم این بود که اگر خیلی دردم گرفت از الان باهاش طی کنم که لاپایی بکنه.
وقتی قر قرم تموم شد فقط یه باشه گفت. منم گفتم خب اکیه.
اون هم برمگردوند و گفت ساک بزن.
شروع کردم به ساک زدن و بعد تقربا ده دقیقه انگار نه انگار اصلا راست نشد. اونم که از وضیعت کمرش اطلاع داشت هیچ عجلهای نداشت و فقط اتفاقی که یواشیواش داشت میوفتاد این بود که از یه آدم کمحرف و ساکت تبدیل میشد به یه ادم پر رو و محکم، نمیدونستم به خاطر شهوتی شدنش بود یا کلا اینجوری بود و اول اشنایی فیلم بازی میکرد ولی خداییش اصلا بیاحترامی و فهش نمیداد و فقط جسور و پر رو بود و اصلا کاری با من نداشت که مثلا من بگم نمیتونم یا دردم میاد یا... هر کاری که دوست داشت رو انجام میداد و اصلا مجال نمیداد من حرفی بزنم.
خلاصه بعد از ده دیقه ساک زدن آروم و گوگولی من شروع کرد به تلمه زدن و سرمو گرفت تو دستش. اولاش اکی بود چون تقربا نیمه خواب بود و تا ته کیرش میرفت توی دهنم ولی نرسیده به حلقم جمع میشد و به حلقم نمیرسید که یواشیواش کیرش داشت راست میشد و دهن من هم بازتر دیگه ته کیرش از لبم جدا شد ولی اون دوست داشت که کیرشرو باز هم تا ته بکنه توی دهنم و سرشو بفرسته توی حلقم که البته سرش توی حلقم بود ولی بقیه کیرش دیگه نمیرفت.
اون هم با حوصله سرمو گرفت و توی دهنم و حلقم تلمبه میزد، واقعا داشتم اذیت میشدم به خاطر اینکه هی میخواستم سرفه کنم و اوق بزنم و اونم بعد چند دقیقه گاییدن دهنم، کیرشرو کشید بیرون و رضایت داد، اونجا بود که کیری که خواب رفت تو دهنم رو راست شده و لیز شده کشید بیرون. شاید باورتون نشه ولی خوابش تقریبا ۱۸ , ۱۹ سانت بود وراستش بزرگتر هم شده بود که فکر کنم بالای ۲۰ سانت بود...
کیرشرو که از دهنم در آورد خواستم که دوباره دراز بکشم که اگه دردم گرفت از زیرش سر بخورم ولی بدون اینکه حرفی بزنه شروع کرد به بدن حالت دادن. روی مبل داگیم کرد وسرمو فشار داد رو کنج مبل که هم از دستش در نرم هم کونم بیاد بالاتر.
این اتفاقا برام یه حس جدید و جالبی داشت با اینکه تحقیر میشدم از اینکه رییس بود و من باید گوش میکردم یه لذت جدید بهم میداد. مثلا وقتی خسته میشدم و سرمو از کنج مبل بالا میوردم سریع سرمو فشار میداد کنج مبل و سرمو کج میکرد که لپم رو کف مبل باشه و صورتمو ببینه.
خلاصه شروع کرد به ژل زدن و انگشت کردن بعد چند تا انگشت که کرد یه چیزی مثل کیر مصنوعی که از کیرش یه ذره کوچیکتر بود رو کرد تو کونم و میخواست با اون بازم کنه که قشنگ داشت کونمرو میگایید و درد کونم شروع شد، من هی میگفتم یواشتر و اون گوش نمیکرد و وقتی دستمو میبردم عقب که نزارم محکم فشار بده یه اسپنک نثارم میکرد و توجهی به درد من نداشت. بعد از یه ذره که راحتتر توی کونم حرکت کرد درش اورد و شروع کرد به کردن کیرش توی کونم. نموام از درد اولش براتون بگم که مطمعنا یا کون کردید یا دادید و میدونید درد اول دخول چقدره تازه اگر انقدر کیر بزرگ باشه.
یواشیواش کل کیرشرو جا کرد توی سوراخ بیچارم که تا اون روز بزرگترین کیری که توش رفته بود ۱۵ سانت بود.
خیلی درد داشتم و اون هم اولش تا جا باز کنه خیلی اروم عقب جلو کرد.
ولی بعد از چند دیقه حس کرد که جا باز کرده و وقتی دید اه و ناله و التماس کردنهای من کمتر شده مطمئن شد که سوراخم باز شده شروع کرد تلمبه زدن.
یواشیواش قشنگ با ریتم اهنگ تلمبه میزد از کونم و بدنم تعریف میکرد، تا اون روز که من خودم به بکن هام میگفتم یواش بکن یا تند بکن و اصلا زیر بار زور نمیرفتم الان مثل فیلمهای سوپر داشتم کون میدادم و باید تحمل میکردم.
خیلی توی داستانها شنیدم که مفعولها میگن یواشیواش دردش کمتر شد، من اصلا قبول ندارم چون تا اخر کون دادن همون قدر درد داره تازه به خاطر داغ شدن کیر و سوراخ یه درد و سوزش هم اضافه میشه. ولی خب وقتی سوراخ گشاد میشه یه لذتی اضافه میشه که در اصل خود همین درده لذتو میاره، کسانی که کون دادن منظورمو میفهمن.
خلاصه بدون تغییر پوزیشن تقریبا یک ساعت توی کونم تلمبه زد و انقدر اسپنک زده بود پوست کونم گز گز میکرد، در حین یکس هم کلی حرفهای سکسی میزد مثلا کون طلا چی توی کونته، یا اینکه کونی از این به بعد باید چاقال خودم باشی و هروقت زنگ زدم سریع بیای...
خلاصه بلاخره بعد از بالای یک ساعت آبشرو توی کونم خالی کرد و از روم بلند شد، وقتی بلند شدم زانو هام قرمز قرمز شده بودن و درد میکردن البته به درد کونم نمیرسید.
رفتم دستشویی خودمو تمیز کردم و اومدم بیرون. وقتی اومدم بیرون یه شربت دیگه درست کرد خوردیم و گفتش من توی سکس اینجوریم ولی توی دوستی بهت احترام میزارم و دوست دارم بازم باهم باشیم.
منم الکی گفتم باشه و لباس پوشیدم و اومدم خونه. تا یک هفته کونم درد میکرد و نه درست میتونستم راه برم نه بشینم.
خلاصه گذشت و دیگه خبری ازش نشد، حالا یا خودش نخواسته یا شمارمو گمکرده.
هم قبلش هم بعدش بازم سکس داشتم ولی الان خاطره اون روز تو ذهنمه و بهترین سکسم همون بودش
بعد از اون روز فهمیدم که توی سکس فاعل باید رییس باشه و همه چیزو خودش مدیریت کنه و یکم هم تحقیر کنه بهتره.
دوستان ببخشید که طولانی شد
مرسی که وقت گذاشتید. | [
"گی",
"هاردکور",
"تحقیر"
] | 2022-08-10 | 28 | 1 | 71,401 | null | null | 0.012303 | 0 | 6,994 | 1.538029 | 0.48028 | 3.809487 | 5.859102 |
https://shahvani.com/dastan/زندایی-مدل-میشی- | زندایی مدل میشی؟ | دکتر | من امیرم ۲۰ سالمه، تقریبا از کلاس یازدهم دارم توی یه کفش فروشی کار میکنم. بعد از ظهرها که از دانشگاه بیام، میرم مغازه رو از علی آقا تحویل میگیرم. چون کارمم بد نبوده دیگه کلا مغازه رو میسپاره به من. یه پیجم داریم که خودم میگردونمش و کفشها و آفرها و تخفیفها رو اونجا میذاریم. بیشتر کفش بچگونه و زنونه داریم، بیشتر فروش میره در کل.
داستان از این قراره که من ۳ تا دایی دارم. دایی بزرگم کلا جمع کرده رفته اصفهان و اونجا ساکنه. دایی دومم که من روی اون زنداییم کراش دارم خودش یه خونه دو طبقه داره و دایی سومم تازگی زن گرفته ولی چون خونه نداره عروسی نگرفته فعلا. به اصرار دایی سومم قرار شده ک خونه مادر بزرگم رو بکوبن و یه سهطبقه بسازن که داییم خونه دار بشه. از اون موقع مادربزرگم اساسشون و بردن طبقه پایین دایی دومیم. (الآن یه عده میان میگن باز همون داستان تکراریه خونه دایی و مادربزرگ پیش هم و زندایی جنده و.... خب آدم کصکش اگه همچین چیزی نباشه چرا باید بشه داستان؟) از زن داییم بگم یه زن ۲۶ ساله (دایی دومم ۳۲ سالشه، دایی سوم ۲۸ سال) واقعا خوش قیافس و پاهای خیلی خوبی هم داره، سفیده و کشیده و خوشفرم. خیلی هم قید و بند دار نیست و راحته جلو ما. ولی خب بچهدار نشدن الآن ۵ ساله ازدواج کردن. من خیلی وقت بود که دنبال یه فرصتی میگشتم یه جور خودمو برسونم بهش. یا حداقل پاهاش. همیشه بهش میگفتم بیا مغازه هر کفشی دوست داشتی بردار. چند باری هم اومد و انتخاب میکرد منم از فرصت استفاده میکردم و چند تا کفش جلو رو باز مجلسی و اینا هم بهش میدادم بپوشه که واقعا سکسی میشد. هی میگفت آخه ازینا نمیخوام منم به زور میگفتم چرا بابا خیلی قشنگه و مینشوندمش سر صندلی کفشش رو در میاوردم و اینو پاش میکردم. اون وسط هر جوری بود دستامو به پاش میمالوندم ولی راضی نبودم. یه مشکل دیگه هم داشت اینکه هیچ وقت لاک نمیزد. دوسه بار که کفش داده بودم بهش میگفتم مثلا اینو با دامن قرمز ست کنی لاک قرمز هم بزنی عالی میشه، ولی میگفت نه از لاک بدم میاد. بد جور تو نخش بودم ک بهار امسال فرصت خیلی خوبی گیرم اومد. قرار بود آفرهای تابستانه و بهاره بزنیم و پیجو بروز کنیم و همیشه پستایی ک میذاشتم از کفشا تنها بود. همینجور ک میدونید ماشالا ایران کم فوت فتیش نداره و همیشه اینجور پستا خیلی بازدید میگیره. من با خودم گفتم چرا ما اینکارو نمیکنیم چرا ندیم یه نفر خوشگل اینا رو بپوشه و بعد پستا رو بذاریم، خب کی میتونه این کارو بکنه؟ بله زندایی عزیزم. هم بهانه عالی بود برای پیشنهاد بهش هم کار را بنداز بود. همه چی از این طرف اوکی بود ولی نمیدونستم اون قبول میکنه یا نه. رفتیم خونه مادربزرگ شب جمعه بود. از بچگی خیلی عادت داشتیم با پسرخالهها اونجا میخوابیدیم. حتی بعد اینکه مادربزرگم اثاثکشی کرده بود باز میخوابیدیم. تا نصف شب بیدار بودیم کصشر میگفتیم تا لنگ ظهر خوابیدیم. سر ظهر دیدیم زندایی اومده پایین بیدارمون کنه. گفتم خیلی راحت بودیم با هم اونم لحاف و از رو ما میکشید و با پاش میزد به ما میگفت عقب موندهها بیدار شید. من حاضر بودم ۲ ساعت دیگه خودمو بزنم به خواب تا اون این کارو تکرار کنه ولی حیف. بیدار شدیم و میخواستن ناهار بخورن. ماهم تازه بیدار شده بودیم اصلا نمیشد ناهار خورد. زندایی گفت بیا یه ذره چایی بخور من غذاتو میذارم یخچال عصری گرم کنم بخوری. پسر خاله هام (داداش بودن با هم) رفتن خونهشون و من موندم که مامانم بیاد دنبالم. (مامانم رفته بود فاتحه مادر یکی از دوستاش). ساعت ۵ عصر بود مادربزرگم خوابیده بود زنداییم صدا زد گفت غذاتو بیارم؟ گفتم ممنون بیار. بعدش گفتم چقدر بد شد کاش خودم میرفتم و زود رفتم بالا ک سر پلهها داشت با سینی غذا رو میآورد. گرفتم گفتم دستت درد نکنه اومدم پایین غذا رو خوردم و سینی رو خواستم ببرم بالا دیدم همون سر پلهها نشسته تو گوشیش بود. (راهپله جزئی از خونه بود، یعنی فرش داشت و خارج ساختمان نبود) رفتم کنارش نشستم گفتم چه میکنی دایی کجاست پس؟ گفت داره دوش میگیره، سینی رو گذاشتم روی پله پایینی. گفت ببین میتونی این اینستای منو درست کنی؟ میخوام هر کسی نتونه فالوم کنه. میخواست صفحشو پرایوت کنه نمیتونست. براش زدمو گفتم زندایی پیجمو که داری؟ پیج مغازه رو؟ گفت آره. رفتم توش گفتم ببین ما همیشه عکس کفشارو خالی میذاریم میخوایم این دفعه یه مدل بیاریم ک عکسا بهتر شه مشتری بهتر تصمیم بگیره. گفت عه چه خوبه.
گفتم شدیدا دارم دنبال مدل میگردم علی آقا هم گفته خوب پول میده. ولی میدونی یه کم سخته بری به کسی بگی. گفت آره و در همین حین یهو گفتم زندایی راستی پاهای توهم خوبهها. دو سه بار کفشات رو پوشیدی خوب میومد بهت. گفت مرسی عزیزم ولی آخه من نمیتونم، نمیشه که، آخه داییت نمیذاره. گفتم بابا از خودت که نمیخوام عکس بگیرم فقط پاهات. اصلا به دایی نگو بیا یه کفش بپوش دو قدم راه برو یه پول بزار جیبت. گفتم خیلی هم پاهات قشنگه، یعنی خوب میشه برا عکس و همون لحظه پاشو گرفتم با دستام. من سمت راست زنداییم پله پایینتر از زنداییم نشسته بودم و پای راستشو گرفتم آوردم بالا گفتم واقعا خوبه. اونم یه ذره سرخشده بود و چیزی نمیگفت. گفتم تازه خیلی هم ضرب داره. گفت یعنی چی؟ گفتم صبح که داشتی میزدی فهمیدم. گفت وای ببخشید و خندید گفتم نه بابا.
گفت خب حالا چقدر میده. من ک تو کونم عروسی بود گفتم خیلی خوب میده شاتی ۵۰ تومن. گفت بد نیستا حالا بهش فکر میکنم. گفتم خیلی خوبه بدت میاد دستت تو جیب خودت باشه؟ گفت حالا بت میگم کجا میخوای عکس بگیری؟ گفتم بیا مغازه. گفت باشه خواستم بیام بت میگم. من رفتم خونه و دیگه خوابم نمیبرد. همش بش فکر میکردم و صبح رفتم دانشگاه و عصر رفتم مغازه. هی منتظر زنگش بودم ولی تا شب زنگ نزد و منم ناراحت شدم رفتم خونه. پیام دادم چی شد پس چرا نیومدی؟ گفت ببخشید امیر جان رفتیم جایی امروز، فردا میخوام بیام. چیزی لازمه بیارم؟ منم دوباره راست کردم و گفتم خوبه یه جفت جوراب شیشهای اگه داری بیار لاک هم بزن. لاک قرمز تیره. گفت باشه ولی لاک قرمز ندارم. گفتم باشه بیا مغازه هست. فردا دل تو دلم نبود رفتم از مغازه بغلی یه لاک قرمز تیره گرفتم با یکم اکلیل. ساعتهای ۵ اینا بود ک دیدم اومد. کلی سلام و اینا زندایی خندید و گفت ببین به چه کارایی وادار میکنی. گفتم خوبه دیگه هم برا تو هم برا ما. گفت لاکت کجاست بده زود بزنم تا خشک شه.
گفتم برو اتاق پشتی مبل هست اونجا بزن. من در مغازه رو بستم و زدم بسته. رفتم دیدم کفشاشو درآورده و پاهای خوشگلش آمادست. جوراباشو درآورد و آماده شد ک لاک بزنه. بدجور شق کرده بودم گفتم بده تا کمکت کنم. زانو زدم زیر پاش و نزدیک شدم. پاشو گرفتم و شروع کردم لاک زدن. گفت مگه بلدی؟ گفتم سعی میکنم. گفت از خط نزنی بیرون و خندید. بهترین لحظه عمرم بود. با دست چپم انگشتشو گرفته بودم و با دست راستم لاک میزدم. از شق درد داشتم میمردم که گرفت و گفت دیگه بده خودم. منم یه کم اکلیل ریختم رو ناخوناش و اونا شدن سکسیترین پاهای دنیا. گفت خوب بلدیا. هر جور بود میخواستم اونا رو بلسیم ولی نمیشد. گفت بذار چند دقیقه خشک بشن تو برو کفشا رو بیار. رفتم چندتا پاشنهبلند و جلو باز آوردم. بعد چند دقیقه که خشک شدن رفتم و گفتم بفرمایید. نشستم و شروع کردم کفشارو پاش کردم گفت بده خودم میپوشم گفتم نه. واقعا از مالیدن اون پاهای زیبا داشت آبم میومد. کفشارو که پوشیدم گفت برو دوربین بیار که دیرم شده. یهو یادم افتاد وای دوربین ندارم. گفتم با گوشی میگیرم یه نگاه متعجبی کرد. حالتهای مختلف گفتم بشینه، پای چپ روی پا راست، برعکس، یا با دستش پاشو بگیره و.... تا جایی هم ک میشد به پاش میچسبیدم و عکس میگرفتم. گفتم خب حالا پاشو یه کم راه برو فیلم بگیرم یکم حرکت بزن. اونم خندید و پاشد با عشوه راه رفت و یه کم حالت رقصیدن گرفته بود به خودش منم خندم گرفته بود و آتیش گرفته بودم. دیگه کار تموم شد و گفت خب کو پول من؟ من تازه کپ کرده بودم که چه گهی خوردم شاتی پنجاه تومن الآن از کجا بیارم! فهمید گرخیدم ولی رفتم سر میز کشو باز کردم حدودا ۵۰۰ تومنی میشد برداشتم و رفتم گفتم حالا اینو بگیر. یه لبخندی زد گفت واقعا علی آقا میخواسته؟؟ فهمیده بود که داستان کصشر بوده گفت آخه کی از مدلش با یه گوشیه شیائومی عکس میگیره که بخواد این همه پولم بده. از یه طرف جا خورده بودم و از یه طرف خوشحال بودم میخواستم بگم تا اینجا که اومدی بده پاهاتو بخورم. گفت فتیش داری؟ دنیا رو سرم خراب شد. گفت نترس به کسی نمیگم فقط میخوام خودم بدونم. با بغض گفتم آره. به خدا نداشتم هم با این پاها آدم دیوونه میشه. گفت خب منتظر چی هستی؟ بیا دیگه دیوونه. پولتم ببر بزار سر جاش. قلبم داشت قفسه سینهمو جر میداد بیاد بیرون. دست و پام میلرزید زود پولو گذاشتم تو کشو اومدم. دیدم دراز شده سر مبل و کفشاشو درآورده. گفت بیا. رفتم نشستم نزدیک پاهاش. اشک تو چشمام بود. با یه حالت که یعنی اجازه هست بهش نگاه کردم و اونم چشماش رو بست. اول رفتم دوتا بوس از زیر پاشو و روی پاش کردم. شروع کردم همه جای پاشو بوسیدن. انگشت شستشو رد کردم تو دهنم و میمکیدم. بعد چهار تا انگشت بعدیشو. کف پاشو لیسیدم. از پاشنه تا انگشتاش. دیدم داره خودشو میماله. منم وحشیتر رفتم و لیس میزدم. دوتا پاشو کنار هم گرفتم دوتا شستشو میمکیدم. جفت پاشو گذاشتم رو صورتمو نفس میکشیدم. شرتم خیس شده بود. زبونمو کشیدم لای انگشتاش، پاشنشو میمکیدم و گاز میگرفتم، ولی بهترین جا انگشتاش بود باز رفتم و مک میزدم که یهو گفت بسه حالا بیا یه کم دستمزد واقعی بم بده. گفت کمک کن شلوارمو در بیارم. یه شلوار لی تنگ داشت ک درآورد و شرتشم درآورد. خوشگلترین رانهای دنیا رو داشت با یه کس خوشگل ک یه کم پشم داشت. گفت زود باش بیا لیس بزن. اومد لبه مبل و پاهاشو باز کرد منم شروع کردم. فیلم دیده بودم سعی کردم مثل اون باشه. اولش یه کم جا خوردم یه طعم شور مانندی داشت ولی کمکم عادت کردم. خودشم با انگشت نشون میداد میگفت کجا رو بلسیم. کمکم صدای آه و نالش داشت بلند میشد و سرمو گرفت بادستاش فشار میداد رو کصش و میگفت زبون بزن عزیزم زبون بزن. صورتم خیس خیس شده بود و احساس کردم داره آبم میاد. پاشدم شلوارمو کشیدم پایین نمیدونم میخواستم چیکار کنم ولی دست خودم نبود فقط کیرم دستور میداد. گفت نمیخواد بکنی توش کیرمرو گذاشت لای پاش پاهاشو بست و سفت کرد. لباسشو داد بالا منم از رو سوتین ممههاشو مالیدم و مالیدم. یه کم عقب جلو کردم و آبم یهو اومد. جوری آبم اومد که تا به حال تو عمرم ندیده بودم. زنداییم گفت اگه میخوای ادامه داشته باشه باید آب منم بیاد، گفت بیا دراز بکش رو مبل. من انگار از جنگ برگشته بودم خیلی شل و ول دراز کشیدم اونم اومد نشست رو صورتمو هی کصشرو میمالید به صورت من که یهو اونم ارضا شد. برای چند دقیقه اونجا ولو بودیم بعد پاشد لباساشو مرتب کرد گفت بیا در مغازه رو باز کن برم.
بعد اون رابطه من زنداییم یه جور دیگه شد. گاهی بازم شیطنت میکردیم ولی خب هیچ وقت مثل قبل نشد.
نوشته: دکتر | [
"زن دایی",
"فوت فیتش"
] | 2023-07-02 | 29 | 7 | 52,301 | null | null | 0.004998 | 0 | 9,250 | 1.348182 | 0.399817 | 4.341175 | 5.852694 |
https://shahvani.com/dastan/روسپی-بهترین-هنرپیشه-است | روسپی بهترین هنرپیشه است | null | روسپی بهترین هنرپیشه است
از مجموعه آشنایی با پدیدههای دنیای سکس
این داستان زندگی منه. اسمم آنتونلا ست، ایتالیائی هستم، متاهلم و از هفده سالگی روسپیگری میکنم. این «شغل» منه، سکس حرفه منه. شوهرم تو یه کارخونه کار میکنه. سه تا بچه دارم که نمیدونن «شغل» مادرشون چیه.
آنتونلا به سوالهام صادقانه و بی رودروایسی جواب داد. حالا از شخصیت و زندگی زنی که سکس رو به عنوان حرفه پذیرفته درک بهتری دارم.
س. چند سال داشتی که روسپیگری رو شروع کردی؟
ج. هفده سال.
س. بار اول چه احساسی داشتی؟
ج. درست یادم نیست... گمونم ترس یا اضطراب.
س. کجا کار میکنی، خیابون، خونه، هتل...؟
ج. سالها تو خیابون کار میکردم. بعدا " که خیابون خطرناک شد همه اونایی که میتونستن رفتن داخل آپارتمان.
س. فرق روسپی با «اسکورت» (روسپی همنشین) چیه؟ چرا همه نمیرن دنبال این؟
ج. اسکورت باید تحرک داشته باشه، آماده سفر باشه، با مشتری بره هرجا که اون میخواد. به عنوان همراه باید خوشمشرب هم باشه. اکثر روسپیها این شرایط رو ندارن و روابط سریع و فوری رو ترجیح میدن.
س. هیچوقت خواستی روسپیگری رو بزاری کنار و بچسبی به یه شغل دیگه؟
ج. به خاطر مسایل زندگی چند وقتی کنار گذاشتمش و رفتم سر شغلهایی که درامدش کم بود، ولی وقتیکه اوضاع جور شد دوباره برگشتم به همین کار. درامد پایین سطح زندگی رو میاره پائین، نمیتونم سطح زندگیم رو از یه حدی پائینتر ببرم.
س. شوهرت از کارت خبر داره؟ غیرتی نمیشه؟
ج. شوهرم یکی از مشتریام بود. بنابراین میدونه که این واسه من یه حرفه است. هیچ نوع درگیری بین ما نبوده و نیست، نه بدنی و نه کلامی.
س. روابط صمیمانه بین شما چطوره؟
ج. باید بگم کمه، چون این حرفه حس جنسی رو تا حد زیادی ازت میگیره...
س. روزانه به چندتا مشتری سرویس میدی؟
ج. گفتنش سخته. فعلا " که یه کم کساده روزانه بین دو تا هفت هشت مشتری دارم.
س. در مورد کارت چی فکر میکنی؟
ج. فکر میکنم لازمش دارم. گرچه هیچکس نمیتونه بدون تحمل عواقب روحی روانی این حرفه رو ادامه بده.
س. چقدر گیرت میاد؟
ج. سالانه بین هشتاد هزار تا صدهزار یورو.
س. چه جور مردایی مشتری شما هستن؟
ج. همه جور. از هر سن و قشری. اکثریت با مردهای ازدواجکرده است که در طول روز میان. شبا مال مجرداست.
س. آیا انواعی از سکس هست که دوست نداشته باشی و قبول نکنی؟
ج. البته، خصوصا " مواردی که سلامتی رو به خطر میاندازه. رابطه لزبینی، خودازاری و دیگرازاری رو قبول نمیکنم.
س. سکس مقعدی چطور؟ باهاش مشکل نداری؟
ج. باهاش مشکل دارم، ولی به مشتری نمیکم نه، حرفهای نیست. میگم قیمتش ۵۰۰ یورو میشه، فقط تک و توکی حاضرن همچین پولی بدن که واسه منم قابل قبولش میکنه.
س. بزرگترین آلتی که وارد واژنت شده؟
ج. اوف! به کلفتی بطری ۶۰۰ سیسی، به طول ۳۰ سانت. واقعا " درد داشت.
س. آیا بوده کسی که نتونی باهاش رابطه برقرار کنی؟
ج. رو راست بگم نه. حتا مشتری معلول هم داشتم.
س. همه مشتریها از کاندوم استفاده میکنن؟
ج. بعضیها با کاندوم نمیتونن ارضا شن. بنابراین واسه اونا با کاندوم شروع میشه، آخرش بدون کاندوم با دست...
س. چطور جلوی مریضی رو میگیری؟
ج. با استفاده از کاندوم و واکسن هپاتیت بی. اگه آلت مشتری زخم داشته باشه ردش میکنیم و اگه کثیف باشه باید خودشو تمیز کنه یا دوش بگیره. قانون داره.
س. هر رابطه جنسی چقدر طول میکشه؟
ج. بستگی به درخواست مشتری داره. بعضی میخوان زود تمومش کنن، بعضی یک ساعت میخوان. به طور متوسط بین ۱۵ تا ۲۰ دقیقه طول میکشه، با خوش و بش و لباس پوشیدن.
س. بیشترین سرویس درخواستی چیه؟
ج. که واسه شون ساک بزنم.
س. هیچوقت دچار حس ناخوشایند نشدی؟
ج. نه.
س. هیچ وقت نترسیدی؟
ج. نه. همیشه کاملا مراقبم.
س. واسه همسران مشتریات چه پیامی داری؟
اونا باید به فکر شوهراشون باشن نه من. من دنبال اونا نمیرم. اونا دنبال من میان.
س. وقتی با زنهایی که روسپی نیستن روبرو میشی معذب یا شرمنده نمیشی؟
ج. به هیچ وجه.
س. در مقابل بچه هات احساس گناه نمیکنی؟
ج. کدوم مادری بهترینها رو برای بچه هاش نمیخواد؟ سعی میکنم با محبت و توجه بهشون برسم.
س. اگه دخترت بخواد شغل تو رو دنبال کنه قبول میکنی؟
فکر میکنم خانواده است که این یا اون انتخاب رو جلوی ما میذاره. متاسفانه من خانوادهای داشتم که توش از محبت والدین خبری نبود و خیلی زود دست به سرم کردن. روسپیگری من اولش به خاطر تنازع بقا بود، بعدش شد شغلم. دخترم احتیاج به همچین گزینهای نداره. همیشه در کنارش هستم.
س. روسپیهایی که میشناسی انتخاب این حرفه به میل خودشون بوده یا به خاطر مشکلات زندگی؟
ج. همه به دلیل مشکلات بوده.
س. روسپیهای بومی چه فرقی با روسپیهای خارجی دارن؟
ج. به نظرم هیچ فرقی. اونام مثل ما هستن. شاید فقط بداقبالتر.
س. آیا ترنسها (مردانی با عواطف و ظاهر زنانه) با شماها رقابت دارن؟
با من که نه. به نظرم اونا کار متفاوتی میکنن. به نظرم سکس در سالهای اخیر عوض شده. عجیبه، به نظرم اونا خیلی «زنتر» از ما هستن!
س. هیچ وقت درخواست سکس باچند نفر در آن واحد داشتی؟
به ندرت. تجربه کردم و به نظرم آسونتر و سریعتر از اونی بود که فکر میکردم. خیلی سریع تموم شد.
س. مشتری زن داشتی؟
ج. همیشه رد کردم. لزبین نیستم. یه کاری رو اصلا " نمیکنم یا خیلی خوب انجامش میدم.
س. یه روسپی حرفهای در چه سنی کنار میکشه؟
ج. سنی برای شروع یا خاتمه وجود نداره. سن میتونه رو مقدار کار اثر داشته باشه. همکارهای حدودا " پنجاه ساله سراغ دارم که بیشتر از من در میارن. اگه روسپی یه کم عقل داشته باشه چیزی واسه آینده کنار میزاره، به صورت طلا، سرمایه گذاری یا بیمه. میتونه با یه مشتری که دوستش داره ازدواج کنه!
س. از سکس لذت میبری؟ واسه مشتری تظاهر به لذت میکنی؟
ج. لذت جنسی در کار نیست ولی از کلمه تظاهر هم خوشم نمیاد. باید بگیم انجام کار حرفهای به شیوه درست. روسپی بهترین هنرپیشه است.
س. به نظرت روسپیگری توی خیابون بهتره یا داخل خونه؟
ج. همه باید تو خونه کار کنن یا در محل مخصوص مثل هلند، یا فاحشه خونههای قانونی. به خاطر امنیت.
س. اگه روسپیگری قانونی بشه حاضری مالیات بدی؟
ج. حتما ". خیلی خوبه که تن فروشی به عنوان یه شغل شناخته بشه. تو بعضی از کشورها همین طوره.
س. آیا هیچ وقت فکر کردی کتابی راجع به زندگیت و تجربیاتت بنویسی؟
ج. مدتیه که زندگینامه خودمو مینویسم. مثل به دنیا اومدن دردناکه چون زندگیای که دنبالش میاد پر از چیزهایه که همیشه خوشایند نیستن. نمیدونم چرا این کارو میکنم. شاید به خاطر اینکه یک مادر دیگه اشتباهات مادر منو تکرار نکنه، اشتباهاتی که تاثیرش تو کل زندگیم مونده.
س. از دولت یا مردم چی میخوای؟
ج. قانون فعلی ایتالیا میگه روسپیگری فقط به صورت فردی و در خانه شخصی مجازه، یعنی فاحشه خونه غیرقانونیه، واسطه و خانم رئیس هم غیر قانونیه چون مثلا " باعث بهرهکشی از روسپی میشه. باز نسبت به کشورهایی مثل سوئیس و فرانسه که روسپی و مشتری هر دو رو جریمه میکنن بهتره.
ولی هیچ کجا نتونستن با قانون یا سختگیری جلوی روسپیگری یا بهرهکشی از اونا رو بگیرن. چون علت اصلی یعنی مشکلات اجتماعی و اقتصادی هیچ کجا حلنشده. بنابراین تا زمان حل اون مسایل باید روسپیگری به عنوان شغل به رسمیت شناخته بشه. اون بینوایی هم که گیر فاحشه خونه یا کار چاق کن میافته، یا قاچاقی توی خیابون دنبال مشتری میگرده از ناچاریه وگرنه کی دلش میخواد...
ترجمه و تنظیم: مدوزا | [
"ترجمه",
"روسپی"
] | 2018-02-28 | 41 | 3 | 8,816 | null | null | 0.015015 | 0 | 6,287 | 1.616901 | 0.575053 | 3.605636 | 5.829956 |
https://shahvani.com/dastan/این-خونه-به-یه-مرد-احتیاج-داره | این خونه به یه مرد احتیاج داره | پروانه | بعد از پنج سال دوستی بلاخره بر خلاف نظر تمام فامیل ازدواج کردیم،
اسمم پروانه هستش اسم شوهرم ماجد (مستعار)
ماجد عرب بود من فارس و جفت خانواده هامون به شدت مخالف این وصلت بودن تا جایی که جفتمون قید خانواده هامون رو زدیم
سه سال بعد تمام هستی ما متولد شد و اسمش رو هستی گذاشتیم
کمکم با متولد شدن هستی خانوادهها شروع به رفت و آمد کردند و همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک روز صبح بهم خبر دادن که ماجد تصادف کرده
حتی به نفسهای آخرش نرسیدم،
چند هفتهای از سالگردش گذشته بود و حضور فامیل روی مزار ماجد کمرنگ شده بود الی حسین که هر هفته میومد و میدیدم غمی که از مرگ ماجد توی چهرش بود،
حسین خواهر زاده ماجد بود و قبل از ازدواج منو ماجد هم میشناختمش و میونه خیلی خوبی با ماجد داشت، حسین ۷ سال از من کوچیکتر بود و مثل ماجد بسیار صاف دل بود و تنها فامیلی بود که مخصوصا بعد از مرگ ماجد هنوز منو ترد نکرده بود،
بغض گلوم رو گرفته بود و فقط حسین سر مزار بود و کنار مزار هستی رو بغل گرفته بود، شروع کردم به گریه زاری تا اشک حسین هم دراومد و بعد از کلی گریه همو دلداری دادیم تا آروم شدیم و بعد از چندی راهی خونه شدیم، بار اولم نبود حسین میرسونم وی طورایی تنها فامیلی بود که داشتم،
رسیدیم جلوی خونه اسرار کردم بیاد خونه تا با توجه به رسمی که داشتیم خرما گرم درست کنم و بخوره و فاتحه بخونه، خیلی کمرو بود، کلی اسرار کردم تا اومد خونه و بعد از خوردن خرما و چای هستی رو بوسید و راهی بیرون شد، دم در حیاط گفتش که پنجشنبه میام سراغت که تنها نری،
از اینکه هنوز کسی بود که بشه بهش اعتماد کرد و فامیل صداش کرد خوشحال بودم و نمیخواستم از دستش بدم، توی اینی سالی که شوهرم مرده بود از اونجایی که عاشق هم بودیم اصلا به ازدواج یا رابطه جنسی فکر نمیکردم و هنوز از سکس شب قبل از تصادف سرمست بودم،
چندین پنجشنبه راننده من بود و کاملا به وجودش عادت کرده بودم،
عصر میون هفته بود که هوس دیدنش رو کردم و با اینکه شمارش توی گوشیم بود هرگز پیامی بینمون رد و بدل نمیشد، بهش پیام دادم و بعد از احوالپرسی برای شام دعوتش کردم، حس عجیبی داشتم که توی این دوران که مجرد بودم وی مرد مجرد رو دعوت میکردم داشتم، و باعث شده بود خیلی حساس بشم روی نوع غذا و متعلقات و حتی پوششم و خیلی استرس داشتم، وقتی زنگ خونه خورد و حسین وارد حیاط شده بود نتونستم استرس خودمو کنترل کنم با ورودش به هال و دیدنم احساس میکردم متوجه مضطرب بودنم شد، اونم تقریبا احساس غریبگی داشت و بعد از سلام و احوالپرسی رفت سمت هستی و بغلش کرد و خودشو مشغول هستی کرد، بعد صرف آب و چای موقع شام شد و اومد سر میز شام نشست و هستی رو روی صندلی جفتیش نشوند، ده دقیقهای طول کشید تا غذا و دسر رو جلوش چیده بودم و با اینکه بشقاب و لیوان و... برای خودم گذاشته بودم هنوز ایستاده بودم و روم نمیشد بشینم سر میز تا اینکه حسین بهم گفت نمیخوای بشینی، به خودم اومدم و نشستم سر میز و مشغول شام خوردن و کنترل غذا خوردن هستی شدم،
نیم ساعتی از شاممون نگذشته بود که عزم رفتن کرد، هر چقدر اصرار کردنم فایدهای نداشت و در آخرین کلام ازش خواستم که باز هم به ما سر بزنه و اینجا رو خونه خودش بدونه، همچین که دستش رو ستون کرده بود روی دستههای مبل که بلند شه دستاش رو جمع کرد و نشست و انگار که بخواد حرفی رو شروع کنه گفت ببین مامان هستی، ولی مکث کرد و بلند شد و رفت و هر چقد اصرار کردم نگفت و منم روم نشد پا پیچش بشم،
پنجشنبه اومد سراغم و همین که نشستیم توی ماشین شروع کرد به صحبت و ازم خواست ناراحت نشم ولی مامانش راضی نیست با من زیاد صمیمی باشه، بغضم شکست و مثل بارون بهاری اشک میریختم و در آخر ازش خواستم نظر خودشو بدونم که گفت خودت میدونی که تو و هستی رو چقدر دوست دارم و نمیخوام که تنهاتون بذارم،
رسیدیم سر مزار و برگشتنی باز این بحث شروع شد و تا در خونه ادامه داشت، ازش خواهش کردم بیاد خونه تا اونجا صحبت کنیم،
روی مبل دو نفره نشسته بود، لیوانی آب از یخچال آوردم و دادم بهش و مبل کنارش نشسته بودم، هستی بغلش آروم گرفته بود،
+حسین خواهش میکنم توی دنیایی که همه من و هستی رو ترد کردن تو به حرفشون گوش نده و سنگ صبور ما باش
_خودت میدونی که چقدر خاطرتون برام عزیزه ولی نمیخوام پشت سرمون حرف بزنن
در حالی که بغض کرده بودم گفتم ببین حسین میدونی که حرفشون برا من مهم نیست و اگه برا تو مهمه دیگه نمیخواد بیای سراغم که ببیننت فقط نگو که دیگه نمیخوای بیای به ما سر بزنی
_نه چنین قصدی ندارم فقط نمیخوام برای شما بد بشه
+گفتم که من مشکلی ندارم ولی بخاطر خودت هم که شده دیگه توی عموم نیا سراغم
در حالی که سرش پایین بود گفت باشه،
از خوشحالی دستمو روی دستش گذاشتم ازش تشکر کردم،
از اینکه تونسته بودم ارتباطمون رو حفظ کنم خوشحال بودم و یک جورایی از اینکه بایستی ی رابطه پنهانی از این به بعد داشته باشم منو به دوران قبل ازدواجم میبرد،
فردای اون روز پیام دادم و راضیش کردم برای شام بیاد خونهمون و اومد، هیچ اتفاق خواصی بینمون نیوفتاد،
به حضورش عادت کرده بودم و دیدنش منو دل گرم میکرد،
شب بعد هرچقدر اصرار کردم نیومد و با اصرار زیادم مجبورش کردم بعد شام برای شبنشینی بیاد،
از وابستگیم به دیدنش هم اون و هم من متعجب بودیم، دیگه مطمئن بودم همه طوره دلم حسین رو میخواد و کسی نبود که منو محدود کنه و اگه میتونستم با خودم نگهش دارم احساس برتری میکردم به بقیه فامیل که چشم دیدن خوشی من رو نداشتن،
رفتهرفته خواسته هر شبم شد که بخوام ببینمش و دیگه بجای وقتی رو که توی قهوه خونهها صرف قلیون کشیدن میکرد رو، بساط قلیونش رو به اصرار من آورد خونم و منم شریک قیلیون کشیدنش شدم، دیگه شالم که از سرم میوفتاد رو سر نمیکردم و روی شونه هام میموند و پوششم ی مقدار راحتتر شده بود،
همیشه به امید اینکهی روز بهم پیشنهاد بده خودمو تمیز نگه میداشتم، ولی امید واهی داشتم،
ی شب آخرای قلیون کشیدن به حسین گفتم کاشکی هیچ وقت قلیون تموم نشه،
_ چرا؟
آخه خیلی حال میده با تو وقت گذروندن،
_ولی دیگه دیروقته!
+چه اشکالی داره؟! اصلا تا دیر وقتی بیدار میمونیم و قلیون میکشیم
_قول میدم پنجشنبه تا هر وقت که خواستی بمونم
+واقعا؟!
_آره بخدا
از ذوق داشتم میمردم و خودمو یک قدمی حسین میدیدم،
فردا برای روز پنجشنبه صبح نوبت آرایشگاه زدم و کلی نقشه دیگه چیدم،
ی جای کار میلنگید و اون هم این بود که پنجشنبه رو باید نمیرفتم سرمزار، شب قبل به حسین گفتم فردا نمیخوام برم سر مزار و اونم علتش رو نپرسید،
پنجشنبه زود از خواب بیدار شدم و همراه هستی راهی آرایشگاه شدم و تا ظهری طول کشید کارم،
موهامو رنگ زیتونی کرده بودم و اصلاح صورت و اپیلاسیون کاملی از موهای دست و پام انجام دادم و راهی خونه شدم،
تلاشم برای اینکه برای شام بکشونمش خونه بیفایده بود،
بعد شام رفتم حمام و صفایی دادم و بعد حمام آرایش ملایمی کردم و تاپ آبی آسمونی رو روی سوتین اسفنجی طرح دار با زمینه قرمزم پوشیدم، شورت قرمز و شلوار خونگی خالدار با زمینه کرمم رو هم پوشیدم وی مانتوی خانگی چهار خونه روی همه لباسام پوشیدم، اسپری زنانه تندی که داشتم به خودم زدم و شال سبز رنگمو انداختم روی سرم و با هستی مشغول برنامه کودک دیدن شدیم، ربع ساعت گذشت که آیفون زده شد، دکمه آیفون رو زدم و توی هال منتظر ورودش شدم، در رو باز کرد وارد هال شد، منو هستی جفتمون به استقبالش رفتیم، هستی پرید بغلش و من مشمای میوه رو ازش گرفتم و تشکر کردم، از اینکه هیچ توجهی به تغییرم نکرد توی ذوقم میخورد ولی از حسین طبیعی بود، نشست روی مبل و هستی روی پاش نشست و من توی آشپزخونه در حالی که نیم نگاهی بهش داشتم مشغول شستن میوهها شدم،
بخاطر اینکه میخواست تا صبح بمونه و به خیال خودش بره اسلش و تیشرت طوسی پوشیده بود،
موز زیادی آورده بود و میدونستم خراب میشن، مشغول شیرموز گرفتن شدم و گذاشتمش توی یخچال، بقیه رو همراه دیگر میوهها بردم و گذاشتم روی گل میز جلوی حسین و خودم هم بعد از آوردنی لیوان آب اومدم نشستم نزدیک حسین روی مبل تک نفره و جفتمون منتظر خوابیدن هستی شدیم حسین برای قلیون کشیدن و من برای حسین،
شالم کاملا افتاده بود روی شونه هام و هیچ عکس العملی از حسین ندیدم، رفتم و شیرموز رو آوردم و سه لیوان سه تایمون خوردیم،
بلاخره هستی روی زمین در حال تماشای تلویزیون خوابش برد،
بردمش گذاشتمش اتاقی که قرار بود بعدها اتاق خوابش بشه ولی توی این یک سال پیش خودم میخوابید،
برگشتم که حسین توی حیاط بود و مشغول قلیون چاق کردن شده بود،
سینی بزرگی کنار مبل گذاشتم وچای رو دم کردم ومنتظرش شدم،
روی کاناپه نشستم و منتظر شدم، قلیون رو آورد و نشست کنارم و مشغول کشیدن شد، مانتوم رو بالا داده بودم و خلاف جهت حسین پام رو روی پام انداختم و به دسته کاناپه تکیه دادم و توی گوشی دنبال آهنگ عاشقانه میگشتم و پلی کردم،
نگاه حسین کردم مشغول قلیون کشیدن بود و توجهی به من نمیکرد، شروع کردم سوال پرسیدن تا نگام کرد و در حین حرف زدن دستم روی رونم بود، سعی میکرد نگاهش به پایینم پرت نشه، قیلیون رو به من داد و منم چند کامی گرفتم و به حسین دادمش،
قلیون تموم شد و مشغول حرف زدن شدیم، به بهانه گرمای خونه مانتوم رو درآوردم و تاپم رو مرتب کردم، حسین دیگه از خجالت سرش رو پایین گرفته بود،
+حسین چه تغییری کردم؟!
نگاهم کرد و گفت نمیدونم
+رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ کردم آخه قراره ازدواج کنم
چشاش گرد شد و گفت واقعا؟!
گفتم آره، ولی فعلأ قطعی نشده
_یعنی واقعا میخوای زنی غریبه بشی و همه چی بین خانواده هامون تموم بشه
+چارهای ندارم حسین بلاخره منمی زنم به شوهر احتیاج دارم
_درسته ولی به هستی فک کن که چه بلایی سرش میاد
+قرار نیست بلایی سر هستی بیاد و چارهای دیگه ندارم، آخه کسی برام نمونده که بخوام بهش تکیه کنم،
با چهره نگران و ناراحت گفت ولی من هستم و نمیزارم کمبودی حس کنید،
خنده کنان رفتم کنارش و دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم بله تو هستی ولی بودنت کافی نیست، من بهی مردی توی زندگیم احتیاج دارم که همه لحظات زندگی رو بتونم روش حساب کنم، ولی تو که نمیتونی خودتو فدای خواستههای من کنی، میتونی؟
در حالی که غرق در شرم شده بود گفت چرا نتونم؟! من بخاطر شما همه کار میکنم،
باورم نمیشد تا این حد نقشه م جواب داده
+نه تو نمیتونی مثلا من خودم به آغوش مردی توی زندگیم احتیاج دارم که توی بغلش بدون هیچ حد و مرزی باشم و باهاش عشقبازی کنم
_پروانه منظورت رابطست؟؟
+خوب آره
_یعنی اگه من مشکلی با این موضوع نداشته باشم تو هم مشکلی نداری؟
+معلومه که ندارم، تازه از تو بهتر کی پیدا میشه؟
سکوت سنگینی کرد، باید پیش میرفتم، صورتمو نزدیک کردم و بوسهای به صورتش زدم و گفتم میخوای بریم اتاق خوابم و اونجا حرف بزنیم؟
حرفی نتونست بزنه، دستش رو گرفتم و بردم سمت اتاقخواب، جلوتر از خودم وارد اتاق خوابش کردم و پشت سرم در اتاق رو بستم، روی تخت دراز کشید و منم کنارش، نور خیلی کمی از طریق شیشه بالای در وارد اتاق میشد، جفتمون میدونستیم قراره چه اتفاقی بیوفته ولی من عجول بودم و مدعی،
طاقباز بود نیمی از تنم رو روی تنش انداختم و دستمو رسوندم به موهاش و دست میکشیدم توی موهاش گفتم خوب مرد من نمیخوای حرفی بزنی،
_چی بگم؟
+حالا که قراره سکوت کنی پس بهم نشون بده که میتونی مرد خونم باشی،
نگاهم کرد و چیزی جز سکوت نداشت که بگه،
+پس خودم شروع میکنم،
خودمو بالا کشیدم و رفتم لبمو روی لبش گذاشتم، چشماش رو بست و اونم همزمان با من بوسهای از لبام کرد،
میخواستم خودم جلو برم و شهوتم دستور میداد، بعد چندتا بوس مکرر از لباش سوار شکمش شدم و لباشو میخوردم، باسنمو عقب کشوندم تا نشستم روی کیرش، برجستگی کیرش رو میتونستم حس کنم و همین موضوع عجولم کرد، لبمو جدا کردم و گفتم میشه لخت بشیم، از روی بدنش کنار زدم و شروع کردم به درآوردن لباسام، اونم همین کار رو کرد، چه بیحیا شده بودم و آخرین پارچه تنم که سوتینم بود رو درآوردم و در حالی که نشسته بود رفتم بغلش و روی پاهاش نشستم و لبامو چسبوندم به لباش، دستش رو گذاشت روی سینم وی دستش پشت سرم فشار میداد که بیشتر لبامو بچسبه، جفت دستام روی شونه هاش بود اتصالی به کیرش نداشتم و مشتاق لمسش بودم، هولش دادم عقب و خوابید روی تختخواب و خودم همراهش روش دراز کشیدم روی، حالا کاملأ بین کس منو شکمش بود، کسم به اندازه کافی خیس بود، دستمو به کیرش رسوندم و لمسش کردم به نظر کیر بزرگی میومد و دیدی بهش نداشتم، کیرشرو روی سوراخ کسم تنظیم کردم و سرش رو داخل دادم، ورود کیر به داخل کسم بعد از این همه مدت برام لذت زیادی داشت و نفسم رو بند آورده بود و لبام رو روی لباش بدون حرکت نگه داشته بود، برای ادامه دخول باید از لباش جدا میشدم، از سینش فاصله گرفتم و خودمو فشار میدادم روی کیرش، محو تماشای حرکات من بود و من توی آسمونها بودم، خیلی طول نکشید که تونستم کیرشرو کامل با بالا پایین کردن داخل کسم جا بدم، یک دستم رو روی سینش گذاشتم و شروع کردم به بالا پایین کردن و لذت بردن از کیرش، یک دستش رو به سینم رسوند و با سینم ور میرفت، حس کیر بزرگش داخل بدنم و نداشتن سکس به مدت زیاد و لذت رسیدن به حسین خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم منو به ارضا شدن رسوند و سرعت بالا پایینمو آروم کردم و به لرزش بدنم و آهی سرشار از لذت ارضا شدم و روی کیرش بی جون شدم و افتادم روی سینش، همه چیز امشب به کامم بود و حس بدن لختش زیر بدن لختم این لذت رو بیشتر میکرد، هنوز کیرش توی کسم بود که حسین شروع کرد به بالا و پایین کردن باسنش و میتونستم عقب جلوی کیرشرو توی کسم حس کنم خودمو کمی بالا و عقبتر کشوندم تا بهتر بتونه لذت ببره، سرعت ضرباتش رو به ته کسم زیاد کرد صدای برخورد بدنامون اتاق رو برداشته بود، کم بعد خسته شد و من شروع کردم به بالا پایین خیلی طول نکشید که گفت بلند شو پروانه داره میاد، سرعتمو زیاد کردم و گفتم جاش خوبه، نزاشتم حرفی بزنه و ادامه دادم داشت همراهیم میکرد و کمک میداد کیرش بیشتر بره داخل و با نفسهای تندش فهمیدم نزدیک به ارضا شدنه، حرکاتش نامنظم شد و کند شد و افتاد، با احساس سوزش توی بدنم فهمیدم کلی پسر و دختر توی کسم افتاده، حرکاتم رو آروم کردم تا جایی که کیرش زد بیرون،
ی خورده تمیز کاری کردیم و روی تخت در حالی که نشسته بود دراز کشیدم،
+خوش گذشت مرد من
_باید از خودت بپرسی،
+معلومه که خوب بود، بهترین بودی،
_میخوام برم دستشویی
+اگه میخوای خودتو بشوری برو حموم (حموممون توی اتاق بود) اگه شاش هم داشتی همونجا انجام بده که مجبور نباشی لباس بپوشی،
_باشه
رفت حموم و بدنش رو شست و با حوله من خودش رو خشک کرد و اومد بیرون، منم پشت سرش رفتم و نیمتنه پایینمو شستم وقتی برگشتم لباس تنش بود،
شورت و سوتینمو پوشیدم و دراز کشیدم جفتش و تای ساعت از نقشههایی که برای روزهای آینده داشتیم گفتیم، بدون اینکه بخوام روی سینش خوابم برد،
ساعت ۹ صبح بود که داشتم توی پذیرایی با هستی داشتم بازی میکردم، حسین از اتاقخواب زد بیرون، هستی ذوق کرد دیدش و پرید بغلش، هستی رو زمین گذاشت و رفت دستشویی و بعدش صبحونه خورد، ازش خواهش کردم برای ناهار بمونه که گوشیش رو باز کرد و چت خودش با مامانش رو نشونم داد، عربی بود و بلد نبودم ازش خواستم ترجمه کنه، مامانش پرسیده بود کی میای؟ حسین گفته بود خانواده دوستم رفتن مسافرت شایدی هفتهای بمونم،
هستی سرگرم اسباببازیاش بود دلم نیومد از شوق لباشو نبوسم
پایان | [
"زن بیوه",
"زندایی"
] | 2022-02-01 | 121 | 5 | 213,801 | null | null | 0.007707 | 0 | 12,945 | 2.049541 | 0.491537 | 2.840765 | 5.822264 |
https://shahvani.com/dastan/سکس-در-قبرستان | سکس در قبرستان | null | هوا بدجور سرد بود. از اون شبای زمستونی که خون تو بدن آدم یخ میبنده. اثری از ودکایی که بعد از ظهر خوردمو امید داشتم که تا شب گرم نگهم داره نمونده بود. پالتومو رو شونه هام جا به جا کردمو تا جایی که میشد یقشو کیپ کردم. مهتاب نور ملایمی روی سنگ قبرها میتابید تازه از خواب بیدار شده بودم و داشتم به ذهنم فشار میآوردم که چرا رو صندلی ماشینم و تو یه قبرستان از خواب بیدار شدم. یادم افتاد که برای سر زدن به قبر رفیقم اینجا اومدمو خواستم قبل از گشتن میون قبرها و پیدا کردن آدرس چند دقیقهای روی صندلی ماشین استراحت کنم که خوابم برده بود.
دستهامو بردم تو جیب پالتوم تا شاید بتونم از بیین کلی خرت و پرت که به همراه داشتم تیکه کاغذی که ادرس قبرو روش نوشته بودم رو پیدا کنم. بعد از چند سال اومده بودم به دوستم سر بزنم و طبیعی بود، یادم نیاد کجا باید برم. هر کاری کردم کاغذ پیدا نشد. به ضعیفی حافظم لعنت فرسادم. خودمم نمیدونم چطور بعد از چند سال به سرم زد که سر قبرش بیام و به اصطلاح یاد و خاطرشو زنده کنم. خودش هیچ اعتقادی به زندگی پس از مرگ نداشت و حتی تو دستخطی که با جنازش پیدا کرده بودن نوشته بود که جنازشو بسوزونند. تنها وصیتش همین بود اما اطرافیان به این نتیجه رسیدن که این کار زحمت و دردسر زیادی براشون داره و همینجاها تو ارزونترین قسمت قبرستان واسش یه جا پیدا کرده بودند. جوان شاعر مسلک و باهوشی که هیچکس فکر نمیکرد کارش به جایی برسه که تو یه خرابه جنازشو پیدا کنند. میدونم ادمی نبود که سرنوشت جنازش واسش مهم باشه با نوشتن این وصیت یه خطی فقط میخواست به اطرافیانش فرصت بده تا احساس کنند که کاری براش انجام دادن. اما وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم که باهوشتر از این حرفا بود حتما میدونسته که اطرافیانش این کارو انجام نمیدن و میخواسته این موضوع هم به عذاب وجدانشون اضافه بشه.
منم به زندگی بعد از مرگ اعتقادی ندارم اما پس چرا اینجام. بهتر نبود واسه اینکه یادشو زنده کنم به یکی از کافههایی که همیشه با هم میرفتیم سری میزدمو سعی میکردم خاطراتشو مرور کنم. تصمیم میگیرم که به ماشینم برگردم و خودمو به رختخواب گرمی که تو خونه منتظرمه برسونم. اما مشکل اینجاس که کوچههای بین قبرها همه به هم شبیهن و من اینقد تو این هوای سرد توی این کوچهها پرسه زدم که راه خروجو فراموش کردم. مسیریو و انتخاب میکنم و به این فکر میکنم که اگه مسیر مستقیمو برم بالاخره به خیابونای اطراف قبرستان مییرسم. ادمهایی که در این قبرها خوابیده بودن هر کدام داستانی داشتند اما چرا من در این ساعت و تو این سرما به اینجا اومده بودم، دلیلشو خودمم نمیدونستم. تا همین چند دقیقه پیش یادم بود اما الان هرچی به ذهنم فشار میارم نمیدونم چرا اینجا هستم. هر طرفو نگاه میکنم قبر و تاریکی در بینهایت به هم میرسند. ناگهان حس میکنم در کوچه کناری بین قبرها سایهای رو دیدم. شاید روح باشه اما مگه اصلا روح وجود داره. بدن انسان بعد از مرگ هیچ فرقی با یک پادری، میز یا هر وسیله دیگری که فکرشو بکنید نداره. انگار باز هم سایه را میبینم که با ظرافت حرکت میکنه. در مورد مرگ و بلایی که بعد از اون سر انسان میاد نمیشه به طور مطمعن نظر داد. ترسی که منو فرا گرفته نشون میده که سالها به حرفی که میزدم ایمان نداشتم. نا خود آگاه پاهام شروع به دویدن میکنه و همزمان هر چند لحظه یه بار بر میگردمو اطرافمو نگاه میکنم. تصمیم میگیرم هر اتفاقی هم که افتاد متوقف نشم و به مسیرم ادامه بدم. اینقد میرم که دیگه خسته میشم. یه قبرو برای استراحت انتخاب میکنم. تنها فرقی که با سنگ قبرای دیگه داشت این بود که از اونا خوشگلتر بود. مرمر سیاه که زیر نور مهتاب مثل نگینی تو اون قبرستان خودشو نشون میداد. شاید سنگ قبرهای زیبای دیگه هم بودن که بیتوجه از کنارشون گذشتم.
این بار مطمعن بودم که توهمی در کار نیست. داشتم زن جوانی با روسریی ابیو میدیدم که به طرفم میاد. حتما از مهمونی مهمی برمیگشت که اینقد ارایش کرده بود. صداش در عین زیبایی نوعی از ابهام و ترسو بهم منتقل میکرد. ببخشید فندک دارید؟ نتونستم ترسمو موقع جواب دادن مخفی کنم و با لکنت پرسیدم که بله؟ این بار با خنده خواستشو تکرار کرد. دستمو تو جیب پالتوم بردمو دنبال فندکم گشتم. فندک سبز رنگ ارزون قیمتی که باعث خجالتم میشد با این حال سعی کردم با ژست آقا منشانهای فندکو ب صورتش نزدیک کنم. وقتی کنارم نشست فهمیدم که به این راحتیا قصد رفتن نداره. حالا منم دو دلشده بودم. از یه طرف ترس و وحشت قبرستان و از یه طرفم قدرت جذابیت این زن باعث شده بود که نتونم درست تصمیم بگیرم. بهش گفتم که بهتر نیست از این قبرستان بیرون بریم و مدتیو با همقدم بزنیم؟؟؟ گفت جای قشنگیو انتخاب کردی و از این مهمتر تنها جایی که میتونیم بدون مزاحم با هم تنها باشیم همینجاست.
ترسم بعلاوه حس جنسی که به اون زن پیدا کرده بودم باعث شده بود تمام هورمونهای حسی عاطفیام بهم بخوره! بوی عطرش با سیگاری که دود میکرد قاطی شده بود. همیشه همچین تلفیقی رو دوس داشتم. دود سیگارشو توی ریه هاش نگه میداشت و یکباره بیرون میداد. محو تماشاش بودم. شک نداشتم که میدونست چی تو دلم و زیر دلم میگذره. پاهامو منقبض کردم. رژ لب قرمزش روی فیلتر سیگار بود. انگشتای سفید و کشیدهاش رو میدیدم که سیگار رو چطور توی دستش بازی میده. سنگ قبر زیرمون سرد و سخت بود اما نگاه کردنم به اون، من و تمام وجودم رو داغ کرده بود. خودم هم یه سیگار روشن کردم. سیگارم رو ازم قاپید. متعجب نگاش کردم. دود رو توی ریه هاش نگه داشته بود، انقدر زیاد که انگار دود سیگار نفس اونه! لباشو نزدیکم آورد. بوسیدنش بهترین اتفاق توی امشب بود. لبامو به لبای داغش چسبوندم. مزه رژ با دود سیگاری که به دهنم هدایت کرده بود، باعث شد صورتش رو تو دستم بگیرم. دستم از گردنش پایینتر رفت. روی سینههاش متوقف شدم. ممانعتی نکرد. تو قبرستون داشتم یه زن زیبا رو که نمیشناختم نوازش میکردم! گردنشو بوسیدم. من مشغول عشقبازی با اندام زنانهاش شدم و اون با لبخند شیرینی ادامه سیگارش رو دود میکرد. لختش کردم. حس یه تابو شکنی بزرگ رو داشتم. حس میکردم مردهها مخصوصا اونی که الان روی قبرش نشسته بودیم دارن ما رو تماشا میکنن. از این فکر کیرم بیشتر سرکش شد. زن، کمکم کرد دکمه شلوارش رو باز کنم. دستم روی کسش بردم. داغ بود... بلند شدم تا کیرمرو از شلوار بیرون بیارم. زن روسریشو روی سنگ انداخت. شلوارش رو تا جاییکه که کسش بیوفته بیرون پایین کشید. روش دراز کشیدم. بدنش اینقد داغ بود که انگار نه انگار رو یه تیکه سنگ سرد دراز کشیده. حرکت کیرم باعث میشد نالههای کشداری از گلوش بیرون بیاد. صداش شبیه زنی بود که سر قبر یکی از عزیزانش شیون میکرد. وقتی فهمید دارم ارضا میشم با دستاش کمرمو گرفت و منو محکم تو خودش نگه داشت. تردید نداشتم که عجیبترین سکس عمرمو تجربه کردم.
بعد از ارضا شدنم تازه هوش و هواسم سر جاش اومد. من چرا باید تو این ساعت تو قبرستان باشم و از اون عجیبتر چرا باید با این زن برخورد کنم و بعدشم یه رابطه عجیب. ازش پرسیدم که تو هم راهو گم کردی؟ خیلی زیبا خندید و گفت هیچکس بهتر از من این قبرستانو نمیشناسه تو خودت چرا اینجایی؟ جریان خواب بعد از ظهرمو واسش تعریف کردم گرچه خودمم دقیق نمیدونستم که چرا الان باید اینجا باشم. یه خنده دیگه تحویلم داد و گفت هیچ ادم زندهای اینقدر نمیخوابه. از روی سنگ قبر بلند شدیم و راه افتاد بدون هیچ حرفی. گفته بود این قبرستانو خوب میشناسه پس میتونست راه خروجو نشونم بده. برا بار اخر به سنگ قبر نگاه کردم و دیدم که اسم و فامیل منو با خط خوشروش نوشتن. سرمارو با تموم وجودم احساس کردم. حتما تشابه اسمی بود. باید هرچه زودتر از این قبرستان لعنتی بیرون میرفتم. با سرعت خودمو به زن رسوندمو ازش کمک خواستم که راه خروجو نشونم بده. بهم گفت تو که اینقد عجله داشتی از اینجا بری اصلا چرا اومدی.
هر چند وقت یه بار مسیرشو عوض میکرد و منم دنبالش میرفتم. با اون کفشهای پاشنهبلند خیلی چابک بود و به راحتی از روی یه سنگ قبر روی سنگ قبر دیگهای میپرید و داستانهای عجیبی در مورد برخی از مردههایی میگفت که اون زیر خوابیده بودن. بهش گفتم که من به زندگی پس از مرگ اعتقادی ندارم و ادم خرافاتی نیستم. باز هم خندید با این تفاوت که دیگه خنده هاش به نظرم زیبا نمیومد و داشت عذابآور میشد. بهم گفت وقتی در مورد مرگ بحث میکنیم هیچکس نمیتونه قطعی بگه که به چه چیزی اعتقاد داره. طوری وانمود کردم که حرفشو قبول کردم. بهش گفتم من که فعلا زنده هستم پس بهتره این فکرارو نکنم. با تمسخر بهم نگاه کرد و گفت از کجا مطمعنی که زندهای؟ اگه زنده بودی دنبال قبر خودت نمیگشتی. همه اون ادمای بیرون قبرستان خیلی وقته که مردن حتی اونایی که تو این قبرها خوابیدن بیشتر از مردم این شهر نفس میکشن. فقط فرقشون با تو اینه که اونا هنوز نفهمیدن جریانو اما تو جز کسایی هستی که فهمیدی. وقتی بفهمن دنبال سنگ قبرشون میان حتی ممکنه اگه شرایطشو داشته باشن کنار سنگ قبرشون لذت کمیابی رو هم تجربه کنن درست مثل تو.
نویسنده: استرانگ بوی | [
"فتیش",
"ترسناک"
] | 2018-12-03 | 57 | 6 | 55,214 | null | null | 0.006746 | 0 | 7,611 | 1.688636 | 0.347836 | 3.44093 | 5.81048 |
https://shahvani.com/dastan/زن-باردار | زن باردار | مسعود | سلام همگی.
من مسعودم ۳۵ سالمه. کاملا هم معمولیم. تنها تو محله پیروزی زندگی میکردم. سه سال پیش با یه بیوه دوست شدم اسمش مریم بود. قدش ۱۵۰ بود یکم تپل سینشم ۸۰ بود عاشق سینههاش بودم واقعا هم دوسش داشتم ولی یه مدت مجبور شدم خونمو بفروشم برگشتم خونه پدرم اون باهام بهم زد چون دوست داشت دوست پسرش مکان داشته باشه. چند وقت پیش تو خیابون دیدمش همون سمت پیروزی دیدم بارداره منتظر اسنپه. تعجب کردم تو پیروزی دیدمش آخه بچه بالاشهر بود.
وایستادم بغلش سلام کرد گفتم کجا میری برسونمت گفت اسنپ قبول نمیکنه گفتم بیا بالا.
سوار که شد گفتم مبارکه دستشو گذاشت رو شکمش گفت مرسی پرسیدم پسره یا دختر... گفت دکترم اینجاست گفتم کجا میری حالا گفت سعادتآباد خونهمونه گفتم بریم خونه لباس عوض کنم ببرمت گفت مگه خریدی دوباره گفتم نه اجاره کردم گفت ببین من شوهر کردم میام خونت ولی فقط لباس عوض کن قبول کردم.
تا خونهمون سه چهار دقیقه فاصله بود تو راه گفتم لگد میزنه گفت اره بیا دستتو بزار رو شکمم دست راستمو گذاشت چیزی حس نکردم بلیزشو داد بالا گداشتم رو شکمش یهو بدجور حشری شدم رسیدیم خونه رفتیم تو گفتم یه دوش پنج دقیقهای میگیرم گفت باشه بعد از دوش با یه شورت اومدم تو پذیرایی کیرمم شق بود دیدم یه نگاه کرد روشو برگردوند گفتم چی میخوری گفت لباس بپوش بریم رفتم از یخچال شیشه آب برداشتم واسش ریختم نشستم بغلش گفتم بخور میریم. گفتم میشه دوباره شکمتو لمس کنم گفت مسعود بیخیال شو. گفت بیخیال چی بشم؟ همون موقع دستمو بردم زیر بلوزش گذاشتم رو شکمش دیدم عکسالعمل نشون نداد فهمیدم راضیه رفتم لبشو خوردم دستشو گذاشت پشت سرم. دستمو بردم بالا زیر سوتینش بزرگتر از قبل شده بود اونم دستشو کرد تو شورتم گفتم پاشو بریم تو اتاقخواب رفتیم تو کمکش کردم لباسشو در بیاره خوابیدیم رو تخت با کسش ور رفتم خیسه خیس بود گفت مسعود میترسم نکن تو شاید خطرناک باشه گفتم باشه وایسادم جلو تخت نشست کیرم رو گرفت دستش شروع کرد ساک زدن منم از پشت سرشو میگرفتم تا جایی که میشد فشار میدادم بعد دو سه دقیقه اب دهنشو انداخت رو کیرم شروع کرد جق زدن تا آبم اومد آبمروکامل تو دهنش خالی کردم شورتمو برداشت ریخت رو شورت گفت منو ارضا کن خوابید شروع کردم لیس زدن خیلی طول کشید تا ارضا شد. لباسامونو پوشیدیم تو راه خونش ده تومن زد به کارتم گفت شیرینیه خونت. تشکر کردم گفت من بهت اطمینان دارم اگه پایه باشی یواشکی با هم باشیم ولی فقط من به تو زنگ بزنم گفتم باشه از اون موقع یه بار دیگه هم همینجوری سکس کردیم هفته پیش.
مرسی که خوندید ببخشید اگه دوست نداشتید | [
"باردار"
] | 2024-07-19 | 32 | 12 | 64,601 | null | null | 0.008253 | 0 | 2,199 | 1.270422 | 0.437937 | 4.55793 | 5.790495 |
https://shahvani.com/dastan/با-من-برقص | با من برقص | روح.بیمار | ازاینکه قرار بود بعد از هفتهها انتظار محل مخفی آموزش رقص و مربی مرموزش رو ببینه مشتاق و عجول بود. کرایه تاکسی رو سراسیمه حساب کرد, پیاده شد و درحالیکه کولهپشتی رو به شونه میانداخت به طرف ساختمون دوطبقه آجرنمای روبرو قدم برداشت. مربی از قبل منتظر ورودش بود. پس بیدرنگ از در اهنی که تا نیمه براش باز گذاشتهشده بود عبور کرد و در امتداد راهروی عریض و بلندی که ظاهر شده بود پیش رفت.
انتظار داشت جای پررفت و آمد و پرسر و صدایی باشه اما هیچکس نبود و تنها یک موسیقی آروم اما سنگین پخش میشد. بدنبال موسیقی از پلهها پایین رفت و وارد یک محوطه بزرگ و خالی شد... مشتاقانه به اطراف نگاه میکرد. کف سالن چوبی بود و نور خورشید ظهر که از پنجرههای باریک و بلند زیرزمین روی کف میافتاد فضا رو طلایی و رویایی کرده بود... نگاهش رو از دور و بر گرفت و با دیدن چند نفر انتهای سالن هول خورده لب زد: س... سلام!
جوابی نگرفت. یک زوج جوان خیرهی وسط سالن دست به سینه گوشهای ایستاده بودن و یک مرد با شلوار تنگ و رکابی سیاه با موهای پریشان و پیشانی عرق کرده وسط سالن میچرخید میپرید... میرقصید... انقدر حرکاتش عالی و جذاب بود که ناخواسته محو صحنه شد! مربی مرموزش همین رقاص ماهر بود!؟ بزودی میفهمید. نمیتونست نگاهش رو از اون بگیره, حسی عجیب و شوقی جدید قلبش رو لرزونده لبخند به لبهاش میاورد. باورش نمیشد رقص اینقدر برازنده هیکل و چهره یک مرد باشه! موسیقی انگار درون استخونهاش رخنه کرده بود و تنش رو مثل پر قویی به پرواز در میاورد.
خیس عرق بود و از آموزش سنگین امروز حسابی خسته شده بود ولی تصمیم داشت تا آخر موسیقی برقصه! چرخ که زد متوجه حضور سایهای جلوی در شد. دقیقتر نگاه کرد و دختر نوجوانی رو کوله به پشت دید. شاگرد جدیدش بود؟! عادت نداشت وسط موسیقی بایسته مگه اینکه کسی ضبط رو خاموش کنه پس ادامه داد تا اینکه موسیقی به پایان رسید. یک چرخش نهایی و روی یکی از زانوهاش به آرومی نشست. دست روی سینه خیس از عرقش گذاشت و سر به زیر انداخت.
دخترک محو این نمایش چشمگیر, وحشیانه شروع به دست زدن کرد بطوری که کولهپشتی از شونه ش روی ساق دستش افتاد. مربی سربلند کرد و لبخند محوی به هیجان و ذوق بچگانهی دخترک زد, هنوز نفسنفس میزد و عرق از نوک بینیاش میچکید. با کمی مکث از جا بلند شد و به سمت سیستم صوتی رفت, آهنگ رو عوض کرد و درحالیکه حوله خیس رو از روی کاناپه چرم قرمز میقاپید, خطاب به زوج جوان گفت: شروع کنید, هرچی تا به امروز یاد گرفتید رو نشونم بدید!
نوای تند موسیقی توی سالن طنین انداخته بود. یک ریتم سنگین و محرک... یک زوج زیبا میان بازوهای هم و... انگار روی ابرها میچرخیدن! دخترک همانطور ایستاده وسط سالن شروع به حرکت دادن تنش کرد... چپ, راست! دستهاش هم ریتمیک بیاختیار بالا میاومد. به رقص شاگردان نگاه میکرد بیخبر از اینکه تحت نظر آموزگار جوان بود.
یک بطری آب معدنی از روی میز برداشت, جرعهای نوشید و درحالیکه عرق صورت و گردنش رو با حوله میگرفت به سمت شاگرد جدید راه افتاد. دخترک بمحض نزدیک شدن استاد صاف ایستاد و هیجانزده فریاد زد «واو... واو... واو! عالی بودین!» نیشش تا بناگوش باز و کف دستهاش بر اثر کف زدن محکم و مرتب, تند و سرخشده بود! مربی خندید و با سر تشکر کرد: افسون؟!
افسون ذوقزده سر تکون داد: آره آره, خودمم استاد... خیلی خوشحالم که بالاخره از نزدیک میبینمتون!
حوله رو روی ساق دستش انداخت و با حرکت سر به ردیف مبلمان اشاره کرد: منم همینطور! میتونی بهروز صدام کنی!
افسون با تعارف مربی روی نزدیکترین مبل نشست و ادامه داد: اصلا فکر نمیکردم محل برگزاری کلاسا همچین جایی باشه یا خود شما انقدر جوون و حرفهای باشید...
بهروز لبخندی زد و حوله و بطری آب رو روی میز عسلی برگردوند, در عوض کیسهای کاغذی برداشت و دوباره به پشتی مبل تکیه داد: درمورد من یا آدرس این محل که با کسی صحبت نکردی؟ همون طور که خواستم لپ تاپتو اوردی؟
افسون کوله ش رو روی پاهاش گذاشت و درحالیکه لپتاپ رو بیرون میکشید با سری پایین جواب داد: مطمئن باشید استاد... ببخشید آقای بهروز... حتی با دوست صمیمیم هم درمورد شما و کلاساتون حرفی نزدم!
بهروز کیسه کاغذی رو باز کرد و درمقابل نگاه کنجکاو افسون, یک ساندویچ همبرگر بیرون کشید: خوبه... ایمیل من و چتهایی که باهم داشتیم, مخصوصا آدرس اینجارو کامل پاککن! میدونی که کار من غیرقانونیه! آموزش رقص اونم مخفیانه به خانما, عواقب بدی برام داره!
افسون نگاهش رو بین صورت کشیده بهروز و ساندویچی که بین دستهاش داشت به دو نیم تقسیم میشد چرخوند: خیالتون راحت... بهتون گفتم که حتی دوست پسرمم نمیدونه کلاس رقص ثبتنام کردم! آخر این ماه با چندتا از دوستاش به مناسبت ولنتاین یه پارتی قرار بگیرن!! قبلا به دروغ بهش گفته بودم بلدم تانگو برقصم میخوام تا اون موقع این رقصو حرفهای یاد بگیرم که مشکلی پیش نیاد!
بهروز سری تکون داد و نیمی از ساندویچ قسمت شده رو بطرف شاگرد جدیدش گرفت: نگران نباش, خودتو بسپار به من...
افسون با اشاره دست, محترمانه رد کرد: ممنون... میل ندارم و اینکه رژیمم...
بهروز مصرانه دستش رو بطرفش دراز کرده بود: بگیر... همبرگر دستساز خودمه! بخور ببین چه طعمی داره... همه شاگردام حداقل یکی دوبار دست پختمو امتحان کردن!
افسون با تعجب ابرویی بالا انداخت: آشپزی هم بلدین؟! " گفت و برای اینکه بی حرمتی نکرده باشه ساندویچ رو گرفت. بهروز کمی خم شد, آرنج هردو دستش رو به زانوهاش تکیه داد و همبرگر رو تا نزدیکی دهانش برد: بله که بلدم. کلا فقط سه چیز توی دنیا وجود داره که به من لذت میده! رقص, آشپزی و... خوردن گوشت...
چشمکی زد, نیم نگاهی به چهرهی زیبای افسون انداخت و لبخند بر لب گازی به همبرگرش زد. افسون هول شده از نگاه تیز بهروز خندهی کوتاهی کرد و تکهای از گوشت داخل نون رو با انگشت جدا کرد توی دهانش گذاشت و آروم شروع به جویدن کرد. طعم خاصی داشت. نرم و آبدار بود و پر از ادویه! با شرم دخترانهای گفت: عالیه! دستپختتونم مثل رقصتون فوق العادست!
بهروز نگاهش رو از لب و دهن افسون گرفت: آها از یه چیز دیگه هم خیلی خوشم میاد, اونم اینه که ببینم دوستام از دسپختم لذت میبرن!
همین لحظه موسیقی به پایان رسید. بهروز ساندویچ گاز زده رو روی میز گذاشت و فورا بلند شد, به طرف زوج جوان رفت و درحالیکه به رقصشون اصلا توجهی نداشت گفت: برای این جلسه هردو عالی بودید. مطمئنم روز جشن عروسی تون حتی از منم بهتر میرقصید!
زوج جوان تشکر کردن و بعد از اینکه تاریخ جلسه بعد مشخص شد, بهروز هردو رو به سمت رختکن هدایت کرد ولی قبل از هرچیزی برای چندمین بار هشدار داد: حواستون باشه که درمورد اینجا و من با احدی صحبت نکنید... در ضمن شاگرد بدون نوبت نمیخوام, سعی میکنم خودم انتخاب کنم...
بمحض خروج زوج جوان از سالن, چرخید و به طرف شاگرد جدیدش راه افتاد: خب افسون خانم, قانون اول... شال و مانتو و خلاصه هر پوششی که مانع رقص و حرکت آزادانه س رو دور بنداز و با من راحت باش... دیدی که پوشش اون خانمه چطور بود؟! لباس فرم رقص همینه که توی رختکن به وفور برات یافت میشه!
افسون هیجانزده از روی مبل بلند شد: بله بله و چشم!
بهروز مقابلش ایستاد: قانون دوم... طی مدت آموزش هیچوقت عطر و ادکلن نمیزنی! اوکی؟
افسون لبخند پهنی زد و با تکون دادن سر موافقت کرد, بهروز خیره به چشمهای خوش حالتش ادامه داد: و قانون سوم... غذارو اینجا و با من میخوری! یعنی قبل کلاس من چیزی نخورده باشی!
افسون به خیال اینکه استادش رژیم غذایی خاصی رو براش مد نظر داره ذوقزده جواب داد: حتما حتما... دیگه چی؟
بهروز لحظهای سکوت کرد و با کمی مکث خیره به چشمهای مشتاقش باهاش دست داد, از نرمیت دستش پی به لطافت پوستش برد و نیشش باز شد: دیگه اینکه خوشحالم از آشناییت... " دستش رو رها نمیکرد!
افسون خوشحال از این توجه اونهم در روز اول لبخند زد و اجازه داد دستش میان انگشتان لجوج استاد باقی بمونه: «منم همینطور...»
بالاخره دست دخترک رو رها کرد. خم شد, جعبهی سیگارش رو از روی میز برداشت و با سر به اتاقک انتهای سالن اشاره کرد: برو لباساتو توی رختکن عوض کن و بیا...
در حال پیدا کردن آهنگ مناسب بود که صدای کفشهای پاشنه بلندی از سمت در رختکن مجبورش کرد سربرگردونه! انگشتش رو از روی دکمه ضبط برداشت, سیگاری که بین لبهاش نگه داشته بود رو پایین آورد دود رو بیرون فرستاد و لبخند به لب خیرهی لباس رقص شاگردش شد.
تاپ سیاه و تنگی که بتن داشت سینههای برجسته ش رو به معرض نمایش میگذاشت، دامن کوتاه قرمز کمرباریک و ساپورت مشکی, رونهای تپل و ساقهای کشیده ش رو نشون میداد و کفشهای پاشنه ۵ سانتی باعث میشد باسنش با حالتی خواستنی گرد بنظر بیاد. نگاه حریص بهروز روی چهرهی شرمگین دخترک قفل شده بود. فرم راه رفتنش انقدر مستانه و دلبرانه بود که سیگار میان انگشتان شل شده ش به زور آویزون مونده بود!
افسون با شرم خندید: چطورم؟ شبیه رقاصا شدم؟
بهروز نفسش رو با صدا بیرون فرستاد. ضربان قلبش تند شده بود. جوابی نداد برگشت و دکمه ضبط رو فشرد بعد دستش رو بطرف افسون دراز کرد: «امروز میخوام با حرکاتم یادت بدم پس نیاز نیست حرف بزنیم. خودتو بسپار به بازوهای من!»...
افسون با شوق سینه جلو داد فکش رو بلند کرد و سرتکون داد. آهنگ بازشد... ریتم خشن و قوی داشت مثل همه آهنگای لاتین...
Gotan Project _Santa Maria Del Buen Ayre
بهروز با دو قدم کشیده به افسون رسید, بازوی چپش رو دور کمرش انداخت، سینه اون رو به سینه خودش کوبید و دست آزادش رو گرفت!
افسون هول کرده نفسش برید. معذب از اینکه درآغوش مردی بیگانه بود کوتاه و عصبی تک خندهای کرد؛ با احتیاط کف دستش رو بروی شونه بهروز گذاشت و با چشمان درشت شده ش منتظر، به چهره جدی اون خیره موند. برای یادگیری رقص هیجان زایدالوصفی داشت!
-: پیشرفتم چطور بود؟! "
لبخند به لب درحالیکه میز رو مرتب میکرد و ظروف چینی رو میچید، جواب داد: «عالی؛ عالی بودی... با اینکه تازه سومین روز آموزشته اما یادگیریت از خیلیا بهتر بوده, گفته بودی از قبل یه چیزایی بلد بودی؛ نه؟!»
-: اوهوم...
آب دهنش با دیدن غذاهای روی میز راه افتاده بود. استیک با سس قارچ و سیبزمینی کبابی! دستپخت بهروز معرکه بود. هردو پشت میز آشپزخونه روبروی هم نشسته بودن! افسون تکهای از گوشت رو با کارد برید به سس قارچ آغشته کرد و کامل داخل دهنش گذاشت. فوقالعاده بود: «این معرکه س...» بوی معطر غذا و طعم خوبش هوش از سرش ربوده بود. بیتوجه به نگاههای تیز بهروز با ولع میخورد: «یه طعم خاصی داره! چه ادویهای بهش زدی؟ آشپزی رو از کی یاد گرفتی؟!»
بهروز دستش رو جلوی دهنش مشت کرد لقمه ش رو قورت داد و سرخوش گفت: از وقتیکه به خوردن گوشت علاقمند شدم تصمیم گرفتم یاد بگیرم باهاش انواع و اقسام غذاهارو بپزم!
افسون به نشونه فهمیدن سر تکون داد. آرنجهاش رو تکیه به میز داد و خیره به چهرهی خرسند بهروز پرسید: یه سوال شخصی! چرا زن یا نامزد و دوس دختر نداری؟! چرا تنها زندگی میکنی؟!
-: تنها که نیستم اینهمه شاگرد دارم! البته خودم اینطور ترجیح دادم، مثلا تو الان دوس پسر داری چه گلی به سر خودت یا جامعه زدی، که من نزدم؟!
افسون شونه بالا انداخت: خب نیازهام تا حدودی برطرف میشه! همصحبت دارم... همدل و همدرد دارم؛ یکی هست که میدونم دوستم داره و خیلی چیزای دیگه...!!!
بهروز لقمهی آخر غذاش رو قورت داد و با نگاه به ظرف غذای افسون درحالیکه با دستمال اطراف دهنش رو پاک میکرد از روی صندلی بلند شد: من تنهاییم رو ترجیح میدم به این روابط سطحی و آبکی!
افسون اخمی کرد: کی گفته آبکیه؟!
-: همینکه بدون اطلاع دوست پسرت با من معاشرت داری, میشینی غذا میخوری یا حتی میرقصی و...!
: - بسه!
لحظهای سکوت برقرار شد. صدای نفسهای عصبی و پرحرص افسون تنها صدایی بود که به گوش میرسید! احساس حقارت میکرد. خیره به چهرهی حق بجانب بهروز کارد و چنگال رو به ضرب توی بشقاب انداخت و بلند شد: خیلی پستی! خودت ازم خواسته بودی به کسی نگم... "... بغض کرده بود و صداش میلرزید! با قدمهایی بلند به سمت خروجی میرفت که بهروز مانعش شد: شوخی کردم بابا؛ چرا شما دخترا انقدر سادهاید!!
افسون اخم وحشتناکی کرده بود: اره سادهایم که راحت به همه اعتماد میکنیم! حالا برو کنار!!
بهروز با ابروهایی بالا داده از تعجب, بلند بلند میخندید: باور کن شوخی کردم چرا بهت برخورد؟ اصلا از اول داشتم باهات شوخی میکردم... راستش من زن داشتم...
افسون کمی آرومتر شده بود. حالت چهره ش اینطور نشون میداد. بهروز ادامه داد: ولی اذیتم میکرد منم درنهایت خسته شدم و خوردمش!! "... خیره به چشمهای درشت شدهی افسون چشمکی زد و درحالیکه میخندید دستش رو گرفت و تا نزدیکی سیستم صوتی برد: دیدی؟ کلا من زیاد حرف میزنم، منو جدی نگیر!!
کنترل رو برداشت سیستم رو روشن کرد و آهنگ مورد نظرش رو انتخاب کرد: لازم نیست بریم پایین همینجا ادامه میدیم!
افسون با تعجب پرسید: چیو؟
-: رقصو!
Johnny Reid - Dance With Me
دست در دست هم چشم درچشم هم با لبخندی دلنشین برلب... بهروز آروم شروع به تاب خوردن کرد... راست چپ... راست چپ! سفت کمر باریک افسون رو بغل کرده بود و با دست دیگه دست لطیف اون رو میفشرد.
افسون همگام با اون قدم برمیداشت و با هر کشش دستش همراهش میرفت. دونههای عرق روی پیشونی بهروز برق میزد و افسون متعجب از این بود که چرا انقدر سریع عرق کرده و به نفسنفس افتاده بود؟!
بهروز حالش رو نمیفهمید حسش رو نمیشناخت. قلبش آروم نمیگرفت و برعکس، هرلحظه تندتر و تندتر میتپید. طروات پوست و بوی تن افسون مستش کرده بود؛ طوریکه همه اعضاش رو به کنترل خود درآورده و اختیار ازش ربوده بود!
آهنگ با ریتیم قشنگی مینواخت. گاهی بهروز دخترک رو بغل میگرفت؛ سر درگردن لختش میکرد و پوستش رو با لذت میبویید گاهی افسون پشت بهروز میچرخید بازوهاش رو چنگ میزد و گونهاش رو به کمرش میچسبوند.
آهنگ به اوج رسیده بود! یک چرخش بزرگ و دوباره در آغوش هم افتادن و چرخیدن. دوباره و دوباره؛ خیره در چشمان همدست در دست هم سینه روی سینه هم و پا میان پاهای هم... دور تا دور سالن... انگار دور دنیا میچرخیدن! افسون کاملا تحت کنترل بهروز بود و با تمام وجود تعلقش رو به اون احساس میکرد.
آهنگ داشت به انتها میرسید. بهروز دست افسون رو رها کرد. افسون چرخ زیبایی روی نوک پاش زد و بهروز با یه حرکت سریع اون رو به اغوش کشید. افسون خیره به دهان بهروز سرش رو جلو برد ولی لبهاشون بهم نرسیده چرخید تا فرارکنه ولی بهروز مانع شد؛ دودستی کمرش رو گرفت به سینه ش چسبوند و از پشت؛ سردر گردنش کرد و باز عمییق بوییدش! عاشق این بو بود... گوشت تازه! باسن نرم و خوش حالتش رو روی لگنش حس میکرد و عطر تنش نفسش رو میگرفت. اینبار تحمل نکرد. تا همین امروز هم زیادی وقت تلف کرده بود. به میز غذاخوری نزدیک شد و با یک حرکت ناگهانی کارد رو از روی میز برداشت روی گلوی افسون گذاشت و قبل از اینکه اجازه هرگونه واکنشی رو بهش بده دست روی بینی و دهانش گذاشت و کارد رو عمیق و محکم روی شاهرگش کشید و پوست گردنش رو وحشیانه برید!
افسون نفس بریده و وحشتزده تقلایی کرد، جیغ خفهای از شدت درد کشید که میون موسیقی و خنده دیوانهوار بهروز محو شد.
ماسک رو روی بینی و دهانش جابجا کرد. عرق پیشونیش رو با پشت دستکش گرفت و کارد رو با فشار از کشاله رون تا نزدیکی زانوی دخترک بیچاره کشید. بوی خون و گوشت تازه مستش کرده بود!
نیم نگاهی به ساعت انداخت! ۲ بامداد بود و باید تا فردا صبح، قبل از اینکه شاگرداش از راه برسن جسد رو کامل مثله، گوشتها رو بسته بندی و فریز و درنهایت خونه رو تمیز کرده باشه! کمی به کارش سرعت بخشیده بود که صدای «دینگ» مانند توجه ش رو جلب کرد. از سرشونه چرخید و با دیدن صفحه روشن لپتاپ، کارد رو روی میز گذاشت... دستکشهای خونی رو درآورد و به سمت دستگاه رفت! یک ایمیل داشت... فورا باز کرد و خوند و بلافاصله نیشخندی زد! شاگرد جدید... یا طعمهی جدیدی... در راه بود!
پشت صندلی نشست و جواب داد «سلام. خودتو معرفی کن بگو چندسالته و از کجایی؟ ایمیل منو از کجا گیر آوردی؟ کسی از اعضای خانواده یا دوستات میدونه میخوای رقص یاد بگیری؟» | [
"فتیش",
"استاد"
] | 2018-01-09 | 94 | 7 | 40,079 | null | null | 0.01825 | 0 | 13,558 | 1.904958 | 0.681085 | 3.031399 | 5.774686 |
https://shahvani.com/dastan/ساناز-مامان-دوستم | ساناز مامان دوستم | هیچکس | سلام. اول از خودم بگم. که الان ۳۵ سالم هست و زن و بچه دارم. قیافهام معمولی مثل خیلیا. ی دوست دارم اسمش محسن هست که از بچگی مامان و باباش از هم جدا شدن. مای گروهی دوستی هستیم که اکثر مواقع با هم هستیم. البته من متاهل هستم ولی محسن مجرده. ولی هر وقت گروه دوستیمون جای میخواست بره و خانوادگی بود محسن و مامانش هم میومدم و همدیگه رو میشناختیم. ی روز که سرکار بودم محسن بهم زنگ زد که میخوام ی مقدار از پس اندازم رو طلا کنم. چون من آشنا داشتم رفتیم و به اندازه پولش طلای اب شده خریدیم. تای مدت دیگه طلا سقوط کرد و محسن رفت تو ضرر. ی روز مامان محسن بهم زنگ زد که چکار کنیم بنظرتون بهتر نیست بفروشیم تا بیشتر ضرر نکنیم. من گفتم دست نگهداری مدت دیگه. تا اینکهی مقدار بهتر شد وی سود کم کردن و براشون فروختم. بعد هم مامانش زنگ زد که اگه میشه پول پیش خودت باشه برامون باهاش کار کن تا یچیزی از گیر ما بیاد منم قبول کردم. مامان محسن که اسمش میزارم ساناز دری مغازه بوتیک کار میکرد. ی روز بهم زنگ زد که علی بیا کارت دارم. منم رفتم وقتی رفتم همش از دست پسرش شاکی بود که سرکار نمیره همش دور مشروب خوری هست و اگه میشه هواست بیشتر بهش باشه. بواسطه محسن ساناز بیشتر بهم پیام میداد که هوا محسن رو داشته باش. کمکم رابطه ما واردی فاز جدید شد. تقریبا هر روز به بهانه مختلف تو واتساپ با هم در ارتباط بودیم. و همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدیم. تا اینکهی روز محسن رفته بود واسه تفریحی شهر دیگه و ساناز زنگ زد. دیدم داره گریه میکنه. گفتم چی شده. گفت بازم رفته دور عیاشی. دیگه نمیدونم با این چکار کنم. خیلی ناراحت بود. منم الکی گفتم که میدونم با کی رفته ادمای خوبی هستن و کلی حرفای الکی بهش زدم. ساناز باز در دلش شروع شد که من تنهام. جز محسن کسی دیگه ندارم. میترسم اینم از دستم بره با کاراش. نمیدونم چکار کنم. منم گفتم بیاد میارمش پیش خودم. همین که گفتم کلی ذوق کرد و خوشحال شد. بعدی مدت محسن آمد پیش خودم و مشغول کار شد و ساناز هم خیالش راحت شد و هر روز تو واتساپ کلی تشکر میکرد و میگفت اگه تو نبودی معلوم نبود آخر این چی بشه و هر روز باهام راحت میشد. دیگه جوری باهام راحت شده بودیم که بهم عزیزم میگفتیم واسه هم جوک میفرستادیم. ی روز پیام داد که علی خیلی حوصلهام سر رفته. منم به شوخی گفتم تا بیام بریم ی دور بزنیم. اونم گفت واقعا. خلاصه تو رودربایستی رفتم دنبالش و رفتیم بیرون شهر. ساناز شروع کرد که تو خیلی خوبی بهت میشه اعتماد کرد و خیلی خوشحالم که محسن همچین دوستی داره. کاش منمی همچین دوستی داشتم و باهم زدیم زیر خنده. وقتی برگشتیم باهام دست داد و رفت. فرداش تو واتساپ پیام داد دیروز خیلی عالی بود بعد مدتها کناری ادم بودم که بهم حس ارامش میداد. دوست دارم عزیزم. وی بوس فرستاد. وقتی فهمید دیدم بعدش پاک کرد. منم بعدش ی بوس فرستادم. دیگه تو واتساپ خیلی باهم راحت بودیم و مثلی دوست شده بودیم. سانازی زن ۴۹ ساله که واقعا رو فرم بود و به خودش میرسید. روز ولنتاین رسید و گفت تو نمیخوای واسه دوستت کادو بخری و بعدش خندید و گفت شوخی کرد. عصرش بهش پیام دادم که کجایی. گفت خونهام. چطور. گفتم وقت داری تای جایی بریم؟ گفت آره مشکلی نیست. ساعت ۴ رفتم دنبالش حسابی م به خودش رسیده بود. گفت کجا میریم. گفتم صبر کن. رفتیم بیرون شهر وی جا وایسادم. ی جعبه کادو گرفتم جلوش. گفتم تقدیم به شما. خندید گفت نمیدونستم جدی میگیری. وقتی بازش کرد دیدی جعبه عطر بای شکلات نوتلا با چند تا برگ صد هزاری خشک داخلش هست کلی ذوق کرد و همونجا بغلم کرد و همونجا اولی بوس لبم کرد و خودش رو کشید عقب ایندفعه من گرفتم لبم رو گذاشتم رو لبش و شروع کردم به خوردبین. دیگه مثل وحشیا لب همدیگه رو میخوردیم. ساناز دستم رو گرفت گزاشت رو سینهاش. دستم بردم زیر سوتینش و براش ماساژ میدادم. جامون بد بود و برگشتیم. فرداش پیام داد که دیروز حالم بد شد گفتم چرا گفت بهم دست بدی بعد از مدتها بدنم سست شد ولی چون نتونستم ارضا بشم گفتم تا بیام و خندیدم. گفت بلند شو بیا. گفتم بابا شوخی کردم. یهو نوشت من شوخی نکردم واقعا نیاز دارم و به هیچکس جز تو نمیتونم اعتماد کنم. گفتم صبر کن بهت خبر میدم. زنگ به محسن زدم گفتم کجایی؟ گفت دارم میام پیشت. گفتم بیا که من باید برم جایی. محسن تا آمد زنگ به ساناز زدم دارم میام. گفت شوخی میکنی گفتم مگه نگفتی میخوام. گفت محسن چی. گفتم کارگاه رو سپردم بهش ۰۰۰۰۰۰۰۰ | [
"مامان دوست"
] | 2023-03-10 | 27 | 9 | 103,201 | null | null | 0.025648 | 0 | 3,759 | 1.258303 | 0.602542 | 4.55793 | 5.735258 |
https://shahvani.com/dastan/شرمگاه-یعنی-چی- | شرمگاه یعنی چی؟! | سفید دندون | -خداوند متعال وعدهی بهشت را به دو دسته از بنده هایش داده است، اول آنهایی که زبانشان را کنترل میکنند و دوم آنهایی که شرمگاهشان را کنترل میکنند...
علی با آرنج زد تو پهلوم و با صدای آهسته گفت: رضا شرمگاه یعنی چی؟!
گفتم: هیس! بعدا بهت میگم.
حاج آقا متوجه پچ پچمون شد و گفت: رضا جان ادامهی آیه رو شما تلاوت کن برامون.
بعد از خوندن من حاج آقا اخم کرد و گفت: نسبت به بقیهی بچهها خیلی ضعیفی و بیشتر ازت انتظار دارم، اصلا راضی نیستم باید بیشتر تمرین کنی، امروز بعد از نماز عصر میای خونهی ما و باهم قرآن کار میکنیم، انشالله که بهتر میشی فرزندم.
همین رو که گفت دلم هوری ریخت با نگاه بقیهی بچهها فهمیدم که قراره همون بلایی رو که سر بقیه آورده سر منم بیاره. اذان رو که گفتن همه یکی یکی رفتن تو صف نماز، علی اومد کنارم نشست و گفت: نری رضا، یه بهونه بیار و نرو!
گفتم: اتفاقا میخوام برم. باید بفهمم اینایی که شما میگید واقعیت داره و یا تهمته، من که باورم نمیشه حاج آقا همچین آدمی باشه.
خواست حرف بزنه که با تکبیر موذن حرفش رو خورد و نماز شروع شد...
بعد از نماز با حاج آقا مصدق به سمت خونش راهی شدیم، هرچی به خونهاش بیشتر نزدیک میشدیم ضربان قلبم بیشتر میشد، حاج آقا یه مرد تقریبا ۳۵ ساله بود که ازدواج نکرده بود و تنها زندگی میکرد، وقتی رسیدیم خونهاش برام چایی و شیرینی و میوه آورد و از سر تکلیف نیم ساعتی باهام قرآن کار کرد، بعد از تمرین ازش خداحافظی کردم و بلند شدم که از خونه برم بیرون، تو راهروی خونه سنگینی دست هاش رو دور کمرم حس کردم، تا اومدم برگردم سمتش سریع من رو به خودش چسبوند و دست هاش رو دور بدنم قفل کرد، هرچی زور زدم نتونستم از اسارت دستهاش خارج بشم، زانو هاش رو دور پاهام قفل کرد و خودش رو بهم مالید، گرمی آلتش رو روی بدنم حس میکردم، در حالی که زور میزدم با صدای بلند گفتم: ولم کن... ولم کن وگرنه داد میزنم.
با صدای آهسته گفت: آروم باش پسرم، الان تموم میشه.
بغض کردم و با صدای بلندتر داد زدم: تورو خدا ولم کن، کمک... کمک...!
یکی از دستاش رو گذاشت رو دهنم و با دست دیگهاش محکم پهلوم رو چنگ زد و گفت: خفه شو وگرنه همینجا سرت رو میبرم، آروم میشی و میزاری کارم رو بکنم فهمیدی؟!
بلند گریه میکردم و ترسیده بودم، با صدای لرزون گفتم: باشه ولی تورو خدا کاریم نداشته باش بزار برم.
بدون اینکه به گریه هام و التماس هام توجهی کنه سرعت مالیدنش رو بیشتر کرد و بعد از چند دقیقه نفس هاش شدت گرفت و ولم کرد، در حالی که نفسنفس میزد گفت: همه چیز رو فراموش کن، اگر کسی از این ماجرا بویی ببره با دستای خودم خفهات میکنم فهمیدی؟!
با بغض گفتم: آره... آره فهمیدم!
اومد جلو سرم رو بوسید و گفت: آفرین فرزندم! الانم برگرد خونه و همه چیز رو فراموش کن.
اون شبرو تا صبح گریه کردم، باورم نمیشد حاج آقا همچین آدمی باشه، حاج آقایی که معلم قرآن بود، حاج آقایی که کل محل رو اسمش قسم میخوردن، حاج آقایی که نصف محل پشت سرش نماز میخوندن...
احساس بدی داشتم و یادآوری اون لحظات برام دردناک بود من همش ۱۴ سالم بود. بعد از اون شب دیگه برنگشتم مسجد، چند روز بعدش وقتی از مدرسه برگشتم خونه بابام شروع کرد به داد و بیداد کردن و گفت: حاج آقا گفته دیگه بر نمیگردی مسجد! میگه با رفیقای ناباب میگردی و جلوی مدرسه دخترونه دیدنت، من همچین پسری تربیت کردم؟! تو هنوز ۱۴ سالته داری این کار هارو میکنی خدا عاقبتت رو بخیر کنه. همین الان پا میشی میری مسجد و بخاطر غیبتت و کارای بدت از حاج آقا عذر خواهی میکنی.
گفتم: ولی بابا...
حرفم رو قطع کرد و گفت: حرف نباشه دیگه همین که گفتم.
هرکاری کردم نتونستم به زبون بیارم که مصدق چه حیوون کثیفیه، ولی گفتنشم فرق آنچنانی نداشت چون کسی حرف هام رو باور نمیکرد، بعد اون شب بازم برگشتم مسجد و همون آش و همون کاسه.
نزدیک به ۲۰ نفر بچهی ۱۳ یا ۱۴ ساله بودیم که شاگرد مصدق بودیم، مصدق به نوبت از هممون سوء استفاده میکرد و ما بجز سکوت نمیتونستیم کار دیگهای بکنیم.
اون مدت گوشهگیر شده بودم و هر شب کابوس میدیدم، دیگه هیچی خوشحالم نمیکرد و احساس حقارت میکردم، از تو داغون بودم و گریه و زاری کار هر شبم بود...
باید یه کاری میکردم چون مصدق روز بهروز پیشروی میکرد و هر آن ممکن بود کار از کار بگذره، تنها کسی که میتونستم باهاش راحت حرف بزنم آقای رنجبر بود ناظم مدرسه، به سختی و با خجالت دل رو به دریا زدم و همه چیز رو واسه آقای رنجبر تعریف کردم، اولش عصبی شد و گفت که این وصلهها به آخوندا نمیچسبه و من دارم تهمت ناروا میزنم، ولی وقتی چند نفر دیگه از بچه هارو آوردم و حرف من رو تایید کردن، گفت: من با حاج آقا حرف میزنم ببینم جریان چیه!
روز بعدش که تو کلاس بودم صدام زدن که برم دفتر، پدر و مادرم و مصدق اونجا بودن، بدون اینکه کسی حرفی بزنه بابام اومد جلو زد تو گوشم!
بعد نشست زد تو سر خودش و با صدای بلند گفت: ای خدا! من چه گناهی به دردگاهت کردم که همچین اولادی نصیبم شده! حاج آقا روم سیاه شما به بزرگی خودتون ببخشید بچگی کرده خریت کرده حلالمون کنید.
مصدق مثل همیشه ژست آدمهای خوبرو گرفت و گفت: با تهمت پسرتون به من دلم شکست، دل روحانیون که بشکنه خدا هم قهرش میگیره، این وصلهها به ما روحانیون نمیچسبه، من که میبخشم و حلال میکنم امیدوارم خدا هم ببخشه! خداحافظ برادر.
اینو که گفت از دفتر خارج شد، رنجبر با صدای بلند گفت: به احترام حاج آقا و بخاطر پدر و مادرت اخراجت نمیکنم، ولی اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بخوای از این غلطها بکنی و نام روحانیون و اسلام رو خدشهدار بکنی با من طرفی رضا، بخاطر این کارت سه نمره از انضباطت کسر میشه، حالا برو سر کلاست.
کل مدت مات و مبهوت مونده بودم، مادرم گریه میکرد و پدرم با نگاه هاش بهم فهموند که وقتی برگردم خونه حسابی از خجالتم در میاد، دیگه چیزی برام مهم نبود و بدون اعتنا بهشون به کلاس برگشتم، البته چرا یه چیزی خیلی برام مهم بود و اونم انتقام از مصدق بود...
روز بهروز کینهام از مصدق بیشتر میشد و همهاش تو فکر این بودم که چجوری حالش رو بگیرم، بعد کلی فکر کردن به یه اسم رسیدم، آرش!
آرش پسر شر و عشق لاتی کلاس بود، پسر بامرامی بود و در عین حال باهوش بود، بچه پایین بود و کلی رفیق شر داشت. رفتم پیش آرش و همه چیز رو واسش تعریف کردم و ازش کمک خواستم، بعد از اینکه مصدق رو به فحش خواهر و مادر کشید سرش رو خاروند و گفت: دارم براش! فقط مایه میخواد داری؟!
گفتم: نه!
گفت: باربد! برو سراغ باربد.
باربد بچه پولدار کلاس بود و به لطف باباش همیشه جیبش پر پول بود، زنگ تفریح رفتم پیشش و گفتم: باید باهات حرف بزنم.
گفت: بزن گوش میدم.
گفتم: پول میخوام، عوضش هر کاری بگی برات انجام میدم.
گفت: مثلا چه کاری؟!
گفتم: مثلا تا سه ماه مشق هاتو من مینویسم.
یکم فکر کرد و گفت: سه ماه کمه تا آخر سال مشق هامو تو مینویسی قبوله؟!
گفتم: قبوله.
گفت: اگر بخوای دبه کنی کلاهمون میره توهمها؟!
گفتم: حله رفیق خیالت تخت.
فردای اون روز اون مبلغی رو که آرش گفت از باربد گرفتم و بعد از مدرسه با آرش رفتیم به سمت یه قهوه خونه تو پایین شهر، وقتی رسیدیم آرش گفت: بیرون منتظر باش برمیگردم. گفتم: منم میام.
منم باهاش رفتم داخل، ارش با صدای بلند گفت: شر خر میخوام!
یکی ته سالن با یه لحن لاتی گفت: بیا اینجا ببینیم چی میخوای بچه.
رفتیم پیشش، یه مرد میانسال بود با کلی تتو و جای تیزی و قمه رو کله و ساعدش، پوزخند زد و خطاب به آرش گفت: بدون توضیح و مقدمه و هر گونه اضافه گویی بنال ببینم چی میخوای؟!
آرش گفت: میخوام یکی رو خفت کنی بعد بکنی بعد فیلمش رو به ما بدی بعد ما پول خوبی به تو بدیم، همین!
اخم کرد و گفت: بیناموسی تو مرام ما نیست، اشتباه اومدی هری.
آرش گفت: طرف مرده، بی ناموسه، مزاحم ناموس مردم میشه، به ناموس مردم چشم داره، اگه با ناموسی اگه با غیرتی اگه ادعای لوتیگری داری بگا این بیناموس رو.
یکم ریشش رو خواروند و گفت: ببینم پولتو؟!
آرش پول رو نشونش داد، شر خر خواست پول رو بگیره، آرش دستش رو عقب کشید و گفت: اول فیلم بعد پول.
گفت: تنهایی نمیشه شریک دارم.
آرش گفت: مشکلی نیست مایه داریم.
گفت: نصف پول رو به اضافهی آدرس و مشخصاتش رو بده فردا شب بیا فیلم رو تحویل بگیر، بسلامت.
گفتم: میشه خودمم باشم؟!
یکم مکث کرد و گفت: به من که دخلی نداره، ولی اتفاقی که قراره بیوفته اتفاق خوبی نیست و ممکنه بعدا با یادآوریش اذیت بشی، حالا خود دانی.
گفتم: دوست دارم باشم و تحقیر شدنش رو ببینم...
قرار شد فردای اون روز وقتی با مصدق به طرف خونش میریم بیان و خفتمون کنن، منم وانمود کنم که از چیزی خبر ندارم، طبق قرار تو راه با یه پژوی مشکی پیچیدن جلومون، دو تا غول بیابونی پیاده شدن و تیزی رو گذاشتن رو گردن مصدق و به زور سوار ماشینمون کردن، تو ماشین چشمهای جفتمون رو بستن. بعد از نیم ساعت ایستادن و پیاده شدیم، با شنیدن صدای گاوها حدس میزدم گاوداری باشه، رفتیم تو یه اتاق و در رو بستن و چشم هامون رو باز کردن، مصدق که از شدت ترس رنگش سفید شده بود با ترس و لرز گفت: جریان چیه برادرا اشتباه گرفتید، هرچی بخواید بهتون میدم فقط آسیبی بهم نرسونید، من روحانیم و خیلی میتونم بهتون کمک کنم.
خندیدم و گفتم: حاجی جریان شرمگاه و زبونه، این برادرا نمیتونن شرمگاهشون رو کنترل کنن و منم نمیتونم زبونم رو کنترل کنم و بعد از دخول شرمگاههای مبارکشون درون کون نامبارک شما زبون من همه چی رو همهجا جار میزنه و آبرو واست نمیمونه!
مصدق گیج شده بود و از شدت ترس دست و پاش میلرزید، با دیدن لرزش دست هاش یاد همون شبهایی افتادم که بعد از کابوس دیدن از شدت استرس کل تنم میلرزید...
یکی از غول بیابونیها گفت: حاجی دوست ندارم هم بزنمت هم بکنمت پس آروم وایستا بزار کارمون رو بکنیم.
بعد رفت و محکم گرفتش و شروع کرد به لخت کردنش، مصدق اوایل یکم مقاومت کرد ولی وقتی فهمید زورش بهشون نمیرسه تسلیم شد و شروع کرد به التماس کردن، گریه میکرد و میگفت: رضا جان گه خوردم، غلط کردم بخدا دیگه اذیتتون نمیکنم، نکنید این کار رو با من.
گفتم: حاجی آروم باش الان تموم میشه!
بدون اعتنا به حرفاش، گوشیم رو رو حالت فیلمبرداری گذاشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن، یکیشون از جلو محکم مصدق رو گرفته بود و اون یکی از پشت مشغول انگشت کردنش شد، بعد از چند دقیقه انگشت کردن، کیرش رو با آب دهنش خیس کرد و آروم آروم تو کون مصدق فرو کرد، آه و نالههای مصدق بیشتر شد و با گریه التماس میکرد که ولش کنن، ولی فاعل چشم هاش رو بسته بود و محکم تو کون مصدق تلمبه میزد، کمکم داشت دلم براش میسوخت ولی وقتی اون لحظات و کارهاش رو به یاد میاوردم سنگدلترین آدم دنیا میشدم، چند دقیقه بعد فاعل نفس هاش بلندتر شد و تو کون مصدق ارضا شد...
تو همون حالت فیلم رو به مصدق نشون دادم و گفتم: خوب اینو ببین، این فیلم تا چند روز دیگه به دست کل شهر میرسه و آبرو واست نمیمونه، یادته میگفتی تو این دنیا هر کار اشتباهی کنیم تو یه دنیای دیگه تقاصش رو پس میدیم؟! من کاری کردم که تو همین دنیا تقاص کاراتو پس بدی، چون میترسیدم دنیای دیگهای وجود نداشته باشه و آرزو به دل بمونم...
آروم شدم... وقتی اشکها و التماس هاش رو دیدم، سبک شدم وقتی تحقیر شدنش رو دیدم، مصدق راست میگفت همهی ما یه روزی تاوان میدیم...
بعد از اون ماجرا مصدق یه قطره آب شد و رفت تو زمین و کلا ناپدید شد، منم اون فیلم رو به کسی نشون ندادم و پیش خودم نگهش داشتم، بعد از رفتن مصدق حال همهی بچهها بهتر شد و ارامش خاصی در محل حاکم شد، تنها یادگاری باقی مونده از اون روزها یه نوشته روی دیوار مسجده: «هر چی بود گذشت فقط جای زخمش باقی موند!»
چند روز بعد
علی که از همهی ما کم سن و سالتر بود خیلی خوشحال بود و با ذوق گفت: رضا خوشحالم که بالاخره دعا هام جواب داد و مصدق از اینجا رفت!
لبخند زدم و گفتم: آره رفیق ممنون که دعا کردی.
یکم مکث کرد و گفت: راستی نگفتی شرمگاه یعنی چی؟! | [
"اجتماعی",
"انتقام"
] | 2020-11-23 | 115 | 10 | 69,101 | null | null | 0.014648 | 0 | 10,044 | 1.96126 | 0.636045 | 2.917696 | 5.722359 |
https://shahvani.com/dastan/-من-و-دوقلوهای-به-یادماندنی | من و دوقلوهای بهیادماندنی | سیدآقا | سلام، سید رضا هستم، اسامی مستعارند. ماجرا واقعی. ۴۶ سالمه. میخوام از اولش براتون بگم. سال ۷۲ اول دبیرستان بودم رشته تجربی. درسها سخت بودن. ولی من کلا ساکت بودم و قلدر کاری هم به کار کسی نداشتم. بشدت عشق کشتی بودم ۳ سالی بود باشگاه میرفتم. بدنم پهنشده بود. اون زمان که مکمل و این چیزا نبود. ولی مربیها کارشون ۲۰ بود. توی کلاس ۳۵ نفره ما که میزها و نیمکتها ۳ نفری مینشستیم. ما گندهها ته کلاس بودیم و اون بچه ننهها سر کلاس. اون اول کلاس یک پسره بود امید سعادت. عینک ته استکونی داشت. پدرش کارمند شبکه بهداشت بود. ننهاش معلم بود. کلا دوتا بچه بودن. دوقلو هر دو عینکی سفید و لاغری، بشدت ترسو و ساکت. ولی توی درس کلهاش مثل کامپیوتر کار میکرد. خارکسه نابغه بود... توی درس جبر من خیلی ضعیف بودم هر کاری میکردم اتحادها رو یاد نمیگرفتم. چندباری معلم منو مسخره کرد... دوستان جهت یادآوری و اینکه این زمان مثل الان نبود. ۳ دوره تحصیلی بود. ابتدایی راهنمایی دبیرستان... ودبیرستان ۴ سال بود. از سال اول تعیین رشته میکردی چی بخونی... ریاضی یا تجربی یا انسانی،، که درسهای سخت تجربی ریاضی یک گوه بودن... جبر و ریاضی جدید منو گاییده بود... توی اول سال داشتم کمکم... پشیمون میشدم چرا این رشته رو انتخاب کردم... تازه مث الان که نبود ۳ ثلث امتحان میدادی،، توی ثلث اول من که همیشه شاگرد زرنگ بودم ۲ تا تجدید بد آوردم. زیر ۷ گرفتم. امید سعادت تمام نمرات ۲۰ بود بغیر ورزش که به زور ۱۵ گرفته بود. ضعیف بود. جون نداشت. توی هیچ تیمی. برای بازی راهش نمیدادن دوست داشت فوتبال بازی کنه. چون عینکش میفتاد بازی نمیکرد. گوشهگیر بود. رفتم سراغش گفتم بیا تو بازی تیم من. گفت نمیشه بدون عینک چیزی نمیبینم. گفتم صبر کن. دور جوراب پام کش جورابم شل بود. کش بسته بودم. دوتا رو باز کردم بستم دستههای عینکش انداختم پشت گردنش. گفتم بیا بازی... دیگه نمیفته. چندنفری اومدن مسخرهاش کنند. حالشون رو گرفتم. دیگه رفیق شدیم. اکثرا با من میومد و بر میگشت، خونه هامون نزدیک هم بودن. پدر من راننده جاده بود. یکروز گفت سید رضا امروز عصر بیا خونه ما. گفتم نه خجالت میکشم. گفت چرا من و خواهرم تنهاییم مامانم کلاس داره پدرم بازرسی بهداشت میره تاشب نمیاد. گفتم امید ریاضیم ضعیفه باید درس بخونم. گفت بیا من یادت میدم. اون روز اولین بار بود رفتم خونه اونها. خواهرشم مث خودش بود کپ خودش بدترکیب عینکی لاغرو... سفید و خشک. مهربون بود وسلام داد. ولی خونه ما که مردسالاری بود. بقران چون سید هم هستیم نه مادرم نه خواهرام. حتی با روسری هم نبودن چه برسه به پارچه لخت و سرلخت... دامن پاش بود تا زانو... دامن گشاد مینشست بلند میشد. خدا شاهده بعضی وقتا شورتش هم دیده میشد. من تا اون موقع هیچ حس سکسی نداشتم کیرم بلند میشد اما الکی. میدونستم گاییدن و کردن و دادن چیه و توی کوچه خیابون میشنیدم. اما همش حرف بود. عملی نبود. حالم تمام معنا خرابشده بود. اگه بگم که باور نمیکنید. ولی از اولش هم کیر گنده و کیر کلفت بودم. هم ژنتیکی چون سیدها عرب هستن دیگه. هم اینکه ورزش میکردم و مادرم خوب بهم میرسید. تک پسر بودم. بابام دوست داشت پهلوون بار بیام... اون روز خواهرش میوه آورد شیرینی خونگی آورد. چایی آورد. گفتم امید ما اومدیم درس بخونیم یا چیز بخوریم... گفتم بخدا ریاضیم ضعیفه نمیدونم فردا چی درست جواب بدم. گفت سید بزار مینا بهت یاد بده. به من هم این درس میده. گفتم نه داش... لاتی حرف میزدم... زشته فردا کسی بفهمه برامون حرف در میارند... قدیم ما بچهها غیرت داشتیم. بچه که بودیم با زغال سبیل میزاشتیم که شکل بابامون بشیم، نه مثل الان نبود که پسرها ابرو برمیدارند شکل مامانشون بشن،، برای من هم افت داشت دختر بهم درس بده. گفت پس مینا به من میگه من هم به تو کمک میکنم. خلاصه که کار هرروز من شده بود میرفتم خونه اینها درس خواندن. امتحانات ثلث دومم عالی شد. دیگه خیلی ۳ نفری با هم دوست شده بودیم. خواهرش از خودش آقاتر بود. مشتی مشتی بود. تازه سینه درآورده بود. ولی من نگاه نمیکردم. بعضی وقتها شلوار تنگ تنش بود. کوس کوچیک و تپلش وسط رونهای لاغرش خودنمایی میکرد. چشمم میفتاد خودم خجالت میکشیدم. امتحانات آخر سال رو دادیم و بدون تجدیدی قبول شدم. جبر رو ۱۵ گرفتم خودم حال کردم... چون مدرسه تموم شده بود هم رو کمتر میدیدیم. تابستون بود زیاد استخر و باشگاه میرفتم. فقط چندباری کمکی بابام بار بردیم شهرهای اطراف رفتم. یکبار رفتم در خونه اینها گفتم بیا بریم استخر گفت از آب میترسم. گفتم کوسخول آب مگه ترس داره بیا بریم بهت شنا یاد میدم. اولین بار بردمش استخر... اومد توی آب از ترس شاشید به خودش یارو فهمید. فحشمون داد. ولی وقتی فهمید پسر کیه ریده بود به خودش. چون بابای این بازرس بهداشتی منطقه بود. و به اون استخر خیلی حساس بود. طرف خودش پشیمون شد. بعد اون مجانی میرفتیم استخر. یکبار زیر دوش دیدم به شورت من نگاه میکنه. گفتم چیه با اون چشمای ورقلمبیدهات بد بد بیحیا منو نگاه میکنی، گفت سید رضا چی گذاشتی توی شورتت. گفتم هیچچی چی، گفت پس چرا، زیر شورتت بزرگشده ورم کرده. گفتم کوسخول چرت میگی. چی ورم کرده.؟ مشنگ کور بودی آب خورده چشمات بدتر شدی، گفت نه بخدا. راستشو بگو. چیه توی شورتت. گفتم کوسخول هیچچی بخدا کیرمه. گفت نه دروغ میگی، با دست شورت چسبیده بود بهش نشونش دادم بیا ببین... گفت دمتگرم عجب کیری داری؟ حتی توی فیلمهای سوپر هم این کیر کمیابه، گفتم فیلم سوپر چیه دیگه...؟؟ اونزمان به فیلم پورن میگفتن سوپر. ویدیو بود نوار بزرگ کم یاب. هر خونهای نبود. اون هم که بود. مگه فیلم بروسلی شعله هندی یا چیزی. سوپر موپر سرش گرد بود. گفت مگه نمدونی چیه. گفتم نه. گفت یکروز که پدر مادرم نبودن بهت نشون میدم... خلاصه که رفتیم طرف خونه توی راه گفت دمتگرم کیرت ازمال بابای من هم بزرگتره. گفتم خاک توسرت تو مال بابات رو کجا دیدی... گفت تو دیگه داداش منی. بعضی شبها که مادرم و میکنه. من و مینا میریم از پنجره نگاهشون میکنیم هوا گرمه تابستونه در و پنجره بازه، گفتم وای بدبخت اونها ننه باباتن... گناهه... گفت ولکن این کوسشعرها رو. تا خونه همش میگفت دمتگرم. ایوالله. عه... عه... گفتم مرگ مرگ. چیه چی میگی، گفت ولش کن. بعدا میگم بهت. خلاصه که اون روز برگشتیم خونه... چندروز بعد ظهر هنوز ناهار خوردنم تموم نشده بود. در خونه رو زدن. رفتم دم در امید بود گفت ناهارتو خوردی زود بیا خونه ما معطل نکن... تاساعت ۵ فقط وقت داریم. گفتم وقت چی؟ چی میگی؟ گفت بجنب. بعد ناهار رفتم خونه اینها. تنها بود. گفتم بقیه کو. گفت. غروب ۵ شنبهها میرند. روستامون سر خاک بزرگترها. گفتم خب چکارم داشتی،؟ گفت بیا. رفتیم توی حال. تلویزیون اونجا بود ویدئو زیرش. روشن کرد نوار رو گذاشت داخلش... فیلم شروع شد چه بکن بکنی بود. من اونجا اولین بار دیدم کیر رو میخورند. توی کوس کجا میزارند. کون چقدر نازه. و کوس چقدر مو داره و باید لیسش بزنی. امید دائم کیرش و میمالید. گفت کیف میکنی، گفتم این چیه. زشته بردار. گفت کوسخول اگه کون بکنی تازه میفهمی چه لذتی داره. گفت ببین کیرت چقدر شده درش بیار مث من. وقتی درش آورد. به چی قسم بخورم. ۱۵ سالمون بود کیرش اندازه چی بگم ۷ سانت لاغر بود. من کشیدم بیرون. تا نگاه کرد. گفت دمتگرم جل الخالق... چقدره. دوبرابر کیر بابامه. گفتم هیس کیری. گفت بزار بگیرمش. گرفت دستش گفت وای چقدر داغه. چی مو داره. دمتگرم چه سفیده. من خودم سفیدم کیرم سیاهه. اینقدر تف زده بود جق زده بود کیرش سیاه شده بود. اخه یادتون باشه آب دهن کوس و کیر رو سیاه میکنه، میمیمالوند من هم خوشم میومد. گفت اوف دمتگرم این بره توی هر کونی جرش میده اوف اوف... چقدر وارد بود. دست انداخت خایه هامو گرفت. گفت دمتگرم مث تخممرغ هستن. جان. ماساژ میداد. رفت خودش تیکه پارچه آورد. گفت آبت الان میاد بزار بریزه توی این. گفتم آبم چیه دیگه. گفت وای تو تا الان جق نزدی. گفتم نه... گفت صبر کن. گفت بشین روی صندلی. نشستم. ساک زد اونم چه ساکی. با اون لبهای چاقش... گفت هر وقت دیدی جیش داری از دهنم درش بیار. دودقیقه نشد کشیدم بیرون ولی پاشیدها... اولین بار بود. چه پاششی... اون هم چند دفعه. گفت ایول دمت گرم. از آب کیر بابام هم بیشتر بود. اوف. این حامله میکنهها. جان. گفتم این چی بود. گفت آب کیره دیگه اگه بریزه کوس دخترها حامله میشن. خوب اطلاعات داشت. ما مذهبی با حیا. اینها آزاد و رها... کیرم خوابید. رفتم بشورم و جیش کنم. برگشتم صدا اومد فهمیدم خونه تنها نیست... گفتم اگه نگی کی خونه است باهات قهر میکنم تا آخر عمر حرف نمیزنم. گفت باشه بخدا مینا هست. گفتم پدرسگ مینا هست ازینکارا میکنی. گفت من و اون باهم از این حرفها نداریم حتی با هم حموم میریم. دوقلو هستیم و مامانم ما رو باهم بزرگ کرده... گفتم امید داری با من شوخی میکنی؟ گفت نه بخدا. مینا دوست داره مال تو رو ببینه. گفتم نه اون مث خواهرمه. گفت. چرت نگو اون خواهر منه. مال منو دیده. تو کاسه داغتر از آش شدی. من و اون باهم از این حرفها نداریم. مال هم رو هزار بار دیدیم. حتی مامانم میدونه. بزار بیاد. مینا بیا. بدو. مینا اومد چه جورم اومد. با دامن پا لخت آستین حلقه. سفید. لاغر. گفت سلام داداش رضا. گفتم این به من میگه داداش اونوقت من با این چیزامون رو به هم نشون بدیم. گفت خب چی بگم همیشه گفتم داداش. امید گفت این کوسشعرهارو ول کنید بزار بقیه فیلم و ببینیم. فیلم رو پلی کرد. و خودش سریع لخت شد. نشست کنارم. گفت مینا بیا. بشین کنار رضا. رضا درش بیار دیگه گناه داره. مینا آروم دامنش رو داد بالا... اوف بدون شورت بود. کوسش مو داشت چقدرم داشت. وسط اون پاهاس سفید مث یک بچه گربه کوچیک کله سیاه بود. کیرم چنان شق شد. که اجبارا درش آوردم. مینا گفت وای امید چقدره. وای راست گفتی از مال بابا هم بزرگتره... اندازه مال دایی نیماست... چی حرفهایی میشنیدم. گرفت دستش. امید چی داغه. گفت بخورش توی دهنت جا نمیشه. دراز کشید سرش طرف من کونش طرف امید. اون با کیر لاغرش رفت روش. گفت ببین چقدر کون کردن خوبه... گفتم من هم بکنم. گفت آره بیا. مینا دمرو بود. خود امید لای کونش رو باز کرد. سوراخش دیده شد. تف زد. گفت آروم فشار بده یکدفعه نکن توش ملایم ملایم... بدون عجله. مال تو کلفته کونش پاره میشه. اون بازش کرد من بادست هدایتش کردم رفت توی سوراخش. گفت وای وای وای... درش بیار امید درد داره. الان میرینم به خودم. گفت خب پاشو برو خالیش کن دیگه. مث اوندفعه توی حموم سر کیرم کثیف شد. زود رفت توالت طول کشید تا برگشت. وقتی برگشت خودم عجله داشتم. اخ چه کونی بهم داد اولین سکس عمرم بود. تا نصف کیر بیشتر نمیذاشت بره توش. آبمروریختم توش... بلند شد زود رفت توالت خالی کرد. برگشت. گفت زود باش امید کوسمو بخور. تا آبم بیاد. اون هم خورد. من نگاه میکردم. دوباره شق کردم. گفت دمشگرم بار سومه شق میکنه. اومد خودش شلوارمو کشید پایین. گفت این چیه گفتم ماه گرفتگیه روی ران پای راستمه، کنار زانو. خودش نشست روی کیرم. برای بار اول عمرم ممه خوردم. جان چه ممههایی. نوکتیز ریز تازه ور قلمبیده. خودش بیشتر میکرد توی خودش. این بار بیشتر گاییدمش. اب کوسش از لای پشماش زد بیرون. گفت خسته شدم. امید تو بهش بده. تعجب کردم. امید کونشرو تف زد رفت روی کیر حال میکرد. گفت داییمون ما دوتا رو خوب میگایید. رفت خارج حیف شد. حالا تو بکن... کیفشو ببر. خوبه کونم خوبه. گفتم آره خیلی خوبه. ریختم توی کونش... دیگه کار ما شده بود. کون کردن. و عشق و حال هر وقت که مادر اینها نبود. ولی خوب درس میخوندیم کسی شک نمیکرد. ولی بدیش برای من این بود که دیگه حتی دلم میخواست ننه کلون پیرمم بگایم. بد شهوتی بودم. سیر نمیشدم. وجود چند تا خواهر خوشگل و تپل توی خونه بدتر بود. مخصوصا کوچیکه که خیلی خوشگل و تپل و سفید بود. مث مامان خدا رحمتیم سفید وتپل بود... ولی خودمو کنترل میکردم. ولی همه چی رو بلد شده بودم دیگه. فقط یکبار خریت کردم که مث سگ پشیمونم. عید بود امید و خانوادهاش رفته بودن مسافرت و من توی کف مونده بودم... خونه بودم و فقط فیلم نگاه میکردم. بدبختی عید سردی هم بود برف باریده بود. از شانس ما. عموی پدرم فوت شد و خانواده همه به غیر من و دوتا آبجی کوچیکا رفتن مراسم شهر دیگه، البته آبجی کوچیکا یکیش از من بزرگ بود داشت دیپلم میگرفت. و اون یکی دیگه از من کوچیکتر بود. جالب اینکه از اون بزرگه رسیدهتر بود. شب ساعت دو... چون مامان بابا نبودن توی حال خوابیدیم. تشک پهن کرده بودیم. من عمدا شعله بخاری رو بلنده بلندش کردم تا خونه گرم بشه لحاف از روشون بره کنار. اوف کون آبجی کوچیکه معرکه بود. دل به دریا زدم. و کمی از روی شلوار مالوندمش، کونش طرف من بود و صورتش طرف آبجی بزرگه. من زیر کونش دراز کشیده بودم که دیده نشم... دریغ از اینکه روبرو و بالای سرم آینه قدی سالن بود و تصویر هر ۳ تامون توی یک قاب آینه بود. و دیده میشد. من که حواسم نبود. مثلا سینهخیز بودم یکوقت آبجی بزرگه بیدار نشه بفهمه. خواستگار داشت. دوتا از اون بزرگتر ازدواجکرده بودن. با پدر مادرم رفته بودن... من انگشتم و سیخ کرده بودم از پشت از روی شلوارها نه زیر شلوار... میذاشتم لای کوس تپلش که از پشت قلمبه شده بود و مالش میدادم... باور کنید نم انداخت آبش ریخت. خودشو جمع کرد که دست نزنم... من فقط بعدش لپهای کونش رو مالیدم... کش شلوارش سفت بود پایین نمیومد... کیرمرو کشیده بودم بیرون و با کونش بازی میکردم. تا آبم اومد ریختم کف دستم. لحظه آخری که میخواستم بلند شم واویلا دیدم آبجی بزرگه از توی آینه با خشم منو نگاهم میکنه. چشماش پر اخم بود. رفتم دستمو که بشورم. نیم ساعت توی دستشویی بودم. هم خجالت هم ترس نمیذاشت بیرون بیام. دلم داشت میترکید. اومد در زد بیا بیرون بعدا به حسابت میرسم. از پشت گفتم آبجی جون ببخشید. گفت بابا باید ببخشه... ریده بودم به خودم. اومدم بیرون. چنان گذاشت زیر گوشم. از خجالت نه ترس اشکام ریخت... اصلا خوابم نمیبرد... رفتم توی رختخوابم. صبح که نه. ساعت ۱۱ بیدارم کرد. کوچیکه نبود. گفت پاشو عصر مامانشون بر میگردن. من میدونم و تو. وقتی بلند شدم دیدم لبم درد میکنه... فک کردم جای سیلی آبجیمه... نگو از ترس تبخال زده بودم... وقتی بلند شدم. من که خودم و نمیدیدم. کوچیکه از توالت بر میگشت تا منو دید گفت وای سید رضا چکارت شده داداش... سرم هم خیلی درد میکرد... جایی رو نمیدیدم. خیلی ترسیده بودم. خیلی... تا اومدم برم توی توالت خوردم به در. بزرگه تا رسید منو دید. گفت وای خاک تو سرم. داداشی چکارت شده. گفتم نمیدونم چشمام جایی رو نمیبینه. دست زد پیشونیم گفت وای چقدر داغی... زنگ زد داییم اومد ۳ نفری رفتیم پیش پزشک... گفت عجب تبی داره. چرا فشارش اینقدر بالاست. از چی ترسیدی تبخال بزرگ زدی. ابجی فهمید. من هم میدونستم. حرفی نمیزدم. دارو داد. و آمپولی زد. برگشتیم خونه. داییم گفت این پسره نزارید شبها تنها بره توی حیاط و این چیزها. خودش برگشت خونهاش. ابجی بزرگه گفت برو حموم غسل کند. غسل توبه هم بکن. ایندفعه به کسی نمیگم. این یک رازه بین من و تو. گفتم قربونت بشم آبجی گلم. اومدم برم حموم دوباره زمین خوردم. خلاصه چند ساعت خوابیدم. تا رفتم حموم برگشتم. مادرم اینها اومده بودن. تا منو دید. دلش میخواست بترکه... عجب روزگاری بود. خونه یکی اینجوری و خونه یکی دیگه اونجوری، والا نمیدونم کدومش درست بود. تا دیپلم من با اون دوقلوهای دوستداشتنی و مهربون رابطه داشتم... دیگه بزرگشده بودیم. وحشتناک سکس بلد بودیم. فقط کون میکردم. هر دو رو. یا با امید دونفری خواهرشو... تا اینکه وقت کنکور شد. هر دو با هم پزشکی قبول شدن. ورودی سال ۷۶ هر دو هم پزشکی، ولی من قبول نشدم. رفتم خدمت. توی خدمت استخدام نیروی زمینی شدم. و رفتم برای درجه داری،، و اونجا چون چندین تا مقام خوب ورزشی آوردم... سمت خوبی پیدا کردم. ولی ارتباطم با اونها کم شد. ولی هنوز تلفنی یا نامه در ارتباط بودیم... تا اینکه پدرم برام همون ۲۰ سالگی زن گرفت و دختر عموی عزیزم. فاطمه سادات گل همسرم شد. و بماند که تا من تونستم اون نازنین رو بکنم چی رنجی از کیر گنده من کشید. خدا دوتا پسر بهم داد. سال ۸۳ تازه همراه خریده بودم تلفنی با دوقلوها ارتباط داشتم. میدونستم مطب دارند وضع مالیشون خوب شده. ازدواج نکرده بودن،، تا اینکه مینا زنگ زد. سید رضا کجایی؟ گفتم ماموریتم. گفت میتونی برگردی؟ گفتم نه بخدا دست خودم نیست. گفت بیعرضه بهت گفتم خوب درس بخون قبول شی بری دانشگاه تو هم پزشک بشی. گفتم حالا چرا فحش میدی؟ گفت سید جونم داداشی گلم. ما داریم از ایران برای همیشه میریم. برای تخصص فرانسه پیش داییم میریم. اینقدر پشت گوشی گریه کردیم که چی؟ گفتم گوشی رو بده اون لاشی، گفت نمیخواد حرف بزنه باهات قهره. گفتم آخه چرا. میگه یا بیاد ببینمش یا که باهاش حرف نمیزنم... هر کاری کردم نشد برگردم. و آنها رفتند. که رفتند. خیلی همدیگرو دوست داشتیم... خودتون میدونید که زندگی چطوریه و چه بازیهایی داره... من زود بچهدار شدم و زود هم عروس دار. هر دو پسرم هم مث خودم نظامی هستن. و ناراضی هم نیستیم. عید سال ۴۰۲ از مسافرت برمیگشتیم. نصف شب یک نیسان از خدا برگشته خوابش برده بود زد به ماشین من. که همسر نازنینم درجا از بین رفت. و خودم پا و دستم سمت راستم شکست. من هر جوری بود نصف ماشینرو رد کردم ولی باز هم نصف دیگهاش گرفت... و خانومم فوت شد... بدبخت شدم. پسرها تهران بودن و من شهر خودم... تنهای تنها. بواسطه ورزش و تقویت جسمانی شکر خدا دو سه ماهه خوب شدم. آخرای خدمتم بود. درخواست دادم. با درجه خوبی اومدم تهران اداری پشت میز نشین شدم... طاقت نداشتم. تنها بودم آدم هاتی هم بودم و هستم. خب سنی هم ندارم که ۴۵ سال سنی نبود که تنها باشم. یک آپارتمان برای خودم خریدم. و کارم این بود. صبحها پارک ورزش میکردم. تاساعت ۳ سرکار بودم. غروب تیم کشتی یک باشگاهی رو، کمکمربی بودم. تا اینکه سر سیاه زمستون ۴۰۲ پادرد شدید گرفتم. پادرد زانو درد شدید. وحشتناک. داخل پام هم پلاتین بود... نمیتونستم راه برم... زنگ زدم پسرهام. هر دوتا نبودن بنده خداها سرخدمت بودن. عروسهای گلم هر دو اومدن. با بدبختی کمکم کردن. عروس بزرگه گفت دختر خاله من منشی یک دکتره ارتوپدی خوبه فوق تخصصه... با پارتی وقت گرفتیم. بریم آقا جون. انشالله خوب بشی. خودم جوونمها ولی کیف میکنم عروس دارم. رفتیم مطب خیلی شلوغ بود. نمیتونستم بشینم. منو بردن توی یک اتاق مال پانسمان و گچ گیری بود درازم کردن. امون از کیر کلفت. عروسهام کمکم کردن شلوارم رو بیرون آوردم. میفهمیدم کوچیکه خندهاش گرفت. رفت بیرون توی شورت جاش نمیشد. بزرگه با دختر خالهاش منشی دکتره خنده ریزی میکردن. عروسم. گفت آقاجون برای کاهش درد باید توی زانوی پات آمپول بزنند. بعد بریم عکسبرداری، گفتم اشکال نداره دخترم. خوب پولی مارو گاییدن. و منشی اومد آمپول بزنه کوسخول فک کرد پام خونریزی چیزی داره. ترسید. لکه ماهگرفتگی روی پام رو دید. رفت دکتر رو آورد. یک خانوم دکتر ناز خوشگل چشم سبز. لبهای ناز. بدون عینک. سفید قد بلند. خیلی سنگین و باوقار. گفت خانوم دکتر پاش بدجور کبوده من میترسم تزریق کنم... گفتم نه دخترم اون لکه ماهگرفتگی مادرزادی... دکتره اومد جلو. پرونده امو. نگاه کرد. چند بار نگاه کرد. گریهاش گرفت، اشکاشو پاک کرد. گفتم خانوم دکتر رفتنیم... گفت خدا نکنه رضا جون. بلند شدم نشستم. منشیه و عروسم مات ما دوتا بودن. گفتم مگه شما منو میشناسین.؟ گفت بیمعرفت منم دیگه مینام... جلدی تیز بلند شدم. مینا لامصب کجایین شماها؟ جلوی منشی و عروسم توی بغلم اینقدر گریه کردیم که نگو. چندبار منو صورتمو بوسید تندتند. گفتم مینا جون اون بیمعرفت که باهام قهر کرد کجاست. بخدا پام خوب بشه ترسو رو میکشمش... دوباره بدجور گریه کرد. گفت. توی کرونا رفت. فیلیپین کمک برای بیماران و تحقیق در مورد کرونا. مبتلا شد برنگشت. حتی جسدش رو هم ندادن. بهمون. اینبار اون نه من انقدر اشک ریختم دلم داشت میترکید. چند بار دوباره منو بوسید. گفت تو رو خدا گریه نکن الان فقط تو رو دارم. تنهای تنهام. نگاهش کردم. گفت توی فرانسه ازدواج کردم اما جدا شدم بچه هم ندارم. کمکم کرد منو برد اتاق خودش. گفت رضا این بچهها کی هستن. گفتم جفتشون عروسای گلم هستن. گفت پس خانومت کجاست؟ گفتم چی بگم. من هم مث تو توی تصادف عید امسال از دستش دادم. الان تنهای تنهام. برام آب آورد خودش نه منشیش... یک قرص هم دادم بهم. گفت بخورش دردت ساکت بشه. پات تورم شدیدی داره. آمپول میخواهد، خودش با وجود کلی مریض اومد. منو برد رادیولوژی. عکس گرفت از پام. عروسم گفت آقاجون این کیه اینقدر دوستت داره. خندیدم. گفت ای ناقلا. عشق دوران جوونیه،؟ گفتم هیس. دختره پررو. گفتها پررو. عجب شیطونی آقاجون. دمتگرم. خانوم دکتر شکار کردی، منشیش. دختر خاله منه میگه این سلام منو جواب نمیده اینقدر مغروره. چقدر پدر شوهرتو دوستش داره که خودش داره کارهاشو میکنه. همون لحظه مینا عکسامو آورد. گفت رضا اوضاع پات خوب نیست باید زانوت جراحی بشه. گفتم ای بابا ولش کن. گفت بیخود کردی. دخترم ببرش بیمارستان... الان بستریش کن. صبح خودم جراحیش میکنم. گفتم بچهها بیرون باشید... گفتم مینا جون. من الان روحیه جراحی ندارم. راستش الان اوضاع مالی خوبی هم ندارم. هرچی داشتم یک آپارتمان خریدم. خونه شهرستانم هم فروش نرفته... خرابم نکن. پیش بچه هام. نشست روی تخت کنارم. گفت رضا تو خجالت نمیکشی. یعنی من از تو میخوام پول بگیرم. رضا بیست بار اومدم شهرستان پیدات نکردم. نگو تو اینجا بیخ گوش خودمی،، گفتم عزیز دلم پول بیمارستان هست لوازم هست. تو رو خدا فقط آمپول بزن دردم کم شه. برم خونه. گفت رضا تازه پیدات کردم. مگه میزارم بری، هم من تنهام هم خودت. مگه دیگه مینا رو دوستش نداری گفتم مینا من میمیرم برات. چندساله دوری تو کبابم کرده... گفت پس چی میگی، تمومش کن. الان زنگ زدم آمبولانس بیاد برو بیمارستان من صبح اونجام. بهت قول میدم. بیشتر از ۵ روز بیمارستان نباشی. گفتم مینا عینکت کو. چقدر عوض شدی. نشناختمت. لامصب پری شدی. خندید. گفت به لطف جراحی و تکنولوژی، خندیدم. همون موقع دوباره بوسم کرد. بغلم کرد. ولی در باز شد. عصبی شد. گفتم مینا جونم. تو رو خدا جوون هستن. گفت آخه... گفت بخدا خانوم دکتر آمبولانس اومده. گفت آقا رضا رو با عروسهاش بفرستین بیمارستانی که خودم جراحی میکنم. هزینه هاش با خودمه. توی آمبولانس عروس کوچیکه گفت. اقا جون تو رو خدا بگو کیه. بزرگه گفت خره خب معشوقه قدیمیشه دیگه. نمیبینی چقدر عاشق و دلباخته آقا جونه... عه دمت گرم آقاجون اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی. گفتم کوفت بیشعور مگه چکارهام. خندیدن. هر دو عقب پیش من بودن. و سر کارم گذاشته بودن. خیلی دوستشون دارم. گفت دمت گرم دکتره با اون جبروتش... داشت لب و لوچه آقاجون رو میخورد و از جا میکند. رسیدیم بیمارستان اتاق خصوصی درجه یک بهم دادن. جفت عروسا پیش من موندن اتاق سفارشی بود دیگه،. شب زنگ زد. رضا جون خوبی گفتم مرسی عزیزم. عروسام یکی خواب بود یکی دیگه توی گوشیش بود. خندید. گفتم کجایی مینا. گفت اومدم خونه خسته بودم بخوابم صبح بیام سر وقتت. گفت رضا هنوزم دوستم داری، گفتم خیلی بیشتر از قبل. گفتم مینا از اولش هم تو حق من و مال من بودی، گفت مرسی. خب الان هم داره حق به حق دار میرسه. گفتم مینا. یعنی چی، گفت میخوام خوبت کنم. سرپا بشی. شوهرم بشی. بابای بچه هام بشی، خندیدم. منو میخوای. گفتم آره چرا که نه؟ گفت چون دکترم. گفتم مگه قبلا دکتر بودی اینقدر دوستت داشتم. تازه اون موقع بدترکیب بودی جونم برات در میومد. الان که مث فرشتهها شدی، گفت وای فدات شم. رضا پس چرا هیچوقت بهم نگفتی... گفتم آخه از امید خجالت میکشیدم. گفت ای بابا. چقدر تو رو دوستت داشت. گفتم خدا رحمتش کنه... فرداش منو عمل کرد. چند روز بعد بجای خونه خودم منو برد خونه اعیونی و بزرگ خودش. پرستار برام گذاشت. شبها هر شب خسته میومد خونه... چقدر باهم حرف میزدیم. یک ماه چهل روزه پام خوب شد. داشتم بهتر و بهتر میشدم. عروسها و پسرام میومدن اونجا دیدنم. روزی که قشنگ بلند شدم. بدون کمک. گفت حالا بیا بریم. گفتم کجا عزیزم. یکدست لباس شیک تنم کرد. بچه هام هم بودن. رفتیم محضر با ۵ شاخه گل مهریه عقدم شد. خودش مهمونی گرفت. رفتیم خونه. بعد چندسال. لخت شدیم. اوف چی کوسی ساخته بود. گفتم هنوزم پشمالوه یا نه؟؟ رضا دیگه مودارش و امید دوست داشت. من هم لخت شدم. کیرم شق درشت روبروش بود. گفت رضا لامصب آخه این چه کیریه. بزرگتر شده که، گفتم جانم. بخدا از بچه گی میخواستم این کوستو بکنم و نمیزاشتی نمیشد. گفت رضا مامانم میدونست منو میکنی. فقط ازم قول گرفته بود. از جلو نه، گفتم خدا بیامرزتش. گفت چی رو خدا بیامرزه زنده است با داییام و بابام فرانسه هستن. رضا به روح امید قسم اومدم ایران فقط تو رو پیدا کنم. جدای اینکه املاک رو بفروشم. گفتم مینا نری از ایران دلمو آتیش بزنی. میمیرمها. طاقت ندارم. بوسم کرد نه فدات شم. بریم باهم میریم. گفت رضا بیا عقده چندسالمون رو خالی کنیم. بکن این کوس خوشگلمو... رضا ببین چه ترگل ورگله. ترمیمش کردم. تنگه تنگه. گفتم جانم. الان گشادش میکنم... رضا بخدا وحشی بازی در بیاری زود قهر میشم. اخ نازنازی رضا. بغلش کردم. چقدر بوسیدمش. کوسشو خوردم. تا گذاشتم توی کوسش. داد و بیدادش در اومد. جون رضا آروم. گفتم لامصب یادته بخیه پامو چطور کشیدی. گفت رضا گناه دارم. کلفته بخدا. گفتم باشه. لباشو گرفتم. اروم تلمبه زدم. گفتم مینا نمیشه من باید اول اینو نیمساعت بخورمش خیلی خوشگله. خندید. داگی کرد. و من هم لیسیدم کوس نازشو. داگی به زور رفت داخلش... چی ناز گاییدمش... دیگه از اون شب عاشقانه زندگی میکنیم. عاشق بچههای منه. عروس بزرگه حامله شده. اینقدر این خوشحاله که نگو. عروس کوچیکه شده منشی دومش... چون عروس بزرگه معلمه... الان دقیق یک ساله ازدواج کردیم. تا دو هفته قبل که اومد خونه و شب بود. گریه کرد. گفتم عزیزم جانم چی شده خب بگو دلم و ترکوندی،، خنده و گریهاش قاطی بود. گفت رضا حاملهام. بغلش کردم روی دستام چرخوندمش... گفت دیوانه حاملهام. بار شیشه دارم. گفتم جانم توی ۴۵ سالگی... گفت رضا مگه پیرم. گفتم لامصب عین ۱۴ سالههایی. دمتگرم. فعلا اولیشه... بهت قول میدم. تو باید دوتای دیگه برام بیاری،، زنگ زد مادرش پشت گوشی گریه میکرد... به شوخی میگفت رضا بیام پیشت. میکشمت آخرش هم زهرتو ریختی دخترم... گفتم مامان جون قربونت بشم. بخدا پسر بشه میخوام اسمش و بزارم امید. گریه کرد. گفت مرسی عزیزم. تو هم پسر منی... قراره برای عید امسال بیان پیش ما... ممنونم که وقت گذاشتین. این متن رو من با موافقت همسرم نوشتم... روزگارتون خوش. | [
"خاطرات"
] | 2025-02-08 | 97 | 19 | 90,601 | null | null | 0.054533 | 0 | 22,354 | 1.759285 | 0.602542 | 3.248695 | 5.715379 |
https://shahvani.com/dastan/طاووس-خودم | طاووس خودم | سعید | انتهای کوچه یک قطعه زمین بود که انگار مالک قصد ساختنش رو نداشت. دستی به سر روش کشیده بودیم و تبدیلشده بود به پاتوق و یا بهتره بگم یک زمین بازی اختصاصی. لذت بازی کردن و دور هم جمع شدن توی این زمین فقط مختص بچگیمون نبود، تقریبا هر روز غروب یا گاهی عصر پنجشنبه بعد از دبیرستان، دانشگاه یا کار، بچهها جمع میشدیم و یکساعتی فوتبال بازی میکردیم. البته همیشه هم به خیر نمیگذشت. خیلی وقتها سر صدای بچهها باعث آزار همسایهها و گاهی هم دردسر ساز بود که اونا هم از خجالتمون درمیومدند. یکی از کسانی که تقریبا شده بود کابوس بچهها، خانم ناصری که خونهاش دقیقا چسبیده به زمین بازی بود. یک خانم بیوه میانسال که اتفاقا مجید تنها پسر خودش هم گاهی همبازی ما بود. آمار بازیهایی رو که بهم زده بود از دستمون در رفته و هر چند وقت یکبار داد و بیدادی راه میانداخت، البته فقط موضوع فوتبال نبود اما علاوه بر پرخاشگری و اخلاق بدش، یک مشکلی اساسی دیگر هم بود، اینکه دست بزن هم داشت و هرجا که کم میآورد ازش استفاده میکرد. مشکل منم دقیقا از زمان استفاده از دستش شروع شد! من به سال چهارم دبیرستان رسیده و تغییرات زیادی نسبت به دوران نوجوانی داشتم. شکل و قیافهام هم کلی تغییر کرده بود، حتی نسبت به همسن و سالهای خودم تغییرات بیشتری داشتم، ولی همچنان پای ثابت بازیها بودم. پنجشنبه عصر طبق معمول همراه با چندتا از بچهها سرگرم فوتبال بودیم، نیم ساعتی از بازی نگذشته بود که خانم ناصری از راه رسید و بازم گیر داد که جمع کنیم. بازی رو بهم زد و اعصابمان خورد بود، ولی بازم ولکن نبود و هم چنان داشت غرولند میکرد. توی این گیرودار، خودم هم نفهمیدم که کدوم یکی از بچهها کلمه ((دریده)) از دهنش خارج شد! تا جایی که یادمه هیچ کدوم از بچهها بددهن یا بیتربیت نبودند و شاید نهایت توهینمون بیشعور بود! ولی...
یهو خانم ناصری بدون اینکه بپرسه یا بدونه کی بود، برگشت و چنان سیلی زد توی گوش من (دقیقا پشت سرش بودم) که برق از سرم پرید! لعنتی انگار سرب توی دستش کار گذاشته بود! ضربه اینقدر ناگهانی و سنگین بود که احساس کردم یک کفه بیل توی صورتم فرود اومد. با لحنی عصبانی خواستم چیزی بگم، اما ضربه سیلی دوم اوضاع رو بدتر کرد. برای لحظاتی انگار خون به مغزم نرسید و رفتارم از کنترل خارج شد. به خودم که اومدم دیدم خانم ناصری چسبیده به دیوار و دست منم روی گلوش چفت شده و بدتر از اون گارد مشت زدن به توی صورتش رو گرفتهام! یک سری از بچهها شوکه از حماقت من و یکی دوتای دیگه هم با کشیدن به سمت عقب، سعی داشتند دورم کنند. خانم ناصری با نگاهی عجیب، چهرهای متعجب یا شایدم ترس از جرات و جسارت من زل زده بود توی چشمام، چادرش افتاده بود روی شونهاش و زیرش هم شال یا روسری نداشت و انگار توان حرف زدن نداشت. با وجود همه خشمی که سرتاپام رو گرفته بود ولی کارم اشتباه بود و باید خودم رو کنترل میکردم. سریع دستم رو از روی گردنش برداشتم اما به خاطر سفیدی پوستش، رد سرخ دست و انگشتام روی گردنش باقی مونده بود! به سرعت دور شدم ولی اون سیلیها بقدری برام سنگین بود که هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام. کینه عجیبی ازش بدل گرفتم و حتی قید رفتن مجدد به اون زمین رو هم دیگه زدم!
البته اولین کسی نبودم که ازش سیلی میخوردم و قبلا زیاد دیده بودیم، حتی افراد بزرگسالی که به گفته بچهها مزاحمش شده بودند. اما فکر کنم اولین نفری بودم جلوش ایستادم، اونم به شکلی بد و نامعقول! با توجه به شناختمون اینکه بیخیال بشه رو انتظار نداشتیم و منتظر عواقب کارم بودم. ولی در کمال تعجب چند روزی ندیدمش و بعدش هم هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد از یکی دو هفته عصر من از دبیرستان برمیگشتم، اون هم داشت از کوچه خارج میشد، دقیقا سر کوچه به هم رسیدیم. در حالی که خیره شده بود بهم، من اخمام رو گرهی دادم و بیتفاوت از کنارش رد شدم. اما هنوز قدم سوم رو برنداشته بودم که صدام کرد! قطعا برای احوالپرسی صدا نمیکنه و احتمالا بازم... میخواستم بیتوجه ادامه بدم ولی با تحکم بیشتری: سعید مگه با تو نیستم؟!
با همون قیافه اخمو برگشتم و دروغ چرا میترسیدم، اما با لحنی ملایم و شوخی طور: بیشعور به جای اینکه عذر خواهی کنی، قیافه میگیری، منتظری من به تو سلام بدم؟! زیر لبی سلامی دادم ولی ادامه داد: میدونی تقصیر خودت نیست، یاد نگرفتی که با یک خانم چطور باید رفتار کنی؟
نمیدونم چرا حرفش رو توهین قلمداد کردم و بازم گارد گرفتم. با لحنی تند و عصبانی گفتم: راست میگی، فکر کنم باید تربیتم رو به شما میسپردند، نیست خیلی خوشاخلاق و خانم هستید! ببخشید شما به غیر از این خوشگلی، دیگه چی دارید؟! آها یادم نبود... شکل نگاهش باعث شد بقیه حرفم رو قورت بدم. انگار از حرفام شوکه شده بود. در حالی که لبخند محوی روی صورتش نقش بسته بود، بازم چشماش از تعجب گرد شده و بدون حرف، فقط دور شدنم رو نظاره کرد! البته از حق نگذریم با توجه به سختیهای که بعد از مرگ شوهرش کشیده بود، باز هم خیلی خوشگل بود و قیافه و استایل حتی اون یکذره تپل بودنش، جذبه خاصی داشت و قطعا خیلیها دنبالش بودند. و شاید اگر همین تندخویی و پرخاشگریش نبود، معلوم نبود دوام بیاره. ولی با این وجود بازم نمیدونم اصلا اینا چه ارتباطی با من که تقریبا همسن پسرش بودم، داشت من چرا باید این حرفا رو اونم با این لحن بیادبانه بهش میزدم؟
با توجه به عدم واکنشهای منفیش، دچار غرور شده بودم و این رو یک پوئن مثبت برای خودم تلقی میکردم. هرچندبعد از مدتی خیلی سعی داشت مثل سابق رفتار کنه و حتی گاهی سر به سرم بذاره ولی من هیچ وقت دیگه دلم باهاش صاف نشد و فقط از روی اجبار و ناچاری اونم اکثرا با اخم، سلامی میدادم. چند هفته بعد بچهها گیر دادند که بریم بازی ولی مرغ من یک پا داشت و فقط بعنوان تماشاچی کنار زمین نشسته بودم. کمی از بازیشون گذشته بود که یهو بازم اومد توی کوچه و در حالیکه معلوم بود خیلی عصبانیه، انتهای دیوار خونهشون ایستاد. اما حرکتش همه رو شوکه کرد. از همون جا فقط گفت: سعید میشه بگی یکم آرومتر بازی کنند؟! و دوباره برگشت به سمت خونه. نگاههای بهتزده بچهها نشون میداد که اونا هم مثل من شوکه شدهاند! هر چند در ادامه با متلک و کنایههای بچهها روبرو شدم ولی خوب همه میدونستند که خانم ناصری کیه و شوخیش هم خطرناکه! اکثرا معتقد بودند، به خاطر احترامی که برای مادرم قائل بود بیخیال ادامه دعوا شده!
بالاخره دنیای بچگی با سال آخر دبیرستان تموم شد و باید وارد فصلی دیگه از زندگی میشدم. متاسفانه با اعلام نتایج کنکور، رشته دلخواهم قبول نشدم و قرار شد برم سربازی و خودم رو برای کنکور بعدی آماده کنم. خوب با رفتن به سربازی شرایط باز هم تغییر کرد و این بار از فضای محل و آدماش کلی دور شدم. فاصله محل خدمتم تا خونه نزدیک ده ساعت بود. چند ماهی از خدمتم گذشته بود و چندباری هم اومده بودم مرخصی. از شهر محل خدمتم به سمت تهران فقط شبها اتوبوس داشت و معمولا صبح خیلی زود میرسیدم خونه.
ساعت هنوز هفت نشده بود که رسیدم سر کوچه و با خودم گفتم دوسه تا بربری بگیرم و ببرم برای صبحانه. خانم ناصری و یکی دوتا خانم دیگه هم توی صف خانما بودند. در حالیکه منتظر بودم، متعجب سرش رو کمی آورد جلو که مطمئن بشه خودمم: سعید، خودتی؟ رسیدن بخیر، خوبی! البته از اون اتفاقات خیلی گذشته بود اما خستگی راه، بیخوابی و بیحوصله بودن، باعث شد فقط بگم: سلام، ممنون! اونم دیگه چیزی نگفت. اما همزمان با من نونش رو گرفت و با یکی دوقدم فاصله وارد کوچه شدیم و همانطور که پشت سرم میومد: تازه رسیدی؟
بدون اینکه نگاش کنم، گفتم آره!
همراه با خنده: سعید اصلا بهت نمیادکه این قدر کینهای باشی؟! هرچند اینقدر بی ادبی که بابت رفتار زشتت، یکبار هم عذر خواهی نکردی! توی دلم گفتم ای بابا من از دست این خلاصی ندارم، با حرص برگشتم به سمتش و چپ چپ نگاهش کردم ولی قبل از اینکه چیزی بگم، پیشدستی کرد: اوه قیافهشو! چیه، دروغ میگم، کچل؟ هر چند خیلی سعی کردم ولی خندهام گرفت. قصد بیخیال شدن هم نداشت:! خدا رو شکر نه قیافه داری نه اخلاق پس مطمئن باش با این اخلاقت هیچ دختری عاشقت نمیشه! ببین، این خوبه که مرد جذبه داشته باشه ولی تو باید خوشاخلاق باشی تا لا اقل بتونی دل یکی رو ببری!
برای این زودتر از دستش خلاص بشم، بصورت شوخی گفتم: ماشالله به این همه نفس، تخم کفتر خوردی اول صبح؟ وسطش یک نفسی هم بگیر! در حال خندیدن، برو گم شو، تو آدم بشو نیستی، و حین رفتن به سمت خونهشون: به مامان سلام برسون!
چند روزی از اومدنم گذشته بود روز جمعه رفتم جایی و سر ظهر برگشتم. از جلوی سوپری که رد میشدم، دیدم کلی خرید کرده. یک کیسه برنج هم گرفته که انگار براش سنگین بود و گذاشته بود روی زمین، تا خستگی در کنه!. قبل از رسیدن من، خم شد و برداشتش، ولی من یهویی دستم رو بردم به سمت دسته کیسه و با گفتن بده برات بیارم، از دستش گرفتم. متعجب برگشت و خیره شد بهم. همراه با خنده و به حالت متلک: واای سعید تویی؟ فکر کنم امروز باید توی تاریخ ثبت بشه، چون اولین باره میبینم کار خیر میکنی! لبخندی زدم من ادامه دادم: و اولین باری که تو با کسی دعوا نداری! در حالیکه میخندید، مکث کردم تا اون جلوتر بره، ولی کلا نمیتونست سکوت کنه، با این حساب که کیسه سنگینه و من اذیت نشم، تندتند راه میرفت و همچنان حرف میزد. داشتم به حرفاش گوش میکردم ودنبالش میرفتم و اما نفهمیدم چی شد که چشمام روی باسنش قفل شد. با نگاهی خریدارانه به پشت سر و میان تنهاش انگار یک چیزی توی وجودم بیدار شد. با وجودی که مانتوی بلند و گشادی به تن داشت و کفشاش هم تخت بود، ولی بازم باسن گندهاش بدجوری به چشم میومد و با تکونای که میخورد، کیرم رو به جنب و جوش انداخت. شایدم اوضاع من خراب و خیلی توی کف بودم، ولی هر چی بود، نمیتونستم چشم ازش بردارم و انگار نه انگار با کی طرفم و بدتر از اون چقدر از من بزرگتره! غرق در افکار جورواجور رسیدیم جلوی خونهاش، سریع در حیاط رو باز کرد و رفت تو و ضمن گذاشتن نایلون به روی زمین خواست کیسه رو از دستم بگیره، ناخودآگاه با کشیدن دستم به سمت عقب، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: زحمتت میشه، شما برو و قدم گذاشتم توی حیاط!
خنده کنان نایلون رو برداشت و رفت به سمت خونه، منم در حیاط رو بستم و دنبالش رفتم. مستقیم رفت توی آشپزخونه و در حالیکه نایلون توی دستش رو میذاشت روی کابینت، بازم شوخیش گرفت: وای سعید، این چه اخلاقیه، خیلی تلخ و نچسبی!
کیسه رو گذاشتم توی آشپزخونه و حین نگاهی به توی خونه، گفتم: آره، خدا کل شیرینی محل رو یکجا داده به شما! در حالی که اون از خنده ریسه رفته بود، نگاهی توی خونه انداختم. ظاهرا تنها بود، میدونستم مجید تهران نیست ولی ممکن بود یکی از راه برسه یا شایدم خودش کولی بازی در بیاره و به فنا بده، دلم میخواست بیخیال بشم و برم بیرون اما انگار کنترل رفتارم افتاده بود دست کیرم و نمیتونستم درست فکر کنم!
میان سردرگمی من همانطور که میخندید، کلکل رو ادامه داد: عوضش زبون همه رو هم داده به تو!
توی دلم آشوب بود و یک استرس تخمی افتاده بود به جونم اما کیر واموندهام هم شده بود مثل سنگ وخودش رو به در و دیوار میکوبید، توی این وانفسا یهو جلوی چشمم خم شد که کیسه رو جابهجا، با دیدن اون حجم و حالت باسنش، عملا مغزم از کار افتاد. بیاختیار رفتم جلو و ضمن چسبیدن به باسنش، دستام رو از دو طرف رسوندم به پهلوهاش و کشیدم رو به عقب! مثل فنر راست شد ولی قبل از هر عکس العملی یک دستم چرخید دور شکمش و دست دیگه رفت جلوی دهنش و در حالی که محکم گرفتمش، با صدایی آروم و کمی لرزون پشت گوشش گفتم: میگم سمانه جون اگر مایل باشی یکم من از شیرینی تو تست کنم و یکمی هم تو از زبون من!
قلبش چنان میزد که احساس میکردم تا چند ثانیه دیگه سکته میکنه، انگار بدنش قفل شده بود و توان حرکت نداشت ودستاش رو که رسونده بود به روی دستم تا از جلوی دهنش برداره، همونجا خشکشده بود. از یکطرف ترسیده بودم و خیال میکردم اتفاقی براش میافته و از طرف دیگه شهوت چنان سرتاپام رو گرفته بود که نمیخواستم دست خالی از خونه برم بیرون. نزدیک به دو دقیقه در حالیکه دستم روی شکمش میچرخید و به باسنش فشار وارد میکردم، دستم رو جلوی دهنش نگه داشته بودم و از ترس اینکه با برداشتن داد و بیداد کنه تکونش نمیدادم. دوباره لبام رو نزدیک گوشش کردم و بازم با پررویی گفتم: مگه نگفتی امروز روز تاریخیه، خوب اگر دختر خوبی باشی، دیگه با هم آشتی میکنیم و اینجوری هم بیحساب میشیم؟ زمانی که داشتم حرف میزدم باسنش رو کمی هل داد به عقب، نمیدونم چرا خیال کردم چراغ سبزی نشون داد؟! با همین اطمینان دستم رو از روی دهنش بردم روی پستوناش و همزمان دست پایین رو بردم روی کس تقریبا تپلش! با رسیدن دستم به روی کسش ناخودآگاه دستاش رفت روی دستم و همزمان باسنش رو بازم عقب کشید و با صدایی دورگه و انگار از ته چاه: آشغال بیشعور من...! نذاشتم حرفش کامل بشه، کسش رو محکم گرفتم توی مشتم و با کشیدن بالاتنهاش رو به عقب گفتم: باز که بیادب شدی؟
نمیدونم چه فکری پیش خودش کرد یا چی توی سرش بود، در حالی که سعی داشت دستم رو از کسش جدا کنه، با لحنی ملتمسانه: سعید جان، لطفا برو بیرون، نذار آبرو ریزی بشه!
یکلحظه دلم سوخت و ازش جدا شدم ولی در حالیکه هنوز تصمیم درستی نگرفته بودم، به سرعت چرخید و بازم دستش بالا رفت و فقط فرودش توی صورتم رو حس کردم! بعد از سیلی انگار خودش فهمید اشتباه بدی کرده ولی سعی داشت ترسش رو بروز نده، قبل از اینکه به خودش بیاد، بازم عصبانی دستم رفت به سمت گلوش و همزمان دست دیگه از بین چاک مانتو رفت لای پاش و در حالیکه داشتم گلوش رو فشار میدادم، سعی داشتم دوتا انگشتم رو هم همراه با ساپورتش بکنم توی کسش. زل زدم تو چشماش و با حالتی عصبی گفتم: دست خودت نیست کلا وحشی بار اومدی، به نظرم باید یکی تو رو رام کنه! در حالی که بخاطر فشار روی گلوش رنگش به شدت قرمز شده و معلوم بود بد جوری ترسیده، با هر دو دستش، مچ دستم رو گرفته بود و سعی داشت از روی گلوش بکشه رو به پایین. یکلحظه ترسیدم و فشار دستم رو کم کردم همراه با سرفه، خواست بگه غلط کردم، یا شایدم غلط کردی! ولی همین که گفت غلط، لبم رو بردم رو به جلو و بوسهای زدم به روی لبش و در حالی که لب پایینش رو گرفتم بین دندونام و کشیدم رو به سمت خودم و دیگه گلوش رو فشار ندادم و در عوض مشغول مالیدن گردنش شدم. دستاش میلرزید، سینهاش هم به سرعت بالا و پایین میشد و مقداری هم اشک توی چشماش که هنوز خیره به چشمای من مونده، جمع شده بود. راستش بدجوری پشیمون شدم و دلم براش سوخت، همزمان که دستم رو روی گلو و سینهاش میکشیدم، لبش رو ول کردم و بعد از یک فشار کوچیک انگشتام به لبه کسش، دستم رو برداشتم و دهنم رو بردم سمت گوشش و خیلی آروم گفتم: میتونستی به جای این وحشی بازیا، یکم جذابیت زنونه داشته باشی! و بدون حرکت دیگهای رفتم به سمت حیاط، ولی هنوز به در نرسیده با صدایی تغییر کرده گفت: بشین تا میوه بیارم!
بهتزده برگشتم به سمت عقب و خیره شدم بهش! در حالیکه هنوز دستش روی گلوش بود، رفت به سمت یخچال: چای میخوری بذارم؟ هنگ کرده بودم! من الان داشتم خفهاش میکردم و به نوعی توی خونه خودش بهش توهین و تعرض میکردم، چرا میخواد ازم پذیرایی کنه؟ با وجودی که هنوز نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم و یا اصلا چه نقشهای داره، چندتا میوه از توی یخچال درآورد وتوی ظرف گذاشت و بدون اینکه به من نگاه کنه، برد گذاشت روی میز و دوباره برگشت تو آشپزخونه. رد اشکی که از دو طرف چشمش جاری بود بد جوری عذابم داد. با شک و تردید دنبالش رفتم به سمت آشپزخونه و در حالیکه داشت از توی کابینت بشقاب و چاقو بر میداشت دوباره از پشت بغلش کردم و سفت گرفتمش و آروم گفتم: معذرت میخوام! چند ثانیه بدون حرکت ایستاد و به حالت دستوری: برو بشین! ولش کردم و رفتم توی پذیرایی و نشستم روی مبل دو نفره. بشقابها رو گذاشت روی میز و بازم گفت: چایی بذارم؟
دستش رو گرفتم و ضمن کشیدن به سمت پایین گفتم: نه، ممنون!
بدون مقاومتی نشست کنارم. ولی یکی دو دقیقهای هر دو فقط به ظرف میوه خیره شده بودیم و انگار حرفی نداشتیم. خسته از سکوت، یک خیار برداشتم و مستقیم بردم به سمت دهنم که گازی بزنم، ولی یهو بدون اینکه فکری کنم بردم نزدیک لبش و گفتم میخوری؟ یهو زد زیر خنده! متعجب نگاش کردم ببینم برای چی میخنده، همانطور خنده کنان: خوب بیشعور لااقل پوستش رو بگیر یا تکهاش کن، نه عین کیر... با شنیدن کلمه کیر از زبونش انگار برق سه فاز گرفتم! دستپاچه و با رنگی تقریبا سرخ با گفتن ببخشید، خواست بلند شه، ولی من دستش رو محکم گرفت و نذاشتم! با حرص دستش رو گذاشت روی صورتم، هل داد به جهت مخالف: نگاه نکن بیحیا، دروغ میگم؟ آخه کی خیار رو اینجوری میگیره جلوی دهن یک خانم؟! نگاهی به خیار کردم، راست میگفت، خیار کوچیکی هم نبود. در حالیکه لبخند میزدم، فکرم درگیر بود. راستی چرا ازم خواست بمونم؟ ممکنه تحریکشده باشه و منتظره که من کاری کنم؟ یا نه فقط یک حس همسایگی است، یا شایدم میخواد باهام حرف بزنه؟ ولی انگار مورد اول رو بیشتر قبول داشتم. با فکر کردن به اینکه ممکنه واقعا چراغ سبز نشون داده، دوباره کیرم داشت سفت میشد و شهوت بهم غلبه میکرد! آروم دستش رو گرفتم توی دستم و مشغول نوازش شدم. همین حرف نزدن و عدم مقاومت باعث شد مطمئن بشم که منتظره من کاری کنم، دستش رو آوردم بالا و چسبوندم به لبم، بوسه ریزی زدم و همانطور روی لبم نگه داشتم. بعد از لحظاتی یهو بلند شدم سرپا و جلوش ایستادم. متعجب نگاه بالا کرد ببینه دارم چکار میکنم. بدون توجه به نگاهش، با وقاحت زیپ شلوارم رو کشیدم پایین و کیرم نیمه راست شدهام رو کشیدم بیرون و گرفتم جلوی صورتش! در حالیکه زل زده بود به کیرم از خنده منفجر شد، دلیل خندهاش رو نفهمیدم، شاید هم از این حجم پررویی و وقاحت من خندهاش گرفت. در حالیکه میخندید سر کیرم رو بردم سمت لبش، اما سرش رو کشید عقب و خندهاش قطع شد: سعید بس کن، مجید بفهمه، زندهات نمیذاره، کونت رو پاره میکنهها! کمی رفتم جلوتر، اما سرش رو چرخوند به سمت دیگه و کیرم چسبید به گوشه لبش، در حالیکه کلاهک کیرم رو میکشیدم روی پوست صورتش، گفتم: سمانه خانم اگه تو دختر خوبی باشی، قبل از این مجید بفهمه به یاری خدا منم کون مامانش رو پاره میکنم! خنده کنان و با حرص کیرم رو گرفت توی دستش و فشار محکمی داد: خیلی بیشعوری، سعید بخدا دو دقیقه ساکت بمونی، کسی نمیگه لالی! بیشتر از اینکه دردم بگیره، گرمی و حلقه شدن دستش به دور کیرم، حالم رو دگرگون کرد و حس خوبی بهم داد! به سرعت دستم رو حلقه کردم دور دست اون و سفتتر گرفتم که ولش نکنه و دوباره گفتم: باشه من دیگه حرف نمیزنم، اصلا قول میدم مجید که برگشت، خودم کونم رو بیارم دم خونتون که پاره کنید! ولی سمانه جون الان باید مشکل تو رو حل کنیم، به خدا زشته توی محل، ما آبرو داریم. در حالیکه همچنان میخندید، با لحنی متعجب: ببخشید که باعث بیآبرویی تون شدم! میشه بفرمایید چه کار کردهام؟ فشاری به دست اون و کیرم دادم: تو کاری نکردی منتهی مردم که این رو نمیفهمند، الان پیش خودشون فکر میکنند، یعنی یک مرد توی این محل نبود که این زن چموش رو رام کنه؟ با حرص دوباره فشاری به کیرم داد: آخه بچه پررو... نذاشتم ادامه بده و با مهار صورتش کیرم رو بردم سمت لباش. تغییر حالتش به وضوح مشخص بود ولی بازم نمیخواست کم بیاره: سعید به خدا من تو رو مثل مجید دوست دارم، نکن زشته، خجالت بکش! با حرص چنگی زدم تو موهاش و با فشار کلاهک کیرم رو چپوندم توی دهنش و گفتم: اه گاییدی! بابا به پیر به یغمبر منم تو رو مثل مجید دوست دارم، ولی زشت اینه که من توی کف باشم و تو هم بلا استفاده بیفتی یکگوشه! خنده کنان و با حرص دوباره سرش رو کشید عقب: کثافت عوضی، مگه من جندهام؟ منم با حرص بیشتری و این بار مقدار بیشتری از کیرم رو چپوندم توی دهنش و دو سه تا سیلی آرومی زدم روی لپش: بار آخرت باشه به خودت میگی جنده! تو تکپر خودم میشی! باز خواست سرش رو بکشه عقب ولی اجازه ندادم و محکم نگهش داشتم. بعد از یک زمان تقریبا زیاد، حرکت زبونش رو حس کردم و منم دیگه موهاش رو ول کردم و به جاش شالش رو از سرش برداشتم. کمی با موهاش بازی کردم وقتی مطمئن شدم که دیگه اذیت نمیکنه مشغول باز کردن کمربند خودم شدم و شلوارم رو کامل انداختم روی زمین. یک دستش رو گرفته بود وسط کیرم که فشار ندم و بعد از مدتی دست دیگهاش رو هم گذاشت روی شکمم. منم دستام رو کذاشته بودم دو طرف سرش و توی دهنش آروم جلو و عقب میکردم شیطنتم گل کرد، گفتم: میدونی سمانه جون، از اون روزی که وحشی شدی و زدی توی گوشم، مطمئن بودم که دوست داری من... بزور سرش رو برد عقب و با خنده: سعید بخوای چرت و پرت بگی، بخدا بیخیال میشم.
یکلحظه نفهمیدم جو گیر شدم یا خریت، با حرص زانوم رو گذاشتم لبه مبل و بازم یک دستم رفت زیر گلوش و دست دیگه روی پیشونیش و اینبار با فشاری کنترل شده هل دادم رو به عقب تا چسبید به پشتی مبل، همزمان که خم میشدم روش، با خنده گفتم: تو غلط میکنی جنده خانم که بیخیال بشی، یکساله خودت رو جر دادی تا بفهمونی که دلت میخواد زیر کیر من باشی، حالا ناز میکنی؟!
با این لحن وقیح و بیادبانه انتظار عکسالعمل شدید و یا لجاجتش رو داشتم ولی جالب بود، نهتنها بهش برنخورد و چیزی نگفت، بلکه در حال خندیدن سرش رو کامل ول کرد و چشماش رو بست! ناخود اگاه با مرور اتفاقات انگار به یک راز پی بردم! اینکه هر موقع که دستم به گلو وگردنش رسیده بود یک جورایی وا داده بود! یاد نگاهها و رفتار بار اولش و حتی همین نیمساعت پیش که داشتم خفهاش میکردم! اینکه دقیقا بعد از لمس و یا فشار روی گلو و گردنش چه رفتاری داشت و چقدر سعی کرد باهام مهربون باشه! یکلحظه برای اطمینان خواستم بازم تست کنم! اشتباه نکرده بودم، همزمان با لب گرفتن شروع کردم به نوازش و مالیدن گلوش، اینبار بدون تلاش خاصی دستش رفت به سمت کیرم و مشغول بازی شد. خر کیف از این موضوع، همانطور که دستم روی گلوش حرکت میکرد، با کشیدن نوک بینیم به روی صورتش، لبام رو بردم دقیقا دم سوراخ گوشش و آروم گفتم: نمیدونی چه کیفی میده که یک وحشی چموش رو جوری رام کنی که صدای جر خوردنش تا سر کوچه بره! فقط صدای نفسهای عمیق و طولانیش توی گوشم میپیچید و دستش به آرومی روی کیرم حرکت میکرد، نمیدونم چرا از این کار و شکل گفتن خوشم اومد، بازم توی گوشش زمزمه کردم: فکرش رو میکردی که یک روز جنده بقول خودت یک بچه پررو باشی و واسه کیرش بیتابی کنی؟! نفس کشدار و بلندی کشید و دستش چرخید دور گردنم و به خودش فشار داد. لاله گوشم رو کرد توی دهنش و مشغول میک زدن شد! برخورد نفسهاش به گوشم و میک زدنش باعث شد حالی به حالی بشم. بدون اینکه دستم رو از روی گردنش بردارم، و اون یک زانوی رو گذاشتم طرف دیگه بدنش و رفتم توی بغلش. چشماش هنوز بسته بود. از راه دهن و نفس میکشید و انگار لباش خشکشده بود. با وجودی که نمیدونستم از این کار خوشش میاد یا نه، سرم رو کمی بالا آوردم و یکم از آب دهنم رو ریختم روی لباش! حتی چشمش رو باز نکرد و فقط زبونش رو کشید روی لبش. دستام رو جوری گذاشتم دو طرف صورتش که شست هر دو دستم جلو گوشش و چهار انگشت پشت سرش باشه و قبل از اینکه برم به سمت لبش بیشتر خم شدم و یک لیس از بالای سینه تا زیر چونهاش زدم! اینبار به جای نفس آه بلندی کشید و با بالا گرفتن بیشتر سرش حالیم کرد که ادامه بدم! منم چند بار تکرار کردم و هر بار صدای آهش طولانی و بلندتر میشد و همزمان باسن من رو بیشتر فشار میداد به خودش!
نه وقت کافی داشتم، نه وضعیتم جوری بود که بتونم سکس طولانی انجام بدم. لیس نهایی رو زدم بازم دهنم رو تا دم گوشش بردم و به همون شیوه گفتم: میدونی، باید کونت رو جوری پاره کنم که تا عمر داری یادت نره، اگر از همون اول بجای وحشی بازی، مثل آدم میگفتی که هوس کیر کردی، این همه مدت هر دوتامون توی کف نبودیم!
اینبار دم گوشم شروع کرد خندیدن و بوسهای هم به صورتم زد.
هر چند خیلی نامردی بود اما یهو به سرم زد که...!
چند ثانیه لاله گوشش رو کشیدم توی دهنم و میک زدم و از روی پاش بلند شدم. در حالیکه جلوش سرپا ایستاده بودم، مثل دیوونهها با دو دست موهاش رو چنگ زدم و سرش رو کشیدم به سمت کیرم، خوشبختانه بدون مقاومت منظورم رو فهمید و کیرم توی دهنش جا گرفت و لباش رو دورش بست. هر چند اصلا حرفهای نبود و مدام دندوناش گیر میکرد ولی برای من کف کرده، اینم بد نبود. همانطور که داشت میخورد، شروع کردم به نوازش و گاهی هم کشیدن ناخن به روی گردنش! با دیدن شدت و اشتیاقی که برای خوردن نشون میداد، دیگه شکم به یقین تبدیل شدکه با این روش میتونم یک دل سیر سکس بکنم. در حالیکه کیرم تا خرتناق توی دهنش جلو عقب میشد، مجبور بودم هی تکرار کنم دندون نزن! ولی خوب بنده خدا تقصیر نداشت، اصلا اینکاره نبود. یکبار که نوک دندون نیشش خورد به کلاهک کیرم، با حالتی عصبی، بیاختیار کیرم رو از دهنش کشیدم بیرون و بدون فکر کشیدهای زدم توی صورتش! باز هم در کمال تعجب هیچ اعتراض یا واکنش منفی نداشت و برعکس ضمن چپوندن مقدار بیشتری از کیرم توی دهنش سعی کردکه با دقت بیشتری بخوره! یکی دوباره کیرم رو کشیدم بیرون و با تخمام جا بجا کردم ولی خیلی طولانی نشد و دوام نیاوردم. به محض حرکت آبم، بازم دیوانهوار چنگ زدم توی موهاش و با شدت زیاد مشغول تلمبه زدن شدم. با فوران آبم خواست سرش رو جدا کنه، ولی دیوانهتر از اون بودم که اجازه بدم و همانطور توی دهنش کیرم دل میزد و مشغول تخلیه بودم. به محض بیرون کشیدن از توی دهنش با یک عق تمام محتویات دهنش رو ریخت روی میز و بشقاب جلوش و با عجله بشقاب رو برداشت و دوید به سمت حموم! سر مست از این شکار و پیروزی بزرگ چند دقیقهای ولو شدم روی مبل تا حالم جا بیاد و بعد بلند شدم. با برداشتن دستمال کاغذی مشغول تمیز کردن کیرم و روی میز شدم. بعد از چند دقیقه که از حموم بیرون اومد، با دیدن من که شلوار پوشیده و آماده رفتنم، معلوم بود که بدجوری توی ذوقش خورده! یکلحظه پشیمون شدم ولی به نظرم رسید که باید تشنه بذارمش. در حالی که میرفتم به طرفش الکی گفتم: شرمنده انگار امیر رفته در خونه و مامان نگرانم شده، ولی بازم میام!
اخماش رفت تو هم و باز لحنش تغییر کرد: تو غلط میکنی، برو گم شو بیرون عوضی، مگه من جندهام که هر وقت راست کردی بلند شی بیایی اینجا!
با اخمای درهم و قیافهای مثلا عصبی بازم دستم رفت روی گلوش و شروع کردم به مالیدن و همزمان خیلی یواش توی گوشش گفتم: آره، از امروز جنده خودمی! ولی من به جای جنده میگم طاووس! هر موقع که گفتم طاووس، بدون منظورم همون جنده خودمه! در حالیکه دم گوشم میخندید، گاز کوچیکی به لاله گوشش زدم وگفتم: اصلا حالا که اینقدر بی تابی، فردا شب میام پیش طاووسم! دستم رو برداشتم، دوباره لبش رو بوسیدم و گفتم تا فردا شب!
همین که برگشتم که برم به حرف اومد: ساعت چند میای، شام بذارم؟
با خنده برگشتم به سمتش: حقا که طاووس خودمی؟
خنده کنان با مشت یکی کوبید پشت کمرم: برو گمشو بچه پررو!
((میتونست واقعی باشه)) | [
"میلف",
"زن همسایه"
] | 2022-12-19 | 98 | 4 | 134,601 | null | null | 0.000133 | 0 | 22,584 | 1.969637 | 0.4374 | 2.900784 | 5.713492 |
https://shahvani.com/dastan/صداهایی-از-اتاق-خواب | صداهایی از اتاقخواب | مدوزا | اون وقت شب مینو با کی حرف میزد؟ کسی غیر از ما خونه نبود. صدای تلویزیون رو کم کردم و گوش تیز کردم. صداش واضحتر میومد. یعنی داره با تلفن حرف میزنه؟ بلند حرف نمیزد ولی لحنش دوستانه هم نبود.
بی سروصدا رفتم سمت اتاقخواب و از لای در نیمهباز نگاهی انداختم. کسی توی دید نبود. صدای مینو شنیده میشد که داشت یکی رو که نمیتونستم ببینم تهدید میکرد: از زندگی من برو بیرون، چی از جون من میخوای؟
بعد صدایی همراه با زوزه شنیدم: گم شو دیگه!
کاملا " گیج بودم. با خودم گفتم: موضوع چیه؟ راجع به کی داره حرف میزنه؟
اینکه آدم با خودش حرف بزنه خیلی غیرعادی نیست البته نه با این لحن.
مینو! حالت خوبه؟ کجایی؟
صدایی نیومد. پرده تکون میخورد. توی آینه تصویر غیرواضحی از مینو میدیدم. به نقطهای نامعلوم خیره بود. انگار متوجه حضور من نبود. دوباره صداش کردم: مینو، چی شده؟ موضوع چیه؟
تصویر آینه بدون اینکه روش رو برگردونه طرفم گفت: نمیدونم این دخترعموت چی از زندگی من میخواد... دیگه نبینم بیاد اینجا، نبینم باهاش گرم بگیری.
چی داری میگی؟ دختر عموی من؟ اینجا؟ کو؟
خودت برو ببینش! پشت پرده قایم شده. هی بیآبرو، خودتو نشون بده!
طوری قاطع حرف میزد که شک برم داشت نکنه واقعا " پروانه پشت پرده باشه. پرده رو کنار زدم: اینجا که هیچکس نیست.
حتما " رفته تو بالکن.
پرده هنوز تکون میخورد. در بالکن باز بود. چک کردم، کسی اونجا نبود.
دوباره مینو از توی آینه گفت: خب رفته یه جایی قایم شده تا به موقع برگرده.
میخواستم مینو رو پیدا کنم ولی نتونستم. رو به آینه حرف زدم. ولی هرچی سعی میکردم متقاعدش کنم فایده نداشت. هی از این شاخه به اون شاخه میپرید: اون شب به بهانهء آلبوم دیدن رفته بودین تو بغل هم، فکر میکنی من کورم...
تا میومدم جواب اینو بدم یه چیز دیگه میگفت: میگه از قورمه سبزی خوشش میاد چون میدونه من دوست ندارم... موهاشو واسه کی بلوند کرده؟ زنگ میزنه تو گوشی فوت میکنه. پول نداری؟ آره، کافه گردی با پپرجون خرج داره. چرا واسه گوشیت رمز گذاشتی؟ اصلا " تا تکلیفم روشن نشه...
صدای مینو قطع شد. دیگه توی آینه هم نبود. همهجا رو گشتم. پشت پرده، توی بالکن. حتا پشت کمد. یعنی از خونه زد بیرون؟
درمونده نشستم لب تخت سرم رو گرفتم بین دو دست. فکر کردم از توجه و محبت به مینو چیزی کم نذاشته بودم. دو سالی میشد ازدواجکرده بودیم. زیاد با هم حرف نمیزدیم ولی مسئلهای هم نداشتیم.
بیشترین رابطهء ما با عموزادهها بود. با داریوش و پروانه، یعنی پسرعمو و دختر عموم، تو یه خونهء دوطبقهء ارثی زندگی میکردیم. با هم صمیمی بودیم. با داریوش یه مدرسه میرفتیم. از بچگی همبازی بودیم. نفهمیدم چرا من و پروانه با هم ازدواج نکردیم. به هیچکس به اندازهء اون نزدیک نبودم. دبستان که میرفتیم خاله بازی میکردیم. حتا همدیگه رو بوسیده بودیم. توی دبیرستان فکر میکردم عقد ما توی آسمونا بستهشده. ولی توی دانشگاه نمیدونم چرا کشیده شدم سمت مینو.
حالا من و مینو طبقهء اول زندگی میکردیم، داریوش و پروانه طبقهء دوم. نصف خونه به اسم من بود نصفش به اسم داریوش.
به این نتیجه رسیدم که هرچی بیشتر به مینو اصرار کنم که بین من و پروانه چیزی نیست بیشتر شک میکنه. گفتم: عزیزم، اگه فکر میکنی چند روزی پیش مامانت باشی واست خوبه من حرفی ندارم.
دور و برم رو نگاه کردم. مخاطبی غیر از در و دیوار در کار نبود. ولی ناگهان صدای مینو رو شنیدم:
دیدی؟ ها، منتظر فرصتی که میدون رو واسه تون خالی کنم؟ کور خوندی.
سرم رو که بلند کردم مینو با پلاستیک میوه لای در اتاق وایساده بود و بروبر نگاهم میکرد.
دوباره گیج شدم. اینطور مواقع یه لیوان آب میخوردم با یه چیزی.
شب واسه اینکه بحثی نشه روی کاناپه خوابیدم. ولی فرداش انگار نه انگار شب قبل چه جنجالی بوده. من یه چایی خالی خوردم. اونم چیزی نخورد. با کره بازی میکرد. کلا " کمغذا بود واسه همین نه شکم داشت و نه چربی اضافی. یه باربی با قد متوسط.
خیره به میز میشنیدم: کافه ستاره، پول و کفش بلوند، سل سل چاچاچا... کفتر...
فکر کردم شعر نو میخونه. شاید هم ریخته به هم، از این بدقلقیهای زمان پریود که میاد و میره. زودگذره ولی باید هواشو داشت.
می خوای زنگ بزنی مامانت بیاد پیشت؟
دکتر قرص، الکترود...
حالش دست خودش نبود. پرت و پلا میگفت. رفت تو مایهء بغض. گفتم: باشه، هر جور راحتی.
دیر رسیدم شرکت. توی ذهنم دنبال کسی میگشتم که باهاش مشورت کنم. کسی که تجربه داشته باشه یا از این چیزا سر دربیاره. توی شمارههای گوشیم بالا و پائین میرفتم. رسیدم به اسم داریوش. از اسمش رد شده بودم که یادم اومد روانشناسی خونده. به انتهای لیست رسیده بودم و انتخاب دیگهای نبود. چه جوری بهش بگم؟ خب میگم مربوط به یه همکاره. نه ولش کن، اصلا " زنگ نمیزنم. همین موقع تلفن زنگ زد. خود داریوش بود. نمیدونم چرا حال مینو رو پرسید. موضوع رو البته به عنوان مسئلهء یه همکار مطرح کردم. صحنهء اتاقخواب رو که توصیف کردم گفت: مانیا.
مانیا دیگه چیه؟
هیچی همون شیداییه. تو ادامه بده، به حرف من توجه نکن.
به پرت و پلاهای سر صبحونه که رسیدم گفت: سوپ کلمات.
چیزی نگفتم و به قسمت آخر که رسیدم گفت: شوک درمانی. طرف سابقهء اسکیزو فرنی و بستری داره. منصور جان، نمیخواد از من قایم کنی، من قبلا " یه علائمی توی مینو دیده بودم: نگاه مات، گوشهگیری، حالت افسرده... بهت سوء ظن نداره؟
ظاهرا " درست میگفت. مجبور شدم قبول کنم.
گفتم: بین خودمون بمونه، حالا چکار باید بکنم؟
عجیبه که بهت نگفتن. حتما " پرونده داره. دارو و شوک میگرفته و چون ادامه نداده بیماریش عود کرده. باید از خانواده ش بپرسی.
مادرش همه چیز رو هاشا کرد: چه بلایی سر دخترم آوردی که میخوای بندازی گردن ما؟ ما سالم تحویلت داده بودیم. پدر مینو هم جواب سربالا داد. به عنوان آخرین چاره خواستم با خود مینو حرف بزنم ولی پشیمون شدم. نکنه داریوش پرت و پلا میگه؟ با یه مشاور تلفنی حرف زدم. اونم تائید کرد: کیس شما اسکیزوفرنیه. در مورد انکار مینو و خانواده ش گفت: معلومه میخواستن ازت پنهان کنن. نمیخواستن دخترشون با برچسب روانی بره خونهء شوهر. پنهان کردن اینجور بیماریها غیرعادی نیست.
مینو رو دوست داشتم. اصلا " همین نگاه بی اعتناش به چیزهایی که بقیه رو جلب میکرد من رو شیفته کرده بود. حالا میگن این بی اعتنایی از مریضیش بوده. تعجب میکنم چرا به درمونش ادامه نداده.
خونه رو زیرورو کردم یه ردی از داروها یا سوابق درمانی پیدا کنم. بالاخره تو انباری کشوی یه میز کهنه رو که باز کردم یه کیسه دارو دیدم: رسپریدون، لیپونکس، کوتیاپین... رنگ و شکل داروها به نظرم آشنا میاومد. چک کردم مربوط به امراض روانی بود.
مینو، این دواها چیه اینجا؟
از خودت که همه چیو قایم میکنی باید بپرسی. خودتو گول میزنی یا منو؟
حوصلهء بحث نداشتم و از اتاق رفتم بیرون ولی صداش هنوز میاومد: خیال میکنی نمیدونم به بهانهء داریوش چقدر با پپرت تلفنی حرف میزنی؟
اثبات حسن نیت کار آسونی نیست مخصوصا " اگه طرف مقابل سوء ظن داشته باشه. تصمیم گرفتم از یه راه دیگه وارد بشم. با وجود اعتراض و مقاومت خانواده ش، به توصیهء داریوش وکیل گرفتم و تونستم به سوابق درمان مینو دست پیدا کنم. بهش گفتم: ببین، چند میلیون خرج کردم تا واقعیت روشن بشه، به مداوا تن بدی، حاضرم بازم خرج کنم تا زندگی خوبی با هم داشته باشیم. تو رو خدا کوتاه بیا.
مینو پرونده رو زیر و رو کرد: این پروندهء منه؟ من که ردی از اسم خودم تو این کاغذا نمیبینم. برو خودتو مسخره کن.
می دونستم، یعنی اون مشاور گفته بود، خیلی از مریضا حاضر نیستن مریضی شون رو قبول کنن و از خوردن دارو طفره میرن مخصوصا «اونایی که کارشون به شوک میرسه برای فرار از این درمان دردناک تظاهر به سلامت میکنن، یعنی اصلا» قبول ندارن که مریضن. پدر و مادرها هم به خاطر در رفتن از زیر بار هزینهها و اینکه بچه شون انگشتنما نشه کوتاه میان.
پروانه درست میگفت. مادر مینو عقدهای بود و احمقتر از اینکه خیر و صلاح دخترش رو تشخیص بده.
شایعه رابطهء نداشتهء منو با پروانه همهجا پخش کردن، و اینکه همین باعث ناراحتی مینو شده و حالا من میخوام با این بهونه طلاقش بدم.
بین من و پروانه اتفاقی نیفتاده بود. اون یه ماجرایی هم که پیش اومد تقصیر من نبود. بیدلیل طبقهء بالا نمیرفتم. اون روز داریوش پیام گذاشته بود واسهء یه کاری برم کمکش. وقتی رفتم خونه نبود. پروانه با حوله نشسته بود جلوی آینه و موهاشو خشک میکرد. ازم خواست براش سشوار بگیرم. ناخواسته از بالا سینههاشو میدیدم. موهاشو که برس میکشید تکون میخوردن. به نظرم قشنگ بودن. با اینکه کمربند حوله بسته بود روناش معلوم بود که با ریتم شونه کشیدن باز و بسته میشدن. از آینه میشد بیشتر هم ببینی. خب، این جور چیزا رو هرکی ببینه تحریک میشه. طبیعیه. از توی آینه منو میدید و بهم لبخند میزد. موهاش که خشک شد به عنوان تشکر یه بوس فرستاد طرف آینه. منم همین کارو تکرار کردم.
گفتم: یاد اون روزا به خیر که خاله بازی میکردیم.
آره، خیلی خوب بود... دلت میخواد یادی از اون روزا بکنیم؟ فکر کنم واسهء یه خاله بازی کوچولو وقت داریم.
خاله بازی برخلاف گذشته که با لباس و تو انباری بود و طول میکشید تو اتاقخواب و بدون لباس انجام شد و چند دقیقه بیشتر نبود. اولش نمیخواستم لخت شم، ولی مجبور شدم، چون پروانه لخت بود. با اینکه زیر ملافه بودیم خجالت میکشیدم. در هر حال بعد از اون همه سال بغل پروانه خیلی مزه داد. هیچوقت به این کاملی خاله بازی نکرده بودیم.
فقط همین یه دفعه بود و دیگه بازی نکردیم.
دلم برای مینو میسوخت ولی به بنبست رسیده بودم. اگه امکانش بود همون جوری هم حاضر بودم ادامه بدم ولی نمیشد. به شرکت تلفن میزد و به همکارام میگفت رابطهء نامشروع دارم. نزدیک بود کارم رو از دست بدهم. با اینکه راضی نبودم رفتم سمت جدایی. توی محضر همدست بردار نبودن. مادرش گفت: حالا ثابت شد که همهء این بازیا مقدمهء طلاق بوده؟ کی دوباره میای اینجا واسهء عقد دختر عموت؟
گفتم: گناه این مسایل گردن کسی جز شما نیست. زندگی بعد از این منم به هیچکس مربوط نیست. کاش اقلا " صلاح خودتون رو میدونستین.
به نظرم یکی زیر لب گفت: اقلا " خفه شو!
همه عصبانی بودن و جلسه بهم خورد. طلاق عملی نشد ولی مینو رفت خونهء مادرش.
وقتی اومدم خونه هول برم داشت. تنهایی و جای خالی مینو و وسایل شخصیش خونه رو یه جوری کرده بود. میخواستم از خونه بزنم بیرون. حوصلهء داریوش و پروانه و هیچکس دیگه رو نداشتم. از خودم میپرسیدم: چرا اینجوری شد؟ اونا چطوری فهمیدن چه اتفاقی بین من و پروانه افتاده؟ چطور روشون شد زنگ بزنن شرکت بگن من با دخترعموم رابطه دارم؟
دو سه ساعتی قدم زدم تا حسابی خسته شدم. وقتی برگشتم تحمل خونهء خالی و بهم ریخته برام سخت بود. کلافه بودم. اینجور موقعها میرفتم سر یخچال یه لیوان آب میخوردم با یه چیزی. میخواستم خودمو با یه چیزی سرگرم کنم. چیزی نبود. خواستم دوباره از خونه برم بیرون ولی بیاختیار از پلهها رفتم بالا. دستم رفت طرف زنگ ولی زنگ رو فشار نداد. دوست نداشتم با اون قیافهء درمونده دیده بشم. پشت در بی تصمیم و بیحرکت موندم. از داخل صدای صحبت و خنده میاومد. وقتی اسمای آشنا شنیدم کنجکاو شدم.
داریوش: به سلامتی آبجی که به زودی خونه دار میشه.
پروانه: به سلامتی مغز متفکر که به زودی عروسشو میاره پیش خودش.
داریوش: هنوز قسمت اصلی کار مونده. باید منصور خله رو ببریش محضر خونه شو به اسمت کنه. خودت که میدونی چطوری؟
پروانه: آره، باید بگم ازش حامله م و باید یه چیزی به اسمم کنه تا باهاش زندگی کنم. سند هم که دست خودمه.
داریوش: باید بجنبیم، ممکنه قرصاشو پیدا کنه بخوره و دیگه نشه پیچوندش.
پروانه: آره، حالا میدونه قرصا کجاست. باید گم وگورشون کنیم. ولی کارت حرف نداشت، همچی بهش قبولوندی که قرصا مال زنشه که اصلا " شک نکرد.
داریوش: مشاوری که بهش معرفی کردیم، که حرفای ما رو واسه ش تکرار کرد، میخ آخر به تابوت منصور خله بود.
پروانه: مینو رو بگو که تا آخرین لحظه شک نکرد. با این حال ضرر نکرد. از دست یه خل و چل راحت شد.
به سلامتی!
به سلامتی!
پاهام سست شد، نشستم رو پله. چقدر طول کشید تا تونستم بلند شم خدا میدونه. باور نمیکردم ولی واقعیت داشت. من مریض بودم و اونا از این سوء استفاده کرده بودن. چه سردردهایی کشیدم. میدونستن اگه مینو باشه نمیتونن نقشه شون رو عملی کنن. بیچاره چقدر اذیت شد.
شانس آوردم که تصادفی نقشه شون لو رفت. حالا باید چکار کنم؟ نکنه هنوز دارم توهم میزنم؟ دواها، اول باید دواهامو بخورم تا مطمئن شم دوباره توهم نیومده سراغم.
چند روز طول کشید تا به خودم مسلط شدم. تازه میفهمیدم چی به چیه. از بابت حاملگی هم خیالم راحت بود. کاری که منجر به حاملگی بشه نکرده بودم.
مینو این همه مدت منو تحمل کرده بود و خم به ابرو نیاورده بود. میدونست مریضم ولی نمیدونست چه بیماریه. در عوض این دوتا با گم و گور کردن دواها یا قاطی پاطی کردنشون و صحنهسازی منو به این توهم انداخته بودن که مینو اسکیزوفرنی داره و داروها مال اونه. این حروم زادهها این برنامه رو چیده بودن که خونه رو از چنگم در بیارن.
باید همه چیزو بر گردونم به حال اول. باید سند خونه رو که کش رفته بودن از چنگشون در بیارم. باید ادبشون کنم. بعدش باید...
وقتی مطمئن شدم حالم خوبه زنگ زدم به مینو و همه چیز رو بهش گفتم: میخوام خونه رو عوض کنم تا با این عوضیها هم خونه نباشیم.
مینو حالا میدونست چه مرضی دارم. میخواست زودتر بیاد پیشم: ممکنه یه بلایی سرت بیارن.
نترس، حواسم هست. یه کارهایی هست که اگه تو باشی نمیشه. اگه احساس خطر کردم بهت خبر میدم.
برای عموزادهها خودمو حسابی زدم به خل و چلی. در مورد قرصا که حالا سر وقت میخوردمشون گفتم که گذاشتم تو چمدونی که مینو با خودش برد.
تو عالم دیونگی پاهامو کردم تو یه کفش که ماشین میخوام وگرنه محضر بی محضر. مجبور شدن برام یه ماشین دست دوم بخرن.
پروانه واسهء راضی کردنم دوباره برنامهء خاله بازی گذاشت. از فرصت استفاده کردم مخفیانه ازش چندتا عکس ناجورگرفتم.
توی محضر جا گذاشتن کارت ملی رو بهانه کردم و با سندی که حالا دستم بود زدم به چاک.
از خونه یه پیام کوتاه با عکسهایی که گرفته بودم واسهء پروانه فرستادم: برین جهنم، نقشه تون لو رفته. نمیگم چطوری تا بقیهء عمرتون یه دلیل خوبی واسهء فکر کردن داشته باشین.
حدود یک ماهی خونهء پدر و مادر مینو بودم تا تونستیم خونهء قبلی رو با یه آپارتمان جدید عوض کنیم. پول اضافی هم گیرمون اومد چون زمین خونهء قبلی جزو سند من بود. علتش طلبی بود که پدرم از برادرش داشته. خواهر برادرام میدونستن من مشکل دارم واسهء همین با سهم اضافی که پدر تعین کرده بود مخالفتی نداشتن.
از پروانه و داریوش کینهای به دل نگرفتم. ماشینشون رو هم پس دادم. دشمنی و کینه لازم نداشتم. ضربهای که خودشون به خودشون زدن براشون بس بود.
ولی دلم واسهء پروانه سوخت که تو دام برادرش افتاد. شایدم از من دل چرک بوده که چرا مینو رو به اون ترجیح دادم. خودم از این موضوع حیرونم. پروانه از نظر هیکل و زیبایی از مینو سر بود. چرا نرفتم طرفش؟ شاید اعتماد به نفس کافی واسهء همچین انتخابی نداشتم. به نظرم فکر ازدواج با پروانه همیشه با یه نگرانی همراه بود. یه نگرانی که علتش رو نمیفهمیدم. در عوض مینو بهم آرامش میداد. علت اینم نمیدونم، واقعا " حیرونم.
این جور موقعها میرم سر یخچال، یه لیوان آب خنک میخورم با یه چیزی - بگو دیگه - آره، یکی از اون کپسول زردا. نیم ساعت بعد دوباره همه چی میزونه. | [
"اروتیک",
"طلاق"
] | 2018-11-04 | 94 | 3 | 118,390 | null | null | 0.009497 | 0 | 13,075 | 1.96726 | 0.74817 | 2.903146 | 5.711242 |
https://shahvani.com/dastan/ازدواج-با-زن-خیابانی | ازدواج با زن خیابانی | ناشناس | سلام. شاید به من فحش بدید ومنو بیغیرت خطاب کنید ولی برام اصلا مهم نیست. این داستان کاملا واقعیه من فروشگاه لوازم خانگی تویکی از نقاط خوب تهران دارم. وضع مالیم وزندگیم خداروشکر بدنیست. تنها مشکلم هات بودنمه. تواین مدت بادخترهای زیادی بودم اما هیچ کدوم اون چیزی روکه من میخواستم نداشتن. من هات بودن و انجام تمام چیزهایی که توفیلمهای سکسی هست میخواستم. ولی هیچوقت طرف مقابل من کارشو خوب انجام نمیداد. با اینکه من تمام تلاش میکردم برای هات کردن طرف مقابل کسش روهم میخوردم ولی اونا حتی بعضی مواقع ازاین کار منو باز میداشتن. همیشه تو سایتهای سکسی از اویزون و ایکس پرشیا گرفته تاهمین شهوانی میگشتم ولی زن مورد علاقم نبودکه نبود. تا اینکه اون اتفاق افتاد وبه نوعی قریضه سرکش منو رام کرد. نزدیک غروب بود وبی هدف توخیابونا میگشتم چون هیچکس توخونه انتظارم نمیکشید حال رفتن به خونه نداشتم. اون لحظه دختری دیدم که کنار جاده ایستاده بود. کنارش ترمز زدم. صورت زیباش فریبنده بود و موهای بلوندش از زیر روسری خودنمایی میکرد. سوارماشین شد به خونهام رفتیم. خیلی راحت کارشو انجام میداد. ساک میزد بیضه هامو مک میزد. بعد خودش روتخت رهاکرد تامن کارمو بکنم لباوسینههاشو خوردم وکسش نوازش کردم بعد هرپوزیشنی که میخواستم انجام داد وابم رو روی صورتش پاشیدم. این کارا رو بدون هیچ اکراهی انجام داد واخرش بالبخند زیبایی که زد خستگی خروج منی از تنم گرفت. اون شب باهاش صحبت کردم وراضیش کردم که فقط بامن باشه وفقط بامن بخوابه درقبالش کم کسریهای زندگیشو برطرف کنم. اولین سکسمون روبا کاندوم انجام دادیم ولی بعد از ازمایشی که دادو معلوم شد که مشکلی نداره بدون کاندوم کارمون میکردیم. چندماه گذشت واصلا اخلاقش عوض نشد همیشه لبخند رو لبش بودوهمیشه خوشاخلاق و هات وسکسی مگه یک مرد از زنش چی میخواد غیراز اینا. تو این مدت چندین بار باهم سکس کردیم هیچکدوم تکراری نبود وهر سکس حال وهوای خودش داشت. بودن باهاش یک نوع وابستگی واسه من ایجادکرد حتی اگه یک روز نمیدیدمش اروم قرار نداشتم. تمام داستان زندگیشو هم فهمیدم ازاین که به خاطر پول راضی به این کارشده ولی بعدا پشیمون شده حتی میخواسته خودکشی کنه. پدر مادرش وقتی بچه بوده مردن و هیچکس نداره. چندماه هم گذشت ومن خوب فکر کردم بالاخره تصمیم گرفتم. ازش درخواست ازدواج کردم. اول مخالفت کردوگفت گذشتم باعث میشه بعدا ازمن بدت بیاد. ولی من از عشق خالصم گفتم. گفتم میخوام از تو بچه داشته باشم. چندهفته بعدباهم ازدواج کردیم وهمه ازجمله خانوادم اونو به عنوان همسرمن قبول کردن. الان چندسالی میگذره وبازهم من ازش سیر نشدم. ماباهم صاحب یک دختر شدیم ویک پسر هم توراه داریم زندگیمون خیلی خوب داره پیش میره. این داستان زندگی من بود امیدوارم منو درک کنید پایان | [
"ازدواج"
] | 2018-02-25 | 64 | 7 | 21,208 | null | null | 0.020627 | 0 | 2,375 | 1.722938 | 0.471962 | 3.314415 | 5.710531 |
https://shahvani.com/dastan/-سرایدار-ویلا | سرایدار ویلا | همشهری کین | اون روز خانوم با صورت پفکرده و سرخشده اومد تو ویلا. سلامی کردم. روز روزش که حالش خوب بود جواب نمیداد حالا که دیگه مثل برج زهرمار بود. میدونستم چشه. از فرودگاه میومد. دوست جون جونیش آیلار داشت میرفت آمریکا برای ادامه تحصیل. آیلار فقط یه دوست معمولی برای خانوم نبود، یه جورایی پارتنر هم بودند و با هم لز میکردند. ظاهرا مکانشون هم ویلا بود. میومدن با هم میرفتن حموم، روی یه تخت هم میخوابیدند. یه بار از پشت در قشنگ همه چیز رو شنیدم.
ویلا در اصل یه خونه باغ بزرگ بود تو لواسون که چند صد میلیارد احتمالا ارزش داشت. پدر خانوم، که ما بهش میگفتیم آقا اینجا رو خریده بود که برج بسازه ولی چون فقط مجوز ۶ طبقه بهش دادند خوابوندش تو آبنمک برای بعد که اجل مهلتش نداد. زنش که مامان خانوم میشد و ما بهش میگفتیم خانوم بزرگ به اصرار خانوم اینجا رو به دخترش بخشید، هرچند که تکفرزند بود و در نهایت همه چیز مال اون میشد. ثروتی که از حزبالله بازی و رانت و زد و بند به دست اومده بود. این وسط من و شوهرم منصور تو سوییت سرایداری زندگی میکردیم. هم اجاره خونه نمیدادیم هم یه حقوق بخور و نمیری بهمون میدادند. منصور وظیفه باغبونی و سرایداری رو داشت ولی طبق دستور خانوم حق ورود به ساختمون ویلا رو نداشت، وظیفه من هم تمیز کردن و رفت و روب ویلا بود و وقتهایی که خانوم میومد غذا درست کردن و سرویس دادن به خانوم و همونطور که گفتم خانوم از ویلا به عنوان مکان لز بازی با آیلار استفاده میکرد.
خانوم یه دختر بیست و پنج ساله خوشگل ولی بسیار بداخلاق، بد دهن و بیشعور بود و اصولا کسی رو آدم حساب نمیکرد. با این سن کم خیلی خوب تونسته بود با کمک مادرش شرکت بزرگ پدرش رو اداره کنه و اخلاق بدش باعث شده بود همه ازش حساب ببرند. من هم روزهایی که زنگ میزد که داره میاد ویلا عزا میگرفتم، ولی امروز دیگه فرق داشت و از قبل میدونستم داره میاد، با این همه تا بحال ندیده بودم گریه کنه.
یه راست رفت تو اتاق مستر، صدای گریهاش میومد. رفت حموم، نگرانش شدم. رفتم تو اتاق مستر و پشت در حموم. با وجود اینکه آب رو باز کرده بود اما صدای هق هقش میومد. دلم سوخت، با ترس و لرز در زدم. در رو باز کرد و با عصبانیت گفت: «چه مرگته؟!» گفتم: «خانوم قربونتون برم تورو خدا با خودتون این کار رو نکنین.» بدنش خشک خشک بود، آب رو باز کرده بود فقط تا صدای گریهاش نیاد. با این حرفم تمام غرور و کج خلقیش فرو ریخت. همونطور لخت اومد بیرون سرش رو روی شونهام گذاشت و شروع کرد گریه کردن. نازش میکردم و سعی میکردم آرومش کنم.
تو همون حالت با صدای هقهق آلودش گفت: «آیلار خیلی بیشتر از یه دوست بود برام» گفتم: «بله خانوم کاملا میدونم نوع رابطتون رو» ناگهان سرش رو آورد عقب و با عصبانیت گفت: «چیو میدونی مادر جنده؟!» به فحشهای رکیک و مردونهاش عادت داشتم. ولی میترسیدم بگم چیو میدونم و از کار بیکارم کنه. اما طاقت نیاوردم و گفتم: «خانوم من کور وکرم و دهنم هم قرصه» باز دوباره سرش رو گذاشت رو شونهام و گریه کرد و گفت: «پس میدونی که من و اون...» من ادامه دادم: «بله معشوقه و پارتنر هم بودید. برای همین هم کاملا درک میکنم ناراحتی تون رو» یقهام رو ناگهان گرفت و هلم داد به سمت دیوار و گفت: «اگه جایی دهنت وا بشه خودت و شوهرت رو میکنم تو کون خر و در میارم.» یکدفعه به خودش اومد که لخت مادرزاده. گفت: «برو لباسهای منو بیار، آب رو هم ببند.» نمیدونم یهو چرا بهش گفتم: «خانوم میخواین ماساژتون بدم خستگیتون در بره؟» خودم هم نمیدونستم چرا این حرف رو زدم، بیشتر یه حالت خود شیرینی داشت. کمی فکر کرد و گفت: «باشه، ولی شوهرت که نمیاد داخل؟»
تازه متوجه شدم که چه اندام رو فرمی داره، میدونستم ورزشکاره ولی کونش رو اولین بار بود میدیدم. اینقدر منو آدم حساب نمیکرد که حتی چیزی نپوشید و کون لختی دمر دراز کشید. شروع کردم به ماساژ دادن کمرش. خودم هم نمیدونستم چرا دارم اینکار رو میکنم و باز هم خودم نفهمیدم که چرا یکهو ازش پرسیدم: «خانوم میخواین باسنتون رو هم ماساژ بدم» سرش تو گوشیش بود. گفت: «بده» خودم هم نمیدونستم چه مرگم شده بود. آروم لمبرهای کونش رو یه کوچولو باز کردم ولی سوراخش رو ندیدم. نمیدونستم چرا اینقدر برای دیدن سوراخ کونش ولع دارم. یهو متوجه شد و برگشت و با خنده گفت: «دستت رو جاهای حساس نبر دلم قیلی ویلی میره» گفتم: «اگه باعث میشه خندهرو لباتون بیاد همه کار میکنم» چیزی نگفت و دوباره سرش رو برد تو گوشی. این دفعه جرات کردم و دستم رو بردم لای لمبر کونش و فشار دادم تا به کسش رسید. اصلا انگار کنترل حرکاتم دست خودم نبود.
برگشت و جدی نگاهم کرد و گفت: «از جون کس و کون من چی میخوای؟» واقعا نمیدونستم چی میخوام و اصلا چرا پیشنهاد ماساژ دادم و چرا این کارها رو کردم. یکهویی گفتم: «میشه ببینمشون؟» بدون لحظهای تردید پاهاش رو باز کرد و کس صورتی خوشگل و شیو شدهاش رو نشونم داد. نمیدونم چرا حس میکردم کس خودم داره خیس میشه و چرا دارم از دیدنش لذت میبرم.
یکدفعه بهم گفت: «من مال تو رو ببینم.» یهو گفتم: «خانم روم سیاه مال من به زیبایی مال شما نیست. هم عرق کردم هم مو داره.» نگاهی کرد و گفت: «بریم حموم؟» با گفتن این جمله کسم خیس خیس شد. اون میخواست بره دستشویی برای همین من زودتر رفتم حموم و سریع موهام رو شستم و تیغ رو برداشتم تا موهای کسم رو بزنم که در رو باز کرد و تیغ را دستم دید. نگاهی به کسم انداخت و گفت: «من برات شیو میکنم» گفتم: «خانوم روم سیاه مگه میشه؟!» اما تیغ رو گرفت و شد. تا نیم ساعت پیش حتی آدم حسابم نمیکرد جواب سلامم رو بده و حالا کوسم رو شیو میکرد و تازه گفت: «برگرد کونت رو شیو کنم.» اما دیگه طاقت نداشتم. موهاش رو کشیدم و سرش رو بالا آوردم و لبهام رو تو لبهاش قفل کردم. لب میگرفتم گویی که میخوام شیره جونش رو از لبهاش بکشم بیرون. هلش دادم به سمت دیوار و همینطور که ایستاده بود زانو زدم در مقابلش و شروع کردم به لیسیدن و مک زدن کسش. زیاد طول نکشید که تو دهنم ترشح کرد و حالا من ایستاده بودم و اون کسم رو میخورد. باورم نمیشد که خانوم داره سوراخ کون مستخدم خونه رو لیس میزنه. با مهارت کسم رو خورد و خیلی زود ارضا شدم. بدنهای همدیگر رو لیف زدیم و اومدیم بیرون. اما انگار هر دو دوباره میخواستیم. اینبار بعد از کلی لب گرفتن شصت و نه شدیم و زمان زیادی کس همدیگرو خوردیم و سوراخ کون همدیگرو لیس زدیم.
بهش گفتم: «خانوم من الان پنج ساله با منصور ازدواج کردم هیچ وقت حتی ده درصد امروز لذت نبردم.» جواب داد: «اولا وقتی خودمون تنهاییم منو نگار صدا کن، دوما تو خیلی از آیلار بهتر بودی، خیلی حال کردم»
اون شب اولین شبی بود که پی بردم دلیل اینکه از سکس با منصور لذت نمیبرم و اصلا علاقهای بهش ندارم همش بخاطر این بوده که لز بودم. | [
"لزبین"
] | 2024-01-31 | 94 | 7 | 107,301 | null | null | 0.011368 | 0 | 5,694 | 1.904958 | 0.553195 | 2.983473 | 5.68339 |
https://shahvani.com/dastan/-شروع-گی-شدنم-با-راننده-اتوبوس | شروع گی شدنم با راننده اتوبوس | نسرین | داستان طولانی و ادامهدار هست
بالاخره بعد کلی بدبختی وکلنجار داشتم از خانوادم جدا میشدم و میرفتم دانشگاه اونم تو چه شهری... قزوین...
سروشم ۱۹ سالمه و قد ۱۷۰ و ۷۰ وزنمه
اصلیتمون شمالی بود و یه خانواده پرجمعیت دارم
خلاصه برای ثبتنام و و کارای خوابگاه دانشگام چند باری از شیراز میرفتم قزوین و برمیگشتم
با اتوبوسی که میرفتم هماهنگ میکردم که برگشتن دیگه دردسر بلیط پیدا کردن نداشته باشم
اسم راننده آقا مهران بود حدودا ۴۲ ۳ سالی داشت و یه سیبیل بامزه داشت که قیافشو خیلی باحال کرده بود یه شاگردم داشت احمد که اونم بنظر بچه بدی نمیومد حدودا ۳۵ سالش بود و بخاطر اینکه هوامو داشته باشه باهاش طرح رفاقت ریخته بودم و تو مسیر میرفتم کنارشون و بهشون تنقلات میدادم یا باهاشون چایی میخوردم
رفاقتمون با احمد کمکم زیاد شد و به جایی رسید که بعضی وقتا واسم متن یا فیلم میفرستاد و گاهی چت میکردیمو چرت و پرت واسه هم میفرستادیم گاهی هم صحبتامو میرفت سمتی که به کس و کون میرسید حتی یبار بهش گفتم خوش بحالتون شما که کلی کس و جنده میاد و چه حالی میکنید... اونم به خنده بهم گفت ما قزوینیا خب معروفیم به کون کردن و کس زیاد به کارمون نمیاد منم استیکر خنده واسش فرستادم و گفتم اوه پس مواظب باشم
در جوابم نوشتی تازه تو هم سفید...
خلاصه یه سری حرفا به صورت خنده و شوخی بین ما رد و بدل شد و از اون موقع به بعد از کردن کون بچه یا کردن کون مسافرا که سنشون کم بود مدام واسم میگفت بهش گفتم آقا مهرانم میکنه یا فقط خودتی... گفت اصن اصلش آقا مهرانه... ازم پرسید تا حالا پسر کردی... خیلی سعی میکرد با احتیاط باهام حرف بزنه و راستش وقتی حرف میزد کیرمرو راست میکرد... منم گفتم نه ولی تو دوران راهنمایی یکی دوباری در هم مالیدیم... گفت عه پس تجربه داری و خندید... گفتم نه... فوری جواب داد دوست داری پسر بکنی اگه خوشگل باشه... ما مسافرانی داریم که با دختر مو نمیزنن... منم گفتم بدم نمیاد امتحان کنم...
دیگه کارمون شده بود شبا حرفای سکسی میزدیم و منم مدام یواشکی رو تختم با کیرم ور میرفتم
یبار بهم گفت سایز کیرت چنده... گفتم تا حالا اندازه نگرفتم... گفت خب الان بگیر... رفتم تو دستشویی و اندازشو گرفتمو ۱۴ بود... خندید و گفت شرط رو بردم... گفتم شرط چی؟ گفت با آقا مهران حرف تو بود شرط بستیم رو سایزت... آقا مهران گفت ۱۳ من گفتم ۱۴
تازه من گفتم رنگشم صورتیه... خندیدمو گفتم سفیده ولی کلش صورتیه کبوده دیگه حسابی حرفامون حشری کننده شده بود... به جایی رسید که سایز خودشو پرسیدم و گفت ۱۷ آقا مهرانم ۲۰ بود... گفتم خیلی بزرگه که هر کیو بکنی جر میخورد گفت ما بلدیم و هرکیو کردیم دیگه ولمون نمیکنه... باور کردنی نبود داشتم در مورد کیر و کون با یه آدم غریبه چت میکردم... وسطای چتمون یه عکس اومد و یهو باز شد... عکس کیرش بود... دستپاچه شده بودم... نمیدونستم چی بگم گفتم این چیه گفت ناقابله کیر خودمه... گفتم این کجاش ناقابله...
گفت ببینم... گفتم چیو... گفت کونتو... بعد خندید و گفت خب کیرترو دیگه... بخاطر اینکه کم نیارم رفتم دستشویی و عکسشرو گرفتم و فرستادم... پرو پاچمم تو عکس معلوم بود... استیکر تعجب فرستاد و گفت پسر چه خوشگله... کلا بدنم بیمو بود و اونم حسابی از بدنم داشت تعریف میداد... گفت لعنتی تو خودت گوشتی اصن و حرفاشو با خنده و استیکر خجالت میزد... منم به خنده گفتم خطرناک شدیا
واسم چند تا فیلم فرستاد از خودش در حال کون کردن و گفت پایه باشی سری بعد هم میگم تو بیای... دلم حسابی هوس کرده بود بهش گفتم باشه ولی من روم نمیشه جلوی شما بکنم...
چند وقتی گذشت و بهم زنگ زد گفت فردا بیا که طرف اوکیه منم آماده کردم و قرار شد تو همون اتوبوس پسره رو بکنم... اسنپ و رفتم و رفتم پیش اتوبوس... زنگ زدم به احمد و درو واسم زد اومدم بالا دیدم یه پسر ۱۵ ساله رو لخت کرده و داره از کون میکنش... بهم گفت لخت شو بده واست بخوره... اینو از تهران جور کردیم... پسره خوشگل بود اما کونش مو داشت... لخت شدم و کیرمرو گذاشتم دهنش... شروع کرد واسم ساک زدن... احمد بلند شد و من رفتم شروع کردم کردن پسره... یباره آقا مهران اومد بالا و با دیدن من تعجب کرد و گفت احمد سروش اینجا چیکار میکنه... گفت هیچی آقا مهران گفته این بچه هم اینجا غریبه بیاد یه حالی بکنه و بره
نشستن بالا سرم و منم کف اتوبوس مشغول تلمبه زدن بودم... آقا مهران گفت ماشالله خود سروشم خوب چیزیهها و یه دست به کونم کشید... به روی خودم نیاوردم و مشغول تلمبه زدن بودم که آقا مهران لخت شد و با شرت نشست و بهم گفت پاشو تا احمد این عروسکو آمادش کنه تا منم بکنم
بلند شدم و لخت نشستم رو صندلی... آقا مهران بلند شد و اومد اینور سمت من و گفت برو کنار پنجره از اونور نمای خوبی نداشتم... یواشکی نگاه به کیرش میکردم از رو شرت... هنوز خواب بود و داشت کیرشرو میمالید... یه نگاهی بهم کرد و گفت تو هم بیکار نشین و دستمو گرفت گذاشت رو کیرش گفت اینو بمال تا آماده بشه... یکم منمن کردم و گفتم آخه منن... نزاشت حرفمو بزنم گفت خب کون که واست جور کردیم... مکانم که اوکیه... مفتی مفتی که نمیشه حداقل تو هم یه حرکتی بزن... بعدم گفت من همین الان به احمد بگم میاد میخورش واسم اونوقت تو میخوای بلندش کنی... گفتم مگه احمد هم کردین؟ گفت اوه احمد اگه کسیو نیاره بکنم خودشو میکنم و خودش و احمد زدن زیر خنده... دستمو گرفت و رو کیرش بالا و پایین کرد... کیرش نرم بود ولی داشت کمکم سفت میشد و دیگه دستم کامل دور شو نمیگرفت
اونم دستشو برد و کیر منو گرفت... گفت ما هممون مردیم و خجالت نداره بیا منم کیرترو میگیرم اصن واست میخورم و خم شد و کیرمرو کرد تو دهنش... باورم نمیشد آقا مهران داشت واسم ساک میزد حسابی تو حال بودم و آخ و اوخ کردن پسره هم حسابی حشریم کرده بود... آقا مهران کمکم شروع کرد خوردن بدنم از پایین تا به سینم رسید... زبونش مثل مار بود داشت دیوونم میکرد و دستش دور کیرم داشت واسم جق میزد گردنمو خورد و در نهایت اومد رو لبم... اگر چه سیبیلش اذیتم میکرد ودوست نداشتم اما دهنش مزه نعنا میداد و معلوم بود مسواک زده و تمیزه بدنشم بوی ادکلن میداد... زبونشو تو دهنم میچرخوند و زبونمو میکشید تو دهنش و آب دهنمو قورت میداد... بهم گفت میخوای تو هم امتحان کنی... گفتم آخه من بدم میاد... گفت تو امتحان کن اگه بدت اومد نکن... شرتشو در آورد و اون مار ۲۰ سانتی رو تونستم با چشم خودم ببینم
نزاشت فکر کنم یه راست سرمو هل داد سمت کیرش... انقدر خمارم کرده بود که کیرشرو گرفتم و مث بستنی شروع کردم لیس زدن... گفت بکنش تو دهنت نترس خوشت میاد... خمشده بودم تو بغلش و اونم دستشو برد سمت کونم و کونمرو گرفت... گفتم بدم میاد کونمرو میگیری... گفت عه تو بخور فعلا و سعی کن امروزو تو جمع چهار تا مرد بیخیال باشی... اگه دوست داری اصن تو بیا کونمرو چنگ بزن... سرمو دوباره هل داد رو کیرش و کونمرو شروع کرد چنگ زدن... دستشو گرفتم و از رو کونم برداشتم... گذاشت رو کمرم و گاهی کیرمرو میمالید و گاهی کمرمو و گاهی دستشو تا نزدیکیای کونم میبرد... چند باری سعی کردم دستشو بردارم اما اون دوباره با خنده دست میذاشت رو کونم چنگ میزد و بر میداشت
کمکم به این کارش عادت کردم و اونم دیگه دستشو راحت روی کونم میزاشت منم بیخیال شده بودم
صدای داد پسره منو از جام بلند کرد و نگاش کردم... فهمیدم که تازه احمد داره کونشرو باز میکنه با کیرش... رفت جلو یه آهنگ گذاشت و اومد دوباره شروع کرد گفت یه وقت صدا نره بیرون...
صدای داد پسره کل اتوبوس و گرفته بود واقعا کونش تنگ بود حتی موقعی که من میکردمم آخ و اوخ میکرد... آقا مهران گفت بیا ولش کن ما فعلا همو آماده کنیم تا نوبت ما هم برسه
دیگه قشنگ واسه آقا مهران داشتم ساک میزدم و اونم قشنگ داشت کونمرو میمالید دستشو برد سمت سوراخم که پریدم بالا و گفتم اونجا دیگه نه
گفت نترس بابا یه انگشته مثلا حالا گذاشتی کونترو چنگ بزنم طوریت شد اونم همونه بیا اصن دستتو بکن تو کونم اگه من حرفی زدم گفت اصن حال کردم کونترو بخورم... و بلندم کرد... بهش گفتم آخه گفت تو چرا اینجوری هستی... خب تو بیا کونمرو بخور انگشتمم بکن... و بلند شد کونشرو گرفت سمت من... کونش پر از پشم بود و اصن چندشم میشد نگاش کنم دستمو گرفت گذاشت رو سوراخش و گفت یالا دیگه انگشت کن... اومدیم اینجا حال کنیم... دوس داری منو بکنی بیا بکن من ترسی ندارم... اینجا قزوینه یا باید بکنی یا باید بدی یا هر دوتاش
خم شد و سرشو کرد لای پام و کیرمرو گرفت و لیس زد... پاهامو گذاشت رو کتفش و شروع کرد از کونم لیس میزد تا تخمام... حس خیلی خوبی بهم دست داده بود... تخمامو میکرد تو دهنش و مک میزد... یکم درد میومد ولی حال عجیبی میداد سوراخ کونمم مک میزد و زبونشو توش میکرد... با اینکه چندشم میشد و خجالت میکشیدم ولی اون ریتم آهنگ و حشری بودنم خیلی عالی بود...
پسره که داشت کون میداد دیگه علنا اشک از چشماش میومد و میگفت دیگه نمیتونم میخوام برم... احمدم بلند شد و لباسای هممونو برداشت و گفت اینجا تا دو ساعت دیگه کسی نمیره و لباسا رو برد گذاشت تو قسمت استراحت راننده و درو قفل کرد
پسره گفت درد داره بخدا... احمد گفت خب قبلش با یه کیر کوچیک بزار بیشتر بازت کنیم بعد راحت میشی و بهم گفت سروش بیا بکنش تا باز بشه... منم مجبور شدم اون حسو حالو ول کنم و بیام رو پای پسره بشینم... سوراخ کونش واقعا جر خورده بود... جوری که کیر من راحت تا ته رفت توش... پسره التماس میکرد که تورو خدا یواش جر خوردم... میخوام برم
منم بیتفاوت تلمبه میزدم... وسطای تلمبه زدنم آقا مهران گفت احمد بلند شو پروستات سروشو یه ماساژ بده تا ببینه چجوری حال میاد...
احمد هم بلند شد و اومد نشست روی پای ما و خم شد و شروع کرد سوراخمو لیس زدن... گفتم احمد... چکار میکنی... گفت میخوام اصل حال کردن قزوینی رو بهت یاد بدم فقط پروستاتت توی سوراخه و باید با انگشت ماساژش داد و باید با عسل ماساژش داد انگشتشو خیس کرد و عسلیش کرد و کرد تو کونم... یه آخ گفتم و گفتم احمد در بیار انگشت تو... گفت تو تلمبه تو بزن تا بهت بگم چه حالی میده... من تلمبه میزدم و احمدم انگشتشو تو کونم میچرخوند... درد نداشت دیگه اما موقعی که داشت آبم میومد بهم گفت بکش بیرون ببین چجوری میپاشه... باورم نمیشد یه جوری پاشید که تا کتف پسره رفت و تمام جونم داشت از کیرم در میومد...
کارم تموم شده بود و بلند شدم و آبمروتمیز کردم... احمد پشت سرم خوابید روش و کیرشرو تا نصفه کرد تو کونش... کمتر ناله میکرد ولی هنوز آخو اوخ میکرد... ولی از نصفه کیرش به بعد دوباره دادش رفت هوا... من نشسته بودم رو صندلی تکی و داشتم نگاه میکردم کیرم خوابیده بود و دیگه نا نداشتم... آقا مهران گفت چطور بود گفتم خوب بود... گفت خب دیدی ترس نداره هر چیزی یه راهی داره... با خنده رضایت مو بهش نشون دادم... احمد هم بعد ده دقیقه آبش اومد و ریخت تو دستمال و نوبت آقا مهران شد... پسره خواست بلند شه... زد زیر گریه و گفت بخدا نمیتونم... میخوام برم... اما آقا مهران دستشو گرفت برد ته اتوبوس رو صندلی و شروع کرد ماساژش دادم و باهاش حرف زد... لعنتی زبونش مارو از لونش میکشید بیرون
پسره خم شد و با بی میلی کیر آقا مهرانو کرد تو دهنش... معلوم بود که ناراضی بود... آقا مهران بلند شد و دستشو گرفت آورد وسط اتوبوس و خوابوندمش و شروع کرد کونشرو ماساژ دادن... کیرشرو گذاشت دم سوراخش و با وازلین خوب چربش کرد و سرشو مدام میکشید رو سوراخش
با اینکه دوتا کیر رفته بود تو کون پسره هنوزم تنگ بود و با سایزی که آقا مهران داشت قطعا جر میخورد... به احمد گفت یه آبنبات بده بچهی وقت تلف نشه زیرم... احمدم یه آبنبات داد بهش و نشستیم بالاسرش که ببینیم چجوری اون کیرو جا میکنه... انقدر با کیرش بازی کرد رو کونش که یباره سرشو کرد تو... پسره یه داد زد و پرید جلو ولی نتونست از زیر کیر در بره
آقا مهران کارشو بلد بود و کیرشرو همونجا نگه داشت یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد و لبشو سمتم غنچه کرد که به معنی لب دادن بهش بود منم لبمو گذاشتم رو لبشو لبمو شروع کرد خوردن و به احمد گفت این سروشم خوب چیزیه ها و زدیم زیر خنده
نسبت به پسره و دردی که میکشید کاملا بیتفاوت بودیم و منتظر بودم ببینم این کیر که مث خرطوم فیل بود چجوری تو کون به این کوچیکی جا میشه
هر سانت به سانت کیرو که میکرد تو پسره داد میزد و زور میزد و به غلط کردن افتاده بود
به حدی رسیده بود که پسره میخواست بلند شه
بهم گفت بیا کمک کن کیرمرو بکن تو کونش تا تموم شه بره
رفتمو روبروش نشستم رو کمر پسره و نذاشتم پسره تکون بخوره و آقا مهرانم همزمان ازم لب میگرفت و بهم گفت تف بنداز رو کیرم و کیرشرو تا ته هل داد داخل
پسره جیغ و داد زد و تقلا کرد و گفت دارم میمیرم ترو خدا ولی من محکم گرفته بودمش تا باز شه... واقعا کیر به اون بزرگی رفته بود تا ته تو کونش... احمد گفت بابا یه ذره تحمل کن تا تموم شه دیگه... تو خودت خواستی بدی الانم تموم میشه آقا مهران بکنه تمومه... آقا مهران بغلم کرده بود و ازم لب میگرفت و گفت واقعا طعم لبت مث عسله و شروع کرد اون مار خوشخط و خال رو تو کون پسره عقب و جلو کردن
پسره دیگه بیحال بود و وقتی آقا مهران کیرشرو میکشید بیرون میشد تا ته رودشو دید... حسابی گشاد شده بود جوری که وقتی دوباره تف انداختم تا ته کونش رفت
آقا مهران گفت میخوری گفتم چیو گفت کون این عروسکو... گفتم نه ترجیح میدم کیرمرو بکنم فقط توش
گفت مزه کون که بره زیر دندونت دیگه تمومه مستش میشی و گفت بیا بیا یه زبون بهش بزن انقدر نترس
احمدم گفت بخور که نخوری از دستت رفته
خم شدم و از بالای کون پسره یکم لیس زدم که آقا مهران گفت اشتباه داری میخوری سوراخمو بخور زبونتو بکن توش
چشممو بستم و زبونمو لوله کردمو کردم توش خیلی نرم بود یکم بو میداد ولی بیشتر بوی کیر میداد آقا مهران سرمو فشار داد و گفت میک بزن تا مزشو خوب بفهمی
دیگه آب از سرم گذشته بود... دهنمو انداختم دور سوراخش و قشنگ میک زدم مزه شوری و بوی آب منی و بوی کیر همه چی با هم بود آب دهنمو قورت ندادم که آقا مهران بلندم کرد و ازم لب گرفت و همشو از دهنم کشید بیرونو قورت داد و کیرشرو کرد داخل کون پسره
و شروع کرد محکم تلمبه زدن
پسره گاهی آروم بود گاهی آی مدام میگفت و ناله میکرد... آقا مهران کونشرو چنگ انداخته بود و تا ته میکرد بهم گفت پاشو و خوابید روش
گردن پسره خورد و سرشو چرخوند و لبشو شروع کرد خوردن و با چند تا تلمبه سنگین تو کونش ارضا شد
اگه لایک کردید و کامنت مودبانه گذاشتید و فحش ندادین قول میدم ادامشو زود زود بزارم | [
"سکس در اتوبوس",
"سن بالا",
"گی"
] | 2024-01-19 | 62 | 12 | 42,201 | null | null | 0.034086 | 0 | 12,226 | 1.616395 | 0.658711 | 3.511014 | 5.675184 |
https://shahvani.com/dastan/خاطره-صاحبخانه-و-مستاجری | خاطره صاحبخانه و مستاجری | Amirviva | سلام و عرض ادب و احترام خدمت تکتک عزیزان سایت...
از قدیم گفتن شنونده یک اثر یا خواننده یک اثر با هوش و ذکاوت خودش میتونه مهر واقعیت یا فیک به یه اثری بزنه...
پس قضاوت با دوستان نازنین...
فقط تمنا دارم بدونید خاطرس صحنه سکسی زیاد نداره چون بلد نیستم صحنه سکسی رو چطور بیارم رو کاغذ
من میخواستم این خاطره رو زیر یه پست کامنت کنم گفتم بزار داستانش کنم دو نفر بخونن شاید خاطرهای زنده بشه😊
من از سال ۸۹ تو سایت هستم اما بشدت اکانت ازم پریده و تا حالا چیزی ننوشتم
اما اینقدر این چند روز کلیپ و متن در مورد صاحبخونه و مستاجر دیدم و خوندم یاده خاطرهای افتادم مال ۶ سال پیش... نیازی نیست اسم و سایز بگم اصل داستان و خاطره قشنگه...
سال ۹۶ طبقه بالای یه خونه ویلایی رو اجاره کرده بودم روزی که رفتیم واسه دیدن از طرف بنگاه...
یه دختر جوون خوشگل امد نشونمون داد و انصافا خونه عروسک بود بشدت بشدت تمیز و لوکس و یه وسایلی که مشخصه سلیقه زن و شوهری بودن تو خونه بود و نبرده بودن...
تو حرفهاش بهمون گفت
من عروس این خانوادم... اینجا خونه منه
متاسفانه شوهرم سر یه دعوا خانوادگی زندان... و خانواده شوهرم گفتن بیا پایین زندگی کن بالا رو بده اجاره پولی دستت باشه...
آقا خلاصه مطلب... ما اوکی کردیم خانمم پسندید و نشستیم...
ابتدای در ورودی خونه یه نیمچه دری بود باز میشد تو حیاط پایین معمولا خونههایی که قراره پسره بشینه اینطوره واسه راحتی تردد، یکی دو بار که وسیلهای لازممون میشد یا قرار بود قبض آب و برقی بهم بدن این خانم یا پدر شوهرش از همین در میومد تو راهپله و کارها رو پیگیری میکردیم...
آقا رفتهرفته من متوجه یه دختر بچه ۳ ساله مو فرفری خیلی شیطونی شدم که اغلب جلو در حیاط بازی میکرد و بشدت بانمک بود و من دلی بهش محبت میکردم شیرینی بهش میدادم خوراکی میدادم و رفتهرفته متوجه شدم دختر همون خانمه...
من خانمم باردار بود آمدیم اینجا و دو ماه مونده بود به زایمانش و من ۷ ماه بود کلا کاری نکرده بودم به دستور دکتر خانم...
آقا خلاصه خانم من رفتهرفته جمع کرد رفت خونه آقاش واسه زایمان منم یه پام سرکار یه پام میش خانمم و غروبها میومد خونه واسه استراحت و خواب...
یه بار غروب تا کلید انداختم دیدم زود اون در رو باز کرد و گفت آقای... شرمنده شنیدم شغلتون فلانه...
من واسه فلان مورد چطور پیگیری کنم...
ما یه توضیحی بهش دادیم و شماره تلفن ازش گرفتم که اگر کارش قابل پیگیری بگم از کجا پیگیری کنه...
خیلی خوشحال شد لحظه آخر یهو دیدم دستش رو اورد جلو و گفت بفرما...
منم دستم رو باز کردم دیدم چند تا دونه پسته خام گذاشت تو دستم و انگشتاش به کف دستم خورد من واقعا داغ شدم...
رفتم بالا و فرداش پیگیری کردم و خودم صفر تا صد کار رو دادم انجام دادن و بهش زنگ زدم که حل شد نتیجش میرسه دستت و شاد میشی...
خیلی خیلی تشکر کرد...
یه چند روز بعد دل و زدم به دریا و پیام دادم که فلانی من کارت رو کردم حالا نوبت شماس واسم کاری کنی... و اینکه یکم بشینی پای در و دلم یکم مشکلات مالی خانواده شغلی همه دست به دست هم داده خیلی افسرده شدم خانمم هم الان نه ماه بشدت هورموناش ریخته بهم و خلق و خو نداره
میشه باهات درد و دل کنم؟؟؟
اونم انصافا استقبال کرد و به جان خودم نمیدونم چطور شد که بعد یک هفته هر روز تلفنی پیامکی یهو به خودمون اومدیم دیدیم
تو راهپلهها نشستیم غروبها یا شبا و دستامون تو دست همدیگس...
ممکنه بگید پدر شوهر مادر شوهر بچه...
کلا همین سه نفر پایین بودن و پدر شوهر مریض بود مادر شوهره اکثرا مراقبش بود... و زیاد تو نخ این دختر نبودن
آقا کار کشید به جایی که پدر شوهره قرار شد عمل سنگینی بکنه و زن و و شوهره یه هفته رفتن مشهد زیارت که بعد امدن عمل کنه
ما هم همه کارامون رو کرده بودیم که اگر خالی بشه برم پایین
ناگفته نماند تو این مدت کلی لب بازی و لاس زدن و ساک زدن و ممه خوردن تو راهپله کردیم و عجیب بود نمیومد بالا با اینکه خالی بود...
آقا اینا رفتن و بهم گفت ساعت ۱۲ شب بیا من برم بچه رو بخوابونم...
ما ۱۲ شب شد رفتیم داخل...
دیدم خونه ظلماته و گفت بیا اتاقم بچش رو تخت پدر شوهرش خواب بود...
آقا حالا لب نگبر کی بگیر نفهمیدم چطور فقط همدیگه رو خیس خیسی و تف تفی کردیم
نکته جالبش این بود من پر بودم و هیکلی وزنم ۹۰ بود اون کلا ۶۰ کیلو نمیشد و تو سکس چنان انعطافی میدادم بهش انگار عروسک دستمه...
همون شب تا ۶ صبح من سه دست کردم وسطاش غذا خوردیم خاطره گفتیم... و چند بار بچش پرید رفتم خوابوندمش...
و این کار تو اون یک هفته هر شب تکرار شد و من فقط عاشق مدل میشینری بودم که قشنگ پاهاش تا بالا سرش میومد و بشدت من تلمبه میزدم...
و این سکسها ادامه داشت خانمم برگشت خانواده شوهرش اومدن و ما هر وقت تنها میشد میرفتم
یبار داشتم ساعت ۶ صبح میرفتم سرکار تو راهپله یهو دیدم سرش رو اورد اینور گفت نیستن دیشب رفتن خونه اون پسرشون ظهر بیا
دیدم اصلا نمیشه مستقیم رفتم باهاش داخل و پیام دادم مافوقم گفتم مشکلی پیش آمد اول صبح لطفا مرخصی بدین
اوکی که داد تا ساعت ۴ عصر من داخل بودم فقط میگفت از این اتاق بیرون نیا بچه نبینه و من مشغولش میکنم میام پیشت...
این سکسهای هیجانی و عطش داره این خانم حشری ادامه داشت تا دو سال که یبار دیدم گفت همسرم قراره آزاد بشه کاراش انجام شد...
و آخر سر همسرش آمد و بشدت با من دوست شد و گفت از اقام شنیدم شما کمک کردین کار خانمم پیگیری کردین و تو روند آزادیم تاثیر داشت...
و موندیم قراردادمون تموم شد گفت اگر میشه برید که ما برگردیم بالا...
و همون شد خونه بعدی من شد خونه خودم و خریدم و صاحبخونه شدم...
الان از ۹۸ تا الان هر سری از اون خیابون و محله رد میشم دلم میخواد ببینمش نمیشه که نمیشه...
ببخشید که طولانی شد و بدون صحنه سکسی
اما قشنگیش به واقعی بودنش...
ممنونم از سایت شهوانی🙏 | [
"صاحبخانه"
] | 2024-10-02 | 37 | 12 | 79,801 | null | null | 0.028201 | 0 | 4,922 | 1.345848 | 0.546022 | 4.214489 | 5.67206 |
https://shahvani.com/dastan/شاش-کردن-روی-پسر-خواهرم | شاش کردن روی پسر خواهرم | نسرین | با ارشیا پسر خواهرم گاهی شیطنتهایی میکردیم ولی فکر نمیکردم کار به جاهایی باریک کشیده شود. در سن بلوغ بود و منو عاشقانه دوست داشت. خونهمون توی یک کوچه بود. گاهی وقتها شوهرم که میرفت سرکار میومد پیشم. همش میگفت خاله بیا بازی کنیم. منم میگفتم برو بچه کلی کار دارم. ولی التماسم میکرد و منم بدم نمیومد. هم سرگرم میشیدیم هم کلی لذت داشت. میگفت مثلا تو زن من هستی. بعد از در میومد داخل و من باید به استقبالش میرفتم. بغلم میکرد و بوس بارونم میکرد. توی شهر کوچکی که تفریح و خوشگذرونی نبود اینم از هیچی بهتر بود.
توی آشپزخونه بهم کمک میکرد و دوباره بغلم میکرد. این اواخر قشنگ سفتی کیرش رو روی کونم حس میکردم و منم خیس میشدم.
اصل ماجرا که خلاصه تعریف میکنم خیلی اتفاقی پیش اومد و از قبل قصدی برایش نداشتم.
خانوادگی همگی رفته بودیم گردش باغ فامیل توی روستا.
بعد نهار گفتم من میرم یه چرخی بزنم. در واقع بشدت شاش داشتم چون شلوغ بود خجالت کشیدم از دستشویی باغ استفاده کنم. گفتم میرم گوشه کنارها کارمو میکنم. یه خورده که دور شدم دیدم ارشیا افتاده دنبالم. گفتم بچه چرا افتادی دنبال کونم. گفت میخوام مواظب زنم باشم. گفتم لازم نکرده من یه جا میخوام یه خورده بشاشم. گفت من اینجا رو بلدم یه ساختمون خرابه اون پایینه خودم دم در نگهبانی میدم. دیدم کوتاه نمیاد منم عجله داشتم رضایت دادم. یه ساختمون مخروبه بود که دیوارهاش هنوز سرپا بود و دو تا اتاق داشت. جان میداد برای شاشیدن. خواستم بکشم پایین که حس کردم یکی پشتمه. گفتم برو دیگه نگهبانی تو بده مگه نمیبینی میخوام بشاشم. گفت خاله میشه با هم بشاشیم. باز شروع کرد به قسم دادن. اونجا توی اون ویرونه یهو شهوتی شدم و سست شدم. گفتم بیا شاشتو بکن ولی زودتر کارتو بکن. مثل فنر کیرشرو درآورد. یککیر خوشگل و سفت. زیاد بزرگ نبود ولی قلبم مثل گنجشک میزد. نوک سینههام سیخ شده بود. گفتم زود باش دیگه مگه میخوای موشک هوا کنی. گفت نمیاد بهش دست بزن بیاد. گفتم عجب الاغ پررویی هستی گمشو. حرومزاده فهمیده بود سست شدم دستمو گرفت روی کیر داغش گذاشت.
از طرفی خجالت میکشیدم و از طرفی حالم بد شده بود. کیرشرو کمی بالا پایین کردم ولی سفت شده بود و نمیشاشید. به سختی جلوی خودمو گرفتم و دستمو از روی کیرش برداشتم. گفتم حالا دیگه برو بیرون. گفت تو رو خدا بشاش روی شکمم. گفت خجالت بکش حیوون گمشو بیرون. شروع به التماس کردن کرد و خودم هم واقعا میخواستم این هیجان جدید رو تجربه کنم. کسم خیس شده بود و شورتم پر از آب بود. دستهاشو روی لبه شلوارم گرفته بود و قسمم میداد. یهو شلوارمو کشید پایین. پشت سرم بود گفت وای کونت چقدر بزرگ و سفیده. گفتم خاک بر سرم کنند. شلوار و شرتمو کشیدم بالا. وحشی شده بود این بار تا روی کفش هام شلوار و شرتم رو پایین آورد. وقتی شلوار و کفشم رو درآورد هاج و واج نگاه میکردم و خشکم زده بود. گفت دستهاتو به دیوار تکیه کن. گفتم دیگه میخوای چه گوهی بخوری تو رو خدا ولم کن بدبختم کردی من مثل مامانت هستم. گفت میدونم بخدا کار بدی نمیکنم فقط میخوام بشاشم. کیرشرو گذاشت بین پاهام. وقتی کلاهک کیرش به سوراخ کس و کونم میمالید از شدت شهوت مثل بید میلرزیدم. با چهل سال زندگی هیچ وقت همچین لذتی رو تجربه نکرده بودم. این پسر شانزده ساله طعم خوشبختی رو به من چشوند. یهو با شدت شروع به شاشیدن کرد. قطرات داغ پس از برخورد با سوراخ کونم پایین اومده و کسم را نوازش میکرد. بعد از ران هایم پایین میرفت. گرمای مطبوعش کارمو ساخت و ارضا شدم. با اینکه کیر داخلم نرفته بود ولی مثل سیل از کسم آب میومد. بدنم بیاختیار میلرزید و ازم آب میرفت. وقتی آروم شدم دیدم روی زمین دراز کشیده است. گفت بیا بشاش روی شکمم. لخت کامل شده بود. نایی برای مخالفت نداشتم. پاهامو باز کردم و چند بار لبههای کسمو روی کیرش کشیدم. بالاخره شاشم راه افتاد. یه شاش طولانی و داغ روی کیرش. همه بدنمون خیس شده بود. اینبار من دیوونه شده بودم و دلم میخواست جلوتر برم. نشستم روی کیرش و کلاهکش رفت داخلم. دیگه آب از سرم گذشته بود. هی روی کیرش نشستم و بلند میشدم. هر بار کیرش تا نیمه میرفت توی کسم. خیلی زود به مرحله انفجار رسیدم. کامل روی کیرش نشستم طوری که میخواستم خایه هاش توی کسم بره. چشماشو بسته بود و داشت داخلمو آبیاری میکرد. برای بار دوم به پرواز درآمدم. | [
"خاله",
"شاش"
] | 2024-11-02 | 79 | 14 | 92,801 | null | null | 0.010738 | 0 | 3,671 | 1.713053 | 0.508884 | 3.310426 | 5.670935 |
Subsets and Splits
No community queries yet
The top public SQL queries from the community will appear here once available.